34.1 حکایت پادشاه یهود دیگرکه درهلاک دین عیسی میکوشید قسمت پنجم

869          این عــجــایـب دیــد آن شــاه یــهــود            جز  که طنز و جز که انــکارش نبود

انکار یعنی نپذیرفتن.  میگوید با وجود اینکه آن شاه یهود آن همه عجایب و شگفتیهارا بچشم دید کاری بجز تذویروانکارو مسخره و ریشخند کردن اطرافیان نکرد.

870          ناصـحــان گـتـفتند از حد  مــگزران             مرکــب اســتیزه را چـنـدیــن  مـران

استیزه همان ستیزه است و یعنی لجاجت و نَبَرد کردن. مرکب حیوانیست که سوار او میشوند. اینجا مرکب استیزه همان نفس اماره است. مشاوران و اطرافیان به شاه گفتند که این همه اسب وحشی نفس اماره ات را باین تند و تیزی نتازان و از کشتن این عیسویان سرف نظر کن.

871          ناصحان را دست بســت و بـنـد کرد             ظــلــم را پــیــوند در پـــیــوند کــرد

دست بست یعنی بدستشان زنجیر بست و آنها را بزندان انداخت” بند یعنی زندان”. در مصراع دوم پیوند به پیوند کرد یعنی بدنبال هم. آن شاه در برابر پند و اندرزهای دلسوزانه مشاورانش آنها را بزنجیر کشید و بزندان انداخت و ظلم و ستم را از حد گذراند.

872          بـانـگ آمد  کــارچـون ایـنجا رســید             پایدار ای شــه  کــه قهر ما رسـیـد

پایدار یعنی صبر کن و آماده باش. از بارگاه الهی ندا رسید حالا که کار باینجا رساندی ای شاه بد اندیش صبر کن و آماده باش که عذاب ما در حال آمدن است.

873          بعد از آن آتش چهـل گز بر فروخت             حلقه گشت وآن بد عقـبی را بسوخت

کلمه گز و یا زرع یک مقیاس اندازه گیری طول در سابق بود و این زرع یک مترو چهارصدم متر بود. این کلمه چهل و یا هر عددی که در کلام مولانا بیاید مفهوم عددی ندارد. وقتی میخواهد بلندی شعله را بیان کند میگوید چهل زرع و یا چهل گز.میگوید بعد از این ندا شعله های این آتش بلند و بلند شد و بهیجان آمد و حلقه ای وحشتناک زدو این شاه بد عاقبت را احاطه کرد و سوزاند.

874          اصــل آن شــه بـود ز آتــش ابــتـــدا             سوی اصل خــویش رفـت او انــتهــا

کلمه اصل یعنی سرشت و نهاد. چونکه در آغاز اصل طبیعت ذات و سرشت آن شاه جهنمی بود اکنون هم که غضب خداوند او را احاطه کرده بود لذا باصل خودش که همان جهنم بود پیوسته شد. جهنم چکار میکند؟ چهنم میسوزاند و این شاه هم مردمان را میسوزانید. حالا حتما لازم نیست که یک جهنمی یک شخص دیگری را بآتش بیاندازد. هر کسی ستمی بکند ظلمی بکند و یا دیگری را بیازارد و تجاوزی بکند در عرفان این اصطلاح در باره اش رعایت میشود که این شخص جهنمی خوی و جهنمی صفت است یعنی زندگیها را میسوزاند. این یک اصلیست در عرفان که هر چیزی باصل خودش باز میگردد. این شاه هم که جهنمی بود بسوی آتش برگشت و سوخت.

877          آنــک بـــودســـت  اُمُــهُ الــهــا ویـه             هـــاویــــه آمـــد مـــراو  را  زا ویه  

اُم بمعنی مادر است. امـهُ یعنی مادر او. هاویه یکی از اسامی جهنم است. وقتی میگوئیم که امه الهاویه یعنی مثل اینکه او از جهنم زائیده شده باشد و در واقع مادرش جهنم است. زاویه یعنی گوشه و اینجا بمعنی جایگاه است.  منظور مولانا اینجا اینست از این سرشت دوذخی بودن این شاه اینستکه هرکسی که مثل اینکه آتش دوزخ مادر اوست یعنی اینکه از آتش و یک جهنم زجر دهنده ای زائیده شده باشد سر انجام بآتش خواهد رفت یعنی هرکس بد کار باشد جایگاهش در گوشه و زاویه جهنم است.

878          مــادر فــرزنــد جــویـان وی اســت             اصــلهــا مــر فـرعـهـا را درپـیـست

در پیست یعنی جوینده است. همیشه فرع جویای اصل خودش است چون از اصل خودش جدا شده و میخواهد بآن برگردد. میان بد کاران و آتش قهر غذب خداوند یک ارتباطی هست این بدکاران فرعند و آن آتش اصل. اینها اصلا خودشان بدنبال آن اصل میروند و گرایشی بین آنها و اتش قهر خداوند وجود دارد.در بیت قبل دوزخ مادر بدکاران خوانده شد و در این بیت میگوید دوزخ جوینده فرزند بد خودش است پس بنابر این اگر دوزخ مادر این انسان بد باشد پس بدنبال این انسان بد میباشد. همیشه اصل فرع خودش را میجوید. چون گناه بندگان نشانه قهر الهیست باید که این قهر الهی آنها را بسوی خودش جذب کند. بعنوان مثال این بنده زشتکار نیست که در آتش میسوزد بلکه این آتش است که این بنده زشتکار را بسوی خودش میکشد چرا؟ برای اینکه هردو هم جنس هستند.

879          آب انــدر حوض اگــر زنــدانـیـست             باد نَشفَش  مــیکــنـد کــاَر کــانیـست

نشف کردن یعنی رطوبت جذب کردن. کاَرکانی (تلفظ میشود کرکانی) یعنی که ارکانیست. ارکانی یعنی آن چهار عنصر که ارکان سازنده طبیعت هستند. آب و باد و خاک و آتش هر یکی یک رکن  اساسی سازنده این طبیعت هستند و چیزهائی که از آنها بوجود میاید ارکانیند. مولانا میگوید برای مثال اگر آب در یک حوض محبوس شده و باد آن آب را بخودش میکشد و جذب میکند و با خودش میبرد برای اینکه آن آب هم یکی از عناصر است و یکی از چهارتاست و حالا این باد میوزد و این آب حوض را با خود میبر بآسمان بعد بصورت ابر میاید و میبارد ووقتی بارید توسط رودخانه ها باصل خودش که دریا است بر میگردد.

880          مــی رهــانـد مــی برد تـا مـعــدنش             انـدک انـدک  تـا نــبــیــنی  بــردنش

معدنش یعنی دریا و یا معدن آب. باد آن آب را اززندان حوض رهائی میبخشد و اندک اندک از حبس زندان حوض آزاد میکند و کم کم و با تدریج با خودش میبرد تا تو متوجه نشوی که این باد دارد آب را میبرد.

881          وین نفس  جـانـهـای ما را همچنـان             انـدک اندک دُزدد از حـــبسِ جــهان

مولانا نتیجه میگیرد که جان ما هم مثل آن آبیست که در حوض است در حوض قالب خاکی و بدن ما. لحظه بلحظه این جان ما را بسوی مرگ دارد پیش میبرد. هر نفسی که ما میکشیم ما را یک خورده بمرگ نزدیکتر میکند و ما متوجه نیستیم که ذره ذره داریم بمرگ نزدیک میشویم. باد و هوا آب را برداشت و برد باصل خودش این نفسها هم وقتی جان ما را میگیرد و میبرد آصل آن کجاست و سرنوشت جان ما چیست؟ اصل جان ما آن حقیقت الهیست که جان جزئی از روح کلی خداوند است و باید بهمان جا بر گردد. اصولا هر جزئی که از اصل خودش جدا شود همیشه سعی او بر اینست که میخواهد باصل خودش بر گردد. این قانون طبیعت و خداست و همیشه حکم فرماست. اگر این جانهائی که از ما جدا میشود و میخواهد باصلش و معدنش که آن ذات الهیست بر گردد قبل از برگشتن باید پاک و منزه شده باشد. اینقدر بین این دنیای خاکی و آن دنیای برین که دنیای برذخ نامیده میشد میماند و رنج میکشد تا پاک و منزه بشود. رنج کشیدنش اینست که روح خودش را در عذاب میبیند پشیمان میشود و توبه میکند و در همین لحظه رحمت خدا باو ناذل میشود. باز بیشتر توبه میکند و باز رحمت خدا باو میرسد. اینقدر در آن عالم برین توبه و ندامت و پشیمانی برایش پیش میاید که از آن طرف رحمت و بخشش باو میرسد تا کاملا پاک میشود

888          چشم هر قـومی بسوئی مـانده است            کان طرف یک روزذوقی رانده است

ذوق یعنی طعم و مزه. ذوق رانده یعنی مزه ای چشیده. در بیت قبل باینجا رسیدیم که روی آوردن بندگان بحق  و رسیدن به کمال این حدف نهائی آفرینش ا ست همه این انتظار را دارند. صوفیان وعرفا معتقد ند که این بنده در حال کوشش کردن است وآن مبداء دارد کشش میکند. این کوشش و کشش یک طرفه نمیشود. پس کوشش را باید کرد و وقتی کوشش شد آنوقت کشش هم بوجود میاید. حالا اگر کسی طعم و مزه معنویت و معرفت را چشیده باشد قطعا تمایل دارد که بطرف آن هم کشیده شود و این یک امر طبیعیست.  هرکسی از هر جائی لذتی ببرد و آن را مطابق طبع خودش ببیند یعنی خوشش بیاید پیوسته چشم دلش متوجه آنجاست و باز میخواهد آن مزه را بچشد.

889          ذوق جنس ازجنس خود باشـد یقین            ذوق جــز از کُــلّ خود باشــد  بـبـیـن

کلِ مصراع اول یعنی کشش دو چیز یا کشش دو کس همیشه مناسبت کافی با هم دارند. دو چیز که نا مناسب هم هستند بهم کشیده نمیشوند. در مصراع دوم ببین یعنی خوب توجه کن.

890          یــا مــگر آن قــابل جــنســی ُبــوَد            چون بـدو پــیوســت  جــنس او شــود

قابل جنسی بود یعنی استعداد و قابلیت هم جنس بودن با دیگری را داشت. هم جنسش نیست ولی قابلیت هم جنس شدن را داشته باشد. وقتیکه با دیگری پیوست رفته رفته هر دو هم جنس یکدیگر خوانده شدند

891          همچو آب و نـان که جنس ما نبود            گشــت جـنس ما  و انــدر مــا  فــزود

اندر ما فزود یعنی باعث رشد ما شد. یعنی این سلولهای بدنمان نه جنس آب است و نه جنس نان. حالا چیزهائی که ما میخوریم که جنس بدن ما که نیست. وقتی وارد بدن ما میشود اول هضم میشود وبعد جذب خون میشود وتوسط خون بسلولهای بدن میرسد و در سلولهای بدن یک تحولهائی بوجود میآید و بالاخره تبدیل بسلول بدن میشود.

892          نــقش جــنسیّــت ندارد آب و نـان            ز اعــتـبـار آخِــر آنـــرا  جــنـس  دان

بدنبال بیت قبل شکل ظاهر آب و نان اصلا مثل ظاهر بدن ما نیست و نه آب زنده هست و نه نان و این چه میشود که وقتیکه وارد بدن ما که میشود در نهایت سلولهای زنده ما را میسازند. از اعتبار آخر یعنی آخرین کاری که روی آن انجام میگیرد تبدیل بسلولهای زنده میشود

893          ور ز غــیر جــنس باشد ذوق مـا            آن مــگــر مـانــنــد بــاشد جــنـس  را

غیر جنس یعنی نا همجنس. میگوید نوع دیگرش اینست که پندارو گمان و تصور این باشد که جنسیت دارند اما ممکن است که هم جنس نباشند و ما خیال میکردیم که هم جنسی هست و گول ظاهر را خوردیم.

894          آنــک مــا نـنـداست باشد عاریت            عــاریت بــاقــی نــمــانــد  عــا قــبـت

عاریت یعنی چیزی که مال او نیست بامانت گرفته شده باید پس بدهد.این کشش دوتا ناهمجنس ظاهری است و پایدار نمیماند از میان میرود. چون کشش این سببها فقط ظاهری بوده و ظاهرش کشش بنظر میامده و این عاریتیست و باقی نمیماند چون منشا کشش آن ظاهری و دروغین بوده.

895          مــرغ را گــر ذوق آید از صفیر            چونکه جـنس خود نـیـابد  شــد  نفــیر

صفیر آن صدائیست که ظاهرا از یک مرغ بر میاید  ولی در واقعیت صدائیست که صیاد تقلید میکند که بتواند آن مرغ را شکار کند. مولانا برای روشن شدن منظورش مثال میاورد و میگوید وقتیکه پرنده صدای صفیر را میشنود تصور میکند که صدای هم جنس خودش است ولی در واقع صدای صیاد است و وقتی بصدا نزدیک میشود متوجه نمیشود که این صدای همجنسش نیست و بدام میافتذ و میخواهد از او فرار کند و نفرت هم پیدا میکند. اگر با شنیدن صدای دروغین جذب شود او بصدای دروغی و عاریتی جذب شده و وقتی متوجه میشوداشتیاقش تبدیل به تنفر میشود. بسیار اتفاق میافتد که دو تا انسان بهم میرسند و خیال میکنند که تجانس فکری  و تجانس روحی با یکدیگر دارند. خیلی زود میگذرد که از یکدیگر تنفر پیدا میکنند چون میفهمند که اشتباه کردند و تجانسی ندارند.

896          تــشنه را گـر ذوق آید از سراب            چون رسد در وی  گــریزد جـوید آب

میگوید یک تشنه در بیابان بدور که نگاه میکند تصور میکند که بزودی بآب میرسد و با عشق و ذوق بطرف آن میرود ولی هرچه میرود هیچوقت باب نمیرسد چون در حقیقت او سراب دیده است و نه آب.

897          مفلسان گرخوش شوند اززّرقلب            لــیک آن رسوا شــود در دارِ ضــرب

زر قلب یعنی سکه تقلبی. اکر کسی به یک شخص محتاج, یک سکه تقلبی بدهد گیرنده در ابتدا بسیار خوشحال میگردد و لی اگر او این سکه را به داربالضرب یعنی محلی که سکه طلا درست میکنند ببرد آنوقت متوجه خواهد شد که سکه او یک سکه مسی است و فقط روی آن را یک لایه طلا زده اند. در اجتماع هم عده ای هستند که از حرفهای نیاندیشیده و شتابزده و بدون تجربه که میشنوند و گوش میکنند و دنبال گویندگان آن حرفها میروند مثل اینکه سکه تقلبی گرفته اند. و وقتیکه آن حرفها را به ببرند در جائیکه اندیشه را امتحان میکنند به آورنده آن اندیشه ها خواهند گفت که این اندیشه ها تقلبیست و شما ها گول خورده اید. پس بهر دستی نباید داد دست و در دست دادن خیلی باید دقت کرد و با کلمه های زیبا و حرفهای فریبنده و بظاهر های زیبا نباید نگاه کرد.

898          تــا زراندودیت   از ره نــفــکند            تـــا خــیــال کـــژ تــرا چَـه نـفــکــنــد

اندودن یعنی چیزی را روی چیز دیگری مالیدن. زراندود یعنی یک ورقه خیلی نازک زر روی آن مالیده شده. زراندودیت یعنی زراندودی تو را. خیال هم اینجا تصور و گمان است. چَه هم کوچیک شده چاه گمراهی است. در ادب فارسی تا  که قبل از کلمه دیگر میاید معنی اخطارو هوشیار دهنده میدهد. مولانا میگوید: مراقب و مواذب باش که سکه تقلبی و زراندود شده تورا فریب ندهد. مواظب باش که پندار وخیال نا درست تو را براه گمراهی نیافکند. ای کسیکه در جستجوی حقیقت هستی بسیارند در این دنیا کسانیکه خودشان را بطلای حرفهای قشنگ می آرایند و با طلا خود را اندود میکنند و میایند در بازار این دنیا برای مرید جمع کردن و فریب دادن و گول زدن. این حرفهای زیبا را که میزنند تا عمق وجودشان نیست همانطور که طلا تا عمق سکه نیست بجای طلا مس است. نبادا که شما فریفته این گندم نماهای جو فروش بشوی.

899          از کــلــیــله باز جوآن قصه را            وآنــدر آن قصه طــلــب کن  حِصه را

حِصه یعنی بهره و فایده. مولانا بعضی از قصه هائی که بکار میبرد از کتاب کلیله و دمنه گرفته است و همه میدانیم که بیشتر این کتا ب از داستانهائی است که بازیکنان آنها حیوانات هستند. این حیوانات با یک دیگر حرف هم میزنند منتها رنگ معنویت و حقیقت باین داستانها میدهد و در لابلای داستان حرفها و نصیحتهای متعالی خودش را بما گوشزد میکند. او با مهارت خاصی این حیوانات را روبروی یکدیگر قرار میدهد  و آنها به بحث و گفتگو میپردازندو خواننده وقتی حرف گروه اول را میخواند حق را باین گروه میدهد و وقتی حرف گروه دوم را میخواند حق را بگروه دوم میدهد و این مطلب را خیلی خوب در داستان بعدی خواهیم دید.  پایان این داستان

Loading

33.1 حکایت پادشاه یهود دیگرکه درهلاک دین عیسی میکوشید قسمت چهارم

823          رو بآتش کرد شــه کـــای تــنــد خــو            آن جهان ســوزِ طــبــیعی  خــوت کــو؟

طبیعی خوت یعنی آن خوی طبیعی تو. آن شاه یهود عصبای بود و رو بطرف آتش کرد و گفت ای آتش تند خو که همیشه سوزنده بودی چرا آنهائی که در آتش میاندازم نمیسوزانی؟ کجا رفت آن صفت سوزندگی تو.

824          چون نمی ســوزی چه شد خاصیتت؟             یا ز بـــخــتِ مــآ دگــر شد  نــیّــتــت ؟

کلمه چون را باید بحالت سوالی خواند. شاه ادامه داد که چرا نمیسوزانی و کجا رفت آن صفت سوزندگی تو و خاصیت تو چه شد؟ آیا تو خاصیت سوزندگیت را از دست دادی و یا از بخت من است که نمیسوزانی؟ آیا قصد و نیت تو عوض شده که دیگر نخواهی سوزاند؟

825          مــی نـبــخشــائی تــو بر آتش پرست            آنک نَـپـرَســتد ترا  او چون بِــرســت ؟

نَپرستد ترا یعنی نمیپرستد تو را. اما کلمه آتش پرست یعنی پرستار آتش وقتی به پیروان زردشت عوام صفت آتش پرستی میدهند و میگویند آتش پرست هستند این کاملا اشتباه است زردشتیان پرستار آتش بودند و کوشش میکردند که آتش آنها خاموش نشود وگرنه آنها خدا پرست بودند وآنها خدای یگانه دارند بنام اهورامزدا و اهورا مزدا یعنی سرور پاک توانا واو همان خدائیست که ما داریم. حکیم فردوسی هم در شاهنامه این موضوع را کاملا روشن کرده است.  آی آنکه در سوزاندن چابک و چالاک هستی تو حتی کسیراکه از تو پرستاری کرده “آتش پرست” را اگر بآتش بیفتد میسوزانی ولی آنکسانیکه از تو حتی پرستاری هم نکردند نمیسوزانی؟

826          هرگز ای آتش  تـو صــابــر نــیستی            چون نســوزی؟  چیســت قادر نیســتی ؟

چون نسوزی یعنی چرا نمیسوزانی. تو هزگز صبر نداشتی و هیچوقت درنگ نمیکردی و در انجام وظیفه خودت هیچوقت کوتاهی نمیکردی پس حالا چرا نمیسوزانی؟ چه شده آیا قدرت سوزاندنت را از دست داده ای و دیگر قدرت آن را نداری؟.

827          چشم بند است این عجب یا هوش بند            چــون نســـوزد آتـــش افروزِ بــلــنـــد ؟

چشم بند همان چشم بندیست. هوش بند یعنی که عقل و هوش هم نتواند متوجه شود که چه شد. آتش افروز بلند یعنی شعله سر بآسمان کشیده و بلند. حالا شاه دارد با خودش حرف میزند و بخود میگوید آیا این خود داری آتش از سوزاندن یک چشم بندیست؟ و یا جلو عقل و هوش من گرفته شده که من درک نمیکنم؟ که این شعله بلند و نیرومند ی که همه جا را ممکن است بآتش بکشه چگونه ممکن است که این عیسویان را نسوزاند. اینی که میبینم باور کردنی نیست. این مشاهدات شاه بود اینها همه از نظر ظاهراست. اما این آتشی که در این گفتار آمده آتش ریاضت است. هر کسیکه قبول کند آتش ریاضت را آن آتش ریاضت او را میسوزاند و او را ناب و خالص میکند اما اگر کسی باورمند نباشد یا ریاضت را تحمل نمیکند و بسوی آن نمیرود و یا اگر رفت نمیخواهد در قلبش آنرا قبول کند انوقت آن آتش ریاضت او را نخواهد سوزاند و نا خالصیهایش را از اصل او جدا نمیکند.

828          جادوی کــردت کسی؟ یــا سیمیاست؟            یا خـلافِ طبع تو از بــخـت   ماســت ؟

سیمیا یک چیزی بود مثل سهر و جادو ولی با سحر و جادو فرق هم داشت. خیلی قوی تر از سحر و جادو بود نزدیک به کیمیا. برای اینکه کسی بتواند سیمیا گری را یاد بگیرد میبایست رنجهای فراوانی را میکشید. مثلا چله نشینی میکرد روزه ها میگرفت و میگفت یکی از اسامی خداوند میداند و پس از مدتها رنج کشیدن بجائی میرسید که میتوانست دراجسام خاکی این دنیا تصرف کند و آنها را با هم عوظ کند و یا جابجا کند. یک چیزی مثل چشم بندی. خلاف طبع تو یعنی خلاف طبیعت تو و خاصیّت تو. شاه میگفت یا سیمیاگری تو را عوض کرده. یا اینکه این خلاف طبعی که پیدا کردی از بخت بد من است؟

829          گــفـت آتش : مــن هــمانـــم  آتشــم              انــدرا تـــا تــــو  بــبــیــنــی  تابــشــم

آتش جواب شاه را اینطور بیان کرد. گفت من همان آتشم و اگر باور نداری وارد بر من شو وسوزندگی من را تماشا کن.

830          طــبــع من دیگر نگشــت وعنصرم              تــیــغ حــقّـم هــم بــــدســتــوری  بُــرم

عنصر یک صفتیست که هرچه او را کوچک و کوچکتر کنی حتی یک اتم کنی آن خاصیت و حا لتش تغیر نمیکند و عوض نمیشود. در مصراع دوم کلمه دستوری بمعنای یک دستور نیست و خودش یک کلمه است “دستوری” بمعنی اجازه. آتش ادامه میدهد که خون من و طبیعت من عوض نشده و ماهیّت منهم عوض نشده و همان ان که بودم و هستم. اما من یک شمشیر تیزی هستم که در دست خداوندم که بدستورو اجازه خداوند من میبرم. من محکوم امر خداوندم. درست است که خاصیت سوزندگی دارم ولی با اجازه او میسوزانم اگر خدا نخواهد من کسی را نمیسوزانم. اولین فرقه ای از فرقه ها که پییرو این  عقیده بوجود آمد فرقه اشعریه بود. اشعریه طرفداران شخصی بنام ابوالحسن عشعری بودند. وی میگفت کلیه علل و پدیده ها ئی که در دنیا اتفاق میفتد مرتبه دوم است. مرتبه اولش اینست که خدا میخواهد و مرتبه دومش اینکه انجام میشود. اول باید خدا بخواهد بعد آن انجام میگیرد. این عقیده در عرفان گسترش پیدا کرد. آتش بنا به تصمیم واراده خودش سوزنده نیست. آنچه از آتش سر میزند براستی فعل خداست و نه فعل خود آتش در واقع خداوند صفت سوزندگی را باو داده و چون خدا داده هر وقت هم که بخواهد این صفت سوزندگی را از او میگیرد.

831          بر درِ خــرگــه ســگان تـُـرکـمـان              چــاپــلوسی کــرده پــیــــشِ مــیــهــمان

832          ور بخــرگــه بــگــذرد بـیگانه رو              حـمــله بــیــنــد از سـگان شیــرانه  او

در بیت اول خرگه کوچک شده خرگاه است و خرگاه یعنی آن چادر و سراپرده بزرگ. کلمه خر یعنی بزرگ مثل خرمن یعنی مقدار زیاد و بزرگ. خرگوش که گوشش بزرگ است. ترکمانها گروهی از ترکها بودند در آسیای مرکزی و ابتدا چادر نشین بودند. بعد در طول زمان مهاجرت کردند بجاهای مختلف جهان از جمله بایران و شمال گرگان. از اینها نام افراد با کفایتی در طول تاریخ بجای مانده مثل قاجاریه و آق اونلو در ایران حکومت کردند. همه اینها از ترکمان ها هستند. در بیت دوم کلمه بیگانه رو یعنی کسیکه چهره اش شناخته نشده است و بنظر بیگانه میاید. شیرانه یعنی مانند شیر. مولانا مثال میزند و میگوید ترکمانها چادر نشین بودند . سگهای نگهبانی داشتند که دم وردی چادرها مینشستند و افراد داخل جادر را نگهبانی میکردند که یک بیگانه داخل چادر نشود. میگوید اگر که یک مهمانی که اشنا بود و میخواست وارد چادر بشود این سگ نگهبان نه تنها مزاحمش نمیشد بلکه چاپلوسی هم میکرد و دمش را تکان میداد چون با این شخص آشنا بود. اما همین سگ وقتی یک بیگانه را که آن سگ با وی آشنا نبود و میخواست وارد خرگه شود آنچنان باو حمله میکرد مثل یک شیر درنده. در واقعیّت حرفهای آتش است و میگوید من با آهنهائیکه با من بیگانه نیستند کاری ندارم ولی با بیگانه رو کار دارم که باور مند نیستند. اینها صحبتهای آتشی بود که آن شاه خطاکار روشن کرده بود. اما کسانیکه خودشان را دارند در آتش میاندازند باورمند هستند اینها ایمان دارند بعیسویت خودشان به مقام عیسی و بشان عیسی و به عیسی دروغ نمیگویند. مهم نیست که چه پیامبری داشته باشد ولی مهم اینست که بهر پیامبری که ایمان دارد او واقعا در اعماق قلبش بآن رهبرخودش صادق است و ایمان دارد.

833          مـن ز ســگ کـم نیستم در بندگی               کـم ز تُـرکی نیســت حق در زنــدگی

من آتش در بندگی خدا از یک سگ کمتر نیستم و خداوند که کمتر از یک ترکمن نیست بنابراین تمثیل آتش و ترکمان و سگ برای آن ست که سگ میان آشنا و بیگانه فرق میگذارد. از سگ دوتا فعل مخالف انجام میگیرد. یکی دم تکان دادن و یکی هم حمله کردن. آتش هم بدستور, خدا باورمندان حقیقی را نمیسوزاند و حفظ میکند و آن ناباوران را میسوزاند.

834          آتش  طــبــعت اگــر غمگـین کند               سوزش از امــرِ مَــلـیــکِ دیــن  کـنــد

طبعت یعنی طبع تو ذات و سرشت و طبیعت تو. کنایه از احوال درونی توست. مَلیک بمعنی پادشاه است. اما ملیک دین که خداوند است اما دین در اینجا این نیست که دین من چیست و دین تو چیست. دین در عرفان مجموعه قوانینی است که خداوند مقرر فرموده و باین قوانین مسلط است و در اختیار او هستند و بعد بفرمان او عمل میکنند. هر پدیده ای که اتفاق میافتد بعلت برخورد این قوانین طبیعت است و قانون طبیعت است که این و آن پدیده را بوجود میاورد و این دارد بقوانین طبیعت عمل میکند و لذا ملک دین یعنی پادشاه طبیعت میگوید ای انسان اگر آتش طبع تو تو را در سوختن بغم دچار کند و در نتیجه دلت بسوزد بدان که آن سوزش بفرمان خداست. پادشاهی که همه چیزها را آفریده غم هم آفریده اوست. شادی هم آفریده اوست.

835          آتش طــبـــعــت اگر شادی دهــد               انــدر او شــادی  مَــلیــکِ دیــن  نـهـــد

اندرو یعنی در قلب و نهاد او. شادی را باز آن پادشاه طبیعت میگذارد. مولانا در اینجا دو حالت متضاد غم و شادی را مطرح کرده و میگوید هیچ کدام از اینها برخاسته از طبع تو نیست. اگر غمکین و اگر شادی این طبیعت تو نیست و از منشا درون و قلب تو بر نخواسته و ناشی از مشیعت خداوند است. شادیها خاصیّت اصلی و دائمی طبیعتها و عواطف ما نیستند بلکه باین عواطف ما وباین طبیعت ما شادی داده میشود و نه اینکه از اول در وجود گذاشته شده باشد. اینها را خدا بما میدهد. در این ابیات ذهن مولانا از آن اتشی که آن پادشاه روشن کرده بود در کنار بتش متوجه این آتش درونی غم باعث این شد که بکلی از داستان خارج شود و حرفهای خودش را بیان کند. او یعنی خداوند بعلتی که شاید خواننده متوجه نیست غم و شادی داده است. این زحمت و عذابی که از بی ایمانی و ناباوری دارید و یا برعکس آن لذت و شادی که از عشق و محبت و عطوفت در زندگی دارید خداوند در آغاز آفرینش روح شما را با آنها سرشته ولی انسانها باید آنها را پرورش بدهند. و یا باید گفت که خداوند استعداد آنها را باشخاص داده و این اشخاص هستند که باید این استعداد نهفته را بیدار کنند و آن را تحریف نمایند. اگر آدمی بی ایمانی و سرکشی و نا باوری را پرورش بدهد آنوقت احساس عذاب و غم میکند. متوجه نیست که چرا غمگین شده و این بخاطر نا باوری اوست و این ناباوری پشتش را میلرزاند و همیشه او را متذلزل  نگه میدارد و او را همیشه بی اتکا میکند .

836          چونکِ غم بینـی تو استـغفار کن              غـــم بــامــرِ خــا لـق  آمــــد کــار کــن

استغفار یعنی توبه و طلب رحمت کن. در مصراع دوم کارکن یعنی کار آمد و کار آئی موئثر. حالا که اینطور است میگوید وقتی قلبت باندوه وغم دچارشد بدان که تو یک خطائی کردی و یا گناهی کردی برو و توبه کن و آمرزش بخواه این آمرزش خواستن از خداوند فشار غمت را کم و کم میکند و همینکه در درگاه او راز و نیاز میکنی تو را سبک و آرامت میکند. فراموش نکن که تنها با فرمان این آفریننده توست که غم و رنج و عذاب کارکن و موئثر واقع میشود.اگر غمگین شدیم و برویم پهلوی دوستی بنشینیم و تمام کاوسهای خودمان را باو منتقل کنیم و او را هم غمگین کنیم و شرح مصیبت بگوئیم هیچ چیز از غم ما را کم نمیکند. او را هم غمگین کردیم. باید بدانیم که اصل این غم یک در اثر اشکالی بوجود آمده و در اثر یک رفتار نا درستی بوده که نا خواسته کردی و یا خواسته کردی. باید آن را پیداکنی و ریشه یابی کنی. وقتیکه ریشه یابی کردی آنوقت استغفار کن و از خدا بخواه که تو را راحتت کند. باور داشته باشیم که او اینکار را میکند و خداوند آن کاری را که بخواهد بشود حتما بدان که میشود. فقط باید باورمند باشی

837          چون بخواهدعین غـم شادی شود              عـــیــن بـــنـــد پــــای  آ زادی  شــــود

عین یعنی اصل ذات. اگر خدا بخواخد اصل و ذات آن غم شادی میشود و اصل و ذات آن چیزی که پای تو را با زنجیر بسته باعث آزادی بشود. تو حتی میتوانی آزمایشش هم بکنی با ایمان خالص.

838          بـاد و خاک و آب و آتش بنده اند               با  مـن و تـو مرده  با حق زنــده  انــد

وقتیکه این عناصر چهارگانه که خدا بوجود آورده همگی بنده او هستند و فرمان حرکت خودشان را از خدا میگیرند پس بنده خدا هستند و از خدا اطاعت میکنند. این عناصر چهارگانه که همه جهان هستی ما از آنها درست شده در نظر من و تو جان ندارند ولی نسبت بخداوند آنها جان دارند و زنده هستند و مطیع اوامر خداوند هستند. این خیلی مهم ست که این را باور داشته باشیم. حالا وقتیکه قبول کردیم که باور داشته باشیم بنا بر این ,این غم وشادی هم بنده اوست. باید توجه کرد که همه نعمتهائی که در این دنیاست نتیجه فعل خداست پس چون خدا قادر هست و اوست که این صفت را داده است هر وقتهم که بخواهد این صفت را میتواند که بگیرد.

839          پــیشِ حـق آتش هـمـیشه در قیام            همچو عاشق  روزو شب  پیچان مــدام

قیام یعنی برخواست و حاضر بخدمت و آماده. در محضر خداوند آتش همواره در حال ایستاده گیست برای اطاعت امر خداوند است. این آتش بمثال عاشقی هست که روز و شب در حوای معشوقش در تب و تاب است و بخودش می پیچد. عجب تشبیه مناسب و درستی کرده. پیچ و تاب شعله آتش با پیچ و تاب یک عاشق بعلت عشقی که دارد و در دلش هست.

840          سنگ بر آهـن زنی بـیـرون جهد           هــم بِــامـر  حـق  قــدم  بیرون  نــهـــد

سنگ , سنگ آتش زنه است. بیرون جهد یعنی جرقه میجهد. میگوید اگر یک سنگ آتش زنه را به آهن بزنی این مشخص است که جرقه خواهد زد. جرقه هم ممکن است یک جائی را شعله ور کند و بآتش کشد. مولانا از مضمون بیت قبل یک مضمون جدیدی در اینجا آفریده. میگوید که این شعله های عاشق وار گویا در سنگ آتش زنه پنهان شده اند و این کار خداوند است. باید سنگ آتش زنه را به آهن بزنی تا آن آتشی که در سنگ نهفته بیرون آید.

841          آهـن و سنگِ سـتـم  برهــم مزن            کین دو مـیـزایـنـد هـمچون مـردو  زن

آهن اینجا آهن وجود سخت خودش است و آهن نفس اماره است. سنگ ستم این هوا و هوسهائیست که در وجود ما انسانها هست. اگر این حوا وهوسهای ما برخورد کند بان نفس اماره سخت ما آنوقت آتش نهفته در این نفس اماره ما بیرون خواهد آمد. آتش فساد و گناه و ظلم سوزاندن مردم  همان طوری که سنگ آتش زنه وقتی بآهن میخورد.

842          سنـگ وآهن خود سبب آمدولیک            تو بـبـالا تــر نـگـر  ای مـرد  نـــیــک

843          کین سبب را آن سبب آورد پیش            بی سبب کی شد سبب  هرگز ز خویش؟

حالا اینجا میگوید که این سنگ نفس تو سبب و علتی دارد باید بروی و دنبال این علت باشی. کلمه سبب یعنی علت چیزی که باعث یک پدیده میشود. ببالا تر نگر یعنی ورای این نگاه کن که اشاره بخداست و اشاره بعالم الهیست. در بیت بعد کین سبب یا که این سبب یعنی سبب ظاهری. آن سبب یعنی سبب معنوی و حقیقی یعنی خداوند آورد پیش. بی سبب یعنی بدون سبب حقیقی و یا بدون خداوند “سبب که این سبب  سبب ظاهریست” کی سد سبب هرگز ز خویش؟ این سبب ظاهری هرگز از خودش بوجود نمی آید. این سبت ظاهری را آن سبب حقیقی بوجود میاورد. میگوید اگر چه سنگ و آهن سبب ظاهری وجود آتش و شعله هست ولی ای مرد خوب ” ای آدم خوب” تو بمرتبه بالا تر که مرتبه الهیست بنگر. در آن مرتبه فعل خدا را می بینی و همه علل و اسباب را اون خلق میکند و آن سبب واقعی هست و مسبب الا اسباب است. اگر بعالم الهی بنگری میبینی که سبب های ظاهری از خود سبب نمیشوند بلکه خداوند آنها را بصورت سبب در کار و عمل وارد میکند. در بیت دوم این سبب ظاهری را آن سبب حقیقی و معنوی را خداوند پیش میاورد. زیرا بدون سبب حقیقی “بی سبب” هرگز آن سبب ظاهری از خودش پیدا نمیشود. کی شد سبب هرگز زخویش؟ کی شد سبب ظاهری هرگز ز خویش. این یک پرسش انکاریست و جوابش منفی است یعنی هرگز.

844          وان سبب ها کا نبیا را رهبراست           آن سـبب ها زین سبـب ها  بر تر است

وان سببها سببهای معنوی و خدائی هستند. در مصراع بعد “زین سبب ها” یعنی از سببهای ظاهری. مولانا دو گونه سبب را مطرح کرده است یکی سببهای ظاهری و یکی سببهای واقعی و حقیقی. آنچه که در زندگی روز مره ما میگذرد همگی سببهای ظاهریست. ولی هم سبب حقیقی در پشتش است که آن سبب حقیقی و معنوی اراده و خواست خداوندیست که اینها را بوجود میاورد. این سببهائی که اصل است و خدا بوجود میاورد از این سببهای ظاهری خیلی بر تر و بالا تر است. حالا پیامبران “هر پیامبر ” هر پیغمبری که باشد هیچ فرق نمیکند آن سببهای حقیقی را می بینند و درک میکنند ولی بندگان خدا سببهای ظاهری را نگاه میکنند. پیامبران از اول سببهای حقیقی را نگاه میکنند. ولی بندگان باید این سببهای ظاهری را بگیرند و دنبال کنند تا برسند به سببهای واقعئی.

845          این سبب را آن سـبب عامل کند            بـاز گاهی بــی بَر و عــاطـــل  کـــنــد

این سبب یعنی سبب ظاهری. آن سبب  سبب حقیقیست. عامل کند یعنی باعث عملش میشود و کارگر میکند. در بیت دوم  بی بر یعنی بی خاصیّت. عاطل مند یعنی بیهوده و باطل میکند. این سببهای ظاهری را آن سببهای حقیقی کامل میکند و وارد عملشان میکند. یعنی سببهای ظاهری در تصرف و اختیار سببهای حقیقی که خداوند هست میباشند. واین سببهای حقیقی هروقت بخواهد میتواند این سببهای ظاهری را باطل کند.

846         این سبب را مـحـرم آمد  عــقلهـا            وآن ســبـبهـآ  راست  مــحــرم  انبـیــا

این سبب در مصراع اول یعنی سبب ظاهری و در مصراع دوم آن سببها یعنی سببهای حقیقی و خدائی. میگوید عقل ما دارای یک محدوده و حد معینی است و بی نهایت نیست. آیا این چیست که عقل ما این سببهای ظاهری را میشناسد و میبیند. محرم در اینجا یعنی شناسا. ولی سببهای باطنی را فقط پیامبران می بینند و با آنها محرم هستند.

847         این سبب چه بوَد؟ بتازی گو رسَن            انـــدریــنَ چَه ایــن رَسَن  آمـد  بِــفَــن 

چه بُود یعنی چه بود. تازی زبان عربی. رسَن یعنی تناب و چه هم کوچیک شده چاه است. مولانا در این بیت کلمه سبب را معنی کرده. میگوید این سبب همان چیزیست که بعربی بان میگویند رسَن. و ما در فارسی بان میگوئیم یک چیزی مثل ریسمان. کلمه طناب هم فارسی نیست در فارسی میگوئیم ریسمان و حالا اگر ریسمانها را بهم بتابانیم میشود طناب. هرگاه که سببهای ظاهری را بیک طنابی که برای بیرون آور دن آب از چاه بکار میرود گُله گُله به طناب گره بزنیم آیا شما فکر میکنید این طناب است که آب را بالا میاورد؟.

848         گردشِ چـرخـه رَسَن را عـلتست            چرخـه گــردان را ندیدن  زلّـت اسـت

زلت یعنی خطا. میگوید آنچه که آب را از چاه بیرون میاورد آن چرخ گردانیست که یک نفری پشت آن ایستاده و آن چرخ را میگرداند و طناب را از چاه بطرف بالا میاورد و علت اصلی که طناب و آب را از چاه بالا میاورد آن طناب و حتی چرخ هم نیست و علت اصلی آن کسیست که پشت چرخ است و آن را میچرخاند و اگر کسی این حقیقت را متوجه نشود او یک خطا کار است. چرخ گرداندن این دنیا هم یک چرخ گردانی دارد.

849         این رسنـها ی سبب ها در جهان            هـان وهـان زین چرخِ سرگـردان مدان

چرخ سرگردان این فلک گردون است. هان وهان یعنی بهوش باش . میگوید پس علتها و سببهای ظاهری که در این جهان هست ناشی از چرخ و فلک و آسمان و اینها ندان و بکرات شکایت نکن که ای آسمان و ای فلک مرا بد بخت کردی و چه ها کردی. اینها در این فلک گردان خودشان بیچاره تر هستند زیرا سرگردانند. این ستارگان و این افلاک صد برابر از تو بیچاره تر هستند و از آنها ندان و از کسی بدان که این چرخ و فلک را میگرداند بدان. اگر سببهای ظاهری این جهان را بچرخ سرگردان متعلق بدانی تو هم مثل چرخ سرگردان خواهی شد و هیچوقت بحقیقت نخواهی رسید. در جستجوی سبب اصلی باش.

850         تا نمائی صفروسرگردان چوچرخ           تا نســوزی تو ز بی مغـزی چو مَرخ  

 صفر آن صفریست که غربیها بشکل یک دایره کوچولو میگذارند و این داخل آن خالیست. در مصراع دوم مرخ یک چوب درخت خیلی سختی است که در بیابانها پیدا میشود که پیشینیان دو تکه از این چوب را میگرفتند و سر آنها را آنقدر بهم میمالیدند تا این دو تکه چوب آتش را بوجود میاوردند. میگوید مانند چرخ سرگردان نمانی و از بی مغزی و تهی بودن مثل صفر تو خالی نشوی و عاقبت مثل سر چوب مرخ  که  سر نوک آن را خالی کردند که زودتر آتش بگیرد نباش که سرانجام نسوزی.

851         باد آتش مــیشــود از امـــرِ حق              هر دو سـر مـست آمدند از خَمرِ  حق

خَمر یعنی شراب. میگوید باد اگر خدا بخواهد خودش آتش میشود. زیرا هم باد و هم آتش از شراب عشق الاهی هردو مست هستند.

852         آبِ حـــلم و آتشِ خشـــم ای پسر            هم ز حـق بینی  چو بگــشــائی  بصر

ای کسیکه بالغ نشده  باورت و اندیش تو به بلوغ نرسیده گوئی که صد سالت هست باز هم پسری. بصر بمعنی چشم است و منظور چشم دل است. همانگونه که آب و آتش بفرمان خدا هستند ای بی تجربه و ای نیازموده اگر حقیقت بین باشی و چشم دلت را باز بکنی آب حلم و آتش خشم را همه از خداوند می بینی.

بقیه داستان در قسمت پنجم

Loading

32.1 حکایت پادشاه یهود دیگر که درهلاک دین عیسی میکوشید,قسمت سوم

783          یــک زنــی  با طــفـل  آورد آن یهود            پیش آن بت  واتش اندر شعله بود

آتش اندر شعله بود یعنی آتشی که بر پا کرده بود شعله ور بود. آن شاه بیدادگرکه بوئی از انسانیت نبرده بود و نشانی از حقیقت در وجودش نبود و ذات حضرت موسی را نمیشناخت بطور ناخداگاه و پی باندیشه های موسی نبرده با موسی مخالف بود. در هر صورت اول که میخواست برای براندازی شروع کند گفت یک زن عیسوی را بیاورید با بچه اش. او باین گفت که باید باین بت سجده کنی. مسلمان زن باین بت سجده نمیکرد.

784          طفل از او بســتــد در آتش در فکــند             زن بـتـرسیـد و دل از ایمان بکند

وقتیکه زن باو گفت سجده نمیکنم اودستور داد بچه زن را بگیرند و بآتش بیاندازند. در آن لحظه مهر و شفقت مادری قادر به تحمل این نبود. لذا در دلش تصمیم گرفت برای نجات فرزندش تسلیم شود و گفت بچه را از آتش بیرون بیار و من سجده میکنم.

785          خواست تا او ســجده آرَد پـیــش بـت            بانگ زد آن طفل کــاِ نّی لــم آمُت

کانّی لم اَمُت یعنی بدرستی که من نخواهم مرد ای مادر. همانطوریکه آن عاطفه مادری حکم میکرد مادر برای نجات فرزندش تصمیم گرفت که سجده کند کودک فریاد زد که مادر آسوده خاطر باش بدرستی که من نخواهم مرد.

786          اندر آ ای مادر  ایــنــجا مـن  خوشم            گــر چه در صــورت مـیـان آتشم

ای مادر تو هم بیا در آتش و ببین چقدر حال من خوب است و حال بسیار خوشی دارم نگران نباش. مولانا باین اشعاری که میگوید جنبه تمثیلی میدهد و مثل میاورد و با این کار حرفهای متجلی خودش را به خواننده تفهیم میکند. بعبارت دیگر جنبه استعاری دارد یعنی جنبه عاریته ای. اینجا آتش  آتش مرگ نیست و این آتشی هست که نابود کننده نیست این آتش همان آتش ریاضتیست که قبلا هم ذکر شده این آتش رام کردن اسب وحشی است که از خواسته های ناروای داخلی ما بر میخیزد. اما هرکس که بنا باصل عرفان در این آتش ریاضت ظاهرا بمیرد واقعا حیات جاودان پیدا کرده. این ظاهرا مردن را میگویند فنا و حیلت جاودان پیدا کردن و یا بقا. این بقای پس از فناست. اگر کسی این ریاضتها را تحمل کند و بر این آتش ریاضت و بت درون خودش فائق آید آنوقت از این دنیا نمیرود و فنا شده است در دنیای حقیقت و دربرابر خدا و حقیقت را درک کرده بنا براین به بقای خدا باقی میماند. در این داستان این کودک در واقع بمنظله عقل است و عقل دارد فریاد میزند که ای مادر من نمیسوزم و تو هم بیا در این بصورت ظاهر آتش وببین که چه جای خوبیست. اما مادر در اینجا بمنظله طبیعت آدمیست و آتش در اینجا آتش ریاضت است. اینجا مادر و کودک و آتش همه استعاریست و معنی خودشان را ندارند فقط بعاریه گرفته شده اند. پس طبع انسان برای اینکه باقی بماند میخواهد به هر امری تن بدهد مثل آن مادر خواست برای نسوختن فرزندش تن به سجده کردن بت بدهد و این طبیعت او بود ولی در برابر این عقل خداجوی باو فریاد میزند که نترس از آتش ریاضت و تسلیم مشو بیا در آتش و آنوقت انسان برتری میشوی.

787          چشم بـنــدست آ تش از بهرِ حجـا ب            رحمتست این سربرآورده ز جیب

چشم بند همان چشم بندی است که در اجتماع معمول است. جیب در واقع بمعنی یقه و گریبان است. کسانیکه در پرده و حجاب نادانی هستند رحمت و محبت خدا را آسیب میبینند. زمانیکه خداوند دارد بآنها محبت میکند آنها نمیپذیرند و درک نمیکنند. آنها این رحمت خدا را آتش میبینند. و این برای همان کسانیست که حجاب نادانی چشم دلشان و گوش دلشان را کر و کور کرده و این مثل چشم بندیست وگرنه این آتش آتشی نیست که سوزنده باشد و این آتش آتش رحمتیست که سر از گریبان غیب در آورده و سوزنده زشتیهاست نه سوزنده جسم آدمی. غرض مولانا اینست که رنج و ریاضت اگرچه رنج است ولی یک نوع رحمت است. ای خواننده مثنوی تو این را آتش نبین و نترس شروع کن این ریاضت را و با آغوش باز بپذیر تا بتوانی در از بین بردن نفس داخلی  کمک بگیری.

788          انــدرآ مــادر بـبـیــن بُــرهان  حــق            تا بــبیـنـی عشــرت خاصـان  حق

برهان بمعنی دلیل آشکار است. عشرت یعنی خوش گذرانی. خاصان حق یعنی ویژگان حق و کسانیکه خاص خداوند اند. کسیکه خاصه و ویژه حق باشد چشم و دلش باز است و گوش دلش شنواست کودک ادامه میدهد و میگوید ای مادر بمیان آتش وارد شو و دلیل روشن و واضح خدا را ببین تا تو هم بتوانی آن عیش و عشرت خاصان خدا را داشته باشی. تو هم بتوانی مثل دوست داران حق لذت ببری. آنهائیکه چشم دلشان کور است و حقیقت را نمیبینند تصور میکنند که لذت و عشرت دارند. آن لذت و عشرت نیست. لذت و عشرت از نظر عرفان حق را شناختن است و حقیقت را درک کردن و پذیرفتن است. آن لذت دارد برای اینکه آن لذات مادی دیگر که همه دنبالش میروند خیلی زود گذر است و زود تمام میشود و بعد آن هم پشیمانی میاورد. اگر لذت عرفانی و معنوی یافتی و حق را پذیرفتی و حق جزو وجودت شد  آنوقت آن لذت دائمیست و آنوقت جهان را و عالم هستی را دیگر بگونه ای دیگر خواهی دید. بدانید که این برگزیدگان خدا در جائی که دیگران سختی و غذاب میکشند آن جا  برای انها عشرت و لذت دارند.

789          اندرآ و آب بــبــیــن آتـش مـــثـــا ل            از جـهــانـی کا تشســت آبش مثال

آتش مثال یعنی بظاهر آتش و در باطن آب است. در مصراع دوم کاتشست آبش مثال یعنی آبش مثل آتش است. میگوید ای مادر بمیان آتش بیا تا مشاهده کنی که این آتش فقط بظاهر آتش است در حالیکه در باطن آب ذلال است. بیا و آبی ببین که مثل آتش است   مردم آتش میبینند ولی آب است. این خود نشانی از جهانی هست که آب از آتش است یعنی هرچه بر آن گوارا و خنک ولذت بخش مثل آب هست و هرچه هم خوش آیند باشد اگر فساد آفرین باشد مثل آتش است. مردم وقتی تشنه هستند آب میخورند و لذت میبرند ولی اگر لذتی ببری که این لذت فسادی در پی داشته باشد برای تو آب است ولی در واقع آتش است.

790          اندر آ اســـرار ابــراهــیــــم بــیــن             کو در آتش یافت ســرو ویاسمین

ابراحیم حضرت ابراهیم خلیل است و لقب خلیل الاه را دارد بمعنی دوست خدا. این ابراهیم مرد بزرگی بود. جد اعلای بنی اسرائیل و انبیای یهود بود و دردو هزار سال پیش ازمیلاد در یک دهی بسیار کوچک در مشرق بابل بدنیا آمد و مردم را بخداشناسی دعوت کرد و نمرود که ادعای خدائی میکرد و پادشاه بابل بود اتش افروخت و ابراهیم را در آتش انداخت ولی آتش بر او گلستان شد. بهمین مناسبت اینجا که بحث آب و آتش پیش آمد مولانا بیاد حضرت ابراهیم میافتد. میگوید بیا و این اسرار آتش حضرت ابراهیم را مطالعه کن که چگونه در میان آتش سرو یاسمن پیدا کرد.

791          مـرگ مــیــدیــدم گــه زادن ز تـــو            ســخــت خــو فــم بود افتادن زتو

افتادن ز تو یعنی از تو متولد شدم. ای مادر آن هنگام که از تو زاده میشدم و میخواستم از رحم تو جدا بشوم خیلی بیمناک بودم و میترسیدم برای اینکه خیال میکردم که دیگر جهان فراخترو روشن تر و تمیز تر از این رحم تو نیست و میترسیدم بیرون بیایم ولی وقتی آمدم دیدم چه اشتباهی میکردم. اینجا عجب دنیای وسیعی هست و روشنی اینجاست و گسترش اینجاست و باز میگوید این دنیا هم که در آن هستیم یک رحم است. رحمیست برای رفتن بجهان حقیقت وعالم براین. این هم رفتنش ترسیدن دارد و انسان میترسد که برود. در حالیکه دنیای روشنتر و وسیع تری در انتظارش هست. این کودک هم بمادرش میگوید مادر نترس اگر بروم بجای بهتری میروم.

792          چــون بــزادم رستم از زندان تنگ            در جهانی خوش هوای خوب رنگ

رستم یعنی رهائی پیدا کردم از رحم. وقتیکه از رحم زائیده شدم مثل اینکه از یک زندان تنگ و تاریکی مرا رهائی بخشیدند و بدنیای زیبا و دلکشی آمدم.

793          من جـهـانرا چون رحــم دیدم کنون            چون در این آتش بـدیدم این سکون

سکون یعنی آرامش. ای مادر من این جهان طبیعت را هم اکنون مانند رحم میبینم که برای من تنگ و تاریک است. اما در میان این آتش سکون و آرامش دارم.

794          اندر این آتش بــد یــدم عـــا لـــمی            ذرّه ذرّه انــدرو عـــیــــسی  دمــی

عیسی دمی یک اصطلاهیست. حضرت عیسی وقتیکه میدمید بمرده  آن مرده زنده میشد و اگر به بیماری میدمید بیمار شفا پیدا میکرد. ای مادر در میان این آتش جهانی دیدم که هر جزئی و هر زره ای از این جهان مثل دم مسیح است نابود کننده نیست برعکس زنده کننده است. قبلا ذکر شده بود که مولانا همه ذرات این دنیا را زنده میداند.

                 آب و باد و خاک و آتش بنده اند              با من و تو مرده با او زنده اند

با او حرف میزنند و راز و نیاز میکنند. در اینجا با زبان آن کودک میگوید در این آتش ذره بذره زنده عیسی دم هستند و زندگی میبخشند

795          نک جهـان نیست شکل هست ذات            وان جـهـانِ هست شکل بی ثـبــا ت

نک یعنی اینک. نیست شکل یک صفت ترکیبیست یعنی از دوتا کلمه ساخته شده و رویهم رفته یک معنی را دارد و یعنی به ظاهر نیک. هست ذات یعنی واقعا هست.وان جهان هست شکل یعنی ظاهرا هست است و واقعا نیست. کودکی را که در آتش افکنده اند جهانی دیگر را و عالم غیب را زندگی حقیقی میداند و بمادرش  میگوید که اینک جهانی که من در آن هستم بظاهر این جهان نیست ولی واقعا وجود دارد و هست و من دارم آن را درک میکنم وای مادر آن جهان طبیعت یعنی جهانیکه تو در آن هستی و این دنیای خاکی که با هواس ظاهر میتوان آن را درک کرد در واقعیت آن جهانیست که نیست. جهانیکه من در آن هستم ذوال پذیر نیست ولی جهانیکه تو داری در آن زندگی می کنی آن ذوال پذیر است و از بین رفتنیست. این اشاره است باین اصل عرفانی که هستی در حقیقت خداست که وجود مطلق دارد و شرط و قیدی هم ندارد و مقید بهیچ شرائطی نیست و همیشه هست. در برابر وجود او که وجود مطلق است وجود ما ظاهریست و مجازی و وجود او حقیقیست. مجازی یعنی غیر حقیقی پس این وجود ظاهری را نباید بان تاکید کرد و باید بوجود واقعی رسید. آیا حتما باید بمیریم تا بوجود حقیقی پی ببریم؟ خیر. عرفان گفته که ما انسانها دوتا مرگ داریم. مرگی که پایان عمر است و مرگی که پیش از پایان عمراست و بدست خودمان ممکن است بوجود بیا ید. مرگ پیش از مرگ  مرگ اختیاریست ولی مرگ دومی اجباریست ولی قبل از اینکه مرگ اجباری بیاید ما میتوانیم مرگ اختیاری داشته باشیم. اگر ما وجود ظاهری خودمان را که سراپا از حرص و طمع و آذ و کینه و انتقام و حسد است بکُشیم دوباره متولد میشویم و از نو یک انسان برتر خواهیم بود و باین تولد بعد از مرگ گفته میشود. این کار آسانی نیست زیرا اگر برای مثال یک شخصی برای شما احترام قائل نمیشود شما را ناراحت میکند شما هنوز به مرگ اختیاری نرسیده اید که دوباره متولد بشوید. آنهائی که باین مقام رسیده اند هیچ چیزی در این دنیا آنها را ناراحت نمیکند و آنها در آرامش واقعی بسر میبرند.

796          اندرآ مـــادر بـــحــــق  مـــــادری             بــیــن کـــــه این آذر نــدارد آذری

آذر بمعنی آتش است.  مادر تو را بحق مادری قَسَمت میدهم که بیا دراین آتش و ببین که این آتش سوزنده نیست و آتش ریاضت کشیدن است.

797          اندر آ مــادر کــه اقــبــال آمدست            اندرآ مــــادر مــده دولــت ز دســت

اقبال یعنی خوشبختی. دولت که معانی مختلف دارد یک معنی آن بخت و طالع است و در اینجا بمعنی طالع است. ای مادر تو در آتش بیا و این غنیمت را از دست مده این یک دولت است و یک سعادت همیشگیست.

798          قــدرتِ آن شــه  بــدیدی انـــدر آ            تــا بــبــیــنی قــدرت لطـــف  خــدا

تو دیدی که آن شاه چه قدرتی دارد؟ و آیا فکر کردی که قدرت خدا هست؟ بلطف خدا هم فکر کردی؟ اگر خدا را درک کنی خواهی دید که قدرت خدا بزرگترین قدرتهاست.

799          من ز رحــمــت میکشــانم پای تو            کــز طــرب خود نیستم  پروای  تو

رحمت یعنی مهربانی و شفقت و طرب یعنی خوشی و شادی. پروا در اینجا یعنی فکر و انیشه. پروای تو را ندارم یعنی اصلا فکر من پیش تو نیست. ای مادر من اگر اصرار میکنم که تو بیا در آتش از در مهربانی دارم پای تو را بی این طرف میکشانم و خودم آنقدر در طرب و شادی هستم که اصلا اندیشه تو را ندارم. ولی اگر اصرار دارم که بیائی این برای تو یک خوشبختیست. این اشاره است برسالتی که  انسانهای کامل دارند. آنها میکوشند که دست انسانهای ناقص را بگیرند و آنها را بسوی کما ل ببرند. ناقص نه از نظز جسمانی و ناقص در اینجا بمعنی بکمال نرسیده و کسیکه معنویت ندارد. آن انسانهای کامل که بخدا رسیده اند و بکمال خدا رسیده اند دائم میکوشند که دست و پای آن بکمال نرسیدگان را بگیرند وبا خودشان بکشند و ببرند بسوی کمال. این کاریست که این طفل در آتش میکند. البته اینها همه نمادین و سیبولیک است. و اینها همه پیام مولاناست

800          آنــدرا و دیــگــران را هم بخوان            کــا ندر آتش شاه بنهادست  خــوان

بخوان یعنی فرا بخوان. خوان یعنی سفره غذا. ای مادر تو بیا در این آتش و دیگران را دعوت کن که بیایند در این اتش و نترس. شاه در این آتش سفره ای که انداخته است رنگارنگ و من با این سفره خوشم. I پر از غذاهای معنوی ومعرفت است.

801          انــدر آئیــد ای مســلـمـانان همــه            غیــر عَــذبِ دین عذابــست آن همه

مسلمان در اینجا بمعنی کسیست که کافر نباشد و منظور پیرو دین اسلام نیست پس مسلمان یعنی خدا شناس در عرفان. دین با مذهب فرق دارد. مذهب یعنی شریعت و قانون در هر فرقه و آئینی نوشته شده ولی از نظر عرفان دین یک قانون است و آن قانون حقیقت است. مثلا آن روز رستاخیزو قیامت را یوم الدین میخوانند یعنی روزی که حق و حقیقت مشخص میشود و در باره آدمها داوری میشود. عَذب یک چیز بسیار گواراست. مثلا آب ذلال گوارا را عذب میگویند. کودک صدا میزند ای همه خداپرستان و عیسویان بیائید در آتش و غیر از قانون حق و حقیقت هر چیز دیگر باشید عذاب خواهی داشت و اگر آن حق و حقیقت را پذیرفتی آن آب گوارا و لطیف را پذیرفتی و گرنه در آتش و عذاب هستی. اینجا کلمه قانون دین یعنی شناخت حق و حقیقت و ارتباطی با قوانین مذهبی هیچگونه از ادیان را ندارد.

802          انــدر آیــیـد ای هـمـه پروانه وار            اند ر ایـن بـهـره که دارد صـد بهار

ای خداشناسان همگی مثل پروانه ها بیائید در این آتش. بهره یعنی نسیب و قسمت. این نسیب و قسمت در اینجا آنقدر لطف و صفا دارد معادل صد برابر بهارو از این آتش نترسید و داخل شوید. این آتش سوزنده نیست و آتش ریاضت است.

803          بــانـگ می زد در میان آن گروه            پــر همی شد جـان خلـقان از شکوه

گروه مردمانی که آنجا حضور داشتند و خلقان جمع خلق است وشکوه در اینجا عبارت از حرفهای با عضمتیست که این کودک مشغول گفتن آنها بود. این کودک در میان آن گروهی که برای تماشا ایستاده بودند ندا در میداد با هیبت و با عظمت که بآتش وارد شوید و همه در آنجا تحریک میشدند. این تحریکیست که یک انسان کامل میکند که یک انسان خام را خواسته باشد پخته کند و بی کمال را بکمال برساند آنوقت در آنها اثر میبخشد و کم کم وارد جهان معرفت میشوند. 

804          خـلـق خود را بعدازآن بیخویشتن            مـی فکـنـدنـد اندر آتـــش مردو زن

بی خویشتن یعنی بی اختیار. وقتی آن مردم این سخنان این کودک را میشنیدند دیگر اختیارخود را از دست دادند تحریک شدند و خودشان را انداختند در آتش.

805         بی موّکل بی کشِش ازعشق دوست          زانک شیرین کردن هرتلخ از اوست

موکل یعنی کسیکه کاری باو سپرده شده باشد که انجام دهد. بی کشش یعنی بدون اینکه کسی آنها را بکشاند. مردم بدون اینکه کسی در بیرون آتش باشد و باینها حکم کند که خودت را به آتش بینداز بی اختیار خودشان را به آتش میانداختند. این چیزی که آنها را به آتش میانداخت عشق بحقیقت بود. حقیقت هم بمعنی خداست. و آن خداوند است که میتواند هر تلخی را شیرین کند و هر زشتی را زیبا کند و هر بدی را خوب کند و بلاخره هر آتشی را تبدیل بآب گوارا کند.

806          تا چــنان شد کان عوانان خلق را            مــنــع  مــیــکردنـــد  کاتش در میا

عوانان جمع عوان است و عوان به مامران حکومتی گفته میشود. کار بجائی رسیده بود که ماموران شاه مردم را از اینکه خودشان را بآتش بیاندازند جلو گیری میکردند. یعنی همان شاهی که میگفت یا بت را سجده کنید وگرنه شما را به آتش میاندازم کار بجائی رسید که ماموران شاه جلوی مردم را میگرفتند که آنها خودشان را به آتش نیاندازند. آن پادشاه یهود شیطان بزرگ بود و آن ماموران او هم شیطانک ها و یا شیطانان کوچک بودند و حالا همین شیطانکها از داخل شدن مردم به آتش جلوگیری میکنند. آیا چه شد که آنها یکمرتبه تغیر جهت دادند؟ و این کار کار خداوند بود که در یک آن میتواند شور را شیرین کند و بد را خوب.

807          آن بد عُقبا شــد سـیـه رو و خجل            شد پشیمــان زین سبــب بیمــار دل

بد عقبا یعنی بد عاقبت. بیمار دل یعنی اندوهگین و غم دل. وقتیکه آن شاه دید که کار برعکس شد خیلی خجالت کشید و غم و اندوه دلش را فرا گرفت.

808          کانـدر ایمان خلق عاشق تر شدند            در فــنـای جسـم صــا دقــتــر شدند

ایمان یعنی باورمندی بحقیقت. باورمندی آن مردم نسبت بحقیقت افزونتر شد و ایمان آنها قوی تر شد. فنای جسم یعنی فنا کردن خواهشهای نفسانی دل و امیال شیطانی که در جسم ما هست و آن مردم در از بین بردن این خواسته های نفسانی خودشان فاعقتر و مسلط تر شدند

809          مــکر شیطان هم دروپیچید شُکر            دیو هم خود را سیه رو دید  شُکــر

شیطان همان پادشاه دیو فطرت است. این مکری را که شاه بکار برد در خودش پیچید و مولانا خدا را شکر میکند. دیو بمعنی شیطان است و اینجا شیطان درونی و دیو درون ماست که او هم سیه روی شد.

810          آنچ مــی مـالــید در روی کسان             جمع شد در چــهــره آن ناکس  آن

چیزی در روی کسی مالیدن یعنی کسی را تحقیر کردن مثلا وقتی میگویند کسیرا دارند تحقیر میکنند یعنی دارند یک چیز بدی را در روی او میمالند. خود آن شخص متوجه نیست که مردم چه میکنند ولی میفهمد که دارن او را مسخره میکنند. این شاه بدکار از اول میخواست عیسویان را تحقیر کند و بانها گفت یا باین بت سجده میکنید و یا شما را در آتش میسوزانم. این شاه بت پرست نبود و فقط میخواست آنها را تحقیر کند. حالا خود شاه تحقیر شد و آنچه را که میخواست بسر مردم بیاورد نسیب خودش شد. ناکس یعنی فرو مایه و پست.

811         آنــکِ میدرّ ید جـامه خلق چُست             شد دریـــده آنِ او ایــشان  درســت

جامه خلق یعنی لباس خلق و منظور لباس آبروی خلق و نه لباس پوشیدنی آنها. چست یعنی با تبردستی و تندی. آنکسیکه لباس آبروی عیسویان را میخواست چالاکانه و با زبردستی پاره کند جامه آبروی خودش از هم دریده شد در حالیکه آبروی آن عیسویان نه تنها دریده نشد بلکه اضافه هم شد و آبروریزی قسمت و نسیب خود آن پادشاه گر دید.

دنباله داستان در قسمت چهارم

Loading

31.1 حکایت پادشاه یهود دیگر که درهلاک دین عیسی میکوشید قسمت دوم

769          آن یـهـود شـــه  بـبـیـن چه رای  کرد          پـهــلــوی آتـش بـتـی  بر پــای کرد

چه رای کرد یعنی چه تدبیر و اندیشه کرد. آن شاه بد سیرت همانگونه که تاریخ مینویسد دستور داد که خندقها کندند و داخل این خندقها پر کردند از آتش و در کنارش بتی را نصب کردند فرمان داد که یا این بت را سجده کنید و یا در آتش خواهید سوخت.

770          کانــکِ این بت را سجــود آرد بِرَست          ورنَــــه  آرد  در دلِ آتـش نشـســت

نَه آرد یعنی نیاورد. برَست یعنی رهائی پیدا کرد. در دل آتش نشست یعنی سوزانده شد. شاه گفت هرکس باین بت سجده کند از قهر آتش میرهد و اگر سجده نیاورد در میان آتش افکنده خواهد شد.

771          چون ســزای این بتِ نــفـسِ شماـست          از بــتِ نــفس  بــتــی دیــگــر بزاد

بت نفس اضافه تشبیهیست یعنی نفس بت مانند. مولانا از داستان خارج میشود و تا آخر این قسمت بداستان بر نمیگردد. او بعضی از وقتها این نفس آدمی را که سرکش و اماره است و امر میکند بکارهای زشت به بت تشبیه میکند و بعضی اوقات هم بسگ هارو یعضی وقتها بخوک تشبیه میکند. یعضی اوقات هم بجهنم تشبیه میکند. اینجا صحبت از بت هست و نفس آن شاه بد تینت را هم به بت تشبیه میکند. در مصراع دوم بتی دیگر بزاد یعنی از نفس بت مانندش بت دیگری بوجود آورد. در عرفان اصلی وجود دارد که گفته میشود عمل از عمل آید یعنی هر عملی یک عملی بدنبال خودش میاورد. حالا اینجا عمل زشتی, بت نفس خودش است و عمل دیگری که بدنبال آن میاید بر پا کردن بت دیگری در خارج از وجود خودش است. هرکسی در خارج از وجود خودش همانکاری میکند که در جهان داخل خودش میگذرد. چون این شاه زشت سیرت سزای این بت هوای نفس را بر مبنای دستورات خداوندی نداد یعنی کاری برایش نکرد و بر این بت مسلط نشد لذا این هوای نفس بر او مسلط شد و باعث شد که بیاندیشد که در خارج از وجود خودش هم یک بتی نصب کند همچنانکه در  درونش بتی بود این بت درون بت خودخواهی و تعصب و خودپسندی. همه اینها در وجود ما ها یک بت است و وقتی ما خود پسند و خود پرستیم در حال ستایش کردن خودمان هستیم. برای مقابله با این بتها باید آنها را شکست. آن شاه بد سیرت نفس خودش را مهار نکرده بود بنابراین بت نفسش بت دیگری زائید.

772          مادر بـــتـــها بــتِ نــفس شــمــا ست          زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست

در مصراع دوم زانکه آن بت ” بت بیرونی” و این بت “بت درونیست” این بت, بت نفس خود شاه است.میگوید همه بتها از بت نفس ما زائیده میشوند. در نظر بیاوریم که یک بت اعظمی هست که در مقابل او سجده میکنند. آن بت اعظم و اصلی را باید از بین برد و آن بت, بت درونی و نفسانی ماست که منشاء تمام بت پرستیها و خود پرستی ها و گمراهیهاست مثل خود ستائیها حرص و عاز و طمع و کینه و انتقام. تمام اینها بت هستند. مولانا با تائید میگوید آن بت بیرونی مثل یک مار است و بت درونی یک اژدهاست. وقتی این بت خودخواهی و درونی رشد بکند و بکسی تعلق بگیرد انسان این بتش را بر همه چیز ترجیح میدهد و برتر از همه چیز می بیند و در برابر بت درونی خودش سجده میکند و بحد پرستش او را اجر مینهد.

773          آهـن و سنــگـست نفس و بــت شرار         آن شــرار از آب  مــیــگــیرد  قــرار

774          سنگ و آهن زآب کی ســاکن شــود           آدمــی با  ایــن دو  کـی ایــمــن بود

آهن و سنگ منظور سنگ آتش زنه است.  بت, بت هوای نفس است و شرار بمعنی شعله ها که از یک آتش شعله ورمیجهد.  آن شرار یعنی شرار بیرونی و شعله آن آتش بیرونی که افروخته بود. در اینجا مولانا مثالی میاورد و میگوید نفس شهوت انسان مثل آهن سنگ آتش زنه است و بت هوای نفس وقتی با آن شهوت بهم میخورند مثل اینست که آهن بسنگ آتش زنه خورده باشد و جرقه و شراره بوجود میآورد. آن شراره که ازش پدید میآید شراره های درونی و زشتی و شیطانیست. این شراره جهنمیست که در درون یک شخص پیدا میشود. آن شراره های بیرونی را میتوان با آب خاموش کرد اما شراره ای که در درون یک انسان پیدا شده را هیچوقت نمیتوان با آب خاموش کرد. آن سنگ آهنی که بهم خورده در وجود یک شخص از سنگیِ دل و آهن خود پسندی آن شخص در دل شخص بهم میخورد و شراره و شعله بوجود میاورد. آدم با این دو یعنی با سنگدلی خودش وبا شهوت و بت پرستی درون خودش هیچ وقت در امان نخواهد بود.

775          بــت ســیــاه آبــــست انـــدر کــوزۀ           نفــس مـــر آبِ ســیــه را  چشـــمۀ

سیاه آب اندر کوزۀ یعنی آب تیره آلوده به لجن. در مصراع دوم مَر در هرجا بیاید هیچ معنئی ندارد و فقط برای پر کردن و یا میزان کردن بیت است. میگوید بت و بت پرستی در حقیقت بمنظله آب لجن است که در داخل کوزه ریخته شده. این کوزه ایکه پر از آب لجن است از چشمه زشت و تباهی درون  وجود ما انسانها پر میشود. چشمه این آب سیاه ضمیر ما و درون ماست و منبع بت اصلی بت پرستیست که بما امر میکند فلان کار ناشایست را بکن شلاقش آن نه گفتن هاست آن همان ریاضت است که پس از مدتی ریاضت کشیدن آنوقت کوزه وجود ما از آن لجن ها پاک میشود.

776          آن بت مــنــحوث چـون سیــل ســیاه          نفس بـــتــگرچـــشــمۀ بر آب    راه

منحوس یعنی تراشیده شده. بتگر یعنی بت ساز. آب راه یعنی مجرای آب. میگوید بت تراشیده شده یعنی بتی که بدست بتگران تراشیده و ساخته میشود در مثل مانند سیل سیاه و گل آلوده و پر از لجن است. ممکن است پس از مدت کوتاهی تمام بشود و سیل بگذرد این سیل که همیشگی نیست ولی نفس اماره بتگرمثل چشمه ای که از آن آب گل آلود تراوش میکند لاینقطع در سر راه مجرای وجود زندگی ما و مسیر زندگی ما قرار میدهد و این تمام شدنی نیست. آن چشمه را باید از بین برد.

777          صد سبو را بشکند یک پاره سنگ          و آب چشــمه می رهــا نــد بی درنگ

می رهاند از رهاندن و زائیدن است. می رهاند یعنی از آن تولید میشود. بی درنگ یعنی بلا فاصله. آب کوزه بر خلاف آب چشمه تمام میشود مثلا یک تیکه سنگ میتواند صد کوزه را بشکند و آبش را بریزد و آلودگیها ش در زمین فرو رود. ولی آب چشمه اینطور نیست و همیشه جاریست. یک نفس اماره همیشه دارد ما را وادار میکند بزشتی ها. هیچ وقت نفس ما, ما را وادار بخوبیها نمیکند بر عکس وادار به زشتی ها میکند. اگر که میخواهیم خوبی کنیم اول باید بر نفس خودمان مسلط بشویم آنوقت بخواهیم خوبی کنیم. اصل اینست که باید این بت را بشکنیم.

778          بت شـکستن سـهل باشد نیک سهل          سهل دیدن نفس را جـهــلست   جــهل

سهل یعنی آسان و نیک و خیلی آسان. در مصراع دوم سهل دیدن یعنی آسان انگاشتن و بهیچ نگرفتن و آسان تصور کردن. نفس هم میدانیم بت است. شکستن بت تراشیده شده خارجی که در بیرون از بدن انسان است خیلی آسان میباشد و اینکار را میشود با یک تیشه و یا چکش بآسانی انجام داد. ولی خطر بت نفس اماره که در درون انسانهاست کوچک و آسان گرفتنش نادانیست جهل و نادانی بزرگ است. شکستن بت نفس از شکستن بت خارجی خیلی دشوار تر است.

779          صورت نـفس ار بجـو یی ای پسر          قصــه دوزخ بــخــوان با هــفــت در

صورت نفس یعنی صورت ذهنی نفس یعنی وقتیکه نفس را میشنوید آن را در ذهن خود چگونه تجسم و تصور میکنید؟ این را مولانا میگوید صورت نفس. اگر ای پسر میخواهی بدانی که چیست ” پسر اینجا بمعنی پسر و دختر نیست ای کسیکه پا و قدم در راه جستجوی حقیقت نهاده ای و هنوز کاملا آزموده نیستی ” اگر میخواهی تصوری و یا صورتی از نفس آدمی داشته باشی اینطور تصور کن نفس تو دوزخیست که از راهای گوناگون میتواند تو را گرفتار کند. در بسیاری از جاهای مثنوی این تشبیه دوزخ را برای نفس بیان میکند. مولانا دوزخ را جزئی از نفس میداند. میپرسند دوزخ کجاست؟ و بهشت کجاست؟ عرفان بویژه عرفان مولانا میگوید بهشت و جهنمم در درون توست و این توئی که در درون خودت جهنمی ایجاد میکنی و در آن اتش خودت را  میسوزانی و یا بهشتی ایجاد میکنی و در آن آرام میگیری. گفته شده که جهنم هفت در دارد. اینها همه سمبولیک است. این جهنمی که در درون ماست و هفت در دارد این چه درهائی هست؟ اول در حرص دوم در کینه سوم در حسد چهارم در خشم و غضب پنجم در شهوت ششم در کبر و خود بزرگ بینی و هفتم درطمع. جهنم درون ما اینست و از این هفت در هست که صفات گفته شده زشت وارد جهنم ما میشوند و باید این هفت در را بست و برای اینکه این در ها بسته شود چاره ای جز کشتن نفس نیست.

780          هر نَفَس مَــکـری و در مَکر زان          غــرقه صد فرعون با فــرعـونــیــان

غرقه اینجا بمعنی پنهان شده بکار رفته کسی هم که غرق میشود پنهان شده است. فرعون با فرعونیان اشاره به خود فرعون و آن گروه ساحران و پیروان که همراه فرعون بودند. این نفس بتگر وبت پرست  در هرنَفس و در هر لحظه میتواند مکری را بکارببندد که در آن یک مکر فرعونها و گروه های فرعونیان را مبتلا کند. یعنی فقط یک مکر تازه نیست پر است از اندیشه های فرعونی و پر است از افکار فرعونیان.

781          در خـدایِ موسی و موسـی  گریز          آب ایــمــان را ز فــرعــونی  مریز

گریز یعنی پناه ببر. آب ایمان یعنی آب روی ایمان و آبروی باورمندی بحقیقت. فرعونی یک صفت است و صفت خود پسندی. میگوید اگر بخواهید از شر وزیان نفس اماره درون در امان و خلاص بشوید اول باید بخدای موسی و سپس بخود حضرت موسی پناه ببری و با خود پسندی و غرور آبروی باورمندی و ایمانت را نریزی. مولانا موسی را نماد حق و فرعون را نماد باطل میداند. اگر میخواهی آبروی ایمانت بدست فرعونِ نفس تو ریخته نشود بخداوند پناه ببرو بعد هم بموسی و یا هرکسیکه موسی صفت و یا خدا صفت باشد. حضرت موسی از پیامبران بزرگ بود و در قران یکصدو سی بار از حضرت موسی با شأن و بزرگواری یاد شده است. توجه اینکه مولانا متعصب نیست و پیرو اصل وحدت مذاهب است و بین پیامبران اختلاف و فرقی قائل نیست.

782          دســت را انــدر احد و احمد بزن          ای بــرادر وا ره از بــو جــهلِ  تن

احد یعنی یگانه. احمد اسم حضرت محمد است. واره یعنی خودت را رهائی بخش.  بوجهل کوچک شده ابو جهل است. ابوجهل مردی بود در صدر اسلام وقتیکه حضرت محمد اسلام را آورد این شخص نهایت مخالفت و دشمنی را با حضرت محمد آغاز کرد و هرچه از طرف نزدیکان و دوستان باو اندرز داده میشد نمیپذیرفت و در نتیجه اسم او را ابو جهل گذاشتند. ابو یعنی پدر و جهل یعنی نادانی. مولانا تن را که همان نفس اماره است به ابو جهل تشبیه میکند. ای برادر بدامن خداوند یکتا و پیامبرش محمد چنگ بزن و صفات محمدی پیدا کن و صفات خدائی را از آن خود کن و خودت را رهائی بده از این بت نفس و از نفس اماره جهل مانندت. این ابو جهل عبارت است از تمام لذتهای فساد آفرین و غیر ضروری زندگی و دلبستگی بمقامهائی که شایستگیش را ندارند و دلبستگی بمال و ثروتیکه لیاقتش را ندارد و دلبستگی به آن احتراماتی که باز هم در خور آنها نیست. اینها همه ابوجهل است که در تن انسان است و باید پاکسازی گردد. باید خودت را رهائی بدهی از همه اینها تا از جهل برهی و بحقیقت بپیوندی.

دنباله داستان در قسمت سوم

Loading

30.1 حکایت پادشاه یهود دیگر که درهلاک دین عیسی میکوشید قسمت اول

739          بعد از این خــون ریزِ درمـان نا پذیر               کـا نـدر افــتـاد  از بــلای آن وزیر

740          یــک شه دیــگـــر ز نسلِ آن یــهـود                در هــلاک قــوم عــیسی رو نمود

کلمه خونریز اشاره است به بلائی که آن وزیر مکار در داستان قبلی بسر عیسویان آورد. درمان ناپذیر اشاره است به همان پادشاه یهود در داستان قبلی که بیماری تعصبش درمان ناپذیر بود. کلمه کاندر افتاد یعنی که از تخت و تاجش افتاد و سقوط کرد و از نظر مردمی که بتاریخ و گذشه شان اهمیت میدهند افتاد و ارزشش پائین آمد. در بیت دوم کلمه نسل یعنی سنخیِت و جنسیت مثلا اگر کسی یک کار زشت و یا یک کار نیکو انجام میدهد و مدتها بعد یک کس دیگر همان کار را انجام میدهد میگویند او با کسی که سالها پیش همین کار را کرد سنخیت و یا جنسیت دارد از نظر طرز اندیشه و باطن و رفتار. رو نمود یعنی اقدام کرد و یا قیام کرد. میگوید بعد از اینکه پادشاه اولی که وزیر مکار داشت و تعصبش درمان ناپذیر بود و از بین رفت یک پادشاه دیگریکه همان فکر و اندیشه را داشت راهی را شروع برفتن کرد که همان پادشاه قبلی رفته بود به از بین بردن قوم عیسی قیام کرد. پیام مولانا در این دو بیت اینست که با این کارها نمیشود بهیچ عنوان یک قومی را بکلی از بین برد. بخصوص اگر اندیشه های عقیدتی ومرامی و مذهبی باشد. یعنی هرچه بکشند و از بین ببرند دوباره میجوشد و بجایش بر میگردد. اگر کسی بخواهد بایک عقیده و مرام مبارزه بکند بایستی که از نظر منطق و صحبت پیش برود نا با تعصب و از بین بردن آنها. بعد یا خودش تسلیم آنها میشود و یا او آنها را تصلیم خودش میکند.

742          ســنّـــت بـــد کــز شــه اول بـــــزاد                این شه  دیــگر قدم در وی نــــهاد

سنت بمعنی آئین و روش است. حالا این روش ممکن است که خوب باشد و ممکن است که خوب نباشد. کلمه بزاد یعنی ایجاد کرد. میگوید سنت و روشی را که آن پادشاه اولی بنیاد نهاد این پادشاه بعدی هم که از نظر اخلاق و رفتار پیرو پادشاه اول بود بر طبق اولی عمل کرد.

743          هرک او بـــنـهاد نا خـوش ســـنــتی                 سوی او نـفـرین رود هــر ساعتی

توجه اینکه مولانا با گفتن یک کلمه سنت که گفت دنبال آن را میگیرد و تا آخر این قسمت از داستان خارج میشو و حرفها و نصیحتهای خودش را عنوان میکند. و حتی این هم برای خواننده ها درسیست که نباید دنبال داستان باشیم زیرا او قصه گو نیست و فقط از آوردن داستان میخواهد حرف خودش را بزند.  حالا میگوید هر کسی که سنت بد و ناروا در این جهان بنا کند هر ساعت مورد لعن و نفرین قرار میگیرد. زیرا در عرفان این اصل هست که گناه و تقصیر آیندگان هم که همان سنت را دارند بگردن بنیانگذار میافتد. این بیت ناظر بر یک گفته عرفانی است که هرکسی سنت نیکو بنهد پاداش آن سنت برای همیشه بر آن کسیست که آن سنت را بنا نهاده است و اگر کسی سنت زشت را بنا کند لعن و نفرین عایدش میگردد.

744           نــیــکوان رفــتـنـد و ســنــتها بــماند               وز لــئیــمان ظلم و لـعـنـتها بــمانــد

لئیمان یعنی پست ها و فرومایگان. بافرادی لئعیم گفته میشود که رفتار و اخلاق واندیشه انها در شائن انسان نباشد و حتی از شئن انسان پائینتر وحیوانی باشد. مردم نیک و نیکوکار گرچه از این جهان رفته اند و میروند ولی خصلت خوب آنها بیادگار باقی میماند. برای اینکه یک عده خصلت خوبیکه آنها گذاشته اند دنبال میکنند و این خصلت ادامه پیدا میکند. برعکس آن فرومایگانی که بنیانهای زشتی بنا نهند یک عده که پیرو آنها هستند همین زشتی ها را ادامه میدهند. آنهم تا آخر دنیا باقی میماند.

745           تا قــیــامت هرک جـــنس آن بَــدان                 در وجــود آیـد بــود رویش بِـــدان

کلمه بَدان یعنی آن جنس بَد. هرکس از آن جنس بَدان متولد شود یا ظهور کند رویش بطرف آن جنسهای بَد است.

746         رگ رگست این آب شیرین و آب شور               در خــلایق می رود تا نـفخ صُـور

کلمه رگ رگ منظور لایه لایه زمین و یا آبهائی که در لای لایه زمین وجود دارد است. نفخ صور اشاره باین کلمه است که روز رستا خیزافسانه ای هست که یکی از فرشتگان مقرب خداوند در یک شیپور میدمد و همه مردگان بر میخیزند. کلمه نفخ یعنی دمیدن در یک چیزی است و صور یعنی همان کرنا و یا نوعی شیپور است. بنا بر این در روز قیامت ندائی و یا عملی و یا اثری به مردگان میرسد که آنها از جا برمیخیزند و بهمین دلیل آن روز را روز رستاخیز مینامند. و تا نفخ صور یعنی تا آخر دنیا.

747         نـیکوانرا هسـت میراث ازخوش آب                آن چه میراث است اورَثنا الکتاب

کلمه خوش آب یعنی آب شیرین. این آب شیرین و آب شوری که مولانا میگوید منظورش نیکیها و زشتیهاسا و در این دنیا هم این نیکی ها و زشتی ها مثل لای لایهای آب یا همینطور لایه لایه  زمین وجود دارد. میراث بارث گذاشتن است و اورثنا الکتاب یعنی به ارث دادیم کتاب را. و این کتاب عبارتست از کتابهای آسمانی. مردمان نیک صالح و درست کردار از آب شیرین و گوارای حکمت الهی مینوشند و به ارث میبرند و بعلت آن اتصال معنوی که انسانهای نیک و انسانهای کامل یعنی پیامبران دارند به پیروان خودشان ارث میدهند. مبدا آن ارث آن کتابیست که آن فرقه و آن آئین و یا دین و مذهب دارند. بنا براین همه ما در هر فرقه و یا مذهبی که باشیم از نظر رفتاری و اندیشه ای از نسل آن پیامبر و آئین خودمان هستیم یعنی تحت تاثیر او هستیم و آن رفتارهای اوبما ارث رسیده. سند این ارث هم این کتابهای آسمانیست. این انسانها از روز ازل گِل وجودشان با حقیقت و عشق بخداوند سرشته شده و آنها میتوانند به اسرار پی ببرند. آنها باسرار نهفته شده در کتاب خودشان پی میبرند و آن مقداریکه صلاح بدانند بین پیروان خودشان شایع میکنند.

748         شد نــیــاز طــالــبـان ار بــنـــگــــری                شــعـلهــا از گــوهــر پــییغـمبـری

طالبان یعنی خواستار معنویت. شعله ها بمعنی نور و تابش معرفت است. کلمه گوهر یعنی اصل ذات. میگوید اگر درست و با دقت بنگری راه جویندگان راه خدا بوسیله آن شعله هائیکه از اصل ذات و گوهر نبوت یعنی گوهر پیغمبری آمده بر مردم تابیده میشود. این معنویت از اصل گوهر است. شما اگریک الماسی دارید میبینید که اگر نوری بهش بتابد این لماس در اطراف خودش انواری میتاباند. حالا این گوهر پیامبری هم وقتیکه از کتابشان و حکمتهایشان و دانشهایشان کسب کرده اند در پیرامون خودشان پخش میکنند. اطرافیان آنها چون طالبند این انوار پیغمبری را جذب میکنند چون درون این پرتو ها پر است از شوِرِ خواستن و دریافت کردن.

749        شــعـــلها بــا گـوهــران گــردان بــود                 شعـله آن جانـب رود هم کان بود

گوهران اشاره به پیغمبران و یا انسانهای کامل است. کان بود یعنی که آن گوهربود. لذا نتیجه میگیریم که گوهر اصل است و تابشی که از او میاید فرع است چون دارد از اصل میاید. مردان خدا آنهائیکه بکمال حق نائل شده اند مانند نور گوهر پیغمبری هستند و آنها همان راهی را میروند که پیغمبران رفته اند و آنها هستند که شعله ها را روشن میکنند و در اثر نور آن شعله ها راه را برای دیگران روشن میکنند. گمراهان کسانی هستند که دنبال شعله نمیروند و لذا بتاریکی و ندانمکاری برخورد میکنند.

750        نورِ روزن گِــردِ خـــانــــه مــــی دود                زانکِ خــور برجی ببرجی میرود

روزن یعنی سوراخ و دریچه است و اینجا بمعنی پنجره است. اما خانه در اینجا بمعنی اطاق در داخل آنچه ما میگوئیم خانه است. در قدیم بخانه میگفتند سرا و اطاقهای سرا را خانه ها مینامیدند و خور یعنی خورشید. مولانا در اینجا مثالی میزند و میگوید شما پنجره را در اطاق سرایتان را باز کرده اید و نور خورشید میتابد بطرف اطاق سرای شما. اما اگر دقت کنید این نور خورشید ثابت نیست زیرا در طول روز بنظر میرسد که خورشید حرکت میکند و در واقع این زمین است که دارد حرکت میکند و حالا این نور هم که بداخل اطاق افتاده حرکت میکند. میگوید اصل آن خورشید است و اگرشما در اطاقتان هستید و طالب این نور هستید باید شما دنبال این نور در داخل اطاق حرکت کنید. منظور از این مثال اینکه اگر شما طالب این نور معرفت هستید باید دنبال اصل این معرفت که انسانهای کامل هستند بروید.

751        هــرکه را با اخـتـری پـیـوسـتـگـیـست                مــروَرا با اخـتـر خود هم تگیسـت

هم تگی یعنی هم آهنگی و هم مسلکی. مروَرا یعنی او را. میگوید اگر که شما واقعا با ستاره ای پیوستگی داشته باشید رفتاریکه دارید متناسب با همان ستاره است. حالا اگر آن ستاره نحس باشد شما تا آخر عمر کارهائی میکنید که همیشه بنحسی و نا راحتی منجر میشود. فکر شما همیشه بطرف منفی گرائی معطوف میشود و همیشه در حزن وافسردگی هسنید. مولانا که شخصا باین علم ستاره شناسی اصلا معتقد نبود حالا دارد با زبان مردم که معتقدند به این ستاره و اینکه باطالع انسانها مرتبت است به ستاره ای که در لحظه تولد در فلان نقطه آسمان بوده  صحبت میکند

752        طالعــش گــر زهــره باشد  در طــرب                مـیـل کلی دارد و عــشق وطــرب

طالع از کلمه طلوع است. زهره یکی از ستارگان منظومه شمسی است معروف است بستاره موسیقی شادی و رقص. همه این صفات را انسانها باین ستاره داده اند. هرکه طالعش زهره باشد چون این ستاره عشق آفرین و مطربه فلک است و همیشه یک چنگ در دستش در آسمانها هست و مینوازد این چنگ را همه اینها ظاهریست و این شخص که در طالعش زهزه است میخواهد همیشه مثل زهره شاد و خوشحال و خندان باشد محققا باین خوشیها دست پیدا نمیکند و اینکار عملی نیست.

753        ور بــود مــر یــخــی خــون ریز خــو                جنگ و بُهتان وخصومت جوید او

مریخ برعکس زهره است واین ستاره نحسیست و نحسی میافریند. چون رنگ آن از زمین قدری سرخ رنگ است گفته اند که این ستاره جنگ است. کلمه بهتان یعنی دروغ زدن و ناروا زدن. حالا کسیکه واقعا این صحبتها را قبول دارد بخودش میگوید من خوی مریخی دارم و تولد من با طلوع او بوده پس مریخ ستاره بخت من است. حالا میخواهد با هرکسی بجنگد و افراد نزدیک خود را نمیتواند تحمل کند و میخواهد با آنها ستیز و جدال کند. این پندارها را باید از خود دور کرد تا رفتارها درست شود.

754        اخــتــــرانــنــنــد از ورای اخـــتــران                 که احـتـراق و نـحس نبود اندر آن

اختران یعنی ستارگان. احتراق یعنی سوختن. میگوید ماورای این ستارگان یک عده ستارگانی هستند که نه نحوست دارند و نه میسوزند شما باید دنبال آن ستاره ها باشید نه بدنبال آن سیاره هائیکه شما طالع خودتان را در آنها جستجو میکنید.

755        سایــران در آســـمــــآ ن هـــای د گــر                غـیـر ایـن هــفت آســمان مُـشـتـهر

سایران یعنی سیاره های دیگر” اینجا معنی دیگران نیست” در قدیم هفت ستاره را میدیدند  و میگفتند هر کدام در یک آسمان است و لذا ما هفت طبقه آسمان داریم. کلمه مشتهر یعنی خیلی معروف و نام آور. میگوید یک سیاره هائی هستند در آسمانهای دیگر اینها غیر ازستارگان مشهوری هستند که شما میشناسید آنها چه سیاره هائی هستند؟ اینها سیارگان واصل بحق هستند. اینها انسانهای کاملند و بالخره آنها راهنمای به حقیقت و معنویت هستند. آنها در آسمان بالا تری هستند. آنها اجر و منظلتشان بالاتر از این حفرهاست. آنها در آسمان معنویت و معرفتند و شما باید دنبال این ستارگان باشید

756         راســـخــان در تــابِ انـــوارِ خــــدا               نَی بـهـم پــیــوسته نَــی از هــم  جدا.

کلمه راسخان یعنی برقراران و استواران. تاب یعنی تابش. دنباله ابیات قبلی میگوید این ستارگان عالم معنی و این انسانهای کامل و واصل بحق در تابش انوار ذات خداوند مقیم و استوار و ثابت هستند و در آسمان دیگری هستند همان آسمانهای معنویت و معرفت. بین آنها مسئله بهم پیوستن و ازهم جدا بودن واختلاف و جدا بودن و نحس وجود ندارند و اینها همه با خدا یکی هستند و همه با هم هستند. عالم آنها عالم یگ رنگیست. عالم موسی و عالم عیسی و عالم محمد با عالم بقیه پیغمبران یکیست.

757         هــرکِ بــاشد طــا لـــع او آن نـجوم               نــفس او کُــفّــار ســـوزد در رُجـوم

نجوم یعنی ستارگان. کُفّار کسانی هستند که بهیچ مبداء ای باور ندارند. رجوم از کلمه رجم است و رجم یعنی سنگ پرتاب کردن. اینجا منظور سنگ پرتاب کردن بطرف شیطان است. مسلمانانیکه در سفر حج بنا بتصور خود سنگ بطرف شیطان پرتاب میکنند نمیدانند که سنگ را دارند بصفات شیطان پرت میکنند و نه خود شیطان چون شیطان آنجا نیست که باو سنگ پرت کنند. در مصراع دوم نفس او یعنی وجود او نا باوران را با سنگ انداختن بطرفشان میسوزاند. در واقعیت آن صفات شیطانی برای اینکه سنگ نخورد از شما دور میشود و یا بقول مولانا آن صفات سوزانده میشوند.

758         خشـم مـــرّیــخی نــبــاشد خــــشم او               مـنــقــلب رَو غــا لب و مغلــوب خو

منقلب رو یعنی یکسان نمیرود. یا بعبارت دیگر گاهی غالب است و گاهی مغلوب و یکسان نیست. این گونه آدم که باین صفات رسیده این خشمی که بر کسی میکند آین خشم مریخی نیست که بگوید چون من ستاره ام مریخ است لذا من یک آدم خشمناک و عصبانی مزاجم و باید خشم کنم نیست . خشم او بر زشستیهاست و بر صفات شیطانیست. در زندگی منقلب رو هست یعنی گاهی غالب است و گاهی مغلوب. این غالب و مغلوب که برعکس همدیگر هستند. او غالب بر صفات شیطانیست و مغلوب اراده خداوند است. چیره بر صفات شیطانی است ومغلوب اراده خداوند است.                   

759         نور غالب ایــمِــن از نقص و غَسَق                در مـیـانِ اِصـَبــعَـــیـــن  نور حـــق

نور غالب آن نور خداست که غالب است بر همه چیز. کلمه غَسقَ یعنی تاریکی و ذلت محض. اصبعین یعنی دو انگشتان و نه بیشتر. بنور تابش خداوند و نور معنویت این دل فارغ از کمی و کاستی از نقص و تاریکی هیچوقت کم و کاست و تاریک نمیشود. کسیکه نور خداوند باو تابیده شده باشد در میان دو انگشت خداوند قرار دارد و اینجا بهترین جا هاست که در میان دو انگشت حق قرار بگیرید. اگر کسی در این جایگاه قرار بگیرد بطرف چپ نگاه کند نور حقیقت بیند و اگر براست بنگرد و یا هر طرف دیگر نور حقیقت را خواهد دید.

760         حـق فشــاند آن نــور را بر جـانــها                مـــقــبـــلان بــر داشــتــه دامـــانــها

مقبلان یعنی با اقبالها و نیک بختان. بر داشته دامانها یعنی دامن خودشان را بالا نگه داشتند که یکی چیزی در ان بیاندازد. مولانا بعضی از وقتها در مثنوی جواب سوأل مقدر را میدهد. سوأل مقدر این است که اگر کسی بپرسد که خداند این نور خودش را کی میافشاند؟ جواب میدهد که خداوند نور افشانیش کلی است و بهمه میافشاند. آن  خوش اقبالان کسانی هستند که دامن خودشان را بالا گرفتند که این نور در دامن آنها پاشیده شود. ولی اگر دامنی افتاده باشد نور تابیده نمیشود و چیزی در دامن آن کس ریخته نمیشود.

761         وان نـــثــار نـــور را او یــا فــتــه                روی از غــیــر خــدا بـــر تـــافــتـه

کیسکه بجز خدا چیز دیگری را نمیداند و بغیر از خدا روی نمیکند و فقط رویش بطرف خداست میگوید من بنده ام و بنده غیر از خدا نمیشوم. کسیکهبه غیر از خدا بگوید چاکرم و مخلصم و بنده ام ونوکرم واز این قبیل تملقات پس او دارد بندگی آن شخص شنونده را میکند و روی از خدا برگردانده است و کسیکه روی از خدا برنتافته مثل اینست که دامنش را بالا نگه داشته انوقت آن نور معرفت بردامن او ریخته میشود و کم کم وجودش پر میشود از نور خداوند.

762         هــر کــرا دامان عــشـــقی نــا بـده                زان نــثــار نـــور بــی بـــهــره  شده

این عشق طلب معرفت است وعشق بمعرفت است  خدا دارد نور معرفت میپاشد و من عشق این نور معرفت را دارم و عاشقم که این نور را داشته باشم و اگر دامنم را بالا نزنم این نثارم نمیشود و من از این نور بی بهره میشوم.

763          جــزوهـا را رویــهـا سوی کُـلست                بلـبلان را عشق بــازی با گل است

این یک قانون اصلی است همانگونه که بلبلان با گل عشق بازی میکنند یعنی توجه بلبل بگل است. اگر توجه انسان بخدا باشد انوقتی که انسان جزء و خدا کل است انوقت این انسان بنده ای میشود هدایت پذیرو باورمند ولی اگر رو بگردانی و باور نداشته باشی انوقت ناباوری و دامن طلب عشقت اوفتاده است.

764          گــاو را رنـگ از بـرون و مرد را                 از درون جو رنـگ سرخ و زرد را

گاو در اینجا انسانهای گاو صفت هستند و آنکسانیکه گرفتار زندگی مادی هستند. گاو همیشه سرش بپائین و مشغول خوردن است. آنکسیکه همیشه پی جستجوی بدست آوردن این مادیات هست او گاوصفت است. نه اینکه بدست آوردن مادیات بد باشد اصلا مادیات ضروریست زیرا ما از ماده ساخته شدیم و ماده لازم داریم تا بحیاتمان ادامه دهیم ولی نه مادیات زیاد از لزومات و زیان آفرین. حالا اگر بخواهیم رنگ گاوها را ببینیم بآنها نگاه میکنیم و از بیرون رنگآنها را که یکی سیاه و دیگری سفید و بعضی هم زرد رنگ هستند. اما انسان را نمیتوانید از ظاهر او ببینید و باید که از درون و از بطنش اوببینید.

765          رنگـهایِ نـیـک از خُــمّ  صفاست                 رنگِ زشتان از ســیـا هآ به جفاست

رنگهای نیک یعنی کارهای پسندیده. خمّ صفا یعنی آن خمی که رنگ بی رنگی در آن است. زشتان آن زشت کردارانند و سیا هابه یعنی آب گل آلود و کلمه جفا در اینجا بمعنی بد کرداریست. در انسانهائی که معنویت پیدا کرده اند  رنگهای معنوی درون انسانی منبع صفا و منبع یکرنگیست. درون آنها مثل یک خمیست که داخل آن پر از یکرنگی و صفاست و تذویر و ریا اصلا در آن نیست. اما آن زشت کرداران خم وجودشان پر از آب زشت و سیاه آبه است.

766         صِــبــغته الله نــام ان رنــگ لطیف                لـعــنته الله بـویِ آن رنــگِ کــثــیـف

صبغته الله یعنی رنگ خدا و از کلمه صباغی و رنگرزی. رنگ لطیف همان رنگ بی رنگیست. رنگ کثیف همان رنگ زشت کرداریست. میگوید که خم وجودتان خم صفا و خم رنگریزی خداوند باشد یعنی اندیشه بد از این خم بیرون نیاید همه اش بی رنگی و پاکی و ذلالی باشد. وگرنه اگر آن رنگهای زشت را داشته باشید آن نفرین و لعنت خدا بر جانتان خواهد بود.

767         آنــچِ از دریا بــه دریــا میـــی رود                از هــمــان جا کامد آن جــا مـیـرود

هرچه از دریا آمده دوباره بدریا بر میگردد و بطور کلی هر چیزی که از جائی آمده بهمان جا هم بر میگردد. این اصل طبیعت و قانون خداوند است.   

768        از سَرِ کُــه ســیــل هـای تــیــز رو                 وَز تَـنِ مـــا جــانِ عشــق آمیز رو

این سیلهائیکه میآید از سر کوهها بپائین میرود وبطرف دریا میرود چون اصل آن از دریاست. جان عشق آمیز یعنی جانیکه عشق آمیز شده. اما وجود ما که باعشق خدا آمیخته شده در حال رفتن بوحدت خداوند است همان طور که سیلها در حال رفتن بدریا ها هستند. ما هم جانمان از اول از خداوند است و باید بخود خدا رجعت کند. در جای دیگر مولانا میگوید ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم.

دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading

29.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت شانزدهم

696          یک امـیـری زان امیران پـیـش رفت             پــیـش آن قوم وفــا انـــدیش رفت

قوم وفا اندیش یعنی عیسویان وفادار. گو اینکه وزیر آنها را گول زده بود و چون آنها واقف به مکر او نبودند و خبر نداشتند بوزیر وفادار بودند. وقتی میخواستند جانشین برای وزیر معین کنند یکی از امیران برخواست و در برابر عیسویان پیش آمد و گفت که من با شما سخنی دارم.

697          گــفــت ایــنـک نـــایب آن مـرد مــن             نــا یــب عــیســی منم اندر زمــن

مرد در اینجا یعنی همان وزیر. نایب یعنی جا نشین و زمان یعنی این زمان یا حالا. آن امیر گفت من نایب عیسی هستم .

698          اینک ایــن طومــار بُــرهان مــنست             کــیـن نـیابت بعد از او آنِ مــنست

برهان یعنی دلیل و آنِ من یعنی مال من. آن امیر طوماری را که همراه داشت بیرون آورد و گفت این طومار بهترین دلیل و حجت من است و من جانشین عیسی هستم و این را وزیر بمن داده است.

699         آن امــیــر  دگــر آمــد از کــمــیـــن              دعــوی او در خلافت بُــد هــمـیـن

کمین یعنی مخفیگاه شکارچیان. امیر دیگری که مراقب بود و در کمین منتظر بود از کمین بیرون آمد و برخواست وبر خلافت همین ادعا را کرد و گفت آن منم که بخلاوت معین شده ام.

700         از بـغل او  نــیــز طــو ماری نَمــود              تا بـر آمَد هــر دو را خشـم عَــنود

خشم عنود یعنی خشم شدیدی که باعث جنگ و جدال شود. او هم طوماری از بغلش در آورد و بمردم نشان داد و گفت این طومار واقعیست و وزیر بمن داده و جانشین خودش کرده. این امر موجب خشم هردوی ایشان شد

701         آن امــیــران دگــر یک یک قــطــار             بر کـــشــیـده تـــیــغــهــای آ بـــدار

امیران دوازده عدد بودند و همه آمده بودند و همه یک بیک بصف ایستاده بودند. تیغ آبدار منظور تیغ برنده است.

702         هـر یکی را تـیـغ و طوماری بدست              در هم افــتادند چــون پــیـلان مست

این امیران هریکی شمشیر بیک دست و طومار بدست دیگر بجان همدیگر افتادند.

703         صد هزاران مرد ترسا کــشــته شد              تا  ز سـر هـای بــریده پـشـتهه شـد

صد هزاران یعنی تعداد زیاد. ترسا یعنی عیسویان است. پشته بمعنی تپه. تعداد زیادی از ترسائیان کشته شدند و از سر بریده آنها تپه ای بوجود آمد

704      خون روان شد همچوسیل ازچپ وراست           کوه کوه اندرهـوا زین گرد خواست

اندر هوا یعنی اشاره باین ستیزه گری و ظن است.  خون کشته شدگان از چپ و راست روی زمین جاری شد و در اثر اینجنگ خونین گردو غباری بهوا برخاست مانند کوه

705       تخــمهایِ فــتنه ها کــو کَــشــته بـود             آفــت سَر ها یِ ایــشــان گشــته  بود

کو یعنی که او و او هم وزیر. آن تخمهای فتنه و آشوبیکه آن وزیر مکار کاشته بود اکنون سبز شده و بلای جان آنها شد.

706      جوزها بشکست و آن کان مغز داشت             بـعـد کشـتـن  روحِ پـاکِ نغز داشـت.

جوز بمعنی گردو. نغز بمعنی پاک لطیف و خوب. در نظر مولانا این جسد های کشته شدگان مثل گردوهای شکسته میاید. آن کسیکه باور بحقیقت و ایمان داشته باشد وقتی که گردوی جسمش شکسته میشود و از بین میرود روحش لطیف و پاک است. این گردوی مغز دار یک تمثیل است. برای بیان حال آن کسانیکه واقعا باور مند هستند. شکستن گردو بمنظله مرگ است و ظاهر شدن مغز گردو نشانه ظاهر شدن روح است وقتی شما گردوئی را میشکنید آنوقت خواهید دید که مغز آن سیاه است یاسفید و پاک و یا اینکه اصلا پوک است. آن وقتیکه گردوی جسم شکسته شود و آن روحها که آزاد میشود بعضی از آنها نغز و لطیف و پاک هستند و آن روح هست که بعد از مرگ بروح کلی جهان یعنی خداوند میپیوندد و به بقای او باقی میماند. آن روحهائی که مثل گردو های کرم زده و آفت زده و یا پوک هستند لیاقت پیوند با حق را ندارند.

707       کشتن ومــردن که بر نقشِ تــن است             چــون انـار و سیـب را بشـکسـتنست

کلمه نقش تن یعنی شکل تن. مردن و کشته شدن که بر بدن اتفاق میافتد و باعث از هم پاشیده شدن این جسم خاکی ما میشود در مثل مانند فشردن انار و سیب است که در اثر فشردن آب آن یا عصاره اش گرفته میشود همان طور که با فشردن انار و یا سیب عصاره اش گرفته میشود همین طور هم با مرگ احوال درونی و باطنی و همه اینها همه ظاهر میشود.

708       آنــچِ شـیـرین است آن شـد ناردانگ             وآنکِ پــوسـتیده است نَبوَدغیر بانگ

نار دانگ یعنی موقعیکه آب انار را میگرفتند آن را میجوشاندند که کمی قوام بیاید و با آن شربت درست میکردند و آنقدر میجوشانیدند که یک شیشم از آب آن کم شود. آنچه باقی میماند نار دانگ بود. نبود غیر بانگ یعنی چیزی بجز صدا نبود. مولانا میگوید هر کس باطن بزیور کمالات اخلاقی و معنوی آراسته داشته باشد مثل انار شیرین و طالب همگان است اما کسیکه باطنش فاسد و تباه شده باشد و عاری ازکمالات شده و بری از معرفت هست او در واقع پوسیده و فاسد شده است. اگر یک انار فاسد را تکان دهید فقط صدا میکند و هیچ خاصیت دیگری ندارد.

709       آنچِ با معــنی است  خود پــیـدا شود             وآنچِ پــوســیـــده ست آن رسوا شود

در مورد کلمه معنی در لغتنامه و در تصوف دو معنی جدا دارد. در لغت یعنی معرفی یک چیزی اما در تصوف بمعنی معرفت, معنویت و روحانیّت است. معنی بیت اینکه میگوید آنکه دارای معرفت و روحانیت است در نظر خداوند ارزشمند است و روحش شاد است و آنکه نور معرفت و روحانیت را ندارد در پیشگاه خداوند برسوائی میرسد و هیچ ارزشی ندارد.

710       رو بمعـنی کوش ای صورت پرست              زآنکِ معـنـی بر تن صورت پَر ست

کلمه پرست در آخر مصراع اول و دوم هردو یک جور تلفظ میشوند و لی معنی آنها باهم فرق میکند و باین کلمات دو معنائی در شعر و ادب فارسی جناس میگویند. کلمه صورت یعنی ظاهر و در مقابل معنی است.  ظاهر پوست است وظاهر. برتن صورت پَرست یعنی بر جسم بدن تو و ظاهر بدنت مثل پر پرنده است. مولانا میگوید معنی برای تن و بدن مانند پر است و تن را یاری میکند تا در مقام پرواز و عوج گرفتن یاری کند و تن را بعوج برساند و از این سطح خاکی بلند کند. معنویت و معرفت پیدا کردن عروج لازم دارد. بعوج رسیدن پر گشادن میخواهد پریدن و پرواز میخواهد و پرواز بال میخواهد. و حالا این این معنی پر و بالی هست که در ظاهر جسم تو میباشد. همان طور که پرنده بدون بال نمیتواند پرواز کند. تو هم بدون آن بال معرفت و معنویت نمیتوانی بسوی کمالات پرواز کنی.

711          هـمـنــشینِ اهــلِ معـــنی  بـاش تـا           هـم عــطا یـابی و هـم بــاشــی فــتــا  

عطا آن بخششیست که خداوند به بنده ای میرساند بدون اینکه آن بنده تقاضا کرده باشد و خودش این فیض را باو میرساند. فتا بمعنی جوانمرد. در این بیت میگوید برو و با اهل معنی بشو تا خداوند تو را مورد عطای خودش قرار بدهد و تو بتوانی حتی جوانمرد هم بشوی.

712          جان بی معنی دراین تن بی خلاف           هست همچون تیغِ چوبین در غلاف

جان یعنی روح. بی خلاف یعنی بی شک. حالا روحیکه فاقد معنویت باشد در این قالب جسمی ما بی شک و بی گمان مثل یک شمشیر تیزی میماند که هیچ کاری ازش ساخته نیست آن هم تازه درغلاف چون شمشیریکه در غلاف باشد شما نمیدانید که در داخل غلاف این شمشیر فولادی و تیز است و یا شمشیر چوبی. شما هم وقتی با یک شخصی هستید نمیدانید که درونش و باطنش چقدر معرفت دارد. حالا جانیکه عاری از معرفت و معنویت باشد مثل شمشیر چوبین هست که در میان غلاف است. این روح کمال نا یافته است برای اینکه این روح تولد روحانی پیدا نکرده. حالا او هم تولد روحانی لازم دارد و از دیدن واقعیات کور است که اسرار را نمیتواند درک کند. تیغ چوبین یک اشاره دیگری هم دارد. اشاره بمنافقان هم دارد. منافقان این فتنه انگیزانند مخصوصا این فتنه انگیزانیکه موازین دینی را باعث فتنه قرار میدهند زیرا میدانند که مردم نسبت به موازین دینی بسیار حساس هستند و بهترین مثال این وزیر مکار بود که عاقبت خودش را بادست خودش بکشتن داد.

713          تا غلاف اندر بـود  با قــیــمـتـست            چون برون شد سوختن را آلــتـست

با قیمت است یعنی وقتی یک شمشیر چوبین در غلاف باشد و چون مردم آن را ندیده اند با ارزش است. کلمه سوختن را آلت است یعنی بدرد سوختن و در آتش انداختن میخورد.  میگوید این شمشیر تا در غلافش هست بنظر با ارزش میآید ولی وقتی از غلافش بیرون میآید فقط بدرد سوختن میخورد. روح کمال نا یافته آدمی هم وقتی از میانه جسمش خارج میشود تنها بکارآتش دوزخ میخورد.

714          تــیـغ چوبین را مــبر در کـار زار           بــنـگر اول تــا نــگــردد کــار زار

کارزار یعنی میدان جنگ و هم خود جنگ. کار زار میشود یعنی کار نا بسامان میشود. تفسیر ظاهری بیت اینست که شمشیر چوبین را بمیدان نبرد نبر برای اینکه کاری ازش ساخته نیست. اول ببین چه شمشیری داری. وقتیکه میخواهی وارد یک کاری بشوی اول اندیشه کن نه در آخر کار. پیام بعدی هم اینکه زمان داوری و روز رستاخیز میشود و داوری میشود که چه کسی نیک رفتار بوده وکی زشت کردار بوده در انوقت هم شمشیرت که حاصل یک عمر زنگیت بوده چوبین نباشد. در روز کار زارکه اشاره دیگرش بروز رستاخیز است. اگر قرار باشد که در باره تو داوری شود کارت زار نباشد.

715          گر بود چوبــیـن برو  دیــگر طلب           ور بود آلــمــاس پیش آ  بـــا طرب

دیگر طلب یعنی برو و یک شمشیر دیگری را بدست بیاور. الماس یعنی برّنده. وقتی دیدی که شمشیرت برنده است آنوقت با طرب و خوشحالی برو بمیدان جنگ.

716         تــیـغ در زرّاد خــا نــه او لــیـاست           دیـــدن ایشـان شمــا را کـمـیــآ ست

زرّاد از کلمه زره گرفته شده. جائی که لباسهای زرهی را میساختند میگفتند زرادخانه و بعدا بهر جائی که اصلحه در آن ساخته میشد میگفتند زرادخانه. کیمیا یعنی یک چیز بسیار کمیاب. آن چیزیکه برّنده هست آن در اصلحه سازی اولیاست. اولیا جمع ولی است و ولی دوست خدا. این دوستان خدا ضرابخانهایشان کجاست. ضرابخانهشان در محضر آنها باید رفت و در محضرشان حضور پیدا کرد. آنها بتو اصلحه میدهند تازخم بر نداری و ناراحتی پیدا نکنی و یا کمتر پیداکنی و کیمیا را آنها دارند و میتوانند مس وجودت را بطلا تبدیل کنند.

717         جمله دانایــان هـمـیـن گفته هـمـیــن           هســت دانــا رحــمــته لـلعالــمــیـن

دانایان یعنی دل آگاهان و آنهائی که میتوانند ارشاد کنند. عالمین یعنی دو جهان و دو عالم. یعنی جهان براین و جهان خاکی. رحمت یعنی فیض و برکت. مولانا میگوید همه کسانیکه دل آگاه هستند و میتوانند که دیگران را راهنمائی و ارشاد کنند همین را میگویند که من دارم میگویم. آنها هستند که برکت و رحمت را در دو جهان برای همه میاورند.

718         گر انــاری مـیخری   خندان  بخــر           تا دهــد خــنــده  زدانـه او  خــبــر

انار خندان یعنی اناری که شکفته شده. وقتی انار خندان شد آنوقت میتوانی بخوبی دانه های انار را ببینی و میفهمی که آن دانه ها خوب هستند و یا نیستند آیا سالم هستند و یا پوسیده. انار بدون خنده که میخرید دارید حدس میزنید که خوب است و از داخل آن هیچ خبری ندارید. مولانا انار در اینجا بعنوان یک مثال آورده و از طریق این مثال میگوید اگر با کسی خواستی دوست بشوی باید که اول او را بشناسی و بعد با او دست بده و هم نشین بشو  و یا هم منزل بشو. اگر اناری میخری اناری بخر که دانه هایش شکفته باشد و توبتوانی یاقوت های قشنگس را ببینی و در مورد برخورد با عارفی مثل خود مولانا بعنوان مثال وقتی دهنش را باز میکند مثل اناری هست که خندان است و بمحض باز کردن دهان خود تمام دانه های معرفت و عرفان بیرون میریزند و رازها و حقایق را بتدریج بتو خواهد گفت.

719        ای مــبــارک خـنـدهاش کو از دهان            می نَما ید دل چـو دّرِازدُرجِ جـان

ای مبارک یعنی فرخوانده و خجسته. درّ یعنی مروارید. دُرج آن یک صندوقچه کوچک هست که مردم گوهر هایشان در آن میگذارند. میگوید وه چه فرخنده و خجسته هست آن خنده اناری که وقتی بآن نکاه میکنی دانه هاو یاقوتهای درخشنده را در آن میبینید.این عارفانیکه دهانشان را باز میکنند و مرواریدهای پر قیمت افکار الهی را از دُر وجودشان که پر از جواهرات و معنویت است  را بسالکان براه معنویت میدهند.

720        نــا مـتبــارک خــنــده آن لا لــه بود            کـز دهــانِ او ســیــاهیِ دل نَــمو د

لاله در اینجا آن لاله ای نیست که در سفره هفت سین میگذارند. لاله در ادب فارسی شقایق است که خود روی هم هست. وقتی بآن نگاه میکنید دارای چهار گلبرگ است و در کاسه آن یک لکه سیاه دیده میشود. آن رهبران دروغین و فریبکار در ظاهر گفتاری دارند که اگر دقت شود شنونده نمیتواند گفتارشان را بپذیرد و مثل اینست که شنونده بداخل شقایق نگاه میکند و سیاهی دلش را میبیند.

721        نــار خـنـدان بــاغ را خـنـدان کــنـد            صــحــبــتِ مردانـت از مردان کند

صحبت بمعنی هم نشینیست ولی صحبت کردن بمعنی حرف زدن است. در مصراع دوم مرد و زن هم مطرح نیست و اینجا منظور مولانا انسانهای کامل هستند. میگوید اگر هم نشینی انسانهای کامل بشوی و از وجود آنها فیض ببری تو هم انسان کامل میشوی

722        گــر تو سنگِ صـخره و مرمرشوی           چون بصاحب دل رسی گوهرشوی

صخره یعنی سنگ سخت بزرگ. صاحبدل یعنی انسان کامل. اگر تو سنگ وجودت آنقدر سخت باشد که چیزی را هم نپذیرد و حقیقت را هم نپذیرد ولی همین سنگ سخت هم اگر بشینی پای صحبت انسانهای کامل آنها تو را تبدیل به گوهر میکنند. سابق براین باور مردم براین بود که این گوهر ها هم که پیدا میشود مثل لعل و یاقوت و غیره اول اینطور نیستند و مثل سنگ معمولی هستند ودر اثر تابش آفتاب و یا در زیر زمین در اثر فشارهائی که بآنها میآید و عوامل دیگر کم کم تبدیل ماهیّت میدهند وتبدیل میشوند به گوهر.

723        مـهـر پاکان در مــیـان جان  نـشـان            دل مــده الا بـمـهــر دل خــوشــان

در اینجا کلمه پاکان و دلخوشان هردو یک معنی میدهند. آنهائیکه دلشان منزه است و پاکست ازآلودگیهای اندیشه ای و رفتاری و اخلاقی پاک هستند و دلشان خوشست نه اینکه خوشحال هستند دل خوش یعنی دل منزه پاک و دل عاری از زشتی مِهر آنها را درمیان جان دل خودت بگذار. دل بمهر هیچکس مسپار مگر اینکه از پاکان و منزهان باشند.

724        کویِ نومــیــدی مـرو امــیـد هاست            سوی تاریکی مرو خورشـیدهاست

خورشیدها اینجا خورشیدهای معرفت است. انسان بخودش میگوید من کجا این اشخاص را پیدا کنم و ممکن است نا امید شوم ولی نا امید مشوومرو بآن محله نا امیدی. امید هاست. اصلا در عرفان نومید شدن کفر است و برو بطرف خورشیدهای معرفت که میتابند بر سنگ بزرگ تو و سنگ تو را تبدیل بگوهر میکنندو

725        دل تو را در کـــوی اهــل دل کشد            تــن تــرا در حـبـس آب و گل کشد

اهل دل همان پاکدلانند. اگرتو دلت دلی باشد که بدنبال دل پاک بگردی آنوقت دل پاک تو را بطرف خویش میکشاند. ولی اگر تو اهل دلت هستی که از همان خاک و گل درست شده و فقط مادی گری داری و نه هیچ چیز دیگر آنوقت تو را بآب و گل میکشد و نه هیچ چیز دیگر. بار ها در مثنوی میگوید این چیزهائی که تو اندوختی تماما گل است و ارزشی ندارد.

726        هــیـن غـــذای دل بده ازهـمـد دلی            رو بــجــو اقــبــال را از مـقــبــلی

این دلت هم غذا لازم دارد برو و همدل پیداکن و غزای معنویت را از او بگیر. اگر که تو اهل این باشی که دلت نخواسته باشد در اینصورت همدل تو هم کسانی هستند که تو را فریب میدهند و گول میزنند و تو را گمراه هم میکنند. تو اگر دلت معرفت را میخواهد باید بروی بدنبال کسی که دلش پر از معرفت است . اقبال اینجا یعنی معرفت پیدا کردن ومقبل یعنی صاحب اقبال. اگر در جستجوی اقبال واقعی هستی برو وبکوش و از کسانیکه باقبال حقیقی دست یافته اند دستیابی پیدا کن ولی مواظب باش که آن وزیر مکار نباشی.

پایان این داستان

Loading

28.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت پانزدهم

668           بعـد مـاهی گفت خـلق ای مـهـتـران            از امـیــران کــیست برجایش نشان؟

مهتران جمع مهتر است و مهتر هم یعنی بزرگتر. برجایش یعنی بجای او و یا در مقام او. نشان یعنی بجای نفر قبلی نشانده شده.  بعد از اینکه یک ماه سپری شد جامعه عیسویت عادت کرده بود که یک پیشوائی داشته باشد ولذا مردم جمع شدند و بامیران گفتند بین شما چه کسی را میخواهید جانشین این وزیر از دست رفته بگذارید؟

669           تا بجــای او شــنــا سیـــمـش امــام             دســتو دامــن را بدست او دهــیـــم

امام را باید امیم تلفظ کرد زیرا در دستور زبان اگر در یک کلمه دو تا الف باشد و الف اولی دارای کسره زیر باشد قبل از الف دومی ی میاید ” در تلفظ”. دست رابدست او دهیم یعنی مریدی دست را روی دست مراد خودش میگذارد و باو بیعت میکند. بیعت کردن یعنی کسی را قبول کردن و قبول داشتن. مردم پرسیدند که چه کسی جا نشین مرشد متوفای ماست؟  تا اینکه ما او را بشناسیم و باو بیعت کنیم

670          چونکه شد خورشید وما را کرد داغ             چــاره نـَبــوَد بر مــقــام او چــراغ

چونکه شد یعنی رفت. خورشید اینجا خورشید معرفت و رهبریست. ما را کرد داغ یعنی ما را داغدار کرد و کلمه مقام یعنی جا. مریدان گفتند حالا که این خورشید معرفت از بین ما رفته است ما چاره ای نداریم بجز اینکه یک چراغی بجای او روشن کنیم. منظور آنها این بود که هیچ چراغی نمیتواند جای خورشید را بگیرد.

671          چونکه شد از پیش دیده و صــل یار             نــایـبــی بــایـد از او مــان یـادگار

نایب یعنی جانشین. ازومان یعنی از او برای ما.  اکنون که یار ما از جلو چشم ما نا پدید شده باید نایبی را بجای او بنشانیم. این گوینده این حقیقت است که بدون داشتن مرشد و راهنما رسیدن بحق و حقیقت میسر نیست و باید راهنما داشته باشیم و این رویه و روشیست که همه عرفا و صوفیان بر سر آن توافق دارند.

672          چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب             بوی گل را از که یابیم ؟ از گلاب

گل بگذشت یعنی فصل گل گذشت. میگوید چون فصل گل گذشته و گلشن ما هم دیگر خشک شده و گلی در آن نیست ما بوی گل را ازچه کسی بشنویم؟  قطعا از گلاب. پس این گلاب جانشین گل است در نوید گل. همین طور پس از پیامبران و انسانهای کامل و پس از پیشوایان و رهبران بوی خوش معرفت و دانش را باید از جانشینان آنها طلب کرد.

673          چون خـــدا اندر نیاید  در عـــیــا ن             نا یــب حق اند این پــیغــمــبــران

مولانا بنا بشیوه همیشگی از داستان خارج میشود و تا آخر این قسمت بداستان بر نمیگردد. علت این هم اینکه میخواهد ما را از نصیحتهای خودش بهره مند کند. میگوید نظر باینکه خداوند دیده نمیشود پس پیغمبران نایب او هستند و در میان مردم ما میتوانیم این پیغمبران را ببینیم در حالیکه خدا را نمیتوانیم ببینیم ولی پیام آنها همان پیام خداست و همان گلابی هستند که بوی گل را میدهند و پیام معرفت و معنویت خدا را میاورند. باید توجه داشت که راه نزدیک شدن بخداو تقرب با او از راه آگاه شدن بصفات خداوندیست. یعنی باید صفات خدا را دارا شد تا بتوان بخدا نزدیک شد. اگر میگوئیم که خدا ستارالعیوب است یعنی پوشاننده عیب هاست پس ما هم باید این صفت را یاد بگیریم. و اگر میگوئیم که خداوند بخشنده هست و گناهان را میبخشد پس ما هم باید خطای دوستان را ببخشیم. بدون شناخت این صفات نمیشود که بخدا نزدیک شد. پیغمبر کسیستکه بمعرفت رسیده و صفات الهی را دارا شده و حالا میتواند این صفات را منتقل کند به پیروانش. بعد مولانا میگوید:

674          نه غلط گـفـتم که نــایــب با مَـنـوب             گر دو پنداری  قــبیـح آید نه خوب

منوب یعنی آن کسیکه دارد بجایش نیابت میکند. بعنوان مثال در مورد خدا منوب و پیغمبران خدا نایب هستند . مولانا میگوید در این مورد اینطور نیست و نایب حق و خود حق دوتا نیستند و اگر ما دوتا ببینیم اصلا خطا بوده و کار زشتیست که کردیم و اگرچه که گفتم پیغمبران نایب حق هستند ولی در حقیقت جدا کردن آنها از همدیگر کار درستی نیست و حتی کار خطائیست.

675          نه دو باشد تــا توئی صورت پرست             پیش او یک گشت کز صورت بِرَست

دو باشد یعنی نایب و منوب یعنی پیغمبر و خدا از هم جدا باشند. تا توئی یعنی تا تو باشی. صورت پرست یعنی ظاهر پرست. پیش او یعنی هرکس و یا کسیکه. از صورت برست یعنی از ظاهر خودش را نجات داد.  دنباله بیت قبل میگوید که دوئی و دوگانگی نتیجه ظاهر پرستی و دید مادی است و تا تو صورت پرست هستی نایب و منوب در نظرت یکی نمیشود. ولی کسیکه از علم ظاهر خودش را رهائی بخشیده و بعلم معنی توجه پیدا کرده این نایب و منوب را یکی میداند. تا کید دارد که همه پیغمبران با خدا یکی هستندو همه پیغمبران با خودشان هم یکی هستند. پیامبران هیچ اختلافی با یکدیگر ندارند و این  ما پیروان هستیم که بر سر همدیگر میزنیم.

676         چون بصورت بنگری چشمِ تو دُست             تو بـنـورش در نگر کز چشم رُست

در اینجا صورت بمعنی چهره است. چشم تو دُست یعنی چشم تو دو تا هست. میگوید اگر بصورت نگاه کنی در صورت دو تا چشم می بینی ولی نور این دوتا چشم یکیست و با هم فرقی ندارد و هردو چشم یک کار را انجام میدهند. همین طورمیان پیغمبران وحدت حقیقی بر قرار است اگر چه بر حسب ظاهر بین آنها تنوع وجود دارد اما روحیکه آنها را روشن ومنورمیکند در واقع یکیست. جسمهایشان با هم متفاوت است و ارواحشان با هم یکسان است. انسانهای ظاهر پرست میان حضرت موسی و حضرت عیسی و حضرت محمد و حضرت زرتشت اختلااف میبینند. ولی کسانیکه از ظاهر گذشته اند و بمعنی پیوسته اند همه پیامبران را یکی میدانند.

677         نــور هردو چــشـم نتوان فــرق کرد             چونکِ در نورش نظر انداخت  مرد

مرد در اخر مصراع دوم یعنی انسان و بمرد و یا زن بودن ارتباطی ندارد. میگوید همانگونه که چشم حسی و چشم سرِ ظاهر دوتاست اما نور بینائیش و دیدش یکیست با اینکه دوتا هستند هردو دارند یکی چیز را می بینند. پیغمبران هم همینطور هستند. مولانا میخواهدبگوید که این دو بینی زائیده ظاهر بینیست.

678         ده چــراغ ار حــاظــرآید در مــکان              هر یکی بــاشد بــصــورت غیر آن

679         فرق نــتــوان کــرد نــور هر یکــی              چون بـنـورش روی آری بـی شکی

اگر ده چراغ روشن کنید و در یکجا قرار بدهید و آنها در ظاهر با یکدیگر متفاوت باشند ولی همه آنها روشنی میدهند و شما نمیتوانید نور هریک را از دیگری تشخیص بدهید. و در اینجا اصالت با نور است و تفکیک نورهای این ده چراغ غیر ممکن است. در بین پیامبران هم اصالت بنور خداست و تجلّی بنور پروردگار است و نه باسم ورسم وشکل پیغمبر ها.

680         گر تو صــد سیب وصد آبی بشمری              صد نَـمـاند  یــک شود چون بفشری

آبی بمعنی گلابیست. در یک مثال دیگرمیگوید اگر که صد تا سیب را داشته باشی و صد تا گلابی را بشماری و با فشار دادن آنها آب آنها را بگیری آنوقت آنها همه یکی شده اند و شما نمیتوانید آب سیب بیستم را با آب گلابی چهلم تشخیص بدهید چون حالا اصالت آنهایکیست و آن آب آنها ست.

681         در مـعــانی قسمــت و اعــداد نیست              در مــعـانی  تجــزیه و اَفراد نــیست

اگر از ظاهر بگذری بمعنی میرسی و در معنی آنچیزهائی که در ظاهر هست دیگر وجود ندارد. معانی جمع معنی است یعنی واقعیّتها. کلمه قسمت یعنی تقسیم. میدانیم عداد برای شمردن یک چیزیست و بیان کننده کمیّت چیز هاست واین عداد از واحد ها درست میشود و اگر عددی را در نظر بگیرید این عدد از تعدادی یک ها  درست شده. کلمه تجزیه یعنی جزء بجزء شدن. افراد جمع فرد است.مولانا در اینجا میگوید حقایق و معانی الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست  تا عدد و افراد و فرد و ذوجی داشته باشد. آنچه تقسیم پذیر است ماده است نه معنی. انسان تا هنگامیکه اسیر زندگی مادی هست و اینکه فقط بمادیّات توجه دارد نمیتواند بآن معنی پی ببرد و یگانگی را درک کند. مولانا میگوید که اتحاد و یگانگی در تصوف و عرفان باین معنی است که همه موجودات به وجود حق موجود هستند و جلوه های ظهور یک هستند چون آفریده “یک” هستند اما بنده تا زمانیکه اسیر صورت است حسرت میبیند یعنی و تعدد را می بیند.

682         اتحاد یــار بـــا یاران خــوش اســت              پای معـنی گیرصورت سرکش است

وقتی مولانا صورت و ظاهر را نفی کرد باز میگوید که این صورت سرکشی میکند و نمیگذارد که تو یگانه بین باشی. اینجا میخواهد اصل وحدت وجود را بیان کند. اصل وحدت وجود یکیست. همه بوجود آورده شده یک خداوند اند وهمه ما و همه چیزهای در این دنیا مظهر تجلی او هستیم و یک عارف واقعی وقتیکه اینها را نگاه میکند همه را یکی می بیند و اصل وحدت وجود را میبیند وگرنه ما بت پرست میشویم و هر چیزی برای ما یک بت میشود و بدنبال آنها میرویم. بارها در مثنوی معنوی میگوید اصل و منشاء همه نزاعها وجنگها و ستیزه های ویران گر که در طول تاریخ پیدا شده همه از تعصبات بنیان کن وجود داشته و دارد و همه از صورت “ظاهر” است.

683        صورت ســر کش گـدازان کن برنج              تا ببینی زیــر او وحــدت  چو گــنج

قبلا گفته شد که این صورت و ظاهر سرکشی میکند و نمیگذارد که حقیقت را ببینی پس این صورت سرکش را ذوبش کن با ریاضت. ریاضت در اینجا یعنی تربیت اسب وحشی. نفس وجود انسان هم اسب وحشیست و باید آن را تربیت کرد. وقتی هوس میکند که بمال و یا بناموس دیگری دست بزند. باید با قاطعیت باو گفت نه. و یا اگر هوس میکند دروغ بگوید و یا دروغ شهادت بدهد باز با قاطعیت باید گفت نه.با این شیوه رفتار کردن با نفس و یا نفس اماره آنوقت آن نفس خراب میشود و هر روز کمتر هوسهای غیر لازم و و زیان آور را خواهان میشود و آنوقت تو گنج وحدت را پیدا میکنی.

684        ور تــو نــگــدازی عــنــایــتــهایِ او              خـود گُـــدازد ای دلـــم مـــولای او

عنایت یعنی توجهات خداوندی. مولا هم بمعنی آقا و سروراست و هم بمعنی نوکر و خادم.  میگوید تو با آن ریاضت کشیدنها آن شایستگی را پیدا کردی که حقیقت را درک کنی و ذوب کنی واگر نگذاری آن ظاهر کاملا ذوب شود انوقت خدا بکمکت میاید آنوقت توجه ها ت و عـنایتهای او تو را میگدازد.

             ای دل من چاکر او ای دل من نوکر او           ای خدائی که دل من بنده و چاکرتو               

685        او نَــمـاید هــم بــد لــهــا خویــش را              او بــــدوزد خــــرقـــه درویـــش را

درویش اینجا یعنی صوفی. صوفیان خرقه داشتند و وقتیکه لیاقت آن را پیدا میکردند که بآنها صوفی گفته شود مرشدشان باو جبّه میپوشاند و پس از آن رسما صوفی شناخته میشدند. میگوید خداوند خودش را بدلهائیکه آماده است و زدوده هست از کبر و کینه و طمع و حسد و انتقام و از اینها پاک شده انوقت خدا خودش را در آن دل نشان میدهد و جُبّه آن صوفی را خودش باو میدهد اینجا جبّه یعنی قلبش و خدا قلب او را آماده میکند. یعنی در قلبش متجلّی میشود.

686        منــبسط بــودیـم و یک جوهــر همه            بی سرو بــی پــا بُدیم و آنسر هــمــه

حالا اینجا سیل اندیشه های عرفانی مولانا را باخودش میبرد بدریای وحدت.  منبسط یعنی گسترده و باز. جوهر بمعنی اصل و ذات است. بی سر و بی پا یعنی بی سرو ته و نا محبوب. آنسر یعنی آن عالم برین و عالم معنی. مولانا در سه بیت بعدی عالم خاکی و این تجلی وجود را در این عالم خاکی بعبارت دیگری بیان میکند و میگوید ما پیش از اینکه باین دنیای خاکی قدم بگذاریم در عالمی بودیم گسترده و وسیع و بی حد و عالمی بی سروته و اصلش هم معلوم نبود. لا مکان و لا زمان بود و یک نواختی بود. چه عالم خوبی بود همه چیز روح بود و آرامش و همه باهم یکی بودیم چی شد که وقتی باین عالم خاکی آمدیم همه با هم مخالف شدیم. در عالم وحدت یگانگی آن سر یعنی آن علم روح که دیگر مخالفتی باهم وجود نداشت و صرفا یگانگی بود. پس  این دنیای خاکیست که این اختلافها را بوجود میاورد واین ظاهر بینیست. پس این ظاهر بینی را باید از بین برد. و لا اقل در دل خودمان چنین عالمی که در آن بودیم مجسم و احساس بکنیم.

687          یک گــهر بـودیـم  هـمچون آفتاب            بی گره بـودیـم و صافی همچو آفتاب

گهر یعنی ذات و اصل و کوچک شده گوهر است. گره یعنی آن رده هائی که در آن سنگهای قیمتی و گوهر ها بوجود میآید بآنها میگویند گره. هرچه گره سنگ بیشتر باشد ارزش آن هم پائین تراست. میگوید ما قبل از اینکه باین دنیا بیائیم گوهری بودیم که اصلا گره ای در ما نبود و ما نابِ ناب بودیم و اصل بودیم مثل آب ذلال. مثل آفتابیکه همه جا را فرا گرفته و ناخالصی نداشتیم و نور خالص بودیم.

688          چون بصـــورت آمد آن نور سره            شد عـد د چـون ســایه های کــنــگره

بصورت آمد یعنی آمدیم باین عالم ظاهر و خاکی. سره یعنی خالص. شد عدد یعنی شدیم گرفتار عدد و چند گانگی پیش آمد. کنگره چین هائی هست که بالای دیوار های قصرها و قلعه های قدیمی بود. میگوید از آن زمان که ما نور خالص بودیم و بعد وارد این دنیای کسرت شدیم آنوقت ما مثل این کنگره ها متعدد شدیم. در بعداز ظهر ها آفتاب باین دیوار ها میتابید و وقتی سایه این دیوار بزمین میافتاد این کنگره ها هم با سایه شان در دروی زمین میافتادند و باین ترتیب نور خورشید در مسیر گنکره ها قطه قطعه میشود. نور آفتاب یکی بود و بر همه جا یکجور میتابید ولی گنکره ها آن نور را عدد عدد میکردند.

689          کـنــگره ویـران کنید از مـنجـنیـق           تا رود فــرق از مــیــانِ این فــریـــق

منجنیق دستگاههای فلاکنی بزرگی بود که در جنگها بکار میبردند و با ان سنگ را با آتش پرتاب میکردند بطرف قله های دشمن. فریق جمع فرقه است یعنی فرقه ها. مولانا حالا میگوید بیائید این دیواری که کنگره دارد با این منجنیق خراب کنید و وقتی خراب کردید دیگر سایه باقی نمیماند که کنگره کنگره باشد. آنوقت همه جا یگانگی و وحدت است و همه جا آفتاب وحدت است. بیائید و آن دیوار وجودمان را با آن منجنیق نه گفتن ها و ریاضت کشیدنها خراب کنیم تا آفتاب وحدت و یگانگی را ببینید و این اختلافها از بین برود و ببینیم که همه یکی هستیم و فرقه هارا از بین ببریم و دیگر با هم بستیز و نزاع بر نخیزیم.

690          شرح این را گـفــتـمی من از مری          لیک ترسم  تــا نــلــغـزد  خــا طـری

گفتمی یعنی میگفتم. کلمه مری بمعنی ستیزه است. نلغزد خاطری یعنی ذهن کسی گمراه نشود و اشتباه نرود. میگوید من شرح این بیانات را که میدهم باین مختصر ها نیست و خیلی مفصل است من اگر نمیترسیدم از اینکه حرف مرا نفهمند و بگمراهی کشیده شوند مطالب گفتنی خیلی زیاد داشتم ولی میترسم که خاطری و یا ذهنی بلغزد و براه خطا رود.

691          نُکــتِه ها چون تــیغ پولاداست تیز           گــر نـداری تو ســپــر واپس گـریــز

اینجا سپر کنایه از فهم است و میگوید نکته های دقیق اصل وحدت وجود یک چیز سطحی و ظاهری نیست. ژرفنگری و آمادگی و تعمق و تفکر لازم دارد. نکته هائیست مثل تیغ برنده و بسیار برنده و ممکن است تو را گمراه کند. اگر که این سپر فهم و ادراک را نداری جلو نرو از جلویش برو کنار.

692         پیشِ این المــاس بـی اســپر مــیــا            کــز بــریـــدن تـیـغ را نَـبــوَد حــیــا

الماس هم اینجا نکات دقیق معنویت است و نکات ژرف عرفانی مثل اصل وحدت بزرگ  است. اسپر هم کوچک شده سپر است. در تائید بیت بالا میگوید در برابر این شمشیرتیز الماس مانند اسرار الهی اگر تو فهم ودرکش را نداری جلو نیا زیرا تیغ حیا ندارد و کارش بریدن است و تو را میبرد. اگر بدون استعداد لازم و بدون سعادت هدایت از یک مرشد و بدون عنایت حق اقدام بفهم این حقایق خواسته باشی بکنی  بتو زیان وارد میکند و بهمین دلیل من دیگر نمیگویم.

693         زین سـبب من تـیغ کردم در غلاف           تــا که کژ خـــوانی نخواند بر خِلاف

کژخوانی یعنی کسیکه برعکس بفهمد و درست تعبیر و تفصیل نکند. تیر در غلاف کردن یعنی زبان را در دهان نگه داشتن. میگوید من دیگر نمیگویم و بهمین دلیل من  شمشیر کلامم را درمیان خاموشی فرو بردم و زبانم را در دهان نگه میدارم و از فاش کردن اسرار بیشتر از این امتناع میکنم و دم فرو می بندم  تا کسیکه فهم و درک حرفهای مرا ندارد و صحبتهای مرا طور دیگر تفسیر میکند بیشتر باشتباه نیافتد. مولانا حالا دوباره بداستان برمیگردد

694         آمــدیــم انـدر تــمــامـی  داســتـان            وز وفـــاداریِّ جـــمــعیِ راســــتــان

جمع یعنی آن جمعیت عیسویان. راستان همه آن عیسویان بودند که واقعا راست میگفتند که باین وزیرارادتمند بودند. گرچه گول خورده بودند ولی واقعا ارادت پیدا کرده بودند.

695         کــز پسِ ایـن پیشــوا بــر خا ستند            بــر مـقــامش نا یـبـی  مـیخواســتند

کز پس این پیشوا یعنی بعد از مرگ این پیشوا. دور هم جمع شدند و خواستند بر مقامش یعنی بجای اویک جانشینی میخواستند.

دمباله داستان در قسمت شانزدهم آخرین قسمت

Loading

27.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت چهاردهم

643           آن وزیـــــر از انـــــــدرون آواز داد           کای مریدان از مــن ایـن مـعـــلوم باد

644           که مرا عیسی چـــنــیــن پــیــغام داد            کز هــمه یـاران و خویشان باش فرد

آنچه را که بمردم میگفت در صورت ظاهر میگفت من دارم این حرفها را از جانب حضرت عیسی میگویم. در بیت اول در مصراع دوم “از من این معلوم باد” یعنی ای مریدان این را شما بدانید و کاملا آگاه باشید. آن وزیر از داخل خلوت خودش بدون اینکه بیرون بیاید صدا داد که ای مریدان من از طرف من این مطلب بشما معلوم باشد و صد در صد بدانید که اینگونه حضرت عیسی بمن پیغام داده که باید از همه کسان و یارانم و خویشانم جدا باشم.

645          روی در دیوار کن تــنــهــا  نـشـیـن           وز وجود خویش هم خــلــوت گــزین

از وجود خویش خلوت گزیدن یعنی از خودت هم دیگر آگاهی نداشته باش و خودت را هم باید فراموش کنی. پیغام حضرت عیسی بمن این بود که برو در این خلوت و روی از مردم پنهان کن و رویت را بدیوار کن و دیگر هیچ توجهی باین مردم نکن و حتی از خویشتن خودت هم بکلی بیخبر باش. و ای مریدان از من هیچ توقعی نکنید و از من نخواهید که از این خلوت خودم بیرون بیایم.

646           بعد از این دســـتــوریِ گفتار نیست           بعد از این با گفت و گویم  کار نیست

کلمه دستوری یعنی اجازه و با دستور فرق میکند. دستور یعنی روش عمل و طرز عمل. مصراع دوم یعنی اصلا با گفتگو و حرفزدن هیچ کاری ندارم. و ازاین ببعد از نظر پند و اندرز دادن بشما من هیچ گونه اجازه ای ندارم.  کسانیکه میخواهند مردم را جهت منافع خودشان  گول بزنند تا اندازه ای پیش میروند که برای رسیدن بمقصد خودشان حتی حاظرند که خودشان هم بهلاکت برسانند. اما مردم را گول بزنند. این از نظر یک انسان یک جنون است و بس.

647           الــوداع ای دوسـتـان مـن مـرده ام            رخت بــر چـــارم فلک بَــر برده ام

کلمه وَداع که اشتباها مردم وِداع میگویند بمعنی خدا حافظیست معمولا خدا حافظیهای طولانی مدت. رخت بجائی بردن یعنی کوچ کردن و یعنی رفتن و برنگشتن. ای دوستان من با شما وداع میکنم و من اصلا مرده ام و بکلی فکر مرا نکنید. من حتی کوچ کردم بآسمان چهارم که حضرت عیسی هم در انجاست ودیگر نمیتوانم بین شما ها باشم.

648           تا بــزیر چرخِ ناری  چون حَطَب             من نسوزم در عَــنـا و در َعــطَــب

تا یعنی برای اینکه. چرخ ناری یعنی فلک آتشین. قدما معتقد بودند بر فراز زمین در اسمان فلکی هست که آتشین است و بالاترین نقطه آسمان است. حَطَب یعنی هیزم خشک. عَنا یعنی رنج ومشقت. عَطب بمعنی هلاکت. وزیر ادامه داد برای این دارم میروم به فلک چهارم که در این دنیای خاکی پست و دون مانند هیزم در آتش رنج و مشقت و نا راحتی نسوزم. زیرا بالای این دنیای خاکی آتش است و من باید عروج کنم بآسمان چهارم که در این دنیا مثل هیزم خشک نسوزم.

649          پـــهلــوی عیـسی نشینم بعد از این             بَـر فـــرازِ آســــمانِ چــــارُمـــیـــن

چون از اول گفته بود که حضرت عیسی مرا فرستاده پس حالا هم میروم پهلوی عیسی. اگر قرار باشد یکی بیانش حقیقت نداشته باشد و پایه گفتارش دروغ باشد تا آخرین دقیقه عمرش این دروغ را میگوید و بدروغش پافشاری دارد. کسیکه اصلا پیرو دین عیسی نیست و برای از بین بردن و کشتار عیسویان آمده حالا میگوید من دارم میروم پیش حضرت عیسی آرام بگیرم. پیام مولانا اینست که باین سخنانی که از اینگونه اشخاص میشنوید به صحبت آنها توجه نکنید.

650          وانگــهانی آن امــیــــران را بخواند            یک بیک تـنها بهر یک حــرف راند

حالا دیگر وقت آنست که این وزیر مکار و دروغگو برنامه های شوم خودش را اجرا نماید. هر رئیسی از روئسای دوازده گانه را تک بتک و جداگانه احضار کرد بنام اینکه میخواهد جانشین و ولیعهد انتخاب کند و با آنها جدا جدا در خلوت صحبت کرد.

651           گـفــت  هر یک را بدینِ عیسوی             نــایــبِ حق و خـــلــیــفـه من تـــوئی

نایب بمعنی جانشین و ولیعهد است. نایب حق یعنی خلیفه خدا. خلیفه یعنی جانشینِ بعدی. وزیر باولین روئیس که آمد گفت تو هم نماینده خدا هستی و هم جانشین من هستی و بنا براین دارای وظیفه بسیار سنگینی هستی چون منهم که بودم خلیفه خدا بودم و حالا که باید بآسمان چهارم بروم لازم میدانم تو را بجای خودم برگزینم وتو را هم نایب خداوند مامور کنم.

652          وان امــیــران دگـــر اتــبــــاع تو             کرد عیســی جــمــله را اَشــیــاع  تو

اتباع جمع پیروست یعنی پیروان.  کلمه اشیاع جمع شیعه است. شیعه هم یعنی پیرو و جمعش اَشیاع. این وزیر مکار بهر یک از این امیران جدا جدا گفت که همه عیسویان باید پیرو تو و تحت فرمان تو باشند.  و نه هیچ کس دیگر. حالا هر امیری که این را میشنود نمیداند که این وزیر این حرف را بهمه گفته است

653          هــرامـیری کـو کَشـد گردن بگیر             یــا بــکُش یا خود همی دارش  اسـیـر

کو یعنی که او. کشد گردن یعنی گردن کشی و نا فرمانی کند. این وزیر به تک تک امیران جداگانه گفت اگر یکی از امیران زیر فرمان تو با تو گردنکشی کرد یا او را دست گیر کن و بعدا او را بکش و یا اینکه او را اسیر خودت کن.

654          لـیک تا من زنده ام این وا مــگو              تا نــمــیــرم این ریاســت را مــجـــو

655          تــا نــمیرم مـن تو این پـیدا مکن              دعــوی شـــاهیّ و اســــتــیــلا مـکن

بعد وزیر ادامه داد که تا زمانیکه من زنده هستم این وصیت مرا بکسی نگو و فاش نکن. و تا زنده ام دنبال این ریاست نباش زیرا من خودم هنوز زنده هستم. وقتی من مردم میتوانی کارت را شروع کنی ولی تا آن زمان هیچ حرفهای مرا آشکار نکن . استیلا یعنی تسلط و چیرگی. تا من نمرده ام این رازی را که بتو گفتم و تو را خلیفه خودم کردم اصلا آشکار مکن و خاموش باش.  

656          ا ینک این طومارو احکام مسیح              یک بیک برخوان تـو بر امّت فصیح

فصیح یعنی بزبان شیوا وگویا و رسا. وزیر پس از اینکه سفارشات خودش را بهریک از این امیران دوازده گانه کرد بهریک طوماری را که قبلا تهیه کرده بود نشان داد و گفت آنکاری را که باید انجام دهید همه آنها در این طومار شما نوشته شده. توجه اینکه اینکار را بهر یک جدا جدا محرمانه وبدون اطلاع دیگران انجام داد و سفارش کرد که تمام این دستورات را جزء بجزء برای پیروان خودت تعلیم بده. چون هر یک از امیران پیروان جدا داشتند.

657          هرامیری را چنین گـفـت او جــدا             نــیــست نــایــب جز تو در دیــن خدا

نیست نایب یعنی هیچ خلیفه و جانشینی بجز تو نیست. دین خدا در اینجا دین عیسویست. بدان که تو تنها کسی هستی که میتوانی جانشین من بشوی.       

658          هر یکی را کرد اویک یک عزیز            هرچ آنــرا گـفت این را گــفت  نـیــز

عزیز کردن در اینجا یعنی عزت  گذاشتن و گرامی داشتن. این وزیر بهریکی از امیران که نزد او میامدندعزت و احترام  میگذاشت و هرچه به یک امیرمیگفت همان صحبت را هم به یازده امیر دیگر هم گفت.

659          هر یکی را اویـــکی طــومار داد             هر یــکی ضــدّ دگــر بـود اَلـــــمراد

المراد یعنی خلاصه. وزیر دوازده طوماری که هریک با دیگری فرق داشت و قبلا تهیه دیده بود حالا یک بیک به امیران داد و میدانیم که این طومارها همه با یکدیگر متفاوت و حتی ضد یکدیگر بودند. مثلا دستوری را که در یک طوار نوشته بود همان دستور را در طومار دیگر درست بر خلاف اولی نوشته بود.

660          جمـلـگــی طومــار ها بُـد مـخـتـلف             هـمـــچو شکــلِ حرفــهــا یــا تا ا لف

661          حـکــم این طـومـار ضدّ حکـمِ آن             پیش از ایــن کــردیم این ضد را بیان

جملگی یعنی همگی. حروف الفبا از الف تا یا را اگر نگاه بکنید شکل حرفها با یکدیگر فرق میکند. مولانا با این مثال در ذهن خواننده مجسم میکند که این طومارها چگونه با یکدیگر اختلاف داشتند. همه متناقض یکدیگر بود. مثلا یک کلمه ای را در طومار اولی میگفت انجام بده و طومار بعدی آن کلمه یا جمله را نقض میکرد یعنی باطل میکرد

662          بعد ازآن چل روز دیگر در ببست            خویش کُشت و از وجــود خود برست

بعد از اینکه با همه امیران ملاقات کردو حرفها و وصیتهای خودش را انجام داد باز بمدت چهل روز رابطه خودش را با همه قطع کرد و در را بروی همگی بست. سپس در تنهائی خودکشی کرد و از شرّ وجود خودش رها گردید.  کسانیکه خودکشی میکنند بیشتر حالت روانی پیدا میکنند و دست بان کار میزنند. آنقدر در وجود خودشان نا راحتی احساس میکنند و اکثرا هم بغلط برای اینکه از ناراحتی که در داخل نفس خود دارند و خودشان نمیتوانند که از وجودشان بیرون کنند و تحملش را هم ندارن پس دست بخود کشی میزنند.

663          چونک خـلـق از مرگ او آگاه شد             بر سر گــورش قیــا مــت آغاز  شــد

گاه در اینجا یعنی جا و محل. مثل دانشگاه که محل دانش است و یا قیامتگاه که محل قیامت است. وقتیکه مردم از مرگش با خبر شدند بسر قبرش هجوم آوردند و زاری و شیونها کردند ودر سر قبرش قیامتها شد.

664          خلــق چنـدان جــمع شد برگور او             مو کَــنــان جــامه دران در شــور او

شور او یعنی در عشق او و یا در هیجان مرگ او. انبوهی از مردم و مریدان بر سر گورش اجتماع کردند و جمع شدند و موکنان و جامه دران بعذای او گریستند.

665          کان عدد را هم خــدا دانــد  شمرد             از عــرب وزتــرک از رومی و کرد

خدا میداند که چه تعداد از مریدان و مردم بر سر گور او جمع شده بودند. این افراد از فرقه های مختلف مثل عرب و ترک و رومی بر سر گورش آمده بودند و عذاداری میکردند.

666          خاکِ او کردند بر سـرهای خویش             دردِ او دیدند درمان  جــای  خــویش

خاک او یعنی خاک گور او. درمان جا یعنی مکانی که در آنجا بتوانند برای درمان درد خویش وسیله ای پیدا کنند. مردم از گروهای مختلف بر سر گور او خاک بر سر خود میافکندند و ازدست دادن او چنان بشور و هیجان افتاده بودند که اینها بلکه از این گریه و زاری که میکنند درمان این درد جدا ئی از این وزیر را پیدا کنند. آنها خیال میکردند او جانشین حضرت عیسی بود و از مکاره بودنش هم اطلاعی نداشتند. آنها با شیون و زاری هیجان انگیزیِ که میکردند خیال میکردند که دیگر دردی ندارند.

667          آن خلایق بــر ســر گورش مَهـی              کرده خون را از دو چشــم خود رهی

مَهی یعنی بمدت یک ماه. این (ی) که در آخر مه آمده ی وحدت است. پس از گذشت یک ماه همینجور مردم مشغول گریه کردن و عذاداری بودند. در این مدت یک ماه آنقدر گریه و ذاری کردند که بجای اشک مردم خون گریه میکردند. 

دنباله داستان در قسمت پانزدهم

Loading

26.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت سیزدهم

621       ور تــو گــوئی غافلــسـت از جــبـر او          ماه حــق پــنـهان شد انــدر اَبراو

622       هست این را خوش جواب ار بشنوی           بگــذری از کفر و در دین بگروی

او در دو مصراع بیت اول اشاره است به بیت قبلی و استاد که شاگردش را تنبیه میکند و یا تشویق.در مصراع دوم کلمه حق بمعنی حقیقت است. اَبر او یعنی اَبر وجود او و یا وجود اَبر مانند او. در بیت بعدی بگذری از کفر یعنی بگذری از انکار و نپذیرفتن و قبول نکردن. دین در اینجا بمعنی حقیقت است و نه مذهب. ممکن است خواننده مثنوی اعتراز بکند باین مطلب و ایراد بگیرد و بگوید که این مربی و استاد که شاگردش را تنبیه میکند بخواهد مخالف طبیعت کار کند. طبیعت جبر و او دارد شاگردش را تنبیه میکند و او میخواهد مخالف طبیعت کار میکند. و این استاد از جبر خداوند غافل است و نمیداند که خداوند این شاگردش را مجبور کرده که انجام ندهد و نمیداند که ابر وجود استاد باعث شده که خورشید حقیقت دیده نشود. برای اینکه وقتی خورشید پشت ابرپنهان میشود دیگر دیده نمیشود. این استاد هم مثل ابر است که جلو خورشید را گرفته و حقیقت را نمیتواند درک کند. ای خواننده اگر پاسخ مرا از من بشنوی این انکار کردن و نپذیرفتن اینکه تو مختاری را  ازش میگذری و میل پیدا میکنی بسوی حقیقت. و حقیقت اینستکه تو مختار هستی.

623       حسرت و زاری گــهِ بــــیــماریســت           وقت بــیــماری همه بــیــداریـسـت

ای کسیکه داری اعتراز میکنی که چرا من میگویم که انسان مجبور نیست و مختار است هر کاری بدی که میکنی حسرت و زاری میکنی و وقتی بیمار میشوی در حال حسرت بسر میبری مثل اینکه کار بدی کرده باشی. تو کار بدی نکردی فقط بیمار شدی ولی حسرت داری که چرا من بیمار شدم. بیماری تو بسیار بنفع توست وقتی که بیمار میشوی میگوئی از خواب غفلت بیدار شدم و وقتی که بیماری زرد بسراغ تو میاید ضمیر تو را بیدار میکند و وجدان تو بیدار میشود و این بیدار شدن ضمیر باعث میشود که تو حقیقت را درک کنی و از حالت خفته بیرون بیائی. خیلی از چیزها را که در حالت سلامتی بآنها توجه نداشتی حالا درک میکنی. مثلا ناتوانی خودت را در برابر قدرت خداوند خوب احساس میکنی انوقت مینالی در پیشگاه پروردگار که تو را از درد برهاند. بیمارئی که مولانا عنوان میکند ممکن است بیماری جسم باشد و یا روح. تا من و شما بیمار نشویم اصلا سلامتی را درک نمیکنیم. اگر دندان ما درد نگیرد اصلا در تمام عمرمان یادمان نیست که دندانی وجود دارد. بنابراین این دردها بیدار کننده هستند. اینکه میگوید خدایا مرا شفا بده و کمکم کن این ارتباطیست که داریم با خدا میگیریم و اگر شما بیمار نشده بودید که با خدا هیچ ارتباطی نمیداشتید.

624       آن زمان که مــیشـــــوی بــیـــمار تو           میــکنــی از جــرم اســتــغــــفار تو

استغفار از کلمه غفرا ن است یعنی طلب بخشش و آمرزش. استغفار کردن یعنی خواستن آمرزش.وقتی کسی دچار بیماری میشود و ضمیرش هم بیدار میشود سخت از گناهان گذشته اش یاد میکند. نکند من از بین بروم با این گناها ئیکه من کردم و من میدانم آنوقت آمرزش تقاضا میکند و برای بخشش خود رو بدرگاه خدا میاستد و طلب بخشش میکند.  آنقدر انسانها پر از غرور و منم هستند اصلا قبول نمیکنند که گناهی کرده اند که طلب بخشش بکنند و این غرور بآنها اجازه نمیدهد.

625       مــی نَــمــایـد بر تو زشـــتـــیِّ گُــنـه           مــیــکــنی نــیّـــت که باز آیــم بره

نَماید یعنی نشان میدهد و یا نمایش میدهد. باز آیم بره یعنی بیایم براه راست. در وقت بیماری زشتی گناهان تو در نظرت مجسم میشود. حالا تصمیم میگیری با خدای خودت و میگوئی خدایا مرا سلامت کن وسلامتی من را برگردان و منهم از راه غلط خودم بر میگردم و دیگر راه غلط نمیروم. اما این احساساتی که الان دارد از تو سر میزند ناشی از عمل جبریست که قبلا انجام دادی یا ناشی از اختیارت هست. اگر جبر بود که دیگر “خدایا مرا ببخش” ندارد. منظور مولانا اینست که این نشانه اختیار است و خودت را هم براه نادرست رفته میدانی و تعهد میکنی در پیشگاه خدای خودت که دیگر این را نروی.

626       عهد و پیمان میکنی که  بعد از این            جز که طاعــت نَـبــوَدَم کارِ  گزین

کارِ گزین یعنی کاری که انتخاب میکنم و بر میگزینم. از این ببعد با خدای خودت پیمان میبندی که خدایا من را بسوئی ببر که همیشه در راه خدمت تو و طاعت وستایش تو گام بر دارم و کار خلافی نخواهم کرد. مولانا میخواهد بگوید که آیا این عهدو پیمان که با خدای خود میبندی کار یک گنهکاریست که از خود اختیاری ندارد؟ خیر. این کار گنهکاریست که از خود اختیار داشته ولیکن گناه کرده و حالا پشیمان است

627       پس یقین گشت این که بیماری تو را           می بــبــخشــد هوش و بیداری تو را

با این مقدمات یقین کردیم که این بیماری که دارد برایت پیش میاید سبب هوشیاری و بیداری توست و هدیه و این هوشیاری را برای تو ارمغان آورده. یک پیام دیکر هم مولانا دارد که اینقدر وقتی که بیمار میشوید شکوه و شکایت نکنید و جنبه مثبتش را بگیرید و راه خودمان را بگشائیم بسوی خدای خودمان و تصفیه حسابها بکنیم با خدای خودمان و طلب بخششها بکنیم و جنبه مثبتش را بگیریم نه اینکه خدایا چرا درد بمن دادی و بنالیم از این درد. برای اینکه هیچ چیز از طرف خدا بیهوده نیست. خداوندی که آفرینش این کهکشانها را کرده چگونه ممکن است که در باره من و شما یک کار بیهوده بکند.

628       پس بدان این اصل را ای اصل جو            هــر کــرا درد اســت او بُر دست بو

اصل بمعنی حقیقت است. در مصراع دوم : هرکه را درد است یعنی آنچه را که کسی خواهان وطالبش باشد و پیدا نکند برایش دردناک است.  حتما لازم نیست که بدنش گرفتار درد شود. هر چیزی را مطلوبش است و اکر بمطلوب خودش نرسد در عرفان میگویند این زهر است برایش. نتیجه ابیات قبل در این بیت بصورت یک اصل و حقیقت تغیر نا پذیر و بصورت یک قاعده کلی مولانا بیان میکند. میگوید پس ای کسیکه جویای اصل و گوهر حقیقت هستی بدان آن کسی که دارای درد باشد بحقیقت میرسد. این درد کلید درِ وصال است. همان درد کلیدش است. درد باطنی انگیزه و وسیله ایست قوی بر کشف حقایق معنوی و معرفت و معنویت. هر کس که بیمار دل باشد یعنی عاشق باشد پس درد دارد این هم درد عشق است حالا عاشق کسی باشد و یا چیزی و یا عاشق حقیقت و یا معشوق اذلی و خدا باشد هرکسیکه این نوع درد را داشته باشد بیدار تر است بعبارت دیگر مفهوم مصراع دوم اینست که وقتی میگوید “هرکه را در دست  او بر دست بو” بو بردن یعنی اثر و نشانی از حقیقت یافتن.

629       هـــرکه او بـــیــدار تر پُر درد  تر             هـــرکـــه او آگـــاه تر رخ زرد تـر

هرکس در راه حق و حقیقت و معنویت بیدار تر باشد و معرفتش بیشتر باشد دردش بیشتر است. آدمهای بیمعرفت هیچ دردی ندارند و همچنین آنهائی که درک ندارند هم هیچ دردی ندارند و مخالفش اینکه هرکه پردردتر است بیدار تر است. منظور آن درد حقیقت و معنویت. هرکس آگاه تر باشد اندوهش بیشتر است و اگر آگاه نباشد که اصلا نمیداند در پیرامونش چه میگذرد. میخواهد بگوید هرچه آدمی بخداوند و اسرار الهی آگاهتر باشد واز علم وحقایق الهی  پر باشد عشق او سوزانتر است. اینست که فرد جبری اگر واقعا از جباری خداوند خبر داشت غیر از این بود که بود و وضعش را عوض میکرد.

630      گر زجبرش آگــهــی زاریــت کــو؟             بـینـــشِ زنــجــیـرِ جــبّــاریــت  کو؟

این جبری که در مصراع اول آمده همان جباری در مصراع دوم است. باز مولانا بر میگردد باین سخن که آن زاری تو که از اضطرار است و ان ناتوانی که در برابر توانائی خداوند احساس میکنی نشانه آگاهی از جباری حق است و دیدن زنجیر جباری حق است. ما در زنجیر جباری حق گرفتاریم ولی مجبور نیستیم. در زنجیر جباری گیر هستیم یعنی قدرت خداوند مسلط است بر ما. ولی ما آزادیم که بد بکنیم و یا خوب بکنیم. هیچ از قدرت خدا کاسته نمیشود. او جزئی از قدرت خودش را بما داده و حالا ما را نگاه میکند که ببیند چگونه از این قدرتی که بما داده استفاده میکنیم. ” گر زجبرش آگهی” اگر میدانی که او جباره و قدرتمنداست چرا در مقابل مبداء قدرت گردنکشی میکنی و چرا خزوع و خشوع نمیکنی و زاری نمیکنی و چرا نمیدانی که در زنجیر جباری او اسیر هستی. اگر تو براستی از قدرت و تسلط مطلقه خداوند آگاهی داشتی و درکی داشتی پس چرا اظهار خاکساری نمیکنی. تو در دام غرور خودت گرفتاری.

631      بســته در زنجــیر چون شــادی کند             کِــی اســیــر  حــــبس آزادی  کــنــد

کسیکه بزنجیر کشیده شده کاری نمیتواند بکند و نمیتواند که شادی کند. طبیعیست که هرکه در زنجیراسیر باشد زاری میکند. زنجیر جباری هم که هست باید در مقابلش فروتنی کنی. کسی که در زندان افتاده چگونه احساس آزادی میکند. ما هم در عین حالیکه فکر میکنیم که در زنجیر جباری خداوند هستیم یک اختیاری بما داده که بتوانیم کارهایمان را انجام دهیم. برای مثال یک شاگردی را در نظر بگیرید که نزد استاد نقاشی میرود. استاد نقاش یک تصویری باو میدهد که روی کاغذ کشیده شده با تعدادی مداد رنگی  و باو میگوید با هر رنگی که میخواهی این شکل پروانه را رنگ کن بمیل خودت بیک شرط که حق نداری ازمرز شکل پروانه خارج شوی. جباری خداوند هم بهمین نهو است و او جبار استاد نقاش اذل است. آزادی که خداوند داده مثل آزادی درمداد رنگیهائیست که استاد نقاش بشاگردش داده است ولی مرا مراقبت میکند که ااین شاگرد از پیرامون پروانه خارج نشود و این معادل جباری خداوند است. در زندگی هروقت خواستی از خط خارج شوی آنوقت خداوند جباری خودش را نشان میدهد. نشان دادن این جباری را مردم میگویند قضا و قدر. آنوقت اختیار را از شما موقتا میگیرد و میشود قدرت مطلق.

632      ور تــو مــیــبــنی که پایت بسته اند            بر تو ســـرهــنــگانِ شه بــنــشــته اند

633      پس تــو سرهنــگی مکــن با عاجزان            زانکِ نَــبـود طـبع و خوی عاجز ان

سرهنگ بمعنی سرهنگی نیست که در ارتش هست. سرهنگ آن صاحب قدرت و کسی که قدرتش از تو بیشتر است. میگوید ما همه در زنجیر جباری گرفتاریم بنابر این در برابر قدرت او قدرتی نداریم که اگر تو میدانیکه در برابرقدرت او قدرتی نداری پس چرا میخواهی در برابر خدا و بندگان خدا قدرت نمائی بکنی؟ اگر که تو میبینی که پایت را بسته اند ماموران دولت هم آمده اند برت نشسته اند که پایت از این زنجیر باز نشود حالا تو بر مخلوقات عاجزو ناتوان خداوند چرا چیرگی و زورگوئی میکنی؟ تو که خودت نمیتوانی زور بگوئی چرا زور گوئی میکنی؟  وقتی زور گوئی میکنی متوجه نیستی که سرهنگی در بر تو نشسته است. خودت را کاملا فعال ما یشاء میدانی. باید بخود بیائی چون اینطور نیست.

634     چون تـو جبــرِ او نـمــیـبــیــنی مگو            ور همــی بـــیــنی نــشــان دید  کو؟

منظور جبر از دید مولانا ودر کلام مولانا جباری خداوند است. در اینجا میگوید که تو اگر در باطن خودت جباری خدا را نمی بینی پس بیهوده دم میزنی که خداوند قدرت دارد. اگر که تو این را درک کرده بودی اینقدر رفتار متجاوزانه نداشتی. اگر مقام جباری حق را در خودت می بینی که تو اسیر در زنجیر او هستی پس نشان بده که کجاست. اگر خودت رااسیر زنجیر او  و خدا را جبار میبینی پس چرا مردم آذاری میکنی؟ توجه اینکه تمام گفتارو مثلها ی مولانا درس زندگیست که کوشش میکند به خوانندگان خودش تفهیم کند و بیاموزد. عرفان تماما درس زندگیست بویژه عرفان مولانا. هروقت که خواستیم بکسی آزار بدهیم وجدان ما میفهمد که قصد آزار ان شخص را داریم و همچنان میفهمد که داریم بیهوده او را آزار میدهیم. بیاد بیاورید که یک سرهنگی هم بالای سرما هست که قدرتش از ما بیشتر است و بما چشم دوخته و ما را تحت نظر خود دارد.  نکند که خداوند این آزادی ما را از ما بگیرد و قضا و قدر بر ما پیش بیاید.

635     در هــرآن کاریکه  میلسـتت بـــدان             قــدرت خــود را هــمــی بینی عــیان

تو موجودی هستی که در هرکار دنیوی میل داشته باشی بکنی و یا دلت بخواهد که بکنی و آرزوی رسیدن بآن را داشته باشی رسیدن بان را مقدور میدانی برای خودت و قدرت خودت را احساس میکنی هر گز بخودت نمیگوئی که خدایا بمن توفیق بده که من این کار را بکنم. تو موفقیت خودت را از خدا نمیدانی و میگوئی این کار را من کرد .

636     در هـرآنکاریکه میلت نیست وخواست          اندر آن جبری شدی کــیـن از خداست

حالا کاری که میلت نیست که بکنی  و ان کار را نمیکنی انوقت در این کار جبری میشوی و میگوئی خدا نخواست که من این کار را بکنم. این بیت و بیت قبلی در باره جبریان است و میگوید جبریان فعلشان متناقص است. یعنی اعمالشان فرق میکند و همدیگر را نقض میکنندو وضع ثابتی ندارند برای اینکه هر کاری که مطابق میل و شهوت نفسانی باشد با شدت بطرف ان میتازند و خودشان را بآن میرسانند و خودشان را مختار و مطلق میدانند و هیچ قدرت دیگر را در نظر نمی آورند. ولی اگر کاری را نکردند و یا نخواستند که بکنند میگویند خدا نخواست که بکنم. اینجا تو داری با خدای خودت هم دو روئی میکنی و باو داری نفاق میکنی. اگر انسان قادر بر اعمال خودش باشد یعنی اگر انسان جبری باشد در هیچ موردی اصلا کوشش نباید بکند. او در جائی که میخواهد کاری را انجام دهد کوشش را میکند و در جائی که دلش نمیخواهد کوشش نمیکند ولی میگوید خدا نخواست.

642     این سخن پــایــان ندارد لــیک مــا             باز گـــو یـیـم آن تــمــامــی  قــصه را

صحبتهای مولانا در مورد جبر و اختیار بسیار ناتمام ماند و در فصلهای آینده مفصلا در این باره سخنوری مینماید و در بیت فوق خودش هم میگوید این سخن من پایان ندارد ولی من دوباره بقیه آن را در صفحات اینده مشروحا متذکر خواهم شد.

دنباله داستان در قسمت چهاردهم

Loading

25.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت دوازدهم

595          جمله گفتند:  ای  وزیر  انکار نیست           گفتِ  ما  چون  گفتن  اغیار نیست

کلمه انکار یعنی منکر شدن و قبول نکردن. اغیار یعنی بیگانگان و آنهائی که بیگانه از معرفتند. چون وزیر گفته بود که اگرشما مرا باور دارید چرا حرف مرا انکار میکنید بوزیر گفتند چیزیکه ما میگوئیم انکار نیست و ما تو را قبول داریم و اصرار ما برای بیرون آمدن تو از خلوت, بیان یک نیاز است و ما بتو بیان میکنیم که بتو نیازمندیم نه اینکه تو را انکار بکنیم. توجه داشته باشیم که همه صحبتهای عارفانه ایکه این وزیر میگوید از خودش نیست بلکه خرفهای خود مولاناست که دارد بزبان وزیرو این شخصیتیستی ست که آفریده است میگویدو ظریفترین نکات عرفانی را از زبان مکار ترین وزیربیان میکند.

596           اشکِ دیده سـت از فــراق تــو دوان           آه  آهــســت از مــیــانِ  جــــان روان

میان جان یعنی از اعماق وجود ما . میگوید از فراق و دوری تواشک از چشمانمان میبارد و دید ما میگرید و این فریاد آه آه از دوری تواز اعماق جانمان در میاید و بیان کننده اینست که ما بتو نیازمندیم.

597          طـفـل با دایـه نه استــیــزد و لــیــک           گرید او گرچــه نه بد داند نه نیک

استیزه کردن یعنی ستیزه و جنگ و پرخاش کردن. مریدان ادامه میدهند و میگویند ای وزیرحرفهائی که ما با تو میزنیم و التماسی که میکنیم ستیزیدن با تو نیست. یک طفل با دایه خودش لجاجت و ستیزه نمیکند تو دایه ما هستی و از شیر معرفت تو نوشیده ایم و فربه شدیم و باز هم این شیر معرفت تو را احتیاج داریم. وقتیکه یک طفلی گریه میکند این نشان بر ستیزه کردنش با دایه نیست برای اینکه او نه بد را تشخیص میدهد و نه خوب را. بلکه اگر گریه میکند نیاز خودش را نشان میدهد و ما هم داریم نیاز خودمون را بیان میکنیم. 

حالا از این ببعد مولانا گفتاریکه بگونه ای بزبان این وزیر مکار میگذارد که بسیاری از خوانندگان مثنوی اگرتوجه نکنند گیج و گمراه میشوند. او در واقع خودش هست که دارد با خدای خودش مناجات میکند. مناجاتی و رازو نیازی که خود مولانا با خدای خودش میکند این را میگذارد بر زبان این مسیحیان و این همان راز و نیازیست که دارند با این وزیر میکنند یعنی این مسیحیان بجای مولانا و آن وزیر بجای خدا دارند عمل میکنند.

598          ما چو چنگــیـم و تــو زخــمه میزنی           زاری از ما نَی تــو زاری مـیکنی

چنگ یک آلت موسیقی است که این مضراب یا زخمه دارد مضراب یعنی ضربه زدن و زخمه هم یعنی

زخمه زدن به تار های آن. کلمه زاری منظورش گریه نیست و ناله است. توجه اینکه الان مولاناست که دارد باخدا راز و نیاز میکند. ولی ظاهر این بیت اینکه این موسویان هستند که بوزیر میگویند. میگویند ما مثل چنگ هستیم و تا زمانی که چنگ زن نیاید و بآن چنک نزند صدائی از ما بیرون نمیاید ما از خودمان ناله و نوائی نداریم و اگر هم داشته باشیم از ما نیست و از توست. حتی این توئی که این ناله و نوا را بزبان ما میگذاری یعنی همه چیز ما از توست. مولانا با خدای خودش اینطور حرف میزند مثل یک عارف عالی مقامی که خداوند در او تجلی پیدا کرده است. خداوند در مولانا تجلی میکند و وقتیکه تجلی پیدا میکند و خدا در او جلوه میکند میگید هرچه ما میگوئیم ان بازتاب و انعکاس و تائثیریست که تو در ما کرده ای.

599          ما چو نایــیـم و نــوا درمــا  ز تست           ما چو کوهیم و صَدا در ما ز تست

نای اگر نای زن درش ندمد صدائی ازش بیرون نمیآید پس این صدائی که شنیده میشود از نی نیست از نی زن است.  در مصراع دوم کلمه صَدا هماچیزیست که مردم بان صِدا میگویند. درستش صَداست وقتیکه کسی در کوهستانی جلوی یک کوهی میاستد و از خودش صوتی بیرون میدهد این صوت برخورد میکند بکوه و بر میگردد. این صوتی که از شخص بیرون میاید و بکوه برخورد میکند بآن میگویند ندا و آن صوتی که بر میگردد بآن میگویند صَدا. بازتاب و برگشت ندا را صَدا مینامند. میگوید ای خداوند ما همچون نی هستیم که نوای آن نی از توست از ما نیست از نی زن است. ما همچون نی هستیم که آن صَدائی که ازش میاید از توست و از ما نیست.در جائی دیگر مولانا میگوید:

                این جهان کوه هست و فــعلِ ما ندا            بــاز آیــد ایــن نــدا هــــا را صـــدا

اگر جلو کوه بایستید و حرفهای قشنگ بزنید کوه هم حرفهای قشنگ بشما بر میگرداند و اگرحرف زشت بزنید همان حرف زشت را بشما بر میگرداند این بازتاب و صَداست که بگوش شما میخورد. منتها ما آن بازتابیکه در اثر اعمال زندگی ما بما میرسد را نمیتوانیم درک کنیم که ما چه ندائی داده بودیم که صَدای آن باید این باشد. ما چه پنداری کرده بودیم که باز گشتش این شده. در خیلی از مواقع خودخواهی ما یا غفلت ما نمیگذارد که آن رادرست درک کنیم ولی مولانا میگوید حتما این بازتاب بازتاب فعل شماست.

600          ما چو شطرنجیم اندر برد و باخــت           برد و مات ما زتست ای خوش صفات

بردو باخت منظور برد و باخت بازی شطرنج است. مات یعنی باختن در شطرنج و از کلمه موت است بمعنی مردن. مات گذشته مردن است یعنی مرده. میگوید ما همچون شطرنجی هستیم که این برد و ماتی که اتفاق میافتد از بازیگراست و از مهره های شطرنج که نیست. مهره شطرنج که خودش حرکت نمیکنند و این بازیگر است که آنها را حرکت میدهد. این جملاتی که اخیرا مولانا گفت در عرفان فنای افعالی میگویند و این یک اصلیست در عرفان یعنی عارف بجائی میرسد که فعل خودش را بفنا رفته میبیند یعنی کار خودش را محو شده میبیند. یعنی عارف هرکاری را که میکند فکرش اینست که این کارمن نیست این کار و فعل خداوند است. هر کسی نمیتواند این طرز فکر کردن را داشته باشد و باید رسیده باشد بمقامهای بالا. و تا آخر دستش دست خدا باشد و سخنش سخن خدا باشد و کارش کار خدا باشد.

601          ما که باشیم ای تو ما را جـان جـان           تا کـــه مـا بـاشیم با تــو در مــیــان

مولانا خدا را بعضی وقتها جان جان خطاب میکند. در مصراع دوم باشیم با تو در میان یعنی در حضور تو اظهار وجود بکنیم.  میگوید ای کسیکه تو اصل و روح ماهستی ما کی هستیم و چه ارزشی داریم که در برابر تو وجود داشته باشیم باز ما کی باشیم که بخواهیم در برابر و حضور تو ادعای وجود داشتن بکنیم . این وزیر مکار اصلا باینجاها نرسیده که مریدانش چنین حرفهائی باو بزنند. باز فراموش نشود که مولانا از خودش بیخود شده و داستان را رها کرده و در حال و شوق خودش در مقابل خدای خودش مشغول مناجات و گفتن حرفهای خودش است.

602          ما عدمـهــائــیــم و هستی هــای مـا            تو وجود مطــلـــقــی فــا نــی نَــما

نظر باینکه انسان از اول نبوده و بوجود آمده بنابرین انسان از عدم بوجود آمده. منشاء این وجودی که ما داریم از وجود مطلق است که ان وجود خود خداونداست. او وجود مستقل دارد ولی ما وجود مستقل نداریم و جود ما وابسطه بوجود اوست. چنین انسانی با آن هستی زودگذرو نا پایدارش نمیتواند با او باشد مثل سایه است. تا جسمی وجود نداشته باشد که نمیتواند سایه داشته باشد بنابراین سایه وجود حقیقی ندارد ما هم وجود نداریم چون سایه هستیم. ما از این جهت که وجود حقیقی نیستیم اصلا عدم بشمار میرویم و حالا هم که باین دنیا آمده ایم باز هم عدمیم. نه تنها ما عدم هستیم همه زندگی ما هم عدم است. برای اینکه هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا باقی ماندنی نیست و همه چیز و همه کس تمام شدنی و از بین رفتنیست. وجود بی شرط و قید توئی اگرچه نیست نما هستی. یعنی چون خدا را کسی نمیبیند میگوید نیست. ولی در عرفان میگویند ما نیست هست نما هستیم و خداوند هست نیست نماست.

603          ما همه شیــران ولــی شــیرِ عــلــم            حــملـه شــان از باد باشــد دم بــدم

مولانا میگوید ما همه شیریم و همگی رجز میخوانیم که چه قدرتی داریم کی هستیم وچه کرده ایم و ما مثل شیری هستیم ولی شیری هستیم که تصویرش روی علم و یا پرچم است. و هرقت باد بوزد و پرچم در اثر باد بحرکت درآید مثل اینست که شیر روی پرچم دارد دائم حمله میکند.

604          حــمــله شان پیــدا و نا پیداست باد            آنکه نا پــیــداست از مــا گُــم مباد

از ما گُم مباد یعنی از ما جدا مباد. حرکت و جنبش این نقش شیری که روی پرچم نقش بسته نمایان است ولی خودش با اینکه حرکتی ندارد باد آن را بحرکت میاورد. این شیر دیده میشود ولی باد که دیده نمیشود ما هم شیران علم هستیم. تمام حرکت و جنبش ما و افکارو اندیشه ما و همه کارهائی که میکنیم زیر نظر آن آفریننده است و اوست که دارد اینها را ایجاد میکند و لی پیدا نیست در حالیکه ما و اعمال ما پیداست. بعد میگوید آن خدائی که پیدا نیست ما آرزو داریم که از ما دور نبا شد و از ما گم نباشد.

605          بــادِ مــا و بـودِ مـــا از دادِ تُســـت            هستی ما جـمـله  از ایــجــاد تُسـت

باد ما یعنی عقل و روحی که محرک ماست. بود ما یعنی وجود ما. دادِ تُست یعنی عطا و بخشش توست. در مصراع دوم از ایجاد تُست یعنی از بوجود آوردن تُست.  میگوید محرک ما و وجود هستی ما جملگی از دهش و عطا و بخشش توست. اینکه فکر میکنیم وجود داریم وجود ما هم از اراده تست. هستی ما از آفرینش است.

606          لَــذّت هســی نــمــودی نـیـســت را             عاشق خــود کـرده بودی نیست را

آفرینش از نیستی به هستی آوردن است. بنابراین خداوند لذت هستی داد. لذت هستی را نشان داد. میگوید آیا میدانید چرا اینهمه آفریده ها به وجود آمده اند؟ ما اول نیست بودیم و در عالم عدم بودیم. لذت هستی را قبل از اینکه ما را باین دنیا بیاوردبما نشان داد. ما آن لذت هستی را که دیدیم عاشق هستی شدیم و برای رسیدن باین وصال هستی که عاشقش شدیم از عدم پا بعالم وجود گذاشتیم و گرفتار عشق آن اصل مطلقِ خداوند شدیم. این تصوف ابن عربی پیشوای بزرگ عرفان است که مولانا از او گرفته. ابن عربی متعلق بقرن ششم و هفتم است و مولانا متعلق بقرن هشتم. ابن عربی میگوید که این عالم وجود مستقل حقیقی ندارد و همه اش وهم و خیال و تصور و حرف است. وجود حقیقی یک چیز بیش نیست و آن خداونداست و همان وجود یکتاست. فلسفه عرفان اینکه هرحرکتی هر کششی و هر جذبی بر اساس عشق است. عشق مظهر عالم وجود و حدف آفرینش است و عشق قدرت حاکم بر آفریده هاست و همه چیز را از عشق میبیند. حتی میگوید این ذرات در بدن انسان عاشق یکدیگر شده اند که بهم چسبیده اند و بدن شما را درست کرده اند. این عشق است که این جذابیت را درست کرده. این ذرات عناصر هم عشق دارند. اگر عشق نبود این دنیا یخ زده و افسرده بود.

607          لَــذّت اِنــعــام خود را  وا مــــگیر             نُقل و باده جــامِ خود را وا مگــیر

اِنعام نعمت دادن, بخشش و عطاکردن است. اینجا نَقل و باده و جام همه بخششهاست و تمام این چیزهائی که خداوند بما داده و عشق را ایجاد کرده. نَقل در لغت بمعنی مزه شراب است باده و جام هم درشان شراب دارند و وقتی شراب هست نَقل هم باید باشد و همه اینها بخاطر عشق است. میگوید خدایا این را از ما وا مگیر یعنی حالا که دادی از ما واپس نگیر.

608          ور بگیری کیست جـستو جو کند؟             نقش با نقّاش  چون نـیــرو کــنــد

کیست یعنی کی تو را جستوجوکند یعنی کی بازپرسی و جستجوی پرسشی کند؟ نیرو کند یعنی بتواند برابری و یا ستیزه کند. در بیت قبل گفت پروردگارا آن لذت بخشش را از ما وا مگیردر این بیت میگوید اگر اراده کنی و آن را از ما پس بگیری و ما را از این لذتهای بخشش خودت محروم بکنی کی هست که بتو بگوید چرا اینکار را کردی و از تو باز جوئی و باز پرسی بکند؟ نقاش نقش را میکشد حالا این نقش چگونه میتواند با نقاش ستیزه و چون و چرا و برابری کند؟.

609          مــنــگر اندر ما  مکن در ما نـظر            اندر اکــرام و ســخای خــود  نگر

اکرام جمع کرم ها و بزرگواریهاست. سخا جود و صفت بخشش کردن. میگوید ما اصلا نیستیم و اگر یک صورت ظاهری بما دادی این هم از اکرام و سخا وتمندی توست. خدایا باین اعمال و رفتار ما نگاه مکن بلکه به بزرگواری خودت و بخشندگی خودت نگاه کن و اینچیزهای ظاهری هم که داده ای از ما  نگیر.

610          ما نــبــبودیم و تقاضــا مــان نبود             لطف تــو نا گــفـته مـــا می شنود

حرفهای مولانا بعضی وقتها آنقدر بنکات ظریفی میرسد که بیکبار خواندن مفهوم نمیشود. ما نبودیم یعنی ما اصلا وجود نداشتیم. و چون نبودیم تقاضائی هم نداشتیم این هم از گفته این عربیست که مولانا اینجا آورده. تقاضا میتواند دو گونه باشد یکی تقاضای لفظیست که تقاضا کننده بیان میکند بخشنده میشنود و دومی تقاضای بدون لفظ و سخن است این نوع تقاضا را میگویند تقاضای ذاتی و درونی. ما که از اول نبودیم و تقاضائی هم نداشتیم با وجود این، این لطف و بخشش تو تقاضاهای ما را میشنوید و میدانست. و تقاضاهای ما درونی و ذاتی بود و بهمین دلیل تو با لطفی که داشتی آنها را میدانستی و اجابت کردی.

611          نـتقش باشــد پیش نــقّــاش و قــلم             عـاجزو بسته چو کـودک در شکم

عاجز در اول مصراع دوم بمعنی بد بختی و بیچارگی نیست این عاجز ناتوانائی در مقابل توانائی خداوند است. در اینجا آدمی را بنقش تشبیه میکند که نقاش بهر ترتیبی که میخواهد با او عمل کند. رابطه آدمی با خداوند خودش مثل رابطه نقش است با نقاش.

612          پیش قدرت خَــلــقِ جــمــله بارگه            عاجزان چون پیش سوزن کارگه

پیش قدرت یعنی پیش قدرت خداوند. بارگه پیشگاه خداوند است. کارگه در گذشته نه خیلی دیر چوبهای باریکی را میگرفتند و از آن یک دایره درست میکردند و یک طرف این دایره را با پارچه ای محکم میبستند و بعد بانخهای رنگین و بعضی وقتهت ابریشمی روی آن پارچه را گلدوزی میکردند. این دایره چوبی و پارچه ایکه در یک طرف تعبیه کرده بودند میگفتند کارگه. مولانا قدرت خداوند را تشبیه میکند بآن سوزن و یا قلاب گل دوزیئی که روی آن کارگه بکار میرود و دوزنده با این سوزن نقش مثلا یک گل را بوجود میاورد. حالا این این سوزن که نمیتواند در مقابل آن گل دوز مقاومتی بکند و کاملا دراختیار گل دوز است. و حتی آن نقش هم هیچ اختیاری از خودش ندارد که چه گلی باشد و چرنگی.

613          گاه نــقش دیــو و گه  آدم کــــنــد              گـاه نــقش شادی و گــه غم کـند

دیو اینجا یعنی شیطان. خداوند آن نقاش حقیقی هست که گاهی نقش شیطان را میکشد و گاهی هم نقش آدم را میکشد. گاهی غم میاورد و گاهی شادی میاورد.غم و شادی هم عذاب و پاداش خداوند است. تاریکی هست نور هم هست. بیماری هست و سلامتی هم هست گرفتاری هست و شیرینی و لذت هم هست این اَزداد است که زیر بنای آفرینش است. گرسنگی هست و سیری هم هست. تا سیری نباشد که گرسنگی معنائی ندارد و تا تاریکی نیاشد روشنائی هم بی معناست.

614          دَست نَی تا دست جـنـبـاندن بدفع               نطق نَی تا دم زند ازضرّو نفعج

دست جنباندن بدفع یعنی باید دستی داشته باشد که بتواند آن را از خودش دفع کند. ضرّ بمعنی ضرر است   هر نقشی که خداوند در موجودات مینگارد هیچ فردی دستی ندارد که بتواند مانع و جلوی آن را بگیرد هیچ نطق و گفتاری نیست که جرئت و شایستگی دم زدن در مورد سود و زیان نقشهائی که خداوند میافریند داشته باشد. هیچ موجودی نمیتواند در قدرت هستی مطلق مقامی مستقل داشته باشد. کلمه نَی در هردو مصراع یعنی نیست.

615         تو زقــران بــازخـوان تفسیر بیت               گـفــت ایزد ما رمّیتَ اِز رَمیت

مولانا میگوید برای اینکه بهتر درک کنید بروید و تفسیر این بیت را از قران بخوانید. در مصراع دوم: گفت ایزد یعنی خدا میگفت: ما رمّیتَ یعنی تو نیانداختی. از یعنی هرگاه. رَمیت یعنی انداختی. تو نیانداختی هرگاه که انداختی. در جنگ بدر پیغمبر با کفّار, لشگریان محمد خیلی نسبت بکفار کمتر بود و نزدیک بود که مسلمین شکست بخورند. پیغمبر هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و بی اختیار یک مشت ریگ بیا بان را از زمین برداشت و ریخت بطرف لشگریان کفار.  آنها با شتابزدگی بی مانندی پا بفرار گذاشتند و زیر دست و پای اسبان خودشان لگد شدند و بسرعت نا پدید شدند. فورا خداوند بپیغمبر پیام فرستاد که ای محمد فکر نکن که تو انداختی اگر انداختی ما انداختیم. تو نبادا بخودت مغرورشوی چون این کار را تو نکردی و ما کردیم.

616         گر بپرّ انیم تــیــر آن نَی زماست               مــا کـمان و تیراندازش خداست

درست است که ما تیرو کمان را بدست میگیریم و نشانه هم میگیریم و تیر را رها میکنیم ولی ما خود کمان هستیم و ما نیستیم که تیر میندازیم و آن خداوند است که تیر را میاندازد. بنظریک خواننده خالی الذهن میرسد که مولانا یک عارف کاملا جبری است در حالیکه یک عارف کاملا اختیاریست و اصلا جبری نیست. پس اگر جبری نیست پس این حرفهای جبری مانند را چرا میگوید؟ برای اینکه معنی جبر را ما نمیدانیم.

617         این نه جـبـر این معنی جبّاریست               ذکــر جــبّـاری بــرای زاریست

جباری با جبر فرق دارد. جبر یعنی کاری را مجبور باشی بجبر انجام دهی. ولی جباری یعنی قدرت نمائی و تسلط. خواننده های مثنوی در بسیار از جا ها جبر و جباری را با هم اشتباه میکنند. مولانا میگوید انسان اختیار دارد. این چیزی که میگوید حکایت از قدرت خداوند است و جبر نیست که کسی را مجبور کند که کاری را انجام دهد. در اینجا ما آدمها باید بقدرت خداوند پی ببریم وگرنه غرور و خودخواهی ما چنان بر ما چیره میشود که همین باعث بد بختی و بیچارگی خود ما میشود.برای فهمیدن و درک کردن صحبتهای مولانا باید زبان او را بفهمیم و طرز اندیشیدن او را درک کنیم و با طرز گفتار او آشنا باشیم و خودمان زیر بنای لازم را داشته باشیم و پای صحبت مفسران نشسته باشیم تا بتدریج و کم کم و بتریج به کنه مطالب مولانا پی ببیریم.

618        زاری ما شد دلــــیــــلِ اضطــرار               خَجــلــت ما شد دلــیــلِ  اخـتیار

اضطرار بمعنی ناچاریست و زاری هم یعنی ناتوانی. میگوید ناتوانی ما در برابر خداوند اصطراریست و نا چاری. ما نمیتوانیم در برابر خداوند توانا باشیم ولی اختیار داریم زیرا وقتی یک کار بدی که میکنیم خجالت میکشیم. اگر که اختیار نداشتیم که نمیکردیم و خجالت هم نمیکشیدیم. نا توانائی ما در برابر توانائی خداوند یک مسئله هست و اختیار با مسئولیت ما یک مسئله دیگریست. خجلت ما شد دلیل اختیار. در برابرکار بد خجالت میکشیم چون میفهمم که میتوانستم نکنم و اختیار داشتم که نکنیم.

619        گرنبودی اخــتیـاراین شرم چیست             وین دَریغ وخجلت وآزرم چیست

دریغ یعنی افسوس و آزرم یعنی شرم و خجالت کشیدن و حتی یک چیزی بالاتر از شرم است. مولانا میگوید که اگر تو برای انجام عمل زشت اختیار نداشته باشی برای چی تو شرمنده میشوی و اگر تو چاره ای نداشتی که این عمل زشت را انجام دهی که دیگر خجالت و شرم ندارد. و نباید افسوس بخوری که چرا این کار بد را انجام دادم و این شرم و خجالت تو دلیل بر اختیار داشتن توست.

620        زجـراستادان و شاگردان چراست             خاطراز تدبیر ها گردان چـراست

زجر اینجا بمعنی تنبیه است که استاد بشاگردش میکند. خاطر یعنی ذهن واندیشه. گردان در اینجا یعنی عوض شونده. میگوید اگر که اختیار نبود چرا وقتیکه این شاگرد کار خودش را انجام نداده استاد و معلمش او را تنبیه میکند؟ اگر انجام ندادن شاگرد خاست خدا بوده پس دیگر تنبیهی نباید در کار باشد. پس اگر استادش دارد او را تنبیه میکند دلیل بر اینست که میتوانسته است که انجام بدهد و چون انجام ندادن را اختیار کرده لذا حالا تنبیه میشود. اما در ذهن و خاطر شماست که در آینده نزدیک یک کاری را انجام دهید پیش خودتان فکر میکنید که آیا بکنم و یا نکنم و حتی زمانیکه تصمیم میگیرید که این کار را چگونه انجام بدهید ممکن است ساعتی بعد دوباره تصمیم خودتان را عوض کنید. اگر اختیار نبود پس این فکر شما چرا عوض میشود. پس این قابلیت عوض شدن فکر شما بهترین دلیل برداشتن اختیار شماست. و این داشتن اختیار شما ذره ای از قدرت خداوند است که به بشر تحویل شده یعنی واگذار شده و هر وقت که بخواهد میتواند از شما پس بگیرد. وقتی این اختیار را میگیرد میشود تقدیر. تقدیر هم لحظه ایست و زود گذر است برای یک مدت کوتاهی دیگر قدرت خداوند در عمل است و میشود تقدیرولی بطور کلی اصل در زندگی داشتن اختیار است با مسئولیت. دنباله داستان در قسمت سیزدهم

Loading