24.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت یازدهم

578       جمله گفتند  ای حکــیـم رخنه جــو            این فــریــب و این جــفا با ما نگو

رخنه بمعنای شکافیست که در دیواری و یا جائی ایجاد میگردد. و کسیکه این رخنه را ایجاد میکند از بهر پیدا کردن راه خروجیست از دیوارو رخنه جو کسیست که شدیدن در تلاش باشد تا از موقعیت فعلی خودش بیرون رود. این جفا باین معنیست که ما اینقدر خواهان و عاشق تو هستیم و بتوالتماس میکنیم ولی روی تو اثری ندارد. میگوید ای حکیمی که دانشمند و فرزانه بودی وای حکیمی که مشگلهای ما را تابحال میگشودی این کاری که در باره ما میکنی ستم و جفا ست. ما بتو خو گرفتیم و بتو نیاز داریم و ای وزیری که دنبال یک شکافی و یا رخنه ای هستی که خودت را نجات بدهی بیا و خاموشی را رها کن. این کاری که داری بما میکنی اصلا ما فوق قدرت ماست و ما دوری تو را اصلا تحمل نمیتوانیم بکنیم .

579       چــهـار پــا را قدر طاقت بــار نه            بر ضـعیــفــان قدر قوت کــار نه

مریدان باو میگویند که یک چهار پا را بیش از حد خودش بار بارش کنی زیر بار میخوابد ببین که طاقتش چقدر است و بهمان اندازه بار بر پشتش بنه وگرنه نمیتواند بارش را بکشد. ما ضعیفانیم واین کاری که با ما میکنی باعث رنج ماست و اینکه داری میگوئی بروید پی کار خودتان و من را رها کنید این ما فوق طاقت ماست. مولانا با این گفتارهای خودش برای ما پیامهائی دارد و منظورش اینست که هر کسی مسئولیتی که باو داده میشود باید باندازه توانائی اوباشد و این تناسب توانائی جسمی و روحی و اندیشه ای و مسئولیتی که باو داده میشود یک بحث دقیقیست. خداوند هم به پیغمبران خودش توصیه میکند که با پیروان خودشان باندازه فهم و درکشان با آنها صحبت کنید زیرا اکر بالاترصحبت کنید آنها قدرت فهمش را ندارند. در این بیت این را بصورت طاقت آورده است. مسیحیان ادامه میدهند و میگویند که ما هنوز رشد فکری لازم را پیدا نکردیم که خودمان بتنهائی بتوانیم کار خودمان را انجام بدهیم وما هنوز هم محتاج پند و اندرزهای تو هستیم.

580       دانــه هر مـرغ انـدازه وی اســت            طعمه هر مرغ انجــیــری کِیَست

در مصراع دوم اشاره به ضربالمثلیست ودر بین مردم رایج است که آن مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است. زمانی این ضربالمثل گفته میشود که کسی بخواهد کاری بزرگتر از اندازه خودش انجام دهد ولی قدرت انجام آن را نداشته باشد. هر مرغی نمیتواند انجیر بخورد و فقط مرغ انجیر خوار باید انجیر بخورد. در اینجا منظور مولانا از انجیر شیرینیهای معرفت و معنویت است که هر کسی آمادگی ذهنی و یا شایستگی ذهنی آن را ندارد.

581       طفل را گر نان دهی برجای شیر            طفلِ مسکین را ازآن نان مرده گیر

ما طفلانیم که شیر معرفت تو را میخوریم حالا اگریک نوزاد شیرخوار را خواسته باشی بهش محبت کنی و عوض شیر نان باو بدهی مصلما خواهد مرد. او توانائی خوردن نان را ندارد.

582       چونکه دندانـهــا بر آرد بعد ازآن             هم بخود طالب شود آن طفل نان

هم بخود یعنی خود بخود. وقتی که طفل دندان در آورد او خود بخود بطرف نان میرود و آن وقتیست که قادر است نان را حضم کند. افرادی هم که در راه حقیقت و کشف شهود قدم بر میدارند بایستی که موقع این رسیده باشد که بتوانند درک کنند چیزهائی که در راه آنهاست و این غذای معنوی را باید بتوانند حضم کنند و بدلیل اینکه صرفا غذای معنوی است نمیتوان باو داد. خیلی از ما ها هستیم که بدون توجه بقابلیتها و توانائی خودمان دلمان میخواهد نان بخوریم در حالیکه هنوز شیر خواریم. دنبال کارهائی میرویم که آمادگی برای انجام آن را نداریم. خودمان و دیگران را ناراحت میکنیم و زندگیمان را هم بر باد میدهیم. بنابراین اولین کاری که در خود شناسی هست شناختن توانائی های خود شخص است.

583       مرغ پر نا رُسته چون پرّان شود             لـــقــمه هر گـــربه  دران  شــود

پر یعنی پرو بال. نارسته یعنی نروئیده و پر در نیاورده. در این مثال میگوید آن مرغی که هنوز پر در نیاورده است نمیتواند پرواز کند. اگر بخواهد پرواز کند فورا میافتد و شکار گربه میشود و خودش را از بین میبرد. در راه سیر و سلوک و معرفت هم اگر سالک توشه کافی نداشته باشد از پا در میاید و بمقصد نمیرسد

584       چون بَر آرد پــر بـپــرد او بخَود             بی تکــلّـف بی صـفیرِ نیک و بد

وقتی که یک پرنده پر در اورد انوقت خود بخود پرواز میکند. بی تکلف یعنی بدون زحمت. صفیر هم یعنی صدای پرنده هم جنس و بی صفیر یعنی بصفیر هم احتیاجی ندارد. در اینجا صفیر دو نوع است صفیر بد و صفیر خوب. اگر که صفیر از طرف جفتش باشد این صفیر نیک است ولی اگر صفیر تقلید صیّاد باشد این صفیر بد است. میگوید همین که پر وبال درآورد خود بخود بدون هیچ زحمت پرواز میکند. مولانا این مثالهای متعدد را برای ما جهت پند و اندرزمیاورد. در این مثال ما ها هم پرندگانی هستیم که باید صفیر های نیک و بد رااز هم تشخیص بدهیم و بدنبال صفیر بد که ما را بهلاکت میکشاند نرویم.

585      دیو را نطق تو خــاموش مـیـکـند             گوشِ ما را گــفـت تو هُش میکند

مولانا بداستان بر میگردد. دیو یعنی شیطان. گوش در اینجا همه حواس ظاهری را گوش مینامد. گفت تو یعنی سخن تو. هُش میکند یعنی هوشیار کرده و روح و جان میبخشد. مریدان میگویند ای وزیر سخنان تو آنقدرشیرین است که اگر شیطان هم همنشین تو شود سکوت میکند و خاموش میشود و دست از سخنان شیطانی خودش بر میدارد. آنقدر سخنان تو دلپذیرو ارزش مند و خوب است که تمام حواسهای ظاهری ما را تبدیل میکند به حواس باطنی و روح و همه حواسهای ما را  تبدیل میکند به فهم و درک. سخنان تو ما را از حس این جهان خاکی آزاد میکند و بجای این حس ظاهر حس باطن بما میدهد.  این عیسویان بهیچ  وجه این شعور را ندارند که این حرفها را بزنند و تمام حرفهائی که میزنند کلا حرفهای مولاناست که دارد از طرف عیسویان میگوید

586      گوش ماهوش است چون گویا توئی            خِشک ما بحرست چون دریا توئی

گوش همان حواس دنیوی و ظاهر است. هوش یعنی همان حواس باطنی و روح. خشک اشاره باین دنیای مادیست و بحربمعنای دریای معنویت است. دریا هم دریای معنویت. عیسویان میگویند اینقدر سخنان تو برای ما مفید و ارزنده است که کل حواس ظاهر ما را تبدیا بحواس باطن میکند. این حرفیست که مرید بمراد و مرشد خودش میگوید و لا اقل بیا و این وجود خاکی و زمینی ما را عین دریای معنویت و معرفت بکن فقط بشرط اینکه تو با ما باشی ما چنین سعادتی را خواهیم داشت.

587      با تو ما را خـاک بهتر از فــلک              ای سِماک از تو منوّر تا سمـک

خاک در اینجا مراد این دنیای خاکیست. فلک بمعنی آسمان معنویت و معرفت است. کلمه سِماک در اینجا یک ستاره خیلی درشتی است که در نیم کره شمالی دیده میشود و بسیار هم دور از کره زمین است و یا بعبارت دیگر کاملا در اوج قرار گرفته است. سمک بمعنی ماهی ست. مولانا این ماهی را در پائین ترین تصور کرده و سِماک را در بالاترین نقطه. در مصراع دوم میگوید همه دنیا از تو نورانی میشود و از پائین ترین نقطه تا بالاترین نقطه از تو منور است بشرط اینکه تو با ما همراه باشی.

588      بی تو ما را از فلک تاریکیست               با تو ای ماه این فلک باری کیَست

مریدان باینجا رسیده اند که اگر تو نباشی این فلک روشن با اینهمه نورش برای ما ظلمت و تاریکی است و آنچیزیکه باعث نور است توئی. این نور نور دانش و حقیقت است و آن تاریکی هم تاریکی جهل و نادانیست. حالااگر تو نباشی ما همه در تاریکی و جهل هستیم. نوریکه ماه میدهد از خودش نیست از خورشید میگیرد و منعکس بما میکند. مرشد هم همین طور است همه حرفهایش مال خودش نیست و از حق و خداوند باو الهام میشود و او هم بمریدانش میگوید مثل کاری که ماه میکند. تو از ماه فلک برتری و در مقابل تو ماه فلک کی هست؟.

589     صورت رِفــعــت بود افـلاک را               معــــنــی رفـعــت روان پاک را

رفعت بمعنی بلندی و عوج است. در عرفان مولانا انچه که ظاهراست میگویدصورت. در این دنیا هرچه در آن است ظاهر است و مجازی. در مقابل این صورت حقیقتی وجود دارد که بان میگویند معنی و عالم معنی. روان پاک اشاره است بروان انسانهای کامل که منزه شده روانشان و روحشان از همه آلودگیهای این دنیا  پالایش یافته است. این ظواهر چرخ و فلک را که در بلندی میبینی اینها همه اش ظاهرا بنظر تو بلند میرسد. و آن روان منزه پاک شده در رفعت و بلندی قرار دارد. بلندی و عوج مال آن روحی هست که پاک شده و عوج پیدا کرده.

590     صورت رفعت برای جسمهاست              جسمها در پیشِ معنــی اسـمــهاسـت

ظاهر بلندی و عوج برای بدنها و جسم ماست. این جسم ما در برابر معنی فقط اسمی از بلندی دارد. وقتی ما در عالم معنی میخواهیم ببینیم چه کسی بالاتر و کی پائین تر است خواهیم دید کسانی بالاتر هستند که روحشان و روانشان از همه پاکتر باشد. پاکتر از آلودگیهای صورت مثل خود بینی و حسد وخودخواهی و غیرو.

591     گفت حُجّتهای خود  کـوته کـنیـد               پندار را در جان و در دل ره کنید

حجت یعنی دلیل. ره کنید یعنی راه بدید. آن وزیر مکار گفت که این حرفهای شما گفتگو و جرّ و بحث است و من با این جرّ و بحثها از خلوت خودم بیرون نمیایم. شما باین جر و بحثهای خودتان ادامه ندهید و این دلیل و برهان ها را کوتاه کنید و اینقدر اصرار نکنید که من بیرون بیایم و بجای آن پند مرا که گفتم بدرون بیندیشید بروید وبآن بیندیشید. یک اصطلاح عامیانه هست که میگوید فلان کس هرچه بهش گفتم از این گوش شنید و از آن گوشش بیرون رفت. یعنی آنچه شنید اصلا به جانش نرسید و بمحض اینکه سخن گفتن با او تمام شد او هم همه چیزهائی که شنیده بود فراموش کرد. شما بروید و آن پندهائی که بشما دادم در دل و جانتان راه بدهید و عمل کنید نه اینکه بمن بگوئید بیا بیرون و دوباره از همان حرفها برای ما بزن.

592     گر امـیـنـم مـتّــهم نـبــود امـیـن               گر بــگویم  آســمان را من زمــیـن

اگر امین شما هستم یعنی مورد اعتماد شما هستم پس دیگرآنچه من بشما بگویم شما باید قبول کنید و متهم نمیتوانم باشم و اگر بگویم آسمان هم زمین است باید حرف مرا قبول کنید. اگر شما مریدید و او مراد هست دیگر مرید نمیتواند درمطالب مراد چون و چرا کند چون او این راهها را رفته و از پیچ و خم های این راه وارد است چون شما وارد نیستید با او چون و چرا میکنید. خواجه حافظ میفرماید:

         بمی سجاده رنگین کن گرت پیرخرد گوید       که سالک بیخبر نبود براه و رسم منزلها

593     گر  کـمالم با کمال انکار چیست             ور نیم این زحــمت و آزار چیست

اگر که من یک انسان کاملم. انکار یعنی وازدن و قبول نکردن. ور نیم یعنی نیستم. میگوید که اگر من مرد کاملی هستم و شما مرا قبول دارید پس چرا مرا انکار میکنید و حرفهای مرا قبول نمیکنید. من گفتم بروید و چشم ودلتان را باز کنید و نصیحتهای مرا وارد روح و روان خودتا کنید. و اگر من کامل نیستم و این کمال را ندارم پس این رنج و زحمتی را که بمن روا میدارید بَهر چیست وچرا آزارم میدهید

594     من نخواهم شد از این خلوت برون            زان که مـشـغـولـم بــا احوال درون

من در خودم فرو رفتم و بامور باطنی و درونی خودم میپردازم. این وزیر هنوز مریدان را بحال خود نگذاشته و باز هم دارد آنها را بیشتر و بیشتر آماده میکند و باصطلاح آنها را میپروراند برای روز آخرچون هنوز آنها را بهم نیانداخته و بین آنها جنگ و جدال را شروع نکرده.

دنباله داستان در قسمت دوازدهم

Loading

23.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت دهم

549        مکر دیگر آن وزیر از خود ببست         وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست

550         در مریدان درفکـنداز شوق وسوز         بود در خــلــوت چــهــل پنجــاه روز

مکر دیگر از خود ببست یعنی نقشه دیگر و جدیدی را طرح کردن. این وزیر نیرنگ باز حیله گر بعد از اینکه دوازده لوح را که دستورات نوشته شده در آنها متضاد یکدیگر بودند و این عیسویان را کاملا عادت داده بود به سخنان خودش و مرتب با آنها بوعظ و سخنرانی میکرد یک مرتبه دست از سخن گفتن کشید ورفت و در خلوت نشست. این خلوت نشینی این وزیر ظاهرش خلوت نشینی بود ولی در باطن مکر و حیله بود. آین خلوت نشینی را ابتدا حضرت موسا معمول کرد که بمدت چهل شبانه روز در بالای کوه بود و کسی او را ندید. در میان دیگر پیغمبران هم این کار مرسوم بود. مثلا حضرت محمد هم بکرات به غاری در کوه هوربچله نشینی میپرداخت. درعیسویان هم چله نشینی معمول بود و در این مدت سکوت و کم خوابی میکنند و غذا هم کمتر میخورند ومراقبه میکنند و در واقع روزه سکوت میگیرند و میروند در مرحله مدیتیشن. توجه اینکه این مراقبه گفته شد یعنی توجه کامل بخداوند و اینکه باور کند که خدا بآن شخص نگاه میکند و او هم بخدا نگاه میکند و این نگاه کردن متقابل است. این شخصی که مراقبه میکند معتقد است که تمام این چهل روز خداوند دارد باو نگاه میکند و وقتی از چله نشینی بیرون میآید بنظرش میرسد که همیشه خداوند دارد باو نگاه میکند. اما این وزیر مکار هیچ کدام از این شرائط را نداشت و بر عکس هدفش گمراه کردن عیسویان بود.

551         خــلــق دیوانه  شــدنــد از شوق او        از فِــــراقِ حـــال و قــــال و ذوق  او

شوق یعنی اشتیاق. اشتیاق یک چیزی بیشتر از خواستن است. کلمه حال یعنی وجد و سروروخوشحالی درونی و قلبی. این حال را کسی نمیتواند با تصمیم گیری خود در خودش بوجود آورد. خداوند آن را در دل شخص وارد میکند. کلمه قال بمعنی سخن است. این وزیر چنان شیرین گفتاری میکرد که عیسویان شیفته سخنان او شده بودند. کسانیکه میخواهند یک جامعه را گول بزنند باید سخنور هم باشند تا بتوانند توجه مردم را بخودشان جلب نمایند. و کلمه ذوق از ذائقه و چشائی است. در عرفان بمعنی چشیدن طعم معنویت است . ارتباطی با خوردن و چشائی آن ندارد. مریدان از اشتیاق دیدار او و از دوری از او و محرومیت از گفتار شیرینش دور ماندند آنها در نهایت رنج و نا راحتی بسر میبردند.

این وزیر آنچنا ن در دل این مسیهیان شوق و علاقه افکنده بود که آنها نمیتوانستند دوری او را تحمل کنند چون رابطه این وزیر با عیسویان آنقدر زیاد شده بود که حالت عاشق و معشوق پیدا کرده بود تا آنجا که دوری و فراق اوبرای آنها قابل تحمل نبود

552         لابه و زاری هــمــی کــردند و او        از ریاضت  گــشتــه در خلوت دو تو

دو تو یعنی پشت خمیده. این پشت خمیده گیش هم مصنوعی بود. مریدان گریه و زاری میکردند و میدیدند که او ریاضتی که دارد تحمل میکند پشتش هم خمیده شده است که اصلا سرش را هم بالا نمیکرد. و هرچه با او صحبت میکردند نه جواب میداد و نه سرش را بالا میکرد.

553         گفته ایشان نیست ما را بی تو نور        بـی عصــاکش چــون بود احـوال او

ایشان اینجا مریدانند. آنها گفتند که ما را بدون خودت در تاریکی و ظلمت گذاشتی. ما مثل کورانی هستیم که خودما ن قادر براه رفتن نیستیم. کور عصاکش میخواهد و تو عصاکش ما بودی چگونه یک کور میتواند بدون عصاکش برفتن ادامه دهد. یا گمراه میشود و یا خودش را بخطر میاندازد.

554         از ســر اِکــرام و از بــهر خـــدا          بیش از این ما را مــدار از خـود جدا

ازسر اکرام یعنی از بزرگواری خودت. بخاطر خداوند و از سر بزرگواری خودت بیش از این ما را از خودت جدا مگردان.

555         مـا چوطــفــلانیم مــا را دایه تو           بر ســــر ما گســتــران آن ســایه  تو

اینجا میگوید تا دایه نباشد طفل پرورش پیدا نمیکند و طفل از بین میرود. حالا سایه خودت را از سر ما بر ندار چون تو دایه ما بودی و بخاطر تو ما زنده بودیم.

556         گفت جانم از محبّان دورنیست           لـیــک بیرون آمدن دســتور نــیــست

محبان یعنی دوستان. حالا که همه حرفهای مریدان را شنید بسخن آمد وگفت درست است که جسمم از شما دور است اما روحم از شما دور و جدا نیست. من میدانم که جسمم از شما دور است ولی دستور ندارم که از اینجا بیرون بیایم.

557         آن امیران در شــفــا عت آمـــدنـــد           وان مــریــدان در شــنــاعـــت آمـدنـد

558         کین چه بد بختیست ما را ای کریم          از دل و دیـــن مانــــده ما بـی تو یـتـیـم

این چه بلا و بدبختئی بود که سر ما آمد ای بزرگوار. ما هم از نظر دینی و هم از نظر خواهش دلمان محروم و یتیم شده ایم.

559         تو بــهــانه میکنی و مـا زدرد            می زنیم از سوز دل دمــهــای سرد

تو بهانه میکنی که من دستور ندارم از اینجا بیرون بیایم ولی ما از سوزش و آتش دلمان آه همراه با غم و اندوه میکشیم

560        ما بگفتار خوشت خو کرده ایم            ما ز شیر حــکـــمت تو خــورده ایــم  

خو کرده ایم یعنی عادت کرده ایم. حکمت هم دانش است. تو مثل یک دایه ای هستی که ما از شیر حکمت تو خورده ایم. البته او حکمتی نداشت و تنها قصدش نفاق انداختن بین قوم عیسویان بود.

561        الله الله این جــفـا بــا مــا مکن             خــیــر کن امروز را فـــردا مــکــن

الله الله یعنی تو را بخاطر خدا. جفا بمعنی ظلم و ستم.کلمه جفا بیشتر در شکایت عاشق بمعشوق بکار میرود. خیر کن یعنی یک عمل نیکی انجام بده و از خلوت خودت بیرون بیا و امروز و فردا مکن.

562        میدهد دل مرتورا کین بیدلان             بی تو گردند آخِر از بــی حــاصلان

میدهد دل یعنی اگر دلت راضی میشود. بیدلان یعنی دلباختگان بتو. بیحاصلان یعنی محرومان. میگوید آیا دل تو راضی میشود که این آدمهای عاشق خودت را تنها بگذاری و آنها را جزو محرومان و بی حاصلان بکنی؟؟

563        جمله در خشکی چو ماهی میطپند            آب را بگــشــا زجو بر داربــنــد

بند در اینجا یعنی سدی که در جوب آب میبندند برای جلوگیرا از آب.  این امیران که بشفاعت آمده بودند میگویند ای وزیراین مریدان بیقرار تو از آب تو محرومند و همگی مثل ماهی که از آب بخشکی انداخته شده باشند در حال طپیدن و جان کندن هستند و دارند میمیرند و این سدی را که جلو آبت گذاشتی بردارو اجازه بده که این آب تو در جوی این اجتماع روان شود و همه از آن بهرهمند شوند.

564        ای که چون تو در زمانه نیست کس           الله الله  خـــــلـــق را فریاد رس

ای وزیریکه درین زمانه همتا نداری و در این دنیا بی نظیری تو را بخاطر خدا بفریاد مردم برس. اینها زمینه سازئی بود که وزیر مکار میخواست. او کاری کرده بود که آنها اینگونه شیفته او شده بودند. پیام مولانا اینست که کسانیکه در اجتماع سوء نظر دارند و بطفرقه و فساد میپردازند قبل از اینکه کار طفرقه را شروع کنند خودشان را بر تر از آدمیان نشان میدهند و چنان مردم را شیفته خودشان میکنند که اگر که مردم ببینند که از اینها دور و محروم شدند اصلا دیگر ادامه زندگی برای آنها مقدور نیست. این وزیر هم کار را بهمین جا رسانیده بود و میدانست که همه کاملا تسلیم او هستند.

565       گفت هان ای سخرگانِ گفت و گو             وعظ و گفتار زبان و گـــوش جو

سخرگان یعنی مسخره شدگان. کل مصراع دوم یعنی شما مردم فقط دنبال وعظ و گفتارو زبان و شنیدن هستید. ای کسانیکه خواستار و دوستار شیرین سخنی هستید و ای کسانیکه اهل گفتو گوهستید و میخواهید با شنیدن سخنان دلنشین گوش خودتان را لذت بدهید برای همین است که وقتی من بین شما نیستم شما ناراحت هستید. توجه اینکه مولانا در داستانهای مثنوی معنوی شخصیتهای خودش را که میافریند حرفهای خودش را بزبان این شخصیتها بیان میکند. این حرفهای وزیر بمردم سخن مولاناست که دارد بزبان وزیر بیان میکند. مولانا برای این بزبان آنها میگوید که خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی این سخننان را بخوانند و بگوش خویش بسپارند که در زندگی فقط حرف خشک و خالی نیست و توجه باید برفتار باشد.

566        پنبه اندرگوشِ حسّیِ دون کنید            بند حس از چشـم خود بیرون کــنــیـد

کلمه پنبه در گوش کردن کنایه از این است که در گوش را بستن و ترک شنیدن کردن. حسِ دون آن حواس پنجگانه که ما داریم. این حواس پنجگانه مادیست و در این جهان مادی کار میکنند ولی در عالم معنی این حس ها کاری نیستند و کار نمیکنند. دون یعنی پائین. بند بمعنی قید و بند حواس پنجگانه است. چشم خود یعنی از چشم دل خود. مولانا در این بیت میگوید آن گوش سر خود را ببندید تا گوش ذاتی شما گشوده شود. یعنی بهر حرفی از هر کسی شیفته نشوید اگر که اینطور بود آنوقت هم گوش سّرتان و هم چشم دلتان که چشم باطن است باز میشودوقادر خواهید بود که حقیقت را ببینید و بشنوید و آنوقت است که آنچه نادیدنیست آن بینی و آنچه ناشنویست آن شنوی. مولانا در جای دیگر میگوید دنبال اندیشه خودت نرو واندیشه را دنبال خودت بکش یعنی اندیشها یت تحت کنترل تو باشد و او دنبال روی تو باشد و نه برعکس.

 567        پنبه آن گوشِ سِرّ گوش سَراست            تا نگردد این کَر آن باطن  کَرست

میگوید وقتی تودائم گوش سَر را بکار میندازی و بان تکیه داری لذا آن گوش سَر پنبه ایست که در گوش سِّر خود گذاشته ای و دریچه آن گوش باطن تو را گرفته و لذا تو اسرار و حقایق را نمیشنوی و تا آن گوش سَرت کر نشود باطن تو شنوا نیست. در واقع مولانا میگوید شما بهر سخنی که میشنوید توجه نکنید و تا زمانیکه گوش باطن شما نشنیده است روی آن گفته حساب نکنید. و باز خطاب به افرادی که اهل وعظ و سخن شنیدن هستند هشدار میدهد که هرکس قشنگتر صحبت کرد دلیل اینکه بهتر میگوید نیست.

568        بیحس وبی گوش وبی فکرت شوید              تا خطاب اِرجعی را بــشنوید

بیحس یعنی حواس ظاهری و فکرت عقل معاش است. ارجعی یعنی باز گرد. خداوند همیشه میگوید خودتان را از نظر درون پاک و منزه کنید یعنی از هرچه کینه, انتقام, حرص, حسد, آز وحسرت ,وطمع پاک کنید. ارجعی یعنی بسوی من باز گرد. وقتی پاک و منزه شدی آنوقت خطاب یعنی گفتن بسوی من بازگرد را خواهی شنید. این خطاب از سوی خداوند است. توجه اینکه لازم نیست تو بمیری و بعد بسوی من بیائی خیر در این دنیای خاکی هم که هستی برگرد بسوی من و با من باش.

569       تا بگفت و گویِ بیــداری دَری              تـو ز گفت خواب بوئی کـی بری

این بیداری بمعنی خود حس کردن است در مقابل آن از خود بیخود شدن است.دری یعنی درگیر. خواب در اینجا اشاره بان حالتیست که عارفان و انسانهای کامل دارند. وقتی بآنها نگاه میکنی مثل اینکه خوابند ولی واقعا مجذوب هستند. مولانا میگوید تا وقتی داری بگفتگو وحرف زدن و تفکرونشست و برخاست میکنی با این محیط مادی در حالیکه خودت را در تماس با حق نمیدونی هرگز آن خواب عارفانه را نخواهی دید. یکی از چیزهائی که در عرفان بسیار توصیه میشود بی خویشیست در مقابل آن با خویشیست.

570       ســیر بیرونیست قول و فعل ما              سَیرِ باطــــن هســـت بالای سَـــما

سیر بیرون ارتباط انسانها با محیط مادی. قول یعنی سخن و فعل یعنی کردار. سیر باطن بر خلاف سیر بیرون یعنی رفتن بعوج وجود خودت و خد را شناختن و تا سیر درون نکنی خودت را نمیشناسی. و وقتی این شناخت را داشتی انوقت تو سیر مافوق سما را داری( سما یعنی آسمان).

571       حسّ خشکی دید  کز خشکی بزاد              عیسیِ جان پای بر دریا نــهــاد

حسّ یعنی حواس پنجگانه. خشکی دید یعنی گرفتار این مادیات شد. عیسی جان اضافه تشبیهی است یعنی روح عیسی مانند. عیسی اصلا کُلش روح بود عیسی روح الاه. جان یعنی روح عیسی مانند. پای بر دریا نهاد اشاره بر اینست که عیسی روی آب راه میرفت. میگوید این حواس ظاهر ما فقط روی ادراک و فهم این عالم مادی قادر است ولی بدرک موارد ماوراء الطبیعه قادر نیست. برای اینکه این از عوالم ماده درست شده و فقط بدرد ماده میخورد. اما روح چی؟ روح یا جان میتواند از این عالم مادی خشک بگذرد و بیرون بیاید. پای بر دریا نهاد یعنی پای بر دریای معرفت الهی نهاد.

572       سَیرجسم خشک برخـشـکی فتاد               سُیرِ جـان پا در دل دریــا نــهاد

در بیت بالاتر گفت حواس ظاهر ما بستگی و چسبندگی دارد باین دنیای مادی و هرچه سیر بکند در این دنیای خاکی است پس جز این خشکی چیز دیگری را نمیتواند درک کند ولی روح ما و یا جان ما که مال اینجا نیست پای دردریای معرفت و دانش الهی میگذارد. ما دو قسمت هستیم. 1- روح و2- جسممان از همین المنتهائی درست شده که در این خاک هست. وقتیکه از دنیا برویم این جسم از هم میپاشد و دوباره بخاک بر میگردد. ولی قسمت دوم روح ما که از این عالم نیست و از عالم متا فیزیک هست او هم باصل خودش بر میگردد و از انجائی که آمده بآنجا بر میگردد. حالا عرفان میگوید اصلا لازم نیست که بمیری و روحت بر گردد بآنجا. اگر قطع ارتباتطات غیر ضروری با این خشکی بقول مولانا و با این مادیات غیر ضروری بکنی انوقت روحت آن سیر عالم معنی را پیدا میکند.

573        چونکه عمر اندر ره خشکی گذشت          گاه کــوه و گــاه دریا گاه دشت

وقتیکه تمام عمرت در خشکی میگذرد در این خشکی چه خبر است؟ گاه کوه است و کاه دره است و گاه دریا ست. باید از همه اینها بگذری و در حالیکه داری عمر میکنی روحت را در عالم دیگری سیر بدهی. این کاریست که انسانهای کامل میکنند. اونهائیکه حس انتقام در دلشان نیست و آنهائیکه بخشش دارند و آنهائیکه تکبر ندارند آنها هستند که سیردریای معرفت الهی را میکنند.

574       آب حیوان از کجا خواهی تو یافت؟؟          موج دریا را کجا خواهی شکافت

آب حیوان یعنی آب حیات. میگوید تو که عمرت را دربیابان عالم مادی و مادیگریها گذراندی کجا میتوانی بآب حیات دسترسی پیدا کنی؟ کجا میتوانی جاودانگی معنوی بیابی؟ آب حیات نه اینکه واقعا چشمه ای باشد وتو بروی و جرعه ای از آن آب بخوری… خیر آب حیات یعنی آب معرفت آب معنویت بانسان جاودانگی و ابدیت میبخشد. موج دریای معرفت الهی را کی میتوانید بان برسید. آن موجی را که کنار دریا بایستید و بان نگاه کنید آن موج اصلی دریا نیست و موج را کسی میبیند که در دریا باشد و دریانورد باشد و یا چشم دریا بین داشته باشد چشم خاکی بین و مادی بین نمیتواند موج معرفت را ببیند. یکی از گرفتاریها ی ما اینست که ما دلمان میخواهد آرام و آسوده باشیم دلمان میخواست که شبها راحت بخوابیم. همه اینها را دلمان میخواهد ولی نمیدانیم چرا نداریم و نیستیم و چه بکنیم که باشیم. این حرف مولاناست که میگوید اگر این ارام بخشی هارا میخواهی بایستی که از این چیزهائی که تو را نا آرام میکند در گذری . حسادتست که تو را نا آرام میکند بعنوان مثال وقتیکه تو یک خانه مناسب زندگیت را داری و دیگری ده تا از این خانه ها دارد چرا تو هم حوس میکنی که ده تا داشته باشی؟ نداشتنش تو را نا آرام میکند. تواز این حسادت در گذر در همین یک خانه ات شبها خواب آرام میکنی. آدم لابد در یک جای از زندگی تکلیف خودش را روشن میکند که چقدر میخواهد و چرا میخواهد.

