سرگذشت مولانا از بدو تولد تا روز درگذشتش و ملاقات او با شمس تبریزی

در اینجا شایسته است که شرح کامل زندگی مولانا را از بدو تولد تا روز درگذشتش برای خوانندگان محترم تعریف کرده، ببینیم این مولانایی که این‌همه دربارۀ او صحبت می‌شود و این‌همه که او نظر دنیا را به خودش جذب کرده؛ چه پیشینه‌ای دارد و کیست. سعی خواهد شد آنچه را که در حوصلۀ خوانندگان عزیزاست؛ بیان شود.

سرگذشت مولانا و ظهور شمس کاملاً به یکدیگر وابسته است. از ابرمردانی چون جلال‌الدین محمد بلخی و شمس‌الدین محمد تبریزی هرچه بگویند؛ باز گفتنی و ناگفتنی‌ها بسیار است و مطلبی که در اینجا به نظر خوانندگان محترم می‌رسد مانند دریایی است که در کوزه‌ای ریخته شده باشد و آنچه را که می‌خوانید تمامی مطلب نیست  و به قول خود مولانا:

آب دریا را اگر نتوان کشید           هم به‌قدر تشنگی باید کشید

آنچه دوستداران مولانا و مریدانش دربارۀ او نوشته‌اند و گفته‌اند به او سیمایی فوق انسانی داده است. زیرساخت نوشته‌ها و گفته‌های آنها همه یک واقعیت است.  منتهی این واقعیت‌ها با عواطف و اعتقادات خود آنها آمیخته شده و رنگی از خیال و توهّم به خود گرفته است؛ ولی درهرحال کاملاً یک واقعیت است.

ازآنجایی‌که در درازای قرون و اعصار و گذشت زمان، هاله‌ای از اوهام و ابهام همیشه بزرگ‌مردان را فرامی‌گیرد به‌دشواری می‌توان از میان روایات و در لابه‌لای سطور کتاب‌ها آنچه را که واقعیت زندگی مولاناست بیرون کشید؛ ولی با اطمینان خاطر کوشش خواهد شد که نقطه‌های روشن سرگذشت مولانا را با بهره‌گیری از نُه مأخذ کاملاً معتبر و با برداشت‌های منطقی از آنها به رشتۀ تحریر درآورد.

سخن از مردی است به نام محمد با لقب جلال‌الدین. دوستان و یاران او و پس‌ازآن محققان و پژوهشگران قرون گذشته از او همیشه با لقب و خطاب «مولانا» یادکرده‌اند. شمس هم او را مولانا صدا می‌کرد. کلمۀ «مولانا» از مولا گرفته شده؛ به معنی آقا و سَرور؛ بنابراین «مولانا» سَرورِ ما.

به دلیل شخصیت بسیار ممتازی که از روزگار جوانی، وجهۀ سروری به مولانا می‌داد او را خداوندگار هم گفته‌اند. شمس‌الدین محمد افلاکی که یکی از دوستان مولانا و بسیار نزدیک به وی بود؛ در کتاب معتبر خودش به نام «مناقب‌العارفین» که دربارۀ مولانا نوشته شده؛ می‌نویسد که این لقب خداوندگار را اولین مرتبه پدر مولانا به وی اطلاق کرد.

از مولانا در مغرب زمین به نام «رومی» یاد می‌شود؛ چون آرامگاه او، پدر، بستگان و خاندانش در شهر «قونیه» است که زمانی جزء امپراتوری روم شرقی بوده است. این است که غربی‌ها بنا به این تصور که او اهل روم بوده است به او «رومی» گفته‌اند؛ درحالی‌که جلال‌الدین محمد بلخی، رومی نیست. او زادۀ «بلخ» است که یکی از شهرهای معتبر ایران بزرگ در زمان زندگی مولانا بود. در بین غربیان فقط کسانی که ایران‌شناس و یا خاورشناس هستند نام جلال‌الدین محمد بلخی را درست ذکر می‌کنند. تاریخ تولد مولانا را  در کتاب‌های معتبر، ششم ربیع‌الاول سال 604 هجری قمری مطابق با 30 سپتامبر سال 1207 میلادی نوشته‌اند.

یونسکو هم که بخش فرهنگی سازمان ملل است؛ 30 سپتامبر را روز بزرگداشت مولانا اعلام کرده است.

پدر مولانا شخصی بسیار دانشمند و سرشناس به نام بهاءالدین محمد، معروف به بهاءولد بود و در بلخ زندگی می‌کرد. خانه و خاندان بهاءولد  آکنده و سرشار از قدسیت و فضای خانه‌اش پر از زهد و پاکی و ذوق خداوندی بود.

جلال‌الدین محمد خردسال در چنین فضایی متولد شد و پرورش یافت. بهاءولد، پدر مولانا، فقیهی بزرگ، صاحب فتوا و عالمی سرشناس و شیخی کامل و صوفی مسلک و دارای لقب سلطان‌العلما بود. موعظه‌های خودش را با اندیشه‌ها و کلمات صوفیان در هم می‌آمیخت که به همین علّت بسیار محبوب بود. مجلس او گرمی و شوری خاصی داشت و فقهای وقت از محبوبیت او خوشنود نبودند؛ به‌خصوص که بهاءولد با «فخر رازی» که فقیه بزرگ آن زمان در دورۀ سلطان محمد خوارزمشاه بود و در خود سلطان هم نفوذ کلام داشت؛ به بحث می‌نشست.  بهاءولد آنها را اهل سالب خطاب می‌کرد و مردودشان می‌دانست و سرزنششان می‌نمود.

بهاءولد نه‌تنها ستایشگرانی شیفته داشت؛ بلکه مخالفان زخم‌خورده هم بسیار داشت و تحریکاتی علیه او صورت می‌گرفت و در این ماجرا سلطان محمدشاه هم که از موقعیت برجستۀ بهاءولد، دل خوشی نداشت؛ طرف فقیهان را می‌گرفت. از طرف دیگر همه‌چیز از احتمال وقوع یک فاجعۀ بزرگ، حکایت می‌کرد و آن حملۀ مغول‌ها به‌طرف شرق بود. این بود که بهاءولد دیگر بلخ را جای ماندن نمی‌دانست. پس از چندی گروهی از صدرزادگان و محققان سر از آسیای صغیر و ترکیۀ امروز درآوردند. بهاءولد و مولانا نیز ازجملۀ آنها بودند.  هنگامی‌که این پدر و پسر به نزدیکی نیشابور رسیدند خبر سقوط شهر بلخ  در اثر یورش مغولان به آنها رسید. بهاءولد و مولانا قبل از رسیدن به آسیای صغیر رهسپار زیارت کعبه بودند و در راه به نیشابور رسیدند. نیشابور عروس شهرهای خراسان بزرگ هم از این فاجعۀ قریب‌الوقوع می‌لرزید.

