88.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت اول

در این قسمت داستان جدیدی را بتحریر میاوریم که برخلاف دو جلسه گذشته که در یک قسمت تمام شده بود، این داستان در پنج قسمت تمام خواهد شد. مولانا در باره این داستان دارای چهار مأخذ بوده و یکی از این مئاخذ که در قرن هفتم نوشته شده کتابیست بنام فرائذالسلوک است و مولانا این داستان را مسلما از این کتاب گرفته است. بطور کلی هدف این داستان باز همان آصول همیشگی عرفان است و آن محو شدن در برابر هستی خداوند است.

3013      شیــر و گــرگ وروبــهی بــهــرشــکـار            رفــته بــودنــد از طـــلــب در کــوهســار

قبل از اینکه به تفسیر این قسمت پرداخته شود شود باید باین نکته توجه کرد که این داستان سراپا سمبولیک و نمادین وتمثیل است مثل بیشتر داستانهای مولانا و اینجا شیر و گرک و روباه مطرح نیستند بلکه اینها همه برای مثل زدن آمده است. در هر صورت در مصراع دوم ” رفته بودند از طلب” یعنی که شیر و گرگ و روباه اینها معمولا با هم نمیروند و در بین این وحوش شیر سمت پادشاهی و برتری را دارد با وجود این اینها جهت شکار با هم در خدمت شیر شده بودند و برای طلب شکار این سه حیوان با هم شده بودند.  وقتی گفته میشود که گرگ  و روبه در خدمت شیر، این نماینده اینست که شیر از اینها برتر است و اینها رفتند به کوهسار. کوهسار مراد تپه هائی هست که صید و شکار در آنها زیاد پیدا میشود و کوهستان نیست. تا آخر این داستان شیر نماد روح و انسان کامل است و هم چنین نماد و سمبل خداوند است و گرگ و روباه نماد بندگان خدا هستند و هم چنین دنیا پرستان هستند که بجز پروردن قوای جسمانیشان پی چیز دیگری نیستند. حالا با این اندیشه و تصور داستان را ادامه میدهیم.

3014      تــا بـپـشــت هـــمــدگــر بـــر صــیــد ها            ســخـــت بــر بـنـدنــد ، بـنــد و قــیــد هـا

تا بپشت همدگر یعنی به پشتیبانی یکدیگر. بند و قید ها, قید یک نوع دام است که در سابق زیر خاک و علفها در بیشه زارها مخفی میکردند و وقتی حیوانی پا بروی این دام میگذاشت پایش بتله میافتاد و بشاخه درخت آویزان میشد. در خدمت شیر بشکار رفته بودند تا بکمک همدیگر این بند و قید هایشان را گسترده بکنند و برای شکار آماده بکنند.

3015      هر سـه با هـم انــدرآن صــحرای ژرف            صـــیــد هـا گـیــرنـد ، بســیــار و شگرف

ژرف که در لغت بمعنی عمیق است اینجا معنی عمیق را ندارد. یکی دیگر از معنی های ژرف پهناور و بیکران است. شگرف که معانی مختلفی دارد در اینجا یعنی بزرگ و ستبر و تنو مند. هر سه با هم رفتند تا در آن بیابان بیکران تا صید های زیاد و بزرگ و پرورده بدست بیاورند.

3016      گـر چه زیشــان شــیـر نـررا نـنـگ بود            لیـک کــرد اکـــرام و هــمـراهـــی نـمود

شیر نر را ننگ بود یعنی شیر عار داشت که با روباه و گرگ شکار برود. اکرام در اینجا بمعنی بزرگواریست. شیر نر مخصوصا عار و ننگ دارد که با حیوان دیگری بشکار برود اما با وجود این با روباه و گرگ رفت و رفاقت و بزرگواری و همراهی نشان داد.  کنایه از اینست که روح منورو روحانی و نورانی از تن تیره باهم سازش ندارند و بخاطر همین است که همیشه روح میخواهد از تن جدا شود. روح از خداوند است و تن از خاک و اینها با هم سازش ندارند و هر وقت امکان باشد روح از تن جدا میشود و تا نشده در قفس تن آرامش ندارد. با وجود این این شیر بزرگواری کرد و با روباه و گرگ همراهی کرد. میخواهد بگوید که انسانهای کامل احتیاجی به بندگان معمولی و یا خداوند احتیاجی به بندگان خودش ندارند. ولی بعضی اوقات کرم و بزرگواری آنها ایجاب میکند که انسان کامل با بندگان معمولی و یا خداوند با بندگان خودش در انجام کاری همراهی بکنند. این شیر میتواند سمبل سه چیز با هم باشد. یکی روح است و یکی انسان کامل و یکی هم خداوند است.

