87.1 حکایت کبودی زدن قزوینی

این داستان باسم کبودی زدن قزوینی است که در اینجا کبودی زدن یعنی خالکوبی روی بدن انسان است. همانطور که میدانید مولانا هیچوقت داستانی را از خودش نمیآفریند واز ماخذهای مختلف کتابی و یا منابع اجتماعی و یا تاریخی داستان را انتخاب میکند و در هر قسمتی یا فصلی چند بیت اول را بداستان اختصاص میدهد سپس از داستان خارج میشود و مقاصد عالیه خودش را میسراید. یعضی اوقات هم بیشتر فصل را به خود داستان میپردازد و چند بیت آخر را و یا در قسمتهای بعدی پند و اندرز و درس خودش را بیان میکند. همانطوریکه قبلا ذکر شده از خواننده و یا شنونده مثنوی میخواهد که زیاد توجه خودمان را صرف اینکه داستان بکجا انجامید نکنیم بلکه داستان را وسیله مقایسه با زندگانی خودمان قرار بدهیم برای بهتر زندگی کردن و بهتر فهمیدن اصل زندگی. در مورد این داستان خالکوبی قزوینی ما چیزی از قدمت آن و یا ماخذ آن نمیدانیم و چرا در اینجا آورده فقط تصور میکنیم که این داستان بسر زبانها میچرخیده و بین مردم رایج بوده و لذا مولانا در اینجا بیان کرده است. فقط تصور نکنید که این خالکوبی مختص قزوینی ها بوده و در شهرهای دیگر نبوده است. این خالکوبی پیش از اسلام بین اعراب معمول بوده

2981      ایـن حکــایــت بشــنـو از صــاحـب بـیـان            در طـــریـــق و عـــادتِ قـــزویــنــیــان

این صاحب بیان یعنی قصه گو. طریق بمعنی شیوه و راه هست و آنطور که مولانا شنیده این خال کوبی راه و رسم قزوینی ها بوده.

2982      بر تـن و دســت و کَـــتـف هـا بـی گــزند            از ســرِ ســـوزن کـــبـــودی هــا زنـــنـــد

کَتف یک کلمه عربیست و منظور همان کتف است که در زبان فارسی معمول است بمعنی شانه و قسمت پشت شانه. بی گزند یعنی اینکه بدون انسان ها نا راحت بشوند این کار را میکردند. کبودی ها زنند یعنی خال کوبی میکردند.

2983      ســـوی دلّاکـــی  بشـــد قـــزویــــنـــیـــی            کــه  کــبــودم زن بــکــن شــیــریــنــیـی

خواهیم دید این کسی که نزد دلاک میرود یک پهلوان قدیمیست. اصولا پهلوانها بیشتر دوست داشتند که بدنشان خال کوبی بشود و شاید امروز هم همین طور باشد. دلاک آن کیسه کش حمامهای عمومی بود منتها اینها تنها کارشان کیسه کشی نبود ولی کیسه کشی کار اصلی آنها بود. مثلا یکی از کارهائی که میکردند این بود که ختنه نوزاد پسر هم میکردند. حجامت هم میکردند. یعنی پشت افراد متقاضی را خراش میدادند و با لوله های مخصوصی خون آنها را میگرفتند. مردم سالی یکبار این کار را میکردند زیرا معتقد بودند که این خونی که آن حجامت گر از آنها میگرفت ، بجای آن خون تازه و نو در بدن تولید میشد و این باعث سلامتی آنها میبود. از جمله کارهای دیگری که دلاک میکرد دندان هم میکشید. کار سلمانیها را هم میکردند اعم از سر و صورت , ماساژ هم میدادند.  خال کوبی هم میکردند. بنابراین این دلاکها اشخاص چند پیشه ای بودند ودارای هنر های دیگر هم بودند. بنابر این تعجب نمیکنیم که چرا پهلوانان برای خال کوبی نزد دلاک های حمامهای عمومی میرفتند. در مصراع دوم که میگوید “کبودم زن، بکن شیرینئی” یعنی این کبودی را با لطف و راحتی و شیرینی انجام بده.

2984      گــفـــت: چـه صــورت زنم ای پـهــلوان؟            گــفــت: بــرزن صـــورت شــیــر ژیان

صورت بمعنی نقش و تصویر است. در مصراع دوم برزن یعنی تصویر کن. ژیان بمعنی خشمگین است. دلاک از پهلوان پرسید که میخواهی چه نقشی را برایت خالکوبی کنم؟ پهلوان در جواب گفت میخواهم یک شیر ژیان را بر زنی.

