51.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت شانزدهم

تفسیر   :

در این قسمت شانزدهمین بخش از داستان طویلِ دژ هوش ربا را پی میگیریم و در حقیقت این آخرین قسمت از داستان هست و با پایان رسیدن آن نه تنها این داستان تمام میشود بلکه دفتر ششم هم پایان می پذیرذ و در واقع این آخرین قسمت از دفتر ششم هم خواهد بود. امکانا خوانندگان محترم فراموش نکرده اند که این داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است و افرادیکه در این داستان هستند هرکدام سمبل کی و چی هستند. در پانزده قسمت گذشته این داستان مولانا سعی کرد که بما درس زندگی کردن از راه درست بیاموزد و در این آخرین قسمت هم این کار را کماکان ادامه میدهد. در پایان قسمت پانزدهم صحبت از برادر سوم بود که بدربار شاه چین برای کشف حقایق آمده بود و شاه چین هم او را در اوایل کاملاً پذیرفت و او را کم کم داشت به حقایق نزدیک میکرد. مدتی گذشت و این شاهزاده کم کم بخودش و چیزهائیکه فرا گرفته بود مغرور شد و با خود گفت که من شاهزاده هستم و بزودی هم شاه خواهم شد، پس برای چی در دربار شاه چین بمانم و پیرو او باشم و هرچه او میگوید بپذیرم. من خیلی از چیز ها را میدانم و خیلی از حقایق را دریافتم و گمراهی این شاهزاده از اینجا شروع شد و در نتیجه مغرور شد. فکر کرد که آنچه را میداند از خودش هست و حقایقی که درش بر او گشوده شده تصور میکرد که از خودش هست.

او همه را فراموش کرد و باین علت مغذوبِ پادشاه چین و یا آفریدگار قرار گرفت و او در عالم ندامت و پریشانی و خود سر زنش کردن افتاد. آن مثل یک کاوُسی بود بگفته مولانا که

در چمن زار بهشت آرمیده و مولانا او را تشبیه کرد به طاوسی کرد که از بهشت آمده و او مثل آدمیکه در افسانه های مذهبی آمده که او از بهشت رانده شده بکنار گذاشته شده بود و بزمین خاکی آمده بود و بطور کلی پشیمان شده بود و احساس بدی داشت. مولانا میگوید همان گونه احساس بدی داشت که حضرت آدم داشت. حضرت آدم برای خوردن یک گیاه ممنوعه موقعیت خودش را از بهشت از دست داد و گرفتار این دنیای خاکی پُر از زحمت کرد. البته اینها همه اش سمبولیک است و این هم افسانه مذهبیست. حالا آیا چنین بوده و یا نبوده بحث ما نیست. خود مولانا هم هیچوقت بطور جدی وارد این گونه مسائل مذهبی نمیشود چون هدفش این نیست و هدفش سپردن راه عرفان و طریقت است و نه شریعت. این از خود رانده شده بفکر این افتاد که چرا این کار را کرده و چرا بخودش مغرور شده ولی دیگر کار از کار گذشته بود. چه بسا در زندگی همه ما ها کارهائی میکنیم در اثر غرور. غرور اصلاً در لغت بمعنی خود فریفتن و مغرور شدن است و این خود فریفتن باعث گمراهی ما در زندگیست. ولی زود متوجه نمیشویم که گمراه شدیم و متوجه نمیشویم که چرا گمراه شدیم. زمانی متوجه میشویم که دیگر کار از کار گذشته است و دیگر دستمان بجائی نمیرسد. تا اینجا گفتاری بود که پانزده قسمت طول کشید و حالا دنباله اش را پی میگیریم.

4786    همچو آدم دور مـاند او از بهشت        در زمـیـن میرانـد گـاوی بَهرِ کشت

وقتیکه این آدم در بهشت بود همه چیر برایش آماده و فراهم بود. وقتیکه بزمین رانده شد در زمین این چنین نبود، مجبور شد برای اینکه ادامه حیات بدهد و گرسنه نماند به کشاورزی بپردازد. یاد گرفت که چگونه کشاورزی بکند. معمولاً برای کشاورزی از گاوی و شخمی استفاده میکنند. با گاو و وسائل شخم زنی که بگاو می بستند و گاو آن را میکشید زمین را شخم میزدند و بعد دانه در آن میکاشتند و با آبیاری پس از مدت زمانی سبز میشد و محصول آن را برداشت میکردند. می بینیم که از چه مقامی به چه مقام پائین تری رسید.

4787    اشک مـیرانـد او که ای هندوی زاو!        شـیـر را کــردی  اسـیـرِ دُمّ  گـاو؟

اشک میبارید و بزاری گریه میکرد. هندو معانی مختلفی دارد. یک جا اهل هندوستان است و یک جا سیاه پوستها را میگویند هندو و یکجا کافِر را میگویند هندو. باید دید که این معانی کدامش و در کجا بکار رفته. اینجا کافر است. زاو یعنی خیره سر و لجوج. خودش را تشبیه میکند به شیر. با خودش میگوید ای کافر خیره سر, تو هستی که خودت را باین روز  انداختی. تو شیر بودی و حالا اسیر دُم گاو شدی و باید دنبال دُم گاو راه بروی. وقتیکه این گاو را آماده شخم زدن میکنند, این گاو بطرف جلو میرود و آن کسیکه میخواهد زمین را شخم بزند بدنبال گاو دارد راه میرود. در واقع دنبال دُم گاو دارد راه میرود. از نظر سمبولیک این گاو این دنیا و زندگی در این دنیا ست و دُم گاو آن نفسانیات و آن خواهشهای نا روای دل و آن نفس اماره است که امر میکند به زشتیها، ای تشبیه شده به دُم. بیشتر آدمها در این دنیای گاو مانند بدنبال نفس اماره دُم مانند دارند میدوند, بدنبال نفس اماره ایکه ارزشش مثل دُم گاو است. همیشه گاو و دُم گاو در جلو آنهاست و خودشان پشت گاو هستند. در تمام طول زندگیشان باید دنبال دُم گاو بروند یعنی دنبال نفسانیاتشان بروند.

4788    کـــردی ای  نَـفـسِ بَــدِ  بارد  نَـفَس        بـی حـِفاظـی بـا شـهِ  فــر یـاد  رَس

شاهزاده دارد با نفس خودش حرف میزند. بارد یعنی سرد و بارد نفس یعنی سردنفس. بارد از کلمه برودت است. ای نفسی که نفست سرد است بی سپاسی و بی حرمتی کردی. این نفس وجود و دل خودش است. تو اینکار را با پادشاه چین و کسیکه بفریاد تو رسیده کردی, با آن آفریدگاریکه کلید یافتن حقایق را بتو داده بود. تو رابطه خودت را با پادشاه چین حفظ نکردی و بی حفاظی نمودی. از نظر ظاهر این پادشاه کشور چین هست ولی از نظر سمبولیک آفریدگار کل جهان هستیست. مجموعه کل انرژی های سازنده جهان هستی و حاکم بر این جهان هستی, اینها در یک کلمه خلاصه میشود و آن کلمه آفریدگار است. این شاهزاده که در این همه ناز و نعمت و مقام عالی بهشت بود همه را از دست داد بخاطر اندیشه غلط.

                    ای برادر تو همان اندیشه ای       ما بقی را استخوان و ریشه ای

نگاه نکن که قدت چه اندازه است و چشم و ابرویت زیباست و پوستت سفید است یا سیاه است. شخصیّت تو باندیشه توست. اندیشه تو بجلو میرود و تو را بدنبال خودش میکشد.

                               اندیشه ار جائی رود        وانگه تو را آنجا بَرَد

مولانا میگوید هر سوئی که میروید اندیشه شماست که شما را بآنجا میکشاند. پس ببینید اندیشه ای که نفسش سرد است, اندیشه ایک آن گرمی معنویت را ندارد. حالا این اندیشه بَدِ سرد نفس نسبت بآن موهبتها و بخشش ها و عطاهائی که باو داده شده بود، تو نسبت به همه آنها بی احترامی میکنی؟ خیال کرده بود که همه اینها از خودش بود. اگر بجائی رسیدید در زندگی, اگر ثروتی اندوختید, اگر مقامی پیدا کردید، اگر که مورد لطف مردم واقع شدید و یا اگر دانشی کسب کردید، اینها نعمتهاست پس مغرور نشوید و دیگران را بچشم حقارت ننگرید، من دارم و تو نداری. این بقول مولانا بی حفاظی و بی کتابیست نسبت بآن بخشش. من دانشمند شدم و دانشگاه رفتم و درس خواندم و تو نخواندی لذا من بر ترم و تو پست تری, به حقارت باو نگاه مکن. چه بسا استعداد او خیلی از استعداد شما بیشتر است. شاید او امکان رفتن به دانشگاه را پیدا نکرده و یا در این راه واقع نشده؛ تحقیرش نکنید وگرنه بی احترامی بآن امکاناتیست که بشما داده شده و وقتی که بی احترامی میشود همان چیزیکه برای این شاهزاده شد, یعنی از دستش گرفته میشود و یا عاقبت بدی خواهد داشت.

4789    دام  بـگـزیـدی  زِ حـرصِ  گـنـدمـی       بَـر تـو شـد هـر گـنـدمِ او کــژدمــی

مثال میزند, چون آدم در بهشت گندم خورده بود, مثال گندم را میزند. منظور از گندم چیست؟ اینکه خداوند امر فرمود گندم نباید بخوری در واقع یعنی کارهای ممنوعه نباید بکنی. بعنوان یک انسان بسیاری از کارهاست که برای ما ممنوع است و نباید بکنیم بخاطر حفظ شأن انسانی و حفظ مقام آدمیّت. اگر بکنی آن گندم ممنوعه را خوردی. حرص زدی بخاطر خوردن این گندم. آنوقت میگوید بخاطر هریک دانه گندمی که خوردی عقربی شد که هی دارد بتو نیش میزند. یعنی هر یک از این کژرویها و هر یک از این اشتباه ها کژدمی میشود که دائم بآدم نیش میزند.

4790    در سـرت آمـد  هـوای  مـا  و مــن        قید بین بر پـای خـود  پـنـجـاه  مـن

از اول مثنوی تا آخر مثنوی، از اول طریقت و عرفان و معنویّت که شروع میشود! اولین گام اینست که منیّت را از خودتان دور کنید. وگرنه بی هوده در این راه هستی. هوای ما و منی بسرت زد، یعنی خود پسندی و خود بینی و تکبر و برتر طلبی؟ حالا زنجیری ببین که بپای جان تو افتاده بوزن پنجاه من. قید یعنی زنجیر, چه زنجیری؟ زنجیر نفسانیّت, زنجیر هوا و هوس و زنجیر زشتی ها به پای جانت و روحت افتاده. حالا این روح تو دیگر نمیتواند پرواز کند و اوج بگیرد و بعالم معنی برود. وقتیکه یک گنجشک پر و بالش به گِل آغشته میشود دیگر که نمیتواند پرواز کند. حالا جان و یا روح شما که یک زنجیر پنجاه منی بآن بسته شده, او چگونه میتواند به بلند آسمان اوج بگیرد؟ نمیتواند. وقتی دارد این چیزها را میقهمد و خودش را ملامت میکند که همه چیز از دستش رفته است و دیگر پشیمانی سودی ندارد.

4791    نوحه میکرد ایـن نَمَط بَرجانِ خویش        که: چرا گشتم ضِدِّ سـلطـانِ خـویش

نوحه کردن یعنی زاری کردن, ماتم. همیشه این ماتم بر عزیز از دست رفته ایست. این عزیز از دست رفته حتماً نباید آدم باشد. میتواند بر آن نعمتهائیکه از دست داده و حالا بر  

آنها عذا گرفته و نوحه سرائی میکند. نَمَط بمعنی طریقه و روش. باین روش نوحه سرائی میکرد. بر جان خویش یعنی بر اعماق و ژرفای جان خویش. با خودش میگفت آخر چرا من ضدّ سلطان خودم شدم.

4792    آمـد او بـا خـویـش و استغـفـار  کَرد        بـا انـابـت چـیـز دیـگر  یـار  کَـــرد

آمد او با خویش یعنی بخودش آمد، خودش را دریافت و بخود آمد. استغفار کرد و پوزش طلبید. با انابت یعنی با توبه کردن. یار کرد یعنی همراه کرد. این چیز دیگر که همراه کرد

این بود که نبادا که باورمندی من هم از بین رفته باشد. ترس از دست دادن باورمندی همراه توبه شد. از دست دادن باورمندی دیگر خیلی بد است.

4793    دردِ کـان از وحـشتِ  ایـمـان  بُــــود        رحـم کـن کـان درد بـی درمـان بـود

ترس و وحشت درد دارد آن درد و ناراحتی و رنجی که از ترس از دست دادن ایمان باشد یک درد درمان ناپذیر است. اگر کسی گرفتار آن درد شد باو رحم کنید. واقعاً قابل ترحم است و شایستگی رحم کردن را دارد. برای اینکه بدردی گرفتار شده که این دردش دیگر دوا ندارد. ترس از دست دادن باورمندی، او دیگر هیچ میشود مثل پر کاهی میشود معلق در فضا. با هر نسیمی بهر گوشه ای میافتد و بهیچ کس اتکائی ندارد. خُب این دردناک است و اگر کسی گرفتار این درد بشود, شما نمیتوانید کاری بکنید ولی دلتان برایش بسوزد.

4794    مـربـشـررا خود مَبا جامه  درست      چون رهـیـد از صـبـر در حین صدر جُست

مبا یعنی مبادا که باشد, نباشد, نبادا که باشد. جامه درست است که بمعنای لباس و رخت است ولی رخت بکلیه وسائل زندگی گفته میشود. آنچه که از وسائل زندگی که درمنزل پیدا میشود اسمش رخت است. مولانا میگوید که خدا کند که هیچکس وسائل زندگیش درست و کامل نباشد. برای اینکه وقتیکه این وسائل زندگی درست و کامل شد آنوقت اول انحراف و نا فروانی و سر کشیست و اولِ طغیانش هست. این بشر طبیعتش اینست که همیشه در انتظار باشد و در حالت صبر باشد که این وسائلش تکمیل بشود. اگر این صبرش از بین برود و وسائلش تکمیل بشود، در حین یعنی بلا فاصله بالا نشینی میخواهد. صدر یعنی بالا نشینی و صدر نشینی و یا مقام برتر. بالا نشینی و ریاست طلبی پیدا میکند. هرکس که نگاه کند و ببیند همه وسائلش درست است, آنوقت تازه اول گرفتاریش هست. مولانا یک جائی میگوید :

               آن یکی خر داشت, پالانش نبود        یافت پالان گرگ خر را در ربود

چرا؟ فلسفه اش چیست؟ فلسفه اش اینست که این نباید همه چیزش درست بشود. داشت باو لطف میشد ولی او غصه میخورد که خرش را گرگ خورده.

                کوزه بودش آب نی آمد بدست        آب را چون یافت، کوزه خود شکست

نباید همه چیزهائی که میخواهیم در کنار هم جمع بشود. ممکن است در طول عمر بتناوب چیزهائی که میخواهیم بدست بیاید و لی با هم نباید همه چیز بدست بیاید و خدا کند که نباشد.

4795    مـر بشـر را پـنجـه و نـاخـن مـباد        که نَه دیـن  اندیشـد  آن گـه  نـه  سَــداد

باید بدانیم این کلمه مر که قبل از بشر آمده معنائی ندارد و وفقط برای جور کردن آهنگ بیت آمده و همیشه قبل از مفعول میآید. پنجه و ناخن یعنی امکان آزردن دیگران. یکی که پنجه و ناخن پیدا کند, مولانا او را تشبیه میکند مثل یک حیوان است که میخواهد پنجه و چنگال بزند و دیگران را آزرده کند. مباد یعنی خدا کند که پنجه و چنگال نداشته باشد که اگر اینطور بشود آنگاه نه دین اندیشد نه سَداد. آنوقت نه بدین می اندیشد و نه به رستگاری. سَداد یعنی رستگاری. وقتی یکی این را میخواند میگوید آیا مولانا ما را نفرین کرده؟ نه دعا کرده. دعا کرده که پنجه و ناخن مردم آزاری را خدا بتو ندهد. سعدی میگوید:

               چگونه شکر این نعمت  گذارم        که زور مردم آزاری ندارم

در اینجا زور نداشتن هم شکر گداری دارد.

4796    آدمـی  انـدر بلا  کُشته  بـه  است        نفس کافَر نـعـمت است و گُـمره است

اندر بلا کُشته به است، این یک صفت است که سه جزء دارد. اندر و بلا و کُشته  سه جزء یک صفت هستند. صفتِ اندر بلا کُشته. یعنی یک آدم که این صفت اندر بلا کُشته را داشته باشد که سخت گرفتار رنج باشد, برای اینکه میگوید نفس آدمی در مصراع بعد، طبیعت آدمی, سرشت و نفس آدمی کافر نعمت است و کفران نعمت میکند و به نعمتهای داده شده ناسپاسی میکند و گمره است و از راه درست دور میشود. تا اینجا مولانا از قصه بیرون بود و حرفهای متعال خودش را میزد و خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی را نصیحت میکرد.

4865    قصـه کوتـه کن، که رشک آن غیـور        بُرد او را بعدِ سـالی  سوی  گـور

رشک یعنی غیرت, غیور آن شاه چین است و آن آفریدگار, آن شاهی که باو بی حرمتی و

ناسپاسی شده است. بعد از یک سال این شاهزاده سوم را هم از دنیا برد. او هم مثل شاهزاده اولی فقط به چند حقیقتی رسید و به آخر نرسید.

4866    شـاه چون از مَحو شد سوی وجود        چشمِ مـرّیخی ش آن خون کرده بود

این کلمه محو و وجود اصطلاحاتیست که در عرفان معانی خاصی دارد و یک معنی پیدا نمیکند. از خود بیخود شدن و بخود آمدن در اینجا معنی نمیدهد. محو اینجا عرفانیست و  بمعنی قهر و وجود بمعنی مهر است. خُب شاه از آن حالت قهرش بیرون آمد و بر سر مهر آمد و چشم پُر از خون و سرخ شده اش و چشم مریخیش دید که شاهزاده را کشته. چرا میگوید چشم مریخی؟ برای اینکه در یونان قدیم برای هر چیزی در دنیا خداوندی داشتند و خداوندشان این اجرام سماوی و ستاره های آسمان بودند. مثلا اگر که زهره خداوند عشق بود, مریخ خداوند جنگ بود. وقتیکه خداوند جنگ است یعنی پر از قهر است. یکی که در خشم و قهر هست چشمش سرخ میشود و چشم مریخی دارد. همین حالا هم وقتیکه با دوربینهای دقیق مریخ را نگاه میکنید, همین رنگ سرخ را دارد. در اینجا مسئله جالبی پیش میآید در این دربارِ شاه چین.

4867    چون به تَرکِش بنگرید آن بی نظیر        دید کَم از ترکشش یک  چوبه تـیـر

ترکش آن چیزی بود که می بستند بکمرشان و تیرهائی که میخواستند با آنها شکار کنند را در این ترکش میگذاشتند. نام دیگر آن تیر دان هم بود. شاه چین به ترکش یا تیر دانش نگاه کرد و دید یک تیر کم است. گفت این تیر کجاست و چرا من یک تیر کم دارم؟  بی نظیر آفریدگار, این شاه چین دید که این شاهزاده کشته شده و یک تیر هم در ترکشش کم است.

4868    گفت کو آن تیرو از حق باز جُست        گفت کاندر حلق او کز تیرِ تـوست

در اینجا این قهر و مهر که در دو بیت بالاترآمده بود این دوتا دارند با هم گفتگو میکنند.  قهر از مهر سؤال میکند. قهر گفت آن تیر کجاست که در تیر دان من بود؟ در مصراع دوم مهر گفت, ای شاه نگاه کن و ببین آن چیزیکه در حلق شاهزاده فرو رفته این همان تیر توست که داری دنبال آن میگردی.  معمولاً در طریقت این هست که آفریدگار صفات جلالی دارد و صفات جمالی هم دارد. صفات جلالیش قهر و غضب اوست و صفات جمالیش زیبائی ها و نعمتهای او است. ولی همیشه گفته میشود که صفات جمالیش از صفات جلالیش بیشتر است یعنی مهرش بر قهرش می چربد. حالا این دوتا صفت هستند که دارند با هم صحبت میکنند. حالا چرا خداوند هم قهر دارد و هم مهر؟ ما آفریدگاری میخواستیم که همه اش مهر باشد. ولی او هم قهر دارد و هم مهر چرا؟ برای اینکه او کل است. یکی از صفات خداوند کل بودن است و ما جزو هستیم. اگر که فقط قهر داشت کل نبود و هم چنین اگر فقط مهر داشت باز هم کل نبود. قهر و مهر با هم دارد و حالا کل است. کل آنست که خوب و بد را با هم داشته باشد.

4869    عـفـو کرد آن شاه  دریـا  دل  ولی        آمـده بُـد  تـیـر،   اَه   بـر  مـَقـتـلی

در مصراع اول مهرش به قهرش غلبه میکند. عفو کرد و شاهزاده را بخشید ولی. آه یعنی افسوس. مقتل یعنی جائی که یک چیزی بخورد و سبب قتل بشود. مثلاً تیر بخورد به قلب. تا بخورد به قلب کشته میشود. یا تا بخورد به شقیقه, ضربه محکم بخورد آناً مرگ است. سُرخرَگی که بدن را تقذیه اصلی میکند مغز اگر بریده شود آناً مرگ است. شاه او را بخشید ولی افسوس که تیر شاه به مقتل خورده و او کشته شده.

4870    کشته شد در نـوحه او می گریست        اوست جـمـله هَم کُشنده و هم وَلی است

شاهزاده کشته شد ولی در عذای او یا در نوحه او شاه چین میگریست. او در اینجا منظور شاه چین است. آفریدگار میداند, خودش کشته کرده و خودش هم زنده میکند. در بیت قبل میگوید او پدر همه چیز و همه کس است. جمله یعنی همه چیز و همه کس. یعنی هم خون ریزی میکند و هم خون خواهی میکند. خون ریزیش اینست که یک کسی را میکشد. خونخواه آن کسیست که بستگان کشته شده از آن قاتل خونخواهی میکنند. میگویند که تو کشتی پس باید خونبها بدهی. میگوید این خداوند هم خودش میکشد و هم زنده میکند یعنی خونخواهی هم میکند. پس او کامل است هم رحم دارد و هم قهر دارد و جمله است و یا همه چیز است.

4871    ور نباشد هـر دو او پس کلّ نیست        هـم  کشنده  خلق و هم  ماتم  کُنی است

اگر که او هم کشنده و هم زنده کننده نباشد لذا او کل و جمله نیست. ولی چون جمله هست یعنی کل. توجه داشته باشید که این دو صفت در یک وجود جمع شده و دوتا خدا نیست که با هم فرق داشته باشند, دوتا شاه چین نیست که یکی خشم داشته باشد و یکی محبت. دوتا شاه چین نیست که یکی قهر داشته باشد و یکی مهر, یک شاه است و هردو صفت متضاد را دارد. آن دو صفت متضاد درش جمع شده و او را کل کرده. اگر هردو صفت را با هم نداشته باشد کل نیست.

4872    شکر مـیکرد آن شـهـیـدِ زرد  خَـد        کان  بزد  بر جسم  و  بر  معنی  نـزد

شهید در اینجا آن شاهزاده کشته شده است. جسمش کشته شده ولی روحش که هست. اینجا دارد شکر میکند. شکر چه چیز را میکند؟ حالا روحش دارد شکر میکند. زرد خَد یعنی زرد چهره و رنگ پریده, خون از بدنش رفته و چهره اش زرد شده. میگوید باز هم شکر که آن تیر بر جسمم خورد و بر روحم نخورد. جسمش مرده و روحش شکر گذار است. جسم بلاخره ماندنی نیست چون ماده است و از خاک درست شده و دیر یا زود می میرد و به خاک تبدیل میشود ولی روح چه؟ روح از آن مبدأ کلی که آفریننده  مرکز نیروهای حاکم بر جهان هستیست آمده و روح  ما جزئی از آن نیروست.

4873    جسمِ ظاهرعاقبت خود رفـتنی ست        تا  ابد  معنی  بخواهد  شـاد  زیست

جسم ظاهرآن بدن ماست که عاقبت دیر یا زود از بین میرود. در مصراع دوم معنی یعنی روح. میگوید ولی روح و معنویت روحی میخواهد که تا ابد, تا آن زمانیکه پایان ندارد برای همیشه شاد هست

4874    آن عتاب ار رفت، هم بَرپوست رفت       دوستِ بی آزار سوی دوست رفت

عتاب به معنی تندی کردن و با خشم صحبت کردن. این منظور خشم آفریدگار است, و خشم شاه چین است. میگوید اگر این خشم شاه چین بر پوست و جسم رفت ولی روح شاهزاده باقیست. شاهزاده از اول جویای حقیقت بود, دوست حقیقت بود و بسوی مبدأ دوستی حقیقت رفت یعنی بسوی مبدأ آفریدگار یعنی مبدأ حقیقت رفت. جسم از بین رفت و روح باقی ماند. دوستی بود که بسوی دوست رفت. دوست اول روح شاهزاده است و دوست دوم هستی مطلق مبدأ حقیقت است و مبدأ حقیقت همه میدانیم که یعنی آفریدگار.

4875    گرچـه او  فـتـراکِ   شا هنشه  گرفت       آخِر از عینُ الکمال او ره  گرفت

فتراک آن بندی هست که شکار چیان عقب زین اسب  می بستند و وقتی شکاری را میزدند  آن را به آن بند  می بستند  و میاوردند به شهر. گرچه او, او شاهزاده آخریست، فتراک شاه را گرفت ولی وخود شاه را نگرفت, یعنی بخود شاه بسیار نزدیک شد. آخِر یعنی سر انجام و عینُ الکمال معنوی لغویش چشم زخم است ولی در اینجا قهر است و منظور قهر شاه است, راه او را بسوی مبدأ حقیقت گرفت.

4876    وان سِوم کـاهل ترینِ هـر سه بـود        صورت و معنی بـه کلی او ربود

صورت و معنی یعنی ظاهر و باطن و هرچه که هست او ربود. او شاهزاده سوم بود که کاهل ترین و تنبل ترین در عرفان از دو برادردیگر بود.

مولانا با این بیت مثنوی را به پایان میرساند. خوانندگان از خود می پرسند که در باره شاهزاده اول و دوم اینقدر بیت گفت ولی در باره شاهزاده سوم یک بیت گفت. برای اینکه اگر میخواست در باره شاهزاده سوم هم بگوید همانهائی را باید بگوید که در باره آن دوتا شاهزاده گفته بود. همه اش خلاصه میشود در کلمه کاهل. بعضی ها تصور میکنند و یا میگویند که مولانا مثنوی را نیمه تمام گذاشته. خیر مولانا تمام کرده, شاید من و شما متوجه نمیشویم. او در بیت آخر تمام کرده. کسیکه تا اینجا آمده و بیست و شش هزار بیت را گفته حالا اینجا را میگذارد و میرود؟ و هنوز هم زنده است؟ و چند سال بعد آنهم زنده است. این ما هستیم که نمیدانیم و خیال میکنیم که تمام نکرده.

توجه میفرمائید که شما میدانید که کلمات در لغت نامه ایکه در اختیار ماست یک معنی میدهد ولی در عرفان همان لغت معنی خاص خودش را دارد که بکلی فرق دارد. کاهل در لغت یعنی تنبل. ولی در اینجا بکلی معنی تنبل را ندارد. کاهل در بیت فوق یعنی کاهل، عرفانی. کاهل عرفانی یعنی چی و کیست؟ کاهل عرفانی کسیست که در راه عرفان قدم بگذارد, زحمت بکشد, همه رنجها را بر خود بخرد, مقامات را یکی یکی پیدا کند و وقتی به حقایق رسید  بخودش مغرور نشود, و خودش را نبازد و آنچه را که بدست میآورد بحساب خودش نگذارد و این راه را با صبر و کندی طی کند و نه با شتاب زدگی, برای اینکه با صبر و کندی طی کردن اندیشه و کمال میآورد, ولی با شتاب کردن بر عکس میشود و کمال جدائی میآورد. یعنی کمال را از بین می برد.

شاهزاده اولی که بدرگاه رسید او عیب های بزرگی داشت و شتاب زدگی کرد و بدون راهنما آمد و بدون شایستگی آمد. این گونه شتاب زدگی عدم شایستگی میآورد لذا به رازها پی نبرد و عمرش کفاف نداد. شاهزاده دومی چی شد؟ او همه را بحساب خودش گذاشت و مغرور شد و به پادشه بی احترامی کرد. کاهل عرفانی کسیست که در این راه قدم بگذارد و همه چیزهایش را از خودش دور کند بدون شتاب زدگی با صبر و بدون غرور بکمک راهنما و همه اینها. آنوقت میرسد به آن چیزیکه باید برسد. توجه بکنید عده ای هستند که میگویند من میخواهم که این کتاب تمام بشود که در پایان این راز و رمز های خداوندی چی هستند. شما و یا هرکس دیگر نمیتواند آنها را در کتاب یا نوشته  ای پیدا بکند و بخواند. این اسرار فقط از طریق کشف و شهود برای انسان حقیقت جو پیش میاید و نه در هیچ کتاب نخواهید خواند. این راز و رمز ها اگر در کتابها نوشته بشود, در جائی تدریس بشود, گفتگو بشود و بر سر زبانها بیافتد که دیگر جزو اسرار نیست. راز و رمز ها را باید در درون خود با کشف و شهود پیدا کرد. مولانا نمیخواسته که راز و رمز ها را بکسی بگوید بلکه مولانا میخواسته که راه رسیدن به رمز و رازها را بیا موزد که کدام راه درست و کدام راه نا درست است. او راهنمائی بود که راه ها را نشان داد. وگرنه کاری را که ما میتوانیم بکنیم این نیست که ما کتابی را باز کنیم و آن را ورق بزنیم و در آنها راز و رمز ها را بخوانیم. کاری را که ما میتوانیم بکنیم اینست که درون خودمان را و ضمیر خودمان را شایستگی به آن بدهیم و آماده بکنیم که آن نور حقیقت و راز و رمزها در دلمان کشف بشود و در دلمان لانه کند, خودش پیدا کند و تابش پیدا کند در آن. کشف کردن یعنی خود پیدا کردن. یک راز را دو نفر به بالا کشف نمیکنند. یکی کشف میکند برای خودش. این کشف است یعنی پرده از روی رازی برداشتن. اندرون ما پر از حجابهاست. حجابهائی که جلو نظر ما را میگیرد. این حجابهاست که باید یکی بعد از دیگری بکنار زد. آنوقت است که شایستگی و نور پیدا میشود.