3017      این چنـیـن شه را زلشـکـرزحـمت است            لیـک هـمـره شـد جـمـاعـت  رحــمتســت

این چنین شیر یعنی این شیر با این عظمت و شجاعت, کسی با او برود ( لشگر یعنی همراهان) برایش زحمت است ولی با وجود این با آنها همراه شد برای اینکه جماعت رحمت است.  میگوید: برای شاهی با این والا مقامی, حالا انسان کامل باشد و یا خداوند که اعتقاد واعتماد اوفقط بقدرت شخصی او و نیروی خودش است همرا ه شدن با دیگران برایش زحمت دارد ولی اینکار را میکند برای اینکه اتفاق و جمع شدن را موجب رحمت میداند. باز در اینجا مولانا پیام دیگری را بما میدهد که جماعت و با هم بودن یک رحمت است. اگرکه مردم به اجتماعات این انسانها، باین حقیقت ایمان و اعتقاد داشتند که تجمل و جماعت و همراهی باعث پیشرفت کار است و برعکس ، از هم پاشیدگی و تفرق باعث بد بختی است آنوقت هیچ وقت با همدیگر نفاق نمیکردند و همیشه باهم بودند برای اینکه قدرت با جمعیت است و وقتی جدائی و از هم پاشیدگی پیدا شد, این قدرت تقسیم میشود مابین پاره ها و کوچک و کوچکتر میشود تا بجائی میرسد که دیگر کارائی ندارد. پس این رحمت و نعمت که خداوند داده برای اینست که مردم بدانند و بتوانند در زندگی باهم باشند و جماعت را از دست ندهند.

3018      این چـنـیـن  مَـه را  ز اختر نـنـگهاست            او مــیــان اخــتــران،  بـهــرســخــاســت

اینجا شیر را بماه تشبیه کرده وگرگ و روباه را بستارگان تشبیه کرده و در آخر بیت کلمه سخا یعنی سخاوتمندی و کرم است. مولانا از داستان خارج میشود و یکی دو بیت حرفهای خودش را میگوید. میگوید این ماه که در آسمان دیده میشود درست است که وقتی بآن نگاه میکنیم آن را مابین ستارگان می بینیم ولی چنین ماهی باین زیبایی و باین درخشانی ننگ دارد که بین آن ستارگان سو سو زن باشد. اگر چنین ماهی بین ستارگان خودش را نشان میدهد این از کرم و بزرگواری این ماه است. مولانا این مناظر را برای تمثیل بکار می برد و خود مولانا میداند که فاصله این ستارگان از ماه بسیار بیشتر از فاصله ماه بما هست و لی او بطورکلی از دید یک نفر که بآسمان مینگرد مثل میزند. انسان کامل هم بین مردم بهمین طریق است. اگر همراهی میکند و میخواهد  ارشاد کند و چیزی بمردم بیاموزد از کرم و بزرگواری اوست. یک اصطلاح هست که میگوید: دست خدا با جماعت است. مردم این را میگویند ولی مفهومش را یا کاملا درک نمیکنند و یا اجرا نمی کنند که اگر که باهم جمع شدید دست خدا بین شماست و اگر دست خدا بین شما باشد, معلوم است که در کارها موفق میشوید و فقط دست خودتان نیست. دست مردان کاملِ واصل, اینها هم وقتی بین جماعات انسانی میآیند آن هم دست خداست زیرا میگوئیم انسانِ کاملِ واصل, یعنی وصل شده بخداوند و بکمال خداوند کامل شده, پس وقتی او بیاید بین جماعت مثل اینست که دست خدا بین جماعت آمده و این خود نعمتیست که باید قدرش را دانست.

3019     امــرِ شــاوِرهُــم پــیــمــبــر را رســیــد             گــر چــه رَایــی نــیســت رایش را نـدید