2985      طــالـــعــم شــیــر ســـت نـــقش شــیــزن            جــهــد کـــن رنـگ کــبـودی ســیــر زن

طالع که مردم آن را بخت و اقبال میشناسند خلاصه اش اینست که حرکت زمین بدور خورشید را که یک مدار فرضی هست، منجمین این مدار فرضی را به دوازده قسمت میکنند و هر قسمتش را منطقت البروج میگویند و وقتی که یک نوزادی متولد میشود وقتی آن قسمت از مدار و یا منطقت البروج در مشرق طلوع کرده باشد، میگویند طالع و بخت آن نوزاد مانند همان بخش مدار است. این منطقتالبرج دوازده اسم داشت . یکی ازاین قطعات دوازده گانه اسمش خرچنگ بود. حالا اگر نوزادیکه داشت متولد میشد و این منطقتالبرج هم از مشرق طلوع میکرد، میگفتند که این بچه صفت خرچنگ را خواهد داشت. اسم دیگری از این منطقتالبرج اسد بود و اسد بمعنی شیر است. پهلوان میگوید من در منطقتالبرج اسد یعنی شیر متولد شده ام و خودم هم خیلی زور مند و قوی هستم بنابراین تو ای دلاک شکل شیر را بزن و سعی بکن که خوب پر رنگ بزنی که رنگ آن مدتها بماند و رنگ نبازد.

2986      گـفــت: بر چـه مـو ضـعـت صـورت زنم            گـفــت: بــر شــانــه گــهَــم زن آن رقـم

بر چه موضعت یعنی کجای بدنت. صورت زنم یعنی نقش بزنم. شانه گه یعنی محل شانه. رقم زدن یعنی نقش زدن و یا چیز نوشتن و در اینجا یعنی تصویر زدن. آن دلاک پرسید ای پهلوان کجای بدنت را نقش شیر بزنم؟ گفت سر شانه ام بزن.

2987      چونکــِ او ســوزن فــرو بــردن گــرفــت             دردِ آن در شــانـه گـه، مسـکــن گرفت

او اشاره به خالکوب است. مسکن گرفت یعنی آنجا ظاهر شد و فراگرفت.  وقتی خالکوب شروع کرد که نیش سوزن را در پوست شانه آن پهلوان فرو برد، پهلوان احساس سوزش فراوان کرد و فریاد کرد. از همین جا باید پیام مولانا را درک کنیم. اگر این یک پهلوان است, برای نوک سوزن نباید فریاد بر آورد. پس بسیاری از مردم, پهلوانانی هستند که تحمل یک سر سوزن هم ندارند اینها ظاهری هست و فقط بحرف و بیان هست. یک پیام دیگرش هم اینست که اگر حوسی داری و یا چیزی را میخواهی که بآن برسی مشکلاتش را هم باید تحمل کنی. اگر تو نقش شیر را سر شانه ات میخواهی سوزش سر سوزن هم باید تحمل بکنی. ما مردم بیشتر انسانهائی هستیم که مراد و مقصودمان خیلی بالاست و هدفهایمان بالا بلند است ولیکن تحمل ما بسیار پائین است. همه ما میخواهیم بدون تحمل این رنجها و شکیبائی بحدف بالائی که در نظر داریم برسیم.

2988      پــهــلوان در  نــالــه آمــد کـــای سَـــنــی             مــر مــرا کشــتی، چه صـورت میزنی

سَنی بمعنی بزرگوار است ولی اینجا بطعنه میگوید. آن پهلوان قزوینی که تحمل سر یک سوزن را نداشت بناله آمد بطعنه و تنز باین خالکوب گفت ای بزرگوار چکار میکنی و چی را داری تصویری میکنی که اینقدر درد میگیرد. 

2989      گــفـــت: آخِــر شـــیـــر فــر مـودی مـرا              گــفــت از چــه انــدام کــردی ابـــتــدا؟  

خالکوب گفت ای پهلوان تو دستور کندن شیر را بمن داده ای.  پهلوان گفت. از چه اندام کردی ابتدا؟ یعنی از کدام اندام شیر شروع کرده ای

2990      گـــفــــت: از دُمـــگـــاه آغــــاز یـــده ام              گـــفـــت دم بـــگـــذار  ای دو دیـــده ام

خالکوب گفت ازجای دُم شیر شروع کرده ام. پهلوان گفت دُم را رها کن ای نور دو چشم من.