اما در بازار عطاران، پیری فرزانه به نام فریدالدین محمد عطار نیشابوری، فارغ از بیم و ترس از حملۀ مغول‌ها در گوشۀ داروخانه‌اش همچنان می‌نوشت و می‌گفت و کار و کسب می‌کرد. او یکی از عارفان بزرگ و وارستۀ زمان خویش بود. از آداب صوفیان این بود که از رهروان معرفت که گاه‌گاه از شهرها عبور می‌کردند؛ پذیرایی می‌نمودند. این از آداب صوفیان بوده و هست که درویش مسافر را بنوازند و او را پذیرا بشوند؛ بنابراین خبر مهاجرت‌های فرزانگان، پیش از حملۀ مغول، شیخ عطار را بیش از همیشه چشم‌به‌راه مسافران صاحب‌دل ساخته بود؛ به همین سبب وقتی از ورود بهاءولد به نیشابور آگاه شد به استقبال او رفت و دیدار او را پذیرا شد. در آن روزها مولانا جوانی سیزده‌ساله بود؛ اما آگاه‌تر و پخته‌تر از سیزده‌سالگان عصر خود. عطار با جلال‌الدین محمد سیزده‌ساله صحبت کرد و او را برتر از انسان‌های عادی دید؛ وی را در آغوش کشید و کتاب «اسرارنامه» خودش را که آثار دورۀ جوانی‌اش بود به مولانای سیزده‌ساله هدیه کرد و آنگاه به بهاءولد، پدر مولانا گفت این گوهر شایسته را گرامی دار که به‌زودی عارف بزرگی خواهد شد و آتش بر سوختگان عالم خواهد زد. مولانا اسرارنامۀ عطار را تا آخر عمر با خود داشت؛ حتی در مسافرت‌ها با خود حمل می‌کرد و سخت تحت تأثیر اندیشه‌های عرفانی عطار بود. بهاءولد و مولانا، نیشابور را به‌قصد مکه ترک کردند. ابتدا به بغداد رسیدند؛ سه روز در بغداد اقامت کردند بعد رهسپار حجاز شدند و ازآنجا به شام (سوریه امروز) رفتند. آنها دیری در شام ماندند و اقامتشان چند سالی طول کشید. مولانا هجده‌ساله شده بود سپس به سفر خود ادامه دادند و به شهری به نام «لارنده» در ترکیه امروزی رسیدند که در مشرق قونیه واقع است. آنها هدف و مقصدشان قونیه بود. وقتی به لارنده رسیدند در آنجا اقامت کوتاهی کردند؛ اما مادر مولانا، «مؤمنه خاتون» در لارنده درگذشت. این موجب شد که ماندن آنها در لارنده طول بکشد. علاوه براین، مولانا در همان شهر با گوهر خاتون، پیوند همسری بست و آن‌قدر در آنجا ماندند تا سلطان ولد، پسر مولانا در این شهر متولد شد. مولانای جوان که از مرز هجده‌سالگی گذشته بود در لارنده به وعظ آغاز کرد و چون تا آن هنگام حتی در سیر و کلام، اطلاعات فراوانی کسب کرده بود؛ اندک‌اندک خودش را برای تدریس و جانشینی پدر آماده می‌کرد.

 مولانا و پدرش پس از پیمودن راهی دراز از خراسان و بغداد و حجاز و شام گذشتند و سرانجام سر از قونیه در آسیای صغیر و ترکیۀ امروز درآوردند که جزء روم شرقی بود. قونیه پایتخت سلجوقیان روم بود و در آن زمان، کانون فرهنگ درخشان زبان فارسی محسوب می‌شد. آن روز در آسیای شرقی، زبان فارسی رواج بسیار داشت و اصلاً کانون زبان فارسی بود. محل امنی برای شاعران و صوفیان فارسی‌زبان و میعادگاه دانشمندان و نویسندگانی بود که به زبان فارسی صحبت می‌کردند. زبان فارسی در قونیه و در آسیای صغیر، زبان دستگاه اداری هم بود و بیشتر ساکنان آن‌هم به فارسی تکلم می‌کردند. در محضر پدر مولانا سخن از ادب و قرآن و شعر و حدیث بود؛ بنابراین در آن روزگاران پرآشوب آسیای صغیر، مجلس پدر، قبلۀ دانشوران پارسی‌زبان شده بود. در آن سال‌های دشوار که خراسان در زیر ترک‌تازی‌های مغول‌ها با خاک یکسان می‌شد در آسیای صغیر مردی از خاندان سلجوقیان به سلطنت رسید به نام علاءالدین کیقباد. علاءالدین کیقباد، فرمانروایی مقتدر، خوش‌نام و بافرهنگ بود که ادب و عرفان را می‌فهمید؛ دانشوران و شاعران را ارج می‌نهاد و عارفان را گرامی می‌داشت. دولتشاه سمرقندی صاحب «تذکرة‌الشعرا» که یک سند بسیار معتبراست روایت می‌کند سلطان علاءالدین کیقباد پس از آگاه شدن از ورود بهاءولد، پدر مولانا برای آنها انعام فرستاد مقرری تعیین کرد و بعداً شخصاً به نزد بهاءولد رفت و بر دست او بوسه زد.

بهاءولد دو سال پس از ورود به قونیه درگذشت. پس‌ازاینکه او را با حرمت بسیار به خاک سپردند سخن از جانشینی مولانا که در این هنگام بیست‌ودوساله شده بود؛ در زبان‌ها می‌چرخید. بهاءولد، پدر مولانا هم خود گفته بود جانشینی بعد از او را خداوندگار جلال‌الدین محمد شایسته است. همۀ مریدانش‌ هم با این نظر موافق و همداستان بودند. تأیید سلطان علاءالدین کیقباد هم دیگر جای حرفی باقی نمی‌گذاشت. مولانا که تجربه یافته و آگاه و مفتی و فقیه و مدرس شده بود و به بیست‌وچهارسالگی رسیده بود با تمایل شدید یاران و تأیید سلطان علاءالدین کیقباد بر کرسی تدریس نشست. بااینکه در مکتب پدر، سخن عشق را شنیده بود؛ باز یک مدرس بود و از اسرار اهل معنی به شیوۀ عارفانه و عاشقانه سخن نمی‌گفت. تا این زمان تدریس و ارشاد مولانا علاوه بر مباحث علوم شرعی و موعظه‌ها، گفتارهایی هم بود که اندیشه‌های مردی را نشان می‌داد که در مرز شریعت و طریقت، نوسان می‌کرد. شخصیت او ترکیبی بود از فقیه و عارف. فقیه در راستای شریعت است و عارف در راستای طریقت. در گیرودار این احوال، لالای مولانا به نام برهان‌الدین محقق، مولانا را در قونیه بازیافت. سید برهان‌الدین محقق از سادات شهر ترمَز خراسان بود او از ترمَز به بلخ رفته بود و شاگرد بهاءالدین ولد پدر مولانا شده بود او پیری بود محقق، عالم عارف با مطالعات فراوان و از دانش، اندوخته‌ای سرشار داشت. اعتقادش به بهاءولد، پدر مولانا فراوان بود و پیوسته شوق دیدار او را داشت و وقتی‌که شنید بهاءولد از خراسان کوچ کرده و رفته است بر شوق او غبار اندوه و افسوس نشست و انزوای غمگینی پیشۀ خود، ساخته بود. این اندوه، همدم او بود تا اینکه خبر رسید که بهاءولد در قونیه ماندگار شده است؛ پس بی‌درنگ رهسپار سفر روم شد؛ اما چون راه‌ها طولانی و زمان‌بَر و سفرها دشوار بود؛ یک سال پس از درگذشت بهاءولد به قونیه رسید.

زمانی که مولانا کودک خردسالی بود؛ پدرش بهاءولد، درس و وظایف تعلیم مولانا را به برهان‌الدین سپرده بود. به همین سبب، برهان‌الدین را لالای مولانا می‌گویند. لالا به معنی مربی بزرگ‌زادگان است این بود که برهان‌الدین به مولانای جوان، علاقۀ فراوان داشت و شاگرد خردمند او بود. وقتی‌که به قونیه رسید اندیشه‌ای به او می‌گفت هنوز وظایف دیگری در پیش دارد. برهان آن کودک هوشیار و محبوب را که روزگاری تحت تعلیم داشت اینک مردی آگاه و فرزانه یافت و مجذوب شخصیت او شده بود به روایت افلاکی بر پای مولانا بوسه زد. آنگاه برهان به مولانا توصیه کرد که چند سالی به افزایش معلومات خود بیفزاید. عرق معلمی را در مورد مولانا داشت. مولانا هم پیروی از ارشادات او را مثل متابعت از قول پدر خود واجب دانست. برهان او را به حلب، شهری در شام (سوریه امروزی) فرستاد. ازآن‌پس از دور و نزدیک، یار و راهنما و مواظب مولانا بود. مدت مسافرت مولانا را در شام تا هفت سال نوشته‌اند. مولانا در این سال‌ها مدتی در حلب و مدتی هم در دمشق بود. مکتب «محی‌الدین عربی» عارف و معلم بزرگ عرفان‌ هم در دمشق بود. نشانه‌های منطقی هست که مولانا و محی‌الدین عربی دیدارهای مفصلی باهم داشته‌اند.