امر یعنی دستور. شاورهم یعنی مشورت کنید. در مصراع دوم رای بمعنی نظر و عقیده است. رایی نیست یعنی نظری نیست. رایش یعنی نظر او. کلمه ندید یعنی نظیر و مانند آن را ندید. میگوید: خداوند بپیامبر اسلام امر میکند که ای پیامبر با یارانت مشورت کن, گرچه هیچ نظر و رَایی بالا تر از آن پیامبر زمان نیست و کسی بالاتر از رای پیامبر زمان را ندیده با وجود این امر خداوند اینست که با یاران خودت مشورت بکن و رای آنها را در نظر بگیر. می بینید که مولانا در هر بیتش پیامی گنجانده و برای ما میفرستد. خیلی از ما مردم کسر شأنمان است که با یکی مشورت کنیم و خیال میکنیم که وقتیکه مشورت بکنیم دلیل اینست که او خیلی بیشتر میداند و ما هیچ چیز نمیدانیم و بخاطر همین است که ما کمتر مشورت میکنیم و بنا برای خودمان کار میکنیم و برای همین هم هست که نا موفق میشویم و در بعضی از کارهایمان شکست میخوریم. کمترین حسن مشورت کردن اینست که مشورت شونده، بطور کلی مشورت کردن را فرا میگیرد و باهمیت آن بیشتر و بیشتر پی میبرد. وقتیکه پیغمبر با یارانش مشورت میکند، یاران او هم یاد میگیرند که آنها هم با دیگران مشورت کنند.

3020      در تـــرازو، جو رفــیــقِ زرشــدســت             نَـی از آنکِ جـو چـو زرگوهــرشدســت

در سابق ترازوهای دقیق الکتریکی وجود نداشت و اگر میخواستند یک چیزی را وزن بکنند و قیمت آن را بر اساس وزن محاسبه کنند, از ترازوهای دو کفه استفاده میکردند که خیلی هم دقیق نبود و اگر میخواستند فلز های گران قیمت مثل طلا را وزن کنند از یک ترازوی کوچک که آن هم دو کفه داشت و بآن ترازو مثقال میگفتند استفاده میکردند که مثقال هم کوچکترین واحد وزن بود و آنها طلای کوچک خود را در یک کفه ترازوی مثقال میگذاشتند و در کفه دیگر یک دانه جو میگذاشتند. این جو کوچکترین واحد وزن بود یعنی معادل یک شصتو هشتم یک مثقال بود و اگر میخواستند یک چیز کمتر از مثقال را اندازه بگیرند, مردم سنگ کوچکتر از مثقال نداشتند و بجای سنگ کوچکتر جو میگذاشتند و این یک عدد جو دیگر کوچکترین کوچکترینها بود. اینکه در مثل میگویند فلان کس یک جو عقل ندارد یعنی باندازه کمترین مقدار, بانداز وزن یک جو عقل ندارد. حالا چون جوها همه دقیقا یک وزن را نداشتند یعضی اوقات هم چند عدد جو در کنار کفه ایکه طلا در آن بود میگذاشتند تا وزن بدست آمدن دقیقتر شده باشد. حالا در بیت بالا میگوید اگر جو در کنار طلا گذاشته شده دلیل بر این نیست که جو هم مثل طلا شده. پس اگر انسان کامل آمد با مردم معمولی هم نشینی کرد که چیزی بآنها بیاموزد, نباید تصور کرد که او هم همردیف آن مردم هیچ ندان است. درست است که همره آنها شده ولی ارزش او با ارزش آنها فرق زیاد دارد. این مرد کامل این کار را میکند بلکه آن جو هم طلا بشود.  اگر پیامبری با یاران خودش مشورت میکند, این دلیل این نیست که همه پیغمبر هستند.

3021      روح، قالب را کـنــون  هــمره شـدست            مــدتــی ســگ، حارسِ در گــه شـدســت

قالب همان است که ما امروز هم بهمان معنی بکار میبریم. اینجا قالب قفس بدن است و روح در قالب و قفس بدن است. حارس یعنی حراست کننده و نگهبانی کننده. درگه بمعنی قصر و درگاه است.  سابق بر این قصرهائیکه این پادشاهان و امیران داشتند علاوه بر نگه بانان و پرده دارانیکه دم در ورودی قصر بودند, چند عدد سگ درنده هم آنجا نگه میداشتند که هیچ کس روز یا شب اصلا نزدیک نیاید. و این سگها از ساکنان و اهالی داخل قصر نگه بانی میکردند. حالا در مصراع دوم بیت بالا میگوید: حالا اگر این سگ نگهبان قصر شده، دلیل بر این نیست که هم ارزش با ساکنان آن قصر شده باشد. حالا روح هم در قالب بدن ماست و این قالب، روح را در خود نگه داشته و در مدت طول عمر در حال حفظ کردن روح است که از بدن جدا نشود. بنا بر این دلیل این نمیشود که بدن و قالب انسان هم مثل روح باشد او از خداست ولی بدن از خاک است.