2991      از دم و دمـــگــــاه شـــیــــرم دَم گــرفت             دُمـگهِ او دَمـگــهــم محـکـــم  گـــرفــت

دَم گرفت یعنی نفسم گرفت. دَمگهم یعنی مجرای تنفسم و دُمگه یعنی جای دُم. پهلوان گفت این نقش دُم را صرفنظر کن و نزن برای اینکه این دم دُمگاه شیر نفسم را بند آورد و من دیگر نفس نمیتوانم بکشم.

2992      شــیــر بـی دم بــاش گــو ای شــیــر ساز            کـه دلــم سســتی گــرفت از زخــمِ گــاز

شیر ساز یعنی ای کسیکه داری نقش شیر را میزنی. دلم سستی گرفت یعنی دلم از حال رفت و دچار ضعف شدم. گاز یعنی نوک سوزن و زخم گاز یعنی زخم نوک سوزن. پهلوان گفت ای خالکوب بگو که این شیر اصلا دُم نمیخواهد. از زخم نوک سوزن تو که در شانه ام فرو میرود من دلم از حال رفت و من ضعف کردم.

2993      جانـب دیـگــرگــرفــت آن شخـص، زخم            بــی مــحــا بـــا, بــی مــواســا, بی رحم 

جای دیگر گرفت یعنی خالکوب از جای دیگری شروع کرد. بی محابا یعنی بیمدارا و با خشونت. بی مواسا یعنی بدون نرمش و بی ملاحضه. آن خالکوب وقتیکه نا شکیبائی, عدم طاقت و بی طابی آن پهلوان را دید، از جای دیگر شیر شروع کرد و کمی هم از این مشتری پهلوان ناپهلوانیکه باو مراجعه کرده بود ، عصبانی شده بود و از جای دیگری شروع کرد بدون اینکه نرمشی و یا ملاحضه ای بکند شروع کرد بسوزن زدن.  

2994      بـانـگ کــرد او کـیـن چه اندامست ازو؟            گــفــت ایــن گــو شســت ای مــرد نــکو

باز آن پهلوان قزوینی فریادش بلند شد که حالا کدام اندام شیر را داری نقش میزنی؟ خالکوب هم کمی خشمگین شده بود جواب داد که این گوش شیر است.

2995      گـفـت: تـا گــوشش  نباشد ای حـکــیــم             گوش  را بــگـــذار و کــوتـه کـن گــلـیـم

حکیم بآدم خردمند و دانا گفته میشود.  بخاطر اینکه این دو دیده ام و یا حکیم این دلاک را خطاب میکند که او یک کمی مدارا کند و یا اصلا منصرف شود. پهلوان گفت ای انسان خردمند این شیر من گوش لازم ندارد و تو گوشش را رها کن و کوته کن گلیم. معمولا گلیم یک نوع فرش پشمی نا مرغوب و ارزان قیمت میگویند. اما گلیم معنی دیگری دارد که یک نوع پوشش و لباس است که این را از پشم بز و گوسفند درست میکردند. اینجا منظور آن گلیمی هست که فرش است و از پشم نا مرغوب درست شده. در زمان قدیم وقتی کسی یک گلیم سفارش میداد, روز بعد دوباره مراجعه میکرد و میپرسید تا کجا بافته ای و گلیم باف میگفت خیر من هنوز هاشیه اش را شروع نکردم. روز بعد باز میامد و سوالش را تکرار میکرد و تقریبا همان جواب را می شنید و میرفت باز روز بعد میامد و از اینکه گلیم حاضر نبود گله میکرد و میگفت ای گلیم ساز یک کمی کوچکتر بباف چون من عجله دارم و میگفت “کوته کن گلیم” یعنی مختصر کن و زود تمام کن و اینقدر طول نده. باز هم مولانا بما درس میدهد و در اینجا دارد عدم شکیبائی و صبر نداشتن را میرساند که آن شخص گلیمش را میخواهد اما حوصله و صبر آن را ندارد که گلیم باف گلیمش را برایش ببافد. مردمان بیشتر هدفی را که در نظر میگیرند میخواهند همان فردای آن روز بهدفشان برسند. یکی گوسفندی خریده بود و میخواست این گوسفند را پرورش بدهد و اصطلاحا میگفتند او میخواهد گوسفندش را پروار کند چون هرچه سنگین تر میبود گوسفندش را گرانتر میخریدند. آمده بود یک دسته علف خریده بود و با دست چپش نزدیک دهن گوسفند نگه داشته بود و با دست راستش زیر دنبه گوسفند را برانداز میکرد.  از او پرسیدند برای چه اینکار را میکنی؟ گفت میخواهم ببینم چقدر بوزن گوسفندم اضافه شده است. اینها همه فلسفه و حکمتی دارد و برای اینست که خوانندگان و یا شنودگان بخود بیاموزند که برای تکامل هر چیزی صبر و شکیبائی لازم است.