Loading

50.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت پانزدهم

تفسیر    :

در این قسمت پانزدهمین بخش داستان نمادین و طویل قلعه هوش رُبا را پی میگیریم و طبق معمول یادآوری میشود که این داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است و افراد در این داستان هرکدام نمادین کسان دیگر بترتیب زیر هستند:

پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن  نشود. 4-تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است.    

گفتیم که برادر بزرگتر عمرش کفاف نداد و بدیار ابدیت شتافت و برادر وسطی بلاخره به کشور چین رسید و شاه چین باو مقاماتی داد و نزد خودش نگه داری نمود. پس از گذشت مدتی وی مغرور گشت و با خود گفت من شاهزاده هستم و من این همه حقایق را میدانم پس چرا بایستیکه من پیرو و مطیع شاه چین باشم. او فراموش کرده بود که آنچه را که او میداند به وسیله شاه چین و در واقع آفریدگار باو عطا شده و او همه را بحساب خودش گذاشت. در نتیجه او هم عمرش بآخر نرسیده در گذشت بدون اینکه به راز و رمزهای الهی پی ببرد. البته در این مسیر مولانا بدون اینکه قصد به ادامه داستان باشد، ما را پند و اندرز داد و در چهارده قسمت گذشته پند و اندرز و درس زندگی داد و در باره هر بیتی وقتی سخنی میرفت او درس زندگی را بما میداد و در این بخش هم همین درس دادنها ادامه خواهد داشت و ما دنباله داستان را پی گیری میکنیم:

4759    چون مسلم گشت بی بَیع و شِری        از درونِ  شـاه   در جـانـش   جـــری

وقتیکه مسلم گشت یعنی وقتیکه مقررگشت, بیع یعنی خریدن. شری را باید شرا تلفظ کنیم و یعنی فروختن, بیع و شری یعنی خرید و فروش. بی بیع و شری یعنی بدون توجه به خرید و فروشهائی که در عالم خاکی و مادی صورت میگیرد, بدون توجه به اینها. بدون حسابهای مادی در این دنیا و بدون داد و ستدی, از درون شاه یعنی از وجود شاه چین و یا آفریدگار, در جانش جری. جری را هم باید جرا بخوانیم. جانش یعنی تمام وجودش, کلمه جری یعنی بطور همیشگی و مستمری و مقرری, جریان داشت. از طرف شاه چین به وجود این شاهزاده حقایق جریان داشت.

4760    قوت میخوردی زِ نورِ جانِ شاه         مـاهِ جانش  همچو از خـورشید،  مـاه

قوت میخوردی یعنی غذای معنوی و از نور حقیقت میخوردی از باطن و از جان  شاه واز باطن آفریدگار نور معرفت باو میخورد و این مثل غذائی برای روحش بود. همانگونه که جسم احتیاج به غذا دارد روح هم احتیاج به غذا دارد. این غذای معنوی برایش جریان داشت همچنانکه ماه هیچ نوری از خودش ندارد ونور را از خورشید میگیرد و همیشه این نور از خورشید پیوسته باو میرساند و باز می تاباند. در اینجا تشبیه شده به ماه که از خودش نوری نداشت و شاه تشبیه بخورشید که منبع نور حقیقت بود که نور شاه بسوی این شاهزاده میرسید و او را هم منزه میکرد. اگر یک جسمی نور داشته باشد با جسمی که نور بگیرد و این نور از خودش نباشد با هم فرق میکند. اگر که گیرنده نور باشد باو میگویند منیر. مثلاً شاید که شنیده باشید که ماه منیر. ماه منیر یعنی ماه گیرنده نور. بمحض اینکه میگوئید ماه منیر یعنی نور از خودش نیسنت و نورش از خورشید است. این شاهزاده هم ماه منیر بود چون نور حقیقت را از خورشید حقیقت و از آفریدگارمیگرفت. مولانا از یک جائی از مثنوی در دفتر دوم اشاره میکند و میگوید که قوت اصلی بشر نور خداست. این قوت اصلی که میگوید منظورش این نان و غذائی که با دهنتان میخورید نیست لی اینها قوت هست ولی قوت اصلی نیست. قوت اصلی نور معرفت است. نوری هست که باید از آن مرکز مبدأ حقیقت به انسان برسد و به این شاهزاده میرسید.

4761    راتـبـه جانـی زِ شـاهِ  بـی نَـدیــد        دَم بـه دَم در جـانِ مسـتـش مـی رسـیـد

راتبه از کلمه ترتیب و مرتب است یعنی یک مقرری بطور مرتب, هر روز و یا هرماه و هر هفته از طرف شاه بی نَدید و بی مانند که همان مبدأ آفرینش است باو میرسید و او درک میکرد. این مقرری لحظه به لحظه بجان وجودش میرسید که مست از حقیقت بود و وجودش را پُر میکرد از حقیقت. از اینجا این شاهزاده شروع میکند به انقلاب.        

4763    انـدرونِ خــویـش اسـتـغـنـا بدید        گَشـــت طـغـیـانی  زِ اسـتـغــنـا    پـدیـد

استغنا یعنی بی نیازی. بی نیازی دو نوع است. یکی بی نیازی مادیست. یکی که ثروتمند میشود او به بی نیازی مادی میرسد. یکی هم بینیازی معنوی که باید در مقامی قرار بگیرد که بتدریج آن معنویت و معرفت باو برسد تا بی نیاز شود. ولی این شاهزاده نمیدانست که دنیای معنویت و معرفت بی کران است و تمام شدنی نیست و فکر کرد که آنچه از این راه از معنویت و معرفت باو رسیده همین است و بس و خودش را بی نیاز معنوی تصور نمود. وقتیکه یک کسی بی نیاز میشود, طغیان پیدا میکند. طغیان یعنی نافرمانی و سرکشی. سعدی میگوید که:   

یارب مبادا آن که گدا معتبر شود       چون معتبر شود از خدا بی خبر شود

معتبر شود یعنی ثروتمند شود و از گدائی بیرون بیاید. چون وقتیکه ثروتمند شد از خدا بی خبر شود. قبل از این میگفت که وقتی یکی شکمش پُر میشود آنوقت ادعای خدائی میکند. این هنوز وجودش سیر از معنویت نشده، خودش را سیر از معنویت دید و بنای سر کشی و نا فرمانی و طغیان گذاشت.

4764    کـه نَه من شـاه و هم شه زاده ام        چون عِـنـانِ خود  بـدیـن  شـه  داده  ام

که نه من یعنی آیا اینطور نیست یا مگر که اینطور نیست که من شاهزاده ام و بعد از پدرم شاه میشوم؟ چون در اینجا یعنی چرا؟ گام و عنان و افسار خودم را به دست این شاه چین داده ام؟ و چرا باید پیرو این شاه باشم در حالیکه شاهزاده ام و روزی بجای پدرم شاه خواهم شد؟. چون می پنداشت و گُمان داشت که پُر شده است از حقیقت و نمیدانست که هیچوقت خزینه وجود هیچ کس از حقیقت کاملاً پُر شدنی نیست.

4765    چــون مـرا ماهی بَر آمد با لـُمَـع        مـن  چـرا  بـاشم  غُـبـاری  را   تَـبـَع؟

ماهی یعنی یک ماه, ماه حقیقت. برامد یعنی طلوع کرد. چون برای من ماه نورانی و تابان طلوع کرد، من چرا باشم غباری را تَبَع؟ حالا اینجا پادشاه چین و یا آفریدگار را تشبیه میکند به غبار. میگوید من پُر شدم و ماه حقیقت برای من طلوع کرده یعنی نور حقیقت بر من

تابیده و مرا پر کرده از نور حقیقت پس چرا تبعیّت بکنم و تبع باشم از آن مبدأ حقیقت و از آن شاه چین که مثل گرد و غباری بیاید ودر وجود من بیاندازد. ببینید وقتیکه کسی طغیان کرد و سرکشید کار بکجا میکشد. او که آمده بود بدنبال حقیقت و منبع حقیقت را پیدا کرده بود و مبدأ حقیقت را میخواست به پایان این کار برسد در وسط راه گمراه شد و خیال کرد که کاملاً وجودش پُر از حقیقت شده و گفت این مبدأ حقیقت مثل غباریست که میآید و در وجود من می نشیند و آن ماه حقیقتی که بر من تابیده, غبار او از این پس مانع میشود که این نور بیاید و بمن برسد. در نظر بیاورید که فضائی پُر از گرد و غبار باشد آنوقت نور از آن فضا عبور نمیکند. این نهایت پستی است که یکی در این راه قدم بردارد و بچنین مقامی برسد و آنوقت بگوید که حالا آن منبعی که تا بحال بمن این حقایق را میداد حالا غباریست که حجاب و مانع رسیدن حقیقت بمن است. این برادر و برادر وسطی در اول کار برادر بزرگتر را نصیحت میکردند ولی هیچ کدامشان حاظر نشدند که در این راه راهنمائی بگیرند. این دو برادر کوچکتر درست راهی را رفتند که برادر بزرگتر رفته بود.

4766    آب درجـوی من است و وقت ناز        نـاز غـیـر از چه کـشـم من بی نـیـاز 

اینجا اصطلاحیست که ” آب در جوی کسی بودن” یعنی یک کسی در کاری موفق باشد. این برادر آخری با خود گفت من کامران و موفق هستم، آب در جوی حقیقت روان بسوی من است و حالا وقت ناز کردن است. کار بجائی رسید که گفت من باید ناز کنم. بعد گفت من چرا باید ناز این پادشاه چین را بکشم. منی که بی نیاز هستم ناز این پادشاه چین را برای چه بکشم. نیازمندان باید ناز بکشند و من دیگر نیازمند نیستم. آب حقیقت در جوی من روانست و همیشه هم خواهد بود.     

4767    سَـرچـرا بـندم چون دردِ سَرنـمـانــد        وقـتِ  رویِ  زَرد و چشم  تَر نَمـانـد

اینجا اصطلاحی را که عوام استفاده میکنند بکار برده یعنی سری را که درد نمیکند چرا به درد سر بیاندازم و بیخودی خودم را بزحمت نمی اندازم. روی زرد یعنی روی رنجوری از نیاز, چشم تر یعنی چشم گریان از نیاز. میگوید من که نیازمندی ندارم. زرد روئی نیازمندان را من دیگر ندارم.

4768    چـون شکرلب گشته ام عارض قمر        بـــاز  بـایـد  کــرد  دکــانِ  دگــر

شکر لب گشته ام یعنی شیرین سخن شده ام. اینقدر دارم حرفهای خوب میزنم. این شیرین سخنی از کجا آمد؟ این شیرین سخنی یعنی این حقایق گوئی. عارض یعنی چهره و قمر یعنی ماه. من ماه رخسار شدم و عارض قمر شدم. رخسارم مثل ماه میدرخشد. آخر ای شاهزاده خوب ماه که از خودش نور نداره. تو فکر نمیکنی که نور را از جائی دیگر گرفته ای حالا ادعا میکنی که عارض قمر شده ای؟ یعنی چهره نورانی پیدا کرده ای؟ نه چهره نورانی نداری و منور نیستی بلکه تو مُنیری. کافیست که خورشید یک لحظه نور خودش را بگیرد و تو دیگر در ظلمات و تیره وتار خواهی بود. خُب حالا که من اینقدر حقیقت گو شدم, شیرین لب شدم, رخسارم مثل ماه شده و نور حقیقت دارد از رخسار من می تابد، حالا وقتش هست که منهم بروم یک دکان برای خودم باز کنم, مثل آن ادعا کنندگانی که دکان باز کرده اند رهبر بشوم و قطب بشوم، مرشد بشوم و مراد بشوم و یک عده را دور خودم جمع کنم و مرید بشوم و بر آنها سواری کنم و بر آنها حکم رانی بکنم. در صورتیکه وقتی مولانا اینها را نگفته بود ممکن بود این سؤال برای شما پیش آمده بود که آیا در راه طریقت هم انحراف هست؟ ممکن است انحراف پیش بیاید؟ بله. اینگونه پیش میآید. اصلاً خودش را همه چیز میداند و میرود بقول مولانا دکان باز میکند و مرید جمع میکند. چی میفروشد در این دکان؟ حرفهای بی پایه و اساس میفروشد و چی میگیرد از این مردم؟ باورمندی آنها را میگیرد, راه درستشان را میگیرد. برای اینکه تا اینکار را نکند نمیتواند بر آنها سوار بشود. وقتیکه بر یکی میخواهند سوار بشوند باید او را رام بکنند. این یک داد و ستد است با مردم. پُر بها ترین چیزها باورمندی است. عقل را میگیرد و حرفهای بی پایه و بی اساس را تحویل میدهد. با خودتان میگوئید تا اینجا که بخیلی از حقایق رسیده بود, چرا حالا حرفهایش بی اساس و بی پایه هست؟ بخیلی از حقایق رسیده بود ولی به خیلی از حقایق هم نرسیده بود. گفتیم که این حقایق دریای بی کران است. دریائیست که عمقش معلوم نیست, ساحلش معلوم نیست و کرانه ندارد و انتهای آن بی پایان است. بنابر این مُشتی حقایق را دانستن، همه حقایق نیست.

4769    زین منی چون نَفس زاییدن گرفت        صـد هـزاران ژاژ خائـیـدن گرفـت

مولانا از داستان خارج شد. از این منی, منی یعنی منیّت کردن. این خواهشهای دل آدمی اینطور است که به آسانی منیّت ازش بیرون نمی آید. همین منیت است که او را از اوج به زیر می اندازد. جای دیگر میگوید:

             این نردبـانِ جهان ما و منی اســت        عاقبت زین نردبان افتادنی ا ست

از این نردبان ما و منی بالا میروی و بالا میروی و بالا میروی و نمیدانی که آخر سر از این نردبان میافتی.

         ابله  آنـکه از نردبان  بـالاتـر  نشست        استخوان او بتر خواهد شکست

وقتیکه بیافتد پائین استخوانش بیشتر می شکند. هر کسی منیّتش بیشتر باشد و از این نردبان بالاتر برود که بلااخره افتادنی درش هست موقع افتادن بدنش بیشتر خورد خواهد شد.  یک آدم معمولی وقتی ما و منی میکند, در حد یک آدم معمولی زیان می بیند. ولی وقتی که یک شاه ما و منی میکند چی؟ برای اینکه او در پله آخر نردبان نشسته معلوم است که استخوانش بد تر میشکند.

4770    صد بیابان زان سویِ حرص و حسد        تـا بـدانجا چشـم بـَد هَـم مـیـرسـد

صد بیابان یعنی صد میدان. سابق بر این مسافت را که میخواستند بگویند, با کلمه میدان اندازه میگرفتند.میگفتند مثلاً ده میدان بین این نقطه و آن نقطه فاصله است. صد بیابان منظور صد میدان است. زان سوی یعنی فراتر از حرص و حسد. مولانا میگوید این ما و منی صد بیابان آنور تر از حرص و حسد است. یعنی صد برابر از حرص و حسد زیانش بد تر است. چشم بد چگونه چشمیست؟ چشم گرفتاران نفس اماره, آن کسانیکه چشم دلشان بد می بیند. این شاهزاده چشم دلش درست نبود و بد دید. این چشم بد است. چشم دل هم مثل چشم بد ممکن است که خوب ببیند و یا بد ببیند. اگر منحرف شده باشد چشم دلش هم بد می بیند. حالا آن کسیکه چشم دلش بد است این چشم بدش صد میدان آنطرفتر از حرص و حسد که آنقدر بد است فرا تر از آن است. میخواهد بگوید که این منیّت چقدر از حرص و حسد بد تر است.                                

4771    بحرِ شه  که مرجـع هر آب اوست        چون نداند آنچه انـدر سیل و جوست

بحر شه کنایه از دریای بی کرانه آفرینش است. مرجع یعنی محل برگشت, شه اینجا آفرینش است. چون نداند یعنی چگونه نمیداند. این آبهائی که در جویبارها روان هستند و این آبهائیکه در مسیر سیلابها میروند, همه اینها منبعش دریاست. آب دریا بخار شده, رفته بالا و ابر شده, ابر باران و برف شده, باریدن گرفته و در جویباران روان شده و این جویبارها بهم پیوسته شده و روی هم سیل را باعث شده. حالا این سیل بکجا میرود؟ میرود و دوباره بدریا وصل میشود. از دریا جدا شده بود و دوباره بدریا بر میگردد. مرجع هر آب اوست. این دریائی که همه آبها از او و همه برگشت آبها باوست، چطور نمیداند که در یک جویبار کوچک چه آبی دارد میرود. مصلماً میداند. پس وقتیکه یک آدمی مثل این شاهزاده دارد همچون فکر انحرافی درش پیدت میشود مُصلماً آن شاه وجود هم با خبر میشود از فکر او. آن دریا باخبر میشود از آب جوی. این شاهزاده ممکن است هیچ حرفی نزند و این اندیشه در دلش باشد ولی آن دریا بخوبی میداند که چی دارد اتفاق میافتد  برای اینکه این آب جوی از خود دریاست و از همان آب است.

4772    شـاه را دل  درد  کـرد از فـکر او        نـا  سپـاسیِ  عـــطاریِ  بــکرِ  او

مولانا بر میگردد بداستان. شاه چین دلش رنجید از فکری که این شاهزاده کرده بود. آن ناسپاسی و کفران نعمتی که کرد. از عطای بکر او و بخششی که شاه چین کرده بود. بکر یعنی دست نخورده و نو. عطاهای تازه بتازه باو میداد.

4773    گفت: آخِـر ای  خَسِ  واهی  ادب         این سزای داد من بود ؟ ای عـجـب

شاه چین گفت: آخر ای خس یعنی ای آدم پست و واهی ادب, یعنی بی ادب و ادب ناموخته. داد در مصراع دوم یعنی دهش و عطا. این سزای دهشها و عطایای من بود بتو؟ ای عجب از ناسپاسی تو؟

4774    من چه کردم با تو زین گنجِ نفیس        تو چه کردی با من از خوی خسیس

گنج نفیس یعنی آن گوهر های گرانبهای حقیقت. نفیس یعنی گرانبها و من چقدر بتو دادم ولی تو چه کردی با من با این خوی و رفتار پست خودت. خسیس یعنی پست فطرت.

4775    مـن تو را مـاهی نـهـادم در کـنـار        که غـروبش نـیـست تا روزِ شمار

ماهی یعنی یک ماه. من در کنار تو ماهی را قرار دادم و این ماه تو ماه آسمان نیست که غروب کند. ماهی که من بتو دادم تا آخر دنیا غروب نمیکند مگر در روز رستاخیز و یا روز شمار. این ماه حقیقت است و من چنین ماهی را در اختیار تو قرار دادم.

4776    در جـزای آن عـطای نـورِ پــاک        تو زدی در دیده من خار و خـاک

در جزای یعنی در عوض, آن عطای بخششِ نور پاک, تو خار و خاشاک بچشم من پاشیدی یعنی تو با من ناسپاسی کردی. نمک خوردی و نمکدان شکستی.

4777    من تـو را بر چرخ گشته نردبان        تـو شده در حَرب من تـیر و کـمـان

چرخ بمعنی آسمان ولی در اینجا منظور آسمان معنویّت است. من برای تو نردبان آسمان معنویّت را تهیه کردم یعنی بوسیله این نردبان پله پله به بالا بروی. تو با من چه کردی؟ تو در جنگ با من تیر و کمان شدی, درست بر عکس آن چیریکه باید باشد.

4778    دردِ غـیـرت آمد انـدر شه  پـدیـد        عکس دردِ  شـاه انـدر وی  رسـیـد

درد غیرت یعنی آن حالت غیرت در پروردگار پیدا شد و عکس دردِ شاه یعنی انعکاس این غیرت شاه در شاهزاده آشکار شد. غیرت معانی مختلفی دارد, کمیّت هست, انحصار طلبی هست, باید ببینید کجا باید کدام معنی را بکار برد. اینجا انحصار طلبیست. مبدأ حقیقت انحصار طلب است. یعنی اگر شما میگوئید که من عاشق مبدأ حقیقت هستم, دیگر عاشق غیر از مبدأحقیقت نباید بشوی. اگر میگوئید بنده خدا هستم دیگر بنده کس دیگر نباید باشید. اگر تو یک مبدئی را می شناسی و داری عبادت او را میکنی, عبادت غیر او را نباید بکنی. وقتیکه میگوئی عاشق حقیقت هستی, نباید عاشق مبدأ غیر حقیقت باشی. منظور این نیست که تو عشق نورزی و عاشق شخصی نشو, چرا بشو ولی عاشق مبدأئی غیر از مبدأ حقیقت نشو. وگرنه عشق چیزیست که تو را بکمال میرساند. عشق ورزی در این دنیای خاکی هم یک تمرینیست برای عشق به حقیقت، پلیست برای رسیدن به حقیقت بشرط اینکه روی پل نایستی. پس تو منع نمیشوی از عشق به یک هم نوع خودت. ولی پرستشش مکن مثل اینکه مبدأ حقیقت را پرستش میکنی. آن مبدأ حقیقت انحصار طلبیست. یک معشوق دلش میخواهد که عاشقش به هیچ کس دیگر نگاه نکند. او نمیتواند ببیند. وقتیکه شما میگوئید معشوق مبدأ هستم, مبدأ میشود معشوق. او نمیتواند ببیند که شما عاشق کس دیگری هستید. پس شما چند تا معشوق دارید؟ یک دل و یک عشق و یک معشوق. این انحصار طلبی شاه چین و یا آفریدگار باعث شد که اثرش و عکسش ضربه ای بزند به این شاهزاده, برای اینکه نمیتوانست ببیند که باو بگوید که تو گرد و غباری هستیکه نمیگذاری که من حقیقت را ببینم. نمیتوانست ببیند که تو پدر خودت را برابر من کردی که من پدرم شاه هست.

4779    مرغ دولـت درعـتـابش بـر طپید        پـرده آن  گوشه  گشـتـه  بـر دریـد

مرغ دولت یعنی مرغ سعادت. در عتابش, عتاب کردن یعنی بتندی خطاب کردن, پادشاه چین شاهزاده را بتندی مورد خطاب قرار داد. وقتیکه بتندی مورد خطابش قرار داد مرغ سعادت از وجود شاهزاده بر طپید. یعنی پرواز کرد و رفت. دیگه سعادت و خوشبختی از او سلب شد. در مصراع دوم, گوشه گشته به کی بر میگردد. گوشه گشته این شاهزاده است که توسط پادشاه چین بگوشه ای کنار گذاشته شده. آن پرده و اندیشه ای که در افکارش بود درید و پاره شد و آشکار شد که در درون این شاهزاده چه گذشته. وقتیکه پرده آن دریده بشود همه چیز آشکار میشود. اگر پرده ضمیر دریده بشود همه چیزها روشن میشود.

4780    چون درون خود بدید آن خوش پسَر        از سـیه کـاری خـود گَرد و اثــر

4781    آن وظیفه لـطـف و نـعـمت کم شده        خـانــه  شـادیّ  او پَـر غـم  شـده

خوش پسر یعنی آن شاهزاده زیبا. سیه کاری یعنی خطاکاری و زشت اندیشی. گَرد یعنی تیرگی و اثر یعنی نشان. وظیفه آن مقرریست که مرتب باید از یک بزرگتری به کوچکتری برسد. مثلاً یک پادشاهی قرار میگذارد که به یک آدمی بطور مرتب از خزانه من اینقدر در ماه باو بدهید. این را میگویند وظیفه. حالا این وظیفه لطف است و از خزانه لطف فرستاده میشود. آن شاهزاده زیبای خوش پسر از خطاهائی که کرده گرد تیره ای بر دلش نشسته و اثر آن خطا در دلش آشکار شده و آن لطفی که وظیفه را مقرر بود مرتب باو برسد دیگر نمیرسد و خانه وجودش که پُر از شادی بود لبریز از غم شده. خانه شادی او یعنی خانه وجودش و نه خانه ایکه در آن زندگی میکند.

4782    بـا  خـود  آمـد  او  ز مستیِ عُـقـار        زان گُنه گشته سرش خـانه خُمـار

با خود آمد یعنی بخود آمد و خودش را درک کرد. عُقار شراب خود بینی و شراب خودپسندیست. از این مستی شراب خود پسندی بخود آمد و مستی از سرش رفت. وقتی مستی از سر کسی میرود بجایش خماری میآید. خماری آن سر درد و آن گرفتگی و نا راحتی بعد از مستی هست. او خمار است و گیج ولی کار از کار گذشته بود.

4784    دید کـآن  شربـت  وَرا بیـمـار کـرد         زهـر آن مـا و مـنـی ها کار کـرد

شربت همان عُقاریست که در بیت بالاتر گفت و یعنی شراب خود بینی که بکام او خیلی شیرین می آمد. ولی او را بیمارش کرد.  زهر آن ما و منی ها کار خودش را کرده.

4785    جانِ  چون طاووس در گـلزارِ نـاز        همچو جـغـدی شد به ویرانه مجاز 

در نظر داشته باشید که طاوس را گفته اند که مرغ بهشتیست. مرغیست که از بهشت میآید. در افسانه ها. در اینجا طاوس را با جغد مقایسه کرده. گلزار را با ویرانه مقایسه کرده. آن جان این شهزاده که مثل طاوسی بود که از بهشت آمده و این طاوس با ناز و خرامان خرامان در گلزار معرفت و معنویّت در حال چریدن بود یک مرتبه تبدیل به جغدی شده توی ویرانه,  ویرانه که هرچه که هست در آن غیر از حقیقت و مجاز است.  حقیقت را با مجاز مقایسه کرده. مولانا دارد بما میگوید به علمی که آموخته اید و به ثروتی که اندوخته اید, به مقامی که بدست آورده اید, مغرور نشوید خوتان را نبازید و رنگ نبازید. به پایگاهی که رسیده اید و به آسایشی که یافته اید غرّه نشوید. خیال نکنید که این نعمتهائی که بدست آورده اید همیشه هست. با این آسایش و مقام و ثروتی که بدست آورده اید  و بر دیگران فخر نفروشید. دیگری نتوانسته آن ثروت را بدست بیاورد. امکان این را که برود ودرس بخواند و آن دانش را بدست بیاورد نداشته. به نگاه حقارت باو نگاه نکنید و باو طعنه نزنید. این همه را که بدست آورده اید بدست خودتان ندانید. بدانید که شما ماهیی هستید که این نورها را از خورشید گرفته اید. ناسپاسی نکنید تا آن خانه وجودتان مثل خانه وجود این شاهزاده که پر از غم شد خالی از غم بشود.

Loading

49.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت چهاردهم

تفسیر   :

در این قسمت چهاردهمین قسمتِ داستان طویلِ قلعه هوش ربا را پی میگیریم. همان گونه که قبلاً چندین بار متذکر شدیم که این داستان کاملاً سمبولیک است و مثل قسمتهای قبلی این سمبلها را برای راحتی خوانندگان عزیز مجدداً درج میکنیم:

پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست  اگر کسی  اسیر زرق و برقهای آن  نشود. 4-تصویر دختر زیبا بمنظله زرق و برقهای جلب کنند ه این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است. مولانا باینجا رسیده بود که بما گوشزد نمود که مقلد نباشیم و حرفهای دیگران را که شنیده و یا خوانده ایم به دیگران نگوئیم و سعی بنمائیم که از گفته های مردان کامل پند بگیریم و با راهنمائی آنها در مسیر و راه حقیقت جوئی سیر بکنیم. و حالا دنباله داستان را پیگیری میکنیم:

4729    تاجـــرانِ  سـاحـرِ  لاشَــی  فروش        عقل ها را تیره کـرده از خـروش

تاجران ساحر یعنی تاجران جادوگر یا شیطان سیرتان. خیلی از مردم معامله گر هستند که اینها شیطان سیرتند و در معامله دیگران را گول میزنند و فریب میدهند و بزیان آنها کار میکنند. لاشی یعنی هیچ, لاشی فروش یعنی هیچ فروش. توجه بکنید که یک معامله گر و یا یک تاجر چکار میکند. معامله گر کسیست که یک چیزی را میدهد و در مقابل یک چیزی را میگیرد و باین طریق تجارت میکند. این تاجر های سابق, آنها هم یک چیزی میدادند و یک چیزی میگرفتند. آنها باورمندی را میگیرند, عقل را میگیرند, ولی تیره روزی و بد بختی را میدهند. اینها هم داد و ستد میکنند ولی داد و ستد آنها در این جهت هست. لا شَـی فروشند یعنی هیچ چیزندارند که بفروشند. ارزنده ترین چیزها را که عقل و باورمندی هست از من و تو میگیرند و هیچ چی بما نمیدهند. در مصراع دوم عقل ها را تیره کرده یعنی همان که قبلاًکفته بود, دیگر تشخیص حق را از باطل را نمیتواند بدهد و بد را از خوب نمیتواند بداند. یعنی تو از حقیقت دور میشوی و درست را از نادرست را نمیتوانی تشخیص بدهی، ولی بسیار ادعا دارند که ما چنین و چنان میکنیم و هرچه ادعای ایشان بیشتر است آنها گیج ترند و لا شَـی فروش ترند. منتها بایستی که آنها را شناخت.

4730    خِم روان کـرده زِ سِحری چون فرس        کـرده کرباسی ز مهتـاب و غَلَس

خُم که همان خُمره است, میگوید این خمره را بحرکت در میآورد. این خمره را که بحرکت در میآورد بنظر شما آنطور مجسم مسکند که او سوار خمره میشود و میگوید من سوار اسب شده ام. فَرَس یعنی اسب. کرباس نامرغوب ترین پارچه است. مهتاب, نور روئیائی ماه است. غَلَس آن پایان شب است, وقتی هست که صبح کاذب میخواهد بیاید. این را غَلَس مینامند و خیلی ظلمانیست. میگوید این جادوگران نه تنها سوار خمره میشوند که همه خیال میکنند که سوار بر اسب است, میگوید از این تضادی که روئیای نور مهتابی دارد با آن ظلمت و تیرگیی که در پایان شب هست, طوری این تضاد را درهم می آمیزد که در نظرشما کرباس میآید. میگوید این کرباس تمام نشد، این کرباس را جلوی شما متر میکند و اندازه میگیرد و می برّد و بشما میفروشد. جادو گران اینکارها را میکنند. آدمهائی هستند که مثل این جادوگرها عمل میکنند و در زندگی, زندگی شما را زیر و رو میکنند و در نظر شما جور دیگر جلوه گر میکنند.

