86.1 حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان

در این قسمت داستان نسبتا مختصری  را از مولانا بمورد تفسیر میگذاریم و این داستان با اینکه مختصر است, دارای محتوای بسیار مهمیست که در طول تفسیر بخواننده محترم نفویض خواهد شد و در آخر مولانا نتیجه گیری هایش را در همین قسمت میکند. مولانا هیچوقت خودش داستان سرائی نمیکند و اغلب داستانهائیکه در طول مثنوی معنوی میاورد از میان کتابهای بسیار زیادی که مطالعه کرده میاورد و یا اینکه داستانهائیکه در میان عوام و جوامع آن روز خودش در زبانهاست میاورد. اما این داستان باین صورت که مولانا مطرح میکند در هیچ کتابی نیست و بنظر میرسد که این از تراوشات ذهنی خود مولاناست در احتمالا درگیریهائی که با فقیهان داشته و برای اینکه با آنها یک مبارزه منفی کرده باشد آورده. البته احتمال دیگری هم هست که از تراوشات فکری خودش هم نباشد چون بعضی وقتها ماخذ و منبع آن مردم هستند. در این داستان نحوی کسی هست که علم نحو را میداند. علم نحو یک قسمتی از دستور زبان عرب است. در این قسمت از دستور زبان عرب آن علم نحو از وضعیت و خصوصیت کامات را تعریف میکند. مثلا هر کلمهای که آیا فعل است و یا فاعل و یا مفعول و یا صفت یا قید و از این قبیل قوانین دستور زبان عربی را معین و مشخص مینماید و این را علم نحو میگویند. این علم نحو یک قسمت گسترده ایست از دستور زبان عربی. کسیکه این علم را خوب میداند و راجع بان مینویسد و بشاگردانش تعلیم میدهد, البته باین مختصر هم نیست و خیلی هم مفصل است, باین شخص نحوی گفته میشود. مولانا میخواهد بگوید که این نحوی ها و کسانیکه این گونه دانش ها را میدانند, بقدری غرور و خودپسندی و تکبر بانها دست میدهد که دیگران را بشمار نمیآورند و بنظر خودشان از دیگران برتر و عالمتر هستند بطوریکه حتی دیگران نمیتوانند بمقام برجسته آنها برسند. بخودشان می بالند و مینازند و بر دیگران فخرمیفروشند. نه تنها نحوی ها اینطور بوده اند بلکه هر دانشی که موجود بوده تا اندازه ای همین طور بوده و الان هم کم و بیش اینگونه هست. مولانا در جائی دیگر گفت:                  

                   وین همه انواع دانشها روز مرگ           دانش فقر است سازراه بعد

ساز راه بعد یعنی ساز و برگ راه. وقتی در قدیم مسافرت میرفتند با خودشان غذا و وسیله های لازم حمل میکردن و اینها را سازو برگ میگفتند. این راهی که در بیت فوق آمده منظور راه عاقبت است. میگوید همه دانشهائیکه شما فرا میگیرید, اینها در روز آخر زندگی بدرد نمیخورند مگر علم فقر. علم فقر علمیست که کسی احساس بکند که نیاز معنوی دارد بخداوند. احساس بکند که هرچند که معرفت و معنویت دارد باز هم بیشتر داشته باشد. این آدم روحانی معنویات را طلب میکند. چون طلب میکند معلوم میشود که احساس میکند که کم دارد و میخواهد. هرچند هم زیاد داشته باشد. این علم فقر است. یک معنای دیگرعلم فقر اصولا یک آدمی بمرحله ای میرسد از معرفت که احساس میکند در عین نیازمندی فقط نیاز بخدا دارد و نه نیاز به بندگان خدا. یعنی نیازمند مالی هست و تمام امیدش و چشمش بخداوند است و از ته دل وهیچ منتظر بندگان خدا نیست. اگر اینطور باشد باو میگویند که این آدم فقیر روحانی و عرفانیست و یا فقیر معنویست. میگوید آن علمی که بدرد میخورد آن علم فقر است برای اینکه تمام علمهای دیگر برای این دنیای خاکیست. این دانشها خیلی هم خوبند و مولانا نمیخواهد این دانشهای دیگر را نفی کند. این علمها تا زنده هستی کارآئی دارند. ولی وقتیکه میخواهی این راه از این جهان را بآن جهان طی بکنی باید سازو برگ و وسائل را با خودت ببری. حالا تنها چیزیکه میتوانی با خودت ببری آن علم فقر است. این طلب نیاز بیشتر به این علم است و یا احساس بکنی که داری بطرف معنویت و معرفت میروی و داری بطرف روشنی و حقیقت میروی. آنوقت تو با علم فقر روانه سفر بابدیت میشوی و داشتن این علم فقر تو را در این را راحت میکند و سفرت را دلنشین میکند. در حقیقت میخواهد بگوید کسانیکه دانشهای کره خاکی را که خیلی هم خوب و لازم است بدست میاورند از خود بیخبر میشوند و از خدا هم بی خبر میشوند و نه دیگران را و نه حتی خدا را بحساب میاورند.

