تفسیر :
در این قسمت شانزدهمین بخش از داستان طویلِ دژ هوش ربا را پی میگیریم و در حقیقت این آخرین قسمت از داستان هست و با پایان رسیدن آن نه تنها این داستان تمام میشود بلکه دفتر ششم هم پایان می پذیرذ و در واقع این آخرین قسمت از دفتر ششم هم خواهد بود. امکانا خوانندگان محترم فراموش نکرده اند که این داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است و افرادیکه در این داستان هستند هرکدام سمبل کی و چی هستند. در پانزده قسمت گذشته این داستان مولانا سعی کرد که بما درس زندگی کردن از راه درست بیاموزد و در این آخرین قسمت هم این کار را کماکان ادامه میدهد. در پایان قسمت پانزدهم صحبت از برادر سوم بود که بدربار شاه چین برای کشف حقایق آمده بود و شاه چین هم او را در اوایل کاملاً پذیرفت و او را کم کم داشت به حقایق نزدیک میکرد. مدتی گذشت و این شاهزاده کم کم بخودش و چیزهائیکه فرا گرفته بود مغرور شد و با خود گفت که من شاهزاده هستم و بزودی هم شاه خواهم شد، پس برای چی در دربار شاه چین بمانم و پیرو او باشم و هرچه او میگوید بپذیرم. من خیلی از چیز ها را میدانم و خیلی از حقایق را دریافتم و گمراهی این شاهزاده از اینجا شروع شد و در نتیجه مغرور شد. فکر کرد که آنچه را میداند از خودش هست و حقایقی که درش بر او گشوده شده تصور میکرد که از خودش هست.
او همه را فراموش کرد و باین علت مغذوبِ پادشاه چین و یا آفریدگار قرار گرفت و او در عالم ندامت و پریشانی و خود سر زنش کردن افتاد. آن مثل یک کاوُسی بود بگفته مولانا که
در چمن زار بهشت آرمیده و مولانا او را تشبیه کرد به طاوسی کرد که از بهشت آمده و او مثل آدمیکه در افسانه های مذهبی آمده که او از بهشت رانده شده بکنار گذاشته شده بود و بزمین خاکی آمده بود و بطور کلی پشیمان شده بود و احساس بدی داشت. مولانا میگوید همان گونه احساس بدی داشت که حضرت آدم داشت. حضرت آدم برای خوردن یک گیاه ممنوعه موقعیت خودش را از بهشت از دست داد و گرفتار این دنیای خاکی پُر از زحمت کرد. البته اینها همه اش سمبولیک است و این هم افسانه مذهبیست. حالا آیا چنین بوده و یا نبوده بحث ما نیست. خود مولانا هم هیچوقت بطور جدی وارد این گونه مسائل مذهبی نمیشود چون هدفش این نیست و هدفش سپردن راه عرفان و طریقت است و نه شریعت. این از خود رانده شده بفکر این افتاد که چرا این کار را کرده و چرا بخودش مغرور شده ولی دیگر کار از کار گذشته بود. چه بسا در زندگی همه ما ها کارهائی میکنیم در اثر غرور. غرور اصلاً در لغت بمعنی خود فریفتن و مغرور شدن است و این خود فریفتن باعث گمراهی ما در زندگیست. ولی زود متوجه نمیشویم که گمراه شدیم و متوجه نمیشویم که چرا گمراه شدیم. زمانی متوجه میشویم که دیگر کار از کار گذشته است و دیگر دستمان بجائی نمیرسد. تا اینجا گفتاری بود که پانزده قسمت طول کشید و حالا دنباله اش را پی میگیریم.