4731    چون بَر ریشَم خاک  را بَر می تـنـنـد        خاک در چشـم  مُـمَـیـز  میزنـند

بریشم همان ابریشم است. بر می تنند یعنی میتابند و یا میر یسند. ریسیدن و تابیدن. میگوید ابریشم را از خاک جلوی شما مجسم میکند. خاک را بر میدارد و بشما میگوید این ابریشم است و جلوی شما شروع میکند به تاب دادن و شما واقعا خیال میکنید که این ابریشم است. این کاری که میکند در واقع دارد خاک را در چشم ممیّز میکند. ممیّز یعنی تمیز دهنده. تمیز دهنده خوب از بد و درست را از نادرست, حق را از باطل و روا را از ناروا, همان چیزیکه حقیقت میکند. میگوید درست است که این خاک را برداشته و بنظر شما ابریشم را می تابد، ولی دارد خاک بچشم آن کسیکه تمیز دهنده است میکند.

4732    چَـنـدَ لـی را رنگ  عـودی  مـیـدهـنـد        بَر کلوخی مـان حسودی مـیدهند

چندل تغیر شکل یافته صندل است. صندل گرانترین چوب است. رنگش سیاه و بسیار معطر و خیلی هم سبک است. عود بمعنای چوبی نیست که سرش را آتش میزنند و بوی خوشی ازش تولید میشود. عود اصولاً یعنی درخت معمولی. میگوید این جادوگران طوری بر اندیشه تو تصرف میکنند که یک چوب معمولی یک درختی را بشما نشان میدهند و شما خیال میکنید که چوب صندل است. رنگش را سیاه می بینی و وزنش میکنی فکر میکنی که سبک است و بدین گونه در متخیّله تو تصرف میکنند. کلوخ یک تیکه گِل خشک شده است. بر میدارد و بتو میگوید این سنگ مرمر است و یا اصلاً کاملاً طلاست بطوری که تو حسودی میکنی که چرا او دارد و تو نداری. مولانا میگوید تازه اگر فرض بکنیم که این تیکه طلای ناب و خاص باشد, تازه یک تیکه خاک است.

4733    پاک   آن که  خاک  را  رنـگی  دهـد        همچو کودک مان بر آن جنگی دهد

میگوید منزه و پاک است آن آفریدگاری که خاک را بشکلهای گوناگون آفریده. مثلاً خاک را طلا کرده , خاک را الماس و لعل کرده, خاک را زمرّد کرده. یعنی گونه های مختلف و رنگهای مختلف. ولی هر چیزی که باشد آخرش همه از خاک است. میگوید پاک آن آفریدگار, منظورش اینکه این آفریدگار سحر و جادو نکرده و وقعاً این کار را کرده, ولی ما کودک صفتان را بر سر این خاک گوناگون و رنگی بجان هم می اندازد. باز هم میگوید شما ها بر سر خاک می جنگید. آن یکی دزدی میکند که این خاکها را بدست آورد. آن یکی کشور گشائی میکند مثل نادرشاه که برود و خزاین نادری خودش را درست کند, هفت خزینه نادری و از هیچ کدامش هم در طول زندگی استفاده ای نبرد, ولی چه بلائی سر این هندیها آورد و چه قتل عامی کرد. هفت بار رفت و به هندیها حمله کرد. درست است که نادرشاه است ولی باز هم مثل کودکان است.

4734    دامنی پُر خاک ، مــا چـون طـفـلـکان        در نظر مان خاک همچون زَرّ کان

دامنمان را از خاک پر کرده ایم مثل کودکان و در نظر ما و دیگران مثل معدن طلا. چگونه ما دامن خود را پر از خاک کرده ایم؟ میخواهیم برویم مهمانی, این بند ساعت ما که نمیشود چرمی باشد باید بند ساعت طلا ببندیم. آن یکی یک گل طلا میزند به جلو لباسش, دیگری یک گردنبند طلا آویزان میکند بگردنش و موقع خرامان راه رفتن این زنجیر های طلا میخورند بهم و صدا هم میدهند, چرا این کار را میکند؟ میخواهد برود مهمــانی و باید برخ دیگران بکشد. دیگران را به غصه خوردن بکشد. نه تنها آن یکی غصه میخورد بلکه سعی میکند بهر راهی که میتواند برود و اینها را بدست بیاورد.

4735    طفل  را با   بالغان   نَبوَد   مجـال        طـفل را حـق کـی نشـانــد بــا رجــال؟

اینها واقعاً طفل هستند که این کارها را میکنند. اگر طفل نبودند, اگر یک حلقه معمولی هم بانگشتش بود میگفت من دارم میروم به مهمانی و ممکن است یکی نداشته باشد, این را بیرون میآورد و میگذارد در خانه و بعد میرود به مهمانی. این از نظر عقلی بالغ است و از نظر اندیشه ای روشن شده و حقیقت را میتواند تشخیص بدهد, این بد را از خوب میداند که چیست. این آدم به حقیقت رسیده است. حالا این بحقیقت رسیده هم مولانا در دو مصراع دو گونه گفته. بالغان و رجال. بالغان کسانی هستند که به حقیقتی که من میگویم رسیده اند, دریابندگان ارزشهای معنوی و نه دریابندگان ارزشهای خاک و مادی. رجال یعنی بزرگ و بزرگان, آنهائی که ارزشهای معنوی را دریافتند. در مصراع دوم میگوید آفریدگار کی این دوتا را پهلوی هم میگذارد. یک کودک را با یک رجال کی پهلوی همدیگر میگذارد. یک به حقیقت رسیده را با یک دور از حقیقت با هم نمیگذارد یعنی اینها را در یک ردیف بحساب نمی آورد و در پیشگاه آفرینش اینها هم ارزش و یکسان نیستند.

4736    میوه گـر  کهنه شود  تا هست خام        پخـته نَبوَد  غـوره  گویـنـدش بـه نـام

4737    گـر شود صد سـاله آن خامِ   تُرش        طفل  و غوره ست او بَرِ هر تیزهُوش

در بیت اول کهنه یعنی مدتی دراز روی درختی بماند ولی هنوز خام است و نرسیده. این پخته نَبوَد غوره گویندش, غوره یعنی میوه نرسیده و حتماً نباید انگور باشد که اسمش غوره باشد, میوه نارس را غوره میگویند. اسمش بستگی دارد که رسیده باشد و یا نرسیده است. در بیت دوم: حالا فرض بر این بگیرید که این میوه صد سال روی آن درخت خام و ترش بماند و پخته نشود، باز هم طفل و غوره است بَرِ هر خردمند. یعنی هر خردمندی آن را میوه نا رس حساب میکند و اصلاً ارزش دیدن هم حتی ندارد. پس این بالغ عقلی شدن به سن و سال نیست و یکی ممکن است که سالها زندگی کند ولی غوره باقی مانده باشد. یکی ممکن است خیلی زندگی نکرده باشد، ولی انگور لطیف شیرین شده باشد. هیچ بستگی به سن و عمر گذراندن نیست. در جانور شناسی باین نتیجه رسیده اند که بعضی کلاغ ها تا سیصد سال زندگیی میکنند و در پایان سیصد سال هم باز کلاغ هستند. وقتیکه دوستان بهم میگویند خداوند بتو صد و بیست سال عمر بدهد, ای کاش میگفت خدا بتو یک لحظه زندگی بدهد. زندگی کردن با عمر کردن فرق دارد. زندگی کردن یعنی به حقیقت رسیدن است.

4738    گـرچه باشـد  مـو و ریـش  او سـپـیـد        هم در آن طـفـلیِّ خـوف است و امـیـد

خوف یعنی ترس و بیم و امید هم برعکس خوف است. یک کودک همیشه در حال بیم و امید است. با خودش میگوید آیا من هیچ وقت مثل آدمهای بزرگ؛ بزرگ میشوم؟ بیم دارد که نبادا که نشوم. میخواهم مثل پدرم بزرگ بشوم. بعد میگوید نه؛ آخر من هیچ کاری نمیتوانم بکنم, هرگز مثل پدرم و یا آدم بزرگها نمیشوم. بعضی میگوید نمیشوم و بعضی وقتها میگوید که میشوم, ترس دارد از نشدن و در بیم و امید است. این کودک صفتان و نا بالغان هم, مولانا میگوید همیشه در بیم و امید هستند. آیا من واقعاً نرم و شیرین میشوم روی درختم و یا همیشه این غوره ترش باقی میمانم؟ آیا این درخت بمن لطفی میکند که منِ غوره را انگور کند یا نه؟ بعضی وقتها با خودش میگوید بله و بعضی وقتها میگوید نه، در حال این بیم و امید بسر می برد. این یک بیماری ناراحت کننده است.

4739    که: رسـم؟ یا نا رسـیـده  مـانـده ام         ای عـجـب! با مـن کُـنـد کرَم آن  کَرَم

آیا من میوه رسیده ای میشوم یا همیشه نا رس باقی میمانم؟  کَــرم بمعنای درخت است و هر درختی را کَرم میگویند. درخت انگور هم کَــرم میگویند. میگوید ای عجب! آیا این درخت انگور لطفی در باره من میکند؟ کَرَمی و یا بزرگواریی بمن میکند که من غوره را انگور کند؟ یا نه و من همیشه غوره باقی خواهم بود؟ این خامها عمر درازی کرده اند خیلی بیش از من ولی خامانی بیش نیستند.

4740    با چـنـیـن  نا  قـابـلیّ و  دوری  یــی        بخشد ایـن غـوره مـرا انـگـوری یـی

آن کسیکه باین مقام نرسیده, بآن حقیقت نرسیده و نا بالغ عقلی هستش و آن دیو صفتان در زندگی گولش زده اند و زندگی را از وی گرفته اند, با خود میگوید من حتماً نا قابل هستم و شایسته نیستم. من با چنین نا شایستگی و با چنین دوریی یعنی دوری از حقیقت آیا این درخت ممکن است که منِ غوره را انگور بکند؟  آیا بخشد این غوره من را انگوربکند؟ عمری از من گذشته و امیدوار نیستم, وجودم غوره مانده، آیا این چندصباحی که زنده هستم آیا انگور میشوم یا نه؟

4741    نیسـتم   امـیـدوار از هـیـچ   ســـو        وان کـَرَم  مـی  گــویـدم  لا  تَـیأَ  سُـو

هیچ امیدوار نیستم که وجود غوره ام انگور بشود. اما وان کَرَم یعنی لطف و بزرگواری آن مبدأ حقیقت بمن میگوید که مأیوس مباش. لا تیأسو یعنی مأیوس مباش و یأس نداشته باش. به ذهنش عبور میدهد که مأیوس نباش. یأس بد ترین چیز در زندگیست.

4742    دایـمـا خاقانِ مـا کـرده  است  طَـُو        گوشمـان را مــی  کشـد   لا تَـقـنَـطُـو

خاقان یعنی بزرگان ترکان. حالا این خاقان آفریدگار است. طُــُو یک کلمه ترکی هست بمعنی جشن. پیوسته آن آفریدگار جشنی گرفته و گوشمان را گرقته و دارد میکشد بطرف آن جشن. لا تقنطو یعنی یأس نداشته باش. در حالیکه ما را بطرف جشن میکشد بما میگوید یأس نداشته باش و امیدوار باش. مولانا دارد بما درس امیدواری میدهد. میگوید من این مطالب را بشما میگویم ولی اگر منصفانه بخودتان نظر میکنید و می بینید هنوز وجودتان غوره باقی مانده, یأس نداشته باشید. درست است که شما غوره باقی مانده اید ولی مبدأ حقیقت هم بزرگواری دارد, و لطف و عنایت و کرم دارد. فقط باید خودتان را در آن مسیر قرار بدهید و بخواهید که انگور بشوید آنوقت خواهید دید گه گوشتان را گرفته و دارد شما را بطرف انگور میکشد نه تنها شما را بطرف انگور میکشد اصلاً جشن هم برای اینکار گرفته، ولی عیب اینجاست که ما قبول نداریم که غوره هستیم. آن چیز را هم قبول نداریم که اگر خودمان را در مسیر حقیقت بگذاریم, حقیقت ما را بسوی خودش میکشد. آن حقیقت است که بما میگوید امیدوار باش و مأیوس مشو, این را هم قبول نداریم. وقتیکه قبول نداری در این جهت نیستی. برای همین است که تو غوره باقی مانده ای و آن را هم نمیخواهی قبول کنی.

4743    گـر چه ما زیـن نا امیدی  در گَویم        چون صلا زد  دست  اندازان  رویم

گَو یعنی گودال. میگوید اگر چه ما آنقدر نا امید هستیم مثل اینکه افتاده ایم در گودال عمیق. حالا چه جوری از این گودال بیرون بیایم, آیا کسی هست که مرا از این گودال بیرون بیاورد؟ میبینم هیچکس نیست و من نا امید میشوم. صلا زدن یعنی دعوت کردن. این صلازد فاعلش مبدأ حقیقت است. گرچه ما در گودال نا امیدی غوطه ور شده ایم, ولی وقتیکه آن مبدأ حقیقت ما را دعوت کند که بیائید بسوی حقیقت, آنوقت نه بطور معمولی بلکه رقص کنان میآئیم. دست اندازان یعنی با خوشحالی و رقص کنان، دست افشان و پای کوبان. در این مسیر خودتان را قرار بدهید، گوش جانتان آن ندای حقیقت را می شنود. تا حالا گمراه بودی و حالا بیا بسوی منِ حقیقت. اگر که واقعا در این مسیر قرار بگیری آنوقت رقص کنان میروی بسوی حقیقت, مثل یک زره براده آهنی که آهن ربا بآن نزدیک شود.

4744    دسـت انـدازیـم چون  اسبانِ  سیس        در  دویـدن  سـوی  مـرعـایِ  اَنـیس

دست انداختن اینجا منظور رقص کردن است. گام اندازیم یعنی قدم میگذاریم. هم دست میاندازیم و هم گام می اندازیم به آنجا. آنجا کجاست؟ آنجا جای عالم حقیقت است با اسبان سیس. تندرو ترین اسبهای عربی را میگویند اسبان سیس. اگر در مسیر حقیقت باشی، حقیقت تو را بسوی خودش می طلبد و دعوت میکند، دست اندازان و پای کوبان میروی. بسیار تند میروی مثل اسبان تندرو و تیزرو، میروی بسوی مرعایِ انیس، یعنی چراگاه انس گرفته. با خودت میگوئی که کدام چراگاه من است که بآن طرف بروم؟ اشاره اش به روح توست و نه جسم تو. این روح تو است که میرود بطرف چراگاهی که انس گرفته. چراگاهی که عالم ارواح است و معدن روح است. در آنجا از مادیات خبری نیست. در آنجا یکسانی و یک رنگی است و لامکانی و لازمانیست و آرامش کامل است. روح ما از آن عالم آمده باین عالم میرود یعنی باید بمیریم تا بآن عالم برویم؟ خیر، ما زنده ایم غذا میخوریم راه میرویم ولی روح ما میرود بآن عالم. آنقدر لذت بخش است که کسی حس بکند که روحش فراسوی این عالم مادی هست.

4745    گـام  انـدازیـم  و  آنـجـا  گـام نَــی        جـام  پـردازیـم  و  آنـجـا  جـام  نَــی

در مصراع اول میگوید روحمان دارد میرود.  ما میگوئیم که داریم قدم میزنیم به عالم معنویت. آنجا اصلاً قدمی وجود ندارد. جام پردازیم, جام پرداختن یعنی جام سر کشیدن و جام نوشیدن. جام می نوشیم ولی آنجا اصلاً جامی نیست و جام نوشیدن متعلق به دنیای مادیست. آنجائی که حقیقت صدا میکند که روح ما بآنجا برود، در آنجا اصلاً قدم و جامی نیست که ما برویم و یا جام شرابی را بنوشیم. آنجا شراب عشق و حقیقت هست و ما شراب عشق می نوشیم نه این جام و شرابی که در این عالم مادی هست. چقدر لذت بخش است وقتی کسی بآنجا میرسد و ببیند که دارد شراب حقیقت می نوشد و میداند که روحش به آنجا راه پیدا کرده است. ولی وقتیکه این مغز جسمی ما باور ندارد که خودش را در این مسیر بگذارد، روح هم به آنطرف نمیرود. آن عالم معنویت عالم عجیبی است، هیچ نشانی از مادی گری نیست. تو بیشتر داری و من کمتر دارم ابداً نیست. غم بود و نبود و کم و زیاد وجود ندارد و چقدر خوب است.

4746    زان که آنجا جمله اشیا جانی است        معـنی اندر معـنی  اندر  معـنی است

جانی در اینجا یعنی روحی، مولانا همیشه بجای روح کلمه جان را میآورد. آنجا در عالم معنویت و معرفت هرچه هست روحانی است و مادی نیست. معنا و معنی در برابر ظاهر، آنچه هست باطن است و ظاهر نیست. معنی اندر معنی است. هیچ ظاهر در کار نیست.

. آنجا عالم حقیقت و عالم معنی است.

4747    هست صورت سایه  معنیِ  آفتاب        نــورِ بـی  سـایه  بُـود  انـدر  خـراب

صورت یعنی جسم ظاهر. میگوید این جسم تو سایه است و عالم معنی مثل خورشید است. برای اینکه سایه درست بشود، خورشیدی باید باشد و جسمی باید باشد. نور خورشید بجسمی میخورد و سایه درست میشود. نور روشنیست و سایه تاریکیست. نمیخواهیم سایه داشته باشیم چکار باید کرد. باید یک جائی برویم که نور بی سایه باشد. چگونه جائیست که نور هست و سایه نباشد, بهر کجا برویم اگر نور هست سایه هم هست. باید برویم بخرابه. در خرابه هیچ سایه ای نیست. وقتیکه در و دیوار باشد سایه هم هست ولی در خرابه سراپا نور است. این خرابه کجاست؟ وجود من و شماست که خود پسندیها و تکبرهاست که در آنجا  خراب کنیم. دروغ و کینه را در آنجا خراب کنیم تا این وجود ما بشود خرابه و نور حقیقت هم که هست, بنا بر این دیگر هیچ سایه و تیرگی دیگر نخواهد بود.

4748    چونکه آنجا خشت بَر خشتی نَماند        نـورِ مـه  را  سایـه   زشـتـی  نمـانـد

آن خرابه را نگاه کنید خشت روی خشت نمانده و هرچیزی که بوده رفته. حالا مهتاب نور رؤیائی میدهد. مهتاب میگوید من این نور زیبا را میدهم چرا در پیش شما سایه زشتی درست شده. این سایه ها برای این دیواره های زشت است باید آنها را خراب کرد که نباشند که سایه درست کنند. اینها همه در وجود خود شماست. اگر خراب کردی هرچه که زشتیست! شاید بگوئی که برای من مشگل است و من باین زشتی عادت کرده ام. تو درست میگوئی، عادت کرده ای و مشکل هم هست ولی غیر ممکن نیست. تو امتحان کن و اگر نشد بر گرد بهمان زشتیها.

4749    خشـت اگرزرین بُوَد، بَرکندنی است       چون بَهـای خشت، وحی و روشنی است

میگوید اگر خشت طلا هم باشد باید از جا بکنی. این یک خشتی که از وجودت کنده میشود و بیرون می آید مثل خشت کینه و انتقام, حسادت, دروغگوئی اگر باندازه طلا هم ارزش دارد بکن و بدور انداز خیال نکن چیزی را از دست میدهی، عوضش یک بهائی را خواهی گرفت. این بهائی که میگیری روشنی و پیام حقیقت است. وحی یعنی پیام. درست است که این خشتهای طلا را کنده ای و بدور انداختی، تو چیزی را از دست نداده ای و چیز بهتری بدست آورده ای و آن روشنی حقیقت

Loading

48.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت سیزدهم

تفسیر:

در این قسمت سیزدهمین بخش داستان نمادین و طولانی دژهوش ربا و یا قلعه ذات الصور را پی میگیریم. در دوازده قسمت مولانا به بهانه این داستان ما را نصیحت کرد و راهنمائی کرد. وگرنه خود این داستان از اولش تا آخر متن داستان را گفتن فقط یک ربع ساعت وقت بیشتر نمیگیرد. ولی  در طول دوازده قسمت صرف تفسیر حرفهای مولانا شد، بدین سبب که او داستان را بهانه قرار داده بود برای دادن درس زندگی بما. همان طوریکه در قسمتهای قبلی گفتیم این داستان کاملاً سمبولیک و نمادین است ومثل قسمت قبل:

پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا  دژ هوش ربا منظور این  دنیاست  اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.4- تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است. مولانا باینجا رسیده بود که بما گوشزد نمود که مقلد نباشیم و حرفهای دیگران را که شنیده و یا خوانده ایم به دیگران نگوئیم و سعی بنمائیم که از گفته های مردان کامل پند بگیریم و با راهنمائی آنها در مسیر و راه حقیقت جوئی سیر بکنیم. و حالا دنباله داستان را پیگیری میکنیم:

4703    رَستی از پیکار و  کارِ  خود  کُنی        هم تو شاه و هم تو طبل خود  زنی

میگوید که اگر با بال و پر خودتان پرواز کنید و یا با پای خودتان بروید و اگر بر اثر تحقیقات خودتان پیش بروید و درک بکنید! از پیکار و جنگ و جدالهای بیهوده ایکه در جامعه هست و مرسوم هست، رهائی پیدا میکنید و آن پیکار و جنگ و ستیز را با هم نخواهید داشت. خودتان کار خودتان را میکنید و دیگران چه کردند و یا چه میکنند کاری ندارید. در مصراع دوم میگوید شاه خودتان, خودتان باشید و طبل خودتان را خودتان بزنید. این طبل خود زدن یک اصطلاح است. وقتیکه شما حرفی از معلمتان یاد میگیرید و یا از کتابی که میخوانید فرا میگیرید و میآئید بنام خودتان بدیگران میگوئید, شما دارید طبل آن مؤلف را میزنید ویا طبل آن معلم را میزنید ، تو باید طبل خودت را بزنی. این طبل زدن برای اینست که همه را متوجه کنید که من همه اینها را میدانم. شما اینها را نمیدانید و دارید طوطی وار میگوئید. شما دارید طبل بحقیقت رسیده ها را میزنید. می بینید که در هر بیتی همین طور که در آن دوازده قسمت دیدید یک دنیا درس زندگیست اگر که بپذیرید. پذیرفتن با خوش آمدن فرق میکند. میگوئیم چقدر خوب گفته مولانا, آیا شما پذیرفتید؟ معلوم نیست. وقتی معلوم میشود که اول این سخنان مولانا را بپذیریم و بعد در زندگیمان وارد کنیم, آنوقت پذیرفتیم.

4704    چون گـلو تنگ آورد بـرمـا جـهان        خاک خوردی کاشکی حلق و دهان

گلو در اینجا بمعنای حلق بکار رفته است. تنگ آورد یعنی ما را در تنگ گاه قرار بدهد. زندگی, جهان, ما را در مشکلی و مشکلات قرار بدهد. خاک خوردی یعنی خاک میخوردی. وقتیکه به مشکلات این جهان بر خورد میکردیم, ای کاش که حلق و دهان ما خاک میخورد, بهتر بود. حالا این مشکلات, برای این بر سر ما آمده که ما بر سر غذاهای چرب و شیرین داریم با هم دعوا میکنیم. ای کاش حلق و دهن ما خاک میخورد بجای این غذاهای چرب شیرین و با هم ستیزه نداشتیم.

4705    این دهان خود، خاک خواری آمـده است     لیک خاکی را که آن رنگین شده است

میگوید دهان ما خاک خوار است. هرچه که بخورید خاک است. شما چه چیزها را میخورید یا رستنیها و گیاهان را میخورید که از خاک هستند, یا حیوانات علف خوار را میخورید که آنها هم علفهایشان را از گیاهانی گرفته اند که از خاک است, یا ماهی میخورید که آن هم از دریا آمده که خاک در آنها هم هست. هرچه را بخورید سوای خاک نیست منتها بگفته مولانا خاکیست که رنگین شده یعنی بشکلهای گوناگون درآمده, ولی در اصل همه ما خاک خوار هستیم. بنابر این وقتیکه داریم بسر و کله هم میزنیم سر این غذاهای چرب و شیرین در واقع   داریم بر سر بدست آوردن خاک و یک چیز بی ارزش داریم دعوا میکنیم. حالا اگر گسترشش بدهید می بینید آنهائیکه سر زمینهای بیشتری میخواهند و این هائی که حکومت ها را میخواهند, آنهائیکه مردم زیر تسلط خودشانِ بیشتری را میخواهند داشته باشند و مریدان بیشتری میخواهند دور خودشان جمع آوری بکنند برای اینکه خودشان چرب و شیرین تر بخورند. یعنی خاک بیشتر.  

4706    این کباب و این شراب و این شکر        خاک رنگین است و نقشین ای پسر

هرکدام از اینها را در نظر بگیرید و خیلی برای آنها ارزش قائل هستید و بر سر آن می جنگید اینها خاک رنگین است که بشکلهای گوناگون و فریبنده است. داریم دعوا میکنیم.

4707  چون که خوردی و شد آنها لَحم و پوست    رنگِ لحمش داد  و این هم خاک کوست

میگوید همه اینچیزهائی که می خورید, چه میشود؟  در بدنتان پوست و گوشت میشود. لحم یعنی گوشت, این غذائی که شما میخورید تبدیل به گوشت و پوست شما میشود. این غذائی که شما میخورید یا باعث رشد شما میشود تا سن بیست و پنج سالگی. از سن بیستو پنجسالکی به بعد این غذا بدرد ترمیم و جبران بدنتان میشود. در بدن شما مرتب سلولها دارند کهنه میشوند و از بین میروند و آنها با غذائی که میخورید ترمیم و جبران میشوند. مثلاً پوست بدنتان دائم دارد سلولهلی بیرونی آن میمیرند و باید جایگزین بشوند. استخوانتان هم دارد دائما ترمیم میشود. تمام بدن دارد نو میشود و عوض میشود. هرچه که شما میخورید تبدیل به گوشت و پوست میشود و این گوشت و پوست همان خاک محله شماست. همان خاکی هست که سبز شده شما ازسبزی هایش خورده اید و رستنیهایش برده اید و به گوشت و پوستتان داده اید. شما آن چیزهائی که میخورید زنده نیست ولی بدن شما زنده است. در بدن شما این مواد غیر زنده تبدیل میشود به ماده زنده ایکه بسلول های شما غذا میدهد. تمام بدن ما مطابق افسانه های مذهبی و هم مطابق علم امروزی از همان عناصری تشکیل شده که در خاک هست. هر چیزیکه در بدن شماست, همانهائی هست که در خاک است. برای همین است که در افسانه ها گفته شده که انسان از گِل آفریده شده, یعنی همان خاک و بخاک هم بر میگردد. آنچه میخوری داری خاک را بر خاک اضافه میکنی و این بمعنی رشد و ترمیم است یعنی خاک را بر خاک بخیه میزنی مثل اینکه داری وَسله میزنی.

4708    هم  از خاکی  بخیه  بر گِل  میزند        جمله را هم  بــاز خــاکی  مـیکـنـد

درست است که ما خاک میخوریم و این بدن خاکی ما ترمیم و رشد پیدا میکند و نه برای

همیشه, بلاخره از هم می پاشد و دوباره به خاک بر میگردد. این یک پروسه سیکلی دارد و دور میزند و دوباره از بدن به خاک. خاک به بدن خاکی از بدن خاکی به خاک. همه اش دور زدن است.

4709    هند و قفچاق   و رومی  و  حبـش        جمله یک رنگند اندر گـور خَـوش

هندو منظور مردم هندوستان است, قفچاق ترکانی هستند که در شمال بحر خزر زندگی میکردند و هنوز هم میکنند و طوایفی بین آنها, مثلاً سلجوقیان که یک سلسله ای از پادشاهان هستند, در ابتدا پیش از آنکه به سلطنت برسند آنها در قفچاق چراگاهانی داشتند و گله چرانی میکردند. و هنوز هم بازماندگان آنها هستند. اینها رنگهای خاکی دارند. یک کمی تیره تر از هندوها هستند. رومی ها سفید ترین هستند. رومی ها باز مانده آن روم بزرگ که سابق بر این در جنوب اروپا قرار داشت و نام کشورشان هم ایتالیا بود که گسترده و پهناور بود. اینها از قدیم معروف بودند به سفید ترین مردم دنیا. حبش یعنی اهل حبشه که در آفریقاست و آنها سیاه ترین پوستها را دارند. مولانا میگوید، این هندی را نگاه کنید چه رنگی دارد، آن قفجاقی را نگاه کنید که چه رنگی هست و يا، رومی ها را نگاه کنید و ببینید چقدر سفید است و بلاخره حبشی را نگاه کنید و ببینید چقدر سیاه است، اینها وقتی که می میرند و زیر خاک میروند، آیا خاکشان هم رنگی است؟ خیر خاک آنها رنگی نیست. آن کسیکه سیاه پوست بوده خاکش که سیاه نیست, و آنکس که سفید بوده خاکش که سفید نیست. چرا اینقدر برای رنگ پوست دعوا میکنید؟

4710    تا بـدانی کـان همه رنگ و  نگـار        جمله رو پوش است و مکـرو مُستَعار

این رنگهائی که می بینی اینها همه روپوش است. رو پوش یعنی که یک ظاهری را که بهتر هست بدهند روی یک چیزیکه بد تر است. مثلاً آب طلا را بدهند روی مس و یا آب نقره را بدهند روی قلع،  اینها روپوش است. ولی این روپوش که همیشه نیست و وقتیکه از بین رفت دوباره مس ظاهر میشود. این رنگهائی که می بینی و بنظر تو طلائی و یا نقره ای می بینی! اینها هم روپوش است و همیشگی نیست. پس باین رنگهائی که می بینی توجه مکن. مکر و حیله است. مستعار از عاریه گرفتن است. اینها همه عاریهایست که بتو نشات داده شده. این رنگها و این غذاهای مختلف و این زندگی های مختلف عاریه ایست. شما وقتی یک چیزی را از کسی عاریه میگیرید این چیز هیچوقت از آن شما نمیشود و باید به آن شخص پس بدهید. شما بدوست نزدیک خودتان میگوئید من میخواهم به فلان مهمانی بروم و لباس مناسبی ندارم و تو این لباست را بمن عاریه بده. وقتی از مهمانی بر میگردد باید آن

لباس را پس بدهد. آنچه را هم که در زندگی دارید عاریه ایست و همه اش را باید پس بدهید. مثل اینست که کسی لباس دیگری را عاریه گرفته باشد و به مهمانی برود و چقدر فخر و افتخار بفروشد که ببین من چه لباسی دارم که تو نداری و با چه حقارتی بدیگران نگاه بکند و چقدر بنازد و ببالد به این لباس عاریه ای. وقتیکه میگویند اصل اینست که وقتی این حرفهای مولانا را میشنوید با خودتان صادق باشید و ببینید که چند درصد این مطالب را شما عمل میکنید. آیا اگر صاحب ثروت و دستگاه و مقام و منسبی هستید، واقعا به کسان دیگر بچشم حقارت نگاه میکنید؟ آیا خیلی بخودتان مغرور هستید؟ داشتنش غرور نمی آورد و نداشتن آن هم اندوه نباید بیاورد. چون همه اش اینها عاریه ایست.