3022     چونکِ رفــتـنـد این جـماعـت سوی کوه            در رکـــاب شــیــر بـــا فـــرّ و شــکــوه

3023      گــاو کـوهی  و بز وخــر گــوش زفت            یــافــتـنـد و  کار ایشــان  پـــیش رفـــت

در رکاب رفتن, اگر که کوچکتران, آنهائیکه از نظرمقام پائین ترند همراه کسیکه مقامش بالا تر است با هم بجائی بروند میگویند که ما در رکاب آنشخص بلند مقام رفتیم. در بیت بعد کلمه زفت یعنی پُر گوشت، فربه و چاق است. کارشان پیش رفت یعنی سامان یافت. اگر اینها تک تک میرفتند کارشان اینگونه سامان نمیگرفت و چون دست جمعی رفتند کارشان سامان پیدا کرد. سامانش این بود که گاو کوهی را شکار کردند و بز کوهی و خرگوش را هم شکار کردند و امثال آنها. یکی دیگر پیام مولانا اینست که در رکاب شیر هم بودند و شیر کسی بود که اولا قوت قلب بآنها داده بود و ثانیا آنها را هدایت میکرد و راهنمائی میکرد که کجا بروند. شیر وقتی پادشاه وحوش است باید بیشتر از حیوانات وحش بداند. انسان کامل رهبری میکند و قوت دل میدهد و خداوند هم همین کار را میکند.

3024      هــرکـه  باشــد در پـی شــیــرِحِــراب            کــم نـیــا ید  روز و شــب او را کــبا ب

در پی یعنی در دنبالِ کسی بودن. حِراب از کلمه حَرب است و بمعنی جنگ است. شیر حراب یعنی شیر جنگنده. میگوید: هرکس دنبال این شیران جنگجو باشد و از آنها طبیعت کند، معلوم است که از برکت وجود این شیران روز و شب کبابش از گوشت این شکاران قطع نمیشود. حالا این شیر خداوند است و یا انسانهای کامل هستند و آن کباب که همیشه وجود دارد, غذاهای معنویت و معرفت و دانش و عرفان است و غذا تنها غذای مادی که ما بخوریم نیست. در گذشته خواندیم که ما از دو بخش تشکیل شده ایم و این دو بخش، یکی جسم ماست و دیگری روح ماست.   جسم ما همین غذای گوشت و نان و پنیر را میخواهد و روحمان هم غذا میخواهد. غذای او معنویت و عرفان و معرفت است. حالا دنبال رو آن شیران حقیقت بودن در راه طریقت, دنبال این انسانهای کامل بودن, این انسانهائیکه کمالشان از خداست و کامل شدنشان از خداست, مسلم است که غذای معنوی بدنباله روح هایشان و آنهائیکه از آنها طبعیت میکنند بدست میاید. باید سعی کنیم که فقط دنبال غذاهای مادی نباشیم. اگر اینگونه باشد مثل اینست که ما روحمان را بکلی نادیده گرفته ایم و روح هم مثل بدن است و اگر غذا باو نرسد، او هم ضعیف و ضعیف و ضعیفتر میشود. گرچه ابتدا قوی بوده است وقتیکه از خدا منشعب شده بود ولی وقتی که آمد سقوط کرد یعنی از آن وضع اولیه اش بپائین آمد. طبق گفته عرفا روح قبل از آفریده شدن بدن ما در عالم برین هست و همینطور که میخواهد بیاید بپائین تا وارد بدن یکی بشود، بتدریج که بپائین میآید ارزش معرفت و معنویتش کمتر میشود برای اینکه اگر با همان معنویت و ارزش خواسته باشد که برود در یک قالب، اصلا آن قالب را منفجر میکند زیرا آن قالب تحمل او را ندارد و آن نیروی قوی خودش کم کم کمتر میشود تا بتواند در آن قالب جا بگیرد و بعدا آن را بپذیرد. حالا این هم تغذیه معرفت و عرفان لازم دارد.  بدنبال شیران معرفت بودن از کباب معنویت هم محروم نمیماند.

3025      چــون ز  کُـه  در بــیشــه  آوردندشان            کشـته و مجـروح  و اندر خــون  کشان

3026      گــرگ و روبَه را طــمـع بـود انـدرآن            کـــه رود قســمــت  بــعــدلِ  خســروان