2996      جــانـــب دیــگــر خَـــلِش آغـــاز  کــرد            بــاز قـــزویـنــی فَــغــان را ســاز کـــرد

خَلِش اسم مصدر خلیدن است و خلیدن یعنی خراش دادن یا خار در پای کسی فرو رفتن و نک سوزن در بدن رفتن. فغان را ساز کرد یعنی باز فریاد و فغان را آغاز کرد.

2997      کـیـن  ســوم جــانـب چه انـدامسـت نیز؟            گـفـت ایـنســت اشـکــم شـیـر ای عزیز

پهلوان خطاب به خالکوب گفت حالا این سوم جائی را که میزنی کجای شیر است. جواب داد که این شکم شیر است.

2998      گـفـت تـا اشــکــم نــبــاشــد  شــیر  را             چــه شــکـــم بــایــد نــگـــارِ ســـیـــر را

چه شکم باید یعنی شیر شکم میخواهد چکار بکند. نگار سیر یعنی نقش سیاه. پهلوان گفت شیر شکم سیاه میخواهد چه کند  و شکمش را هم بگذار و از شکم زدن منصرف شو.

2999      خیـره شد دلّاک و بس حـیــران  بــماند            تــا بــدیــر انگشــت در دنـــدان  بــمــاند

خیره شدن یعنی تعجب کردن که یکی از معانی خیره شدن است. تا بدیر یعنی مدت زمان انگشتش را بدندان گزید. سرانگشت را بدندان گزیدن در دو موقع میشود. یکی وقتیکه کسی از چیزیکه انتظارش را ندارد تعجب بکند و یکی هم موقع تأسف است که نا خود آگاه انگشت بدندان بماند. این خالکوب یکچنین مشتریی تا کنون ندیده بود و برایش خیلی جای تعجب بود که این چه پهلوانیست. او مدعی پهلوانیست ولی قدرت تحمل حتی یک سوزن هم بر بدنش ندارد.

3000      بـر زمــیــن زد ســـوزن آن دَم اوســتاد            گـفـــت  در عــالـــم کســی را ایـن فتاد؟

اوستاد اینجا استاد خالکوب است. در علم کسی را این فتاد یعنی چنین چیزیکه برای من اتفاق افتاده تابحال برای کسی دیگر اتفاق افتاده؟ و با عصبانیت سوزن خود را بر زمین زد. یعنی دیگر خالکوبی برای این پهلوان نمیکنم.

3001      شــیـر بـی دُم و ســر و اشـتکم که دیـد            این چـنـیـن شـیـری خـدا خــود نــا آفــرید

خالکوب گفت ای قزوینی، ای پهلوان شیریکه دُم و سَرو شکم نداشته باشد کسی تا بحال دیده؟ یک همچین شیری خدا هم نیافریده که از روی آن بتوانم نقشش را بر سر شانه ات بزنم؟. حالا مولانا بآخر داستان رسیده و از این ببعد قرار است که حرفهای خودش را بزند و نتیجه گیری بکند.