4786 همچو آدم دور مـاند او از بهشت در زمـیـن میرانـد گـاوی بَهرِ کشت
وقتیکه این آدم در بهشت بود همه چیر برایش آماده و فراهم بود. وقتیکه بزمین رانده شد در زمین این چنین نبود، مجبور شد برای اینکه ادامه حیات بدهد و گرسنه نماند به کشاورزی بپردازد. یاد گرفت که چگونه کشاورزی بکند. معمولاً برای کشاورزی از گاوی و شخمی استفاده میکنند. با گاو و وسائل شخم زنی که بگاو می بستند و گاو آن را میکشید زمین را شخم میزدند و بعد دانه در آن میکاشتند و با آبیاری پس از مدت زمانی سبز میشد و محصول آن را برداشت میکردند. می بینیم که از چه مقامی به چه مقام پائین تری رسید.
4787 اشک مـیرانـد او که ای هندوی زاو! شـیـر را کــردی اسـیـرِ دُمّ گـاو؟
اشک میبارید و بزاری گریه میکرد. هندو معانی مختلفی دارد. یک جا اهل هندوستان است و یک جا سیاه پوستها را میگویند هندو و یکجا کافِر را میگویند هندو. باید دید که این معانی کدامش و در کجا بکار رفته. اینجا کافر است. زاو یعنی خیره سر و لجوج. خودش را تشبیه میکند به شیر. با خودش میگوید ای کافر خیره سر, تو هستی که خودت را باین روز انداختی. تو شیر بودی و حالا اسیر دُم گاو شدی و باید دنبال دُم گاو راه بروی. وقتیکه این گاو را آماده شخم زدن میکنند, این گاو بطرف جلو میرود و آن کسیکه میخواهد زمین را شخم بزند بدنبال گاو دارد راه میرود. در واقع دنبال دُم گاو دارد راه میرود. از نظر سمبولیک این گاو این دنیا و زندگی در این دنیا ست و دُم گاو آن نفسانیات و آن خواهشهای نا روای دل و آن نفس اماره است که امر میکند به زشتیها، ای تشبیه شده به دُم. بیشتر آدمها در این دنیای گاو مانند بدنبال نفس اماره دُم مانند دارند میدوند, بدنبال نفس اماره ایکه ارزشش مثل دُم گاو است. همیشه گاو و دُم گاو در جلو آنهاست و خودشان پشت گاو هستند. در تمام طول زندگیشان باید دنبال دُم گاو بروند یعنی دنبال نفسانیاتشان بروند.
4788 کـــردی ای نَـفـسِ بَــدِ بارد نَـفَس بـی حـِفاظـی بـا شـهِ فــر یـاد رَس
شاهزاده دارد با نفس خودش حرف میزند. بارد یعنی سرد و بارد نفس یعنی سردنفس. بارد از کلمه برودت است. ای نفسی که نفست سرد است بی سپاسی و بی حرمتی کردی. این نفس وجود و دل خودش است. تو اینکار را با پادشاه چین و کسیکه بفریاد تو رسیده کردی, با آن آفریدگاریکه کلید یافتن حقایق را بتو داده بود. تو رابطه خودت را با پادشاه چین حفظ نکردی و بی حفاظی نمودی. از نظر ظاهر این پادشاه کشور چین هست ولی از نظر سمبولیک آفریدگار کل جهان هستیست. مجموعه کل انرژی های سازنده جهان هستی و حاکم بر این جهان هستی, اینها در یک کلمه خلاصه میشود و آن کلمه آفریدگار است. این شاهزاده که در این همه ناز و نعمت و مقام عالی بهشت بود همه را از دست داد بخاطر اندیشه غلط.
ای برادر تو همان اندیشه ای ما بقی را استخوان و ریشه ای
نگاه نکن که قدت چه اندازه است و چشم و ابرویت زیباست و پوستت سفید است یا سیاه است. شخصیّت تو باندیشه توست. اندیشه تو بجلو میرود و تو را بدنبال خودش میکشد.