بیشه که در مصراع اول بیت اول است کنایه از دنیاست. کشته و مجروح و اندر خون کشان بدین معنیست: وقتیکه در این دنیا انسانها در پی چیزی هستند و خداوند آن چیزها را بآنها میرساند، این رساندن نعمتهای خداست. این نعمتهای خدا که میرسد بآسانی بدستشان نمیرسد. اگر انسانها در خانه خودشان بنشینند و در گوشه ای بخزند مسلم است که نعمتهای خدا بآنها نمیرسد. نعمتها ی خدا وجود دارد ولی باید بدنبال آنها هم رفت و کار کرد و در اجتماع وارد شد و زحمت کشید و پیکار کرد و خود را در این پیکارها حفظ کرد و به بدی آلوده نشد. اینها مجروح و کشته و خون کشان شدنست. آنوقت نعمت خداوند میرسد. ولی اگر بگوئیم خدا نعمت رسان است و منهم بنده او هستم و یک گوشه ای میخزم، هیچوقت آن نعمت را نمیدهد و منهم از گرسنگی میمیرم. در بیت بعدی که میگوید : که رود قسمت بعدلِ خسروان, اینهم بدین معنیست که: این گرگ و روباه در دلشان یک نگرانی داشتند و در دل میگفتند خدا کند که این خسرو یعنی این شیرطوری این شکارها را قسمت کند که عدل باشد و عادلانه قسمت کند. گرفتاری از همین جا برایشان پیداشد. این طمع بود و طمع بسته بودند باین شکارها که هرکسی قسمت بهترش را نسیب خود کند. در ضمیرشان فکر میکردند که نبادا بآنها کمتر از حقشان برسد ودر فکرشان و دلشان این نگرانیها وجود داشت. آین دو نفر با هم انتظار داشتند که این پادشاهشان شکارها را عادلانه قسمت کند. حالا عادلانه یعنی چی؟ از نظر آنها عادلانه باین معنی بود که شکارها بین این سه نفر بطور مساوی تقسیم شود. یعنی همان اندازه که شیر میبرد من گرگ هم ببرم و روباه بهمان اندازه ببرد. بنابراین خودشان را در ردیف و همطراز شیر تصور کردند. آنها قدر و منزلت شیر را درست درک نکرده بودند و شیر را میخواستند که فقط بیاید و برایشان  شکار بکند. اگر ارزش شیر را درک کرده بودند بخودشان نمیگفتند بین ما سه نفریک جور قسمت شود. یعنی اگر انسان کامل آمد در اجتماع و خواست که هدایت و رهبری بکند و معنویت را تدریس بکند، نباید آن مردم اطرافشان بخاطر اینکه این آدم مثل خودشان و شکل خودشان است و متوازع و ملایم است خیال نکنند که او هم مثل آنهاست. اگر تواضع و فروتنی دارد بخاطرارزشهای معنویش  هست که دارد و نباید انسانهای کامل را در ردیف خودشان بحساب بیاورند چون در یک ردیف نیستند. اگر که اطرافیان این انسانها را مثل خودشان بدانند آنوقت نمیتوانند چیزی را از او قبول کنندو میگویند او هم مثل خودمان است. اما اینجا مطلبی هست که این انسانهای کامل ینظور بنورالله هستند. ینظور بنورالله یعنی با نور خدا همه چیز را می بینند که مردم عادی خیلی از چیزهائی که انسان واصل شده  می بینند را نمی بینند. این انسانهای کامل درون همه را می بینند یعنی هرفکری در ضمیر هر کسی و از مغز هر کسی و اندیشه ای بگذرد میبیند و ممکن است سکوت کند و حرفی نزند. باین میگویند فراست. بفراست در میابند که این دارد چه میاندیشد و چه فکر میکند و در دلش چی میخواهد. یک مراد در میابد که در درون مریدش چه میگذرد. این مراد دانه دانه از درون این مریدها و آنچه در درون آنها میگذرد می بیند. و میداند کدام از این افراد حرف او را قبول میکند و کدام حرفهای او را قبول نمیکنند. شیر هم که در این مقام هست آن اندیشه ای که بین گرگ و روباه بود آن اندیشه را خواند. بدون اینکه از طرف آنها حرفی زده شود.

3027      عــکس طَــمــع هـر دوشان بر شیرزد            شــیــر دانســت  آن طــمــع ها را سـنـد

عکس زد یعنی انعکاسش و بازتابش آمد و یا منعکس شد. یعنی آنچه در دل روباه و گرگ بود انعکاسش بدل شیر زده شد. شیر فهمید که چه طمعی اینها دارند. سند یعنی معتبر. یعنی شیر کاملا و بیقین درک کرد که نظر این دو چیست و در سر چه چیز را میپرورانند. اینست که توسیه میشود اگر که با انسانهای کامل همراه شدید، حد اقل وقتیکه نزدیک آنها هستید اندیشه بد نداشته باشید

3028      هـــر  کـه بــاشد شــیــرِ اسـرارو امیر            او بـدانـد هــرچــه  انــد یشــد ضــمـیـر

شیر اسرار و امیر یعنی امیرِ شیر و اسرار باشد. یعنی مسلط بر اسرار و حقایق باشد. انسان کامل همینطور هست و بر تمام اسرار خداوند مسلط است. پس آنچه در دل ما و باطن ما بگذرد او میداند. ضمیر یعنی دل و باطن. احوال باطنی و پنهان که مردم پنهان میدارند ولی برای او آشکار است. او میتواند در وجود آنها نفوظ کند و اسرار پنهانی آنها را بخواند.

