94.1 حکایت مری کردن رومیان و چینیان در علم صورتگری و نقاشی

بعضی اوقات بین افراد بحثهای مختلف پیش میاید که امکانا به جا های باریک هم کشیده شود. مثلا دو نفر یا یکدیگربحث میکنند که یکی از آنها بدیگری میگوید که من از تو بهتر هستم ونفر دوم هم همین ادعا را میکند. بین آنها بحث پیش میاید که کدام از آنها بهتر از دیگری هست. این چنین بحثی که پیدا میشود را مری کردن مینامند. مولانا این داستان را از جاهای دیگر میگیرد و از خودش نیست. منتها بشیوه همیشگی خودش تصرفاتی در آن میکند که آن را مهیا و آماده کند برای پیاده کردن حرفهای متعالی خودش.قبلا هم متذکر شدیم که مولانا هیچوقت قصه گو نبوده وهدف اصلی او از ابداع مثنوی معنوی فقط ارشاد شاگردان و شنوندگان و خوانندگان مثنوی معنویست و بس. وی انتظار دارد که خواننده بتواند درلابلای این داستانها مطالب جالب و آموزنده و مفید را درک کند و دنبال خود داستان نباشد. زیرا این داستانها حمل کننده نصیحتهای متوالی و عالی مولانا برای شاگردان و مردم زمان خودش و مردم آینده است.

چینیان از زمانهای قدیم در هنر نقاشی معروف بوده اند. رومیان هم تا اندازه ای معروف بودند. حالا این دو گروه چینی و رومی با هم بحث میکنند که کدام یکی از آنها در هنر نقاشی از دیگری مهارت بیشتری دارد. مولانا چینیان را سمبل و نمودارِ عالمان ظاهری میداند و خوبست که از اول این داستان در ذهن خواننده باشد. عالمانی که دل خودشان رابمحفوظات خوش میدارند و فکر میکنند که دانائی دارند. خیلی از این دانشمندان علمشان علم تقلیدی است. آنچه که ما در مدارس میخوانیم و در دانشگاه ها میخوانیم و حتی در کتابها میخوانیم و از اساتیدمان میشنویم، آنچه که یاد میگیریم خوب است ولی علم تحقیقی نیست و علم تقلیدی است. قبلا یکی گفته و ما از او تقلید میکنیم. از استادمان شنیده ایم و ما هم از او تقلید میکنیم. عرفان مولانا میگوید این چنین علمی یک علم سطحیست. علم بایستی که تحقیقی و کشفی باشد. یعنی بایستیکه کسی در راه تحقیق قرار بگیرد و دلش مطالب را کشف کند و نه اینکه حفظ بکند. اینهائی که دانشمندان میگویند و در مدارس گفته میشود اینها همه محفوظات است و این محفوظات یعنی حفظ شوندگان, از سینه بسینه و از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته.

3467      چـیـنـیـان  گـفـــتــنــد مـا نـقّــاش  تـر          رومــیــان  گـفــتــنــد مــا را کرّ و فـر

کرّ و فر بمعنی جلال و شکوه و جلوه است. این چینیها روی آن سابقه نقاشیشان میگفتند  مهارت ما در صورتگری بیشتر است و رومیها میگفتند: خیر کارهائی که ما میکنیم جلوه و شکوه بیشتری دارد.

3468      گفـت سـلطان امـتحــان خواهـم در این           کـز شـمـا هـــا کیسـت در دعوی گُزین

دعوی یعنی ادعا کردن. گزین در اینجا بمعنی برتر است. وقتی کسی بین چند چیز یکی را بر میگزیند یعنی آن چیز بر تر از سایر چیزهاست. چونکه اینها با هم بحثشان بدرازا کشید، شاه زمان گفت که من باید امتحان کنم شما را و بمحک آزمایش شما را بزنم  ببینم کدام یکی از شما واقعا استاد تر هستید.

3469      چـیــنـیــان و رومـیـان بـحــث  آمــدند           رومــیــان از بـحــث در مـکــث آمدند

کلمه مکث بمعنی توقف و درنگ است اما در اینجا در مکث آمدند, یعنی بحث را ادامه ندادند.

3470      چـیـنـیـان گـفـــتــنــد: یک خانه  بـمــا            خـــاص بســـپــاریــد و یـک آنِ شـــما

این خانه در اینجا بمعنی اطاق است. سابق براین آن جائی که در آن زندگی میکردند میگفتند سرا واطاقهائیکه داشت بآنها میگفتند خانه. خاص بسپارید یعنی بما اختصاص بدهید. و یک اطاق هم جداگانه برومیان بدهید.

3471      بــود دو خــانــه، مــقـــا بـــل در بـدر            زان، یکی چــیــنی سِـتَــد رومـی دگــر

در بدر یعنی درِ اطاق اول روبروی درِ اطاق دوم باز میشد. یکی از این اطاقها را چینی ها گرفتند و دیگری را رومیان گرفتند. بعد خواهید دید که بین این دو اطاق را پرده ای کشیدند که از کار همدیگر با خبر نباشند و اینها از یکدیگر تقلید نکرده باشند و هرکدام کار خودشان را کرده باشند.

3472      چـیـنـیـان صد رنگ از شه خواستـنـد            پس خــزیـنـه بـاز کــرد آن ارجــمــنـد

ارجمند که معنی آن باعزت است اشاره به پادشاه است. چینی ها گفتند که ما رنگهای زیاد و مختلفی را میخواهیم. شاه گفت من در خزانه همه نوع رنگی را دارم. درب خزانه را باز کرد و گفت شما هر رنگی را که میخواهید ببرید.

3473     هـر صــبــاحــی از خـزیـنــه رنــگـهآ            چــیــنـــیــان را راتِــبــه  بــود از عطا

صبا بمعنی صبح است. هر صباحی یعنی هر بامدادی. راتبه یعنی مقرری و جیره و یا سهم روزانه. بامداد تا بامداد در خزانه را برای چینیان باز میکردند و این سهمیه و مقرری که اینها میخواستند بانها میدادند. تا آخری که کارشان را تمام کردند اینها رنگ میگرفتند.

3474      رومیـان گـفــتـنـد  نَـی نقش و نه رنگ            در خــور آیـد کــار را،جز دفع زنــگ

در خور آید کار را یعنی در خور این کار هست. جز دفع زنگ یعنی سیقل زدن. رومیان گفتند که ما رنگ لازم نداریم و ما فقط میرویم دنبال سیقل زدن و درو دیوار را پاک میکنیم آن اطاقی را که بآنها داده بودند

در و دیوارش را سیقل میزدند و نقش و نگار بما نمی آید و رنگ و روغن باشد برای شما چینی ها. ما باید آلودگیها را و زنگ زدگی ها را از این اطاق پاک کنیم. در گفته رومیان یک پیام هم هست و میگوید آن چیزیکه بظاهر جالب میشود سطحی است و رنگی و ظاهر دلپذیر. هنر آن هست که آن ظاهر سازی و کار سطحی در آن نباشد. مولانا در ابیات بعدی از این معنا سخن را به صفا میکشاند. بصفا دادن دل و بصفا دادن روح, سیقل زدن روح و پاک کردن دل و روح از آلودگی ها از حرص و آز و کینه و طمع و انتقام و حسادت. خواهد گفت که اینها بدرد میخورد. در واقع آن اطاقی که مولانا میگوید, آن اطاق وجود آدم است و اطاق دل و روح  آدمیست. آن باید سیقل بخورد و از آلود گیها پاک بشود. اصلا وقتی که نگاه میکنید رنگ ندارد و ساده و بی رنگ است.

3475      در فــرو بسـتــنـد و صــیـقـل می زدند            هـمچو گــردون  سـاده و صـافی شـدند

رومیان درب اطاق را بستند که کسی نبیند که چکار میکنند و مشغول سیقل زدن شدند. در و دیوارشان را مثل آسمان کردند یعنی ساده و شفاف و بی رنگ یعنی درون اطاق را با صفا و با جلا کردند. در بیت بعد مولانا اولین هدف خودش را از این داستانی که مطرح میکند یک معنی عارفانه را توضیح میدهد.

3476      از دو صـد رنگی بـبی رنگی رهیست            رنگ چون ابراست و بـیرنگی مَهیست

دو صد رنگی یعنی از رنگا رنگی کنایه از گوناگی مظاهر هستی و زرق و برق هائی که در عالم هستی می بینید و آنچه که ظاهر است. مظاهر هستی یعنی آنچه که درعالم وجود ظاهرا دیده میشود. هرکدام فکری دارند و رنگی دارند, درخشش و جذابیت دارند و اینست که میگوید صد رنگی. مه اینجا کوچک شده ماه است و تعبیری هست از حقیقت عالم. آن چیزیکه ما الان در آن زندگی میکنیم و می بینیم واقعا این حقیقت هستی نیست و این مجازی است و حقیقت اصلی چیز دیگریست. بایستی که در راه عرفان بآن برسیم و آن حقیقت هستی را درک کرد و دید. میگوید بین این رنگارنگی و بی رنگی یعنی بین این عالم زرق و برق دارو آن عالم واقعیت راهی وجود دارد و میشود بآنجا رفت.  رنگ میگوید مثل یک ابر است این ابر حجاب و پوششی هست که جلو ماه و ستارگان و خورشید را میگیرد و وقتی ابر هست، شما دیگر خورشید را نمی بینید و ماه و ستارگان را هم نمی بینید. ولی وقتی خورشید باین ابر از بالا تابش پیدا میکند ابر رنگی میشود. در کنار دریا که غروب خورشید را نگاه میکنید می بینید که این ابر ها چه رنگهائی بخود میگیرند. این رنگها که مال خود ابر نیست و این نوریست که مال خورشید است و از پشت و یا بالای ابر به ابر میتابد. ودر دوران شب این نور ماه است که از بالای ابر بآن می تابد. سرانجام مولانا میگوید وقتی ابر کنار برود به بی رنگی میرسید و شما بی رنگی را مشاهده میکنید. آنچه که باعث میشود بین شما و حقیقت را فاصله بیاندازد و آنچه که شما را حجاب و دیوار میشود و باعث ندیدن حقیقت در شما میشود این ابر است. باید این ابر را کنار بگذارید تا آن خورشید حقیقت را ببینید و یا ماه حقیقت را مشاهده کنید و آن وحدت و بی رنگی را و آن اصل حقیقت عالم را ببینید. تا آن ابر هست حقیقتها دیده نمیشوند. بیشتر ماها چنین ابری در وجودمان هست ولی خودمان متوجه نمیشویم و خیال هم میکنیم که آنچه درک میکنیم و می بینیم حقیقت است, نه این حقیقت نیست. آنچه ما می بینیم رنگهائی هستند که از تابش نور حقیقت که از پشت این ابر ها بما جلوه گر شده و ما بآنها نگاه میکنیم و خیال میکنیم که حقیقت است ولی نه. باید کاری کرد که آن ابر حجاب شده را از بین برد. این ابر چیزی نیست بغیر از تکبرو خود بینی و منیت, خود پسندی, خود بزرگ بینی و خود برتر بینیست. مخلوطی از این صفات آن ابریست که جلو نور حقیقی خورشید و ستارگان و ماه را برای ما میکیرد. نور حقیقت ماه و خورشید پشت این ابر است.

3477      هـرچِ اندر ابــرضَــو بــیــنـی و تـا ب            آن  زاخــتــر  دان و مـــاه و آفــــتــاب

ضو یعنی روشنائی, کلمه ضیا هم از همین می آید. تاب یعنی تابش نور. اختر ستاره است و آفتاب مولانا همیشه بجای خورشید بکار میبرد. میگوید در اصل هرچه روشنائی, پرتو, و نور ببینی بدان که از خود ابر نیست و مال آن ماه و ستاره وخورشیدیست که در پشت ابر قرار دارد. پس رنگهای نمایان در ابر که بنظر شما میرسد همه زائیده شده از نور بی رنگ خورشید است. این یک مطلب عرفانی بسیار دقیق است. حقیقت بی رنگ است ولی وقتی وارد وجود ما میشود آنوقت رنگ پیدا میکند و رنگارنگ پیدا میشود. اینست که از اول گفت که بین بی رنگی و این رنگ راهی پیدا میشود واقعا آن حقیقت رنگا رنگ نیست و بی رنگ است. عالم طبیعت رنگی ندارد و این عالم مجاز است که بخودش رنگ میگیرد. پدیده های عالم ماده هرچه هست محصول عالم حقیقت است مثل اینکه این رنگها محصول آن عالم بی رنگ است. اگر مثال گنبد را بیاد بیاوریم که آن گنبد از شیشه های رنگی زرد و قرمز و آبی و سبز و آنواع رنگهای دیگر ساخته شده باشد. خورشید از آسمان باین گنبد میتابد و انسانهائیکه در زیر این گنبد هستند, یکی نور زرد و دیگری نور قرمز و سومی نور آبی میافتد. آیا واقعا پشت این گنبد این همه نورهای رنگی و متفاوت هست؟ نه بلکه فقط نور خورشید است که بی رنگ است. وقتی میخواهد از این قطعه شیشه های رنگی عبور کند آن رنگ شیشه را گرفته و روی یک شخصی افتاده است. این حجاب آن سقف است که این کار را میکند و نظیر همین حجاب است که در دل ما آن رنگها را بوجود میاورد. آنها را باید از بین برد. اگر آن سقف گنبد شکسته بشود آنوقت آن رنگها دیگر وجود نخواهد داشت آنوقت آنجا فقط روشن است.

 3478      چـیـنـیـان چـون از عـمــل فارغ شـدند            از پــی شـــادی  دُهُــلــهـــا  مـیــزدنــد

چینیان با شادی کردن گفتند ما زودتر تمام کردیم طبلها ی بزرگ زدند و هیاهو زیاد براه انداختند. که بیائید و ببینید که ما بر در و دیوار این اطاق چه نقشها که تصویر کرده ایم. اعلام کردند که کارمان تمام شد و بپیان رسید.

 3479      شــه در آمـــد  دید  آنجا  نــقشــهـــا             مــی ربــود آن عـــقـــل را وقـت لــقـــا

لقا یعنی دیدن و دیدار کردن. بشاه خبر رسید که چینیان کارشان تمام شد و شاه برای دیدن نقاشیهای چینیان  بانجا آمد. دید که چه نقاشیهائی آنجا هست و وقتی آدم نگاه میکند عقل از سر آدم میپرد. این همه دیوار با این نقاشی های دیدنی عقل از سر آدم می پرد. شاه بسی حیرت و تعجب کرد.

3480      بــعــد از آن آمــد بســوی رومــیــان             پـــرده را بــر داشــت  رومـی از مـیان

3481      عــکس آن تصــویــر وآن کـردارها             زد بــر ایــن صـــافــی  شـده دیوار هــا

وقتی  شاه از اطاق چینی ها باز دید کرد آمد بسوی اطاق رومیها. تا شاه خواست وارد شود پرده را بکنار زدند. این پرده بکنار زدن همان حجاب را بکنار زدن است.  شاه دید که عکس و تصویر آن نقاشیها که در آن اطاق چینیها بود منعکس و باز تاب شد روی دیوار صافِ جلا دیدهِ سیقلی خورده اطاق رومیها. رومیها همه دیوار های اطاق را کرده بودند مثل آئینه. شاه دید همه آن تصویرهای چینی ها افتاده بروی دیوار صاف و سیقل خورده رومیها با جلای بیشتر و زیبا تر. برای اینکه رومیان دیوار های اطاق خودشان را بسیار سیقل و جلا داده بودند لذا تصاویر در اطاق آنها با جلوه خیلی بیشتری خودنمائی میکرد.  

3482      هـرچِ آنــجــا دیـد، ایـنـخــا بِه نَـمـود             دیــده را  از دیــده  خــانه مــی ربــــود

آنجا منظور اطاق چینیها و اینجا منظور اطاق رومیان. دید یعنی شاه دید. به نمود یعنی بهتر نمایش داد. دیده یعنی چشم و دیده خانه یعنی کاسه چشم و یا حدقه چشم. هرچه پادشاه در اطاق چینیان دیده بود در اطاق رومیان هم دید منتهی با منظره بهترو جلوه بیشتر. چنان چشم انسان بسوی این نقاشیها کشیده میشد و جذب میشد و آدم چشمش خیره میشد باین نقاشیها مثل اینکه این نقاشیها میخواهد چشم بیننده را از حدقه بیرون بیاورد. یعنی اینقدر کشش و جذابیت داشت. در برابر کاری که چینیان کرده بودند اینجا رومیان خیلی بدیع تر و خلاق تر از چینیان کارشان را ارائه دادند. این داستان مصداق صحبتهای اول است که اگر خانه دلت را صیقل بزنی حقیقت در دلت منعکس میشود.

3483      رو مـیــان آن صـو فـیـانـنـد ای پـدر            بـی ز تــکـــرارو کــتــاب  و بـی هــنــر

3484      لـیـک صـیقـل کــرده اند آن سـیـنِهـا             پـاک از آز و حرص و بخــل و کـِیــنِـهـا

آز بمعنی طمع است. این که میگوید صوفیان منظور این نیست که صوفی باید یک آدم مخصوصی  باشد که حتما در خانقاه زندگی کند, گرسنگی بخورد, کسی را نداشته باشد, جبه های بلند و پشمی داشته باشد و او را صوفی بگویند خیر. صوفی آن کسیست که دلش را سیقل بدهد. همه میتوانند صوفی باشند بدون اینکه حتی یک بار هم بخانقاه نرفته باشند. تا اینجا سخن از نقاشیهای چینیان و اطاق رومیان و کار آن دو دسته آدمها بود. این یک تمثیل و مثل آوردن بود. مولانا میخواهد بگوید که اهل ظاهر که مطالبی را میگویند  و مینویسند این یک تکلیف است یعنی بخودشان فشار میاورند که آنچه را که در حافظه دارند بیادشان بیاید, و دوبا ره آن چیزی را که حفظ کرده اند تکرار بکنند, یعنی کاری را بامشگلی انجام دادن است. آنها تقلید میکنند, مرتب تکرار میکنند و خلاقیت در کارشان نیست چون از دیگران تقلید میکنند. این بی هنری را که در آخر بیت اول میگوید یعنی عاری از هنرهای ظاهربینی ازاین درس و بحث و کتاب و مدرسه و اینها همه هنرهای ظاهریست. دراین مدرسه های قدیم طلابها می نشستند و بحث میکردند, کتاب توی سر هم میزدند, این میگفت حرف من درست است وان یکی میگفت نه حرف من درست است و آخر روزهم که مدرسه تمام میشد نمیدانستند که چه کسی درست میگوید و بر میگشتند بکتابشان و هرچه در کتاب بود آن را حفظ میکردند. این طلاب میگفتند ما خیلی هنرمند هستیم و خیلی چیز میدانیم. مولانا میگوید این صوفیان این هنر را ندارند و از این لحاظ بی هنرند. صوفیان اهل قیل و قال نیستند. آنها اهل حال هستند. و اهل قال نیستند. قال یعنی سخن, بحث و جدل و حرف زدن. باید از قال بحال رفت. قال مربوط به زبان است ولی حال مربوط به دل است. باید رفت بآنحال و کشف کرد و دل را آماده کرد برای این کشف. آنچنان که دل بصورت آینه بیرون بیاید تا معنویت و نور معرفت در آن منعکس شود. مثل اینکه از آن اطاق به این اطاق منعکس میشود.

3485      آن صــفـــای آیـنـه لا شـک دلســت             کــو نـــقــوشِ بــی عــد د را قــا بــلســت

لاشک یعنی بدون شک. بی عدد یعنی بی منتها. قبلست یعنی قابلیت و شایستگی دارد. صفای آینه یعنی صفائی که دل را مثل آینه میکند. صفای آن آینه را که مورد نظرش است میگوید بدون شک و تو صیف و وصف و تعریف دل پاک است. همان که آنجا اطاق بود و حالا دل است. حالا این آینه دل چنان قابلیتی و شایستگیی دارد که بی منتها میتواند نور معرفت را جذب کند. بی عدد این کار را میکند یعنی شماره برایش نمیشود قائل شد. اگر مولانا میگوید که آینه را صافی کنید منظورش آینه دل است و اگر صافی شد آنوقت نور حقیقت در آن منعکس خواهد شد.

3486      صورت بی صورتِ بـی حـد غـیب            ز آیـنـهـه  دل  دارد آن موســی  بـجِــیَـــب

صورت بی صورت یعنی حقیقت. با صورت یعنی مادی و ظاهری. بی حد یعنی بی اندازه از عالم دیگر و از عالم برین و غیب. خداوند هم صورت بی صورت دارد. خداوند شکل و رنگی ندارد، پس خدا چیست؟ خدا حقیقت است. حقیقت که شکل و رنگی ندارد، بی صورت است و بی حد هم هست و بی منتها هم هست اندازه و وزن و شکل هم ندارد. اینها همه از آینه دل است و در این آینه منعکس میشود. در آخر مصراع دوم کلمه جیب یعنی یخه یا یقه.  حضرت موسی دستش را میکرد در یقه خود، بعد بیرون میاورد. دستش مثل برف سفید میشد و نورانی که تا فواصل زیادی را روشن میکرد. آیا این دست مادی موسی بود که این کار را میکرد؟ خیر. موسی دستش را میبرد بآینه دلش و این الهام گرفته از آینه دلش بود. این تمثیل و سمبولیک است ولی موسی واقعا این کار را میکرد و چرا دیگران نمیتوانستند این کار بکنند برای اینکه آینه دلشان صاف نبود. اصلا دلشان آینه نبود که حالا صافی باشد یا نباشد. مولانا میخواهد مثال بزند که وقتی دل مثل آینه میشود آنوقت میشود حضرت موسی. گفته میشد که موسی ید بیضا دارد. ید بمعنی دست است و بیضا یعنی سفید. ید بیضا یعنی دست سفید. همیشه اینطور نبود، وقتی در جیبش میکرد این حالت را پیدا میکرد.

3487      گرچه آن صـورت نـگـنـجـد در فــلک            نه بعــرش  و کــرسـی و نَـی بر سَمَک

آن صورت بی صورت بی حدوغیبی که در بیت بالا گفت میگوید این کلمه بی حد را بفهمید که یعنی چی. اصلا در آسمانها نمیگنجد. فلک یعنی آسمانها. سابق براین بالا ترین قسمت آسمان را عرش میگفتند و پائین ترینش زمین بود که میگفتند فرش. آسمان هفتم هم اسمی داشت که بآن میگفتند کرسی. سَمَک یعنی ماهی. باز در زمانهای قدیم چنین تصور میکردند که در زیر زمین یک دریائی هست و در این دریا یک ماهی بزرگی که زمین در پشت این ماهی قرار دارد. البته خود مولانا این تصور را نداشت او دارد تصورات مردم عامیانه در زمان خودش را توصف میکند. حالا در اینجا وقتی کلمه سمک یعنی ماهی را میاورد منظورش زمین است که بر پشت آن ماهی قرار دارد. از بالا ترین گرفته تا میاید به پائین ترین و میگوید این صورت بی صورت غیب آن حقیقت ، اینقدر بزرگ است که در هیچ کجا جا نمیشود, نه در آسمانها و نه در عرش و نه در آسمان هفتم که کرسی هست و نه در دریاها و نه در هیچ جا. از بالاترین تا پائین ترین جاها نمیگنجد و بی حد است. این تعریف حقیقت است. این باعث تأسف است که این حقیقت همه جای عالم را گرفته باشد و بعضی ها از دیدن این حقیقت و یا درک کردن این حقیقت محروم هستند. یعنی در دنیائی از حقیقت غوطه بخورد و شنا بکند ولی بوئی از حقیقت نبرده باشد. 

3488      زانکِ محدودســت و مـعــدود است آن             آیــــنــه دل را  نــبــاشــد  حــد، بــدان

آن فلک, آن کرسی, آن دریا که این حقیقت در آنها نمیگنجد, محدود هستند یعنی دارای ابعاد و حدی هستند و در برابر حقیقت خیلی اندک هستند, کوچک ومعدود هستند ( معدود یعنی ناچیز). این جهان مادی ما حد و اندازه اش با عدد میشود اندازه گرفت و لی آینه دل را نباشد حد بدان. اصلا حدی ندارد این را بدان و درک کن.  پس بیا و سیری در درون خودت کن و آن عالم بی حدی را که در درون تو هست آن را کشف کن و بشناس و خودت را در آینه صیقل خورده دل خودت ببین. آنوقت ببین چه چیزها را که کشف میکنی.

3489      عـقــل، اینـجـا  ساکــت آمــد یـا مُـضِلّ            زانک دل با اوسـت، یا خود اوسـت دل

کلمه عقل در اول مصراع منظور عقل دنیا پرستِ حسابگر و نه عقل خدای جوی حقیقت جوی. عقل جو را نمیتوان ارزشی برایش قائل شد. ولی عقل حسابگر فقط بدنبال مادیات زندگیست و میخواهد راهی پیدا بکند که آنچه را که دارد چندین برابر بکند. این عقل دائم بدنبال حسابگریست. حالا این عقل آیا میتواند پی بآن دنیای حقیقت ببرد؟ البته که نه زیرا این عقل بدنبال کار همیشگی خودش است و وقتی برای حقیقت و حقیقت جوئی و ندارد, او میتواند پی باین عالم مادی ببرد. حالا وقتی که ما بدنبال دنیای حقیقت باشیم این عقل عقل حسابگر باید سکوت کند و حرفی نزند زیرا اگر هم حرفی بزند, ما را گمراه هم میکند ( مضل یعنی گمراه کننده). اگر این عقل دنیا پرست مادی بخواهد آن حقیقت عالم بی نهایت بی سیرتِ جهان براین را درک بکند, ما را گمراه هم میکند. پس بهتر اینکه ساکت باشد.  در مصراع دوم میگوید اگر که این دل را صیقل بدهی, خدا با این دل است یا اصلا برعکس بگوئی, اصلا این دل خود خداست. یا این یا آن. جوابش اینکه هردو. زانکه دل با اوست, این او حقیقت است که خداست. یا خود اوست دل. یعنی خود خدا همان دل است. این مطلب مادی نیست و عقل حسابگر را عقل جزوی میگویند در برابر عقل کلی.

3490      عــکـسِ هـر نــقشِی  نـتـا بـد تــا ابـــد            جـز ز دل هــم بــا عــدد هــم بــی عـدد

هر نقشی یعنی هر جلوه ای. جز زدل یعنی جز در دل صیقل خورده. با عدد همین عالم مادیست که عدد دارد و میشود شمرد  و بی عدد مال عالم غیب است که عددی ندارد و بی نهایت است و قابل شمردن نیست. مولانا میگوید هیچ نقشی و هیچ تصویری برای همیشه و تا ابد در دل باقی نخواهد ماند و کم کم رنگ میبازد و کمرنگتر و کمرنگتر و بی اثر و بی اثر و بالاخره از دل میرود. حالا چه مربوط باین عالم باشد و چه بعالم معنوی، چه عالمی که عدد دارد و چه عالمی که عدد ندارد و برای همیشه نمی ماند. بنابر این وقتیکه میخواهی در طریق معرفت و معنویت و عرفان هم قدم بگذارید فکر نکنید وقتیکه بیک چیزی پی بردید همیشه در شما میماند و یا همیشه آن را زنده نگر بدارید و همیشه آن نقش را در دلتان زنده بیابید. هیچ چیز تا ابد نمیماند. فقط خداست که تا ابد میماند ولی هیچ نقش دیگری تا ابد نمیماند.

3491      تـا  ابــد هر نـقـشِ نــو کــایـــد بــر او            مــی نَـــمــایــد بــی حجــابی  انــدر او

نقش یعنی جلوه. او در اینجا منظور دل صیقل خورده است. می نماید یعنی نمایان میشود. بی حجاب یعنی آشکارا و نمایان. اندر او یعنی در دل صیقل خورده.  در بیت قبل گفت که هر جلوه نو و تازه که بر دل صیقل خورده میرسد، بدانید که تا ابد در میان این دل باقی نمیماند و اگر بخواهید باقی بماند باید آینه ها را بی گرد و بی غبارو بی کدرنگه دارید و اگر این کار را بکنید آنوقت برای همیشه برایتان باقی خواهد ماند. برای توضیح بیشتر، آینه اطاقتان را خوب تمیز کنید تاهیچ چیز از گرد و غبار بر آن نماند. آیا روز بعد این آینه همان آینه دیروزیست؟ خیر گرد و غباری روی آن نشسته است و بشفافی روز گذشته نیست و باز باید آن را تمیز کنید. آینه دل هم وقتی صاف کردید ازحرص و کینه و آز و طمع و حسادت, درست است که صیقل خورده و حقیقت درش منعکس میشود ولی ممکن است که دوباره روی آن گرد و غبار بگیرد و دوباره هم متوجه نباشید حسادت کنید و خشم داشته باشید. این خشم و حسادت و طمع  مثل گردیست که بر آینه دل شما دوباره نشسته است. باید مواظب این گرد ها باشید که اگر خواستند دوباره روی آینه دل بنشینند باید پاک شوند و اگر پاک کنید آنوقت دل صیقل خورده برای همیشه پاک و تمیز میماند.

3492      اهلِ صـیـقــل رسـته اند از بو و رنـگ            هــر دمـی بیـنــنــد خــوبی بــی درنگ

اهل صیقل همان صوفیانی هستند که دلشان را صیقل داده اند. بو و رنگ کنایه از مادی گرائیست آن هم مادیات غیر ضروری فساد آفرین. هر دمی یعنی هر لحظه ای. خوبی اینجا حقیقت است. بی درنگ یعنی بی توقف. صوفیان آن کسانی هستند که مرتب آئینه دلشان را صیقل میدهند. اگر اینطور نبود، یک مرتبه که صیقل میدادند تا آخر کار تمام بود. اینطور نیست و شخص صوفی که یک مرتبه دلش را صیقل میزند او هم باید تا آخر عمرش مرتب صیقل بزند و دیگر حرص نباید بزند. خشمگین نباید بشود. دیگر از این و آن آذرده نباید بشود. مرتب باید اینطور باشد. مواظب باشد از این پاسداری کند و اجازه ندهد که گرد و غبار روی آینه دلش بنشیند. اگر اینکار را بکند آنوقت لحظه بلحظه حقیقت برایش و در دلش منعکس میشود.

3493      نـقش و قشـرِ عــلــم ر ابگــذاشــتــنــد             رایــتِ عَـین الــیــقـیــن  افر اشـتــنــد

صوفیان واقعی دیگر به این علمهای ظاهری کاری ندارند و نمیخواهند که ارزش خودشان را در این کتابها پیدا کنند. با خواندن کتاب که کسی آئینه دلش پاک نمیشود. معنی این حرف این نیست که کتاب چیز بدی باشد. خیلی هم کمک میکند و راهنمائی میکند در زندگانی ولی آینه دل کسی را صیقل نمی زند. خیلی ها در کتابخانه ها کتاب خوانده اند ولی آینه دلشان پر از گرد و غبار است. تا با یک کسی اختلافی پیدا کنند, همان کتاب را میزنند توی سر مخاطبشان. گرد و غبار تکبر و خودخواهی سراسر آینه دل آنها را گرفته است و خودشان را هم جزو عالمان میدانند. قشر یعنی سطح. رایت یعنی پرچم. عَین یعنی چشم. الیقین یعنی یقین حاصل کردن. صوفی آن نیست که در خانقاه هست. صوفی کسیست که پایبند این علوم سطحی و ظاهری نیست. از آن علوم سطحی و ظاهری نمیخواهد چیزی یاد بگیرد. او پرچم چشم دلش را افراشته. و چشم دلش را باز کرده و حقیقت را دیده و یقین پیدا کرده است. وقتی خوانندگان تفسیر مثنوی مولوی حقیقت را میخوانند و یا از کسی میشنوند امکان اینکه شک بکنند هست ولی اگر چشم دل یک انسان این حقیقت را ببیند آنوقت یقین حاصل میکند. چشم سر انسان اشتباه میکند و با شک و گُمان توأم است ولی چشم دل اشتباه نمیکند.

3494      رفــتِ فـکـــر و روشـــنـــایــی  یافـتــنـــد            نـحـر و بــحــرِ آشـنـائی  یــا فــتــنــد

رفت فکر یعنی این اندیشه های مادی آنها رخت بر بسته و رفته. یک انسان در عالم تفکرات خودش است و دارد فکر میکند. اگر از او بیرسید چه فکری میکنی؟ او در جواب میگوید دارم فکر میکنم که آیا فلان جا فلان اتفاقی می افتد؟  و یا آن طرحی را که ریخته ام کار میکند؟ آیا درست است یا خیر؟ چگونه با فلان شخص صحبت بکنم که کارم را انجام بدهد؟ تمام افکار این انسان برای کارهای مادی و این دنیاست و در خور معرفت یافتن و حقیقت جستن نیست. مولانا در بیت فوق میگوید اصلا این طرز فکر از اندیشه این صوفیان رفته و آنها برای این گونه چیزهای این دنیا فکر نمیکنند. آن اندیشه های تاریک کننده رفته و روشنائی آمده. نحر یعنی درست روبروی یک چیزی واقع شدن. نحر و بحر آشنائی یافتند. آنها با حقیقت آشنائی یافته اند. یعنی درست روبروی حقیت واقع شدند و در بحر و دریای حقیقت شناور شده اند.

3495      مــرگ، کــیــن جمله از او در وحشت اند            می کـنـنـد این قوم بَروی ریش خـنــد

جمله یعنی همه مردم. این مرگیکه همه مردم ازش میترسند, آن صوفیانیکه چنان وضعی را پیدا کرده اند که پر شده اند از معنویت و حقیقت نه تنها از مرگ نمیترسند بلکه مرگ را ریشخند میکنند و مسخره هم میکنند. آنها برای خودشان باورهائی دارند. وقتیکه در جنین مادر بودند که یک جای تنگ و تاریک آلوده و ظلمانی بودند و بزحمت میتوانستند یک تکان بخورند! آیا این جنین میتوانست تصور کند که وقتی پا  بدنیا میاید، میاید به یک دنیای وسیعتر و قشنگتر روشنتر و آزاد تر؟. اصلا چنین تصوری نمیتوانست بکند. ولی وقتی آمد با تعجب دید که اینجا چقدر بنسبت برحم مادرش جای بهتری هست. حالا بهمین نسبت این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم رحمی هست برای دنیای حقیقت و ما همگی جنین های آن رحم هستیم.  آن نوزاد هم میترسید که متولد بشود و نگران بود و بعضی وقتها آن جنین میخواست بر گردد. جنین بعضی اوقات این کار را میکند و میخواهد بر گردد و این از ترش هست. آدمهای معمولی هم میترسند که از این دنیا بروند و نمیدانند که انها میروند بسوی تولد دیگری و بجهان بر تری و روشن تری. اگر که این باور را پیدا کرده اند که دیگر از مرگ نمیترسند و خوشحالند.

3496      کس نـــیـــا بد بـــر دل  ایشــان  ظـــفـــر            بــر صدف آیـد ضــرر, نــی بـر گُهــر

ظفر یعنی پیروزی و غلبه. صدف اینجا مراد بر تن و جسم آدم است. گهر یعنی مروارید. در مصراع اول میگوید این آدمهائی که باین وضع بیرون آمدند که ما اسم آنها را صوفی گذاشته ایم, اصلا کلمه صوفی از صفاست و اینها پر شده اند از صفا و روشنائی. حالا گوئیکه پشمینه پوش هم هستند و به پشم هم صوف گفته میشود و اینها چون پشم را لباس خود کرده ان بآنها بگوئیم صوفی ولی دلیل واقعی صوفی گفتن بانها اینست که اینها صفا دارند و انسانهای وارسته ای شده اند. میگوید هیچ کس نمیتواند بر دل این صوفیان غالب شود و هیچکس نمیتواند دل آنهارا بیازارد و یا آنها را اذیت کند یا دل آزرده شان بکند. پس چه قدر اینها آرام و راحتند. این دنیا پر از آزار دهنده هاست. اگر کسی باشد که این آزارها در او اثر نکند چقدر خوب است.مولانا میگوید این صدف را نگاه کنید, وقتی این صدف را پرت زمین میکنید و یا آسیبی بآن میرسانید، این آسیب بصدف میخورد و لی نه به مروارید داخل صدف. این صدف جسم آنهاست و آن مروارید روح آنها. کسانیکه در این دنیا میخواهند افراد صوفی صفتان را اذیت و آذار برسانند نمیتوانند  زیرا روح آنها بقدری به بالا رفته و گسترده و بزرگ شده که باین چیزها آزرده نمیشود مثل مروارید داخل صدف. تازه وقتیکه آن صدف را بشکافند تازه مروارید داخل آن آزاد میشود و چه قیمتی پیدا میکند. این بدن ما هم تازه وقتی خاک بشود واز هم بپاشد تازه روحش آزاد میشود آنوقت معنویت خودش را نشان میدهد.

3497      گـر چه  نـحـو و فـقـه  را بـگــذاشــتــنــد            لــیـک مــحــو و فـقــر را بـرداشـتـند

 نحو دستور زبان عربیست و بعضی از روحانیون میگویند که اگر نحو ندانی اصلا سواد هم نداری. فقه هم دستورات دینیست و کسیکه فقه میداند او دیگر بالاترین افراد جامعه است، البته بنظر یک عده ای. مولانا میگوید که نحو بدرد نمیخورد ولی محو بدرد میخورد که یعنی در برابر خدا خود را حس نکردن و تکبر نداشتن. فقه دارد دستورهای خودش را میدهد و از این لحاظ کار خودش را میکند که چگونه زندگی بکن بقول آنها که میگویند یجوج و لا یجوج یعنی اجازه هست و اجازه نیست ولی این یجوج و لا یجوج که بحقیقت نمیتواند برسد. فقر است که انسان را بحقیقت میرساند. نه گدائی و تهی دستی. فقر در اینجا یعنی اینکه من بخدا نیازمندم و نه به چیز دیگر و نه بهیچ کس دیگر. هرچه میخواهم از او میخواهم و اصلا چشم امیدم بخداست و لا غیر اگر کسی اینطور باشد او فقیر معنویست. این را درعرفان فقر میگویند.

3498      تـا  نـقـوشِ هشــت جـــنّــت تـا  فــتســت            لــوح دلَـشــان  را پـذیــرا یــافــتســت

نقوش جمع نقش است و یعنی جلوه ها. گفته شده که بهشت دارای هشت طبقه است و هر طبقه هم چه جلوه هائی دارد. حالا عبادت خدا میکنیم و دل خودمان را خوش میکنیم که باین هشت طبقه بهشت برسیم و داریم با خدا معامله میکنیم. لوح یعنی صفحه. لوح دلشان یعنی صفحه دلشان. میگوید تا از این هشت طبقه بهشت نور میتابد صفحه دلشان پذیرنده این نور هست. یعنی این نور بر صفحه دل آنها میتابد. حالا حتما باید مرد و بعالم دیگر رفت و تکلیف روشن شود که بهشتی هستیم یا جهنمی و اگر به بهشت رفتیم آنوقت این نور بما بتابد، خیر در همین دنیا هم که میخوری و میخوابی و میروی بین مردم از آن هشت طبقه ای بهشت هم نور ممکن است بصفحه دلت بتابد بشرط اینکه صفحه دلت صیقل خورده باشد و پاک شده باشد.