3002      ای بــرادر صـــبـــر کن بـردرد نـیـش            تـا رهــی از نــیـش نـفـس بَــبــر خـویــش

درد نیش یعنی سختیهای رسیدن به هدف و حقیقت. خیلی از کارها هست که ریاضت لازم دارد و اصولا یکی از ارکان عرفان ریاضت است. ریاضت یعنی شلاق زدن بر اسب وحشی و تربیت کردن و رام کردن او.  نفس آدمی مثل اسب وحشی است. نفس آدمی یعنی آنچه دل آدمی میخواهد مثل اسب وحشی. اسب وحشی را اگر رهاکنی لگد میزند و یکی را میکشد, گندم زار یکی را میخورد, جائی را خراب میکند و هزار خرابی ببار میاورد. پس این را باید با شلاق زدن رامش کرد و اشخاصی هم که در این کار تخصص دارند و حرفه آنها اینست که اسب وحشی را تربیت میکنند و پس از رام شدن آنها را میفروشند و بانها میگویند ریاضی یعنی آن کسیکه ریاضت باسب میاموزد. نفس ما و خواهشهای دل ما از زمان تولد ما مثل اسب وحشیست. چیزهائی میخواهد که نباید بخواهد و کارهائی میکند که نباید بکندو دستش بچیزهائی دراز میشود که نباید آن را بردارد و یاچشمش بجائی میخورد که نباید ببیند و زبانش حرفهائی میزند که نباید آنها را بگوید. حالا کسیکه میخواهد نفس خودش را پاک و منزه بکند باید شلاق بزند باین نفس خودش. شلاقش ” نه ” گفتن است. نفس میگوید ، من این را میخواهم که مال برادرم هست و من آن را میخواهم. ننــه. میخواهم باو نگاه کنم که ناموس مردم است, نــه. میخواهم آن حرفی را که نباید بزنم، نــه. در دادگاه میخواهم برای دوستم شهادت دروغ بدم، نــه. این نــه گفتنها به نفس خود هرکدام یک شلاق است. در این زندگی ما ها هزاران شلاق است. آن کسیکه تحمل این شلاقها را داشته باشد، تحمل آن نوک سوزنهائیکه در داستان بالا گفته شد را دارد. ای برادر صبرکن در درد نیش. اینکه میگویند نفست راتربیت کنی مثل آن سوزن فرو رفتن در بدن قزوینی است. باید تحملش کنی و صبر کنی تا از نیشِ یعنی از گزند آن نفسِ وحشیِ ببر مانند خودت رهائی پیدا بکنی.  مولانا بسته بنوع کلام و داستان، یعضی اوقات نفس را به گرگ تشبیه میکند و بعضی وقتها به خوک و بعضی وقتهای دیگر بخوک و موش و خرس تشبیه میکند و بعضی وقتها به ببر تشبیه میکند. همان طوریکه شیر ژیان دارای دندانها تیزی هست این نفس اماره ببر مانند هم دندان هایش خیلی تیز است. اگر بخواهی رهائی پیدا کنی بایستی تحمل داشته باشی تحمل آن تربیت کردن وتحمل آن شلاق زدن را داشته باشی.

3003      کآن گــروهـی کـه رهـــیــدند از وجود            چــرخ و مِـهـر و مـــاهشان ، آرد ســجود

رهیدند از وجود یعنی از منیت خودشان، خودشان را رها کردند یعنی وجود خودشان را در برابر خداوند نادیده گرفتند و این نمیشود مگر اینکه اوصاف حیوانی را از بدن بیرون کنی, آنوقت رهائی پیدا میکنی. برای اینکه این وجودی که ما حس میکنیم وجود حیوانیست. این وجودیست که خواب میخواهد و خوراک و استراحت و شهوت میخواهد. این وجود اگر کسی ازش رهائی پیدا بکند آنوقت خیلی کار انجام داده و بمقامی رسیده که آنچه که در مصراع دوم میگوید, افلاک و خورشید و ماه هم در برابرش سجده میکنند. چرخ بمعنی سپهر و آسمان و افلاک است. مهر بمعنی خورشید است. مهر معانی مختلفی دارد, اینجا معنیش خورشید است. نه اینکه واقعا آسمان و افلاک و خورشید و ماه در برابرش سجده کنند و تعظیم کنند, خیر، این سمبالیک و کنایه است. کنایه از اینست که بقدری مقامشان بالا میرود که آنها در برابرش هیچ هستند و مثل اینکه آنها در برابرش سجده کننده هستند. آن کسیکه رهائی پیدا کند از وجود حیوانی خودش و منیت خودش آنوقت واقعا از آنها والامقام تر است. هر وقت در مثنوی معنوی باینجا میرسیم قابل توجه است که این نکته مهم را توجه کنیم و آن اینست که همه ماها از ماده ساخته شده ایم و بدون ماده نمیتوانیم زندگی کنیم, باید غذا داشته باشیم و باید پوشاک داشته باشیم باید مسکن و سایر ماهیتاج زندگی را هم داشته باشیم ولی این چیزی را که مولانا ما را برحذر میدارد, آن مادیات فساد آفرین غیر ضروریست و رهائی پیدا کردن از آن است. و این مادیاتی که ما در زندگی داریم مثل آب زیر کشتیست. اگر آب زیر کشتی نباشد کشتی زندگی ما بگل می نشیند ولی اگر آب زیاد باشد آنوقت آب در اثر اندک موجی بداخل کشتی می ریزد و کشتی زندگی ما را غرق میکند. لذا این مادیات باندازه معین بسیار ضروریست. 

