بعضی اوقات بین افراد بحثهای مختلف پیش میاید که امکانا به جا های باریک هم کشیده شود. مثلا دو نفر یا یکدیگربحث میکنند که یکی از آنها بدیگری میگوید که من از تو بهتر هستم ونفر دوم هم همین ادعا را میکند. بین آنها بحث پیش میاید که کدام از آنها بهتر از دیگری هست. این چنین بحثی که پیدا میشود را مری کردن مینامند. مولانا این داستان را از جاهای دیگر میگیرد و از خودش نیست. منتها بشیوه همیشگی خودش تصرفاتی در آن میکند که آن را مهیا و آماده کند برای پیاده کردن حرفهای متعالی خودش.قبلا هم متذکر شدیم که مولانا هیچوقت قصه گو نبوده وهدف اصلی او از ابداع مثنوی معنوی فقط ارشاد شاگردان و شنوندگان و خوانندگان مثنوی معنویست و بس. وی انتظار دارد که خواننده بتواند درلابلای این داستانها مطالب جالب و آموزنده و مفید را درک کند و دنبال خود داستان نباشد. زیرا این داستانها حمل کننده نصیحتهای متوالی و عالی مولانا برای شاگردان و مردم زمان خودش و مردم آینده است.
چینیان از زمانهای قدیم در هنر نقاشی معروف بوده اند. رومیان هم تا اندازه ای معروف بودند. حالا این دو گروه چینی و رومی با هم بحث میکنند که کدام یکی از آنها در هنر نقاشی از دیگری مهارت بیشتری دارد. مولانا چینیان را سمبل و نمودارِ عالمان ظاهری میداند و خوبست که از اول این داستان در ذهن خواننده باشد. عالمانی که دل خودشان رابمحفوظات خوش میدارند و فکر میکنند که دانائی دارند. خیلی از این دانشمندان علمشان علم تقلیدی است. آنچه که ما در مدارس میخوانیم و در دانشگاه ها میخوانیم و حتی در کتابها میخوانیم و از اساتیدمان میشنویم، آنچه که یاد میگیریم خوب است ولی علم تحقیقی نیست و علم تقلیدی است. قبلا یکی گفته و ما از او تقلید میکنیم. از استادمان شنیده ایم و ما هم از او تقلید میکنیم. عرفان مولانا میگوید این چنین علمی یک علم سطحیست. علم بایستی که تحقیقی و کشفی باشد. یعنی بایستیکه کسی در راه تحقیق قرار بگیرد و دلش مطالب را کشف کند و نه اینکه حفظ بکند. اینهائی که دانشمندان میگویند و در مدارس گفته میشود اینها همه محفوظات است و این محفوظات یعنی حفظ شوندگان, از سینه بسینه و از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته.
3467 چـیـنـیـان گـفـــتــنــد مـا نـقّــاش تـر رومــیــان گـفــتــنــد مــا را کرّ و فـر
کرّ و فر بمعنی جلال و شکوه و جلوه است. این چینیها روی آن سابقه نقاشیشان میگفتند مهارت ما در صورتگری بیشتر است و رومیها میگفتند: خیر کارهائی که ما میکنیم جلوه و شکوه بیشتری دارد.
3468 گفـت سـلطان امـتحــان خواهـم در این کـز شـمـا هـــا کیسـت در دعوی گُزین
دعوی یعنی ادعا کردن. گزین در اینجا بمعنی برتر است. وقتی کسی بین چند چیز یکی را بر میگزیند یعنی آن چیز بر تر از سایر چیزهاست. چونکه اینها با هم بحثشان بدرازا کشید، شاه زمان گفت که من باید امتحان کنم شما را و بمحک آزمایش شما را بزنم ببینم کدام یکی از شما واقعا استاد تر هستید.
3469 چـیــنـیــان و رومـیـان بـحــث آمــدند رومــیــان از بـحــث در مـکــث آمدند
کلمه مکث بمعنی توقف و درنگ است اما در اینجا در مکث آمدند, یعنی بحث را ادامه ندادند.
3470 چـیـنـیـان گـفـــتــنــد: یک خانه بـمــا خـــاص بســـپــاریــد و یـک آنِ شـــما
این خانه در اینجا بمعنی اطاق است. سابق براین آن جائی که در آن زندگی میکردند میگفتند سرا واطاقهائیکه داشت بآنها میگفتند خانه. خاص بسپارید یعنی بما اختصاص بدهید. و یک اطاق هم جداگانه برومیان بدهید.
3471 بــود دو خــانــه، مــقـــا بـــل در بـدر زان، یکی چــیــنی سِـتَــد رومـی دگــر
در بدر یعنی درِ اطاق اول روبروی درِ اطاق دوم باز میشد. یکی از این اطاقها را چینی ها گرفتند و دیگری را رومیان گرفتند. بعد خواهید دید که بین این دو اطاق را پرده ای کشیدند که از کار همدیگر با خبر نباشند و اینها از یکدیگر تقلید نکرده باشند و هرکدام کار خودشان را کرده باشند.