پایان تفسیر اشعار برگزیده از دفتر اول

Loading

93.1 حکایت بعیادت رفتن کر به همسایه رنجور خویش

یکی از نکاتی که مولانا, جا بجا در مثنوی از آن یاد میکند موضوع قیاس نا بجاست و اصرار دارد که مردم آن را بعمل نیاورند و یکبار قبلا در آن داستان بقال و طوطی ازش صحبت کرده بود و نتایج کلی سودمندی ازش گرفت  و در اینجا بنوعی دیگر تکرار میکند. این قیاسهای نابجا و داوریهای عجولانه و قضاوتهای شتابزده همیشه دارای عواقب شومی هست که بدنبال دارد. در داستان بقالی که آن طوطی خوش نوا را داشت، وقتی از دکان خودش بخانه میرفت این طوطی وظیفه نگهبانی دکان را داشت. شیرین سخنی میکرد و بذله گو بود و مردم از او لذت میبردند. یکی از این روزها که مرد بقال بخانه رفته بود یک موشی در دکان حرکت میکند واین طوطی بپرواز در میاید که این موش را بگیرد و بالش به شیشه روغنی که در طاقچه بلندی گذاشته شده بود گیر میکند و شیشه روغن را میاندازد و روغن ها میریزد. وقتی که بقال میاید می بیند که این روغنها ریخته شده میفهمد که این کار طوطیست و محکم بسر طوطی میزند بطوریکه پرهای سر طوطی میریزد و طوطی بد بخت کچل میشود. از این ببعد زبانش هم دیگر گویا نیست و نه تنها کچل شده بلکه حرف هم نمیزند و آن طوطی خوش نوا هرچه مرد بقال میکند که دوباره بسخن بیاید طوطی بسخن گفتن باز نمیگردد تا یک روزی یک درویش دلق پوشی از جلوی دکان بقال میگذرد. این درویش سرش طاس بود و هیچ مو نداشت این درویش در حال گذشتن از جلو دکان بود که ناگهان طوطی بعد از مدتها بسخن میاید و میگوید: تو چطورشد که جزو گروه کچلان درآمدی و تو مگر از شیشه روغن ریختی؟ این طوطی تصور میکند که هرکس که طاس است توی سرش زده اند و بهمین خاطر کچل شده است و حتما هم از شیشه  روغن ریخته. این قیاسی که طوطی میکند این یک قیاس نا بجاست. از این ببعد مولانا نتایج بسیار متعالی عارفانه ای از این قیاس نا بجا میگیرد و داوریها و قضاوتهای عجولانه را نحی میکند زیرا پشت این قضاوتها ست که عواقب نا پسندی را خواهد داشت.  در اینجا مولانا بنحو دیگری مطرح میکند تحت عنوان عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش. رنجور یعنی بیمار. در همسایگی این مرد کَر یک نفر بیمار شده بود. و حالا این کر میخواهد بدیدن این همسایه بیمار برود. این داستانیکه در پیش داریم گویای حال انسانهائیکه در زندگانی خودشان با معیارهای ناقص و با عقلهای جزئی نارسای خودشان همه چیز را میسنجند و قضاوتهای سطحی میکنند و حاضر هم نیستند که دست از این قضاوت نادرستشان دست بر دارند است. مولانا هفت نوع عقل را در مثنوی مطرح میکند و یکی از این عقلها عقل جزئی هست در مقابل عقل کلی که اصولا بخداوند اطلاق میشود. این عقل جزوی نمیتواند آنچه را که هست واقعا درک بکند. البته مولانا نمیخواهد که ارزش عقل و خرد را کم بکند ولی میخواهد این توجه را بدهد که عقل جزوی نمیتواند که همه چیز را درک بکند. مخصوصا چیزهائیکه مربوط به ماوراء الطبیعه میشود. البته این عقلها در این دنیای خاکی ممکن است خیلی خوب کار بکنند ولی وقتی مسئله ماوراء الطبیعه پیش بیاید آنوقت این عقلها رسائی لازم را ندارند. این انسانها فکر نمیکنند و احتمال این را نمیدانند که آنچه را که خودشان فکر میکنند راه دیگری هم هست ولی آنها همان داوری خودشان را قطعی میدانند. اینها در بسیاری از موارد کوته بینانه فکر میکنند و یعنی نمیتوانند تصور کنند که اندیشه آنها باندازه کافی رسا نیست در برابرخیلی از چیزها کوتاه است. میگویند اینها کوته بین هستند. مولانا که این داستان را مطرح میکند منظورش اصلا داستان سرائی و داستان گوئی نیست و منظورش پیامهائیست که در این داستان هست و خیلی با ظرافت و با دقت مثل همیشه نتایج متعالی خودش را میگیرد. و قطعا از خوانندگان خودش انتظار دارد که بان نتایج دقت کنند و علاقه بداستان زیاد پیدا نکنند.

3360      آن کـــری را گــفـــت افـــزون مـــایــۀ            کـــه تـــرا رنـــجور شــد هــــمســایـۀ

افزون مایه دو معنا دارد که یکی از این معانی در اینجا صادق است و یعنی یک ثروتمند ولی در اینجا نه. افزون مایه در اینجا یعنی کسیکه معرفت زیاد دارد. از نظر اخلاق و رفتاراز دیگران افزون تر است و دارای معنویت و معرفت است.  میگوید : یک شخصیکه خصوصیات اخلاقیِ انسانیِ بسیار جالبی داشت به یک ناشنوا گفت که در همسایگی تو یگ همسایه ای هست که سخت بیمار است و خوبست که از او عیادت بکنی.

3361      گـفـت  با خـود کَر ، که با گوشِ  گران            مــن چـه دریــابــم ز گـفــتِ آن جوان

آن جوان منظورش این بیمار است. معلوم میشود که این همسایه اش یک همسایه جوانی بود. گوش گران یعنی گوش سنگین و کر. گفت بمعنی سخن است در اینجا. آن کر با خودش گفت که بسیار خوب است که بروم از او عیادت بکنم, اما با این گوش کرم که نمیفهمم که این بیمار چه میگوید و چه جوری با او ارتباط بر قرار بکنم.

3362      خــاصـه رنــجورو ضــعـیـف آواز شد            لـیـک بایـد رفــت آنجــا ، نــیســتِ بُـد

ضعیف آواز شد یعنی صدایش (جوان مریض) خفیف شده, آنطوریکه توان حرف زدنش از او گرفته شده  وآهسته حرف میزند. در آخر مصراع دوم کلمه بُد یعنی نا چار. کلمه لابُد یعنی چاره ای نیست. آن مرد کر با خود گفت درست است که صدایش ضعیف شده و حرف زدن برایش مشگل شده ولی انسانیت و ادب حکم میکند که من بعیادتش بروم و احوالش را بپرسم و ازش دلجوئی کنم.

3363      چون ببــیـنـم کـان لـبش جــنــبـان شود            من قـیــاســی گیــرم  آنرا هـــم ز خَود

خود را باید خَود بخوانیم جهت جور شدن قافیه با شود در مصراع اول. گفت من لبش را نگاه میکنکم میبینم ومعلوم میشود که چه میگوید. وقتی من میگویم حالت چطور است او خواهد گفت حالم بد نیست. و یا میگوید بهترم و من میتوانم حدث بزنم که او چه میگوید پس من هم بمقضای آن جواب باو خواهم داد.

3364      چون بگـویم چـونـی ای مـحـنـت کَشم             او بخواهــد گـفــت نـیــکم  یا  خـوشــم

چون یعنی چگونه. چونی یعنی حالت چطوره. محنت کش یعنی ای کسیکه رنجور هستی. فکری کرد و با خودش گفت وقتی لبش جنبید باین معنی خواهد بود که میگوید بد نیستم و خوبم. این معمول است وقتی از بیمار میپرسند حالت چطور است او خواهد گفت بد نیستم و خوبم.

3365       من بـگــویــم ، شـکـر، چه خوردی اَبا             او بــگــوید  شــر بــتــی  یـا مــا شـبـا

این کلمه اَبا یک کلمه فارسی قدیمیست که بمعنای آش ساده است و یا سوپ ساده. مثلا کلمه شوربا وقتی که میگوئیم شوربا یعنی سوپ ماش که یک کمی نمک داشته باشد. من باید در جواب او بگویم خدا را شکر که میگوئی حالم بهتر است و حالا بگو ببینم غذا چه خوردی و او در جواب خوهد گفت که من شربتی میخورم و یا آش ساده ماش میخورم و از این قبیل.

3366      مـن بگـویــم صُـحَّ، نــوشــت، کیست آن            از طـبـیـبـان پـــیش تـو؟  گـوید فلان

صحّ یعنی آفیت باشد و یا صحت و آفیت باشد تو را. من در جوابش خواهم گفت که کدام حکیمی میاید بالای سرت؟ بیمار هم خواهد گفت قلان حکیم.

3367      مـن بگـویــم  بس مــبــارک پاســت  او            چـونـکه او آمـد شــود کـــارت نکـو

مبارک پا یعنی چقدر قدمش خوب است. منهم میگویم این طبیب فرخنده قدم است بسیار خوش قدم. اگر او ببالین تو بیاید خیلی زود کارت نکو میشود یعنی بزودی خوب خواهی شد.

3368      پـــای او را آزمـــودســــتــــیــــم  مـــا            هـر کجـا شــد، می شود حاجـت روا

چون در بیت قبل گفتش که خوش قدم است, حالا میخواهد بگوید که ما قدمش را امتحان کرده ایم بین خوانواده های خودمان. آزمودستیم یعنی امتحانش هم کرده ایم و وقتیکه سر مریضی میرود, حاجت آن مریض روا میشود و حالش خوب میشود.

3369      ایــن جـوابـات قـیـاسیـی راســت  کـرد            پــیشِ آن رنــجـور شـد، آن نـیکـمرد

جوابات قیاسی این جوابهائی بود که این مرد کَر پیش خودش قیاس کرده بود. و مرتب میگفت حدس میزنم این جواب را بده و در سوئال بعدی آن را خواهد گفت همین طور تا آخر. پس مقایسه کرد با آن چیزهائی که خودش میگوید و در نظر خودش بود و چند بار هم پهلوی خودش تمرین کرد که من این را میگویم و او آن جواب را خواهد داد و وقتی مطمئن شد که حالا همه سوئال ها و جوابها را میداند  بلاخره رفت نزد همسایه بعنوان عیادت او.

3370      گفـت چونـی؟ گفـت مـردم. گفت شـکر            شـد ازایــن، رنــجــور پُر آزارو نُکر

برا ی اینکه او خیال میکرد وقتی میپرسد چونی او خواهد گفت خوبم و بد نیستم و من دارم شکر میکنم. ولی بیمار بجای اینکه بگوید خوبم جواب داد که مُردم. آن مرد کر قیاس کرده بود با حرفهای خودش. در اینجا تکیه روی کلمه و معنی قیاس است.در مصراع دوم از این یعنی از اینجور حرف زدن و اینجور پاسخ دادن. نُکر یعنی نشناختن و ندانستن و برآشفته شدن است. مرد بیمار نمیدانست که این مرد چرا دارد اینجوری میگوید و در نتیجه بر آشفته و نا راحت شد. وقتی انسان چیزی را نمیداند و آن را بشنود و او را برآشفته بکند این را نُکر میگویند. این حرفها خلاف انتظار مرد مریض بود و تعجب میکرد و با خود میگفت:

3371     کـیـن چه شکراســت؟ اوعدّوما بودست            کــر قـیـاسـی  کرد و آن کژ آمدســت

عدوّ همان دشمن است و بودست یعنی بوده است. کژ آمدست یعنی غلط از آب درآمده است. تمام توجه روی قیاسهای بیهوده و نا بجاست که مصلما کژ یا کج میاید  یعنی خطاست. بیمار با خود گفت این همسایه من چرا این حرفها میزند. من میگویم نا راحت هستم و او شکر میکند. این چه جای شکر است. مگر او با من سر دشمنی و عداوت دارد. مولانا میگوید او (مریض) نمیداند که آن شخص کر است و برای خود قیاسهائی کرده و حالا این قیاسها غلط از آب درآمده.

3372      بعد ازآن گفـتش چه خوردی؟گفت زهر           گفـت نوشـت باد ، افزون گشت  قهر

قهر یعنی خشم و غضب. خشم و غضب بیمار. مرد کر پرسید امروز چی خوردی؟ مرد مریض گفت زهر خوردم. بیمار هم خیلی ناراحت شده بود و نمیدانست این همسایه چرا دارد این حرفها را میزند. مرد کر گفت نوش جان. در اینجا بیمار بیشتر عصبانی شد.

3373      بعد از آن گفـت از طبـیـبـان کیست او            کــو هــمـی آیــد بــچـاره پـــیش تـــو

تو را تُو میخوانیم برای اینکه قافیه آن با او جور در بیاید.  بعد این کر پرسید کدام از این طبیبان برای معالجه تو بالای سرت میاید و کی تو را درمان میکند؟

3374      گــفــت  عــزرایــیـــل مــی آیــد، برو            گـفــت پــایش بس مـبـارک، شـاد شو

مرد مریض دیگر بسیار عصبانی شده بود و باو گفت عزرائیل بالای سرم میاید، ولم کن و برو پی کارت. مرد کر جواب داد: این حکیمی که تو میگوئی قدمش مبارک است و او بالای سر هرکس که بیاید آن شخص فوری خوب میشود تو باید خوشحال باشی.

3375      کــر بـرون آمـد بـگـفـت او شــادمـان            شـکــرِ آن از پــیش کـــردم این زمان

از پیش کردم این زمان یعنی این یک کاری بود که باید میکردم و حالا کردم و از پیش پایم دور کردم. مرد کر از بیمار خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد و شادمان و خوشحال با خودش گفت که شکر خداوند که دل این بیمار همسایه را شاد کردم و این کار را انجام دادم و آن را از پیش پایم برداشتم.

3376     گــفــت رنــجــور اوعدّوِ جان ماسـت             مــا نـدانـسـتـیـم کــو، کان جـفــاســت

عدّو جان یعنی دشمن جان من است. بیمار با خودش میگفت این همسایه دشمن جان من است و من نمیدانستم که او معدن جور و ستم است

3377      خاطر رنجـور، جــویــان صـد سَـقَط            تـا  کـه پـیـغــا مش کـنـد ازهــر نَـمط

جویان یعنی در جستجو. سقط بمعنی فحش و نا سزاست. پیغامش کند یعنی برای او بفرستد. از هر نمط یعنی از هر نوع. نمط در لغت بمعنی طریق و روش است ولی معنای دیگرش نوع است. کر خیلی خوشحال بود ولی بیمار در دلش حرف دیگری داشت و در دلش میگفت من نمیدانستم که این همسایه ما دشمن جان من است. البته این بیمار نمیدانست که او کر هست و در دلش دنبال فحش و ناسزا به همسایه اش بود و دنبال او بود تا این ناسزاها را نثارش بکند. بخودش گفت او رفته و لذا من باید برایش پیغام بفرستم و از هر نوع فحش و نا سزا باو بدهم. مولانا در اینجا میخواهد بخواننده مثنوی نشان بدهد که اگر قیاس نابجا کردی ببین چقدر طرفت را عصبانی و نا راحت و نا راضی میکنی و چقدر ممکن است فساد و نا راحتی غیر لازم ببار بیاید.

3378       چـون کسی کـو خـورده باشد آش بَد            مــی بشــورانــد دلش ،تــا قــی کــنــد

کسیکه یک غذای ناجور و ناسالم و بد مزه ای خورده باشد دلش بهم میخورد و دلش را میشوراند تا اینکه این غذا را بیرون بدهد. قی یعنی استفراق. حالا این مریض هم با این ناسزاهائی که در دلش احساس میکرد و دلش میخواست همسایه را پیدا کند و این نا سزاها را باو بدهد میخواست که راحت و سبک بشود و میخواست پاسخ آن حرفهای زشت آن کر را بدهد تا از فشار روحی تخلیه بشود.  مولانا در همین جا و باین مناسبت در باره کظم غیظ و تحمل صبر در برابر نا ملایمات داد سخن میدهد. مولانا از یک مفهومی به مقهوم دیگیری میرود و هر مفهممی بعدی را بر اساس مفهوم قبلی قرار میدهد و یا برعکس. میخواهد مفاهیم مختلفی را در یک داستان بیان کند. حالا میخواهد در باره قیاسهای نا بجا و خشمهائی که در اثر آنها ایجاد میگردد و مهار شدنی نیستند، گفتگو کند و بگوید که اینها میتواند چه گرفتاریهائی ایجاد بکند.

3379      کَظــمِ غــیظ ایـنست آنرا قَـی  مــکن            تـا بـیـابـی در جــزا شــیــرین سُـخـن

قبلا آن مریض  گفته بود میخواهد برای اینکه از فشار روحی خودش راحت شود، آن حرفهای ناسزائی که شنیده بود بیرون بریزد. مولانا میگوید، خیر نباید اینکار را کرد و این را کَظم غیظ میگویند. کظم غیظ یعنی  چگونه خشم را کنترل بکنی و مهاربکنی. وگرنه تو وقتی با یکی عصبانی میشوی و باو دشنام بدهی او هم بتو دشنام میدهد و بد تر عصبانی میشود. اگر نمیخواهی آن دشنامها را بشنوی و میخواهی حرفهای ملایم و شیرین سخن بشنوی باید خودت را کنترل کنی. این فرو نشاندن خشم است. کسانیکه میتوانند که این خشم خودشان را فرو ببرند بآنها کاظم گفته میشوند. توجه خوانندگان را باین نکته جلب میکنم که مولانا میخواهد خشم این بیمار را بیشتر نشان بدهد.

3380      چون نـبودش صـبـر می پـیـچــیـد او            کـیـن سگِ زن روسـپـیِ  حــیــزگــو

می پیچید او یعنی مثل مار داشت بهم میپیچید. و حالا در دلش دارد فحش و نا سزا میگوید. روسپی یعنی زن بدکاره و حیز به مردی میگویند که رفتار زنانه دارد. میگوید این همسایه من کجاست. این همسایه چنین و چنان که من پاسخ حرفهای او را بدهم.

3381      تــا بـریـزم بَـر وی آنـچِ  گـفـتــه بود            کان زمـان شـیـرضــمــیرم خـفـته بود

بریزم بر وی یعنی منهم آن حرفهای او را نثارش کنم. ضمیر آن اندرون و باطن و ذهن است. ضمیرم خفته بود یعنی ذهنم خوابیده بود.آدم وقتی بیمار میشود ذهنش هم مثل آن شیری هست که بخواب رفته. آنوقت نمیتوانستم جوابش را بدهم. شیر ضمیر اضافه تشبیهی است و یعنی ضمیر شیر مانند. باطن شیر مانندم. 

3382      چــون عـیـادت بـهــر دل آرامـیست             این عِـیـادت نـیسـت ،دشمن کا میَست

دشمن کامی: کام یعنی آرزو و وقتی کسی بکس دیگری دشمن کامی میکند، یعنی او کاری میکند که دشمن آن آدم خوشحال میشود. و این را دشمن کامی میگویند. اینجور احوالپرسی و اینجور دلجوئی کردن اینها ارادت  نیست اینها مریض را آرام نمیکند بلکه دشمن مریض را آرام میکند. این را میگویند دشمن کامی.

3383      تــا بـبـیـنـد دشـمــنِ خــود را نــزار             تــا بــگــیـــرد خــاطـر زشـتش قـرار

نزار یعنی در حال ناتوانی و یا نهایت ناتوانی. خاطر زشتش یعنی ذهن بد اندیشش.  بیمار با خودش در حال فکر کردن است. با خودش میاندیشد که این همسایه که آمد دیدن من و از من احوالپرسی کرد مثل اینکه من را دشمن خودش حساب کرد که این حرفها را زد. میخواهد دشمن خودش را در حال نزار بودن و ناتوان بودن ببیند تا اینکه دلش و ذهن بد اندیشش آرام بگیرد. این دشمن من است و من این را نمیدانستم. توجه اینکه هم کر و هم بیمار هردو دارند قیاس نا بجا میکنند. معلوم بود که کر چرا قیاس نابجا کرد و حالا این بیمار هم در ذهن خود همسایه اش را دشمن خودش میداند در حالیکه همسایه دشمن او نیست. فقط کر است و بیمار فکر میکند که او بدلجوئی من نیامده و آمده دل خودش را آرام بکند. حالا جامعه ای را در نظر بگیرید که مردم همه دارند با هم قیاسهای نا بجا میکنند و همه عکس العمل های این قیاسهای نابجا را در برابر هم انجام میدهند. ببینید وضع آن اجتماع بچه حالی بیرون میآید. همه بهم میریزند مثل اینکه ریختند. همه باهم قعر هستند و آنهائیکه قعر نیستند در دلشان با هم قعر هستند و در دلشان دارند بیکدیگر بد میگویند. همه دارند قضاوتهای نا درست میکنند. همدیگر را که میبینند بهم میگویند قربانت میروم ولی در دلشان دارند برعکس بشما فکر میکنند. چرا اینجور شده و چرا این وضع بیرون آمده و آن انسانیکه باید شأن انسانی و رفتار انسانی داشته باشد, چرا باینحال بیرون آمده که حیوانها هم این وضع را ندارند بخاطر این قیاسها ی نا بجاست. برای اینکه این قیاسها مبنا و اساس این داوریهاست. پایه و اساس قضاوتهاست. وقتی قضاوت نا درست شد آنوقت فتنه بپا میکند. توجه اینکه این کَضم غیظ یعنی فرو نشاندن غیظ و عصبانیت, اگر بهر علت سخنی و یا رفتاری یک شخص را نا راحت بکند اگر بخواهد بلا فاصله عکس العمل نشان بدهد ممکن است که این آدم را بکشد و فتنه بپاکند و اصلا دیگر نتواند خودش را کنترل کند. پس آن شخص نباید که آنطور عکس العمل از خودش نشان بدهد. قبل از اینکه شخص عصبانی آن رفتار را از خودش نشان بدهد باید با خودش بگوید شاید که این آدم دیوانه است و دیوانه را که آدم تنبیه نمیکند. شاید این آدم احمق است چون آدم احمق هم داریم. شاید از وضع من خبر ندارد و آدم که از یک بی خبر توقعی ندارد و شاید اصلا مردم آزار است. مردم آزار هم از یک نوع از مردمان است. دنیا دنیای تنوع است و آدمها با هم فرق میکنند و این هم یک نوعش است. من که نمیتوانم همه مردم را کنترل بکنم. اگر در دلش بگوید که یا دیوانه است و یا احمق است و یا بی خبر و یا مردم آزار است, همین که دارد بخود میگوید دارد پله پله خودش را آرام میکند و خشم خودش را بتدریج فرم مینشاند و دیگر در کشتن آن شخص بر نمی آید. و این طرز فکر بآن شخص فرصتی میدهد که بتواند آرام بگیرد و تصمیم درست بگیرد. مولانا تا اینجا مطالب خودش را بیان کرد و حالا میرود سر یک مفهوم دیگری.

3384      بس کسـان که ایشان عـبـادتهـا کنـند             دل برضــوان و ثـوابِ آن  نـــهـــنــد

رضوان یعنی بهشت. ثواب یعنی آن مزد و پاداشی که از عبادت میگیرند. این بسیار جالب است که در ذهن مولانا عیادت بود و حالا در ذهنش عبادت آمده. بسیار کسانی هستند که عبادت میکنند بخیال خودشان و طاعت میکنند و باز بخیال خودشان دارند غرفه های بهشت را میخرند و انتظار مزد عبادتشان را از خدا میطلبند و میگویند ما مزدمان را کمی در این دنیا و بیشترش را در آن دنیا میگیریم و دل میبندند باین پاداش و مزد خداوند. اینها بهیچ وجه عبادتشان قبول نیست. عرفان معتقد است که این عبادتها اصلا خالصانه نیست و اصلا هم قابل قبول نیست. اگر کسی خواسته باشد برای رفتن بهشت عبادت کند او دارد خودش را عبادت میکند که مزدش را بگیرد. او باید توجه داشته باشد به بهشت آفرین و آن کسیکه بهشت را بوجود آورده در عبادتش از هر دین و فرقه ای که هست وقتی دعا ها را بجا میاورد فقط باید توجه اش به مبدأ آفرینش باشد و نه باینکه او در بهشت چه دریافت میکند. میخواهد خدا باو پاداشت بدهد و میخواهد که ندهد. خدا که اهل معامله نیست که داری با او معامله میکنی. اینگونه معامله کردن را با خدا میگویند گناه و معصیت, منتها معصیت خفی است یعنی پنهان و مخفیست است. یکی ممکن است که ظاهرا دارد عبادت میکند ولی واقعا دارد معصیت و گناه میکند. نمازش معصیت است و دعایش هم معصیت پنهان است ولی وقتی دیگران او را نگاه میکنند می بینند که او مشغول عبادت است. ولی نمیدانند که در دلش چه میگذرد. او در دلش دارد میگوید ای خدا مرا ببین که چگونه دارم عبادت تو را میکنم و نماز برایت میخوانم. حالا من مزد بیشتری میخواهم. اینست که میگویند اینها عبادت نیست و کار ریاکاران است و خدا هیچ پاداشی برای اینگونه عبادتها نمیدهد.

3385      خود، حقـیقت معصــیــت باشد خَفی             آن کَــدِر بـاشد  که پـنــدارد صَــفــی

حقیقت یعنی در حقیقت و در راستی. خَفی یعنی پنهان. در مصراع بعد کَدِر و صفی را متضاد هم آورده. کدر بمعنی تیره است و صَفی بمعنی روشن. میگوید این اطاعت و عبادت کسی انجام بدهد که مزد و پاداش و عوض بگیرد، این گناه است منتها این گناه پنهان است. خیلی از چیزها هست که کدر است و تو آن را صاف مینگری. بسیار از چیزها هستند که در حقیقت کَدر هستند ولی چشم نا رسای و اشتباه کننده تو آن را صاف می بیند. اصلا اندامهای پنج حس ما اینها همشان نا رسا هستند و همشان خطا میکنند. چه بسا چیز کَدر را روشن و کج را راست و راست را کج میبینند و نمیشود باینها اعتماد کرد.

3386      همچـو آن کـر، کـه همی پنداشـتسـت             کـو نکـوئی  کرد و آن بر عکس جَست

برعکس جست یعنی برعکس شد و برعکس از آب درامد. آن کسیکه دارد نماز و طاعت را برای پاداش و مزد میخواند او مثل آن کریست که بعیادت آن بیمار رفته است. او خیال میکرد که دارد دلجوئی میکند ولی درست برعکس آن شد یعنی آن بیمار را با خودش دشمن کرد. آنکسی هم که دارد عبادت میکند خیال میکند که دارد درست عبادت میکند او هم درست برعکس میکند.

3387      او نشستـه خوش که خدمت کرده ام             حـــقّ هــــمســـایــه  بــجــا  آورده ام

با دل خوش و آسوده و آرام نشسته که چقدر خوب شد که رفتم و خدمت کردم و احوالش را پرسیدم کار خوبی کردم. همسایه ام هم حقی دارد و من رفتم حقش را بجا آوردم ولی درست برعکسش کرده است و خودش نمیداند.

3388      بـهــر خـود او آشـتی افروخته است            در دلِ رنجور وخود را سـوخـته است

برعکس آنجه این کر تصور میکند این عملش نیکو نبود. این آتش افروزی در دل آن بیمار بود. نه تنها در دل بیمار آتش افروخت بلکه خودش هم در این آتش سوخت بخاطر اینکه آن عصبانیتی که بهمسایه اش بوجود آورد و حالا وقتیکه حالش خوب بشود و از خانه بیرون بیاید و این همسایه کر را ببیند تصور کنید که چه انعکاسی باو دست خواهد داد. پس آتش هم برای خودش درست کرده که در آن آتش خواهد سوخت. بهمین طریق که این خیال میکند که کار خوب کرد و بد از آب درآمده و خیال میکند که چقدر بخدا نزدیک شده! برعکس ، خودش را هم از خدا دور کرده و آتش جهنم را هم دارد برای خودش میخرد. او انتظار بهشت را دارد ولی آتش جهنم را برای خودش خریده است. البته وقتی میخوانید این بهشت و جهنم این شما هستید که در درون خودتان بهشت را میافرینید و در این بهشت خوتان با آرامش زندگی میکنید و شمائید که در درون خودتان جهنم را میافرینید و در تمام عمر در آتش جهنمیکه خودتان آفریده اید میسوزید. منتها کسی نمیداند که شما دارید در چه آتشی میسوزید.

3393      از قیــاسی کـه بکـرد آن کــرگــُزین             صــحـبـت ده سـاله با طـل شد بدین

معلوم میشود که اینها ده سال بود که اینها همسایه بودند و ده سال بود که در کنار هم بخوبی و خوشی زندگی میکردند. کرد گزین یعنی انتخاب کرد. در اول داستان با خود گفت من این را میگویم و او این را جواب خواهد داد و بعد این حرف را میزنم و او این جواب را خواهد داد و همه اش هم غاط و درست بر عکس از آب در آمد. این کلمات و سوال و جواب ها را خودش برای خودش و بخیال خودش آماده کرده بود. خودش کلمات را انتخاب کرده بود. بدین در آخر مصراع دوم یعنی بدین قیاس نا درست. در نتیجه دوستی و همسایگی ده ساله اش از بین رفت.

3394      خاصه ای خواجه قـیاسِ حسِّ دون            اندرآن وحـیـی که هست ازحد فزون

خاصه یعنی ای بزرگوار ( دارد خطاب به خوانندگان میگوید) قیاس حس دون یعنی قیاسهائی که احساسهای ما میکند و یا بر اساس آنها استدلال میکنیم و نتیجه گیری میکنیم، چون پایه و اساسشان سست است, این حواس ما بیشتر در حال اشتباه است. پس برپایه آنها قیاس کردن و استدلال و نتیجه گیری کردن واضح است که نتیجه غلط خواهد داد. این را مولانا بان میگوید حس دون. حس دون یعنی این پنج حسی که ما داریم، مثل گویائی, شنوائی, لامسه, بینائی و چشائی. اینها را مولانا میگوید حس پست دون یعنی پست.  اینقدر ما برای آنها ارزش قائل نشویم. درست است که این چشم شما برای شما خدمت میکند ولی یک چشم دیگر هم هست که خیلی بیشتر خدمت میکند و آن چشم دل است و اگر آن چشم را باز کنید اشتباه هم نمیکند . بگمراهیتان هم نمیکشد. آنجور بینائی که در درون است آن حس دونی است و آن حس عالیست. و حالا ما با این حس دون میخواهیم راجع به وحی که از سوی خداوند بسوی پیامبرانش میاید قضاوت کنیم. مصراع دوم میگوید اندر آن وحی که هست از حد فزون. از حد فزون یعنی در محدوده فکر ما نمیگنجد. از حد و حدود فکر و مغز ما خارج است برای اینکه او از عالم ماوراء الطبیعه و مغز ما جزئی از این عالم است این گفته ها, نظر ها و گقته های مولاناست و نویسند کوچکترین کلمه و یا تفسیری از خود بان اضافه نمیکند. برای اینکه اگر مفسر نظر خودش را دخالت بدهد آنوقت این دیگر تفسیر نیست. بلکه این تبلیغ نظر خودش است.

3395      گوش حسّ تو بحرف اردرخوراست            دان کـه گـوشِ غـیـب  گیـرِ توکراست

گوش حس تو یعنی گوش سر تو که حس شنوائی را دارا است.  این در خور حرف این و آن است. صدای چیزهائی که میشنود  و یا صدای دیگران را که میشنود و نغمه پرندگان را میشنود, و خیلی هم شنوا ست. ولی اگر که خواسته باشد که راجع باینکه چیزهائی که از عالم غیب میاید و یا از ماورائالطبیعه میاید او نمیشنود او کر نیست. دان یعنی بدان. دان که گوش غیب گیر تو کر است. حالا که گوش غیب گیر تو کر هست چیزها ئی که از عالم برین میاید تو درست نمیشنوی پس قضاوت مکن و برو نزد کسانیکه میدانند بپرس و نزد کسنایکه میتوانند مشگل تو را حل بکنند برو که تو را راهنمائی کنند. اگر هم پیدا نکردی باید صبر کنی و خودت قضاوت نکنی. این در حد و محدوده تو نیست. این قیاسهائی که در برابر خدا میکنی تو را بگمراهی میکشد. باز هم تو قضاوت و داوری نباید بکنی زیرا حق تو نیست برای اینکه مغز ما با همه این خصوصیاتش محدود است و ما وراء الطبیعه نا محدود است و نا محدود در محدود نمیگنجد. شما نمیتوانی نا محدود را در محدود جا بدهی و اینست که چیز های مربوط بآن عالم را نمیتوانی براحتی در یابی.

Loading

92.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت پنجم

ادب کردن شیر گرگ را  که درتقسیم  کردن  بی ادبی کرده بود

3102      گرگ را بــر کــنــد سـَـر آن ســَر فــراز            تــا نـــمـــانــد دو ســـریّ و امــتــیـــاز

سر فراز یعنی آن والاقدر و آن گران مایه و اشاره به شیری است که سمبل و نماد خداوند است. سر در مصراع دوم بمعنی رئیس است و دو سری یعنی دوگانگی و دو رئیسی.میگوید آن شیر سرفراز سر گرگ را از تنش جداکرد. قبلا شکمش را پاره کرده بود و حالا سرش را هم جدا کرد. باین معنی که دو تا سر نمیتواند وجود داشته باشد. اگر سری هست, آن سر من است و دوئی نمیتواند وجود داشته باشد. البته گفتیم که شیر سمبل خداوند است.

3103      فَـا نـتَـقَــمـنـا مِنهـم است ای گـرگ پـیــر            چـون نــبــودی مــرده در پیش  امــیــر

ف در زبان عربی یعنی پس, فانتقمنا یعنی ما انتقام میگیریم. مِنهم یعنی از آنها. لذا معنی بیت میشود: ای گرگ پیر پس ما انتقام میگیریم از آنها. خداوند میگوید کسیکه نا فرمانی کرد و منیت خودش را از بین نبرد, باو مهلت میدهیم و هدایتش میکنیم و پیامبر و ولی برایش میفرستیم, مرشدان و وسائل فهمش را فراهم میکنیم ولی اگر باز گفت منم, پس از او انتقام میگیریم. این انتقام گیری خداوند از صفات خشم و جلالی اوست و جزو خشم و غضب اوست. در مصراع دوم کلمه مرده یعنی از خود رها شده و از خود رسته. نبودی مرده یعنی هنوز دارد خودت را حس میکنی و منیتت را از دست نداده ای. امیر یعنی سلطان البته شیر خودش را سلطان حیوانات میداند ولی سلطان هستی خداوند است. در برابر این سلطان باید از خود رسته بود و بخود مرده بود. بخود مردن با کلمه مردن فرق میکند یعنی وجود خودش را اصلا احساس نمیکند. بسیاری از کسان هستند که تا آخر عمر هم این منیت را نمیتوانند از خودشان بیرون کنند و تمام گرفتاریهائی که در زندگی برایشان پیدا میشود، آن انتقامیست که خداوند دارد از آنها میگیرد. و دیگران باید درک بکنند و پند بگیرند و بدون اینکه مرده بود باید وجود خودش را بحساب نیاورد و بمصداق مثال شعله شمع در مقابل عظمت نور خورشیدکه شعله هست ولی نشان داده نمیشود باید بود. این یعنی فنا و محو بودن. کلمه فنا مردن نیست بلکه از خود مردن است.

3104      بـعــد از آن، رو شــیــر با روبــاه کـــرد            گـفــت: بَخشش کُن برای چـاشت خَورد

چاشت خَورد یعنی صبحانه. کلمه خورد را باید خَورد بخوانیم برای اینکه قافیه شعر جور شود. شیر پس از اینکه گرگ را از بین برد رو به روباه کرد و گفت حالا نوبت تست بیا جلو و این صیدها را تقسیم کن و برای صبحانه خوردن آماده کن.

3105      سـجده کــرد و گـفــت این گـاوِ سـمــیــن            چـاشــت  خـوردت  باشد ای شـاهِ گُــزیــن

سجده کرد یعنی تعظیم کرد. سجده بمعنی تعظیم و سر بخاک سائیدن است. سمین یعنی فربه و چاق. شاه گُزین یعنی ای شاهی که بر گزیده شده ای برای اینکار و حق و شایسته هستی. روباه در برابر شیر تعظیم کرد و گفت که ای شاه شایسته و لایق، این گاو فربه بصبحانه شما تعلق خواهد گرفت.

3106      ویــن بُــز از بـــهـــرِ مـــیــانِ روز  را            یَــخـــنـــیــی بــاشــد شــهِ پـــیـــروز  را

میان روز یعنی نیم روز و یعنی ظهر. یخنیی یک نوع غذائی بود که در سابق میپختند و این گوشت پخته شده ای بود که لای برنج میگذاشتند و شبیه غذائی بود که امروز هم درست میکنند. روباه میگوید ای شاه پیروز این بز هم باشد برای غذای ظهر شما.

3107      وان دگــر ، خرگوش ، بـهــر شــام هم             شـب چَرۀ ایــن شــاهِ بــا لطــف  و کــرم

شب چره بدو چیز میگفتند یکی اینکه در شبهای طولانی زمستان  که طولانی بودند مثل شب یلدا برای اینکه شب را بگذرانند آجیل و میوه های خشک را محل نشیمنگاه خود میگذاشتند و اینها را میگفتند شب پره. یکی هم به حیواناتیکه در شب به شکار میرفتند بآنها هم شب پره میگفتند و نظرشان این بود که میگفتند آن حیوانات نسبتا نادری که شکار شبانه میکردند دارند شب پره میکنند. روباه بشاه گفت ای قبله عالم این خرگوش هم شام شما باشد و شام حضرت سلطان و شب پره شما باشد. ای شاه با لطف و کرم و بزرگواری. حالا مقایسه بکنید با چیزیکه گرگ گفت. گرگ گفت این گاو برای شما باشد و این بز برای من باشد و این خرگوش برای روباه باشد. ولی روباه گفت هر سه برای شما باشد.