2835      آن یکـــی نـحــوی بــکشــتــی در نشســت            رو بـکشـتیــبــان نـهـــاد آن خود پرســت

2836      گفـت: هـیـچ از نـحـو خـوانـدی؟ گفت : لا            گفت :  نـیــم عـــمـــرِ تـو شــد  در فــنــا

توجه روی مصراع دوم بیت اول است و کلمه حود پرست. چون آن نحوی مغرور بدانش خودش شده بود لذا مولانا او را خود پرست میخواند. یک دانشمند نحوی بکشتی سوار شد که بمسافرتی برود و در اثر علمی که آموخته بود باو کبر و غرور داده بود و با بی اعتنائی و تکبر رو بناخدای کشتی کرد و گفت هیچ از نحو خوانده ای  و ناخدا جواب داد که نه. مرد نحوی بناخدا گفت : پس نصف عمرت بهدر رفته است.چون خیال میکند عمر کسی بفنا رفته است که علم نحو را نخوانده باشد. 

2837      دل شـکســتــه گشــت  کشـتـیـبـان  زتــاب            لـیـک آنــدم  کـــرد خـــامُش  از جــواب

این تاب در مصراع اول دلشکستگی از شنیدن حرف کسی و یا دلش از شنیدن آن حرف بآتش کشیده شد. این ناخدا از شنیدن این حف مرد نحوی دلش سوخت و دل آزرده شد ولی در آن لحظه ترجیح داد که خاموش شود و جوابی هم ندهد.

2838       بــاد کشــتـــی را بــگـــردابــی فــکـــنــد            گفت کشـتـیـبـان بــدان نحــوی ، بــلـــنــد

2839      هــیــچ دانـــی  آشـــنــا کـــردن ؟ بــگـــو            گـفــت: نَــی  ای  خوش  جــوابِ خــوبرو

آشنا کردن در اینجا همان شنا کردن است. اصولا در آب شنا کردن لغت آشنا کردن درست است و این با آن که کسی را باکس دیگر معرفی و آشنا کردن کاملا فرق دارد. این ناخدا همین طور ساکت مانده بود که ناگهان گردابی بوجود آمد و این گردآب  کشتی را در بر گرفت. گرداب که در دریا بوجود میاید, اگر کشنی و یا هرچیزی را که در مسیر باشد آن را در بر خود میگرداند و هر لحظت رو بپائین میبرد تا اینکه کل آن چیز و یا کشتی را در شکم آب دریا بپائین ببرد و اگر کشتی باشد آن را غرق میکند.  در آن لحظه ایکه گرداب کشتی را فرا گرفت, نا خدا بنزد مرد نحوی آمد و از او با صدای بلند پرسید که آیا شنا کردن میدانی ؟ و آن مرد نحوی گفت نــی  ای خوش جوابِ خوب روی. این خوش جواب خوب روی یک تنز بود و یک طعنه بود و کشتیبان نه خوش جواب بود و نه خوب روی. او میخواست در واقع دل ناخدا را کمی بیشتر بسوزاند. پیامی که مولانا در اینجا دارد اینست که چیزی را که میشنوید و شما را نا راحت میکند سعی براین نداشته باشید که همان موقع جواب بدهید برای اینکه آن موقع اگر بلا فاصله جواب بدهید هیچ اثری نمیکند بلکه بد تر هم میشود. دلیل برضعف شما هم حساب میشود. ساکت باشید وقتیکه موقغیت پیش میاید آنوقت جواب بدهید.