اندیشه ار جائی رود وانگه تو را آنجا بَرَد
مولانا میگوید هر سوئی که میروید اندیشه شماست که شما را بآنجا میکشاند. پس ببینید اندیشه ای که نفسش سرد است, اندیشه ایک آن گرمی معنویت را ندارد. حالا این اندیشه بَدِ سرد نفس نسبت بآن موهبتها و بخشش ها و عطاهائی که باو داده شده بود، تو نسبت به همه آنها بی احترامی میکنی؟ خیال کرده بود که همه اینها از خودش بود. اگر بجائی رسیدید در زندگی, اگر ثروتی اندوختید, اگر مقامی پیدا کردید، اگر که مورد لطف مردم واقع شدید و یا اگر دانشی کسب کردید، اینها نعمتهاست پس مغرور نشوید و دیگران را بچشم حقارت ننگرید، من دارم و تو نداری. این بقول مولانا بی حفاظی و بی کتابیست نسبت بآن بخشش. من دانشمند شدم و دانشگاه رفتم و درس خواندم و تو نخواندی لذا من بر ترم و تو پست تری, به حقارت باو نگاه مکن. چه بسا استعداد او خیلی از استعداد شما بیشتر است. شاید او امکان رفتن به دانشگاه را پیدا نکرده و یا در این راه واقع نشده؛ تحقیرش نکنید وگرنه بی احترامی بآن امکاناتیست که بشما داده شده و وقتی که بی احترامی میشود همان چیزیکه برای این شاهزاده شد, یعنی از دستش گرفته میشود و یا عاقبت بدی خواهد داشت.
4789 دام بـگـزیـدی زِ حـرصِ گـنـدمـی بَـر تـو شـد هـر گـنـدمِ او کــژدمــی
مثال میزند, چون آدم در بهشت گندم خورده بود, مثال گندم را میزند. منظور از گندم چیست؟ اینکه خداوند امر فرمود گندم نباید بخوری در واقع یعنی کارهای ممنوعه نباید بکنی. بعنوان یک انسان بسیاری از کارهاست که برای ما ممنوع است و نباید بکنیم بخاطر حفظ شأن انسانی و حفظ مقام آدمیّت. اگر بکنی آن گندم ممنوعه را خوردی. حرص زدی بخاطر خوردن این گندم. آنوقت میگوید بخاطر هریک دانه گندمی که خوردی عقربی شد که هی دارد بتو نیش میزند. یعنی هر یک از این کژرویها و هر یک از این اشتباه ها کژدمی میشود که دائم بآدم نیش میزند.
4790 در سـرت آمـد هـوای مـا و مــن قید بین بر پـای خـود پـنـجـاه مـن
از اول مثنوی تا آخر مثنوی، از اول طریقت و عرفان و معنویّت که شروع میشود! اولین گام اینست که منیّت را از خودتان دور کنید. وگرنه بی هوده در این راه هستی. هوای ما و منی بسرت زد، یعنی خود پسندی و خود بینی و تکبر و برتر طلبی؟ حالا زنجیری ببین که بپای جان تو افتاده بوزن پنجاه من. قید یعنی زنجیر, چه زنجیری؟ زنجیر نفسانیّت, زنجیر هوا و هوس و زنجیر زشتی ها به پای جانت و روحت افتاده. حالا این روح تو دیگر نمیتواند پرواز کند و اوج بگیرد و بعالم معنی برود. وقتیکه یک گنجشک پر و بالش به گِل آغشته میشود دیگر که نمیتواند پرواز کند. حالا جان و یا روح شما که یک زنجیر پنجاه منی بآن بسته شده, او چگونه میتواند به بلند آسمان اوج بگیرد؟ نمیتواند. وقتی دارد این چیزها را میقهمد و خودش را ملامت میکند که همه چیز از دستش رفته است و دیگر پشیمانی سودی ندارد.
4791 نوحه میکرد ایـن نَمَط بَرجانِ خویش که: چرا گشتم ضِدِّ سـلطـانِ خـویش
نوحه کردن یعنی زاری کردن, ماتم. همیشه این ماتم بر عزیز از دست رفته ایست. این عزیز از دست رفته حتماً نباید آدم باشد. میتواند بر آن نعمتهائیکه از دست داده و حالا بر
آنها عذا گرفته و نوحه سرائی میکند. نَمَط بمعنی طریقه و روش. باین روش نوحه سرائی میکرد. بر جان خویش یعنی بر اعماق و ژرفای جان خویش. با خودش میگفت آخر چرا من ضدّ سلطان خودم شدم.