3004      هــرکِ مُــرد انـدر تــن او نــفس بَـبـر            مــــرورا فـــرمــان بــرد خورشـیـد و ابــر

نفس ببر یعنی آن نفس وحشی. میگوید: هرکس که آن نفس طغیانگرِ نافرمانِ سرکشِ ببر مانندِ درون خودش را با شلاق ریاضت و نــه گفتن تربیت کرد آنوقت بجائی میرسد که حتی کسانیک در اوج هستند از او فرمان میبرند. آشتباه نشود که او به آن کسان بعوج رسیده نمیتواند دستور و امر و نهی بکند ولی در مورد مقامشان زیر دست او واقع میشوند و باو اجر مینهند.

3005     چون د لش آمــوخـت شــمـع افـروختن            آفــــتــــاب او را نـــیـــارد  ســـو خـــتـــن

شمع افروختن یعنی شمع روشن کردن. آفتاب یعنی خورشید و نیارد یعنی نمیتواند. نیارد سوختن یعنی نمیتواند بسوزاند. این نیارد با آوردن و یا نیاوردن نباید اشتباه شود. مولانا شمع را در برابر خورشید آورده و میگوید هرکس که شعله عشق بخداوند و شعله بعشق بحقیقت, شمع دلشان و شمع درونشان را روشن بکند, آنوقت که شمع دلش که با خداوند روشن شده چنان نوری دارد که خورشید در برابرش هیچ است و خورشید نمیتواند او را بسوزاند. یعنی عوامل طبیعی نمیتواند باو گزندی برساند و این انسان آنچنان محکم شده و چنان در انیشه خودش استوار است و دلش محکم و فروزان است که عوامل طبیعی نمیتواند او را نا راحت بکند برای اینکه همه عوامل طبیعی اعم از خوب و یا بدش را از یک منبعی میداند و بنابر این میپذیرد و بنا براین, این  قبول کردن او را راحت میکند. این یکی از اصول عرفان است و نمیتواند چیزی او را بسوزاند.

3007     خــار، جـملـه لطـف، چون گل مـیـشود           پـیش جــزوی، کو ســوی  کـــلّ مــی رود

جزوی یعنی یک بنده از بندگان. کو یعنی که او. کلّ در اینجا یعنی خداوند و مبدأ حقیقت. جزو همیشه کشیده میشود سوی کل و کل او را جذب میکند. وقتیکه او در حال رفتن بسوی کل هست, خار ها برایش گل میشود و لطیف و خوب است و مثل گل میشود. خار در اینجا آن مشکلات و زشتیهای زندگیست همراه دردهائی که زندگی میاورد. وقتی بان مقام میرسد که در حال جذب شدن بکل هست و میداند که او جزویست که دارد بطرف کل میرود و در چه مسیری در حرکت است, با چه اشتیاقی میرود و این اشتیاق او را بچه شور و حالی میاورد و بچه وجد و شوقی قرارش داده، دیگه خار را نمیفهمد و خار هم برایش گل میشود. کسی این خار را میفهمد که از این مسیر خارج است و هیچ شورو حالی در وجودش نیست و در باطنش هیچ ذوقی بنظر نمیآید. ما میخواهیم که این خارها در بدن ما خلیدن پیدا نکند ولی بدون داشتن آن حال ذوق و شور, امکان پذیر نیست. عرفان اینکار را میکند و باید رفت در آن راه.

3008      چـیســت تــعظـــیـــم خدا افراشــتــن؟            خویشــتـن را خــوار و خــاکــی  داشــتـن

تعظیم یعنی بزرگ داشت و از کلمه عظیم و معظم و عظمت است. افراشتن یعنی بالا بردن, حالا اینجا تعظیم خدا افراشتن یعنی اینکه بنا بتصور مردم که خداوند در آسمان است و وقتی دعا میکنند, دستهای خودشان را بآسمان دراز میکنند و هم چنین وقتی چیزی از خدا میخواهند, وقتی دستهایشان افراشته میشود بسوی آسمان مولانا میگوید تعظیم خدا افراشتن. میگوید حالا که تو در حال تعظیم و بزرگداشت خدا  با دست افراشته هستی، آیا این تعظیم با حقیقت است؟ این تعظیم نیست و احتیاجی باین دست بلند کردن هم نیست. بزرگداشت خدا و تعظیم خدا چیز دیگریست. در مصراع دوم میگوید تعظیم خدا ، خود را خوار و خاکی داشتن است. آیا ما خودمان را پست و فرومایه  کنیم؟ آری ولی نه در زندگی روزانه مان بلکه نزد خداوند و در برابر خدا مــن نگفتن و منیت نداشتن و خودمان را در بر ابر عظمت خداوند بیمقدار دانستن و در پیشکاه او خاکی بودن. درجمع بکلی منیت نداشتن است برای اینکه منشأ همه گرفتاریها و بدبختی ها منیت است.

3009      چــیســت تــو حـــیــدِ خـدا آمـوخـتـن             خـویشــتــن را  پــیشِ واحــد ســوخـتتــن

توحید یعنی خدا را یگانه دانستن. اهل هر دین و ائین و مذهبی که باشید, اگر خدا را باور داشته باشید همه میگویند که خدا یکیست. در مصراع دوم میگوید خودت را در پیش آن خداوند واحد و یکتا وجود منیت خودت را بسوزان. اگر که تو منیت وجودت را در برابر خدای یکتا عملا و واقعا بسوزانی , آنوقت بخدا گفته ای که خداوندا تو یکی هستی و گفته ای که من باور دارم که خدا یکیست، وگرنه زبانت میگوید که خدا یکیست ولی خودت را هم هنوز داری, هم خودت را داری و هم خدا را میخواهی داشته باشی

3010      گــر هـمی خـواهـی بفروزی چو روز             هسـتــی هــمچـون شـبِ خــود را بســوز

بفروزی یعنی روشن کنی. اگر دلت میخواهد انقدردلت روشن بشود مثل روز بشود باید منیت تاریک و شب مانند خودت را از بین ببری و بسوزانی. تو شب را در دلت نگه داشتی, منیت شب و ظلمت و جهل و نادانیست. اینها را باید از درون خودت از بین ببری تا مثل روز بفروزی.

3011      هســتـیـت  درهســتِ آن هسـتی نواز             هــمــچو مس در کــیـمـیـــا انــدر گــداز

هستیت یعنی وجود مجازیت. در هست یعنی آن وجود حقیقی خداوند. هستی نواز یعنی وجود خداوند. در مصراع دوم, کیمیا ماده ایکه بمس میزدند و مس تبدیل به طلا میشد و وقتی کیمیا را به مس میزدند مس در کیمیا گداخته میشد. خداوند هستی نواز است و تو هم باید وجود خودت را در کیمیای یکتائی خداوند  بگدازی و گداخته کنی، اگر که میخواهی مس وجودت تبدیل به طلای وجود بشود، باید این کار را بکنی.

3012      درمن وما، سـخـت کردستی دودَست            هســت این جـمــلۀ  خــرابـی از دو هست 

کردستی دو دست یعنی با دو دستت چسبیده ای. در مصراع دوم از دو هست یعنی هستی خودت و هستی خدا که با هم نمیشود. میگوید: تو با دو دست من و مائی را سخت چسبیده ای و مرتب صحبت از من و مائی میکنی و همه گرفتاری هایت از این من و مائیست. دو در مصراع دوم ادامه میدهد که جمله خرابیها در همین من و مائیست که خدا هست و تو هم میخواهی بگوئی منهم هستم. هستی تو هست مجازیست و لی هست خداوند حقیقیست و هیجوقت از بین نمیرود و در معرض نابودی و تزلزل نیست و هستی تو دائما در معرض تزلزل و نابودیست و این هست تو مجازیست که با هست حقیقی متناسب نیست. در جائی دیگر میگوید:       نـردبــان این جـهـان ما و منـیست         عافبت زین نـردبان افـتادنـیست

               ابله هست آنکس که بالا تر نشست          استخوان او بتر خواهد شکست

پایان این قسمت

Loading