2840      گـفـت : کـلِّ عـمـرت ای نحوی  فـنـاست            زانکِ کشــتـی غــرق این گــرداب هاست

ناخدا موقع را غنیمت شمرد و گفت ای نحوی حالا که شنا کردن را نمیدانی, کل عمرت بفناست. این خود پسندیها, غرور های بیجا و تکبر واقعا فنا کردن کل عمر است منتهی دیر یا زود موقعیت آن پیش خواهد آمد. کشتیبان میخواست بگوید کشتی در موقعیتیست که برای نجات  هیچ راهی بجز شنا کردن ندارد. سابق بر این در این کشتیها قایقهای نجات هم نداشتند و فقط راه نجات شنا کردن بود.

2841      محــو مـیـبـایـد نـه نـحـو ایــن جــا بــدان            گــر تــو مــحــوی بــی خطـر در آب ران

در اینجا داستان بپایان رسید و حالا مولانا میخواهد از داستانش نتیجه گیری کرده و نصیحتهای والای خودش را با صحبتهای متعادلش را بخواننده مثنویش بگوید. کلمه محو را با نحو همصدا آورده و آهنگ هردو یکیست. سابق براین گفته بود که یک شاگدی که نزد استادش میرود، وهرچه را که استادش میداند او هم فرا میگیرد و باینجا رسیده بود که: 

                         باز استاد یکه او محو ره است       جان شاگردش از او نحو شه است

اگر شاگردی برود نزد استادی که این استاد خودش محو راه حقیقت باشد یعنی در راه حقیقت خودش را بحساب نیاورد و در برابر خدا حقیقت خودش را بحساب نیاورد , آنوقت شاگردش هم یاد میگیرد که شاگردش هم محو شه بشود. شه یعنی شاه حقیقی این دنیا و خداوند است. جان شاگردش هم محو خداوند میشود. در بیت بالا وقتی میگوید “این جا”  وقتیکه مشگلی پیش میاید مثل مشگل گرداب در دریا در اینجا نحو بدرد نمیخورد این جا محو بدرد میخورد. محو فبلا توضیح داده شد که مثل شمع که در تاریکی شب نور آن پیداست و وقتی روز میشود نور این شمع در نور خورشید محو میشود و دیگر پیدا نیست در حالیکه شمع در روز هم مشغول نور افشانیست. ولذا همیشه شمع وجود یک شخص شعله اش در برابرنور تابان خورشید خداوند اصلا نباید که حس شود. حالا وقتی در دریا گرداب پیش میاید آنوقت محو بدرد میخورد و معنی آن این نیست که محو آن شخص را از گرداب نجات میدهد و لی معنیش اینست که آن شخص را دیگر نا راحت نمیکند, او اصلا محو خداوند بود. در این جا کسی ناراحت میشود که دو دستی این دنیا را چسبیده بود و حالا در جائی قرار گرفته که باید این دنیا و همه دلبستگی هایش را از دست بدهد. اگر تو خودت را در مقابل خداوند محو حساب میکنی, تو بیخطر از مشکلات میگذری. در آخر بیت میگوید بی خطر در آب ران یعنی بیا و در این آب شنا کن و برو. این کلمه بی خطر که میگوید یعنی بی خطر ترس و بیم. همه میدانند که پایان عمرشان لحظه ایست باسم مرگ.این را همه میدانند و هیچ شکی هم ندارند, و همه هم از این لحظه میترسند. او از خودش میترسد برای اینکه باید از همه این دلبستگی های غیر ضروری که داشت دل بکند و جدا بشود. او از مرگ نمیترسد و از این ازدست دادنها میترسد. حالا کسیکه قبل از مردن در آخر عمر محو شده باشد هرچه میخواهد پیش بیاید بیاید و این باین معنی نیست که خودش را بخطر بیاندازد, اگر اتفاقی افتاد و خطری برایش پیش آمد و کاری نمیتواند در برابر آن انجام دهد, لا اقل راحت باشد. آن باورمندی و ایمان باو قوت قلب میدهد و راحتش میکند و او را دلیر و شجاع میکند.