575       موج خاکی وَهم و فهم و فکر ماست           موج آبی محو و سُکرست و فناست

موج خاکی را در مقابل موج دریا آورده و یعنی نا آرامی ها و مشکلات این دنیای خاکی. اینها چیست؟ وَهم ما یعنی گمان میکنم که اگر فلان چیز را داشته باشم دیگه همه چیز درست شود. فهم و درک ما ناقص است و همه چیز را نمیتوانیم درست تشخیص بدهیم زیرا همه این خواسته ها زائیده مغزی است که خود مغز محدود است و تورا به امواج خاکی میندازد. حالا تو موج آبی میخواهی برو و محو شو یعنی خودت را دیگر نبین و برو محو خداوند شوو وقتی محو شوی آنوقت آرامش خداوندی بسراغت میاید.

576       تا در این سُکری از آن سکری تو دور          تا ازاین مستی ازآن جامی تو کور

سکری یعنی مستی. تا در این سُکری یعنی مست خود بینی وخود پرستی و تکبرو طمعکاری و خود پرستی و مست علایق مادی هستی. از آن سُکری یعنی مست عشق الهی و معرفت الهی. تا از این مستی یعنی تا اینکه از پولت و از مقامت و منصبت مستی. از آن جامی تو کور یعنی از جام شراب معرفت الهی کوری و آن را نمیبینی. مولانا میگوید مادامی که تو از مستی جاه و مقام و ثروت خودت هستی از مستی عشق خداوند دور و محروم هستی و تا اینکه از مادیات این دنیا مست هستی انوقت تو از دیدن آن شراب معرفت الهی محروم و کور هستی. در آن واحد نمیتوانی هردو مست باشی یعنی مست خودت و مست خدا.

577       گفت و گوی ظــاهر آمد چـون غبار           مدتی خاموش  خو کن  هوش دار

گفت و گوی ظاهر یعنی اینقدر بحث هائیکه در موارد مادی میکنی مثل وقتیکه بهم میرسیم بعد از احوالپرسی میپرسیم چه خبر و پس از آن شروع میکنیم بصحبتهای مادی و کوچه بازارو مسائل سیاسی و غیره. مولانا میگوید این نوع گفت و گوها مثل غبار است و هیچ ارزشی ندارد و از بین میرود. این غبار کار دیگری هم میکند وقتی روی آینه مینشیند آینه را کدر میکند البته همه جا مینشیند و همه جا را غبار آلود میکند. مخصوصا این غبار روی آینه دل مینشیند و وقتی آینه دل را کدر کرد دیگر نمیتوانی خدا را ببینی. لذا یک مدتی ساکت شو و بدان و آگاه باش.

دنباله داستان در قسمت یازدهم

Loading

22.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت نهم

521         همچو شه نادان و غافل بد وزیر            پنجـــه مـیـزد با قـدیـمِ نا گـــزیر

پنجه زدن یعنی پنجه افکندن و جنگ و ستیز کردن. قدیم در مصرع دوم اشاره بخداوند است. برای توضیح بیشتر: حادث یعنی چیزیکه وجود نداشته و حالا بوجود آمده. همه این دنیای عالم هستی حادث است. نبوده و بوجود آمده ولیکن خداوند از ابتدا بوده و هست و خواهد بود. بنابراین خداوند را میگویند قدیم است یعنی بوجود نیامده و از زمان خاصی هم نیامده و در برابر حادث همیشه وجود داشته. ناگزیر که در لغت بمعنای ناچار است اینجا مولانا باین خاطرخداوندی را که درهمه موارد بصیراست ما برده وار ناگزیریم توجه کنیم. این وزیر غافل بود از حقیقت خداوند و غافل بود اصولا از حقیقت این عالم برای اینکه با خداوندی که اذلیست پنجه در افکند. وقتی یکی تصمیم بگیرد که در جامعه ای تفرقه ایجاد کند در حالیکه خداوند بارها توصیه میکند که شما از تفرقه بپرهیزید بنابراین او برزد دستور خدا رفتار کرده و پنجه انداخته ودارد با خدا ستیزه میکند با خدا. با کسی در افتاده بود که همیشه زنده و جاوید است و همه ناگزیرند در برابر او تسلیم شوند.

522         با چنان قــادر خــدائی کـــز عدم           صد چو عــالــَم هست  گـرداند بـدم

دم یعنی یک لحضه و معنی دوم دم یعنی سخن گفتن. این وزیر با خداوندی بستیزه در آمده بود که او صد عالم هستی مثل این دنیای ما را میتواند بیک لحضه بوجود بیاورد.حالا معنی دوم دم که سخن گفتن است از اینجا آمده که خداوند وقتی اراده میکند که دنیائی را بیافرنید میگوید باش و بلافاصله آنچه نظر اوست هست میشود. مولانا در اینجا قدرت و عظمت خداوند را مجسم میکند و متذکر میشود که با یک همچین خدائی با یک چنین منبع قدرت نمیتوان بمقابله پرداخت.

523         صد چوعـالـم درنــظــر پیدا کند           چونکه چشمت را بخــود بـیـنا کـنـد

صد چو عالم یعنی صد برابر آنچه که ما از هستی کل کائنات این جهان میدانیم و این نشان دهنده کسرت و فراوانی و بینهایت بودنه و میگوید صد برابر اینهم میتواند که خداوند ایجاد کند. در نظر پیدا کند نظر یعنی چشم بیک پلک بهم زدن یا یک چشم بهم زدن.  در مصراع دوم چشمت یعنی چشم دلت. اگر خداوند چشم دل کسی را با نور معرفت خودش بینا کند بدون شک آن چشم دل صدها عالم هستی را میبیند که خداوند با یک چشم بهم زدن بوجود میاورد. خداوند وقتیکه جوینده راه حق را بنور معرفت خودش جسمش را روشن میکند صفات خودش را باو میبخشد و آن کسی که جوینده راه حق هست بتدریج صفات حیوانی را از دست میدهد وصفات خدائی و الهی را میپذیرد. و آنوقت میتواند با نور معرفت خداوند ببیند عرفا میگویند که ینظر بنورالاه میشود.

524        گر جهان پیشت بزرگ و بی بُنیست       پیش قدرت ذره میدان که نــیــست

بی بن یعنی بی انتها و سرو ته نداشتن. در مصراع دوم قدرت اشاره بخداوند است. اگر این عالم هستی بنظر ما بعلت کمبود دانائی خودمان کوچک میاید و یا اگر دانائی ما بیشتر و بیشتر شود و این دنیا هم بزرگ و بزرگتر بنظر ما بیاید در برابر دانائی او وقدرت او یک ذره ای هم بحساب نمیآید. اگر معنی لغت بینهایت را بدانیم و یا بخواهیم عنوان کنیم خواهیم گفت که فضای آسمانها بینهایت است و یا شماره ستارگان در فضای آسمانها بینهایت است و مفهوم این بینهایت را مولانا میگوید بی بن. این چیزیکه بطورکلی هر کس تصور میکند که اینقدر وسیع وگسترده است که بی بن است اگر همه این را در نظر بگیرید در برابرقدرت خداوند ذره ای بیش نیست زیرا همه اینها ساخته و پرداخته اوست. از بیت قبل نتیجه میگیرد که اگر این عالم هستی در نظر تو بسیار بزرگ وبی نهایت است برای خداوند فقط یک ذره ایست. در اینجا باید به پیام مولانا پی برد. اگر که این عالم هستی در برابر او هیچ باشد و اگر همینطور که در ابیات قبل گفت که صد عالم دیگر را هم با یک چشم بهم زدن بوجود میاورد ما چرا اینقدر تصور داریم که همه چیز هستیم که اینقدر منم داریم. بخاطر اینکه باین موازین عرفانی آگاه نیستیم وگرنه اصلا بخودمان اجازه نمیدادیم که این خود بزرگ بینی و تصور را داشته باشیم. حالا این زمین خودمان را در نظر بگیریم شیخ عطار میگوید که این کره زمین در این عالم مثل یک خشخاشیست روی دریا. یعنی این قدر کوچک است

                  زمـیـن در کـنـج این نُــه طاق مــیـنـا            چو خشــخاشی بـود بر روی دریـــا

                  تو خود بــنگر از این خشـخــاش چندی         سـزد گــر سبـــلت خود را بـخـنـدی

525            این جهان خود حــبـسِ جانهای شماست         هین روید آنسو که صحرای شماست

مولانا جان را بمعنی روح بکار میبرد. هین یعنی آکاه باشید. صحرای شما منظور کدام صحرا است. عرفان میگوید قبل از اینکه روح وارد بدن ما شود این روح کجاست و از کجا آمده. از آن صحرای وسیع سبز و خرم و فوق الاعاده آرام و راحت آمده و حالا که آمده در بدن این بدن برایش زندان است و وقتیکه زندان است آرام نیست. مولانا میگوید آگاه باشید و بروید بسوی آن دشت صحرای آرام که روحتان از آنجا آمده آیا یعنی بمیرید و بروید؟ خیر یعنی اینکه در این دنیا که هستید میتوانید خودتان را در آن صحرا ببینید و خودتان را آنجا تصور کنید. شما میگوئید چگونه من خودم را در آن صحرای پر از آسایش و راحتی ببینم و جواب اینکه وقتی شما خودتان را از قید و بندهای غیر ضروری جدا کنید و وقتیکه خودتان را بخدا پیوند دهید و وقتیکه آن قطره خودتان را در دریای پهنآور خداوندی پیوند زدید. 

526       این جهان محدود و آنخود بیحدست          نقش و صورت  پیش آن معنی سَدست

این جهان یعنی این دنیای خاکی که ما در آن زندگی میکنیم و آن اشاره است بدنیای برین و متا فیزیک. این دنیای خاکی ما دارای ابعاد معینی است مثل شمال و جنوب و شرق و غرب و بالا و پائین و مساحت ولی آن دنیا بی حد است و با معیارهای این دنیائی نمیتوان سنجید. نقش و صورت یعنی آن ظواهر پر نقش و رنگارنگ و زیبا که ما را متوجه خودش میکند. پیش آنمعنی اشاره است بدنیای برین و معنویت سد یعنی حجاب یعنی چیزی باعث شود جلو چیز دیگری را بگیرد. این نقش صورتها و این مادیات و این ظواهرها و غیر ضروریها سد و حجابی هستند که میایند در مقابل چشم دل و این چشم دل نمیتواند حقیقت را ببیند و در تاریکی قرار میگیرد و در نتیجه نمیتواند عالم معنی را ببیند و وقتی ندید آنوقت نا آرام میگردد و برای آرام گرفتن این انسان احتیاج به یک قدرتی دارد که بتواند باین قدرت تکیه کند وتا  بیک آرامش نسبی دست یابد.

527       صـــد هزاران نــیــزه  فرعون را           در شکست از موسئـــی با یک عصا

وقتی که حضرت موسی عصایش را میانداخت و اژدها میشد فرعون گفت که این کار موسی سحر و جادوست و لذا فرستاد از اطراف و اکناف کشورش سحر کنندگان و جادوگران آمدند و هر کدام عصائی در دست داشتند و وقتی عصا هایشان را انداختند و آن عصاها تبدیل بمار شد و اژدهای موسی همه مارها را بلعید. حالا صدها هزار افراد نیزه بدست هائی که از پیروان فرعون هستند کاری در مقابل موسی نمیتوانند بکنند. مولانا در سراسر شش دفتر خودش فرعون را سمبل گمراهی و جهالت و تاریکی میاورد و موسی را در برابرش قرار میدهد.

528       صد هزاران طـب جالــینــوس  بود            پیش عــیســی و دَمـش افـســوس بود

جالینوس یکی از پزشکان بسیار معروف عصر خودش بود و الان هم بعضی از دستورات او را در علم پزشکی اجرا میکنند. افسوس که در آخر مصراع دوم آمده  بمعنی آه و پشیمانی نیست و این کلمه دارای معنی دیگری هم هست و آن مسخره است. حالا وقتی این عظمت را در نظر میگیریم که این موسی و یا این عیسی قدرتشان را از کجا آورده اند. قدرت آنها جزئی از قدرت خداوند است که باین انبیا داده شده وگرنه آنها از خودشون قدرتی ندارند. وقتیکه صد هزار دستور پزشک عالیقدر جالینوس وجود داشت حضرت عیسی با یک دمی که بیک مریض بدحال میدمید او را بکلی شفا میبخشید اصلا همه طب جالینوس در مقابل یک دم عیسی مسخره بود

529      صـــد هزاران دفتــر اشــعار بود             پــیش حرف امّــیــّی اش عــــار بود

امّییّ اش یعنی کسیکه از یک خانواده امی و یا معمولی باشد و هیچ چیزی هم فرا نگرفته باشد. این اشاره بحضرت محمد است زیرا علمی که داشت از کسی یاد نگرفته بود و کسی هم باو درسی نداده بود. عار یعنی ننگ.اعراب قبل از محمد دارای شعرائی بسیار خوب و در سطح بالا داشتند و سران این شعرا هفت نفر بودند و آنها هرکدام لوحه هائی از اشعار خودشان را درست کرده بودند و بدیوار کعبه آویخته بودند و کسی نمیتوانست بزیبائی آنها شعری بگوید. وقتی که حضرت محمد قرآن را آورد بزرگترین آن شعرا وقتی چند آیه از قران را خواندند گفتند بدون شک و یقین این سخنانیکه حضرت محمد میگوید از خودش نیست و باو وحی شده است و ایمان آوردند و بنابراین آن اشعاریکه آنقدر زیبا بود و مورد علاقه مردم بود در مقابل آنچه محمد گفته بود عار و ننگ بود و قابل مقایسه هم نبود.

530       با چنین غالــب خداوندی  کسی             چون نــمـیـرد گر نــبـاشداو خسی ؟

خسی یعنی بی مایه ای و پستی. با یک چنین آفریننده ای که بر همهچیز مسلط و توانا است چگونه ممکن است که انسان خودش را از او دور نگه بدارد و او را باور نداشته باشد و در برابرش تسلیم نشود؟  چون نمیرد یعنی تسلیم نشود و نپذیرتش مگر اینکه آن شخص ذاتا بیمایه و پست باشد. اگرمایه ای داشته باشد از معرفت و دانش آنوقت میاندیشد و با خود فکر میکند که این قلمی که در دست من است و من با آن مینویسم دارای یک آفریننده ای هست و خودش درست نشده و بنابراین آیا هستی با آن عظمتش خود بخود بوجود آمده؟ 

531       بس دل چون کوه را انگیخت او           مرغ زیــرک بـا دو پــا آویــخت او

انگیخت یعنی بر انگیخت. دل چون کوه یعنی دل سخت مثل کوه. خداوند با توانائی خودش بسیاری از سنگ دلان دلشان را سنگ کرد و اگر آنها خودشان را در مسیر خداوند قرار بدهند دلشان را نرم میکند. بس در اینجا یعنی چه بسا و چه بسیار. چه بسا, بساری از کسان سنگ دل بودند و بعد نرم دل شدند. و یا تاریک دل بودند و بعد روشن دل شدند. مرغ زیرک اشاره است بطوطی. دو پا آویخت او یعنی وقتی میخواهند طوطی را شکار کنند خودش باعث شکار خودش میشود. آن شکارچیان برای شکارش یک نخی را از لوله ای میگذرانند و این نخ را بشاخه درخت میبندند و رها میکنند و میروند منتظر میمانند. طوطی این لوله را میبیند و روی ان میبشیند ولی این لوله میچرخد. وقتی که چرخید طوطی هم خودش را از ترس افتادن آویزان میکند بطرف پائین و در این حالت است که شکارچی میاید و او را میگیرد. یعنی فکر نکن که با عقل و هوشیاری و زیرکی بتوانی که حقایق را درک کنی ولی با روشن دلی و کشف و شهودمیشود درک کرد. باید درون شخص پاک و منزه بشود و کشف وشهود شود تا پرتو خداوند افکنده بشود تا در دل بشود احساس کرد.

532      فهــم و خاطر تیز کردن نیست راه         جز شــکسته مــی نگیرد فضل شاه

خاطر در اینجا اندیشه و فکر است. تیز کردن یعنی خیلی بچیزی بالیدن و افتخار کردن. شکسته یعنی دل شکسته. فضل در اینجا لطف است و شاه منظور خداوند است. در دنباله بیت قبل میگوید بکار بستن فهم و عقل وزیرکی و تیزهوشی که تو خیال میکنی این راهی نیست که کسی را بحقیقت برساند و برای برخورداری از لطف خداوند بایستی که دلها شکسته شود یعنی خودش را از سنگدلی بیرون بیاورد و نرم دل بکند و منیت خودش را از خودش دور کند و این شخصیت کاذب و دروغی را که در برابر دیگران در خود ایجاد کرده از بین ببرد. اگر آنطورشد انوقت خداوند او را میپذیرد و توجه میکند.

533      ای بسا گنج آگــنــانِ کُــنــج  کاو         کــان خیال اندیش را شد ریش گـــاو

گنج یعنی جمع آوری مال دنیا. آگندن یعنی جمع کردن. خیال اندیش کسی که گرفتار وهم خیال است و خیال میکند که با آن فهم و درک خودش بحقیقت برسد. ریش گاو یعنی مسخره و یک اصطلاح است و معنی دیگرش احمق و نادان.  ای بسا آن کسانیکه مال جمع کردند و گنج اندوختند و خیال کردند که بجائی رسیده اند آنها در نظر خداوند یک خیال اندیش اند و گرفتار بیماری تصور و وهمی بیش نیستند که در نظر او ابله و نادانند. باین طریقها نمیشود به حقیقت رسید نه با مال زیاد و نه با اندیشه های مغرورانه.  جوینده گان اصل حقیقت از روی خامی و نادانی مطیع و مسخره این گنج آگنان میشوند. بطور کلی مردم به افرادی که خیلی بیشتر مال دارند توجه میکنند و تمام توجه خود را میدهند باین مال جمع کنندگان و هرچه بیشتر به اینها توجه میکنند بیشتر از معنویت دور میشوند و از نظر مولانا اینها مثل ریش گاو اند.

534      گـاو کــه بــوّد  تــا تو ریش او شوی؟           خــاک چه بــوّد تا حشـیش او شوی

که بوّد و چه بوّد یعنی که باشد و چه باشد. حشیش یعنی علف خشک. میگوید اینها که هستند که توخودت را اینقدروابسته به آنها میکنی. این آدمی که تو اینقدر باو میگروی و احترام میگذاری و سجده میکنی در برابرش برای مالی که دارد. این مال او خاکی بیشتر نیست و این خاک چی هست که تو علف خشک آن میشوی؟ ارزش و معرفت و گوهر ذات خودت را از دست نده وگرنه از آن مسیر حقیقی باز خواهی ماند

537      روح مـیـبـردت ســویِ چــرخِ براین            سوی آب و گلِ شــدی در اَسـفــلـیـن

چرخ براین یعنی همان عالم اعلا در ماورا ء طبیعت. اَسفلین یعنی پائین ترین. روح میخواست تو را با خودش ببرد بآن عالم معنی و ترا عروج بدهد. ولی متوجه این خاکی شدی که در دنیا پست ترین و پائین ترین است پس وقتیکه توجه خودت را باین اشخاص بی مایه میکنی تو داری در واقع بخاک سجده میکنی و این طرز فکرت تو را از رسیدن بمقصد اصلی بکلی دور میکند.

538       خویشتن را مسخ کردی زین سُفول            زان وجودی که بُد آن  رشک عقول

مسخ کردن یعنی چهره و رخسار یکی از حالت خوش روئی به حالت زشتی رسیده باشد. عقول جمع عقلها. ارسطو معتقد بود که بین خداوند و این خاک ده لایه عقل وجود دارد و این روحها که از عالم بالا بطرف زمین میایند که وارد بدن انسان شوند همینطور که از بالا حرکت میکنند از این طبقات عقول گذر میکنند و همینطور که از خدا دور میشوند از مقدارعقل آنها کاسته میشود و بمادیات نزدیکتر میشود تا اینکه کاملا وارد این عالم خاکی میشود. میگوید همین عقلها بتو ای انسان حسد میبرد و ارزش تو اینقدر بلند بالا بود ولی تو ارزش خودت را محو(مسخ) کردی یعنی از وضع اولیه ات که خداوند بتو داده بود پائینتر آوردی.

540       اسبِ هـمـت ســوی اخــتـر تا ختی            آدمِ مــســجــود را نشـــنـــا خــــــتــی

آدم یعنی حضرت آدم. مسجود یعنی سجده شده. تو اولاد آن حضرت آدم هستی آدمی که فرشتگان بامر خداوند باو سجده کردند. تو اولاد همان آدمی و ارزش خودت را نشناختی. تو اسب همتت را بطرف ستاره شناسی تاخت کردی یعنی رفتی دنبال این احکام نجومی که میگفتند این ستاره نحس است وان یکی خوش یوم است. تو خودت را مسخره کرده ای و خداوند را گذاشتی و چسبیدی باین احکامی نجومی که ساخته و پرداخته کاهلان است

541      آِخــرِ آدم زاده ای نــــا خـَــــلَــــف            چند پـنـداری تــو پســتی  را شَرف ؟

آدم دوباره حضرت آدم است. ناخلف یعنی فرزند نا اهل. میگوید ای آدمی که شایستگی نداشتی و خودت را باین حالت تحقیر در آوردی در حالیکه تو فرند این حضرت آدم هستی که فرشتگان باو سجده کرده اند. شرف یعنی بلندی برعکس پستی. تو این پستی را تا کی میخواهی در آن غوطور شوی و تحمل کنی. و این پستی را عوج تصورکنی؟ باید زمانی برسد که تو بخود بیائی.

542      چـنـد گـوئی مــن بـگـیرم عــالمی             این جهــان را پر کــنم  از خود هـمی

آخر تا کی منم منم میکنی و میگوئی من میروم و عالم را میگیرم و همه دنیا را میگیرم و پر میکنم از اسم خودم. تا کی میخواهی باین کار ادامه بدهی. قرار شد تو از اول ببینی که کلِ هستی تودر این جهان چه هست؟ و کی هستی که حالا میخواهی بروی وجهان گشائی بکنی؟ 

543      گر جهان پــر بــرف گردد سربسر          تــاب خور بُـگــدازَدَش  بــا یــک نظر

تاب بمعنی تابندگی. خور یعنی خورشید.بُگدازد یعنی ذوب کند. مولانا میگوید اگر همه سطح این دنیا را برف بپوشاند خورشید با یک تابش همه این برفها را ذوب میکند. قدرت و معرفت الهیست که اگر بدل بتابد تمام این علائق غیر ضروری را مثل برف در دل شخص آب میکند. اینجا علائق غیر ضروری را به برف تشبیه کرده زیرا برف سرد است و مثل یخ سردی وافسردگی و انجماد دارد.

544      وزرِ او و صــد وزیر صــد هــزار         نـیســت گــردانــد خــدا از یــک شَرار

وزر یعنی بد بختی و زوال. شرار یعنی یک جرقه. اینجا مولانا بداستان شاه و وزیر برمیگردد. قرار بود که این وزیر فته انگیزی کند و او مشغول است وسعی میکند همه مسیحی ها را بجان همدیگر بیاندازد و صدها هزار از این فتنه انگیزیها و از این بدبختی آوریها که این وزیر مانندها که میخواهند در این دنیا بکنند خداوند ممکن است که اگر براه بیایند همه را بایک قلم رحمت خودش ببخشد و آنقدر قدرت دارد که میتواند با یک جرقه خطرناک همه را بکلی از بین ببرد.

545      عَیــن آن تــخیـیــل را حکـمت کند         عَـیـن آن زهــر آب را شربــت کــنــد

کلمه عین یعنی اصل و ذات. تخییل یعنی خیال اندیشی و خیال پروری و یا گُمان و تردید. زهرآب یعنی آبیکه در آن زهر ریخته باشند. میگوید خداوند اگر خواسته باشد تمام اصل آن خیال پروریهای گمراه و نادان را همه را میتواند تبدیل به دانش و حکمت کند. و آن افراد را در مسیری قرار دهد که حکمت بیاموزند. اگر که بخواهد یک زهرآب را تبدیل بیک آب گوارا و شربت کند. در عرفان گفته میشود که خداوند بزرگترین مبدل است.

546      آن گُــمــان انگــیـز را سازد یقین          مِــهــر ها  رویاند از اســبــابِ کــیــن

و آن کسی را که شک وتردید و گمان دارد او را تبدیل بیقین کند. مهر یعنی لطف و محبت. کین یعنی دشمنی. کینه ها و دشمنیها را اگر بخواهد میتواند تبدیل کند به محبت و دوستی.

547      پَــرورد در آتــش ابراهـــیــم را           ایــمِــــنّـــیِ روح  ســـازد  بــیــم  را

ابراهیم خلیل را وقتی بتهای کعبه را شکست، نمرود که ادعای خدائی میکرد ابراهیم را در آتش انداخت.  آتش ترس دارد زیرا میسوزاند و لیکن این آتش بامر خداوند نسوزانید و برعکس برای ابراهیم تبدیل بگلستان شد. همان آتشی که باعث بیم و ترس ابراهیم بود سبب ایمنی روحش شد و او را راحت کرد.

548     از سبب ســو زیش من سودایـیــم           در خــیــا لا تــش  چـو سو فِسطا یـیم

سبب سوزی یعنی از بین بردن وسیله. سودائی یعنی دیوانه. چو یعنی مانند و سوفسطائی کسانی بودند که معتقد بودند که نمیشود بحقیقت رسید وحقیقت را نمیشود درک کرد فرقه های مختلفی هم داشند. مولانا میگوید این خداوند از یک طرف سبب ساز است و از طرف دیگر سبب سوز است و از یک طرف وسیله ساز است و از طرف دیگر وسیله ها را از بین میبرد. چرا خداوند این کارها را میکند و عقل من که قابلیت درک آن را ندارد و من بعقل خودم اعتمادی ندارم و دیوانه و حیران شدم. مثل سرگردانان متحرین هستم. در افکار خداوند جهان فرو رفتم و دیدم یکجا رابطه های علت و معلولی میافریند که هر معلولی علتی دارد و در جائی دیگر همان علتها را میسوزاند و از بین میبرد. البته این دلیل گمراهی مولانا نیست و یک عارف در اینطور مواقع بدرون خودش پناه میاورد و جواب خودش را در کشف و شهود میجوید یعنی از دل خودش میپرسد و بالاخره دل او باو جوابش را میدهد. بطور کلی مفهوم این چند بیت آخر اینست که هرچه خدا بخواهد میشود و میکندو این اصطلاح فعال مایحتی( ما یعنی آنچه یحتی یعنی بخواهد و فعال ما یحتی یعنی کننده آنچه که بخواهد) در همین رابطه آمده است.  من و شما با عقلمان نمیتوانیم درک کنیم که چرا. هرچه را بخواهد آنکار را هم میکند. کاری که ما میتوانیم بکنیم اینست که اولا خودمان را تسلیم او بکنیم و دوماً اینکه کاری بکنیم که خداوند در ما حلول کند و بیاید در قلب ما که باین حیرانیهای ما خاتمه بدهد و به سوال ما پاسخ بدهد.

دنباله داستان در قسمت دهم

Loading

21.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت هشتم

508          پرتو دانش زده بر خاک و طــیــن             تا شده دانــه پــذیــــرنده زمـیـن

بطورکلی گفته های مولانا را باید از لا بلای این ابیات و اشعارش بیرون آورد و پیام او را دریافت کرد. پیامش این بود که وقتی یک رنگی باشد بالا تر از یک رنگی بیرنگی میشود. بیرنگی هم رنگ حقیقت وخداونداست. تمام رنگها متعلق باین دنیای مادی هستند و آنچه که در این دنیا هست با این تنوع و رنگارنگی که وجود دارد دهش خداوند و آفریده شده توسط خداوند است با وجود این خداوند آن قدرت و استعداد و توانائی را بما داده که این رنگهای مختلف را یک رنگ کنیم. اما گفته بود که چقدر بایستی که جود و بخشش خداوند زیاد باشد که از تابیدن آفتاب باین دریا ها این همه مروارید پیداشده یعنی بدریا یاد داده باشد که چگونه مروارید بسازد و باز چقدر جود و بخشش خداوند باید زیاد باشد که این آفتاب باید بدریا هابتابد و آب دریا را بخار کند و تولید ابر ها نماید و این ابرها بروند وبر سرزمینهای دوردست ببارند و همه جا را سبز و خرم کنند. این بخشش و جودش همگانیست.

                 گفت چند بارانِ عطا باران شده       تا بدان قدر دور افشان شده

                چـنـد خورشیـد کــرم افروخـتـه       تا که ابرو بحر جود آموخته

دریا و بحر چه جود و بخششی آموخته؟ آموخته که ببارد وچگونه بما نعمت برساند. همه جلوه هائی که  بسیار بنظرمان زیبا میآید در این جهان همه پرتوی و انعکاسی و بازتابی ازسیرِ خداوندی است. بخشش و کرمش مثل خورشید عظیم لایتناهی و تابانی هست که نور معرفت میدهد. حالا باین زمین هم که بنظر ما بی جان است آن جود و بخشش را داده و آن اینکه این زمین دانه ای را که باو میدهیم قبول میکند و در داخل خودش پرورش میدهد. این زمین بیهوده پذیرنده دانه نبوده و این پذیرنده بودن از جود و بخشش خداوند است که در او نهاده است.

509         خاک امین و هرچ در وی کاشتی              بــی خـیـانت جــنس آن برداشتی

تنها انسانها امین نیستند و هر موجودی که چیزی را گرفت و امانت را نگه داشت با و امین میگویند. حالا مولانا میگوید خاک هم امانت دار است و شما ببینید وقتی زمین در نگه داری دانه امانت کاری میکند و نه تنها میپذیرد و خیانت در آن نمیکند بلکه آن را پرورش هم میدهد. ولی ما انسانها چه جوری هستیم؟ آیا واقعا همیشه امانت داریمان را رعایت میکنیم و یا اینکه نه. بعضی اوقات خیال میکنیم که رعایت کردیم ولی در واقع خیانت کردیم و خودمان متوجه نمیشویم. وقتیکه یک شخصی با من و شما صحبت میکند و دلش نمیخواهد که این صحبت را شخص دیگری بجز شما بداند لذا این صحبت امانتیست که بشما داده. بمحض اینکه شما آن را بازگو کنید به شخص دیگر آنوقت امانت را از دست داده ایدو انوقت اسمش خیانت است بایستی که مفهوم و پیام مولانا را نتنها درک کرد بلکه ان را بکار گرفت و عمل کرد.

510         ایــن امــانــت زآن امانت یافتست          کافــتــابِ عــدل بر وی تافــتست

کلمه زان یعنی از آنجا. بدین علت و سبب. در چند سطر پیش گفتیم زمین امانت دار است و هر دانه ای را که باو بدهیم همان دانه را پرورش میدهد. این زمین این امانت داری را از کجا پیدا کرده؟ و چه شده که او امانت دار شده است؟  برای اینکه آفتاب عدل الهی باو تابیده. کلمه عدل یعنی چی؟ و آفتاب عدل الهی بچه معنی است؟ عدل در عرفان یعنی هر چیزی را بجای خودش بکار بردن وبجای خودش گذاشتن و بموقع و زمان خودش گذاشتن است و بموقع و زمان خودش بکار بردن. ما همیشه بنا به فکر خودمان زمانی که یک ناروائی برای خودمان و یا دیگری پیش بیاید میگوئیم این چه عدلیست و بان معترض میشویم. ولی در واقع عدل یعنی هرچیزیی بموقع خود و بجای خود عمل شود و چه کسی بهتر از خداوند میداند که چه چیزی در کجا و در چه زمانی رخ دهد. برای همین است که گفته میشود خداوند عادل است و این یک اصطلاح است که گفته میشود آفتاب عدل یعنی این صفت عدل را بزمین هم دادهه است. اگر که به مثنوی مولانا آشنا شوید درک خواهید کرد که مولانا هیچ چیزی را در این دنیا غیر زنده نمیبیند. در عرفان هم همین طور است بخصوص عرفان مولانا. یعنی آنچه که بنظر من و شما غیر زنده است بنظر او زنده است. و وقتیکه زنده هست انوقت صفاتی را که من و شما میتوانیم بپذیریم ان چیز هم میتواند بپذیرد. برای اینکه ان هم زنده است.

             ابر و باد و خاک و آتش بنده اند         با من و تو مرده با او زنده اند

در مصراع اول میگوید ابر و بادو خاک و آتش( چرا این چهارتا را میگوید؟ برای اینکه این طبیعت از این چها عنصر درست میشود)  همان طوریکه من و شما بنده ایم آنها هم بنده خدایند و اگر چه بنظر من و تو مرده میآیند ولی در نظر خداوند زنده هستند و بنده هستند و بندگی هم میکنند. این بسیار مهم است که مولانا این طبیعت را زنده میداند و حالا که زنده هست لذا با خداوند هم در ارتباط است و خدا هم با او در ارتباط است. وقتیکه برای اولین مرتبه آینشتن نظریه نسبیت خودش را عنوان کرد جزئی از نظریه اش این بود که “خورشید با کوچکترین ذرات در کنار دریا در ارتباط است” و این تعجب ندارد که حتی یک ذره کنار دریا هم با خورشید در ارتباط باشد. این ذره نمیتواند با خورشید در ارتباط باشد مگر اینکه یک صفت زنده بودن را داشته باشد. و این را مولانا خیلی قبل از انیشتن در عرفان خودش دریافته بود و اشائه داد و در سایر مکتبهای عرفانی هم رواج پیدا کرد. اگر خداوند نخواهد آن دانه ای را که در زمین میکارید آن روئیده نمیشود

511         تا نشان حق نــیارد نـــو بـــهـــار          خاک ســرّها را نــکرده آشـکــار

نشان در اینجا بمعنی امر و فرمان و دستور است. در زمانهای پیشین پادشاهان وقتی دستوری را صادر میکردند میگفتند که شاه نشان صادر کرده است ولی در حال حاضر این معنی منسوخ شده است.  این زمینی که ازش صحبت کردیم تا وقتیکه نوبهار فرا نرسد و امر و فرمان خداوند را دریافت نکند این زمین اسراری را که در دل خودش نهفته دارد آشکار نمیکند. مگر زمین چه اسراری دارد که آشکار بکند و یا نکند؟ چون زنده است از نظر او پس دارای اسراریست و اسرار او اینست که مواد خودش را بموقعو باندازه و بهنگام و به تناسب باین دانه بدهد که این دانه رویش پیدا کند. حالا وقتیکه بهار میآید ما انسانها میگوئیم چون بهار آمده این دارد رویش پیدا میکند. ولی مولانا میگوید این بهار هم تا امر الهی را نداشته باشد نمیتواند اثر خودش را روی زمین بگذارد.

512        آن جــوادی که جــمــادی را بــداد         این خـبرها وین امانـت ویـن سداد

513        مر جمادی را کُند فضلــش خـبــیر        عاقلان را کرده قــهــرِ او ضــریر

این دو بیت را با هم باید تفسیر کنیم. جواد بمعنی بخشنده است. جماد ان چیزیست که غیر از گیاه و حیوان باشد و جمادی یعنی یک جماد. خبیر در بیت دوم یعنی آگهی هائی وشایستگیهائی که زمین دارد. سداد یعنی فضل ها و دانشها و راستیها و درستی ها. کلمه مر در اول بیت دوم هیچ معنائی ندارد و فقط وزن شعر را میزان میکند. جماد مفعول است چون عمل روی آن انجام میگیرد. ودر اینجا جمادی یعنی جماد بودن. خبیر یعنی با خبر و آگاه. قهر در برابر لطف است و بمعنی خشم است. ضریر بمعنی کور و نا بیناست. میگوید بخشش و فضل خداوندی آن جمادات را هم آگاه کرده و بآنها هم چیز یاد داده و قهرو خشم خداوند از عاقلان هم چیزهائی که دارند ممکن است بگیرد برعکس یکدیگر آورده. باین زمینی که بنظر میرسد هیچ عقلی ندارد باو آگاهی و خبیر بودن را میدهد واز آن آگاه خبیرعاقل اگر بخواهد میتواند که از او آگاهیش را بگیرد. آنهائیکه اشاره است به آنهائیکه کور دلند وادعای باطل زیاد از حد خود میکنند پس از اینکه یک مقدار که چیز آموختند میگویند که ما عقل کامل و کلیم و همه چیز میدانیم و دیگر خدا را هم بنده نیستند و هیچ کس را هم قبول ندارند. خداوند باینها میگوید شما ها کورو کوردلید ( ضریر بمعنی کور و کور دل) نه کوری چشم سر بلکه کوری چشم دل. نمیدانید که همه ان چیزهائی هم که بشما مثل فضل و دانش و عقل و اندیشه را داده است همه آنها امور و دستورات و خواسته های خداوند است. اگر رفتید و در دانشگاه قرا رگرفتید و اگر این کتاب را خوا ندید و اگر فلان معلم را داشتید و اگر آن آزمایشگاه را داشتید و اینها بوده که شما را ساخته ولی موقعیکه متولد شدید که در اختیارتان نبوده و بنابرین بخوتان نبالید و همینها را که داده ممکن است از شما بگیرد بهمان آسانی که داده. گفتیم که از نظر او و عرفان او مکتبهای نظیر او کلیه موجودات و اجزای تشکیل دهنده این عالم خبیرندو بصیر و خداوندِ خودشان را درک میکنند و خالق خودشان را میشناسند و وقتی شناختند او را ستایش میکنند. معلم عرفان ابن عربی بقدری در عرفان پیش رفته هست که معروف به ستون عرفان و یا معلم بزرگ عرفان معروف بود. او کتابی دارد باسم فوصوالحکم. در این کتاب میگوید که اگر که این جمادات چیزی را فهم میکنند بایستی که علمی هم داشته باشند که مطابق این علمشان بتوانند چیزی را فهم کنند. اگر یکی هیچگونه علمی نداشته باشد وقتی در مورد یک موضوع با او صحبت میکنی و او زیر سازی نداشته باشد او اصلا نمیفهمد که شما چه میگوئید. باید مقدمتاً علمی داشته باشد تا این مطلب را درک کند. حالا میگوید که این گیاهان با خداوند در ارتباطند و خدا را میفهمند و هیچگونه نافرمانی ندارند. جمادات بطور مطلق صد در صد در ارتباطند ولی انسان باندازه آنها در ارتباط نیست برای اینکه انسان میخوهد در اینکار دخالت کند و حکم خداوندی را نمیخواهد باین آسانی بپذیرد بنا براین در باره اش میاندیشد و چه بسا بعضی وقتها رد میکند و چه بسا که بعضی اوقات بان توجه نمیکند. ابن عربی میگوید از این لحاظ جمادات و نباتات در طبقای بالا تر از انسان هستند. برای اینکه آنها خیلی راحت با آفریدگار خودشان در ارتباط هستند ولی انسان خیلی راحت با آفریدگار خودش در ارتباط نیست و همیشه در مرحله شک و تردید بسر میبرد. آنها (غیر انسانها) هیچوقت از فرمان خداوند منحرف نمیشوند ولی انسان زود منحرف میشود زیرا میخواهد خودش را دخالت بدهد و خیال میکند که اینکار او درست است.

514        جان و دل را طاقتِ آن جوش نیست          با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست

جوش در اینجا بمعنی شور و هیجان است. بعضی اوقات مولانا در گفتارش با مردم بجائی میرسد که شنوندگان و یا خوانندگان مثنوی و حتی شاگردانش دیگر متوجه نمیشوند و مطالب او را درک نمیکنند. یعنی اینکه این گوش جانشان مثل اینکه نمیشنود. گوش سرشان میشنود ولی اینکه باید گوش جانشان ترجمه بکند وآن چیزی را که شنیده فهم و درک کند نمیکند. پس میگوید من حرفهایم را با کی بگویم چون در جهان یک گوش جان نیست. حالا چرا آینقدر صراحتا میگوید در جهان یک گوش دل نیست که حرفهای مرا درک کند. در حقیقت میگوید کسانیکه گوش جان داشته اند همگی با خداوند ملحق شده و دیگر نیستند و اگر هم کسی هست که گوش جان داشته باشد او هم بخدا پیوسته و او هم دیگر نیست که بحرفهای من گوش دهد. اسرار حق را شنیدن گوش جان میخواهد و اگر کسی بتواند این اسرار را درک کند آنوقت خودش جزئی از حق شده و پیوند با حق پیدا کرده است.

515        هرکجا گوشی بُد از وی چشم گشت          هر کجا سنگی بُداز وی یشم گشت

وی خداوند است. یشم یک نوع سنگیست که در جواهر سازی بکار میرود و خیلی سخت است. میگوید اکر که جائی واقعا گوش شنوائی بود بلطف خداوند آن گوش شنوا به چشم تبدیل گشت. توضیح اینکه اولا اینجا صحبت از گوش سر نیست بلکه گوش دل است و وقتی چشم میشود یعنی با چشم دل بحقیقت نزدیک میشود. عرفا در این باره میگویند که علم الیقین است که به عین الیقین تبدیل شده. علم الیقین یعنی شما بیک چیزی علم و آگاهی داشته باشید و یقین پیدا کنید. عین الیقین یعنی ببینید و یقین پیدا کنید عین یعنی چشم. بعنوان مثال ما همه میدانیم که خورشید هست. از کجا میدانیم خورشید هست؟ برای اینکه اگر خورشید نبود که اصلا نور نبود پس علم ما میگوید که خورشید هست این علم الیقین است. ولی اگر نگاه کنیم و اصلا خورشید را ببینیم و بذات خورشید یقین پیدا کنیم انوقت این را میگویند عین الیقین یعنی با چشم دیدیم و یقین پیدا کردیم. از این مرحله اگر بالا تر برویم میشود حق الیقین یعنی با حق یکی میشود و پیوند با حق پیدا میکند. در مصراع دوم هر آدمی که مثل سنگ باشدو اصلا فهم و درک نداشته باشد اگر که خداوند بخواهد درک و فهم پیدا میکند و یک سنگ با ارزشی هم میشود که در جواهر سازی هم بکار میرود. خیلی از ما ها با وجود اینکه عمر طولانی هم میکنیم سنگ هستیم در ارتباط هم هستیم و نمیدانیم که این ارتباط چگونه است ولی اگر خداوند نظر لطفش را بیاندازد ما سنگ ارزشمند تری میشویم مثل سنگ یشم. عین همان کاری صورت میگیرد که کیمیا سازان میخواستند بکنند. کیمیا گران میخواستند که ماده ای بسازند که وقتی به یک جسم پست تری میزنند آن جسم را به یک جسم عالی تری تبدیل کند مثلا بزنند به مس و آن مس تبدیل بطلا شود. انسان هم مس وجود دارد و وقتی این انسان تبدیل به یک انسان برتری شد آنوقت خداوند برای او کیمیا گری کرده یعنی از یک وضع کم ارزش پست تری او را تبدیل کرده به یک وضع اصیل تر و ارزنده ترو با ارزش تر. چیز دیگری هم هست که هم آهنگ کیمیاست بنام سیمیا. سیمیا یک چیزی هست مثل سِحر. این علم سیمیا در طبیعت دخالت میکند و اجزاء طبیعت را تغییر میدهد و این کار بسیار سخت تر از کیمیا گریست. انسانهائی که بخواهند انسانهای دیگر را تغیر بدهند بسیار کم هستند زیرا این کار فوقالعاده سخت و دشوار است. چگونه باید از کلیه ارتباتهائی که مشغول میدارد با مادیات این جهان ببرِد چگونه تمام توجهش را یک پارچه بخداوند معطوف بدارد آنوقت اگر خدا خواست و با اجازه خداوند دخالت و تصرف در جزئی از اجزاء این طبیعت بکند و همیشه هم چنین اجازه ای ندارد. حالا مولانا تشبیه میکند و میگوید این خداوندی که میتواند این انسانها را تبدیل کند پس کیمیاگر است و بلا فاصله میگوید که

516        کــیمــیا ساز است چه بُوَد کــیمــیا؟          معجزه بخش است چه بُوَد ســـیمیا

چه بود یعنی چه باشد. میگوید کیمیا چی هست که خداوند را کیمیا گرکرده. اگر من این حرفها را برای شما میگویم برای اینست که در ذهن خواننده و یا شنونده تجسم و روشن کنم. وگرنه خداوند ورای این حرفناست که کیمیا گری و یا سیمیاگری بکند. مولانا میخواهد بگوید فضل خداوند میتواند مس وجود آدمی را تبدیل بطلای معرفت کند و مثل اینکه خداوند کیمیا سازو یا کیمیا گر است و او میتواند کارهائی بکند که بنظر ما ها سِحربیاید یعنی معجزه بکند. آن معجزاتی که پیغمبران میکردند از خودشان که نبود. اینها را از خداوند میخواستند وخداوند چنین قدرتی را موقتا بآنها میداد و آنها کارهای خارقالعاده را انجام میدادند. معجزه از کلمه عجز است یعنی دیگران از کردنش عاجز هستند. حالا این کیمیا خیلی شبیه این سِحر است. مثلا وقتی حضرت موسی عصای خودش را بزمین میانداخت و عصای او تبدیل باژدها میشد فرعون میگفت این موسی سحر و جادو میکند. برای اینکه ساحران دربار فرعون هم میگفتند او سحر و جادو میکند ولی وقتی موسی عصایش را میانداخت واژدها میشد همه مارهائی که توسط ساحران دربار فرعون بوجود آمده بود میبلعید. اصلا هیچ پیامبری که از طرف خداوند میآید هیچ احتیاجی به معجزه ندارد و این ما ها هستیم که او را وادار به معجزه کردن میکنیم. خود پیامبر در زمان خودش معجزه است یعنی برتر از دیگران فکر میکند و بهتر از دیگران درک میکند و هدایت میکند و میفهمد. ولی با وجود این مردمیکه این را نمیدانند میگویند اگر تو پیامبر هستی باید یک معجزه ای بکنی.

517       این ثــنا گفتن ز من ترکِ ثناست            کین دلیل هستی و هستی  خطاست

این خداوندی که باصطلاح میتواند کیمیاگری بکند آیا قابل ستایش نیست؟ هست و باید این خدا را ستایش کرد ولی مولانا میگوید که این ستایش کردن هم خطاست و اگر من این خدا را ثنا بگویم درست مثل اینست که من خدا را ثنا نگفتم چرا؟ برای اینکه این ثنا گفتن دلیل هستی من است و هستی من در برابرخداوند خطای بزرگیست بعبارت دیگر وقتی من در برابر خداوند میایستم و میگویم خدایا من تو را میستایم و از تو تشکر میکنم پس من اول باید خودم را حس بکنم و بعد بگویم خدایا این منم که در برابر تو ایستادم و دارم تو را ستایش میکنم. این دوگانگی میشود و شرک یعنی من یکی و او هم یکی.

518       پیشِ هستِ او بـبـاید نـیـست بود            چیست هستی پیشِ او؟  کورو کبود

کور و کبود اصطلاهیست که مولانا خیلی زیاد بکار میبرد و معنی آن ناقص هست, پست هست, بی ارزش هست, فرومایه هم هست. مولانا میگوید اگر میخواهی با خداوندت در ارتباط باشی باید اول از خودت نیست شوی و بروی در شورو حال و آن احوالی که دیگر خودت را حس نکنی. آنوقت خود بخود آن ارتباط پیدا میشود. این هستی تو باید از میان برود. خیلی ها وقتی این را میشنوند فکر میکنند که تو باید بمیری خیر اینطور نیست اینجا معنی نیست شدن مردن نیست.

519       گر نبودی کور از او بُــگداخــتی           گـــرمی خورشیــــد را بشــنــاختی

از او بخداوند بر میگردد. و میگوید کسیکه هستیی خودش را در برابر خداوند احساس میکند او در واقع کوردل است. اگر که کور دل نبود در برابر خداوند اصلا ذوب میشد. باز هم در اینجا فانی با شدت را تاکید میکند زیرا ذوب شدن همان فناشدن است و باید آن حرارت خداوند را احساس کنی و جودت را بسوزاند تا ناب و خالص بشوی. برای درک این مطلب مثال طلا هست که اول که طلا نبود آن را از معدن با تمام ناخالصی هایش میاورند و در کوره آنقدر حرارت شدید میدهند تا آنچه طلا هست کاملا ذوب شود. سپس خود طلای خالص روان میشود و از ناخالصی هایش جدا میشود. طلای وجود تو هم باید ذوب شود در برابر آن مخزن پر حرارت خورشید. ولی تو اگر بخواهی سنگ باقی بمانی آنوقت میخواهی ثنا کنی

520       ور نـــبـــودی او کبود از تعزیت           کی فسردی همچو یخ ایــن ناهیت

او در اینجا هر کسی غیر از خداوند است.  کبود بمعنی آبی تیره رنگ. تعزیت یعنی عزاداری. فسردن یعنی یخ بستن. ناهیت هم یعنی این دنیا.  میگوید هستی غیر از خدا عزادار و کبود پوش است. هرچه جز خداست مولانا میگوید عزادارو کبود پوش است. هم چشم دلش کور است و هم گوش دلش کر. اما چرا؟ آدمها اینطور هستند برای اینکه هنوز جهت نگرفته و بهمین دلیل تاریک و افسرده اند و یخ بسته و عزادارند. از افسردگی اوست که این محیط مادی ما هم مثل یخ فسرده است. محیط مادی ما هم سخت و سرد است. اگر هستی غیر حق بعلت آنکه آن ذوق و هیجان نیستی و فتا را نچشیده و کبود پوش و عزاداراست فقط بعلت جدائی از خداوند است. اگر که حتی نزدیک شود بآن مبدأ و آن حرارت را کمی هم درک کند دیگر از آن حالت بیرون میاید و دیگراز آن حالت افسردگی خارج میشود. اینکه در روان شناسی میگویند فلان کس افسرده است منجمد و یخ بسته است. یخ اصل و ماهیتش از آب است. ذاتا آب است ولی در حال انجماد است و چون در حالت انجماد باقی مانده بناچار سرشت حقیقی خودش را نمیشناسد. بعنوان مثال کسیکه نزدیکی با حق را پیدا نکرده مثل یک آبیست که یخ زده. یخ میتواند آب شود ولی کی آب میشود؟ وقتیکه حرارتی ببیند آنوقت آب میشود. آنوقت روان میشود و سیلان پیدا میکند وگرنه تا یخ باقیست که لطافتی ندارد. انسان هم همینطور است باید آن آب معرفت را پیدا کند. جهان مادی چون در حال انجماداست و لذا از خداوند دور میشود و از گوهر واقعی خودش هم بیخبر است و ذات خودش را هم نمیشناسد 

دنباله داستان در قسمت نهم

Loading

20.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت هفتم

دنباله دوازده سبط و اقدامات وزیر

485           در یــکی گــفــــته مُــیّـسر آن بود            که حــیــوةِ دل غــــذای جــان بُـــوَد

در یکی از طومارها نوشته بود که چیزی را که خداوند آسان ساخته بر تو عبارت از اینست که غذای جان دلت باشد که جان و دلت را روشن کند. دل تو و روحت را زنده نگه میدارد.

486          هرچِ ذوقِ طبع باشد چون گذشت             بَر نه آرد همچو شوره رَیع و کَشت

ذوق طبع یعنی ذوق باطنی و طبع یعنی طبیعی و نشاط روحانی, ذوق روح که در دل و ظمیر هرکسی ایجاد میشود. بر نه آرد یعنی میوه و ثمری نمیدهد. رَیع بمعنی محصول است. بر تومار دیگری نوشته بود که اگر طبع آدمی و نشاط درونی آدمی خالی شود و وی ذوق باطنی نداشته باشد هر کاری که انجام بدهد مثل اینست که دانه ای را در شوره زار کاشته باشد و لذا همه تخمهائی را که در شوره زار کاشتی همه آنها را بهدر دادی. بنا براین قبل از اینکه خواسته باشی بخدا توجه کنی باید یک شوق و روح روحانی داشته باشی.

487          جز پشیــــمــانی نـبــاشد رَیعِ  او             جز خســـارت بــــیش  نارد َبــیــعِ او

ریع یعنی محصول کشاورزی. نارد یعنی نمی آورد. بیع  او یعنی معامله کردن با او. در یک جای دیگر نوشته بود که یک کشاورز وقتی تخمی را میکارد در یک کشتذاری وقتی محصولش رسید میخواهد این را درو کند و تمیز کند و بعد بفروشد و در این معامله سودی بدست بیاورد. در یکی دیگر گفته بود که آنچه که طبع و ذوق درونی تو میگوید اگر پیروی بکنی جز پشیمانی هیچ سودی ندارد حتی اگر ذوق روحانی داشته باشی. اصلا بشر نمیتواند ذوق روحانی داشته باشد. تو بایستی که هیچ توجه به آنچه که درون تو و در ظمیرت هست نداشته باشی.بجز خسارت و ناراحتی چیزی بدست نمیآوری.

488          آن مُـــیسّر نَــبوَد اندر عــاقـبــت             نــامِ او بــاشــد مُعَسّـَـر عــــاقــــبــت

میسر و معسر دو چیز متضاد همدیگرند. میسر یعنی آسان شده و معسَر یعنی مشگل و دشوار و سخت  شده.  دریکی نوشته بود که پیروی ازاین شورو هیجان دل خودت ممکن است که برایت آسان شده ولی تو خیال میکنی که آسان شده وعاقبت برایت ناگوار خواهد بود و واقعا آسان شده نیست و حقیقتش را بخواهی امر دشوار شده ایست و به آنچه درون دلت هست اصلا نباید توجه کنی.

489          تو مُــعَسّــر ازمُــــیَسّـــرباز دان              عــا قــبـــت بــنــگرجــمالِ این و آن

میگوید تو باید عاقبت هر چیزی را بنگری و جمال این و آن یعنی خوبی هر چیزی برعکس بیت قبل که گفته بود که اگر بطبعت رجوع بکنی و بان عمل کنی پشیمان خواهی شد ولی اینجا میگوید که باید عاقبت اندیش و پایان نگر بشوی و قبل از اینکه کاری را شروع کنی ببینی که عاقبتش چیست و تو باید بد فرجامی را از نیک فرجامی تشخیص بدهی و معسر را از میسربشناسی و بعد شروع بکار کنی. در بیت بعدی خلاف این را گفته است

490          در یکی گـفـته که اسـتادی طلب              عــاقــبــت بینی نــیــابــی در حَسَب

در حسب یعنی چیزی بر کمالات خود اضافه کردن. اگر میخواهی عاقبت نگر باشی هیچ چیزی بتو اضافه نمیشود و تو بایست استادی را بیاوری یعنی مرشدی و یا راهنمائی را پیدا کنی و ببینی او چه میگوید و از او پیروی کنی و اگر خودت میخواهی عاقبت نگر باشی هیچ چیزی دستگیرت نخواهد شد. و باید حتما از یک پیشوا که این راه را رفته و براه و چا آشنائی دارد کمک بگیری. آن راهنما میتواند عاقبت نگر باشد و تو نمیتوانی. یاد آور آن گفته ایست که میگوید: آنچه در آئینه جوان بیند    پیر در خشت خام آن بیند    یعنی سالخوردگی باعث میشود که تجربه بیاورد. یعنی که اگر یک جوان میخواهد حقیقت ظاهر خود را ببیند به آئینه نگاه میکند ولی یک انسان با تجربه همان را در خشت خام هم میبیند

491         عــاقبت دیدند هر گــون مــلّــتــی            لاجــرم گشتــنــد اســــیــرِ زلّــتی

ملت بمعنی مذهب و آئین و روش است. زلّت یعنی خطا و لغزش. پیروان دینهای مختلف بخیال خودشان عاقبت بینی کردند ولی همگی پایشان لغزید و همگی اشتباه کردند و در نهایت کار خود دریافتند که بدون توسل و یاری جستن از یک مرشد و یا رهبر نمیشود بحدف رسید و انسان گمراه میشود. دلیلشان این بود که شخصیت و هویت انسانی اصولا نیازمند یک مرشد است و اینطور آفریده شده که باید یک نفر برتر از خودش او را هدایت کند. و آدمیان در اثراینکه شیوه خاص دینی خودشان را میدانند و دنبال میکنند دچار خطا میشوند. هر دینی پیروانی دارد. این پیروان فکر میکنند که این آ ئین خودشان از همه دینها درست تر است و این گونه تصور کردن تعصب میاورد و بدنبال تعصب خطا کردن است. قضاوتها و داوریها که بعد میخواهد انجام گیرد بخطا میرود. این است که میگوید که عاقبت دیدم عاقبت نگری کردم و هر گون ملتی لاجرم گشتند اسیر زلّتی.   

492        عــاقـبـت دیدن نــباشـد دست باف            وَر نه کی بودی زدینها اختلاف

کلمه دست باف یعنی چیزی که با دست بافته میشود امادر اینجا بمعنی اینست که یعنی چیزی که خیلی آسان درست میشود و خیلی آسان بدست میآید. مولانا میگوید دست باف.  میگوید عاقبت بین بودن مثل کار دست بافی نیست که ساده بدست بیاید. اگر حقیقت بینی و حقیقت یابی آسان بود آنوقت این مذاهب مختلف با هم هیچ اختلافی نداشتند. وقتی خواجه حافظ میگوید:

              جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه         چون نـدیـدنـد حقیقت ره افسانه زدند

ملت یعنی مذهب

من دیدم چقدر اشتباه میکنم و چقدر خیال میکنم که خیلی میدانم  ره زدن یعنی آهنگ زدن. همه دارند آهنگ قصه و افسانه میزنند.  منظور خواجه حافظ این بوده که حقیقت چیزی نیست که آسان بدست بیاید. همان چیزیست که دراینجا مولانا بآن اشاره میکند. چون انسان گرفتار تعصبات هست لذا گرفتار گمراهیست. وقتی راه غلط رفت و در راه گم شد بنابراین به حقیقت نمی رسد. همه مذاهب از چیزهائی صحبت میکنند که آن کاری که من میکنم از آن کاری که تو در مذهبت میکنی بهتر و راحت تراست. سودش بیشتر و ثوابش هم بیشتراست. ولی هیچ کدام نمیگویند که مذهب من چه میگوید و حقیقت آن چیست و پیام و عمق مذهب من چیست. همه ظاهر آن را نگاه میکنند. چه جور نماز بخون و چه جور روزه بگیر و چه جور دعا بکن. همه اینها ظاهر است. البته بکن وخیلی خوب است اما ظاهر است. اما ورای این حرفها و بالا تر از اینها یک حقیقت است. حالا که مشغول عبادت و دعا هستی چه کسی را دعا میکنی و کی را داری دعا میکنی؟ و آیا آن حق راکه در درگاهش نماز و دعا میکنی کشف کرده ای؟  آن چیزی که بداد تو خواهد رسید حقیقت است. خواجه حافظ میگوید که هر کاری میخواهی بکنی بکن و مثل من قران را از حفظ به چهارده روایت بخوان ولی آخر سر عشق بفریادت میرسد. آنچه بفریادت میرسد عشق است و عشق بآن حقیقت

493        در یکــی گفته که استا هم توئی            زآنکِ اســتا را شنــاسا هم توئی

استا کوچک شده استاد اشت. در بیت بالا گفت تو باید رهبری پیدا کنی که تو را راهنمائی کند ولی در این بیت میگوید اصلا تو خودت استاد هستی. اگر استاد نبودی استاد شناس نبودی پس همین که دنبال استاد میروی و میخواهی استاد پیدا کنی, استاد شناسی و در نتیجتا اصلا خودت استادی. وقتی بتوانی مرشد را که یک انسان کامل حقیقیست را شناسائی کنی و بشناسی این نشانه اینست که خودت هم در یک مقامی هستی و یک انسان کامل هستی و بنا براین از خودت صلاحیت کن و منتظر یک استاد مباش.   تمام اینها برای بجان هم انداختن این طرفدارا دین عیسی هست. اینهم نقطه نظر گروهی از صوفیان هست که وقتی بجائی در طریقت میرسی که بعد از آن احتیاجی باستاد نداری. اما اینهائی که مولانا میگوید بنام انجیل میگوید در صورتیکه مال صوفیه است و دارد بنام و از زبان این وزیر مکار میگوید.

494        مرد بــاش و سُـخره مـردان مشو            رَو سـرِخـود گیرو سرگردان مشو

سُخره یعنی در اختیار و در تسخیر مطیع زیردست, ازکلمه تسخیراست. وقتی یکی شخصی را مطیع خودش کرد واقعا او را تسخیر کرده. در بیت قبلی گفت استاد خود تو هستی و دیگر کسی را احتیج نداری در این بیت میگوید مرد باش و مغلوب و شیفته کسان دیگر بنام استاد ها مشوبرو راه خودت را بگیر و در جستجوی استاد خودت را سرگردان مکن. این هم اشاره دارد به عقاید بعضی از صوفیان که اینها اصلا مرشدی نداشتند و بمقامات بالا هم رسیدند. ولی مسئله اینست که هر کسی نمیتواند که این کار را انجام بدهد. انگشت شمار بودند کسانی که توانستند بدون استاد و بدون رهبر برسند بجائی. شیخ سعیددالدین عطار نیشابوری استادی نداشت ولی از بزرگان صوفیه بود و خودش مراد شد و مریدانی پیدا کرد. در یمن اُویس قرنی بدون اینکه اصلا مرشد و راهنمائی داشته باشه بعالی ترین مقامات تصوف رسید و بهمین خاطراست که این معروف است براه اویسی. اینها را میگویند خدا پروردگانند. یعنی خدا آنها را پرورشان داده و کتاب و معلم و مدرسه ای نداشتند. شیخ خرقانی یکی دیگر از صوفیان دیگر وبهاالدین نقش بندی یکی دیگر از صوفیانیست که هیچوقت معلمی نداشته.  درست است که اینگونه هست ولی وقتی اینطور دارد برای مردم میگوید این را میرساند که هر کسی میتواند اینکار را بکند. ولی اینطور نیست و هر کسی نمیتواند که این کار را بکند. مگر اینکه راه طریقت را جلو رفته باشد

495         دریکی گـفته که این جمله یکیست         هرکه او دو بیند احول مردکیست

این جمله یکیست یعنی همه و همگی هرچه این گروها میگویند یکیست. احول یعنی لوچ و دو بین. در یکی از طومارها نوشته بود که تمام گفته های مختلف که میشنویم بیش از یک حقیقت نیست و تنایش و اختلاف گذاشتن بین آنها در اثر دید وطرز نگاه است. حالا پایداری که بایستی و بآن نگاه کنی و اگر عینکهائی با رنگهای مختلف بزنی نتیجتا با رنگهای مختلف خواهی دید. آنچه را که میبینید در اصل یکیست ولی دیدگاه آن فرق میکند. منظور اینست که تمام پیغمبران و تمام انسانهای کامل و هر پیامبری از هر دین و آئین و مذهبی اینها همه یکی هستند همه بصورت واحد هستند و اگر بین آنها اختلاف ببینی تو دوبین هستی و لوچی و یکی را داری دوتا میبینی منتها این لوچی باطن است وچشم باطن تو دارد دوتا میبیند در حالیکه اینها همگی یکی هستند.

496        در یکی گفته که صد، یک چـون بُوَد         این کی اندیشه؟ مگرمـجنون بود

در طومار قبلی گفته بود که اختلافات همه ظاهریست و اینها باطنی نیستند و اصل همه آنها یکیست و حالا میگوید آخر چطور میشود چنین باشد. مگر صد تا میتواند یکی باشد؟ اگر یکی تصور بکند که صد تا یکی باشد او دیوانه است. باید توجه داشت که چگونه این وزیر بد کار دارد بهماندازی و انحراف بوجود میاورد. وقتی بان پادشاه گفت خیالت آسوده باشد و من میروم و بین آنها کاری میکنم که خودشان خودشان را از بین ببرند از اول نگفت که چگونه این کار را خواهد کرد. حدف مولانا چیست؟؟ او این داستان را نمیخواهد بگوید. از این طریق میخواهد برای خواننده مثنوی و یا شننونده مثنوی پیغام بفرستد. پیام مولانا اینست که هر زمان در هر مکانی و در هر جامعه و جمعیت هروقت اختلاف باشد جامعه ای در حال از بین رفتن است و اگر جامه ای بخواهد باقی بماند بایستی که این جامع یکی باشند. متحد باشند اختلاف نداشته باشند.  این اختلافها همه ظاهریست و افراد جامعه توجه بکنند که اصل باطن حقیقت یکیست اگر این توجه را نکنند اختلاف بین آنها خواهد افتاد و وقتی بین آنها اختلاف افتاد پشتش ازنحلال و از هم پاشیدن است نه تنها از هم پاشیده میشوند خودشان هم ازیکدیگر دور میشوند. وقتی شیعه و سنی آن گونه همدیگر را میکشند آیا اینها بخاطر اینکه حقیقت را دیده اند دارند این کار را میکنند؟ یا اینکه برای اختلاف نظرهای خودشان است و نوع عینکی است که بچشمشان زده اند. اگر میدانستند که اینها همه یکیه با هم برادر بودند و اختلافاتشان را کنار میگذاشتند و اینگونه یکدیگر را نمیکشتند.

497        هر یکی قــولــیســت ضد هــمـدگر           چون یکی باشد یکی زهرو شکر

قول یعنی گفته. میگوید این مطالب این گفته ها که در یک طومار نوشته بود سخنانیست که همه ضد هم است. چگونه ممکن است زهر و شکر یکی باشند. زهر کشنده است و شکر زندگی بخش است. این وزیر خطا کار دارد سعی میکند با این طومارهای ضد و نقیض هرچه بیشتراختلافها را بیشتر و بیشتر بین افراد عیسوی ایجاد کند. وقتی شخصی میگوید مذهب من از سایر مذاهب بهتر است او ندانست که دچار تعصب است و هیچ شخص متعصبی نیست که اشتباه نکند. یکی از بزرگترین زیانهای تعصب خطاست برای اینکه اصلا بخودش اجازه نمیدهد که بگفته دیگری گوش بکند و دریابد که حقیقت حرفی را عنوان میکند چیست. کسانیکه با هم مخالف هستند وقتی یکی از آنها مشغول حرف زدن است شنونده اجازه نمیدهد که صحبت طرف مخالف خاتمه یابد و یا اگر اجازه بدهد گوینئه صحبتهایش تمام شود در حالیمه کلمه بکلمه از حرفهای طرف مخافش را که میشنود مغز او هم مشغول ساختن کلمه بکلمه مخالف حرفهای گوینده را آماده میکند تا وقتی حرفهای گوینده تمام شد او جمله وکلمات مخالف مخاطبش را آماده داشته باشد. در اینصورت او هیچوقت امکان فهم و درک مخاطب را نخواهد داشت. آیا خطا میگوید و یادرست. باید خوب بفهمی که چه میگوید که بتوانی درک کنی که حرفهای او خطاست و یا درست.

498        تا ز زهرو از شکر در نَگـذری             کی زوحدت وز یکی بوئی بری

زهر و شکر که اینجا آمده یعنی کلیه چیزهای متناقض نسبت بیکدیگر. دلالت بر اضداد میکند وچیزهای ضد یکدیگر. خداوند اصولا تضاد میآفریند. این فلسفه آفرینش است مثل روز و شب و سیری و گرسنگی و یا جنگ و صلح و خیر و شرّ و بیماری و سلامتی چون آفرینش کامل است و چون کامل است باید همه چیزرا هم آفریده باشد.حالا میگوید که اگر اینها راهم در نظر بیاوری باز هم همه اینها سطحی است. خداوند هم صفات جلالی دارد وهم صفات جمالی. صفات جمالی یعنی لطف و زیبائی و صفات جلالی یعنی قهر و غضب است عرفان میگوید هردوبطن و نیتش یکیست یعنی بجائی میرسد که هردوش را دارای یک اصل میبیند. قهر را از لطف و لطف را از قهر میداند. مولانا در آینده نزدیک این مطلب را مفصلا بحث خواهد کرد که قهرهای آمیخته بلطف کدام است و لطف های آمیخته بقهر کدام است.خیلی چیزهاست که بنظر ما لطف است ولی در واقع قهر است. مثلا مثل منی که استعداد ندارم اگر مال زیاد از حد و خارج از توانائیم بمن بدهد من این را لطف میبینم ولی با آن کاری میکنم که باعث فساد میشوم. در مقابل چیزهائی هست که قهریست آمیخته بلطف و بسیاری از چیزهاست که من قهر میدانم و اصلا برای من خوش آیند نیست و من خوشم نمی آید ولی او لطفی میکند که پایانش خوبیست و چون نمیتوانم آخرش را بخوانم لذا خوشم نمیآید.در مورد بیت فوق میگوید که اگر خداوند چیزهای متفاوت هم آفریده تو سطحی بانها نگاه نکن زیرا عمق همه اینها با همدیگر یکیست. تا از اختلافات نگذری پای بعالم بالا و یک سطح عالی تری نمیگذاری . ابر های حقیقت در سطح بالاتر است و مشام جانت باید ببوید و استشمام کند. مثل یک پرنده ای که پرو بال باو داده شده که با آن عوج بگیرد و بعالم بالاتر و بالاتر پرواز کند ولی خودش را بگل و لای انداخته و پر و بالش بگل امیخته که اصلا از تکان خوردن عاجز است. این گل و لای ظاهرسازی هاست که انسان را در سطح روی زمین میخکوب میکند و جلو رشد او را بکلی میگیرد.

499        این نَمَط ویــن نوع ده دفترودو              بر نوشت آن دیــن عیسی را عدو

این نمط یعنی روش وراه. ده دفتر و دو یعنی دوازده دفتر. عدویعنی دشمن. مولانا میگوید بدین روش آن وزیربد خواه فتنه انگیزکه در اول کار نسبت آب گره زدن باو میداد طومارهای مختلف نوشت ودر دست این امیران مسیحی داد و گفت این دستور ها را به پیروانتان تعلیم بدهیدو با استناد باینها و منظورش باین بود که بین آنها جنگ و ستیز و اختلاف بیاندازد

500        او ز یکرنگیِّ عیسی بو نداشت            وز مزاخ خُمِّ عیســی خــو نداشت

501       جامۀ صد رنگ از آن خُمِّ صفا             ساده و یک رنگ گشتی چون ضیا

بو نداشت یعنی هیچ نشانی نبرده بود. مزاج یعنی طبیعت و خلق و ذات و سرشت.خو نداشت یعنی عادت نکرده بود و نزدیکی نداشت. یکرنگی عیسی اشاره به صفا و بی ریائی عیسی است که معروف بود که حضرت عیسی بصفا و بیریائی. نوشته اند که خداوند جسمش را گر چه مادی بود آنچنان از آلودگیهای رفتاری واخلاقی و طبیعی اصلا پاک کرده بود که گوئی جسمش احساس روح میکرد. برای همین است که گفته اند عیسی روح الاه. در اینجا اشاره بان دارد که از زمان تولدش تا کنون اشخاصی هستند که عمری را گذراندند واین آدم از تولد تا بحال اصلا درک نکرده این صفا و یکرنگی عیسی را و چرا روح خداست؟ آیا این لقب اوست؟ و یا علتی هم داشته که باو میگویند روح خدا. عیسی مثل یک مرد کاملی است که خداوند او را کامل کرده و نه خودش در اثر ریاضت و کوشش کردن. عیسی غرق در دریای حق بود اما  خُمِّ یعنی باطن و قلب بی آلایش و ضمیر و درون  پاک ومصفا کاملا دور ازدو بینی. وقتی دوبینی نباشد یک بینیست اشاره باین حقیقت دارد که حضرت عیسی اینطور به پیروان خودش تعلیم میداد همانطوری که وقتی یک درختی را در نظر بگیرید که دادرای یک تنه است و وقتی به بلاتر بدنه اش نگاه میکنید شاخه های زیادی دارد و این شاخه ها هرکدام بجهتی رفته اند یکی بشرق و دیگری بغرب ولی همه از یک بدنه هستند و اختلاف با همدیگرندارند و این تنه حقیقت مذهب است و آن شاخه ها فرقه ها و مذاهبیست که آمده و بنا براین اصل همه این مذاهب و فرقه هائی که آمده بمانند شاخه های این درخت است که همگی از یک تنه آمده اند. این مذهبهای متعدد و مختلف و فراوانی که میدانیم در واقع همه راه رسیدن بحقیقت است و یا راه رسیدن بخدا. اگر که راهها با یکدیگر فرق داشته باشد خیال نکنید که حقیقتها هم با هم فرق دارند بعنوان مثال راه رفتن بکعبه خدا بسیار است و مسلمانان سالیانه از اطرف و اکناف کره زمین و از راههای مختلف بکعبه میروند و اگر براه ها نگاه کنید فقط تفاوتهای راه ها را خواهید دید. اما چون بمقصد و مقصود نگاه کنید خواهید دید که هم مقصدش کعبه است و هم مقصودش زیارت کعبه است و چون او از راهی که شما آمده اید نیامده و شما با آن راه آشنائی ندارید نباید بگوئید که او بی دین است و برای خاطر خدا دیدن نیامده. و اما در مورد کلمه خُمّ مربوط است به معجزه حضرت عیسی. و آن این بودکه وقتی سن حضرت عیسی به یک سن معینی رسید مادر عیسی او را به یک رنگرزی برد. رنگرزان آن زمان برای رنگ کردن پارچه ها برنگها مختلف از یک زروف سفالین بزرگی که آنها ا خم میگفتند استفاده میکردند. استاد او وقتی بدلالت عیسی واقف شد باو گفت من باید بسفری بروم و تو دیگر مهارت کامل داری که لباسها را بخمها بریزی و آنها را رنگرزی کنی و برای رهنمائی تو من این لباسهارا علامت گذاری کرده ام که هرکدام را یرنگهای مختلف بکنی و خمهای رنگرزی هم خوب میدانی که هر کدام چه رنگی را دارند و لذا تو در نبودن من آنها را برنگهای تعین شده رنگ کن تا من از سفر برگردم. وقتی استاد او از سفر باز گشت دید او تمام لباسها را برداشته و در یک خم ریخته. استاد نا راحت شد و باو گفت مگر من بتو نگفتم که چگونه رنگ کنی. بتو گفته بودم که هرکدام را برنگ مختلفی که من برایت معین کرده بودم رنگ کنی و تو همه لباسه را یک رنگ کردی. عیسی گفت این خمی که لباسها را در آن گذاشتم خم یک رنگیست. یک لباس را از خم در اورد و باستاد گفت این لباس را میخواستی چه رنگی کنی؟ استاد گفت سبز عیسی بان دست کشید و آن لباس سبز شده را باستاد داد. سپس لباس دیگری را دراورد و پرسید این لباس را میخواست چه رنگی کنی؟ استاد گفت قرمز. عیسی آن لباس را قرمز شده باستاد داد. پس این یک خمی بود باسم بیرنگی. این خم بیرنگی که حضرت عیسی درست کرده بود همه رنگهای مختلف را در خودش بیرنگ میکرد. اصلا در عرفان یک رنگی یعنی بیرنگی. استاد تعجب کردو از او پرسید چگونه این کار را کردی؟ عیسی گفت همه لباسها را دوباره بمن بده. عیسی لبسها را دوباره بخم ریخت و همه لباسها یک رنگ شدند. مولانا با این مثال میخواهد یکرنگی بین مردم و وحدت بین آنها را مجسم کند. این خم عیسی است  دنیا رنگارنگ است پر از چیزهای مختلف الرنگ و وقتی در خم دلتان میبرید این خم دل شما باید طوری باشد که همه اینها باهم یکی شوند. شعارهای فرقه های مختلف که در میان جوامع آدمیان است مبداء و منشع آنها در واقع یکیست. منظور مولانا در این بیت اینکه میگوید این وزیر نیرنگ بازهیچ بوئی از یکرنگی حضرت عیسی نبرده بود. این یکرنگی یعنی یکتا بینی و با طبیعت و سرشت وحدت گرای حضرت عیسی اصلا انسی نگرفته بود آشنا نبود و صفای حضرت عیسی را نمیدانست که چیست. و بهمین خاطر فکر میکرد که میتواند همه را بجان یکدیگر بیاندازد و در واقع انداخت. اما اگر که آنها میدانستند که اختلافات مابین ادیان بی اساس است این اختلافات و تعصبات خودشان را رها میکردند و همه میرفتند بسوی یکرنگی و عالم وحدت. مولانا تکیه زیاد روی یکرنگی داشته و میگوید: 

502               نیست یکرنگی از او خیزد ملال        بل مــثــال مــاهی و آب ذلال    

برعکس کسانیکه میگویند اگر دنیای ما پر از یک رنگی بود ملال آور میشد. میگوید خیر و اینطور نیست و برای انسانهائیکه روشن اندیش هستند یکرنگی ملال انگیز نیست یکرنگی, زندگی بخش هم هست. بل یعنی بلکه اگر بماهی در آب نگاه کنید در یک محیط یکرنگ آب زندگی خوب و دلچسبی دارد و حتی اگر از آب بیرونش آوری آنوقت ملول میشود. نتیجه اینکه این ماهی در دنیای بیرنگ و یا یکرنگ خودش بسیار خوب هم زندگی میکند. و ما هم میتوانیم در زندگی خودمان و اندیشه های خودمان یکرنگی داشته باشیم بدون اینکه ملال انگیز باشد و بعد ادامه میدهد 

503        گرچه در خشکی هزاران رنگهاست      ماهیان را با یوبوست جنگهاست

یوبوست یعنی خشکی. خشکی یعنی جهان هستی ما. میگوید اگرچه در دنیای مادی ما هزاران چیزهای مختلف با رنگهای مختلف وجود دارد و بهمراه تنوع واختلاف و جنگها, ولی این پیامبرانی که آمده اند همه ماهیان دریای وحدت و یکرنگی هستند. ماهیانی هستند که حتی با آن خشکی رنگارنگی که خیلی هم خوشآیند هست جنگها دارند و این دنیای رنگارنگ توجه آنها را جلب نمیکند. مولانا خداوند را و وحدت الهی را بدریا تشبیه میکند و پیغمبران و انسانهای کامل را به ماهی و من چاره ای ندارم که حرفهایم را بمردم روشن کنم و توضیح بدهم.

504           کیست ماهی چیست دریا در مَثل           تا بدان مانَــد مَلِک  عَزّو جَلّ

مَلِک یعنی پادشاه عالم هستی وآن خداوند است. عزّو جَلّ یعنی با عزت و جلالت. میگوید من اجبارا گفتم که این پیامبران مثل ماهی در دریای وحدت الهی شناورهستند من چاره ای نداشتم وگرنه ماهی کیه و دریا چیه من کیم که خداوند بزرگواروشکوهمند را تشبیه بکنم به دریا و پیامبران را به ماهی. این اصلا قابل تشبیه نیست و من فقط برای تجسم دارم اینکار را میکنم برای اینکه بلکه با این مثالها خواننده یا شنوند بیشتر متوجه گردند

505          صد هزاران بحر و ماهی در وجود          سَجده آرد پیشِ آن اکرام وجود

در وجود یعنی عالم هستسی. اکرام وجود اشاره به خداوند کریم و بخشنده است و جود بمعنی بخشش است. در دنبال بیت قبل میگوید در جهان هستی صدها هزار دریا و ماهی که شما بچشمتان میبینید در برابر آن خداوندِ بزرگوارِصاحبِ کرم و شکوه سر سجده فرود میاورند. پس اگر من تشبیه بدریا و ماهی کردم چاره ای نداشتم و مرا ببخشید و فقط برای تجسم این کار را کردم.

506          چند باران عــطا بــاران شده          تا بدان  آن بحر دُور افشان شده

کلمه چند در اینجا علامت سوال را ندارد و یعنی چقدرزیاد. عطا باران یعنی باران بخشش خداوند. باران دوم که در آخر مصراع اول میآید یعنی بارانی که در حال باریدن است. دورّ یعنی مروارید. اشاره است به یک باور قدیمی که ارسطو آورد. ارسطو فکر میکرد وقتیکه در اواخر زمستان باران میبارد صدف ها از عمق دریا به سطح دریا میایند و صدفهای خودشان را باز میکنند و چند قطره باران در داخل صدفها ریخته میشود و بعد این صدفها به پائین دریا میروند و پس از مدتی ان بارانهای داخل این صدفها به مروارید تبدیل میشوند. البته الان به غلط بودن این فرضیه پی برده اند. در هر حال دنباله بیت قبل میگوید که چقدر باید این قطرات باران بخشش عطای خداوندی از بارگاه خداباریدن کرده باشد که این دریای باین بزرگی پر از گنجینه های مروارید شده و این یک بخشش خداست.

507          چنـد خورشــیــد کرم افـــروخــتــه          تا که ابرو بــحــر جود آمــوخته این چند هم یعنی چقدر زیاد. دنباله بیت قبل میگوید این بخشش خداوند مثل خورشید است خورشیدی که دارد نورش بهمه جا میتابد. چقدر این نور بخشش خداوندی تابیدن گرفته باشدتا این آبها بخار شود . ابرها را تشکیل دهد و این ابر ها ببارند و مردم از آن بارانیکه آمده استفاده کنند و بهره ببرند. این جود و سخاوت خداوند است. و چقدر این باران باید ببارد تا این مرواریدها شکل بگیرند. باز مولانا از تمثیل استفاده میکند تا درک آن برای خواننده و یا شنونده آسان شود. دنباله داستان در قسمت هشتم

Loading

19.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت ششم

458             قوم عیسی را بُد اندر دارو گیر              حــاکـــمـــانشان ده امیر و دو امیر

داروگیردراینجا بمعنی حکومت کردن است. البته معانی دیگر هم دارد ولی در اینجابمعنی حکومت کردن است. ده امیر و دو امیر یعنی دوازده امیر.عیسویان دارای دوازده امیر بودند و هر امیری یک عده ای از این عیسویان را هدایت میکرد و آن عده پیروِ امیرانشان بودند. حالا کاری که میکند از ریشه شروع میکند. اول  این دوازده امیر را باشتباه میاندازد وقتی این دوازده امیر باشتباه افتادند سپس پیروان آنها هم قطعا طبیعت میکنند.

459         هــر فـــریــقــی مر امــیــری را تَبَع            بنده کشــته مــیر خود را از طمع

فریق بمعنی یک قبیله بزرگ است. تبع یعنی پیرو. در مصراع دوم میر کوچک شده امیرو طمع هم طمع دنیا. هر دوازده فرقه ای که بودند هرکدام تابع امیر خودشان بودند و طمع اینکه در دنیا زندگی خوبی را دارا باشند بنده و فرمانبردار امیر خودشان بودند. پس باید امیر ها را منحرف کرد.

460            این ده و ایــن دوامــیــر و قومـشــان            گشــته بــنــده آن وزیــر بد نــشــان

بد نشان اینجا دو معنی داردو یک ایهام است. یکی چون بینی و گوشش را بریده بودند بخواست خودش اصولا بد نشان بود ومعنی دیگر آن بد طینت و بد خواه دیگران. این دوازده امیر بهمراه پیروانشان کلا تابع وزیر مکار شده بودند و باو اعتماد داشتند و رفتار او را سر مشق قرار میدادند و هرچه را میگفت با گوش جان میپذیرفتند و با دل و جان عمل میکردند.

461           اعــتــمــادِ جــمــله بر گــفــتــار او              اقــتـــدای  جـــمـــله بــر رفتــار او

اقتدا یعنی پیروی کردن و تقلید. مثلا مسلمانان وقتی میخواهند در مسجد نماز بخوانند یک پیش نماز دارند این پیش نماز نمازرا میخواند ودیگران باو اقتدا میکنند یعنی هر کاری که او میکند بقیه مردم هم میکنند

درست مثل او همان کار را انجام و یا تقلید میکنند بدون اینکه حرفی آهسته یا بلند بگویند. حرفها را آن پیش نماز میگوید. حالا چرا اینکار را میکنند برای اینکه صد در صد بآن پیش نماز اطمینان دارند. این عیسویان هم اقتدا میکردند بوزیر مکار و هرچه امر میکرد همان بود و امیران عمل میکردند.

462            پیش او در وقــت و ســاعت هــر امیر            جان بدادی گر بدو گــفتــی  بمیر

در وقت و ساعت یعنی در همه زمانها. اطاعت امیران از این وزیر طوری بود که هرلحظه و هر موقع و هرجا این وزیر میگفت بمیر او فورا میمرد.

463             ســاخــت طومــاری بــنــام هر یکی             نقش هر طومار دیگر مَســلَــکی

وزیر مکار وقتی همه عیسویان را مطیع و رام خودش دید شروع کرد به در هم آمیختن کلمات و مفاهیم و عبارات فلسفی و مذهبی و یک طومار درست کرد. آمد و دوازده طومار درست کرد و دستورات دین مسیح را روی آنها نوشت منتها هر طوماری با طومار دیگر فرق داشت در صورتیکه این امیرها فکر میکردند که همه طومارها با هم یکیست در حالیکه بعضی از آنها نه تنها با هم فرق داشت بلکه بعضی از آنها درست متضاد یکدیگر هم بودند.

464         حُــکمـهــای هــر یکــی نوعــی دگر             این خـــلاف آن ز پــایــان تا بســر

زپایان تا بسر یعنی از اول تا آخر.همه مذاهب دارای احکام ودستورات دینی خودشان هستند. این وزیر هم احکامهائی در ارتباط با مسیحیت در این طومارها نوشته بود و مطالب این طومارها همگی در هم آمیخته و بعضی از آنها با هم کاملا خلاف بعضی دیگر بود یعنی بر ضد دیگری بود.

465          در یکی راه ریاضــت را وجُوع             رُکن تــوبه کــرده و شـــرط رجُوع

توجه اینکه مولانا در بسیاری از داستانها شخصیّیتهای داستان را می آفریند ومطالب خودش را بزبان این شخصییتها بیان میکند و این کلمات و سخنانیکه این شخصییتهای داستان  میگویند کلام خود مولاناست که بزبان آنها گذاشته و در اینجا آن عقایدی را که صوفیان مختلف دارند میگیرد و رئوس مطالب و مفاهیم را انتخاب میکند و در این طومارها بزبان وزیر مکار مینویسد. ریاضت یعنی پاکیزه کردن نفس اماره. جوع بمعنی گرسنگی. رکن بمعنی پایه و اساس. رجوع از رجعت و بر گشت و در اینجا بمعنای مراجعه کردن است. در اینجا مراجعه کردن بدرگاه خداوند است. در یکی از این طومارها بعنوان مثال آن ذات تربیت نفس و منزه کردن نفس اماره یا ریاضت باطن را توبه دانسته است. یعنی اول کاری را که باید بکنی توبه است بعد بایستی که روزه داری مکررو طولانی بکنی و گرسنگی بخوری این گرسنگی فضیلت و پاک شدن نفس اماره بشما میدهد و مقبول درگاه الهی میشوید  بعد بدرگاه خداوند رجوع بکنید و قبل از رجوع باید این مقدمات را انجام بدهید. بطور کلی باید توجه داشته باشید که نیایش کننده در هر مذهبی باید پاک و منظه باشد در ظاهر و در بطن هم نیتش و قلبش باید طیب و طاهر باشد و آن چیزی که پاکی بیرونی و درونی را ایجاب میکند آن ریاضت است.

466           در یکــی گفته ریاضت سود نیست            اندر این ره مَخلَصی جز جود نیست

مخلص یعنی راه خلاصی.جود بمعنی بخشش. در یکی از طومارها نوشت که راه بخدا نزدیک شدن اینکه نفس اماره تان را تربیت کنید و ریاضت بکشید و روزه داری بکنید و در یک طوار دیگری نوشته که این ریاضت اصلا بی فایده است و ریاضت نباید بکشید. اندر این ره یعنی راه رسیدن بخدا هیچ راه خلاص و رهائی جز بخشش وجود ندارد.بایستی که مالتان را ببخشید و بفقرا از مالتان بدهید. و روزه گرفتن و ریاضت کشیدن هیچ فایده ندارد.

467         در یکی گفته که  جوع وجُودِ تو              شرِک باشـــد از تــو بــا مــعـبــود تو

معبود تو یعنی کسیکه باو عبادت میکنی. در طومار دیگری گفته بود که اگرریاضت و گرسنگی و بخشندگی و جود هم داشته باشی اینها باز هیچ سودی ندارد زیرا این کارها را خودتان انجام میدهید و از خودتان ناشی شده و از خدا ناشی نشده بنا براین بایست فقط و فقط خدا را در نظر بیاورید و هیچ کار دیگر لازم نیست که انجام دهید. اگر بیائید و جود و بخشش کنید این برای خدا شریک قائل شدن است یعنی اینکه شما دارید همان کاری را میکنید که خود خدا هم میخواهد بکند بنابراین شما بخدای خود شرک ورزیده ای. در مصرع دوم میگوید تو باید فقط خدا را عامل توانا و قادربرای هرکاری بدانی و باوتوکل کنی و هیچ کار دیگری لازم نیست که انجام دهی.

468           جز تـوکـل  جـز که تســلــیمِ تمام             در غم و راحت همــه مــکــرست و دام

در یک طومار دیگر گفت اگر توکل نکنی هیچ فایده ای ندارد. هر کاری که غیر از توکل بکنی چه موقعیکه غمگین هستی و چه موقعیکه خوشحالی و چه داری و چه وقتیکه نداری در هر حال باید توکل کنی وهر چیز دیگری جز توکل دامی ست که پایت را گذاشتی در این دام وبقیه اش هم مکر و حیله خود شما ست.

469          در یکـی گـفـته که واجب خدمت است          ورنــه انـدیشــه تــوکــل تُهمَت است

خدمت عبارتست از سرمایه گذاران یک گروهی به پیشگاه و یا مذهب یا خدای خودشان. وقتی شخصی دارد پیروی از دستورات خداوند میکند میگویند دارد خدمت میکند. درعرفان خدمت کردن معانی گسترده تری دیگر هم دارد. مثلا اگرسعی کنید تکبرو خود پسندی و خودبینی را از خودتان دور کنید این را خدمت کردن. برای ا ینست که پیشوایان این صوفیان آنها را وادار میکنند که مثلا این خانقاه را جاروب کنی و یا لباسها را تو باید بشوری و کارهای مشابه که تکبر و منم این صوفیان از بین برود. اینهم بان خدمت میگویند. در مصراع اول این خدمت شامل همه این چیزهائی که گفته شد میشود. صوفیان این خدمت کردن را جهاد نفس و جهاد اکبر نام گذاشته اند. جهاد یعنی جنگیدن و جنگیدن با دشمن را جهاد اصغر یعنی کوچک و جهاد با نفس اماره جهاد اکبر یعنی بزرگتر مینامند. حالا مولانا میگوید که این وزیر در یک طوماردیگرمینویسد که راه رسیدن و رستگاری بخداوند توکل نیست ولی خدمت هست و اگر توکل کنی بخدا تهمت زده ای و اصلا نباید تو کل کنی.

470            در یکی گفته که امر و نهی هاست            بهر کردن نیست شرح عجز ماست

در یک طومار دیگری نوشته بود که خداوند دستور داده بود که چه کارهائی بکنید و چه کارهائی نکنید ای عیسویان شما باید امر و نهی بکنید. امر یعنی وادار بکاری کردن و نهی یعنی وادار بجلوگیری از کاری کردن. و اضافه کرده که این امرها و نهی ها برای این نیست که شما فلان کار را بکنید و یا نکنید و برای اینست که شما ببینید که چقدر عاجز هستید. در مصراع دوم میگوید اینها همه برای شرح عجز ماست. برای اینکه اگر بشر عجز نداشت قـــیّــم هم لازم نداشت که باو امر و نهی کند و اینها همه نظرهای شخصیتهای صوفیان مختلف است. وزیر در این طومار میگوید توجه بکنید بحرف من و نتیجه بگیرید که چقدر عاجز هستید و خودتان قادر بکنترل خودتان نیستید و باید این امر و نهی ها بشما بشود درست مثل کودکی که بدون کمک اولیاء خود نمیتواند بخودش برسد.

471         تا که عجز خــود بـبـیـنـیـم انـدر آن              قدرت حــق را بــدانـیــم آن زمـــان

این امر ونهی ها را توجه کنیم و در یابیم که چقدر عاجزیم و در مقابلش ببینیم که خداوند چقدر قادر است اگر ما نا توانیم او چقدر تواناست هرچه که به عجز وناتوانی خودمان پی ببریم به قدرت و توانائی او بیشترپی میبریم. این بحث مکتب جبر است که در جای خودش بان رسیدگی خواهیم کرد.

472         در یکی گــفتــه که عجز خود نــبــین            کفر نـعــمت کردنست آن عـجــز هین

در بیت قبلی گفت که اینها همه برای این است که تو بفهمی چقدر عاجزی. دراینجا میگوید نه تو اصلا بعجز خودت نگاه مکن. اگر بعجز خودت نگاه کنی این نا سپاسی و کفران نعمت است. خداوند توانائی بتو داده و فهم ودرک داده شعور داده وسیله داده و اینها همه نعمت است. اگر با وجود این نعمت ها بگوئی من ناتوانم کفران این نعمتها را کرده ای. برای اینکه این قدرت و توانائی که خداوند بما داده اصلا جزئی از قدرت خودش و یکی از توانائی های خودش است که بما واگذار کرده است

473        قدرت خود بین که این قدرت از اوست            قذرت تو نــعــمتِ او دان که هوســت

در آخر مصراع دوم کلمه هو کوچک شده هوه است و اشاره بحق است. بقدرتیکه در وجودت هست نگاه کن و این قدرت جزئی از قدرت اوست( خداوند). قدرتی که در وجود خودت میبینی قدرت خداوند و این را قدرت او بدان.مولانا در سه بیت قبل به عجز انسان و در دو بیت اخیر به قدرت انسان اشاره میکند. کاملا اینها متضاد همدیگر است. در این چهار بیت اخیر که ملاحظه میکنید که یک حد وسط نتیجه میگیرد نه اینکه کاملاجبراست و نه اینکه کاملا اختیار است چیزی بین این دو تاست.

474       در یکی گــفـتــه کـــز این دو بر گــذر            بت بود هــــر چــه بگنـــجد در نــظر

نظر اینجا بمعنی فکر و اندیشه است. بگنجد در نظر یعنی در فکر ره یابد و باندیشه تو برسد. از دیدگاه عرفانی هر موضوع که قابل حس و درک عقلانی باشد و بتوانید درکش کنید آنوقت بفکر راه پیدا میکند و وقتی بفکر راه پیدا کرد خاطر انسان بدان متوجه میشود و وقتی بخاطرانسان بدان متوجه شد انوقت شخص تمام توجهش بسوی خودش است.بمحض اینکه شخص به خودش متکی میشود چه بسا در این راه اشتباه میکند. بایستی از خویشتن خود در گذشت و بخود تکیه نکرد. بفکر خود و نظر خود تکیه نکرد و همیشه این نظر را در معرض خطر دید. انسان پنج دستگاه گیرند دارد. چشم و گوش وپوست و بینی و زبان. اینها همیشه در حال خطا هستند. خطای باصره است خطای لامسه است خطای شنوائی هست و خطای چشم خطای چشائی هست. اینها همیشه در حال خطا هستند کسی نمیتواند به این حسها تکیه کند و بگوید بعقل من انطور درست است. اگر تکیه کند بمنظله شرک است. در یکی از این طومارها گفته بود که از این توانائی خودت واز ناتوانی خودت بگذر چون این دوتا هردو ممکن است اشتباه کنند. وقتی لازم است که نظر بدهید باید من خودت را کنار بگذاری. بمحض اینکه بگوئی من نظرم اینست اولین و بزرگترین اشتباه را مرتکب شده ای. اصلا منی نباید وجود داشته باشد تا بتواند آنچه نور حقیقت هست را بتاباند و این زمانی ممکن میشود که من یا منیت وجود نداشته باشد.کسیکه در وجودش منیت وجود دارد او هنوزبه هفت شهرعشق نرسیده و بفناء فنلاه نرسیده و این شخص بجائی میرسد که حالت شرک و بت پرستی پیدا میکند. مولانا میگوید حتی دعا کردن هم در حالتی شرک حساب میشود برای اینکه شما ایستاده ای و دارید خدای خودتان را ستایش میکنید شما دو چیز بنظرتان میآید یکی خودتان و دیگری خداوند. در واقع میگوئید خدایا من هستم دارم تو را ستایش میکنم و این شرک حساب میشود.

475         در یکی گــفــتــه مکُش این شمع را             کــیــن نظــر چون شمع آمد جــمع را

شمع اینجا شمع اندیشه است. کین یعنی که این نظر. کلمه جمع را یعنی همه کسانیکه. قوای جسمانی و نیروی فکری بشریک وسیله هائی هستند که بشر بکمک این وسیله ها قادر هست که بمقاصد و نیتهای خودش تحقق ببخشد. هم قوای جسمانی و هم قوای فکری. حالا کسیکه میخواهد در راه طریقت قدم بردارد باید قوای جسمانی و مغزی و فکری خودش را در نظر بگیرد و از آنها کمک بگیرد زیرا این دو نیرو(جسمانی و فکری) باهم مانند شمعی ست که این راه رفتن به طریقت را روشن میکند. در مصراع اول میگوید این شمع را نکش یعنی خاموشش مکن و اگر خاموش کنی آنوقت راهت تاریک میشود و تو راه را گم میکنی و اشتباه میکنی پس بایستی که اندیشه و نظر و قوای جسمی را داشته باشی تا بتوانی بسوی حقیقت برسی. ولی وقتی که در راه طریقت پیشرفت میکنی و بمقامات بلا تر و بالاتر میرسی دیگر اندیشه شما کار نمیکند برای اینکه اندیشه شما مربوط بدنیای مادیست ولی شما دارید در طریقت بسوی خدا میروید خدا یک چیز ماوراء الطبیعه است ولی دنیا یک چیز فیزیکیست و چون میخواهید بدنیای متا فیزیک برسید نمیتوانید آخر سرفقط بوسیله عوامل فیزیکی به متا فیزیک برسید. از اینجا ببعد شما باید با نور حق جلو بروید ودرِ دنیای کشف و شهود برایتان و برویتان باز میشود.

476         از نظر چون بــگـــذری و از خیال            کشـتـه باشـــی نیمشب  شـمـع وصــال

نظر اندیشه است. اگر کسی اندیشه و خیال  را کنار بگذارد درست مثل اینست که در نیمه شب تاریک که رهسپار خانه یارش است وبا راهنمای شمعی در تلاش است که بمقصد برسد بمقصد نرسیده این شمع راهنما را خاموش کرده باشد. این یار, یار اذلی یعنی خداست و برای قدم گذاشتن در این راه باید راهت روشن باشد و هنوز بجائی نرسیده ای که بتوانی با نور خداوند حرکت کنی و لذا باید این شمع فیزیکی باشد و روشن هم باشد تا تُویِ رونده این راه بتوانی این سفرطولانی را طی کنی و نباید وسط راه این شمع را بکشی و یا خاموش کنی. در اول راه باید با شمع اندیشه و خیال حرکت را شروع کنی و رفته  رفته که جلوتر وجلوتر میروی بتدریج این شمع خودش خاموشتر و خاموشتر میشود و همزمان نور دلت روشنتر و روشنتر میشود و بلاخره بجائی میرسی که نور خدائی در راهت کاملا روشن میشود و انوفت (ینظور بنورالاه )خواهی شد یعنی نظر میکنی و نور خداوند جلوی تو را روشن میکند و دیگر این نور الهی ست که راهنمای تو خواهد بود.

477         در یکی گــفـــته بــکــش باکی مدار           تا عــوض بــیــنی نـظر را صـد هزار

در بیت قبل گفت این شمع راهت را خاموش نکن زیرا برای اول راهت لازم است ولی در این بیت میگوید بکش این شمع را و هیچ باکی و نگرانی نداشته باش و اصلا تو شمع احتیاج نداری و بدردت نمیخورد. اصلا تو این شمع را اگر خاموش کنی خواهی دید که صد ها هزار نظر دیگر برایت پیدا میشود و هیچ دغدغه خاطر بخود راه نده و بدون اطلاف وقت این شمع اندیشه و خیال وعقل و فکرخودت را خاموش کن تا هرچه زودتر صد هزار نور و اندیشه جدید برایت روشن شود.

478         که ز کـشـتن شـمـع جان افزون شود          لــیــلـی ات از صبر تو مـنجنون شود

لیلی یعنی عاشق و مجنون یعنی معشوق. میگوید همینکه شمع نظر و بحث واستدلال و فکرت را خاموش کردی شمع جانت افروخته میشود و روشن تر میشود ومحبوب ومعشوقت عاشق تو میشود. اگر عاشق خداوندی انوقت خدا عاشق تو میشود پس این شمع را خاموشش کن. توجه اینکه این دوتا بیت آخری مخضوض انسانهای ویژه ایست برای هرکسی نیست و برای انسانهای کامل است و آنهائی که واصلان بحق هستند یعنی بحق رسیده اند قطره هائی هستند که بدریا رسیده اند آنوقت شمع نظر را میشود خاموش کرد نه در اول کار. وقتی من قطره ای هستم و میخواهم بدریائی بپیوندم راه بدریا رسیدن را بلد نیستم پس یک نور افکنی لازم دارم که راه بدریا را بمن نشان بدهد و آن فکر و اندیشه من و عقل من است که باید اینکار را بکند ولی اینکه میگوید این شمع را بکش درست است ولی آخر سر بکش و نه حالا اول کار. اگر این شمع را اول کارخاموش نکردی آنوقت معشوق تو عاشق تو میشود و یا لیلی تو مجنون تو میشود.

479        ترک دنیا هرک کرد اززهـد خویش           پــیـش آمد پــیــشِ او دنــیـــا و بیش

مفهوم این بیت اینست که اگر یک کسی ترک هوسهای فساد آفرین این دنیا بکند معنیش این نیست که بروی و تارک دنیا بشوی. اصلا تارک دنیا بودن یک نوع کفر است. ترک دنیا کردن در این بیت یعنی ترک شهوتها و خواسته های فساد آفرین دنیا را ترک کن و وقتی ترک کردی آنوقت دنیا بطرف تو میآید اصلا دنیا مثل سایه است. وقتی تو تند بروی سایه هم جلوی تو همچنان میرود و هرچه هم تند بری سایت هم بهمان تندی با تو میآید و اصلا باین سایه نمیرسی. حالاهمان مسیر را برگرد و میبینی حالا سایه دنبال تو میآید. وقتی بعقب برگردی خواهی دید که حالا دنیا دنبال تو میآید

480        در یکی گـفـته که  آنچـت داد حق            بر تــو شیــرین کرد در ایجاد حق

انچت یعنی آنچه تو را. ایجاد یعنی آفرینش.  در یکی دیگر از این طومارها نوشته که خداوند در تواستعداد و آمادگیهائی بخشیده و اینها خواست خلقت طبیعی توست. در نهاد همه ما این استعدادها و آمادگیها هست و این جزء خلقت ماست منتها بعضی وقتها ما ازآنها استفاده نمیکنیم و یا آنها را بیمار میکنیم و یا خراب و افسرده میکنیم. باید بدانی که خداوند اینهمه نعمتِ فهم و درک داده و این نعمت را بر تو شیرین و گوارا کرده و اگر تو قدر این استعدادها را ندانی تو کفر نعمت کرده ای.

481            بر تو آسان کرد و خوش آنرا بگیر            خویشتن را در میفکن در زحــیــر

آن را بگیر یعنی آن را با میل و رغبت قبول کن. زحیر یعنی رنج و بد بختی.  میگوید هرچه خداوند بتو داده آنها را بر تو شیرین کرده. قدر آنها را بدان و با میل قبولشان کن و خودت را بیهوده در مشقت و رنج قرار مده. اگر میخواهی بیشتر بتو بدهد باید آنجه را که داده قدرش را بیشتر بدانی. شکر نعمت نعمتت افزون کند  و  کفر نعمت از کَفت بیرون کند.

482           در یکی گفته که  بگزار آنِ خَود             کــان قــبــولِ طبع تو ردّ است و بد

در یکی از طوماره گفته که تو از طبیعت خودت پیروی کن. در یکی دیگر از طومارها گفته که آنچه طبیعت تو اقتضا میکند زشت است و اینها که تو خوشت میآید مردود است و موررد قبول نیست و از اینها بگزر. بعضی از صوفیان میگویند که اگر بمیل و خواسته خودمون عمل کنیم داریم اشتباه میکنیم چون انسان گرایشش بسوی زشتی هاست و همیشه به زشتی ها تمایل دارد. آنهائی هم که تبه کار شدند بسوی این زشتی های طبع درونشان گرویدند. در یک طومار این را نوشته و در طومار دیگر نوشته اینها نعمتهای خداست چیزهائی که در طبیعت وجود دارد و توقدر اینها را بدان و شکرگذار باش. این دوتا راه مختلف است.

483          راهــهــای مخــتلف آسان شــدست             هر یکی را ملّتی چون جان شدست

ملت بمعنی آئین کیش و مذهب و در اینجا بمعنی کشور و یا دسته و گروه نیست. میگوید هر یک از راهائی که مذاهب گوناگون دارند برای پیروان خودشان آسان است برای اینکه آنها خو گرفته اند و عادت کرده اند و مثل جان این مذهب خودشان را عزیز میدانند. در هر مذهبی که باشند زیرا جوری خو گرفته اند که آنچه مذهب میگوید با طبع آنها سازگار است. بعد مولانا درطومارهای آینده سعی میکند که دنباله طومار ها را شرح بدهد بحث میکند که درست است که در این مذاهب مردم برای آئینهای خودشان جان میدهند و درست هم هست در این کلمه جان دادن خیلی بحث زیاد است. در آن کلمه که جان میدهند برای مذهبشان یک حالت تعصب پیش میاورد یعنی این راها بنظر راهای مختلف است ولی در واقعیت همه راها یکی است و همه بیکجا ختم میشوند و این توئی که این راه ها را مختلف میبینی. تو  برای اینکه تعصب پیدا کردی میگوئی که این راه من درست است و راه او غلط است اگر اینطور باشد تعصب است. آنوقت بایستی اصل مطلب و حدف را در نظر گرفت. مقصد یکیست و یکی میخواهد از دست راست برود و دیگری میخواهد از دست چپ برود. همه دارای یک هدف و بروی یک سمت پیش میروند. یکی راهی را انتخواب کرده که پدرش میرفته و دیگری هم راهی رفته که پدر او میرفته و در اینمورد جائی برای تعصب نیست که با هم جنگ و بحث و قیل و قال کنند و نفاق و جدائی بین همدیگر بجای صلح وصفا برقرار کنند. معبود ما یکیست و معشوق ما یکیست رفتن بسوی معشوق برای همه ما یکیست. فقط ما هر کدام راه هائی که برای رسیدن به مقصد انتخواب کردیم باهم فرق دارد و هرکسی راه خودش را انتخواب کرده این مهم نیست که از چه راهی برویم ومهم اینست که بکجا میرویم..

دنباله این داستان در قسمت هفتم

Loading

18.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت پنجم

در قسمت چهارم باینجا رسید که این پادشاه یهود که میخواست بکلی عیسویان را براندازی کند در اثر داشتن تعصب بود وشرح مبسوطی دربد بودن تعصب را در هر کاری در هر دینی و در هر مذهب و آئینی داشتیم. وزیر این پادشاه هم که بد تر از خودش متعصب بود در دین یهود با حیله و تذویر میان عیسویان رفت ودر صدد بود که آنها را بفریبد ودر آنجا با فتنه و تذویر کاری کند که بین آنها اختلاف بیاندازد بطوریکه آنها خودشان بجان یکدیگربیافتند و همدیگر را بکشند. تا اینجا پیام مولانا این بود که کسانیکه خودشان را بنام دین رهبر و پیشوا و راهنما معرفی میکنند باید دقت کرد و با عجله روی آنها قضاوت نکرد وزود مرید آنها نشد تا اینکه خوب آنها را شناخت و بعد پیرو آنها شد و گرنه ممکن است که وقتی بفهمیم که آنها ما را فریب داده اند که کار از کار گذشته باشد و دیگر پشیمانی سودی نداشته باشد. مولانا باز در ضمن نصایح اخلاقی که میکرد متذکر شد که این وزیر و این شاه از حسادت بود که بعیسویان میورزیدند و شرح مفصلی از بدی حسادت بیان کرد. وی گفت حسد باعث میشود که حتی با خودش وارد جنگ شود و سعادت را از خودش بگیرد و لذا در راه رفتن بسوی خدا هیچ گردنه و هیچ راه صعب العبوری بد تر ازحسودی نیست و هرکس که باحسودی در این راه مشگل قدم بردارد حتما بدره و پرتگاه سقوط خواهد کرد و اضافه کرد که خوشا بحال کسانیکه حسد در وجودشان نیست. بعد گفت که اصولا انسان بگونه ای آفریده شده که وجودش خانه حسد است وحسادت میاید و در وجودش خانه میکند و ممکن است خودش متوجه نباشد یعنی حسد میآید و در وجودش و لانه گزینی میکند و بعد نه تنها خود آن شخص را بلکه تمام خاندانش را بهم میریزد. وقتی خوب به سخنان مولانا دقت کنیم می بینیم که این حسادت مادربسیاری ازصفات و کارهای فساد آفرین زشت است و چقدرخانواده ها را بهم زده وچقدر قتل و غارت ایجاد کرده و چقدر کینه و نفرت بوجود آورده و بد تر از همه اینها چقدر خودش را آذرده و روان خودش را در رنج و عذاب قرار داده برای اینکه حسادت یک بیماری کاملا روانیست و بایستی هر کسی خودش را بر رسی کند و ببیند که آیا این حسادت را دارد یا ندارد و آن وقت شرافت مندانه قضاوت کند که دارم یا ندارم نه اینکه از روی تعصب و اگر میبیند که نشانهائی از حسد دارد کوشش کند که آنها را از خانه وجودش بیرون کند. مولانا گفت که همانگونه که خداوند به حضرت ابراهیم و اسحاق گفت که این بتها را از خانه من بیرون کنید شما هم این بتها را از خانه دلتان بیرون کنید.  کعبه واقعی دل شماست و آن کعبه ایکه به زیارتش میروید از خشت و گل است و کعبه واقعی دل است و آن دل است که جایگاه خداوند است و در آنجا حقیقت پیدا میشود. اینست که خداوند خودش گفت که من با همه عظمتم در کل عالم هستی نمیگنجم ولی در قلب یک انسان باورمند میگنجم. بنابراین اگر این خانه دل پاک نشده باشد اززشتیها دیگر آنجا جای خدا نیست ونور خداوند در آنجا تجلی پیدا نمیکند و قوانین خدا آنجا اجرا نمیشود. این بتها چه چیزهائی هستند که از خانه دل بدور اندازیم؟ آنها مثل حسادت وکینه وبدبینی و انتقام و خشم  شهوت. اینها همه بت هستند که باید در خانه دل شکسته شوند و بدور ریخته شوند. دیو چو بیرون رود فرشته درآید آنوقت تجلیّات حقیقت خداوند را در دل خودمان پیدا کنیم. بعد مولانا متذکر شد که اگر بکسی حسد میورزید که او خودش حسود نیست و یا با کسی ریاکاری و مکر و حیله میکنید که خودش ریا کاری ومکروحیله ندارد این زشت ترین کارها و  سیاه ترین روزها در آینده منتظر شما خواهد بود و بلاخره در آخر سر گفت که کسانی هستند که بکلی خانه دلشان پاک از حسد است و این افراد درتار و پود جامعه ای که زندگانی میکنیم هستند با کمی توجه  میتوانید مشاهده کنید. و وقتی آنها را شناختید آنوقت خاک کف پای آنها بشوید و خاک بر سر حسد کنید. یعنی چی خاک بر سر حسد کنید؟ یعنی حسد را بیقدر و بی ارزش و بی اعتبار بدانید. و حالا دنباله آن:

437             آن وزیرک از حــســد بودش نژاد            تا بـبـا طــل گوش و بینی باد داد

این که آخر کلمه وزیرک آمده برای تحقیر و کوچک کردن است. بباطل گوش و بینی باد داد یعنی بنا حق و اندیشه نا درست. آن وزیری که آنقدر در مکر و حیله بود که حاضر شد دست و بینی خود را از دست بدهد او بد ذات بود و این ذاتی که مولانا میگوید بمعنی ریشه و اصل و ذات وسرشت و نهاد است. نهاد و طبیعت و سرشتش اصولا از حسد بود. اولین زیانی که نسیبش شد این بود که باعث شد بخواست خودش دست و گوش خودش را از دست بدهد وبینیش چاک بخورد.

438           بر امــیــدِ آنکِ از نــیـشِ حَســــد            زهر او در جــان مســکــینــان رسد

در اینجا مولانا حسد را مثل یک عقرب گزنده وسمی بشمار میاورد که کیسه زهرش پر شده از سم حسد و این وزیر مکار پر شده بود از حسد بامید آنکه نیش بزند بجان مسکینان. مسکینان بمعنی بیچارگان عیسوی. و آنها را مسموم کند و از بین ببرد.

439         هرکسی کــو از حســد بــیـنی کَند             خویشتن بی گــوش و بی بـیـنی کُند

بینی کَند یعنی بینی خودش را بر کَند یا چاک بدهد. هر کسی که از حسد بینی خودش را چاک بدهد در واقعیّت این فرد حسود گوش درونی و گوش ضمیرو گوش باطنی خودش را از دست داده است بعلت غرضِ حسادتی که دارد. درست است که مولانا در داستان میگوید دست و گوش بدنی خودش را از دست داده ولی منظور اصلی مولانا گوش دل است که از دست میرود. بنا بر این وقتی گوش دل وجود نداشته باشد لذا پیام دل را هم نمیشنود و همچنین وقتی چشم دل نباشد آنوقت حقیقت دل را هم نمیتواند ببیند و بنابراین از پیام معرفت و معنویت و شناخت حقیقت دور میماند. در نتیجه او قوای معنوی و قوای روحی خودش را هم از بین میبرد. این چیز کوچک و بی اهمیّتی نیست بسیار خطرناک وزننده است. این قوای دماغی شخص را ضعیف میکند و بینش و بصیرت را از شخص میگیرد و بخاطر همین است که نمیتواند حقیقت را ببیند و بخاطر همین است که بیکی که حسادت میورزد و نمیتواند حقیقت را در او ببیند از او بدیگران بد گوئی میکند و دروغگو شود و فتنه انگیز وآتش افروز شود و جنگ بین افراد شود و علاوه بر روشن کردن آتش در این دنیا خودش هم در آتش حسد خواهد سوخت. سعدی میگوید:

               توانم آنکه نیازارم اندرون کسی            حسود را چکنم کو برنج خویش در است

او خودش مشغول خودآزاریست ومن کاری با او ندارم و اذیت نمیکنم.

440        بــیــنی آن بــاشد که او بوئی برد            بوی  او را جــانب کــویــی بـَـــــرد

مولانا میخواهد در مورد بینی تو ضیح بدهد که این بینی سَر نیست بلکه بینی باطن است. در مصراع دوم که میگوید بوی  او را اشاره است به بینی. میدانید که بینی یکی از اعضاء بدن است و کارش استشمام کردن است و وقتی چیزی را بو میکند متوجه میشود که بو بکدام طرف است و صاحب خود را بان طرف میبرد. در واقع بینی مورد نظر مولانا بویایی و شامّه معنویست. این بینی میتواند دریافت عمیق معنویّت بکند و بوی معرفت را درک بکند وکشیده شود بطرف آن معرفت و این اشاره سیمبالیک است وقتی که یعقوب از حضرت یوسف دور ماند و گریه ها کرد تا بلاخره کورشد و یوسف هم پادشاه مصر شد پیراهنش را فرستاد به کنعان که جایگاه پدرش یعقوب بود که چشم یعقوب روشن شود وبداند که او زنده است. مامورین هنوز از دروازه های مصر خارج نشده بودند که یعقوب گفت من بوی یوسف را می شنوم و اطرافیان او گفتند از غصه و رنجی که کشیده اختلال حواس پیدا کرده ولی دیدند پس از چندی پیراهن وارد شد. یا اینکه حضرت محمد در مکه برای اولین بارپیام پیغمبری خودش را ابلاغ کرد شخصی بنام اِونس قرنی در یمن درحالیکه خبری ازش نداشت و نمیدانست اظهار اعلام پییغمبری کرده گفت من بوی حقیقت را از مکه میشنوم. و در همین آن حضرت محمد گفت من بوی حقیقت را از یمن میشنوم. این بو بمعنی نشانه هاست بوهای معنوی و با بینی سَر نمیشد استشمام کرد.

441          هرکه بویش نیست بی بینی بُوَد             بــوی  آن بــوئیـست کان دینی بَد

 دین اینجا بمنظور دین و آئین نیست و بهیچ دینی توجه ندارد. دینی در اینجا یعنی حقیقت چون در همه دینها یک حقیقتی وجود دارد. مولانا میگوید هرکس که آن بوی حقیقت را ندارد مثل اینکه شامه و بینی و درک معرفت را ندارد. بوی معرفت آن بوئیست که انسان را بطرف یک حقیقتی بکشاند همچنانکه بینی وقتی بوئی را استشمام کرد آن شخص بطرف آن بو میرود. اگر آن بو ناخوش آیند بود ناگزیر ازآن دور میشود و بینی معنوی هم آنست که بوی معرفت را درک کند و در واقع دلش آن بوی معرفت را بشنود. بعضی میپرسند وقتی مولانا میگوید که بین شما آدمهای خیلی بی صیرتی وجود دارند پس بهر کسی نباید دست بدهی ای بسا شیطان انسان روئی هست پس نباید داد دست. حالا ما چگونه این نوع انسانهای بی صیرت را بشناسیم که بآنها دست ندهیم؟ باید که آن بوی معنویت را بشناسیم و بینی دل ما بتواند انواع بوها را استشمام کند. وقتی شخصی به یک کسی نگاه میکند چه آشنا و چه غریبه اگرشما بچشمش نگاه کنید میبینید همانطوری که او مشغول صحبت است  صحبت او با شما خوش آینداست و شما میخواهید این مصاحبت ادامه یابد و شما را خوشحال میکند. ولی اگر یکی حقیقت در او نباشد هرچه هم سعی کند که با شما خوب صحبت کند و شما در چشمش نگاه کنید میبینید که آنچه در درون اوست درست مثل آئینه در صورتش و در چشمش ظاهر میشود و هرچه او بیشتر صحبت میکند شما کسل ترو خسته تر می میشوید.چرا اینطور است برای اینکه حقیقتی در گفتار او نیست و چون نیست بدل شما نمینشیند.

442             چونکه بوئی برد و شُکر آن نکرد            کُفر نعــمــت  آمدو بـیـنـیش خَورد

میگوید هر کسی که جوینده است و دنبال حقیقت است و بآن میرسد حقیقتی را از کسی میشنود و شامه اش از بینی دلش آن را بو میکَشد و خوشحالش میکند این بزرگترین نعمت است و این شکر دارد و اگر شکرش را بجا نیاورد کفران نعمت کرده. نعمت هایش لباسهای زرق و برق دارو خانه های سربفلک کشیده و امثال آنها نیست همیشه نعمت چیزهای خوشمزه نیست که بما بدهد که بخوریم. معرفت و معنویت بهترین نعمتهاست که نسیب هرکسی نمیشود. اگر نسیب شما شد و بوائی درون داد انوقت شکرش لازم است وگرنه کفران نعمت کرده. چگونه باید نعمتها را شکر گذار بود؟ شما اگر بمالی رسیدید چگونه شکر آن مال را بجا میاورید؟ آیا اینکه بخدا بگوئید خدایا شکر و بروید دنبال لذتهای دیگر؟ خیر این اصلا شکر کردن نیست. شکر مال تازه رسیده اینست که بدانید همه این مالی که بشما رسیده مال شما نیست. یک قسمت از مال شما بکسانیکه نیاز مند هستندند تعلق دارد. بروید و مال آنها را بدهید انوقت شکر واقعی کرده اید. اگر سیر شدید و دو دست خود را بآسمان بلند کردید و گفتید خدایا شکر این شکر نیست بروید و بیاد گرسنگان بیافتید و اگر وقتی سیر شدید یک لقمه هم به یک گرسنه ایکه نفهمد چه کسی با و لقمه داد بدهید آنوقت شکر کرده اید. و اگر هم به حقیقت دست یافتید این حقیقت را در درون خودتان نگه ندارید و بجویندگان حقیقت الحاق کنید.

443          شــکر کـن مر شــاکران را بنده باش            پیش ایشان مُرده شو پــایــنده باش

شکر نعمتهای معمولی و روز مره بکن. شاکران آنهائی هستند که به حقیقت رسیده اند و شکر این حقیقت را با تلقین و انتقال آن بدیگران دارند شکر بجای میاورند. اینها مردمان بسیار شرافتمندی هستند بنده و فرمانبردار آنها باش. آنچه آنها میگویند مثل مرده عمل کن یعنی از خودت اختیاری نداشته باش برای اینکه پاینده باقی بمانی. ظاهرا مرده ای ولی واقعا پاینده ای. اگر این رسینندگان بحقیقت را یافتی و حقیقت را از آنها دریافتی و لذت آن را بردی و بدیگری منتقل کردی آنوقت شکر یافتن بحقیقت را بجا آوردی. آنها بودند که نور حقیقت را از خورشید حقیقت گرفته اند و بشما داده اند. باید از آنها پیروی کامل کنی.

444         چون وزیر از ره زنی مایــه مساز            خــلق را تـــو برمــیاور از نـمــاز

ره زنی بمعنی دزدی و گمراهیست. مایه اینجا سرمایه است. بر میاور یعنی باز مدار و مانع مشو. نماز هر رازو نیازی که هر باور مندی در هر دین و کیش و آئینی و مذهبی با خداوند خودش میکند و یا با آنکسی که باورش دارد میکند. میگوید که تو مثل آن وزیر مباش که با گمراه کردن مردم برای خودت سرمایه درست کنی و تو مثل آن وزیر مباش که خلق رااز ارتباط گرفتن خدای خودشان با حقیقتی که باور دارند باز بداری

445          ناصح دین گــشـته آن کافــر وزیــر             کرده او از مکر در لُــوزینه  ســیـر

کافر وزیر گفت من عیسویم ولی در ظاهر یهودیم ودر مقابل شاه خودم را یهودی خواندم و شاه فهمید که من در واقع عیسویم. او واقعا نه به یهودی بودن پایبند بود و نه به عیسویت و برای او هیچ فرقی نمیکرد. او نا باور بود و نا باور را کافر مینامند. لوزینه آن حلوائیست که از مغز بادام و گردو وانواع شیرینیها درست میکنند. حالا یکی آمده در این لوز شیرین و خوشمزه یک تکه سیر بد بو را قایم کرده و بخورد مردم میدهد. آن وزیر این کار را میکرد یعنی میگفت ای عیسویان منهم مثل شما عیسویم و اصلا آمده ام دین عیسی راترویج کنم. من حاضر بودم خودم را فدای عیسی بکنم و اگر نکردم حیف بود که این دین ما از دست برود و خواستم بمانم و این دین عیسویت را رونق بدهم. مولانا میگوید او در واقعیت سیر در لوزینه کرده و این حرفهائی که میزد لوزینه بود ولی باطنش و اندیشه اش مثل سیر بود.

446          هرکِ صــاحب ذوق بود از گفت او             لـذّتـی مـیـدیـــد و تـلــخی  جـفـتِ او    

صاحب ذوق یعنی دارای قدرت تشخیص. اصولا ذوق بمعنی تشخیص است. جفت او یعنی همراه او وقتی میگوئید این دوتا را جفت هم کردم یعنی این دوتا را همراه کردم. هر یک از عیسویان که این باصطلاه نصایح و وعده های این وزیر یهودی را میشنیدند آنهائی که صاحب ذوق بودند از گفته هایش لذت میبردند ولی بلا فاصله بعد از آن احساس تلخی میکردند بهمراه آن لذتی که میردند. این مثالیست که اگر کسی حقیقتی در وجودش نیست و با شما صحبت میکند درست است که ظاهرا لذتی بدهد ولی دل شما دارد تلخی احساس ایجاد میکند. نمیدانستند که چرا از حرفهایش لذت میبرند ولی چرا در وجود خودشان احساس تلخی میکنند. از سخنانش لذت میبردند چون رج میگفت کلمات پشت سر هم زیبا و مرتب و روان ثلیث میگفت. مردم همیشه وقتی یک سخنرانی اینطور صحبت میکند خوششان میاید و شیفته او میشدند و لذت میبردند ولی میدیدند از طرفی دارند از این حرفها لذت میبرند و از طرفی دلشان داشت تاریک میشد چون این حرفهای او حقیقتی نداشت.

447             نــکـته ها مــیــگفت او آمــیخــته             در جُـــلابِ قــنـــد زهــری ریــخــته

نکته یعنی حرفهای ظریف و عمیق که فهم آنها اندیشه لا زم دارند و عمیق باید در باره اش اندیشید. جُلاب همان گلاب فارسیست که در زبان عرب چون حرف گ را ندارند بجایش ج گذاشته اند و شده جُلاب. وقتی شربت قند درست میکنند مقداری هم گلاب در آن میریختند. حالا اگر مقداری هم زهر بداخل آن بریزند چون رنگ و مزه ای ندارد پیدا نیست وشخص با لذت و خوشحالی آن را میخورد. ولی در واقع دارد زهر را میخورد. این وزیر اینکار را میکرد و همه کسانیکه میخواهند در پناه دین و پشت دین بنام دین بر مردم سوار بشوند و بمقاصد خودشان برسند اینها مردمانی هستند که بقول مولانا دارند زهر بگلاب میریزند و بخورد مردم میدهند. مولانا میگوید بهوش باشید و گول هر سخن آراسته را نخورید. اگر زهر در شربت قند و گلاب بریزند ما از ظاهر شربت چیزی نمیفهمیم و وقتی پی بزهر میبریم که دیگر دیر شده باشد. در بسیاری از سخنان انواع زهر ممکن است ریخته باشند مثل زهرباطل زهر فساد زهر غرض و حسد و باید دانست که بمحض دیدن شربت بلا فاصله بلبتان نگذارید و یا لااقل کمی بچشید و مزمزه کنید ولاجرعه سرنکشید یعنی آدمها را باید امتحانشان کرد ونباید دربست درختیارآنها قرار گرفت.

448              ظاهرش می گــفـــت: در ره چست شو           وز اثر میگفت جانرا: سُست شو

در ره یعنی راه رسیدن بحقیقت. چُست شویعنی زرنگ و چالاک شو. این وزیر در ظاهر میگفت در راه رسیدن بحقیقت کوتاهی نکن و چالاک باش ولی در واقع باطن کلامش داشت این شنونده را سست میکرد زبانش داشت میگفت در این راه تندتر برو و لی اثرش در ذهن شنونده میگفت سست بشو و عجله نکن. و منظورش هم این بود که آنها را سست کند. کلامش روح شنونده را ضعیف میکرد در حالیکه آنچه گوش شنونده میشنید میخواست او را تند و تیز کند. نصایح این وزیر اصالتی نداشت و گفته شده که نصایح این اشخاص مثل گلی هست که درمزبله ( زباله دونی) روئیده شده باشد. این زبان چرب و نرمی که دارد مثل گلیست که در زباله دونی بر حسب اتفاق روئیده و گل هم کرده است. گول آن زبانش را نخورید و بعمقش نگاه کنید.

449           ظــاهر نـقـره گر اسپیداست ونو            دســت و جــامه می سیه  گردد از او

کلمه نو یعنی پر رونق و براق و ما نُومیخوانیم برای هم وزن بودن قافیه آخر مصراع دوم. مولانا یک مثال قابل لمس میزند ومیگوید این نقره وقتی ظاهرش را نگاه میکنی خیلی برق میزند ولی وقتیکه به آن دست میمالید هم دستتان و هم لباستان را سیاه میکند. این خاصیّیت سیاه کنندگی نقره است. به سپیدی و ظاهرش نگاه نکنید به سیاهی باطنش نگاه کنید.

450          آتش ارچــه ســرخ رویســت از شرر          تــــو زفـــعـــلِ اوســیــه کــاری نــگر

شرر آن شعله هائیست که از آتش جدا میشود. این شرر ها که از آتش بلند میشود آتش را خیلی قشنگ جلوه میدهند و دیدن آتش را بسیارگرم و زیبا نشان میدهند و سرخ رویست یعنی دیدنیست. شما باین شعله های قشنگش نگاه نکنید در عوض به سوزندگی و مخرب بودن وعاقبتش که دود و سیاهیست نگاه کنید. همه این مثالها برای اینست که گول ظاهر را نخورید.

451        بـــرق اگــر نــوری نـَـمــایـد در نظر             لــیـک هســت از خا صـیت دزد بصر

نَماید یعنی نشان دهد وانمود کند. نظر بمعنی چشم است. برق اینجا بمعنی برق آسمان است و بان آذرخش هم میگویند و بخصوص در تاریکی شب منظره قشنگی دارد. وقتی بآن نگاه میکنید یک نور است و بسیار زیبا ولی چشم شما رامیزند و بعضی اوقات کورهم میکند. خاصیت آن اینست که بینائی بیننده را میدزدد. بصر هم بمعنی بینائی است.

452      هرکِ جــز آگــاه وصــاحــب ذوق بود            گــفـتِ او در گــردنِ او طــوق بــود

صاحب ذوق بود یعنی اینکه قدرت تشخیص و فهم ودرک داشت. طوق یک نوع گردن بند بود که سابق

براین بگردن غلامان خود میکردند که مالکیت خودشان را نشان بدهند. باین میگفتند طوق بردگی که بگردنش میانداختند و آن غلام نمیتوانست آنرا باز کند. میگوید هرکس که آگاه وصاحب ذوق نبود حرف آن وزیر را چنان میپذیرفت که بمنزله اینکه حلقه بندگی آن وزیر را بگردن خودش انداخته بود. کلمه جز در مصراع اول ان را بکلی منفی میکند یعنی در غیاب این کلمه جز باید بخوانیم هرکس آگاه و صاحب ذوق نبود.

453           مــدتی شش ســال در هجران شاه             شــد وزیر اتــبــاع  عــــیسی  را پناه

 مدتی شش ماه یعنی تقریبا شش ماه. اتباع جمع تبع است. در حدودی حدود شش ماه این وزیر داشت زیرسازی میکرد و مشغول خام کردن عیسویان بود در هجران و دوری شاه. از اول هم که آمده بود به آنها گفته بود که من آمده ام که حامی شما ها و عیسویت باشم. من آمده ام که دین عیسی را از تباهی و اِذمهلال نجات بدهم.

454           دیــن و دل را کُل بــدو بسپرد خــلق           پیشِ امرو حکـــم او مــی مرد خلق

کل یعنی کاملا. بقدری در کار خودش پیشرفته است در گول زدن مردم که همه مردم باین وزیر مکار دروغگوومکارتسلیم شدند و در برابر فرمان او هر کار که میگفت میکردند و مثل یک مرده میشدندو بدون چون وچرا امر او را اطاعت میکردند.

455           در مــیــان شاه و او پــیــغــامــهــا              شــاه را پــنــهــا ن بــدو آرامــهــا

این وزیر در میان عیسویان و شاه در شهرو دیار خودش برای یکدیگر پیغام میفرستادند و مرتب در تماس بودند و شاه مرتب به وزیرش  پیغامهای آرامشی و پنهانی میداد. و وزیر هم پیغام میفرستاد که خیالت آسوده باشد که من دارم کار خودم را دنبال میکنم.

456         پیش او بنوشت شــه کای مُــقــبــلم              وقـــت آمد زود فــارغ کــن دلـــم

مقبل از کلمه اقبال و سعادت مندیست. کای مقبلم یعنی ای وزیر خوش اقبال من. وقت آمد یعنی وقت انجام دادن کارَت رسیده. کارت را بانجام برسان و من را خلاص کن واز روی تعصبی که داشت گفت بمن بگو که حتی یک عیسوی هم باقی نمانده. وزیر هم جواب زیر را باو میدهد.

457       گـفـت: ایــنـک اندر آن کارم شــها              کــافــکــنــم در دین عیسی فتنــهــا

خیالش راحت شد چون تمام تدارکات و زیرسازیها برای همپاشی دین عیسی و از بین رفتن عیسویان همه را فراهم کردم و همه چیز آماده است. زیاد طول نخواهد کشید که در دین عیسویان آن چنان فتنه ها بر پا کنم که عیسویان را از بیخ و بن بکلی برکَنم این داستان در قسمت ششم ادامه دارد.

Loading

17.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را می‌کشت – قسمت چهارم

در تفسیر ابیات آخر قسمت سوم به اینجا رسیدیم که مولانا دربارۀ مُهری صحبت می‌کرد که دَرِ گوش و چشم یک عده از مردم گذاشته شده و مانع این می‌شود که آنها انسان‌های کامل را که در اجتماع، پراکنده هستند و در هر اجتماع و در هرزمانی هم وجود دارند؛ بتوانند ببینند و یا آنها را بشنوند. مولانا در دو قسمت گذشته تقریباً از داستان، خارج شده بود و به ما پند و اندرز می‌داد و تشویق می‌کرد که در زندگی چه بکنیم و چه نکنیم و از کارهایی ما را بر حذر می‌داشت و در انجام کارهای دیگر ما را در انجامش تشویق می‌کرد. یکی از نکته‌هایی که در نظر اهل ذوق و در فلسفه و در عرفان مطرح است این اصطلاح حقیقتی است که قبلاً هم بحث آن را کرده‌ایم. آیا این حقیقت، راستی چیست؟ سؤال می‌شود که خدا چیست به او می‌گوییم حقیقت. وقتی می‌پرسد حقیقت چیست؛ آن وقت چشم و گوش دل لازم است تا با آنها او را ببیند و او را بشنود. اهل ذوق و اهل حقیقت با اهل فلسفه و معرفت باهم کمی هم فرق دارند. تعریفی که از حقیقت در فلسفه می‌شود این است که حقیقت، چیزی است که وجود داشته باشد و هیچ‌وقت در هیچ زمان عوض نشود و هیچ تغییری پیدا نکند و آن تنها حقیقت است که هیچ‌وقت تغییر و تحولی در آن به وجود نمی‌آید و همیشه وجود دارد. در مقابل فلسفه که می‌خواهد حقیقت را تعریف کند؛ می‌گوید عبارت است از اینکه بتواند باطل را از حق تشخیص بدهد و فلسفه هم می‌گوید که خودش باطل و ضایع‌شدنی نیست. بهترین تعریف از حقیقت، تعریف عرفانی آن است که مولانا هم به همین تعریف معتقد است؛ و این تعریف، این است که از ازل تا ابد باقی می‌ماند و هیچ تغییری نمی‌کند و این عبارت است از معرفت خداوند. معرفت، یعنی شناسایی و پیدا کردن حقیقت. این شناسایی را وسیلۀ پیوستن به حقیقت می‌نامند. پیغمبر اسلام در طول زندگی‌اش مکرّر می‌گفت خدایا اشیاء را و آن چیزهایی را که آفریده‌ای آن‌طوری که هستند به من نشان بده. معنی این درخواست پیغمبر اسلام این بود که حقیقت آفریده‌های خودت را به من نشان بده و آنچه را که ما با چشم و گوش سرمان می‌بینیم ظاهری و سطحی هست؛ بنابراین او دنبال درک حقیقتی بود که موردبحث ماست. عرفان، سعی می‌کند که مغز واقعیت‌ها را به ما نشان بدهد. برای شناخت حقیقت، چشم حقیقت‌بین لازم است. عرفا می‌گویند برای دیدن دریا، چشم دریابین لازم است. یکی از عرفای بزرگ به نام «شیخ محمود شبستری» در قرن هشتم می‌زیست و بسیار عالی‌قدر و معروف است. کتابی از او باقی‌مانده به نام «گلشن راز»  در این کتاب، صد سؤال از او شده که به زبان شعر پاسخ می‌گوید. در همین مورد هم پاسخی می‌گوید:

چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد          ورنه نفس موج این است هرکه او در ساحل است

موج دریا با خود دریا فرق می‌کند. موج دریا را آن‌کسی می‌تواند ببیند که چشمش سطحی‌بین باشد. مغز‌بین کسی است که نه اینکه خودش را واقعاً در دریا بیندازد. آن‌کسی است که چشمش عمق‌نگر باشد و در حقیقت در این دریا فرو برود و کندوکاو و جست‌وجو بکند. در اندیشۀ خودش و در این دریای حقیقت شنا بکند و پایین برود تا این دریای حقیقت را درک بکند. حقیقت هر چیز را که پیامبر اسلام می‌خواست ببیند تنها صاحب‌دلان و انسان‌های کامل به معنی واقعی درک می‌کنند. مولانا در اینجا شیوۀ مثال زدن را برای تفهیم بیشتر به کار می‌برد و شمۀ کوچکی از داستان لیلی و مجنون را که کم‌وبیش همه می‌دانند؛ به کار می‌برد.

داستان لیلی و مجنون را مولانا در سراسر شش دفتر مثنوی معنوی قسمت به قسمت در جاهای خودش به کار می‌برد. در اینجا می‌گوید که این مجنون با نور و کمک عشق، جمال الهی را در زیبایی لیلی مشاهده می‌کرد. درحالی‌که لیلی در نظر دیگران یک زن زشت‌رویی بیش نبود. این دیگران که داشتند یک زن زشت‌رو را می‌دیدند؛ داشتند فقط موج دریا را مشاهده می‌کردند؛ ولی عشق به مجنون کمک کرده بود که در این بحر لیلی فرو برود و آن وقت زیبایی‌های لیلی را ببیند و نه آن زیبایی‌های ظاهری و سطحی.

داستان ازاینجا شروع می‌شود که به خلیفه گفتند که شخصی بود به نام قیس عامری و این شخص، عاشق دخترعموی خودش شد و دخترعموی او هم عاشق او شد؛ ولی پدرومادرشان ممانعت می‌کردند که آنها به هم نزدیک شوند. درنتیجه آنها به هم نرسیدند و این قیس عامری از عشق لیلی، دیوانه شد و سر به بیابان گذاشت و به همین دلیل او را مجنون و دیوانه لقب دادند. به خلیفه گفتند که این قیس عامری عاشق دخترعموی خودش شده و از عشقش دیوانه گشته و سر به بیابان‌ها نهاده و با پرندگان و حیوانات وحشی بیابان‌ها در حال زندگی است. خلیفه پرسید این لیلی چگونه دختری است که توانسته است این کار را با مجنون بکند. این دختر را بیاورید تا من خودم این دختر را ببینم. به او گفتند لیلی دختری نیست که تو بخواهی چیز خاصی در او پیدا کنی و به گفتۀ سعدی، دختری است باریک و سیه‌اندام. خلیفه گفت باوجوداین من می‌خواهم او را ببینم که او چه کرده با این جوان که این‌گونه او دیوانه شده؛ و با این مقدمه از مولوی می‌خوانیم:

407          گفت لــیــلی را خــلــیــفــه کــان تــویی          کـز تــو مــجـنون شد پریشان و غُوی؟

کلمۀ غَوی را غُوی می‌خوانیم که قافیۀ شعری را به هم نزنیم.  درستش غَوی است؛ یعنی سرگشته و گمراه. وقتی‌که او را در حضور خلیفه آوردند خلیفه به او گفت این لیلی تو هستی که مجنون از عشق تو این‌چنین پریشان و سرگشته شد؟

408         از دگــر خــوبان تـــو افــزون نــیستی          گفت: خــامُش چون تو مــجنون نــیستی

وقتی‌که خلیفه به او گفت که تو زیباتر از دیگران نیستی؛ لیلی برگشت و به خلیفه گفت: ساکت باش؛ زیرا از عشق چیزی سر درنمی‌آوری و تو عاشق نیستی و درک این را کسی دارد که چشم عشق‌بین داشته باشد؛ ولی تو آن را نداری. منظور مولانا این است که انسان باید ادراک عارفانه داشته باشد تا چیزها را آن‌طور که هستند ببیند؛ مثل مجنون که پس از رسیدن به عشق، چشم بصیرت پیدا کرد. «بصیرت» یعنی بینش دل. عشق که به او بینش دل و بصیرت را داد در لیلی یک بازتابی از جمال مطلق الهی را در وجود لیلی دید. درحالی‌که لیلی به چشم دیگران زنی سیه‌چره، یعنی گندمگون و کوتاه‌قامت بود. حال، خواننده فکر می‌کند لیلی که زشت و گندمگون و کوتاه‌ قامت بود؛ پس مجنون در او چه دیده بود که این‌ طور دیوانه‌ وار عاشقش شده بود و آخر هم که از رسیدن به او ناامید شده بود سر به بیابان‌ها زده بود و هم‌مشرب حیوانات اهلی و وحشی شده بود. وحشی بافقی این‌طور پاسخ می‌دهد:  

به مجنون گفت روزی عیب‌جویی             که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه در چشم تو حوری‌ست        به هر جزوی ز حسن او قصوری‌ست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت                 در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی                           به‌غیراز خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است         کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوۀ ناز                           تو چشم و او نگاه ناوک‌انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو                                تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکرخنده خون است                  تو لب می‌بینی و دندان که چون است

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام                              نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

شخص عیب‌جویی روزی به مجنون گفت که برو یکی دیگر را پیدا کن که از لیلی زیباتر باشد. فقط تو هستی که خیال می‌کنی که لیلی این‌قدر جذاب و زیباست؛ ولی در هریک از اجزای بدنش کم و کسری و قصوری هست. مجنون از شنیدن این کلمات، اول بسیار برآشفته شد؛ ولی خیلی زود در آن حال آشفتگی یک‌ مرتبه خندان شد و در جواب آن شخص عیب‌جو گفت: تو اگر چشم و دید مجنون را می‌داشتی آن وقت به‌ جز خوبی در تمام وجود لیلی چیز دیگری نمی‌دیدی. تو چگونه می‌توانی خوبی‌های لیلی را درک کنی؛ وقتی تو هنوز چشم دل‌ بین نداری و تو فقط چشمت ظاهربین است. تو چشم او را می‌بینی؛ ولی او نگاه‌هایش ناوک‌انداز است (ناوک به تیرهای کوچکی گفته می‌شود که بسیار کاری است و از کمان‌های مخصوص پرتاب می‌شود و در اینجا اشاره به مژگان زیبای لیلی ست که با یک نگاه به شخصی پرتاب می‌کند و او را برای همیشه شکار می‌کند). تو ابروی او را می‌بینی؛ ولی اگر چشم دل‌بین ‌داشتی آن وقت اصالت‌های او را می‌دیدی و بعد می‌گوید تو ای عیب‌جو، قد کوتاه او را می‌بینی ولی من جلوۀ ناز او را می‌بینم که چقدر دل‌انگیز است. تو موی او را می‌بینی؛ ولی من پیچ‌وتاب و حلقه‌های زیبای موی او را می‌بینم و بالاخره تو فقط ابروی او را می‌بینی؛ ولی من آن اشارت‌های ماهرانه و دلربای او را می‌بینم که فقط با یک اشاره چگونه از من دلبری می‌کند و دل من از خنده‌های شیرین و دلربای او خون شده و تو نگاهت به لب و دندان اوست که آیا راست است و یا راست نیست؟

وقتی لیلی به خلیفه گفت تو مجنون نیستی؛ این دو معنی داشت: یکی اینکه تو مجنونی که عاشق من است نیستی و دوم اینکه دیوانه از عشق نیستی. مجنون از خودش بی‌خود شده بود  و تو با خودی وقتی‌که فقط خودت را می‌بینی آن وقت درد یک عاشق را درک نمی‌کنی و در عشق باید بی‌خود بشوی؛ آن وقت می‌توانی حقیقت را ببینی. باید خودت را حس نکنی مثل‌اینکه خواب باشی.

409           هرکه بــیــداراست او درخــواب‌تر            هست بـــیــداری‌اش از خوابش بتر

او درخواب‌تر» یعنی بیشتر در خواب غفلت. در مصراع دوم نیز بَتَر یعنی بد تر. هرکه در امور مادی فساد‌آفرین است و خیلی خوب بیدار است او از همه بیشتر در خواب غفلت است و بیداری چنین شخصی از خواب بودنش بدتر است. ای‌کاش خواب بود! این بیداری که مورد نکوهش و بد گفتن مولاناست این زیرکی و بیداری، زرنگی در امور دنیوی است؛ و این‌گونه بیداری و زرنگی و زیرکی در نزد عارفان فقط خیالات و اوهام و تصورات است. آنها معتقدند وقتی حواس جسمانی و حواس مغزی در ما فعال‌اند؛ روح، قدرت مشاهده کردن حقیقت را ندارد؛ به دلیل اینکه تمام قوای فکری و مغزی و شنوایی و بینایی ما و مغز ما فقط دنبال مسائل دنیوی می‌رود و برای روح، فرصتی نیست که به حقیقت فکر کند. این است که نزد عرفا، هوشیاری مغز و هوشیاری وجود و نفس امّاره، بزرگ‌ترین گناهان است. بیدار بودن در این بیت، اشاره دارد به خواب غفلت و یعنی دنیاپرستی. توجه اینکه دنیاپرستی با دنیادوستی متفاوت است. در زندگی کسی که می‌خواهد زندگی کند باید چیزهای زندگی را دوست داشته باشد؛ ولی او نباید که این دنیا و چیزهای آن را در حد پرستش دوست داشته باشد؛ مثل‌اینکه شخص خدا را می‌پرستد. این شخص دنیاپرست به عقیدۀ مولانا در خواب باشد خیلی بهتر است از اینکه در بیداری. چون در بیداری وی مرتب مشغول کارهایی است که نباید بکند؛ مثل اذیت و آزار افراد زیردست و یا برای دیگران نقشه‌های مضر کشیدن و به‌طورکلی گناه کردن؛ پس این شخص هرچه در خواب باشد بهتراست چون در خواب، قادر به انجام  این گناهان نیست. سعدی می‌گوید:

        ظالـــمی را خــفته دیــدم نیمروز            گفتم این فتنه است خوابش برده به

        آنکه خوابش بهتر از بیداری است             همچنان بد زندگانی مردگـی است

دربندان یعنی دَرِ حقیقت را بروی کسی بستن و یا در زندان کردن و درِ زندان را بستن. در این بیت می‌گوید این ظالم را از خواب بیدار نکنید چون بیدار شود فتنه می‌انگیزد و بهتر است در خواب بماند و کسی که خواب بودنش بهتر از بیداری‌اش باشد او همیشه زندگانی‌اش مردنی است.

410           چون به‌حق بیدار نــبـود جان ما              هســت بـیــداری دربــنــدان مـــــا

و کسی که در بیداری خود از خداوند کمک نگیرد و با این بیداری که حس می‌کند بیدار است یک چنین بیداری‌ای هرگز به حقیقت نمی‌رسد و سد راه وصول به حقیقت است. وقتی به عرفا نگاه می‌کنید می‌بینید آنها بیدارند؛ ولی از خداوند می‌خواهند که خدایا ما را از خواب نادانی و خواب حیوانی و غفلت بیدار کن.

411           جان همه روز از لگد کوبِ خیال              وز زیــان و ســـود وز خوفِ زوال

جان همیشه به معنی روح است. لگدکوب خیال یعنی رنج دادن، آزار دادن و آفت رسانیدن است. خیال یعنی پندار چشم. زوال یعنی از بین رفتن کامل. می‌گوید روح به سبب رنج و آسیبی که این خیال به او می‌دهد؛ از فکر سود و زیان، همیشه در حال ترس و وحشت و در حال زوال زندگی است و همیشه اندوخته‌های معنویت را از دست می‌دهد و دائم در فکر این است که از فلان کار دارم سود می‌برم و از کار دیگر دارم ضرر می‌کنم و اگر همیشه در این افکار به سر ببرد دیگر فرصتی برای دریافتن معرفت پیدا نمی‌کند. داشتن این خوف و زوال، خوب است؛ ولی تا حدی که زندگی بتواند ادامه پیدا کند. از چه بترسم که از بین نروم و به چه امید داشته باشم که سود داشته باشد و این خوب است تا اندازه‌ای.

412            نَی صفـا می‌ماندش نَی لــطف و فر             نَی به‌سوی  آســـمــان راه ســفــــر

«صفا» یعنی پاکی و «لطف» یعنی آرامش و فر به معنی شکوه. «سوی آسمان» یعنی سوی معرفت خدا. اگر چنین شخصی همیشه گرفتار خیال باشد و این خیال آزادش نگذارد؛ مغز او نه این نرمی و آسایش را دارد و نه راهی به‌سوی حقیقت. عرفان همیشه روح  را مانند یک مرغ آسمانی تشبیه می‌کند. وقتی‌که بال‌وپر این مرغ آسمانی به گل‌ولای شهوت نفسانی و افکار شیطانی آلوده شود؛ مثل گنجشکی است که به گل افتاده و دیگر نمی‌تواند بال‌وپر بزند و پرواز کند و به اوج برسد. روح هم مثل این گنجشک است و باید پرو بالش آزاد و خالی از آغشتگی باشد.

413            خفته آن باشد که او از هر خــیــال             دارد امــیــد و کُند با او مــقــال

مَقال یعنی گفتگو. می‌گوید در حقیقت شخص خفته، کسی است که او از هر پنداری امیدی داشته باشد و با خیال گفتگو مسافرت و همنشینی کند و خلاصه سرگرم خیالات دور از حقیقت باشد؛ او خفتۀ واقعی است نه آن‌کسی که سرش روی بالش گذاشته باشد. این خفتۀ واقعی عمر خودش را در کام‌جویی‌های بی‌اساس و بی‌بنیاد دنیوی در حال صرف کردن است. چنین شخصی به جای اینکه دنبال حقیقت رفته باشد دنبال مجاز رفته.

417           مرغ بر بـــالا  پــران و سایه‌اش            می‌دود بر خــاک پرّان مــرغ‌وَش

مولانا اینجا مثالی می‌زند. در مصراع اول، بالا منظور آسمان است و پران همان پرّان است. وَش پسوند همانندی است مثل حوروَش. کامرانی‌های دنیوی را که حقیقتی ندارند و مجازی هستند مولانا این‌گونه مثال می‌زند: مرغی را ببینید که بالای آسمان دارد پرواز می‌کند و پروبالی گشوده و سایۀ این مرغ، روی زمین افتاده و در حال رفتن است و سایۀ او هم روی زمین در همان جهت می‌رود.

418           ابــلــهی صــــیّـادِ آن ســـایــه شود              می‌دود چــنــدانکِ بی‌مایه شود

بی‌مایه شود یعنی خسته‌وکوفته شود. مرغ اینجا نماد و سمبل حقیقت است و سایه نماد مَجاز و غیرحقیقی. می‌گوید یک شخص نادان و ابلهی که همواره چشم بر روی زمین دوخته و هیچ‌وقت به بالا نگاه نمی‌کند و همیشه سرش روی زمین است و گرایش به خاک دارد و نه به آسمان؛ سایۀ مرغ را روی زمین می‌بیند و گمان می‌کند که این مرغ واقعی است. وهم و خیال به او غلبه می‌کند و درصدد صید و شکار این مرغ خیالی برمی‌آید و آن‌قدر دنبال این سایه می‌دود تا آخرین توان و قدرتش را از دست بدهد و خسته و ناتوان می‌شود. منظور مولانا این است که انسانِ دنیاپرست مادی‌گرا از ارتباط وجود حقیقی و وجود مجازی بی‌خبر مانده و نمی‌بیند که حقیقت، کدام و مجاز، کدام است و اینها را باهم اشتباه می‌کند و نمی‌داند که وجود مَجازی از خصوصیت‌های این دنیای حوادث است. این دنیا سایۀ آن مرغی است که در بلند آسمان در حال پرواز است.

419              بی‌خبر کان عکسِ آن مرغِ هواست             بی‌خبر که اصلِ آن سایه کجاست

«عکس» یعنی انعکاس و در اینجا معنی سایه را می‌دهد. این شخص ابله از این غافل است که این چیزی را که می‌بیند؛ این سایه است و عکس پرنده‌ای است که در آسمان در حال پرواز است و این پرنده، واقعی نیست و نمی‌داند که پرندۀ واقعی کجاست و درواقع حقیقتش کجاست. کسانی که این دنیا را اصل و حقیقت می‌پندارند درواقع مانند همین صیّاد هستند.

420             تــیـــر انــــدازد به‌سوی ســایه او              ترکشش خــالــی شود از جُــست‌وجو

ترکش کیسه‌ای است که صیّادان به کمر آویزان می‌کردند و تیرهای خودشان را در آن می‌نهادند. آن ابله برای شکار این پرنده آن‌ قدر تیر از ترکشش می‌کشید و به‌سوی سایه می‌انداخت تا تمام تیرهای ترکشش بیهوده از دست می‌رفت. کسانی هم که این دنیا را اصل می‌پندارند تیرهای لحظات و ساعات و ثانیه‌ها اینها همۀ تیرهای عمر خودشان است که آنها دارند از ترکش عمرشان خالی می‌کنند و به‌طرف چیزهایی که مَجاز است؛ پرتاب می‌کنند و آنها را بی‌خود حرام می‌کنند؛ و برای امر خیالی دنیا عمری را به پایان می‌رسانند.

421            ترکشِ عمرش تـهـی شد عمر رفت             از دویــدن در شــکارِ ســایه تــفــت

تفت یعنی خیلی تند و سریع. حالا ترکش آن صیّاد ابله، خالی شده و از تاب‌ وتوان هم افتاده است؛ زیرا آن‌ قدر تند و سریع، دنبال آن سایۀ مرغ دویده بود که دیگر توان حرکت هم نداشت. این داستان صیّاد فقط یک مثال است و هر کس که در زندگی مثل صیّاد، عمل کند و فقط به دنبال هوس‌های خیالی و مَجازی برود به همان عاقبت صیّاد مبتلا می‌شود که آخر عمرش رسیده و تیرهای ترکشش تمام شده و به‌ قصد خودش هم نرسیده و دل به خوشی‌های ناپایدار زندگی سپردن کار بسیار بیهوده‌ای است ا زیرا احساس هر لذتی اصولاً یک تلخی به دنبال دارد و این لذت‌های دنیوی وقتی احساس می‌کنید خیلی که دقت کنید؛ می‌بینید که پشتش تلخی است. برای رهایی از این تلخی‌ها باید به دنبال حقیقت رفت. وقتی چیزی را به دست می‌آورد؛ لذت می‌برد. تلخی پشتش این است که می‌ترسد از دست بدهد و یا ازش بگیرند و یا مصادره کنند. لذت واقعی، دنبال حقیقت رفتن است که پشت آن‌هم هیچ‌گونه ترسی هم وجود ندارد و جاودان است.

422            سـایۀ یــزدان چــو بــاشد دایه‌اش             وارهــاند از خــیــال و سایه‌اش

دایه یعنی هر پرستاری و الزاماً دایه‌این نیست که بچه را شیر می‌دهد و هر پرورنده‌ای را دایه می‌گویند و خداوند هم دایه است. در مصراع دوم سایه‌اش یعنی وهم و خیال. می‌گوید اما اگر دایۀ ما و یا اگر پرورندۀ ما و یا پرورش‌دهندۀ آن شخص نادانی که رفت و عمر خودش را تلف کرد و سایه را اصل پنداشت؛ انسانی کامل بود که پرورشش می‌داد و اگر تحت نظر خداوند بود و خداوند را باور داشت و خودش را در اختیار او گذاشته بود و از او می‌خواست که کمکش کند و برایش دایگی کند؛ در آن صورت او به دنبال سایه نمی‌رفت و از آن اوهام و خیالاتی که مثل سایه بود؛ نجات پیدا می‌کرد. ما خودمان را به خودمان واگذار می‌کنیم نه به خدا؛ یعنی تمام فکر و امید ما به خود ماست. این از طرفی خوب است و این امید باعث می‌شود کارکنیم و کوشش کنیم و خیلی خوب است؛ ولی نتیجۀ کار و کوشش را باید خداوند به ما بدهد. آن مهم است و نه اینکه من حتماً زمین را شخم می‌زنم و بذر می‌ریزم. بعد مرتب آب می‌دهم و شب و روز مواظب هستم و بعد خرمن خواهم داشت و محصولم را به بازار می‌برم و می‌فروشم و بعد ثروتمند می‌شوم و یک‌ مرتبه صاعقه می‌آید و تمام خرمن و محصولم را می‌سوزاند. درست است که باید تلاش خودت را بکنی و محصول را هم جمع‌آوری بکنی و به امید فروش آن‌هم باشی؛ ولی باید بدانی که دایه تو نیستی و دایه خداوند است.

423           سایۀ یـــزدان بود بـــنــدۀ خـــدا            مــردۀ این عالم و زندۀ خـــدا

بندۀ خدا در عرفان به کسی می‌گویند که به‌غیراز خدا به هیچ‌چیز و هیچ‌کس دیگر توجه و امید ندارد. بندۀ خدا کسی است که بندۀ غیر خدا نمی‌شود. بندۀ فلان آدم شدن مثل کسانی که به‌محض رسیدن به شخصی که ثروتش بیشتر از آنهاست؛ می‌گویند مخلصتم و چاکرتم. این اشخاص دارند بندگی آن شخص را می‌کنند. اگر او بندۀ واقعی خدا بود آن وقت بندۀ آن یکی دیگر نمی‌شد؛ بندۀ پول و ثروت نمی‌شد؛ بندۀ مقام نمی‌شد و بندۀ اینکه تعریفش بکنند و او لذت ببرد؛ نمی‌شد. او فقط مشغول بندگی این چیزهای دنیوی است؛ ولی اگر بخواهد بندۀ خدا باشد به هیچ‌یک از این مطالب یا مطلب دیگر توجّه ندارد و فقط توجّه‌اش به خداوند است. وقتی‌ کسی به‌این‌ترتیب به‌جز خدا نبیند و به‌جز خدا نخواند؛ او در سایۀ یزدان است؛ یعنی در پناه یزدان یا در پناه انسان کامل است که او هم نمایندۀ خداوند است و می‌گوید چنین شخصی که غیر از خدا به هیچ‌کس توجهی ندارد و بندۀ کسی غیر از خدا نمی‌شود؛ مردۀ این عالم و زنده به خداست؛ یعنی در این عالم، مردم خیال می‌کنند که مرده است؛ ولی ظاهرش این است که مرده است؛ ولی نمرده و زنده به خداست. او به معنی واقعی کلمه آزاده است. صوفیان بندگی کامل خدا را اصل آزادی می‌دانند. اینکه می‌گویند فلان کس آزاد است به این معنی نیست که در زندان نیست یا او آزاداندیش است؛ معنی‌اش این نیست که هرچه دلش می‌خواهد بیندیشد؛ درواقع معنی عمیق دیگری دارد و آن اینکه او به‌غیراز خدا به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کند و از همۀ آزارها و رنج‌ها و مشقت‌های این دنیا که دیگران را آزار می‌دهد؛ آزاد است. او آزاد از رنج‌ها و این غصه‌خوردن‌های بیهوده است. اگر باور دارد و خودش را به دست دایه می‌سپارد دیگر غصه خوردن، معنایی ندارد. او نتیجۀ کارش را به دایه واگذار کرده؛ پس دیگر نگرانی ندارد.

424            دامن او گــیــر زوتــر بی‌گمان            تا رهـــی در دامــنِ آخِــر زمان

دامن او اشاره است به دامن یزدان و یا انسان کامل؛ بدون اینکه شک و تردید داشته باشی. آخر زمان منظورش تا آخر عمر است؛ یعنی وقتی زمان تو به سر برسد نه آخر زمان جهان.  می‌گوید وقتی تو اسیر این مَجاز‌های دنیوی شدی؛ اگر خودت را در پناه خدا قرار بدهی از همۀ رنج‌ها رها می‌شوی و آن لحظاتی که داری از دنیا می‌روی با پشیمانی و حسرت از دنیا نمی‌روی که چقدر عمر تلف کردم.

425           کَیفَ مدّ الــظَـــل نقشِ اولیاست             کو دلــیــلِ نورِ خورشــیـدِ خداســت

کیف یعنی چگونه. مدّ یعنی گسترش داد و ظَل یعنی سایه. اولیا انسان‌های کامل هستند. خداوند می‌گوید من این انسان‌های کامل را در تاروپود اجتماع و جوامع انسانی برای شما گسترش دادم. این انسان‌های کامل که برای شما گسترش دادم؛ راهنمای (دلیل) نور خورشید خدا هستند و یعنی راهنمای رفتن به نور حقیقت هستند و شما برای دیدن آنها باید با چشم دل، نگاه کنید و ببینید که چگونه گسترش دادم. اینجا مولانا دارد از نور خورشید و سایه و آفتاب استفاده می‌کند. شما وقتی سایۀ یک چیزی را می‌بینید این دلیل وجود نور است و اینکه خورشید وجود دارد. این خورشید، تابیده‌ شده به این جسم و سایۀ آن تشکیل شده. شما باید از وجود سایه به وجود خورشید پی ببرید. اگر خورشید نبود که سایه‌ای وجود نداشت. پس برای دیدن نور باید سایه را بنگرید تا به نور برسید.

426           اندر ایــن وادی مرو بی این دلیل            لا اُحِبُّ الآفِـــلــیــن گو چون خلیل

وادی یعنی بیابان. لا اُحِبّ یعنی من دوست ندارم. آفلین یعنی افول‌کنندگان. خلیل هم اشاره به حضرت ابراهیم خلیل است.  می‌گوید در این دنیا و در این بیابان باید به کمک راهنما (دلیل) سفر کنی. در بیت قبل گفت که دامن این راهنماها را رها مکن. باید اذعان کرد که بهترین این دلیل‌ها خود مولاناست. دامنش را رها مکن یعنی به گفته‌های او توجه کن. بعد مثل ابراهیم خلیل باش. ابراهیم خلیل به دنبال خدای خودش بود. ستاره را دید و گفت این خدای من است بعد دید که این ستاره غروب کرد و دیگر نیست. گفت خدا که غروب نمی‌کند. سپس ماه را دید و گفت این حتماً خداست. بعد دید ماه هم غروب کرد و باز گفت خدا که غروب نمی‌کند. بعد خورشید را خدای خودش خواند و مجدّد دید که خورشید هم (افول) غروب کرد. همه اینها را به کنار گذاشت و گفت من افول کنندگان (غروب‌کنندگان) را دوست نمی‌دارم و به خدای نادیده‌ام پناه می‌برم. در اینجا مولانا می‌گوید مثل ابراهیم باش. همۀ این چیزهایی که تو خدای خودت کردی زیبایی جسمت و ثروت و پول‌های بانکت و املاک و مزرعه و باغ و دارایی‌ات، همۀ اینها افول‌کننده و در معرض از بین رفتن هستند و به دنبال کسی و چیزی باش که افول نکند و بی‌زوال باشد. آن چیز، خود حقیقت است که در گذشته تعریف آن را کردیم؛ زیرا از ازل تا ابد هست و هیچ‌وقت هم از بین نمی‌رود.

427              رو ز ســایــه آفــتــابی را بـیـاب             دامنِ شــه شمسِ تــبریزی بتاب

بتاب یعنی بگیر و چنگ بزن. همان‌طوری که قبلاً گفت؛ می‌گوید این سایه‌ها را رها کن و برو آخرِ همه‌چیز خورشید را بیاب و آن شمس است و حالا ایهام آورده. هم شمس تبریزی است که اغلب مولانا به او شاه می‌گوید و هم کلمۀ شمس به معنی خورشید است و بهتر است بروی و حرف‌های او را شنوا باشی.

428           ره نــدانی جــانــب این ســور و عُرس            از ضیاءُالحق حسام‌الدین  بپرس

سور به معنی عروسی و خوشحالی و شادی و مهمانی است و عُرس هم به همین معناست؛ یعنی جشن بزرگ.

می‌گوید اگر شمس تبریزی را پیدا نکردی برو از ضیاءالحق، حسام‌الدین بپرس برای اینکه آنچه من و یا شمس تبریزی گفته‌ایم نزد اوست.

429             ور حَــسَـد گــــیــرد تــو را در ره گُـلــو          در حســد ابلیــس را باشد غُـلُـو

غلو یک کلمه فارسی است که در عربی همان «غُــلُــوّ» است. اینجا مولانا کلمۀ حسادت را بیان می‌کند؛ به این منظور که مردم در زمان مولانا، هم به حسام‌الدین حسادت می‌کردند و هم به شمس تبریزی. مردم آن‌قدر شمس تبریزی را اذیت و آزار دادند که رفت و خودش را گم کرد و هیچ‌کس ندانست که سرنوشتش چه شد؛ ولی حسام‌الدین مقاومت کرد و مولانا دائم آن حسودان را سرزنش می‌کرد. حالا می‌گوید اگر این انسان‌های کامل را دیدی و حسد تو را گرفت و به خودت گفتی: من که کمتر از او نیستم؛ چرا بروم و از او بپرسم و چرا من خودم را در اختیار او بگذارم و من که شخصیتم از او کمتر نیست و من خیلی بیشتر از او خوانده‌ام؛ این طرز فکر همان حسد است. ابلیس همان شیطان است که از دستور خدا که به انسان سجده کن؛ سرپیچی کرد و به انسان سجده نکرد چون حسد جلوی او را گرفت و در اثر این سرپیچی از درگاه خداوند رانده شد.

430             کـــو ز آدم نــنــگ دارد از حَــســد           با ســعادت جــنــگ دارد از حسد

می‌گوید آن‌کسی که از آدم و آدمیت و انسانیت در اثر حسادت ننگ دارد؛  او در حقیقت دارد با خوشبختی می‌جنگد. وقتی‌که ابلیس به حضرت آدم حسادت کرد با خوشبختی خودش جنگید و از درگاه احدیت رانده شد.

431           عَـقــبــه‌ای زین صعب‌ تر در راه نیست          ای خُنُک آن کِش حسد همراه نیست

عَقبه یعنی راه مشکلِ گردنه‌مانند. صعب‌ تر یعنی سخت‌ تر و مشکل‌ تر. راه یعنی راه به‌سوی خداوند. ای خُنُک یعنی ای‌خوشا به حالت. کِش یعنی که او. از اول شروع کرده بود و گفته بود که باید راه به‌سوی خدا پیدا کنی؛ ولی حالا می‌گوید گردنه‌ای صعب‌العبورتر از این راه نیست و منظور از گردنۀ سخت، همین حسد است که احتمالاً به سراغت خواهد آمد. در مصراع دوم می‌گوید خوشا به حال کسی که خالی از حسادت است و اصلاً حسودی در وجودش نیست.

432            این جَـسـَد خـانه حـسـد آمــد بــدان            کز حَســد آلــوده بــاشــد خــاندان

جسد یعنی کالبد این بدن. می‌گوید که این بدن آدمی خانه‌ای است که حسد در آن لانه می‌کند. وقتی‌که لانه بکند آن وقت همۀ خاندانش و همۀ وجودش در اثر این حسد، آلوده می‌شود. پس منشأ این آلودگی‌ها این حسد است.

433           گر جسد خانۀ حسد باشد و لیک              آن جسد را پـــاک کرد الله نیک

اگر این بدن و این قالب، لانۀ حسد هست؛ ولی خداوند به‌خوبی پاک کرد؛ یعنی خداوند امر کرد به حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق که خانۀ مرا (کعبه) از بت‌ها پاک کنید و آنها رفتند و خانۀ خدا را پاک کردند و بت‌ها را به بیرون ریختند. می‌گوید شما هم مثل حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق بروید و خانۀ وجودتان را از بت‌ها پاک کنید؛ از بت‌های حسد و دروغ و آز و حرص و طمع و تکبّر، پاک کنید و این بت‌ها را به بیرون بریزید.

434             طَـــهِّــرا بیتی بــیــان پاکـــی است            گنج نور است آر طلسمش خاکی است

طهّرا» از طهارت است. بیتی یعنی خانۀ من. این یک دستور است که خانۀ من را پاک کنید. این وجود شما مثل یک گنج است. سابق براین، گنج‌ها را  با یک تکۀ فلزی را که روی آن یک چیزی نوشته بودند به این گنج خودشان می‌بستند و معتقد بودند که این طلسم، گنج آنها را حفظ می‌کند و اگر کسی این طلسم را می‌شکست آن وقت، طلسم شکسته می‌شد و گنج عریان می‌شد. مولانا می‌گوید در وجود تو گنجی هست و این گنج، طلسم هم دارد و طلسم تو این قالب خاکی است و بشکن این طلسم و وقتی طلسم شکسته شود؛ آن وقت گنج، عریان می‌شود و کشف می‌شود. تو تا آن خودخواهی خودت را و منم‌هایت را نشکنی؛ آن گنج گران‌بهای تو که خداوند به تو داده؛ آشکار نمی‌شود.

435            چون کنی بر بی‌حسد مــکر و حسد            زان حسد دل را سیاهی‌ها رسد

وقتی یکی را پیدا می‌کنی که نه حسد دارد و نه حیلۀ تو فکر می‌کنی عجب آدم ساده‌ای هست. خوب می‌توان به او حیله زد و حسادتش هم کرد؛ و کسانی که می‌خواهند کسی را گول بزنند؛ بیشتر آدم‌های ساده را پیدا می‌کنند و اگر به این آدم مکر و حیله کنی آن وقت دلت تیره می‌شود.

436          خاک شــو مــردانِ حــق را زیــر پا             خاک‌ برسر کن حسد را  همچو ما

مردان حق همان انسان‌های کامل هستند. تو سعی کن که خاک زیر پای این انسان‌ها بشوی و خاک‌برسر حسد کن و یعنی حسد را از بین ببر. 

  دنباله این داستان در قسمت پنجم

Loading

16.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را می‌کشت – قسمت سوم

384        بس ستارۀ آتش از آهن جـهـیـد           وان دل سوزیده پَذرفت و کشید

بس یعنی بسیار زیاد. ستارۀ آتش همان جرقه‌های آتش. دل سوزیده به معنی دل سوخته است و در اینجا آن باطنی است که حالت طبیعی خودش را ازدست‌داده و شوریده از عشق به حقیقت شده. اینکه در عرفان گفته شده که بزرگان عرفان جهان را به آتش می‌کشند به این معنی نیست که آتش‌افروزی کنند و زندگی مردم را بسوزانند و به این معنی است که دل‌های شعله‌ور در عشق را گسترش می‌دهند. آن دل‌هایی که از سوز عشق می‌سوزد. پذرفت کوچک‌شدۀ پذیرفت است. می‌گوید همان‌طوری که برخورد سنگ با آهن، جرقه تولید می‌کند در ضمیر و قلب ما هم از برخورد حوادث باهمین بدن مادّی ما جرقه ایجاد می‌شود. از معرفت و معنویّت که بدن مادّی ما آن را پذیرا می‌شود؛ ولی وقتی هوای نفس در کار است و نفسانیات شیطانی در وجود ما پاک نشده؛ نمی‌گذارد این جرقۀ معنویّت را که جَستن کرده در وجود ما باقی بماند. بدانید که این جرقۀ آتش معنویّت و معرفت در وجود همۀ ما هست؛ ولی چرا باقی نمی‌ماند؟ به این دلیل است که نفس اماره آن را خاموش می‌کند.

385         لــیـک در ظلمــت یکی دزدی نهان          می‌نهد انـگـشـت بر اِسـتــارگــان

یک دزد که کنایه است از نفس اماره و استارگان هم همان جرقه‌هاست. می‌گوید درون قلب ما آن جرقه‌های معنویّت می‌درخشد و در ظلمت و تاریکی مطلق یک دزد می‌آید و با گذاشتن یک انگشت روی جرقه و یا جرقه‌های ما و آن را خاموش می‌کند و آن را از بین می‌برد.

386       می‌کشد استارگان را یــک‌ به‌ یــَک           تا کــه نَفــروزد چراغی از فَــلَک

چراغی از فلک کنایه از نور و پرتو خداوند است.  این دزدی که در بیت قبل گفت که انگشتش را روی ستارگان می‌گذارد و معنویّت عشق الهی را در ظلمتکدۀ وجود ما خاموش می‌کند؛ هوی و هوس‌های شیطانی است و مثل یک دزد پنهانی یکی‌یکی و ذره‌ ذره این اندوخته‌های معرفت ما را خاموش می‌کند که این جرقۀ نورانی الهی در دل ما پرتو نیفکند. اگر پرتو بیفکند دیگر نفس اماره نمی‌تواند کاری از پیش ببرد.

387              گر هــــزاران دام بــاشـد در قدم           چون تــو بــا مــایی نباشد هیچ غم

ولی باوجود همۀ اینها ای خدا  اگر در هر قدمی که برمی‌داریم هزاران دام در راه ما باشد که خواسته باشد ما را از بین ببرد چون تو هستی و اگر دل ما با تو باشد (و اگر با ما هستی) تو نمی‌گذاری که این چراغ نورانی تو در دل ما خاموش شود و ما به دام بیفتیم. مراد مولانا این است که کسی که توجه به‌حق دارد و خدا را می‌شناسد و با چشم دلش خدا را می‌بیند؛ هوای نفس و افکار مادّی و دنیویِ فساد‌آفرین غیرضروری هرگز قادر نیست که او را منحرف کند و همین گونه‌ ای خداوند اگر لطف تو همراه با ما باشد عنایت و توجه تو این دزد معانی و وسوسه‌های شیطانی هرگز قدرت ندارند که به ما صدمه‌ای بزند. پس دو چیز باهم لازم است: یکی لطف خداوند و دیگر هم توجه ما به لطف خداوند.

388             هر شـــــبــــی از دام تن ارواح را          می‌رهانی می‌کنی اَلواح را   

ارواح جمع روح  و الواح جمع لوح، یعنی صفحه است. مصراع دوم به این معنی است که توای خداوند آن چیز زشتی را که روی صفحۀ زندگی ما نقش‌بسته می‌زدایی و پاک می‌کنی؛ و تو ای خداوند، هر شب ارواح ما را از دام زشت تنهای ما رها می‌کنی. چون در عرفان، به‌ ویژه عرفان مولانا، این باور هست که در عالم خواب، روح  جسم را ترک می‌کند و اگر کارهایی از زندگی در بدن دارد صورت می‌گیرد مربوط به روح نیست؛ چون روح، بدن را ترک کرده و وقتی ما در خواب هستیم در ذهن‌های ما هر نقش بدی را که در حالت بیداری به ما بسته شده بوده؛ آنها را پاک می‌کند. توجه اینکه باور و اعتقادی که مولانا و دیگر عرفا نسبت به این دارند که این روح از بدن جدا می‌شود دوباره موقع بیداری به بدن برمی‌گردد و این در عوالمی است که ما معمولاً به یادمان نمی‌ماند.

 389          می‌رهند ارواح هر شب زین قَـفَص            فـارغــان از حکم و گـفـتـار و قِصَص

قفص»به ص عربی است و قفس به سین فارسی است و هردو یک معنی می‌دهند. هر شب وقتی به خواب می‌رویم روح‌های ما از جسممان جدا می‌شوند و پرواز می‌کنند و رها می‌شوند و دیگر در قید وبند و دستور و امور و حرف و گفتار، هیچ کاری ندارد و فرمانده ای هم ندارد و به معنی مطلق، آزاد است. چون بدن، قفسی است که مرغ روح و جان در آن اسیر شده. در هنگام خواب این قفس درش باز می‌شود و آن مرغ به پرواز درمی‌آید؛ و وقتی آزاد شد به هیچ فکری نیست و در حال آرامش است.

390         شب  ز زندان بــی‌خـبـر زندانــیــان             شب ز دولــت بـی‌خــبـر ســلطـانــیـان

مثال می‌زند که چگونه می‌شود وقتی‌که روح ما در موقع خواب از ما آزاد می‌شود راحت می‌شود. می‌گوید همان‌گونه که یک زندانی تمام روز، ناراحت است؛ ولی وقتی شب به خواب می‌رود اصلاً در یادش نیست که در زندان است و وقتی از خواب بیدار می‌شود متوجه می‌شود که در زندان است و یا وقتی یک دولتمند در ایام روز مشغول کار است؛ هزاران مشکل و طرح و نقشه در فکرش است و با افرادی که دشمنان او هستند فکر می‌کند؛ ولی وقتی به خواب می‌رود اصلاً به یادش هم نیست که در دولت، مقامی دارد و فلان طرح و نقشه را چه کند. در همین موقع است که روح دارد آرامش پیدا می‌کند؛ چون به یاد مشکلات نیست.

391           نــی غــم و انــدیشــۀ ســود و زیــان            نَی خــیــالِ ایــن فـــلان و آن فــلان

آن روح‌ هایی که از قفس تن رها می‌شوند نه در فکر زیان کردن هستند و نه در اندیشۀ سود بردن و حتی به فکر این شخص و آن شخص هم نیستند که با این چه بکنیم و با آن چه نکنیم. این افکار، همگی در بیداری انجام می‌گیرد. این وضع برای مردم عادی است که وقتی به خواب می‌روند این حالت به آنها دست می‌دهد.

392          حالِ عــارف این بود بــی‌خواب هم            گفت ایزد: هُـــم ُرقــود زین مَــَرم

هُم رُقود یعنی همگی در خواب هستند. زین مَرَم یعنی از آنها رمیده مشو و فرار مکن. کنایه از این است که از این عارفان که بیداری آنها هم مثل خواب است دوری نکن و از ایشان فرار مکن و بی‌اعتقاد نسبت به آنها مشو. در مقابلِ تعریفی که در مورد مردم عادی کرد  حالا می‌گوید حال یک عارف با آدم‌های عادی فرق می‌کند و او بدون اینکه بخوابد در حال خواب است. همان آرامشی که روح  یک شخص معمولی در حالت خواب دارد عارف همان حالت را در حال بیداری هم داراست. گرچه شما فکر می‌کنید که آنها بیدارند و چشمانشان باز است و مثل دیگران هستند؛ ولی در حقیقت این‌ها اصلاً از این عالم رها شده‌اند همان‌گونه که روح از بدن در حالت خواب رها می‌شود؛ این عارف یا عارفان هم از این عالم هستی رها شده‌اند و خودشان را در این بند و اسارت این جهان هستی نمی‌بینند. این است که آزاده‌اند و آزادمنشانه می‌زیند و آرام هستند. آنها را باور داشته باشید و از آنها فرار نکنید.

393          خـفـته از احوال دنـیــا روز و شب             چون قــلــم در پنجۀ تَــقلـــیـــبِ رب

تقلیب به معنی بازگو کردن و دگرگون کردن از حالی به حال دیگر بردن است. عارف حقیقی پیوسته در همه حال شب و روز در دست تقلیب خداوند است؛ یعنی آنچه می‌کند و هر سخنی که می‌گوید کرده و گفتۀ خداونداست. درست مثل‌اینکه قلمی است که در پنجه‌های دیگری است و آن دیگر شخص دارد چیزی می‌نویسد. وقتی کسی مشغول چیز نوشتن است و شما از دور نگاه می‌کنید و می‌نگرید که آن شخص مشغول نوشتن است؛ شما فکر می‌کنید که این قلم اوست که دارد می‌نویسد درحالی‌که آن قلم نیست و آن شخص قلم‌به‌دست است که دارد می‌نویسد. به‌عبارت‌ دیگر این قلم، تقلیب دست نویسنده است و هر طوری که نویسنده آن را حرکت دهد آن قلم هم حرکت می‌کند. باید توجه داشته باشیم که عارف صد درصد تسلیم خداوند است و اشاره‌ای است به یک گفته‌ای در عرفان که قلب و ضمیر و اندیشۀ یک باورمند لای دو انگشت از انگشتان خداوند است. وقتی‌که کاملاً خداوند را باور داشته باشد آن وقت در اختیار خداوند است. قبلاً گفته بودیم که خداوند دارای دو صفت است که این دو صفت را به یک عارف منتقل می‌کند: یکی صفت جلالی که پر از خشم خداوندی است و دیگری صفت جمالی که پر از زیبایی و محبت و شادی است. وقتی صفت زیبایی و محبت را می‌دهد همه شاد و خوشحال‌اند تا حدی که حتی خود خدا را هم فراموش می‌کنند و وقتی صفت جلالی را می‌دهد همه لب به شکایت می‌زنند که این چه خدایی است که این‌همه ظلم را روا می‌دهد؛ ولی در یک عارف چه خداوند صفت جمالی بدهد و چه صفت جلالی بدهد برای او هــیچ فرقی نمی‌کند. البته نباید فراموش کنیم که وقتی در اینجا  صحبت از عارف می‌کنیم منظور عارفانی است در درجات بسیار بالا هستند و آنها دیگر تبدیل به مردان کامل شده‌اند و عرفا در درجات پایین‌تر شامل بحث جبر و اختیار می‌شوند که در صفحات گذشته روشن کردیم که این اختیار که می‌گوییم اختیار همراه با مسؤولیت است که بازخواست هم دارد.

394            آنــک او پــنــجه نـبـیـنـد در رقـم            فعل پــنــدارد به جنبش از قــلم

در رقم یعنی در نوشتن؛ رقم زدن هم یعنی نوشتن. می‌گوید آن‌کسی که قلم را در دست نویسنده نمی‌بیند خیال می‌کند این قلم است که می‌نویسد همین‌طور هم کسی که درنیابد اعمال یک عارف باورمند بلند مرتبۀ راستینِ آزاده فقط از ارادۀ خداوند است؛ او هم گمان می‌کند که هر رفتاری که عارف می‌کند از خودش می‌کند.

395               شمه‌ای زین حال عارف وانمود             خلق را هم خوابِ حسّی در ربود

شمه یعنی یک مقدار کم و از کلمۀ شامّه به معنی بویایی است. وانمود یعنی نشان داد. خواب حسّی آن خوابی است که بدن ما در آن خواب، پنج حسش از کار می‌افتد. یک انسان در خواب نه می‌شنود و نه می‌بیند و نه می‌چشد و نه چیزی را لمس می‌کند. این خواب حسی است. خداوند اندکی از چگونگی حال عارف را به ما نشان می‌دهد که چگونه او در آرامش و صلح و صفا زندگی می‌کند. او در خواب روحانی و مردم عادی را خواب حسّی و خوابی که بعد از خستگی عارض می‌شود در برگرفته است. عارف در عین بیداری هم خواب است برای یک عارف، خواب‌وبیداری یکی است و تفاوتی ندارد.

396            رفته در صحرای بی‌چون جانشان          روحشــــان آســــوده و اَبــدانـــشان  

چون یعنی خداوند. در صحرای بی‌چون یعنی در یک فضای روحانی که پرشده از وجود خداوند در یک عالم ناب و خالص روحانی پیوسته به بی‌نهایت روحانی. حالا روح این انسان عارف، سیر می‌کند در این علم روح‌بخش و لایتناهی روحانی. هم جسمشان در خواب راحت و آرام است و هم روحشان در خواب و در بیداری.

397           وز صـــفــیـری بــاز دام اندر کَسی           جــمـــله را درداد و در داور کَشی

حالا کسی به خواب می‌رود و روحش هم آزاد می‌گردد؛ ولی اگر قرار باشد از خواب، بیدار شود باید این روح به بدن برگردد. حالا چگونه این روح برمی‌گردد؟ روح مثل‌اینکه صفیری و صدایی را می‌شنود مثل صدایی که شبیه به صدای پرندگان است که صیادان از خود درمی‌آوردند و پرندگان تصور می‌کردند که این صدای جفت آنهاست و جذب می‌شدند و شکار می‌شدند؛ روح هم به همین ترتیب به قفس بدن در دام می‌افتد و شخص خوابیده، بیدار می‌شود. در مصرع دوم داد و داور یعنی در کشمکش‌های این دنیا و همه را و جمله را. توجه اینکه این اد و داور انسان را مکلف و تسلیم می‌کند. به‌محض اینکه از خواب بیدار می‌شود بار سنگین این داد و داورها را حس می‌کند. چه‌کار را باید بکند و چه‌کار را نباید بکند.

398          فــالـــقُ‌الِاصــباح اســـرافـیـل‌وار           جــمــله را در صــورت آرد زان دیار

«فالق به معنی جداکننده و الاصباح به معنی صبح. خداوند فالق‌الاصباح است؛ یعنی خداوند، تاریکی شب را می‌شکافد و نور روز را وارد می‌کند و در حقیقت بامداد آفریننده است با شکافتن تاریکی و آوردن روشنایی، مثل اسرافیل که یکی از فرشتگان مقرب درگاه خداوند است که در افسانه‌های مذهبی آمده و در روز رستاخیز شیپوری به نام صور دارد و در آن روز در این صور خودش می‌دمد و آن ‌وقت تمام جسم‌های خفته و خاک شده و به‌ظاهر از بین رفته در هرکجا پراکنده هستند؛ جمع می‌شوند و روح آنها در بدن‌هایشان برمی‌گردند و به‌صورت زنده ظاهر می‌شوند. این بحث مفصلی است که در موقع خودش بیشتر بحث خواهد شد و این تنها تناسبی است که مولانا باور دارد و هیچ تناسب دیگری را باور ندارد. درهرصورت این فرشته اسرافیل همۀ ارواح  را دعوت به وارد شدن به بدن‌های خودشان می‌کند و همگی از خواب طولانی بیدار شده و بلند می‌شوند.  به همین دلیل این روز را روز رستاخیز نام نهاده‌اند. در مصرع دوم می‌گوید این فرشته همه را «در صورت آرد» یعنی در ظاهر آورد. در شکل و ظاهر و جسم؛ و همۀ این کار را از آن دیار می‌کند. از آن دیار نیستی؛ و در موقعی که فردی در خواب است در موقع طلوع آفتاب، گو اینکه روح او به بدنش صدا زده می‌شود و او را از خواب بیدار می‌کند.

399             روح‌های مــنــبسط را تــن کــنــد            هر تــنــی را باز آبـســتـن کند

روح منبسط روح مجرّد است یعنی جداشده. روحی که مجرّد شده؛ خوشحال است چون آزاد شده و به عالم ارواح رفته است. تن کند یعنی این روح آزادشده را دوباره وارد تن جسمانی می‌کند و حالا این تنی که روح به آن وارد شده مثل‌اینکه ازدواجی صورت گرفته حاصل این ازدواج تن با روح، یک آبستنی است و وقتی آبستنی باشد؛ پس یک بچه‌ای پیدا می‌شود و آن بار سنگین چه کنم چه کنم های روزمره آن بچه‌ای است که از این ازدواج به وجود می‌آید.

400            اسب جان‌ها را کـند عاری ز زیــن             سِرّ اَلــنّــومُ أخُوالموت است این

جان‌ها گفته شده که همیشه روح‌ها هستند. اسب جان‌ها یعنی روح‌های اسب مانند. عاری ز زین یعنی بدون زین. زین اینجا کنایه از جسم است. روحی که از بدن دور می‌شود؛ مثل اسبی است که زین آن را برداشتند. اسبی را اگر بخواهند استراحت بدهند زین او را برمی‌دارند که اسب استراحت کند. حالا این جسم هم وقتی روح ازش خارج می‌شود؛ روح استراحت می‌کند چون از جسم آزاد می‌شود. لـنّـوم به معنی خواب است و موت هم به معنی مرگ است. اخو یعنی برادر. راز اینکه گفته‌اند که خواب، برادر مرگ است این است که توضیح داده شد.

401             لـیــک بـهـر آنک روز آیــنــد بــاز            برنهد بــر پــاش پابندِ دراز

روز آیند باز یعنی روح‌ها در روز برگردند چون شب‌ها آنها از بدن خارج شده بودند و حالا در روز برمی‌گردند. پابند دراز یعنی پابند آرزوها و علایق. در بیت قبل گفت که خواب و مرگ، برادرند؛ ولی با یک تفاوت که در مرگ، روح دیگر برنمی‌گردد؛ ولی در خواب، روح موقع بیدار شدن شخص برمی‌گردد. حالا باید بدانیم که چه می‌شود که روح برمی‌گردد؟ در اشخاص و مردم عادی پابندی است طول و دراز به اسم علایق دنیا و بند آرزوها. همین بند آرزوهاست که روح را به تن برمی‌گرداند. صبح که می‌شود و از خواب بیدار می‌شود؛ حالا چه آرزوهای بد و چه آرزوهای خوب. آنها علاقه دارند به چیزهایشان به خویشاوندانشان و آنچه در طول روز با آنها سروکار دارند؛ به‌عبارت‌دیگر پرنده رفته بود؛ ولی یک‌چیزی هم به پاش بسته بود. همین پا‌بندی که به پاش بسته بود او را برگرداند. اصلاً کاری که این پابند دراز می‌کند برای این است که کمتر کسی در خواب بمیرد.

402            تـا کــه روزش واکَشــد زان مــرغزار          وز چــراگــاه آرَدَش در زیر بــار

+مرغزار چمن‌گاهی است بسیار باصفا و زیبا که خودش طبیعی روییده. این روح رفته به چمنزار و باغ و بستان باصفا و مشغول لذت بردن از خودش و طبیعتش است. حالا نزدیکی صبح است و باید روح را از این چراگاه خوب و باصفا و لذت‌بخش برگردانی به تن و دوباره ببری زیر بارِ تکالیف سنگین و سخت روزمره قرار بدهی؛ یعنی این روح‌ها را از عالم معنی و از عالمی که تصور آن‌هم برای ما آدمیان سخت و دشوار است برگردانی به عالم جسمانی و محبس در قفس بدن‌های جسمی و مادّی و زیر بار تکالیف دنیوی؛ ولی یک عارف این‌طور نیست و او چه در خواب باشد و چه در بیداری مشغول سیر و سیاحت در همان چمنزار طبیعی است و مشغول لذت بردن است.

403             کاش چون اصحــاب کهف این روح را          حــفظ کـردی یا چو کــشتیِ نوح را

اصحاب یعنی یاران. کهف به معنی غار و اصحاب کهف یاران غار هستند. داستان یاران غار یک داستان مذهبی و بسیار قدیمی است که در جای خود دربارۀ آن بیشتر صحبت خواهد شد. به‌طور خلاصه در زمان‌های بسیار دور پادشاه ناباورمند و خدانشناسی بود که از هر پادشاهی در تمام همسایگی‌های خودش پسر پادشاه آن محله را گروگان می‌گرفت که خدمت او را بکنند. در یک روز یکی از این پادشاه‌ها برایش پیغام می‌فرستد که من پسرم را از تو می‌گیرم و دیگر هم برای تو نمی‌فرستم که تو از او بیگاری بگیری. یا به این امر تسلیم بشو و یا من به تو حمله می‌کنم و تو بهتر است که آمادۀ جنگ باشی. این پادشاه بر خود لرزید و رنگ از صورتش پرید. او قبلاً گفته بود که من خدای خدایان با قدرت فراوان هستم. یکی از این پسرهای پادشاه که در خدمتش بود به او گفت که تو که خدای خدایان بودی چرا تنت به لرزه افتاده و چرا رنگ رویت را باخته‌ای. این شاهزاده رفت و به بقیۀ شاهزادگان گفت. یک عده‌ای فرار کردند و رفتند که به دیار خودشان برسند. در راه به یک چوپانی رسیدند که مشغول چراندان گوسفندان آن پادشاه ناباورمند بود. چوپان از آنها پرسید: به کجا فرار می‌کنید؟ گفتند: از دست پادشاه ظالم فرار می‌کنیم و می‌خواهیم به کوه‌ها پناه ببریم. چوپان گفت: شما را به خدا مرا هم با خود ببرید. من هم از دست این پادشاه در عذابم؛ من هم نمی‌توانم تحملش را بکنم. این گله هم سگی داشت و وقتی چوپان همراه شاهزادگان شد که با آنها برود؛ سگ گله هم دنبال آنها به راه افتاد و هرچه خواستند این سگ را منصرف کنند؛ نتوانستند و بالاخره این سگ هم همراه آنها و به دنبال آنها رفت تا به غاری رسیدند و داخل غار شدند و برای مدت بسیار طولانی با سگشان به خواب رفتند و در تمام این مدت آنها در آسایش و راحتی به سر بردند. می‌گوید: ای‌کاش ما هم مثل اصحاب کهف در غاری به خواب می‌رفتیم و برای مدت‌ها استراحت می‌کردیم و یا مثلِ تمام حیواناتی که حضرت نوح به کشتی برد و آنها را از طوفان خانمان‌برانداز مهلک و خطرناک حفظ کرد؛ ما هم یک پناهگاهی می‌داشتیم و مدتی راحت می‌بودیم.

404           تا از این طوفانِ بـــیــداری و هوش            وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش

این بیداری بعد از خواب، درست مثل طوفان نوح هست و دائماً در حال تحدید کردن ماست. ای‌کاش در کشتی نوح می‌بودیم و این طوفان روزانه را که عبارت است از درگیری‌های روزمره مثل انواع بیماری‌هایی که انسان‌ها را تهدید می‌کند و یا نوساناتِ مادّی که برای هرکس پیش می‌آید و همچنین درگیری‌های خانوادگی و غیره را نداشتیم.

405            ای‌بسا اصحــابَ کــهــف اندر جهان             پَهلُوی تو  پیشِ تو هست این زمان

هم کشتی نوح هست هم آن غاری که اصحاب کهف به داخل آن رفتند. ما آن‌قدر در مادّیات و مسائل روزمره غرق شده‌ایم که نه آن کشتی نوح را می‌بینیم و نه غار اصحاب کهف و چشم ما به‌ قدری متوجه مادّیات شده که از این معنویات برگشته‌ایم. به‌عبارت‌دیگر، عینکی به چشممان زده‌ایم که به‌جز مادّیات چیز دیگری را نمی‌بینیم. ما باید عینک معنی‌بینی به چشم بزنیم. ای‌بسا انسان‌های کاملی هستند مثل این اصحاب کهف که در بین مردم و در تاروپود اجتماع با دیگران زندگی می‌کنند؛ ولی باطناً برتر از دیگران هستند و خداوند برای آنها تجلی پیدا کرده است. اینها هستند و همیشه هم هستند؛ منتهی چشم شناسایی و ذائقۀ بویایی لازم است که انسان‌های دیگر بتوانند آنها را ببینند و پیدا کنند و از دیگران تشخیص بدهند و بتوانند با آنها همنشینی کنند. آیا ما بیشتر دنبال افرادی می‌رویم که حرف‌ معنویّت می‌زنند و یا توجه به کسانی داریم که دنبال رونق بیشتر برای کار و کسب هستند و دائم دنبال این هستند که صفرهای حساب بانکی آنها بیشتر و بیشتر شود؟ زندگی با مادّیات می‌گذرد؛ ولی آیا همیشه باید دنبال مادّیات بود؟

406          غــاربــــا او یـــار با او در ســــرود           مُهر بر چشـم است و بر گوشــت چه سود

این پناهگاه غار اصحاب کهف امروز هم هست و با انسان‌های کامل هست. او در مصراع اول انسان کامل است و یار هم خداست. در سرود است یعنی در حال تماس و گفتگوست. او با یار در حال گفتگوست؛ ولی بر چشمت  تو مُهر بسته شدن زدی و همین مُهر را هم بر گوش سرت بسته‌ای و نمی‌بینی و نمی‌شنوی و چه سود از این حرف‌های من. باید این مُهر را از روی چشمت و از گوشت برداری تا بتوانی حرف‌های مرا بفهمی.

دنبالۀ داستان در قسمت چهارم.

Loading

15.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را می‌کشت – قسمت دوم

355          بهر عیسی جان سپارم سر دَهَم           صــد هزاران مِـنـتـش بر خود نــهم

می‌گوید که من به خاطر حضرت عیسی با کمال میل و منّت، حاضر هستم که جان خودم را فدا کنم. حتی سر خودم را هم در راه او با منت از دست بدهم و نثار قدمش بکنم. من با امتنان، جان خودم را فدا می‌کنم. این وزیر دغل‌کار این صحبت‌ها را می‌کرد درحالی‌که به هیچ‌کدام آنها اعتقاد نداشت.

356          جان دریغم نیست از عیسی ولیک          واقفم بر علم دیــنــش نیکِ نیک

نیکِ نیک یعنی خوبِ خوب. می‌گوید که من اصلاً مضایقه ندارم که جانم را در راه عیسی فدا کنم. همین الآن هم حاضرم که جانم را فدا کنم؛ ولی اگر بپرسید چرا جانم را فدا نمی‌کنم به این دلیل است که به جزئیات دین موسی واردم و به احکام او نقطه‌به‌نقطه واقفم و می‌خواهم زنده بمانم که آنها را برای شما بازگو کنم و شما را از سرگردانی نجات بدهم.   

357          حـیـف می‌آمد مرا کان دینِ پاک            در مـیـان جـاهلان گردد هــلاک

دینِ پاک در اینجا دین عیسویت است و هلاک در اینجا به معنی از بین رفتن است. می‌گوید اگر جان خودم را فدای عیسی نکردم حیفم می‌آمد که این دین پاک و مقدس در میان یک عده جاهلان و مردمی که او را نمی‌شناسند از بین برود.

358          شکر ایزد را و عیسی را که ما             گشته‌ایم آن کیشِ حق را رهنما

کلمۀ ما در ادب فارسی در خیلی از جاها به جای من به کار می‌رود.  سپاس عیسی را و تشکر عیسی را که هردوی اینها موجب شدند که این دین عیسویت از بین نرود و من را رسالت وظیفه دادند که شما عیسویان را راهنمایی کنم. اینجا به عیسویان می‌گوید که دین شما حق است درحالی‌که خودش اصلاً قبول ندارد؛ و در اینجا اول این است که خودش را رهنمای عیسویان به مردم بقبولاند. وقتی‌که آنها قبول می‌کنند که او رهبر آنهاست؛ آن وقت کاملاً می‌تواند آن افکار شیطانی خودش را به کار اندازد و باعث تفرقۀ آنها شود.

359         از یهـود و از یهــودی رسته‌ام            تــا به زُنّاری مــیــان را بسته‌ام

از یهود یعنی از یهودی‌ها و از یهودی یعنی از یهودی بودن. زُنّار یک رشته‌ای بود که زردشتیان به کمر خودشان می‌بستند و این هفتادودو رشته بود که به هم تابیده شده بود و این علامت هفتادودو فصل کتاب یَسنا بود و کتاب یَسنا یک قسمت مهمی از اوستا بود. درهرحال این آیین زردشتیان بود و معروف به آیین کُستی بستن بود و این آیین هنوز هم بین زردشتیان هست؛ و بعد به عیسویان در زمان عمر تحمیل شد که همه عیسویان باید زُنّار به کمر ببندند تا آنها شناخته شوند و مسلمانان با آنها ردوبدل تجاری و غیره نکنند. این وزیر شیطان‌صفت ادامه می‌دهد که من از اول از یهودی‌ها نجات پیدا کردم و زنّار بسته‌ام و باز همین زنّار است که مرا نجات داده و از کشتنم جلوگیری کرده.

360        دور دور عیسی اســت ای مردمان            بــشـنــوید اســرار کیــشِ او به جان 

می‌گوید الآن عهدالزمان حضرت عیسی است و از من اسرار و جزئیات دین عیسی را بشنوید. این وزیر که این حرف‌ها را به عیسویان می‌گوید می‌خواهد در مغز و فکر آنها رسوخ کرده و به آنها بقبولاند که جزئیات دین موسی پیش من است و من توسط این زنّار و خود عیسی و خداوند، زنده نگه‌داشته شدم که بتوانم این اسرار عیسویت را برای شما بگویم. توجه اینکه این وزیر، مشغول توضیح دادن به شاه است که وقتی من به دیار عیسویان رفتم؛ این مطالب را این‌طور و آن‌طور برای عیسویان خواهم گفت. این هم برای این بود که خیال شاه را به‌طور کامل راحت کند و شاه هم پس از شنیدن برنامه‌های وزیرش واقعاً خیالش راحت شد.

361          کرد با وی شاه آن کاری که گفت          خــلق انــدر کار او مانده شِگُـــفـت

این شاه یهودی همۀ کارهایی را که وزیرش گفته بود؛ کرد. دست و گوشش را برید و بینی‌اش را شکافت؛ سپس دستور داد تا او را پای دار بردند. مأمور شفاعتگر را فرستاد و او هم وزیر را شفاعت کرد و آخرسر هم او را به یک شهر دور عیسویان تبعید کرد. مردم که از این ماجرا آگاه شدند حیرت و تعجب فراوان کردند؛ چون از نقشۀ شوم این وزیر و شاه اطلاعی نداشتند.

362         راند او را جــانــب نصــرانــیــان          کرد در دعوت شروع او بعدازآن

شاه وقتی‌که بریدن دست و گوش و بینی او آماده شد؛ او را به شهر عیسویان تبعید کرد. وقتی به شهر عیسویان رسید؛ شروع کرد به تحقق بخشیدن به اندیشه‌های شیطانی خودش.

363            صــد هزاران مردِ ترسا سوی او          اندک‌اندک جـمـع شد در کـوی او

مردم او را باور کردند که برای دین ما و پیامبر ما دست‌هایش و گوش و بینی‌اش را ازدست‌داده و او قطعاً به عیسی و عیسویت ایمان دارد؛ بنابراین دور او گرد آمدند و در محل او ازدحام کردند تا دربارۀ دین عیسی از او بشنوند و به قول خودش اسرار راز کار را آگاه شوند.

364          او بــیــان می‌کرد بــا ایشـان به‌راز           سِرِّ انگَـــلــیــون و زنّــار و نـــمــاز

«به‌راز» یعنی مطالبی که من به شما می‌گویم از راز و جزء اسراراست. «انگلیون» یک کلمۀ یونانی است و چندین معنی دارد. در ادب یونانی به معنی خبر خوش و مژده است. معنی دیگرش انجیل است. چون در آن روزها کتاب انجیل خودشان را در پارچه‌های هفت‌رنگ می‌پوشیدند؛ به پارچه‌های رنگارنگ هم انگلیون می‌گویند. در اینجا منظور «انجیل» است. نماز هم در اینجا هیچ ارتباطی به یک مذهب خاص ندارد و «نماز» یعنی روی آوردن به‌سوی خدا در هر مذهب و کیش و آیینی. او (وزیر بد نیّت) به‌طور رازگونه با آن عیسویان صحبت می‌کرد که راز زنّار و سرّ انجیل چیست و مطالبی دیگر که عنوان می‌کرد که در آینده بتواند مقاصد شوم خود را به اجرا بگذارد. به‌عبارت‌دیگر مشغول مقدمه‌سازی برای بهره‌برداری آینده بود.

365         او به‌ظــاهــر واعـــظ احــکــام بود             لــیــک در باطــن صــفــیـر و دام بود

«صفیر» در گذشته داشتیم؛ یعنی صدای مرغان را تقلید کردن. این وزیر دورو درظاهر مشغول رسانیدن دستورات دین عیسی به مردم بود و به‌ظاهر داشت وعظ می‌کرد که این‌طور و آن‌طور باید این دستورها را به‌جا بیاورید؛ ولی درواقع او یک صفیر و یک دام گسترده بود و شنوندگان خود را تحت تأثیر سخنانش قرار داده بود.

366          بهر این بعضی صحابه از رسول          مُلــتــمس بودند مـکـرِ نفسِ غـــول

صحابه جمع صاحب است اصحاب هم گفته می‌شود. ملتمس یعنی التماس‌کننده. غول هرگونه موجود فریبنده و گول‌زن است. در افسانه‌های قدیمی هست که موجودی در بیابان‌ها هست که سر راه مسافران را می‌گرفت و می‌پرسد به کجا می‌روید و بعداً راه را اشتباهی نشان می‌داد و آنها را گمراه می‌کرد و اسم این گمراه‌کننده غول بود. به‌ طورکلی کار غول، گمراه کردن است. در اینجا مولانا از داستان خارج می‌شود و به پند و اندرز می‌پردازد و می‌گوید مردمی که به دنبال این غول‌ها می‌روند و گول می‌خورند؛ این نفس امارۀ آنهاست که گول می‌خورد و نه خود آنها و برای همین بود وقتی‌که یاران پیامبر (صحابه) دور او جمع می‌شدند و از او خواهش می‌کردند که تو از این نفس اماره برای ما بگو که چگونه می‌شود که نفس امارۀ ما گول می‌خورد و آن غول چه می‌کند.

367         کــو چه آمـیـزد ز اغــراضِ نهان          در عبادت‌ها و در اِخلاٌصِ جان

کو یعنی که او و منظور نفس اماره است. اخلاص جان یعنی خلوص نیّت. مردم با خلوص نیّت از پیامبر می‌پرسیدند که چگونه این نفس اماره این غرض‌ورزی‌ها را بدون اینکه ما متوجه بشویم با این خلوص نیّت ما می‌آمیزد؛ درحالی‌که ما از دل‌وجان مشغول عبادت هستیم چگونه آلوده می‌شود؟

368        فضلِ طاعت را نجـسـتـنـدی از او          عیب ظـاهر را نجــسـتـنـدی که کو

«فضل به معنی ارزش و اعتبار و آن چیزی است که در دین، اسمش را ثواب می‌گذارند. ظاهر در مصراع دوم یعنی کارهای جسمانی روزمره که ما می‌کنیم و ظاهر آنها پیداست. بعضی از یاران پیامبر خدا را بدون شک با خلوص نیّت به‌طور ناب و تمام اطاعت می‌کردند و می‌پذیرفتند و می‌گفتند که به ما بگو چگونه نفس ما گول می‌خورد؛ ولی نپرسیدند که ثواب ما در مقابل این عبادت چیست و ارزش آنها چقدر است. می‌گفتند برای ما بگو که چگونه ممکن است که گول بخوریم؛ ولی از عیب‌هایی که در ظاهر کارشان بود نمی‌پرسیدند.

معمولاً پیروان یک پیامبر وقتی دور او جمع می‌شوند از او می‌پرسند اگر ما فلان کار را بکنیم چه می‌شود و چه اجر و پاداشی خواهیم گرفت؛ ولی آنها این را نمی‌پرسیدند و دنبال این بودند که چگونه نفس آنها گول می‌خورد. عبادت‌کنندۀ واقعی خداوند کسی است که دنبال پاداش‌هایی- مثل چند تا غرفۀ بهشت را خدا به من خواهد داد و چند تا حوری و غلمان به من می‌رسد و امثال اینها- نباشد و برعکس دنبال این باشد که چگونه نفس خودش را در مقابل غول و یا غول‌ها حفظ کند و چگونه اجازه ندهد که نفس اماره‌اش بر او چیره شود؛ و چگونه گمراه نشود.

369        مــوبـه‌ مــو ذره‌ به‌ ذره مــکر نــفـس           می‌شناسـیـدنــد چون گل از کــرفس

مو‌به‌ مو و ذره‌ به‌ ذره یعنی جزء به‌جزء. می‌شناسیدند یعنی بازمی‌شناسیدند؛ یعنی پیغمبر که می‌گفت می‌شناختند. گل یعنی گل سرخ و کرفس در اینجا معنی دیگری دارد و یک گیاه خودروی بیابانی مثل علف است که به هیچ دردی هم نمی‌خورد و به آن‌هم کرفس می‌گویند. پیامبر به این التماس‌کنندگان و درخواست‌کنندگان جواب می‌داد و به آنها می‌گفت: چه کسانی می‌توانند که شما را گمراه کنند و غول‌های شما چه اشخاصی هستند. چگونه شما آنها را بشناسید و چگونه از آنها پرهیز کنید. شنوندگان‌ هم موبه‌ مو گوش می‌کردند و دقت می‌کردند و سعی می‌کردند که این روش‌های گفته‌شده توسط پیغمبر را یاد بگیرند و در زندگی‌شان به کار بندند. ببینید چقدر فاصله است بین گل سرخ و علف بیابانی؛ همین‌قدر هم فاصله است بین حرف‌های درست و نادرست.

370            موشکافان صحابه هم در آن           وعظ ایشان خــیــره گشتــنــدی به جان

موشکافان ‌همان یاران پیغمبر هستند که مطالب را موشکافی می‌کردند و با کمال دقت اینها را یاد می‌گرفتند. باریک‌ بین بودند. کسانی که موشکاف بودند؛ افرادی بودند که قادر بودند یک موی به آن باریکی را بشکافند و نه اینکه واقعاً یک نخ مو را بردارند و با وسیله‌ای مخصوص آن را دو نیمه کنند ولی این افراد می‌توانستند که صحبت‌ها را بسیار با دقت بررسی کنند و صحیح و ناصحیح بودن آنها را تشخیص دهند. منظور مولانا از اینکه باریک‌ بین و نکته‌ سنج باشید؛ خیلی دقیق بوده و به جزئیات اهمیت بدهید. خیره در مصراع دوم یعنی حیرت‌زده. البته معانی مختلف دارد مثلاً می‌گویید فلان کس در چیزی خیره شده و به فکر فرورفته و شاید خودش هم نمی‌داند به چه فکر می‌کند. یک وقتی خیره یعنی نادان و یک وقتی هم خیره یعنی متعجب. حالا اینجا به معنی تعجب آمده. این مسائلی که پیغمبر عنوان می‌کرد دربارۀ گول زدن و آن عوامل فریبنده و گول خوردن نفسی که خیلی آماده است برای پذیرش گمراهی شنوندگان تعجب می‌کردند و با کمال دقت گوش فرا می‌دادند و ارشاد می‌شدند.

371            دل بــدو دادند تــرســایان تـمـام             چــه باشد قُــوّتِ تــقــلــیــدِ عـــام        

تقلید که به معنی پیروی کردن است اینجا به معنی گردن نهادن است به سنت و عقاید عمومی در برابر یک ایمان حقیقی. این معنی واقعی تقلید در عرفان است یا به‌عبارت‌دیگر اگر کسی کورکورانه دنبال کس دیگری رفت درحالی‌که ایمان حقیقی داشت و حاضر شد از ایمان واقعی خودش بگذرد و به دنبال کردن دیگری ادامه دهد؛ این می‌شود تقلید.  این شخص، کورکورانه تقلید کرده است برای اینکه چشم دلش کور شده و دیگر آنچه باید ببیند؛ نمی‌بیند. این عیسویان که حرف‌های وزیر مکار را می‌شنیدند هر چه را او می‌گفت تسلیمش می‌شدند و باور می‌کردند و می‌پذیرفتند و فرمان‌برداری می‌کردند. در مصراع دوم، مولانا می‌پرسد که ارزش این تقلید کورکورانۀ عوام چقدر است و جواب اینکه هیچ‌گونه ارزشی ندارد.

372           در درون سـیـنه مهرش کاشتـنـد           نایبِ عیسی‌اش می‌پنداشتند

محبت او را در دل خودشان جا دادند و خیال می‌کردند که این وزیر در واقعیت جانشین حضرت عیسی است. او نفس امارۀ آنها را گول زده بود واز عقاید خودشان جدا کرده و عقیدۀ خودش را جانشین کرده بود.

373           او به‌سرّ دجّالِ یک‌چشم لــعــین           ای خدا فریاد رس  نـعـم ‌الـمُعـیـن

به‌سرّ یعنی در نهان. لعین یعنی لعنت شده. دجّال یعنی بسیار دروغ‌گو. گاه‌ به‌گاه افراد یک‌چشمی هستند که بسیار دروغ‌ گو هستند و در یک جامعه پیدا می‌شوند و می‌آیند و مردم را به‌ شدت فریب می‌دهند و گول می‌زنند واو یک مردی است لعنت شده از طرف خداوند. او بر خری سوار است و گروه زیادی از مردم دنبال او و خرش می‌روند که در دورۀ آخرالزمان پیدایش می‌شود. مولانا می‌گوید این وزیر لعنت‌شدۀ خداوند هم مثل همین دجّال بسیار دروغ‌گوست و درست مثل آن دجّال یک‌چشم لعنتی است. این دجّال‌ها در هر زمان هستند و همیشه دنبال گول زدن و منحرف کردن افراد هستند. ما باید سعی بر این کنیم که دجّال‌شناس باشیم. «نعم‌ المعین» یعنی بهترین کمک‌کننده. معاون هم به همین معنی کمک‌کننده است. می‌گوید این وزیر مکار در نهانی واقعاً یک دجال بسیار دروغ‌ گو بود مثل همان دجالی که وعده داده شده. در بیت مصرع دوم می‌گوید خدایا به فریاد ما برس. ای خدایی که بهترین کمک‌کنندگان هستی به ما کمک کن؛ زیرا هرزمانی ممکن است این دجّال‌ها پیدا شوند.  

374             صد هزاران دام و دانه ست ای خدا          ما چو مرغــان حریــص و بینوا    

تودۀ مردم در این بیت به مرغانی تشبیه شده‌اند که حریصانه و بیچاره‌ وار دنبال دانه هستند و غافل از وجود دام‌هایی که  به دست این‌گونه دجّال‌ها سر راه آنها گذاشته و برای آنها گسترده شده است. در سر راه هرکسی در زندگی دام‌های فراوانی هست که آنها این دام‌ها را نمی‌بینند؛ اما عجیب است که دانه در دام را می‌بینند. چون دانه را می‌بینند و دام را نمی‌بینند و حرص هم می‌زنند می‌روند به‌طرف دام و فوراً گرفتار آن دام می‌شوند. مولانا معتقد است که این حرص و طمع است که جلو دید باطنی انسان‌های حریص و بینوا را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد که دام را ببینند.

375            دم‌ بـه‌دم مـــا بـــســـتۀ دام نـــویـــم            هریکی گر باز و سیمرغی شویم  

نویم یعنی تازه‌ به‌ تازه‌ایم. دم‌ به‌ دم ما گرفتار یک دام تازه‌ای هستیم. حتی اگر باز و شاهین بلندپرواز هم بشویم و به بلندآسمان ‌هم اوج بگیریم؛ باوجوداین، دام در انتظار ماست. انسان‌ها نباید خیال کنند که رها شده‌اند و همیشه باید هوشیارانه مواظب دام‌ها باشند. دائماً انسان‌ها در معرض خیانت نفس اماره خودشان و گول خوردن هستند؛ و درخطر خشم و خودپرستی و خودبینی مطلق و خودبزرگ‌ بینی خودشان هستند.

376           می‌رهانی هــر دمــی ما را و باز            سوی دامــی می‌رویم ای بی‌نیاز

خدایا تو به خاطر محبت و رأفت و لطفی که داری  وقتی ما در دامی اسیر می‌شویم از راه می‌رسی و ما را از آن دام نجات می‌دهی. ای خداوند (ای بی‌نیاز) ما دوباره می‌رویم و در دام دیگری می‌افتیم. این است که در دو بیت قبل، التماس می‌کند به خدا که ما را کمک کن و به فریاد ما برس. این دام‌ها را کسی در راه ما قرار نداده و درواقع این نفس امارۀ ماست که بر سر راهمان قرار داده است. این نفس اماره، ما را امر می‌کند به بدی‌ها و زشتی‌ها و دام‌ها و ما باید با این نفس، سرسختانه مبارزه کنیم.

377           ما در این انــبــار گــنـدم می‌کنیم             گـنـدمِ جــمع آمده  گم می‌کنم

می‌گوید تصور کنید که یک انباری دارید و شما مرتب آنچه گندم به دست می‌آورید به انبار می‌ریزید؛ ولی آخر کار می‌بینید گندم‌ها نیست. کجا رفت این گندم‌ها؟ این فقط یک مثال است و در واقعیت انبار، قلب شماست. سخنان خوب و مثبت و معرفت‌بار و معنویت‌دار را داریم در قلب خودمان انبار می‌کنیم؛ ولی یک وقتی دنبالش می‌رویم می‌بینیم که قلب ما از همۀ اینها خالی است. پس کجا رفتند این‌همه معرفت و معنویت‌ها؟ اگر در قلب ما می‌ماند که ما گول نمی‌خوردیم حالا چه شد؟ یک‌مرتبه همۀ آنها را گم می‌کنیم.

378             می نیندیشیم آخر ما به هوش          کین خَلَل در گندم است از مکر موش

به هوش یعنی از روی عقل و اندیشه. خلل یعنی نقصان و کمی. مکر موش  کنایه از نفس اماره است. هوس‌های نفسانی همان کاری را می‌کند که یک موش می‌کند. پس از مشاهدۀ انبار خالی شما به فکر فرومی‌روید که این گندم‌ها کجا رفتند؟ بعد فکر می‌کنید که باید موش یا موش‌هایی باشند که این گندم‌ها را دزدیده‌اند و خورده‌اند و آن موش، نفس امارۀ خود ماست.

379            موش تا انبار مــا حُفره زده‌است           وز فَـنَـش انبار ما ویران شـده‌اسـت

حفره یعنی یک راه زیرزمینی و یا نَقب. فنش یعنی مهارت‌هایش. درواقع بوده است فنّش به دلیل ریتم شعری، تشدید آن برداشته شده. در این بیت می‌گوید اگر درست فکر کنید تشخیص می‌دهید که موشی به انبار آمده و گندم‌ها را برده است. موش، نفس امارۀ ماست که در زیرزمین، نقب می‌زند و حفره‌های نامرئی به وجود می‌آورد و ما آن را نمی‌بینیم و به همین دلیل است که نقصان و خرابی در انبار ما و یا در قلب و وجود ما پیدا شده.

380            اول ای جان دفع شرّ موش کن           وان گهان در جمع گـنـدم جوش کن

جان یعنی ای جان من و عزیز من. جوش کن یعنی جوش بزن. مولانا با کمال مهربانی می‌گوید ای عزیز من، ای برادر من، اول این موش را باید از بین ببری و او را نابود کنی و بعدش بروی دنبال گندم جمع کردن و زحمت گندم جمع کردن و انبار کردنش برایت باقی می‌ماند. مولانا باز تأکید می‌کند که اول این وسوسه‌های شیطانی موش‌مانند را از انبار قلبت و وجودت بیرون کن و از بین ببر تا بتوانی آن ذخایر معنوی را که در وجودت جمع کردی در امان نگه‌داری و برای تو ذخیره گردد. مولانا معتقد است که تمام این معنویت‌هایی که یک نفر در انبار وجود خودش ذخیره می‌کند و یا معنویاتی که کسب می‌کند همه را خداوند به تو می‌دهد و چیزی را که خداوند به تو می‌دهد با مسؤولیت همراه است و تو مسؤول نگه‌داری آن هستی و برای نگه‌داری آن باید نفس اماره را که جمع جمیع خواسته‌های فسادآفرین و غیرضروری هستند از خودت دور کنی و به خودت راه ندهی وگرنه موش مخرب پیدا می‌شود و انبار وجودت را خالی می‌کند.

381            بشـنـو از اخبار آن صدرِ صدور          لا صلوةَ تَــــمَّ اِلّا بــــالــحُضور

صدرِ صدور لقب پیامبر اسلام است و معنی لغوی و اصلی آن یعنی بزرگ بزرگان و خواننده نباید توجه خود را به این معطوف بدارد که آیا واقعاً پیغمبر اسلام، بزرگ بزرگان بود یا نبود. بیاید و تفکر خود را به این معطوف بدارد که این صحبت‌ها دارد در پیشگاه عرفان مطرح می‌شود و معنی لغوی صدر صدور در اینجا اصلاً مطرح نیست؛ و دنبال این بروید که این بزرگ بزرگان (هرکسی که هست) چه چیزی گفته است و پیام او چگونه است. در مصراع دوم لا صلوة یعنی نماز نیست. تَمَّ یعنی تمام و کامل. اِلّا یعنی مگر. بالحضور یعنی حضور قلب. حضور قلب یعنی زمانی که در پیشگاه خداوند ایستاده‌اید و در حال نمازخواندن و راز و نیاز هستید باید هیچ‌چیز دیگر را در نظر نداشته باشید و به فکر پیدا کردن گمشده‌های خود نگردید. حالا درصورتی‌که این حضور قلب را نداشته باشی آن وقت نمازت مورد قبول نیست.

اگر کسی توانست این حضور قلب را در خود براثر تکرارهای متعدد و یا هر روش دیگری که می‌داند به وجود بیاورد آن وقت نفس امارۀ خودش را خیلی آسان‌تر می‌تواند مهار کرده، از بین ببرد؛ چون در اثر قابلیت داشتن حضور قلب، نفس امارۀ او خودبه‌خود ضعیف می‌شود و قدرت این را به دست می‌آورد که در هر زمان که این نفس ماجراجو به سویش روی آورد او را از بین ببرد؛ و درصورتی‌که این عمل او مرتب تکرار گردد؛ نفس امارۀ او کم‌ کم و رفته‌ رفته از بین خواهد رفت. یکی از مزایای عبادت کردن، هرگونه عبادتی باشد در هر دین و فرقه و مذهب و آیینی؛ اگر خالصانه باشد کوبیدن نفس اماره است و این عملی نیست مگر حضورقلب واقعی پیدا کردن در نزد حقیقت الهی.

382               گر نه موشی دزد در انبار ماست           گـنـدمِ اعـمـالِ چِـل ساله کجاست؟

چل ساله منظور عدد چهل و سن چهل‌ساله نیست منظور حدود یک عمر. اگر انبار ما این موش مخرب و گندم خور را ندارد؛ پس این‌همه رازونیازها و عبادت‌ها و نمازخواندن‌ها و اطاعت امرها چه شده و به کجا رفته است و چرا انبار ما خالی است. معلوم می‌شود که موشِ هوی و هوس، آنها را دزدیده.

383               ریزه‌ریزه صدق هرروزه چرا          جــمع می‌ناید در ایـن انبار ما

صدق یعنی صداقت. کسی که صادق است کسی است که باطنش با ظاهرش یکی باش و یا کسی که زبانش که مطلبی را می‌گوید عین همان مطلب هم در قلبش باشد؛ حالا به فرض اینکه در طول عمرمان با صداقت و راستی و درستی یک جمع‌آوری معنوی کردیم. حالا کو و کجاست و چه شد. باز گول خوردیم و آن صفات ما می‌بایستی مانع می‌شدند که ما گول بخوریم؛ ولی وسوسه‌ها هم بوده و به همراه صداقت ما مقداری هم خواهش‌های نفسانی هم بوده است. پس صداقت لازم است؛ ولی کافی نیست و استمرار آن‌هم لازم است.

دنبالۀ داستان در قسمت سوم

Loading