مختصری از زندگی فرهنگی آقای دکتر پاکروان

بتاریخ پنج شنبه بیست و هشتم اکتبر یکهزارو ونهصدو نودو دو میلادی بنا بگفته خود ایشان:
من هفتادو چهار سال قبل در یک خانواده کاملا فرهنگی در یزد متولد شدم پدرمن چهل سال مدیر یک مدرسه خصوصی بود. مدرسه ای که خودش بنیان گذارش بود. بیشتر افراد فامیل منهم فرهنگی بو دند. دو تا از عموهای من و سه تا از دائی های من و سه تا از پسرعموهای من که اینها همه یا مدیر مدرسه بودند و یا معلم در خدمت فرهنگ کشور عزیزمان ایران بودند. من در اینچنین فامیل فرهنگی پرورش پیدا کردم. ایام کودکی رفتم بمدرسه پدرم تا سن یازده سالگی. پدرم که شبها بخانه میآمد من و خواهرم و مادرم و مادر بزرگم را که با ما زندگی میکردند همه ما را جمع میکردو بعداز شام برای ما حافظ را میخواند. من از حافظ خواندن پدرم خیلی لذت میبردم فقط بخاطرآن لحن و صوت غزل حافظ. حافظ خودش موسیقی دان بود. اگر کسی فارسی را هم نداند طوری کلمات را بکار برده که آن کس هم وقتیکه گوش میکند و یا یکی دیگر برایش غزل حافظ را میخواند برایش آهنگین و خوش آیند است و من از این جلسات پدرم خیلی لذت میبردم. و همین باعث شد که بذر عشق به حافظ اصلا در ایام کودکی در وجود من کاشته شود. کم کم من علاقه پیدا کردم که بسراغ کتاب حافظ پدرم بروم و اون دید که روزها و گاهی شبها کتابش را بر میدارم وباز میکنم و میخواهم بخوانم. یک شب وقتی بمنزل آمد یک کتاب حافظ خیلی کوچک برایم آورد. وقتیکه آن را بمن داد مثل اینکه یک دنیائی را بمن داد انطور شیفته حافظ شده بودم که آنرا باز میکردم و سعی بخواندن میکردم البته نه میتوانستم درست بخوانم و نه چیزی ازش میفهمیدم . گفتار حافظ در سطحی هست که فهم و درکش مشکل و پیچیده است. من هرکجا که میرفتم این حافظ را با خودم میبردم و در میاوردم و نشان میدادم. مثل اینکه یک شخصیتی بمن میداد. بخصوص درتابستان که مدرسه تعطیل میشد در کناری مینشتم و بخیال خودم این حافظ را میخواندم. من دوران ابتدائی را در مدرسه پدرم طی کردم. آنوقت در زمان رضاشاه یک برنامه ای بود بنام پرورش افکار و یکی از موارد آن این بود که ما میبایستی که هفته ای یکبار روزهای پنجشمبه همه شاگرد ها جمع بشوند و یکی از شاگردان برای آنها سخنرانی بکند. این یک برنامه خوبی برای پرورش افکار بود. معلمین کسانی را از قبل تائین میکردند و در عرض یک هفته آن کسیکه تائین شده بود روی آن کار میکرد و مینوشت و تمرین میکرد و بنظر معلمش میرسانید و حک و اصلاح میشد و میآمد در حضور همه سخنرانی خودش را اجرا میکرد.