2842      آبِ دریــا مُـــرده را بـــر ســـر نـــهــــد            ور بـــود زنـــده ، ز دریـــا کِـــی  رهـــد؟

مرده کنایه  بکسی هست که هستی او هنوز محو خدا نشده. یکی را در نظر بگیرید که در دریا غرق شده. او با شدت زیاد دست و پا میزند و هرچه دست و پا بیشتر میزند, فروتر میرود. اگر شنا هم بداند مدتی شنا میکند ولی بالا خره خسته میشود و عاقبت بپائین میرود و میمیرد. وقتی که مُرد جسدش میاید بر روی آب.پس میگوید “آب دریا مرده را بر سر نهد. اگر احساس زندگی بکند که دارد شنا میکند و در صدد نجات خودش است ولی دست و پای زیادی میزند و هیچ وقت هم رهائی از این دریا ندارد. اینها همه اش سمبولیک است. انکس که مرده کنایه از سالک و رونده راه حقی هست که هستی او محو خداست. کسیکه محو خدا شده وقتیکه در دریای رحمت الهی غرق بشود اجر پیدا میکند و مقامش بالا میرود. بقول مولانا آن دریا او را بر سر خودش میگذارد. ولیکن اگر که محو خدا نشده باشد و هنوز احساس بکند که من منم انوقت اول مشکلات اوست. خداوند همیشه در این کتابهای آسمانی میگوید “من” : من پاداش میدهم, من آفریده ام, من تنبیه میکنم…. آیا ما هم بگوئیم “من”؟ . در این دنیا چند تا من وجود دارد؟ بنا براین, این من من در برابر من حقیقی اصلا نباید باشد و یا احساس شود. این محو است. اگراینطور بشود, حالا مرده است. نه اینکه دیگر نفس نمیکشد. او از نظردلبستگی های غیر ضروری فساد آفرین مرده است و او از شر منم و تکبر و حس حسادت مرده است و حالا وقتی در دریای وحدت غرق میشود آن دریا او را بر سر خود قرار میدهد یعنی دارد باو ارج مینهد و برایش ارزش قائل میشود. ولی اگر منم خود را از دست نداده باشد, آنوقتیست که دارد دست و پا میزند و سعی دارد که خودش را نجات دهد وهیچ فایده ای هم ندارد و بلاخره هم غرق میشود.

2843      چون بــمــردی تــو  ز اوصـــاف بشــر            بـحـــرِ اســرارت  نــهـــد بــر فــرق  ســر

اوصاف بشر یعنی صفتهای بشر. اگر که نخواسته باشیم پنهان بکنیم, دروغ میگوئیم, غیبت میکنیم, کینه داریم, حرص و آز و طمع داریم, شهوت حیوانی داریم, منیت داریم, انتقام میخواهیم یگیریم و خیلی از چیزهای دیگر. اینها صفات بشر است. اگر که مردیم از این صفات بشری، منظور اینکه این صفات نا پسند را از خودت دور کن, نه اینکه بمیر و دیگر نفس نکش. این صفاتت را بمیران. عرفان میگوید بمیرید قبل از اینکه میرانده شوید یعنی آخر سر که دیگر در اختیار شما نیست و طبیعت شما را میراند و میبرد. اگر بتوانید از این صفات بمیرید یک تولد دومی دارید و بعد از این تولد دوم آنوقت یک انسان برتری هستید با شأن بالا تر و آنوقت دریای اسرار و دریای رازهای الهی که بروی کسی باز نیست مگربسوی حقیقت طلبان واقعی و آنوقت ان در ها باز میشوند و بشما رفعت میدهد. رفعت یعنی بلندی. مثل اینکه آن دریای رازهای الهی شما را به بالای آب و در سطح دریا میاورد. خیلی از چیزها هست که مردم عادی چرا ها و سوالها دارند و نمیتوانند جوابی برای سوالهای خود پیدا کنند. ولی آن کسیکه در طریقت جلو میرود و راه عرفان را گرفته و قدم بقدم که جلو میرود بتدریج برای چراهای خودش پاسخ پیدا میکند. یعنی باین راز ها پی میبرد. و بجائی میرسد که بهمه این اسرار آفرینش آگاهی پیدا میکند.