4792 آمـد او بـا خـویـش و استغـفـار کَرد بـا انـابـت چـیـز دیـگر یـار کَـــرد
آمد او با خویش یعنی بخودش آمد، خودش را دریافت و بخود آمد. استغفار کرد و پوزش طلبید. با انابت یعنی با توبه کردن. یار کرد یعنی همراه کرد. این چیز دیگر که همراه کرد
این بود که نبادا که باورمندی من هم از بین رفته باشد. ترس از دست دادن باورمندی همراه توبه شد. از دست دادن باورمندی دیگر خیلی بد است.
4793 دردِ کـان از وحـشتِ ایـمـان بُــــود رحـم کـن کـان درد بـی درمـان بـود
ترس و وحشت درد دارد آن درد و ناراحتی و رنجی که از ترس از دست دادن ایمان باشد یک درد درمان ناپذیر است. اگر کسی گرفتار آن درد شد باو رحم کنید. واقعاً قابل ترحم است و شایستگی رحم کردن را دارد. برای اینکه بدردی گرفتار شده که این دردش دیگر دوا ندارد. ترس از دست دادن باورمندی، او دیگر هیچ میشود مثل پر کاهی میشود معلق در فضا. با هر نسیمی بهر گوشه ای میافتد و بهیچ کس اتکائی ندارد. خُب این دردناک است و اگر کسی گرفتار این درد بشود, شما نمیتوانید کاری بکنید ولی دلتان برایش بسوزد.
4794 مـربـشـررا خود مَبا جامه درست چون رهـیـد از صـبـر در حین صدر جُست
مبا یعنی مبادا که باشد, نباشد, نبادا که باشد. جامه درست است که بمعنای لباس و رخت است ولی رخت بکلیه وسائل زندگی گفته میشود. آنچه که از وسائل زندگی که درمنزل پیدا میشود اسمش رخت است. مولانا میگوید که خدا کند که هیچکس وسائل زندگیش درست و کامل نباشد. برای اینکه وقتیکه این وسائل زندگی درست و کامل شد آنوقت اول انحراف و نا فروانی و سر کشیست و اولِ طغیانش هست. این بشر طبیعتش اینست که همیشه در انتظار باشد و در حالت صبر باشد که این وسائلش تکمیل بشود. اگر این صبرش از بین برود و وسائلش تکمیل بشود، در حین یعنی بلا فاصله بالا نشینی میخواهد. صدر یعنی بالا نشینی و صدر نشینی و یا مقام برتر. بالا نشینی و ریاست طلبی پیدا میکند. هرکس که نگاه کند و ببیند همه وسائلش درست است, آنوقت تازه اول گرفتاریش هست. مولانا یک جائی میگوید :
آن یکی خر داشت, پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود
چرا؟ فلسفه اش چیست؟ فلسفه اش اینست که این نباید همه چیزش درست بشود. داشت باو لطف میشد ولی او غصه میخورد که خرش را گرگ خورده.
کوزه بودش آب نی آمد بدست آب را چون یافت، کوزه خود شکست
نباید همه چیزهائی که میخواهیم در کنار هم جمع بشود. ممکن است در طول عمر بتناوب چیزهائی که میخواهیم بدست بیاید و لی با هم نباید همه چیز بدست بیاید و خدا کند که نباشد.