3472 چـیـنـیـان صد رنگ از شه خواستـنـد پس خــزیـنـه بـاز کــرد آن ارجــمــنـد
ارجمند که معنی آن باعزت است اشاره به پادشاه است. چینی ها گفتند که ما رنگهای زیاد و مختلفی را میخواهیم. شاه گفت من در خزانه همه نوع رنگی را دارم. درب خزانه را باز کرد و گفت شما هر رنگی را که میخواهید ببرید.
3473 هـر صــبــاحــی از خـزیـنــه رنــگـهآ چــیــنـــیــان را راتِــبــه بــود از عطا
صبا بمعنی صبح است. هر صباحی یعنی هر بامدادی. راتبه یعنی مقرری و جیره و یا سهم روزانه. بامداد تا بامداد در خزانه را برای چینیان باز میکردند و این سهمیه و مقرری که اینها میخواستند بانها میدادند. تا آخری که کارشان را تمام کردند اینها رنگ میگرفتند.
3474 رومیـان گـفــتـنـد نَـی نقش و نه رنگ در خــور آیـد کــار را،جز دفع زنــگ
در خور آید کار را یعنی در خور این کار هست. جز دفع زنگ یعنی سیقل زدن. رومیان گفتند که ما رنگ لازم نداریم و ما فقط میرویم دنبال سیقل زدن و درو دیوار را پاک میکنیم آن اطاقی را که بآنها داده بودند
در و دیوارش را سیقل میزدند و نقش و نگار بما نمی آید و رنگ و روغن باشد برای شما چینی ها. ما باید آلودگیها را و زنگ زدگی ها را از این اطاق پاک کنیم. در گفته رومیان یک پیام هم هست و میگوید آن چیزیکه بظاهر جالب میشود سطحی است و رنگی و ظاهر دلپذیر. هنر آن هست که آن ظاهر سازی و کار سطحی در آن نباشد. مولانا در ابیات بعدی از این معنا سخن را به صفا میکشاند. بصفا دادن دل و بصفا دادن روح, سیقل زدن روح و پاک کردن دل و روح از آلودگی ها از حرص و آز و کینه و طمع و انتقام و حسادت. خواهد گفت که اینها بدرد میخورد. در واقع آن اطاقی که مولانا میگوید, آن اطاق وجود آدم است و اطاق دل و روح آدمیست. آن باید سیقل بخورد و از آلود گیها پاک بشود. اصلا وقتی که نگاه میکنید رنگ ندارد و ساده و بی رنگ است.
3475 در فــرو بسـتــنـد و صــیـقـل می زدند هـمچو گــردون سـاده و صـافی شـدند
رومیان درب اطاق را بستند که کسی نبیند که چکار میکنند و مشغول سیقل زدن شدند. در و دیوارشان را مثل آسمان کردند یعنی ساده و شفاف و بی رنگ یعنی درون اطاق را با صفا و با جلا کردند. در بیت بعد مولانا اولین هدف خودش را از این داستانی که مطرح میکند یک معنی عارفانه را توضیح میدهد.
3476 از دو صـد رنگی بـبی رنگی رهیست رنگ چون ابراست و بـیرنگی مَهیست
دو صد رنگی یعنی از رنگا رنگی کنایه از گوناگی مظاهر هستی و زرق و برق هائی که در عالم هستی می بینید و آنچه که ظاهر است. مظاهر هستی یعنی آنچه که درعالم وجود ظاهرا دیده میشود. هرکدام فکری دارند و رنگی دارند, درخشش و جذابیت دارند و اینست که میگوید صد رنگی. مه اینجا کوچک شده ماه است و تعبیری هست از حقیقت عالم. آن چیزیکه ما الان در آن زندگی میکنیم و می بینیم واقعا این حقیقت هستی نیست و این مجازی است و حقیقت اصلی چیز دیگریست. بایستی که در راه عرفان بآن برسیم و آن حقیقت هستی را درک کرد و دید. میگوید بین این رنگارنگی و بی رنگی یعنی بین این عالم زرق و برق دارو آن عالم واقعیت راهی وجود دارد و میشود بآنجا رفت. رنگ میگوید مثل یک ابر است این ابر حجاب و پوششی هست که جلو ماه و ستارگان و خورشید را میگیرد و وقتی ابر هست، شما دیگر خورشید را نمی بینید و ماه و ستارگان را هم نمی بینید. ولی وقتی خورشید باین ابر از بالا تابش پیدا میکند ابر رنگی میشود. در کنار دریا که غروب خورشید را نگاه میکنید می بینید که این ابر ها چه رنگهائی بخود میگیرند. این رنگها که مال خود ابر نیست و این نوریست که مال خورشید است و از پشت و یا بالای ابر به ابر میتابد. ودر دوران شب این نور ماه است که از بالای ابر بآن می تابد. سرانجام مولانا میگوید وقتی ابر کنار برود به بی رنگی میرسید و شما بی رنگی را مشاهده میکنید. آنچه که باعث میشود بین شما و حقیقت را فاصله بیاندازد و آنچه که شما را حجاب و دیوار میشود و باعث ندیدن حقیقت در شما میشود این ابر است. باید این ابر را کنار بگذارید تا آن خورشید حقیقت را ببینید و یا ماه حقیقت را مشاهده کنید و آن وحدت و بی رنگی را و آن اصل حقیقت عالم را ببینید. تا آن ابر هست حقیقتها دیده نمیشوند. بیشتر ماها چنین ابری در وجودمان هست ولی خودمان متوجه نمیشویم و خیال هم میکنیم که آنچه درک میکنیم و می بینیم حقیقت است, نه این حقیقت نیست. آنچه ما می بینیم رنگهائی هستند که از تابش نور حقیقت که از پشت این ابر ها بما جلوه گر شده و ما بآنها نگاه میکنیم و خیال میکنیم که حقیقت است ولی نه. باید کاری کرد که آن ابر حجاب شده را از بین برد. این ابر چیزی نیست بغیر از تکبرو خود بینی و منیت, خود پسندی, خود بزرگ بینی و خود برتر بینیست. مخلوطی از این صفات آن ابریست که جلو نور حقیقی خورشید و ستارگان و ماه را برای ما میکیرد. نور حقیقت ماه و خورشید پشت این ابر است.
3477 هـرچِ اندر ابــرضَــو بــیــنـی و تـا ب آن زاخــتــر دان و مـــاه و آفــــتــاب
ضو یعنی روشنائی, کلمه ضیا هم از همین می آید. تاب یعنی تابش نور. اختر ستاره است و آفتاب مولانا همیشه بجای خورشید بکار میبرد. میگوید در اصل هرچه روشنائی, پرتو, و نور ببینی بدان که از خود ابر نیست و مال آن ماه و ستاره وخورشیدیست که در پشت ابر قرار دارد. پس رنگهای نمایان در ابر که بنظر شما میرسد همه زائیده شده از نور بی رنگ خورشید است. این یک مطلب عرفانی بسیار دقیق است. حقیقت بی رنگ است ولی وقتی وارد وجود ما میشود آنوقت رنگ پیدا میکند و رنگارنگ پیدا میشود. اینست که از اول گفت که بین بی رنگی و این رنگ راهی پیدا میشود واقعا آن حقیقت رنگا رنگ نیست و بی رنگ است. عالم طبیعت رنگی ندارد و این عالم مجاز است که بخودش رنگ میگیرد. پدیده های عالم ماده هرچه هست محصول عالم حقیقت است مثل اینکه این رنگها محصول آن عالم بی رنگ است. اگر مثال گنبد را بیاد بیاوریم که آن گنبد از شیشه های رنگی زرد و قرمز و آبی و سبز و آنواع رنگهای دیگر ساخته شده باشد. خورشید از آسمان باین گنبد میتابد و انسانهائیکه در زیر این گنبد هستند, یکی نور زرد و دیگری نور قرمز و سومی نور آبی میافتد. آیا واقعا پشت این گنبد این همه نورهای رنگی و متفاوت هست؟ نه بلکه فقط نور خورشید است که بی رنگ است. وقتی میخواهد از این قطعه شیشه های رنگی عبور کند آن رنگ شیشه را گرفته و روی یک شخصی افتاده است. این حجاب آن سقف است که این کار را میکند و نظیر همین حجاب است که در دل ما آن رنگها را بوجود میاورد. آنها را باید از بین برد. اگر آن سقف گنبد شکسته بشود آنوقت آن رنگها دیگر وجود نخواهد داشت آنوقت آنجا فقط روشن است.
3478 چـیـنـیـان چـون از عـمــل فارغ شـدند از پــی شـــادی دُهُــلــهـــا مـیــزدنــد
چینیان با شادی کردن گفتند ما زودتر تمام کردیم طبلها ی بزرگ زدند و هیاهو زیاد براه انداختند. که بیائید و ببینید که ما بر در و دیوار این اطاق چه نقشها که تصویر کرده ایم. اعلام کردند که کارمان تمام شد و بپیان رسید.
3479 شــه در آمـــد دید آنجا نــقشــهـــا مــی ربــود آن عـــقـــل را وقـت لــقـــا
لقا یعنی دیدن و دیدار کردن. بشاه خبر رسید که چینیان کارشان تمام شد و شاه برای دیدن نقاشیهای چینیان بانجا آمد. دید که چه نقاشیهائی آنجا هست و وقتی آدم نگاه میکند عقل از سر آدم میپرد. این همه دیوار با این نقاشی های دیدنی عقل از سر آدم می پرد. شاه بسی حیرت و تعجب کرد.