2844      ای  کــه خـــلـــقــانـرا  توخر میخواندۀ            ایــن زمــان چــون خــر، بـر یـن یـخ  ماندۀ 

خلقان یعنی آدمیان و مردم. میگوید ای دانشمندی که بخودت مینازی مثل آن مرد نحوی ومردم را نادان میخواندی وقتی در این زمان که مشگل پیش میاید مثل خری هستی که در میان یخ ماندۀ و قادر بتکان خوردن نیستی و با آن همه ادعاهای علم و دانشی که داشتی حالا علاجی و یا چاره ای برای خودت پیدا نمیکنی. باز بپیغام مولانا میرسیم که میگوید اگر علم و یا علمهائی در این دانشگاها و یا مکتبها پیدا میکنید که البته بسیار هم خوب هستند و در امور زندگی روزمره فوقالعاده سودمند هستند و شما با آنها زندگی خودتان را میگذرانید با همه این حرفها عرفان میگوید که اینها مجازیست. دانش حقیقی آن نیست که بشود در کتابها پیدا کرد. بلکه آن دانشیست که بر دل پیدا میشود.آن روشنی دل است که باید کشف بکند و قبول کند وگرنه این دانشها مجازیست چون یک دانشمندی میاید امروز یک فرضیه و یا یک نظریه ای میدهد, چندی بعد یک دانشمند دیگری میاید و نظریه موجود را نفی میکند  و یک نظریه جدیدی میدهد. و همین طور ادامه دارد.  لذا همه این دانشها مجازیست.  دانش حقیقی نزد پرورگاراست و بس.

2845      گــر تــو عـــلامــۀ  زمـانــی در جهـان            نک، فـنـایِ ایـن جــهـان بـیــن ویــن زمــان

علامه یعنی کسیکه بسیار علم دارد. نک یعنی اینک, حالا.  میگوید:  اگر احساس میکنی که تو عالم هستی در این دنیائی که داری زندگی میکنی, توجه کن که هم جهانیکه در آن زندگی میکنی بر فناست و هم زمانیکه در آن داری زندگی میکنی بر فناست. اصولا هر چیز که ماده باشد نا پایدار است. ماده در معرض فساد و فناست هرچه که باشد و با هر عظمتی که باشد دیر یا زود. یک روزی این کره زمین ما هم مثل بعضی ستارگان که حتی بچشم ما میایند منفجر میشوند و میسوزند و نابود میشوند. اگر یک روزی این کره زمین ما بهر طریقی که بوده بوجود آمده، یک روزی هم از بین خواهد رفت. در هر وقتی, موقعی, و یا زمانی. این زمانی هم که اینقدر دانش بشری پیشرفته شده و کتابها در باره آنها نوشته شده  این زمان هم از بین رفتنیست و باقی نخواهد ماند. حالا که اینطور است, بر چه مینازی و فخر میفروشی و تکبر داری؟ نصیحت مولانا اینکه هرچه میتوانید بیشتر یاد بگیرید و کمتر بنازید و کمتر فخر کنید.

2846      مـــرد نـحــوی را از آن در دوخــتـیــم             تــا  شــما را نـحــوِ مــحــو آمـــو خـتــیــم

از آن در دوختیم یعنی دهانش را از جواب بَستیم. میگوید ما َدرِ دهان مرد نحوی را باین دلیل دوختیم که بتوانیم “محو” شدن را باو بیاموزیم. کلمه نحوی که در مصراع اول است همان دانش یست که آدمها کسب میکنند ولی نحوی که در مصراع دوم است یعنی طریقه و روش. ما در مکالمات خودمان می پرسیم: من بچه نحوی فلان کار را انجام دهم یعنی بچه روشی و بچه طریقی. اینها جناس است یعنی یک جور نوشته و تلفظ میشود ولی معنی آنها بکلی با هم فرق میکند. مولانا میگوید خواستم بتو ای خواننده مثنوی بگویم که چگونه راه و روش و طریقه محو شدن را بیاموزی.