4795 مـر بشـر را پـنجـه و نـاخـن مـباد که نَه دیـن اندیشـد آن گـه نـه سَــداد
باید بدانیم این کلمه مر که قبل از بشر آمده معنائی ندارد و وفقط برای جور کردن آهنگ بیت آمده و همیشه قبل از مفعول میآید. پنجه و ناخن یعنی امکان آزردن دیگران. یکی که پنجه و ناخن پیدا کند, مولانا او را تشبیه میکند مثل یک حیوان است که میخواهد پنجه و چنگال بزند و دیگران را آزرده کند. مباد یعنی خدا کند که پنجه و چنگال نداشته باشد که اگر اینطور بشود آنگاه نه دین اندیشد نه سَداد. آنوقت نه بدین می اندیشد و نه به رستگاری. سَداد یعنی رستگاری. وقتی یکی این را میخواند میگوید آیا مولانا ما را نفرین کرده؟ نه دعا کرده. دعا کرده که پنجه و ناخن مردم آزاری را خدا بتو ندهد. سعدی میگوید:
چگونه شکر این نعمت گذارم که زور مردم آزاری ندارم
در اینجا زور نداشتن هم شکر گداری دارد.
4796 آدمـی انـدر بلا کُشته بـه است نفس کافَر نـعـمت است و گُـمره است
اندر بلا کُشته به است، این یک صفت است که سه جزء دارد. اندر و بلا و کُشته سه جزء یک صفت هستند. صفتِ اندر بلا کُشته. یعنی یک آدم که این صفت اندر بلا کُشته را داشته باشد که سخت گرفتار رنج باشد, برای اینکه میگوید نفس آدمی در مصراع بعد، طبیعت آدمی, سرشت و نفس آدمی کافر نعمت است و کفران نعمت میکند و به نعمتهای داده شده ناسپاسی میکند و گمره است و از راه درست دور میشود. تا اینجا مولانا از قصه بیرون بود و حرفهای متعال خودش را میزد و خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی را نصیحت میکرد.
4865 قصـه کوتـه کن، که رشک آن غیـور بُرد او را بعدِ سـالی سوی گـور
رشک یعنی غیرت, غیور آن شاه چین است و آن آفریدگار, آن شاهی که باو بی حرمتی و
ناسپاسی شده است. بعد از یک سال این شاهزاده سوم را هم از دنیا برد. او هم مثل شاهزاده اولی فقط به چند حقیقتی رسید و به آخر نرسید.
4866 شـاه چون از مَحو شد سوی وجود چشمِ مـرّیخی ش آن خون کرده بود
این کلمه محو و وجود اصطلاحاتیست که در عرفان معانی خاصی دارد و یک معنی پیدا نمیکند. از خود بیخود شدن و بخود آمدن در اینجا معنی نمیدهد. محو اینجا عرفانیست و بمعنی قهر و وجود بمعنی مهر است. خُب شاه از آن حالت قهرش بیرون آمد و بر سر مهر آمد و چشم پُر از خون و سرخ شده اش و چشم مریخیش دید که شاهزاده را کشته. چرا میگوید چشم مریخی؟ برای اینکه در یونان قدیم برای هر چیزی در دنیا خداوندی داشتند و خداوندشان این اجرام سماوی و ستاره های آسمان بودند. مثلا اگر که زهره خداوند عشق بود, مریخ خداوند جنگ بود. وقتیکه خداوند جنگ است یعنی پر از قهر است. یکی که در خشم و قهر هست چشمش سرخ میشود و چشم مریخی دارد. همین حالا هم وقتیکه با دوربینهای دقیق مریخ را نگاه میکنید, همین رنگ سرخ را دارد. در اینجا مسئله جالبی پیش میآید در این دربارِ شاه چین.
4867 چون به تَرکِش بنگرید آن بی نظیر دید کَم از ترکشش یک چوبه تـیـر
ترکش آن چیزی بود که می بستند بکمرشان و تیرهائی که میخواستند با آنها شکار کنند را در این ترکش میگذاشتند. نام دیگر آن تیر دان هم بود. شاه چین به ترکش یا تیر دانش نگاه کرد و دید یک تیر کم است. گفت این تیر کجاست و چرا من یک تیر کم دارم؟ بی نظیر آفریدگار, این شاه چین دید که این شاهزاده کشته شده و یک تیر هم در ترکشش کم است.