3480 بــعــد از آن آمــد بســوی رومــیــان پـــرده را بــر داشــت رومـی از مـیان
3481 عــکس آن تصــویــر وآن کـردارها زد بــر ایــن صـــافــی شـده دیوار هــا
وقتی شاه از اطاق چینی ها باز دید کرد آمد بسوی اطاق رومیها. تا شاه خواست وارد شود پرده را بکنار زدند. این پرده بکنار زدن همان حجاب را بکنار زدن است. شاه دید که عکس و تصویر آن نقاشیها که در آن اطاق چینیها بود منعکس و باز تاب شد روی دیوار صافِ جلا دیدهِ سیقلی خورده اطاق رومیها. رومیها همه دیوار های اطاق را کرده بودند مثل آئینه. شاه دید همه آن تصویرهای چینی ها افتاده بروی دیوار صاف و سیقل خورده رومیها با جلای بیشتر و زیبا تر. برای اینکه رومیان دیوار های اطاق خودشان را بسیار سیقل و جلا داده بودند لذا تصاویر در اطاق آنها با جلوه خیلی بیشتری خودنمائی میکرد.
3482 هـرچِ آنــجــا دیـد، ایـنـخــا بِه نَـمـود دیــده را از دیــده خــانه مــی ربــــود
آنجا منظور اطاق چینیها و اینجا منظور اطاق رومیان. دید یعنی شاه دید. به نمود یعنی بهتر نمایش داد. دیده یعنی چشم و دیده خانه یعنی کاسه چشم و یا حدقه چشم. هرچه پادشاه در اطاق چینیان دیده بود در اطاق رومیان هم دید منتهی با منظره بهترو جلوه بیشتر. چنان چشم انسان بسوی این نقاشیها کشیده میشد و جذب میشد و آدم چشمش خیره میشد باین نقاشیها مثل اینکه این نقاشیها میخواهد چشم بیننده را از حدقه بیرون بیاورد. یعنی اینقدر کشش و جذابیت داشت. در برابر کاری که چینیان کرده بودند اینجا رومیان خیلی بدیع تر و خلاق تر از چینیان کارشان را ارائه دادند. این داستان مصداق صحبتهای اول است که اگر خانه دلت را صیقل بزنی حقیقت در دلت منعکس میشود.
3483 رو مـیــان آن صـو فـیـانـنـد ای پـدر بـی ز تــکـــرارو کــتــاب و بـی هــنــر
3484 لـیـک صـیقـل کــرده اند آن سـیـنِهـا پـاک از آز و حرص و بخــل و کـِیــنِـهـا
آز بمعنی طمع است. این که میگوید صوفیان منظور این نیست که صوفی باید یک آدم مخصوصی باشد که حتما در خانقاه زندگی کند, گرسنگی بخورد, کسی را نداشته باشد, جبه های بلند و پشمی داشته باشد و او را صوفی بگویند خیر. صوفی آن کسیست که دلش را سیقل بدهد. همه میتوانند صوفی باشند بدون اینکه حتی یک بار هم بخانقاه نرفته باشند. تا اینجا سخن از نقاشیهای چینیان و اطاق رومیان و کار آن دو دسته آدمها بود. این یک تمثیل و مثل آوردن بود. مولانا میخواهد بگوید که اهل ظاهر که مطالبی را میگویند و مینویسند این یک تکلیف است یعنی بخودشان فشار میاورند که آنچه را که در حافظه دارند بیادشان بیاید, و دوبا ره آن چیزی را که حفظ کرده اند تکرار بکنند, یعنی کاری را بامشگلی انجام دادن است. آنها تقلید میکنند, مرتب تکرار میکنند و خلاقیت در کارشان نیست چون از دیگران تقلید میکنند. این بی هنری را که در آخر بیت اول میگوید یعنی عاری از هنرهای ظاهربینی ازاین درس و بحث و کتاب و مدرسه و اینها همه هنرهای ظاهریست. دراین مدرسه های قدیم طلابها می نشستند و بحث میکردند, کتاب توی سر هم میزدند, این میگفت حرف من درست است وان یکی میگفت نه حرف من درست است و آخر روزهم که مدرسه تمام میشد نمیدانستند که چه کسی درست میگوید و بر میگشتند بکتابشان و هرچه در کتاب بود آن را حفظ میکردند. این طلاب میگفتند ما خیلی هنرمند هستیم و خیلی چیز میدانیم. مولانا میگوید این صوفیان این هنر را ندارند و از این لحاظ بی هنرند. صوفیان اهل قیل و قال نیستند. آنها اهل حال هستند. و اهل قال نیستند. قال یعنی سخن, بحث و جدل و حرف زدن. باید از قال بحال رفت. قال مربوط به زبان است ولی حال مربوط به دل است. باید رفت بآنحال و کشف کرد و دل را آماده کرد برای این کشف. آنچنان که دل بصورت آینه بیرون بیاید تا معنویت و نور معرفت در آن منعکس شود. مثل اینکه از آن اطاق به این اطاق منعکس میشود.
3485 آن صــفـــای آیـنـه لا شـک دلســت کــو نـــقــوشِ بــی عــد د را قــا بــلســت
لاشک یعنی بدون شک. بی عدد یعنی بی منتها. قبلست یعنی قابلیت و شایستگی دارد. صفای آینه یعنی صفائی که دل را مثل آینه میکند. صفای آن آینه را که مورد نظرش است میگوید بدون شک و تو صیف و وصف و تعریف دل پاک است. همان که آنجا اطاق بود و حالا دل است. حالا این آینه دل چنان قابلیتی و شایستگیی دارد که بی منتها میتواند نور معرفت را جذب کند. بی عدد این کار را میکند یعنی شماره برایش نمیشود قائل شد. اگر مولانا میگوید که آینه را صافی کنید منظورش آینه دل است و اگر صافی شد آنوقت نور حقیقت در آن منعکس خواهد شد.
3486 صورت بی صورتِ بـی حـد غـیب ز آیـنـهـه دل دارد آن موســی بـجِــیَـــب
صورت بی صورت یعنی حقیقت. با صورت یعنی مادی و ظاهری. بی حد یعنی بی اندازه از عالم دیگر و از عالم برین و غیب. خداوند هم صورت بی صورت دارد. خداوند شکل و رنگی ندارد، پس خدا چیست؟ خدا حقیقت است. حقیقت که شکل و رنگی ندارد، بی صورت است و بی حد هم هست و بی منتها هم هست اندازه و وزن و شکل هم ندارد. اینها همه از آینه دل است و در این آینه منعکس میشود. در آخر مصراع دوم کلمه جیب یعنی یخه یا یقه. حضرت موسی دستش را میکرد در یقه خود، بعد بیرون میاورد. دستش مثل برف سفید میشد و نورانی که تا فواصل زیادی را روشن میکرد. آیا این دست مادی موسی بود که این کار را میکرد؟ خیر. موسی دستش را میبرد بآینه دلش و این الهام گرفته از آینه دلش بود. این تمثیل و سمبولیک است ولی موسی واقعا این کار را میکرد و چرا دیگران نمیتوانستند این کار بکنند برای اینکه آینه دلشان صاف نبود. اصلا دلشان آینه نبود که حالا صافی باشد یا نباشد. مولانا میخواهد مثال بزند که وقتی دل مثل آینه میشود آنوقت میشود حضرت موسی. گفته میشد که موسی ید بیضا دارد. ید بمعنی دست است و بیضا یعنی سفید. ید بیضا یعنی دست سفید. همیشه اینطور نبود، وقتی در جیبش میکرد این حالت را پیدا میکرد.
3487 گرچه آن صـورت نـگـنـجـد در فــلک نه بعــرش و کــرسـی و نَـی بر سَمَک
آن صورت بی صورت بی حدوغیبی که در بیت بالا گفت میگوید این کلمه بی حد را بفهمید که یعنی چی. اصلا در آسمانها نمیگنجد. فلک یعنی آسمانها. سابق براین بالا ترین قسمت آسمان را عرش میگفتند و پائین ترینش زمین بود که میگفتند فرش. آسمان هفتم هم اسمی داشت که بآن میگفتند کرسی. سَمَک یعنی ماهی. باز در زمانهای قدیم چنین تصور میکردند که در زیر زمین یک دریائی هست و در این دریا یک ماهی بزرگی که زمین در پشت این ماهی قرار دارد. البته خود مولانا این تصور را نداشت او دارد تصورات مردم عامیانه در زمان خودش را توصف میکند. حالا در اینجا وقتی کلمه سمک یعنی ماهی را میاورد منظورش زمین است که بر پشت آن ماهی قرار دارد. از بالا ترین گرفته تا میاید به پائین ترین و میگوید این صورت بی صورت غیب آن حقیقت ، اینقدر بزرگ است که در هیچ کجا جا نمیشود, نه در آسمانها و نه در عرش و نه در آسمان هفتم که کرسی هست و نه در دریاها و نه در هیچ جا. از بالاترین تا پائین ترین جاها نمیگنجد و بی حد است. این تعریف حقیقت است. این باعث تأسف است که این حقیقت همه جای عالم را گرفته باشد و بعضی ها از دیدن این حقیقت و یا درک کردن این حقیقت محروم هستند. یعنی در دنیائی از حقیقت غوطه بخورد و شنا بکند ولی بوئی از حقیقت نبرده باشد.
3488 زانکِ محدودســت و مـعــدود است آن آیــــنــه دل را نــبــاشــد حــد، بــدان
آن فلک, آن کرسی, آن دریا که این حقیقت در آنها نمیگنجد, محدود هستند یعنی دارای ابعاد و حدی هستند و در برابر حقیقت خیلی اندک هستند, کوچک ومعدود هستند ( معدود یعنی ناچیز). این جهان مادی ما حد و اندازه اش با عدد میشود اندازه گرفت و لی آینه دل را نباشد حد بدان. اصلا حدی ندارد این را بدان و درک کن. پس بیا و سیری در درون خودت کن و آن عالم بی حدی را که در درون تو هست آن را کشف کن و بشناس و خودت را در آینه صیقل خورده دل خودت ببین. آنوقت ببین چه چیزها را که کشف میکنی.