نوبت سخنرانی به من رسید. خودشان میگفتند من خوب حرف میزنم ولی حقیقت این بود که من هیچ وقت نتوانستم خوب حرف بزنم. من فکر میکنم چون پسر مدیر مدرسه بودم بیشتر نوبت بمن دادند و نه بخاطر خوب حرف زدن. این پرورش افکار خیلی بمن شجاعت داد در گفتن وروبرو شدن با جمع وحتی در طول دوران ابتدائی مدرسه ام. در سن یازده سالگی دوران ایتدائی را طی کردم. در سن یازده سالگی به تهران آمدم در مدرسه دارالفنون ثبت نام کردم. دارالفنون یکی از قدیمی ترین و معروفترین و مهمترین مدارس تهران بود. البته در این زمان طبعا بیشتر با حافظ آشنا شده بودم برای اینکه وقتی ساعت تدریس ادبیات میشد من همواره توجهم به حافظ بود و میخواستم از حافظ بخوانم و از معلمینم از حافظ میپرسیدم وعلاقه ای که به حافظ نشان میدادم نمیتوانستم به شعرای دیگر نشان بدهم علاوه براین در علوم هم نظرم به بیولوژی جلب شد و یک گرفتاری در وجودم بوجود آمد. دو چیز برقابت در وجودم برخاستند. من شیفته ادبیات شده بودم وحالا در دبیرستان شیفته بیولژی هم شده بودم و در ساعات درس بیولوژی که آنوقت علوم طبیعی میگفتند همان علاقه و اشتیاق در خودم احساس میکردم که هنگام درس ادبیات میکردم. در دوره دبیرستان آن برنامه پرورش افکار ادامه داشت. باز هم سخنرانی های پنجشنبه بود ولی داوطلبی بود و من زیاد داوطلب برای سخنرانی میشدم. علاوه براین مشاعره هم بود. دو نفر دونفر با هم مشاعره میکردیم و میبردیم و میباختیم و آنهائی که میبردند جوائزی مثل کتابی و یا دفتری به آنها داده میشد. برنامه دیگری در دبیرستان اظافه شده بود دراین پرورش افکار وآن شاهنامه خوانی بود.ما قسمتی از شاهنا مه را حفظ میکردیم و مخصوصا آن صحنه های جنگهای رستم و اسفندیار یکی اینطرف را میگرفت و یکی آن طرف را و این داستانهی طولانی را بشعرو بالحن شاهنامه خوانی را که لحن خاصی دارد و بما آموخته بودند میخواندیم. وهمه اینها برای من لذت بخش بود در کنار این من علاقه وافری نسبت به بیولژی نشان میدادم. تصمیم گرفتم که اول بیولوژی را بردارم. در دانشکده استادانِ بسیار عالی هم داشتیم. آقای دکتر عبدالاه شیبانی و آقای دکتر فروتن هردو تازه از اروپا بر گشته بودند و اینها دریائی از معلومات با خودشان آورده بودند. سال دوم بود که با شخصی باسم آقای یمینی شریف که آمده بودند و در یکی از کوچه های لاله زار اولین مدرسه شبانه را برای بزرگسالان دائر کرده بودند, آمدند سراغ من که تو بیا در آنجا درس بده و منهم نمیدانستم که از کجا من را پیدا کرده بودند و من پذیرفتم و رفتم آنجا ودر آنجا اولین تجربه های تدریسم را بدست آوردم. بیش از دوسوم کسانیکه درکلاس من بودند سنشان از من بیشتر بود و من با وجود سن کم و تفضل الاهی توانستم ادامه تدریس کنم.
در دانشکده علوم من دوره لیسانس را تمام کردم و برای ورود بدوره فوق لیسانس شرایطی لازم بود و نمره ها باید خیلی بالا میبود و من نمره اول شده بودم در رشته بیولوژی و به آسانی رفتم برای فوق لیسانس. دوره فوق لیسانس را هم تمام کردم و دوره دکترای علوم آنوقت هنوز دائر نشده بود و من بیشتر نمیتوانستم که جلو تر بروم و لذا در وزارت آموزش و پرورش بعنوان یک دبیر در دبیرستانهای تهران استخدام شدم. من چون بخودم قول داده بودم وقتی این رشته تمام شد وارد رشته ادبیات بشوم و همچنان عشقم به ادبیات در دلم زنده بود. رفتم در دانشکده ادبیات شبانه اسم نوشتم. یک مقدار هم روز درس میخواندم. مدیران مدارس در روز از من میخواستند که تو بیا و در آنجا درس بده. اگر قراراست که بیست و دو ساعت درس بگوئی, بیا و هیجده ساعت درس بده و منهم برای اینکه ساعت بیشتری برای دانشکده ادبیات میداشتم اینکار را میپذیرفتم. رفته رفته ساعات درس دادنم کم میشد و من ساعات بیشتری برای دانشکده ادبیات می یافتم. در دانشکده ادبیات استادهای بسیار عالی داشتیم که نظیر آنها را دیگر من ندیدم مانند استاد بدیع الزمان فروزان فر، استاد سعید نفیسی، و استاد بهمن یار. این آقای دکتر معین آنوقت استاد یار آنجا بودند. و من آنجا تا دلم میخواست در مورد حافظ از این استادهای عالی رتبه سوال میکردم. همان چیزی که هنوز وجودم را رها نکرده. من در واقع با این حافظ بزرگ شدم. از وقتیکه درست خواندن و نوشتن را نمیدانستم تا حالا که رفته بودم به دانشکده ادبیات و داشتم آنرا به پایان میرساندم این حافظ همیشه مونس من بوده. هر وقتیکه من از زندگی خسته میشوم و از مصاحبت با خودم ملول میشوم به دیوان حافظ پناه میاورم و آن مرا آرامش میبخشید. بوده مواقعی که این تند باد حوادث روزگار خواسته که بنیاد زندگی من را از هم بپاشد و تار و پود زندگی من را متلاشی کند ولی من واقعا ازحافظ کمک گرفتم.