همۀ اینها موجب شد که مولانا به دانش‌اندوزی خود در این راه، هرچه بیشتر و بیشتر بیفزاید. مولانا پس‌ازاین سفر چندسالۀ شام به‌عنوان یک دانشمند سرشناس علوم اسلامی به قونیه بازگشت. رقیبان و عارفان و علمای دینی به استقبال او رفتند و شورها به پا کردند. جلال‌الدین محمد بلخی سی‌وسه‌ساله شده بود. مولانای روم و مفتی زمان خودش شده بود؛ یعنی اگر فتوایی صادر می‌کرد در تمام جهان، سخن او را اجرا می‌کردند؛ اما همۀ این معلومات هنوز برهان‌الدین محقق را راضی نمی‌کرد. او معتقد بود که مولانا استعداد عروج به آسمان‌ها را دارد و نباید در این مرحله توقف کند. می‌گفت او باید از این مرتبه عبور کند و به مرتبه‌ای که درخور استعداد روحانی اوست؛ عروج نماید و فراتر از علم قال که در مدارس روم و شام آموخته بود به علم حال راه یابد. علم قال، علمی است که از بحث‌وجدل و قیل‌وقال در مدرسه حاصل می‌شود؛ ولی عِلم حال، علمی است که تصوف و عرفان را ایجاد می‌کند. علمی است که صوفی و عارف را می‌سازد. برهان‌الدین محقق می‌گفت باید از علم قال به علم حال برسد تا از این مفتی و فقیه، یک صوفی و عارف ساخته شود و از آن خودبینی که در مدرسه‌ها ایجاد می‌شود در او چیزی بر جای نمانَد و دریابد که محو می‌باید بودن نه نحو. محو یعنی فنا شدن و خود را هیچ ندیدن در مقابل خدا؛ ولی نحو دانشی در دستور زبان عربی است و نحوی‌ها (کسانی که این نحو را می‌دانند) خیلی تکبر می‌کنند که ما این علم را می‌دانیم که دستور زبان عرب بود.

مولانا جلال‌الدین به دستور برهان‌الدین محقق و به توصیۀ او به چله‌نشینی پرداخت. مولانا به دستور معلمش سه چله‌نشینی و سکوت اختیار کرد و بعدازاین چله‌نشینی‌ها و سکوت‌ها دل برهان‌الدین آرام گرفت و می‌اندیشید که دل مولانا دیگر آن تکبر و خودبینی مدرسه‌ای را ندارد و می‌تواند که مرشد و رهنمای طریقت باشد. سید برهان، مربی دلسوز و سالخورده و پیر مولانا احساس می‌کرد که وظیفه‌اش دربارۀ مولانا به پایان رسیده؛ بنابراین به قیصریه در جنوب شرقی آنکارا رفت و پس از دو سال درگذشت.

جلال‌الدین پس از مرگ سید در کرسی تدریس و بر سر منبر وعظ و ارشاد طالبان علم نشست و از هر سو بر وی جوشیدند. مریدان به مجالس او شور و حالی بسیار دادند. این مریدان که گفته می‌شود از تمام اقصی نقاط جهان، گرد او جمع شدند در اندک زمانی آن‌گونه که سلطان ولد در کتابش نوشته که حدود ده هزار نفر مرید بودند و چنان‌که دولتشاه سمرقندی، آنگاه‌که در یکی از چهار مدرسۀ قونیه تدریس می‌کرد؛ گفته است که چهارصد تن از شاگردان محقق در محضرش تعلیم می‌دیدند.

تبحر و مهارتی که در علوم مختلف داشت در مطالعۀ قرآن و احادیث او را ارضا نمی‌کرد؛ به‌ویژه ذوق بی‌مانندی که در نقل اشعار و احکام و حکایات از خودش نشان می‌داد و مستمعان را به حال جذبه می‌انداخت. پاسخ‌هایی که به پرسش‌های اطرافیانش می‌داد؛ چنان سرشار از نکته‌های لطیف و بی‌سابقه بود که همه را به شگفتی وا‌می‌داشت. سخنش شور و حالی داشت؛ ولی متواضعانه و آکنده از صدق و صفا بود. نادره گفتارهایش هرروز دهان‌به‌دهان نقل می‌گشت. در مجلس وعظ او از هر دسته‌ای و هر فرقه‌ای وجود داشت. کنار جوان نوخاسته‌ای مثل «حسام‌الدین  چلبی» که موردتوجه اهل‌دل بود؛ یک پیر بی‌سواد؛ اما پُرشور و حال، مثل «صلاح‌الدین زرکوب» هم وجود داشت که مولانا او را دل‌وجان و معلم خودش می‌دانست. این زرکوب قونیه، پیری عامی و درس‌نخوانده و روستایی‌گونه؛ اما سراپا شور و حال بود. در وعظ مولانا شرکت می‌کرد و با نعره‌های شورانگیزش به مجالس مولانا چنان حرارت و هیجانی می‌بخشید که در خود مولانا هم اثر ساز بود.

مولانا از مجلسی به مجلس دیگر و از مدرسه‌ای به مدرسه‌ای دیگر می‌رفت و طالبان علم با ازدحام بسیار در رکاب او روان می‌شدند. در رفت‌وآمد این موکب باعظمت، غالباً بازار، پرغوغا می‌شد و موج جمعیت، همراهان مولانا حرکت مردمان عامی بازار را دشوار و متوقف می‌کرد. باوجوداین، یک خارخاری و اندیشه‌ای دربارۀ وعظ و درس او این لذت و خوشحالی او را تیره‌وتار می‌کرد و این خرسندی و غرورش را نقصان می‌داد. چیزی به او می‌گفت که این راه‌هایی که رفتی درست نیست. در پشت دستار فقیهانه، عاشقی بی‌تاب، نهفته بود که بی‌حاصلی درس و مدرسه‌؛ و بی‌حاصلی جاه فقیهانه و بی‌حاصلی شهرت عام را در گوش جانش زمزمه می‌کرد و هرروز بیش‌ازپیش او را دچار تشویش می‌نمود. آنچه را که برای رسیدن به کمال به‌کاربرده بود؛ کم‌کم سراب و نقش بر آب به نظرش می‌رسید. این اندیشه‌ها می‌خواست که جانش را شعله‌ور سازد اما گویی در انتظار آتشزنه‌ای بود که جانش را آتش بزند و این شعله افروخته شود.

سرانجام آن آتشزنه پیدا شد و خرمن هستی مولانا را به آتش کشید و درس و بحث و فتوا و یجوز و لایجوز- یعنی بحث آنچه جایز هست و جایز نیست- را که فقیهان می‌گویند؛ همه را در این آتش خودش سوزاند و خاکستر کرد و از مولانا شعله‌ای باقی گذاشت که بر سر هر کوی و برزن می‌رقصید و نور می‌افشاند. مردی که تا سن سی‌وهشت‌سالگی باوجود داشتن طبع شاعری هرگز گرد شعر نگشته بود؛ طبعش شکوفا گشت به‌یک‌باره سرشار از شعر ناب شد. دست افشاندن و چرخ زدن و رقص و سماع عاشقان را راه وصول به حقیقت یافت. سماع که از این به بعد، از آن نام خواهیم برد آن رقص خاص عارفان و صوفیان است که در مجلس بزم خودشان در اثر جذبه و سرور بی‌حد و ازخودبی‌خود شدن دست می‌دهد و این صوفیان به رقص و پای‌کوبی برمی‌خیزند. مگر چه اتفاقی برای مولانا اتفاق افتاده بود که موجب این دگرگونی شگرف شد؟ آن طلسمی را که مدرسه و لباس فقیهانه، گرد او به وجود آورده بود؛ بشکست. چه کسی رؤیای زهد و تقدس دنیای مفتی و فقیه را از پیش دیدگان مولانا به کنار زد؟