4868 گفت کو آن تیرو از حق باز جُست گفت کاندر حلق او کز تیرِ تـوست
در اینجا این قهر و مهر که در دو بیت بالاترآمده بود این دوتا دارند با هم گفتگو میکنند. قهر از مهر سؤال میکند. قهر گفت آن تیر کجاست که در تیر دان من بود؟ در مصراع دوم مهر گفت, ای شاه نگاه کن و ببین آن چیزیکه در حلق شاهزاده فرو رفته این همان تیر توست که داری دنبال آن میگردی. معمولاً در طریقت این هست که آفریدگار صفات جلالی دارد و صفات جمالی هم دارد. صفات جلالیش قهر و غضب اوست و صفات جمالیش زیبائی ها و نعمتهای او است. ولی همیشه گفته میشود که صفات جمالیش از صفات جلالیش بیشتر است یعنی مهرش بر قهرش می چربد. حالا این دوتا صفت هستند که دارند با هم صحبت میکنند. حالا چرا خداوند هم قهر دارد و هم مهر؟ ما آفریدگاری میخواستیم که همه اش مهر باشد. ولی او هم قهر دارد و هم مهر چرا؟ برای اینکه او کل است. یکی از صفات خداوند کل بودن است و ما جزو هستیم. اگر که فقط قهر داشت کل نبود و هم چنین اگر فقط مهر داشت باز هم کل نبود. قهر و مهر با هم دارد و حالا کل است. کل آنست که خوب و بد را با هم داشته باشد.
4869 عـفـو کرد آن شاه دریـا دل ولی آمـده بُـد تـیـر، اَه بـر مـَقـتـلی
در مصراع اول مهرش به قهرش غلبه میکند. عفو کرد و شاهزاده را بخشید ولی. آه یعنی افسوس. مقتل یعنی جائی که یک چیزی بخورد و سبب قتل بشود. مثلاً تیر بخورد به قلب. تا بخورد به قلب کشته میشود. یا تا بخورد به شقیقه, ضربه محکم بخورد آناً مرگ است. سُرخرَگی که بدن را تقذیه اصلی میکند مغز اگر بریده شود آناً مرگ است. شاه او را بخشید ولی افسوس که تیر شاه به مقتل خورده و او کشته شده.
4870 کشته شد در نـوحه او می گریست اوست جـمـله هَم کُشنده و هم وَلی است
شاهزاده کشته شد ولی در عذای او یا در نوحه او شاه چین میگریست. او در اینجا منظور شاه چین است. آفریدگار میداند, خودش کشته کرده و خودش هم زنده میکند. در بیت قبل میگوید او پدر همه چیز و همه کس است. جمله یعنی همه چیز و همه کس. یعنی هم خون ریزی میکند و هم خون خواهی میکند. خون ریزیش اینست که یک کسی را میکشد. خونخواه آن کسیست که بستگان کشته شده از آن قاتل خونخواهی میکنند. میگویند که تو کشتی پس باید خونبها بدهی. میگوید این خداوند هم خودش میکشد و هم زنده میکند یعنی خونخواهی هم میکند. پس او کامل است هم رحم دارد و هم قهر دارد و جمله است و یا همه چیز است.
4871 ور نباشد هـر دو او پس کلّ نیست هـم کشنده خلق و هم ماتم کُنی است
اگر که او هم کشنده و هم زنده کننده نباشد لذا او کل و جمله نیست. ولی چون جمله هست یعنی کل. توجه داشته باشید که این دو صفت در یک وجود جمع شده و دوتا خدا نیست که با هم فرق داشته باشند, دوتا شاه چین نیست که یکی خشم داشته باشد و یکی محبت. دوتا شاه چین نیست که یکی قهر داشته باشد و یکی مهر, یک شاه است و هردو صفت متضاد را دارد. آن دو صفت متضاد درش جمع شده و او را کل کرده. اگر هردو صفت را با هم نداشته باشد کل نیست.