3108     گـفــت ای روبه تــو عــدل افــروخــتـی            ایـن چـنـیــن قســمـت ز کــه آمــوخــتــی

عدل افروختی یعنی تو بچراغ عدل روشنائی بخشیدی بمن بگو که این گونه تقسیم کردن را از چه کسی آموختی؟

3109      از کــجــا آمــوخـــتـــی این ای بـزرگ            گـفــت ای شــاه جــهــان! از حــال گـرگ

کلمه این در مصراع اول باین منظور است که این گونه تقسیم کردن.  روباه گفت که ای شاه من, من این را از آخر و عاقبت و سرنوشت آن گرگ یاد گرفتم.

3110      گـفــت چون در عشقِ مـا گشـتـی گـرو            هــر ســه را بـر گــیـــر و بِسـتـان و برو

شیر در واقع نمیخواست که همه شکار را فقط خودش بخورد اصلا عادت شیر اینست که هیچوقت همه شکار حتی خودش را نمیخورد و مقداری از شکار را میخورد و بیشتر آن را میگذارد برای وحوش دیگر و میرود. در عشق ما گشتی گرو یعنی اینکه خودت را درگروِ عشق ما گذاشتی و وجود خودت را در عشق ما نادیده پنداشتی پس هر سه تا صید یکجا مال تو باشد بردار و برو. اینگونه انیشه ای که تو داری باعث رسیدن صبح سعادت میشود. مولانا در این بیت و چند تا بیت آینده میخواهد توجه خواننده را باین نکته که وقتی خودت را از میان برداشتی در راه حقیقت و حق و خداند و خودت را نا دیده گرفتی آنوقت آن حقیقت صفات خودش را بتو منتقل میکند و آنوقت صفات حیوانیت را از دست داده ای و در برابر هر صفتی که از دست داده ای صفت الهی را گرفته ای, این یک حالت استحاله است. حالت استحاله یعنی ذره بذره چیزی را از دست دادن و چیز دیگری را با آن جایگزین کردن. یعنی از حالتی بحالت دیگر رفتن. مثل یک چیزی که فوسیل میشود. یک فسیل اول زنده بوده و بعد از مدت زمانی این وجود زره بزره تبدیل بسنگ شده و این را استحاله میگویند. حالا در وجود انسان هم ملکول بملکول منیت بیرون میرود و ملکول های الاهیت جایگزین میشود و میگوئیم صفات خداوندی به شخصی که منیتش را دور کند منتقل میشود. این یک ارتقاع و بالا رفتن مقام است. اگر تو ادامه بدهی اینقدراین مقام بالا میرود که خداوند میگوید تو جانشین من هستی در روی زمین یا خلیفه من در روی زمین هستی. این خلیفه گری بیهوده حاصل نمیشود.

3111      روبـهــا چـون جــمــلــگی مــا را شدی            چــونَــت آزاریم؟ چـــون تــو مـــاشــدی

روبها یعنی ای روباه. جملگی یعنی کاملا , همه. ما را شدی یعنی بما تبدیل شدی. ای روباه تو صفات حیوانی داشتی و میخواستی همه این شکار ها از آن تو باشد ولی از این جهت که تو آن صفات حیوانیت را از دست دادی تو بچیز دیگری تبدیل شدی. تو بما تبدیل شدی، ما چگونه میتوانیم تو را برنجانیم و بتو آسیب و آزاری برسانیم؟ حالا دیگر آسیب رسانیدن بتو، آسیب رسانیدن بخود ماست. اگر کسی باین وضع بیرون بیاید که او هم با حق یگانگی پیدا بکند آنوقت دیگر آسیب پذیر هم نیست.

3112      مـــا تــرا و جــمــلـه اِشــکـــاران تـرا            پــای بـــر گــردونِ هــفـــتـــم نِـه،  بــرآ

ما تو را یعنی ما باشیم برای تو. جمله یعنی همه. اشکاران یعنی صیدها و شکاران. ما برای تو هستیم و همه شکاران و یا نعمتها برای تو باشد. پای بر گردون هفتم نه، برا. پیشینیان ما در قدیم بر این باور بودند که این فلک و آسمان هفت طبقه دارد و قاعدتا فلک هفتم بالاترین طبقات است. در مصراع دوم که میگوید پای بر گردون هفتم نه یعنی عروج کن به بالا ترین نقطه فلک و بطبقه هفتم آسمان پا بگذارو از گردون هفتم هم بالا تر بیا. عروج از معراج است و معراج یعنی نردبان. حالا یک نردبان معرفت و معنویتی داریم که اگر پا به پلکان این نردبان بگذاری میتوانی عروج کنی بیایی بالا و از آسمان هفنم هم ببالاتر بروی. برا یعنی فراتر آی و یا از آسمان هفتم هم بالاتر بیا. این یک مقام بسیار ارجمند و بخدا نزدیک شدن است. حالا مثل این میماند که تمام هستی از آن توست زیرا تو ما شده ای و آنچه مال ما بود حالاهستی از آن توست. برای اینست که تو میتوانی دائما ببالا بروی تا به ملکوت اعلا برسی. ملکوت اعلا یعنی آن جائی که عظمت الهی اصل و حقیقت خودش را در آنجا دارد. جائیکه در  آنجا جای ملائک است. پاکترین و منزه ترین و روشن ترین جا هاست چون در جوار حق است.

3113      چـون گــرفـتی عــبـرت ازگـرگ دنی            پس تــو روبَـه نـیســتــی ، شــیــر  مـنـی

عبرت یعنی درس و پند گرفتن. دنی یعنی پست و فرومایه. اصلا کلمه دنیا هم از دنی گرفته شده. دنیا هم جایگاه پستی هست برای اینکه بسیاری از انسانها را به پستی میکشاند. اگر این انسانها رو بعرفان نیاورند و پای در آن نردبانیکه مولانا میگوید ننهند و از آن عروج نکنند و بان مقام نرسند آنوقت آنها پستی میگیرند و دنی میشوند. شیر منی نه اینکه شیرِمال من هستی بلکه یعنی خود من هستی یا میتوانیم بگوئیم تو هم شیری هستی مثل من. حالا منیت را از سر بدر کردی و تو از گرگ عبرت گرفتی وآن گرگ ما و منی میکرد.

3114      عــا قـل آن بـاشـد که گیرد عـبـرت از            مـــرگ یـــاران  در بـــلای مُـــحـــتَـــرَز

کلمه محتَرَز در اصل محتَرِز هست و مولانا برای جور کردن قافیه محتَرَز گفته. محترز از کلمه احتراز است. در بلای محترز یعنی بلائی که نمیشود ازش احتراز کرد و یا بلائی که حتمی است و فرار کردن از این بلا ممکن نیست. میگوید: خردمند آن کسیست که بلاهائی که وقوع آنها حتمیست و در آینده ممکن است اتفاق بیافتد مقایسه کند با گذشته ها و مرگ اقوام و جامعه های گذشته ها را ببیند و ببیند که چه شده که آنها از بین رفته اند و آنوقت عبرت بگیرد و خودش کاری نکند که دچار بلای از بین برنده بشود.

3115      گـفــت روبـه صد سـپاس، آن شـیـررا            کــز پسِ آن گــرگ ، وا خــوانــد او مــرا

روباه در این لحظه خوشحال شد و گفت خدایا صدها بار تو را سپاس میگذارم و شکر میکنم که این شیر اول گرگ را صدا کرد و بعد مرا که من ببینم چرا و چه بلائی سر گرگ آمده که من دیگر آن کار گرگ را نکنم و عبرت بگیرم. اگر اول من را صدا میکرد ممکن بود من هم همانطور تقسیم میکردم ومن را هم کشته بود. واخواند یعنی فرا خواند. خدایا چه خوب شد و این کار توست خدایا.

3116      گــر مــرا اولّ بــفــرمــودی کــه تــو            بخش  کـن ایـن را، کــه بــردی جان از او

که بردی جان از او یعنی چه کسی میتوانست جان سالم از این شیر در ببرد. میگوید: اگر اول مرا صدا کرده بود که این صیدها را تقسیم کن! چطور میتوانستم جان سالم بدست بیاورم و مرا قطعا کشته بود.

3117      پس سپــاس او را که مـا را درجهـان             کـــرد پـــیـــدا  از پسِ  پــیشـــیـــنــــیـــان

او یعنی خدا. پیشینیان منظورش کسانی هستند که بعذاب الهی گرفتار شده اند مثل فرعونیان مثل قوم دیگری بودند که اسم آنها قوم عاد بود. آنها پیامبری داشتند بنام هود. این هود هرچه کرد که مردمش  بخدا روی بیاورند آنها امتناع کردند. خداوند هم دندانهای خشمش را نشان داد و باد صر صر بنیاد برانداز را فرستاد و همه قوم را از بین برد. حالا میگوید خدا را شکر و ما باید قدر این بعد بودن را بدانیم همچنین قدر پیشینیان را هم باید بدانیم.

3118      تـا شــنــیــد یــم آن ســیــاستـهـای حق            بــر قُـــرونِ  مــــاضـــیــه، انــدر سَــبَـــق

تا وقتی اول مصراع میاید یعنی تا اینکه. سیاست یعنی تنبیه. ماضیه یعنی مردم قرن های گذشته. اندر سبق یعنی در زمانهای سابق. ما باید این عقوبتها و کیفرهائی که مردمان گذشته دیده بودند ببینیم و چشم دلمان را باز کنیم و بدانیم تا ما راهی که آنها رفتند نرویم.

3119      تـا کـه مــا از حــال گـــرگــانِ پـیـش            هـــمـچو روبَــه پـــاس خــود داریم بـــیــش

گرگان پیش یعنی مردمان گرگ صفتان گذشته. در مصراع دوم, پاس خود را داریم بیش یعنی خودمان را بخوبی حفظ کنیم. میگوید شکر خدا را که ما را بعد از پیشینیان آفرید خداوند تا اینکه از احوال وروزگار و سر نوشت آن پیشینیان که گمراه شدند و نپذیرفتند، آگاه بشویم وآن روباهی که عبرت گرفت با تقسیم کردن گرگ،  حالا ما هم عبرت بگیریم و جان خودمان را بخوبی حفظ کنیم اگر که عبرت بگیریم. ما نمیدانیم که همه ما چقدر تاریخ را میخوانیم یا خوانده ایم و یا دوست داریم و یا چقدر برایش اهمیت قائل هستیم. در مدارس تاریخ را بما یاد نداده اند. تاریخ یک مبعث چون و چرائیست. تاریخ این نیست که فلان کس کی متولد شد و کی بسلطنت رسید و کی مرد. تاریخ آموزنده تاریخیست که بچون و چرا ها بپردازد. چرا اینگونه شد و اگر پادشاهی بفلانجا لشگر کشید و شکست خورد, چرا شکست خورد و آیا لشگر کشی او عاقلانه بود و یا از خودخواهی او بود. آیا اگر این کار را نمیکرد چه اتفاقی میافتاد. اگر که ما بتوانیم به یک چنین تاریخی دست بیابیم و وارد این تاریخ چون و چرائی بشویم آنوقت میتوانیم بفهمیم که وقتی مولانا میگوید عبرت بگیریم از این گذشتگان  بچه معنیست.

3120      اُمّتِ مَــرحــومـه زیـن رو خـواندمان            آن رســـول حــقّ و صـــا د ق  در بـــیـــان

اُمّت یعنی پیروان. مرحومه یعنی مورد رحمت خدا وارد شده. اینجا رسول اشاره به پیغمبر اسلام و صادق یعنی راستگوو در بیان یعنی در سخن. گفته شده که پیامبر اسلام در سخنانش به یارانش گفت که خداوند به امّت من رحم کرده که امّت من را بعد از اُمتهای دیگر آورده چون پیغمبر بعدی بود و بعد از پیغمبرهای دیگر آمد بنابراین امتش هم بعد از اُمتهای دیگر آمدند. پس امّت پبامبر میتوانند از امت پیشینیان درس بگیرند و برحمت خداوند واقع بشوند و این باین معنی نیست که بمیرد و این رحمتی نیست که ما برای یک متوفا از خدا میخواهیم و میگوئیم خدا رحمتش کند. این پیغمبر راستگو گفت قدر این را بدانید که بعد از امتهای دیگر آمدید. حالا امتهانهای قبلی میتوانند برای ما درس باشند و کارهایشان برای ما میتواند عبرتی باشد.

3121      اســتـخوان و پشم آن گــرگـان، عیان            بـنــگـــریــد و پــنــد  گــیــریـــد ای مِـــهان

این استخوان و پشم که باز یک خواننده نا آشنا را باشتباه میاندازد, واقعا استخوان و پشم نیست. این یک اصطلاحی ست که مولانا بکار میبرد که یعنی از آثار و احوال برای اینکه وقتی یک حیوان میمیرد پس از گذشت زمان چیزیکه از او باقی میماند استخوان و پشمش باقی میماند. اینجا منظورش استخوان و پشم پیشینیان نیست بلکه اینجا منظور حال و احولشان و داستان واقعیشان و علت چون و چرائیشان ست. عیان بمعنی آشکار. گرگان یعنی گرگ صفتان. مهان جمع مه است و یعنی بزرگان. مولانا میگوید ای بزرگان مثل خواننده مثنوی، ای بزرگان بنگرید به آثار و اخبارو احوال آن گرگ صفتانی که بودند و الان نیستند ببینید که فرجام کار آنها چه چیز بوده, درس بگیرید و پند بگیرید.

3122      عـاقل، از سربـنهد ایــن هستیّ و باد             چـون شــنــیــد انــجــامِ فــرعــونان و عــاد

از سر بنهد یعنی از سر بیرون بنهد و از سر کنار بگذارد, فراموش بکند. این هست و باد یعنی غرورهستی را که من هستم و مغرورم. اینکه من هستم اینجا بمعنی منیت است. منیت مغرورش میکند و مرتب منم منم میکند باعث غرورش میشود و باعث گمراهیش میشود. اسلا در لغت غرور یعنی فریفته شدن و گول خوردن و کاملا بار منفی دارد و مغرور وقتی غرورش بحدی میرسد که او را گمراه میکند و انوقت اول شکست خوردن و گمراهیش هست. فرعونان یعنی پیروان فرعون و خود فرعون ها که همه آنها ادعای خدائی داشتند و ما دیدیم که عاقبت آنها بکجا انجامید. در زمان موسی قومی بودند که در عربستان جنوبی و یمن امروزی زندگی میکردند بنام قوم عاد و اینها ارشاد را نپذیرفتند و آنها هم بعذاب الهی گرفتار شدند. عاقل و خردمند کسیست که این غرورِ من هستم و منم منم را از سرش بیرون بنهد.

3123      ور بِــنَــنــهَـــد دیـگــران از حـال او              عـــبـــرتـــی  گـــــیـــــرنــد  از اِضلالِ  او

اگر که آن منیت و غرور را از سرش   بیرون ننهد آنوقت گمراه میشود و کلمه اضلال یعنی گمراه کردن ولی مولانا بمعنی گمراه شدن بکار برده. مولانا بعض وقتها کلمات را بنا به اقتضای درکی و موقعیت شِعری خودش تغیر میدهد که البته این اجازه را فقط او دارد و نه دیگران. اگر منیت را از سر خود بیرون کردی و دست از آن منیت و غرورت کشیدی آنوقت از گمراهی نجات پیدا میکنی و سعدتمند میشوی، ولی اگر که این منیت و غرور را از سرت بیرون نکردی گمراه میشوی و اگر که از سرنوشت گذشتگان درس نگرفتی و گمراهی سراپای زندگیت را فرا گرفت، حالا آیندگان از سر نوشت تو درس میگیرند. این انتخاب با توست. کدام یکی را میخواهی انتخاب کنی؟ آیا میخواهی از سرنوشت گذشتگان عبرت بگیری و یا بلاهائی و گمراهی هائی  بسر تو بیاید که آیندگان از تو عبرت بگیرند

پایان داستان رقتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار

Loading

91.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت چهارم

صفت  توحید

در این قسمت داستان آن دو یار که یکی مرید بود و آن یکی مراد بود و مرید قصد دیدار مراد خودش را کرد و بدر خانه مراد که رسید  از در خانه مراد را کوبید و صدائی از داخل آمد که کیستی و مرید جواب داد کم من هستم. آن مرید درب منزلش را باز نکرد و باو گفت برو و تو هنوز خام هستی و هروقت پخته شدی بیا. آن مردک مرید هم رفت و یک سال تمام دوری مرادش را تحمل کرد و سختی ها کشید و پس از یک سال در خودش احساس کرد که حالا دیگه پخته شدم. چگونه پخته شده بود؟ او توسط آتش فراق و دوری یارش که سختیها کشیده بود و فراقها را تحمل کرده بود پخته شده بود و تصمیم گرفت که بار دیگر بمنزل مرادش برود و بسیار مردد بود که آیا این مرتبه درب منزل را باز خواهد کرد یاخیر. وقتیکه بمنزل مرید رسید بسیار با احتیاط و ترس و لرزدرب منزل را کوبید و دوباره صدا آمد که کیستی و اینبار مرید گفت پشت در هم توئی. جواب داد حالا که پخته شده ای میتوانی داخل شوی و درب را گشود. و در اینجا این داستان را دنبال میکنیم:

3077      گفـت یارش  کَـاندرآ ای جــملــه مــن            نَـی  مـخالف چـون گُـل و خار و چـمـن

ای جمله من یعنی ای آنکه همه وجودت من شده ای. مخالف در اینجا بمعنی معمولی آن که در اجتماع بکار میرود نیست اینجا بیشتر معنی تفاوت و متفاوت را میرساند. مولانا میگوید: گل و خار و چمن هرسه از یک گیاه روئیده اند ولی با وجود این با هم متفاوت هستند. وقتی کسی به این گل نگاه میکند یک گل خوش رنگ و خوش بو و دلپذیر می بیند و همچنین خار را هم می بیند و آن ساقه و برگش را هم می بیند و همه اینها از یک ریشه هستند ولی از نظر ظاهر با هم تفاوت دارند. مراد به دوستش گفت ای کسیکه وجود خودت را در من محو کرده ای و خودت را یکباره و یکسره در وجود من حل کردی و فانی ساختی و با همه وجودت تو من شده ای، حالا وارد خانه من بشو و بسرابم اندر شو.  مولانا همیشه تمثیلی برای گفته های خودش بکار میبرد و اینجا مثال گل و خار و چمن را بکار برده و میگوید اینها از یک جا منشعب شده اند ولی شما نمیتوانید بگوئید که خار, آن گل است و فقط میتوانید بگوئید که خار از همان گیاه است. باید بگونه ای بشود که خارِ وجودِ انسان گل معنویت خداوند بشود. سبزی و خرمی چمن وجود انسان، سبزی و صفا و خرمی معنویت و معرفت خداوند بشود. اگر چنین چیزی شد آنوقت بمقصد رسیده اید. مولانا اندکی پیش  مثال نخ و سوزن را پیش کشید و گفت وقتی نخی را بخواهید بسوزن بکشید سر نخ شما نباید دو شاخه باشد و گرنه آن نخ بسوراخ سوزن نمیرود و سر نخ باید یکتا باشد تا بسر سوزن برود. نخ وجود شما هم بایستی از دوگانگی بیرون آمده باشد و با خدای خودش یکی شده باشد تا بتواند از آن منفذ سوزن وحدت بگذرد. وقتی از سوزن وحدت وارد شد آنوقت وصل حاصل شده همان چیزیست که هدف اصلی هست، وصل بحقیقت شدن. مولانا دنبال این بحث را میگیرد.

3078      رشته یــکـتـا شد، غلط کم شو  کنون            گــر دو تــا بـیـنـی حروف کــاف و نون

رشته یکتا شد یعنی من و تو از بین رفت و دیگر نداریم. غلط کم شو یعنی اشتباه مکن. کاف و نون دوتا حرف است که در زبان عربی وقتیکه بهم وصلشان میکنید, میشود کُن. کن یک کلمه عربیست و یعنی باش این اصطلاح برای اینست که وقتی خداوند میخواهد چیزی را بیافریند و از عدم به وجود بیاورد میگوید کُن و آن بلا فاصله هست. باش پس خواهد بود. کُن فیکون, ف یعنی پس و یکون یعنی خواهد بود. هیچ فاصله زمانی در بین نیست و اصلا بهم چسبیده اند. این امر خداوند را “امر کُن ” میگویند. کُن دوتا حرف کاف و نون است که از هم جدا هستند و متفاوت ولی وقتی بهم پیوسته اند و یک کلمه را درست کرده اند، این یک کلمه کُن درست شده و نه کاف است و نه نون. و این کُن برای خودش مفهوم دارد و این کاف و نون بتنهائی مفهومی نداشتند ولی این وصل شدن این کاف و نون هست که این ارزش و اجر را به کُن داده است. اگر این کاف و نون از هم جدا بودند و بهم وصل نشده بودند هیچ وقت این ارزش را نداشتند.

3079      کاف و نون همچون کـمـند آمدجذوب            تـا کشــاند مـــر عــدم  را در خـــطو ب

جذوب یعنی جذب کننده. خطوب یعنی کارهای مهم و جمع خطب است و خطب یعنی کار مهم. کمند یک طنابی است که یک سرش یک حلقه است و آن سرش در دست شکار چیان است و وقتی بر اسب سوار هستند آن را دور سر خودشان یکی دوبار میچرخوانند و بعد بطرف سر شکار پرتاب میکنند و وقتی آن حلقه بدور سر شکار افتاد آنوقت طناب را میکشند و صید را بطرف خودشان میکشند. این طناب را کمند میگویند. میگوید حالا این کاف و نونی هم که گفتیم مثل کمند جذب کننده است. چگونه این کمند شکار را که گرفته شده بطرف شکارچی میکشاند, حالا این کلمه کاف و نون هم جذب کننده است و میکشاند بطرف خودش. در مصراع دوم, شکارچی شکار را بطرف خودش میکشد، اینجا چی بطرف چی کشیده میشود؟ اینجا یک آفریده ای را که خدا میخواهد بیافریند از عدم که نیستیست, بوجود کشیده میشود. پس این کلمه کُن مثل کمند است که خداوند میاندازد و آنهائی را که میخواهد بیافریند از عدم میکشاند و میاوردشان بوجود و این کار خیلی مهمیست برای اینکه چقدر خداوند بما ارزش قائل شده که ما را از نیستی به هستی آورده. عرفان میگوید بزرگترین فضلی که خداوند در باره انسان کرده اینست که او را از نیستی به هستی آورده. نیستی کجا و هستی کجا. ما را آورده درمسیر تکامل. حالا این هستی هم تکامل میکند و میکند تا میرسد بعالم دیگر و دنبال تکاملش را میگیرد. تکامل معنوی را و چقدر فضل بیشتر از اینست که اصلا نیامده باین دنیا. بعضی ها ندانسته میگویند لعنت بر پدر من که من را باین دنیا آورد. پدر من وسیله بود و آن کمند فضل خداوند بود که من را از هیچ چیز بهمه چیز آورد. حالا این کمند سرش یک حلقه است و میخواهد این کمند را توصیف کند:

3080      پس دو تـا بـایـد کـمــنـد انـدر صــور           گــرچــه یـکـــتــا بـاشــد آن دو  در اثـــر

دوتا یعنی خمیده و دولا. صور یعنی ظاهر. مولانا این حلقه سر کمند که خمیده است و ظاهرا دوتا بنظر میرسد, اینها را یکی میداند و اثر آنها را یکی میداند. اگر بحلقه کمند بنگرید می بینید که خود حلقه دوطرف دارد و اگر یک سر کمند این حلقه نبود که شکارچی نمیتوانست شکار را بطرف خودش بکشد. مولانا میخواهد نتیجه بگیرد آنچه را که خداوند اراده کرده و ما را از نیستی به هستی آورده و او هم با کمند آفرینش خودش این کار راکرده و اینگونه کمند و حلقه شما ظاهر را مینگرید که دو تا است ولی اصل و اثرش آن یکیست اثر آن اینکه شکار را گیر میاندازد  و شکارچی میتواند توسط آن شکار را بیاورد. حالا پشت سر هم تمثیل میاورد تا خوب در نظر خوانندگان روشن شود. مولانا میگوید به اثر باید توجه داشت و نگاه کرد نه بظاهر.

3081      گـــر دو پـا گـر چــار پــا ره را برد            هـــمـچــو مـقــراضِ دوتــا یـکــتــا بُــرد

دوپا اشاره بانسان است که با دوپا راه میرود. چـار پا اشاراه به حیوانات مثل اسب و گاو و خر که با چهار پا راه میروند. میگوید نگاه نکنید که یک رهرو چند تا پا دارد ببینید که اگر چهار و یا دوتا پا دارند هردو راه میروند و اثر پا را نگاه کنید بتعداد آن نگاه نکنید. مقراض یعنی قیچی و وقتی بآن نگاه میکنید میبینید که دو شاخه دارد ولی این دو یک کار انجام میدهند و آن کار بریدن است. اگر یکی شاخه داشته باشد نمیتواند ببرد و باید دو شاخه باشد و اثر کار هردو شاخه یکیست. این یکی شدنها هست که اثر بخش است.

3082      آن دو انــبــازانِ گـــازُر  را بــبــیـن            هســت در ظـــاهــر خـلافی زان و زاین

انباز یعنی همکار و شریک. گازر یعنی رخت شو. در سابق ماشینهای رخت شوئی نبود و مردم در داخل خانه با لَگنهای بزرگ لباسهای خودشان را میشستند. یک عده ای هم بودند که شغل آنها رخت شوئی بود و بآنها گازر میگفتند. آنها صبحگاهان درِ منازل را میزدند و لباسها شستنی مردم را جمع میکردند و میبردند برای شستشو در بیرون شهر کنار نهر و جوی آب و آنها را میشستند و روی تخته سنگهای بزرگ برای خشک شدن میانداختند و پس از خشک شدن دوباره میبردند در خانه ها و بصاحبان آن لباسها پس میدادند و مزدی دریافت میکردند. وقتی این گازرها را که اغلب دو نفر بودند نگاه میکردید میدیدید که کار این دو نفر خلاف یک دیگر است

3083      آن یـــکـــی کــربـــاس را در آب زد            وآن د گـر هــمـبـاز، خشـکش مـیــکــنـد

کرباس یک نوع پارچه ای بود که قبل از دوختن آن را بآب میزدند که هرچه میخواهد آب برود. در این مصراع میگوید یکی از این گازرها کرباس را بآب میزد. همباز یعنی شریک آن گازر اولی. آن شریک دیگر همان کرباس را خشک میکند.

3084      بــاز او آن خشــک را تـر مــیـکــنـد            هـمــچــو ز استـیـزه  بضــد بـر مـی تـند

باز او یعنی آن همکار اول. همچو زاستیزه یعنی از استیزه و استیزه یعنی لجاجت و زاستیزه یعنی از لجاجت. بضد بر میتند یعنی بر خلاف اولی کار میکند. یعنی دومی خشکش کرد و اولی دوباره کرباسهای خشک شده را بر میدارد و میاندازد در آب. برای اینکه میداند با یکبار به آب انداختن پارچه باندازه کافی آب نمیرود و باید بیشتر بآب انداخت. دومی دوباره بر میدارد و خشکش میکند. حالا ایندو با هم آیا ستیزه و یا لجاجت دارند؟ خیر اینها دارند یک کار را انجام میدهند و بظاهر انها نگاه نکنید و باثر کار آنها باید بنگرید. خیلی و شاید همه قضاوتهای ما در زندگی با این چشم سرمان, داوریهایمان غلط و نا درست است. همیشه ظاهر را نگاه میکنیم و بلا فاصله هم قضاوت میکنیم. و نمی اندیشیم که این اثر هایش چیست و  کجاست. اگر بیندیشیم و بعمق برویم، داوریهای ما بکلی فرق خواهد کرد. این دوتا ضد هم نیستند ولی ضد نما هستند.

3085      لـیـک، ایـن دو ضـدِّ اســتـیــزه نــمـا            یـکـدل و یـک کــار بــاشــد  در رضـــا

استیزه نما یعنی کسیکه ظاهرا خودش را لجوج نشان میدهد. در رضا یعنی با کمال رغبت و رضایت. میگوید این دوتا ضد که بنظر بیننده میرسد ( در رابطه با این دو گازر) که دارند با همدیگر لجبازی میکنند در واقع آنها دو تا دشمن با هم نیستند, دشمن نما هستند یعنی اینطور بنظر میرسد و یا نَمایان میشود. اینها واقعا با رضا و رغبت دارند با هم کار میکنند و هدف آنها یکیست و آخر سر هم میبرند و بصاحبانشان پس میدهند و مزدشان را دریافت میکنند.  همه این مثالهائی که مولانا میزند برای اینست که بدانیم که آن خورشید حقیقت یعنی خداوند و خورشید معنویت یکیست و اختلافها که بنظر ما میرسد همه آنها جنبه ظاهری دارد. بارها تکرار میکند که این مردم هستند که خیال میکنند مردم با هم فرق دارند و براثر این تصور نادرستشان بر سر همدیگر میکوبند و همدیگر را میکشند  و کشته اند و خواهند کشت. برای اینکه اینها بظاهر توجه دارند و باخودشان میگویند پیغمبر من اینست و پیغمبر او کس دیگریست, من اینطور عبادت میکنم و او اصلا عبادتش قبول نیست و … و… این پیغمبران همگی فرستاده یک خدا هستند و همه داری یک پیام هستند و همه ما انسانها را بیک سو و بطرف خداو حقیقت سوق میدهند. باید اثر پیغمبر ها را نگاه کرد و نه شکل و ظاهر و ملیت او و زمانیکه ظاهر شده را.

3086      هــر نـبـی و هر ولـی را مسـلکیست            لـیـک، تـا حـق مـی بَـرَد، جـمـله یکیست

نبی یعنی پیامبر. ولی یعنی جانشین پیامبر.مسلک هم یعنی روش و طریقه وراه. میگوید هرکدام طریق و روشی و آئینی دارند و هرکدام طریقتی دارند که ظاهرشان با هم فرق میکند ولی در باطن همه طریقتها با هم یکیست و همه اینها مردم را بسر منزل حقیقت میرسانند. بنا براین همه اینها کارشان یکیست. مولانا مثالی میزند که در کتاب فیه مافی نوشته. مولانا این کتاب را بنثر نوشته وبعضی از مطالبی را که در مثنوی معنوی بیان میکند در این کتاب مقداری بیشتر توضیح میدهد و بحث میکند و بیشتر باز میکند. میگوید اگر راه ها مختلف است ولی مقصد یکیست. او بشاگردانش خطاب میکند که ببینید راه مکه چقدر با هم فرق میکند, یکی از راه روم میرود و یکی از ترکستان میرود، یکی از عجم میرود ، یکی از یمن میرود، یکی از راه دریا و دیگری از راه خشکی میرود. میگوید وقتی بظاهر نگاه میکنی ببینید چقدر با هم فرق دارند ولی شما ها این را نگاه نکنید بلکه هدف آنها را نگاه کنید. خواهید دید که همه دارای یک هدف هستند و همه میخواهند بمکه برسند. باید آن اثر و هدف را در نظر گرفت. مولانا وقتی وارد این بحثهای لطیف میرسد متوجه میشود که مثل اینکه این شاگردهایش و یا خوانندگانش دارند خسته میشوند و خیلی نمیخواهند بیشتر راجع باین مطالب فکر کنند! میگوید اگر نمیخواهید، دیگر نمیگویم.

3087      چونـک جـمـع مسـتمع را خواب برد            ســـنــگـــهـــای آســــیــــا را آب  بـــرد

مستمع یعنی شنوندگان هر کس که باشد. خواب برد یعنی خواب غفلت برد. آسیا بهایِ آبی دارا ی دو سنگ بزرگ و سنگین بودند که یکی در زیر و دومی در روی سنگ زیرین میچرخید و دانه های مثل گندم را بین این دو سنگ میریختند و این گندم سائیده میشد و بصورت آرد بیرون میریخت که مردم میتوانستند آن را خمیر کنند و از این خمیر نان تهیه کنند و بخورند. بعضی وقتها میشد که دیگر مشتری نداشت در این مواقه آسیاب بان آبی را که به این اسیاب میریخت و آنرا میگرداند, به شاهراه خودش بر میگردانید. در اینجا سنگهای آسیاب را آب برد یعنی اصلا آسیاب از کار میایستاد و حالا در اینجا هم آسیاب ارشاد ایستاده و یا خراب شده و دیگر عمل نمیکند. این آسیاب هدایت دیگر نمیچرخد. آن دانه های معرفت و عرفان که باید در عرفان بین آندوتا سنگهای آسیاب ارشاد بچرخد, خورد شده و بصورت آرد در بیاید تا انسانهای جامعه این آرد را بخورند و از آن تغذیه کنند و هضمش کنند و دفعش کنند و درکش کنند. خود گندم را که نمیشود خورد. باید نرم شود و آماده پختن شود تا بعد از آن بتوان خورد. دانه های عرفان و معنویت  هم باید در آسیاب معرفت و عرفان خورد شود و ارد شود تا این انسانهای معمولی بتوانند اینها را خمیر معنویت ازشان درست کنند وبخورند و جذب کنند. تا بآنها نیروی معنویت بدهد. حالا اگر نمیخواهند و بخواب غفلت رفته اند پس آسیاب معرفت هم از کار میافتد. معمولا وقتی مولا نا احساس میکند که سخنانش بفوق و فرا تر از فهم و درک شنوندگانش و یا خوانندگانش بالاتر رفته است.  انوقت است که دم فرو میبندد.                

3088      رفــتــن ایــن آب فـــوق آســـیــاست            رفــتـنـش در آســیــا بــهــر شــمــاســت

رفتن اینجا یعنی جاری ساختن. آبی که در این آسیاب معرفت میرود حرف است و سخن و آسیاب هم آسیاب ارشاد است. آسیاب دانه های خوراکی با آب میگردد و آسیاب مولانا با حرف میگردد و با سخن میگردد. میگوید هرچه من هر کاری بکنم بخواهم این چیز ها را آنچنان که هست بشما نشان بدهم، نمیشود برای اینکه هرچه من گفتارم را پائین و ساده بگویم حق مطلب را ادا نکردم. اگر می بینید آب و آسیاب را مثال میزنم برای شماست که روشن بشوید هدایت بشوید. وگرنه این حرف خیلی بالا تر از اینهاست ولی من مثالهای لمس کننده میزنم که شما آن را درک کنید. رفتن این آب سخن در آسیاب سخن برای خاطر شماست.

3089      چـون شـما راحاجـت طاحون نـماند            آب را در جــوی اصـــلـــی بـــاز رانــد

طاحون بزبان عربی یعنی آسیاب. میگوید وقتیکه ببینم شما میگوئید اصلا نیازی به آسیاب ندارید لذا منهم آن آب آسیابم را بر میگردانم بمسیر اصلی و همیشگی. ای مولانا این آب سخنت را میگوئی بر میگردانی بکجا بر میگردانی؟  جوی اصلی آن دلهای آگاه است. دلهای روشن است و دلهائی هست که پرتو نور الهی در آن دلهاست و آنجا جوی اصلیست. من از آنجا گرفته ام و بآنجا بر میگردانم اگر شما ها نخواسته باشید. جایگاه اسرار و الفاظ آنجاست نه اینکه از لب و دهان من خارج میشود. جای این صحبتها دل عارف است. جایش دل مردمان آگاه است.

3090      نـاطـقـه، سـوی دهان تعـلـیم راست            ورنه خود آن نطق را جـویـی جــداســت

ناطقه یعنی قوه سخن گفتن و سخن سرائی کردن. تعلیم راست یعنی برای تعلیم دادن است. میگوید این قوه سخن گفتن من برای ارشاد شماست. برای اینست که من مردم را بتوانم هدایت و تعلیم بکنم. حالا این سخن بوسیله دهان و حلق من بیرون میآید. این آسیاب بستر و مجرای دیگری دارد و نه دهان من, مجرای اصلیی دارد و ان مجرا جان و دل عاشقان معرفت و جان و دل آن انسانهی شیفته و مشتاق عرفان و معرفت است و بانجا بر میگردانم. هرگاه خواننده و یا مستمع خواهان خواننده و یا شنونده این سخنها نباشد من  دهان خودم را می بندم و آسیاب را تعطیل میکنم. اینکه من این صحبتها را میکنم برای تعلیم شماست وگرنه این حرفها آنقدر سطح بالاست که مسیر دیگر و مافوق اینجاست و حالا باین زودیها نمیشود بشما گفت. حالا من باز هم من آنقدر مطالب را ساده بیان میکنم تا اینکه در حد شما باشد و برای شما قابل درک باشد.

3091      مـی رود بی بـانـگ وبـی تکرارها            تَـــحـــتَــهَــا الاَنـــهــار تــا گُـــلـزارهـــآ

می رود منظور مولانا قوه سخن سرائی خودش است. بی تکرار ها یعنی تازه بتازه و نو بنو. در مصراع دوم  تحتها یعنی زیر آنها. انهار یعنی این نهر ها. گلزارها یعنی گلزارهای حقیقت. این قوه سخن سرائی که من دهانم را میبندم و این آسیاب را تعطیل میکنم و این آب معرفت را بر میگردانم به آن دلهایِ آگاهِ دل آگاهان، میرود زیر آن درختهای با صفا و پُر میوه و بار ده معنویت و در آن نهر هائی که زیر آن درختهائی هست که میرود و میرود تا برسد بگلزارها ی معرفت.  درست است که من آسیاب را تعطیل کردم و دهانم را تعطیل کردم. ولی آبی که در این آسیاب بود و من برگرداندم در جریان بود دارد میرود. و هیچ سر و صدا هم ندارد, بی بانگ و بی تکرار ها. وقتی من حرف میزنم من صدا دارم ولی وقتی آن آب را برمیگردانم و میرود بی صداست.

3092      ای خـدا جـانــرا تـو بـنـمـا آن مقام            کـه در او بــی حــرف مــی رویــد کـلام

جان را بنما یعنی جان را نشان بده. مقام یعنی جا. میروید یعنی ظاهر میشود. میگوید خدایا یک جانی را بما نشان بده که آن جان کلام و سخن حقیقت, بی حرف و لفظ و صوت در آن بروید. من میخواهم پای صحبت من کسی بنشیند که بدون این حرف و صوت و کلام درخت معنویت در آن رویش پیدا کند و ظاهر شود. مولانا دارد با خدای خودش حرف میزند و در جائی دیگر با خدا میگوید:

                حرف و صوت و گفت را بر هم زنم           تا که بــی این هر سه با تـو دم زنــم

هیچکدام از اینها را نمیخواهم، نه حرف و نه گفت و نه صوت  را میخواهم حالا دلی را بمن نشان بده که بدون این صوت و گفت و حرف که کلام حقیقت  در آن  دل  وارد شود.