آن‌کس آواره‌ای در جستجوی گمشده‌ای بود که روز دوشنبه بیست‌وهشتم جمادی‌الثانی 642 هجری به نام شمس تبریزی در قونیه طلوع کرد. همان آتشزنه‌ای که جان قابل اشتعال مولانا در انتظارش بود. مردی بلندبالا با چهره‌ای استخوانی و نگاهی خشمگین؛ ولی خشمی آمیخته با دلسوزی، غمگین و رنج‌کشیده و به‌تقریب شصت‌ساله، شمس‌الدین محمدالدین علی ابن ملک داد تبریزی بود. شمس، فرزند روح بی‌قرار خودش است و نه فرزند حاکم الموت. گفته بود که مرا هیچ‌کس چنان‌که بوده‌ام؛ نشناخت حتی پدرم. می‌گفت با پدرم وصلۀ ناجور بودیم؛ مثل‌اینکه تخم مرغابی را زیر مرغ خانگی بگذارند و جوجه درآورند. وقتی‌که این جوجه‌ها به لب آب برسند آنکه مرغابی است فوراً خود را به آب می‌زند و اما مادر که مرغابی نیست لب جوی می‌رود و امکان آمدن در آب را ندارد و او پدر من است و در آب‌زدن می‌ترسد و من آن مرغابی‌ام که خودم را به آب زدم. شمس در دیار خود عرفا و پیران طریقت را دیده بود؛ اما به جویایی روح گستردۀ او جواب نگفته بودند و او را قانع نکرده بودند. او در جستجوی کس دیگری راهی سفر شده بود. می‌گفت کسی می‌خواستم از جنس خود و مناسب با اندیشه و ذهنیت خودم که از خود ملول شده باشد. از تبریز به بغداد و ازآنجا به دمشق سفر کرد. در دمشق با ابن عربی، صوفی نامور، دیدار کرد و بحث‌های فراوان داشت؛ اما باز قرار نگرفت. در جستجوی کسی بود که شاید خود او هم نمی‌دانست که آن‌کس چه کسی می‌تواند باشد. برای امرارمعاش به هر کاری دست می‌زد. در مرزوبوم ترکیه مکتب‌خانه‌هایی باز کرد؛ ولی باز در آنجا هم ماندگار نشد. شمس، درویش غریب و دربه‌دری بود که از بی‌سامانی خود کوچ کرده بود. سرانجام چون فرزانگان آوارۀ دیگر مثل بهاءولد و مولانا و نجم‌الدین راضی و غیره و غیره، سر از قونیه درآورد. در گوشه و کنار آثار مولانا اشاراتی هست که نشان می‌دهد که مردی آگاه و فرزانه بوده. باید گفت که تمام وجود شمس با نوعی ابهام آمیخته است. آغاز زندگی‌اش که چه می‌دانسته و چه می‌کرده و چگونگی پایان عمرش، همه و همه در پرده‌ای از ابهام است. از شمس، مجموعه سخنانی خیلی مختصر و پراکنده به نام «مقالات شمس» باقی مانده است. او در مقالات شمس، تصویری از این ابهام خودش را نشان می‌دهد. در آنجا از خطاطی سخن می‌گوید که سه نوع خط می‌نوشت. یکی از آن خط‌ها را خود او و دیگران می‌خواندند. دومی را فقط خود خطاط می‌خوانده و سومی را نه خطاط می‌توانست بخواند و نه دیگران و شمس می‌گوید که من این خط سوم هستم؛ یعنی کسی نمی‌تواند مرا بشناسد. آنچه گره‌گشای این پژوهش و این بررسی دقیق است سخنان و اندیشه‌های خود شمس است. شمس چه در سر دارد چه به زبان می‌آورد که حکیم و فقیه پُرمایه‌ای چون مولانا را در آستانۀ چهل‌سالگی، عاشق و دیوانه می‌کند و در کوی و برزن می‌رقصاند. وقتی‌که او را به کار گِل می‌گیرند؛ مزدش را نمی‌گیرد درحالی‌که نیاز فراوان به این مزد دارد. همه گونه رنج می‌کشد و تحقیر می‌شود؛ ولی در پشت سیمای ستم دیده‌اش غروری به استواری پولاد نهفته است و نه غرور خودبینان و خود خدایان؛ بلکه غرور آنهایی که شوق راهنمایی دیگران را در سر دارند.

روزی که شمس به قونیه رسید نمی‌دانست که آیا کسی را که می‌جوید؛ خواهد یافت؟ دیری خاموشی گزید و چهرۀ واقعی خودش را نشان نداد. در تیمچۀ شکرفروشان مانند یک تاجر، حجره‌ای گرفت و جامۀ بازرگانان بر تن کرد. نمی‌دانیم چند روز گذشت تا مولانا را دید. به روایت افلاکی، روزی مولانا در مدرسۀ پنبه‌فروشان پس از درس، سواره بر قاطر بیرون آمده بود و با موکب پُرطنطنه‌ای از طالبان علمِ جوان و سالخورده به خانه بازمی‌گشت. از محبوبیت فوق‌العاده‌ای که در این سنین جوانی حاصل کرده بود؛ احساس خرسندی می‌کرد. در عین خرسندی و بی‌خیالی بود که در بازار، عابری ناشناس با هیأت و لباسی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده است؛ موج همراهان مولانا را به کنار زد. ناگهان میان انبوه جمعیت پیش آمد و گستاخانه عنان قاطر فقیه و مدرس شهر را گرفت و بر چشمان مولانا خیره شد و طنین صدای او سقف بازار را به لرزه درآورد. این صدای جسور و ناآشنا، پرسش گستاخانه‌ای را بر مولانا مطرح کرد. فریاد برآورد که محمد برتر بود یا بایزید؟ مولانا که انتظار روبروی شدن با سؤال هیجان‌انگیز و جسارت‌آمیز او را نداشت با لحنی آکنده از خشم و ناراحتی و پرخاش، جواب داد محمد سر حلقۀ انبیاست او را با بایزید چه نسبت؟ اما درویش تازه‌نما که با این جواب خرسند نشده بود باز فریاد زد پس چرا محمد گفت خدایا ستایش تو راست چنانچه تو را باید نشناختم و بایزید گفت ستایش مرا که چه بزرگ است مقام من. چرا بایزید این‌طور گفت. مولانا هرگز با چنین سؤالی روبرو نشده بود که محمد بگوید خدایا ستایش تو را و بایزید بگوید ستایش مرا؟ سؤالی به این اندازه عمیق و به این اندازه بی‌جا که شریعت را در مقابل طریقت، قرار بدهد. مولانا لحظه‌ای تأمل کرد. گفت بایزید تنگ‌حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام، عقل و سکون خود را از دست نداد. این پاسخ هرچند که مرد غریبه را به‌ظاهر ساکت کرد؛ ولی مولانا را شتاب‌زده کرد برای اینکه این پرسش بی‌جا بن‌بستی را بر سر راه او گذاشته بود و بی‌جا برای اینکه این پرسش درملأءعام و در میان اهل بازار بود.

جَوی که در این لحظه به وجود آمده بود برای اطرافیان مولانا قابل‌تحمل نبود. سخنان مرد ناشناس، جسارت‌آمیز به نظر می‌رسید و مولانا نمی‌توانست صراحتاً بگوید که دعوی بایزید، پیر طریقت با آن آنچه محمدِ صاحب‌شریعت گفت؛ مغایرتی ندارد. او در برابر آنها نمی‌توانست بگوید «ستایش مرا چه بزرگ است شأن من» که بایزید بر زبان آورد؛ درواقع ستایشی بود که پروردگار از خود می‌کرد و بر زبان بایزید روان می‌کرد که یک بندۀ کاملِ واصل به حق بود و خدا را در خویش دیده بود. خدا تمام وجود بایزید را پر ساخته بود و این خدا بود که صحبت می‌کرد. همان اناالحقی بود که منصور بن حلاج گفت. آنچه بر زبانش می‌رفت از زبان خود او نبود و از زبان خدایش بود در همان لحظه که سؤال مطرح شد؛ مولانا عمق آن را دریافت. در مغزش جرقه‌ای درخشید. این حالتی است که یک ولی دارد؛ اما محمد که مأمور ایجاد یک دین و واسطۀ گرفتن وحی و رسانیدن به خلق بود می‌بایستی در خودی خودش باقی بماند تا بتواند این وحی را از خدای خودش بگیرد و عیناً بدون اینکه دخالتی در آن بکند به خلق برساند. باید مثل همۀ مردم عادی دیگر باقی بماند؛ به‌طوری‌که خود محمد گفت: «انا بشرٌ مثلکم» من بشری مثل شما هستم. به من وحی می‌شود و وقتی می‌گوید من بشری مثل شما هستم یعنی از خودی خودش بیرون نیامده و نمی‌بایستی بیرون بیاید تا مثل یک فرد، پیام خدا را بگیرد و به خلق برساند. این سؤال، وجود مولانا را آشفته کرد و علم مدرسه‌ای و تدریس او در مدرسۀ پنبه‌فروشان در برابر این سؤال مرد غریبه بازیچه به نظرش می‌رسید و با خود گفت آنچه من درس داده‌ام به این شاگردانم بازیچه بود. درویش غریبه که حتی ظاهرش مثل یک تاجر ورشکسته می‌ماند بر فقیه بزرگ شهر که با جلال و جاه فقیهانه حرکت می‌کرد؛ پیروز شده بود. مولانای جوان در برابر غریبۀ سالخورده مثل کبوتری که سنگینی سایۀ شاهین را بر بال‌های ضعیف خودش احساس بکند به نحو چاره‌ناپذیری خود را بی‌دست‌وپا دید. لحظه‌ای به سکوت فرورفت. آنگاه به چشمان مرد ناشناس خیره شد. در نگاه کوتاهِ گذرایی که بین آنها ردوبدل شد؛ هرچه باید بین آنها ردوبدل بشود در همین نگاه کوتاه انجام شد. این نگاه، اعماق دلشان را به هم پیوست و بیگانگی‌شان را به یگانگی تبدیل کرد. نگاه شمس به مولانا گفته بود که از راه دور به جستجویت آمده‌ام؛ اما با این بار گران علم مدرسه‌ای و پندارت چگونه به ملاقات خدا خواهی رسید و نگاه مولانا به او گفته بود مرا ترک مکن درویش و با من بمان و این بار گران را از شانه‌هایم بردار. ملاقات این غریبه با اثراتی معجزه‌آسا او را دگرگون ساخته بود. دیگر این خداوندگار آن خداوندگار قبلی نبود. او دریافت که افسون وی در برابر گفته‌های شمس افسانه بوده است.