2847      فِقه فقه و نـحـوِ نـحـو و صـرفِ صرف            در کـــم آمــد  یــابــی  ای یــار  شـــگَرف

فقه دانش دینیست و آنکس که دانشمند دینیست او را فقیه مینامند. نحو هم اخیرا توضیح دادیم که چیست. صرف یک قسمت دیگری از دستور زبان عرب است که تنظیم کننده مشتقات کلمات در زبان عربیست. برای مثال میگوئیم قبول. مقبول. قابل. اینها یک ریشه دارند و از همدیگر جدا شده اند. ریشه این کلمات را دانستن و هر کلمه ای از کلمه دیگر مشتق شده و با چه قانونی اینها را جدا میشود ما همه بیاد داریم در کلاسهای قدیم معلم از ما میخواست که فعل “آمدن”  را در زمان حال مفرد, صرف کنیم و ما هم میگفتیم: من آمدم, تو آمدی, او آمد, و برای جمعش هم همین طور میگفتیم ما آمدیم,  شما آمدید, ایشان آمدند. علمی که در باره اینها صحبت میکند در زبان عربی , میگویند علم صرف کردن. در مصراع دوم در کم آمد یعنی نیستی و این همان علم فقر است شگرف یعنی خوش آیند, نیکو. مولانا بعضی اوقاط با خواننده خودش این طور خطاب میکند: ای دوست عزیز, ای یار من, ای یار نیکو رفتار من, حالا چه نیکو رفتار باشد و چه نباشد. این طریقه خطاب اوست. در بیت فوق هم میگوید ای یار شگرف. در واقع دارد باخواننده و یا شنونده مثثنوی با احترام صحبت میکند. در مصراع اول فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف یعنی اصل و بیخ و بن همه دانش ها. میگوید اگر تو اصل و ریشعه همه اینها را بدانی ریشه همه اینها را باید در علم فقر پیدا کنی و در علم خود را بحساب نیاوردن نه در تکبر. اگر تو نحوی هستی, اگر تو فقیه هستی, اگر تو صرف کننده هستي، اینها که تکبر ندارد و باید بدانی که اینها علم نیست. علم وقتی هست که تو تمامت داشته باشی. تمامت یعنی نیستی.  و علم وقتیست که محو شدن را داشته باشی. پیام مولانا در اینجا اینست که: کسانیکه سابقا میخواستند این صرف و نحو وفقه و اینها را بدانند, آنها طلاب مدرسه های دینی بودند که در آن مدرسه های قدیمی مینشستند و با همدیگر بحث میکردند و در این ماجرا سر وصدای زیاد و جدال و گفتگوهای متقابل بر میخواست و بلاخره نزاع هم در میگرفت و حتی کتابهایشان را هم بر سر و کله یکدیگر میزدند. حالا خطاب باین باصطلاح دانشمندا ن این گونه ای میگوید: این دانشهائیکه تو پیدا کرده ای اینها دانش بحث و جدل و دانش قیل و قال است. بخودت غره مشو زیرا این دانشها دانش پی بردن به رازها و حقیقتها نیست و تو را بجائی نمیرساند بلکه مثل آن مردی که در گردباد دریائی بیخود دست و پا میزد و هرچه بیشترتلاش میکرد سریعتر بمرحله غرق شدن میشتافت.مولانا در تقریبا همه قسمتها بعضی از مطالب را بارها و بارها تکرار میکند و این برای این نیست که حوصله یک عده را بسر ببرد، برای اینست که بتواند یک مطلب را با مثالهای متعدد و حتی داستانهای متعدد در ذهن خوانندگان خودش بگنجاند و این یکی از اصول مهم معلمیست که بتوانند با تکرا یک مطلب بشاگردانشان مطالب را بیشتر و بهتر بفهمانند. در هر حال این داستان مرد نحوی و کشتیبان بمولا نا فرستی میدهد که این خودبینی ها و این غرور ها و ظاهر بینی ها را بازگوبکند و بخواننده مثنوی درس حقایق را بدهد و بگوید که اینها تمام دانشهائی هست که ظاهری, متغیر, ناپایدار و در عین حالیکه باید بشتابید که آنها را یادبگرید ولی بدانید هنوز بجائی نرسیده اید. آن کسیکه میخواهد بگوید که دانشهای معنوی را یاد میگیرد و در راه معنویت و معرفت میرود, اگر عمرش کفاف بدهد آنقدر جلو میرود و جلو میرود که در راه معرفت و معنویت اصلا بخدا می پیوندد. اگر بداستان زن و مرد اعرابی برگردیم, آن مرد اعرابی آن سبوی آب شور که از گودالی نزدیک چادرشان در اثر باران جمع شده  بود برداشت و برد بطرف در بار خلیفه در بغداد که از او کمکی بگیرد و این دار و ندارش بودو ارزش زیادی بآن قائل بود. ولی او نمیدانست که رود فراط در وسط شهر بغداد با آن آب شیرن مثل دریا میگذرد و آنجا محل سکونت خلیفه است وچون از این نعمت در بغداد اطلاعی نداشت تصور میکرد که این کوزه آب نیمه شور باید چقدر برای درباریان و خدمه او مفید و گوارا باشد. حالا مولانا میخواهد بگوید:

2848      آن ســبــوی آب ، دانشــهــای مــاســت            وآن خــلــیـفه ، دجــلۀ  عـــلـــم خـــداســت

حالا ما هم داریم نظیر همان آب شور را برای خدا میبریم و این سبوی خودمان را پر کرده ایم از این دانش های ناقص و کم بود دار خودمان بتصور اینکه برای خداوند باید شور انگیز و تعجب آور باشد ولی نمیدانیم که آن خدا دجله علمش چیست و چه پهنائی دارد که هیچ وقت از جریان نمی افتد و برای همیشه جاریست.   

2849      مـــا ســبــو هــا پُــر بـدجــلــه مـیبریم             گـر نـه خــر دانـیــم خــود را ، مــا خــریم  

ما داریم سبوی پر خودمان را بدجله فراط میبریم و این را نمیدانیم که سبوی ما پر از علمهای ناقص و نارساست بهمراه کینه و طمع و آز و شهوت و این را داریم برای خدا میبریم. اگر ما خودمان را نادان فرض نکنیم, واقعا ما نادانیم که ما چی داریم و کجا داریم میبریم و پهلوی چه کسی داریم میبریم.

2850      بــاری , اعــرابـی بــدان مـعــذور بود             کـــو ز دجـــلــه بــیــخــبـر بــود و ز رود

بهر حال آن مرد اعرابی بادیه نشین عذرش پذیرفته است و معذور برای اینکه از دجله خبری نداشت و تا بحال به بغداد سفر نکرده بود و چیزی در باره بغداد هم نمیدانست.

2851      گــر ز دجـــلـه بــا خـــبـربـودی چـوما            او نــبــردی  آن  ســــبـــو را جــا بـــجـــا

جا بجا یعنی از چادر خودش به بغداد.  اگر که از رود دجله مثل ما باخبر بود در آنصورت او آن سبو را با آن سختی و مشقت برای خلیفه نمی برد و دیدیم که خلیفه چقدر با کمال بزرگ منشی و سخاوتمندی این سبوی مرد اعرابی را پذیرفت در حالیکه هیچ احتیاجی بآن اب نداشت

2852      بلکِ از دجــلــه  اگـــر واقـــف بُـــدی            آن ســبـــو را  بــر ســرِ ســنـــگـــی زدی 

اگر که آن مرد اعرابی از وجود دجله و آب شیرین آن با خبر بود، انوقت این کوزه آب شور خودش را بر سنگی میکوبید و هیچوقت نزد خلیفه نمیبرد.  این کوزه وجود ما پر از دانشهائیست که ما از حسهای ما درست شده. از حواث پنج گانه ما و از مغز نا رسای ما درست شده و مغز ما قدرتش محدود است و حواس ما اشتباح هم میکند. ما دانشهائی که داریم بکمک این ها گرفتیم. اینها آنتنهای گیرنده ماست. پنج حسی که داریم آنتنهای بیرو نی  است ولی مغزی که داریم از درون میاندیشد. همه اینها که داریم نارساست و ناقص است. اندیشه ای که میکنیم و فکری که میکنیم بوسیله خودمان خلق شده و افریده خود ماست. و بر اساس دانسته های ما آفریده شده. اطلاعاتی که در مغز ماست و در اثر آنچه شنیده ایم توسط گوشمان و آنچه خوانده ایم توسط چشم ما جمع شده. بعد میخواهیم در مورد آنها بیاندیشیم و بحث بکنیم . این حسهای ما دچار اشتباه میشود و بهمین دلیل مغز نارسا میشود. ولی ما خیال میکنیم ما همه چیز هستیم همه چیز میتواند باشد برای این زندگی مادی خودمان نه برای درک اسرار آفرینش. با این دانشهای نا چیز و نا رسا در پیشگاه خدا رفتن, سبوی آب شور نا گوار را بدر بار خلیفه بردن است و این کار عقلانه ای نیست.

این داستان دنباله ای ندارد و در اینجا پایان میپذیرد

Loading