3029      هـیـن نــگــه دار ای دلِ انـــدیشــه خو           دل  ز انـــدیشــۀ  بَـــدی در پـــیــش  او

هین یعنی آگاه باش. دلِ اندیشه خو یعنی یعنی اندیشه گر. اینجا بار منفی دارد. اندیشه گرآن کسی هست که دائما دارد اندیشه بد میکند و نه اندیشه خوب. وگرنه باو میگفتند اندیشمند. اندیشه گران میخواهند تمام عمرشان را پیوسته در پی اندیشه های نادرست و بد بکنند. مولانا خطاب بدل میکند و میگوید: ای دلی که خوی اندیشه و عادت اندیشه گری داری و پیوسته اندیشه های بد میکنی! دلت را در پیش انسان کامل پاک کن. اگر میبینی که این انسان کامل رازهای نهانی تو را فاش نمیکند باین دلیل نیست که از اینها آگاه نیست، آگاه هست و باقتضای اسم ستار که یکی از اسامی خداوند است این کار را نمیکند.  یکی از اسامی دیگر خداوند ستار است. ستار یعنی پوشاننده و مستور کننده. این انسان کامل هم واصل بخداست و با خداوند پیوند دارد, پس صفات خدا را دارد. خداوند ستار است او هم ستار است. خداوند عیوب انسانها را می بیند و آشکار نمیکند و آن انسانهای وصل شده بخدا هم عیوب را می بینند ولی میپوشانند. آن اندیشه های اندیشه گران را افشا و آشکار نمیکنند . منتهی وقتی که شخصی را شناختند آنوقت میدانند که چگونه با آن شخص رفتار کنند که آن شخص بی راه را براه بیاورند.

3030      دانـد و خـر را هـمــی رانـد خـــمـوش           در رُخـــت خــنــدد بــرای روی پــوش

خر را خموش راندن یک اصطلاح است در ادب فارسی بمعنی اینست که یک کاری را خیلی بی سر و صدا و بدون اینکه کسی بفهمد انجام دادن. مثل اینکه یک نفر خری داشته باشد که بخواهد از کنار کسی بگذراند و آن کس متوجه اینکه این خر از آنجا میگذرد نشود. پس نهایت دقتش را میکند که بی سر و صدا  از پهلوی آن شخص برود و خر خودش را خاموش و ساکت از آنجا بگذراند. کنایه از چشم پوشیست. در مصراع دوم که میگوید” در رخت خندد برای روی پوش. روی پوشیدن برای پرده کشیدن روی اسرار است. آن انسان کامل تمام اندیشه ها و افکار باطنی و قلبی و ضمیر شما را میتواند بخواند ولی بی صدا از کنار شما میگذرد و این برای آنست که تمام اندیشه های باطنی شما را بپوشاند و افشاگری نکند. خودش را بتجاهل و غفلت میزند. تجاهل از جهل است. تجاهل کردن یعنی خود را بنادانی زدن. غفلت یعنی بی خبری. نشان میدهد که من اصلا چیزی نفهمیدم و نمیدانم. این انسان کامل درست است که عیب پوشی میکند ولی خودش را با آن شخص نقص دار در ارتباط نگه میدارد و سعی میکند که این عیب را در آن شخص از بین ببرد.  این یکی از صفات خوبیست که انسانهای کامل دارند.

3031      شـــیــر چــون دانسـت آن وسـواسشان           وانگــفـــت و داشــت آن دم پــاسشــا ن

کلمه وسواس یعنی اندیشه های بد که از دل میگذرد. وسواس این است که بعضی اشخاص دارند بیش از اندازه دست خودشان را میشورند و یا کارهای روزمره شان را بدون دلیل تکرار میکنند و هیچوقت هم مطمئن نیستند که کارشان را درست انجام داده اند یا خیر. این اندیشه خوبی نیست زیرا شخص را همیشه در شک و تردید نگه میدارد و این باو صدمه روانی میزند. این وسواس از کلمه وسوسه است و وسوسه کردن یعنی اندیشه بد آوردن. وانگفت یعنی بروی آنها نیاورد. پاس داشتند یعنی حرمت نگاه داشتن. احترام نگاه داشتن. میگوید: شیر فهمید که اینها وسواس دارند و این وسوسه یک اندیشه بد است ولی چیزی نگفت و احترام و پاس آنها را نگه داشت.