 ای لولی بربط‌‌ زن، تو مست‌تری یا من              ای پیش تو چو مستی، افسون من افسانه

این لولی بربط‌‌زن، همین شمس است. مولانا دنیایی را که سخن ستایش بایزید به آن تعلق داشت؛ ماورای دانش مدرسه‌ای محدود خودش یافته بود. از اینکه نزدیک چهل سال عمر خودش را مصروف علمی که تا این اندازه سطحی و تا این اندازه، محدود شده بود در خود احساس غَبن و زیان و افسوس می‌کرد.

با خود می‌اندیشید چقدر دیر چشمانش باز شده. پس این علمی که سؤال یک درویش تاجرنما در یک لحظه تمام آن را بی‌بنیاد و خالی از ارزش نشان بدهد چه حاصلی داشت. این اندیشه‌ها او را از مرکب غرور و پندار خویش به زیر آورد. در حقیقت، غریبه‌ای رهگذر شیخ شهر و مفتی و مدرس دیار روم را با یک سؤال معماگونه از مرکب خودنمایی پایین کشید. غرور فقیهانۀ او در یک لحظه زیر نگاه نافذ و داغ و ملامتگر مرد غریبه ذوب شد و جای آن را احساس سپاس و تسلیم به این پهلوان غریبه که او را به زمین زده بود؛ گرفت. مولانا از اَستر خود فرود آمد. در بازار و باقی راه را پیاده در صحبت مرد غریبه تا خانه طی کرد…

مولانا او را به خانۀ خود برد. برای او مهمان غیبی رسیده بود که مقدر بود او را از تعلقات دست‌وپاگیر خویش برهاند. مولانا هم می‌خواست که این صاعقه ویرانش کند. می‌گفت:

 من چه غم دارم که ویرانی بود          زیر ویران گنج سلطانی بود

در آن روز، یک مدرس با حشمت که برتری او در دل‌ها حرمت و حسد می‌آفرید از مدرسه بیرون آمده بود که روزی دیگر به مدرسه بازگردد؛ اما شاگردانش انتظارش را کشیدند و او به مدرسه بازنگشت. پس از یکی دو روز، مولانا شمس را به خانۀ صلاح‌الدین زرکوب برد که یکی از دوستان و مریدان خودش بود.

چهل روز بیشتر یا کمتر مولانا و شمس و زرکوب در به روی خود بستند و آنچه را در مدرسه نمی‌توانستند بگویند باهم در میان نهادند.

آنچه میان آنها ردوبدل شد حدیث علم نبود؛ حدیث دل بود. شمس به مولانا آموخت که آنچه با قیل‌وقال مدرسه حاصل می‌شود انسان را به خدا رهنمون نمی‌کند. آنکه طالب راه خداست باید اوراق را بشوید و کتاب بسوزاند؛ زیرا آنچه را که مطلوب اوست باید در وجود خودِ ازخود‌رفتۀ خویش و در اعماق درون خودش جستجو کند. شمس به مولانا آموخت دستاری که سر در زیر آن دچار سودا می‌شود و افکار و رفتار ظاهرمآبانه‌ای را که او را نزد فریفتگان نایب خدا، ولی خدا و وسیلۀ اجرای حکم خدا نشان می‌دهد؛ باید به کناری بگذارد و او هم مثل همۀ مردم، بندۀ خدا باشد و تسلیم حکم خدا بشود. به او آموخت که تا به زهد آمیخته به غرور خود، مغرور است؛ راه خدا هم به‌سوی او مسدود است. این زهد به غرور آمیختۀ او حجاب اوست تا این حجاب را ندرد؛ ملاقات با خدا برایش میسر نخواهد بود. شمس، او را برای پاره کردن این حجاب‌های تعلق، جرأت داد. قدرت پرواز اندیشه را که از کودکی در مولانا جوانه زده بود؛ ولی در طی زمان مدرسه رعایت آداب‌ورسوم مدرسه‌ای از وی گرفته بود؛ دوباره به وی بازگرداند و شکوفا ساخت. خلوت مولانا با شمس، خلوتی زاهدانه نبود؛ بلکه خلوتی روحانی بود. شمس، مولانا را ازآنچه مانع عروج او بود؛ رهایی بخشید. او بال و پرش را که زیر آن آداب‌ورسوم خشک مدرسه‌ای از کار بازمانده بود دوباره قدرت حرکت بخشید. خود مولانا دربارۀ شمس و گفتگویش با او چنین می‌سراید؛ شمس گفت:

 «گـفت که دیـوانه نه‌ای لایق این خـانه نه‌ای                    رفتم و دیـوانه شدم سلسله بندنده شـدم

 گفت که سرمست نه‌ای رو که ازاین‌دست نه‌ای         رفتم و سرمست شدم از طــرب آکنده شدم

 گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای               پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شــدم

 گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی                   گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

 گفت که تو شمع شدی قـبـلۀ آن جـمع شدی                 جمع نی‌ام شمـع نـی‌ام؛ دودِ پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری                  شیخ نی‌ام پیـش نی‌ام امر تو را بنده شـدم

 گـفت که با بال و پری من پروبالت ندهـم              در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شـدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافــت دلم                اطلس نو بافت دلـم دشمن این ژنده شــدم

خرقه ژنده و پاره و کهنۀ دلش را رها می‌کند؛ زیرا به اطلس نو دست یافته است. برای مولانا زندگی تازه‌ای آغاز شده بود؛ زندگی تازه‌ای که یک صاحب منبر و یک زاهد کشور را به یک درویش شاعر و یک عاشق سراپا مهر تبدیل کرد.

 زاهد کشوری بُدم صاحب منبری بُدم            کرد قضا دلِ مرا عاشق و کف‌زنان تو

خلوت با شمس با این غریبۀ از راه رسیده، نقطۀ آغاز یک زندگی نو بود. ازاین‌پس درس و بحث و دیدار مولانا با شاگردان مختل شد. به همۀ آنها پشت پا زد. از کرسی تدریس و سجادۀ پیش‌نمازی برخاست تا دست بیفشاند و پای بکوبد و غزل‌های شورانگیز بسراید و خدای را در فریادهایی بجوید که تمامی از دلش برخاسته است.