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
و آن تند باد نتوانسته که مرا از پا درآورد. هر وقتیکه به نامریدی ها میرسیدم و یا خواسته ای داشتم ومرادم برآورده نمیشد, باز هم حافظ آن مونس همیشگی من به داد من میرسید.

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یک سان نباشد حالِ دوران غم مخور
هروقتی که هدفی داشتم میگفتم چقدر راه رفتنش صعب العبوراست باز حافظ بمن میگفت
گرچه منزل بس خطرناک و مقصد ناپدید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم نخور
بطور کلی حافظ در تلاطم زندگی نجات بخش من بود. دوره ادبیات را با فوق لیسانس به پایان رساندم. آنوقت بارم یک خورده زیاد تر شده بود. منزل ما شمیران بود و برای اینکه بتوانم این بار زیاد را بکشم من مدیر دبیرستان جم قلهک شدم و بعد از یکسال مدیر دبیرستان شاپور تجریش شدم. دبیرستان شاپور تجریش یک دبیرستان بزرگی بود در باغ فردوس از آن قصرهای قدیمی قاجار بود. اداره آن مدرسه بسیار مشکل بود. زیرا شاگردان از پسر وزیران و وکلا و نور چشمی ها بودند و آن دوره هم دوران احزاب مختلف و سیاست بود. آنجا هم یک سال بیشتر نبودم. اصلا من به این نتیجه رسیدم که من برای پشت میز نشستن درست نشده ام. من بایستی سر کلاس باشم لذا برگشتم بهمان دبیری دبیرستان های تهران. اصلا وقتیکه من را میخواستند رئیس این دوتا مدرسه بگذارند نه سنم اقتضا میکرد و نه سابقه خدمتم. در آن موقع من بیست و دو سال داشتم. اطلاق کفالت بمن میدادند و یک صورت شرعی درست میکردند بجای رئیس دبیرستان من را بعنوان کفیل رئیس دبیرستان بمدیریت دبیرستان گذاشتند زیرا مدیر دبیرستان می بایست دارای شرائط سنی و سابقه ای میبود ولی در آئین نامه کفیل دیگر چیزی در موردش ذکر نشده بود. من نه میخواستم مدیر دبیرستان باشم و نه کفیل.
در همین موقع ازدواج کردم و باز تفضل الهی بمن کمک کرد و در لیسانس ادبیاتم نمره اول شدم و به فوق لیسانس ادامه دادم و فوق لیسانسم را هم گرفتم. در همین موقع مقاله ای نوشتم در مجله مهرگان که یک مجله کاملا فرهنگی بود. من در آنجا مطرح کردم که برنامه های آموزشی ما بیست و پنج ساله است و در مدت این بیست و پنج سال هیچ تغییری نکرده در حالی که کشورهای دیگر برنامه هائی که مینویسند هنوز مرکبش خشک نشده یک برنامه جدید تهیه میکنند و من آمدم چند صفحه از این مجله را گرفتم و وسط هر صفحه یک خط کشیدم و یک طرفش نوشتم انتقاد و در طرف دیگرش نوشتم پیشنهاد و این سه چهار صفحه شد انتقاد ودر برابر هر انتقادی هم یک راه حل و پیشنهاد. این مجله وقتی منتشر شد در اداره آموزش و پرورش و یا معارف مورد توجه مقامات فرهنگی و مقامات بالا تر قرار گرفت و بلاخره کار بجائی رسید که باید نشست و برنامه های آموزشی جدیدی از دبستان تا دانشگاه به وجود آورد. یک هیئت دوازده نفری تشکیل شد و من هم جزو هیئت دوازده نفره بودم. اولین برنامه ای که شد ما را فرستادند به یازده کشور اروپائی که از نزدیک این برنا مه ها و روش های تدریسشان و کلاسهایشان را ببینیم. برای ما خیلی آموزنده بود. دیدیم که اینها اول حدفهای پنج و یا ده و یا پانزده ساله را تائین میکنند. وسپس برنامه ریزی میکردند که چگونه به این هدفها برسند.