4712    رنگِ صدق و رنگِ  تقوا و  یقین        تـا  ابـد  بـاقــی  بُــوَد  بـــر عابـدیــن

عابدین که اطاعت کنندگان هستند یعنی کسانیکه یک حقیقتی را قبول دارند و حقیقت را ستایش میکنند و در هر قوم و کیش و آئینی هستید اگر یک مبدأ را قبول دارید و می پرستید، شما دارید حقیقت را می پرستید، پس شما جزو این عبادت کنندگانید. صدق یعنی راستی, تقوا یعنی پرهیزکاری, یقین یعنی باورمندی بدون شک. اینها رنگ دارد؟ من آدم درستکاری هستم , راست گو هستم و راست کردار هستم. راست گو بودن و راست کردار بودن که رنگ ندارد. با وجود این مولانا میگوید رنگ راستی و راست کرداری, رنگ پرهیزکاری یعنی دوری کردن از زشتیها و رنگ باورمندی و یقین بدون شک با وجود اینکه رنگی ندارد ولی تا ابد اثرش باقی میماند. آن اثری که باقی میماند رنگ است. شما اگر راست کردار باشی, این راست کرداری شما یک اثری دارد که تا زمانهای بعد این اثرش باقی میماند. شما راست کرداری خودتان را کرده اید و رفته اید, ولی این اثر راستکرداری شما باقی میماند. رنگ در این بیت بمعنی اثر و نشان است.

4713    رنگِ شکّ و رنگِ کفـران و نفاق        تـا  ابـد  بـاقــی  بُــوَد بر جـانِ  عـاق

حالا برعکسش را میگوید. شک یعنی یک چیزی را باور نداشتن, کفران یعنی نا باوری و ناسپاسی کردن و نا سپاسی از نعمت ها, نفاق یعنی دو روئی و تفرقه انداختن. اینها هم همچنان که نیکی ها باقی میماند اینها هم باقی میماند. این زشتیها هم تا ابد باقی میماند. ابد کِی هست؟ ابد آن زمانیست که پایان ندارد یعنی برای همیشه باقی میماند بر روح و روان شخص نا باور و نا فرمان. عاق یعنی کسیکه نا فرمان است. اشتباه نشود. یک وقت مبادا بخودتان بگوئید چون مسلمان هستم من جزو عابدین هستم و چون تو یهودی و یا مسیحی هستی جزو عابدین نیستی. هیچ کداممان عابد نمیتوانیم باشیم مگر اینکه یک حقیقت را قبول  داشته باشیم. آنوقت همه ما جزو عابدین هستیم چون همه ما یک حقیقت را قبول داریم. گوئی که اسم مذهب ها در میان نیست. اسم کیش و آئینها که همه با هم فرق دارند نیست ولی اندیشه ها همه یکیست و هدف هم یکیست. همه دنبال حقیقت هستند. اصلاً خدا چیست و کیست؟ آیا میتوانید تعریفش کنید؟ اگر نمیتوانید تعریفش کنید پس من برای شما تعریف میکنم. خدا حقیقت است. که انسان بتواند نیکی و بدی را از هم تشخیص بدهد. زشتی را از زیبائی تشخیص بدهد. داوری درست را از نا درست تفکیک کند. انسانیکه اینطور باشد, این پرستیدن حقیقت است و به حقیقت دست یافته و هیچ به مذهب ارتباط ندارد. این طریقت و عرفان است بالا تر از شریعت دارد صحبت میکند. مذاهب همه محترم و محفوظ و هرکس برای خودش عقایدی دارد و محترم است. ولی این صحبت مولانا از عرفان است و طریقت. مولانا همیشه جان را بجای روح در نظر میگیرد و میگوید اثر اینکه یکی نیک کردار و یا بر عکس است اثرش در روح آن شخص باقی میماند.

4714    چون  سیه روئیِ  فـرعونِ  دَغــا        رنگِ  آن  بـاقــی  و  جسـمِ  او  فـنـا

دغا یعنی حیله گر, حیله گری فرعون چه بود؟ حیله گریش این بود که نه تنها میگفت من خدا هستم بلکه میگفت من خدای خدایان هستم. این سیه روزی او بود و این سیه روئیش برای همیشه باقی ماند هم چنان که الان داریم در باره اش یاد می آوریم. فرعون رفته ولی سیه روزیش باقی مانده و اثر زشتش باقی مانده. اصلاً فرعون کی بود؟ فرعون یک آدم بخصوصی نبود. او از فراعنه بود این عنوانها همه اش سمبولیک است. تو اگر که زشتکار باشی مثل آن قدرتمندان زشتکار, قدرتمندان زشتکار فراعنه بودند. آن حاکمان زشتکار فرعونها بودند. اینها همه سیه رو هستند. پادشاهان مصر را میگفتند فرعون. قدرتمندان زشتکار فرعونند.  

4715    بـرق و فــرّرویِ خـوبِ صادقین         تـن فـنـا شد، وآن به جا  تـا یــوم دین

یوم دین یعنی روز قیامت یا روز رستاخیز, کلمه دین یعنی قانون. روزیکه قانونها رعایت میشود آن روز رستا خیز است طبق افسانه های مذهبی. در آنجا معلوم میشود که بد کرده ای و یا خوب کرده ای. این را میگویند یوم دین. حالا این یوم دین کی هست؟  آخر دنیا و ابد. حالا اینهمه برق یعنی تابندگی و فرّ یعنی شکوهمندی. صادقین یعنی راست کرداران و راست گفتاران همه تن هایشان فنا شده و جسمشان از بین رفته ولی تابندگی چهره شان, فرّ و شکوه چهرهشان تا ابد و برای همیشه باقیست.

4716   زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس    دایم  آن ضحّاک و این  اندر عَبَس

این زشت اولی یعنی همان چیزیکه میگوئید خوب نیست, زشت دومی زشتی باطن است. مولانا میگوید زشتیی که من میگویم زشتی قیافه و قد و بالا نیست. وقتیکه زشت میگویم زشتی باطن است. وقتی خوب میگویم، آن خوبی ظاهری نیست و آن خوب باطن است. زشت باطن و خوب باطن. این یعنی خوبی و زشتی نهاد آدمی. حالا آن کسی که خوبی باطن دارد, دائماً در حال خندیدن است. ضحّاک یعنی بسیار خنده رو, و یا بسیار خنده کن. مضحکه هم از همین کلمه است. میگوئید فلان مطلب مضحک است یعنی خنده آور است. آن نیک گفتاران و نیک کرداران، وقتیکه خودشان نیستند و اسم آنها به ذهن ما میآید, یک چهره تابنده خندان بنظر میآیند. حالا بد کرداران چی؟  بد کرداران با یک چهره ابوس و نا راحت بنظر ما میآیند. عَبس از عبوس است و یعنی اخم کننده. آن زشت کردار وقتیکه اسمش را می برید در نظر ما مثل یک دیو میآید. مولانا یک نتیجه دیگری هم میگیرد و میخواهد بگوید اشخاصیکه به روی آنها نگاه میکنی بدون توجه به شکل ظاهری آنها ولی روی گشاده دارند دلیل اینست که باطن آنها هم گشاده و زیبا ست. آنهائیکه بمحض اینکه به آنها نگاه میکنیم فوراً میخواهیم رویمان بر گردانیم چون اخم کرده و ابرو ها را در هم کشیده بدانید که باطنش هم زیبا نیست. یعنی این چهره آئینه درون و ضمیر است و به زشت و زیبائی که ما میدانیم مربوط نیست.

4717    خاک را رنگ  و فن و سنگی دهد        طـفـل خویان  را بر آن  جنگـی دهـد 

رنگ یعنی شکل, فن یعنی ویژگی, سنگ اینجا سنگهای قیمتیست. این سنگهای قیمتی که بآنها جواهر گفته میشود اینها چی هستند؟ میگوید اینها هم که تو اینقدر برایشان ارزش قائل هستی و در دلت هوس داشتن همه آنها را میکنی, اینها هم همه خاک هستند که بر اثر طول زمان و یا فشار یا درجه حرارت این خصوصیت را پیدا کرده. حالا چون کم یاب است قیمت پیدا کرده و گران قیمت هست ما به آن افتخار میکنیم که داریم. حالا بر سر این الماس تراش خورده که بجز خاک نیست همانند یاقوت و زمرّد داریم با هم دعوا میکنیم. دست بدزدی آنها میزنیم و توی سر و کله هم میزنیم درست مثل بچه هائی که با هم دعوا میکنند و نمیدانند اینها سر چی با هم دعوا میکنند. ما آن طفلانی هستیم که واقعاً خیلی برای این چیز ها ارزش قائل هستیم. طفل خویان یعنی آن بزرگانی که طفل سیرتند که دارند بر سر یگ مشت خاک دعوا میکنند.                

4718    از خـمـیـری  اُشتر و شیری  پَزَنـد        کودکان از حرصِ آن کف   می گزند

در قدیم میکردند و حالا هم میکنند. خمیر را برمیداشتند و بشکل شتر و شیر و دیگر   

حیوانات درست میکردند و می پختند. امروزه ما اسمش را میگذاریم کوکی. این بچه ها بر سر این کوکی چه حسرتی میخورند.آنها از حرص اینکه بیشتر این کوکی را بدست بیاورند  کف دستشان را گاز میگرفتند. کف میگزند یعنی حسرت خوردن. هرچه باو بگوئی ای طفل این کوکی ها که می بینی از خمیر و نانی هست آنهم از خاک است. او که این حرفها را نمیفهمد و فقط آن کوکی را میخواهد.

4719    شیر و اُشتـر  نان شود انـدر دهـان        در  نگیرد  این   سُخن  با   کودکان

شیر اینجا شیر درنده است و اشتر منظورگوشت شتر است. میگوید وقتتیکه اینها را میخوری درست مثل اینست که داری نان میخوری. در نگیرد یعنی هیچ فایده ندارد و هیچ اثری ندارد که انسان بیاید و این حرفها را با یک کودک در میان بگذلرد.

4720    کودک اندرجهـل و پنداروشَکی است        شُکرِ بـاری ، قوّتِ او انـدکــی است

این کودک چیزی نمیداند و نادان است و در جهل و در گُمان و تصور است و در عین حال در شک و تردید هم هست, یعنی هیچوقت نسبت به چیزی اطمینان ندارد. خدا را شُکر که این موجودی بنام کودک که نادان است و همیشه در شک است,  زوری ندارد. اگر که زور داشت تصور کنید که چه بلائی سر همه میآورد. قوت او اندکی است. سعدی میگوید که:

                چگونه شکر این نعمت گزارم         که زور مردم آزاری ندارم

این هم نعمتیست که زور ندارد. این کودک ما نادان است و اگر یک آدم نادان زور داشت مثل چی میشد؟ مثل آن حاکم زور دار بود.

4721    طفل را اِستیزه و صــد آفت  است         شُکر اینکه بی فـن و بـی قوّت است

استیزه یعنی جنگ و ستیز کردن, آفت یعنی سر خودشان آفت میریزد, این طفل جنگ و ستیز میکند و او را صد آفت است. بی فن یعنی بی تردید. در مصراع دوم میگوید: خدا را شکر که این تدبیر و زور را ندارد. آن حاکمان قدرتمند نادان هستند ولی تدبیر دارند یعنی میدانند که چگونه مردم را بزور سلطنت دور خودشان جمع کنند. آنها تدبیر مردم آزاری و آدم کشی را دارند. ولی این طفل آن فن را ندارد. شکر که ندارد وگرنه اگر این نادانی و زورمندی با هم یکی میشد ببینید چه بلائی بر پا میشود.

 4722    وای از این طفلانِ پیرِ نـــا  ادیب        گشتـه از قـــوّت  بلای  هــر رقـیـب

پیران طفل یعنی این بزرگ سالانِ طفل مانند و کودک سیرت, نا ادیب یعنی ادب نا آموخته,

و تربیت نشده. از آن زور که دارند, بلای هر رقیبی شده اند. رقیب یعنی مراقب و نه آن کسیکه میگوئید در تجارت رقیب من است. یکی از معانی رقیب همین مراقبه است. اشخاصی هستند مثل انسان های کامل که میخواهند از یک عده ای مراقبت کنند. آنها در این جامعه مراقب هستند که مردم را راهنمائی کنند. اینها را میگویند رقیب. حالا این بزرگسالانِ کودک صفت نادان بلا سر این رقیبان میآورند. یعنی بلا سر این نگه بانان میآورند.

4723    چون سِلاح و جهل جمع آید به هم        گشت فـرعونی جـهـان سوز از ستم

قبلاً متذکر شد که اگر نادانی و زور با هم توئم بشوند خواهید دید که چه بلائی سر دیگران بیاورند. حالا میگوید اگر سِلاح با نادانی و جهل با همدیگر جمع بشوند آنوقت فرعونها بوجود میآیند و دنیا را به آتش میکشند. 

4724    شُکرکن ای مردِ درویش! از قصور      که زِ فرعونی  رهـیـدی  وز  کفـور

در این بیت درویش کسی هست که رسیده به یک حقیقتی و آن حقیقت باو آموخته است که برای این خاک خودش را بکشتن ندهد و دیگران را هم نکشد. یک چیزیست که اسمش را قناعت میگذارند. این مفهوم درویش در اینجاست. ای مرد درویش و ای مرد قانع برو خدا را شکر کن از این کم بودهائی که داری, کفور یعنی کم بود, برو خدا را شکر کن برای اینکه اکر میداشتی یک فرعون میشدی. حالا با این نداشتن از این فرعونی آزاد شده ای. اگر بیشتر میداشتی کفر میگفتی و کفران میکردی. برو خدا را شکر کن.

4725    شُکـر که مظلومی  و ظـالـم نـه ای        ایمن از فـرعـــونی و هــرفـتـنـه ای

مولانا در جائی دیگر میگوید اگر ظلمی بر شما برود، بهتر از این است که شما ظالم باشید. مظلوم باشیثد بهتر از اینست که ظالم باشید. دیگران برداشت درست نمیکنند. آیا میگویند یعنی تو سری خور باشید؟ هیچ چنین چیزی نیست و یعنی اگر اتفاق افتاد که ظالمی بر تو ظلم کرد، تو بهتر اینکه تو ظالم نبودی. برو شکر کن که تو ظالم نبودی, میخواهد بگوید که ظالمی چقدر بد هست. برای اینکه اگر مظلوم نباشی و بر عکس ظالم باشی مثل فرعون  فتنه بر پا میکنی.  

4726    اشــکــمِ  تــی ، لافِ  اللـهـی  نَـزَد        کـاتشش را نیست  از هـیـز م   مدد 

تـی یعنی تهی و خالی. هیچوقت شکم خالی لاف الهی نمیزند. اگر در طول تاریخ نگاه کنید به همه آنهائیکه ادعای خدائی کرده اند و یا لاف خدائی زده اند، ادعای فروانروائی کل کرده اند اینها همه شکم تو پر بوده اند. هیچکدام از اینها نیست که با شکم خالی ادعای خدائی کرده باشد. بر عکسش یعنی چی؟ برعکسش یعنی اگر شکمت خالی هست نا راحت مشو و اگر پُر بشود آنوقت میروی و لاف الهی هم میزنی. در مصراع دوم, در باره کسیکه شکمش خالیست میگوید:  کاتشش یعنی آتش نفسش از این مال دنیا که شبیه  هیزم است هیچ بکمکش نمیآید و بمددش نمی آید.

4527    اشـکـمِ خـــالی بُـوَد  زنــدانِ  دیـــو        کِش غـم نان مانع است ازمکرو ریو

ریو یعنی هر زشتی, و حیله. وقتیکه شکمش خالی هست مثل اینست که زشتیها و ریو ها را گرفته و در شکمش خودش زندانی کرده و دیگر او هیچوقت مکر و حیله و ریو و این چیزها را ندارد. برای اینکه مکر و حیله و اینگونه چیزها از ریو است. حافظ میگوید:

                سالها پیروی مذهب رندان کردم        تا بفتوی خرد حرص بزندان کردم

این حرص را بزندان کردم. حرصم را زندان کردم

4728    اشکمِ پُر لـوت  دان  بــازارِ   دیـــو        تاجرانِ  دیــو  را  در  وی غِــریـو

لوت بمعنی غذاست و آنهم غذای خوش مزه, دیو هم که شیطان است. تاجران دیو یعنی تاجران شیطان مانند, غِریو یعنی پر از سر و صدا. حالا یک بازاری در نظر بیاورید پُر از سر و صدا. تاجران شیطان صفت در این بازار هستند. ببینید در این بازار چه سرو صدائی راه میاندازند، چه دعوائی، چه غریوی, و چه فریادی راه میاندازند. شکم پُر هم مثل چنین بازاریست. شکم پر از غذاهای چرب و شیرین هم مثل بازار است که شیطان ها بیخود در آنجا سر و صدا راه میاندازند. بشما میگویند که این کار را بکن و آنکار را بکن. شیطان دارد بتو دستور میدهد. البته شیطان تاجر مانند. این داستان ادامه دارد.

Loading

47.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت دوازدهم

تفسیر  :

در اینجا دوازدهمین قسمت از داستان دژ هوش ربا و یا قلعه ذات الصور را ادامه میدهیم. داستان طویل بود و هنوز هم تا پنج قسمت دیگر ادامه خواهد داشت. برای توجه خوانندگان عزیز مثل قسمتهای قبل یادآوری میکنم که این داستان نمادین و سمبولیک است و:

پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگرکسی اسیر زرق و برقهای آن بشود. – در قسمت قبل خواندید که برادر بزرگتر برحمت خدا رفت و حالا قسمت دوازدهم

داستان را ادامه میدهیم. آن دو برادر دیگر هنوز در مسیر هستند که بیایند و همان راه را طی کنند که برادر بزرگتر طی کرده. یادآوری میکنیم که اصلاً نظر مولانا داستان سرائی نبود و تا آخر داستان هم نیست و فقط این داستان را آورده که اندرزها و نصیحتهایش را بکند و یازده جلسه تمام بما درس زندگی داد. و اکنون بدنبال داستان می پردازیم..

463    کوچکین رنجور بود و  آن وسط        بر جنازه آن  بزرگ  آمد  فقط

کوچکین یعنی برادر کوچکتر بیمار بود و نتوانست به بالین برادر بزرگتر حاضر باشد. فقط برادر وسطی توانسته بود که بر بالین برادر بزرگتر بیاید.  این برادر وسط آمد و وارد دربار شاه چین شد.

4635    شاه دیدش گفت قاصد کین کی است     که از آن بحر است و اینهم ماهی است

شاه او را دید و پرسید این کیست که آمده بدربار ما. باز همان معرف بعرض شاه رسانید که این برادر همان شخصی است که در گذشته و او هم بدنبال حقیقت و رازهای آفرینش است و قبل ازاینکه معرف این را بگوید, شاه چین این را دریافت و گفت این هم از همان دریای معنویت است و او هم یک ماهی دریای حقیقت .

4636    پس  معرف گفت : پورِ آن  پدر        این برادر زان برادر  خُرد  تر

معرّف به شاه چین عرض کرد که این پسر همان پادشاه است که یکی از برادران سه گانه است که برادر بزرگترش اینجا در گذشت و از آن برادر که درگذشت این کوچکتر است.

4637    شه نوازیدش که  هستی  یادگار        کرد او را هم بدان پرسش شکار

پادشاه چین شروع کرد به نوازش کردن این برادر و باو گفت که تو هم یادگار آن برادر بزرگترت هستی که نزد ما آمد و مرد. بنابر این تو هم نزد ما هستی و بیادگار برادری که مُرد نزد ما باقی بمان. پس این برادر بجائی که باید حقیقت را درک کند رسید و باز هم این شکار انجام گرفت. یعنی پادشاه این برادر میانی را هم نزد خودش نگه داشت. حالا این برادر میانی در این درگاه آفریدگار حقیقتها را میخواهد درک بکند و ببینید که چه جالب مولانا تعریف میکند که چگونه این حقیقتها بر این برادر میانی آشکار میشود.

4638    از نــواز شــاه  آن  زارِ حَـنـیـد        در تنِ خود غیرِ جـان جـانی بدید

از کرم و بزرگواری پادشاه چین, آن زار حنید یعنی آن عاشق دلسوخته, در تن خودش احساس کرد که غیر از آن جانیکه دارد یک جان دیگری هم وجود دارد. میدانید که همیشه مولانا روح را جان میگوید. این برادر وسطی غیر از روح خودش یک روح دیگری را هم حس کرد. در مصراع دوم میگوید در تن خودغیر جان, جانی بدید. جان اولی روح خودش هست و جان دومی روح خداوندی که روح کلی آفرینش هست در خودش احساس کرد. وقتیکه آدم این چیزهائی که مولانا در این موارد میگوید، نگاه میکند، می بیند کسی نمیتواند اینها را احساس بکند مگر اینکه خودش باین مراحل رسیده باشد. من اولین باری که باین مرحله و این بیت رسیدم, کاملاً حس کردم که این مولانا چیزی را که در باره این برادر میانی دارد میگوید، خودش باین جاها رسیده یعنی این خودش هست که در وجود خودش, غیر از وجود خودش روح بر تری را حس میکند.

4639    در دل خود  دید  عالی  غـلغـله        که نیابد صوفی  آن در صد چله

غلغله یعنی شور و حال آسمانی, شور و حال حقیقت جوئی. صوفیان رسم بر این داشتند و دارند آنهائی که باقی مانده اند دارند که خودشان را چهل شبانه روز در یک انزوائی و گوشه ای نگه میداشتند و از برخورد با مردم خود داری میکنند و به عبادت مشغول میشوند و خلاصه با ارتبلط گرفتن ناب با آن مبدأ آفرینش وقت خودشان را میگذراندند و این چون چهل شبانه روز طول میکشد آن را چلّه میگویند و ما حالا برای اینکه آهنگ شعر بهم نخورد تشدید چلّه را بر میداریم و میخوانیم چِله. حضرت موسی وقتیکه به کوه طور و میقاد رفت, میقاد هم به معنای جای ملاقات هست و هم بجای وقت ملاقات هست. وقتیکه حضرت موسی بآنجا رفت و در آجا ماند، آن مراسم چله ای بود که بجا آورد و همینگونه پیغمبر اسلام همین مراسم را در کوه حرّا در داخل غار حرّا بجا آورد.

4640    عرصه و دیوارو کوه سنگ بافت        پیش او چون نـارِ خندان می شکافت

حالی باین برادر وسطی دست داده بود که یک صوفی بعد از چهل شبانه روز که چله نشینی میکرد بدست نمی آورد. او آن حال و شور را پیدا کرده بود. عرصه بمعنی میدان است و عرصه و دیوار یعنی همه جا. کوه سنگ بافت یعنی کوهی که از سنگ ساخته شده. پیش او چون نار خندان یعنی مثل انار شکفته, می شکفت یعنی همه و همه چیز در جلو چشمش میشکافت و درون همه چیزی را به وضوح میدید. مثل اینکه انار در باغستان پس از رسیدن شکفته میشود و دانه های انار بچشم دیده میشوند، پیش چشم دل این شاهزاده وسطی هم همه چیز میشکافت و چشم دلش همه چیز را در درون آن چیز ها میدید و داشت به حقایق آنها پی می برد. و این باز همان حالیست که بنظر من مولانا خودش بان رسیده است. وگرنه نمیتوانست اینگونه طبیعی بیانش بکند و یک شنونده و یا خواننده حس میکند که الان دارد همه اینها را می بیند

4641    ذره ذره پیش او همچون  قباب        دَم بدَم میکرد صد گون فتح باب

قباب جمع قبّه است و قبّه بمعنی طاق است. دَم بدَم یعنی لحظه بلحظه, فتح باب یعنی گشودن در. وقتی یکی یک قبه ای یا سقفی را از دور می بیند, نمیداند که زیر این قبه چیست. وقتی

یکی یک در را می بیند نمیداند که پشت این در چه کسی هست ولی تمام اینها برای آن شاهزاده وسطی آشکار میشود.وقتیکه آن گنبد را از دور می دید برایش روشن میشد که زیر آن گنبد کیست. وقتیکه جلو در ها میرسید برایش روشن می شد که پشت این درها کیست. اصلاً جلویش فتح باب میشد و قبل از باز شدن میدید که پشت در کیست و این حقایق برایش آشکار میشد.

4642    باب گه روزن شدی, گاهی شعاع        خاک گه گندم شدیّ و گاه صاع

شعاع یعنی پرتو و نور. در مصراع دوم صاع پیمانه ایست که با آن گندم را اندازه میگرفتند و یا گندم را وزن میکردند. در بیت بالا صحبت از در بود. در این بیت میگوید وقتی بآن درها نگاه میکرد گاهی نور میدید و کاهی روزنه میدید. و وقتیکه بخاک نگاه میکرد گاهی گندم میدید و گاهی پیمانه هائی میدید که با آنها گندم را وزن و اندازه گیری میکنند. مراد مولانا اصل تبدیل است یعنی همه چیز در عالم هستی در حال تبدیل است. وقتی که میگوید خاک گندم میشود و گندم پیمانه میشود و یا وقتیکه میگوید این در نور میشود یعنی اینها همه در حال تبدیل است و میگوید هیچ چیز در عالم هستی سکون ندارد و همه چیز تازه بتازه و نو به نو هست و همه چیز در حال نو شدن است. بانسانها هم میگوید: تو را هر دم مرگی و رجعتیست, تو هر لحظه میمیری و بر میگردی آدمی که تو در این لحظه هستی در لحظه بعدی آدم دیگری هستی و یا مرده ای و دوباره زنده شدی و از بسکه بسرعت انجام گرفته خودت متوجه نیستی. میخواهد بگوید که هیچ چیز در حال باقی ماندن نیست و  همه چیز در حال نو شدن و عوض شدن است

4643    در نظر ها چرخ بس کهنه و قدید        پیش چشمش هر دَمی خَلق جَدید

در نظرها یعنی در چشمهای مردم عادی هرچه که در اینا هست برایش کهنه است.  قدید هم یعنی کهنه و قدیمی. در لغت قدید آن گوشتی هست که در تابستان و بهار قطعه قطعه میکردند و بعد خشک میکردند میگذاشتند برای زمستان و ازش استفاده میکردند. خُب این کهنه بود و فرسوده. میگوید تمام عالم هستی برای مردمی که خلایق را دارند نگاه میکنند همه اش کهنه و فرسوده است ولی برای این شاهزاده میانه همه چیز نو بود و همه  خلایق نو بودند, اصلاً جهان آفرینش نو بود یعنی آن حقیقت تبدیل شدن را و بسرعت تبدیل شدن را که دیگران متوجه نمیشدند او داشت متوجه میشد. خوش بحال این شاهزاده چه عالمی داشت و خوش بحال مولانا که همه اینها را تجربه کرد. قطعاً تجربه کرده که میگوید. ولی به این سادگی نیست که همین جور گفته بشود و یک کسی نکاه کند و چیزهای نا مرئی را بتواند ببیند.

4645    صد هزاران غیب پیشش شد پدید        آنچه چشم محرمان  بـیـنـد بدید

صد هزاران غیب یعنی چیزهای نا پیدا, صد هزار از چیزهائی که در جلو چشم عادی مردم نا پیدا بود, در جلو چشم این شاهزاده میانی پدیدار و آشکار میشد, همان چیزهائی که فقط بر محرمان آشکار میشد. آنهائی که خیلی محرمند و نزدیک هستند به این بارگاه آفرینش, آنها میتوانند ببینند. و آن شاهزاده مرتب همه اینها برایش آشکار می شد.

4648    بر چنین گلزار دامن  می کـشـیـد        جزو جزوش نعره زن هَل مِن مـزید؟

منظور از گلزار یعنی گلزارمعرفت, گلزار معنویت و معرفت و حقایق. عجب گلزاریست چقدر مطبوع و خوش بو چقدر دل انگیز. دامن کشان یعنی در یک چنین گلزاری قدم میزد. دامن کشید یعنی دامن کشان میرفت. جزو بجزو بدنش فریاد میکرد آیا بیشتر از این هست که من بتوانم بفهمم؟ هَل یعنی آیا,من یعنی از این, مزید یعنی زیاد تر. او در گلستان دامن کشان میرفت و فریاد میکشید به به چه جای خوبی آیا میتوانم بیشتر ببینم؟ دلش میخواست بیشتر و بیشتر ببیند. هیچ وقت کسی که بآن مقام میرسد بسنده نمیکند و مرزی و حدی برای خودش قائل نمیشود. پیام مولانا اینست که این حقایق لا یتناهی و بی نهایت است و حد و مرز ندارد. وقتیکه وارد گلستان حقایق شدی به یکی دو چند گل تو نمیتوانی قناعت کنی و هرچه بشناسی باز هم هست و هرچه بگوئی باز هم هست و باین شور و حال درآمد که آیا بیشتر هم میتوانم در این گلزار ببینم؟

4649    گلشنی کز بَقل روید یک دم است        گلشنی کز عقل روید، خرم است

حالا از داستان بیرون میرود. بقل یعنی دانه. گلشنی که ار روی دانه پدیدار بشود فقط یک دم است. شما بذر و دانه را بپاشید روی زمین. جمعش میشود بقول و جمع رو جمع می بندند , میشود بقولات. حالا این گلشنی که از روی این دانه ها درست شده, مدت کمی هست و یک دَم است و از بین میرود. همین گونه که گلشن را به وجود آورد بهمین سرعت هم دارد از بین میرود. ولی این گلشنی که تازه روئیده بود از عقل رو ئیده بود. میگوید گلشنی که از عقل بروید خرم و با طراوت و شاداب است. این عقل را در برابر بقل آورده.