3489 عـقــل، اینـجـا ساکــت آمــد یـا مُـضِلّ زانک دل با اوسـت، یا خود اوسـت دل
کلمه عقل در اول مصراع منظور عقل دنیا پرستِ حسابگر و نه عقل خدای جوی حقیقت جوی. عقل جو را نمیتوان ارزشی برایش قائل شد. ولی عقل حسابگر فقط بدنبال مادیات زندگیست و میخواهد راهی پیدا بکند که آنچه را که دارد چندین برابر بکند. این عقل دائم بدنبال حسابگریست. حالا این عقل آیا میتواند پی بآن دنیای حقیقت ببرد؟ البته که نه زیرا این عقل بدنبال کار همیشگی خودش است و وقتی برای حقیقت و حقیقت جوئی و ندارد, او میتواند پی باین عالم مادی ببرد. حالا وقتی که ما بدنبال دنیای حقیقت باشیم این عقل عقل حسابگر باید سکوت کند و حرفی نزند زیرا اگر هم حرفی بزند, ما را گمراه هم میکند ( مضل یعنی گمراه کننده). اگر این عقل دنیا پرست مادی بخواهد آن حقیقت عالم بی نهایت بی سیرتِ جهان براین را درک بکند, ما را گمراه هم میکند. پس بهتر اینکه ساکت باشد. در مصراع دوم میگوید اگر که این دل را صیقل بدهی, خدا با این دل است یا اصلا برعکس بگوئی, اصلا این دل خود خداست. یا این یا آن. جوابش اینکه هردو. زانکه دل با اوست, این او حقیقت است که خداست. یا خود اوست دل. یعنی خود خدا همان دل است. این مطلب مادی نیست و عقل حسابگر را عقل جزوی میگویند در برابر عقل کلی.
3490 عــکـسِ هـر نــقشِی نـتـا بـد تــا ابـــد جـز ز دل هــم بــا عــدد هــم بــی عـدد
هر نقشی یعنی هر جلوه ای. جز زدل یعنی جز در دل صیقل خورده. با عدد همین عالم مادیست که عدد دارد و میشود شمرد و بی عدد مال عالم غیب است که عددی ندارد و بی نهایت است و قابل شمردن نیست. مولانا میگوید هیچ نقشی و هیچ تصویری برای همیشه و تا ابد در دل باقی نخواهد ماند و کم کم رنگ میبازد و کمرنگتر و کمرنگتر و بی اثر و بی اثر و بالاخره از دل میرود. حالا چه مربوط باین عالم باشد و چه بعالم معنوی، چه عالمی که عدد دارد و چه عالمی که عدد ندارد و برای همیشه نمی ماند. بنابر این وقتیکه میخواهی در طریق معرفت و معنویت و عرفان هم قدم بگذارید فکر نکنید وقتیکه بیک چیزی پی بردید همیشه در شما میماند و یا همیشه آن را زنده نگر بدارید و همیشه آن نقش را در دلتان زنده بیابید. هیچ چیز تا ابد نمیماند. فقط خداست که تا ابد میماند ولی هیچ نقش دیگری تا ابد نمیماند.
3491 تـا ابــد هر نـقـشِ نــو کــایـــد بــر او مــی نَـــمــایــد بــی حجــابی انــدر او
نقش یعنی جلوه. او در اینجا منظور دل صیقل خورده است. می نماید یعنی نمایان میشود. بی حجاب یعنی آشکارا و نمایان. اندر او یعنی در دل صیقل خورده. در بیت قبل گفت که هر جلوه نو و تازه که بر دل صیقل خورده میرسد، بدانید که تا ابد در میان این دل باقی نمیماند و اگر بخواهید باقی بماند باید آینه ها را بی گرد و بی غبارو بی کدرنگه دارید و اگر این کار را بکنید آنوقت برای همیشه برایتان باقی خواهد ماند. برای توضیح بیشتر، آینه اطاقتان را خوب تمیز کنید تاهیچ چیز از گرد و غبار بر آن نماند. آیا روز بعد این آینه همان آینه دیروزیست؟ خیر گرد و غباری روی آن نشسته است و بشفافی روز گذشته نیست و باز باید آن را تمیز کنید. آینه دل هم وقتی صاف کردید ازحرص و کینه و آز و طمع و حسادت, درست است که صیقل خورده و حقیقت درش منعکس میشود ولی ممکن است که دوباره روی آن گرد و غبار بگیرد و دوباره هم متوجه نباشید حسادت کنید و خشم داشته باشید. این خشم و حسادت و طمع مثل گردیست که بر آینه دل شما دوباره نشسته است. باید مواظب این گرد ها باشید که اگر خواستند دوباره روی آینه دل بنشینند باید پاک شوند و اگر پاک کنید آنوقت دل صیقل خورده برای همیشه پاک و تمیز میماند.
3492 اهلِ صـیـقــل رسـته اند از بو و رنـگ هــر دمـی بیـنــنــد خــوبی بــی درنگ
اهل صیقل همان صوفیانی هستند که دلشان را صیقل داده اند. بو و رنگ کنایه از مادی گرائیست آن هم مادیات غیر ضروری فساد آفرین. هر دمی یعنی هر لحظه ای. خوبی اینجا حقیقت است. بی درنگ یعنی بی توقف. صوفیان آن کسانی هستند که مرتب آئینه دلشان را صیقل میدهند. اگر اینطور نبود، یک مرتبه که صیقل میدادند تا آخر کار تمام بود. اینطور نیست و شخص صوفی که یک مرتبه دلش را صیقل میزند او هم باید تا آخر عمرش مرتب صیقل بزند و دیگر حرص نباید بزند. خشمگین نباید بشود. دیگر از این و آن آذرده نباید بشود. مرتب باید اینطور باشد. مواظب باشد از این پاسداری کند و اجازه ندهد که گرد و غبار روی آینه دلش بنشیند. اگر اینکار را بکند آنوقت لحظه بلحظه حقیقت برایش و در دلش منعکس میشود.
3493 نـقش و قشـرِ عــلــم ر ابگــذاشــتــنــد رایــتِ عَـین الــیــقـیــن افر اشـتــنــد
صوفیان واقعی دیگر به این علمهای ظاهری کاری ندارند و نمیخواهند که ارزش خودشان را در این کتابها پیدا کنند. با خواندن کتاب که کسی آئینه دلش پاک نمیشود. معنی این حرف این نیست که کتاب چیز بدی باشد. خیلی هم کمک میکند و راهنمائی میکند در زندگانی ولی آینه دل کسی را صیقل نمی زند. خیلی ها در کتابخانه ها کتاب خوانده اند ولی آینه دلشان پر از گرد و غبار است. تا با یک کسی اختلافی پیدا کنند, همان کتاب را میزنند توی سر مخاطبشان. گرد و غبار تکبر و خودخواهی سراسر آینه دل آنها را گرفته است و خودشان را هم جزو عالمان میدانند. قشر یعنی سطح. رایت یعنی پرچم. عَین یعنی چشم. الیقین یعنی یقین حاصل کردن. صوفی آن نیست که در خانقاه هست. صوفی کسیست که پایبند این علوم سطحی و ظاهری نیست. از آن علوم سطحی و ظاهری نمیخواهد چیزی یاد بگیرد. او پرچم چشم دلش را افراشته. و چشم دلش را باز کرده و حقیقت را دیده و یقین پیدا کرده است. وقتی خوانندگان تفسیر مثنوی مولوی حقیقت را میخوانند و یا از کسی میشنوند امکان اینکه شک بکنند هست ولی اگر چشم دل یک انسان این حقیقت را ببیند آنوقت یقین حاصل میکند. چشم سر انسان اشتباه میکند و با شک و گُمان توأم است ولی چشم دل اشتباه نمیکند.
3494 رفــتِ فـکـــر و روشـــنـــایــی یافـتــنـــد نـحـر و بــحــرِ آشـنـائی یــا فــتــنــد
رفت فکر یعنی این اندیشه های مادی آنها رخت بر بسته و رفته. یک انسان در عالم تفکرات خودش است و دارد فکر میکند. اگر از او بیرسید چه فکری میکنی؟ او در جواب میگوید دارم فکر میکنم که آیا فلان جا فلان اتفاقی می افتد؟ و یا آن طرحی را که ریخته ام کار میکند؟ آیا درست است یا خیر؟ چگونه با فلان شخص صحبت بکنم که کارم را انجام بدهد؟ تمام افکار این انسان برای کارهای مادی و این دنیاست و در خور معرفت یافتن و حقیقت جستن نیست. مولانا در بیت فوق میگوید اصلا این طرز فکر از اندیشه این صوفیان رفته و آنها برای این گونه چیزهای این دنیا فکر نمیکنند. آن اندیشه های تاریک کننده رفته و روشنائی آمده. نحر یعنی درست روبروی یک چیزی واقع شدن. نحر و بحر آشنائی یافتند. آنها با حقیقت آشنائی یافته اند. یعنی درست روبروی حقیت واقع شدند و در بحر و دریای حقیقت شناور شده اند.
3495 مــرگ، کــیــن جمله از او در وحشت اند می کـنـنـد این قوم بَروی ریش خـنــد
جمله یعنی همه مردم. این مرگیکه همه مردم ازش میترسند, آن صوفیانیکه چنان وضعی را پیدا کرده اند که پر شده اند از معنویت و حقیقت نه تنها از مرگ نمیترسند بلکه مرگ را ریشخند میکنند و مسخره هم میکنند. آنها برای خودشان باورهائی دارند. وقتیکه در جنین مادر بودند که یک جای تنگ و تاریک آلوده و ظلمانی بودند و بزحمت میتوانستند یک تکان بخورند! آیا این جنین میتوانست تصور کند که وقتی پا بدنیا میاید، میاید به یک دنیای وسیعتر و قشنگتر روشنتر و آزاد تر؟. اصلا چنین تصوری نمیتوانست بکند. ولی وقتی آمد با تعجب دید که اینجا چقدر بنسبت برحم مادرش جای بهتری هست. حالا بهمین نسبت این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم رحمی هست برای دنیای حقیقت و ما همگی جنین های آن رحم هستیم. آن نوزاد هم میترسید که متولد بشود و نگران بود و بعضی وقتها آن جنین میخواست بر گردد. جنین بعضی اوقات این کار را میکند و میخواهد بر گردد و این از ترش هست. آدمهای معمولی هم میترسند که از این دنیا بروند و نمیدانند که انها میروند بسوی تولد دیگری و بجهان بر تری و روشن تری. اگر که این باور را پیدا کرده اند که دیگر از مرگ نمیترسند و خوشحالند.