این خیلی جالب بود. در برگشت به ایران ما به وزارت آموزش و پرورش پیشنهاد کردیم یک دارالترجمه ای درست بشود از مترجمان زبانهای کشورهای دیگر و از تمام کشورها خواستیم حدفهای خودشان را برای ما بفرستند و آنها هم فرستادند. این حدف ها ترجمه شد و در اختیار ما گذاشته شد. ما به این نتیجه رسیدیم که کشور ما اصولا از نظر بنیادی, نیاکان ما کشاورزی بودند وما نمیتوانیم که این کشاورزی را رها کنیم و در ضمن ما زمینهای کشاورزی مستعد خیلی داریم از طرفی منابع زیر زمینی سرشار از مواد مختلف هستند پس ما میتوانیم یک کشور صنعتی باشیم جاذبه های توریستی زیاد داریم پس میتوانیم یک کشور توریستی باشیم لذا گفتیم هدفها را طوری ترتیب میدهیم که در بیست و پنج سال آینده نسل جدیدی که تربیت میشوند بتواند این رشته ها را داشته باشد که حقالبخش این احداف باشند. وقتیکه حدفها را نوشتیم بعد ما نشستیم و بمدت یک سال این برنامه ها را نوشتیم. در اینجا ما احتیاج به کتابهای درسی جدید داشتیم که بتوانند جوانان ما را در رسیدن به این هدفها برسانند. گفتند کتابش را هم خودتان باید بنویسید. کتابها را هم نوشتیم. من بتنهائی بیستو هشت کتاب آموزشی نوشتم. از علوم اول دبستان هست تا سال چهارم دبیرستان. خیلی از این کتابها الان هم در مدارس تدریس میشود . حالا این کتابها را که نوشتیم معلمانی میخواهد که آنها را تدریس کنند. بلافاصله کلاسهای کار آموزی شبانه تربیت معلم ضمن خدمت در تابستان انجام دادیم و بهترین معلمها از مراکز استان ها خواسته میشدند میامدند به تهران و ما به آنها کارآموزی میدادیم و اینها بر میگشتند بمراکز استانهایشان و معلم های شهرستانهایشان را جمع میکردند و کلاسهای آموزش ترتیب میدادند. علاوه براین در دانشگاه تربیت معلم هم در این برنامه راگزاشتیم. من خودم سه سال در دانشگاه تربیت معلم معلمین را تربیت کردم کسانی بودند که لیسانس میگرفتند و وارد کار میشدند. علاوه بر این تدریسهای رادیو وتلویزیونی ترتیب دادیم. آنوقت تلویزیونی بود باسم ثابت پاسال از آنجا شروع کردیم و بعد برنامه ها منتقل شد به تلوزیون ملی و بعد آنچنان گسترش پیدا کردیم که یک فرستنده و مرکز باسم تلوزیون آموزشی دائر شد و این تلوزیون آموزشی اصلا کارش همین بود. در کنار مجلس شورای ملی یک ساختمانی ساخته بودند که نیمه تمام مانده بود و هیچ وقت هم تمام نشد و هنوز هم نشده. گفتند که این ساختمان را تمام کنییم برای تلوزیون آموزشی و این یک موئسسه بزرگی شد که فقط کارش تهیه و پخش بود در ضمن من مسئول و کارشناس علوم وادبیات هم بودم. من کلاسهای شبانه کنکور راهم که دانشجویان را آماده میکرد برای ورود به دانشگاه در رشته های ادبی وطبیعی هم درس میدادم در همین گروه فرهنگی من را هم شریک کردند و کم کم مدیر عامل این گروه فرهنگی هم شدم. در اینجا فوق لیسانس ادبیاتم تمام شد و من چهل ساله شده بودم.