4650    گلشـنی کـز گِـل دمـد گردد  تـبـاه        گلشنی کـــز  از دل دمد وافَر حَتاه

گلشنی که از گل درست شده معلوم است که تباه میشود. این گلشن نبوده که درست شده و چون از اول نبوده دوباره هم از بین میرود و بعدهم به نیستی بر میگردد. ولی  گلشنی که از دل رویش پیدا کند! وافَر حَتا. اینقدر فره انگیز است. فرحَت یعنی شادی, کلمه فرح, فَرحت, تفریح, همه اینها از یک خانواده هست.      

4651    عـلم هـای بـا  مـزه  دانسته  مـان        زان گُلستان یک دو سه  گُلدسته دان

مولانا میگوید این علم هائیکه ما از این مدرسه ها اکتساب کردیم, و خیلی بآنها مغرور هستیم. و خیلی بآنها می بالیم. میگوید کلیه این علمها را همه را بگذار یک طرف، آن گلستان معنویّت که آن شاه زاده در آن دامن کشان میرفت, و همه عِلمهائیکه تو آموختی در برابر این گلستان مثل یکی دو تا دسته گل دسته است. مقایسه کنید یک یا دوتا دسته گل را با یک گلستان. همه علمهائیکه آموختیم ( در مورد خودش هم میگوید ) در برابر آن گلستان معرفت و معنویتی که آن شاهزاده میدید, یکی دوتا گلدسته بیشتر نیست.

4652    زان زبون این دو سه گلدسته ایم         کـه  درِ گــلـزار بر خود  بسته  ایم

زبون یعنی پست و فرومایه, ما در طول عمرمان دو سه تا دسته گل پیدا کرده ایم, حالا همه این کار ها را کرده اید جقدر از حقیقت میدانید؟ هیچی. دو سه تا دسته گلی که پیدا کرده ایم برای این دنیا خوب است ولی از حقایق چیزی دستگیرمان نمیشود. اگر بخواهی حقایق را درک کنی باید در گلستان حقایق  باشی. مولانا میگوید آیا تو میدانی که چقدر این علم های یاد گرفته ما را پست کرده؟ یعنی چی که ما را پست کرده؟ یعنی طوری ما را مغرور کرده که در آن گلزار حقیقت را بروی خود بسته ایم. چون ما آن گلستان را نمی بینیم, ما با این دو سه تا گلدستی ای که پیدا کرده ایم  خیلی می بالیم و برای ما غرور آورده و همان غرور ما را پست و فرومایه میکند. ما خیال میکنیم که همه چیز ها را فهمیده ایم در حالیکه هیچ چیزی نفهمیده ایم. این از پستی ماست برای اینکه اینقدر پست شده ایم که درِ آن گلزار حقیقت را بروی خود بسته ایم. اگر درِ گلزار حقیقت را بروی خودمان باز کرده بودیم میدیدیم که چه گلهائی در آنجاست و آنوقت میخواستیم که برویم در آنجا و دسته گلهایمان را از آنجا تهیه بکنیم.

4653    آنچنان مِفتاحـها  هــر دم به نـان         می فُتد  ای جان ! دریغا  از  بـنـان

میگوید این کلید گشایش در های بسته گلستان حقیقت را بما داده اند و کلید در باغ حقیقت در دسترس ماست. این کلید پُر ارزشی را که در گلستان بزرگی را میتواند برای ما باز کند؛ ما این کلید را بارزش دوتا نان فروخته ایم. ما این کلید پُر ارزش را هر لحظه داریم با دو تا نان میفروشیم. اصلاً دارد می افتد ای جان, ای عزیز من, افسوس که از سر انگشتانمان دارد میریزد. بنان یعنی سرانگشتان. ما کلید باز کردن درب باغ و گلستان حقیقت را داریم. ولی افسوس و دریغ که دارد از سر انگشتان ما میریزد.

654    ور دَمی هم فارغ آرندت ز نـان         گِردِ  چـادر گــردی و عـشقِ  زنـان

اگر هم تو آدمی باشی که نان را باندازه کافی برایت فراهم کرده باشند که مجبور نیستی که دنبال نان بروی و شکمت سیر باشد, مولانا میگوید وقتی که سیر باشی آنوقت دنبال زنها میافتی. گرد چادر گشتن یعنی زنها را تعقیب کردن.

4655    باز استسقات چون شد موج زن        مُلک شهری بایدت  پُر نـان  و  زن

استسقار یک بیماری تشنگی و سیرآب نشدن است. بیماری خیلی بدیست, شخص تشنه میشود و هرچه آب بخورد سیر نمیشود. حالا مولانا این را در باره شهوت بکار می برد. همین جوریکه یک کسی تشنه اش هست و هرچه آب بخورد و سیری ندارد, یکی هم که شهوت پرست میشود, هرچه هم بشهوت برسد شهوتش بیشتر میشود و از شهوت سیر نمیشود. این استسقات آب ندارد بلکه استسقات شهوت دارد. وقتیکه موج زن باشد یعنی به حرکت در بیاید و آن شهوتش طغیان بکند آنوقت مُلک یعنی تسلط و سلطنت را میخواهد، و میگوید من میخواهم سلطان یک شهری بشوم پر از نان و زن و هیچ چیز دیگر, و همه این نانها و زنها مال من باشد و نه برای هیچکس دیگر. وقتیکه شکمت سیر شد تازه آن برایت مهم میشود.

4656    مار بودی، اژدهـا گشـتی مـگـر         یک سَرَت بود این زمانی هفت سَر

مگر یعنی گویا, بعضی وقتها علامت سؤال است ولی اینجا نه. تو اولش یک مار بودی و مار فقط یک سر دارد. گوئی که حالا اژدهائی شده ای و دارای هفت سر شده ای. مار اگر اژدها بشود به این چیزها بسنده نمیکند و همه چیز را برای خودش میخواهد. اژدهای هفت سر دارای شهوت جاه, مقام, ثروت, شهوت احترام طلبیدن از مردم, شهوت غرور فراوان است و سیری پذیری ندارد. راهش اینست که اژدهای هفت سر نباشیم، مار هم نباشیم بلکه آدم باشیم. آدمی که سر انگشتانش کلیدهای گشودن در گلستان حقیقت باشد.

4657    اَژدهـای هـفت  سر دوزخ  بُـوَد        حرص تو دانه است و دوزخ فَخ بُوَد

سیراب نشدنی در درون خود ماست. این  حرصی که  داریم مثل  دانه است. فَخ بمعنی  جام میگوید این اژدهای هفت سر و این دوزخ و جهنم در درون خودتان است. این شهوتهای سیراب نشدنی در درون خود ماست. این حرصی که داریم مثل دانه است. فَخ بمعنی جاماست. دوزخ جام است و حرص دانه. تو حرص دانه داری و وقتیکه دنبال این دانه میروی در دام می افتی. این دام کجاست؟ این دام در دوزخ است و دوزخ هم در وجود توست. کجا عقب دوزخ میگردی؟ بکجا از دوزخ فرار میکنی؟ تو وقتیکه از دوزخ فرار میکنی داری از خودت فرار میکنی؟.

4658    دام را بدران  بسوزان  دانه  را        باز کن  درهایِ نـو ایـن  خــانه  را

میگوید این دام حرص را پاره کن و دانهایش را بسوزان و آن حرص را بسوزان و آنوقت بیا و درِ خانه وجودت را باز کن و درهای نو را باز کن و این خانه را، خانه وجودت را. از وقتیکه متولد شده ای تا وقتیکه در میگذری, تمام مدت در بروی خانه وجودت بسته است. در بسته میآئی و در بسته میروی. آخر یک وقتی هم بخود بیا و در های نو را برای خودت باز کن. بگذار آن نسیم مطبوع حقیقت از آن باغ معنویت در درون خانه تو وزیدن پیدا کند. تغیرش بده و تحولی درش ایجاد کن.

4659    چون تو عاشق نیستی ای نَرگدا        همچو کوهی بی  خبر، داری  صَدا

نَرگدا یعنی گدای سمج, در اینجا تو ادعای عاشق شدن میکنی سمج وار، و خیلی مُصرانه ادعا میکنی که عاشق هستی ولی عاشق نیستی, تو عشق را باید بدست بیاوری. تو میدانی مثل چی میمانی؟ تو مثل کوهی میمانی که امواج صوتی بصورت ندا میرود و به آن میخورد و منعکس میشود و بصورت صَدا بر میگردد. اگر شما جلوی آن بایستید و با صدای بلند با آن کوه حرفهای خوش بزنید, کوه هم انعکاس صدا میکند و همان حرفهای خوب را بشما بر میگرداند. کوه اصلا خبر ندارد که شما چی گفتید و انعکاسش به شما چی گفت. میگوید تو هم مثل کوه میمانی و بی خبری. حرفهای قشنگی با مهربانی میزنی, اینها از خودت نیست و تو در واقع داری تقلید میکنی. حرفهای دیگران را شنیدی و یا خوانده ای و گرفته ای و حالا بنام خودت داری تقلید میکنی و بدیگران میگوئی. تو خودت نیستی همانگونه که کوه بی خبر است تو هم بی خبری. 

4660    کوه را گفتار کی باشد زِ خَــود        عکس غیر است آن صَدا ای معتمد

ای کسیکه قابل اعتماد هستی؛  البته به طنز و شوخی باو میگوید, یعنی ای آدمی که هیچ

اعتمادی بتو نیست, کوه صدا را بر میگرداند، کی میفهمد که چی دارد بر میگرداند؟ هیچ وقت و تو هم داری حرفها را بر میگردانی و هیچ نمیفهمی که چی داری میگوئی. ممکن است یک جائی حرفهایت را بگوئی و همه به به بگویند مثل اینکه بگویند بَه این کوه چه صدای خوبی دارد.

4661    گفت تو زان سان که عکسِ دیگری است       جمله احوالت، بجز هم عکس نیست

4664    تا بـه کی عکسِ  خیالِ  لامـعه        جهد کـن  تا  گرددت   این  واقـعـه

تمام وجودت و تمام زندگیت همگی تقلید است. لامعه یعنی نور. نور میرود و به مانعی میخورد و بر میگردد, ما اصلاً نور نداریم, ماه اصلاً ظلمانی است و آن نوری که شما دارید ازش می بینید از خورشید است. برو خورشید باش که نور از خودت باشد نه ماهی که نور را از خورشید حقیقت ندانسته بگیرید و بدون اینکه بفهمید بر گردانید. شما خیال میکنید که این لامعه نور اصلیست. این لامعه یعنی نور روشن کسانیکه به حقیقت رسیده اند و مغزشان روشن است. تا کی میخواهی خیال کنی که این نوری را که می بینی از خودش هست؟ از خودش نیست از آن بینش گران است که بینش حقیقی دارند و بآن مقامات رسیده اند و تو گرفته ای و داری از آنها تقلید میکنی و خودت هم نمیدانی که چی داری میگوئی.                            

4665    تا که گفتارت ز حـــال تو بُوَد        سیرِ تــو  بـــا  پَـرّ  و  بالِ  تو  بـوَد

تو با سعی و کوشش و کسب عقل و دانش از بینش گران حقیقی بجائی میرسی که هرچه که میگوئی از خودت هست و دیگر تقلید نیست. تو با بال و پر دیگران داری می پری و سیر میکنی. از یکی شنیده ای و بدون اینکه بفهمی داری به دیگری میگوئی. تو وقتیکه بسوی حقیقت میخواهی بروی باید با بال و پر خودت بروی و نه دیگران.

4666    صید گیرد تـیـر هم بـا پـَرّ غیر        لا جَرَم بی بهـره است از لَحمِ طـیـر

شما تیر و کمان را در نظر بیاورید, تیری که در کمان میگذاشتند, برای اینکه این تیر پرتابی بُردش زیاد باشد پر پرنده ای را میگرفتند, مثلاً پر عقاب را میگرفتند و بتن این تیر می بستند و بعد این تیر را پرتاب میکردند. آنوقت این تیر بردش زیاد می شد و پرتابش میکرد بسوی شکار. این تیر مسافت بیشتری را میرود و بشکار هم میخورد و شکار را هم میکُشد, ولی شاه وقتی این شکار را برداشت به شکارچی گفت این مال تو باشد برای اینکه این تیر از خودش نبود که این شکار را کرد بلکه از آن پری بود که بآن بسته بودند نه خود تیر. حالا باز شکاری را در نظر بیاورید, چیزی باو نمی بنددند و روی بازوی شاه می نشیند و میرود و شکار را برای شاه میآورد و شاه گوشت پرنده را باو پاداش میدهد. لَحم یعنی گوشت. طیر یعنی پرنده. مزدش را باو میدهد. برای اینکه آن باز شکاری کار را خودش بتنهائی کرده و هیچ کمک خارج از خودش را نداشته.

4667    باز صید آردبخود از کوهسـار        لاجَرَم شاهش خوراند کبک و سـار

اما باز شکاری وقتیکه میرود و شکار را میگیرد و جلو شاه میاندازد, کار خودش است. سار گوشتش خیلی خوش مزه است و بهترین خوراک برای باز است. دنباله داستان را در قسمت سیزدهم خواهیم دید.

Loading

46.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت یازدهم

تفسیر    :

در این قسمت یازدهمین دور داستان طویل دژ هوش ربا و یا قلعه ذاتالصور را پی گیریی میکنیم و مثل همیشه سخصیِّتهای افراد بازیکن این داستان را که کاملاً سمبولیک است و در این داستان نقش مهمی دارند را در ذیل بر میشماریم.پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.

تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 4- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است. همانطور که گفتم این داستن سراسر سمبولیک و نمادین است و شما باید در نظر داشته باشید که هرجا که اسامی این اشخاص و جاهای مختلف نام برده میشود نماد و نشانه چیست. در قسمت دهم رسیده بودیم به جائیکه روح داشت به تن میگفت که برو یکی دیگر را پیدا کن و من از تو خسته شده ام. قبل از آن گفته بود که شاهزاده رفته بود بدرگاه پادشاه چین که شاید پادشاه را شکار کند ولی بر عکس او خودش شکار پادشاه شد. ولی فراموش نکنید با اینکه در درگاه پادشاه مقرب واقع شد باز هم هنوز شایستگی و لیاقت لازم را که بتواند دختر شاه چین یعنی آن اصل حقیقت را بدست بیاورد پیدا نکرده بود و باز باید شکیبائی و صبر داشته باشد بلکه به آنجا برسد و حالا دنباله داستان را پی میگریم و اشعار این قسمت را تفسیر میکنیم:

4589    شاهـــزاده پیش شه  حـیـران ایــن        هفت گردون دیده در یک مشت طین

شاهزاده در محضر آفریگار, حیران این حقیقت است., این منظور حقیقت است. این شاهزاده وقتیکه عظمت خداوند و یا شاه چین را می بیند به حیرت میلفتد. در هفت شهر عشق که شیخ عطار میگوید باید طی کرد تا بحقیقت رسید، این حیرت مقام و یا مرحله ما قبل آخر است یعنی ماقبل رسیدن به حقیقت است, یعنی بعد از آن رهرو راه حق بحقیقت میرسد. ولی وقتی نرسیده در حالت حیرت است. وقتیکه بحالت حیرت است زبانش بسته است و لال است ازحیرت و تعجب.

4590    هیچ ممکن نه  به بحثی لب گشود        لیک جـان با جـان  دمی  خامُش نبود

در مصراع دوم لیک یعنی اما, جان با جان  این جان اولی یعنی روح شاهزاده, جان دومی یعنی روح کلی دستگاه آفرینش یعنی آفریدگار, حالا این دو تا روح با هم ارتباط دارند. یعنی روح شاهزاده با آفریدگار در ارتباط هستند و لحظه ای ارتباط آنها قطع نمیشود و دائما با هم در حال گفت و شنود هستند. اما در اینجا وضعی برای شاهزاده پیدا میشود.

4591    آمده در خاطرش کین بس خَفیست      این همه معنی است  پس صورت ز چیست

وقتیکه پادشاه چین را می بیند و با او ارتباط پیدا میکند و با پادشاه چین به گفت و شنید می پردازد و لحظه ای و دمی این گفت و شنیدش قطع نمیشود! این فکر برایش پیش میآید که اینجا یک سری هست پوشیده و پنهان, کلمه خَفی یعنی مخفیست. این سر پوشیده و پنهان چیست؟ این همه سراپای پادشاه چین همه اش معناست, پس چرا بصورت شاهان آدمی بیرون آمده؟ در مصراع دوم میگوید: این منظور شاه چین همه معناست و سرا پایش معنویت است. پس چرا من او را بصورت یک از پادشاهان خاکی می بینم؟ درست است که با او در ارتباط بود ولی این آفریدگار در نظرش مثل شاهان خاکی میآمد. پس صورت زچیست. این صورت را در برابر معنی آورده. در حقیقت شاهزاده دریافت که او دارد معنی را در صورت مشاهده میکند. صورت یعنی ظاهر, آن چیزیکه دارد مشاهده میکند ظاهر است واقعاً آفریدگار ظاهرش این نیست و بنظر او این صورت میآید. ولی با وجود این شاهزاده میگوید این سراپا معنویت است. پس دارد معنویت را در یک شکل و هیئت موجود ظاهری می بیند که او اسمش آفریدگار است. این باعث تعجبش میشود. حالا یک سؤال دیگری برایش پیدا میشود. اگر که این تمامش معنویت است, پس چرا مثل مُشتی خاک است؟. طین در بیت اول یعنی خاک.

4596    حاصل، آن شه نیک او را می نواخت        او از آن خورشید چون مه میگداخت

همین طور که او دارد فکر میکند که چرا اینطور است, پادشاه چین و یا آفریدگار دارد او را نوازش میکند. یعنی دارد روحش را نوازش میکند. وقتیکه روح از طرف آفریدگار مورد نوازش بگیرد، روح تکامل و رشد پیدا میکند. و حالا جواب سؤال خودش را هم کم کم پیدا میکند. هر چه که آفریدگار روح او را بیشتر نوازش میکند، جسم او رو بتحلیل میرود. محو و محو و محوتر میشود در برابر شاه چین. مولانا تشبیهی بکار میبرد و میگوید مثل ماه در برابر خورشید است. این ماه منظور ماه آسمان است. ماه آسمان در سه روزآخر ماه های قمری در آسمان دیده نمیشوند. میگویند که ماه در حالت مُحاب رفته یعنی دیده نمیشود. بعد از این سه شب از حالت محاب بیرون میآید و بصورت یک هلال خیلی نازک دیده میشود و بعد این حلال نازک رشد میکند و رشد میکند و بزرگ و بزرگتر میشود و در شب چهاردهم میرسد بتمام ماه که دیده میشود. البته ما در روی کره زمین اینگونه میبینیم. میگوید روح شاهزاده هم همین طور است در برابر خورشید حقیقت، هی داشت نوازش پیدا میکرد و بتحلیل میرفت. اینقدر بتحلیل رفت و تحلیل رفت و رفت تا رفت در عالم محو. دیگه این شاهزاده خودش را حس نمیکرد. بعداً از حالت مُحاب بیرون آمد بصورت یک هلال نازک. حالا این هلالی که شده دیگر فرق میکند. حالا یک تولد دیگر بصورت تکامل و رشد و رسیدن بحالت بدر که نورانی ترین پیدایش ماه در آسمان است. این نوازش کردن پادشاه چین است و تأثیرش روی این شاه زاده. شاهزاده داشت گداخته میشد در برابر این نوازشهای شاه چین.

4597    آن گُدازِ عـاشـقـان،  با شــد  نِـمـو        هـمـچو مـه اندر گدازش  تا زه  رو

مولانا میگوید این گدازیکه من دارم میگویم, این تحلیل رفتن, این محو شدن, محو شدن منیّت, این ویژه عاشقان واقعیست. درست است که این محو شدن است ولی در حقیقت این رشد و نمو است. برای اینکه ریتم و آهنگ شعر درست بیرون بیاید نموّ را خواندیم نِمو که با تازه رو جور در بیاید. میگوید فراموش نکنید وقتیکه عاشق دارد خودش را فراموش میکند و در برابر معشوق محو میکند، این نموّ است، مثل این ماه که در گدازش هی تازه رو تر میشود. یعنی اول بصورت هلال باریک است و رفته رفته این هلال درشت تر میشود تا بلاخره بصورت بدر بیرون میآید و خیلی تازه میشود و نورانی تر و نورانی تر میشود. یک عاشق وقتی در برابر معشوقش دارد گداخته میشود, منیّتش دارد هی کم میشود.

4601    مدّتی بُـِد پیش این شه  زیـن نسق        دل  کباب و جـان نـهـاده  بر  طبق

مدتی این شاهزاده در برابر شاه بدین طریق بود. نسق یعنی وضع و روش. باین معنی که داشت مرتب منیّتش کم میشد و تحلیل میشد و روحش نورانی تر میشد. مرتب دلسوخته تر میشد. دلکباب یعنی دل سوخته. در مصراع دوم طبق به یک سینی چوبین میگفتند و اغلب شکل آن گرد بود. چیزی را در طبق نهادن و بکسی تقدیم کردن, این ابراز احترام بود. حالا جان در طبق نهادن یعنی نهایت احترام است. جان خودشان را روی طبق مینهادند و نثار معشوق میکردند. این شاهزاده دلسوخته جانش را روی طبق اخلاص گذاشته و نثار معشوقش میکرد.

4604    بـا دو پـا در عشق نـتـوان تاخـتـن        بـا یکـــی سر عشـق نـتـوان بـاخـتـن

در بیت قبل گفت که جانش را در طبق اخلاص دارد تقدیم میکند. مولانا گریزی به خارج از داستان میزند و میگوید عشق طوری هست که با دو پا کافی نیست که بطرف عشق بروی, دو پا کم است, بطرف عشق رفتن صدها و هزاران پا میخواهد و با یک سر نمتوانی بکسی عشق بورزی. صدها سَر لازم داری و این کار آسان نیست، عشق را ساده نگیرید. در این راه عاشق باید پا ها و سرهای فراوانی داشته باشد تا بشود اسمش را عاشق واقعی گذاشت.

4605    هرکسی را خود دو پا و یک سراست        با هزاران پا و سر تن نادر است

در بیت گذشته گفت که هزاران پا و هزاران سَر لازم است که بروی بطرف معشوق و عشقت را نشان بدهی تا اسمت را بگذارند عاشق. اینجا مولانا میگوید هر کسی دو تا پا دارد و سر هم دارد. حالا یک کسی و یا یک تنی را پیدا کنید که هزاران سر و پا داشته باشد, میگوید یک چنین شخصی نادر است و کم پیدا میشود. یعنی عاشق راستین باین زودیها پیدا نمیشود همان گونه که آدم هزارها پا و سر هم پیدا نمیشود. راستی پیام مولانا چیست؟ همه میگویند که من عاشق هستم. میخواهد بگوید که کسیکه ادعا میکند که من عاشق هستم یک بیهوده گو بیشتر نیت و او هنوز معنی واقعی عاشقی و عاشق شدن را حتی مز مزه هم نکرده.

4615    رفت عمرش، چاره را فرصت نیافت        صبر، بس سوزان بُد و جان بر نتافت

عمر این شاهزاده در محضر پادشاه چین, در حضور خداوند و حضور آفریدگار عمرش سپری شد. فرصت نیافت. چه فرصتی نیافت؟ فرصت نیافت که بآن حقیقت برسد. باین دلیل در اندی قبل گفتیم که هنوز شایستگی پیدا نکرده بود. صبر باید میکرد, اما صبر بسیار سوزنده بود. جان بر نتافت. جان بر تافتن یعنی طاقت داشتن جان او.در این بیت میگوید جانش طاقت نیافت. خیلی باو سخت گذشت ولی بآن چیزیکه میخواست نرسید.

4616    مدّتی دندان کَنان این مـی  کشیـد         نا رسیده،  عـمـرِ او آخــر رسـیـد

دندان کَنان اشاره است باینکه در سابق کسی را که میخواستند دندانش را بکشند, زنده زنده دندانش را میکشیدند و این کار برای بیمار بسیار دردناک و سخت بود. مولانا میخواهد شدت درد کشیدن را بگوید. مدتی دندان کنان یعنی مدتی بدون اینکه بی حسش بکنند دندانش را میکشیدند. این میکشید یعنی این رنج را میکشید. منظور رنج صبری را که متحمل میشد. ولی نا رسیده به حقیقت عمرش تمام میشود. این برادر بزرگی که باینجا رسیده بود بلاخره مُرد.

4617   صورتِ معشوق زو شد در نهفت        رفت و شد با معنیِ معشوق جفت

پس مثل اینکه هنوز تمام نشده. در چندین بیت قبل این وضع برای شاهزاده پیدا شده بود که این چیزیکه من دارم می بینم, این آفریدگار که در نظر من هست, این سراپا معنویت است. ماده که نیست پس چرا مثل شاهان خاکی, ماده بنظر من میرسد؟ حالا در اینجا میگوید وقتیکه مُرد صورت معشوق یعنی ظاهر معشوق که مثل ظاهر پادشاهان خاکی بود, زو شد در نهفت، یعنی پنهان شد. در عوزش رفت و با معنی معشوق جفت یعنی با معنویت و حقیقت یکی و ملحق شد و پیوند خورد. ولی هنوز به رازهای آفرینش پی نبرد. ولی دیگر از آن وضع بیرون آمد. این کار آسانی نیست ولی اقلاً این هست که میشود با خلوص نیت و صفا و پاکی, با زدودن و بر طرف کردن آلودگیهای اخلاقی و رفتاری جوری شد که در آن لحظات آخری که دنیا را داریم ترک میکنیم, آن حقیقتی را که بدنبالش هستیم بفهمیم که آن حقیقت چیست. خیلی مقام میخواهد که تا به ینجا برسیم.

4619    من شدم عریان ز تن او از خیال        می  خرامم  در نِهایاتُ   الــوصال

عریان یعنی لخت شدن و برهنه شدن. روح میگوید که من از تن عریان شدم. تن مثل لباسیست که روح را پوشانده. حالا اگر که این تن از بین برود مثل اینست که لخت و عریان شده ای. میگوید آن لباسی را که روی روح کشیده شده بود دیگر نیست. او از خیال, او یعنی پروردگار, از خیال روح. آخر روح خیال میکرد که این مثل پادشاهان خاکیست. این روح خیال میکرد و حالا از این خیال فارغ شد. همانگونه که لباس می آید و روی روح را می پوشاند, خیال هم می آید روی واقعیّات را می پوشاند. حالا لباس آفریدگار که این روح خیال آن را میکرد از بین رفته. پس هردو عریانند هم روحش عریان است و هم آفریدگار هم عریان است. یعنی دیگر بصورت پادشاهان خاکی دیده نمیشود و حالا دوتا روح هستند و  این دوتا روح با هم  هم آغوشی میکنند. حالا روح شاهزاده لیاقت این را پیدا کرده که با روح خداوند هم خوانی داشته باشد. حالا این روح شاهزاده دارد خرامان خرامان مثل اینکه دارد در یک گلستانی قدم میزند, داره میرود به نهایاتُ الوصال یعنی در آخرین مرحله پیوند و وصل به حقیقت. مولانا میداند این چیزهائی که دارد میگوید، شاگردانش دیگر کشش ندارند. و میگوید:

4620    این مباحث تا بدین جا گفتنی است        هرچه آید زین سپس بـنـهـفـتنـیست

تا اینجا که می شد گفتم. از این به بعد باید نهفتن و پنهان کردن بیاید. دیگه نمیتوانم که بیشتر حرفی بزنم.

4621    ور بگوئی ور بکوشی صد هزار         هست بیگار، و نـگـردد  آشــکار

بیگار یعنی بیهوده. میگوید اگر سخنی از حقایق و اگر گفتاری از رازهای آفرینش, صد هزار بار به کسیکه شایستگی ندارد بگوئی و اگر صد هزار کوشش و سعی بکار ببری, برای کسیکه استعداد درکش را نداره بگوئی, داری کار بیهوده میکنی.

4622    تا بـه دریا سیرِ اسب و زین بُـوَد        بعد از اینـت مرکــبِ چوبـیـن بُوَد

دریا یعنی دریای حقیقت. فکر کنید که یک کسی میخواهد برود دریا. اسبش را ذین میکند و سوار اسبش میشود و بقصد کنار دریا حرکت میکند. حالا بدریا رسیدی؟ خیر بدریا نرسیدی. باید بروی داخل دریا اگر میخواهی برسی بدریای حقیقت. دریا خداوند است دریا آفریدگار است. دریا مبدأ آفرینش است. وقتی بآنجا رسیدی اگر بخواهی جلوتر بروی, دیگر با اسب نمیتوانی جلوتر بروی. مرکبت باید چوبین باشد یعنی باید یا قایق باشد و یا کشتی. بعد با مرکب چوبی برانی در دریای حقیقت. 

4623    مَرکب چوبین به خشکی ابتر است        خاص ، آن دریا ئیان  را رهبر است

مرکب چوبین گفتیم که کنایه از قایق و یا کشتی است. میگوید مرکب چوبین به خشکی ابتر است یعنی روی خشکی بکار نمی آید و بدرد نمیخورد. در مصراع دوم خاص یعنی مخصوص آن دریائیان را رهبر است. دریا ئیان کسانی هستند که میتوانند بدریای حقیقت بروند و در دریای حقیقت شنا بکنند و در دریای خداوند غوطه بخورند. اشاره است باینکه این قایق و یا کشتی مخصوص درائیان است. درائیان را اسمشان را میگذاریم انسانهای کامل. آن انسانهای کاملی که میتوانند به دریای حقیقت بروند مال آنهاست. تو اهل خشکی هستی. این قایق و کشتی بدردت نمیخورد چون تو هنوز دریائی نشده ای یعنی آن استعداد را هنوز پیدا نکردی. باید دریائی بشوی و بعد قایق سوار بشوی و بروی در وسطهای اقیانوس. آیا حالا که به وسط دریا رسیدی, آیا به حقیقت هم رسیدی؟ نه آخر باید قایقت بشکند و غوطه ور بشوی در این دریای حقیقت. قایقت آن منیّت و تکبّر است که باید بشکنی حالا که غرق شدی میشود گفت که بحقیقت رسیده ای. وقتیکه بدریا وصل هستی, این دریا جوری هست که کنار دریا می نشینی، یک آرامشی به شما دست میدهد. درست است که این دریا موجش صدا دارد ولی آشفتگی های شما را خاموش میکند و شما بحالت خاموشی میروید، آرامش پیدا میکنید

4624    این خَموشی مرکب  چوبین  بُوَد          بحـریان را خـــامُشی  تلقـین بـود

وقتیکه قایق سوار شدید و در دریای حقیقت رفتید دیگه ساکت و خاموش میشوید و دیگر هیچ چیز نمیتوانید بگوئید. بحریان را یعنی دریائیان را  آن خاموشی چیز می آموزد. تلقین بود یعنی چیز می فهماند. پس اول باید آرامش پیدا کنی و بعد بحقیقت برسی.همه تشویشها و باید اینکار را بکنم و باید فلان جا بروم همه اینها باید از بین برود و آرامش پیدا بکنی و خاموش بشوی و آن خاموشی چیز بتو می آموزد.