3093      تا که ســازد جـان پاک از سر قدم            ســوی عــرصــۀ  دور پــهــنـــای عـــدم

سازد جان پاک از سر قدم یعنی جان پاک بجای قدم و پا با سرش برودو یا سرش را بجای پا بکار ببرد. مولانا هنوز در حال صحبت کردن با خدای خودش است و در این بیت میگوید: خدایا آن جان پاکی را بمن نشان بده, آنقدر شایسته و پاک باشد که وقتی بسوی او میخواهم بروم با سر بروم. دور پهنا یک کلمه است و یک کلمه ترکیبیست و یعنی بسیار پهناور و گسترده و دور پهنا. عرصه یعنی میدان. عدم در اینجا عالم روح و عالم حقایق و واقعیتهاست.  و بالاخره عالم حقیقت محض است. چون حقیقت محض برای مردم پیدا نیست و حقیقت محض را نمیبینند بان میگویند عدم و عرفا هم بان میگویند عدم یعنی چیزیکه دیده نمیشود. خداوند ما را هم از عدم و عالم روح و عالم پاک  بوجود آورده است. اشتیاق در آنها پیدا میشود که با جان های پاک, با سرشان بجای قدم بسوی آن عدمی که آن جهانِ آرامِ پاک و حقیقت محض بیکران پهناست که با سربدنبالش بروند، نه اینکه بمیرند و بروند. انسانهای کامل و خیلی از انسانهای دیگر در حالیکه زنده اند جسمشان اینجاست ولی روحشان رفته در همان عالم ارواح و حقیقت.

3094      عـرصـۀ  بس بــا گشـــادو با فضا            ویــن خــیــال و هســت  یــابـــد  زو نـــوا

عرصه یعنی میدان. آن عالم حقیقت آنقدر میدان بی نهایت گسترده و پهنی دارد که حدی برایش نمیشود قائل شد. مولانا این چنین عالمی را مثال میزند. انسان میتواند با خیال خودش بهرجای این دنیا پرواز کند چون مغز انسان قدرت دارد در هر آن با سرعت سرسام آور بهر کجا بخواهد او را ببرد. بعضی ها خیال میکنند که این شاهباز خیال تا بی نهایت هم میتواند برود ولی اینطور نیست مغز ما هم حدی و مرزی دارد. عالم خیال پهناور هست ولی خیلی از عالم روح و حقیقت کوچکتر است. ما وقتی بدنیا آمدیم از آن عالم حقیقت قدم بدنیای خیال خودمان گذاشتیم. غم و اندوهی هم که داریم بخاط همین است برای اینکه از یک عالم بزرگتر آمدیم بعالم تنگتر. عالم خیال انسان درست است که خیلی بزرگ است ولی نسبت بعالم حقیقت خیلی کوچکتر است بهمین دلیل غم آور است.در مصراع دوم بیت فوق، میگوید این عالم خیال که فکر میکنیم خیلی پهناور است و این هستیی که ما داریم, همه اینها پایه و اساس و نوای خودشان را از عالم حقیقت که لا یتناهیست گرفته اند.

3095      تــنــگــتــر  آمـد خـــیــالات از عدم            زآن سـبـب بـاشــد خــیـال اســبــاب غـــم

بعضی از ماها هستیم که در این جهان خاکی اصلا از خاک جدا نمیشویم و داریم خاکبازی میکنیم و نمام توجهمان باین مادیت خاک مانند است مثل مرغ خانگی که نمیتواند مثل عقاب پرواز کند و عوج بگیرد و دائم در خاک قدم میزند. این دیگر جهانش خیلی تنگ است و خیلی غمش زیاد است. این جهان، جهان حس و رنگ است یعنی چیزهائی که ما با حواس پنج گانه خودمان حس میکنیم و ما را بخودش جذب میکند. این رنگها و این شکل ها در این جهان خاکی, شیفته آنها میشویم.

3096      بـاز هســتـی تـنـگــتـربود ازخـیـال             زآن شود در وی قـمـر  هــمــچــون هِلال

3097      بـاز هســتــیِ جــهـانِ حس ورنگ             تـــنـــگــتر آمد که زنـدانـیـــســت تـــنــگ

این دیگر خیلی تنگتر شد و برای همین هم هست که روحمان در قفس بدنمان نا راحت است و میخواهد پرواز کند و برگردد بجای اصلی خودش چون از یک جای وسیعی آمده است بجای خیال و باز هم از جهان خیال آمده است به این جهان خاکی که دیگر خیلی هم تنگتر است و همه اینها سبب ناراحتی این روح است.

3098      عـلّـت تـنگــیسـت  تـرکــیــب وعد            جـــانــبِ تـــرکـــیــب، حســها مـــی کشــد

ترکیب و عدد یعنی کسرت. ما همه موجوداتی هستیم که درحال ترکیب هستیم و داریم عدد را زیاد میکنیم. مرتب تبادل و تناسب  و باهم دیگر تبادل میکنیم و مرتب داریم تعداد خودمان را زیاد میکنیم مرتب زیاد و زیاد میشود تا کسرت پیدا میشود. وقتی کسرت زیاد میشود و میبینید مثل امروز که چگونه جمعیت زیاد میشود در این کره خاکی لذا روز بروز در حال تنگ و تنگتر شدن است و جا برای همه تنگ است و از هر لحاظ زندگی تنگ و تنگتر میشود. میگوید حالا که اینطور هست و تنگی و تنگتر وجود دارد چرا اینقدر بآن چسبیده ایم. بعد میگوید این چسبیدن بخاطر آن پنج حس ماست و این عالم ترکیب حسها میکشَد, یعنی با این عالم کسرت انس گرفته و نمیتواند از آن جدا بشود. و مادی پرست شده ومادی دوست شده. ماده دوستی خوب است برای اینکه ماده بدست میاورد که با آن زندگی کند ولی نه اینکه ماده را بپرستد بطوریکه نتواند از آن جدا شود. میگوید علت اینکه ما اینطور شده ایم بخاطر این پنج حس ماست. لامسه ما دیده و شنیدن ما آنقدر انس پیدا کرده و باین دنیا چسبیده و پیوندهائی با این عالم تنگ دارد که نمیتواند باین آسانی گسسته بشود. میگوید ورای این عالم خاکی یک عالم توحید و وسیع تری بدان که بزرگتراست مثل عالم تو حید و اگر تو طالب یکتائی هستی باید بان عالم بروی. نه اینکه بمیری و بروی آنجا. تا زنده هستی میتوانی بروی.

3099      زان سـوی حس، عـالـم تـوحید دان            گـر یـکــی خــواهی، بـدان جــانـب بــران

زان سوی و فرا تر از دنیای حس. اگر بتوانیم از این عالم کسرت پیوندمان را قطع کنیم و اگر بتوانیم از زیر بار این سلطه واین حکومت تر کیب و عدد بیرون بیائیم آن پیوندهایمان گسسته میشود و آزاد میشویم ورها میشویم و میرویم بسوی آن عالم یکتائی.یعنی اینقدر مشتاق غیر ضروری نباشیم. انسان غذا میخواهد که زنده بماند, مسکن میخواهد که در آن آسایش داشته باشد, پوشش میخواهد که او را محفوظ نگه بدارد. وسیله ای میخواهد که او را ازنقطه ای بنقطه دیگری برساند. اینها لازم است و نباید پیوند را با اینها قطع کرد. ولی بعضی ها آنقدر باین حس ها چسبیده اند که وقتی دیگری را می بینند که داریهایش خیلی بیشتر از خودشان است و میخواهند آن چیزها را داشته باشند آنوقت آنها را میکشاند و جذب میکند بطرف غیر ضروریها. آز اینست که باید این پیوند را گسست.

3100      امرِکُن، یک فعل بود ونون و کاف            در سـخن افــتــاد و، معـنــی بود صـــاف

امر کُن یعنی امر آفرینش. میگوید امر کُن یک فعل است که از نون و کاف درست شده و میبینیم که از دو حرف است  با هم که یکی  شد آنوقت صاف میشود. در سخن افتاد و با هم یکی شدند, عاری از تضاد شد وعاری از کسرت شد.

3101      این سـخـن پـا یـان نـدارد، باز گرد            تـا چـه شـد احوالِ گــرگ  انــدر نــبــرد

در اینجا مولانا میگوید حالا دیگر به داستان خودمان باز میگردیم، چون این سخنان پایانی ندارد و ترس مولانا اینست که خواننده اش کم کم خسته شود. میگوید بداستان باز میگردیم که ببینیم حال و احوال آنگرگ  و روباه و شیر بکجا رسید و این کار را در قسمت بعدی انجام میدهد. دنباله این داستان در قسمت پنجم

Loading

90.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت سوم

قصه آنکِ دریاری بکوفت، از درون  گفت کیست ؟  گفت  منم . گفت چون تو توئی در نمی  گشایم

مولانا مثل همیشه گفته های خودش را با مثالهائی تطبیق میدهد که این مثالها قابل لمس است و در ضمن بدرک گفته های خودش کمک میکند. در این قسمت داستانی را در میان داستان شیر و گرگ و روباه میاورد که در تأئید حرفهای خودش که در قسمت قبل مفصل بیان کرد که در مقابل خداوند ما بندگان نباید با او ما و منی داشته باشیم و در تأئید این فلسفه بما کمک میکند. مولانا مسئله گرگ و روباه را رها کرد و حالا صحبت از ما و منی میکند.

3056      آن یـــکـــی آمـــد دَرِ یــــاری بـــزد            گـفـت یـارش:  کــیســتـی ای مُــعـتَـمَـد

در این بیت مسئله مرید و مراد مطرح است. آن یکی منظورش یک شخصی است که مرید است و برای دیدن مرادش بدر خانه مراد میاید که از او سؤالی بکند. بخانه مراد میرسد و در خانه او را میزند. گفت یارش یعنی آن مراد و یا مرشد از پشت در که ای کسیکه مورد اعتمادهستی, تو کی هستی؟

3057      گـفت من: گـفـتش بروهنـگام نیست            بـر چـنـیـن خـوانی  مَقامِ خــام  نــیسـت

خوان یعنی سفره ولی در اینجا سفره غذا خوری نیست بلکه سفره و خان معنویات است و بر سر سفره الاهیات اصلا خام اندیشان نمی نشینند چون پذیرفته نمیشوند. کسانی سر آن سفره می نشینند که پخته باشند مثل غذائی که وقتی بر سر سفره غذا میگذارند باید پخته باشد حالا کسی هم که میخواهد سر سفره معنویات بنشیند باید پخته باشد. مقام دو معنی دارد. یکی بمعنی محل است و یکی هم بمعنی مرتبه است. در اینجا هردو معنی صادق است. آن شخص مرید که بدر خانه مراد آمده بود جواب داد که من هستم. مراد از پشت در خانه گفت برو حالا وقت پذیرفتن تو نیست. اینجا سفره ای پهن شده که سفره معنویت است و جای هر آدم خامی نیست. وقتی میگوئی منم این نشانه خام بودن توست. لذا تو پذیرفته نیستی و برو و هنوز بآنجا نرسیده ای و در مقام و مرتبه ای نیستی که بر سر سفره معرفت الهی بنشینی و اسرار و رازهای الهی را درک کنی.

3058      خــام را جــز آتشِ هَـــجـــر و فِراق            کــی پَـزد؟ کـی وارهــانـــد از نـــفــاق

نفاق که در آخر بیت آمده یعنی دو روئی و انسان دو رو کسی هست که مدعی هست که در راه جستجوی حق وحقیقت پیش میرود  ولی در واقع از باطن و قلبش نیست. این انسان هنوز خام است و ظاهرش با باطنش فرق میکند و به او دو رو میگویند. حالا در اینجا مراد در را باز نکرد و به مرید گفت تو هنوز خامی و باید بروی. حالا مولانا خودش میگوید شخص خام را باید پخته کرد. چیزی که پخته گر است آتش است و در اینجا این آتش با آتشیکه غذا را پخته میکند فرق دارد. این آتش, آتش فراق و جدائیست و آتش هجران است. این آتش میتواند که انسان خام را که دم از من و مائی میزند, بیرون بیاورد و پخته بکند. یعنی کسیکه آشنا بمعرفت حق نیست و خام است تا اینکه هجران و فراق را تجربه نکند پخته نمیشود و بایستیکه این آتش جدائی و دوری او را بسوزاند, شکنجه و ریاضت بدهد تا شایسته درک معرفت الهی بکند و از نفاق و دو گانگی او را بیرون بیاورد. وقتی کسی در برابر حق بگوید من , این دوگانگیست برای اینکه آن کس در برابر خدا که من واقعیست میگوید من ، این جا دو من بوجود میاید که این دو گانگیست و مُجاز نیست.

3059      رفــت آن مسـکـیـن و سـالی در سفر            در فِــراقِ دوســت ســوزیـــد از شرر

مسکین آن مراد است که خام بود ودر بروی او باز نشد. سوزید یعنی سوخت. شرر آن شعله های بالای آتش است. آن مرید بیچاره رفت و یک سال تمام دور از مرادش در سفر گذراند و در آتش دوری جدائی و هجران و فراق سوخت و پخته شد و با خود گفت وقت بر گشتن رسیده است.

3060      پـخـته شـد آن سـوخته, پس بازگشت            بـــاز گِـــردِ خــانه انــــبــاز گــشــــت

انباز یعنی شریک و دوست یعنی در راه صحبت معرفت الهی اینها با هم شریک هستند. آن مراد خام که یک سال در آتش هجران و جدائی سوخت و دلش هم سوخته بود احساس کرد که پخته شده و گفت وقت بر گشتن است. باز گشت و دوباره دور وبر خانه دلدارش قدم زد و گشت میزد. از خود میپرسید آیا واقعا وقت باز گشت است و یا باز هم خواهد گفت برو تو هنوز پخته نشدی؟ و یا اینکه من را خواهد پذیرفت و در این فکر ها بود. چاره ای نداشت و حلقه ای بر در زد.

3061      حـلــقه زد بـر در بصـد ترس وادب            تــا بِـنَـجـهَـد بـی ادب  لــفــظی  زلــب

بنجهد یعنی بیرون نجهد. اینبار آن مراد با بیم و هراس فراوان و با کمال ادب حلقه در خانه مرادش را بصدا در آورد. مبادا یک حرفی از زبان من رانده شود که بی ادبی باشد و باز بگوید برو و وقتش نیست.

3062      بانگ زد یارش که: بردر کیست آن            گـفـت بـر در هم تــوی ای دلســتــان

مرادش از پشت در بانگ زد کیستی؟ آن مرید گفت که بر در هم توئی ای دلبر من.

3063      گـفت اکنون چون مـنی ،ای من درا            نـیســت گـنـجـایی دو مـن را در سرا

چون منی یعنی چونکه هردو یکی شدیم. نیست گنجائی یعنی نمیگنجد و دوتا من نمیتواند توی یک خانه باشد. مرادش از داخل خانه گفت اکنون که ما هر دو یکی شدیم و وجود جداگانه در ذهن تو نیست، حالا داخل شو و بیا داخل. حالا دست از خویشتن خودت بر داشتی و خود خودت را فراموش کردی و وجود خودت را در وجود من فانی کردی. این همان کاری است که مراد میخواست مریدش بکند و خدا هم میخواهد بندگانش بکنند. حالا بیا و در یک خانه دو من نمیشود. در خانه عالم هستی هم دو گانگی نیست. اگر همه عالم هستی را یک خانه فرض بگیریم، بیشتر از یک من در آن نیست و آن خداوند است. دیگران همه نیستند و وجودشان همه مجازیست و حقیقی نیست. وجود حقیقی یکیست و همان خداوند است. بایستی که دو گانگی ساقط شود و وقتی ساقط شد و از بین رفت آنوقت تازه میتوانی از در درآئی و وارد بشوی. همه عرفا نه تنها مولا نا، معتقد هستند که دوستی میان دو کس هست, درست نیست مگر اینکه یکی بدیگری بگوید بجای تو بگوید من و طرف مقابل هم بجای اینکه بگوید من بگوید تو آنوقت بین این دوتا دوستیشان درست است. وقتی همدیگر را صدا میکنند این یکی بآن یکی بگوید ای تو آن هم به این یکی بگوید ای من  اگر اینطور شد آنوقت بین این دو نفر دوستی واقعی بر قرار است. وگرنه دو گانگی وجود دارد و آنوقت دوستی نیست. حالا اگر عرفا میگویند بین بندگان خدا چنین رابطه ای باید باشد پس ببینید بین بندگان و خود خدا چه حالتی باید باشد. در این حالت هست که عرفا میگویند عاشق بمعشوق تبدیل میشود و معشوق بعاشق تبدیل میشود و اصلا از آن هم بالا تر میرود و عاشق و معشوق و عشق، هر سه با هم یکی میشوند. تا زمانیکه عاشق و معشوق و عشق از هم جدا باشند آن فاصله هست و وقتی وصال هست که آن حس نکند که عاشق آن معشوق است , هر دو یکی شده اند و هردو عاشقند و هردو معشوقند و اصلا خود این دو خود عشق هستند و تمام وجودشان پُر ازعشق است. وقتی کار باینجا رسید آنوقت همه چیز درست میشود. بهمین علت بود, وقتی در خانه یارش را زد و دفعه اول پذیرفته نشده بود و رفت و یک سال از فراق سوخت و برگشت حالا فهمید که چه باید بکند و وقتی دفعه دوم در خانه یارش را زد و یارش از داخل خانه پرسید پشت در کیست و او گفت پشت در هم توئی ای دلستان و صاحب خانه گفت پس حالا بیا بداخل. باید از دو گانگی گذشت و بیک تائی رسید.

3064      نیـســت ســوزن را سـرِ رشـته دو تا            چـونـکِ یـکــتا یـی، درین سوزن درا

در مصراع اول مفهوم اینست که دو تا نخ بسوزن نمیرود و باید یکتا باشد و باید که دو بینی نباشد در مصراع دوم چونکه یکتائی یعنی یکتا هستی و اشاره باین دارد که یک جوینده راه حق و یک رونده راه حق آنوقتی بمرحله یکتائی میرسد و بحق می پیوندد که خودش را در وجود او فانی کرده باشد و مغایر با وجود او حس نکند. برای مثال مولانا میگوید سوزن فقط یک سوراخ دارد و نخی که سر آن بصورت رشته در آمده نمیتواند وارد سوراخ یکتای این سوزن بشود و حالا این سوراخ اشاره است به سوراخ سوزن حقیقت است و سوراخ خیلی ظریفی است, و آن نخی که میخواهد وارد آن شود باید یکتا باشد و باید دو بینی و دوگانگی و چند بینی نداشته باشد و جز خدا نبیند. آنوقت است که میتواند بخدا برسد. هرگاه از مرحله منیت بر آمدی وهمه چیز را او دانستی آنوقت میتوانی از آن منفذ تنگ سوزن وحدت و یگانگی وارد بشوی. توجه اینکه وقتی ما یک عمر مرتب من گفتیم و منیت کردیم این کار آسانی نیست که از این من گفتنها دست بکشیم ولی غیر ممکن هم نیست. عرفا در عرفان هیچوقت یک چیز غیر ممکن را از کسی نمیخواهند. برای ما سخت است چون عادت نداریم و فقط همان عادت است. آن منیت هم عادت شده باید از این عادت دست بکشیم. بعد از اینکه دست کشیدیم آنوقت احساس میکنیم که چقدر سبک شدیم و احساس سبکبالی میکنیم و چقدر آسوده ایم و بلاخره چقدر آرامیم. برای اینکه همه نا آرامی ما از منیت ما که دیگر نداریم. اگر فلانی جواب سلام من را دیر داده است و بمن بر خورده و حالا من نا آرامم اگر منیت نداشتم که دیگر بمن بر نمیخورد چون آن من را دیگر نداشتم که باو بر بخورد. منیت اگر نباشد این گله ها و شکوه ها وکینه ها و انتقامها دیگر وجود ندارد و یا آنقدر بنظر کوچک و بی اهمیت میاید که در وجود شخص هیچ اثری نمیگذارد. وقتی که منیت باشد آن صفات آزار دهنده در وجود انسان مرتب رشد میکند و تا آخر عمر انسان را نا راحت میکند. وقتی این من شما کینه بدل میگیرد و این کینه را نمیخواهید کوشش کنید و از دل خودتان بیرون کنید آنوقت این غده زجر دهنده را تا آخرین لحضات عمرتان با خودتان حمل میکنید ولی آن کسیکه باعث این کینه شما شده اصلا رفته و اصلا از یادش هم رفته است و فقط شما که حمل کننده هستید زجرش را تا آخر عمر میکشید.

3065      رشــتــه را بــاشد بسوزن  ارتـبـاط            نیســت در خور بـا جَمل سَـمُّ الخِـیـاط

اینجا تکیه روی رشته است. در خور یعنی لایق, سزاوار. جمل یعنی شتر. سَم الخیاط یعنی سوزن. مولانا دشواری سیر بسوی حقیقت را بگذشتن رشته نخ از سوراخ سوزن تشبیه میکند. میگوید رشته نخ وقتی باریک و یکتا شد آنوقت از سوراخ سوزن میگذرد و وقتی از سوراخ گذشت آنوقت این سوزن و نخ با هم ارتباط پیدا میکنند. باید سر رشته نخ چند سر و دوگانگی نداشته باشد. رشته وجود و سوزن وحدت وقتی میشود ازش گذشت و با آن ارتباط پیدا کرد که رشته وجود یکی باشد. این رشته ایکه یگانه و باریک شده میتواند از سوراخ سوزن بگذرد، شتر که نمیتواند بگذرد و شتر در خور و لایق این نیست که با سوزن ارتباط داشته باشد. انسان تا وقتیکه دچار تکبر شتر گونه باشد مثل شتر است. معروف است که بین حیوانات شتر از همه متکبرتر است. کینه جو ترین حیوانات شتر است.  نه تنها مولانا و عرفا این حرف را میزنند بلکه در انجیل هم آمده که حضرت عیسی بشاگردانش میگفت که شما تا از این تکبر خودتان نگذرید به عالم ملکوت نمیتوانید راه پیدا کنید. عالم ملکوت آن عظمت خداوندی و عالم برین است در برابر این عالم خاکی و مجازی میگفت نمیتوانید راه پیدا کنید. اگر میخواهید بآن عالم ملکوت بروید, آن عالم پاک, و بی آلایش و منظه از هر بدی و زشتی وارد آن عالم بشوید در حالیکه زنده اید وارد بشوید فقط یک راه دارد که تکبر نباید باشد، و وقتی میتوانید تکبر را نداشته باشید که منیت را نداشته باشید.  سعدی میگوید:       یکی قطره باران زابـری چـکـیــد           خجل شد چو پــهنــای در یــا بـدیــد

این قطره آب با خودش گفته بود که آب یعنی من و آب از این بزرگتر که نمیشود و غیر از من که دیگر آبی نیست. وقتی نزدیک دریا رسید و آن عظمت و بزرگی دریا را دید، خجالت کشید.

                که جائی که دریــاست من نـیـستم           گر او هست حقی  که مـن نیستم

ما همان قطره ای هستیم که میخواهیم بچکیم و وصل بشویم بدریای حقیقت الهی ولی داریم منم میکنیم, آیا میتوانیم با این منم کردنمان وصل بشویم؟ خیر نمی شود. ما هم مثل قطره وقتی غظمت دریا را می بینیم ما هم خجالت میکشیم. اگر که خداوند هست با آن عظمتش، من کی هستم که تکبر داشته باشم و تکبر بکنم؟  سعدی ادامه میدهد و میگوید: بنا بباور قدیمیان خیال میکردند موقعیکه قطره های آب بدریا میریزند, صدف ها بروی آب میایند و هرکدان یکی از این قطره ها را میگیرند و به ته دریا میبرند و پس از زمانی این قطره به مروارید تبدیل میشود و وقتی آن قطره خجالت کشید!  سعدی ادامه میدهد:

                   سپــهـرش بـجـائی رســانید کــار          که شـــد نامور لـؤ لـؤ شــاه وار                                     

سپهر یعنی آسمان و فلک. شاه وار یعنی قابلیت شاهان را داشته باشد و بزرگ باشد. لؤ لؤ یعنی مروارید. آسمان و روزگاران کار او را بجائی رسانید که آن مروارید تبدیل بمروارید شاه وار گردید. بر میگردیم به بیت قبلی که با تکبر شتر گونه داشتن از سوراخ حقیقت نمیتوان گذشت.

3066      کــی شود بــاریک هســتیّ  جَـمــل            جـز بـمقـراض  ریــا ضــا ت وعـمل

هستی جمل یعنی وجود شتر. در واقع طبیعت و ذات شتر مانند ما. مقراض یعنی قیچی. ریاضت یعنی شلاق ریاضت زدن بنفس خودمان. این شتر ذات وجود خودمان بزرگ است و نمیتواند از سوزن عبور کند و باید آن رابا قیچی کوچک و باریک کرد. با چه قیچی ای باریک کنیم؟ با قیچی ریاضت و با شلاق زدن باین طبیعت و ذات شتر مانند که تربیت شود وباریک شود, آنوقت شاید از سوراخ بگذرد. یا هرچه را که نفس ما میخواهد و زشت است باید بگوئیم نه و با این نه گفتن ها این شتر را قیچی قیچی کنیم. اگر دروغ است نباید دروغ گفت. اگر جائی میخواهد برود که شایسته نیست نباید رفت. اگر کینه است نباید داشت. شهادت دروغ, نباید داد. این چیز مال تو نیست نباید برداشت و دست زد. همه این نه نه نه گفتن ها شلاق است و این را ریاضت میگویند. و این نفس انسان اول وحشیست و باید با این شلاق زدنها تربیت و رام شود. وقتی رام شد، آنوقت نه تنها خرابکاری نمیکند بلکه سواری هم میدهد. کسیکه اسب وحشی را رام میکند باو میگویند ریاضی. اصلا ریاضت یعنی رام کردن اسب وحشی.

3067       دســت حق بـاید مـرآنــرا ای فلان             کـو بـود بر هـر مُحــالی  کُـن فَـکـان

اینجا باید از خداوند هم کمک گرفت و دست حق باید بیاری انسان بیاید. کُن فکان دو کلمه است، کن یعنی باش یک کلمه عربیست. فَکان یعنی پس بود. خداوند تا بیک چیزی بگوید باش, بلا فاصله خواهد بود. این در امر آفرینش خداوند است. خداوند وقتی اراده کند چیزی از عدم بوجود بیاید, بلافاصله بوجود آمده و احتیاج بزمانی ندارد. حالا خدائی که میتواند هر محال و غیر ممکنی را ممکن بکند پس او قادر است ببندگان خودش هم کمک کند وقتی بنده ای واجب الشرائطی از او بخواهد.

3068      هـر مُحـال ازدستِ او مـمکن شود            هـر حَــرون از بـیــم او ســاکــن شود

حَرون یعنی چهار پایان وحشی من جمله اسب وحشی. هر امر غیر ممکن و محالی که از نظر انسانها هست، بدست خداوند لباس عمل بخودش میپوشد و ممکن میشود. هر نفس حَرون مانند ما انسانها که خیلی سرکش هست و مهار کردنش مشکل هست، اگر از خدا بخواهیم, او بما در رام کردن و شلاق زدن آن بما کمک میکند و بگونه ای میشود که این نفس از بیم و ترس از عظمت آن خداوند راه بار و رام میشود.  

3069      اَکـمَهُ واَبرَص چه باشد ؟ مرده نیز            زنــده گــردد از فســونِ آن عـــزیـــز

اکمه یعنی کور مادر زاد. ابرص یعنی انسانیکه پیسی دارد و لکه های سفید در پوستش پیدا میشود. کلمه فسون در اینجا بار مثبت دارد یعنی نفس و دَم. عزیز اشاره بخداوند و یکی از اسماء خداوند است. میگوید اگر کمک میخواهید تعجب نکنید که کمک نمیکند! او کمک را خواهد کرد. آن کسیکه میتواند آن کور مادر زاد را شفا بدهد و یا ابرص را شفا بدهد اینها که چیزی نیست بالکه مرده را هم میتواند زنده بکند آیا نمیتواند بشما کمک کند که نفس سر کشتان را شفا بدهید؟ مسلما میتواند. ولی باید با تمام وجود بخواهید.

3070      وان عـدم کز مُــرده مُــرده تر بود            وقــت ایــجـا دش عـدم  مُـضطر بــود

حضرت عیسی از خدا کمک میگرفت و خدا باو یاری میکرد او هم مرده را زنده میکرد. او جسمی داشت که مرده بود و آن را زنده میکرد ولی خداوند از این خیلی بالا تر است یعنی یک زنده را از عدم بوجود میاورد از چیزیکه وجود ندارد. این دیگر از مرده هم مرده تر است چون جسمی درکار نیست. وقتیکه خداوند میخواهد بیافریند و از عدم بوجود بیاورد در برابرمشیت و اراده حق هیچ گونه مقاومتی نمیتواند انجام دهد. خداوند اراده میکند که شما را بوجود بیاورد. آیا شما میتوانید در برابرش مقاومت بکنید؟ البته که جواب منفی است و هرچه بخواهید کوشش کنید که بوجود نیائید بی فایده است و هیچ کاری نمیتوانید که بکنید. وقتی هم که بخواهد از وجود بعدم ببرد آنهم هیچ کاری نمیتوانید بکنید. ما انسانها در بین دو تا جبر داریم زندگی میکنیم. جبر بوجود آمدن و جبراز وجود رفتن, بین این دوتا جبر هستیم. بدلخواه خودمان نیامده ایم و بدلخواه خودمان هم نمیرویم. حالا بنا به باور مولانا مابین این دو جبر اختیار با مسئولیت بما داده شده باید ارزش این اختیار با مسئولیت را دانست و اختیار را بدون مسئولیت بکار نبرد. اگر که خداوند اراده کند که کسی را بکمال برساند یعنی بخودش برساند و بکمال خودش او را کامل بکند هیچ چیز جلویش را نمیتواند بگیرد ولی خدا وقتی میخواهد که آن کس اولا شایستگیش را داشته باشد و آن شخص هم از خداوند بخواهد. تا منیت از ما بیرون نرفته بر میگردیم بحرف اولیه خودمان و هیچ چیز نمیتوانیم از او بخواهیم. اول باید منیت را کنار بگذاریم و بعد از او بخواهیم که حالا بما کمال بده. اگر کسی خیال کند که دنیائی از کمال را دارد ولی یک سر سوزن منیت داشته باشد هیچ کمالی ندارد و باید آن منیت را از وجود خودش کاملا پاک کند.

3071      کــلّ یــومٍ هــو فــیّ شــأنٍ بـخوان             مـر وَرا بــی کــارو بـی فـعـلی مـدان

کلّ یومً یعنی هر روز. هوِ یعنی او هست اشاره بوجود خداوند است. فی یعنی در. شانً یعنی کاری. پس معنی مصراع اینست که ” خداوند هر روز در کاری هست. عرفا معتقد هستند که در این کتابهای آسمانی وقتی کلمه یوم میاید بمنظله لحظه است. پس میشود گفت که خداوند در هر لحظه در کاری هست. مولانا مثال میزند:

3072      کمـتریـن کـاریش هــر روزآن بود            کــو, سه لشـکــر را روانــه مـیـکــنـد

هر روز یعنی هر لحظه.میگوید کمترین کارش اینست که در هر لحظه سه لشکر و یا گروه عظیم را روانه میکند. کجا روانه میکند:

3073      لشــکـری از اَصلاب,سوی اُمّهات            بـهـر آن  تـــا در رَحم  روید نـــبــات

اصلاب جمع صُلب است و صُلب یعنی پشت مردان بمعنی نطفه است. امّهات جمع اُم است و ام یعنی مادر وامّهات یعنی مادران. نبات بمعنی گیاه است. میگوید هر لحظه از روز یکی از کارهایش اینست که یک لشگری و یا یک گروه عظیم از صُلب مردان را روانه میکند به رحم مادرها برای اینکه در رحم مادرها گیاه روئیده شود. این جنین در مراحل اولیه زندگی گیاهی دارد و مولانا این رشد جنین را گیاه نامیده و بسیار کلمه درستیست. جنین این دوران گیاهی را ادامه میدهد تا بمرحله ای برسد که بتواند از خون مادرش استفاده کند. پس خداوند هر لحظه یک گروه زیادی را روانه میکند از مردان بسوی رحم زنان تا در آنجا جنینها درست بشود.

3074      لشـکری زارحام، سوی خاک دان            تــا ز نــرّ و مــاده پُـــر گــردد جـهـان

زارحام یعنی از رحمها. خاکدان یعنی این دنیای خاکی. هر لحظه و هر روز کارش اینست که یک گروه دیگری را از رحمهای مادران روانه این دنیای خاکی میکند یعنی متولد در این دنیای خاکی میکند تا این جهان خاکی پُر شود از انسانهای نر و ماده.

3075      لشـکری ازخـاک، زآن سوی اجل            تـا بـبـیـنــد هــر کســی حُســن عــمــل

حالا هر لحظه هم دارد از این دنیای خاکی و از این خاکدان یک گروه و لشگر دیگری  را دارد میفرستد بسوی اجل و آنطرف مرگ, زان سو برای اینکه هر کسی پاداش کار نیک خودش را آنجا بگیرد. اگر آنجا قرار است پاداشی بگیرد پس همانجا کیفر اعمال زشتش هم هست و باید ببیند. مولانا بعضی وقتها احساس میکند که چیزهائی و مطلابی میگوید که خیلی از داستان اصلی دور افتلده است.

3076      ایـن سـخن پـایـان ندارد هـیـن بتاز           سـوی آن دو یــارِ پـــاکِ پـــاک بـــاز

میگوید این حرفها تمام شدنی نیست. هین بتاز یعنی هین بشتاب تا برویم بطرف آن دو تا یار پاکِ پاک باز. منظور آن دو یار که مراد و مرید هستند.

دنباله این داستان در قسمت چهارم.

Loading

89.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت دوم

در اینجا مرور مختصری از شرح کل آنچه تا بحال بیان شد برای یاد آوری مختصر و بهتر این تفسیر را درک کردن بحضور خوانندگان تقدیم میکنیم.حتما خواننده محترم بخاطر دارد که شیر در این داستان سمبل و نماد خداوند است و گرگ و روباه سمبل بندگان طمع کار خداوند هستندو این اندیشه را در گذشته داشتیم که بگفته مولانا این گرگ و روباه از منافقین هستند. منافق بکسی میگویند که ظاهر و باطنش با هم یکی نباشد یعنی بزبانش سخنی بگوید که در دلش چیز دیگری باشد. این را میگویند منافق. حالا این دو منافق در برابرشیر که مظهر لطف و رحمت الیهیست گمان بد برده بودند و گمانشان این بود که آن شیر هم مثل آنهاست و یا هم طراز آنهاست. وقتی بشکار رفتند شکارهائی که پیدا کردند یک بز کوهی بود و یک آهو و یک خرگوش. اینها را از کوهسار بدشت آوردند و خواستند که بین خودشان قسمت کنند. در اینجا مولانا پیامی دارد که آن کسانیکه مظهر خداوند هستند یعنی انسانهای کامل اینقدر درطریقت و عرفان و معرفت و معنویت جلو رفته اند که بخدا پیوسته شده اند و اتحاد قطره بدریا حاصل شده و اینها فرا ست دارند. فراست یک خاصیتی است که ویژه همین انسانهای کامل است و همان قطره ایست که بدریا وصل شده آن دیگر قطره نیست آن دیگر دریاست. فراست یعنی چیزی را که بدون اینکه یاد گرفته باشند و یا خوانده باشند و یا بآنها گفته شده باشد، درک میکنند و در میابند. مثلا در دل هرکسی که یک فکری و یا اندیشه ای و خاطری بروز کند، این انسان کامل تمام اندیشه او را میخواند بدون اینکه باو چیزی بگوید. فقط میداند که حالا این شخص چگونه فکر میکند با او چگونه رفتار کند و چگونه باو کمک کند که از گمراهی او را براه بیاورد ولی بخود شخص چیزی نمیگوید, این فراست است. شیر مظهرخداوند بود و آنچه را که در دل گرگ و روباه بود دریافت. در دل گرگ و روباه چه میگذشت؟  آنها با خودشان میگفتند خدا کند که تقسیم طوری بشود که عادلانه باشد و همه بیک اندازه از این شکار ها ببرند. و شیر همه این افکار آنها را دریافت بدون اینکه چیزی بآنها بگوید. البته اینها داشتند بمعیار و شخصیتهای خودشان اندیشه میکردند و انتظار و توقع داشتند. مولانا گفت که بسیاری از مردمان هم هستند که در برابر این انسانهای کامل با آن معیار منفعت طلبی میسنجند. یعنی بگفته مولانا یکی میگوید خدا روزی رسان است و با او صحبت میکند و راز و نیاز میکند که ای خدای روزی رسان…او بکلی در اندیشه خدا نیست بلکه دراندیشه روزی است و او دارد بروزی میاندیشد نه درباره خدا. او روزی را میخواهد. بسیاری از مردم هستند که در اثر معیارهای منفعت طلبی خودشان اساس اندیشه شان را تشکیل میدهند. این گرگ و روباه هم بهمین طریق بودند. وقتی در دلشان میخواستند که این شکار ها بطور عادلانه از نظر خودشان یعنی بطور مساوی قسمت شود، این هم منفعت طلبی بود و هم شیر را همطراز خودشان بحساب آوردن. در صورتیکه شیر خیلی از آنها برتر بود. اگر شیر با آنها بشکار نمیرفت آنها اصلا این شکارها را نمیتوانستند بکنند. ولی شیر در دلش میگفت من سزای شما را میدهم از این منافق بودنتان و دوروئی بودنتان. در حالی که این طرز فکر آنها بود در ظاهر بشیر میگفتند که توبهترینی و تو برترینی و تو شاه وحوشی و سلطان جنگل هستی, اینها را بزبان میگفتند ولی در دل باخودشان میگفتند که خداکند شکارها بیک اندازه تقسیم شود. شیر خشمگین شده بود و شیر وقتی خشمگین میشود دندانهای خودش را نشان میدهد. او دندانهایش را نشان میداد و گرگ و روباه خیال میکردند که شیر خوشحال است و دارد میخندد. و بنا براین اینها هم خوشحال میشدند. مولانا میگوید اینطور نیست این تبسم و لبخندی که شیر میکند از خشم اوست. آن بیتی که این پیام در آنست میگوید:

                      شیر با آن فکر میکند خنده فاش         بر تبسمهای شیر ایمن نباش                                 

 وقتیکه خیال میکنی که دارد میخندد ، ایمن مباش و خیلی هم پر روئی مکن. او خشمگین است و نمیخندد.