یک روز استاد عزیزم جناب آقای دکتر سعید نفیسی بمن فرمودند که میخواهم برای من یک تحقیقی بکنی در شعر فارسی از هزار سال قبل تا کنون یعنی از رودکی تا عصر حاضر. این ططبق یعنی از طوری به طور دیگر شدن بتدریج ویا تغیراتش در طول زمان. گفتند این بار زیادیست آیا میتوانی این کار را بکنی برو فکر کن و بعد بیا بمن بگو. گفتم من از حالا میگویم که اینکارا میکنم. وقتیکه دیدند من مصمم هستم مرا بردند به اطاق مدیر کتابخانه باسم آقای مَلِک و باین آقای ملک گفتند این آقای پاکروان از طرف من میاد و هرچه کتاب خواست برای من میگیره و هر وقت هم خواست بر میگرداند. در ضمن اجازه کتاب برداشتن ازکتابخانه دانشگاه و کتابخانه مجلس شورای ملی و کتابخانه حاج حسین آقا خان ملک راهم از طریق نامه رسمی بنام من گرفتند. کتابخانه حاج حسین آقا خان ملک کلی کتاب های بسیار نفیس اعم از خطی و یا چاپی را داشت که هیچ کجا پیدا نمیشد. گفتند از کتابخانه من هم که در منزلشان بود, میتوانی استفاده کنی. این شد پنج تا از مهمترین و بهترین کتابخانه ها که سر شار اطلاعات بودند و گفتند حالا میدانی که چه باید بکنی و عظمت کار را میدانی گفتم بله میدانم گفتند خوب نظرت چیست گفتم من باید در باره حد اقل هزارو دویست شاعر را که دیوان دارند بررسی بکنم و نتیجه را در یک گزارش بشما تقدیم کنم.
من رفتم و از ساعات تدریس دولتی و ملیم را کم کرده وبعد تدریسهای شبانه ام را با کتاب نویسیم را کم کردم و از این طریق ساعاطی برای این امر مهم دست و پا کردم و این کار نزدیک سه سال طول کشید و نتیجه دو جزوه شد هر کدام نزدیک سیصد صفحه. اینها را تیپ شده و مرتب شده بردم به منزل استاد و تقدیم حضوراستاد کردم فرمودند دو نسخه دیگر تهیه کنم. منهم دو نسخه دیگرحاضر کردم وتقدیم استاد کردم و ایشان مرا مورد لطف خودشان قرار دادند.
حالا ایام عید شروع شده بود. من بمناسبت ایام عید بدستبوس استاد رفتم برای تبریک عید و مرا مورد مرحمت قرار دادند و گفتند روز شانزدهم بیا اطاق شماره شش در دانشکده ولی نگفتند برا چی. گفتم چشم گفتند ساعت چهارو نیم برایت وقت گذاشته ام.
روز موعود رفتم باطاق شماره شش و وقتی داخل شدم یکه خوردم. استاد سعید نفیسی نشسته بودند سمت راست ایشان و استاد بدیع الزمان فروزانفر سمت چپ ایشان دکترعلی صورتگر و سه نسخه ای که خانم من ماشین کرده بود هر نسخه جلوی یکی از آنها بود اول یکه خوردم وبعد متوجه شدم قضیه از چه قرار است. استاد میخواستند که اینها بعنوان رسالت تز دکترای من حضور داشته باشند. بعدا بمن گفتند که من نمیخواستم تو در فوق لیسانس بمانی.
استاد بدیع الزمان فروزانفر فرمودند که من این رساله ایکه نوشتی سه بار خواندم. معروف بود که آقای دکتر فروزانفر شبی یک کتاب میخواند. آدم عجیبی بود اصلا نظیر نداشت و دیگر هم مانند او نخواهد آمد. این مبالغه نیست یعنی کسی باید با ایشان میبود و میدید از نزدیک که این چه شخصی است. فرمودند من این را سه بار خواندم و نتوانستم از آن ایرادی بگیرم ولی خارج از موضوع گزارش میخواستم سوالی ازت بپرسم و گفتند این طوری که شما بررسی کردید در این مدت هزارسال تغیری در شعر فارسی که تدریجی است بدست آوردید. آیا تغیر یا تحول ناگهانی هم در شعر فارسی پیدا شده یا نه؟ گفتم بله شخصی بنام نیمایشی. او وقتیکه بازار شعر کلاسیک رونق فراوانی هم داشت ایشان آمد و شعر نو را معرفی کرد ند. و این یک تحول ناگهانی عمیق بود و تدریجی نبود. آقای نیمایشی کاری که کرد بسیار ارزنده بود ولی شعرای نو پردازدیگر که بعد از او آمدند و خواستند شعر نو بگویند نتوانستند او را دنبال کنند. ایشان شعر نو را طبق ضوابطی آورد که دنباله روهای او نتوانستند این کار را بکنند. آقای نیمایشی آمد و ریتم و وزنهای شعری را حفظ کرد ولی در حجابها خودش را مقید نکرد. او گفته بود که مثلا اگر یک مصراع من سه حجاب دارد من نمیتوانم که تمام مصرع های من سه حجاب داشته باشد ممکن است یک مصراع من چهارتا یا پنج تا حجاب داشته باشه. یعنی هر وقت من حرفم تمام شد دیگر شعر را رها میکنم. هروقت حرفم تمام نشده اضافه میکنم به حجاب. منطق ایشان هم این بود وقتیکه شعرای دیکر حرفشان تمام شده چون وزن پر نشده کلمات اظافی میگزارند و من کلمه اظافی را نمیگذارم. در مصراع دوم حرفم تمام نشده و دراینجا پنج حجاب میگویم. اینست که مصراع ها در شعر ایشان بلندو کوتاه هستند و هیچ اشکالی هم بوجود نیاورد و باین طریق حرفهایش را بهتر توانست بزند.