به‌راستی شمس پس از ورود به قونیه، مصاحبت با مولانا را احتکار کرده بود؛ یعنی موجب شده بود که از مریدانش بازبماند و مریدانش به او نرسند. مولانا در صحبت غریبه، وارد دنیایی شده بود که از دنیای مریدان، فاصلۀ بسیار داشت. این فاصله، آنها را به‌سختی می‌آزرد و به‌شدت ناخرسند کرده بود. ناخرسندی مریدان و شاگردان نه‌تنها از آن بود که در این خلوت شیخ، آنها درس و وعظ و کتاب و دفتر و همه‌چیز فراموش شده بود؛ بلکه از آن بود که می‌دیدند از وقتی‌که مولانا شمس را به خلوت برده؛ شیخ استاد آنها پیش شمس یک نوآموز مکتبی شده بود و مفتی و فقیه و واعظ پرآوازۀ شهر در مقابل تبریزی پیر مثل یک بچه‌مدرسه‌ای شده بود. پس همگی به فریاد آمدند. جمعی از مدرسان علوم شرعی هم که درسشان در مقابل مولانا جلوه‌ای نداشت و به او رشک می‌ورزیدند؛ فرصت یافتند و به بهانۀ اینکه شعر و سماع و رقص و پای‌کوبی، دون شأن یک مفتی عالم و مغایر با روح دینی شاگردان مولاناست به مخالفان شمس پیوستند و بدین‌سان شمس، شهری را به آشوب کشید؛ اما او ماجراجوی بداندیشی نبود که به‌نام دین و خدا همه‌چیز را ویران کند و وجدانش او را نیازارد. برای او آسان نبود که مرادی را از مریدانش جدا سازد و بر سر رد و قبول این واقعه بحث‌وجدلی دربگیرد. این بود که در روز بیست‌ویکم شوال 642 قمری برابر با سال 1245 میلادی پس از شانزده ماه ماندن در قونیه شهر را رها کرد و بی‌خبر ازآنجا رفت. مولانا قبلاً دریافته بود شمس، عزم سفر دارد آن‌هم در روزهایی که شیفتگی‌اش نسبت به شمس اوج گرفته بود و می‌کوشید که او را از این سفر بازدارد؛ می‌گفت:

 روشنی خــانه تـویی خانه بمگـذار و مرو         عشرت چون شِکر ما را تو نگه‌دار و مـرو

اما شمس ناگهان رفت و نگفت به کجا. از تمام وجود مولانا غزل‌های شورانگیز جوشیدن گرفت. مولانا هرروز و شب به سماع برمی‌خاست. یاران صاحب‌دل هم به یاد شمس با او همدم می‌شدند و به سماع و رقص می‌پرداختند. بدین گونه مجلس تازه‌ای پدید آمد که در آن مفتی عشق، همه را به سازو سماع و رقص دعوت می‌کرد.

اما وعاظ شهر، مولانا را به جنون و برگشتن از دین متهم کردند. مجالس سماع او را به چشم بدعت و نوآوری و گمراهی می‌نگریستند. از وقتی‌که شمس، شهر و شیخ آنها را ترک کرده بود؛ جوانه‌های امیدی در دل شاگردانش برای بازگشت مولانا به مجالس وعظ، پیدا شده بود؛ ولی برخلاف آنچه مریدان تصور می‌کردند او به بازگشت وعظ و درس، علاقه‌ای نشان نمی‌داد؛ بلکه از صحبت مریدان بُرید و مأیوس و دل‌زده شده بود. او می‌دانست که غوغای مریدان و ناخرسندی آنان شمس را به ترک قونیه وا‌داشته است و ازاین‌رو به‌شدت از مریدان، رنجور گشته بود. مریدان که او را چنین اندوهگین و رنجور و خاموش یافتند از کردۀ خود پشیمان شدند. با اظهار تأسف و با نامه‌ها و پیغام‌ها از در پوزش درآمدند و با تضرع و التماس، طالب بازگشت شمس و آمادۀ جستجوی او شدند. جستجوی شمس دیری بی‌حاصل ماند؛ مولانا نمی‌دانست که او را در کجا خواهد یافت و گفت «کجا رفتی که پیدا نیست گردت»

سرانجام مسافری که از دمشق شام آمده بود نامۀ مختصری از شمس با خود آورد. به مولانا مژده دادند که شمس تبریزی در شام است. شمس در این نامۀ کوتاه نوشته بود که مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر، مشغول است. پیام‌ها و نامه‌های مولانا، شمس را به قونیه بازنیافت. او بی‌قرار و بی‌صبر شده بود؛ می‌سرود و می‌سرود:

 بروید ای حریفان بِکَشید یار ما را          به من آورید آخر صنم گریزپا را

 به ترانه‌های شیرین، به بهانه‌های رنگین       بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوش‌لقا را

مولانا فرزند خود، سلطان‌ولد را با یک نامه‌ای که به شعر، سروده بود به شام فرستاد. در این نامه نوشته بود:

مَفخَر تبریز شمس‌الدین تو بازآ زین سفر            بهر حق یک‌بارگی ما عاشق یک‌باره‌ایم

سلطان ولد، صنم گریزپا و مه خوب خوش‌لقا را در تبریز یافت و در برابرش به پوزش و التماس ایستاد. سرانجام شمس، دلش نرم شد و قصد بازگشت کرد. استقبالی که از شمس به عمل آمد؛ فوق‌العاده بود. شمس از راه به خانۀ مولانا وارد شد. مولانا را در آغوش کشید. او هم مولانا را در آغوش کشید. مولانا احساس کرد که جانش با شمس پیوسته است و جدایی ندارد؛ بنابراین دوباره به شور و حال آمد و دوباره میان یاران بازگشت. یاران به شکرانۀ قدوم شمس، مهمانی‌ها و ضیافت‌ها دادند. مریدان هم به حرمت مولانا و شمس این بار شمس را گرامی داشتند و پذیرا شدند. آنگاه خودشان هم مجذوب شمس شدند. شمس به ماندن در قونیه دل نهاد و در خانۀ مولانا مسکن گزید و مولانا هم آرام و قرار گرفت؛ اما مدت چهار ماه دوری شمس، مولانا را خوب پخته و سوخته کرده بود.