3040      مــال دنــیــا شـــد تــبســم هـــای حق            کــرد مــا را مســت و مغرورو خَــلــق

این مالی که در این بیت آمده مال بی حد و فراوان و مال فساد آفرین است و بلاخره مالی ست که بیشتر از نیازمندیهای شخص باشد. کلمه حق خداوند است و خلَق در آخر مصراع دوم در لغت بمعنای پاره و کهنه و پوسیده شده است ولی در اینجا یعنی پریشان. برای یاد آوری باید گفت که کلمات در لغت نامه معنی های خودشان را دارند و لی در عرفان امکان دارد که معنی دیگری بخود بگیرند. بخاطر همین است که برای خواندن متن های عرفانی و تصوف لغتنامه های ویژه و جداگانه ای را باید بکار برد. اگر شما کلمه ای را مثل خلق را  بخواهید پیدا کنید نباید بسراغ لغتنامه مثلا دهخدا و یا معین مراجعه کنید. آن چیزهائی که در این لغتنامه ها میگویند صد در صد درست میگویند ولی در تصوف معنی دیگری دارند. البته معنی های کلمه هائی مثل خلق مثل پاره و کهنه و پوسیده پریشان  یک جورهائی با هم ارتباط پیدا میکنند و اگر کسی بخواهد این بیت را معنی کند ، معانی کهنه و پوسیده را استفاده کند، شاید منظور مولانا را متوجه نشود. در این بیت مولانا میگوید که این مال زیاد از حدیکه خداوند بشما میدهد، این همین مال است که مست میکند و مغرور میکند و سرانجام هم پریشانی ببار میاورد. معلوم است وقتیکه یکی از حد خودش مال بیشتر داشت مغرور میشود و غرور در لغت بمعنی فریب خوردن است یعنی فریفته شدن. آدم مغرور یعنی آدم فریفته و فریب خورده. خودش را گم میکند و همان ابتدای گمراهی اوست. و تمام عمرش این مستی او را پریشان نگه میدارد. پریشانی در اینجا مفهومی دارد که این شخصی که دارای چنین مالی هست یک شب سر راحت بزمین نمیگذارد. او در ضمیر باطنی خودش دائم در نگرانی بسر میبرد که نبادا این مال من از دستم گرفته شود و نبادا که دزد آن را ببرد و نبادا که آفت زده شود و نبادا که آن رقیبم بیشتر پیدا بکند و من کمتر از او داشته باشم. دائما فکرش پریشان است و اصولا بجز این مالش بچیز دیگری نمی اندیشد. حالا مولانا میخواهد بگوید اگر که این است بهتر است که این مال نباشد. در صورتیکه بخواهد زندگی را باین وضع بیرون بیاورد و اینگونه مال داشته باشی، بهتر است که نداشته باشی. فقط باندازه ای داشته باشی که بتوانی امرار معاش بکنی.   

3041      فقــر و رنـجـوری  به اسـتَـت ای سَنَد            کآن تــبسّــم، دامِ خـــود را بـــر کــنــد

به استت یعنی برایت بهتر است. ای سند یعنی ای کسیکه مورد اعتماد هستی و محل استناد هستی. ای خواننده اشعار من و یا ای شنونده اشعار من, اگر که میشود بتو اعتماد کرد، این حرف مرا قبول کن که این مال فراوان نداشتنش بهتر از داشتنش است و فقر و رنجوری بهتر است. خداوند این مال را بشما داده ولی این مال شما نیست. او بشما داده است که بنیازمندانش بدهید. این وسیله و امانتیست و همه اش مال شما نیست و چون در امانت خیانت کردید و تمام این مال را مال خودتان تصور کردید و نیازمندان را در کنار خودتان هم چنان نیازمند و گرسنه و محتاج نگه داشتید و برعکس شما بافزودن و زیاد کردن این مال پرداختید. حالا خداوند و یا شیر قدرتمند الهی موقعی هست که دندانهای خودش را نشان میدهد. ولی شما میگوئید که خدا چقدر بمن لطف دارد که اینهمه بمن مال میدهد. درست است که خدا بشما لطف کرده، ولی شما تافته جدا بافته ای نبودید که اینهمه مال بشما بدهد و بدیگری ندهد. شما وسیله ای بودید و ایمن نباشید از این تبسم های خداوند و از این لطفهائی که خداوند بشما کرده.  در آخر مصراع دوم بیت مورد بحث, دام خود را برکند یعنی دام خود را آشکار میکند. این شیر و روباه و گرگ وقتی بشکار رفتند دامشان طوری بود که زیر خاک مخفی میکردند و شکارها دام را نمیدیدند و وقتی روی آنها راه میرفتند, پایشان گیر میکرد و آنها بدرخت آویخته میشدند. این کلمه بر کند یعنی این دام را از زیر خاک میکَند و بیرون میاورد و آشکارش میکند. آنوقت میفهمد که این مال دام بود. این عرفا اسطلاحی دارند باسم استجراد. استجراد یعنی درجه . میگویند درجه بدرجه بچیزی رسیدن است. آن کسیکه این مال را می پرستد, نه تنها دوست دارد بلکه میپرستد یعنی آنطور که خدا را میپرستند آن مال را می پرستد و آن کسیکه جاه و مقام را که بدست آورده میپرستد، این از طریق استجراد یعنی درجه بدرجه بسقوط نزدیک میشود و میرود بطرف سقوط. درجه بدرجه دارد میرود بطرف دام و او البته دام را نمیبیند و هی بیشتر و بیشتر خودش را جلو میبرد و خودش را بیشتر در پیدا کردن مال درگیرمیکند. شنا گری را در نظر بیاورید که از ساحل دریا شروع بشنا کردن میکند و میرود در دریا. دریا خیلی آرام است و او خیلی خوشش میاید و لذت میبرد و درجه بدرجه و یا قدم بقدم جلو میرود و بیشتر لذت میبرد و همین جور جلو میرود. بجائی میرسد که دیگر خسته شده و پایش بزمین دریا نمیرسد و میخواهد بر گردد. می بیند ماهیچه های پایش هم آنقدر خسته شده اند که قدرت بر گشتن هم ندارد. آنوقت است که میفهمد این جلو رفتن چه گرفتاری برایش ببار آورد و از حد خود جلو رقتن چجوری او را غرق کرد. آنوقت متوجه میشود که او چگونه در مال زیاد غرق میشود و همانطور که دریا او را که از حد خودش جلو رفته غرق میکند این مال دنیا هم او را غرق میکند. حد اقل غرقش پریشانی دائمیست.

امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن که پیش آی گرگ ، بخش کن صیدها را میان ما

حالا مولانا این زیر سازیها را که کرد میخواهد این گرگ و روباه را امتحان کند و اول گرگ را صدا میکند.  

3042      گفــت شیرای گـرگ اینرا بخش کن            مَـعِـــدَ لت را نــو کـــن ای گرگ کهن

اینرا یعنی این شکارها را که کردیم. معدلت یعنی عدل و داد و اجرا کردن عدل و داد. باین دلیل شیر کلمه عدل و داد را بکار برد برای اینکه آنها در دلشان خدا خدا میکردند که این شکارها عادلانه قسمت شوند. واز گرگ میخواهد که بجلو بیا و اینها را تقسیم کن و عدالت را هم فراموش نکن. معدلت نو کن یعنی یک جلوه ای تازه باین عدالت بده و یک رنگ و روغن تازه ای به عدل بده. کهن یعنی ای گرگ پیر. ای گرگ, گاو وحشی و بز و خرگوش را میان ماها قسمت کن و بداد و عدل جلوه تازه ای را بده. نبادا که بی عدالتی بکنی و عدالت خودت را نشان بده.

3043      نـایـب مـن بــاش در قســـمــت گری            تــا پــد یــد آیــد کـه تــوچه گــوهـری

نایب یعنی جانشین, مثلا میگویند فلانی بنیابت بهمان آمده. تا پدید آید یعنی تا معلوم بشود. چه گوهری یعنی ذات تو چیست و سرشتت چیست. گوهر معانی مختلف دارد. یک وقت بسنگهای قیمتی گوهر گفته میشود و یک وقت هم بذات و جنس آدمها گوهر میگویند. کسیکه اصیل است میگویند این انسان گوهری است یعنی ذاتش اصل است و سرشت و طینتش و طبیعتش خوب است و یا بد. میگوید: ای گرگ بجلو بیا و تو نایب و جانشین من هستی و اینها را قسمت کن و با این قسمت کردن اصل و ذات خودت را نشان بده. گرگ بجلو آمد و گفت:

3044      گفـت ای شه گاو وحشی بخش تست            آن بزرگ و تو بزرگ وزفت و چُست

شه اشاره بشیر است و شیر سلطان جنگل است و شاه وحوش است. زفت یعنی ستبر و بزرگ و چاق و فربه است. چُست یعنی خیلی زرنگ و چالاک. مولانا در این بیت و بیت بعدی گرگ را همانند کسانی جلوه داده که رابطه بنده با خدا را با دلیل و برهان میخواهند بیان بکنند و رابطه بنده با خدا را با رابطه بندگان بین هم یکسان بحساب میآرند. چه دلیل و برهان؟ میگوید ما اگر سه نفر هستیم بطوری قسمت میکنم که عدالت را رعایت کرده باشم و بهمه بیک نسبت برسد. این دلیل گرگ است ولی این را نمیداند که اگر آنها بنده هستند او خداست و اگر خودمان را دربرابر هم بیک طراز حساب بیاوریم، این  نه تنها عدالت نیست بلکه کفر است. اینگونه اندیشه گران کج، مقبول خداوند نیستند یعنی خداوند آنها را قبول نمیکند و آنها را نمیپذیرد و بخاطر همین است که شیر هم در دلش نپذیرفت. یکی از ارکان مهم عرفان محو شدن در برابر خداوند است. این محو شدن یعنی خود را در برابر خدا حس نکردن، نه تنها خود را چیزی بحساب نیاوردن بلکه اصلا نیست باید شدن. مثالی را که قبلا هم بکار برده شده داستان شعله شمع است که در برابر خورشید دیده نمیشود و مثل اینکه اصلا نیست, ولی اگر انگشت خود را روی شمع بگیرید شما را میسوزاند. شمع وجود بندگان هم عرفان میگوید باید در برابر تابش معرفت و معنویت الهی محو شود و حس و یا دیده نشود. گرگ اینکار را نکرد و بی خویشتنی را که عرفان میگوید بکار نبرد. و گفت این گاو برای تو باشد, تو بزرگی و اینهم تنومند است, تو چاق و فربه هستی اینهم چاق و فربه است و تو زرنگ و چالاکی اینهم زرنگ و چالاک است و قطعا این گاو وحشی بتو میرسد. گرگ در اینجا دارد برای عمل خودش نزد شیر دلیل و برهان میاورد. با شاه عالم که دلیل و برهان آوردن یک کار عبث و بیهوده است. با بندگان دلیل و برهان بکار میبرند و نه بین یک بنده و خداوند.

3045      بُز مرا که بـز مــیــانه است و وسط            روبـهـا خـرگــوش بِســتان بـی غــلـط

میانه است یعنی اندامش نه بزرگ است و نه کوچک. میانه است. منهم اندامم همین گونه است و بز باشد برای من. روبها یعنی ای روباه. بستان یعنی بگیر و مال تو باشد. بی غلط یعنی بدون اینکه من غلط و خطائی کرده باشم و این تقسیمم بی غلط است و درست. میگوید بز برای من باشد چون اندامش مثل من است و حد وسط دارد و برای من مناسب است. ای روباه خرگوش هم اندامش بروباه میخورد پس این هم سهم تو. گرگ ادامه میدهد که این تقسیمی که من دارم میکنم خطائی درش نیست و یک قسمت عادلانه ای هست.

3046      شیر گفت ای گرگ چون گفتی ؟ بگو            چونکِ مـن باشم تـو گــوئی مـا و تـو؟

چون گفتی یعنی چی گفتی. بگو در اینجا حالت امر کردن دارد و منظور اینکه دوباره بگو بینم. تو جرعتی کردی در برابر من, من و تو بگوئی و گفتی این مال من باشد و آن مال تو باشد و یا ما و تو در برابر من؟ این مرتبط است با حرف قبلی مولانا که این گرگ هنوز گرفتار من و مائی خودش است و همان چیزی که باعث گمراهی و بد بختی انسانهاست این منیت است و تأکید میشود در عرفان که اگر میخواهید راحت باشید باید این منیت خود را از خودتان دور کنید. گفته میشود که این کار مشکل است! جواب اینکه اگر مشکل است پس گرفتاریها را بپذیرید. تا این منیت در وجود انسان هست و تا زیاده طلبی هست و تا حرص و کینه و طمع و شهوت حیوانی و حسادت و انتقام هست اینها همه منیت است. شخصی که این منیت ها را دارد دائم یا با خودش و یا با اطرافیانش میگوید من انتقام میگیرم، من از تو کینه دارم، من پدرش را در میاورم. تا این منیت ها از دل این انسان بیرون نرفته آن شخص از نظر عرفان هیچ چیز بحساب نمی آید. یک بنده در راه حق اصلا نباید بخودش بیاندیشد و در برابرخدا ما و تو گفتن شرک محسوب میشود. یعنی برای خدا شریک قائل شدن است و این شرک و شریک قائل شدن گناه است.

3047      گرگ خودچه سگ بُوَدکوخویش دید            پـیش چون مـن شیر بی مـثـل و ندید ؟

گو خویش دید یعنی که او خودش را بحساب آورد. کلمه ندید را در قسمت قبلی تذکر داده شد یعنی بی مثل و مانند. این ندید از کلمه ندیدن نیست. این ندید بمعنی بی مانند است یعنی کسی مثل او تا حالا ندیده است. شیر عصبانیست و دارد دندانهایش را نشان میدهد و بقول مولانا آن تبسم هایش را دارد نشان میدهد. بگرگ میگوید: تو چه سگی هستی که در حضور شیری بی مثل و مانندی مثلِ من خودت را بحساب آورده ای و اضحار وجود بکنی در برابر من.

3048      گفت پیش آ ای خـری کـو خود بدید            پـــیـــشش آمـد,  پـنـجه زد او را دریــد

کو خود بدبد ِ یعنی که او خود پسندی خودش را آشکار کرد و خودش را بحساب آورد و خودِ خودش را بدید. هر کسی یک  منِ من دارد, خودِ خود دارد و آن یکی توِ تو دارد که غیر از وجود خودش است. وقتیکه میگوئیم کتاب من, دست من, سر من, گوش من، این منی که آخر سر همه این چیزها آمده چیست؟ این همین منیت است و این خود بینی است. میگوید: شیر گفت ای نادانِ ابله ای که هنوز خود پسندی داری و هنوزمن بودن را از وجود خودت بیرون نکردی که میگوئی این باشد برای من  بیا جلوی من. گرگ بجلو رفت و شیر با یک پنجه زدن او را درید. بعد داستان که ادامه پیدا میکند خواهیم دید که سرش را هم جدا میکند.

3049      چـون نـد یـدش مغز و تدبیرِ رشــید            در ســیــاست پوســتـش از سـر کشــیـد

رشید یعنی رشد یافته و کامل. این رشید یک صفت است. اینجا هم صفت مغز است و هم صفت تدبیر است. چون که دید نه مغز رشد یافته ای دارد و نه تدبیر رشد یافته ای. سیاست در اینجا معنی خودش را دارد و نه سیستی که در جامعه امروز رایج است. سیاست بمعنی تنبیه کردن است. پوستش از سر کشید یعنی بشدت مجازاتش کرد و بسختی او را کشت. سابق بر این کسی را که میخواستند با شکنجه بکشند، بان شکنجه گر دستور میدادند که پوستش را از تنش جدا کن. و بعد او را بکش.  حالا پوستش را طوری بکن که از سرش بیرون بیاوری. بارها در مکالمات روزمره گفته شده که” پوست از سَرت میکنم” یعنی این تنبیه سخت را برایت خیلی سخت تر میکنم.

3050      گـفت: چـون دیـدِمَـنَـت از خود نَبُرد            ایــن چــنـیـن جـانـرا بــبـابـد زار مُــرد

چون دید مَنَت یعنی هنوز مشاهده حقیقت, مشاهده من (خدا) تو را از خودی خودت بیرون نبرده. تو در برابر من هستی و من را داری می بینی، باز هم داری منیت میکنی؟ و میگوئی این سهم من؟  من را دیدی ولی این دیدن من تو را از منیت بیرون نبرد. مولانا جان را همیشه  بعنوان روح بکار می برد. در مصراع دوم میگوید روح تو هنوز روح حیوانیست و انسانی نشده. این روح باید از بین برود (حیوانها هم روح دارند) و بسختی و بزاری باید که از بین بروند. روح حیوانی دیگر چیست؟ آیا انسانها هم میتوانند روح حیوانی داشته باشند؟ آری.  در عرفان آن کسانیکه معرفت و معنویت را اصلا درک نمیکنند و یا حقیقت را نمیفهمند و استعداد درکش را یا ندارند و یا نمیخواهند درک بکنند، اینها روحشان روح انسانی نیست و از نظر تصوف و عرفان روح اینها حیوانیست برای اینکه ما انسانها از خیلی لحاظ حیوان هستیم منتها بدلایلی برتری داریم از دیگر حیوانات. یکی از این دلایل اینستکه بتوانیم معرفت را درک بکنیم و بپذیریم و بغیر از خورد و خواب و شهوت بچیز دیگری هم اندیشه کنیم وگرنه ما روح حیوانی داریم. حالا که روح حیوانی داری بهتر اینست که نباشی. مشاهده حقیقت که در جلوی تو هست که من هستم هنوز تو را از خودت بدر نکرده.  اگر بمشاهده حق توفیق یافته بودی آنوقت خودت را نمیدیدی و اینگونه صحبت نمیکردی. تو مانند طمع کاران برای خودت سهمی قائل شدی و گناه تو همین است.

3051      چـون نـبـودی فـانـی انـدر پیش من            فضـــل آمــــد مــــر تــرا گــردن زدن

فانی در اینجا معدوم شدن نیست, فانی در عرفان باین معنی نیست که بمیر و معدوم شو. فانی شدن یعنی خود را در برابر حقیقت ندیدن. پس کسیکه خودش را در مقابل حق و خقیقت حس نمیکند میگویند این انسان فانیست. فضل یعنی برتری.  شیر میگوید چون در حضور و در برابر من فانی نشدی و از این موجودیت عاریتی و مجازی خودت دست بر نداشتی حالا فضل و برتری من اینگونه حکم و اقتضا میکند که تو را گردن بزنم. با اینکه من ترا دارم گردن میزنم،عرفان میگوید اینهم لطف است برای اینکه تو را دارم از یک شخصیت دروغین و منیت رنج آور و پریشانی آور نجاتت میدهم.

3052      کــل شَـــی ِء هــالِکُ جــز وجـه او            چـون نـۀ در وجـهِ او هســتی  مـجــو

کلمه بکلمه معنای عربی مصرع اول از این قرار است. کل شَیءِ یعنی هر چیزی. هالکُ یعنی هلاک شونده است و فنا شونده است. هالکُ جز وجه او یعنی همه چیز ازبین میرود بجز ذات خداوند. در مصراع دوم وجه او یعنی در راه او. توجه خواننده باید باین باشد که کلمه وجه او در مصراع اول با همان کلمه در مصراع دوم کاملا متفاوت است. او یعنی خداوند. هستی مجو یعنی انتظاربر آن نداشته باش چونکه تو هنوز بآن مرحله نرسیده ای. میگوید: بدان که همه چیز رو به نیستی و هلاکت است. عرفان میگوید که هر چیزیکه از نیستی بهستی آمده، محکوم اینست که از هستی به نیستی برود. ما همه نیست بودیم که هست شدیم, پس محکوم به نیست شدن هستیم مگر خداوند که هیچ وقت نیست نبوده وهمیشه هست بوده. ما چون او را نمی بینیم, عرفان میگوید او هست نیست نماست. ولی ما انسانها برعکسیم یعنی نیست هست نما هستیم، ما نیستیم خیال میکنیم هستیم. تا وقتیکه وجود مجازی خودت در راه او هنوز دارد خودش را می بیند و حس میکند آنوقت هنوز لیاقت و شایستگی هستی و بقا را نداری. انسانهای کامل که بخداوند می پیوندند خودشان را حس نمیکنند. پس آنها در حال فنا هستند ولی چون بخداوند پیوند پیدا کرده اند به بقای خداوند باقی هستند و به بفای اصلی رسیده اند. این را میگویند بقای بعد از فنا و یا بقای باللاه یا بقای با خدا یعنی همیشه باقی است. ممکن است بپرسید که آیا اگر همه ما بقای بخدا پیدا کنیم آیا همه ما زنده خواهیم ماند؟ البته اینطور نیست و این بقای مورد بحث بمعنای اینکه همیشه زنده بمانیم نیست. مثلا ما داریم مثنوی معنوی مولانا را میخوانیم و تفسیر میکنیم پس مولانا بقا یافته و زنده  است. او نمرده ودر برابر ماست. گفته هایش روبروی خواننده است. او از بین رفتنی نیست و دلش بعشق حق زنده شده

            هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق             ثـبـت است در جریه عـالم دوام مــا

جریده یعنی روزنامه و کتاب. میگوید در کتاب و روزنامه این عالم نام ما ثبت شده و تا این عالم هست نام ما هم هست بشرط اینکه نام ما ثبت شده باشد. زمانی ثبت میشود که ما راه فنارا رفته باشیم و بقای باالاه را پیدا کرده باشیم و آنوقت چه سعادتی.

3053      هــرکه انـدر وجـه مــا بــاشد فــنــا             کـــلّ شَــی ءِ هـــالــِکُ نــبــود جـــزا

اینجا وجه بمعنی ذات است. مولانا از زبان خداوند میگوید. خدا میگوید: هر کس درذات ما فنا شده باشد، آن گفته ایکه مال من است که همه چیزها از بین رونده است مگر خدا، این در باره آن شخص فنا شده نیست. چون همه چیزها فنا شونده هستند, این جزای این شخص نیست. او بما پیوسته و با ما یکی شده. وقتی یک قطره آب را در دریا بچکانید, پس از ملحق شدن بدریا آن قطره دیگر وجود ندارد چون با دریا یکی شده و دریا میگوید او دیگر قطره نیست. قطره از بین نرفته و قطره هست، پس کجاست؟ جواب اینکه در دریاست و دیگر پیدا نیست. حرکتش حرکت دریاست و موجش موج دریاست . جزر و مدش هم جزرو مد دریاست. عرفان میگوید بکوشید که از قطره بودن بیرون بیائید و دریا بشوید

3054      زانــکِ در الّاســت او از لا گذشت            هــرکِ در الّاست، او فــانی  نــگشـت

برای بهتر درک کردن این بیت آن کلمه لاالاه الا لله را در نظر بیاورید. یعنی نیست خدائی مگر خدای یکتا. حالا آن کسیکه از آن جزا و کیفر رهائی پیدا میکند و مثل کلمه الا که بکلمه الاه چسبیده است یعنی با خداوند پیوند یافته است او دیگر از گروه از بین رفتگان نیست و چون بخدا چسبیده و یا بعبارت دیگر با خدا پیوند یافته دیگر فنا پذیر نیست و چون خداوند برای همیشه هست لذا او هم همیشه ماندنیست این را در عرفان میگویند بقاء بالاه و یا بقای بالاه.

3055     هـــرکِ او بــردَر مــن  و مــا میزند           رَدِ بــابســت او  و بــر لا مـی تــنـــد

در مصراع اول در یعنی در خدا . رد بابست یعنی خداوند او را از درگاه خودش رد میکند و میراند. یعنی اگر بدرگاه خداوند میروی و فقط خواسته های خودت را بخواهی و بگوئی خدایا من این و آن میخواهم, داری و خواسته های منِ خودت را طلب کنی، یعنی تو خودت را در برابر خدا بعنوان من خطاب کردی, معلوم میشود تو در خدا فنا نشدی و حتی از مرحله فنا شدن فاصله داری، خداوند تو را از درگاه خودش میراند و جوابت را نمیدهد و خواسته ات بر آورده نخواهد شد. بر لا میزند یعنی بر نیستی میزند. در مصراع دوم تنیدن یعنی خود را مشغول کردن مثل عنکبوتی که در حال تار زدن لانه خود است. کلمه لا می تند یعنی با این لا بمعنی نیستی دارد خودش را مشغول میکند. هر چند که گُمان میکند که وجود دارد ولی واقعا نیست و وجود ندارد. در بین مردم رفت و آمد میکند, میخورد, میخوابد و داخل اجتماع است ولی از نظرعرفان او اصلا نیست و بر لا یعنی نبودن زده است. هستی دروغی و مجازی و هستی عاریتی خودش را نفی نکرده و بنابر این بیهوده معطل است.

مولانا در قسمت سوم این داستان شیر و گرگ و روباه را موقتا رها میکند و داستان دیگری را عنوان میکند که موضوع در زدن بدرگاه را بیشتر هلاجی کند و بعد از آن دنباله داستان اصلی را پی گیری مینماید. دنباله داستان در قسمت سوم

Loading

88.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت اول

در این قسمت داستان جدیدی را بتحریر میاوریم که برخلاف دو جلسه گذشته که در یک قسمت تمام شده بود، این داستان در پنج قسمت تمام خواهد شد. مولانا در باره این داستان دارای چهار مأخذ بوده و یکی از این مئاخذ که در قرن هفتم نوشته شده کتابیست بنام فرائذالسلوک است و مولانا این داستان را مسلما از این کتاب گرفته است. بطور کلی هدف این داستان باز همان آصول همیشگی عرفان است و آن محو شدن در برابر هستی خداوند است.

3013      شیــر و گــرگ وروبــهی بــهــرشــکـار            رفــته بــودنــد از طـــلــب در کــوهســار

قبل از اینکه به تفسیر این قسمت پرداخته شود شود باید باین نکته توجه کرد که این داستان سراپا سمبولیک و نمادین وتمثیل است مثل بیشتر داستانهای مولانا و اینجا شیر و گرک و روباه مطرح نیستند بلکه اینها همه برای مثل زدن آمده است. در هر صورت در مصراع دوم ” رفته بودند از طلب” یعنی که شیر و گرگ و روباه اینها معمولا با هم نمیروند و در بین این وحوش شیر سمت پادشاهی و برتری را دارد با وجود این اینها جهت شکار با هم در خدمت شیر شده بودند و برای طلب شکار این سه حیوان با هم شده بودند.  وقتی گفته میشود که گرگ  و روبه در خدمت شیر، این نماینده اینست که شیر از اینها برتر است و اینها رفتند به کوهسار. کوهسار مراد تپه هائی هست که صید و شکار در آنها زیاد پیدا میشود و کوهستان نیست. تا آخر این داستان شیر نماد روح و انسان کامل است و هم چنین نماد و سمبل خداوند است و گرگ و روباه نماد بندگان خدا هستند و هم چنین دنیا پرستان هستند که بجز پروردن قوای جسمانیشان پی چیز دیگری نیستند. حالا با این اندیشه و تصور داستان را ادامه میدهیم.

3014      تــا بـپـشــت هـــمــدگــر بـــر صــیــد ها            ســخـــت بــر بـنـدنــد ، بـنــد و قــیــد هـا

تا بپشت همدگر یعنی به پشتیبانی یکدیگر. بند و قید ها, قید یک نوع دام است که در سابق زیر خاک و علفها در بیشه زارها مخفی میکردند و وقتی حیوانی پا بروی این دام میگذاشت پایش بتله میافتاد و بشاخه درخت آویزان میشد. در خدمت شیر بشکار رفته بودند تا بکمک همدیگر این بند و قید هایشان را گسترده بکنند و برای شکار آماده بکنند.

3015      هر سـه با هـم انــدرآن صــحرای ژرف            صـــیــد هـا گـیــرنـد ، بســیــار و شگرف

ژرف که در لغت بمعنی عمیق است اینجا معنی عمیق را ندارد. یکی دیگر از معنی های ژرف پهناور و بیکران است. شگرف که معانی مختلفی دارد در اینجا یعنی بزرگ و ستبر و تنو مند. هر سه با هم رفتند تا در آن بیابان بیکران تا صید های زیاد و بزرگ و پرورده بدست بیاورند.

3016      گـر چه زیشــان شــیـر نـررا نـنـگ بود            لیـک کــرد اکـــرام و هــمـراهـــی نـمود

شیر نر را ننگ بود یعنی شیر عار داشت که با روباه و گرگ شکار برود. اکرام در اینجا بمعنی بزرگواریست. شیر نر مخصوصا عار و ننگ دارد که با حیوان دیگری بشکار برود اما با وجود این با روباه و گرگ رفت و رفاقت و بزرگواری و همراهی نشان داد.  کنایه از اینست که روح منورو روحانی و نورانی از تن تیره باهم سازش ندارند و بخاطر همین است که همیشه روح میخواهد از تن جدا شود. روح از خداوند است و تن از خاک و اینها با هم سازش ندارند و هر وقت امکان باشد روح از تن جدا میشود و تا نشده در قفس تن آرامش ندارد. با وجود این این شیر بزرگواری کرد و با روباه و گرگ همراهی کرد. میخواهد بگوید که انسانهای کامل احتیاجی به بندگان معمولی و یا خداوند احتیاجی به بندگان خودش ندارند. ولی بعضی اوقات کرم و بزرگواری آنها ایجاب میکند که انسان کامل با بندگان معمولی و یا خداوند با بندگان خودش در انجام کاری همراهی بکنند. این شیر میتواند سمبل سه چیز با هم باشد. یکی روح است و یکی انسان کامل و یکی هم خداوند است.

3017      این چنـیـن شه را زلشـکـرزحـمت است            لیـک هـمـره شـد جـمـاعـت  رحــمتســت

این چنین شیر یعنی این شیر با این عظمت و شجاعت, کسی با او برود ( لشگر یعنی همراهان) برایش زحمت است ولی با وجود این با آنها همراه شد برای اینکه جماعت رحمت است.  میگوید: برای شاهی با این والا مقامی, حالا انسان کامل باشد و یا خداوند که اعتقاد واعتماد اوفقط بقدرت شخصی او و نیروی خودش است همرا ه شدن با دیگران برایش زحمت دارد ولی اینکار را میکند برای اینکه اتفاق و جمع شدن را موجب رحمت میداند. باز در اینجا مولانا پیام دیگری را بما میدهد که جماعت و با هم بودن یک رحمت است. اگرکه مردم به اجتماعات این انسانها، باین حقیقت ایمان و اعتقاد داشتند که تجمل و جماعت و همراهی باعث پیشرفت کار است و برعکس ، از هم پاشیدگی و تفرق باعث بد بختی است آنوقت هیچ وقت با همدیگر نفاق نمیکردند و همیشه باهم بودند برای اینکه قدرت با جمعیت است و وقتی جدائی و از هم پاشیدگی پیدا شد, این قدرت تقسیم میشود مابین پاره ها و کوچک و کوچکتر میشود تا بجائی میرسد که دیگر کارائی ندارد. پس این رحمت و نعمت که خداوند داده برای اینست که مردم بدانند و بتوانند در زندگی باهم باشند و جماعت را از دست ندهند.

3018      این چـنـیـن  مَـه را  ز اختر نـنـگهاست            او مــیــان اخــتــران،  بـهــرســخــاســت

اینجا شیر را بماه تشبیه کرده وگرگ و روباه را بستارگان تشبیه کرده و در آخر بیت کلمه سخا یعنی سخاوتمندی و کرم است. مولانا از داستان خارج میشود و یکی دو بیت حرفهای خودش را میگوید. میگوید این ماه که در آسمان دیده میشود درست است که وقتی بآن نگاه میکنیم آن را مابین ستارگان می بینیم ولی چنین ماهی باین زیبایی و باین درخشانی ننگ دارد که بین آن ستارگان سو سو زن باشد. اگر چنین ماهی بین ستارگان خودش را نشان میدهد این از کرم و بزرگواری این ماه است. مولانا این مناظر را برای تمثیل بکار می برد و خود مولانا میداند که فاصله این ستارگان از ماه بسیار بیشتر از فاصله ماه بما هست و لی او بطورکلی از دید یک نفر که بآسمان مینگرد مثل میزند. انسان کامل هم بین مردم بهمین طریق است. اگر همراهی میکند و میخواهد  ارشاد کند و چیزی بمردم بیاموزد از کرم و بزرگواری اوست. یک اصطلاح هست که میگوید: دست خدا با جماعت است. مردم این را میگویند ولی مفهومش را یا کاملا درک نمیکنند و یا اجرا نمی کنند که اگر که باهم جمع شدید دست خدا بین شماست و اگر دست خدا بین شما باشد, معلوم است که در کارها موفق میشوید و فقط دست خودتان نیست. دست مردان کاملِ واصل, اینها هم وقتی بین جماعات انسانی میآیند آن هم دست خداست زیرا میگوئیم انسانِ کاملِ واصل, یعنی وصل شده بخداوند و بکمال خداوند کامل شده, پس وقتی او بیاید بین جماعت مثل اینست که دست خدا بین جماعت آمده و این خود نعمتیست که باید قدرش را دانست.

3019     امــرِ شــاوِرهُــم پــیــمــبــر را رســیــد             گــر چــه رَایــی نــیســت رایش را نـدید

امر یعنی دستور. شاورهم یعنی مشورت کنید. در مصراع دوم رای بمعنی نظر و عقیده است. رایی نیست یعنی نظری نیست. رایش یعنی نظر او. کلمه ندید یعنی نظیر و مانند آن را ندید. میگوید: خداوند بپیامبر اسلام امر میکند که ای پیامبر با یارانت مشورت کن, گرچه هیچ نظر و رَایی بالا تر از آن پیامبر زمان نیست و کسی بالاتر از رای پیامبر زمان را ندیده با وجود این امر خداوند اینست که با یاران خودت مشورت بکن و رای آنها را در نظر بگیر. می بینید که مولانا در هر بیتش پیامی گنجانده و برای ما میفرستد. خیلی از ما مردم کسر شأنمان است که با یکی مشورت کنیم و خیال میکنیم که وقتیکه مشورت بکنیم دلیل اینست که او خیلی بیشتر میداند و ما هیچ چیز نمیدانیم و بخاطر همین است که ما کمتر مشورت میکنیم و بنا برای خودمان کار میکنیم و برای همین هم هست که نا موفق میشویم و در بعضی از کارهایمان شکست میخوریم. کمترین حسن مشورت کردن اینست که مشورت شونده، بطور کلی مشورت کردن را فرا میگیرد و باهمیت آن بیشتر و بیشتر پی میبرد. وقتیکه پیغمبر با یارانش مشورت میکند، یاران او هم یاد میگیرند که آنها هم با دیگران مشورت کنند.

3020      در تـــرازو، جو رفــیــقِ زرشــدســت             نَـی از آنکِ جـو چـو زرگوهــرشدســت

در سابق ترازوهای دقیق الکتریکی وجود نداشت و اگر میخواستند یک چیزی را وزن بکنند و قیمت آن را بر اساس وزن محاسبه کنند, از ترازوهای دو کفه استفاده میکردند که خیلی هم دقیق نبود و اگر میخواستند فلز های گران قیمت مثل طلا را وزن کنند از یک ترازوی کوچک که آن هم دو کفه داشت و بآن ترازو مثقال میگفتند استفاده میکردند که مثقال هم کوچکترین واحد وزن بود و آنها طلای کوچک خود را در یک کفه ترازوی مثقال میگذاشتند و در کفه دیگر یک دانه جو میگذاشتند. این جو کوچکترین واحد وزن بود یعنی معادل یک شصتو هشتم یک مثقال بود و اگر میخواستند یک چیز کمتر از مثقال را اندازه بگیرند, مردم سنگ کوچکتر از مثقال نداشتند و بجای سنگ کوچکتر جو میگذاشتند و این یک عدد جو دیگر کوچکترین کوچکترینها بود. اینکه در مثل میگویند فلان کس یک جو عقل ندارد یعنی باندازه کمترین مقدار, بانداز وزن یک جو عقل ندارد. حالا چون جوها همه دقیقا یک وزن را نداشتند یعضی اوقات هم چند عدد جو در کنار کفه ایکه طلا در آن بود میگذاشتند تا وزن بدست آمدن دقیقتر شده باشد. حالا در بیت بالا میگوید اگر جو در کنار طلا گذاشته شده دلیل بر این نیست که جو هم مثل طلا شده. پس اگر انسان کامل آمد با مردم معمولی هم نشینی کرد که چیزی بآنها بیاموزد, نباید تصور کرد که او هم همردیف آن مردم هیچ ندان است. درست است که همره آنها شده ولی ارزش او با ارزش آنها فرق زیاد دارد. این مرد کامل این کار را میکند بلکه آن جو هم طلا بشود.  اگر پیامبری با یاران خودش مشورت میکند, این دلیل این نیست که همه پیغمبر هستند.

3021      روح، قالب را کـنــون  هــمره شـدست            مــدتــی ســگ، حارسِ در گــه شـدســت

قالب همان است که ما امروز هم بهمان معنی بکار میبریم. اینجا قالب قفس بدن است و روح در قالب و قفس بدن است. حارس یعنی حراست کننده و نگهبانی کننده. درگه بمعنی قصر و درگاه است.  سابق بر این قصرهائیکه این پادشاهان و امیران داشتند علاوه بر نگه بانان و پرده دارانیکه دم در ورودی قصر بودند, چند عدد سگ درنده هم آنجا نگه میداشتند که هیچ کس روز یا شب اصلا نزدیک نیاید. و این سگها از ساکنان و اهالی داخل قصر نگه بانی میکردند. حالا در مصراع دوم بیت بالا میگوید: حالا اگر این سگ نگهبان قصر شده، دلیل بر این نیست که هم ارزش با ساکنان آن قصر شده باشد. حالا روح هم در قالب بدن ماست و این قالب، روح را در خود نگه داشته و در مدت طول عمر در حال حفظ کردن روح است که از بدن جدا نشود. بنا بر این دلیل این نمیشود که بدن و قالب انسان هم مثل روح باشد او از خداست ولی بدن از خاک است.

3022     چونکِ رفــتـنـد این جـماعـت سوی کوه            در رکـــاب شــیــر بـــا فـــرّ و شــکــوه

3023      گــاو کـوهی  و بز وخــر گــوش زفت            یــافــتـنـد و  کار ایشــان  پـــیش رفـــت

در رکاب رفتن, اگر که کوچکتران, آنهائیکه از نظرمقام پائین ترند همراه کسیکه مقامش بالا تر است با هم بجائی بروند میگویند که ما در رکاب آنشخص بلند مقام رفتیم. در بیت بعد کلمه زفت یعنی پُر گوشت، فربه و چاق است. کارشان پیش رفت یعنی سامان یافت. اگر اینها تک تک میرفتند کارشان اینگونه سامان نمیگرفت و چون دست جمعی رفتند کارشان سامان پیدا کرد. سامانش این بود که گاو کوهی را شکار کردند و بز کوهی و خرگوش را هم شکار کردند و امثال آنها. یکی دیگر پیام مولانا اینست که در رکاب شیر هم بودند و شیر کسی بود که اولا قوت قلب بآنها داده بود و ثانیا آنها را هدایت میکرد و راهنمائی میکرد که کجا بروند. شیر وقتی پادشاه وحوش است باید بیشتر از حیوانات وحش بداند. انسان کامل رهبری میکند و قوت دل میدهد و خداوند هم همین کار را میکند.

3024      هــرکـه  باشــد در پـی شــیــرِحِــراب            کــم نـیــا ید  روز و شــب او را کــبا ب

در پی یعنی در دنبالِ کسی بودن. حِراب از کلمه حَرب است و بمعنی جنگ است. شیر حراب یعنی شیر جنگنده. میگوید: هرکس دنبال این شیران جنگجو باشد و از آنها طبیعت کند، معلوم است که از برکت وجود این شیران روز و شب کبابش از گوشت این شکاران قطع نمیشود. حالا این شیر خداوند است و یا انسانهای کامل هستند و آن کباب که همیشه وجود دارد, غذاهای معنویت و معرفت و دانش و عرفان است و غذا تنها غذای مادی که ما بخوریم نیست. در گذشته خواندیم که ما از دو بخش تشکیل شده ایم و این دو بخش، یکی جسم ماست و دیگری روح ماست.   جسم ما همین غذای گوشت و نان و پنیر را میخواهد و روحمان هم غذا میخواهد. غذای او معنویت و عرفان و معرفت است. حالا دنبال رو آن شیران حقیقت بودن در راه طریقت, دنبال این انسانهای کامل بودن, این انسانهائیکه کمالشان از خداست و کامل شدنشان از خداست, مسلم است که غذای معنوی بدنباله روح هایشان و آنهائیکه از آنها طبعیت میکنند بدست میاید. باید سعی کنیم که فقط دنبال غذاهای مادی نباشیم. اگر اینگونه باشد مثل اینست که ما روحمان را بکلی نادیده گرفته ایم و روح هم مثل بدن است و اگر غذا باو نرسد، او هم ضعیف و ضعیف و ضعیفتر میشود. گرچه ابتدا قوی بوده است وقتیکه از خدا منشعب شده بود ولی وقتی که آمد سقوط کرد یعنی از آن وضع اولیه اش بپائین آمد. طبق گفته عرفا روح قبل از آفریده شدن بدن ما در عالم برین هست و همینطور که میخواهد بیاید بپائین تا وارد بدن یکی بشود، بتدریج که بپائین میآید ارزش معرفت و معنویتش کمتر میشود برای اینکه اگر با همان معنویت و ارزش خواسته باشد که برود در یک قالب، اصلا آن قالب را منفجر میکند زیرا آن قالب تحمل او را ندارد و آن نیروی قوی خودش کم کم کمتر میشود تا بتواند در آن قالب جا بگیرد و بعدا آن را بپذیرد. حالا این هم تغذیه معرفت و عرفان لازم دارد.  بدنبال شیران معرفت بودن از کباب معنویت هم محروم نمیماند.

3025      چــون ز  کُـه  در بــیشــه  آوردندشان            کشـته و مجـروح  و اندر خــون  کشان

3026      گــرگ و روبَه را طــمـع بـود انـدرآن            کـــه رود قســمــت  بــعــدلِ  خســروان

بیشه که در مصراع اول بیت اول است کنایه از دنیاست. کشته و مجروح و اندر خون کشان بدین معنیست: وقتیکه در این دنیا انسانها در پی چیزی هستند و خداوند آن چیزها را بآنها میرساند، این رساندن نعمتهای خداست. این نعمتهای خدا که میرسد بآسانی بدستشان نمیرسد. اگر انسانها در خانه خودشان بنشینند و در گوشه ای بخزند مسلم است که نعمتهای خدا بآنها نمیرسد. نعمتها ی خدا وجود دارد ولی باید بدنبال آنها هم رفت و کار کرد و در اجتماع وارد شد و زحمت کشید و پیکار کرد و خود را در این پیکارها حفظ کرد و به بدی آلوده نشد. اینها مجروح و کشته و خون کشان شدنست. آنوقت نعمت خداوند میرسد. ولی اگر بگوئیم خدا نعمت رسان است و منهم بنده او هستم و یک گوشه ای میخزم، هیچوقت آن نعمت را نمیدهد و منهم از گرسنگی میمیرم. در بیت بعدی که میگوید : که رود قسمت بعدلِ خسروان, اینهم بدین معنیست که: این گرگ و روباه در دلشان یک نگرانی داشتند و در دل میگفتند خدا کند که این خسرو یعنی این شیرطوری این شکارها را قسمت کند که عدل باشد و عادلانه قسمت کند. گرفتاری از همین جا برایشان پیداشد. این طمع بود و طمع بسته بودند باین شکارها که هرکسی قسمت بهترش را نسیب خود کند. در ضمیرشان فکر میکردند که نبادا بآنها کمتر از حقشان برسد ودر فکرشان و دلشان این نگرانیها وجود داشت. آین دو نفر با هم انتظار داشتند که این پادشاهشان شکارها را عادلانه قسمت کند. حالا عادلانه یعنی چی؟ از نظر آنها عادلانه باین معنی بود که شکارها بین این سه نفر بطور مساوی تقسیم شود. یعنی همان اندازه که شیر میبرد من گرگ هم ببرم و روباه بهمان اندازه ببرد. بنابراین خودشان را در ردیف و همطراز شیر تصور کردند. آنها قدر و منزلت شیر را درست درک نکرده بودند و شیر را میخواستند که فقط بیاید و برایشان  شکار بکند. اگر ارزش شیر را درک کرده بودند بخودشان نمیگفتند بین ما سه نفریک جور قسمت شود. یعنی اگر انسان کامل آمد در اجتماع و خواست که هدایت و رهبری بکند و معنویت را تدریس بکند، نباید آن مردم اطرافشان بخاطر اینکه این آدم مثل خودشان و شکل خودشان است و متوازع و ملایم است خیال نکنند که او هم مثل آنهاست. اگر تواضع و فروتنی دارد بخاطرارزشهای معنویش  هست که دارد و نباید انسانهای کامل را در ردیف خودشان بحساب بیاورند چون در یک ردیف نیستند. اگر که اطرافیان این انسانها را مثل خودشان بدانند آنوقت نمیتوانند چیزی را از او قبول کنندو میگویند او هم مثل خودمان است. اما اینجا مطلبی هست که این انسانهای کامل ینظور بنورالله هستند. ینظور بنورالله یعنی با نور خدا همه چیز را می بینند که مردم عادی خیلی از چیزهائی که انسان واصل شده  می بینند را نمی بینند. این انسانهای کامل درون همه را می بینند یعنی هرفکری در ضمیر هر کسی و از مغز هر کسی و اندیشه ای بگذرد میبیند و ممکن است سکوت کند و حرفی نزند. باین میگویند فراست. بفراست در میابند که این دارد چه میاندیشد و چه فکر میکند و در دلش چی میخواهد. یک مراد در میابد که در درون مریدش چه میگذرد. این مراد دانه دانه از درون این مریدها و آنچه در درون آنها میگذرد می بیند. و میداند کدام از این افراد حرف او را قبول میکند و کدام حرفهای او را قبول نمیکنند. شیر هم که در این مقام هست آن اندیشه ای که بین گرگ و روباه بود آن اندیشه را خواند. بدون اینکه از طرف آنها حرفی زده شود.

3027      عــکس طَــمــع هـر دوشان بر شیرزد            شــیــر دانســت  آن طــمــع ها را سـنـد

عکس زد یعنی انعکاسش و بازتابش آمد و یا منعکس شد. یعنی آنچه در دل روباه و گرگ بود انعکاسش بدل شیر زده شد. شیر فهمید که چه طمعی اینها دارند. سند یعنی معتبر. یعنی شیر کاملا و بیقین درک کرد که نظر این دو چیست و در سر چه چیز را میپرورانند. اینست که توسیه میشود اگر که با انسانهای کامل همراه شدید، حد اقل وقتیکه نزدیک آنها هستید اندیشه بد نداشته باشید

3028      هـــر  کـه بــاشد شــیــرِ اسـرارو امیر            او بـدانـد هــرچــه  انــد یشــد ضــمـیـر

شیر اسرار و امیر یعنی امیرِ شیر و اسرار باشد. یعنی مسلط بر اسرار و حقایق باشد. انسان کامل همینطور هست و بر تمام اسرار خداوند مسلط است. پس آنچه در دل ما و باطن ما بگذرد او میداند. ضمیر یعنی دل و باطن. احوال باطنی و پنهان که مردم پنهان میدارند ولی برای او آشکار است. او میتواند در وجود آنها نفوظ کند و اسرار پنهانی آنها را بخواند.

3029      هـیـن نــگــه دار ای دلِ انـــدیشــه خو           دل  ز انـــدیشــۀ  بَـــدی در پـــیــش  او

هین یعنی آگاه باش. دلِ اندیشه خو یعنی یعنی اندیشه گر. اینجا بار منفی دارد. اندیشه گرآن کسی هست که دائما دارد اندیشه بد میکند و نه اندیشه خوب. وگرنه باو میگفتند اندیشمند. اندیشه گران میخواهند تمام عمرشان را پیوسته در پی اندیشه های نادرست و بد بکنند. مولانا خطاب بدل میکند و میگوید: ای دلی که خوی اندیشه و عادت اندیشه گری داری و پیوسته اندیشه های بد میکنی! دلت را در پیش انسان کامل پاک کن. اگر میبینی که این انسان کامل رازهای نهانی تو را فاش نمیکند باین دلیل نیست که از اینها آگاه نیست، آگاه هست و باقتضای اسم ستار که یکی از اسامی خداوند است این کار را نمیکند.  یکی از اسامی دیگر خداوند ستار است. ستار یعنی پوشاننده و مستور کننده. این انسان کامل هم واصل بخداست و با خداوند پیوند دارد, پس صفات خدا را دارد. خداوند ستار است او هم ستار است. خداوند عیوب انسانها را می بیند و آشکار نمیکند و آن انسانهای وصل شده بخدا هم عیوب را می بینند ولی میپوشانند. آن اندیشه های اندیشه گران را افشا و آشکار نمیکنند . منتهی وقتی که شخصی را شناختند آنوقت میدانند که چگونه با آن شخص رفتار کنند که آن شخص بی راه را براه بیاورند.

3030      دانـد و خـر را هـمــی رانـد خـــمـوش           در رُخـــت خــنــدد بــرای روی پــوش

خر را خموش راندن یک اصطلاح است در ادب فارسی بمعنی اینست که یک کاری را خیلی بی سر و صدا و بدون اینکه کسی بفهمد انجام دادن. مثل اینکه یک نفر خری داشته باشد که بخواهد از کنار کسی بگذراند و آن کس متوجه اینکه این خر از آنجا میگذرد نشود. پس نهایت دقتش را میکند که بی سر و صدا  از پهلوی آن شخص برود و خر خودش را خاموش و ساکت از آنجا بگذراند. کنایه از چشم پوشیست. در مصراع دوم که میگوید” در رخت خندد برای روی پوش. روی پوشیدن برای پرده کشیدن روی اسرار است. آن انسان کامل تمام اندیشه ها و افکار باطنی و قلبی و ضمیر شما را میتواند بخواند ولی بی صدا از کنار شما میگذرد و این برای آنست که تمام اندیشه های باطنی شما را بپوشاند و افشاگری نکند. خودش را بتجاهل و غفلت میزند. تجاهل از جهل است. تجاهل کردن یعنی خود را بنادانی زدن. غفلت یعنی بی خبری. نشان میدهد که من اصلا چیزی نفهمیدم و نمیدانم. این انسان کامل درست است که عیب پوشی میکند ولی خودش را با آن شخص نقص دار در ارتباط نگه میدارد و سعی میکند که این عیب را در آن شخص از بین ببرد.  این یکی از صفات خوبیست که انسانهای کامل دارند.

3031      شـــیــر چــون دانسـت آن وسـواسشان           وانگــفـــت و داشــت آن دم پــاسشــا ن

کلمه وسواس یعنی اندیشه های بد که از دل میگذرد. وسواس این است که بعضی اشخاص دارند بیش از اندازه دست خودشان را میشورند و یا کارهای روزمره شان را بدون دلیل تکرار میکنند و هیچوقت هم مطمئن نیستند که کارشان را درست انجام داده اند یا خیر. این اندیشه خوبی نیست زیرا شخص را همیشه در شک و تردید نگه میدارد و این باو صدمه روانی میزند. این وسواس از کلمه وسوسه است و وسوسه کردن یعنی اندیشه بد آوردن. وانگفت یعنی بروی آنها نیاورد. پاس داشتند یعنی حرمت نگاه داشتن. احترام نگاه داشتن. میگوید: شیر فهمید که اینها وسواس دارند و این وسوسه یک اندیشه بد است ولی چیزی نگفت و احترام و پاس آنها را نگه داشت.

3032      لـیــک بـا خود گـفــت بـنـمـا یم  ســزا           مــر شــمــا را  ای  خســـیســانِ گـــدا

شیر پس از اینکه اندیشه روباه و گرگ را دریافت و حرفی هم نزد، با خودش گفت که آنچه که در خور شماست شما را کیفر خواهم داد و تنبیهتان میکنم. خسیسان یعنی پَستان و فرو مایگان. گدا در اینجا یعنی گداصفت. اما شیر بدون اینکه حرفی بزند در دل خودش گفت ای پستانِ فرومایه گداصفتان. شما معلوم میشود که من را نشناختید. من شیر هستم و موجودی نیستم که همه شکار را بردارم و بشما هیچ  از آن ندهم! چطور من را نشناختید. شیر اصلا معروف است وقتیکه تنهائی هم شکار میکند همه شکارش را نمیخورد و یک مقدار از آن را میخورد و بقیه آن را میگذارد و میرود و بقیه وحوش میایند و بفیه اش را میخورند. شما چگونه بخود اجازه دادید که این طور فکر بد بکنید و در دلتان نگران بودید که من بشما هیچ از این شکار ندهم؟

3033      مــر شـــمـــا را بس نــیـامد رای مـن            ظــنــتــان ایـــنســت در اعطـــای من؟

رای من یعنی اندیشه من. ظن گمان و پندار نا درست است. اعطا یعنی بخشش. مولانا انسانهای کامل و واصلان بخدا را چنان می بیند که فعل آنها فعل خداست و کارشان کار خداست و حرفشان حرف خداست و دستشان دست خداست. چون با او پیوند ساخته اند و حالا که اینطور هست این شیر معرفت و این شیر طریقت و این شیر معنویت ، مریدانش باید کم کم او را بشناسند و اندیشه و رای او را بدانند که چیست و فکر نکنند که پست فطرتی دارد. عطاکردنهایش و بزرگواریهایش را بدانند. اگرکه این شیر شکارها را بآنها عطا میکرد، خداوند نعمتهایش را بآنها عطا میکند. آیا کافی نیست باندازه ایکه رای من را شناخته اید؟  آیا ظن و گُمانتان در بخشش من همین است؟ انسان کلمل میگوید من را نمیشناسید و خدا هم میگوید من را نمی شناسید. تا بحال رای و اندیشه من را ندیدید و یا برای شما کافی نبوده؟ پس حالا میفهمم که من را نشناخته اید.

3034      ای خِـــرَد و رایـــتـــان از رایِ  مـن            از عطــــا هــــای جــــهــــان آرایِ من

رایتان یعنی اندیشه تان. جهان آرا یعنی رونق دهنده جهان و آرایش دهنده دنیا. خدا میگوید ای بندگان من و یا شیر میگوید ای گرگ و روباهیکه اندیشه و خردتان از من است, خدا دارد میگوید این اندیشه ایکه دارید و بآن مینازید من بشما دادم. حالا از آن بخششهای من و عطاهای من که زینت بخش جهان است و هر چیز دیگری که دارید از مشیّت من است باز هم در باره من اینطور فکر کنید. پس نباید که از عطا و بخشش خداوند مأیوس شد و فکر کرد که خیراو عادل نیست و نمی بخشد. اگر اینطور فکر کنید دارید یک طرف سکه را می بینید. طرف دیگر سکه حکمت خداست که حالا نباید بدهد. چرا نباید بدهد را خودش میداند. شما حالا نمیدانید. برای اینکه اگر بدهد چه گرفتاری درست میشود.  خیلی از کسانی بودند که چیزی از خدا خواسته اند و خدا بآنها داده و چنان گرفتار شده اند که بعد گفته اند ای خدا ای کاش این را بما نداده بودی که اینگونه بد بختی برای ما ببار آورد. یکی از اینها مال زیاد است. مولانا میگوید که خواسته های تو کوه است ولی تو خودت مثل برگ کاهی هستی و اگر کوه بیاید و روی این برگ کاه بنشیند این بلا فاصله لحه میشود. تو خودت را نمیبینی که برگ کاهی هستی ولی آرزوهایت مثل کوه است. بر نتابد کوه را یک برگ کاه.

3035      نــقش  بــا نـقـاش چه اِسگالَــد  د گـر            چــون سِــگــالِش  اوُش بـخشــیــد و خـبـر

نقش در اینجا کنایه از مرید است و نقاش کنایه ازمراد است.  اسگاد از سگالیدن یعنی اندیشیدن است وچه اسگالد یعنی چه می اندیشد. سگالش در مصراع دوم یعنی اندیشیدن. اُش یعنی باو. خبر اینجا یعنی آگاهی. میگوید بنده در برابر خداوند و یا مرید در برابر مراد مثل نقش در برابر نقاش است. همان طور که یک نقش قوای ذهنی و تفکر ندارد که بخود بگوید من چی و کی هستم که این نقاش دارد مرا نقاشی میکند و نمیداند که چیست که دارد نقاشی میشود, مولانا میگوید باید مثل نقش باشی در برابر نقاش. نقاش میداند که چکار باید بکند ولی نقش نمیتواند تصمیم بگیرد که چه باید باشد. فقط نقاش مییداند ولی نقشی که از اول وجود خارجی ندارد نمیتواند که بداند. بنا براین چه ایراد گرفتنی و چه اسگالد و چه فکری میکنی و چرا ایراد میگیری. برای اینکه همین فکر کردن و اندیشیدن و سگالش و خبر و آگاهی را خداوند میگوید من بتو دادم و حالا با همین آگاهی و عقلی که من بتو داده ام داری برای من ایراد میگیری؟ که چرا بیکی دادم و بتو نمیدهم و چرا یکجا کم دادم و درجای دیگر زیاد دادم؟

3036      ایــن چــنــیــن ظـن خســیســانه بمـن            مـــر شـــمـــا را بـــود  نــنــگان زَمَــن

ظن خسیسانه یعنی گُمان پست و یا گمان همراه با خفت. میگوید آیا در دلتان واقعا اینقدر با پستی و خفت فکر میکردید ای کسانیکه ننگ زمانه و روزگار هستید. زَمَن یعنی زمانه.

3037      ظــــانّـــیـن بِاللهِ ظِـــنُّ  الســـوّء را            چــون مــنــافـــق ســـر بــیــنــدازم  جدا

ظانین بالله یعنی کسانیکه گُمان بد میبرند به خدا. ظن السوء یعنی گمان بد. میگوید این کلام خداوند است که کسانیکه در باره من گمان بد میبرند منافق هستند. منافق کسی هست که در اجتماع نفاق و پراکندگی و تفرقه ایجاد میکند و سزایش ازبین رفتن و سر زدن او هست. روباه و گرگ در اینجا واقعا نقش منافقان را بازی میکنند و در باره شیر که مظهر لطف و رحمت است دارند فکر بد میکنند و شیر هم در دلش میگوید حالا که شما اینطور فکر میکنید من هم سر شما ها را خواهم زد که در باره من گمان بد نکنید. این چیز مهمیست که باید بان توجه داشته باشید

3038      وارهـــانـــم چـــرخ را از نـنـگــتان            تــا بــمـانَـد در جــهــان ایـــن داســـتـــان

وارهانم یعنی آزاد کنم  و برهانم.  چرخ یعنی دنیا. شیر در دلش میگفت ای گرگ و روباه پست من این دنیا را از ننگ و آر شما پاک میکنم و کاری میکنم که داستان شما در این دنیا باقی بماند.

3039      شــیر با این فکر مـی زد خنده فاش            بـر تـبســمـهــای شــیــر ایــمِــن مــبــا ش

شیردر دلش میگفت و میخندید. تبسم یعنی خنده. فاش یعنی آشمار. ایمن یعنی در امان, بی ترس و بی نگرانی. شیر در دلش میگفت و میخندید. گرگ و روباه فکر میکردند که شیر واقعا خندان است و او را در حال خنده میدیدند ولی شیر خشمگین بود. وقتی شیر خشمگین باشد دهنش را باز میکند و دندانهایش پیدا میشود. یکی هم که خنده میکند دهنش باز میشود و دندانهایش پیدا میشود. اینها فکر میکردند که شیر دارد میخندد. این دندانهایش را میدیدند و دهن بازش و خیال میکردند که دارد میخندد. میگوید بر خنده های شیر بی ایمن و بی ترس مباش. در این بیت خیلی پیام هست. اگر که خداوند نعمت فراوانی بتو داده و تو میگوئی خداوند بمن لطف دارد و دارد بمن میخندد، نکند که این خنده اش از آنچه تو فکر میکنی خوب است برایت برعکس باشد و نکند که خشم خدا باشد. خدا بتو داده که در راه درستش صرف کنی ولی تو داری در راه نادرستش صرف میکنی. او باز هم بتو میدهد و باز هم تو در راه نادرستش صرف میکنی باز هم خدا بتو میدهد و تو باز هم میگوئی خدا دارد میخندد. بدان که خدا دارد بر تو خشم میگیرد و این خنده ای را که میبینی تبسم نیست و اینها خشم است. دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading

87.1 حکایت کبودی زدن قزوینی

این داستان باسم کبودی زدن قزوینی است که در اینجا کبودی زدن یعنی خالکوبی روی بدن انسان است. همانطور که میدانید مولانا هیچوقت داستانی را از خودش نمیآفریند واز ماخذهای مختلف کتابی و یا منابع اجتماعی و یا تاریخی داستان را انتخاب میکند و در هر قسمتی یا فصلی چند بیت اول را بداستان اختصاص میدهد سپس از داستان خارج میشود و مقاصد عالیه خودش را میسراید. یعضی اوقات هم بیشتر فصل را به خود داستان میپردازد و چند بیت آخر را و یا در قسمتهای بعدی پند و اندرز و درس خودش را بیان میکند. همانطوریکه قبلا ذکر شده از خواننده و یا شنونده مثنوی میخواهد که زیاد توجه خودمان را صرف اینکه داستان بکجا انجامید نکنیم بلکه داستان را وسیله مقایسه با زندگانی خودمان قرار بدهیم برای بهتر زندگی کردن و بهتر فهمیدن اصل زندگی. در مورد این داستان خالکوبی قزوینی ما چیزی از قدمت آن و یا ماخذ آن نمیدانیم و چرا در اینجا آورده فقط تصور میکنیم که این داستان بسر زبانها میچرخیده و بین مردم رایج بوده و لذا مولانا در اینجا بیان کرده است. فقط تصور نکنید که این خالکوبی مختص قزوینی ها بوده و در شهرهای دیگر نبوده است. این خالکوبی پیش از اسلام بین اعراب معمول بوده

2981      ایـن حکــایــت بشــنـو از صــاحـب بـیـان            در طـــریـــق و عـــادتِ قـــزویــنــیــان

این صاحب بیان یعنی قصه گو. طریق بمعنی شیوه و راه هست و آنطور که مولانا شنیده این خال کوبی راه و رسم قزوینی ها بوده.

2982      بر تـن و دســت و کَـــتـف هـا بـی گــزند            از ســرِ ســـوزن کـــبـــودی هــا زنـــنـــد

کَتف یک کلمه عربیست و منظور همان کتف است که در زبان فارسی معمول است بمعنی شانه و قسمت پشت شانه. بی گزند یعنی اینکه بدون انسان ها نا راحت بشوند این کار را میکردند. کبودی ها زنند یعنی خال کوبی میکردند.

2983      ســـوی دلّاکـــی  بشـــد قـــزویــــنـــیـــی            کــه  کــبــودم زن بــکــن شــیــریــنــیـی

خواهیم دید این کسی که نزد دلاک میرود یک پهلوان قدیمیست. اصولا پهلوانها بیشتر دوست داشتند که بدنشان خال کوبی بشود و شاید امروز هم همین طور باشد. دلاک آن کیسه کش حمامهای عمومی بود منتها اینها تنها کارشان کیسه کشی نبود ولی کیسه کشی کار اصلی آنها بود. مثلا یکی از کارهائی که میکردند این بود که ختنه نوزاد پسر هم میکردند. حجامت هم میکردند. یعنی پشت افراد متقاضی را خراش میدادند و با لوله های مخصوصی خون آنها را میگرفتند. مردم سالی یکبار این کار را میکردند زیرا معتقد بودند که این خونی که آن حجامت گر از آنها میگرفت ، بجای آن خون تازه و نو در بدن تولید میشد و این باعث سلامتی آنها میبود. از جمله کارهای دیگری که دلاک میکرد دندان هم میکشید. کار سلمانیها را هم میکردند اعم از سر و صورت , ماساژ هم میدادند.  خال کوبی هم میکردند. بنابراین این دلاکها اشخاص چند پیشه ای بودند ودارای هنر های دیگر هم بودند. بنابر این تعجب نمیکنیم که چرا پهلوانان برای خال کوبی نزد دلاک های حمامهای عمومی میرفتند. در مصراع دوم که میگوید “کبودم زن، بکن شیرینئی” یعنی این کبودی را با لطف و راحتی و شیرینی انجام بده.

2984      گــفـــت: چـه صــورت زنم ای پـهــلوان؟            گــفــت: بــرزن صـــورت شــیــر ژیان

صورت بمعنی نقش و تصویر است. در مصراع دوم برزن یعنی تصویر کن. ژیان بمعنی خشمگین است. دلاک از پهلوان پرسید که میخواهی چه نقشی را برایت خالکوبی کنم؟ پهلوان در جواب گفت میخواهم یک شیر ژیان را بر زنی.

2985      طــالـــعــم شــیــر ســـت نـــقش شــیــزن            جــهــد کـــن رنـگ کــبـودی ســیــر زن

طالع که مردم آن را بخت و اقبال میشناسند خلاصه اش اینست که حرکت زمین بدور خورشید را که یک مدار فرضی هست، منجمین این مدار فرضی را به دوازده قسمت میکنند و هر قسمتش را منطقت البروج میگویند و وقتی که یک نوزادی متولد میشود وقتی آن قسمت از مدار و یا منطقت البروج در مشرق طلوع کرده باشد، میگویند طالع و بخت آن نوزاد مانند همان بخش مدار است. این منطقتالبرج دوازده اسم داشت . یکی ازاین قطعات دوازده گانه اسمش خرچنگ بود. حالا اگر نوزادیکه داشت متولد میشد و این منطقتالبرج هم از مشرق طلوع میکرد، میگفتند که این بچه صفت خرچنگ را خواهد داشت. اسم دیگری از این منطقتالبرج اسد بود و اسد بمعنی شیر است. پهلوان میگوید من در منطقتالبرج اسد یعنی شیر متولد شده ام و خودم هم خیلی زور مند و قوی هستم بنابراین تو ای دلاک شکل شیر را بزن و سعی بکن که خوب پر رنگ بزنی که رنگ آن مدتها بماند و رنگ نبازد.

2986      گـفــت: بر چـه مـو ضـعـت صـورت زنم            گـفــت: بــر شــانــه گــهَــم زن آن رقـم

بر چه موضعت یعنی کجای بدنت. صورت زنم یعنی نقش بزنم. شانه گه یعنی محل شانه. رقم زدن یعنی نقش زدن و یا چیز نوشتن و در اینجا یعنی تصویر زدن. آن دلاک پرسید ای پهلوان کجای بدنت را نقش شیر بزنم؟ گفت سر شانه ام بزن.

2987      چونکــِ او ســوزن فــرو بــردن گــرفــت             دردِ آن در شــانـه گـه، مسـکــن گرفت

او اشاره به خالکوب است. مسکن گرفت یعنی آنجا ظاهر شد و فراگرفت.  وقتی خالکوب شروع کرد که نیش سوزن را در پوست شانه آن پهلوان فرو برد، پهلوان احساس سوزش فراوان کرد و فریاد کرد. از همین جا باید پیام مولانا را درک کنیم. اگر این یک پهلوان است, برای نوک سوزن نباید فریاد بر آورد. پس بسیاری از مردم, پهلوانانی هستند که تحمل یک سر سوزن هم ندارند اینها ظاهری هست و فقط بحرف و بیان هست. یک پیام دیگرش هم اینست که اگر حوسی داری و یا چیزی را میخواهی که بآن برسی مشکلاتش را هم باید تحمل کنی. اگر تو نقش شیر را سر شانه ات میخواهی سوزش سر سوزن هم باید تحمل بکنی. ما مردم بیشتر انسانهائی هستیم که مراد و مقصودمان خیلی بالاست و هدفهایمان بالا بلند است ولیکن تحمل ما بسیار پائین است. همه ما میخواهیم بدون تحمل این رنجها و شکیبائی بحدف بالائی که در نظر داریم برسیم.

2988      پــهــلوان در  نــالــه آمــد کـــای سَـــنــی             مــر مــرا کشــتی، چه صـورت میزنی

سَنی بمعنی بزرگوار است ولی اینجا بطعنه میگوید. آن پهلوان قزوینی که تحمل سر یک سوزن را نداشت بناله آمد بطعنه و تنز باین خالکوب گفت ای بزرگوار چکار میکنی و چی را داری تصویری میکنی که اینقدر درد میگیرد. 

2989      گــفـــت: آخِــر شـــیـــر فــر مـودی مـرا              گــفــت از چــه انــدام کــردی ابـــتــدا؟  

خالکوب گفت ای پهلوان تو دستور کندن شیر را بمن داده ای.  پهلوان گفت. از چه اندام کردی ابتدا؟ یعنی از کدام اندام شیر شروع کرده ای

2990      گـــفــــت: از دُمـــگـــاه آغــــاز یـــده ام              گـــفـــت دم بـــگـــذار  ای دو دیـــده ام

خالکوب گفت ازجای دُم شیر شروع کرده ام. پهلوان گفت دُم را رها کن ای نور دو چشم من.

2991      از دم و دمـــگــــاه شـــیــــرم دَم گــرفت             دُمـگهِ او دَمـگــهــم محـکـــم  گـــرفــت

دَم گرفت یعنی نفسم گرفت. دَمگهم یعنی مجرای تنفسم و دُمگه یعنی جای دُم. پهلوان گفت این نقش دُم را صرفنظر کن و نزن برای اینکه این دم دُمگاه شیر نفسم را بند آورد و من دیگر نفس نمیتوانم بکشم.

2992      شــیــر بـی دم بــاش گــو ای شــیــر ساز            کـه دلــم سســتی گــرفت از زخــمِ گــاز

شیر ساز یعنی ای کسیکه داری نقش شیر را میزنی. دلم سستی گرفت یعنی دلم از حال رفت و دچار ضعف شدم. گاز یعنی نوک سوزن و زخم گاز یعنی زخم نوک سوزن. پهلوان گفت ای خالکوب بگو که این شیر اصلا دُم نمیخواهد. از زخم نوک سوزن تو که در شانه ام فرو میرود من دلم از حال رفت و من ضعف کردم.

2993      جانـب دیـگــرگــرفــت آن شخـص، زخم            بــی مــحــا بـــا, بــی مــواســا, بی رحم 

جای دیگر گرفت یعنی خالکوب از جای دیگری شروع کرد. بی محابا یعنی بیمدارا و با خشونت. بی مواسا یعنی بدون نرمش و بی ملاحضه. آن خالکوب وقتیکه نا شکیبائی, عدم طاقت و بی طابی آن پهلوان را دید، از جای دیگر شیر شروع کرد و کمی هم از این مشتری پهلوان ناپهلوانیکه باو مراجعه کرده بود ، عصبانی شده بود و از جای دیگری شروع کرد بدون اینکه نرمشی و یا ملاحضه ای بکند شروع کرد بسوزن زدن.  

2994      بـانـگ کــرد او کـیـن چه اندامست ازو؟            گــفــت ایــن گــو شســت ای مــرد نــکو

باز آن پهلوان قزوینی فریادش بلند شد که حالا کدام اندام شیر را داری نقش میزنی؟ خالکوب هم کمی خشمگین شده بود جواب داد که این گوش شیر است.

2995      گـفـت: تـا گــوشش  نباشد ای حـکــیــم             گوش  را بــگـــذار و کــوتـه کـن گــلـیـم

حکیم بآدم خردمند و دانا گفته میشود.  بخاطر اینکه این دو دیده ام و یا حکیم این دلاک را خطاب میکند که او یک کمی مدارا کند و یا اصلا منصرف شود. پهلوان گفت ای انسان خردمند این شیر من گوش لازم ندارد و تو گوشش را رها کن و کوته کن گلیم. معمولا گلیم یک نوع فرش پشمی نا مرغوب و ارزان قیمت میگویند. اما گلیم معنی دیگری دارد که یک نوع پوشش و لباس است که این را از پشم بز و گوسفند درست میکردند. اینجا منظور آن گلیمی هست که فرش است و از پشم نا مرغوب درست شده. در زمان قدیم وقتی کسی یک گلیم سفارش میداد, روز بعد دوباره مراجعه میکرد و میپرسید تا کجا بافته ای و گلیم باف میگفت خیر من هنوز هاشیه اش را شروع نکردم. روز بعد باز میامد و سوالش را تکرار میکرد و تقریبا همان جواب را می شنید و میرفت باز روز بعد میامد و از اینکه گلیم حاضر نبود گله میکرد و میگفت ای گلیم ساز یک کمی کوچکتر بباف چون من عجله دارم و میگفت “کوته کن گلیم” یعنی مختصر کن و زود تمام کن و اینقدر طول نده. باز هم مولانا بما درس میدهد و در اینجا دارد عدم شکیبائی و صبر نداشتن را میرساند که آن شخص گلیمش را میخواهد اما حوصله و صبر آن را ندارد که گلیم باف گلیمش را برایش ببافد. مردمان بیشتر هدفی را که در نظر میگیرند میخواهند همان فردای آن روز بهدفشان برسند. یکی گوسفندی خریده بود و میخواست این گوسفند را پرورش بدهد و اصطلاحا میگفتند او میخواهد گوسفندش را پروار کند چون هرچه سنگین تر میبود گوسفندش را گرانتر میخریدند. آمده بود یک دسته علف خریده بود و با دست چپش نزدیک دهن گوسفند نگه داشته بود و با دست راستش زیر دنبه گوسفند را برانداز میکرد.  از او پرسیدند برای چه اینکار را میکنی؟ گفت میخواهم ببینم چقدر بوزن گوسفندم اضافه شده است. اینها همه فلسفه و حکمتی دارد و برای اینست که خوانندگان و یا شنودگان بخود بیاموزند که برای تکامل هر چیزی صبر و شکیبائی لازم است.

2996      جــانـــب دیــگــر خَـــلِش آغـــاز  کــرد            بــاز قـــزویـنــی فَــغــان را ســاز کـــرد

خَلِش اسم مصدر خلیدن است و خلیدن یعنی خراش دادن یا خار در پای کسی فرو رفتن و نک سوزن در بدن رفتن. فغان را ساز کرد یعنی باز فریاد و فغان را آغاز کرد.

2997      کـیـن  ســوم جــانـب چه انـدامسـت نیز؟            گـفـت ایـنســت اشـکــم شـیـر ای عزیز

پهلوان خطاب به خالکوب گفت حالا این سوم جائی را که میزنی کجای شیر است. جواب داد که این شکم شیر است.

2998      گـفـت تـا اشــکــم نــبــاشــد  شــیر  را             چــه شــکـــم بــایــد نــگـــارِ ســـیـــر را

چه شکم باید یعنی شیر شکم میخواهد چکار بکند. نگار سیر یعنی نقش سیاه. پهلوان گفت شیر شکم سیاه میخواهد چه کند  و شکمش را هم بگذار و از شکم زدن منصرف شو.

2999      خیـره شد دلّاک و بس حـیــران  بــماند            تــا بــدیــر انگشــت در دنـــدان  بــمــاند

خیره شدن یعنی تعجب کردن که یکی از معانی خیره شدن است. تا بدیر یعنی مدت زمان انگشتش را بدندان گزید. سرانگشت را بدندان گزیدن در دو موقع میشود. یکی وقتیکه کسی از چیزیکه انتظارش را ندارد تعجب بکند و یکی هم موقع تأسف است که نا خود آگاه انگشت بدندان بماند. این خالکوب یکچنین مشتریی تا کنون ندیده بود و برایش خیلی جای تعجب بود که این چه پهلوانیست. او مدعی پهلوانیست ولی قدرت تحمل حتی یک سوزن هم بر بدنش ندارد.

3000      بـر زمــیــن زد ســـوزن آن دَم اوســتاد            گـفـــت  در عــالـــم کســی را ایـن فتاد؟

اوستاد اینجا استاد خالکوب است. در علم کسی را این فتاد یعنی چنین چیزیکه برای من اتفاق افتاده تابحال برای کسی دیگر اتفاق افتاده؟ و با عصبانیت سوزن خود را بر زمین زد. یعنی دیگر خالکوبی برای این پهلوان نمیکنم.

3001      شــیـر بـی دُم و ســر و اشـتکم که دیـد            این چـنـیـن شـیـری خـدا خــود نــا آفــرید

خالکوب گفت ای قزوینی، ای پهلوان شیریکه دُم و سَرو شکم نداشته باشد کسی تا بحال دیده؟ یک همچین شیری خدا هم نیافریده که از روی آن بتوانم نقشش را بر سر شانه ات بزنم؟. حالا مولانا بآخر داستان رسیده و از این ببعد قرار است که حرفهای خودش را بزند و نتیجه گیری بکند.