3496 کس نـــیـــا بد بـــر دل ایشــان ظـــفـــر بــر صدف آیـد ضــرر, نــی بـر گُهــر
ظفر یعنی پیروزی و غلبه. صدف اینجا مراد بر تن و جسم آدم است. گهر یعنی مروارید. در مصراع اول میگوید این آدمهائی که باین وضع بیرون آمدند که ما اسم آنها را صوفی گذاشته ایم, اصلا کلمه صوفی از صفاست و اینها پر شده اند از صفا و روشنائی. حالا گوئیکه پشمینه پوش هم هستند و به پشم هم صوف گفته میشود و اینها چون پشم را لباس خود کرده ان بآنها بگوئیم صوفی ولی دلیل واقعی صوفی گفتن بانها اینست که اینها صفا دارند و انسانهای وارسته ای شده اند. میگوید هیچ کس نمیتواند بر دل این صوفیان غالب شود و هیچکس نمیتواند دل آنهارا بیازارد و یا آنها را اذیت کند یا دل آزرده شان بکند. پس چه قدر اینها آرام و راحتند. این دنیا پر از آزار دهنده هاست. اگر کسی باشد که این آزارها در او اثر نکند چقدر خوب است.مولانا میگوید این صدف را نگاه کنید, وقتی این صدف را پرت زمین میکنید و یا آسیبی بآن میرسانید، این آسیب بصدف میخورد و لی نه به مروارید داخل صدف. این صدف جسم آنهاست و آن مروارید روح آنها. کسانیکه در این دنیا میخواهند افراد صوفی صفتان را اذیت و آذار برسانند نمیتوانند زیرا روح آنها بقدری به بالا رفته و گسترده و بزرگ شده که باین چیزها آزرده نمیشود مثل مروارید داخل صدف. تازه وقتیکه آن صدف را بشکافند تازه مروارید داخل آن آزاد میشود و چه قیمتی پیدا میکند. این بدن ما هم تازه وقتی خاک بشود واز هم بپاشد تازه روحش آزاد میشود آنوقت معنویت خودش را نشان میدهد.
3497 گـر چه نـحـو و فـقـه را بـگــذاشــتــنــد لــیـک مــحــو و فـقــر را بـرداشـتـند
نحو دستور زبان عربیست و بعضی از روحانیون میگویند که اگر نحو ندانی اصلا سواد هم نداری. فقه هم دستورات دینیست و کسیکه فقه میداند او دیگر بالاترین افراد جامعه است، البته بنظر یک عده ای. مولانا میگوید که نحو بدرد نمیخورد ولی محو بدرد میخورد که یعنی در برابر خدا خود را حس نکردن و تکبر نداشتن. فقه دارد دستورهای خودش را میدهد و از این لحاظ کار خودش را میکند که چگونه زندگی بکن بقول آنها که میگویند یجوج و لا یجوج یعنی اجازه هست و اجازه نیست ولی این یجوج و لا یجوج که بحقیقت نمیتواند برسد. فقر است که انسان را بحقیقت میرساند. نه گدائی و تهی دستی. فقر در اینجا یعنی اینکه من بخدا نیازمندم و نه به چیز دیگر و نه بهیچ کس دیگر. هرچه میخواهم از او میخواهم و اصلا چشم امیدم بخداست و لا غیر اگر کسی اینطور باشد او فقیر معنویست. این را درعرفان فقر میگویند.
3498 تـا نـقـوشِ هشــت جـــنّــت تـا فــتســت لــوح دلَـشــان را پـذیــرا یــافــتســت
نقوش جمع نقش است و یعنی جلوه ها. گفته شده که بهشت دارای هشت طبقه است و هر طبقه هم چه جلوه هائی دارد. حالا عبادت خدا میکنیم و دل خودمان را خوش میکنیم که باین هشت طبقه بهشت برسیم و داریم با خدا معامله میکنیم. لوح یعنی صفحه. لوح دلشان یعنی صفحه دلشان. میگوید تا از این هشت طبقه بهشت نور میتابد صفحه دلشان پذیرنده این نور هست. یعنی این نور بر صفحه دل آنها میتابد. حالا حتما باید مرد و بعالم دیگر رفت و تکلیف روشن شود که بهشتی هستیم یا جهنمی و اگر به بهشت رفتیم آنوقت این نور بما بتابد، خیر در همین دنیا هم که میخوری و میخوابی و میروی بین مردم از آن هشت طبقه ای بهشت هم نور ممکن است بصفحه دلت بتابد بشرط اینکه صفحه دلت صیقل خورده باشد و پاک شده باشد.
پایان تفسیر اشعار برگزیده از دفتر اول