 خام بُدم پخته شدم. سوختم تا که یکی عاشقی آموختم

دیگر نشانه‌ای از مدرسه با خودش نداشت. نه قبای فراخ‌آستین سابق را می‌پوشید و نه دستار فقیهانه بر سر می‌گذاشت. بی‌گمان شمس هم این شکل و شمایلِ جدید را بیشتر دوست می‌داشت. مدتی که اقامتش در خانۀ مولانا گذشت، به دختری به نام کیمیا علاقه‌مند شد و دل به عشق این دختر بست. پیرمرد گریزپا را به فکر تأهل با او انداخت. پیشنهاد ازدواج بی‌درنگ موردقبول مولانا قرار گرفت. شاید مولانا می‌پنداشت که بدین‌وسیله می‌تواند این پیر گریزپا را مقیم و باشندۀ قونیه کند. شمس را که شصت‌سالگی را پشت سر گذاشته بود؛ به عقد ازدواج کیمیا درآوردند. با تغییر حال مولانا و تغییر حال شمس، آرامشی نسبی در شهر پیدا شد؛ ولی این آرامش قبل از توفان بود. ازدواج شمس با کیمیا، علاءالدین محمد، پسر کوچک مولانا را که گوشه چشمی به این دختر داشت؛ تحریک کرد. اتاقی که در خانۀ مولانا به شمس و کیمیا داده بودند؛ در مدخل خانه واقع شده بود و علاءالدین جوان در رفت‌وآمد به خانه مجبور بود از برابر اتاق شمس و کیمیا عبور کند. این امر، سوءظن عاشق پیر را برانگیخت و چند بار به این رفت‌وآمد اعتراض کرد. سرانجام علاءالدین را تهدید کرد که از برابر اتاق او نگذرد. این تهدید در خارج از خانۀ مولانا بازتاب منفی و گسترده‌ای داشت. عده‌ای از مریدان مولانا که اقامت یک مرد غریبه را در حرم‌سرای مولانا مخالف با شأن و حیثیت خاندان مولانا می‌دانستند؛ ناخرسندی آغاز کردند و زیر لب غریدند و گفتند بیگانه‌ای به درون حرم مولانا آمده و از ورود فرزند مولانا به خانۀ پدرش منع می‌کند. این مخالفت‌ها اندک‌ اندک بالا گرفت. دیری نگذشت که کینۀ شمس دوباره در دل‌ها زنده شد. عوام هم نمی‌پذیرفتند که مولای آنها را یک مرد با جادو به رقص آورد و دیوانه کند و در کوچه و بازار او را برقصاند. کینه‌ها زبانه کشید و بالا گرفت تا آنجا که دشمنان و حتی دوستان، حکم قتل شمس را جایز دانستند. در این میان مرگی ناگهانی دنبال یک بیماری سه‌روزه، کیمیا را از شمس گرفت. شمس که خود را تنها و محزون یافت؛ در میان امواجی از مخالفت‌های فزایندۀ شهر، دیگر انگیزه‌ای برای باقی ماندن در قونیه احساس نمی‌کرد؛ بنابراین درحالی‌که شهر در آتش نفاق می‌سوخت؛ نیم‌شب و تنها در راهی ناشناخته از شهر دور شد. پایان زندگی شمس چون آغاز آن و سراسر آن پر از ابهام است. آیا او را کشتند و یا از قونیه گریخت؟ پیش‌ازاین، شمس گفته بود که من خواهم رفت و ندهد کس نشان از من هرگز. سلطان‌ولد، پسر مولانا می‌گوید ناگهان گم شد. غیبت دوم شمس، مولانا را بیش از همیشه آشفته کرد. دیگر غزل گفتن و رقص و سماع را اولین کار خودش قرار داد و به هیچ کار دیگر نمی‌پرداخت و این بار خشم فقیهان را چنان برانگیخت که به تحریم رقص و سماعِ مولانا فتوا دادند و شکایت به قاضی‌القضات روم بردند که مولانا بدعت‌گذاری و نوآوری کرده؛ به رقص و پای‌کوبی برخاسته و مخالف شرع و دین است؛ اما قاضی بدین گونه داوری کرد که مولانا مؤیّد و مِن عندالله هست؛ یعنی تأییدشده از نزد خداست. مولانا بدون هیچ ترس و هراسی از تکفیر و شکایت فقیهان در عالم خود بود و سلطان‌ولد تصریح می‌کند که یک زمان، بی سماع و رقص نبود. بسیاری از غزل‌های هیجان آفرینش را در حال رقص سروده و دیگران نوشته‌اند. مجموعۀ غزلیاتش که به نام «غزلیات شمس» معروف است؛ وقتی ورق می‌زنیم به وضع عجیبی برمی‌خوریم. می‌بینیم که این دیوان تنها یک دیوان شعر نیست؛ بلکه انعکاسی است از یک روح ناآرام و پر از هیجان و لبریز از شور و جذبه. غزلیاتش همچو بال و پری است که او را تا اوج ماورای این دنیا پرواز می‌دهد. به‌راستی مولانا نمی‌خواهد شعر بگوید او در اقیانوسی از عشق و عرفان، دست‌وپا می‌زند و این دست‌وپا زدن، واژه‌های خوش‌آهنگ و موزون و خوش‌تراش به خواننده تحویل می‌دهد.

 همه جوشم همه موجم در دریــای تو دارم

سِرّ عرفان و راز ایمان را در لابه‌لای چهل‌ودو هزار بیت شعرش در دیوان شمس به شیوه‌ای شورانگیز بیان می‌کند. دیوان شمس، جلوه‌گاه یکی از شگفت‌ترین نمونه‌های روابط معنوی و روحانی بین دو مرد استثنائی است که روح آنها به هم آمیخته و یکی شده این یکی‌شدن به جایی رسیده که مولانا غزل‌ها را می‌گوید اما در پایان آنها نام شمس را می‌برد و دیوان او به نام دیوان شمس مشهور می‌شود. در غیبت دوم شمس، مولانا با اطمینان خاطر به جستجوی او پرداخت. او به دمشق سفر کرد و بدون اینکه او را بیابد؛ بی‌نتیجه بازگشت.

او دوباره در قونیه به ارشاد شاگردان و مریدان پرداخت؛ ولی زندگی در غیبت شمس برایش دشوار بود و دوباره به دمشق بازگشت. باز برای بار دوم مدتی در دمشق دنبال او گشت؛ سرانجام دریافت که باید به قونیه بازگردد و شمس گم‌شده را در وجود خودش پیدا کند و نور دانشی را که شمس به او داده بود به شاگردان و مریدانش بیفشاند. بازگشتی ناامیدانه؛ ولی آفریننده. مولانا می‌بایست بر شور اندوه عاشقانۀ خودش چیره شود و سال‌های پرحاصلی را در پیش داشته باشد و توانست شمس را آن‌طور که می‌خواست در وجود خودش بیابد.

مریدان باز به‌سوی او گرد آمدند و این بار، ارشاد مولانا کاملاً خانقاهی شد؛ یعنی فقط رقص و سماع و آهنگ و آواز شد و تا پایان عمرش همین شیوه ادامه داشت؛ اما او همیشه در میان مریدانش نبود به خلوت خویش پناه می‌برد تا خودش را برای ارشاد مریدان بیشتر بسازد. برای این کار، کارگزاری لازم داشت تا اینکه در غیاب خلوت‌نشینی او پیامش را به شاگردان و مریدانش برساند. نخستین خلیفۀ مولانا، صلاح‌الدین زرکوب بود. صلاح‌الدین زرکوب، مردی از دهات قونیه، پیشه‌وری ساده بود که دکان زرکوبی داشت. زرکوبی حرفه‌ای است که شمش‌های طلا را با پتک و چکش می‌کوبند و به ورقه‌های طلا تبدیل می‌کنند. صلاح‌الدین زرکوب یک عارف بود؛ ولی یک عارف عامی. عامی یعنی درس نخوانده‌ای که در درونش بزرگ‌ترین عرفای جهان، بایزید نمایان بود. او به عاشقان حق، ارادت می‌ورزید. درس‌خوانده نبود و از هرگونه دانش ظاهری عاری بود؛ حتی سخن‌آوری و مجلس‌آرایی هم نداشت و الحمد نماز هم درست نمی‌خواند. اگر از یک مسأله‌ای مربوط به نماز و وضوی روزانه هم از او می‌پرسیدند؛ از جواب درمی‌ماند.

مانند یک شخص عامی، خُمر را خولد و قفل را قلف و مبتلا را مفتلا می‌گفت. مریدان مولانا که صفای باطن او را نمی‌دانستند و فقط توجه به‌ظاهر او داشتند او را درخور مقام شامخ خلیفه‌گری مولانا نمی‌دانستند؛ اما مولانا نه به‌ظاهر؛ بلکه به کمال انسانی و نفسانی او توجه داشت. او به کوری چشم منکران، نظر بر وی گماشت و همان عشق و دلباختگی را که به شمس داشت دربارۀ صلاح‌الدین رواداشت تا آنجا که در دنبالۀ دیوان شمس، هفتادویک غزل به نام صلاح‌الدین سرود. اگر به او می‌گفتند که صلاح‌الدین، عوامی و یا عامی است و کلمات را درست ادا نمی‌کند؛ او در جواب می‌گفت راست آن است که او می‌گوید. حتی خود گاه‌گاه کلمات را مثل صلاح‌الدین نادرست به زبان می‌آورد تا دیگران را از سرزنش صلاح‌الدین بازبدارد. یک روز وقتی‌که در بازار زرکوبان با همراهان فراوان خودش می‌رفت در برابر دکان صلاح‌الدین زرکوب وقتی‌که آن صدای آهنگین پتک و چکش‌ها را شنید؛ به هیجان آمد و به رقص پرداخت. تمام همراهانش در بازار به رقص آمدند رهگذرانی هم که در بازار بودند برقص آمدند و دکان‌داران‌ هم دکان‌ها را بستند و به رقص پیوستند. یکپارچه بازار، رقص و سماع شد. این رقص در بازار در تاریخ معروف شد.