3002      ای بــرادر صـــبـــر کن بـردرد نـیـش            تـا رهــی از نــیـش نـفـس بَــبــر خـویــش

درد نیش یعنی سختیهای رسیدن به هدف و حقیقت. خیلی از کارها هست که ریاضت لازم دارد و اصولا یکی از ارکان عرفان ریاضت است. ریاضت یعنی شلاق زدن بر اسب وحشی و تربیت کردن و رام کردن او.  نفس آدمی مثل اسب وحشی است. نفس آدمی یعنی آنچه دل آدمی میخواهد مثل اسب وحشی. اسب وحشی را اگر رهاکنی لگد میزند و یکی را میکشد, گندم زار یکی را میخورد, جائی را خراب میکند و هزار خرابی ببار میاورد. پس این را باید با شلاق زدن رامش کرد و اشخاصی هم که در این کار تخصص دارند و حرفه آنها اینست که اسب وحشی را تربیت میکنند و پس از رام شدن آنها را میفروشند و بانها میگویند ریاضی یعنی آن کسیکه ریاضت باسب میاموزد. نفس ما و خواهشهای دل ما از زمان تولد ما مثل اسب وحشیست. چیزهائی میخواهد که نباید بخواهد و کارهائی میکند که نباید بکندو دستش بچیزهائی دراز میشود که نباید آن را بردارد و یاچشمش بجائی میخورد که نباید ببیند و زبانش حرفهائی میزند که نباید آنها را بگوید. حالا کسیکه میخواهد نفس خودش را پاک و منزه بکند باید شلاق بزند باین نفس خودش. شلاقش ” نه ” گفتن است. نفس میگوید ، من این را میخواهم که مال برادرم هست و من آن را میخواهم. ننــه. میخواهم باو نگاه کنم که ناموس مردم است, نــه. میخواهم آن حرفی را که نباید بزنم، نــه. در دادگاه میخواهم برای دوستم شهادت دروغ بدم، نــه. این نــه گفتنها به نفس خود هرکدام یک شلاق است. در این زندگی ما ها هزاران شلاق است. آن کسیکه تحمل این شلاقها را داشته باشد، تحمل آن نوک سوزنهائیکه در داستان بالا گفته شد را دارد. ای برادر صبرکن در درد نیش. اینکه میگویند نفست راتربیت کنی مثل آن سوزن فرو رفتن در بدن قزوینی است. باید تحملش کنی و صبر کنی تا از نیشِ یعنی از گزند آن نفسِ وحشیِ ببر مانند خودت رهائی پیدا بکنی.  مولانا بسته بنوع کلام و داستان، یعضی اوقات نفس را به گرگ تشبیه میکند و بعضی وقتها به خوک و بعضی وقتهای دیگر بخوک و موش و خرس تشبیه میکند و بعضی وقتها به ببر تشبیه میکند. همان طوریکه شیر ژیان دارای دندانها تیزی هست این نفس اماره ببر مانند هم دندان هایش خیلی تیز است. اگر بخواهی رهائی پیدا کنی بایستی تحمل داشته باشی تحمل آن تربیت کردن وتحمل آن شلاق زدن را داشته باشی.

3003      کآن گــروهـی کـه رهـــیــدند از وجود            چــرخ و مِـهـر و مـــاهشان ، آرد ســجود

رهیدند از وجود یعنی از منیت خودشان، خودشان را رها کردند یعنی وجود خودشان را در برابر خداوند نادیده گرفتند و این نمیشود مگر اینکه اوصاف حیوانی را از بدن بیرون کنی, آنوقت رهائی پیدا میکنی. برای اینکه این وجودی که ما حس میکنیم وجود حیوانیست. این وجودیست که خواب میخواهد و خوراک و استراحت و شهوت میخواهد. این وجود اگر کسی ازش رهائی پیدا بکند آنوقت خیلی کار انجام داده و بمقامی رسیده که آنچه که در مصراع دوم میگوید, افلاک و خورشید و ماه هم در برابرش سجده میکنند. چرخ بمعنی سپهر و آسمان و افلاک است. مهر بمعنی خورشید است. مهر معانی مختلفی دارد, اینجا معنیش خورشید است. نه اینکه واقعا آسمان و افلاک و خورشید و ماه در برابرش سجده کنند و تعظیم کنند, خیر، این سمبالیک و کنایه است. کنایه از اینست که بقدری مقامشان بالا میرود که آنها در برابرش هیچ هستند و مثل اینکه آنها در برابرش سجده کننده هستند. آن کسیکه رهائی پیدا کند از وجود حیوانی خودش و منیت خودش آنوقت واقعا از آنها والامقام تر است. هر وقت در مثنوی معنوی باینجا میرسیم قابل توجه است که این نکته مهم را توجه کنیم و آن اینست که همه ماها از ماده ساخته شده ایم و بدون ماده نمیتوانیم زندگی کنیم, باید غذا داشته باشیم و باید پوشاک داشته باشیم باید مسکن و سایر ماهیتاج زندگی را هم داشته باشیم ولی این چیزی را که مولانا ما را برحذر میدارد, آن مادیات فساد آفرین غیر ضروریست و رهائی پیدا کردن از آن است. و این مادیاتی که ما در زندگی داریم مثل آب زیر کشتیست. اگر آب زیر کشتی نباشد کشتی زندگی ما بگل می نشیند ولی اگر آب زیاد باشد آنوقت آب در اثر اندک موجی بداخل کشتی می ریزد و کشتی زندگی ما را غرق میکند. لذا این مادیات باندازه معین بسیار ضروریست. 

3004      هــرکِ مُــرد انـدر تــن او نــفس بَـبـر            مــــرورا فـــرمــان بــرد خورشـیـد و ابــر

نفس ببر یعنی آن نفس وحشی. میگوید: هرکس که آن نفس طغیانگرِ نافرمانِ سرکشِ ببر مانندِ درون خودش را با شلاق ریاضت و نــه گفتن تربیت کرد آنوقت بجائی میرسد که حتی کسانیک در اوج هستند از او فرمان میبرند. آشتباه نشود که او به آن کسان بعوج رسیده نمیتواند دستور و امر و نهی بکند ولی در مورد مقامشان زیر دست او واقع میشوند و باو اجر مینهند.

3005     چون د لش آمــوخـت شــمـع افـروختن            آفــــتــــاب او را نـــیـــارد  ســـو خـــتـــن

شمع افروختن یعنی شمع روشن کردن. آفتاب یعنی خورشید و نیارد یعنی نمیتواند. نیارد سوختن یعنی نمیتواند بسوزاند. این نیارد با آوردن و یا نیاوردن نباید اشتباه شود. مولانا شمع را در برابر خورشید آورده و میگوید هرکس که شعله عشق بخداوند و شعله بعشق بحقیقت, شمع دلشان و شمع درونشان را روشن بکند, آنوقت که شمع دلش که با خداوند روشن شده چنان نوری دارد که خورشید در برابرش هیچ است و خورشید نمیتواند او را بسوزاند. یعنی عوامل طبیعی نمیتواند باو گزندی برساند و این انسان آنچنان محکم شده و چنان در انیشه خودش استوار است و دلش محکم و فروزان است که عوامل طبیعی نمیتواند او را نا راحت بکند برای اینکه همه عوامل طبیعی اعم از خوب و یا بدش را از یک منبعی میداند و بنابر این میپذیرد و بنا براین, این  قبول کردن او را راحت میکند. این یکی از اصول عرفان است و نمیتواند چیزی او را بسوزاند.

3007     خــار، جـملـه لطـف، چون گل مـیـشود           پـیش جــزوی، کو ســوی  کـــلّ مــی رود

جزوی یعنی یک بنده از بندگان. کو یعنی که او. کلّ در اینجا یعنی خداوند و مبدأ حقیقت. جزو همیشه کشیده میشود سوی کل و کل او را جذب میکند. وقتیکه او در حال رفتن بسوی کل هست, خار ها برایش گل میشود و لطیف و خوب است و مثل گل میشود. خار در اینجا آن مشکلات و زشتیهای زندگیست همراه دردهائی که زندگی میاورد. وقتی بان مقام میرسد که در حال جذب شدن بکل هست و میداند که او جزویست که دارد بطرف کل میرود و در چه مسیری در حرکت است, با چه اشتیاقی میرود و این اشتیاق او را بچه شور و حالی میاورد و بچه وجد و شوقی قرارش داده، دیگه خار را نمیفهمد و خار هم برایش گل میشود. کسی این خار را میفهمد که از این مسیر خارج است و هیچ شورو حالی در وجودش نیست و در باطنش هیچ ذوقی بنظر نمیآید. ما میخواهیم که این خارها در بدن ما خلیدن پیدا نکند ولی بدون داشتن آن حال ذوق و شور, امکان پذیر نیست. عرفان اینکار را میکند و باید رفت در آن راه.

3008      چـیســت تــعظـــیـــم خدا افراشــتــن؟            خویشــتـن را خــوار و خــاکــی  داشــتـن

تعظیم یعنی بزرگ داشت و از کلمه عظیم و معظم و عظمت است. افراشتن یعنی بالا بردن, حالا اینجا تعظیم خدا افراشتن یعنی اینکه بنا بتصور مردم که خداوند در آسمان است و وقتی دعا میکنند, دستهای خودشان را بآسمان دراز میکنند و هم چنین وقتی چیزی از خدا میخواهند, وقتی دستهایشان افراشته میشود بسوی آسمان مولانا میگوید تعظیم خدا افراشتن. میگوید حالا که تو در حال تعظیم و بزرگداشت خدا  با دست افراشته هستی، آیا این تعظیم با حقیقت است؟ این تعظیم نیست و احتیاجی باین دست بلند کردن هم نیست. بزرگداشت خدا و تعظیم خدا چیز دیگریست. در مصراع دوم میگوید تعظیم خدا ، خود را خوار و خاکی داشتن است. آیا ما خودمان را پست و فرومایه  کنیم؟ آری ولی نه در زندگی روزانه مان بلکه نزد خداوند و در برابر خدا مــن نگفتن و منیت نداشتن و خودمان را در بر ابر عظمت خداوند بیمقدار دانستن و در پیشکاه او خاکی بودن. درجمع بکلی منیت نداشتن است برای اینکه منشأ همه گرفتاریها و بدبختی ها منیت است.

3009      چــیســت تــو حـــیــدِ خـدا آمـوخـتـن             خـویشــتــن را  پــیشِ واحــد ســوخـتتــن

توحید یعنی خدا را یگانه دانستن. اهل هر دین و ائین و مذهبی که باشید, اگر خدا را باور داشته باشید همه میگویند که خدا یکیست. در مصراع دوم میگوید خودت را در پیش آن خداوند واحد و یکتا وجود منیت خودت را بسوزان. اگر که تو منیت وجودت را در برابر خدای یکتا عملا و واقعا بسوزانی , آنوقت بخدا گفته ای که خداوندا تو یکی هستی و گفته ای که من باور دارم که خدا یکیست، وگرنه زبانت میگوید که خدا یکیست ولی خودت را هم هنوز داری, هم خودت را داری و هم خدا را میخواهی داشته باشی

3010      گــر هـمی خـواهـی بفروزی چو روز             هسـتــی هــمچـون شـبِ خــود را بســوز

بفروزی یعنی روشن کنی. اگر دلت میخواهد انقدردلت روشن بشود مثل روز بشود باید منیت تاریک و شب مانند خودت را از بین ببری و بسوزانی. تو شب را در دلت نگه داشتی, منیت شب و ظلمت و جهل و نادانیست. اینها را باید از درون خودت از بین ببری تا مثل روز بفروزی.

3011      هســتـیـت  درهســتِ آن هسـتی نواز             هــمــچو مس در کــیـمـیـــا انــدر گــداز

هستیت یعنی وجود مجازیت. در هست یعنی آن وجود حقیقی خداوند. هستی نواز یعنی وجود خداوند. در مصراع دوم, کیمیا ماده ایکه بمس میزدند و مس تبدیل به طلا میشد و وقتی کیمیا را به مس میزدند مس در کیمیا گداخته میشد. خداوند هستی نواز است و تو هم باید وجود خودت را در کیمیای یکتائی خداوند  بگدازی و گداخته کنی، اگر که میخواهی مس وجودت تبدیل به طلای وجود بشود، باید این کار را بکنی.

3012      درمن وما، سـخـت کردستی دودَست            هســت این جـمــلۀ  خــرابـی از دو هست 

کردستی دو دست یعنی با دو دستت چسبیده ای. در مصراع دوم از دو هست یعنی هستی خودت و هستی خدا که با هم نمیشود. میگوید: تو با دو دست من و مائی را سخت چسبیده ای و مرتب صحبت از من و مائی میکنی و همه گرفتاری هایت از این من و مائیست. دو در مصراع دوم ادامه میدهد که جمله خرابیها در همین من و مائیست که خدا هست و تو هم میخواهی بگوئی منهم هستم. هستی تو هست مجازیست و لی هست خداوند حقیقیست و هیجوقت از بین نمیرود و در معرض نابودی و تزلزل نیست و هستی تو دائما در معرض تزلزل و نابودیست و این هست تو مجازیست که با هست حقیقی متناسب نیست. در جائی دیگر میگوید:       نـردبــان این جـهـان ما و منـیست         عافبت زین نـردبان افـتادنـیست

               ابله هست آنکس که بالا تر نشست          استخوان او بتر خواهد شکست

پایان این قسمت

Loading

86.1 حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان

در این قسمت داستان نسبتا مختصری  را از مولانا بمورد تفسیر میگذاریم و این داستان با اینکه مختصر است, دارای محتوای بسیار مهمیست که در طول تفسیر بخواننده محترم نفویض خواهد شد و در آخر مولانا نتیجه گیری هایش را در همین قسمت میکند. مولانا هیچوقت خودش داستان سرائی نمیکند و اغلب داستانهائیکه در طول مثنوی معنوی میاورد از میان کتابهای بسیار زیادی که مطالعه کرده میاورد و یا اینکه داستانهائیکه در میان عوام و جوامع آن روز خودش در زبانهاست میاورد. اما این داستان باین صورت که مولانا مطرح میکند در هیچ کتابی نیست و بنظر میرسد که این از تراوشات ذهنی خود مولاناست در احتمالا درگیریهائی که با فقیهان داشته و برای اینکه با آنها یک مبارزه منفی کرده باشد آورده. البته احتمال دیگری هم هست که از تراوشات فکری خودش هم نباشد چون بعضی وقتها ماخذ و منبع آن مردم هستند. در این داستان نحوی کسی هست که علم نحو را میداند. علم نحو یک قسمتی از دستور زبان عرب است. در این قسمت از دستور زبان عرب آن علم نحو از وضعیت و خصوصیت کامات را تعریف میکند. مثلا هر کلمهای که آیا فعل است و یا فاعل و یا مفعول و یا صفت یا قید و از این قبیل قوانین دستور زبان عربی را معین و مشخص مینماید و این را علم نحو میگویند. این علم نحو یک قسمت گسترده ایست از دستور زبان عربی. کسیکه این علم را خوب میداند و راجع بان مینویسد و بشاگردانش تعلیم میدهد, البته باین مختصر هم نیست و خیلی هم مفصل است, باین شخص نحوی گفته میشود. مولانا میخواهد بگوید که این نحوی ها و کسانیکه این گونه دانش ها را میدانند, بقدری غرور و خودپسندی و تکبر بانها دست میدهد که دیگران را بشمار نمیآورند و بنظر خودشان از دیگران برتر و عالمتر هستند بطوریکه حتی دیگران نمیتوانند بمقام برجسته آنها برسند. بخودشان می بالند و مینازند و بر دیگران فخرمیفروشند. نه تنها نحوی ها اینطور بوده اند بلکه هر دانشی که موجود بوده تا اندازه ای همین طور بوده و الان هم کم و بیش اینگونه هست. مولانا در جائی دیگر گفت:                  

                   وین همه انواع دانشها روز مرگ           دانش فقر است سازراه بعد

ساز راه بعد یعنی ساز و برگ راه. وقتی در قدیم مسافرت میرفتند با خودشان غذا و وسیله های لازم حمل میکردن و اینها را سازو برگ میگفتند. این راهی که در بیت فوق آمده منظور راه عاقبت است. میگوید همه دانشهائیکه شما فرا میگیرید, اینها در روز آخر زندگی بدرد نمیخورند مگر علم فقر. علم فقر علمیست که کسی احساس بکند که نیاز معنوی دارد بخداوند. احساس بکند که هرچند که معرفت و معنویت دارد باز هم بیشتر داشته باشد. این آدم روحانی معنویات را طلب میکند. چون طلب میکند معلوم میشود که احساس میکند که کم دارد و میخواهد. هرچند هم زیاد داشته باشد. این علم فقر است. یک معنای دیگرعلم فقر اصولا یک آدمی بمرحله ای میرسد از معرفت که احساس میکند در عین نیازمندی فقط نیاز بخدا دارد و نه نیاز به بندگان خدا. یعنی نیازمند مالی هست و تمام امیدش و چشمش بخداوند است و از ته دل وهیچ منتظر بندگان خدا نیست. اگر اینطور باشد باو میگویند که این آدم فقیر روحانی و عرفانیست و یا فقیر معنویست. میگوید آن علمی که بدرد میخورد آن علم فقر است برای اینکه تمام علمهای دیگر برای این دنیای خاکیست. این دانشها خیلی هم خوبند و مولانا نمیخواهد این دانشهای دیگر را نفی کند. این علمها تا زنده هستی کارآئی دارند. ولی وقتیکه میخواهی این راه از این جهان را بآن جهان طی بکنی باید سازو برگ و وسائل را با خودت ببری. حالا تنها چیزیکه میتوانی با خودت ببری آن علم فقر است. این طلب نیاز بیشتر به این علم است و یا احساس بکنی که داری بطرف معنویت و معرفت میروی و داری بطرف روشنی و حقیقت میروی. آنوقت تو با علم فقر روانه سفر بابدیت میشوی و داشتن این علم فقر تو را در این را راحت میکند و سفرت را دلنشین میکند. در حقیقت میخواهد بگوید کسانیکه دانشهای کره خاکی را که خیلی هم خوب و لازم است بدست میاورند از خود بیخبر میشوند و از خدا هم بی خبر میشوند و نه دیگران را و نه حتی خدا را بحساب میاورند.

2835      آن یکـــی نـحــوی بــکشــتــی در نشســت            رو بـکشـتیــبــان نـهـــاد آن خود پرســت

2836      گفـت: هـیـچ از نـحـو خـوانـدی؟ گفت : لا            گفت :  نـیــم عـــمـــرِ تـو شــد  در فــنــا

توجه روی مصراع دوم بیت اول است و کلمه حود پرست. چون آن نحوی مغرور بدانش خودش شده بود لذا مولانا او را خود پرست میخواند. یک دانشمند نحوی بکشتی سوار شد که بمسافرتی برود و در اثر علمی که آموخته بود باو کبر و غرور داده بود و با بی اعتنائی و تکبر رو بناخدای کشتی کرد و گفت هیچ از نحو خوانده ای  و ناخدا جواب داد که نه. مرد نحوی بناخدا گفت : پس نصف عمرت بهدر رفته است.چون خیال میکند عمر کسی بفنا رفته است که علم نحو را نخوانده باشد. 

2837      دل شـکســتــه گشــت  کشـتـیـبـان  زتــاب            لـیـک آنــدم  کـــرد خـــامُش  از جــواب

این تاب در مصراع اول دلشکستگی از شنیدن حرف کسی و یا دلش از شنیدن آن حرف بآتش کشیده شد. این ناخدا از شنیدن این حف مرد نحوی دلش سوخت و دل آزرده شد ولی در آن لحظه ترجیح داد که خاموش شود و جوابی هم ندهد.

2838       بــاد کشــتـــی را بــگـــردابــی فــکـــنــد            گفت کشـتـیـبـان بــدان نحــوی ، بــلـــنــد

2839      هــیــچ دانـــی  آشـــنــا کـــردن ؟ بــگـــو            گـفــت: نَــی  ای  خوش  جــوابِ خــوبرو

آشنا کردن در اینجا همان شنا کردن است. اصولا در آب شنا کردن لغت آشنا کردن درست است و این با آن که کسی را باکس دیگر معرفی و آشنا کردن کاملا فرق دارد. این ناخدا همین طور ساکت مانده بود که ناگهان گردابی بوجود آمد و این گردآب  کشتی را در بر گرفت. گرداب که در دریا بوجود میاید, اگر کشنی و یا هرچیزی را که در مسیر باشد آن را در بر خود میگرداند و هر لحظت رو بپائین میبرد تا اینکه کل آن چیز و یا کشتی را در شکم آب دریا بپائین ببرد و اگر کشتی باشد آن را غرق میکند.  در آن لحظه ایکه گرداب کشتی را فرا گرفت, نا خدا بنزد مرد نحوی آمد و از او با صدای بلند پرسید که آیا شنا کردن میدانی ؟ و آن مرد نحوی گفت نــی  ای خوش جوابِ خوب روی. این خوش جواب خوب روی یک تنز بود و یک طعنه بود و کشتیبان نه خوش جواب بود و نه خوب روی. او میخواست در واقع دل ناخدا را کمی بیشتر بسوزاند. پیامی که مولانا در اینجا دارد اینست که چیزی را که میشنوید و شما را نا راحت میکند سعی براین نداشته باشید که همان موقع جواب بدهید برای اینکه آن موقع اگر بلا فاصله جواب بدهید هیچ اثری نمیکند بلکه بد تر هم میشود. دلیل برضعف شما هم حساب میشود. ساکت باشید وقتیکه موقغیت پیش میاید آنوقت جواب بدهید.

2840      گـفـت : کـلِّ عـمـرت ای نحوی  فـنـاست            زانکِ کشــتـی غــرق این گــرداب هاست

ناخدا موقع را غنیمت شمرد و گفت ای نحوی حالا که شنا کردن را نمیدانی, کل عمرت بفناست. این خود پسندیها, غرور های بیجا و تکبر واقعا فنا کردن کل عمر است منتهی دیر یا زود موقعیت آن پیش خواهد آمد. کشتیبان میخواست بگوید کشتی در موقعیتیست که برای نجات  هیچ راهی بجز شنا کردن ندارد. سابق بر این در این کشتیها قایقهای نجات هم نداشتند و فقط راه نجات شنا کردن بود.

2841      محــو مـیـبـایـد نـه نـحـو ایــن جــا بــدان            گــر تــو مــحــوی بــی خطـر در آب ران

در اینجا داستان بپایان رسید و حالا مولانا میخواهد از داستانش نتیجه گیری کرده و نصیحتهای والای خودش را با صحبتهای متعادلش را بخواننده مثنویش بگوید. کلمه محو را با نحو همصدا آورده و آهنگ هردو یکیست. سابق براین گفته بود که یک شاگدی که نزد استادش میرود، وهرچه را که استادش میداند او هم فرا میگیرد و باینجا رسیده بود که: 

                         باز استاد یکه او محو ره است       جان شاگردش از او نحو شه است

اگر شاگردی برود نزد استادی که این استاد خودش محو راه حقیقت باشد یعنی در راه حقیقت خودش را بحساب نیاورد و در برابر خدا حقیقت خودش را بحساب نیاورد , آنوقت شاگردش هم یاد میگیرد که شاگردش هم محو شه بشود. شه یعنی شاه حقیقی این دنیا و خداوند است. جان شاگردش هم محو خداوند میشود. در بیت بالا وقتی میگوید “این جا”  وقتیکه مشگلی پیش میاید مثل مشگل گرداب در دریا در اینجا نحو بدرد نمیخورد این جا محو بدرد میخورد. محو فبلا توضیح داده شد که مثل شمع که در تاریکی شب نور آن پیداست و وقتی روز میشود نور این شمع در نور خورشید محو میشود و دیگر پیدا نیست در حالیکه شمع در روز هم مشغول نور افشانیست. ولذا همیشه شمع وجود یک شخص شعله اش در برابرنور تابان خورشید خداوند اصلا نباید که حس شود. حالا وقتی در دریا گرداب پیش میاید آنوقت محو بدرد میخورد و معنی آن این نیست که محو آن شخص را از گرداب نجات میدهد و لی معنیش اینست که آن شخص را دیگر نا راحت نمیکند, او اصلا محو خداوند بود. در این جا کسی ناراحت میشود که دو دستی این دنیا را چسبیده بود و حالا در جائی قرار گرفته که باید این دنیا و همه دلبستگی هایش را از دست بدهد. اگر تو خودت را در مقابل خداوند محو حساب میکنی, تو بیخطر از مشکلات میگذری. در آخر بیت میگوید بی خطر در آب ران یعنی بیا و در این آب شنا کن و برو. این کلمه بی خطر که میگوید یعنی بی خطر ترس و بیم. همه میدانند که پایان عمرشان لحظه ایست باسم مرگ.این را همه میدانند و هیچ شکی هم ندارند, و همه هم از این لحظه میترسند. او از خودش میترسد برای اینکه باید از همه این دلبستگی های غیر ضروری که داشت دل بکند و جدا بشود. او از مرگ نمیترسد و از این ازدست دادنها میترسد. حالا کسیکه قبل از مردن در آخر عمر محو شده باشد هرچه میخواهد پیش بیاید بیاید و این باین معنی نیست که خودش را بخطر بیاندازد, اگر اتفاقی افتاد و خطری برایش پیش آمد و کاری نمیتواند در برابر آن انجام دهد, لا اقل راحت باشد. آن باورمندی و ایمان باو قوت قلب میدهد و راحتش میکند و او را دلیر و شجاع میکند.

2842      آبِ دریــا مُـــرده را بـــر ســـر نـــهــــد            ور بـــود زنـــده ، ز دریـــا کِـــی  رهـــد؟

مرده کنایه  بکسی هست که هستی او هنوز محو خدا نشده. یکی را در نظر بگیرید که در دریا غرق شده. او با شدت زیاد دست و پا میزند و هرچه دست و پا بیشتر میزند, فروتر میرود. اگر شنا هم بداند مدتی شنا میکند ولی بالا خره خسته میشود و عاقبت بپائین میرود و میمیرد. وقتی که مُرد جسدش میاید بر روی آب.پس میگوید “آب دریا مرده را بر سر نهد. اگر احساس زندگی بکند که دارد شنا میکند و در صدد نجات خودش است ولی دست و پای زیادی میزند و هیچ وقت هم رهائی از این دریا ندارد. اینها همه اش سمبولیک است. انکس که مرده کنایه از سالک و رونده راه حقی هست که هستی او محو خداست. کسیکه محو خدا شده وقتیکه در دریای رحمت الهی غرق بشود اجر پیدا میکند و مقامش بالا میرود. بقول مولانا آن دریا او را بر سر خودش میگذارد. ولیکن اگر که محو خدا نشده باشد و هنوز احساس بکند که من منم انوقت اول مشکلات اوست. خداوند همیشه در این کتابهای آسمانی میگوید “من” : من پاداش میدهم, من آفریده ام, من تنبیه میکنم…. آیا ما هم بگوئیم “من”؟ . در این دنیا چند تا من وجود دارد؟ بنا براین, این من من در برابر من حقیقی اصلا نباید باشد و یا احساس شود. این محو است. اگراینطور بشود, حالا مرده است. نه اینکه دیگر نفس نمیکشد. او از نظردلبستگی های غیر ضروری فساد آفرین مرده است و او از شر منم و تکبر و حس حسادت مرده است و حالا وقتی در دریای وحدت غرق میشود آن دریا او را بر سر خود قرار میدهد یعنی دارد باو ارج مینهد و برایش ارزش قائل میشود. ولی اگر منم خود را از دست نداده باشد, آنوقتیست که دارد دست و پا میزند و سعی دارد که خودش را نجات دهد وهیچ فایده ای هم ندارد و بلاخره هم غرق میشود.

2843      چون بــمــردی تــو  ز اوصـــاف بشــر            بـحـــرِ اســرارت  نــهـــد بــر فــرق  ســر

اوصاف بشر یعنی صفتهای بشر. اگر که نخواسته باشیم پنهان بکنیم, دروغ میگوئیم, غیبت میکنیم, کینه داریم, حرص و آز و طمع داریم, شهوت حیوانی داریم, منیت داریم, انتقام میخواهیم یگیریم و خیلی از چیزهای دیگر. اینها صفات بشر است. اگر که مردیم از این صفات بشری، منظور اینکه این صفات نا پسند را از خودت دور کن, نه اینکه بمیر و دیگر نفس نکش. این صفاتت را بمیران. عرفان میگوید بمیرید قبل از اینکه میرانده شوید یعنی آخر سر که دیگر در اختیار شما نیست و طبیعت شما را میراند و میبرد. اگر بتوانید از این صفات بمیرید یک تولد دومی دارید و بعد از این تولد دوم آنوقت یک انسان برتری هستید با شأن بالا تر و آنوقت دریای اسرار و دریای رازهای الهی که بروی کسی باز نیست مگربسوی حقیقت طلبان واقعی و آنوقت ان در ها باز میشوند و بشما رفعت میدهد. رفعت یعنی بلندی. مثل اینکه آن دریای رازهای الهی شما را به بالای آب و در سطح دریا میاورد. خیلی از چیزها هست که مردم عادی چرا ها و سوالها دارند و نمیتوانند جوابی برای سوالهای خود پیدا کنند. ولی آن کسیکه در طریقت جلو میرود و راه عرفان را گرفته و قدم بقدم که جلو میرود بتدریج برای چراهای خودش پاسخ پیدا میکند. یعنی باین راز ها پی میبرد. و بجائی میرسد که بهمه این اسرار آفرینش آگاهی پیدا میکند.

2844      ای  کــه خـــلـــقــانـرا  توخر میخواندۀ            ایــن زمــان چــون خــر، بـر یـن یـخ  ماندۀ 

خلقان یعنی آدمیان و مردم. میگوید ای دانشمندی که بخودت مینازی مثل آن مرد نحوی ومردم را نادان میخواندی وقتی در این زمان که مشگل پیش میاید مثل خری هستی که در میان یخ ماندۀ و قادر بتکان خوردن نیستی و با آن همه ادعاهای علم و دانشی که داشتی حالا علاجی و یا چاره ای برای خودت پیدا نمیکنی. باز بپیغام مولانا میرسیم که میگوید اگر علم و یا علمهائی در این دانشگاها و یا مکتبها پیدا میکنید که البته بسیار هم خوب هستند و در امور زندگی روزمره فوقالعاده سودمند هستند و شما با آنها زندگی خودتان را میگذرانید با همه این حرفها عرفان میگوید که اینها مجازیست. دانش حقیقی آن نیست که بشود در کتابها پیدا کرد. بلکه آن دانشیست که بر دل پیدا میشود.آن روشنی دل است که باید کشف بکند و قبول کند وگرنه این دانشها مجازیست چون یک دانشمندی میاید امروز یک فرضیه و یا یک نظریه ای میدهد, چندی بعد یک دانشمند دیگری میاید و نظریه موجود را نفی میکند  و یک نظریه جدیدی میدهد. و همین طور ادامه دارد.  لذا همه این دانشها مجازیست.  دانش حقیقی نزد پرورگاراست و بس.

2845      گــر تــو عـــلامــۀ  زمـانــی در جهـان            نک، فـنـایِ ایـن جــهـان بـیــن ویــن زمــان

علامه یعنی کسیکه بسیار علم دارد. نک یعنی اینک, حالا.  میگوید:  اگر احساس میکنی که تو عالم هستی در این دنیائی که داری زندگی میکنی, توجه کن که هم جهانیکه در آن زندگی میکنی بر فناست و هم زمانیکه در آن داری زندگی میکنی بر فناست. اصولا هر چیز که ماده باشد نا پایدار است. ماده در معرض فساد و فناست هرچه که باشد و با هر عظمتی که باشد دیر یا زود. یک روزی این کره زمین ما هم مثل بعضی ستارگان که حتی بچشم ما میایند منفجر میشوند و میسوزند و نابود میشوند. اگر یک روزی این کره زمین ما بهر طریقی که بوده بوجود آمده، یک روزی هم از بین خواهد رفت. در هر وقتی, موقعی, و یا زمانی. این زمانی هم که اینقدر دانش بشری پیشرفته شده و کتابها در باره آنها نوشته شده  این زمان هم از بین رفتنیست و باقی نخواهد ماند. حالا که اینطور است, بر چه مینازی و فخر میفروشی و تکبر داری؟ نصیحت مولانا اینکه هرچه میتوانید بیشتر یاد بگیرید و کمتر بنازید و کمتر فخر کنید.

2846      مـــرد نـحــوی را از آن در دوخــتـیــم             تــا  شــما را نـحــوِ مــحــو آمـــو خـتــیــم

از آن در دوختیم یعنی دهانش را از جواب بَستیم. میگوید ما َدرِ دهان مرد نحوی را باین دلیل دوختیم که بتوانیم “محو” شدن را باو بیاموزیم. کلمه نحوی که در مصراع اول است همان دانش یست که آدمها کسب میکنند ولی نحوی که در مصراع دوم است یعنی طریقه و روش. ما در مکالمات خودمان می پرسیم: من بچه نحوی فلان کار را انجام دهم یعنی بچه روشی و بچه طریقی. اینها جناس است یعنی یک جور نوشته و تلفظ میشود ولی معنی آنها بکلی با هم فرق میکند. مولانا میگوید خواستم بتو ای خواننده مثنوی بگویم که چگونه راه و روش و طریقه محو شدن را بیاموزی.

2847      فِقه فقه و نـحـوِ نـحـو و صـرفِ صرف            در کـــم آمــد  یــابــی  ای یــار  شـــگَرف

فقه دانش دینیست و آنکس که دانشمند دینیست او را فقیه مینامند. نحو هم اخیرا توضیح دادیم که چیست. صرف یک قسمت دیگری از دستور زبان عرب است که تنظیم کننده مشتقات کلمات در زبان عربیست. برای مثال میگوئیم قبول. مقبول. قابل. اینها یک ریشه دارند و از همدیگر جدا شده اند. ریشه این کلمات را دانستن و هر کلمه ای از کلمه دیگر مشتق شده و با چه قانونی اینها را جدا میشود ما همه بیاد داریم در کلاسهای قدیم معلم از ما میخواست که فعل “آمدن”  را در زمان حال مفرد, صرف کنیم و ما هم میگفتیم: من آمدم, تو آمدی, او آمد, و برای جمعش هم همین طور میگفتیم ما آمدیم,  شما آمدید, ایشان آمدند. علمی که در باره اینها صحبت میکند در زبان عربی , میگویند علم صرف کردن. در مصراع دوم در کم آمد یعنی نیستی و این همان علم فقر است شگرف یعنی خوش آیند, نیکو. مولانا بعضی اوقاط با خواننده خودش این طور خطاب میکند: ای دوست عزیز, ای یار من, ای یار نیکو رفتار من, حالا چه نیکو رفتار باشد و چه نباشد. این طریقه خطاب اوست. در بیت فوق هم میگوید ای یار شگرف. در واقع دارد باخواننده و یا شنونده مثثنوی با احترام صحبت میکند. در مصراع اول فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف یعنی اصل و بیخ و بن همه دانش ها. میگوید اگر تو اصل و ریشعه همه اینها را بدانی ریشه همه اینها را باید در علم فقر پیدا کنی و در علم خود را بحساب نیاوردن نه در تکبر. اگر تو نحوی هستی, اگر تو فقیه هستی, اگر تو صرف کننده هستي، اینها که تکبر ندارد و باید بدانی که اینها علم نیست. علم وقتی هست که تو تمامت داشته باشی. تمامت یعنی نیستی.  و علم وقتیست که محو شدن را داشته باشی. پیام مولانا در اینجا اینست که: کسانیکه سابقا میخواستند این صرف و نحو وفقه و اینها را بدانند, آنها طلاب مدرسه های دینی بودند که در آن مدرسه های قدیمی مینشستند و با همدیگر بحث میکردند و در این ماجرا سر وصدای زیاد و جدال و گفتگوهای متقابل بر میخواست و بلاخره نزاع هم در میگرفت و حتی کتابهایشان را هم بر سر و کله یکدیگر میزدند. حالا خطاب باین باصطلاح دانشمندا ن این گونه ای میگوید: این دانشهائیکه تو پیدا کرده ای اینها دانش بحث و جدل و دانش قیل و قال است. بخودت غره مشو زیرا این دانشها دانش پی بردن به رازها و حقیقتها نیست و تو را بجائی نمیرساند بلکه مثل آن مردی که در گردباد دریائی بیخود دست و پا میزد و هرچه بیشترتلاش میکرد سریعتر بمرحله غرق شدن میشتافت.مولانا در تقریبا همه قسمتها بعضی از مطالب را بارها و بارها تکرار میکند و این برای این نیست که حوصله یک عده را بسر ببرد، برای اینست که بتواند یک مطلب را با مثالهای متعدد و حتی داستانهای متعدد در ذهن خوانندگان خودش بگنجاند و این یکی از اصول مهم معلمیست که بتوانند با تکرا یک مطلب بشاگردانشان مطالب را بیشتر و بهتر بفهمانند. در هر حال این داستان مرد نحوی و کشتیبان بمولا نا فرستی میدهد که این خودبینی ها و این غرور ها و ظاهر بینی ها را بازگوبکند و بخواننده مثنوی درس حقایق را بدهد و بگوید که اینها تمام دانشهائی هست که ظاهری, متغیر, ناپایدار و در عین حالیکه باید بشتابید که آنها را یادبگرید ولی بدانید هنوز بجائی نرسیده اید. آن کسیکه میخواهد بگوید که دانشهای معنوی را یاد میگیرد و در راه معنویت و معرفت میرود, اگر عمرش کفاف بدهد آنقدر جلو میرود و جلو میرود که در راه معرفت و معنویت اصلا بخدا می پیوندد. اگر بداستان زن و مرد اعرابی برگردیم, آن مرد اعرابی آن سبوی آب شور که از گودالی نزدیک چادرشان در اثر باران جمع شده  بود برداشت و برد بطرف در بار خلیفه در بغداد که از او کمکی بگیرد و این دار و ندارش بودو ارزش زیادی بآن قائل بود. ولی او نمیدانست که رود فراط در وسط شهر بغداد با آن آب شیرن مثل دریا میگذرد و آنجا محل سکونت خلیفه است وچون از این نعمت در بغداد اطلاعی نداشت تصور میکرد که این کوزه آب نیمه شور باید چقدر برای درباریان و خدمه او مفید و گوارا باشد. حالا مولانا میخواهد بگوید:

2848      آن ســبــوی آب ، دانشــهــای مــاســت            وآن خــلــیـفه ، دجــلۀ  عـــلـــم خـــداســت

حالا ما هم داریم نظیر همان آب شور را برای خدا میبریم و این سبوی خودمان را پر کرده ایم از این دانش های ناقص و کم بود دار خودمان بتصور اینکه برای خداوند باید شور انگیز و تعجب آور باشد ولی نمیدانیم که آن خدا دجله علمش چیست و چه پهنائی دارد که هیچ وقت از جریان نمی افتد و برای همیشه جاریست.   

2849      مـــا ســبــو هــا پُــر بـدجــلــه مـیبریم             گـر نـه خــر دانـیــم خــود را ، مــا خــریم  

ما داریم سبوی پر خودمان را بدجله فراط میبریم و این را نمیدانیم که سبوی ما پر از علمهای ناقص و نارساست بهمراه کینه و طمع و آز و شهوت و این را داریم برای خدا میبریم. اگر ما خودمان را نادان فرض نکنیم, واقعا ما نادانیم که ما چی داریم و کجا داریم میبریم و پهلوی چه کسی داریم میبریم.

2850      بــاری , اعــرابـی بــدان مـعــذور بود             کـــو ز دجـــلــه بــیــخــبـر بــود و ز رود

بهر حال آن مرد اعرابی بادیه نشین عذرش پذیرفته است و معذور برای اینکه از دجله خبری نداشت و تا بحال به بغداد سفر نکرده بود و چیزی در باره بغداد هم نمیدانست.