4872 شکر مـیکرد آن شـهـیـدِ زرد خَـد کان بزد بر جسم و بر معنی نـزد
شهید در اینجا آن شاهزاده کشته شده است. جسمش کشته شده ولی روحش که هست. اینجا دارد شکر میکند. شکر چه چیز را میکند؟ حالا روحش دارد شکر میکند. زرد خَد یعنی زرد چهره و رنگ پریده, خون از بدنش رفته و چهره اش زرد شده. میگوید باز هم شکر که آن تیر بر جسمم خورد و بر روحم نخورد. جسمش مرده و روحش شکر گذار است. جسم بلاخره ماندنی نیست چون ماده است و از خاک درست شده و دیر یا زود می میرد و به خاک تبدیل میشود ولی روح چه؟ روح از آن مبدأ کلی که آفریننده مرکز نیروهای حاکم بر جهان هستیست آمده و روح ما جزئی از آن نیروست.
4873 جسمِ ظاهرعاقبت خود رفـتنی ست تا ابد معنی بخواهد شـاد زیست
جسم ظاهرآن بدن ماست که عاقبت دیر یا زود از بین میرود. در مصراع دوم معنی یعنی روح. میگوید ولی روح و معنویت روحی میخواهد که تا ابد, تا آن زمانیکه پایان ندارد برای همیشه شاد هست
4874 آن عتاب ار رفت، هم بَرپوست رفت دوستِ بی آزار سوی دوست رفت
عتاب به معنی تندی کردن و با خشم صحبت کردن. این منظور خشم آفریدگار است, و خشم شاه چین است. میگوید اگر این خشم شاه چین بر پوست و جسم رفت ولی روح شاهزاده باقیست. شاهزاده از اول جویای حقیقت بود, دوست حقیقت بود و بسوی مبدأ دوستی حقیقت رفت یعنی بسوی مبدأ آفریدگار یعنی مبدأ حقیقت رفت. جسم از بین رفت و روح باقی ماند. دوستی بود که بسوی دوست رفت. دوست اول روح شاهزاده است و دوست دوم هستی مطلق مبدأ حقیقت است و مبدأ حقیقت همه میدانیم که یعنی آفریدگار.
4875 گرچـه او فـتـراکِ شا هنشه گرفت آخِر از عینُ الکمال او ره گرفت
فتراک آن بندی هست که شکار چیان عقب زین اسب می بستند و وقتی شکاری را میزدند آن را به آن بند می بستند و میاوردند به شهر. گرچه او, او شاهزاده آخریست، فتراک شاه را گرفت ولی وخود شاه را نگرفت, یعنی بخود شاه بسیار نزدیک شد. آخِر یعنی سر انجام و عینُ الکمال معنوی لغویش چشم زخم است ولی در اینجا قهر است و منظور قهر شاه است, راه او را بسوی مبدأ حقیقت گرفت.
4876 وان سِوم کـاهل ترینِ هـر سه بـود صورت و معنی بـه کلی او ربود
صورت و معنی یعنی ظاهر و باطن و هرچه که هست او ربود. او شاهزاده سوم بود که کاهل ترین و تنبل ترین در عرفان از دو برادردیگر بود.
مولانا با این بیت مثنوی را به پایان میرساند. خوانندگان از خود می پرسند که در باره شاهزاده اول و دوم اینقدر بیت گفت ولی در باره شاهزاده سوم یک بیت گفت. برای اینکه اگر میخواست در باره شاهزاده سوم هم بگوید همانهائی را باید بگوید که در باره آن دوتا شاهزاده گفته بود. همه اش خلاصه میشود در کلمه کاهل. بعضی ها تصور میکنند و یا میگویند که مولانا مثنوی را نیمه تمام گذاشته. خیر مولانا تمام کرده, شاید من و شما متوجه نمیشویم. او در بیت آخر تمام کرده. کسیکه تا اینجا آمده و بیست و شش هزار بیت را گفته حالا اینجا را میگذارد و میرود؟ و هنوز هم زنده است؟ و چند سال بعد آنهم زنده است. این ما هستیم که نمیدانیم و خیال میکنیم که تمام نکرده.