استاد فروزانفر از من پرسیدند که خوب چه کرد که این تحول در شعر نو پیدا شد من گفتم که شکستن قید این حجابها بود گفتند برای من مثالی بیاور. انگاس یکی از قصبه های مازندران است که در دامنه البرز و مردم آنجا را که معروف هستند به ساده دلی و ساده لوحی انگاسی میگویند.
سویشان آمد ان در انگاس, سیل کردن گرفت از چپ و راست
دید آینه ای فتاده بخاک, گفت حقی که گوهری یکتاست
به تماشا چو بر گرفت و بدید عکس خود را, فکند و پوزش خواست
ببخشید خان بخدا من ندانستم این گمند شماست
ما همان روستا دمیم درست, ساده بین, ساده فهم بی کم وکاست
که درآینه جهان درما از همه ناشناستر خداست
استاد فروزانفر فرمودند کسی دیگری را مثال بزن. گفتم ایرج میرزا یک تحول بزرگی را بوجود آورد. تحولش این بود که اولا سبکی بوجود آورد به سبک روزنامه ای. شعرا فکر میکردند که کلماتشان باید خیلی پیچیده وغلمه سلمبه و مغلق ودیر فهم باشد که احتیج داریم لغت نامه باز کنیم. ایرج میرزا همه اینها را بکنارگذاشت. وقتی شعر میگوید مثل اینست که نشسته در برابر شما دارد با شما صحبت میکند مثل آب روان. این را میگویند سبک روزنامه ای برای اینکه روزنامه را برای افراد عادی جامعه نوشته اند. و مردم کوچه و بازار میتوانند روزنامه را بخرند و بخونند. او هم در شعر همین کار را کرد تا شد سبک روزنامه ای و استاد رشید یاسمین گفت این سبک باعث شد که اشعار او ایران گیربشود و بزودی در سراسر ایران گسترش پیدا بکند.