3032      لـیــک بـا خود گـفــت بـنـمـا یم  ســزا           مــر شــمــا را  ای  خســـیســانِ گـــدا

شیر پس از اینکه اندیشه روباه و گرگ را دریافت و حرفی هم نزد، با خودش گفت که آنچه که در خور شماست شما را کیفر خواهم داد و تنبیهتان میکنم. خسیسان یعنی پَستان و فرو مایگان. گدا در اینجا یعنی گداصفت. اما شیر بدون اینکه حرفی بزند در دل خودش گفت ای پستانِ فرومایه گداصفتان. شما معلوم میشود که من را نشناختید. من شیر هستم و موجودی نیستم که همه شکار را بردارم و بشما هیچ  از آن ندهم! چطور من را نشناختید. شیر اصلا معروف است وقتیکه تنهائی هم شکار میکند همه شکارش را نمیخورد و یک مقدار از آن را میخورد و بقیه آن را میگذارد و میرود و بقیه وحوش میایند و بفیه اش را میخورند. شما چگونه بخود اجازه دادید که این طور فکر بد بکنید و در دلتان نگران بودید که من بشما هیچ از این شکار ندهم؟

3033      مــر شـــمـــا را بس نــیـامد رای مـن            ظــنــتــان ایـــنســت در اعطـــای من؟

رای من یعنی اندیشه من. ظن گمان و پندار نا درست است. اعطا یعنی بخشش. مولانا انسانهای کامل و واصلان بخدا را چنان می بیند که فعل آنها فعل خداست و کارشان کار خداست و حرفشان حرف خداست و دستشان دست خداست. چون با او پیوند ساخته اند و حالا که اینطور هست این شیر معرفت و این شیر طریقت و این شیر معنویت ، مریدانش باید کم کم او را بشناسند و اندیشه و رای او را بدانند که چیست و فکر نکنند که پست فطرتی دارد. عطاکردنهایش و بزرگواریهایش را بدانند. اگرکه این شیر شکارها را بآنها عطا میکرد، خداوند نعمتهایش را بآنها عطا میکند. آیا کافی نیست باندازه ایکه رای من را شناخته اید؟  آیا ظن و گُمانتان در بخشش من همین است؟ انسان کلمل میگوید من را نمیشناسید و خدا هم میگوید من را نمی شناسید. تا بحال رای و اندیشه من را ندیدید و یا برای شما کافی نبوده؟ پس حالا میفهمم که من را نشناخته اید.

3034      ای خِـــرَد و رایـــتـــان از رایِ  مـن            از عطــــا هــــای جــــهــــان آرایِ من

رایتان یعنی اندیشه تان. جهان آرا یعنی رونق دهنده جهان و آرایش دهنده دنیا. خدا میگوید ای بندگان من و یا شیر میگوید ای گرگ و روباهیکه اندیشه و خردتان از من است, خدا دارد میگوید این اندیشه ایکه دارید و بآن مینازید من بشما دادم. حالا از آن بخششهای من و عطاهای من که زینت بخش جهان است و هر چیز دیگری که دارید از مشیّت من است باز هم در باره من اینطور فکر کنید. پس نباید که از عطا و بخشش خداوند مأیوس شد و فکر کرد که خیراو عادل نیست و نمی بخشد. اگر اینطور فکر کنید دارید یک طرف سکه را می بینید. طرف دیگر سکه حکمت خداست که حالا نباید بدهد. چرا نباید بدهد را خودش میداند. شما حالا نمیدانید. برای اینکه اگر بدهد چه گرفتاری درست میشود.  خیلی از کسانی بودند که چیزی از خدا خواسته اند و خدا بآنها داده و چنان گرفتار شده اند که بعد گفته اند ای خدا ای کاش این را بما نداده بودی که اینگونه بد بختی برای ما ببار آورد. یکی از اینها مال زیاد است. مولانا میگوید که خواسته های تو کوه است ولی تو خودت مثل برگ کاهی هستی و اگر کوه بیاید و روی این برگ کاه بنشیند این بلا فاصله لحه میشود. تو خودت را نمیبینی که برگ کاهی هستی ولی آرزوهایت مثل کوه است. بر نتابد کوه را یک برگ کاه.