2851      گــر ز دجـــلـه بــا خـــبـربـودی چـوما            او نــبــردی  آن  ســــبـــو را جــا بـــجـــا

جا بجا یعنی از چادر خودش به بغداد.  اگر که از رود دجله مثل ما باخبر بود در آنصورت او آن سبو را با آن سختی و مشقت برای خلیفه نمی برد و دیدیم که خلیفه چقدر با کمال بزرگ منشی و سخاوتمندی این سبوی مرد اعرابی را پذیرفت در حالیکه هیچ احتیاجی بآن اب نداشت

2852      بلکِ از دجــلــه  اگـــر واقـــف بُـــدی            آن ســبـــو را  بــر ســرِ ســنـــگـــی زدی 

اگر که آن مرد اعرابی از وجود دجله و آب شیرین آن با خبر بود، انوقت این کوزه آب شور خودش را بر سنگی میکوبید و هیچوقت نزد خلیفه نمیبرد.  این کوزه وجود ما پر از دانشهائیست که ما از حسهای ما درست شده. از حواث پنج گانه ما و از مغز نا رسای ما درست شده و مغز ما قدرتش محدود است و حواس ما اشتباح هم میکند. ما دانشهائی که داریم بکمک این ها گرفتیم. اینها آنتنهای گیرنده ماست. پنج حسی که داریم آنتنهای بیرو نی  است ولی مغزی که داریم از درون میاندیشد. همه اینها که داریم نارساست و ناقص است. اندیشه ای که میکنیم و فکری که میکنیم بوسیله خودمان خلق شده و افریده خود ماست. و بر اساس دانسته های ما آفریده شده. اطلاعاتی که در مغز ماست و در اثر آنچه شنیده ایم توسط گوشمان و آنچه خوانده ایم توسط چشم ما جمع شده. بعد میخواهیم در مورد آنها بیاندیشیم و بحث بکنیم . این حسهای ما دچار اشتباه میشود و بهمین دلیل مغز نارسا میشود. ولی ما خیال میکنیم ما همه چیز هستیم همه چیز میتواند باشد برای این زندگی مادی خودمان نه برای درک اسرار آفرینش. با این دانشهای نا چیز و نا رسا در پیشگاه خدا رفتن, سبوی آب شور نا گوار را بدر بار خلیفه بردن است و این کار عقلانه ای نیست.

این داستان دنباله ای ندارد و در اینجا پایان میپذیرد

Loading

85.1 در بیان آنکه اگر گدا عاشق کرم است، کریم هم عاشق گداست

اگر گدا  را صبر  بیش  بود کریم بر در  او آید .    و اگر  کریم را صبر  بیش بود گَدا بر  در او آید.  امّا صبر  گدا کمال  گداست  و صبر  کریم  نقصان او

اصل کلام مولانا در این قسمت اینست که هر طالبی ظاهرا میکوشد که مطلوب خودش را بدست بیاورد و هر مطلوبی هم نهانی و پنهانی جویای طالب است. این واضح هست که طالب دنبال مطلوب است و آن طالب و یا خواهنده و خواستار دنبال چیزی هست که میخواهد. آن مطلوب هم در نهانی و پنهانی دنبال آن طالب است. یعنی این خواستن و خواسته شدن یک ارتباط متقابل بین طالب و مطلوب است. یکی از اینها را ما ظاهرا می بینیم ولی آن یکی را که در نهانی است کمتر بآن توجه داریم. در تیتر این قسمت که میگوید: در بیان آنکِ گدا عاشق کرم است و کریم هم عاشق گَدا. کریم به بخشنده اطلاق میشود یعنی کسی که چیزی را میبخشد. حالا این چیز بخشیدن تنها پول و غذا و لباس نیست. بهر چیزیکه او را کمک کند در زندگی این را بخشندگی میگویند. اگر کسی چیزی را میداند و این را به کسی بگوید که بر دانائی او اضافه بشود این را هم بخشش میگویند. اگر شخصی دیگری را از گمراهی نجات دهد این هم یک نوع بخشش است. پس بخشندگی و کرم منحصر به بدادن پول و غذا و امکانات نیست و بهر چیز کمک کننده است به دیگری. بآن شخصی که کمک میکند کریم بمعنی بزرگوار و بخشنده میگویند. کریم یکی از اسامی خداوند و یکی از صفات خداوند است. میگوید همانطور که یک طالب و یا یک گدا بدنبال کریم و خدم او هست، کریم هم عاشق گداست. اگر گدا را صبر بیش بود, کریم بر در او آید. اگر کریم را صبر بیش بود, گدا بر در او آید. اما صبر گدا کمال اوست. اگر که واقعا گداست باید که صبر بکند و اگر صبر کرد این نشانه کمال اوست. این صبر کریم نشان نقصان است. اگر کسی بگوید که من کریم و بزرگوارم ولی صبر بکند و سراغ آن کس که محتاج است نرود این در کریم بودن او نقصیست. اگر یک کریم کامل باشد او هم بطرف خواهنده یا بطرف گدا خواهد رفت. مولانا در کتاب فیه مافی, میگوید کریم واقعی باید که بیافتن نیازمندان بشتابد و اگر چنین نکند در کرم او نقص و کمبودیست. نیازمند هم باید صبر بکند و اگر صبر نکند در کمال او نقصیست. پس کم کم روشن میشود که ارتباط این دو تا یعنی چی. اصلا نیازمندی و براوردن نیاز این دو امری وابسطه بهم هستند. گدا محتاج کمکها و صدقات بخشنده است. بخشنده غنی و توانگر هم بگدا نیاز مند است بخاطر اینکه بخشندگی او هم معلوم شود. اگر که گدا نباشد که بخشندگی او معلوم نیست. آن چیزیکه بخشندگی یک شخص را مشخص میکند وجود یک گداست. اما آن توانگر و ثروتمند و غنی که چشم براه دارد که گدا بسراغش بیاید, مولانا معتقد است که این بخشنده واقعی نیست. او خودش باید بدنبال گدا برود. اگر بگوید که من دارم که بدهم ولی منتظر هستم گدا پیداشود. این آدم بخشنده واقعی نیست. لذا این انتظار این آدم غنی نقص او هست. آن گدا هم که منتظر است که آن بخشنده بیاید و باو بخشش بکند و چشمش بآمدن او بسته است معلوم میشود توکل بخدا آنگونه که باید ندارد و در توکل او هم کمببودیست. کسیکه توکل داشته باشد صبر میکند و مطمئن است که بخشنده بسراغش خواهد آمد.

2744      بــانـــگ مــیــامــد  که ای طـــالــب  بــیــا            جــود, مــحـــتـــاج گــدا یــان چون گــدا

جود یعنی بخشندگی. میگوید ندا میامد, آواز میامد که ای محتاج بیا برای اینکه همان طور که گدا نیاز به بخشنده دارد آن بخشنده هم نیاز به گدا دارد. برای اینکه بخشندگی خودش را نشان بدهد. توجه اینکه ما در فارسی بخشنده و بخشندگی میگوئیم ولی در عربی بخشندگی را جود و بخشنده را جواد میگویند و باز جواد یکی از اسامی خداوند است و جود یکی از صفات خداوند.

2745      جــود مـــیـــجــویـــد گــدایــان و ضِــعاف            هـمچــو خـوبان ، کـآیــنـه جویند صــاف

جود یعنی بخشش و ضعاف جمع ضعیفان و بینوایان است. خوبان یعنی انسان زیبا و خوش روی. کاینه صاف در اینجا به آینه بر میگردد و یعنی آینه صافِ بدون گرد و غبار. میگوید جود و بخشش گدایان و بی نوایان را میخواهد چون بآنها احتیاج دارد همچنانکه آن خوب رویان بآینه صاف و بدون گرد و غبار  احتیاج دارند برای اینکه این خوب رویان احتیاج دارند که خوب روئی خودشان را آشکار کنند. همانطور هم بخشنده بدنبال نیاز مند میرود تا اینکه کرم و بخشش خودش را نشان بدهد.

2746      رویِ  خــوبـــان، ز آیـــنـــه زیــبـــا  شود            رویِ  احســان از گـــدا پـــیـــدا  شـــود

روی خوب رویان و زیبا رویان بوسیله آینه جلوه گر میشود. یک زیبا روی اصلا اگر آینه نداشته باشد نمیتواند خودش را ببیند که خودش را آرایش کند. احسان هم یعنی بخشندگی. پس چهره یک بخشنده هم از روی گدا پیدا و آشکار میشود. گدا هم برای احسان و بخشنده گی یک آینه محسوب میشود.

2747      پس ، از این فــرمــود حــق در والضّحی            بــانــگ کـــم زن ای مــحــمــد بــر گــدا

حق یعنی خداوند. والضّحی اسم یکی از سوره های قران است. یکی از دشمنان خیلی سر سخت پیغمبر اسلام شخصی بنام ابو لحد بود. ابو یعنی پدر و لحد یعنی شعله آتش و اینقدر بد رفتاری کرده بود که او را پدر آتش لقب داده بودند. یک روزی در یک مسیری همسر ابو لحد بپیغمبر اسلام برخورد کرد و گفت چندیست که برای تو وحی نازل نمیشود. چه کردی و آیا کار بدی کرده ای که وحی نازل نمیشود؟ و همان وقت این آیه برای محمد نازل شد که ای محمد گدایان را دست کم نگیر و بانگ بر آنها نزن و از سوی خودت انها را نران. گوئی که پیغمبر اسلام چنین کاری را ندانسته کرده. میبینید که حتی پیامبران هم مورد عتاب خداوند قرار میگیرند و نیازمند توجه و راهنمائی خداوند هستند. یک روزی پیغمبر اسلام در مسجد نشسته بود و با بزرگان قریش که از قویترین طوایف عرب بودند صحبت میکرد و آنها را بدین اسلام دعوت میکرد. یک کوری بنام عبدالله وارد شد و نمیدانست که پیغمبر در چه موردی صحبت میکند و میگوید یا محمد آمده ام از تو سوالی کنم و جوابش را میخواهم. محمد رویش را میگرداند و نمیخواهد که حرف خودش را با قریشی ها قطع بکند و با بی توجهی رویش را میگرداند. باز برایش آیه نازل میشود که چرا بر این کور بی توجهی کردی؟ و چرا روی خودت را بر گرداندی. پیغمبربرای این کور بقدری احسان و نیک رفتاری میکند که حتی او را فرمانده شهر مدینه منصوب میکند. نظر خداوند یک نظر کلیست و در نظر خداوند چه عامی باشد و چه پیغمبر باشد. باو تذکر میدهد. مولانا میگوید این گدائی که نزد تو آمده ای پیامبر آمده که نیکرفتاری تو را نشان بدهد تو باین نیاز داری بنا بر این او را از خودت نران و بانگ کم زن.

2748      چــون گـــدا آیـــیــنـــۀ جودســت، هــــان            دَمّ  بـــود  بـــر رویِ  آیــــیـــنــه زیـــان

هان یعنی آگاه باش. دم  یعنی دمیدن. زیان در اینجا بمعنی تیرگی و کَدریست. حالا که گفتیم گدا آینه بخششِ بخشندگان است, این مِثلِ آینه است و وقتی با او بدرفتاری میکنی مثل اینست که روی آینه فوت کرده باشی و دمیده باشی. آینه کدر میشود در واقع آینه دل این گدا کدر میشود و وقتی آینه دل این گدا کِدر شد انوقت زیان این کار بتو بر میگردد. بتوئی که باعث کدورت دلش و قلبش شدی. اگر باو احسانی نمیکنی با او بد رفتاری هم مکن.

2749      آن یـــکـــی جـــودش  گـــدا آرد پـــدیــد             وآن د گـــر بخشــد  گــدایـــان را  مَــزید

جودش گَدا آرد پدید یعنی گدا جود او را پدید میاورد. مزید یعنی بطور زیاد. کسان دیگری هستند که باگدایان بد رفتاری هم نمیکنند و بآنها میبخشند و زیاد هم میبخشند. بنا براین, این دو مصراع دو چیز مختلف را میگویند. مصراع اول میگوید گدا دارد جود و بخشش را بخشندگان آشکار میکند و مصراع دوم میگوید چنان بخشندگانی هم در اجتماع پیدا میشوند که بخشش میکنند و زیاد هم بخشش میکنند. از حد معمولش هم زیاد ترمیدهند

2750      پس، گـــدایــان آیـــنـــۀ جــودِ حـــق انـد              وآنـــکِ بــا  حـقـــنـــد  جــودِ مطـلـق اند

جودِمطلق اند یعنی بخدا پیوسته اند، بخشنده مطلقند. بخشنده ناب مطلق هستند. اینها قطره بدریا وصل شده هستند. مولانا فقیران نیازمند به مایحتاج زندگی برای برگذار کردن این زندگی مادی خودشان را که اینها فقیر مال هستند, فقیر خوراکند, اینها را با فقیران الهی که فقیر معرفت و عرفان و فهم و درک هستند با همدیگر مقایسه میکند. باز یک چیز تازه که باید یاد بگیریم اینست که در ذهن ما خطور میکند که این شخص بپول احتیاج ارد و این شخص فقیرِ مایحتاج زندگیست. ولی بعضی از فقرا هستند که احتیاج به معرفت بیشتر و بیشتر و بیشتر دارند مثل این شخص فقیر که احتیاج بیشتر و بیشتر و بیشتر بپول دارد. اما احتیاج آن شخص را بندگان خدا برطرف میکنند ولی فقیرالهی احتیاجش  را خود خدا بر طرف میکند یعنی موجبات فهم و شعور ودرک و معرفت و عرفانش را فراهم میکند. حالا آنهائیکه بطور مطلق و بطور ناب احسان و بخشندگی پیدا کرده اند اینها اصلا جزئی از خدا هستند, قطره ای هستند جزئی از دریای خداوند.

این انسان جود مطلق است و جود او را نمیتوان اندازه گرفت, مثل بخشش خداوند است. خداوند وقتی میخواهد ببخشد بخشش او عام است مثل باران است. وقتی باران میبارد نمیگوید من روی مزرعه تو میبارم وروی مزرعه همسایه ات نمیبارم و بر همه این دشت و چمنی که در این کناره است میبارم. آن کسی هم که بخدا وصل شده یعنی انسان کامل است. انسان کامل کسیست که بخدا پیوسته و متصل بخدا شده او هم جودش مطلق است. اینها دیگه آینه جود حق نیستند و اینها جودو بخشش خدا را نشان نمیدهند و اینها خود خود جود و بخشش خدا شده اند و با صفات خدا یکی شده اند. پس دو جور فقیر شد. یکی فقیرمادی شد و یکی فقیر معنوی شد

2751      وانکِ جزاین دوسـت،اوخود مرده ایست             او برین دَر نــیســت، نــقـشِ پرده ایسـت

کسیکه جزو این دو فقر یعنی فقر مادی و فقر معنوی نیست او مثل یک مرده است و مثل اینست که چیزی را درک نمیکند. در مصراع دوم میگوید این شخص در باغ گفتار من نیست وبر این در نیست. آنکه نه اینست و نه آن, این موجودی هست که نه تنها بر درگاه من نیست بلکه مثل نقش پرده است که روی پرده نقاشی شده و بدر آویزانش کرده اند. اینها نه بخشش کسی را نشان میدهند و نه جزوی از بخشش خداوند شده اند. اینها نه می اندیشند که باید بخشش کرد و نه می اندیشند که باید از خدا بخواهند که معرفت بآنها ببخشد و هیچ گونه ارتباطی با آن درگاه ندارند. بر ایندر نیستند و بنا بر این مرده ای بیش نیستند. میخورند و میخوابند و نفس میکشند و زندگی میکنند و در بسیاری از جاه ها مولانا میگوید اینها نیم مرده هستند، برای اینکه زنده بودن غیر از این علائم مثل خوردن و خوابیدن دارد. این خوردن و خوابیدن حیوانات هم دارند ولی تو اگر انسان زنده هستی چیزهای ماوراء اینها را باید داشته باشی. حالا مطلب دیگری را باید روشن کرد. بعضی از وقتها بفقیر درویش هم گفته میشود. مولانا از این کلمه درویش که مردم برداشت درستی ازآن ندارند نالاناست که آیا چه درویشی واقعا درویش است و چه درویشی واقعا درویش نیست و فقط بظاهر درویش است که مربوط بفقیری میشود که از اول گفت. حالا میگوید:

فرق میانِ آنکِ درویشســت بخدا و تشنۀ خدا ،ومیان آنکِ درویشســت از خدا و تشنۀ غیر است

درویش بخدا کسیست که فقری دارد که برآورده شدن فقرش را از خدا میخواهد. یعنی آن معرفت و معنویتی را که میخواهد از خدا میخواهد و او درویش درِ خانه خداست. ولی گونه ای از درویشان هستند که درویش هستند یعنی بظاهر درویشند و میگویند هم که ما درویش خدا هستیم ولی تمام نگاهشان و توجهشان بخلق خداوند است. تشنه غیر یعنی تشنه غیر از خدا. آن درویش اولی مقایسه میشود با این درویش دومی. درویش واقعی آن درویش اولیست که میگوید من معنویت میخواهم وخداوند باید این معنویت را بدهد و یا من را در راه این معنویت قرار بدهد و وسیله پیدا کردن این معنویت را برایم پیدا کند. بعضی ها هم هستند که با همان سر و وضع و لباس و قیافه را با کشکول و تبرزین راه میافتند و چیزهائی میخوانند و دستشان بمردم دراز است. اگر که تودرویش هستی, درویش باید درویش در خانه خدا باشد, نه اینکه دستش را دراز کند نزد غیر خدا و مخلوق خدا. او یک درویش نیست او یک فقیریست مثل بقیه فقرا و محتاج است به بندگان خدا.

2752      نـقشِ درویشســت او، نَــی اهـــل نـــان             نـقشِ ســگ را تـو مـیـنــداز اســتـخوان

میگوید این آدم نقش درویش است یعنی شکلش مثل درویش است و دارد مثل یک هنر پیشه ای نقش بازی میکند.   نــی اهل نان, منظور از اهل نان یعنی مستحق  و شایسته نان و این هنر پیشه شایسته نان نیست. او مثل سگیست که دنبال شما میاید و یگ استخوان میخواهد و تو کمتر استخوان را پیش این سگ بیانداز. او دارد نقش سگ را بازی میکند و واقعیت دراو نیست. در مصراع اول میگوید او دارد نقش درویش را بازی میکند و در مصراع دوم میگوید او نقش سگ را بازی میکند. مولانا مکرر در کلاسهای درس و جاهای دیگر بشاگردانش توصیه کرده که شما کسانی را که مطمئن نیستید که نیاز مادی دارند و در لباس فقیری خودشان را نشان میدهند بآنها کمکی نکنید برای اینکه شما دارید فقر را رواج میدهید. بشاگردانش توصیه میکند که در هر حال و وضعی هستید باز هم باید کار بکنید. آمده اید پای درس من نشسته اید و میخواهید معرفت و عرفان یاد بگیرید و قدم در طریقت گذاشته اید بجای خود ولی حرفه و کاری هم باید داشته باشید که با آن بتوانید زندگی کنید. گدائی اصلا باعث از بین بردن این عرفان است و برای اینکه این آبرو را نبری بایستی هر کاری را که میتوانی بکنی جهت ما یحتاج زندگانیتان. بشاگردانش میگوید هرکس که این روش من را نَورزَد ز پول سیاهی نیرزد.

2753      فـقــرِ لـقــمـه دارد او ، نَـی  فــقـــرِ حق            پــیشِ نــقشِ  مــردۀ  کــم  نِــه  طــبــق

نَی فقر حق یعنی او احتیاجی به فقر خدا ندارد. در آخر مصراع دوم  طبق یعنی سینی های چوبی که در گذشته انواع غذاها را روی آن میچیدند و روی سرشان میگذاشتند و به جاهای مختلف میبردند. مولانا میگوید حالا این طبق پر از غذا را جلوی این نقش مرده نگذار. این مرده است و اگر زنده بود یک کاری داشت. و اضافه میکند که هیچ وقت نمیشود که در یک جامعه ای یک حد اقل کاری پیدا نشود. موضوع اینست که یک عده ای حاضر نیستند که حد اقل کاری را بپذیرند و یا اقلا از آنجا شروع کنند. مولانا مثال دیگری میزند:

2754     مـــاهـــیِ خـــا کـــی  بُود در ویـش نان            شــکـــل مــاهــی، لــیـک از دریا رَمان

ماهی خاکی دو معنی دارد. یکی اینکه شکل ماهی را از گِل درست میکنند و بآن ماهی خاکی میگویند و بیشتر برای اسباب بازی بچه ها درست میکردند و اگر بآب بیاندازید اصلا خورد میشود و از بین میرود. یک ماهی خاکی هم هست و از خزندگان است. یک خزنده ایست مثل سوسمارهای کوچک, سفید رنگ و بسیار تند و تیز و اینها در ریگزار ها زندگی میکنند. و اگر این را بگیرید و در آب بیاندازید اصلا فرار میکند. میگوید درویشیکه درویش شده فقط برای اینکه نان بدست بیاورد, او نمیتواند به مراتب بالای معرفت راه پیدا بکند. او یک چیز مصنوعی است. او مثل آن ماهی خاکیست که فقط شکلش مثل ماهیست و از دریا فرار میکند زیرا اهل شنا نیست. باز مثل دیگری میزند و میگوید:

2755      مــرغ خـانـۀ است او، نه سـیـمرغ هوا            لــــوت  نــوشد او ،نــنــوشـــد از خـــدا

در سابق در منازل مرسوم بود که مردم مرغ و خروس نگه داری میکردند و این مرغ را مرغ خانگی مینامیدند اما سیمرغ آن مرغ افسانه ای در قله کوه قاف زندگی میکند و کسی باو دسترسی ندارد چون او در اوج است و مولانا این دوتا را باهم مقایسه میکند. لوت یک غذای لذیذ است و اسم غذائی هم هست که درویشان بخانقاه میرفنتد و میخوردند و به به میکردند و اینطور بود که یک بره را درسته میپختند و با یک نان نازک و گوشت لذیذ پخته شده این بره را لای هم میپیچیدند و بدست درویشان میدادند. حالا نوشد را بجای میخورد بکار برده. او میخواهد لوت را بخورد و نمیخواهد طعم معرفت خدا را بچشد و وارد وجود خودش بکند.مرغ خانگی چقدر میتواند پرواز کند. اگر او را پرواز دهید در حد نیم متر به بالا میرود ولی دوباره بخاک بر میگردد. سیمرغ در اوج قله کوه است و پیام مولانا اینست که بروید و سیمرغ باشید و در اوج پرواز کنید و بآن مقامات عالی برسید و چرا میخواهید روی خاک زندگی کنید. این مرغ خانگی نمیتواند خودش را از خاک جدا کند. اشاره است باین ماده پرستان و اینها همه زندگی را مادیات میدانند. اصلا نشانه ای از معنویات ندارند و حتی چیزی بجز مادیات نمیخواهند. مولانا مادیات را باین خاک تشبیه میکند درست مثل مرغ خانگی.

2756      عـــاشـــقِ حــقســت او بـــهـــر نَــوال            نـیســت جــانش عاشــق حُسن و جــمــال

نوال یعنی عطا و بخشش. حُسن جمال یعنی زیبائی مطلق خداوند. میگوید: چنین درویشی که اصالت ندارد و فقط نقش درویش را بازی میکند و بآن مادیات غیر ضروری دنیا چسبیده و بیشتر و بیشتر میچسبد و همه عمرش را در این راه میگذراند، آنوقت ادعا میکند که عاشق حق هم هستم باین علت این ادعا ها را میکند که عطا و بخششس از طرف مردم باو برسد و مردم یک چیزی باو بدهند.  جانش عاشق زیبائی خداوند نیست بلکه شکمش عاشق بخشش مردم است و میخواهد بوسیله خلق خدا بدون اینکه کار بکند مایحتاج زندگیش را فراهم کند. مولانا بشاگردانش میگوید: در راه عرفان وطریقت اینگونه گدائی بهیچ وجه راهی ندارد. اگر یار من هستی باید که کاری داشته باشی و بعد یار من بشوی.

2757      گــر تـوَهّــم مـی کــنــد اوعشــق ذات            ذات نــبـود، وَهـــمِ  اَســـما  و  صــفــات

توهم کردن یعنی خیال و گُمان کردن. عشق ذات یعنی عشق خداوند. وهم هم یعنی خیال پوچ و پندار و تصور. اَسما و صفات یعنی نامهای خداوند و صفات خداوند. وقتی که میگوئیم خداوند ستار است یعنی پوشاننده است و عیبهای مردم را میپوشاند. ستار هم اسم خداوند است و هم صفت خداوند. اَسما و صفات یعنی اسمهای خداوند و مجموع صفات خداوند. این کسیکه در بیت بالا گفت که بمادیات چسبیده و عاشق حق هم هستم، او خیال میکند که عاشق حق است. او توهم دارد, گَمان و پندار دارد. او ظاهرا اسمش درویش است و درویش واقعی نیست. این از خیال پردازیست که او خیال میکند و اسامی خدا را بخودش گرفته و هیچ اصالتی و حقانیتی در این کار ندارد و همه اش برای او وهم است و وهم, هم هیچ ارزشی ندارد.

2758      وَهـم ، مخـلوق است و مولود آمدست            حــقّ، نــزایــیــدســت، او لَـم یــولـد است

مخلوق یعنی خلق شده و زائیده شده. میگوید: وهم شما زائیده مغز شماست. وقتی خیال میکنید خودتان آن خیال را در مغزتان خلق کرده اید. پس این وهم یک مخلوق است و خالق یا خدا نیست. خداوند کسیست که نه زائیده شده و نه میزاید, در صورتیکه وهم زائیده شده در مغز شماست. پس شما وهم نکنید و وهم نداشته باشید و بدنبال خدائی بروید که لم یولد است. یولد یعنی فرزند کسی نیست و کسی هم فرزند او نیست، زائیده نشده و نمی زاید.

2759      عـــاشــق تصــویـرو وهـــم خـویشتـن            کِــی بــود از عــاشــقـــانِ  ذ والــمِــنَــن

ذوالمنن اسم خداوند است. کلمه ذو یعنی دارنده و دارا و پدر. منن جمع منت هاست خداوند نعمتهائی داده و بندگان منتهای او را بجا میاورند و ما زیر بار منتهای خداوند هستیم و خودش صاحب این منتهاست. وقتی کسی برای یکی خوبی میکند و دریافت کننده خوبی باو میگوید ممنونم, این کلمه ممنون از منت میاید یعنی میگوید من زیر بار منت تو هستم.

2760      عــاشـــقِ آن وَهـــم  اگــرصادق بود             آن مــجــازش  تا  حــقــیــقــت می کشــد

میگوید حالا آمدیم و این عاشقِ وهم است. وهم در برابرحقیقت است  و عاشق خیال خودش است. مولانا میگوید اگر راست راستی عاشق خیال خودش باشد و لااقل این را دروغ نگوید و ادامه بدهد باین وهم خودش , این عشق مجازیش کم کم تبدیل بعشق حقیقی میشود. بعقیده مولانا, عشق مجازی پلیست به عشق حقیقی حتی وقتیکه بندگان خدا عاشق همدیگر میشوند, این عشق مجازیست و او این عشق مجازی را تحسین میکند و میگوید این بسیار چیز خوبیست بشرط اینکه عشق باشد و نه شهوت. اگر که عشق باشد این عشق یک کارورزیست برای عشق ورزی بخداوند و منجر میشود بآنجا میگوید :

               عشقها گر زین سرو زان سر است            عاقبت ما را بدان سر رهبر است

حالا میگوید آن درویشی که بخیال خودش عاشق خدا شده, اگر که این  را هم راست بگوید او هم کم کم عشق مجازیش تبدیل بعشق حقیقی میشود. مولانا وقتی این حرفها را میزند میبیند شاگردان بحالت تعجب باو نگاه میکنند، مثل اینکه متوجه نمیشوند و میگوید:

2761      شرح مــیـخـواهــد بـیـانِ این سخن             لــیــک مــی تـــرســم ز اَفــهــامِ  کــهــن

افهام کهن یعنی فهم های کهنه پوسیده که قابلیت درک نکته های ظریف عشقی را ندارد. بیان این صحبتهای خودم را بخواهم بیشتر شرح بدهم میترسم. از این افکار پوسیده قدیمی میترسم که برداشت غلطی از حرفهای من داشته باشند. لذا بیشتر نمیگویم چون میترسم سخن من را درک نکنند.

2762      فــهــم هـــای  کــهــنــۀ کـوتــۀ نظر             صــــد خــیــالِ بــد در آرد  در فِــــکَــــر

فِکَر جمع فکرت و اندیشه است. میگوید: این درکها و فهم ها و اندیشه های پوسیده کهنه قدیمی وقتی صحبتهای من را میشنوند, صدها خیال نا درست در سرشان پیدا میشود و اصلا ممکن است گمراه هم بشوند بنا بر این من از این جلو تر نمیروم.

2763      بـر سماعِ راست هرکس چیرنیست             لـقـــمۀ هــر مرغــکــی ، انـجــیر نـســت

سماع از کلمه سمع و یعنی شنیدن. سماع راست یعنی شنیدن حقیقت. میگوید صحبتهای من حقیقت است ولی هر کسی قدرت شنیدن و درک این سمع حقیقت را ندارد. باید گوش جانش بشنود. گوش جانش کر هست. چیر نیست یعنی چیره و توانا نیست و قدرتش را ندارد. مصراع دوم را از یک اصطلاحی گرفته. ضربالمثلی هست که میگوید “مرغی که انجیر میخورد نُکش کج است” یعنی هر کسی هر کاری را نمیتواند یکند. این مثل از آنجا آمده که اگر مرغانی دیگر بخواهند انجیر بخورند, وقتی بانجیر نوک میزنند انجیر می افتد وبا خاک آلوده میشود. ولی یک مرغی هست بنام مرغ انجیر خوار و یا سار طلائی. این سار طلائی دارای منقار کج است یعنی سر منقارش کمی رو به بالاست. این مرغ میرود و پهلوی انجیر که بردخت است مینشیند و دانه های انجیر را از زیر انجیر میخورد بدون اینکه انجیر بیافتد. هر مرغکی نمیتواند اینطور انجیر بخورد و هرکسی هم که گوش دارد و صدای من را میشنود نمیتواند مفهوم صحبتهای من را درک کند.

2764      خـا صــه مــر غی، مـردۀ، پوسیدۀ             پُــر خـــیـــالـــی، اعــمــیــی، بــی دیــــدۀ

پُر خیالی یعنی پُر است از خیالات و توهمات. اعمیی یعنی  یک کور. بی دیدۀ یعنی کور و بی چشم. میگوید هر مرغی که گفتیم انجیر خوار نیست و حالا مرغی را در نظر بگیرید که مرده باشد، پوسیده باشد و سرش هم پُر از خیالات باشد و کور هم باشد، معلوم است که نمیتواند آن انجیر را بخورد. پس اگر پای صحبت من مینشینید و اگر مثنوی من را باز میکنید، من انتظار ندارم که همه صحبتهای من را بفهمید اینست که تو صیه میشود که مثنوی مولانا حتما تفسیر لازم دارد تا اینکه بشود دَرکَش کرد. وگرنه همه چیره نیستند.

2765      نقشِ ماهی را چه دریا و چه خاک             رنـگِ هـنـدو را چـه صــابون و چـه زاک

هندو چند معنی دارد یکی اینکه اهل هندوستان را هندو میگویند. یک معنی دیگرش سیاه است ( نه سیاه پوست) مثلا میگویند یار من خال هندو دارد یعنی خال سیاه دارد. زاک همان زاج هست که معروف است و یک نوع سولفات . مخلوتی از سولفات آلومینیم و سولفات پتازیم. و وقتی این زاج روی چیزی مالیده شود, آن چیز را سیاه میکند. میگوید: شما اگر نقش یک ماهی را بکشید و این نقش را بآب بیاندازید, این نقش فرق میان آب و خشکی را که نمیفهمد و همین طور اگر کسی رنگ چهره اش سیاه است چه زاج بصورتش بمالید که سیاه تر نمیشود و اگر با صابون هم او را بشوئید که باز هم سیاه است و برایش فرقی نمیکند. خیلی کسان هستند که وقتی میخواهند عرفان را بفهمند آنها نقش ماهی هستند و یا آنهائی هستند که رنگ هندو را دارند و نمیتوانند این چیز ها را درک بکنند.

2766      نقش، اگرغـمگـین نگاری بر ورق             او نــــدارد  از غــم  و شــــادی  ســـبـــق

سبق یعنی سابقه. اگر قلم و کاغذ بردارید و روی کاغذ عکس صورتی را  بکشید که خیلی غمگین باشد این نقاشی خودش خبری از غمگین بودنش ندارد. نه از شادی خبری دارد و نه از غم سابقه ای دارد. و شماها سعی کنید که نقش روی کاغذ نباشید.

2767      صـورتش غمگین واو فارق از آن             صـورتـش خــنــدان و او زان بـــی نشــان

فارغ یعنی بی اطلاع. حالا یک نقشی بکشید که روی کاغذ غمگین باشد و یا نقشی بکشید که شاد باشد. اگر غمگین باشد و تماشا کننده بگوید غمگین است, خودش از این خبری ندارد و درمقابل اگر نقش شادی بکشید باز هم خودش از این شادی خبری ندارد.

2768      وین غم و شادیکه اندردل خطیست            پیشِ آن شادی و غم ، جز نـقش نــیـــست

خط در اینجا یعنی اثر. بعضی ها هستند که روزی شاد هستند  و بعض اوقات غمگین هستند. این اثر غم یا شادی را در اینجا مولانا خط مینامد. میگوید این شادی و این غمها حقیقی نیست و این شادی و غمها  در برابر آن شادی و غم در برابر خداوند که اگر با او نباشیم غمگین هستیم  واگربا او باشیم شاد هستیم، جز نقش روی کاغذ نیستند. زیرا آن خط روی دل مثل نقش روی کاغذ است که عکس غمگین باشد و یا عکس شاد, آن کاغذ هیچ خبری ندارد. برای همین هم هست که وقتی کسی خط غم در دلش هست بعد از مدتی این غم هم از بین میرود و همینطور اگر شاد باشد آنهم بعد از مدتی فراموش میشود. اینها ظاهریست و درست مثل نقش روی کاغذ است. پیغام مولانا اینست که وقتی بدلیل این جهانی وقتی غمگین هستید اینقدر خود را نا راحت و عاجز نبینید و وقتی یک چیز خوبی را بدست میاورید اینقدر خوشحالی بی حد از خود نشان ندهید چون هردوی آنها زودگذر و فرامش شدنی هستند. اینها همگی پوچ است. غم و شادی واقعی اینست که اگر از آن مبدأ حقیقت دور باشیم برایمان غم واقعی میاورد و اگر بمبدأ حقیقت نزدیک باشیم شادی واقعی میاورد. اگر کسی عاشق باشد وقتی از معشوقش دور باشد این غم است و وقتی که بوصالش میرسد آن شادیست و معشوق اذلی خداوند است.

2769      صورتِ خندانِ نقش از بـهر تُسـت            تا از آن صــورت شــود مــعــنـی درســت

صورت یعنی ظاهر و معنی یعنی باطن و واقعئی. مولانا میگوید تمام چیزهای مادی که در این دنیا هست اینها همه ظاهریست و این چیزهای ظاهری هم برای انسانها آفریده شده است. اما یک استفاده میشود از این چیزها کرد. و آن اینکه این چیزهای ظاهری که مولانا آنها را صورت مینامد انسان میتواند بمعنی برساند. درست است که چیزهای دنیوی ظاهریست ولی میتوان بنوعی اینها را بعالم معنی برساند. اگر بلیط بخت آزمائی بردید و خوشحال شدید, این یک شادی ظاهریست. شادی واقعی وقتیست که بخشی از آن چیزی که زحمت نکشیده بردید ، آن نیازمندان را که خجالت میکشند که از تو نیازی بخواهند آنها را شاد کنی. بدون اینکه بفهمند چه کسی این کار را کرده است و این شادی واقعیست. اگر که خداوند این شادی و غم را آفریده بنا باین تضادی که در آفرینش خودش قرار داده است, اگر بتوانائی رسیدید باید دست یک ناتوان را بگیرید و در زندگی باو کمک کنید و آن شادی اذلی را از ان خود کنید .

2770      نقشــهائی کاندرین گرما بـهـاســت             از برون جامه کَن  چــون جــامَــهـا ســت

2771      تــا بـرونـی جــامَـهـآ بـیــنی و بس             جــامـه بــیــرون کَـن  درآ ای هــم نــفــس

هم نفس یعنی همکار. سابق براین حمامها عمومی بود. همیشه تعداد آدمهای زیادی در آنجا مشغول شستوشوی خود بودند.قبل از اینکه میخواستند وارد حمام بشوند یک جائی بود که نامش رخت کنی و یا بینه حمام بود. در آن بینه حمام همگی لباسهای خود را میکندند و یک لنگ دور خود میبستند و وارد حمام میشدند. وقتی داخل حمام میرفتند آنجا مشغول میشدند و مدتی میماندند و رسم براین بود که بدرو دیوار این حمام نقاشی میکردند از آدمهائی که هرکدام مشغول کاری بودند. حالا مولانا میگوید وقتی که تومیخواهی بحمام بروی آیا با لباس میروی؟ خیر در رخت کن لباست  را بیرون میاوری و خودت میروی داخل حمام و آن نقش هائی هم که بدرو دیوار است که باخودت نمیبری, حالا جامه بیرون کن, لباس آن مادی گری, لباس آن گمراهیت را بیرون کن آنوقت در حمام معنویت وارد شو ای همکار من و ای همنفس من. برای اینکه تو حقیقت را مشاهده کنی و بدانی که این حقیقت چیست, بایستی که جامه و لباس منیت و تکبر و خودپرستی , حرص, کینه, آز, طمع, این لباسها را از تن خود دربیاور و عریان شو آنوقت وارد حمام عرفان بشو و آنوقت است که بگرمای عرفان گرم میشوی و حقیقت عرفان را درک میکنی.

2772      زآنکِ بـا جامه درون سـو، راه نیست            تن زجان ،جــامه ز تـن آگـــاه نــیست

در آن سو یعنی در داخل حمام و در اینجا کنایه است به باطن و حقیقت است. با جامه تکبر و منیت راهی بدرون حقیقت و باطن بسوی حقیقت راهی نمیتوانی داشته باشی. تو هم تن داری و هم جان داری. میگوید تن تو از روحت خبر ندارد. برای اینکه تو همیشه دنبال تن هستی و تن پرور شدی و همیشه دنبال تن رفته ای. همه زندگیت را وقف تن پروریت کرده ای برای اینکه تن تو از روحت هیچ خبری ندارد.

Loading