عاشقان را همه اگر آب برد خوب رویان را همه خواب برد
استاد فروزان فر فرمودند که چند بیتی از ایرج میرزا بخوان. گفتم ایرج میرزا شعری دارد باسم خیر مقدم. به دیدن دوستش میرود که مدت زمانی او را ندیده بوده به او خیر مقدم میگوید و ضمن خیرمقدم ازش گله میکند و خیلی از این ضربالمثل ها درش بکار برده:
وه چه خوب آمدی صفا کردی عـجـب شد که یــاد ما کردی
ای بسا آرزوت میکردم خوب شد آمدی آفتاب از کدام سمت دمید که تو امروز یاد ما کردی
از چه دستی سحر بلند شدی که تفقد به بینوا کردی
بیوفائی مگر چه عیبی داشت که پشیمان شد ی وفا کردی
شب مگر خواب تازه ای دیدی که سحر یاد آشنا کردی
با تو حیچ آشتی نخواهم کرد با همان راهی که آمدی برگرد
تـوجه اینکه در این قطعه اصطلاحاتی بکار میبرد ودر بیت آخر حتی قافیه شعر را هم تغیر میدهد و آن را به پایان میرساند. آقای دکتر صورتگر گفتند آیا بعد از ایرج میرزا کسی نظیر این تحول بوجود آورد یا نه؟ گفتم بله شهریار. شهریار این کار را کرد. آقای دکتر صورتگر گفتند چند تا بیت از شهریار برای من بخوان که کلمات کوچه و بازار را بکار برده باشد. گفتم شعری دارد باسم زندان زندگی:
تا هستم ای رفیق که ندانی کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
این شعر یک شعر بلندیست. جائی میرسد که یک کسی او را مدعی میشود و رقابت میکند مدعی که رقیب عشقی اوست و میگوید:
خوب مدعی که نمره انصاف او صفر در انـتهای صبر دهــد نمره بیستم
آقای دکترفروزانفر گفتند آیا کسی از شعرای متقدم این تحول را بوجود آورده یا نه؟ گفتم مولانا جلاالدین رومی. او هفتصدو خورده ای پیش نظیر چنین تحولاتی بسیار عمیق را به وجود آورد. قافیه ها را در خیلی موارد رها کرد:
قافیه واندیشه و دلدار من گــویـدم مـندیش جز دیــدار من
تو که بفکر قافیه هستی پس بفکر من چی؟ قافیه را فراموش کن. بعدا میگوید که :
نوبت کهنه فروشان در گذشت نو فروشان هنوز بازار ماست
در زمان خودش از نو میگوید یا دارد نو آوری میکند و یا وقتی با خدای خودش حرف میزند میگوید:
من حرف و صوت و گفت را بر هم زدم تا که با این هر سه با تو دم زدم
ایشان هفتصدو خورده ای قبل با شجاعت کامل این کار را کرد. واقعا مولوی صاحب صبر بود بدعت گذار و مبتکر و نوآور بود. وقتی غزلش را میخوانیم قدم به قدم با یک چیز تازه ای آشنا میشویم. در کتاب دیوان کبیر شمس تبریزی پنجاه و پنج بحر شعر گفته. خیلی عجیب است همه اینها نوآوریست. بعد استاد گفتند آقای پاکروان ما درجه دکترا را بتو اهدا کردیم و تو از حالا بقول معروف میتوانی از مزایای قانونی دکترا استفاده کنی چون در دانشنامه ها مینوشتند که میتوانی از مزایای قانونی استفاده کنی. از من پرسیدند از کی عنوانت را استفاده میکنی گفتم هیچ وقت. چطور؟ استاد سعید نفیسی فرمودند بساز منهم برایشان ساختم. من آن را برای خودم نساختم. گفتند که خوب من تو را تائید میکنم ودر حق من دعا کردند. دعای استاد در حق من مستجاب شد و من از تفضلات خداوند ممنون هستم. همان قولی را که باساتید خودم دادم اجرا کردم من هیچوقت ازسمت دکترا استفاده نکردم حتی کتابهائی که بعد از این نوشتم من تیتر دکترا را در جلو اسم خودم نگذاشتم . اعتقاد خودم هم همین بود. من معتقد هستم که عناوینی مثل مهندس, دکترا و امثال آنها به افراد شخصییت نمیدهد این افراد هستند که باید به این تیترها و عنوانها شخصییت بدهند اگر این نباشد مثل این میماند که حاجی هائی که برای یدک کشیدن نام حاجی بخانه خدا میروند و بیخبر از خانه خدا بر میگردند فقط برای یدک کشیدن آن نام میروند و من با آن موافق نبودم و هرگز نکردم و نخواهم کرد.
گفتم که داستان خیلی مفصل و زیاد هست این چیزی بود که مال ایران بود و دو ماه بعد از آن استاد صورتگر فرستادند دنبالم و من را خواستند و گفتند که من پیشنهاد میکنم که تو به دانشگاه منتقل بشوی و استاد یار من بشوی و من پذیرفتم و ایشان مرا منتقل کردند و من چند سال استاد یار جناب استاد صورتگر بودم وهمچنان به کارههای فرهنگی خودم ادامه دادم تا زمان انقلاب در ایران. پس از انقلاب بعد از مدتی من و خانواده ام به انگلستان رفتیم و در آنجا موفق به اخذ اجازه ورود به امریکا شدیم وتا اکنون من و خانواده ام در امریکا زندگی را ادامه میدهیم. خیلی متشکرم.
.ایشان در روز جمعه بتاریخ 28 دسامبر 2018 دار فانی را وداع فرمودند و بحق پیوستند.

Loading