توجه میفرمائید که شما میدانید که کلمات در لغت نامه ایکه در اختیار ماست یک معنی میدهد ولی در عرفان همان لغت معنی خاص خودش را دارد که بکلی فرق دارد. کاهل در لغت یعنی تنبل. ولی در اینجا بکلی معنی تنبل را ندارد. کاهل در بیت فوق یعنی کاهل، عرفانی. کاهل عرفانی یعنی چی و کیست؟ کاهل عرفانی کسیست که در راه عرفان قدم بگذارد, زحمت بکشد, همه رنجها را بر خود بخرد, مقامات را یکی یکی پیدا کند و وقتی به حقایق رسید بخودش مغرور نشود, و خودش را نبازد و آنچه را که بدست میآورد بحساب خودش نگذارد و این راه را با صبر و کندی طی کند و نه با شتاب زدگی, برای اینکه با صبر و کندی طی کردن اندیشه و کمال میآورد, ولی با شتاب کردن بر عکس میشود و کمال جدائی میآورد. یعنی کمال را از بین می برد.
شاهزاده اولی که بدرگاه رسید او عیب های بزرگی داشت و شتاب زدگی کرد و بدون راهنما آمد و بدون شایستگی آمد. این گونه شتاب زدگی عدم شایستگی میآورد لذا به رازها پی نبرد و عمرش کفاف نداد. شاهزاده دومی چی شد؟ او همه را بحساب خودش گذاشت و مغرور شد و به پادشه بی احترامی کرد. کاهل عرفانی کسیست که در این راه قدم بگذارد و همه چیزهایش را از خودش دور کند بدون شتاب زدگی با صبر و بدون غرور بکمک راهنما و همه اینها. آنوقت میرسد به آن چیزیکه باید برسد. توجه بکنید عده ای هستند که میگویند من میخواهم که این کتاب تمام بشود که در پایان این راز و رمز های خداوندی چی هستند. شما و یا هرکس دیگر نمیتواند آنها را در کتاب یا نوشته ای پیدا بکند و بخواند. این اسرار فقط از طریق کشف و شهود برای انسان حقیقت جو پیش میاید و نه در هیچ کتاب نخواهید خواند. این راز و رمز ها اگر در کتابها نوشته بشود, در جائی تدریس بشود, گفتگو بشود و بر سر زبانها بیافتد که دیگر جزو اسرار نیست. راز و رمز ها را باید در درون خود با کشف و شهود پیدا کرد. مولانا نمیخواسته که راز و رمز ها را بکسی بگوید بلکه مولانا میخواسته که راه رسیدن به رمز و رازها را بیا موزد که کدام راه درست و کدام راه نا درست است. او راهنمائی بود که راه ها را نشان داد. وگرنه کاری را که ما میتوانیم بکنیم این نیست که ما کتابی را باز کنیم و آن را ورق بزنیم و در آنها راز و رمز ها را بخوانیم. کاری را که ما میتوانیم بکنیم اینست که درون خودمان را و ضمیر خودمان را شایستگی به آن بدهیم و آماده بکنیم که آن نور حقیقت و راز و رمزها در دلمان کشف بشود و در دلمان لانه کند, خودش پیدا کند و تابش پیدا کند در آن. کشف کردن یعنی خود پیدا کردن. یک راز را دو نفر به بالا کشف نمیکنند. یکی کشف میکند برای خودش. این کشف است یعنی پرده از روی رازی برداشتن. اندرون ما پر از حجابهاست. حجابهائی که جلو نظر ما را میگیرد. این حجابهاست که باید یکی بعد از دیگری بکنار زد. آنوقت است که شایستگی و نور پیدا میشود.