اما صلاح‌الدین هم مانند شمس، هدف و آماج حسادت‌هاست و چند تن از حسودان، سخن از کشتن او کردند. وقتی‌که این سخن به گوش صلاح‌الدین رسید؛ خندید و گفت چطور نمی‌دانند که هیچ کاری بدون امر حق صورت نمی‌گیرد؟ مولانا هم دیگر آن حسودان را به مجلس خود راه نداد تا پشیمان و دل‌شکسته شدند و عذرخواهی کردند. در همان سال‌ها میان مولانا و صلاح‌الدین، پیوند خانوادگی هم پیدا شد. مولانا فاطمه خاتون، دختر صلاح‌الدین را به عقد سلطان‌ولد، فرزند خود درآورد. خلیفه‌گری صلاح‌الدین برای مولانا ده سال طول کشید و وی به دنبال یک بیماری درازمدت درگذشت. این‌قدر به رقص و سماع عارفانه علاقه داشت که وصیت کرد که جنازۀ او را نه به لحن قاریان و نوحه گران بلکه با بانگ دُهل و طبل و کوس با نغمۀ رباب و نی مشایعت کنند؛ پس جنازه‌اش را با سازو دف و دهل، تشییع کردند. در پیشاپیش جنازۀ صلاح‌الدین، دسته و مطرب می‌رفت و آواز می‌خواند و یاران او به دنبالش می‌رفتند و مولانا هم دنبال جنازه فریادکنان، سربرهنه و رقص‌کنان می‌رفت و مریدانش او را تبعیّت می‌کردند. جنازۀ او را در کنار مرقد بهاءولد پدر مولانا سلطان‌العلمای وقت با احترام فراوان به خاک سپردند و این دوازده سال پس از ناپدید شدن شمس بود

مرگ صلاح‌الدین مدتی مولانا را به اندوه فراوان گرفت اما این بار، اندوه را بهتر تحمل کرد تا فراق شمس. اینک می‌بایست کارگزار و خلیفۀ دیگری را به جای صلاح‌الدین بگمارد تا بتواند آن خلوت‌های خودش را بازیابد. به نظرش حسا‌م‌الدین چلبی آمد. حسا‌م‌الدین چلبی معروف به «ابن اخی» ترک مردی است که مولانا در مقدمۀ دفتر اول مثنوی وی را به مرتبۀ بزرگ‌ترین پیران طریقت می‌داند و او را بایزید وقت و جرید زمان می‌شمرد. پدران حسا‌م‌الدین چلبی از پیشکسوتان مکتب فتوت در ارومیه بودند. مکتب فتوت، مکتبی است که به تصوف بسیار نزدیک است. پیشکسوتان این مکتب را اخی که به زبان ترکی به معنی «برادر من» است می‌گفتند. «حسام» به معنی شمشیر برنده و «چلبی» به معنی آقا و سرور. حسا‌م‌الدین در قونیه به دنیا آمده بود و به پیشکسوتی مکتب فتوت رسیده بود و در آن روزهایی که مولانا با شمس، شور و حالی داشت؛ با یاران خودش کلاً به مولانا پیوست و پس‌ازآن هرچه داشت از دارایی؛ حتی اموال و ظروف خانه‌اش را فروخت و در راه مولانا نثار کرد. دل‌بستگی او در مثنوی بازتابی شگفت‌انگیز دارد. او در میان مریدان مولانا یک استثنا بود و مولانا هم متقابلاً این ایثار و ارادت او را به شایستگی پاسخ می‌داد. علاوه بر کارگزاری و خلیفه‌گری مولانا در یک خانقاه دیگر هم به شیخی رسیده بود. روزی که قرار بود برای اولین مرتبه به‌عنوان شیخ در آن خانقاه بر منبر بنشیند مولانا سجادۀ او را به دوش کشید و خود به خانقاه بُرد و این هم احترام و جواب شایسته‌ای بود که به حسا‌م‌الدین داد.

حسا‌م‌الدین هم مانند شمس تبریز و زرکوب از حسد کوته‌نظران در امان نبود. در مثنوی بسیار مواردی هست که به‌شدت و تلخی آنها را سرزنش کرده است. تأثیر حسا‌م‌الدین در مثنوی عجیب است و در کاروبار مولانا شگفت‌انگیز است. بالاترین کارش نقشی است که در آفرینش مثنوی دارد. او پیشنهادکننده و پیگیر مثنوی مولانا بود. او در خلوت به مولانا پیشنهاد کرد که به شیوۀ «الهی‌نامه» سنائی و منطق‌الطیر عطار بسراید تا مریدانش بخوانند. فوراً دست برد و از گوشۀ دستارش هیجده بیت شعر درآورد که اول دفتر مثنوی معنوی در دفتر اول اوست که خودش قبلاً نوشته بود که به «نی‌نامه» معروف و شروع مثنوی معنوی می‌شود؛ با این شعر معروف که «بشنو از نی چون حکایت می‌کند».

پس‌ازاین شب تاریخی، سرودن مثنوی آغاز شد. سال‌ها حسا‌م‌الدین پای سخنان مولانا می‌نشست و مولانا می‌سرود و او می‌نوشت و دوباره برای مولانا با آواز بلند می‌خواند و چه‌بسا که این کار بعضی‌اوقات تا صبحدم طول می‌کشید. این سرودن‌ها ده سال تا اواخر عمر مولانا ادامه داشت و منجر به خلق یکی از شگرف‌ترین آثار ادبی جهان با بیست‌وشش هزار بیت در شش دفتر به نام «مثنوی معنوی» انجامید. مثنوی از مفصل‌ترین منظومه‌های فارسی است و در فرهنگ بشری، کمتر کتابی تا این حد سرشار از معانی و اندیشه‌ها و مضامین و مفاهیم بلند است. کمتر کتابی به‌اندازۀ مثنوی این‌همه گوناگونی را با چنان ظرافت و شور به هم آمیخته است و به همین دلیل است که نیاز به تفسیر و مُفَسّر دارد. مثنوی یک تجدید حیات دیگر در زندگی مولوی است. مولانا وقتی‌که در مقابل شمس واقع شد؛ شمس مولانای فقیه و مدرس را در هم کوبید و خردوخمیر کرد و از او یک عاشق مشتعل پدید آورد که در دیوان شمس به رقص درآمد و آن غزل‌های سراپا هیجان را سرود؛ اما بعد از رفتن شمس، این وجود پرهیجان آرامش یافت و کم‌کم یک هستی تازه آفرید. در این هستی تازه همۀ خواندن‌ها و شنیدن‌ها، آموختن‌ها، سرودن‌ها، نوشتن‌ها، سفرها و تجربه‌ها؛ همۀ اینها به‌صورت یک مجموعه در انبارۀ ذهنی‌اش ذخیره شده بود و حالا یک نیشتری لازم داشت که بدین مخزن، زده بشود و این چشمه بجوشد و بیرون بریزد و این کار را حسا‌م‌الدین کرد و این چشمه جوشید و تا ده سال، بیرون ریخت و آن مثنوی معنوی را در شش دفتر به وجود آورد. هنگامی‌که دفتر سوم پایان می‌یافت مولانا هم به‌تدریج خاموش و خاموش‌تر می‌شد. او در چهار-پنج سال پایان عمرش در خلوت خاموش خودش به سر می‌برد و دیدارش با یارانش فقط در مجالس رقص و سماع بود و این سماع را تا آخرین ساعات زندگی‌اش ادامه داد. در آخرین شب عمر، مولانا در تب سوزانی می‌سوخت؛ اما بیم مرگ در چهره‌اش نبود؛ بلکه غزل می‌خواند و شادمان بود. بستگان و کسان و یارانش را از غم‌خوردن و بی‌تابی بازمی‌داشت و دلداری می‌داد و می‌گفت:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن                       ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

در خواب دوش پیری در کوی خویش دیدم        با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

این آخرین سرودۀ مولاناست و بعدازاین دیگر چیزی نسرود و این را اشاره به فرزندش سلطان‌ولد می‌گوید: «رو سر بنه به بالین …». روز یک‌شنبه پنجم جمادی‌الثانی سال 672 هجری برابر با 1273 میلادی هنگامی‌که روز به پایان رسید در افق قونیه دو خورشید، غروب کرد. یکی خورشید آسمان و دیگری خورشید معانی مولانا. جسم دردمند و سوزان مولانا پس از شصت‌وهفت سال نورافشانی سرد شد؛ بدون آنکه مرگ او را بمیراند. او زنده است.

این مطلب، برگردانی است به‌صورت نوشته از سخنرانی و گفته‌های استاد محترمم آقای  دکتر محمد پاکروان بدون هیچ‌گونه دخل و تصرفی در مطالب و گفته‌ها و سخنان ایشان  که در تاریخ پنجشنبه 26 سپتامبر سال 2002 میلادی، در دو ساعت در کلاسشان بیان فرمودند.

Loading