4625    هر خَموُشی که مـلـولت مـیکـنـد        نعـره هآی عـشـق آن سـو  می زند

هر آدم ساکتی که می بینی مثل انسان کامل است. انسان کامل را می بینی ساکت است. وقتیکه ساکت است. میگوئی من را ملول کرده و چرا حرف نمیزند؟ او در حال حرف زدن هست و در درونش حرف میزند. نعره های عشق آن سو میزند. درونش دارد فریاد نعره عشقِ بسوی حقیقت میزند ولی ظاهرش اینست که حرفی نمیزند و شما را ملول کرده.

4626    تو همی گوئی عجب! خامُش چراست        او همی گوید عجب گوشش کجاست

تو میگوئی این آدم که بغل دست من نشسته چرا اینقدر ساکت است , شگفتا که اینقدر خاموش است. ولی این انسانیکه کنار تو نشسته، مولانا میگوید شگفتا منهم تعجب میکنم، اینهمه درونم فریاد میزنم, آیا او کر است که نمیشنود؟ گوشش کجاست؟ با گوش سر نمیشود این فریادها را شنید. باید با گوش جان و گوش دل باید بشنوی. بما دارد میگوید. ممکن است که انسان کامل را پیدا کنید, یا اصلاً انسان کامل را پیدا کرده اید و این مولاناست که دارد با شما حرف میزند. ولی نعره هایش را جانتان میشنود؟ او نعره های بسوی حقیقت را دارد میزند و با گوش سر نمیتوانید آنها را بشنوید.

4627    مَن زِ نعره کر شدم، او بی خبر        تیز گوشان زین  سَمَر هستند کَـر

نعره, نعره های عشق به حقیقت است و نعره های درونیست. در مصراع اول او کسیست که فقط گوش سر دارد و نعره ها را نمیشنود. در مصراع دوم, تیز گوشان آنهائیکه گوششان برای شنیدن این صدا های این دنیا خیلی تیز است. سَمَر یعنی قصه و داستان. مولانا میگوید خیلی تیز هوش هستند و اخبار را از فواصل خیلی زیاد می شنوند و با این گوشهای سرشان میگیرند. ببین از این قصه ای که من دارم میگویم گوش جانشان کر است

4628    آن یکی در خواب نعره  میزنـد        صد هزاران بحث و تلقین  میکند

خودتان را در نظر بگیرید که خواب هستید و دارید خواب می بینید. توی خواب می بیند که یکی دارد فریاد میکشد البته کسی صدای او را نمیشنود. شما با او صحبت میکنید وچیز یاد میگیرید و در ضمن با رفقای خودتان هم بحث و گفتگو دارید. یکی هم در بغل دستی شما نشسته و بیدار است. کسیکه بیدار است چیزی از آن فریاد و گفتگوی شما نمی شنود. شما دارید در خواب با خدای خودتان صحبت میکنید. صد هزاران بحث و تلقین میکنید.

4629    این نشسته پهلوی  او  بی  خبر        خفته خود آن است و کَر زان شورو شر

در واقع مولانا میگوید آن شخصیکه در خواب است خفته نیست. خفته تو هستی که بالای سر این آدمیکه خواب است نشستی و صدا های درون این خواب را نمیشنوی. خواب واقعی تو هستی گرچه که ظاهراً بیدار هستی. خدا کند که ماهم از این خواب بیرون بیائیم و آن نعره های عشق را بشنویم و واقعا گوش جانمان بشنود.

4630    وان کسی کِش مَرکبِ چوبین شکست        غرقه شد در آب، او خود ماهی است

حالا آن کسیکه با قایق رفت وسط دریا و قایقش را شکست و در دریا غوطه ور شد و در آن دریا بالا و پائین رفت، او دیگر ماهی دریای معنویت است. یک ماهیی هست که از آب جدائی ندارد و از آب سیری ندارد. یعنی از معنویت جدائی ندارد و از معنویت سیر شدنی نیست. با وجودیکه در دریای معنویت غوطه ور شده و دارد شنا میکند.

4631    نه خموش است و نه گویا، نادری است        حالِ او را در عبارت نام نیست

این کسیکه حالا تشبیهش کرده که در دریای حقیقت است، نه ساکت است و نه گویاست. پس چیست؟ میگوید حالش را نمیشود در سخن آورد. در عبارت یعنی در سخن. او اکنون حالی دارد که بسخن در نمی آید

4632 نیست زین دو، هردو هست، آن بُوالعجب        شرح این گفتن برون است از ادب

نیست زین دو یعنی نه سخن گفتن و نه خاموش بودن. یعنی نه سخن میگوید و نه خاموش است. در ظمن هردوی اینها هم هست. این بوالعجب است یعنی عجیب کسیست. در مصراع دوم میگوید شرح این گفتن که این چگونه است از ادب بیرون است. میگوید شرح این را دادن از محدوده سخن گفتن ما خارج است و ما نمیتوانیم شرح او را بیان کنیم. کسی باید برود و در این دریا غرق بشود که بفهمد که چه جوری هم گویا و هم خاموش است. بفهمد که چگونه حال هردو را دارد. تعبیر دیگر: میداند که این آدم کی گویابشود و کی باید خاموش باشد.  بربی استعدادها در برابر آنها خاموش است و در برابر با استعدادها هم گویاست. میداند که در کجا گویا باشد و در کجا خاموش. هم میتواند گویا باشد و هم خاموش, بستگی بجایش دارد.

4633    این مثال آمد رکیک و بی ورود        لیک در محسوس از این بهتر نبود

مولانا میگوید این مثالهائیکه من زدم رکیک است یعنی زشت است و سُست. ضعیف و بی ورود است, یعنی بی مناسب است، ولی چه بکنم, در دنیای محسوس یعنی در دنیای خاکی از این بهتر نمی توانستم بگویم. میگوید من انسان کامل را به ماهی تشبیه کردم, آفریدگار را بدریا تشبیه کردم, خاموشی را بغایب تشبیه کردم و با همه این مثالها باز هم حرفهای من رسا نبود. ضعیف و سُست بود, چه کنم. با آدمیان خاکی بیشتر از اینها و بهتر از اینها نمیتوانستم بگویم.

Loading

45.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت دهم

تفسیر  :

در این قسمت دهمین بخش داستان قلعه ذات الصور را پی گیری میکنیم. قبل از شروع تفسیر مانند قسمت هشتم و نهم بعنوان یاد آوری باید بدانیم که این داستان سراسر سمبو لیک است و :

– پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.

4- تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است

 دراوا خر قسمت نهم باینجا رسیده بودیم که :  ما بنده و غلام آن سلطان عشقیم که بی زوال است. بعد معرف شاهزاده به شاه چین گفت سخن دیگری هم این شاهزاده دارد, شاه پرسید چه سخن دیگری دارد؟ معرف گفت اگر زودتر بخدمت شما نرسیده بخاطر اینست که شایستگی نداشت و شایستگی هم شما باید باو بدهید. شایستگی رسیدن به حقیقت را همان مبدأ باید بدهد. الان در حالت حیرت است. حیرت در هفت شهر عشق که شیخ عطار بیان کرد, مرحله ما قبل خود رسیدن به حقیقت هست. چرا در مرحله حیرت هست؟ برای اینکه وقتی نزدیک دستگاه آفرینش میشود و آن عظمت را می بیند زبانش بند میآید و حالت تحیر بدو دست میدهد. و بقول سعدی: مرا در رویت از گفتن رو بسته است گویائی.

من وقتیکه تو را دیدم اصلاً لال شدم. فلسفه اینکه مرحله حیرت قبل از مرحله آخر هست و در مرحله وصل هست همین هست و این پیام در آن هست که وقتی یکی آن عظمت آفرینش را بمعنای واقعی می بیند، حقارت و کوچگی خودش را حس میکند. ممکن است بزبان بیاورد که بله من حقیر هستم ولی وجودش را نمیتواند قبول کند، مگر اینکه بآن عظمت را بچشم خودش ببیند. اینست که بحالت حیرت میرود و یکی از سودهائی که این حیرت دارد پی بردن به حقارت خودش هست و یکی از سودهائی که پی بردن به حقارت خودش هست آن خود شکنیست یعنی بدور انداختن منیّت. اینست که مولانا از اول تا آخر مثنوی مرتب میگوید منیّت خودت را دور کن، چگونه منیت را از خودت دور کن! میگوید وقتیکه به عظمت دستگاه آفرینش پی ببری میفهمی که خودت هیچی نیستی. آنوقت منیّتت را از خودت دور کرده ای. هم عصر مولانا, عطار نیشابوری همین مطلب را بسیار زیبا میگوید: میگوید این زمینی که داری در آن زندگی میکنی, کل کره زمین در کُنجِ این نُه طاق میناست یعنی نُه شخص طلب. در سابق اینطور باور داشتند که فلک و یا آنچه که بالای زمین است هفت طبقه است:   

زمین در کنج این نُه طاق مینا        چو خشخاشی بود بر روی دریا

                تو خود بنگرازاین خشخاش چندی        ســزد بر سبلت خود بخـنـدی

بر سبلت خود خندیدن یعنی خودت را مسخره کردن. کی خودت را مسخره میکنی؟ داری خودت را مسخره میکنی وقتیست که دم از منیّت میزنی. بعد این معرف شاهزاده میگوید که این شاهزاده میگوید من این سلطنت را نمیخواهم و از دست داده ام و من بدنبال تو و اسرار تو هستم. حالا دنبالش را ادامه میدهیم:    

4422    عــاملِ عشق است مـعـزولـش مـکـن        جز به  عشق خویش مشغولش مـکن

این بیت سخن معرّف هست به شاه چین. و آفریدگار. میگوید این شاهزاده ای که بحضور تو آمده عامل عشق است. عامل کی بود، اشخاصی که سرمایه دار بودند و تجارت میکردند, ده دار بودند و ملاک بودند، یک کسی را از طرف خودشان معرفی میکردند که او سرکشی کند بکار و بارشان. او را میگفتند عامل یعنی عمل کننده. و هروقت هم که آن صاحب میخواست آن عامل را معزول میکرد. یعنی از کار برکنار میکرد و یک عامل دیگری را بجایش منصوب میکرد. حالا این معرّف دارد به شاه میگوید که این شاهزاده عامل عشق است و عشق تو را دارد، معزولش مکن و از خودت مران. در مصراع دوم میگوید: ای آفریدگار جز به عشق خودت به هیچ چیز دیگر مشغولش مکن.

4423     مَنصـبی کآنم ز رویت حاجب است      عینِ معزولی است و نـامش مَنصب است

معرف ادامه میدهد: میگوید شاهزاده دارد میگوید من بجز عشق تو چیزی نمیخواهم، تو داری و یا میخواهی باو منصب بدهی؟ او میگوید آن منصب و مقامیکه برای من پرده و حجاب است بین من و تو، من آن را نمیخواهم. اگر بمن منصبی هم بدهی درست مثل اینست که من را مغزول کرده ای و از درگاه خودت رانده ای. اسمش منصوب کردن است ولی در حقیقت معزول کردن است. من هیچ منصب و مقامی نمیخواهم برای اینکه هر مقام و منصبی بمن بدهی بین من و تو فاصله میاندازد. پیامها در اینجا روشن است. آن کسیکه بهر قیمت، به قیمت از بین رفتن خلایق منصب را بدست میآورد، خیال میکنید که به حقیقت رسیده؟ بدست آورده ولی آن چیزیکه در ظاهراً بدست آورده و مانع بین او و واقعیّت است.

4424    مــوجبِ  تـأخـیـرِ   ایـنـجــا  آمـــدن       فَــقــدِ  اسـتـعــداد  بود  و  ضعـف   فَـن

عارف دارد میگوید علت اینکه شاهزاده دیر آمده, بعلت نبودن استعداد نداشتن شایستگی و لیاقت،  بحضور تو رسیدن را نداشته.  فقد یعنی کم بود و نداشتن, و فن یعنی لیاقت. وگرنه, اگر آن شایستگی و لیاقت را میداشت، خیلی زود تر بحضور تو رسیده بود. حالا مولانا از داستان خارج میشود و اینجا وقتش هست که حرفهای خودش را بزند.

4425    بی ز  اسـتعـداد  در کــانــی  روی        بـر  یـکـی   حبّه   نگـــردی  مُـحـتـوی

مولانا میگوید ای آدم، اگر که تو بدون داشتن استعداد بدنبال معدن بروی، کان یعنی معدن و اینجا منظور معدن گوهر است. یعنی این شخص اصلاً گوهر شناس نیست و استعدادش را هم ندارد، میرود در معدن و آنجا را میکند و نمیفهمد که این تیکه گوهر است و یا یک تیکه سنگ است. پس باید گوهر شناس باشد که برود در معدن و گوهر را بدست بیاورد. اگر بدون این گوهر شناسی و بدون شایستگی بروی به معدن، حتی یک دانه گوهر هم بدست نمی آورد. حبّه یعنی دانه, محتوی یعنی دارا و جمع آوری کننده.

4427    چون  چراغی بی ز زیت و بی فَـتیل        نـه کـثیر استش  زشـمـع و نه قـلـیـل

سابق بر این چراغها روغنی بود. این روغن را از گیاهان روغنی میگرفتند مثل زیتون. این روغن را میریختند توی ظرف فنجون مانندی و یک فتیله هم میگذاشتند کنارش و روشن میکردند. میگوید حالا چراغی را در نظر بگیرید که روغن ندارد. زیت یعنی روغن زیتون. فتیله هم ندارد. حالا یکی بیاید و از شما سؤال کند که این روشنیش بیشتر است یا شمع؟  اصلاً گفتن ندارد که روشنی اش بیشتر از شمع یا کمتر از شمع. این ااصلاً روشنی نمیدهد. در مثال دیگر میگوید:

4428    در گلسـتـان  انـدر  آیـد   اَخشـمــی        کِی شـود مـغـزش زِ  ریحـان  خـرمــی

اخشم کسی هست که حس بویائی ندارد. میگوید کسی را در نظر بیاورید که حسّ بویائی ندارد و وارد گلستانی میشود پُر از ریاحین و گلهای خوشبو. ریحان یعنی گل خوشبو و یا گیاه خوشبو. حالا این آدم وارد گلستان شده ولی هیچ بوئی نمی شنود و یا حس نمیکند. آدمی هم که استعداد ندارد, عقب یک کاری برود, هیچ فایده ای ندارد. پس اگر که در زندگی دنبال کاری میخواهی بروی، پیش از اینکه بدنبالش بروی, ببین استعداد آن کار را داری یا که نداری.

4430    همچو مرغِ خــاک کآیـد  در بِحــار        زان چه یـا بـد؟ جز هـلاک و جُز خَسار

مرغ خاک همین مرغ خانگیست که دائم در خاک و خاشاک میلولد. این مرغ خاک اگر بیاید در دریاها, بِحار جمع بحر است یعنی دریاها, در دریا چه چیز پیدا میکند؟ هیچی پیدا نمیکند و خفه هم میشود و غرق هم میشود. اگر بدریا بیاید از دریا بجز هلاک شدن و تباهی و نیستی و خسارت چه بهره ای می برد؟ هیچ چیز دیگر برایش پیدا نمیشود. برای اینکه استعداد شنا کردن در دریا را ندارد. کسی هم که میخواهد بعالم معرفت برود و بدریای معنویت برسد, تا شناگری در این دریا را نداند, از این دریای معرفت چیزی گیرش نمی آید.

4431    هـمچو بـــی گـنـدم  شده   در  آسیا        جز  سـپـیـدی  ریش و  مو نَبود عـــطا 

بی گندم یعنی بدون بارِ گندم, مردم بار گندم را می بردند به آسیاب و آسیابان آنها را تبدیل به آرد سفید میکرد و مردم میبردند بخانه اشان. افرادیکه در آسیاب کار میکردند از گرد و غبار آرد گندم  سر و ریش و سبیلشان آرد می نشست و سفید میشد. حالا اگر کسی بدون بار گندم به آسیاب برود و آنجا بایستد و بعد بیرون بیاید, آنجا چی پیدا میکند؟ هیچ چیز دیگر نسیب او نخواهد شد.

4432    آسـیـای چـــرخ بر بـــی  گنـدمــان        مــو سـپـیـدی  بخشد  و ضـعف  مـیـان

چرخ این دنیا و روزگار است, آسیای چرخ یعنی این روزگارِ آسیا مانند, بی گندمان یعنی کسانیکه بی بار گندم میآیند. در این دنیا هیچیز بدست نمی آورند بجز موی سپید و ضعف میان, یعنی ضعف بدن, میان بمعنی کمر است ولی اینجا بطور کلی ضعف بدن است. شکستگی است یعنی پیریست. در این بیت صحبت از بی گندمان است و منظور از گندم، گندم معرفت است و استعداد و شایستگی. بدون بار استعداد و شایستگی بیا ئید در این دنیای آسیاب مانند فقط سر و رویمان سفید میشود یعنی پیر میشویم و بدون هیچی می میریم.

4433    لــیـک با  با گـنـدمان  ایـن  آسـیـا        مُلک   بـخش  آمد،  دهد  کار  و  کـیـا

اگر کسانی با بار گندم باین دنیا آمدند, با بار گندم معنویت و معرفت, آنوقت آن آسیاب خوبی است, و این دنیا دنیای خوبی خواهد بود. مُلک بخش آمد یعنی پایگاه معنوی می بخشد و کار و کیا میدهد. کار و کیا یک اسطلاحیست که مولانا فقط بکار می برد. یعنی این شکوه مندی و حشمت. به بیگندمان هیچ چیز نمیدهد ولی باگندمان که آمدند, آنوقت کار و کیا میدهد.

4434    اوّل  اسـتعـدادِ   جَـنّـت   بـا یـدت        تـــا زِ  جـنّـت     زنــدگـانی    زایــدت

جنّت یعنی بهشت, همه دلشان میخواهد بروند به بهشت و کسی نمیخواهد بدوزخ برود. اول میگوید استعداد جنّت رفتن را پیدا بکن بعد آرزوی جنت و بهشت را داشته باش. باز هم ببینید توجه روی استعداد است. استعداد جنت یعنی چی؟ یعنی منزه بودن و پاک بودن و پرهیزکار بودن.

      حافظ خام طمع، شرمی از این قصه بدار       عملت چیست که فردوس برین میطلبی

حافظ بخودش میگوید: دلت میخواهد فردوس برین بروی, خجالت بکش و شرم بکن, تو طمع خام داری, پختگی سر کن. افکارت پخته نیست یعنی هنوز استعدادش را نداری.

4435    طـفـل نو را از شراب و از کباب        چه حلاوت ؟  وز قصورو  از قِــبــاب

مولانا هی پشت سر هم مثال میآورد, بلکه یکی از این مثالها در بعضی ها جا بیافتد. تا استعداد نداشته باشی نرو جلو. طفل نو یعنی نوزاد. نوزاد چه میداند که شراب چه حالت خوشی ایجاد میکند. نوزاد چی میداند که کباب چیست و خوردنش چه لذتی میدهد؟ چه حلاوت یعنی شیرینی و لذت, وز قصور یعنی از قصر های سر بفلک کشیده, وز یعنی و از, قِباب یعنی جمع قبّه یعنی گنبد, گنبدها ی تزئین شده با عظمت. این ثروتمندان شرابشان را میخورند و کبابشان را هم میخورند و لذت هم می برند, از این پولهائی هم که نا روا بدست آورده, قصر های سر بقلک کشیده میسازند و پیش از اینکه بمیرند برای خودشان قبه و بارگاه میسازند و اسمش را آرامگاه میگذارند, چقدر تزئین میکنند و چه چیزهائی بدر و دیوارش می نویسند, و این طفل نوزاد از اینها هیچی نمیداند. کسیکه استعداد نداشته باشد و خواسته باشد یک کاری بکند او یک نوزاد است, نوزادی هست که از این چیزها در برابرش هیچ چیزی نمی فهمد و از این چیزها هیچ چیزی نمیداند. اگر بی استعداد وارد کار بشوی نه تنها به هیچ میرسی بلکه از بین هم میروی. مولانا با خودش میگوید چقدر از این حرفها میزنم:

4436    حـدّ ندارد ایـن مثل، کم جـو سُخُن        تو   بـرو  تـحصـیـل  اسـتـعـداد  کــن

بخودش میگوید. میگوید این حرفها تمام شدنی نیست, حرفت را پایان بده. سر شنوندگان و شاگردانت را بدرد آوردی, تو برو استعدادت را تحصیل کن. تحصیل یعنی بدست آوردن. یک بازرگان وقتیکه به حُجره اش میرود, پول تحصیل میکند. یک دانشجو وقتیکه بدانشگاه میرود دانش تحصیل میکند.

4437    بـهـرِ اسـتعـداد تــا اکـنـون نشست        شوق از حَـد  رفت و آن نــامَه  بدست

مولانا حرفهایش را زد و حالا دوباره بداستان بر میگردد. دوباره همین معرف است که دارد به آفریدگار و یا شاه چین میگوید: ای شاه چین و ای آفریدگار برای بدست آوردن استعداد تا حالا منتظر, تا اکنون منتظر مانده و اشتیاق و شیفتگیش از حد فزون شد و آن چیزیکه میخواهد هنوز بدستش نیامده و آن رازهائیکه بدنبالش بوده هنوز کسب نکرده است.

4438      گفت: اسـتـعـداد  هـم  از شه رسد        بـی ز جــان کِی  مُسـتعـد  گردد  جسد

معرف از زبان شاهزاده میگوید. ای شاه چین این شاهزاده ایکه نزد تو آمده, درست است که میگوید من استعداد نداشتم و نا حالا منتظر مانده ام, استعداد را هم تو باید باو بدهی و همین جوری پیدا نمیشود. در مصراع دوم مثلیست برای مصراع اول. جسد یعنی بدن, نه اینکه مرده باشد. این بدن وقتیکه میخواهد استعداد کاری را پیدا کند، اول باید جان داشته باشد و زنده باشد تا بعد استعداد پیدا کند. بی زجان یعنی بدون جان, بدن که استعداد نمیتواند پیدا کند. جان اینجا کنایه از آفریدگار است. بدون آفریدگار نمیتواند استعداد پیدا کند. باید که لطف

آفریدگار باشد که این شایستگ را باو بدهد و موجباتش را برای او فراهم کند. در سر راه استعداد قرارش بدهد

4439    لطف های شه غمش را دَرنَوَشت        شـد که صیدِ شه کند ،  او صید  گشت

برای اینکه ریتم شعری صید گشت را جور کنیم, درنوشت را میخوانیم دَر نَوَشت. این حرفهائی که معرفش به شاهزاده گفت که بشاه بگو, در شاه اثر کرد. و یا در مبدأ آفرینش اثر کرد. مبدأ آفرینش لطفی کرد باین شاهزاده در بدر شده. غمش را از بین برد دَر نَوشت یعنی طی کرد و از بین برد. چیزی را دَر نوشتند یک اصطلاح است. مثلاً یک کاغذ بر میداری یک نامه می نویسی, وقتی تمام شد میگوئی نامه ام را در نوشتم. در مصراع دوم میگوید این شاهزاده رفته بود به بارگاه شاه چین یا خداوند که آقریدگار را صید بکند، خودش صید آفریدگارشد. همین که آفریدگار را جذبش کرد یعنی شکار آفریدگار شد.شکارچی میرود یک چیزی را شکار کند خودش شکار آن چیز میشود.

4440   هَر که در اِشکارِ چون تو صید شد        صید را نـا کرده  قـیـد او قـیــد  شـــد

اشکار یعنی شکار کردن, چون تو صید شد یعنی صیدی مانند تو شد, اشاره به خداوند است. ای مبدأ آفرینش هرکس که آمد تو را شکار بکند, پیش از اینکه تو را شکار بکند خودش شکار تو شد. یعنی اسیر تو شد. ای آفریدگار آمده بود تو را شکار کند, قبل از اینکه او تو را شکار کند تو او را شکار کردی، تو او را اسیر و در بند خودت کردی. قید یعنی در بند.  

4441    هر کـه جـویـای امیری شد یـقـیـن        پیش از آن او در اسیری  شد  رَهـیـن

امیری، ی آخر آن ی مصدریست یعنی امیر شدن. یقین را باید بچسبانید به مصراع دوم. امیری امیر شدن است و اسیری اسیر شدن است. میگوید هر کس که دنبال و جستجوگر امیر شدن باشد, بی شک و یقین بدان که پیش از آنکه امیر بشود, خودش در گرو اسیری هست. رَهین یعنی گرو و گرو رفتن. این امیری بدون اسیری ممکن نیست. حالا مثال ساده تر. یک نفر خیلی دلش میخواهد که امیر بشود. همین که خیلی دلش میخواهد امیر بشود, اسیر امیر شدن است. پیش از اینکه او امیر بشود خودش اسیر آن مقام و جاه و منصب شده است. آمده بطرف آن که جاه و منصب را شکار کند ولی نمیداند که خودش قبلا شکار شده جاه و منصب شده. شکارچی میرود آهو را شکار میکند. ظاهر اینست که آهو شکار این شکارچی میشود ولی در واقع اینست که شکار چی شکار آهو شده. یعنی دلش رفته پهلوی آن آهو و خیلی آهوه را خواسته یعنی آهو او را شکارش کرده. آن کسی هم که بدنبال حقیقت میرود باید شایستگی این را هم داشته باشد که حقیقت او را شکار کند.

4442    عکس میدان نقش دیـبـاچه  جـهان        نـامِ هـر بـنـدهِ جهان ، خواجـه جـهـان

عکس می دان یعنی وارونه می دان, نقش یعنی نوشته شده, دیباچه یعنی مقدمه. میگوید این دنیا و زندگی است که مقدمه آن بر عکس نوشته شده. در مصراع دوم میگوید هر بنده و غلام این جهان, اسمش شده خواجه و سرور این جهان. یعنی کسیکه خواجه و سرور است در حقیقت غلام و بنده است. هرچه تاج و تختشان بیشتر باشد, بندگیشان و غلامیشان بزرگتر است.

4443    ای تنِ کژ فـکــرتِ مـعکوس رو        صـد  هـزار  آزاد   را کــرده  گـــرو

4444    مدّتــی بگزار ایـن حـیـلت  پَــزی        چـنـد دَم پـیـش  از اجــــل  آزاد  زی

مولانا از داستان خارج میشود. حالا روح دارد بتن میگوید: ای بدنِ پستِ کج اندیش و ای بدنی که وارونه رو هستی, هر راهی را که باید بروی عکسش را داری میروی, ای آدمی که صد هزار آدم آزاد را گرو گرفتی و غلام و بنده خودت کردی, یک مدت کوتاهی هم شده این حیلت پزی ها را و این نیرنگها را بگذار کنار، پیش از آنکه بمیری یک لحظه با آزادگی زندگی کن. تمام عمر غلام و بنده بودی و خیال میکردی شاه و خواجه ای، حالا یک لحظه هم شده احساس بکن آزاد شدی و به آزادگی زندگی کن.

4445    ور در آزادیـت چون خرراه نیست        هـمچو دَلوَت سَیر جز در چاه نیست

اگر مثل یک خر که پایش در گِل فرو رفته و نمیتواند راه برود و راه چاره ای ندارد، بنابر این تو مثل دَلوی هستی که بچاه میاندازند که آب به بالا بکشند.  و هرچه پائین تر میرود تاریکتر و تاریک تر میشود. تو هم در این چاه تاریک زندگی فرو رو و فرو رو اگر نمیخواهی آدم بشوی. مثل خر پایت در گِل مادیّات باشد و در تاریکی و ظلمت چاه جهل و نادانی میمانی.

4446    مـدتی رو تـرکِ جـــانِ من بـگو        رَو  حـریف  دیـگری جـز مـن بـجـو

روح دارد بجسم میگوید. یک مدتی من را ترک کن. حریف در اینجا یعنی همدم. ای بدن برو یک همدم و همنشین دیگری غیر از من پیدا کن. تمام عمر من را رنج دادی. 

4447    نـوبتِ مـن شـد ، مـــرا آزاد کـن        دیگــری  را  غـیرِ من  دامـاد  کــن

نوبت من شد یعنی نوبت من تمام شد و رفت. تو یک عمر من را ای بدن در قفس خودت گرفتار کرده بودی و دیگر نوبت من تمام شد, مرا آزاد کن. دیگری را غیر من داماد کن, یک کس دیگری را برو و پیدا کن و بهم دمی خودت بر گزین.

4448    ای تنِ صـد کاره  ترک مـن بگو        عُمرِ من بُردی، کـسی  دیـگر  بجـو

باز هم ادامه حرف روح است. میگوید ای تنی که پی کارهای گوناگون رفتی و رفتی و بجائی نرسیدی از معرفت و معنویت, من را ترک کن, عمر من به پایان برسان و برو کس دیگری را پیدا بکن.  دنباله این داستان در قسمت یازدهم.

Loading

44.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت نهم

تفسیر:

این داستان طویل و مفصل نمادین و سمبولیک قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا دارای شانزده قسمت است که ما هشت قسمت از آن را پشت سر گذارده این و هم اکنون قسمت نهم را آغاز میکنیم. در هشت قسمت گدشته مولانا بما درس زندگی داد. همان گونه که در اول قسمت هشتم ذکر گردید:

– پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.

تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است دراوا خر قسمت هشتم باینجا رسیده بودیم که مولانا بحث معیّت را پیش کشیده بود و حالا دنبال میکنیم:

4390    در زمان بَر جست کِای خویشان وداع        انّـما  الـــدنـیـا  و مـــا  فـیها  مَتـاع

در زمان یعنی ناگه و یا یک لحظه و فوراً, خویشان اینجا اشاره است به برادران میانه, وداع یعنی خدا حافظی ولی خدا حافظی مخصوصیست که برای یک سفر دراز مدت که امید به برگشتش نیست. در مصراع دوم که دارای کلمات عربیست و برادر بزرگتر دارد میگوید در حقیقت این خداوند است که این کلمات را بدهان برادر بزرگتر میگذارد. کلمه به کلمه معنی کلمات عربی اینست که انّما یعنی بدرستی که, الدنیا یعنی این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم و ما فیها و هرچه که در آن هست, متاع یعنی جنس و یا کالا. میخواهد بگوید که خود این دنیا و هرچه که در آن یافت میشود مثل یک جنس یا متاع است. این متاع مادیست و چیز مادی هم نمیماند و ذوال پذیر و فانی شونده است پس نباید بآن دلبستگی پیدا کرد. بایستی بدنبال چیزهائی بود که پایدار است. پیام مولانا اینست که باید بدنبال حقیقت بود و بجز حقیقت در این دنیا هرچه که هست مجاز است یعنی اصلی ندارد.

4391    پس برون جست او چو تیری در کمان        که مـجـالِ گفت کـم بود  آن  زمان

این برادر بزرگتر مثل تیری که از کمان رها بشود فوری حرکت کرد و راه افتاد بطرف کشور چین و مجال یعنی فرصت و وقت گفتگو دیگر نبود و حرفها زده شده بود.

4392    انـدر  آمـَد  مسـت  پـیـش  شــاه  چـیـن        زود  مـسـتـانه  ببوسید  او  زمـیـن

بلاخره این برادر بزرگتر به چین راه یافت و بعالم معانی رسید و با آفریدگار پیوند پیدا کرد. مستانه یعنی سرمست از عشق و از عشقی که میخواهم به  این راز آفرینش پی ببرم که چیست. در مصراع دوم میگوید : کاملاً از خود بیخود و مستانه شد که دیگر خودش را نمیفهمید, از خود بیخود شده و در برابر پادشاه چین  زمین ادب ببوسید.

4393    شاه  را  مکشوف،  یک  یک  حالشان        اول  و آخــر ،  غــم و زلــزالشان

این شاه چین آفریدگار است و مکشوف یعنی بر او آشکار است, حال یک یک این سه شاهزاده را میدانست که چیست. البته دو برادر دیگر نیامده بودند ولی پادشاه چین حال هر سه آنها را میدانست. قصد و نیّتشان و باطن و درونشان را واقف بود. از اول و آخر یعنی هرچه که در وجودشان, غم اینجا عشقشان, و زلزالشان یعنی تزلزلشان. پادشاه از اول و آخرشان و از عشقشان واز تزلزاشان قبل از اینکه بپرسد با خبر خبر بود و آشنائی داشت.

4394    مـیش مشغول است در مَـرعای خویش        لـیک چوپان واقف است ازحال میش

مولانا این مردم را تشبیه میکند به میش. میش که گوسفند است و وقتیکه بچرا میرود، آن چراگاه را میگویند مـرعا. این گوسفند بی خیال در مرعای خویش مشغول چریدن است. این انسانها هستند که در این دنیا بی خیال مشغول چرا کردن هستند و به هیچ نیک و بدی فکر

 نمیکنند فقط مشغول علف بدست آوردن هستند. اما چوپان ناظر بر این گله است و دارد باین گله نگاه میکند و از حال این گوسفندان واقف است. اینها بچه طرفی میروند، چه علفی میخورند و چقدر میخورند، چرا میخورند و یا چرا نمیخورند، همه اینها را میداند. این چوپان آفریدگار و این گوسفندان انسانهائی هستند که در این دنیای چراگاه مانند دارند چرا میکنند. وقتیکه گوسفند دارد چرا میکند هیچ متوجه نیست که کسی او را زیر نظر دارد یا باو مینگرد ولی در همه حال باو می نگرد و در نظر ندارد و یا نمیداند که او همیشه با او هست. معیّت چون همیشه با او هست همیشه دارد باو می نگرد و میداند که چکار دارد میکند و چه کار میخواهد بکند.

4396    گرچه در صورت ازآن صف دور بود        لیک چون دف در میان  سور بود

صورت یعنی در ظاهر, از آن صف یعنی از آن صف و گروه شاهزادگان, دور بود, کی دور بود؟ آفریدگار ظاهراً دور بود. اما مثل دف در میان سور بود. مثالی میزند, سور یعنی جشن. جشن که میگرفتند در جشن دف میزدند و اگر سازهای دیگر نبود دف حتماً بود. این ساز, سازیست که بیشتر به هیجان میآورد. میگوید همان گونه که دف در میان جشن و سرور هست، آفریدگار هم در میان آن گروه شاهزادگان حضور داشت و آنها نمیدانستند.  

4397    واقـف از  سوز  و  لـهـیـبِ  آن  وُفـود        مصـلحت آن بُد که خشک آورده بود

واقف یعنی آگاه, سوز و لهیب یعنی سوختن از آتش عشق, کلمه وُفود یعنی چند نفر که بسوی کسی روی میآورند, بآنها میگویند وُفـود. یعنی این سه برادری که بسوی آفرینش روی آورده اند.  گروه روندگان بسوی حقیقت و یا آفرینش. آن مبدأحقیقت از سوز و لهیب آتش عشق همه اینها آگاه بود، اما مصلحت این بود که وانمود کند که نمیداند. آفریدگار خشک آورده بود یعنی خودش را براه ندانستن زده بود. وقتیکه شخصی چیزی را دانسته باشد و وانمود کند که نمیداند, این را میگویند خُشک آورده است.

4398    در مـیـان جـانشـان  بـــود  آن  سَــمـی        لـیـک قـاصد کرده خـود را اعجـمی

در میان جانشان بود یعنی آفریدگار اصلاً در وجودشان بود. سَمی یعنی آن والا مقامِ بلند پایه در وجود آن سه برادر بود. اما از روی قصد و عمداً, کرده خود را اعجمی یعنی از روی قصد خود را نا آگاه جلوه میداد.  وقتی که تازیان حمله کردند، ایرانیان را مجبور کردند که عربی صحبت کنند. ایرانیانیکه عربی نمیدانستند سعی و کوشش بر این داشتند که یکچیزهائی شکسه بسته بعربی بگویند. عربها باین ایرانیان میگفتند اعجمی یعنی لکنت زبان دارد و نمیتواند درست حرف بزند و نمیتواند ارتباط بگیرد, این اعجمیست. در مصراع دوم بیت فوق مبدأ آفرینش مخصوصآ و عمدآ خودش را اعجمی کرده بود. حالا مثالی میزند:

4399    صـورت آتـش، بـــوَد  پـا یـان  دیــگ        معنـی آتـش  بُوَد  در جــان  دیــگ

ظاهر آتش بود پایان دیگ یعنی در زیر دیگ. معنی آتش یعنی باطن آتش واقعا در جان دیگ یعنی در درون دیگ است. مبدأ حقیقت و یا آفریدگار ظاهراً جدا و بیرون از دیگ وجود ماست, ظاهراً اینگونه است ولی واقعاً در درون دیگ وجود ماست و از ما جدا نیست.

4400    صورتش بیرون  و معنی ش  اندرون        معنی معشوقِ جان دررگ چو خون

صورتش یعنی ظاهرش, بیرون از رگ ماست. معنیش واقعاً در اندرون ماست. صورت این حقیقت ظاهراً بیرون از رگ و خون ماست, ولی واقعاً از نظر معنی و حقیقت این در درون رگ ماست و در خون ماست. وقتی که کسی عاشق میشود، ظاهراً معشوقش بیرون از اوست. ولی اگر عاشق واقعی باشد واقعاً و معناً این معشوق در خون و رگ  اوست. این بر میگردد به موضوع معیّت و وقتی همراه هست از همه چیز با خبر است. مولانا از داستان خارج شده بود و حرفهای خودش را میزد. حالا به داستان بر میگردد. شاهزاده بزرگتر در پیشگاه شاه بود و سجده ادب کرده بود و مراسم ادب بجا میآورد.

4401    شـاهـــزاده  پـیــشِ  شـه  زانـــو  زده        دَه  مُعـرّف   شارحِ   حـــالش  شده

آن شاهزادِ جویایِ حقیقت زانوی ادب زده یعنی سجده کرده. معرّف یعنی شناساننده, شارح یعنی شرح دهنده. پادشاهان در قدیم وقتی که جلوس میکردند، چند تا معرف در حضور او بطور ایستاده حضور داشتند. هر کس که از در وارد میشد و کاری داشت، این معرفها قبلاً پرسیده بودند که تو که میخواهی بیائی چکاره هستی و چکار داری و چه میخواهی بگوئی. اینها برای شاه توضیح میدادند که این شخص کیست و از کجا میآید و دنبال چی هست. در بیت فوق ده معرف شارح حالش شدند یعنی این شاه زاده را بشاه معرفی کردند. همه اینها ظاهری و در عین حال تشریفاتی هم هست. شاه شناسائی کامل باین سه برادر دارد. این معرفها پنج حس بیرون و پنج حس درون هستند. پنج حس بیرون را شما میشناسید ولی پنج حس دیگری هم هست که در درون انسان است. یکی از آنها حس باطن است و دومی حس خیالست سوم حس واهمه است و چهارم حس توهم است توهم یعنی وهم و گمان و تصور و پنجم حس مشترک است یعنی حسی هست که همه این حس ها را با هم چه از بیرون و چه از درون میتواند درک بکند. حالا مولانا این پنج حس بیرون و پنج حس درون را بعنوان ده معرف بکار برده. این معرفین که دارند میگویند این کسیکه وارد شده کیست و چیست و چه میخواهد بگوید این ده حس درون و بیرون هستند که به شاه میگویند که این شاهزاده بدنبال چیست. گفتیم که این معرفی لازم نبود و باید از نظر تشریفات این معرفی بعمل میامد.

4407    پس  مـعـرّف  پـیـش  شـاه   مُـنـتـجب         در بـیـان حــال  او   بگشــود لـب

بین معرفین یک معرف شروع کرد به سخن گفتن در پیشگاه شاه منتجَب. منتجَب یعنی بزرگوار, برتر, نجیب, کنایه از شاه چین و از نظر ما کنایه از مبدأ آفرینش و یا آفریدگار. این معرف لب گشود و اشاره کرد که او چه میخواهد بگوید.

4408    گفت: شـا هـا صـید  احسـان تـو است        پادشـاهی کن که بـی بـیرون شـو است

شاها حالت ندا کردن دارد. گفت شاها این شخصی که آمده شکار شده احسان توست. شکار شده کرم و بزرگواری و احسان توست. بیا و در حق او پادشاهی کن که او از بارگاه تو بیرون نمیرود. تو شکارش کرده ای و در بارگاه تو هست و بی بیرونشو است.

4409    دست در فِـتـراکِ این دولـت  زده است       بـر سـرِ سـرمسـت او بَرمـال دسـت

فتراک آن بند چرمیی بود که شکار چیان پشت زین اسب می بستند و وقتیکه شکار میکردند، شکار خودشان را می بستند باین فتراک پشت زین اسب. حالا چون برادر بزرگتر شکار شده بود، این معرف میگوید او بسته شده به فتراک زین اسب توست ای آفریدگار. دولت یعنی درگاه و پیشگاه. او احتیاج به نوازش تو دارد و سرش مست عشق توست. بر سر مست از عشق  تو دست نوازشی بمال. بر سرِ سر مست او بر مال دست.

4410    گفت  شــه  هر  منصبی و  مُـلکــتـی        کِالـتـمـاسش  هـست  یابد  این  فـتـی

شاه چین گفت، آفریدگار گفت: هر منصبی یعنی هر مرتبه ای و هر پایگاهی و هر مُلکتی و هر مقامی که التماسش هست و تقاضایش هست، باو بگو که پیدا میکند. یابد این فتی. این جوانمرد و این جوان. باو بگو آنچه میخواهد به آن خواهد رسید.

4411   نیست چندان مُلک، کو شـد زان بری        بخشمش اینجا  و مـا  خود  برسَری

این شاه زاده وقتیکه از بارگاه پدرش بیرون آمد او ولیعهد بود و حالا وقتیکه باینجا آمده دست از پادشاهی کشیده, دست از آن بارگاه و تشکیلات و مقام کشیده. پادشاه چین میگوید هرچه میخواهد باو خواهم داد. هر مُلکی مقامی و پایگاهی بخواهد باو میدهم. در اذای آن

چیزهائی که از دست داده میدهم. بخشمش اینجا یعنی همین جا باو میدهم و من یک چیزی هم بر سری باو  خواهم داد. برسری یعنی یک چیز اضافی. کار بجائی رسیده که این شاهزاده آمده بوده که این مبدأ آفریدگار را شکار کند, حالا خود آفریدگار شکار او شده و میگوید من خودم هم برای او هستم و اضافه از چیزهائی که میخواهد باو خواهم داد. پیام مولانا اینست که اگر واقعاً شکارِ حقیقت بشوی، حقیقت شکار شده توست اگر حقیقتاً شکار بشوی آنوقت اون شکار تو میشودبرسری هم خواهی گرفت. هر چیزی را که از دست داده بیست برابرش را میدهم. این بیست مفهوم عددی ندارد یعنی چندین و جندین بار.    

4412    گفت: تا شاهیت در وی عشق کاشت        جز هوایِ  تو  هوائی  کی  گذاشت

معرف گفت: ای شاه تا عشق پادشاهی تو در وجودش کاشته شد، تخم عشق پادشاهی تو در وجودش جای گزین شد, جز هوا و جز هوسِ تو کی در وجوش باقی گذاشت. این یک پرسش انکاریست یعنی هیچ وقت. ای آفریدگار تو میگوئی مُلک و مقام و سلطنت و پادشاهی باو میدهی او هیچ چیزی نمیخواهد. او فقط تو را میخواهد, او هوا و عشق تو را دارد و جز عشق واقعی تو هیج جیز دیگر در وجودش باقی نماند.

4413    بندگیِّ توش  چـنـان  در خَـورد  شـد        که شَـهـی   اندر  دل  او  سَرد  شد

غلامی و بندگی تو ای آفریدگار، توش یعنی تو او را، بندگی و غلامی تو او را چنان خوش آیند و برازنده شد که اصلاً اندیشه پادشاه شدن در دلش خاموش و سرد شد. تا آتش عشق تو در دلش روشن شده، عطش پادشاه شدن در دلش سرد و خاموش شده و فقط تو را میخواهد.

4414    شـاهی و شـه  زادگی  در باخته ست        از پی تـو در غـریبی سـاخـته است

در باخته است یعنی رهائی کرده است. پاک باخته یعنی همه چیزش را از دست داده. شاهی و شاهزادگی همه را باخته است و نمیخواهد. در این کشور پهناور چین جائی که برایش غریب است وغیر آشناست با آن ساخته و با این غریبی خودش را وفق داده و سازگار شده و چیزی نمیخواهد.

4415    صـوفی است، انداخت خـرقه  وَجد  دَر       کی  رود  او بر سرِ  خرقه  دگـــر

صوفیان واقعی اینطور بودند و حالا هم هستند نه آن صوفی که در قونیه رقص سماع میکند و مردم از تمام دنیا میروند، و نمایش را تماشا میکنند و هی به به میکنند. مولانا بهیچ وجه آنگونه نمی رقصیده و وقتی بلند میشده که برقصد بکلی از خودش بیخود بوده و نمیفهمیده که چه میکند. این رقصهائی که به مولانا بطورغلط نسبت میدهند فقط جنبه نمایشی دارد. در بیت بالا میگوید صوفی است ولی خرقه اش را انداخته. خرقه انداختن یعنی وقتیکه صوفیان به اوج وجد و رقص و خوشحال و هیجان میرسیدند، خرقه خود را در میآوردند و بسوی مجلسیان پرت میکردند و آن تماشاگران این خرقه ها را تیکه و پاره میکردند و هرکسی تیکه ای بر میداشت بعنوان تبرک و با خودش می برد. این کار را میگفتند خرقه انداختن. وقتی این صوفیان بخودشان می آمدند و آرام میگرفتند اصلاً بدنبال خرقه شان که پرت کرده اند نبودند و نمیگفتند که ای صوفیان خرقه من را بمن پس بدهید. ای آفریدگار این کسی هم که به بارگاه تو آمده است، دیگر سلطنت و پادشاهی و خدم و حشم را پرت کرده درست مثل آن صوفی که خرقه اش را پرت کرد و دیگر بدنبالش هم نیست و فقط تو را میخواهد.

4416    مـیـل ســوی خـــرقــه داده  و ، نَــدَم        آن چنان باشد که من مغبون شــدم

نَدَم یعنی پشیمانی, اگر یک صوفیی خرقه اش را بدهد و دو باره هوس پیدا کند که آن خرقه را میخواهم, پشیمان شدم, من مغبون شدم و در این معامله زیان کردم. تو را بخدا خرقه ام را بمن پس بدهید زیرا من بیخود خرقه ام را انداختم. این دیگر صوفی نیست.این یک درغگو متظاهاراست. این شاهزاده هیچوقت این کار را نمیکند.

4417    باز ده آن خـرقه  این سو  ای  قـرین        که نـمـی ارزیــد آن ، یـعـنـی بدین

باز آن صوفیی را مثال میزند که اگر خرقه اش را پس خواسته باشد این حرفها را میزند. باز ده بمن پس بده آن خرقه را این سو, بمن پس بده ای قرین. قرین یعنی یار و هم نشین من. که نمی ارزید, و ارزش نداشت آن  اشاره است به وضعی و سروری که پیدا کرده اند و بدین یعنی از دست دادن خرقه. حالا که فکرش را میکنم می بینم خرقه من بیشتر ارزش دارد و به آن وجد و سروری که پیدا کردم نمی ارزد. هیچوقت صوفی واقعی چنین حرفی را نمیزند. آن معرفی کننده که به آفریدگار میگوید که  این کسیکه آمده در پیشگاه تو هیچ وقت مثل آن صوفی دروغین چنین حرفی را نمیزند.

4418    دور از عاشـق که ایـن  فـکر  آیـدش        ور بـیـایـد، خـاک بــرسَـر بـایدش

اگر یک عاشق این اندیشه و فکر در سرش بیاید که من عاشق شدم ولی پشیمان شدم خاک بر سرش باشد. او هیچ وقت عاشق واقعی نبوده و نیست. اگر عاشق واقعی بود هیچ وقت چنین فکری بسرش نمیزد.

4419    عشق، ارزد صد چـو خرقـه  کاالـبَـد        که حـیـاتی دارد  و حس  و  خـرد

کالبَد در اینجا یعنی جسم و تن و تشبیه میکند به خرقه. میگوید که این تن آدمی حیات دارد, زنده است و حس دارد, عقل و خرد دارد. اما عشق چگونه است؟ عشق در برابر آنها صد برابر بیشتر دارد. صد برابر بیشتر از جان می ارزد. همین می ارزد که حس دارد و همین می ارزد که عقل دارد. این عشق صد برابر ارزشش بیشتر است. ای آفریدگار این عاشق است که آمده نزد تو, پاک باخته است, و همه چیزش را از دست داده. تو میگوئی حالا مُلک دنیا باو میدهی؟ یعنی پادشاهی یک جائی را میخواهی باو بدهی؟ آن پادشاهی ارزشی برای او ندارد

4420    خاصه خرقه مُلک  دنیا  که  ابـتر است        پنج دانگِ مستی اش دردِ سر است

در بیت بالا بدن و یا جسم را تشبیه به خرقه کرد. در این بیت همه دنیا را تبدیل میکند به خرقه. همه این دنیا و سلطنت این دنیا را مثل خرقه ابتر میداند. ابتر یعنی خرقه ناقص و بی ارزش. در اصل این کلمه دُم بریده است ولی اینجا معنی ناقص میدهد. این دنیا اصلاً پادشاهیش هم ابتر است و نقص دارد. در مصراع دوم میگوید پنج دانگ مستی اش دردِ سر است یعنی همه چیزی را که از مال دنیا دارد, حا لا خانه و یا زمین و یا پول نقد باشد, همه کل آنرا میگویند دانگ. این پنج دانگ که میگوید یعنی پنج ششمِ دانگ. یا پنج جزء از شش جزء .  میگوید اگر تمام را شش قسمت بگیریم و پنج قسمتش را به یکی بدهند, خیلی زیاد است. تازه مولانا میگوید این پنج قسمت از دنیا درد سر است و ابتر و هیچ ارزشی ندارد. ای آفریدگار این شخص باینجا نیامده که عوض چیزهای از دست رفته اش چیزی از تو بگیرد. او فقط عشق تو را میخواهد و توجه تو را و پیوند تو را میخواهد و نه هیچ چیز دیگر. مُلک دنیا نمیخواهد یعنی سلطنت دنیا را نمیخواهد

4421    مُـلک دنـیـا  تـن  پـرستان  را حلال        ما  غـلامِ مُـلک عشـقِ  بــی  زوال

ما غلام آن سلطنتِ عشقِ محو نشدنی و زوال نشدنی هستیم. دنیا محو میشود و زیر و رو دارد, پس سلطنتش هم زوال پذیر است. اما عشق زوال پذیر نیست. سلطنت عشق یا مُلک عشق. ازت سؤال میکنند آیا سلطنتِ زوال پذیر این دنیا را میخواهی یا سلطنت زوال نا پذیر عشق را؟ اگر خرد داشته باشی میگوئی سلطنت زوال نا پذیر عشق را میخواهم. حالا سلطنت این دنیا ارزانی آن دنیا پرستان. ما بنده و غلام آن سلطان عشقیم که بی زوال است.

Loading

43.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت هشتم

تفسیر  :

در اینجا هشتمین بخش از داستان قلعه هوش ربا را شروع میکنیم. گفته بودیم که این داستان مثل دیگر داستانها مثنوی کاملاً سمبولیک است و بازیکنندگان این داستان هرکدام در معنویات منظله ای دارند. در زیر فقط برای یاد آوری معنای آنها را متذکر میشویم برای خوانندگان عزیز و با درک بهتر.

1- پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.   2– تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و  6-شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است با این مقدمه به دنباله داستان از دو بیت قسمت هفتم که دو برادر به برادر بزرگتر میگفتند که تو نمیتوانی بدون راهنما باین سفر بروی, و حالا به دنباله داستان می پردازیم:

4156    تـلـخ  خـواهــی  کـرد  بر عمر مـا        کی بر این میدارد، ای دادَر، تو را

برادران میانه به برادر بزرگتر گفتند تو با نپذیرفتن راهنما و اندرز ما باعث میشوی که زندگی ما را تلخ بکنی. چه کسی تو را بر می انگیزد و تحریک میکند که این کار را بکنی؟ در مناطق ماورائالنحرمثل سمرقند و بخارا نه تنها در سابق هنوز هم به برادر میگویند دادَر.

4157    گر رود صد سال، آن کآ گاه نیست        بَر عما ، آن از حسابِ  راه  نیست

آنک یعنی آنکس که, آگاه نیست یعنی از راهی که تو میخواهی بروی خبر ندارد, بَر عَما یعنی از کوری و نا بینائی, یعنی این راه بسوی حقیقت بشما نشان نمیدهد. ای برادر تو میخواهی کور گورانه باین راه قدم بگذاری, صد سال هم اگر بروی به هیچ عنوان در راه رسیدن به حقیقت پیش نرفتی. برای اینکه تو در تاریکی و کور کورانه میخواهی بروی. نه کوری چشمت بلکه کوری چشم دل کورت است. برای همین است که تو راهنما میخواهی.

4158    بی سِلاحی  در مرو  در  مَـعـرَکه        همچو بی  باکان  مـرو  در تَـهلُـکه

سلاح ابزار جنگیست و بی سلاحی یعنی بدون حتی یک ابزار جنگی. معرکه اینجا جنگ است. البته در اینجا جنگی وجود ندارد این را مولانا مثال آورده. بی باکان یعنی آن کسانیکه خودشان را بیهوده بخطر میاندازند. مرو در تَهلکه یعنی خودت را بهلاکت نیانداز. تَهلکه یعنی خود را به هلاکت انداختن. در این مشکلات راه جستن حقیقت و طریقت بدون سلاح نمیتوانی بروی. سلاح تو آن راهنماست که قبول نمیکنی و تو داری بسوی هلاکت پیش میروی.

4159    این همـه گفتند و، گفت آن نا صبور        که: مـرا زین گفـته ها  آیـد نُـفـور

این همه دو برادر برایش گفتند و برادر بزرگتر نا صبور و ناشکیبا گفت: ای برادران هرچه که شما میگوئید من ازش نفرت دارم و آن پند و اندرزهائیکه بمن میدهید من از آنها هم نفرت دارم. نُفور یعنی نفرت داشتن.

4160   سینه پُر آتش مرا چون منـقـل است        کِشت کامل گشت، وقتِ مَنجل است

سینه پُر آتش یعنی سینه پُر از عشق. عشق آن دختری را که تصویرش را دیده ام. یعنی عشق رسیدن به این اسرار آفرینش. آنقدر ذوق و شور رسیدن باو را دارم که سینه ام پُر از آتش شوق شده. کِشت یعنی یک تخمی را که میکارند. وقتیکه کِشت کامل میشود و محصول میرسد باید آن را درو کرد. کلمه منجل بمعنی داس است ولی مولانا بمنظور درو کردن بکار برده. محصول رسید و گندمها طلائی شدند و نشانه کامل شدن آنهاست و حالا باید داس برداشت و آنرا درو کرد. من کِشتی که در وجودم هست حالا رسیده و کامل شده و حالا وقت آنست که نتیجه اش را بگیرم.

4161    صدر را صبری بُد، اکنون آن نماند        بر مـقـام صبر عشق  آتـش  نشاند

صدر بمعنی سینه است. بر مقامِ یعنی بر جایگاهِ, آتش اینجا آتش بی قراریست و در برابر صبر آمده. میگوید ابتدا در سینه ام صبری وجود داشت ولی اینک آن صبر رفته و جای آن صبر را ناشکیبائی پُر کرده. عشق آتشین همه چیز را نابود میکند و از بین می برد. اصلاً عشق ماهیتش گونه ایست که با صبر کردن هیچ رابطه ای ندارد و عاشق اصولاً نا شکیباست. میخواهد هرچه زود تر به معشوقش برسد.

4162    صـبرِمن مُرد آن شبی که عشق زاد        در گذشت او حاضران را عمر باد

اینجا مولانا تضاد و مطابقه بکار برده. زاد یعنی زائیده شد و در گذشت یعنی مُرد. در مصراع دوم او اشاره اش به صبر است. حاضران اشاره به صبوران است. برادر بزرگتر میگوید ای برادر های من, من از همان شبی که عشق آن تصویر زیبا در دلم شعله کشید و تولد پیدا کرد در دلم دیگه صبرم را از دست دادم. حالا آن کسانیکه هنوز صبور هستند عمرشان دراز باد. من نمیتوانم صبر کنم.

4163    ای مُحدِث! از خطاب و از خُطوب        زان گذشتم   آهن  سردی  مـکوب

مُحدث کسی هست که سخن میگوید یعنی سخنگو, در اینجا یعنی اندرزگو, اشاره است بدو برادریکه دارند باو نصیحت میکنند. خطاب کردن یعنی چیزی را روبروحضوری با کسی بیان کردن, خُطوب یعنی کارهای پُر خطر و چیزهائی که در زندگی انسان را بخطر می اندازد. آهن سرد کوبیدن در مسراع دوم یعنی یک کار بیهوده کردن. میگوید این حرفهائی که دارید بمن میزنید مثل اینست که شما دارید روی آهن سرد می کوبید شکلش عوض نمیشود. شما دارید خودتان را رنج میدهید. اگر آهن سرد خودش را میتواند عوض کند منهم میتوانم بحرفهای شما گوش کنم. من تصمیم را گرفته ام و رأی خودم را عوض نمیکنم.

4164    سر نگونم، هی، رها کن  پای  من        فـهـم  کو در  جـمـله   اجزای  من

من سر نگون دریای عشق هستم. رها کن پای من یعنی من را آزاد بگذارید. این حرفهائی که شما دارید بمن میزنید، من اینها را نمی فهمم. عاشق که حرف سرش نمیشود. در هیچ جزوی از اعضای بدن من آن فهمی که شما انتظار دارید در آن وجود داشته باشد وجود ندارد. مولانا میگوید کسی که دلش غرق دریای عشق است، دلش میخواهد که غرق تر بشود. نمیخواهد کسی بیاید و او را نجاتش بدهد.

           غرق ِ حق باشد که خواهد غرق تر        همچو موج بحر جان زیر و زبر

غرق حق یعنی کسیکه در حقیقت غرق شده باشد. این شخص میخواهد غرق تر بشود. و جان من مثل موجی هست که با امواج دریا دارد زیر و زبر میشود. با حرفهای شما تغییری نمیکند.        

4165    اُشتـرم  من   تـا   تـوانـم  مـیکشـم        چون فتادم زار،  با   کشتن  خوشم

سابق بر این تنها وسیله حمل و نقلشان شتر بود و هرچه داشتند بار شتر میکردند و خودشان سوار بر آن شتر میشدند و بسفر میرقتند. حالا این برادر بزرگتر میگوید من مثل شتر عمل میکنم تا توان دارم بار پشتم را میکشم. اینجا بار عشق است. حالا در سابق وقتیکه این شتر پیر و ناتوان می شد او را میکشتند و از گوشتش استفاده می بردند. اینست که میگوید چون شدم زار و پیر و نا توان، با کشته شدن هم خوشم.

4166    پُر سرِمقطوع، اگرصد خـنـدق است        پیشِ دردِ من  مزاحِ  مطلق  است

سر مقطوع یعنی سرِ قطع شده, خندق یعنی گودال دور شهر که آن ها را پر از آب میکردند برای  دور نگه داشتن دشمن. میگوید این خندقهای گود را در نظر بگیرید اگر آنقدر در جنگ کشته شده باشند که این خندق پُر شده باشد از سرهای قطع شده، پیش درد عشقی که من دارم فقط یک شوخی نابِ مطلق هست. پیام مولانا ببینید میخواهد بگوید عشق وقتی که میآید کار آسانی نیست. عشق سر کش و نا فرمان و خونی هست و حتی میکشد. تو اول این را بدان و اگر مرد این راه هستی برو. و اگر احل این نیستی فرار کن.

4167    مـن نخواهم زد گر از خـوف  و  بیم        این چنین  طبل  هـوا  زیرِ گــلـیـم

خوف و بیم هردو یک معنی دارند و یعنی ترس و وحشت. در مسراع دوم طبل هوا یعنی طبل هوا و هوس. طبل هوا و هوس زدن یعنی اینکه ای مردم بدانید که من دارای این هوا و هوس هستم. حالا یکی را در نظر بیاورید که این کار را میکند. این که نمیشود پنهان کرد و این آشکار است، حالا بگذارید زیر گلیم و طبل بزنید باز هم صدایش به همه جا میرود. میگوید من دیگر حاظر نیستم که طبل این هوس عشق را در پنهان بزنم من میخواهم آشکار بگویم که عاشق هستم.

4168    من عَلم اکـنـون بـه صـحرا مـیـزنـم        یـا سر اندازی  و  یا  رویِ صـنـم

عَلم بصحرا زدن یک اصطلاحیست یعنی کاری را آشکار کردن و برخ همه کشیدن و یا همه را باخبر کردن. در قدیم وقتی مردم میخواستند یک کاری را انجام بدهند, یک عَلَم میبردند در خارج شهر و پرچم را میزدند و پای آن طبل میزدند. همه مردم میآمدند و دور این علَم جمع میشدند و آنوقت بهم میگفتند که میخواهیم فلان کار را بکنیم. حالا این برادر بزرگ میگوید من حالا میخواهم عَلَم به صحرا بزنم. در مصراع دوم میگوید یا سر اندازی و یا روی صنم. یعنی یا اینکه سرم را از دست میدهم و یا روی صنم. صنم بمعنا بت و معشوق است. یا روی محبوبم را می بینم و به اسرار آفرینش پی می برم  و یا سرم را در این راه از دست میدهم. شما وقتی در ارتش هم سرباز میگوئید بخاطر این میگوئید که حاضر شده که سرش را در جنگ ببازد.

4169    حـلق کو نَـبـوَد  سزای آن  شراب        آن  بریده  بـه  بشمشـیر و  ضراب

حالا مولانا تا پنج بیت بعد تمثیل میآورد ومیخواهد از تمام اعضاء بدن حرف بزند میدانید که اینها حرف برادر بزرگتر نیست این مولاناست که بدهان برادر بزرگتر میگذارد و در واقع اینها حرفهای خود مولاناست. میخواهد بگوید کسی که عاشق است تمام اعضائ بدنش باید عاشق باشند و اگر اینگونه نباشد اصلا بدرد نمیخورد. حالا از حلق شروع میکند. حلق یعنی گلو, کو یعنی که او, نَبود یعنی نباشد, سزای آن شراب یعنی سزاوار شراب عشق. در مصراع دوم آن بریده به بهتر است بریده شود با ضربه های شمشیر. میگوید: آن گلوئیکه لیاقت آن را نداشته باشد که شراب عشق ازش پائین برود، بهتر این است که آن گلو بضرب شمشیر قطع بشود. اگر تو عاشق هستی گلویت هم باید عاشق باشد.

4170    دیده  کو نَبوَد  ز وصــلش  در  فِرِه        آنـچـنـان دیده سـپـیـد و کــور بــه

کو یعنی که او, نبود یعنی نباشد, ز وصلش یعنی از وصل معشوق, در فِرِه یعنی در روشنائی. وقتیکه شما یک دوست عزیزی را می بینید میگوئید چشمم روشن. حالا میگوید آن چشمی که از دیدن محبوب خودش روشن نباشد، آن چشم بهتر است که کور باشد. افراد کور معمولا چشمشان سیاهی ندارد. وقتی به آنها نگاه میکنی چشمشان کاملاً سفید است. یعنی آن کسیکه نمیخواهد به حقیقت برسد و به عالم معنی برود و رازهای آفرینش را دوست ندارد که درک بکند، چشم دلش کور است مثل دلش. اگر چشم دلش بینا بود میخواست برود.

4171    گوش  کـان  نَبوُد   سزای  راز  او        بر کَـنَـش، که نبود  آن بر سر نکو

گوش کان یعنی گوشی که آن, نبود سزای اسرار حقیقت یعنی گوشی که سزاوار نباشد که اسرار حقیقت را بشنود، از سرت بکن و جدا بِکُن و بیانداز دور. چنین گوشی اگر بر سرت نباشد بهتر است.

                    دیده را آنست که دلبر بیند         گر نبیند چه بوَد فایده بینائی

گوش هم باید گوشی باشد که توانائی شنیدن راز حقیقت را داشته باشد. اگر سزاوار نباشد که بشنود، چه فایده ای دارد؟

4172    انـدر آن دستی که نـَبـوَد آن نِصاب        آن شکستـه بـه  بسـاطـــورِ قَـصاب

کلمه نِصاب اینجا بمعنی سرمایه و دستمایه است. قَصاب همان قصّاب است که تشدید آنرا برداشته که آهنگ شعر جور بشود. میگوید کف هر دستی که سرمایه و یا دستمایه نباشد بهتر اینست که آن دست با ساطور قصّاب شکسته شود. چه دستمایه ای؟ منظور سرمایه معرفت و دستمایه معنویت و حقیقت. اگر اینها در دست نباشد بهتر است که قصّابآن دست را قطع کند. قصاب دست کی را قطع میکند؟ دست گاو و گوسفتد را. دستی که سرمایه معنویّت دربدن آن نیست هم ردیف دست گاو و گوسفند است.

4173    آنـچـنـان  پـائی  که   از رفـتـارِ او        جان نـپـیـونـدد به  نـرگس  زارِ او

رفتار او یعنی رفتن او و گام برداشتن او, نرگس زار یعنی گلستان، گلستانیکه همه گلهایش نرگس است. این پس وند زار محل را میرساند. 

4174    آنچـنـان پا در حدید  اولی تَر است        کانچـنـان پا عاقبت  دردِ  سَر است

حدید یعنی آهن. مولانا بزبان این برادر بزرگتر میگذارد. برادر بزرگتر میگوید پائی که بسوی حقیقت نمیخواهد بجلو برود, بهتر اینست که به زنجیر بسته شود. حدید آهن است و در اینجا بمعنی زنجیر است. چنین پائی در عاقبت دردِ سر می آفریند.

4175    یا  در این  ره  آیدم  آن  کـامِ  مـن        یا چـو باز آیـم ز رَه   سوی  وطن

تا حالا مولانا بود که داستان را رها کرده بود و حرفهای متعالی خودش را میزد. و حالا بداستان بر میگردد. حالا برادر بزرگی صحبت میکند. در اینجا یاد آور میشوم که داستانی هست بدین مظمون که شخصی در بغداد بود و شب در حین خواب، خواب می میند که در مصر یک خانه ای هست و در زیر آن خانه گنجی وجود دارد و در خواب دارند باو میگویند که این گنج مال تست و برو این گنج را پیدا کن. حالا او در بغداد این خواب را می بیند و این خانه در مصر است. نشانه هایش این چنین است و محل آن فلان جاست و در فلان جا قرار دارد. این بد بخت راه میافتد و با چه زحمت و مشقتی از بغداد میرود به مصر و با چه زحمتی خانه را پیدا میکند. در و دیوار را که نگاه میکند, آن شبگردها و پاسبانها خیال میکنند که او دزد است. او را میگیرند و کتک مفصلی باو میزنند. بآنها میگوید من دزد نیستم و دارم از بغداد میآیم من چنین خوابی دیدم و توی خواب گفته اند که گنجی زیر این خانه است. آن نگهبانی که او را کتک میزد باو گفت عجب احمقی هستی. من خواب دیده ام که در بغداد یک خانه ای هست و نشانه هایش هم این است. آن شخص دید تمام نشانه هائی که میدهد همه نشانیهای خانه اوست. با خود گفت عجب کاری کردم که این همه راه را آمدم. دوباره برگشت به بغداد و زیر خانه اش را کند و به گنج رسید. حالا این برادر میگوید در این راهی که میروم یا آرزوی من برآورده میشود و یا وقتی باز گشتم بکام و آرزویم میرسم. در اینجا یکی از نکات مهم عرفانی مطرح است.

4176    بو که موقوف است  کامـم بـر سفر        چون سفر کـردم، بـیا بـم در حضر

بو که یعنی شاید, موقوف است یعنی بسته باین است, حضر بمعنی شهر است مطابق با سفر آمده. این برادر بزرگتر میگوید شاید که آرزوی من بسته باین باشد که سفر کنم و بعد برگردم و وقتیکه بر گشتم به شهر خودم آنوقت آرزویم برآورده بشود. مثل داستانیکه در بالا گفتیم.

4177    یار را چندین بجویم  جدّ و چُوست        که بـدانـم که نمی  بـایست  جُست

اینقدر من عقب این معشوقم میگردم تا اینکه بفهمم که دیگر نباید بدنبالش بگردم. چندین یعنی آنقدر. جدّ یعنی با کوشش و جهد. چُست یعنی با چابکی و زرنگی.

4178    آن مَـعـیّـت کی رود در گوش من        تـا  نـگـردم   گِـرد  دَورانِ  زَمن

معیّت یعنی همراه بودن و همراهی کردن. این اصل در عرقان هست که آفریدگار با فرد فرد ما, هرکجا که هستیم ودر هر وضعی که هستیم و در هر حالی که هستیم با ماست. این یعنی معیّت. یعنی پروردگار همیشه همراه ما هست. اگر او همراه شماست کجا عقبش میگردید؟     

آنان که طلبکارِ خدائید خدائید         بیرون زشما نیست شمائید شما

این خدائی که دنباش میگردید درون شماست. و آن حقیقتی که بدنبالش میگردید, در درون شماست. در بیت فوق و مصراع اول میگوید این مفهوم و معنی این همراه بودن در گوشم نمیرود، مگر اینکه در این زمانه دور دنیا بگردم که این حقیقت و یا یارم را پیدا بکنم و یا پیدا نکنم. اگر پیدا نکردم آنوقت معلوم میشود که با من بوده و من بیخود داشتم دور دنیا بدنبالش میگشتم.

4179    کی کنم مــن از مـعـیّـت  فَـهمِ راز        جز که از بَـعـد  سفر  های  دراز

باید سفرهای دراز کنم و چیزی بدست نیاورم و آن راز ها را پیدا نکنم تا بعد بفهمم که این همیشه همراه من بوده و یا در معیّت من بوده و این راز در داخل وجود من بوده.

        آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم        یار در خانه و ما گردِ جهان میگردیم

آن چیزی که میخواهی در وجود خودت هست, کجا بدنبالش میگردی؟ در کدام ایالت و در کدام دیار. تو باید سیری کنی در درون خودت. همه جای دنیا را سیر میکنی, یکبار هم در درون خودت سیر کن و خودت را بشناس. اینهمه جاهای دنیا را سفر کردی . چیزی پیدا نکردی.

4181    چون سفر ها کرد و دادِ  راه  داد        بعد از آن مُهر از دلِ او بَر گـشاد

این در دل هست, این همراه حقیقت با شماست. مهر اینجا یعنی حجاب، مثل اینکه یک چیزی بیاندازند روی یک چیز دیگر و مُهرش بکنند یعنی کسی بآن دست نزند. حجاب خود خواهی تکبر و خود پسندی و حسادت و انتقام, زیاده خواهی و کینه و اینهاست. اگر سیر درون خودت کردی آنوقت خواهی دید که این حجابها از روی دل تو برداشته میشود. آنوقت آن چیزی را که خواستی و دنبالش میگردی پیدا میکنی.

4183    بعد از آن گویـد :  اگر دانستـمـی        این معیّت را، کی او را جُستـمـی

 این بیت را باید اینگونه بخوانیم: 

          بعد از آن گوید:  اگر دانستمی این معیّت را،  کی او را جُستمی

اگر میدانستم آن چیزی را که میخواهم، در وجود خودم هست من هرگز بدنبال  جستجوی او نبودم. همان چیزیکه حافظ میگوید:

         بی دلی بر همه احوال خدا با او بود        او نمیدید و فریاد خدایا میکرد

Loading

42.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت هفتم

تفسیر      :

داسطان طویل دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور را که شروع کرده بودیم، در این جا هفتمین قسمت آن را بر رسی میکنیم. در نظر خوانندگان محترم هست که در شش قسمت گذشته گفته بودیم که این داستان کاملاً سمبولیک است و پادشاه بمنظله عقل کل, و آن سه شاهزاده روندگان راه حقیقت, قلعه ذات الصور کنایه از این دنیا ست اگر کسی اسیر زرق و برقهایش بشود. کشور چین در اینجا بمنظله عالم معنی و حقیقت است و دختر شاه چین بمنظله اسرار این حقیقت است و به این زودی باو نمیشود که دسترسی پیدا کرد یعنی تا شایستگی و لیاقت نداشته باشید, دسترسی باو ممکن نیست و حالا دنبالش رامیگیریم:

4119    کار و باری کِت رسد بعدِ  شکست        اندر آن اقبال و مِنهاج  و ره  است

کار و بار در اینجا یعنی احوال روحانی, کِت یعنی که تو را, بعدِ شکست یعنی بعد از خودشکنی. اندر آن یعنی اندر آن خود شکنی, اقبال در اینجا یعنی اقبال معنوی, منهاج یعنی راه و یا راهی بسوی حقیقت, منهاج و ره است یعنی راه بسوی کمال است. سخنان پند آمیز دو برادر کوچکتر به برادر بزرگتر که گفتند که تو باید خود شکنی بکنی و راهنما پیدا بکنی و بروی بسوی کمال برسی, اینجا مولانا دارد توضیح میدهد تا اینکه خودشکنی نشود کار انجام نمیشود. حالا اگر خود شکنی باشد، این راهنما راه درست در مسیرت میگذارد و از طرف دیگر اقبال یعنی بخت آن را پیدا میکنی که به مقصد معنوی خودت برسی و راه  رسیدن به کمال هم پیدا میکنی.

4120    کار و باری کـه  نـدارد  پا  و  سر        ترک کن، هی! پیرخر، ای پیر خر

حالا این کار و باریکه در این بیت آمده با کار و بار بیت قبلی فرق میکند. این کار و بار یعنی کردار و رفتار, در مصراع اول میگوید کار و باری که پا و سر ندارد یعنی پوچ است و بیهوده و فساد آفرین است. میگوید این نوع کار و بار را ترک کن.  هَی یعنی هوشیار باش, پیر خَر اینجا بمعنی خریدن است و فعل امر است یعنی یک پیر بخر و یک راهنماد جستجو کن, ای کسیکه در نادانی و خریت پیر شدی.

4121    غیرِ پیر ،استاد  و سر لشکر  مباد        پـیـر گردون نَی  ولی  پـیـرِ  رشاد

میگوید بجز این پیر راهنما، هیچ استاد و سر لشگری و پیشوائی مباد. یعنی خدا کند که نباشد. مباد یک نوع دعا هست. میگوید غیر از این پیر راهنما خدا کند که پیر دیگری نباشد. پیر گردون نَی. پیر گردون پیری هست که در اثر گذشت زمان پیر و سالخورده شده. میگوید منظور پیر سالخورده نه ولی پیر رشاد, رشاد یعنی پیر ارشاد کننده و یا پیری که هدایت بکند. یعنی پیریکه خودش به حقیقت رسیده و میتواند دیگران را هدایت کند. در دفتر اول میگوید کو زحق پیر است. کو یعنی که او. از حقیقت پیر است

4122   در زمان، چون پیر را شد زیر دست        روشنائی  دیــد آن  ظلمت  پـَرَست

در زمان یعنی فوراً و بلا فاصله. چون پیر شد زیر دست، منظور پیر ارشاد کننده است. یعنی مطیع او شد. بمحض اینکه آن پیر را پیدا کرد و زیر دستش شد، روشنائی و نور هدایت بطرف کمال دید آن ظلمت پرست, کسیکه مثل خفّاش در غار تاریک بظلمت عادت کرده و از نور گریزان است و یا کسانیکه در ظلمت نادانی عمری را بسر بردند و باین نادانی خودشان عادت کرده اند, مولانا میگوید اینها ظلمت پرست هستند.

4123    شرط، تسلیم  است  نه  کارِ  دراز        سود نَبوَد  در ظلالـت  تـُــرک تاز

شرط  در اینجا منظور شرط رسیدن به حقیقت. تسلیم هست یعنی زیر دستی راهنما بودن و خود را باو تسلیم کردن. نه کار دراز یعنی نه کارهای کوچکی که دراز مدت باشد. سود نبوَد یعنی فایده ای ندارد. در ظلالت تُرک تاز یعنی خیلی سریع اسب تاختن. چون سابق براین ترکانی بودند که هجوم میآوردند برای غارت کردن و اینها خیلی تند با اسبهایشان حمله میکردند. ظلالت هم یعنی گمراهی. در گمراهی تُرک تازی کردن اصلا سود که ندارد هیچی برعکس هم هست. شما یک راه خطا را انتخاب کرده اید، حالا هرچه که تند تر بروید را, ازبین ببریم یعنی گمراحی را از بین ببریم. چگونه از گمراحی بیرون برویم از طریق

راهنما. کدام راهنما؟ همین مولانائی که مدتهاست مشغول دادن پند و اندرزهای صادقانه اش بمن و شماست. چه راهنمائی بهتر و مناسب ترازاو که زنده است و دارد با شما حرف میزند. 

4124    مـن نـجـویـم زین سپس راهِ  اثـیـر        پیر جویم،  پیر جویم،  پـیـر  پـیـر

در اینجا مولانا حرفهای متعال خودش را بما زده و حالا دارد راجع بخودش دارد حرف میزند. میگوید من از این پس جستجو نمیکنم راه اثیر. پیشینیان معتقد بودند که این لایه های زمین از پائین به بالا لایه لایه است. اول لایه خاک است, بعد هم لایه آب است, منتها اینها میگفتند کره خاک و کره آب. بعد روی کره آب کره هواست و روی کره هوا کره آسف است و در رده بالا ترین کره آتش است که آن را کره اثیر هم میگویند. همان چیزیکه در لاتین بآن اتر میگویند, عربها بآن میگویند اثیر. مولانا میگوید من اگر بخواهم در آسمان هم پرواز کنم بدون راهنما پرواز نمیکنم. اگر که من بخواهم به تمام این لایه های هوا پرواز کنم و به اوج برسم یعنی به لایه اثیر برسم آن هم بدون راهنما نمیروم. من این کار را نمیکنم و پس شما هم نکنید. حالا چرا این کلمه اثیر را میگوید برای اینکه از نظر سمبولیک معتقد بودند که فرشتگان در آن  فضای اعلا قرار گرفته اند و همانگونه که انسان از خاک گرفته شده، فرشتگان از آتش گرفته شده اند که همان لایه اثیر است و اگر من خواسته باشم بآسمان بروم و به فرشتگان هم برسم بدون راهنما نمیروم.

4125    پـیـر  باشد  نـــردبــــانِ  آسـمــان         تـیر، پرّان از که گردد؟ از کـمـان

همانگونه که به پشت بام رفتن نوَردوان میخواهد, به آسمان رفتن هم نوردبان میخواهد. حالا چه نردبانی شما را به اوج آسمان می برد و شما را به آن بلند آسمان حقیقت میرساند؟ نردبانش همان راهنماست. در مصراع دوم میگوید: تیر که خودش پرتاب نمیشود, پس چی جوری پرتاب میشود؟ تیر از کمان پرتاب میشود. حالا این راهنما کمانی هست که شمای تیر مانند را پرتاب میکند بسوی اوج آسمان حقیقت.

4126    نـه ز ابـراهـیـم؟ نمرود  گـــــران        کـرد با کـر کس سـفـر بــر آسـمان

نه زابراهیم یعنی آیا اینطور نبود که ازابراهیم؟ نمرود گران دل, گران دل یعنی پست و فرومایه. در یک افسانه مذهبی از خیلی قدیم زمان, ابراهیم پیامبر در زمان نمرود بود و نمرود پادشاه قدرتمند بابل بود و در آنجا نمرود اظهار خدائی کرد که من خدا هستم. وقتیکه ابراهیم در آنجا قیام کرد به نمرود گفت نه تو خدا نیستی و خدا کس دیگری و چیزدیگری هست و من خدای تو را بتو نشان میدهم. نمرود گفت این خدای تو کجاست بمن بگو, من میروم و خدای تو را می کشم. غیر از من دیگر خدائی نیست. ابراهیم گفت آیا تو میتوانی خدای مرا بکُشی؟ نمرود گفت بلی میتوانم.  رفت و یک تختی آورد و چهار طرف این تخت  چهار چوب بلند نصب کرد. بعد پای این چوبهای بلند را چهار عدد کرکس با بالهای قوی گذاشت. سر این چهار چوب چهار تیکه گوشت گذاشت. فاصله این گوشت و کرکسها گونه ای بود که این کرکسها نمیتوانستند به تیکه گوشت برسند. این کرکسها با هم شروع به پرو بال زدن کردند و تختش را بلند کردند بردند به آسمان. اینطور نبود که نمرود گران با کرکس سفر بر آسمان کرد؟

4127    از هـوا شـد سـوی بالا  او  بـسی        لیک بــر گـردون نَـپـرّد  کر کسی

هوا در اینجا یعنی هوا و هوس و خواهشهای نا روای  دل او. این نمرود که روی تخت بود از هوا وهوسش بود و این کرکسها مقداری هم تخت او را بالا بردند. لیک در اوج آسمان نَپرّد کر کسی. کرکس نمیتواند باوج آسمان حقیقت پرواز کند و تو را به آن بالا برساند. این کرکس صفت هائی که کارهایشان فساد آفرین است. طعمه این کرکسها مردار است, مردار یعنی حیوان مرده. اینها حیوانهای مرده را میخورند, پلید و آلوده هستند. این کرکس صفتان مثل آن پرنده ای که مردار خوار است در این دنیا مردار خوارند. یعنی بدنبال چیزهای آلوده کننده اخلاقی و رفتاری هستند. آن چیزهائیکه بدنبالش هستند و عمری را تلف میکنند در راه بدست آوردن آنها مرداری بیش نیست. پس این کرکس صفتان نمیتوانند تو را به اوج حقیقت برسانند. این پیام مولاناست.

4128    گفتش ابراهـیـم : ای مـرد  سَـفـر        کر کست من باشم ، اینت خوب تر

وقتیکه کرکسها نتوانستند به گوشتها برسند و افتادند به پائین، ابراهیم گفت بهتر اینست که بجای کرکسها من را انتخاب بکنی. اگر من را بجای کرکسها انتخاب کنی این برای تو خیلی بهتر است و من میتوانم تو را بآسمان حقیقت برسانم.

4129    چون زمن سازی به بالا نردبان        بی  پریدن  بَر  رَوی  بـــر آسمان

وقتیکه من را نردبان و وسیله قرار بدهی که به بالای آسمان بروی پریدن هم لازم نیست و بدون پر و بال به آسمان میرسی. بی پریدن یعنی بدون پر و بال زدن, بر روی بر آسمان یعنی به آسمان حقیقت خواهی رسید. من بال و پر تو میشوم و باعث پرواز تو میشوم و تو را باوج میرسانم. لحظه ای میرسانم.

4130    آنچنان که میرود تا غرب و شرق        بی ز زاد و راحِله دل همچو برق

زاد وسائلیست که وقتی بسفر میروید با خودتان برای مصرف در راه طولانی می برید. راحله آن چیزیست که سوار آن میشوید تا بسفر بروید. حالا با هر وسیله ای میتوانید سوار بشوید آن وسیله را راحله میگویند. در مصراع دوم کلمه دل در اینجا یعنی اندیشه. همچو برق یعنی برق آسمان. همین جوریکه این برق آسمان جستن میکند و از شرق به غرب میرود، میگوید من اندیشه تو را به آسمان معنی میرسانم همانگونه که برق آسمان از شرق به غرب جستن میکند. من میتوانم بعنوان یک راهنما این کار را بکنم. درست است که ابراهیم دارد میگوید ولی مولاناست که بر زبانش میگذارد. پس در حقیقت این مولاناست که دارد این حرف را میزند.

4137    خیز ای نـمـرود! پَر جوی از کسان        نردبانی  نایدت  زین  کر کسان

میگوید: ای نمرود از جای خودت بلند شو و از بالای آن تختی که اینهمه تکبر بتو داده بیا پائین، تو پرو بال لازم داری, بیا از کسان پرو بال بگیر. از کسانی که در پیشگاه خداوند ارزشی و یا مقامی داشته باشد. در مصراع دوم میگوید نردبانی, در اینجا یعنی یک نردبانی نایدت یعنی نمی آید برای تو از این کرکسان. آنان که خودشان را راهنما میدانند و میگویند که ما بعالم معنی راهی داریم, حالا نه تنها بعالم معنی راهی ندارند بلکه این حرفها را برای جمع کردن مرید میزنند و بعد سواری گرفتن از مرید. اینها کرکسانند. باید مواظب باشید که بهر دستی نباید داد دست. حالا آن برادر بزرگتر که گوش نمیکرد حرف دو برادر جوان تر از خودش و به عقل خودش مینازید و میگفت که من بدون راهنما میتوانم بروم! خُب مولانا میگوید که او عقل جزوی داشت و با عقل جزوی کسی نمیتواند از عهده چنین سفری برآید. عقل ما هرچه باشد جزوی هست. عقل ما زائیده مغز ماست و مغز ما با همه گنجایشش در برابر حقیقت جائی ندارد. یعنی این حقیقت بی نهایت است و لی گنجایش عقل ما حدی دارد و هیچ وقت بی نهایت نیست. زیرا بی نهایت را در نهایت نمیشود گنجانید. کسی که بآن عقل متکی باشد میگویند عقلش جزئیست.  

4138    عقلِ جزوی کـر کـس آمد،ای مُقِل         پرِّ او  بـا جیفه  خواری  مُتصل

مقّل از کلمه اقل و قبیل است, ای آدمی که فکرت کوتاه ست, کم مایه و ای کسیکه علم اندک داری ولی خیال میکنی که خیلی داری و ای اندک مایه و ای کسیکه مایه کافی برای رسیدن به حقیقت نداری, عقل جزوی مثل کرکس است. جیفه خواری یعنی مردار خواری. پَر عقل کرکس با مردار خواری متصل است. اینجا میگوید این عقل جزوی هم کرکس است. پس عقل جزوی هم با مردار خواری و با پلیدی متصل است.

4140    بازِ سلطـانم گشم  نـیـکو پــی   ام         فارق از مردارم ، وکـر کـس نیم

راهنما میگوید و در اینجا راهنما خود مولاناست. پادشاهان قدیم بازی را روی دست خودشان میگذاشتند و هرچه را که شکار میکردند, این باز میرفت و شکار را برای شاه میآورد. اینها پرورده دست شاه بودند. مولانا میگوید که من باز سلطان جهانم ومن باز پرورده حقیقت و ناز پرورده سلطان حقیقت که در این جهان دارد حکومت میکند هستم. گش یعنی خوشایند و خوشم. من خوش آیندم و وقتی برای تو بیایم نیکو پی هستم. نیکو پی یعنی نیکو قدم و خجسته قدم و فرخنده قدم هستم یعنی برای تو خوشبختی می آورم. چرا اینگونه هستم؟ در مصراع دوم علتش را میگوید. فارغ از مردارم. فارغ یعنی آسوده و بر کنار و از این آلودگیهای مردار مانند بر کنارم. خودم را با این چیزها آلوده نکردم. من کرکس نیستم.

4141   تَرکِ کـر کس کُن که من باشم کست        یک پرِ من بهتر از صد کـرکست

کرکس در این بیت منظور کرکس صفتان است. میگوید کرکس صفتان را رها کن و دنبال آنها نرو. تو اینها را رها کن که من کس تو باشم. کرکس صدها پَر دارد و یک پَر من بهتر از صد پَرِ کرکس است. یعنی یک حرف که من بتو بعنوان نصیحت میزنم از صد کرکس بهتر است. این کرکس صفتان از راه اندرز دادنهایشان و نصیحت کردن هایشان میخواهند تو را گمراه کنند. بدان که آنها مردار خوار هستند.

4142    چند  بـر  عَـمیـا  دوانـی  اسـب  را        باید اُستا  پیشه را  و  کسب   را

چند یعنی تا کی؟ چقدر؟ عَمیا یعنی نا بینا و نا بینائی. مصراع اول میگوید تا کی میخواهی چشم بسته اسب را بتازانی، تا کی. با چشم نا بینا اسب دوانی کردن, گمراه شدن و با سر معلق شدن و تباه شدن است. در مصراع دوم اُستا یعنی استاد. میگوید تو استاد لازم داری نه تنها در کاری که من میگویم بلکه در هرکار و کسبی. تو اگر بخواهی حتی یک آرایشگاه باز کنی باید اول بروی در یک آرایشگاه کار آرایش کردن را یاد بگیری و این حرفه را وارد شوی و بعد بروی و یک آرایشگاه باز کنی. اگر که این حرفه های کوچک وارد شدن لازم دارد، بنا بر این, حرفه به معنویت رسیدن استاد لازم ندارد؟ این هم یک شغلی و حرفه ای هست. این هم یک خواسته ای هست و این را دست کم نگیر.   

4143    خویشتن رسوا مکن در شهرِ  چین        عاقلی جو خویش از وی در مچین

حالا بر میگردد به سه برادر و عاشق شدن برادر بزرگترو … حالا این دو برادر هستند که دارند به برادر بزرگتر میگویند, ای برادر کجا میخواهی بروی و او میگوید به چین. چین که در عالم معنا بود. پادشاه چین هم حقیقت بود. باو گفتند همینجوری نمیتوانی بروی و شایستگی لازم است. تو که شایستگی نداری رسوا میشوی. ای برادر: خویشتن رسوا مکن در شهر چین یا در عالم معنی. عاقلی یعنی یک عاقل. یک عاقل و یک راهنما پیدا کن و از وی در مچین در عالم معنی. از او  در نچین یعنی از او کناره گیری مکن.  میگویند در عالم معنی هم رسوائی پیدا میکنی.  

4144    آنچه   گوید  آن  فلا طــونِ  زمـان        هین! هوا بگذار و رو بر وفق آن

فلاطون کوچک شده افلاطون است. میگوید این راهنمای افلاطون زمان توست. هوش دار و آگاه باش و هوا را بگدار یعنی هوا و هوس را فراموش کن و برو بر وفق آن. یعنی برو بر وفق دستور راهنما ئی که گزیده ای. راهنما کیست همان افلاطون و افلا طون کیست، همان راهنما. آنچه که راهنما بتو میگوید گام به گام عمل کن و دنبال او برو.

Loading