3035      نــقش  بــا نـقـاش چه اِسگالَــد  د گـر            چــون سِــگــالِش  اوُش بـخشــیــد و خـبـر

نقش در اینجا کنایه از مرید است و نقاش کنایه ازمراد است.  اسگاد از سگالیدن یعنی اندیشیدن است وچه اسگالد یعنی چه می اندیشد. سگالش در مصراع دوم یعنی اندیشیدن. اُش یعنی باو. خبر اینجا یعنی آگاهی. میگوید بنده در برابر خداوند و یا مرید در برابر مراد مثل نقش در برابر نقاش است. همان طور که یک نقش قوای ذهنی و تفکر ندارد که بخود بگوید من چی و کی هستم که این نقاش دارد مرا نقاشی میکند و نمیداند که چیست که دارد نقاشی میشود, مولانا میگوید باید مثل نقش باشی در برابر نقاش. نقاش میداند که چکار باید بکند ولی نقش نمیتواند تصمیم بگیرد که چه باید باشد. فقط نقاش مییداند ولی نقشی که از اول وجود خارجی ندارد نمیتواند که بداند. بنا براین چه ایراد گرفتنی و چه اسگالد و چه فکری میکنی و چرا ایراد میگیری. برای اینکه همین فکر کردن و اندیشیدن و سگالش و خبر و آگاهی را خداوند میگوید من بتو دادم و حالا با همین آگاهی و عقلی که من بتو داده ام داری برای من ایراد میگیری؟ که چرا بیکی دادم و بتو نمیدهم و چرا یکجا کم دادم و درجای دیگر زیاد دادم؟

3036      ایــن چــنــیــن ظـن خســیســانه بمـن            مـــر شـــمـــا را بـــود  نــنــگان زَمَــن

ظن خسیسانه یعنی گُمان پست و یا گمان همراه با خفت. میگوید آیا در دلتان واقعا اینقدر با پستی و خفت فکر میکردید ای کسانیکه ننگ زمانه و روزگار هستید. زَمَن یعنی زمانه.

3037      ظــــانّـــیـن بِاللهِ ظِـــنُّ  الســـوّء را            چــون مــنــافـــق ســـر بــیــنــدازم  جدا

ظانین بالله یعنی کسانیکه گُمان بد میبرند به خدا. ظن السوء یعنی گمان بد. میگوید این کلام خداوند است که کسانیکه در باره من گمان بد میبرند منافق هستند. منافق کسی هست که در اجتماع نفاق و پراکندگی و تفرقه ایجاد میکند و سزایش ازبین رفتن و سر زدن او هست. روباه و گرگ در اینجا واقعا نقش منافقان را بازی میکنند و در باره شیر که مظهر لطف و رحمت است دارند فکر بد میکنند و شیر هم در دلش میگوید حالا که شما اینطور فکر میکنید من هم سر شما ها را خواهم زد که در باره من گمان بد نکنید. این چیز مهمیست که باید بان توجه داشته باشید

3038      وارهـــانـــم چـــرخ را از نـنـگــتان            تــا بــمـانَـد در جــهــان ایـــن داســـتـــان

وارهانم یعنی آزاد کنم  و برهانم.  چرخ یعنی دنیا. شیر در دلش میگفت ای گرگ و روباه پست من این دنیا را از ننگ و آر شما پاک میکنم و کاری میکنم که داستان شما در این دنیا باقی بماند.

3039      شــیر با این فکر مـی زد خنده فاش            بـر تـبســمـهــای شــیــر ایــمِــن مــبــا ش

شیردر دلش میگفت و میخندید. تبسم یعنی خنده. فاش یعنی آشمار. ایمن یعنی در امان, بی ترس و بی نگرانی. شیر در دلش میگفت و میخندید. گرگ و روباه فکر میکردند که شیر واقعا خندان است و او را در حال خنده میدیدند ولی شیر خشمگین بود. وقتی شیر خشمگین باشد دهنش را باز میکند و دندانهایش پیدا میشود. یکی هم که خنده میکند دهنش باز میشود و دندانهایش پیدا میشود. اینها فکر میکردند که شیر دارد میخندد. این دندانهایش را میدیدند و دهن بازش و خیال میکردند که دارد میخندد. میگوید بر خنده های شیر بی ایمن و بی ترس مباش. در این بیت خیلی پیام هست. اگر که خداوند نعمت فراوانی بتو داده و تو میگوئی خداوند بمن لطف دارد و دارد بمن میخندد، نکند که این خنده اش از آنچه تو فکر میکنی خوب است برایت برعکس باشد و نکند که خشم خدا باشد. خدا بتو داده که در راه درستش صرف کنی ولی تو داری در راه نادرستش صرف میکنی. او باز هم بتو میدهد و باز هم تو در راه نادرستش صرف میکنی باز هم خدا بتو میدهد و تو باز هم میگوئی خدا دارد میخندد. بدان که خدا دارد بر تو خشم میگیرد و این خنده ای را که میبینی تبسم نیست و اینها خشم است. دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading