44.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت دهم

1150       شــیــر اندر آتش و در خشــم و شــور            دیــد کآن خــر گــوش  می آید زدور

خرگوش مخصوصا  تاخیر کرده بود که شیر را در انتظار بگذارد و او را عصبانی کند. اینجا خرد خدا شناس ، شیرنفس اماره را در انتظار گذاشت و این نفس اماره را شدیدا خشمگین و عصبانی نمود. شیر که از فرط گرسنگی شدیدا بخشم آمده بود یک مرتبه دید که آن خرگوش از راه دور پیدا شد.

 1151     مــی دود بــی دَهشــت و گســتـــاخ  او            خشمگـیــن و تند و تـیـز و ترش رو

دَهشت بمعنی ترس و وحشت است. در مصراع دوم تند و تیز یعنی بسرعت و ترش رو یعنی اخم رو و اخم کرده. شیر دید که آن خرگوش بدون ترس و واهمه و با کمال خونسردی و گستاخی با سرعت خیلی زیاد در حال دویدن بسمت شیر است. در حالیکه عصبانی هم بنظر میرسد و آشفته و اخمو هم هست.

 1152      کــز شــکســته  آمــدن تـهــمــت  بــود            وز دلــیــری, دفــع  هــر رَیبت  بود

کز شکسته آمدن یعنی با نگرانی آمدن. شیر قدری متعجب شد که چرا وضع خرگوش طور خاصی است و با سرعت میایدو عصبانیست و در عین حال هم خونسرد است. رَیبت یعنی شک و تردید. و چرا اینقدر گستاخانه و بدون شک و تردید میاید؟  در اینجا مولانا توضیح میدهد که هروقت کسی نزد دیگری بحالت سرافکندگی و ترس بیاید این علامت گنهکاری او و اگر با شجاعت و دلیری و گستاخی و خونسردی و سر بلندی بیاید هرگونه شک و تردید را طرف مقابل بعید میداند. در اینجا خرگوش (عقل خدای جوی) بی باک و با عصبانیت نزد شیر رسید.

 1153       چون رسید او پــیشــتر نـز دیک صف            با نگ بر زد شــیرهـای ای نا خلف

صف در قدیم که وارد یک اطاق میشدند کفش های خود را در آورده و برای ادای احترام بصاحبخانه بدون کفش وارد اطاق میشدند این قسمت بیرون از اطاق و یا سالن را  کفش کن و یا صف نعال میگفتند. نعال از کلمه نعل است و یعنی کفش و دوتا کفش را میگویند نعلین و مفردش را نعال میگویند. نا خلف یعنی ای انسانیکه نسبت بپدر خودت بی احترامی کردی.  همینکه خرگوش بدرگاه شیر نزدیک شد و بدرگاه شیر رسید شیر فریاد زد ای بد صفت و ای فرومایه تو تا حالا کجا بودی ؟ نیم خرگوش یعنی آنقدر تو ناچیز هستی که من تو را حتی یک خرگوش هم بحساب نمیآورم.

 1154        مـــنــکه گـاوان را زهــم بــدریـــده ام            مــنــکه گــوش پــیــلِ نــر ما لیـده ام

1155         نیــم خرگوشی  که بــاشد  کــو چنـیـن            امــر مــا را افــکـنــد انـــدر  زمــیـن

منکه شکم گاوهای قوی الجسته را دریده ام و منکه پیلان نر را مغلوب خودم کرده ام تنبیه کردم یک خرگوش کوچکی که حتی یک خرگوش هم نمیشود بحساب آورد چگونه فرمان ما را اطاعت نکند؟.

 1156       تـرک  خواب وغفــلـت خر گوش کن            غُرّه ایــن شــیــر, ای خر گــوش کـن

ترک خواب خرگوش کن یعنی از خواب خرگوشی بلند شو. خرگوش وقتی بخواب میرود پلکهایش بهم نمیرسد و بنظر می آید که بیدار است و بیننده فکر میکند که او برای امنیت از دشمن چشمانش باز است در صورتیکه او خواب است و در خواب غفلت است. عرّه یعنی نعره شیر.شیر بخرگوش میگوید ای غافل این خواب غفلتت را ترک کن و این غرش و خروش من را گوش کن ای خر. اینجا که میرسد منظور مولانا اینست که بسیاری از آدمیان هستند که بظاهر بیدارند ولی براستی در واقع در خواب خرگوشی هستند یعنی از خودشان نمیتوانند مواظبت کنند و در خواب غفلت هستند ولی چون چشمشان باز است شما فکر میکنید که بیدارند. راه میروند و حرکت میکنند و بیدار بنظر میرسند.

1157      گفــت خرگوش:الامــان عذریم هست            گــر دهــد عــفــو خــداونـدیـت  دست

الامان یعنی بمن امان بده من مشکلی برایم پیش آمده و بمن فرصتی بده. خداوندیت یعنی خداوندی تو. خرگوش گفت تو خداوند و پادشاه هستی و من بنده درگاه تو هستم اگر لحظه ای مرا امان بدهی و منتی بر جان این ضعیف نیم خرگوش بنگه ای  من عذرم را بیان میکنم. عذرم موجه است. گفته بودیم که خرگوش نماد عقل خدای جوی هست و دارای مکریست.

1158      گـفت چه  غــذر ای قصــور  ابلهـان            ایــن زمــان آیــنــد در پیــش  شــهان؟

قصور یعنی تقصیر و کوتاهی.ابلهان یعنی یک نمونه ای از نادانها. شیر گفت ای نمونه آشکار تقصیر و کوتاهی کدام عذر. این وقت آمدنت بپیشگاه پادشاه است و من را گرسنه نگه داشتی؟

1159      مــرغ بــی وقــتــی سرت  باید  برید            عــذر احــمق را نــمـی شــاید شنــیـد

مرغ بیوقت منظور خروس بی وقت است. خروس بیوقت خروسیست که قبل از اینکه صبح بشود شروع بخواندن میکند و عده ای از مردم را زودتر از وقت معمول از خواب ناز صبحگاهی بیدار میکند. معروف است که سر مرغ بیوقت را باید برید. شیر گفت تو مثل خروس بی وقتی و باید تو را سر برید.

1160         عـذر احمــق بــد تـر از جرمــش بود            عـــذر نــادان , زهــر دانش  کش بود

عذر احمق همیشه بد تر از گناهیست که کرده.  عذر نادان مثل زهرو سم است که هر نوع علم و دانشی را تباه میکند.

 1161      عــذرت ای خــرگــوش ازدانش تهی            من  نه  خر گـوشم که در گوشم  نهی

در مصراع دوم خرگوش یعنی حیوانیکه گوشهایش دراز است یعنی الاغ. ای خرگوش عذر تو از د انش و منطق خالیست و من هم درازگوش نیستم که تو حرفهای فریبنده خودت را در گوشم فروکنی. ای خرگوش این عذر تو ازدانش و علم بدور است.  این نفس اماره بخرد راه نمیدهد که با تدبیر و نیرنگ با او نزدیک شود. و باو گفت که من چگونه میتوانم مقام پادشاهی خودم را پائین بیاورم و این غذر های تو را که هر دانش و علمی را میکشد بشنوم ودر گوش خودم بسپارم نه من اصلا کوشم را بتو نمیدهم.

1162       گفــت ای شه ناکــسی را کس  شمار            عـذر اسـتــم دیــده ای را  گوش   دار

ناکس یعنی پست و فرومایه. استم دیده ای را یعنی ستم کشیده ای را. خرگوش گفت ای شها بیا و من حقیرو خوار را کسی حساب کن,من ستم دیده ام. عذر یک ستم دیده را بشنو و حرفش را گوش کن و ببین من چی میگویم.

1163        خــاصــه از بــهــر زکــواة جاه خود            گــمــرهـی را تــو مـران از راه خود

ذکواة یک قسمت از مالشان هست که برای حفظ اموال خودشان هر سال به نیاز مندان میبخشند.خرگوش میگوید تو این جاه و مقامت ذکواة دارد تو قوی هستی و ذکواة قدرتت را باید بدهی. ذکواة قدرتت اینست که من گمراه را از درگه خودت نرانی و من را بپذیر.

1164          بــحــر, کــو آبــی بــهــر جـو میدهد            هــر خسـی را بـر سر و رو مــی نهد

1165          کـم نخواهـد گشــت  دریا زین کرم            از کــرم دریــا نــگــردد بــیـش و کــم

معمولا آب از جوی و رودخانه بدریا میرود. از دریا برودخانه نمی آید. برای اینکه تمام این رودخانه ها میروند و به دریا ختم میشوند ولی در اینجا اب از دریا بجوب میرود. مولانا میگوید بحر یعنی دریا که او آبی بجو میدهد چگونه دریا بجوب آب میدهد؟ دریا بخار میشود و تولید ابر میکند و ابر باران میشود و باران میبارد و داخل جویها میشود. پس این آبی که در جوب هست از دریاست و اگر دریا نبود این آب داخل جوی هم نبود. از روی بزرگواری و کرم دریا هر خسی و خاشاکی را بالای امواج خودش مینشاند و بگفته مولانا روی سرش مینشاند. دریا از این کرم و بزرگواری کم نمی آید. او مشغول کرم کردن است. دریا از کرم کردن به خس و خاشاک کم نمیشود. مولانا در اینجا کرم و بزرگواری خدا را بدریا تشبیه کرده.  خرگوش مقصود و منظورش از این حرف چیست؟  ای سلطان من از بزرگواری و کرم تو که در باره من که یکی از پست ترین بندگان خودت هستم بکنی چیزی کم نمیشود. همانگونه که این کاهی که روی دریا افتاده دریا آن را روی سر خودش نگه داری میکند و از عظمت دریا کم نمیشود.  بیا و کرم کن و کرمت اینست که حرف مرا بشنوی. مولانا میگوید دستارم و سرم و جبه ام را قیمت کردم. همه اینها را یک درم قیمت گذاشتند. اینطور خودش را پائین میاورد. این یعنی فروتن. ما خودمان را بالا نگه میداریم و بدیگران میگوئیم ما فروتن هستیم. این حرفهائی که بشیر میگوید دارد تدبیرش را بکار میگیرد. شیر اینطور جوابش میدهد:

1166       گـفــت دارم من کــرم  بر جــای او            جــامــه  هــــرکس بُــــرم   بالای  او

من کرم و بزرگواری دارم برجای او یعنی در جای خودش و در جای مناسبش من این کرم را دارم. در مصراع دوم بالای او یعنی طبق قد و قامت هر کسی جامه میبرم و میدوزم. جامه بریدن یعنی هر کسی را باندازه ارزش خودش با او کرم میکنم و هرکسی را باندازه قامتش پارچه را میبرم. و با هرکس با اقتضای حال و رفتار خودش با او رفتار میکنم. خرد (خرگوش) تسلیم نمیشود و سخت پیگیری میکند.

 1167        گـفـت بشنــو گـر نـباشد جای لطف            سر  نــهــادم پــیش  اژدر هـــای عُنف

اژدر یعنی اژدها و کوچک شده اژدر هاست و همان حیوان افسانه ایکه دهنش را که باز میکند آتش از دهنش نفوره میکشد.  لطف یعنی درستی و اسالت.  خرگوش گفت  که عذر من را بشنو و اگر عذرم شنیدنی نباشد و اگر شایسته لطف و بخشش تو نباشد انوقت من تسلیم هستم. تسلیم آن اژدر های قهر زور و ستم و قدرت تو هستم. تو مثل آن اژدری هستی که زور و قدرت داری و من سرم را میدهم در راه تو.

1168        مــن بوقــت چاشــت در راه آمــدم             بــا رفــیــق خود ســوی  شــاه   آمــدم

من درست بوقت نهار تو با رفیق خودم که او هم خرگوشی چاق و چله بود راه اوفتادیم که بسوی تو بیائیم

 1169       بـا مـن از بــهــر توخر گوشی دگر            جُفــت  و همــره  کــرده بودند  آن  نفر

آن نفر آن گروهی بودند که هر روز برای نهار تو یک حیوانی را انتخواب میکردند و  میفرستادند. آن گروه امروز یک خرگوشی چاق و چله و فربه را انتخاب کرده بودند و بهمراه من برای تو فرستاده بودند

1170          شـیــری اندر راه قصـد بـنـده کرد             قصــد هـــر دو هــمـــره  آیــنــده  کــرد

قصد یعنی  قصد کشتن کردن. آینده در مصراع دوم یعنی بسوی تو در حال آمدن. خرگوش ادامه داد که در راه یک شیری دیگر جلوی ما را گرفت و گفت الان هردوی شما را میبلعم.

1171         گـفـتــمــش ما بـنـدۀ شـا هنشــه ایـم             خواجــه تــاشــانِ کِــهِ   آن در  گــهــیــم

باو گفتم ما هردو بنده شاهنشاه خودمان هستیم. خدمتگذارِ و خواجه تاش ان کوه باعظمت و آن شاه عظیم خود هستیم. و داریم نزد شاه خودمان میرویم.  خواجه تاش یعنی دو نفریکه هردو بندگی یک ارباب را بکنند بانها خواجه تاش میگویند.

1172         گـفــت شا هنشه که باشـد شرم دار            پـیـش من تــو یــاد هــر نــا کــس مــیــار

آن شیری که راه را برما بسته بود گفت چه میگوئی ؟ شاهنشاه که باشد خجالت بکش و در حظور من از هر فرومایه ای یاد مکن.

 1173       هــم تـرا و هــم شهـت را بر درم             گــر تــو بــا  یارت  بـگـــردیــد  از  درم

یارت یعنی آن خرگوش دوم. بگردید از درم یعنی از درگاه من خارج بشوید از پیش من دور شوید و بروید. آن شیر بما گفت اگر از پیش من بخواهید بروید هردوی شمارا می درم

 1174      گــفــتمش بــگــذار تــا بــار  دگـر            روی  شـــه بــیــنـــم  بَـــرم  از تــو  خـبر

بآن شیر مهاجم گفتم ما را هلاک مکن و یک فرصتی بده که یکبار دیگر من روی پادشاه خودم را ببینم و خبرتو را باو برسانم. این عقل خدای جوی دارد با مهارت هرچه تمامتر هوش و حواس این شیر درنده را متوجه این شیر کرده و با خیال بافی ماهرانه خودش شیر دوم و خرگوش دومی را بوجود آورده و مشغول بخشم آوردن و حسادت ( خیالی) بر انگیختن و رقابت بوجود آوردن  شیر خودشان است. و باین تدبیر توجه شیر را از دیر آمدن خرگوش و خوردن او را برای نهار از راه خودش خارج میکند.

1175          گــفــت همـره را گـرو نه پیش من            ورنـه قــربــانــی , تــو انــدر  کیــش من

خرگوش ادامه میدهد و میگوید این شیر مزاهم بمن گفت اگر تو راست میگوئی این خرگوشی را که همراه تست بپیش من گرو بگذار ورنه قربانی یعنی تو سزاوار قربانی شدن هستی در آئین و روش من. گفت حالا که اینطور است رفیق خودت را پیش من گرو بگذار و برو و برگرد. وگرنه طبق روش و آئینی که دارم تو را هم قربانی خواهم کرد.

1176        لابه کردیمش بســی ســودی  نکرد            یــار من بســتـــد , مرا بگــذاشــت   فرد

بسیار التماس و لابه کردیم و هیچ فایده ای نداشت و یار من را( یعنی آن خرگوش خیالی من را) را که همراه من بود از من گرفت و مرا تنها گذاشت. باز باید یاد آوری کرد وقتی مثنوی معنوی را میخوانید و بکلمات مختلف بر خورد میکنید بفرض اینهم که کلمه را فهمیدید و ازش گذشتید از ذهن خودتان خارج نکنید. زیرا در بسیاری از جاها مولانا برگشت میکند بان کلمه ایکه قبلا خوانده اید. 

 1177       یارم اززفتی ســه چندان بُد که من            هــم بلطف و هــم بـخوبــی , هـــم  بـتـن

زفتی یعنی چاقی. باین شیری که منتظر نهار بود گفت آن دوست من از نظر چاقی و ظریفی و مهربانی سه برابر از من بود و از هر جهت از من بهتر بود

 1178       بعد ازاین زان شیر این ره بسته شد            رشــته ایَــمــآن مــا   بــگـسســتــه  شــد

زان شیر یعنی آن شیری که راه را بسته بود( شیر جدید و باطنا خیالی). راه منظور خرگوش راه غذا رسانی از نخجیران بتو. اَیمان یعنی عهد و پیمان. خرگوش ادامه میدهد و از آنجا که این شیر مهاجم در را اصلا بر روی همه بسته است لذا دوستان نخجیران من دیگر نمیتوانند که بتو غذا برسانند. راه غذا رسانی بسته شده و بعهد و وفای خودشان هم نمیتوانند وفا کنند. این شیر وسط راه نمیگذارد

 1179       از وظـیفه بعد از این اومــیــد  بُــر            حـق هــمــی گــویــم تــرا  وَالــحــقُّ  مُّر

وظیفه که در گذشته داشته ایم یعنی مستمری , جیره, مبلغی را بطور مستمر به یکی بعنوان هفتگی و یا ماهیانه دادن. من دارم راستش را میگویم. وَالحقّ مّر یعنی این یک حقیقت تلخیست. خرگوش به شیر میگوید از این ببعد این مستمری که روزانه باید بتو برست امکان پذیر نیست. اصلا تو رشته امیدت را ببر. خرگوش و یا عقل خرد جو دارد این شیر را علیه شیر ساختگیی که ساخته بود میترساند و شدیدا او را تحریک میکند.

1180          گــر وظـیفه بــایــدت  ره پـاک کن            حــیــن بــیــا و دفــع آن  بـی بــاک  کن

اگر میخواهی آن مقرری هر روز بتو برسد باید بیائی و راه را از این شیر بد صفت پاک کنی و او را بکشی. باید دفع آن بی باک بکنی زیرا او خیلی هم ترسناک است.

دنباله داستان در قسمت یازدهم

Loading

43.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت نهم

1128          شب نـبـد نوری, نــد یــدی  رنگ را            پس بضــدِّ نــور , پــیــدا شــد تــرا

1129          دیــدن نــور اســت آنــگــه دیدِ رنگ            ویــن بضــدِ نــور, دانی بی درنگ          

در اواخر قسمت هشتم این داستان مولانا مفصلا در باره لزوم نور جهت دیدن چیزها و اشیاء متذکرشدو در دو بیت بالا در دنباله حرفهای قبلی میگوید در شب وقتی نوری نیست شما رنگها را نمیبینید و برای دیدن نور باید تاریکی باشد پس این ضد نور است که ما نور را با او میشناسیم و درک میکنیم.

1130          رنــج و غــم را حــق پــیِ آن آفـرید            تا بـدین ضــدّ خوش دلی آیــد پـدیـد

میگوید رنج و درد هم حکمتی دارد و برای اینست که ان راحتی وخوش دلی و انواع خوبیها را بشناسیم و فیض سلامتی را بتوانیم در یابیم و یا شادی را در بیابیم. شادی را وقتی میشناسیم که غم و دردی را حس کرده باشیم. ما زمانی بحقیقت یک وضع یا یک حال پی میبریم که آن وضع و حال در بین اصلا نباشد و یا ضدّ ان وضع و حال وجود داشته باشد. اگر زمستان و خزان نباشد شما بهار را نمیتوانید درک کنید.

1131        پس نـهــانــیــهــا بضدّ  پــیــدا شود            چونکِ حق رانیست ضدّ, پنهان بود

میگوید خداوند از بس آشکار است و همه جا وجود دارد و ضدی هم ندارد  ما نمیتوانیم او را ببینیم ولی جوینده باید اول نور را ببیند و بعد بتواند خدا را با چشم درون ببیند

1132       که نظر بر نور بود  آنگــه برنـگ            ضـدّ بضـدّ پیدا بودچون روم وزنگ

روم و زنگ یک مثل قدیمیست. زنگ کوچک شده زنگبار است. زنگبار یک منطقه ای هست در آفریقا که سیاه ترین سیاه پوستان در آنجا هستند. در برابرش روم است که در قسمتی از روم شرقی و ترکیه هنوز هم هست. مردمان این روم بسیار سپید رو بودند. این دو قوم سیاه و سپید را در برابر همدیگر قرار میدهند. حالا میگوید سپیدی را وقتی میتوانی بشناسی که سیاهی را در مقابلش ببینی. در بیت دوم میگوید ضدّ بضدّ پیدا بود چون روم و زنگ. یعنی هر چیزی با ضدّ خودش شناخته میشود

1133       پس بضـدّ نور دانستــی  تـــو نــور             ضـدّ , ضـدّ  رامــیـنَما ید در صــدور

نَماید در صدور یعنی صادر و آشکار میکند. هر ضدی , ضد خودش را آشکار میکند برای همین است که جهان هستی که خداوند آفریده جهان اَضداد است همه چیز ضد هم هستند, آن چیزیکه بان تنوع گفته میشود. و وسیله درک و فهم است

1134       نورحـق را نیست ضــدی در وجود            تا بضــد او را تــوان پــــیـدا نــمــود

مولانا وقتی میخواهد مطلب مهمی را در ذهن خواننده جا بیاندازد چندین بار تکرار میکند و این تکرار یکی از ارکان یاد گیریست. در اینجا مولانا میگوید هیچکس نمیتواند همه دریا را بنوشد ممکن است باندازه تشنگیش از دریا بنوشد. درجای دیگر میگوید:

                  آب دریا را اگر نتوان کشید       هم بقدر تشنگی باید چشید

اگر نمیتوانید آب در یای بیکران و عظیم الهی را درک کنید وبنوشید(کشیدن یعنی سر کشیدن آب) ولی باندازه جرعه ای که تشنگی شما رفع گردد میتوانید بچشید. و همین جرعه سر نخی هست که شما را بان دریا رهنمائی کند وگرنه دفعتا همین طور که نگاه میکنید نمیتوانید درک کنید.

1135         لا جــرم ابـصــارُنـــا لا  تُـــدر کُــه            وَ هُوَیُدرک بـیـن تــو از موســی و کُه

لاجرم یعنی ناگزیر. ابصارُنا یعنی چشم های ما. لا تُدرکُه یعنی نمیتواند درک کند خداوند را. وَ هو یدرک یعنی خداوند درک میکند. کُه یعنی کوه.  میگوید ما نمیتوانیم خدا را درک کنیم و این درک کردن خدا را از موسی و کوه بشنو. وقتی حضرت موسی بکوه رفت و بیک درخت نگاه کرد و یک روشنائی شگفت انگیز را دید و خدا باو گفت من خدای تو هستم و حضرت موسی گفت خدایا من میخواهم تو را ببینم و خداوند جواب داد که تو نمیتوانی مرا ببینی. تو باین کوه نگاه کن و من جزئی از خودم را باین کوه  تابش میدهم و اگر کوه توانست تحمل کند آنوقت تو هم میتوانی تحمل کنی. وقتی خداوند پرتو افکند جزئی از خودش را باین کوه آشکار کرد و تمام آن قسمت از کوه متلاشی شد و موسی بیهوش بر زمین افتاد. در بیت فوق و مصراع دوم میگوید او(خدا) درک میکند ولی ما چون چشممان قادر بدیدن نیست تو از اتفاقی که برای موسی و کوه افتاد یاد بگیر. خود خدا به پیامبرش گفت تو نمیتوانی مرا آنچنان که هستم ببینی.

 1136         صـورت ازمعنی,چو شیرازبیشه دان           یا چــو آواز و سخن , ز انــدیشــه دان

صورت یعنی ظاهر و معنی یعنی باطن. چون صحبت از درک خداوند شد میگوید شما اگر میخواهید خداوند را درک کنید باید بروید و از سطح بگذرید و بعمق برسید ویا از موج دریا بگذری و بعمق دریا برسی. در اینجا دو مثال میاورد و میگوید شیر از بیشه زار میاید و اصل او از بیشه زار است. اگر شیر را  دیدی او ظاهری هست که بباطن پی خواهی برد یعنی به بیشه پی میبری. وقتیکه آواز یعنی صدا و سخن و حرف را داری اول اندیشه میکنی و فکر میکنی و این اندیشه توست که تو را وادار بتکلم میکند و دارد بتو فرمان میدهد و لذا از این صدا و اواز و سخنت میتوانی به اندیشه ات پی ببری و گرنه تو که اندیشه را نمیبینی. اندیشه یعنی فکر و قبول داری که اندیشه وجود دارد ولی این اندیشه را نمی توانی ببینی ولی میتوانی به آثار این اندیشه پی ببری. در این صورت تو از صورت به معنی پی بردی. بعضی چیزهاست که برای ما محسوس است و بعضی چیزها برای ما محسوس نیست. از محسوسها باید به نا محسوسها پی ببری. وقتی کسی صحبت میکند صدای او شنیده میشود. این شنونده وقتی صدای گوینده را میشنود احساس میکند که گوینده در داخل خودش فکر میکند و ان فکر او بزبانش میاید و شما صدایش را میشنوید بنا براین آن گوینده اندیشه دارد و لذا شنونده از صورت بمنی پی برده است.

 1137       این سخـن و آواز, از اندیشه خــاسـت           تو نــدانی بـحـر ا ند یشــه  کــجاســت

این سخن و آواز را که تو میشنوی از اندیشه پیدا شده تو این اندیشه را میتوانی قبول کنی ولی نمیتوانی ببینی چون مثل یک دریای بی کران است. این دریای بیکران را حتی نمیدانی کجاست چون این اندیشه میتواند بهر کجای دنیا سفر کند و بسیار میتواند گسترش بیابد بنا براین میتوان بآن پی برد ولی نمیشود دید.

1138       لیک چـون مـوج سخن دیدی لطـیــف           بحرِ آن دانــی که باشـد هــم شــر یف

قبلا گفته بود که سخن از دریای اندیشه میاید. وقتیکه دیدید سخن کسی لطافت و خوش آیندی دارد میدانید که این سخن هم از دریای اندیشه میاید و لذا میدانید که آن دریا هم بسیار شریف و خوش آیند و والا قدر و بزرگواراست. و اگر منبع این اندیشه لطافت را نداشت نمیتوانست اندیشه لطیف را بدهد. آن بحر یا دریای اندیشه خوب و لطیف است که میتواند سخن لطیف را عرضه کند.

1139      چون زدانش مـوج انـدیشه بــتــاخــت           از سـخن و آواز, او صورت بسا خت

اینجا دانش یعنی علم الهی. موج اندیشه بتاخت یعنی موج اندیشه برخواست. در مصراع دوم, صورت بساخت یعنی از حروف و کلمات و آوازو الفاظ بوجود آمد. این اندیشه بود که صورت بساخت, کلمه بساخت,لفظ بساخت, و صدا و آواز بساخت. میگوید دریای اندیشه خوب خود موجیست از دریای دانش لطیف و ثلیث الهی که در سخن و آواز یعنی در سخن حالت مادی و این جهانی بخودش میگیرد. وقتی از دریای الهی موج اندیشه بر میخیزد بسوی مجرای این دهان وهنجره و زبان ما میاید و ایجاد صدا و صوت میکند بصورت کلمات و الفاظ وگفتار بیرون میآید و میتوانید که آن را با گوش سَرتان بشنوید.

1140        از سـخن ,صورت بــزادو بــاز مُــرد           موج خــود را باز انـدر  بــحــر  بُــرد

دریا را در نظر بگیرید که موج از آن پدید میاید و این موج دوباره بر میگردد بطرف دریا. موج خود را باز اندر بحر برد. سخن ما هم از دریای اندیشه تولید و زائیده شد و دوباره برگشت دارد به همان دریای اندیشه. همیشه هر چیز باصل خودش برگشت میکند. ما موج دریای آفرینش هستیم. موج از بین میرود و یک موج دیگری پیدا میشود و جای آن یک موج دیگر و تا دریا هست این امواج هم هستند و آن دریائی که این امواج را مدام میاورد و میبرد آن خداوند است. وقتی که موج دیگر نیست میرود به دریا وبآن ملحق میشود حالا ما انسانها که آفریده خداوندیم چگونه ایم؟ ما وقتیکه دیده نشدیم در این دنیا آنوقت برگشت میکنیم بسوی دریای اصلی که از آن آمده ایم یعنی بسوی خداوند. ما از خداوئیم و بخدا باز میگردیم. مولانا میپرسد آیا ما باید حتما بمیریم تا بآن دنیای خدائی برگردیم؟ خودش جواب میدهد و میگوید خیر! شما در هر لحظه داری میمیری و دوباره بر میگردی. لحظه از یک دم هم کوچکتر است و این یکی از شگفتیهای بسیار مهم و جالب برای انسانهاست.

1141       صــورت از بی صورتــی آمــد برون           باز شد که اِنّـــا آِلَــیــهِ   را جـــعـــون

صورت یعنی این جسم ظاهر ما. بی صورتی یعنی بدون بدن و ظاهر ما و برعکس صورت است و اشاره دارد بدریای علم و معرفت الهی. باز شد بعنی دوباره رفت و یا دوباره برگشت. که انّا یعنی بدرستی که ما از خدائیم و بسوی اورجعت میکنیم و بر میگردیم.  ما از خداویم و بخدا بر میگردیم. مثل پیروان زردشت میگفتند که ما از نوریم و بنور بر میگردیم. از بین نمیرویم.

1142       پس تـراهـرلحظه , مرگ ورَجعتیست            مصطـفـی فرمــود دنـیـا  ســاعـتیست

رجعت یعنی بر گشت و مصطفی اشاره به پیغمبر اسلام است. ساعت در اینجا یعنی لحظه. اصلا در لغت ساعت بمعنی لحظه است. میگوید پس تو هرلحظه دچار مرگ و باز گشت هستی یعنی مدام. در تمام لحظات در حال فنا شدن ودوباره حیاط یافتن هستی. انسان همواره مظهرجلوه های گوناگونی از این امواج دریای ذات خداوندیست و این امواج مرتب در حال از بین رفتن و برگشتن هستند. انسان فکر میکند که در حال پیر شدن هست تا روزیکه بحق بپیوندد. ولی یک چیزی دارد که هرگز پیر نمیشود و آن (من) انسان است. وقتی انسان میگوید مثلا چشم من, پس معلوم میشود چشم با من دوتاست و یا میگویم کتابِ من, پس کتاب با من دوتاست. حالا چشم من, گوش من, سر من, زبان من, دست و پای من, این من کیست که همه اعضای بدن من مال اوست؟ ان کسیست که دائم دارد از بین میرود و دوباره برگشت میکند. این یک اصلی در عرفان است که بسیار دقیق و ثابت شده است.

1143       فــکــر ما تــیــریـست از هُو  در هوا            در هــوا کــی پایــد؟ آیــد تــــا  خــدا

هو یعنی خداوند. هوا اشاره بوجود انسانیست که پر است از هوا و هوس. میگوید اندیشه ما همچون تیریست که از بارگاه پروردگاردر هوای وجود ما پرتاب میشود. این تیر در هوا نمیماند بلکه بر میگرددبسوی خداوند. باین معنیست که هر لحظه ایکه یک انسان میمیرد و دوباره زنده میشود مثل تیریست که خداوند انداخته و ما بوجود آمده ایم و دوباره داریم بسوی خداوند بر میگردیم. این بر گشت ماست بسوی خداوند.

1144       هــر نــفس , نو مـی شود دنــیــا وما             بــی خــبر از نُـو شــدن, انــدر بـقـا

میگوید فقط انسانها نیستند که هر لحظه دارند میمیرند و دوباره زنده میشوند بلکه آنچه در طبیعت و بطور فیزیکی هست دارد هر لحظه میمیرد و دوباره زنده میشود. در مصراع دوم میگوید من و شما بی خبریم از نو شدنیم. ما خیال میکنیم همه چیزدر سر جایش  باقیست ولی باقی نیست و بعبارت دیگر هر لحظه صورت ظاهری که از جلوه های خداوند هست میرود و یک سری جلوه های تازه جایگزین میشود. این پیوستگی و این استمرار خداوندی چنان هست که چشم ظاهری ما قادر نیست که این از بین رفتن و دوباره بوجود آمدن را ببیند زیرا چشم سرِ ما آن قدرت بینائی یک چنین چیزی را ندارد ولی این دنیای ظاهری دارد دائما از بین میرود و دوباره بر میگردد.

1145         عمر هـمـچون جوی, نـونـو می رسد            مستــمــری مــیــنَــمایـــد  در جســد

مستمری از کلمه استمرار است و یعنی پشت سرهم و خودش را در بدن ما نشان میدهد. میگوید عمر ما دائما دارد عوض میشود ولی ما خیال میکنیم ما یک عمریست که این بدن و جسد ما دارد ادامه پیدا میکند. اینجور نیست و دارد مثل آبی که در یک جوی  نو نو میاید و میرود در حال عوض شدن است.

1146        آن ز تیــزی  مســتمـر شکل آمدست            چون شررکش تــیز جـنـبـا نید ست

منظور از آن در اینجا این عمر مستمریست نتنها عمر انسانی بلکه هر چیز و هر جسم جامدی. تیز یعنی بسرعت. شرر یعنی آتش. کش یعنی که او را. تیز جنبانی یعنی تند بجبانی. در سابق وقتی میخواستند آتش درست کنند ذغال را در یک محفظه نیم کروی فلزی  که یک دسته فلزی تیکه تیکه ای که بهم پیوسته بودمیگذاشتند و یک دانه ذغال آتش زده شده را در آن فرار میدادند و با دست آن را دور میگرداندند پس از چند لحظه همه ذغال ها اتش گرفته بود و از فاصله چند متری که نگاه میکردی این آتش در حال دور گرداندن مثل یک دایره آتش بنظر میامد. آیا این دایره آتش کامل و روشنی بود؟ خیر در هر جای دایره یک لحظه هست و این لحظه آتش گردون یک لحظه دیگر در جای دیگری قرار گرفته و یک لحظه در جای دیگر ولی چون پشت سر هم بچشم میاید شما بشکل یک دایره آتش می بینید.

1147       شــاخ آتــش را بــجــنــبــانـی  بســاز            در نظــر آتش نــمــا یـد  بــس  دراز

شاخ آتش یعنی یک چوبیکه یک سرش آتش گرفته باشد. بجنبانی بساز یعنی این چوب را بطور افقی و یا عمودی حرکت بدهی. حالا اگر شخصی این چوب را بدست بگیرد و بسرعت بالا پائین و یا بطور افقی حرکت بدهد, کسی که از دور مشاهده میکند یک خط افقی و یا عمودی از آتش میبیند. در صورتیکه در هر لحظه سر چوب آتش گرفته در یک نقطه ای از هوا قرار دارد و در یک لحظه دیگر در جای دیگری از هوا قرار دارد ولی بیننده یک خط ممتد آتش را روئیت میکند و همینطور که چشم بیننده نمیتواند این لو لو شدنها را و از بین رفتنها را و دوباره بوجود آوردنها را ببیند.

1148      ایــن درازی مــدت از تـیزیِ صُــنع            مــیــنــماید ســرعت انگــیــزیّ صُــنع

صُنع یعنی آفرینش. مولانا میگوید بعبارت دیگر طبق آن چیزی که پیغمبر اسلام گفته است که این عمر و اصلا تمام دنیا یک لحظه بیشتر نیست بنابراین عمر ما هم یک لحظه بیشتر نیست وهر لحظه در حال مرگ و زندگی و برگشت و دوباره از بین رفتن هستیم. این زمان بین از بین رفتن و دوباره برگشتن را نمیتوانیم درک کنیم چون این فاصله با سرعت و تیزی میگذرد و آنقدر سریع است که برای ما قابل دیدن نیست و بقول مولانا این سرعت صنعت آفریدگار است و یا صُنع است و این درازی مدت عمر باین دلیل است. حالا مولانا میخواهد بگوید اگر عمر تو هر لحظه در حال نو شدن است ای انسان آیا نمیتواتی رفتار و عادات و طرز فکر خودت را و دانش خودت را هم نو کنی؟ اگر دنیا در حال نو شدن است چرا تو در حال رکود و خمودگی ونادانی مانده ای؟ تو هم نو بشو.  چرا در قرن بیست و یکم زندگی میکنی ولی اندیشه هایت متعلق بقرن هیجدهم است؟ این نوشدنها و نیست شدنها برای عام مردم است. باید قبول کنی که خودت را باید عوض کنی و نوکنی. اگر خودت را نمیتوانی نو کنی لا اقل اندیشه خودت را نو کن. و با دور ریختن همه عقده هایت حسادتهایت و منم هایت در آن لحظه ایکه میمیری وقتی که دوباره زنده میشوی بخودت بگو میخواهم در یک مقام والاتری و یک زندگی نو و تازه و پاک و خالی از همه زشتیهای قبلی داشته باشم.

1149        طـالــب ایـن سرّ اگــرعلامــه ایست            نک حُسام الدین که ســامی  نامه  ایست

طالب این سرّ یعنی طالب این حقیقت که دنیا دائم در حال تغیر است و لحظه بلحظه دارد نو میشود. علامه یعنی بسیار عالم و از همه عالمتر. نک یعنی اینک. سامی یعنی بلند مرتبه و نامه یعنی کتاب. و سامی نامه یعنی کتاب بلند مرتبه. مولانا بشاگردانش میگوید اگر طالب این اسراری هستید که من میگویم اگر علامه هم باشید کافی نیست. بروید و حسامالدین را ببینید. او خودش یک کتاب بسیار بلند مرتبه و پر ارزش است.  وقتی حُسام الدین از بین رفت حسام الدین های چلپی همیشه هستند. باید آنها را بگردید و پیدا کنید و خود را علامه ندانید و نگوئید که من خیلی علم دارم و اینها را رها میکنم. اگر علامه هم باشید احتیاج بآن حسام الدین نا م ها دارید. توجه اینکه حسام الدین چلپی در بوجود آوردن مثنوی معنوی یک مهره اصلی بود. درست است که اشعار توسط مولانا سروده شده است ولی این حُسام الدین بود که مولانا را تشویق و وادار کرد که این منظومه عظیم روانشناسی در سراسر دنیا را بسراید و خودش از سر شب تا صبح این اشعار را مینوشت و جمع آوری میکرد. درود بر روان پاکش.

دنباله داستان در قسمت دهم

Loading

42.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت هشتم

1107          در شــدن خـر گــوش بس تأ خیر کرد            مکــر هـا با خـویشـتـن تقــریر کـرد

در شدن یعنی رفتن. تقریر کردن یعنی بیان کردن کلمه اقرار هم از همین کلمه است. با خویشتن تقریر کرد یعنی در دل خودش این چاره اندیشها و روشی را که با ان میخواست با شیر رفتار کند باز گو و بررسی میکرد. خرگوش که نماد خرد بود در آمدن پیش شیر تاخیرکرد و قبل از اینکه راه بیفتد بار دیگر برنامه ای را که در مکر خودش تهیه کرده بود با خودش باز گو کرد. اینجا درسی است که مولانا بما میدهد آنچه را که فکر شما, شما را راهنمائی میکند در باره اش بیاندیشید و آن را هم نیاندیشیده بکار نبرید. همیشه اول اندیشه کنید وانگهی گفتار و یا عمل.

 1108           در ره آمــد  بــعــدِ  تـــأخــیـــر  دراز            تـا بـگــوش شیرگــویــد یک دو راز

پس از تاخیر طولانی خرگوش راه افتاد که ظاهرا خودش را بشیر معرفی کند و رازها و تدبیر هائی که انیشیده بود بشیر بگوید و با او رفتار کند.  قبلا خرگوش به نخجیران گفته بود که باو الهام شده که برود و تدبیری بکار ببرد حالا این خرگوش در حالیکه الهام یافته هست براه افتاده که نزد شیر برود و با تدبیرهایش او را از بین ببرد. در اینجا اندیشه مولانا از جزء بکل میرود و این یکی از اصول است در عرفان. حالا چگونه میخواهد از جزء بکل پی ببرد اینست که از نظرخرد حقیقت جو  آن چیزی که در این دنیای خاکی بنظر ما میرسد این جزئیست از کل و ما باید برویم ودنبال کل و آن را بجوئیم. و ان کل عقاید خداوندیست. این خرگوش (خرد) میگوید چیزهائیکه با خودم فکر کرده و اندیشیده ام بازهم باید بروم و در باره اش فکر کنم. مولانا مثالی میزند و میگوید وقتی شما بدریا مینگرید فکر میکنید که دارید دریا را میبینید و لی اینطور نیست شما دریا را نمیبینید و بجای آن دارید موج دریا را میبینید و دریا در زیر موج دریاست و آنچه را هم ما در این طبیعت خاکی میبینیم آنها همان موجها هستند که در نظر ما پیدا میشوند باندازه های مختلف و بشکلهای مختلف. اینها همه ظاهر است وهمینطور که موج بالا میرود و بعد پائین میرود معلوم میشود که حقیقت ندارد و پوشالیست. حقیقت آنست که  تغییر پیدا نکند و همیشه پا یدار باشد و این عقید های خداوندیست و شما باید بدنبال حقیقت بروید و دنبال ظاهر ها نروید زیرا این ظاهرها از وضع خودشان میافتند و تغیر پیدا میکنند درست مثل امواج دریاها. باید بخود دریای حقیقت الهی برویم که یک دریای بیکرانه است و هیچ کرانه و ساحلی ندارد و در آن غرق شویم.

 1109           تــا چه عــالمهاســت در سـودایِ عقل            تا چه با پـهـناســت این دریای عـقـل

سودا در مصراع اول بمعنی فکرو فهم و ادراک است. آن چیزیست که خرد درکَش میکند. سودا معانی مختلف دارد. یکی درک و فهم است. عقل گفته شد که خرگوش است. سودای عقل یعنی آن فکر و انیشه ایکه خرد حقیقت جو و یا خرگوش بنام بصیرت و بینش یعنی دیدن باچشم دل بکار میبرد.دریای عقل که در آخر مصراع دوم آمده اشاره به ذات خداوندیست برای اینکه خداوند عقل وخرد کل است. این خردی که ما ها داریم این خرد جزویست. و باید که از خرد جزئی خودمان بخرد کلی خداوند و عقل کلی برسیم و این عقل کلی آن حقایقیست که در این عالم طبیعت وجود دارد .  

1110          صــورت مــا اندر ایـن بــحــر عِذاب            مـی دود چون کــا سِهــا بر روی آب

                 تـا نشد پُر بـر ســر دریا چو طشــت            چونکِ پرشد طشت دروی غرق گشت

صورت در عرفان همیشه معنی ظاهر دارد. عِذاب یعنی گوارا خوش آیند و شیرین. بحر عِذاب یعنی دریای خوش آیند و شیرین. اشاره است باصل دریای خداوندی که برعکس دریاهای روی زمین شور نیست و شیرین است. در بیت اول میگوید این ظواهر ما و حتی خود ما در این دریای لا یتناهی خداوندی که از عظمت و بزرگی حدی و یا ساحلی ندارد مثل کاسه هائی هستیم که روی آب دریا غوطه وریم. آب در حال حرکت است و این کاسه ها را هم بحرکت میاورد. ما هم حرکتمان از خودمان نیست. این دریای وحدت الهی منشآء هر حرکتی و جنبشیست که در طبیعت انجام میگیرد. حالا این کاسه های روی آب تا پُر نشده از آب روی آب باقی میماند. اما همینکه این کاسه ها از آب پر شد سنگین میشود و غرق این دریا میشود. ما کاسه هائی هستیم که تـهی و خالی هستیم از معنویت و حقیقت وبر روی این آب وجودمان در حال حرکتیم و خیال میکنیم که همه چیز خودمان هستیم ولی اینطور نیست و در مرور زمان و حرکتهائی که امواج دریا بآنها میدهد ممکن است آبی هم در درون این کاسه ریخته شود. وقتی این کاسه ها پر ازاین آب معنویت و حقیقت شد آنوقت غرق میشود. چه غرق شدن خوبی, در دریای معرفت غرق میشویم.  کسی میتواند معرفت و حقیقت را بخوبی درک کند که در این دریا غرق شود

                 عقل , پــنــهانست و ظــاهر عــا لمی            صورتِ ما مــوج و یــا از وی نــمــی

این عقل منظور عقل کل و خداونداست. در عرفان اصولا وجود مادی موجودات را بموج تشبیه میکنند و خداوند را بدریا. پس خداوند دریا و ما و یا هرچیزی که در طبیعت هست موج آن دریا ست. این عالم مادی هم پیداشده از خداونداست یعنی ظهور کرده از خداونداست. همانطور که قبلا بذکر رفت ظاهر موج است و دریا زیر این موج پنهان است حالا این عقل کل هم پنهان است و ظاهر عالم است. این عالم فقط این جهان خاکی ما نیست بلکه آنچراکه خداوند در هرکجا که آفریده. آنچه در عالم هستی خداوند آفریده آشکار است و ما آنها را میبینیم و به عبارت دیگر صورت است. در مصراع دوم صورت ما موج دریای حقیقت است و یا فقط یک نمی هستیم از این دریای حقیقت. ما قادر بدیدن حقیقت خداوندی نیستیم مگر چشم حقیقت بین داشته باشیم. مولانا میگوید اگر کسی تصور کند که با این وسائل محدود محکوم بفنا و ذوال این جهانی میشود آنها را استدلال کرد و دلیل آورد و بکمک اینها خواسته باشد که بحقیقت برسد امکان پذیر نیست. حقیقت درک کردنیست و نمیشود با استدلال و منطق آن را شناخت.

                 هرچه صورت مـی وســیلت سازدش            زآن وســیـلــت, بــحر, دور انــدازدش

بحر دریای ذات خداوندیست. میگوید جسم ظاهری ما بسیاری از چیزها را وسیله قرار میدهد برای انجام خواسته های خودش و برای رسیدن بمقاصد مطلوب خودش اما دریای حقیقت الهی این وسیله ها را نمیپذیرد. این وسیله ها برای اینست که در زندگی مادی ما بخواسته های خودمان برسیم ولی خواسته های معنوی را با این وسائل نمیتوانیم بیابیم. اگر بخواهیم این وسائل بکار ببریم مثل اینست که این وسائل را برده ایم کنار دریا و موج دریا آمده و همه این وسائل را غرق دریا کرده است. آن دریای حقیقت الهی آنها را نمیپذیرد. زان وسیلت یعنی از آن وسائل (در مصراع دوم) دریا آنها را بدور میندازد.

                  تــا نــبــیــنــد دل, دهــنــده  راز را            تــــا  نــبــیــنــد  تــیــر  دور انـداز  را

1115          اســب خـود را یــاوه دانـد وز ستیز            مــی دوانـــد اســبِ خود در راه تـــیــز

دهنده راز در مصراع اول بیت اول خداوند است. تیر یک فرد حقیقت جوی هست که منظور بنده ای هست که طالب حقیقت است و دنبال حقیقت میرود. دور انداز را بکمان داری میگویند که میتواند تیر را بدورترین نقطه پرتاب کند. در این بیت میگوید طالبی که بمقام نزدیکی و وصال بحقیقت رسیده آن کسی هست که جز دنیای ظاهر را نمیبیند, اگر اینطور باشد نمیتواند حقیقت را ببیند. باید چیزی بجز دنیای ظاهر را ببیند چنین طالبی تا دهنده راه را که خداوند هست در دلش نبیند تا این طالب راه حق مانند تیری بشود که بوسیله تیر انداز ماهری به یک نقطه دوری پرتاب شده باشد آنوقت میتواند که بحقیقت برسد. یا بعبارت دیگر بدون اینکه بداند که این تیر انداز کیست که این تیر را پرتاب کرده. یعنی تا خدا ی تیر اندازماهر که در پرتاب تیر حقیقت بسیار مهارت دارد در دلمان احساس نکنیم نمیتوانیم که بحقیقت برسیم. وقتی احساس کردیم انوقت او تیرش را میاندازد و مشیّت او مانند تیری ما را بحقیقت میرساند. بعبارت دیگرتیر تیرانداز میخواهد که تیرش بهدف برسد. هدف انسان حقیقت است و خود تیر که نمیتواند بسوی هدف برود و تیر انداز باید آن تیر را بفرستد بسوی هدف. آن تیر انداز هم نمیاندازد مگر اینکه احساس بکند که در دل انسان جای دارد. این تیر انداز باید برود در دل انسان رونده راه حق. خدا باید در وجود آن شخص وجود داشته باشد و وجودش را پر کرده باشد انوقت آن انسان را تیر میکند و پرتاب میکند بسوی حقیقت.

در بیت دوم یاوه که معانی  مختلف دارد مثلا بیهوده, معنی دیگری هم دارد بمعنی گم شدن. وز ستیزیعنی با بد بختی و با لجاجت. در آخر مصراع کلمه تیز یعنی خیلی تند و با شتاب. میگوید آن انسان غافل که خیال میکند که اسبش گم شده در عین حال هم سوار اسب است و اسب را هم باشتاب دارد میدواند ولی خیال میکند که اسبش گم شده. مراد مولانا اینست که تا خودش را نشناسد خدا را نمیشناسد. اگر خدا را نشناخت ودر طلب خدا باشد میگوید این خدا کجاست. تو اول باید در درون خودت در طلبش باشی. خود را بشناس تا خدا را بشناسی. وقتی خدا را بشناسی و در دلت احساس کردی آنوقت میتوانی بخدا و بحقیقت خداوند برسی. خواجه حافظ هم همین را میگوید

                 سالها دل طلب جام جم از ما میکرد           آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

                دیگری در همه احوال خدا با او بود           او نمیدیدش و از دور خــدا یــا میکرد

مولانا هم همین را میگوید. او سوار اسب است و میگوید اسبم گم شده.

                 آنان که طلـــبکار خــدائید خـودائـیـد            بـیـرون شما نیست  شـما  ئید شـما ئید

1116          اســب خــود را یاوه دانـد آن جــواد            و اسب خود او را کَشان کرده چو  بـاد

یاوه بمعنی گم شدن در اینجا. جواد یعنی بخشنده و مولانا در اینجا بعنوان لقب یک شخص آورده. و این جواد را بکسی میگوید که اسبش را گم کرده و هیچ ارتباطی با بخشندگی ندارد. جان یک عنصر الهیست مثل اسب است که انسان سوار بر آن است. حالا کسی را در نظر بگیرید که روی اسب سوار است و میگوید اسبم کو؟. آن جوانمرد صاحب اسب که اسب خود را گم شده میپندارد در وضعی گم شده میپندارد که آن اسب دارد با سرعت او را میکشاند و میبرد. در مصراع دوم میگوید جان او(اسب او) دارد عمرش را بجلو میبرد اما او جان را نمیبیند.

1117         در فَغان و جستجو آن خــیـره  سـر            هــر طــرف, پرسـان و جــویان در بدر

کمه خیره سر یعنی گیج و آشفته و پریشان.

 1118         کان که دزدید اسب ماراکو وکیست            اینکه زیرران توست ای خواجه چیست؟

 آن مرد سرگشته و حیرانی که دنبال اسبش میگردد میگوید چه کسی اسب مرا دزدیده بمن بگوئید کی او را ربوده است بمن نشانش دهید کیست و کجاست؟ ازش میپرسند ای خواجه ببین ان چیزیکه زیر رانهای توست چیست. این اسب توست و تو سوارش هستی دنبال کی و چی میگردی؟

 1119        آری این اسب است لیکن اسب کـو            بــا خــود آ, ای شــهســوار  اســـب  جو

با خود آ یعنی بخود بنگر بخود بیا و خودت را بشناس. شهسوار یعنی سوارکار. میگوید بله این که زیر پای منست اسب است ولی اسب کجاست؟ باو گفتند که تو با چالاکی در حال راندن اسب عمرت هستی و کمی بخودت بیا و خودت را بشناس. آنوقت خدا را میشناسی و در وجود خودت خدا را درک میکنی.

بخدا تو خود خدائی اگر اندکی خود آئی    اندکی خود آئی یعنی کمی بخودت بیا و قدر خودت را بدان. تو باید قدری هم در درون خودت فکر کنی در حالیکه تو داری به بیرون فکر میکنی و ذرق و برقهای دنیا را میبینی و بدنبالشان میروی و مسابقه میگذاری ودنبال این هستی که کی از تو بیشتر دارد و کی کمتر دارد و چگونه تو میتوانی از دیگران سبقت بگیری و در این راه رنج میبری تا بلاخره بیمار میشوی. یک خورده بدرونت فکر کن و سعی کن خودت را بهتر بشناسی.   

1120          جـان ز پیـدائی و نزدیــکــیست گم            چون شکم پر آب و لب خشـکی چو خُم

قبلا مولانا جان آن که اسبش را گم کرده بود تشبیه کرده بود به جان او و حالا جانش او را بتندی میبرد یعنی عمرش دارد با سرعت میگذرد. حالا وقتی مولانا صحبت از جان و یا جان جانان میکند منظورش خداوند است. در این بیت میگوید آنقدر این جان (پروردگار) آشکار است و آنقدر بتو نزدیک است که تو او را نمیبینی  برای مثال اگر خمره ای را در نظر بگیریم که شکمش پر از آب است ولی آب لب خمره نرسیده و لبش خشک است. تو مثل خمره ای میمانی که وجودت پُر از آب است و تو لب تشنه ای. این آب همان خداست و وجودت را پر کرده و تو دنبال خدا میگردی. و مرتب میپرسی خدا کجاست و کجا میتوان او را یافت درست مثل خمره که پر از آب است ولی لبش تشنه است و میگوید آب کجاست.

1121          کِـی بـبـیـنی سـرخ وسبز وفور را             تا نـبـیـنـی  پــیش از ایــن ســه  نور را؟

کلمه فور یعنی رنگ بور یعنی طلائی رنگ. یکی از معیارهای انسان برای تشخیص چیزی رنگ آن است. حالا برای اینکه رنگ یک چیزی را ببینیم باید نور هم وجود داشته باشد تا ما بتوانیم یک رنگی را ببیبیم. بهمین دلیل وقتی نور نباشد ما نمیتوانیم سرخ و سبز و بور را ببینیم و تا نورنباشد هیچ رنگی مشخص نیست و غیر قابل دیدن است. حالا آن رنگها بمنظله راز های الهیست و پیش از دیدن این رازها  باید چشم درونت بنور حقیقت روشن شده باشد تا بتوانی این اسرار خداوندی را درک کنی و ببینی. حالا برای اینکه آن رنگها را ببینی باید که چشم دلت بنور حقیقت روشن شده باشدو اندرونت تیره و تار نباشد یعنی آن ایمانی را باید داشته باشی که بتو نور الهی را  میدهد آنوقت آن اسرار ها را خواهید دید. این اسرار و این رنگها چه چیزهائی میتوانند باشند؟ این اسرار الهی چراهائی هستند که همه مادر ذهنمون داریم که چرا این طبیعت اینطور است و چرادر این طبیعت درخت و کوه و صحرا هست و بسیاری از چرا هائی که ما جواب هیچکدام آنها را نمیتوانیم بدهیم.  

1122         لیک چون دررنگ گم شدهوش تو            شــد زنور آن رنــگــهــا  روپــوش  تو

روپوش تو در آخر مصراع دوم یعنی حجابی که جلو چشم باطن تو را گرفت است. این رنگی را که قبل از آن میآورد منظورش ذرق و برقهای این دنیاست. میگوید وقتیکه هوش و حواست در این ذرق و برقها و رنگهای زیبا گم شود یعنی مشغول شود پس دیگر متوجه چیزهای دیگر نمیشوی و این ذرق و برقا هایی فریبنده روپوشی خواهند شد برای چشمان حقیقت بین تو و لذا تو واقعیتها را نخواهی دید.

 1123       چونکِ شب آن رنگها مستور بود            پس بــدیـدی دیــدِ رنــگ از نــور بـــود

مستور یعنی پوشیده. میگوید موقع روز رنگها قابل روئیت بود ولی شب که شد این رنگها پوشیده شدند و دیگر دیده نمیشدند. باید تو متوجه میشدی که دیدن رنگ احتیاج به نور دارد و تاریکی(دل) و جهل و نادانی اجازه دیدن رنگها (اسرارها) بتو نخواهند داد.

 1124       نیســت دیـد رنــگ بی نور برون            همچــنــیـن   رنــگ  خــیــال انـــدرون

میگوید تو هیچ رنگی را از برون خودت نمیتوانی که ببینی. بهمین دلیل آن خیالی هم که در درون تو بوجود میاید آن هم نور میخواهد منتها نور اندرون میخواهد. بعبارت دیگر برای دیدن چیزهای بیرونی نور بیرونی لازم است و برای دیدن چیزهای درونی هم نور درونی لازم است  

1125          این بـــرون از آفتـاب و از سـُـهـا            وانـــــدرون  از عـــکسِ  انـــوارِ عــلی

این برون یعنی این نور بیرونی. سُها اسم یک ستاره است. میگوید وقتی که میخواهی در بیرون وجودت یک چیزی را ببینی احتیاج بنور خورشید و یا نور ستار داری. اما در درون وقتی میخواهی حقایق و اسرار را بدانی آنهم نور میخواهد ولی این نور باید از خداند بتو برسد و این نور, نور انوار برین یعنی خداوند است. برای دریافت این نور الهی باید درون خودت را از کینه و آزو حرص و طمع و دیگر پلیدیها پاک کنی و داخلت را شسته کنی تا این نور الهی بتواند در دلت تجلی کند.   

1126          نور نور چشــم, خود نور دلسـت             نـور چشــم از نورِ دلــهــا حاصـــلســت

نور چشم از قدیم گفته شده که چشم نور دارد. مولانا میگوید نور چشم هم از دل میاید. این نور دل هست مه بچشمت نور میدهد. در مصراع دوم صحبت از نور دل است. در بیت بعدی منبع نور دل را افشا میکند.

1127          بــاز نـــورِنـورِ دل,نــورخـداست            کو ز نـورِ عقل و حس پــاک و جداســت

نور چشمت از نور دلت است. در این صورت تو میگوئی چشمم که نور دارد ولی دلم نور ندارد چگونه مولانا میگوید نور چشمت از نور دلت است؟ میگوید تو خیال میکنی که میبینی. خیلی از افراد هستند که چشمشان باز است و وچیزهای بیرونی را میبینند ولی براستی کور هستند. خیلی ها هستند که فکر میکنند که زنده اند چون میخورند و میخوابند و نفس هم میکشند و براستی مرده اند. آن دید حقیقی را ندارند. آن دید حقیقی که نور لازم دارد آن نور دل است و این نور دل هم از عالم بالاتر میآید و آن نور خداست. حالا این نور خدا از همه چیزهای مادی پاک است. آن نور عقل و حس که از خداوند میاید از عقل و حس پاک جداست و از نور حواس پنجگانه هم جداست.

بقیه داستان درقسمت نهم.

Loading

41.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت هفتم

1091          همــچــو آن خر گـوش , کو بر شیر زد            روح او کــی بـود اندر خـــوردِ قــد؟

بر شیر زد در اینجا یعنی ضربه زد. در خورد قد یعنی تناسب قد خرگوش نسبت بشیر خیلی کوچک بود و در عوض تدبیر خرگوش خیلی بزرگ بود. مولانا برای مثال میگوید آن خرگوشی که با شیر مقابله کرده و میخواسته بشیر ضربه بزند روحش همتراز و هم ردیف جسمش نیست یعنی این خرد دارای درون والاتر وعالی تر یست. او فقط جسمش کوچک و محقر است. ولی درون بزرگ وی میخواهد شیر ویا نفس اماره را از بین ببرد یعنی شیر را که دارای جسم معظمیست در برابر جسم کوچک خودش از بین ببرد.

1092          شیـر میــگفت  از ســرِ تـــیزی و خشم            کــز ره گوشــم عــدو بر بسـت چشـم

تیزی بمعنی غضب است و عدو یعنی دشمن. بر بست چشم یعنی چشم دلم را بست که نتوانم حقیقت را درک کنم. لذا معنی مصراع دوم اینکه دشمن من از طریق گفتارش چشم دل من را بست. چشم دل هم که بسته میشود در معرض خطرهستی. پیام بیت اینست که باید بسیار مواظب بود از چیزهائیکه میشنوید مثل شخصی که بشما میرسد و شروع بشکایت شخص دیگری را میکند و شما هم فوری با شخص سوم مخالف میشوید و قضاوت میکنید وحرفهای گوینده در ذهن شما شکل میگیرد. شما از کجا میدانید که شکایت این شخص از کجا آب میخورد و چرا بین اینها اختلاف پیدا شده. ریشه اختلاف آنها چیست؟ فقط گوشتان شنیده و چشم و دلتان بسته شده و شما هم رفته اید و در صف لشگریان او واقع شدید بیخود دارید عمر خودتان را و آبروی و حیثیت خودتان را در معرض خطر میگذارید. شیر تاسف میخورد که سخنان نخجیران را گوش کرده بود و آن سخنان چشم دلش را بسته کرده بود.

1093          مــکــرهــای جــبــریــانــم  بســته کـرد           تیغ چــو بینشان تــنـم را خســـته کرد

جبریان اشاره به نخجیران است. تیغ چوبی یعنی آن شمشیر چوبی و در اصل منظور از این شمشیر چوبی استدلال های نادرست و دور از حقیقت است. خسته کرد یعنی مرا آزرده کرد. این کلمه خسته بمعنی آنچه در بین مردم بکار میرود نیست و اصلا یعنی زخمه زدن و آزرده ساختن و ضربه زدن. نخجیران در قسمتهای قبل کوشش میکردند که شیر را قانع کنند که باید توکل کند. مولانا استدلال های ظاهر پسند و ظاهر حق بجانب و بی پایه و نادرست نخجیران را به شمشیر چوبین تشبیه میکند. میگوید این حیله هائی که این نخجیران کردند دست و پای مرا بست و این سخنان غیر واقعی مثل شمشیر چوبی هم مرا ناتوان نمود. من نباید گول سخنان فریبنده آنها را بخورم.

1094          زین ســپس من نشــنــوم  آن دَمــدَ مــه            بــانگ دیوانسـت و غــولان آن همه

دمد مه در اینجا یعنی مکر و حیله با زبانهای خوش و سخنان فریبنده گفتن. این کلمه دمد مه در اصل از صدای طبل گرفته شده و این صدای دم دم طبل بلند است ولی میان تهی و بلند آواز است. میگوید من از این ببعد فریب این سخنان تو خالی آنها را نخواهم خورد. دیو غول در کلام مولانا بطور کلی یعنی شیطان. و حرفهای آنها حرفهای  دیوها وغولان است که نباید گوش کرد.

1095          بَر دَران ای دل تو ایــشان را مَه ا یست           پوستشان برکَن,کِشان جزپوست نیست

این شیر از فرط عصبانیت و نا راحتی همچنان با خو میگوید. بردران یعنی این که آنها را بدران. پوستشان را بکن و به بدترین وجهی آنها را مجازات کن. کشان یعنی که ایشان. کشان جز پوست نیست یعنی که ایشان بجز پوست نیستند وآنها میان تهی هستند. اصطلاحیست که بشخصی گفته میشود که یک کار خیلی بدی کرده و باو گفته میشود “من پوست تو را میکنم”. این از کارهای زشت حیوانی انسانهای زشت کار آمده واز حکام و امیرانی که میخواستند یکی را تنبیه کنند پوست او را زنده زنده میکندند و این شکنجه ای بود که باو میدادند.

1096          پـوست چه بوَد؟ گفته های رنگ رنگ            چـون زره بر آب, کِش نَـبـود درنگ

زره آن لباسیست که از حلقه های آهنی درست میکردند و بتن میکردند و بجنگ میرفتند برای خنثی کردن ضربه شمشیر. کِش یعنی که او را. او بر میگردد به آب. توجه اینکه وقتی از زبان شیر در آمد که پوست آنها را بکن ! از داستان خارج میشود و میگوید پوستی که من در سخنانم بکار میبرم همین سخنان و حرفهای نقظ و شیرین و حرفهای رنگا رنگ بی اساس و نا پایدار است درست مانند حلقه هائی که در آب پیدا میشود. اگر یک تکه سنگ کوچک را در آب ساکن بیاندازید در اطراف محل افتادن سنگ در آب دایره هائی پیدا میشوند که متحد المرکز هستند و از مرکز دور میشوند تا بکلی نا پدید شوند. مولانا این دایره هائی که در آب پیدا میشوند را به حلقه های زره تشبیه کرده. میگوید این حرفهای رنگا رنگ بی پاید را که میشنوید مثل آن دایره هایئ که گره وارکه در آب پیدا میشود است و تا بیائی نگاه کنی تمام شده و از بین رفته است و پایه و اساسی ندارد یعنی نا پایدار است.

1097          ایـنسخـن چون پـوست ومعنی مغزدان            اینسخن چون نقش ومعنی همچو جان

این سخن عبارتست از هر سخنی که میشنوید. میگوید سخنی که گفته میشود را مانند پوست بدان و معنی را مثل مغز بدان. پوست بی ارزش است و همه ارزشها بمغز است. بعبارت دیگر این حرفی که میشنوی نمیدانی که درست است و یا برعکس درست نیست. باید پوست را بشکافی و برسی بمغز. وقتی میخواهی میوه ای را که ظاهزش خوش آب و رنگ است بخری و بمنزل ببری تو نمیدانی که داخل آن چطور است ممکن است داخلش پوسیده و یا پوک باشد. وقتی سخنی را میشنوی باید آنرا بسنجی و وزن کنی و زود تسلیم آن نشوی. این سخن اول فقط نقش زیباست. بعبارت دیگر سخن مثل جسم و معنی مثل روح است جسم بدون روح اصلا ارزشی ندارد در مصراع دوم نقش یعنی ظاهر ویا جسم. این سخنی که میشنوی را جسم بدان و معنی که ممکن است در آن باشد روح. باید متوجه باشد انسان که این جسم جان هم دارد و گول نخورد.

1098          پوســت باشـد مـغـزِ بد را عـیب پوش            مـغز نــیکو را ز غیرت, غیب پوش

مغز نیکو یعنی جانِ پُر معنی. غیب پوش یعنی پوشیده شده بوسیله عالم برین, معنویات و اراده خداوند. پوست مثلا در یک گردو پوشاننده مغز بد است. این بدی و فسادیکه در این گردو هست پوست از چشم شما پنهان میکند. اما مغز نیکو جان پاک و اندیشه را که دارد قدرت و مشیّت خداوند و غیرتش آن را میپوشاند. برای اینکه مبادا اشخاص شرور و بدخواه این آدم نیک اندیش را شر و صدمه ای باو بزنند. بنا براین خداوند او را غیب پوش میکند و دست غیب بخواست خداوند او را حمایت میکند. حالا هردو پوشیده هستند هم آنکه درونش زشت است وپوست پوشاندتش و هم آنکه نیکو ست که اوهم با پوست پوشانده است. گردو را که میخواهی امتحان کنی آن را میشکافی و یا بر زمین میزنی که ببینی که آیا مغز دارند یا خیر. آن آدمهائی هم که دارند حرف میزنند امتحان کن و وزنشان کن و یا از آنها سوال کن نه یک بار و نه چند بار بلکه صد بار آنوقت بعد از سنجش آنها را بپذیر.ممکن است آنها نیک اندیش باشند ولی پوشیده هستند

1099          چـون قـلــم از بـــاد بُـد  دفــتــر ز آب            هــرچ بــنــویسی فــنــا گردد, شـتاب

میگوید هرگاه قلمت از باد باشد و دفتر را هم که میخواهی بنویسی کاغذش از آب باشد چگونه میخواهی چیزی بنویسی؟ این را در اصطلاح میگویند نقش بر آب زدن است و این یک کار بیهوده است.

1100          نــقش آبســت  ار وفــا  جوئـی  از آن            باز گــردی, دســتــهای خــود  گزان

اگر سخنان بیهوده را بشنوی در واقع نقش بر آب است. سخنان نا اندیشیده ای که هوای نفس بانسان میگوید تکبر و خودخواهی و غرورو امیال نفسانی و شیطانیست و اینها انگیزه بیان این سخنان است.

1101          بــاد  در مـردم  هــــوا  و آرزوســت            چون هوا بــگذاشــتی, پیغام هــوست

هو تغیر شکل یافته هوه است و یعنی خداوند. هوا یعنی هوا و هوس. میگوید هر نقش که وزش باد برسطح آب وارد کند این آرزوهای نفسانیست و این باد که میوزد باد همان هوسهای شیطانی و نفسانیست. باید این هوسها و آرزوهای شیطانی را بدور انداخت. اگر که از وجودت بیرون کردی آنوقت پیغام خدا را میشنوی. اگر خودت را از این هوسهای شیطانی خالی کردی  آنوقت پیغام خدا وجودت را پر میکند. باطن خودت را پاک کن از علایق غیر ضروری و از مادیات و دلبستگی های فساد آفرین پاک بکن جای آنها را معرفت و معنویت میگیرد.

1102          خــوش بود پــیــغــا مـها ی  کردگــار            کــو ز ســر تــا پــای, باشــد پایــدار

پیغامهای خداوند سر تا پای خوش آیند و لذت بخش است و سراسر این پیغامها پایدارو واقعی هستند و مثل نقش روی آب فانی نیستن.

1103          خطــبــه شــا هــان  بــگردد و آن کیا            جــز کــیــا و  خطـــبَــهای  انــبــیــا

خطبه یعنی سخنرانی کردن ولی در اینجا مربوط به سخنرانیهائیست که برای تعریف پادشاهان میکردند. خطبه شاهان بگردد یعنی تغیر پیدا میکند. کیا یعنی شکوه وهشمت و بزرگی. دورترین ستاره ای که در منظومه شمسی پیداشده ستاره کیوان (و یا ساترن) نامیدند و این ستاره در آسمان بسیار بلند و باشکوه بود و این کلمه کیا مربوط بهمین ستاره ای که در اوج آسمان قرار دارد میشود. مولانا میگوید این خطبه ای که برای پادشاهان میخوانند پس از مدتی پاداشاه میمیرد و خطبه باسم دیگری خوانده میشود اما بزرگی و کیائی مردان کامل و پیغمبران و خطبه های آنان برای همیشه پا برجا و ثابت است و هیچ وقت دگرگون نمیشود. حتی پیغمبری که بدنبال پیغمبر قبلی آمده است هیچوقت حرفهای پیغمبر قبلی را نقض نکرد و از وی بدی نگفت

1104          ز آنــکِ بَـوش پا د شاهان ازهواست            بــار نــا مۀ انـــبــیــا از کــبــریاست

این کلمه بَوش معنیهای مختلفی دارد مثلا توانائی, شکوه, هشمت, تجمل, تفاخر, غرور ,رفعت و اگر همه اینها راجمع کنید بان میگویند بوش. حالا همه این چیزهائیکه پادشاهان دارند از هوا و هوس است. بارنامه مدرکی بود که وقتی تجار اجناس خود را از محلی به محل دیگری میفرستادند لیست اجناس با قیمت آن را در این مدرک مینوشتند و همراه اجناس میفرستادند. کبریا عظمت خداوندیست. میگوید اگر کبریای خداوندی از بین رفتنیست این بارنامه الهی هم از بین میرود. چون حشمت الهی پایدار است آن بارنا نامه و یا کارنامه هم از بین نخواهد رفت و ابدیست.

بقیه داستان در قسمت هشتم

Loading

40.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت ششم

1055          ســاعــتی تاخیر کرد انـدر شــدن            بعـ د از آن شـد پــیش شیر پنجه زن

حرف ی در ساعتی (ی) وحدت است یعنی یک ساعت. اندر شدن یعنی در رفتن بطرف شیر. خرگوش قبل از اینکه برود بپیشگاه سلطان جنگل باندازه یک ساعت تاخیر کرد.

1056          زان سبب کاندر شـدن اومـاند دیر            خــاک را مـیـکَـنـد و میغرید شـــیر

شدن یعنی رفتن. ماند دیر یعنی دیر کرد.بعلت این تاخیری که خرگوش کرد شیر خیلی غضبناک و ترسناک بود و با پنجهایش خاک را میکند. پس اینجا میبینیم که نفس اماره وقتی که در مقابلش بایستید یعنی خرد بخواهد با او رویاروئی بکند کار آسانی نیست نفس اماره ناراحت میشود و باید در مقابلش ایستاد. نفس اماره آن خواهشهای نفسانی و شیطانی دل ماست که همیشه امر میکند بما برای انجام زشتیها

1057          گفت  من گفتم که عهد آن  خسان            خــام باشد خــام و سسـت ونا رسان

خس یعنی پست و فرومایه و خسان جمع آن است اشاره دارد به این نخجیران. کلمه خام باشد در اینجا یعنی حرف نا پخته و غیر قابل اطمینان. شیر با خودش میگفت که من گفته بودم که عهد آن فرومایگان یک حرف غیر قابل اطمینان است و اینها بعهد نا رسای خود وفا نخواهند کرد.

1058          دِم د مه ایشان مرا از خــر فکند            چــنــد بفریبد مرا ایـن دهـر چــنــد ؟

دم دمه یعنی نیرنگ و حیله و افسون. از خر فکند یعنی از خر مرادم پائین آورد. دهر بمعنی روزگار است. شیر ادامه میدهد با خودش که این حیله نخجیران من را از خر مرادم بپائین آورد. شیر با خودش میگوید ای شیر در این روزگار چند بار باید فریب بخوری و باز هم میخواهی فریب بخوری؟.

1059          ســخت در مـاند امیرسست ریش            چون نه پس بیند, نه پیش ازاحمقیش

سخت در ماند یعنی سخت درمانده میشود. امیر هم یعنی سلطان. کلمه سست ریش چند معنی دارد. نادان, احمق, ابله, بی خرد, کودن, ضعیف النفس همه اینها را میگویند سست ریش. در مصراع دوم نه پس بیند نه پیش یعنی راه فرار نداشته باشد. مولانا مثل همیشه چند بیت در باره داستان گفت و از داستان خارج میشود. در این بیت میگوید سلطان با این همه قدرتش اگر نادان و احمق و ضعیف النفس باشد در کار خودش سخت در میماند و همیشه در طول تاریخ دیده ایم که چگونه این فرماندهان در کار خودشان در میمانند وبقول مولانا نه راه پیش دارند و نه راه پس و در گل فرو میروند و میمانند. اینها همه نتیجه نادانی و ضعف نفس و ابلهی آنها در نداشتن آخر اندیشیست.

1060          راه هــمــواراست و جـمله دامها            قــحطِ مــعــنــی در مــیــانِ نــا مــها

قحط یعنی چیزی که وجود داشته ولی دیگر وجود ندار و قحط معنی یعنی معنویت وجود ندارد و همه اش ظاهر است. در عرفان همیشه معنی را درمخالف و در برابر ظاهر میدانند. در این دنیا آنچه را که دیده میشود همگی ظاهر است وقحط معنی است و اگر کسی بخواهد معنی را درک کند بایستی که ظاهر بین نباشد و از پوست گذر کرده و بعمق برود و ژرف بین باشد. وگرنه این دنیا عاری از حقیقت و تهی از معنویت است. در مصراع دوم میگوید قحط معنی در میان نامها, شخاص را باسمشان نگاه مکن که این سلطان است و چون سلطان است هیچ اشتباهی نمیکند و یا این آدم که اسمش شریف الدوله هست هیچ وقت بی شرف نخواهد بود. در بین افراد این دنیا قحط معنویت است. ممکن است که شخصی راهی را هموار تصور بکند و با خیال راحت جلو برود و در بین این راه دام گذاشته باشند. وقتی شخصی میخواهد در یک راهی جلو برود بایستی مثل یک کور قدم در این راه بگذارد. یک کور وقتی میخواهد جلو برود اول یک قدم بجلو میگذارد و بعد محل قدم دوم را امتحان میکند و بعد قدم دوم را بر میدارد.

1061          لفظــها و نـامهـا چون دامهاست            لفظِ شیرین, ریگِ آبِ عــمــر ماست

عمر ما دارد میگذرد همانطور که آب دارد در جوب میگذرد. حالا در ته جوبیکه آب عمر دارد از ان میگذرد فکر کنید که این جوب در ته آن ریگ است. آین آب عمر ماست که در مسیر این جوی آب روان است ودارد در ریگ ته آن فرو میرود. همانطور که ریکها آب را جذب خود میکند و آب را در خودش فرو میبرد این الفاظ و عبارات و نامهای بظاهر خوش آیند و شیرین هم عمر ما را در مسیر زندگی بهدر میدهند و مسیر ما را عوض میکنند. عمر چون آب روان است که میگزرد و این زمان جوبی هستش که این آب در آن میگذرد. ای کلمات واسمها و لفظهای شیرین مثل دام هستند همانطور که ریگذار آب را جذب میکند و در خودش فرو میبرد این الفظ و نامها و عباراتِ بظاهر خوش آیند و شیرین هم عمر ما را در مسیر زندگی بهدر میدهند. چه میشود کرد ما اسیر این کلمات شیرین و بظاهر خوشآیند هستیم و عمر گران مایه ما صرف شنیدن الفاظ و کلمات نقض و قشنگ و شیرین میشود. چه کسیست که تحت تاثیر حرفهای قشنگ و شیرین قرارنگیرد؟

1062          آن یکی ریگی که جـوشد آب ازاو            سـخت کــم یــابست رو آن را بجو

بعضی از ریگها هم هستند که بجای اینکه آب را بخود فرو ببرند برعکس از آنها آب بیرون میاید. مولانا میگوید ریگهائی هم هستند که آب از آنها میجوشد و بیرون میاید معروف است که این ریگها آب را ذه میکند و یا متولد میکند. البته مولانا ریگ آب ده را بطور مثال میاورد و وقتی صحبت از آب میکند منظورش آب معنویت است. و یکی از این ره گزارها که آب حقیقت و معنویت را عرضه کرده و بما میدهند انسانهای کامل هستند برو واین انسنهای کامل را پیدا کن و بپای سخن آنها بنشین. تا این انسانهای کامل را بحرف نکشی حرف نمیزنند و برعکس آن سخنورانند و پر گو نیستند و نقض گفتار هم نیستند آنها حقیقت گفتارند و تو باید بروی آنها را پیدا کنی. پیدا کردن هم اینطوراست که وقتی بانها میرسی بدلت مینشیند و تمام جانت او را میپذیرد و تو کاملا حس خواهی کرد. اومریدان خودش را از معرفت سیراب میکند و آب معرفت از این ریگبار وجودش میجوشد واز وجودش بیرون میاید. او منشاء عرفان است و سر چشمه اسرار و حقایق است و سخنان دور وار و گهر وار از وجودش بیرون میاید.

1063          منبع حکمت شود حــکــمت طـلـب            فــارغ آید او زتــحصــیــل و سبب

حکمت در اینجا یعنی دانش معرفت و دانشِ معنویت. دانشیست که بتو یاد میدهد که حقیقت چیست. تحصیل در مصراع دوم بدست آوردن و کسب کردن است و سبب یعنی وسیله. میگوید کسی که دنبال آن ریگذارهائی باشد که از آنها آب معرفت بیرون میآید یعنی بدنبال آن انسانهای کامل باشد این انسان طالب حکمت است و او خودش کم کم پر میشود از حکمت و چنان منبع حکمتی میشود که دیگر نیازی بتحصیل کردن با معلم و کتاب ندارد و وسیله و کتاب و ابزار و اینها هم لازم ندارد. مولانا کتاب و ابزارو وسیله را نقض نمیکند و منظورش اینست که اگر بتوانی آن انسانهای کامل را پیدا کنی دیگر احتیج نداری که سالها رنج بکشی و با کتاب و ابزار به نتیجه برسی. با اندک زمانی با آنها وقت بگذرانی و پای سخن آنها بنشینی تمام حقیقت و معرفت را درک خواهی کرد. این انسانهای کامل هم همیشه هستند و فقط باید آنها را شناسائی کنی.

1064          لــوح حافظ لــوح محفوظی  شـود            عــقــل او از روح محـظوظی شـود

لوح یعنی صفحه یعنی هر چیزی که روی آن مینویسند. حالا لوح حافظ یعنی یکی میرود مقداری علم میاموزد و در لوح باطنش محفوظ میکند و این را میگویند لوح حافظ.  اما از نظر عرفان خداوند منبع دانشهاست. آن منبع دانشهای خداوند را میگوید لوح محفوظ. حالا اگر شما رفتید در مدرسه و دانشکاه و همه چیز را فرا گرفتید و در ذهن خود گذاشتید تدریجا فراموش میکنید. ولی لوح محفوظ اینست که خداوند دانشی دارد که هیچوقت از بین رفتنی نیست و همیشه محفوظ است. آن انسان کامل واسته ایست بین تو و آن لوح محفوظ خداوند. و این انسان کامل آنچه را از لوح محفوظ خداوند گرفته دارد بتو منتقل میکند در نتیجه توئی که اول لوح حافظ بودی و حالا میشوی لوح محفوظ. یعنی جزئی از دانش فراوان خداوند را در تو میافکند. در مصراع دوم صحبت از روح وعقل است. روح همیشه با عقل در ارتباط هستند. عقل اولش اینطور است که خرد بر روح حکم میکند یعنی بروح آموزش میدهد و روح را آرام میکند و روح را پرورش میدهد و با روح محذوذ میشود از این ارتباط  روح لذت میبرد و خوشحال میشود. حالا وقتیکه منبع حکمت الهی شدی برعکس میشود و روحت بعقلت حکفرمائی میکند. و این روحت هست که عقلت را پرورش میدهد و هدایت میکند. در مصراع دوم میگوید عقل او از روح محفوظی شود و خرد را روشن میکند. درست است که خرد هست ولی خرد هم باید روشن شود تا بتواند لذت ببرد.

1065          چـون مـعـلم بــودعــقلـش مرد را            بعد از این شد عقل,شاگــردی  ورا

عقلش مرد را یعنی عقل انسان (چه مرد و یا چه زن). انسانیکه جوینده حقیقت است میخواهد حق و حقیقت را بشناسد. میگوید در ابتدا این عقل برای شخصی که رونده راه حقیقت هست این عقل معلم اوست و کمکش میکند که در این راه جلو برود اما وقتیکه این جوینده حقیقت بکمال و به مقام و مرتبه والائی رسید دیگر عقل شاگردش میشود. تا بحال عقل داشت معلمی میکرد و حالا عقل باید شاگردی کند. این تبدیل که انجام گرفت کار درست میشود. هر موجودی در سیر تکاملی خودش حدی دارد. یک انسان که در بین موجودات در سیر تکاملیش حدی وجود ندارد. یعنی اینطور نیست که وقتی بحدی رسید دیگر نتواند جلوتر برود. میتواند آنقدر برود تا حتی بخدا هم برسدو جزئی از خدا بشود. این از امتیازات انسان است. حالا که اینطور هست عقل دیگر شاگردش میشود و میاید تحت کنترل خودش. اینها سخنانهائی هست که اندیشیدن لازم دارد و با یکبار خواندن و یا یک بار شنیدن بسنده نمیتوان کرد. سخنان مولانا طوری هست که وقتی یک بیت شعر میگوید یک دنیا مطلب در این یک بیت میگنجاند.

1068         هرکه ماندازکاهلی بی شکروصبر            او همی داند که  گیرد پــای جــبــر

کاهلی یعنی تنبلی. شکر هم یعنی بکار بردن نعمتها و قدرتهائی که خداوند بما ارزانی داشته که ما از طریق سالم از آنها استفاده کنیم. گیرد بپای جبر یعنی میچسبد بپای جبر یعنی مثل طفلی میماند که پای مادرش را بگیرد و ازو بخواهد که مادرش کاری را انجام دهد و ول هم نمیکند. مولانا با آدم جبری مخالف است زیرا جبری میگوید چه ما شکر خدا بکنیم و چه نکنیم و چه نعمتهای او را از طریق سالم بکار ببریم و چه نبریم اگر که مقدر شده که بما برسد میرسد. مولانا میگوید خیر و اینطور نیست باید کوشش کنی و کار کنی و زحمت بکشی و برو راه سلامت را پیداکن و آن اندازه ای که مقرر شده کم کم بتو میرسد. و اگر یگوشه ای بخزی و بگوئی مقدر شده که روزی من بمن برسد پس میرست و بنابر این من احتیاج بکار کردن ندارم ولی اینطور نیست. خداوند بتو چشم داده است که ببینی. تو باید این چشم را بطور سالم بکار ببری چون باید یک چیزهائی را نبینی و تو میبینی و در مقابل یک چیزهائی را که باید ببینی تو نمیبینی. آن کسی که این شکر را درست بکار نبرد و یا اصلا بکار نبرد او جبری میشود.

1069          هـرکه جبراورد خود رنجورکرد            تــا همان رنجوریش ,در گور کـرد

شخص تنبل که بجبر میچسبد و آن را رها نمیکند با اعتقاد اینکه جبر هرچه که باید بشود خواهد شد او فقط دارد بخودش صدمه میزند و رنجور میکند. آنقدر رنجور میکند تا باعث بد بختیش شود و تا مثل اینکه او را در گورش بیندازد. نه اینکه او را بکشد یعنی زندگیش مثل مردن باشد.

1070          گفت پـیـغمـبـرکه رنجوری بِلاغ            رنــج آرد تــا بــمـیــردچون  چراغ

پیغمبر اینجا اشاره به پیغمبر اسلام است. رنجوری بلاغ یعنی خود را بمریضی زدن. سرش درد نمیکند ولی دستمال بسته است. میگوید پیغمبر اسلام گفت که بیهوده ابراز کسالت کردن و خود را به غلت بیمار نشان دادن براستی اصلا سبب پیدایش بیماری میشود مثل چراغی که کم کم نفتش تمام میشود و بالاخره وقتی نفتش تمام شد آنوقت خاموش میشود. مراد مولانا اینست که باید جد و جهد کند و باید که با نفس اماره بجنگد اما اگر کسی نخواهد که باین کوشش و جنگیدن تن در بدهد و خودش را راضی کند آنوقت بهانه جبر را پیش میکشد و وانمود میکند که عاجز است و نا توان و نمیتواند با نفس اماره اش بجنگند این شخص بسرنوشت آدمهائی دچار میشود که خودشان را بکسالت میزنند و گرفتار میشوند بطوریکه بمرضی را که بخودش بر بسته دچار میشود یعنی مرضی را که خودش بخودش بر بسته است.

1071          جـبـر چِه بوَد؟ بستن اشکسته را            یا بــپــیــوستــن رگـی , بگسسته را

سوألی میکند که این جبر اصلا یعنی چی؟. در لغت نامه عربی جبر به استخوان شکسته ای گفته میشود که بهم پیوند زده باشند و یا رگی که پاره شده باشد که بهم پیوند بزنند. حالا تو نه استخوانت شکسته که احتیاج به پیوند زدن داشته باشی و نه رگت پاره شده که احتیاج بهم گسستن داشته باشی پس تا توان داری باید کار بکنی و این جبر برای استخوان شکسته و رگهای پاره شده تو یعنی باید در راه جستن حقیقت گام برداری هر چند که تحملش مشگل باشد.

1072          چون در ره پای خود نشــکسـتۀ            بـر کـه میـخــنـدی؟ چه پا را بسـتهۀ

وقتیکه در راه جستن حقیقت پایت شکسته نشده چرا لنگ میزنی و بر کی میخندی و چرا پایت رابسته ای وقتیکه در راه جستن حقیقت میگوئی این کار مشگل است و من دیگر دست از جستن بر میدارم و دیگر بیش از این پیش نمیروم مثل اینست که بگوئی پایم شکسته و بیش این نمیتوانم ادامه بدهم. نباید احساس کنی که پایت شکسته. در راه جستن حقیقت راه مشگلی ست و باید بروی. حقیقت آفریده شده برای انسان نه برای حیوان این برای انسان نعمت است و باید بروی و این نعمت را بدست بیاوری.

1073          وآنکه پایش درره کوشش شکست          در رســیـد او را بُراق و بر نشست

بُراق در عربی یعنی اسب تند رو. میگوید که برو در راه جستن حقیقت و اگر که احساس کردی که دیگر نمیتوانی بجلو بروی برای اینکه پایت شکسته آنوقت هم نا امید مشو زیرا خداوند اسب تند رو برایت میفرستد که سوار بشوی و بقیه راه را بروی. آن اسب تند رو انسانهای کامل هستند که بکمک تو میایند. اگر میخواهی در حقیقت قدم بگذاری و بفهمی حق را از باطل و یا بدانی چه کسی حق میگوید و چه کسی باطل باید که در راه طریقت قدم بگذاری وجلو بروی تا اینکه بتوانی حق را از باطل تشخیص بدهی

1074          حــامـل  دین بود او محـمول شد            قــابــل فرمان بُد او, مــقــبــول شد

حامل حمل کننده است و محمول حمل شونده است. در مصراع دوم قابل یعنی قبول کننده و مقبول یعنی قبول شونده. اما دین مجموعه قوانینیست که خداوند آفریده مسلط و حاکم  بر این طبیعت. برای مثال نیروی جاذبه کره زمین یکی از این قوانین است. مجموعه همه قوانینی که حاکم و مسلط برعالم هستی میباشد و ازش خارج نمیشود شد و گریزی از آن نیست و باید فرمانش را برد و باید محکوم او بود. بعنوان مثال اگر بروی لب پرتگاه که نباید بروی تو خودت را بکشتن میدهی. این حامل دین بود یعنی این آدم اول حمل کننده همه این قوانین خداوند بود و همه اوامر خداوند را حمل میکرد یعنی میپذیرفت که در این دنیا قوانینی وجود دارد که از یک مبداء برتری آمده و برعالم هستی مسلط شده و من هم جرئی از این عالم هستم و پس بر منهم مساط است. پس منهم باید تحت فرمان او باشم. این آدم قبول کننده این فرمانها بود حالا مقبول آن فرمان آفرین شده. اگر که تو آن فرمانها را قبول نکنی خداوند که آفریننده این فرمانها هست قبول نمیکند. اگر تو بخواهی مقبول خدا قرار بگیری اول قابل باش و بعد قوانینش را بپذیر

1075          تا کــنــون فرمان پذیرفتی  ز شاه            بـعـد از این فرمـان رساند بر سپــاه

شاه اینجا خداوند است. سپاه در مصراع دوم بندگان خداوند ند.  میگوید اینچنین شخصی که قبول کننده بود و حالا قبول شونده شده و یا این چنین شخصی که حمل کننده قوانین خدائی بود و حالا قوانین خداوند او را حمل میکند او بجائی میرسد که بر مردم دیگر هم فرمان میراند. نه اینکه پادشاهشان شود سخنش و خردش و حکمتش بر آنها فرمان میراند. تا حالا خرد خدائی بود وتو آن خرد خدائی را گرفتی و بکمک آن بر آنهائیکه نمیدانند  فرمان روانی میکنی. وقتی که این انسانهای کامل مطلبی را میگویند که الهام شده بانها از طرف خداوند و بتو منتقل شده حالا تو نزد خودت نگه نمیداری بلکه بدیگران هم که نمیدانند منتقل میکنی و به آنها هم میاموزی. بایستی باین حرفهائی که مولانا میزند ایمان داشته باشی. اگر نداشته باشی نمیتوانی درک کنی که مولانا چه میگوید. ایمان یعنی باورباینکه این قوانینی که در این طبیعت هست اینها یک قانون گذار دارد که این قوانین را آفریده ومن باید بان قانون گذار ایمان داشته باشم ایمان یعنی قبول و باور بدون شک و نه اینکه بخودم بزور بقبولانم. اگر که بآن احساس و حالی رسیدم که بدون شک هم باور کردم که این هستی قانون دارد و قانون هم بدون قانونگذار نمیشود. این همه عالم هستی که بینهایت است یعنی نمیتوانیم حد و حدودش را حتی تصور هم بکنیم همه اینها روی حساب است و یک نیروی معظمی آنها را برنامه ریزی کرده و تحت نظر دارد نه تنها این عالم هستی بلکه بدن خود ما و نه تنها بدن ما بلکه یک سلول بدن ما و حتی یک زره از سلول ما همه اش روی حساب و کتاب است و اینهمه حسابهای دقیق و پیچیده که لا یتناهیست را خودش کنترل میکند.

1077          تـازه کن ایمان, نه از گفت زبان            ای هــوا را تازه کرده  در نــهــان

ایمان یعنی باور بدون شک. هوا یعنی هوا وهوسهای نفسانی و شیطانی. میگوید تا زمانیکه وجودت پر شده از هوا و حوسهای فساد آفرین شیطانی و وجودت پر شده از شک و گمان و نا باوری انوقت نمیتوانی در این راه قدم برداری. تو بجای اینکه ضمیر خودت را و نهاد وجودت را از ایمان پر کنی از هوا وهوس پر کرده ای. این هوادر مصراع دوم از هواهای شیطانیست.

1079          تا هوا تازهست,ایمان تازه نیست           کین هوا جز قـفـلِ آن دروازه نیست

تا وقتی که هوا وهوست را ترو تازه نگه میداری و همیشه زندگیت را با این هوا وهوس ها تازه و شاداب نگه میداری و دنبال افکار شیطانیت میروی آنوقت این هوا وهوس تو مثل قفلیست که با آن دروازه معنویت زده ای و لذا هرگز نمیتوانی از این دروازه عبور کنی.

دنباله داستان در قسمت هفتم

Loading

39.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت پنجم

1027          این ســخــن پایان نــدارد هوش دار            گــوش ســوی قصه خرگوش دار

میگوید این سخنان همه توام با اسرارهااست و پایان پذیرفتنی نیست وبآخر نمیرسد بیا برگردیم و برویم و قصه خودمان را دنبال کنیم.

1028          گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر            کـیـن سـخن را در نیابد گوش خر

گوشِ خر منظور گوش ظاهر و ظاهر شنویست ولی از عالم معنی چیزی نمیشنود. در آخر مصراع اول دیگر گوش خر یعنی گوش دیگری را تهیه کن و منظورش گوش باطن است. مولانا میگوید این گوش ظاهرت را رها کن برای اینکه صحبتهائی که من با تو میکنم در این داستان حرفی نیست که گوش ظاهری تو بتواند بشنود. گوش جسمانی برای پی بردن اسرار انسان و الهی و درک معانی آن ناتوان است پس این را رها کن و برو بگوش جان که خداوند بتو داده توجه کن. خداوند این گوش باطنی و یا گوش روحانی را بهمه انسانها داده است ولی باید این گوش را پرورش داد و باید کمک گرفت و مدد گرفت تا بحقایق و اسرارپی برد.

1029          رو تو روبه بازی خــر گوش  بین            شـیر گـیــری سازیِ خرگوش بین

روباه مکاره است و وقتی میگوید روبه بازی یعنی مکاری و حیله گری و بهیچ عنوان اینها بار منفی ندارند زیرا ذکر گردید که خرگوش نماد خرد و عقل چاره جوست. حتی خداوند هم بهترین و بزرگترین مکاران است. شیر گیری سازی از ساخته مولاناست و منظورش شیر افکنی و شیر را از پای در آوردن است. معنی بیت اینکه میگوید برو و این تدبیر اندیشی خرگوش را تماشا کن و ببین چگونه این شیر و نفس اماره را از پای در میاورد. توجه اینکه قرار شد که شیر نفس اماره وخرگوش نماد عقل و تدبیر و نخجیران نماد جان باشند

1030          خــاتــم مُلـک ســلـیــما نست  علم             جمله عالم صورت و جانست علم

توجه اینکه ما اصولا دو گونه عقل داریم یکی عقل معاش داریم که چه بکنیم که زندگیمان ادامه داشته باشد. اما یک عقل دیگری هم هست که خردجوئی میکند و این عقل حقیقت جوست و این عقلیست که میخواهد حقیقت را جستجو کند. هماگونه که روح در جسم اشخاص حکومت میکند علم الهی هم بر این علم خرد جوی حکومت میکند و این عقل خردجوی هم خودش نیست که دارد این کار را میکند و تحت حکوت و تسلط علم الهیست. آدمی بالقوه ودر ذاتش قابلیت کشف این علم الهی را دارد. این علم الهی چیزی بجز حقایقی که وجود دارد چیز دیگری نیست و این را بما یاد میدهد و از طریق خرد حقیقت جوی بما یاد میدهد. اول بخرد حقیقت جوی و بعد خرد حقیقت جوی بما برای مبارزه با نفس اماره که میخواهد فساد بوجود بیاورد میدهد.  حالا معنی لغات: خاتم نگین انگشتر است. ملک سلیمان در اینجا یعنی پادشاهی سلیمان. قبلا ذکر شده که حضرت سلیمان انگشتری داشت که روی نگین آن اسم اعظم خداوند نوشته شده بود که هیچکس نمیدانست و ببرکت این اسم بر همه دنیا حکومت میکرد. در حقیقت خداوند علم  خدای جو و حقیقت جو را باو داده بود و ما در اینجا باسم نگین انگشتر و اسم اعظم عنوان میکنیم. بعد میگوید وقتی این علم الهی داده بشود درست مثل انگشتری حضرت سلیمان است و این علم الاهی بر همه جهان مساط است و میتواند جهان را در تسلط خودش بیاورد.در مصراع دوم صورت یعنی ظاهر هرچیز. میگوید که همه عالم ظاهر است و این عالم ظاهری یک جانی هم دارد. حالا جان عالم ظاهر این علم است

1031          آدمــی را زین هـنـر بیچاره گشت            خـلـقِ در یا ها وخــلقِ کوه و دشت

هنر در اینجا منظور آن دانش و علمیست که در بیت بالا تر ذکر شد. آن علمی که خداوند بانسان میدهد و کاربرد آن انسان را بحقیقت میرساند. در مصراع دوم خلق دریا ها و کوه و دشت یعنی همه خلایقی که در دریا هستند و یا در کوه و دشت هستند. حالا این علمی هم که بشما داده میشود با همه تعریف و توصیفی که کردیم مثل آن خاتم سلیمان هم همه این موجودات کوه و دریا را تحت حکومت خودش اگر بخواهد میتواند در آورد. این موجود آفریده خدا باید بدنبال یافتن این علم باشد تا بتواند بدست آورد و اگر بدست بیاورد آنوقت او هم میتواند آن تسلط را داشته باشد.

1032          زو پلنگ وشیرترسان همچوموش            زو نهــنگ بحر در صفرا و جوش

زو یعنی از او و او انسان است. بحر یعنی دریا و صفرا، سابق براین معتقد بودند که چهار ماده اصلی در بدن هست: یکی خون و دیگری سوداوسومی بلغم و چهارمی صفرا است. این چهار ماده باید در حالت تعادل باشند. اگر هریک از این چهار عنصر از حالت طبیعی خارج بشوند نوع بیماری که بوجود میاید متفاوت است. کاری که صفرا میکند وقتیکه از حالت معمولی زیاد میشود خشمناکی ،غضبناکی ،حسادت و زیاده طلبیهائی بیهوده و در اثر آن پریشانی و اضطراب بشخص دست میدهد. جوش که اینجا آورده یعنی آشفتگی در بدن. در انسان شور انگیزی ایجاد میکند و دل شوره میزند و نگران است. میگوید وقتی آن علم الهی را بدست آوردی قوی ترین این موجودات مثل این شیر وپلنگ و اینها در برابر تو حقیر هستند و مثل یک موش میشوند. در مصراع دوم میگوید نهنگی با آن عظمت در دریا ها وقتی تو را میبیند بپریشانی و اضطراب و نگرانی میافتد. باز هم میخواهد قدرت کسی را که این علم الهی را پیدا کرده نشان یدهد.

1033          زو پری و دیو سـاحل ها گــرفت            هر یکی در جای پنـهان جـا گرفت

زو یعنی از او و از انسان. دیو و پری زشتی ها و زیبائی ها در افسانه ها هستند. هردوی آنها دیده نمیشوند و آنها پنهان شده اند. ساحل گرفتن یعنی از چیزی کنار گرفتن و از ساحل دور شدن. این دیو وپری از این انسانی که توانسته بود علم الهی را کسب کند دور شدند و هر کدام در جائی پنهان شدند.

1034          آدمی را دشــمن پــنـهان بسـیست            آدمـیّ با حــذر عــاقــل   کسـیـست

حذر یعنی احتیاط. آدمی با حذر یعنی انسان محطات. خیلی از اوقات که میخواهند از کسی ایراد بگیرند میگویند این آدم خیلی محطات است. اتفاقا خیلی خوب است که محطات است یعنی خودش را بیهوده بخطر نمیاندازد اول چشم دلش میبیند و مطمئن میشود و بعد جلو میرود. این احطیات کردن یعنی حذر کردن. یعنی خود را بخطر نیانداختن است. میگوید انسان دشمنان پنهانی خیلی زیاد دارد. همه خواهشهای نفسانی و همه خواستها و امیال شیطانی ما که دیده نمیشود و در درون ما هست اینها دشمنان و دیوهاو شیطانهای ما هستند و در زندگی مزاحم بوده و باعث گمراهیهای ما میشوند. انسان عاقل و خردمند وکسانیکه ان خرد حقیقت جو را پیروی کرده و رشدش داده حذر میکند و خودش را از این امیال نفسانی دور نگه میدارد.لذا این دیوهائی مثل حرص وآذ  طمع و زیاده طلبی و تکبر و دروغ وحسادت و اینها همگی دشمنان انسان هستند که مخفی هستند ولی موجود هستند که ما فقط از طریق ریاضت میتوانیم از آسیب آنها در امان بمانیم و ریاضت همان (نه)گفتنهاست

1035          خــلقِ پـنـهان زشـتشـان و خوبشان            مـی زند بـر دل بِــهــر دم کـوبشان

خلق پنهان اشاره بفرشتگان و شیطانهاست که دیده نمیشوند. اگر این دو کامه را گسترش بدهیم میشوند شیطان صفتان و فرشته صورتان.  در مصراع دوم کوبشان یعنی ضربه آنها.  میگوید مخلوقات پنهانی یعنی آنهائی که از ما پنهان هستند عبارتند از شیاطین و هم چنین فرشتگان. شیطان به زشتیها امر میکند و فرشته ها به خوبیها امر میکنند. آنها مرتب بر دل ما کوبه میزنند. یکی میگوید خوبی بکن و آن یکی میگوید زشتی بکن. ما آنها را نمیبینیم ولی کوبه های آنها را حس میکنیم. وقتی بدل انسان میافتد که کار نیکی انجام بدهد این کوبه ایست که فرشته باو میزند و وقتی کار زشتی انجام میدهد آن کوبه ایست که شیطان باومیزند. وسوسه های گناه از سوی شیطان و شیطان صفتان یا برعکس الهام کار نیک از سوی فرشته و فرشته صفتان همیشه هست و ما باید ببینیم که ما بکدام یک از این دو ضربه ها را متمایل هستیم. از ضربه های زشت و از ضربهای خوبشان خواه ناخواه در زندگی ما در طول عمرمان اثرگذاریها میشود و این مخلوقات که بر ما اثر میگذارند و در درون ما هستند شیطان صفتان و فرشته صورتان همیشه در حال کوبه زدن بما هستند و ما باید محطات باشیم و انتخاب درست برای زندگی خودمان بکنیم.

1036          بـهـر غسل ار درروی درجویبار            بـر تـو آســـیــبـی زنــد در آب خار

1037            گـرچه پنهان خار درآبست پست            چونکه در تو میخَلــَد دانی که هست

غسل در اینجا بمعنی آب تنیست. در بیت دوم پنهان خار یعنی خار پنهانی. پست اینجا بمعنی آب گود. میخلد یعنی فرو میرود. میگوید بطور مثال اگر تو برای آب تنی وارد جوی آبی بشوی آن خاری که در ته آب وجود دارد نمیبینی ولی آن خار در تو فرو میرود و تو را مورد آسیب قرار میدهد و وقتی بپای تو فرورفت آنوقت میفهمی که در این آب خاری وجود دارد و از وجود آن با خبر میشوی و تا اینکه این خار به بدنت فرو نرفته از وجودش با خبر نمیشوی و آن شیطان و دیوی که در وجود توست تا اینکه بتو ضربه نزند مبادرت و اقدام بکار زشت نمیکنی. تو باید خودت را بشناسی و بدانی چه چیزهائی در درونت وجود دارد. آن چیزها باتو در ارتباط هستند وتو هم با آنها در ارتباط هستی. خود شناسی باین معنی ست که منجر میشود بخدا شناسی. این خودشناسی پایه و اصل زیر سازی عرفان است و بسیار مهم است در خود فرو رفتن و خود را شناختن ولی شما بیرون خودتان را میشناسید باید درون خودتان را هم بشناسید

1038           خـار خـارِ وحَــیــهــا و  وسوسه            از هزاران کس بُوَد نَـی یک کــسه

خار خار در اینجا منظور میل و خواهش بچیزی داشتن  است. حالا چه بامر خوب و یا امر بد. وحی در مصراع اول عبارت از پیغامها و الهامهائی هست خوب هستند و بمن رسیده در برابرش وسوسه است. وسوسه مال شیطان است که آن اندیشه هائی که سبب گمراهی میشود. وحی که میرسد اندیشه هائیست که میرسد که شما کارهای نیک انجام بدهید و بسوی نیکوئی بروید. وسوسه ای که بشما میرسد اندیشه هائیست که بخاطر شما میرسد که بسوی زشتی و راه غلط بروید وحی آنطور نیست که حتما از طرف خدا برسد بسیاری از وقت ها به بندگانش هم وحی میرساند. یعنی بدل افتادن است. بدلتان میافتد که زشتی کنید و بدلنان میافتد که کمک کنید و خوبی کنید.

1039           باش تا حسـهـای تو مُـبــدل شود            تــا ببیــنـیــشان و مشـگل حــل شود

باش یعنی صبر کن. مبدل شود یعنی تبدیل شود یا دگرگون شود و تغییر پیدا کند. برای اینکه این حس هائی که ما داریم همه مادی و حیوانیست. اگر ما این احساسهای پنج گانه را داریم حیوانات دیگر هم دارند و این حسها حیوانیست. ولی صبر کن که این حسهای حیوانی تو تبدیل شوند به احساس انسانی و حتی برتر که حسهای خداوندی و الهی شود وآنطور تغیر پیداکند در اثرترک کردن نفس اماره. بر اثر آن کاری که خرگوش میخواهد بکند در ازبین بردن شیر. یعنی عقل خرد جوی میخواهد آن شیر نفس اماره را بیچاره بکند. اگر تو بتوانی شیر نفس اماره را از پای در بیاوری انوقت حسهای تو مبدل شده است.حالا این افکارها, وسوسه ها, خوبیها, و بدی ها, دغلها از شیطان صفتها, از فرشته صورتان و از بقیه ها که یکی دوتا نیست و در اجتماعی که داری زندگی میکنی هزاران کس هستند که تو ممکن است نشناسی از همه اینها تحت تاثیر هستی و برای اینکه تو بتوانی تشخیص بدهی که کدام ازاین حسها خوب است و کدام بد حس تو باید تبدیل پیدا کند آنوقت مشگل تو حل میشود.

1040           تــا سـخـنهایِ کـیان رد کرده ای            تــا کـیـان را ســرور خود کرده ای

بعد از اینکه حس تو مبدل شد و مشگلت حل شد و ضربه های خوب و بد را توانستی از هم تشخیص بدهی انوقت میبینی سخنهای چه آدمها وبزرگان  خوبی را  رد کرده ای. کیان در مصراع اول یعنی آدمهای خوب. و کیانی که در مصراع دوم است یعنی آدمهای بد. و باز خواهی فهمید که چه شیاطینی را سر مشق خودت کرده ای. و چه شیاطینی را تو سرور خودت کرده ای.  حالا مولانا بداستان بر میگردد.

1041          بعد ازآن گفتندای خرگوش چُست            در مــیــان آر آنچِ در ادراک توست

فعلِ گفتند بر میگردد به نخجیران. چُست یعنی چالاک. در میان آر یعنی با ما در میان بگذار. آنچه در انیشه است و در ادراک و فکر تو است با ما بگو تا ببینیم چکار میخواهی بکنی.

1042          ای که با شــیری تودرپیچیده ای            بــاز گــــو رایـــی  که انــد یـــشۀ 

در پیچیده ای یعنی در افتاده ای. خرگوش باین توانائی و شیر بآن قدرت و این خرگوش با او درافتاده یا عقل خردجو که با نفس اماره در افتاده ای بما بگو که چگونه میخواهی این شیر را از پای در آوری؟ و بما بگو چه تدبیری و چه چاره ای فکر کرده ای؟  فراموش نشود که این سوالها را جان دارد از عقل میکند. خرگوش عقل بود و شیر نفس اماره و نخجیران جان بود. این جان همیشه از خودش میترسد که از دست برود.

1043          مشورت ادراک وهوشیاری دهد            عــقــلها  مر عــقــل را یــاری  دهد

میگوید مشورت کردن مشورت کننده را کمک میکند و هوشیار تر میکند که هرچه بفکر خودتان رسید خودرای نباشید. بعد باید باکسی مشورت کنید که او را بشناسید. وقتی با آدمهای درست مشورت کردید این عقل ها همدیگر را کمک میکنند و شانس اشتباه را کم میکند.

1044          گفت پـیـغمبر:بکن ای رای زن             مشــورت کــا لــمُسـتــشارُ مــو تَمَن

اشاره به پیغمبر اسلام است. در اینجا رایزن یعنی مشورت کننده. در مصراع بعد مستشار یعنی کسیکه طرف مشورت قرار میگیرد. کالمستشار یعنی که المستشار. مو تمن یعنی قابل اعتماد. آدمیان با کسانی مشورت میکنند که بآنها اعتماد دارند

1045          گفت هر رازی نشاید باز  گفت             جُفت طاق آید گـهـی گه طاق جـفت

گفت یعنی خرگوش گفت. در مصراع دوم جفت کنایه از خوش آیندهاست و طاق کنایه  از پلیدیهاست. خرگوش گفت شایسته نیست که هر راضی را باز گو کرد برای اینکه بعضی وقتها جفت طاق میاید و بعضی وقتها طاق جفت. این جواب خرگوش اشاره است به بازیی که بچه ها در قدیم میکردند. باین طرتیب که بچه ای چند عدد سنگ ریزه در مشت خودش میگذاشت و میبست و بچه دوم باید حدس میزد که تعداد سنگ ریزه ها جفت است و یا طاق. این بازی روشن است که بعضی وقتها جفت در میاید و بعضی وقتها طاق. حالا اگر جواب صحیح بدهی و بگوئی جفت و جفت باشد این برای شما خوش آیند است و اگر بگوئید جفت و طاق بیاید آنوقت ناراحت میشوید. گاهی دوست دشمن شما میشود ودیده شده که حتی دشمن دوست شما میشود. پس بهر دوستی هم نباید صد در صد اطمینان و امنیت را احساس کرد. این یاد آور کلمه حذریست که قبلا ذکر آن گردید باید خذر کرد و با هر کسی مشورت نکرد. وقتی شما با یک دوستی مشورت میکنید و دوستت ببیند با این کاری که تو میخواهی انجام بدهی داری از او جلو میافتی آنوقت جوری با شما صحبت میکند که شما آن کار را نکنی. ممکن است دوست امروز شما دشمن فردای شما باشد. این خیلی در زندگی مهم است. من دوستم را روز بروز با او حساب میکنم و روز بروز هم او را مورد مطالعه قرار میدهم برای اینکه ممکن است فرداعوض بشود     توجه اینکه مولانا همیشه در حال نصیحت کردن همه ماست. این عرفان بگوشه ای خزیدن و کار نکردن و مفت خواری کردن نیست. عرفان درس زندگیست. عرفان راه بهتر زندگی کردن است. ای کاش همه میدانستند.

1046          از صــفا گـر دم زنی با آیــنــه              تــیــره گــردد زود بـــا مــا  آیــنـه 

دم زنی یعنی سخن بگوئی. اگر در برابر آینه با صداقت با صفا و براستی حرف بزنی تو داری با صفا صحبت میکنی ولی بخار دهنت که موقع حرف زدن بیرون میاید و به آینه میخورد آینه را کدر میکند. درست است که تو داری باصفا  با دوستت صحبت میکنی ولی آینه دل دوستت هم ممکن است تیره شود آنوقت حتی ممکن است که راز تو را هم فاش کند. مشورتی که با او میکردی راز تو بود ولی او دلش تیره شد و حتی رازت را هم فاش کرد.

1047          در بـیـان این سه کـم جنبان لبت            از ذِهـاب و از ذَهــب وز مــذ هــبت

کم جنبان لبت یعنی کمتر حرف بزن. کلمه ذهاب در اینجا بمعنی رفتن و مقصد است. ذهب بمعنی طلاست و اینجا دارائی و مال است. مذهب یعنی راه و روش. مولانا میگوید از سه چیز کمتر سخن بگو “البته این حرفا صحبتهای مولاناست که از زبان خرگوش بیرون میاید در مقابل نخجیران که از او راز  کارش را جویا شده بودند.” چیز دوم از کاری که در آینده میخواهی بکنی  و یا مقصدی که در نظر داری در آینده بروی وازآئین و عقیده خصوصیت صحبت نکن. ارتباط تو با خداوند تو یک رابطه خصوصیست و باید آن را افشا و برملا نکنی. مردم بد زیاد هستند و اگر از این سه چیز با خبر شوند قطعا بزیان تو تمام میشود.

1048         کین سه را خصمست بسیاروعدو            در کــمـــیــنــت  ایستــد چون داند او

خصم و عدو هردو بمعنی دشمن است. بسیاری از مردم اگر بدانند که تو چه داری و چه میخواهی بکنی و چگونه فکر میکنی و با چه کسانی رابطه داری و چه نقشه ای در زندگی داری ممکن است که افکار و روابطی که داری آنها بدانند همه اش بزیان تو تمام شود. مردمی هستند که در کمین تو میاستند و خودشان را پنهان میکنند و در سر راه زندگیت بنا به مصلحت خودشان یک مرتبه ظاهر میشوند و مخل آسایش و زندگی تو میشوند. کاری که میخواهی بکنی افکار و عقیدهایت را از مردمی که نمیشناسی پنهان کن. آدمها عادت دارند که زیاد حرف میزنند. همیشه زیاد حرف زدن بیهوده حرف زدن است. حرف را آن اندازه بزن که گفتنش ضروریست. اگر نگوئی نشود ولی وقتی که رعایت نمیکنی و پرگوئی میکنی آنوقت خودت را باصطلاح لو میدهی و همه این چیزهائی که مولانا میگوید که جزو راز است و نباید بکسی بگوئی آشکار میکنی.

1049          ور بــگــوئــی با یکی دو الوداع            کُـلُّ سرٍّ جاوَزَ الِا  ثـــنَـــیـــنِ شــاع

وداع یعنی خدا حافظی. اکر تو راز خودت را بیکی دو نفر بگوئی دیگر باید با راز خودت خداحافظی کنی و دیگر راز نیست چون همه از آن ببعد میدانند. در مصراع دوم مولانا یک حرف دقیق تری میزند که بسیاری از خوانندگان مثنوی معنی آن را درست درک نمیکنند. کلُ یعنی همه. سرٍ یعنی رازها. جاوَزَ یعنی تجاوز کند. الا ثنین یعنی دو تا. شاع یعنی شیوع پیدا میکند. میگوید اگر کسانیکه سِرّ تو را میدانند اگر از دونفر تجاوز کند آنوقت است که تمام اسرار تو فاش خواهد شد و همه جا شیوع پیدا میکند. این کلمه دو تا منظور دو نفر نیست  و این دوتا لبان خودت است. یعنی رازی که از دوتا لبت بیرون آمد دیگر راز نیست و بدان که همه خواهند دانست . با راز خودت الوداع کن. فرق الوداع و خداحافظی اینست که الوداع یک خداحافظی طولانیست و وقتی بکسی الوداع گفتی تو دیگر برای مدت طولانی او را نخواهی دید و خدا حافظی یک دوری موقتیست.

1050          گــر دو سه پرّنده را بــنـدی بهم            بر زمــیــن  مانــنـد مــحـبوس  از اَلَم

الم یعنی رنج و نا راحتی.خرگوش باز در جواب نخجیران که گفته بودند با ما مشورت کن و ما میتوانیم بتو کمک کنیم میگوید. اگر سه تا پرنده را بهم ببندید آنها دیگر نمیتوانند پرواز کنند ودر رنج وعذاب محبوس میشوند.

1051          مشورت دارند سرپو شیده خوب            در کـنـایــت با غــلط  افـکـن مشوب

سرپوشیده  یعنی سر بسته خیلی خوب دارند با هم مشورت میکنند. کنایت یعنی ایما و اشاره. با غلط افکن یعنی بینندگان این صحنه را گمراه کردن. مشوب یعنی سر گردانی و سرگردان کننده. مولانا میگوید اما اهل بصیرت آنهائیکه عقل حقیقت جو دارند و آنهائیکه چشم دل و بینش دارند این پرندگان را درک میکنند که اینها بازبان حالشان دارند با هم مشورت میکنند مشورتی رمز آمیز. این مشورت رمز آمیزی که دارند میکنند سبب میشود که بیننده را که دشمن خود میدانند بغلط بیاندازند و او را بگمراهی بیفکنند و وقتی اسیر کننده در خواب و خیال این هست که چه خوب این پرنده ها را اسیر کرده یک مرتبه گروه همگی با هم پرواز میکنند و میروند. اول این پرندگان ساکت هستند و بعد دور هم جمع میشوند و صداهای مخصوص از خودشان در میاورند . وبعد همگی با هم پرواز میکنند. میگوید بیائیم و از این پرندگان یاد بگیریم و واقعا وقتی مشگلی برایمان پیش میآید مثلا اگر چند نفر با هم شریک هستیم و یک وقتی مشگلی برای این شرکت پیش بیاید اگر دور هم جمع شویم هریک از این شرکاء بحث میکند که همه تقصیرها بگردن چند شریک بقیه است و همه میخواهند که تقصیر را گردن دیگری بیاندازند و نمیگویند حالا چه بکنیم که شرکت را نجات دهیم و چاره جوئی کنند. برعکس همگی مشغول دادو بیداد ودیگران را مقصر دانستن هستند. و طوری بهم میریزند که اگر قرار نبود که شرکت ورشکسته شود حالا دیگر خود بخود در اثر نادانیهای شرکاه قطعا بورشکستگی دچار خواهد شد.

1052          مشورت کـردی پـیـمبر بسته سر            گفــته ایشــا نَش جـواب و بـی  خبر

کردی  حالت استمرار را میرساند و مشورت کردی پیمبر یعنی پیغمبر همیشه مشورت میکرد. یکی از ویژیگی های پیغمبر اسلام این بود که همیشه با یارانش مشورت میکرد. بسته سر یعنی سر پوشیده. گفته ایشانش یعنی  میگفتند او را و جوابش را میدادند. بی خبردر اینجا  یعنی بی خبر از هدف پیامبر. این پیغمبر اسلام مشورت میکرد ولی جوری مشورت میکرد که یاران او نمیفهمیدند راجع بچی و راجع به چه زمانی  مشورت میکند. مشورت او طوری بود که جواب خودش را میگرفت بدون اینکه اصل موضوع مشورت را افشا کند.

1053          در مِــثــالی بسـته گـفتی رای را            تا نــدانــد خـصم  از سَــر  پــای را

بسته یعنی سر بسته. رای هم بمعنی نظر است. خصم یعنی دشمن و سر از پای ندانستن یک اصطلاح است و یعنی شنونده سر در نمی آورد که برنامه پیامبر چیست و میخواهد چه بکند. او در یک مثال دیگری که میزد نظر خودش را در یک مثالی میاورد و بمخاطب عرضه میکرد و جواب میگرفت بدون اینکه طرف مقابل باصل خواسته پیامبر پی ببرد.

1054          او جواب خــویش بگــرفتی ازو            وز ســوئالش مــی نــبــردی غیر، بو

او در اول مصراع یعنی پیامبر. او دوم یعنی شخص طرف مشورت. غیر یعنی بیگانه و نامحرم. و بو یعنی بو بردن و فهمیدن. با این روشی که پیغمبر اسلام داشت پاسخ خودش را از طرف مشورتش میگرفت بدون اینکه آن شخص پی ببرد. حتی اگر طرف مشورت میخواست یک اشکالی بیاندازد که اورا گمراه کند این را هم میفهمید و درزمیگرفت. بهر صورت ازحرفهائی که مشورت کننده ها باو میگفتند بهره برداری میکرد. مولانا در اینجا در مورد نحوه مشورت کردن هم ما را نصیحت و پند و اندرز میدهد. بقیه داستان در قسمت ششم

Loading

38.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت چهارم

992          زین نَمَط  بســیـار  بـر هـان گفت شیر            کز جواب آن جـبـریان گشتند ســیر

نمَط بمعنی راه و روش. جبریان اشاره به نخجیران است که شیر بآنها گفته بود که شما جبری هستید و اینکه میگوئید هرچه خدا خواست میرساند و ما کاری نمیکنیم این عقیده جبریان است. در حالیکه مولانا خودش با جبری و جبری بودن مخالف است.  گشتند سیر یعنی قانع گشتند. شیر در برتری و بهتری جهد وکوشش و توکل دلیلها و برهان بسیار آورد بطوریکه پرستاران جبر یعنی نخجیران که توکل بدون جهد را میخواستند و از توکل بدون جهد جانبداری میکردند و میگفتند جهد لازم نیست و هرچه باید برسد خدا میرساند این نخجیران از پاسخ دادن بشیر عاجز شدند و بالخره قانع شدند که شیر درست میگوید.

993          روبـــه و آهــو و خــرگـوش و شـغـال            جـبـر را بگذاشــتــنـد و قــیل و قال

جبر را بگذاشتند یعنی جبر را کنار گذاشتند. قیل و قال را بگذاشتند یعنی دیگر گفتگو را هم کنار گذاشتند. هم شیر و هم نخجیران قبول کردند که جهد و توکل باید باهم باشد.

994          عـــهــد ها کــردنــد با شـــیـــر ژیــان            کـانــدریــن بیــعت نیفــتـد در زمان

شیر ژیان یعنی شیر خشمگین و غضب آلود. بیعت یعنی عهد و قرار داد. نخجیران پس از اینکه دست از جبری بودن برداشتند و جهد و کوشش را پذیرفتند با شیر خشمگین عهد و پیمان بستند که ما کاری را که باید بکنیم میکنیم و تعهد میکنیم که در این پیمانی که بستیم زیانی بتو وارد نگردد.

995          قِسـمِ هــر روزش بــیــابــد بـی جــگر            حــاجــتش نـبـــود تــقـاضــای دگــر

قسم هر روزش یعنی قسمت هر روزش و یا جیره روزانه اش. بی جگر یعنی بی رنج و بی خونِ جگر. حجتش یعنی نیازش. تقاضای دگر یعنی برای دریافت حاجتش بجای دیگری احتیاج نداشته باشد.

996          قــرعه بــرهــر ک افــتادی روز روز            سوی آن شـیـراو دویدی همـچو یوز

نخجیران تصمیم گرفتند که هر روز قرعه بکشند و در این قرعکشی اسم هر حیوانی در آمد او باید همان روز طعمه شیرشود. روز بروز یعنی هر روز.  یوز کوچک شده یوز پلنگ است وموقع دویدن سرعتش بسیار زیاد است. قرار براین شد حیوانی که قرعه بنامش افتاد  او خودش باید  بسرعت یوز پلنگ بطرف شیر رفته و خودش را بعنوان طعمع آن روز بشیرمعرفی نماید.

997          چون بخــرگــوش آمد ایـن ساغر بدور            بانک زد خرگوش کا آخِرچند جُور؟

ساغر بمعنی جام و پیمانه شراب است. آمد بدور یعنی بگردِش آمد. در اینجا ساغری در کار نیست و منظور اینکه وقتی قرعه بنام خرگوش افتاد. وقتی نوبت بخر گوش رسید وی فریاد زد که آخر ظلم و ستم تا کِی. این چه کاریست که ما با پای خودمان نزد این شیر خونخوار برویم و طعمه او بشویم؟ و من نمیتوانم این کار را بپذیرم.

998          قوم گفتندش  که : چــنــدین گــاه ما            جــان فــدا کردیــم  در عـــهــدو وفــا

999          تـو مــجـو بــد نـــامی ما ای غَـنـود            تــا نــر نجــد شـیــر رَو رَو زود زود

در بیت اول قوم یعنی گروه نخجیران. در بیت دوم غنود یعنی ستیزه جو.  نخجیران گفتند ای خرگوش ما یک مدتی برای رعایت کردن عهد و پیمان خودمان جان خودمان را فدا کردیم. ای ستیزه گری و ان لجاجت تو سبب مشو که ما نزد شیر بد نام شویم و هرچه زودتر برو که شیر از ما نرجد. اگر شیر از ما برنجد آنوقت کار ما بدتر و سخت تر میشود. در اینجا باید توجه کرد که شیوه پند و اندرز مولانا را دریافت کرد. همچنین باید بدانیم که خرگوش کیست و شیر کیست. خرگوش بمنظله خرد و عقل حقیقت جوست پس تا آخر داستان وقتی صحبت از خرگوش میکنیم در حقیقت منظور خرد و عقل حقیقت جوست. و شیر بمظله نفس اماره است که کارهای زشت را انجام میدهد. نخجیران در نقش جان هستند. همیشه نفس اماره بلای جان است و میخواهد جان را معدوم کند. برای همین است که شیر میخواهد نخجیران را از بین ببرد. حالا این جان که در خطر است با بکار بردن خرد یکی از اعضای خودش میخواهد از دست این نفس اماره رهائی بخشد و خلاص شود. چگونه رها میشود؟ با سختی و ریاضت کشیدن و هر بدی را که دلش هوس میکند میگوید نه و انجام نمیدهد و باعث پیروزی او بر نفس اماره میشود. بعبارت دیگر چون خرگوش یعنی عقل خدای جو راضی نبود که طعمه شیر شود یعنی طعمه نفس اماره شود برای خودش و دیگران گفت من نمیروم و طعمه شیر شوم و چون خرد بود در صدد چاره جوئی برآمد. اما چون نخجیران یعنی جان چون میزان فهم و کفایت و درک آن چیزی را که خرگوش میگوید نداشتند لذا راهبردی خرگوش را قبول نمیکردند. حالا خرگوش بنخجیران جواب میدهد یعنی خرد یا عقل حقیقت جو دارد به نخجیران و یا جان جواب میدهد.

1000        گفــت ای یاران مــرا مــهلت دهید            تا بِــمــکرَم  از بلا بــیــرون جــهــیــد

مکر هم میتواند بار مثبت داشته باشد و هم بار منفی و اینجا بار مثبت دارد که بمعنی تدبیر و چاره جوئی است. خرگوش بنخجیران گفت که ای یاران اینقدر مرا تحریک برفتن نزد شیر نکنید و مهلتم دهید. صبر کنید و ببینید که من شر این شیر را از سر شما دور میکنم. یعنی این جان حقیقت جو گفت بمن مهلت بدهید تا با تدبیرم این شیر و یا این نفس اماره را از بین ببرم.

1001        تا امــان مانــد بمــکرم جــانــتــان            مــاند ایــن مــیــراث فــرزنــدانـــتــان

در مصراع دوم کلمه این دراینجا یعنی تدبیر من. خرگوش گفت بمن مهلت بدهید تا بسبب تدبیری را که بکار میبرم جان شما درامان بکنم. این تدبیر نه تنها جان شما را در امان نگه میدارد بلکه برای فرزندانتان هم میراث باقی میماند تا اگر روزی آنها دچار این مشگل شوند بدانند که چه بکنند. این تدبیر من بعنوان ارث برای آیندگان هم باقی خواهد ماند.

1002        هــر پــیــمــبــر در میان اُمّــتــان            همچــنــیـن  تا مَخلَصی می خواند شان

اُمّتان جمع اُمت است و امت یعنی پیرو و امتان میشود پیروان. مخلص یعنی محل خلاصی و راه نجات. خرگوش به یاران گفت این تدبیری که من میگویم کوچک نشمارید در دنیا هر پیامبری را که در نظر بگیرید یک راه رهائی و خلاصی را بپیروان خودش نشان داده که اگر بمشکلی برخورد کنید بچه نحوی خوددتان را نجات دهید.

1003        کز فــلـک راه برون شو دیده بود            در نظر چون مردمک  پــیـچــیده بــود

فلک بمعنی روزگار و جهان مادیست که ما در آن زندگی میکنیم. راه برون شو یعنی راه نجات و خلاصی. در نظر یعنی دردیدن حقایق. مردمک آن سوراخیست که در وسط عنویه چشم است. پیچیده بود همان چیزیست که ما میگوئیم «چیز ساده ای نبود». برای توضیح بیت :  هر پیامبری راه خلاصی از گرفتاریهای مادی و فساد آفرین این دنیا را دیده بود و دیدن این پیامبران مانند مردمک چشم خیلی پیچیده بود. دلیلِ پیچیدگی مردمک چشم اینست که سوراخ کوچیکیست که با این کوچک بودن دنیا را میتواند ببیند. حالا این پیامبران هم دنیا را بمقیاس جهانی میدیدند لذا راه نجات را هم میدیدند.

1004        مردُمَش چـون مردمک دیدندخورد           در بزرگـیئ مــردمــک کــس ره نبرد

مردمش یعنی مردمان او را. مردمان نا آگاه که در هر دوره ای بودند و هستند آن پیامبران را یک چیز کوچکی مثل مردمک نا چیز بحساب میاوردند. پیامبران هم در ظاهر در چشم مردمان ظاهر بین بی خرد مثل مردمک چشم کوچک و ناچیز میامدند. مردم ظاهر بین از عظمت باطن و از شکوهمندی درون پیامبران از اعجازی که میتوانند بکنند که همه را بشگفتی میاندازد بی خبر بودند و آن چیزی را که پیغمبران میگفتند نمیخواستند بپذیرند. پیغمبران چیزهائی میدیدند که آن مردم قادر بدیدن آنها نبودند. پیغمبران مثل مردمک چشم بودند که دنیای وسیعی را میدیدند. این نخجیران هم حرفهای خرگوش را نپذیرفتند و اعتراض کردند در حالی که نخجیران جان است و خرگوش خرد.

1005        قــوم گـفـتند ش که ای خر گوش دار         خـــویش را  انــدازه خــرگـــوش  دار

قوم که نخجیران هستند. ای خر گوش دار یعنی بسخنان ما گوش فرا بده. در سبیل اعتراض گروه نخجیران به خرگوش گفتند که تو نادانی و ابله. ای خر ای نادان سخنان مصتدل همراه با دلیل و برهان ما را گوش کن و بدان که تو یک خرگوشی بیش نیستی و خودت را باندازه خرگوش قائل بدان و نه بیشتر. و از حد خودت تجاوز نکن و در حد یک خرگوش ادعا کن.

1006        هـین چه لافست اینکه ازتوبهـتران            در نــیاوردنـــد انــــدر خــاطـــر  آن

لاف یعنی گفتار یاوه و بیهوده و باطل. معنی خودستائی را هم میدهد. در آخر مصراع دوم کلمه آن یعنی ادعا. قوم گفتند ای خرگوش آگاه باش و بیهوده صحبت مکن. حتی کسانیکه بهتر و فهمیده تر از تو هستند چنین ادعائی بخاطرشان خطور نکرده و خیلی از بزرگتر ها نگفتند که ما اینکاری را که تو ادعا میکنی میتوانند بکنند.

1007        مُعجبی با خود قضامان درپی است           ورنه این دم لایق چـون تو کــیِ است

معجب یعنی خود بین و خود پسند و از کلمه عُجب است که معنی آن خود بینی و تکبر است. در مصراع دوم کلمه دم یعنی عنوان نکن و حرف نزن و این دم یعنی این سخن. نخجیران اعتراضشان را ادامه میدهند و میگویند ای خر گوش یا تو دچار خودبینی و خود بزرگ بینی و تکبر شده ای که بعهد و پیمان خودت عمل نمیکنی و یا قضا و قدر چنین حکمی کرده که بلائی از سوی تو بما برسد یعنی توباعث شوی که شیر عصبانی شود و بیاید و همه ما را ناراحت کند. در غیر اینصورت چنین سخنی و ادعائی کی لایق خرگوشی مثل تواست. تو کوچکتر از اینی که این حرفها را بزنی.

1008        گفت ای یــاران حــقــم الــهــام داد            مــر ضــعیفی را قوی رایــی فــتــاد

الهام دادن یعنی بدل افکندن یعنی چیزی را که خودش متوجه نیست دفعتا بدلش بیافتد و مثلا خداوند کاری کند که بدل او بیافتد. در عرفان میگویند که این الهام وارد است ولی نمیشود که کسی بخواهد به زور الهام بگیرد. الهام خودش باید بیاید و بقلب وارد شود. در مصراع بعد مر ضعیفی را یعنی خرگوش ضعیفی مثل من را یک شکل نیرومند. خرگوش بنخجیران پاسخ میدهد که ای یاران آنچه که من میگویم از خودم نیست خداوند بذهن و قلب من الهام کرده و براستی که این الهامیست که خداوند بموجود ضعیفی مثل من داده که دارای اندیشه نیرومندی داشته باشم. خودم ضعیفم ولی اندیشه من نیرومند است.

1009        آنـــچِ حــق آموخت مــرزنـبور را            آن نـــبـــاشـــد شــیــر را و گـــور را

زنبور در اینجا زنبور عسل است و گور گورخر. شیر و گور یعنی حیوانات بزرگ در برابر زنبور گوچک. مولانا در اینجا کاملا از داستان خارج میشود و میخواهد حرفهای خودش را بزند. در اینجا خرگوش میگوید مثلا زنبور عسل را خداوند از طریق الهام باو آموخته است که این عسل باین شیرینی و گوارائی را بسازد و شما بشکل زنبور نگاه نکنید. این عسل سازی را نه شیر میتواند بکند و نه گورخرویک حیوان بزرگتر از زنبور اینکار را نمیتوانند بکنند و اینکه شما دارید بمن میگوئید تو اندازه خرگوش هستی که باید باندازه خرگوش حرف بزنی و بیشتر از خودت حرف میزنی این دلیل نمیشود. و وقتی الهام بزنبور عسل میرسد ببینید که این زنبور چه میکند. این زنبوری که بروی گلها مینشیند و این عسل باین شیرینی را بیرون میدهد که حتی شفای بعضی از بیماریها هم درش هست این کار نشانه ای از قدرت خداست که باو داده شده

1010        خــا نِــها سازد پـــراز حـلوای تر            حــق بـــر  او آن عــلم  بــگشـــاد  در

این خانه ها یعنی آن کندوی عسل است که خانه های شش ضلعی دارد. حلوای تر یعنی عسل. در دنباله بیت قبل خرگوش ادامه میدهد که زنبور عسل برای خودش یک خانه هائی میسازد که پر از عسل است و خداوند این علم را بروی او گشوده پس علم زنبور عسل الهامیست یعنی این زنبور عسل این علم را از کتابی و یا معلمی یا مکتبی نیاموخته. در عرفان این نوع علم را میگویند علم لدونی. لدون یعنی تدریس نشده و خیلی از عرفا بودند که اصلا علم آنها لدونی بود یعنی بجائی رسیده بودند که بدون اینکه بخوانند به آنها لاهام میشده. مثلا این باباطاهر یکی از عرفای بزرگ است و دارای کتاب بسیار معروفی از خود جای گذاشته. کسی یاد ندارد که او درسی خوانده باشد و علمش علم لدونی است. بعضی دیگر از عرفا وقتی بعلم یدونی میرسیدند کتابهای خودشان را دیگر احتیاج نداشتند.

1011        آنچه حــق آمــوخــت کرم پیله را            هـیچ پـیـلی داند آنگون  حــیــلــه  را

کرم پیله کرم ابریشم است که وقتی نوزاد او از تخم بیرون میاید دور خدش تارهائی میزند و خودش را در یک محفظه ای کوچک که بان پیله میگویند قرار میدهد. و بتدریج در درون آن پیله تغیر فرم پیدا میکند و وقتی کامل شد آنوقت پیله را سوراخ میکند و بیرون میاید. میگوید آن چیزی را که خداوند بکرم ابریشم آموخت آیا فیل باین بزرگی میتواند بکند؟ البته خیر. پس اینکه بمن میگوئید من باین کوچکی ادعای بیجا میکنم من گفته شما را قبول ندارم.

1012        آدَمِ خــاکی ز حق  آموخت عـــلم             تـا بـهـفـتم  آســمــان  افروخــت  علم

آدمِ خاکی یعنی  آدم ابوالبشر و یا حضرت آدم. افروخت علم یعنی علم باو پرتو و روشنائی افکند. این آدمی که از خاکی که اینقدر پست است آفریده شده خداوندعلمی باین آدم ( آدم ابوالبشر)آموخت  از طریق الهام که در کتابهای آسمانی آمده است که ما علم خودمان را باو آموختیم و بعد از این میگوید ما او را در زمین خلیفه یعنی جانشین خود قرار دادیم. البته کسانی میتوانند ادعا کنند که جانشین خدا هستند که آن علم را آموخته باشند. در اینجا میگوید آنطور علمی آموخت در حالیکه نه درسی بود و نه کتابی و نه معلمی و نه مدرسه ای بود. خدا باو الهام کرد و چنان علمی پیدا کرد که تا بروشنائی فلک و آسمان تابیده بود.

1013        نام و نآآموس مَلَک رادر شکست            کــوری آنکس  که در حق در شک است

مَلک فرشته است .آنکس در مصراع دوم ابلیس فرشته است.  مقام انسان خاکی با الهام حق بجائی رسید که نام آزاده فرشتگان را در هم شکست. ناموس یعنی شهرت, معروفیت اتحاد قهر, عزت همه اینها معنی میدهد. در نتیجه آن نام وشهرتیکه این فرشتگان داشتند در هم شکسته شد یعنی خداوند امر کرده بود بآدم خاکی که به فرشتگان علم خود را تعلیم دهد. یعنی معلم فرشتگان شد. خداوند میخواهد قدر و ارزش و منزلت انسان را بگوید که ای انسان خودت را کوچک نشمار زیرا تو همانی هستی که جد تو معلم فرشنگان شد. تو خودت را دست کم نگیر زیرا تو اولاد همان آدم هستی و میتوانستی که بان قدر و منزلت برسی. این شیطان فرشته ای بود که اول اسمش عجازین بود. صدها هزار عبادت خدا کرد و از فرشتگان مقرّب بود ولی وقتیکه امر خدا را اطاعت نکرد و سرپیچی کرد از مقام خودش رانده شد و اسمش هم تغیر پیدا کرد به ابلیس و شیطان.

1014        زاهـدِ چــنـدیــن هـزاران ساله را            پوز بــنــدی سـاخـت  آن گوســا له را

زاهد چندین هزار ساله اشاره است بابلیس. پوزبند در اینجا اشاره به چیزیست که شبکه شبکه است و از حصیر ویا چیزهای دیگر درست شده و آن را به دهان و بینی گوساله میبندند که نتواند شیر مادرش را بیش از اندازه بخورد. میگوید خداوند هم این شیطانیکه شیر حکمت خدا را صدها هزار سال میخورد و حالا از امر خداوند سر پیچی کرد و خداوند پوزبندی باو زد که دیگر نتواند شیر حکمت را بخورد و بهره مند شود.

1015        تا نـدانـد شـیـر عــلــمِ  دیـن کشید            تـا نــگـــردد  گِــردِ آن قصـــر مشـیـد

کشید یعنی سرکشیدن و در کشیدن. قصر یعنی آن بارگاه بلند بالا و عظیم ومنظور بارگاه خداوند و مشید یعنی استوار و پا برجا و محکم. باو پوزبندی داد تا نداند یعنی تا نتواند که شیر علم الهی را بعد از این بنوشد یعنی نتوانست به دریافت حقایق اسرار الهی بیش از این پی ببرد. نتوانست حتی اطراف آن بارگاه با عظمت و شکوه مند خدا بگردد. رانده شد برای اینکه دیگر شایسته نبود و برای اینکه وقتی خداوند باو امر کرد که من این آدم را آفریدم باو سجده کن گفت این آدم از خاک است و من از نورم و برتر از او هستم و او پست تر است و سجده نمیکنم. با همان نا فرمانی از درگاه خداوندی رانده شد. اصلا این شیطان که میگوئیم یعنی چی؟ شیطان یعنی خود خواه و خود بزرگ بینی و بزرگتر ها را نشناختن و خود را بزرگتر از دیگران دانستن. این شیطانیکه میگوئیم در وجود ماست این کجاست که باید در وجود خودمان پیدا کنیم آن تصور هاست که در وجود ما هست و این سفسته های خود بزرگ بینانه است. ما باید با خواندن مثنوی معنوی این پیامها را درک و ظبت کنیم و بانها عمل هم بکنیم.     

1016        عـلـمـهـای اهـلِ حس شد پوز بند            تا نــگــیـرد شــیـر  زان عـــلمِ بــلــنـد

مولانا همیشه کفته و باز هم میگوید این چبزهائیکه در کتاب است و معلم بما میگوید و در مکتب و مدرسه میخوانیم اینها علمهای حس است. علم حس با علم الهی فرق زیاد دارد. علم الهی علم الهام شده الهی است و علم واقعی آن است. آن کسانیکه مغرور هستند باین علمهای حسّی که آموختند پوزبندی برای آنها میشود که نتوانند شیر علم حکمت الهی را بنوشند. علم بلند یعنی علم های الهامی خداوند. کسانیکه بمدرسه میروند و چند کلاس د رسی میخوانند و آخر سر هم یک دیپلمی بدست میاورند نمیدانند که همه این علمهای یاد گرفته آنها برای اینست که بروند کار کنند و یک لقمه نانی بدست بیاورند و با آن زندگی معمولی خودشان را اداره کنند.ای فارقالتحصیل خودت را گول نزن تو از علم واقعی چیزی نمیدانی. تو باید علمهای احساسی را فرا گیری تا برازهای آفرینش پی ببری. ولی وقتی که میگوئی من همه را میدانم دیگر در ضحنش تا آخر عمرش هست. چون خیال میکند که همه چیز را میداند. این همه چیز را میدانم پوز بند میشود و دیگر آن شیر حکمت الهی را نمیتواند بنوشد.    

1017        قطره دل را یـــکــی  گـوهر فتاد            کان بـدر یــاهــا و گــردونــهــا  نـداد

قطره دل یعنی دلِ قطره مانند. دل در برابر عظمت الهی قطره ای بیش نیست. گوهر اینجا گوهر معنویت است ویا استعداد و شایستگی معنویت است. در همه هست باید آن را بیدار کنیم.  میگوید دل ما که قطره ای بیش نیست و خداوند مرواریدی باو داده که در هیچ دریائی و در هیچ فلکی نیست. این مروارید که در قلب ما جاداده شده چیست؟ این مروارید حقیقت و معنویت است. حضرت موسی گفت خدایا تو را در کجا ببینم؟ خدا جواب داد در دلهای آدمهای باورمند. دلهائی که خود بینی ها و تکبرها شان شکسته شدند. در دلهای شکسته از خود خواهی و از تکبر. خداوند در جائی دیگر میگوید من در همه عالمی که آفریده ام نمیگنجم ولی در دل یک آدم باور مند میگنجم. این ارزش دل باورمند است. این هم را دست کم نگیرید و آلوده اش نکنید.

1018        چندصورت آخرای صورتپرست            جانِ بـی مـعـنـیـت  از صورت نرست؟

صورت یعنی ظاهر. جان بی معنی  یعنی بدون معنویت. از صورت نرست یعنی ظاهری پیدا نکرد؟ جانی که فقط بظاهر توجه داشته باشد و بمعنی توجه نداشته باشد اصلا جان نیست و بدون معنویت است. مولانا میگوید: ای سطحی نگر وای ظاهر بین ظاهر پرست آخر تا کی میخواهی این پدیده های ظاهری را که در این طبیعت میبینی شیفته آنها بشوی وآنها را قبله خودت بسازی و پرستش بکنی آخر تا کی؟ کی میخواهی دست از این ظاهر طلبی خودت بکشی و بروی بطرف معنویت.

1019        گــر بصـــورت آدمی انسان بُدی            احمد و بـوجــهل  خـود یــکســان بُدی

صورت دوباره ظاهر است. احمد حضرت محمد است و بوجهل کسی بود که در ابتدای ظهور و صدر اسلام در زمان پیغمبر اسلام بود و نهایت مخالفت را با حضرت محمد میکرد. و هرچه اطرافیان او را نصیحت میکردند گوش نمی کرد. باین دلیل اسم او را پدر جهالت گذاشتند بو یعنی پدر و کوچک شده ابوست و بوجهل یعنی پدر جهالت. میگوید اگر که آدمی بظاهر است ظاهر حضرت محمد و ظاهر ابوجهل هم مثل هم بود. آیا این دوتا یکی هستند؟. اگر بظاهر نگاه کنیم این دو باید یکی باشند. بقول سعدی:       چه میان نقش دیوارو میان آدمیّت.    

1020        نــقش بــر دیوار مـــثــلِ آدمسـت            بنگـر از صــورت چه چیز او کمست

مولانا مثال دیگری میآورد و میگوید برای مثال آن نقشی که روی دیوارکشیده میشود و میگوید این آدم است با این یک آدم واقعی چی کم دارد؟. ممکن است یکی بآنجا بیاید و بایستد و نقاش باو نگاه کند و عین او را نقاش روی دیوار بکشد با تمام جزئیّات. حالا پرسش پیش میآید که این نقش روی دیوار با خود آدم چه قرقی دارند. در بیت بعد پاسخ میدهد.

1021          جـان کـمست آنصـورتِ با تاب را            رَو بِــجــُو آن گـوهـــرِ کـــم یاب را

آن چیزی که کم دارد آن ظاهر که خیلی هم خوب نقاشی شده  تابش و جلا دارد و میدرخشد و با حال است این فقط جان ندارد. تو برو دنبال آن جان کمیاب و گوهر معنویت را پیدا کن.

1022          شد سر شیران عالم جــمــله پَست            چون ســگ اصحــحاب را دادند دست

آن چند نفری که در قرون بسیار گذشته از یک امپراطوریکه خدا پرست نبودو خدا پرستها را میکشت از ترس اینکه کشته نشوند از شهر بکوه ها پناه بردند و غاری پیدا کردند و در آن غار پنهان شدند و این غار را میگویند غار اصحاب کهو. اصحاب یعنی یاران. وقتی میرفتند سگی هم دنبال آنها براه افتاد. این سگی بود که از گله جداشده بود و هرچه کردند او را برگردانند او بر نگشت و بلاخره مجبور شدند که او را بپذیرند. او هم با آنها همراه شد. بجائی رسید که  سعدی میگوید:

                    سگ اصحاب کهوروزی چند             پی نیکان گرفت و مردم شد

وقتی که این سگ با این اصحاب کهو همراه شد وحالت مردمی بخود گرفت آنوقت هرچه سگ و شیر و دیگر حیوانات بودند را سر افکنده کرد. وقتی میگوید برو و آن گوهر کمیاب را پیدا کن میگوید میدانی سگ چکار کرد؟ او گوهر کمیاب را پیدا کرد.

1023        چه زیــانســتش از آن نـقش نفور            چونکِ جانش غرق شد در بحــر نور

نفور یعنی نفرت آور. در اسلام مسلمانها معمولا اینطور است که از سگ خوششان نمی آید و او را نجس میدانند و برایشان نفرت انگیز است. حالا اینجا همان سگی هم که رفت دنبال اصحاب کهو او هم سگ بود و حالا چی از سگهای دیگر کم دارد؟ حالا نشسته که کسی از او منفور باشد؟. او خودش در دریای نور غرق شده و گوهرآدمیت را پیدا کرده. زیانی پیدا نکرده که حالا سگ شده و مردم ازش متنفر هستند و از این نا راحت نیست.

1024        وصف صورت نیست اند خامه ها            عــالــم و عــادل بــود در نــا مه هــا

صورت ظاهر و خامه قلم است. نامه ها در اینجا نوشته هاست. نوشته هائی که در باره شخصیّهای خوب مینویسند. میگوید قلم نویسندگان وقتی مینویسد روی کاغذ میخواهد در باره شخصیتی با ارزش یک کسی هرچه میخواهد بنویسد. این نامه و نوشته یعنی کتاب. این آدم هرچه میخواهی ازش تعریف بکن. هیچ ارزشی ندارد. ارزش آن هست که در درون و قلب باشد. میگوید این قلم که میخواهد در باره ارزش سخصیت کسی بنویسد هرچه میخواهد بنویسد. ارزش علم و ارزش قلب در درون است. اگر واقعا باطنش عاقل شده بود و عادل بود آنوقت ارزش دارد.

1025        عالم وعادل همــه معنــیست و بس             کِش نیابی در مکان و پیش و پس

معنا یعنی معنویت. کِش یعنی که آن را. مکان و پیش و پس یعنی این دنیای خاکی. میگوید عالم بودن و عادل بودن این معنویت است و این معنویت را در این دنیای خاکی نمیتوانی پیدا کنی و در مکانیکه پیش و پس دارد مشگل پیدا میکنی و باید بروی و در دنیای درون پیدا بکنی.

1026        می زند بـر تــن  ز سوی لا مکان            می نگــنجــد در فلک خورشیدِ جان

خورشید جان آن خورشید نور معنویت خدا وند است. میزند بر تن یعنی تابش پیدا میکند بر جسم ما. از سوی لا مکان یعنی از سوی عالم دیگر. میگوید آن معنویتی که یکی در این دنیا پیدا کند مثل تا بش معنویتیست که از عالم دیگر بر تن وجسم او تابیده شده باشد آن را نمیتوانی در این دنیا پیدا کنی. با ید از جهان معنی بتابد. خورشید جان از جهان معنی ست. این خورشید جان در آسمانها نمی گنجد و مثل خورشید نیست که از نورش من و تو بفهمیم. عظمت دارد و لا مکان است. از اینجا بر میگردد به الهامی که میگفتیم. باید این معنویت الهام شود. برای اینکه بتو الهام شود باید تو خودت را در مسیر این الهام قرار بدهی وگرنه عرفان میگوید این الهام ها همیشه هست. جای دیگر میگوید معنویت دارد مثل دانه های باران میبارد و بر گلهای معنویت در گلستان معرفت میافتد و باید دامنت را پهن بگیری و آن گلها را بگیری. اگر دامنت را جمع کنی که چیزی گیرت نمی آید.

بقیه داستان در دفتر پنجم

Loading

37.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت سوم

971          شیر گفت آری  و لـیــکـن هـم ببـیـن            جـهــد هــای  انــبــیــآ و مــؤ مـنـیـن

شیر گفت آری من قبول دارم ولی نگاه کنید و ببینید که این انسانهای کامل و این پیشوایان ما که نزدیکترین بخداوند بودند بامید تنها توکل ننشسته اند. توکل کردند ولی بدنبال کار هم رفتند. شما چرا آنها را سرمشق خودتان قرار نمیدهید. وقتی ما تاریخ انبیا را میخوانیم می بینیم هر یک بنحوی کار داشتند. یکی بنائی میکرد و یکی خشت مالی میکرد دیگری برای کشاورزان بیل میزد و دیگری در کارگاه رنگرزی کار میکرد. همه اینها کار میکردند در صورتیکه اینها توکل ناب و خالص هم داشتند و از مردم عادی بیشتر بخدا تکیه داشتند

972          حق تـعـالی جـهـدشان را راست کرد            آنـچ دیـدنـد از جــفــا و گـرم و سرد

مولانا بزبان شیر گفت توکل بپروردگار با کار و کوشش منافات و مغایرت ندارد و اگر بروی کار و کوشش بکنی که توکل را از بین نبردی و باطل نکردی. هر کس توکل را شعار خود بنهد لازم نیست که دست از کار و کوشش بکشد. باید حتما کار و کوشش هم بکند. کار و کوشش بی توکل و یا توکل بی کار و کوشش پسندیده نیست و ای کشاورز اول کشت کن و بعد تکیه بخداوند کن و توکل کن که آفت بمحصولت نزند و یا سائقه آن را آتش نزند و غیرو. از این ببعد دیکه دست من از چاره کوتاه است و من بتو توکل میکنم ولی من کار خودم راکرده ام. آنچه از پیامبران در این بیت از جهد و کوشش  جهت پیشرفت مقاصدشان در روزگار دیدند زمانیکه میخواستند مقاصد و هدفهایشان را بپیش ببرند به آنها خیلی ستم شد وجفا دیدند و ظلم زیادی را تحمل کردند و خداوند تلاش آنها را بثمر رسانید و پاداش عملشان را بآنها داد. پس کوششی که آنها کردند بی فایده نبود. اگر فقط توکل میکردند و میرفتند کنار مینشستند میان همه آنها یک پیرو هم پیدا نمیکردند.

973          حیــلهاشان جــمـله حــال آمد لطیف            کـُلّ شَــی اِن من ظَریف هُو ظــریف

حیله اینجا یعنی تدبیر. کلمه حیله و یا مکر بعضی وقتها بار منفی دارد و و بعضی اوقات بار مثبت دارد. اگرقصد از مکر چاره اندیشی باشد بار مثبت دارد و اگرقصد  فریبندگی و گول زدن باشد بار منفی دارد. حتی خداوند هم مکار است یعنی بزرگترین تدبیر کنندگان و بزرگترین چاره اندیشان است. جمله حال در اینجا یعنی در هر حالتی و در هر وضعی و در هر شرایتی. آمد لطیف در اینجا یعنی خوش آیند و دل نشین. در مصراع دوم کل شَی یعنی هر چیز. من  یعنی از. ظریف یعنی ظریف میباشد. هویعنی او و آن. مولانا میگوید همه تدبیر هائیکه این انسانهای کامل کردند بثمر رسید و در هر حالتی دلپذیر و دلنشین بود و این حالات ظریف و لطیف و دلنشین از جانب خداوندگار بآنها ارزانی داده شد. خداوند خودش لطیف است و بنا براین لطف ارزانی میاورد. هر چیزی که از لطیفی بیاید آنهم لطیف است.

974          دامـهاشــان مــرغ گــردونی گرفت            نقصــهــاشان جـملـه افــزونی گرفت

کلمه دامهاشان یعنی تدبیر هاشان و یا چارهاشان. مرغ گردونی یعنی مرغ عالم بالا و یا مرغ معنوی و اسرارغیب. اسرار غیب مثل مرغان معنی هستند که در عالم غیب در پروازند و برای گرفتن این مرغان معنوی هم باید دام انداخت یعنی معنویت را بدست آورد. وقتی گفته میشود که مرغ معنویت را بدست آوردید یعنی معنویت را بدست آورده اید. در مصراع دوم میگوید این انسانهای کامل و یا اولیامان و پیغمبرانمان اول زمان تولد کامل نبودند و نقصهائی داشتند. نقصهای آنها هم بزودی بسوی افزونی رفت . آنها از لطف خداوند نقصهاشان کلا بسوی کمال رفتند. برای اینکه این مرغهای کمال را شکار کردند.

975          جـهـد مـی کــن تــا تــوانـی ای کیا            در طــریــــق انـــبـــیــا  و او لـــیــا

 کیا بمعنی بزرگوار و بزرگمنش. در طریق یعنی در راهِ. حالا مولانا این حرفها را از دهان شیر میگوید. میگوید ای بزرگوارو ای عالی مقام تا آنجا که میتوانی راه و روش انسانهای کامل را بگیر. این انسانهای کامل جهد و تلاش میکردند همراه توکل و راه اینها را بگیر.

976          با قضــا پــنــجه  زدن نبود  جِهـاد            زانکه این را هم قــضــا برما  نــهاد

پنجه زدن یعنی ستیزه کردن و جنگ کردن. جهاد از کلمه جهد است یعنی تلاش در راه حقیقت. در مصراع دوم این جهاد در راه حقیقت را هم خود قضا و قدر بر ما نهاده. مولانا میگوید جهادی که من میگویم و بان اعتقاد دارم مقابل روی یاروئی و جنگ و ستیز کردن با قضا و قدر نیست و جهادی که من میگویم باین معنی نیست که بروید و با قضا و قدر بجنگید. بعقیده من با قضا و قدر ستیزه و جنگ کردن این کوشش و جهاد حساب نمیشود. زیرا که همین جهاد یعنی همین کوشش در راه حقیقت را قضا و قدر بر دل ما نهاده یعنی بر ما مقدر شده که این کوشش در راه حقیقت را بکنیم و این هم در وجود همه ما هست و هیچ کس نیست که بگوید که من طالب دانستن حقیقت نیستم. همه افراد این سوأل را پیش خودشان دارند که این حقیقت چیست؟ حقیقت این جهان چیست و یا حقیقت این آفرینش چیست؟. حالا کوشش در راه یافتن پاسخ این پرسشها برای رسیدن بحقیقت این را هم خداوند مقدر کرده و بر دل ما نهاده است. من نمیگویم که با اینها بجنگید. ستیزه جنگیدن با قضا و قدرنیست بر عکس کسی که دست از تلاش بکشد و کوشش نکند و بگوشه ای بنشیند آنوقت با قضا و قدر پنجه در افکنده و بستیزه درآمده است. بگوشه ای خزیدن و بامید روزی توسط دیگران رسیدن و یا عاطل و باطل ماندن و سربار دیگران شدن و طوفیل زندگی دیگران شدن این مخالف جهت قضا و قدر است.

977          کافِــرم مـن گر زیان کردست کس            در رهِ ایــمان و طــاعــت یـک نَفَس

ایمان یعنی باور مندی. طاعت در اینجا کوشش کردن و کارکردن و مطیع امر خداشدن است. امر خدا اینست که کار بکن و مطیع او بشو. این عبادت با آن عبادتی که همه میدانند فرق دارد. تا صحبت از عبادت میشود همگی فکر میکنند که باید بروند در عبادتگاه خودشان مثل مسجد و با کلیسیا و شروع کنند به ورد خواندن. عبادت از عبد است و عبد یعنی بنده و بندگی کردن. طاعت یعنی اطاعت امر خدا را کردن. امر خدا در این موردی که در بحث ما هست یعنی کار کردن. در این بیت میگوید من کافرم اگر کسی یک لحظه در راه باورمندی و اطاعت از امرخداوند برای کار کردن زیان دیده باشد.  اگر زیان دیده باشد من کافرم. این محال است که کسی در راه اطاعت خداوند و باور باوگام بردارد و گرفتار زیان و ضرر شده باشد.

978          سرشـکسـته نیسـت این سررا مبند            یک دو روزی جـهد کــن باقی  بخند

در اینجا آن اصطلاح که بین عوام هستش که سری که شکسته نیست نباید دستمال ببندی بهانه نیار. بعضی ها بعنوان اینکه سرم درد میکند بسرشان دستمال میبندند و میگیند که سرم شکسته و نمی توانم کار کنم و این بهانه است. بهانه نیار و باید بروی و کار کنی.  کجا هستند کسانیکه فکر میکنند که عرفان یعنی گوشه نشستن و بسوراخی خزیدن و اصلا در اجتماع نیامدن و کار نکردن است؟؟. تصور نکنید که عرفان تنبلی ست برعکس عرفان مخالف تنبلی است. مولانا میگوید افرادی که برای بهانه کار نکردن دستمال بسر میبندند که کار نکنند اینها جبری هستند. اصلا جبر بمعنی شکسته بندیست. حالا مولانا با یک کلمه جبر بمعنی شکسته بندی آورده و میگوید ای کسی که تمام بدنت سالم است و قوای همه کاره تو معیوب نیست و همه کاری را میتوانی انجام بدهی خودت را از کار نیانداز و سرت را دستمال نبند و بهانه نیار. آن پا و یا دستی که در واقع شکسته شده بسته بندی میکنند و تو که هیچ شکستگی نداری چرا جبری میشوی؟. 

979          بـد مُحالــی جُســت کو دنیا بجُست            نـیـک حـالی جُسـت  کوعقبی بجُست

محال یعنی غیر ممکن و بد محال یعنی چیز بدِ غیر ممکن. عقبا بجُست یعنی نیک فرجامی بجست و سر انجام عمرت نیک باشد. فرجام یعنی عاقبت. وقتی سخن مولانا باینجا میرسد که مرتب کار کردن را توصیه میکند از بیم آنکه گروهی گمان نکنند که منظور مولانا از کار کردن دنیا پرستیست و میگوید منظورم اصلا دنیا پرستی نیست و این را توضیح میدهد. کار کردن با دنیا پرستی بکلی با هم فرق دارد. کار کردن یعنی بدست آوردن نیازمندیها برای ادامه زندگی بطور سالم. ولی دنیا پرستی یعنی دنیا را پرستش کردن مثل اینکه خدا را میپرستند. کسیکه دنبال دنیا رفت و پرستید و آنرا جویا شد بیگمان یک چیز نشدنیِ نا ممکنِ بدی را انتخاب کرده. یعنی این دنیا وفا نمیکند و اینطور نیست که وقتی تو دنبالش رفتی تو را راحت بگذارد.تو تا آخر عمرت باید تلاش کنی و تلاش کنی و بدست بیاوری و روی هم بگذاری تا آخر و هیچوقت هم استفاده نکنی  تا آخر سر ناگهان بانگی بر آمد خواجه مرد. پس تو ای خواجه نیک فرجام نیستی. وقتی انسان مفهوم حرفهای مولا نا را توجه کرد و بفهمید آنوقت نیک حالی پیدا میکند یعنی اگر حال خوش نیک فرجامی را جستجو کند,عاقبت خوشی در انتظارش است.

980          مــکــرها در کسب دنیا بارِد است            مــکــر ها در ترک دنـیــا وارد است

مکرمعانی مختلف دارد در مصراع اول بمعنی تدبیر است ولی در مصراع دوم یعنی حیله گری و فریبندگی و دارای بار منفیست در حالیکه در مصراع اول بار مثبت دارد. بارد از برودت بمعنی سرد و بی مزه وبی لطف و نا خوشایند است. در مصراع دوم ترک دنیا در اینجا بمعنی گوشه گیری نیست بلکه بمعنی نپرسدیدن دنیا ست. این منطقی نیست که خداوند این دنیا را با نعمتهای فراوان بیافریند برای انسان و بعد بگوید و یا بخواهد که ای انسان برو وتارک دنیا بشو. کلمه وارد است یعنی پسندیده و جایزاست. میگوید این مکری که حرص و آز در بدست آوردن این دنیا باشد یک چیز سردِ بی لطفِ بی مزه است در صورتیکه (در مصرع دوم) تدبیر ها و چاره ها در ترک کردن حرص و آز در این دنیا پسندیده است.

981          مکـرآن باشد که زندان حفره کرد            آنکه  حفره  بست آن مکریست  سرد

حفره کردن یعنی راه مخفی زدن که از یک جای بستای به بیرون زده شود مثلا از زندان. میگوید چاره جوئی وتدبیری رواست که زندان را سوراخ کنی و روزنه ای بجهان آزاد بگشائی و خود را از این تنگاه زندگی پستِ فرومایه پر از حرص و آز نجات بدهی و بروی آزاده شوی و این مکر خوبیست. ولی آنکسیکه که در آن حفره موجود را هم مسدود کند او برای همیشه در زندان باقی میماند و این بسیار ناخوش آیند است. تدبیری ناخوش آیند و نا روا که ما را بیشتر و بیشتر زندانی کند و راه فرار را بر ما ببندد.

982          ایــن جـهـان زنـدان و ما زندانیان            حُـفره کن زنــدان و خود را وارهان

میگوید این دنیا مثل زندان است و ما هم مثل زندانیان این زندان هستیم. بشکاف و سوراخ بکن  و یک نقبی بسوی جهان معنویت بزن و خودت را رها کن. یعنی ما در این جهان زندانی نفس اماره خودمان هستیم  آن نفس اماره ای که درون ماست. پس باید تیشه ای بدست بگیریم که این نفس اماره را بشکنیم. آن تیشه ریاضت است. ریاضت یعنی مقاومت کردن در برابر کارهای نا درست. هر چیزی که نا درست است نفس اماره درون میگوید انجام بده و باید باین نفس گفت نه. هر نه ای که بگوئی مثل یک تیشه زدن به این اسب وحشی نفس اماره است. بسوی نیک انجامی نقبی بزنیم تا از اسارت این نفس اماره امر کننده بچیزهای زشت بیرون بیائیم. عرفان میگوید وقتی که از نفس اماره  آزاد شدیم بسوی خدا میرویم بدون اینکه مرده باشیم.

983          چــیست دنـیـا  از خدا غـافل  بُدن            نــی قماش و نـقـره و مـیــزان و زن

قماش یک کلمه عام است. فقط بمعنی پارچه نیست. هرچه وسائل داخل منزل است بآن میگویند قماش. نقره اینجا سمبل پول و ثروت و مال است. میزان اندازه و مقدار دارائی. زن اینجا حرمسراست. بعضی ها تمام افتخارشان در زندگی اینست که من چه وسائل خوبی در زندگیم دارم. تمام وسائل سر سفره ام از نقره جواهر نشان است. وسائل آشپزخانام در شهر تک است. اینقدر ثروت و ملک دارم. چندین ویلا در اقصا نقاط دنیا دارم. یک حرمسرای خوب هم دارم. چقدر زنان زیبا روی آنجا هستند. میگوید چیست این دنیا؟ دنیا این نیست که پی این نقره و قماش و حرمسرا رفته باشی. دنیا از خدا غافل بودن است. وقتی از خدا بی خبرو غافل میشوی انوقت هست که پی این چیز های زیادی غیر لازم هستی. اینکه گفته میشود که دنیا پرست نشو یعنی قماش پرست و نقره پرست ومال پرست و حرمسرا پرست نشو.

984          مــال را کز بهر دین باشی حَمول            نِعمَ مـال و صــالــحُ خواندش رسول

دین اینجا دستور خداوند است و هیچ ارتباطی با مذهب خاصی ندارد. حمول یعنی بسیار حمل کننده اگر کم حمل کند میشود حامل. در مصراع دوم این کلمات عربی: نعم یعنی خوب است. صالح یعنی شایسته. رسول اینجا پیامبر اسلام است.  پیامبر اسلام میگوید چه نیکوست مال شایسته برای بنده شایسته. اگر مال و ثروت را طبق دستور خداوند و قوانین خداوند مالک شوی همان مالیست که پیامبر اسلام گفت که  چه نیکوست مال شایسته برای بنده شایسته.

985          آب در کــشتی هلاک کشتی است            آب  اندر زیر کشتی  پُشــتــی  است

پشتی یعنی پشتیبان و نگهبان. اگر که این آب آنقدر زیاد شود که در کشتی بریزد کشتی غرق خواهد شد اگر آب باندازه ای باشد که کشتی بگِل ننشیند آنوقت این آب پشتیبان کشتی هم میشود و کشتی را حمایت هم میکند. آب همان آب است یک جا غرق میکند و یکجا پشتیبان و حمایت میکند. این آب مال دنیاست. اگر آن قدر بدست آوردی که کشتی زندگیت بگل نمی نشیند ودرحال حرکت است بسیار خوب است ولی اگر بیشتر و بیشتر بخواهی و دنبالش هم بروی آنوقت آب بیشتر میشود و بجائی میرسد که کشتی زندگیت را غرق میکند.

986          چونک مال و مُلک رااز دل براند            زآنسلیمان خویش جزمسکین نخواند

سلیمان سمبل قدرت و ثروت بود و درست است که سلیمان در افسانه هست ولی سلیمان واقعا وجود داشت. چه شد که افسانه شد از بسکه شاخ و برگش دادند و در طول زمان چیزهای دگر باو اضافه کردند ولی سلیمان بود او با اینهمه قدرت و قصور عالیه وجاه و جلال و شکوه و خدم و هشم که داشت میامد و حصیربافی میکرد و این سبد حصیری را که بافته بود میفروخت و با پولی که بدست میاورد زندگی میکرد. آنچه را هم که بدست آورده بود میرفت پهلوی فقرا مینشست و میخورد. اینست که میگوید از اینهمه جاه و جلال سلیمان بجز یک آدم مسکین باقی نماند . گفت منهم یک مسکین هستم. منهم باید مثل مسکینان کار کنم و زحمت بکشم و بدست بیاورم برای اینکه مال و سلطنت دنیا را از دلش راند. مولانا از این طریق با مثالها و داستانها بخوانندگان خودش پند و اندرز میدهد. نشست و برخاست کردن با این فقرا و نشست و برخواست کردن با کارگر ها مورد پسند خداوند است. شما اگر یک کارگردرمنزل و یا محل کارتان میاورید ببینید چقدر زحمت میکشد و کار میکند. حالا اگر که غذا باو نمیدهید لا اقل آن نان و پنیری که خودش رفته گرفته شما هم نان و پنیرتان را از یخچالتان بیاورید و با او صرف کنید که دلش را بدست بیاورید. خیال نکند که چون شما دارید و او ندارد مجبور است که اینقدر کار بکند. شما را با خودش همطراز بداند چون در نظر خداوند شما هم طراز او هستید. این شمائید که خودتان را از او برتر میدانید

987          کوزه ســر بســتــه اندر آب زفت            از دل   پــر بــاد  فـــوق  آب  رفت

مثال دیگری میزند و میگوید این کوزه ای که خالیست در آن هواست و اگر در آن را ببندید و در آب بیاندازید  بهیچوجه زیر آب نمیرود و روی آب باقی میماند برای اینکه داخل این کوزه هواست. آب زفت یعنی آب عظیم. این کوزه تا زمانیکه در داخل آن هواست در هیچ آبی حتی آب زفت هم فرو نمیرود. حالا ما باید بیائیم درکوزه وجود خودمان را از باد درویشی و تواظع و فروتنی پر کنیم هرچند ثروت و دارائی و جلال دارا باشیم در دریای فسادغرق نمیشویم.

988          بــادِ  درویشی چو در بـــاطن بود            بر ســرِ آبِ  جــهــان ســا کــن بـود

وقتی کوزه درون ما پر شد از درویشی ( درویشی یعنی طمع نداشتن و حرص نورزیدن از هر راهی پول بدست نیاوردن) آنوقت روی دریای شهوتها و نفسانیات وهواهای شیطانی باقی میمانی.

989          گرچه جمله این جهان مُلکِ ویست           مُـلــک در چشــمِ دلِ او لا شَــی بود

ملک یعنی دارائی. وی یک ضمییر است و اشاره بان شخصی که صفت درویشی دارد. لا شَی یعنی هیچ چیز و یا بی ارزش. میگوید این درویش وارسته ای که من گفتم اگر همه پادشاهی و همه مال جهانی هم مال او باشد تمام اینها در نظرش هیچ و پوچ است. لذا وقتی میفهمد که همه اینها ارزشی برای او ندار آنوقت آنها را نمیپرستد و خودش را بنده او نمیکند. بگفته مولانا کسانیکه حرص و طمع مال دنیا را دارند مثل کسانی هستند که الاغ کرایه میدهند  و خودشان دنبال الاغه میروند و هیچ وقت به این الاغ هم نمیرسند. همیشه الاغ در جلو و خودشان هم دنبال الاغ. میگوید این الاغ زندگی شماست و این سیخونک که بشما زده میشود همان زحمتهائیست که شما دارید میکشید و اضافه میکند که اگر من میگویم کار کنید و زحمت بکشید نه اینطور که همیشه زندگی شما در پیش و شما در عقب بمانید.

990          پس دهــان دل بـبــنـد و مـهــر کن           پُر کُــنـش از بــاد کِــبــرِ مِـن لَــدُ ن

کبر در اینجا تکبر نیست. کبر خلاصه شده کبریائیست و کبریائی یعنی عضمت خداوندی. من یعنی از. لَدُن یعنی علمی که مدرسه ای نیست و معلم و کتاب هم ندارد و آن علمی هست که خدا بشما آموخته  بوسیله انسانهای کامل. خداوند بانسانهای کامل پیام میفرسته و آنها بشما میگویند. این علم مِن لَــدُ ن است. علم از غیب است یعنی این پیام از جهان دیگر آمده. دلت خیلی چیز ها میخواهد و تو باید دهان دلت را ببندی باید مسدودش کنی و خوب هم مُهرش کن که دیگر باز نشود.

991          جــهد حــقســت ودوا حقست ودرد            مـنـکر اندرجـحدِ جــهدش جهد کرد

منکر یعنی ناباور کسی که پس میزند و یا وامیزند. اینجا دو جور جهد آورده. یکی جهد با ه هوز و دیگری با ح جیمی و با هم فرق دارند. جحد با ح جیمی یعنی ستیزه کردن و دوتا جهد های بعدش یعنی کوشش و تلاش. مولانا در پایان این قسمت میگوید درد حق است و دوا هم خدا داده است پس دوا هم حق است و همینطور کوشش و سعی هم و جهد هم حق است. اما کسیکه باورمند نیست و هیچ مبداء را قبول ندارد او ستیزه میکند با جهد و کوشش. اینجا اشاره است بنخجیران که گفتند جد و کوشش را قبول نداریم اینها دارن ستیزه میکنند با آن چیزی که خدا گفته و حق را میدهد بجانب شیر چون شیر گفت شما میگوئید توکل آری قبول دارم ولی باید کار هم کرد.

دنباله این داستان در قسمت چهارم

Loading

36.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت دوم

929          گــفــت شـیر آری ولــی ربّ العباد            نــرد بـــانــی در پـیــش پــای مـا نـهـاد

در اینجا شیربه نخجیران جواب میدهد و میگوید توکلی که شما نخجیران آن قدر روی آن ایستاده اید درست است ولی خداوند برای بالا رفتن زندگی بهترو مقامات عالی تر در زندگی یک نردبانی هم در پیش پای ما قرار داده و بدون نردبان نمیتوان بالای پشت بام برویم واین نردبان وسیله است. ما با این نردبان میتوانیم بجای بالاتری برسیم و از لحاظ معنی هم میتوانیم بالاتر برویم و در هر صورت از وسائل نباید که غافل شد. برای انجام هرکاری در این دنیای خاکی, خداوند علل و اسبابی فراهم کرده و نمیتوا نیم این علل و اسباب را نا دیده بگیریم.

930          پــایه پــایه بـایـد رفـت ســوی  بـام            هســت جـبـری بودن ایـنجا طَـمعِ خـام

سوی بام منظور رسیدن به مقصد و هدفیست که هرکس در کار خودش تعین میکند و میخواهد بآنجا برسد. در مصراع دوم اینجا یعنی در مرحله حاظرو در جائی که از نظر زمان و مکان قرار داریم. طمع خام داشتن یعنی طمع بیهوده داشتن. و جبری بودن یعنی اینکه هر اتفاقی روی دهد از طرف خداوند است و کسانیکه اندیشه های توکل را بدون کار کردن دارن اینها طرفدار اندیشه جبری هستند. یعنی اگر خداوند قرار است که بما برساند حتما میرساند و اکر هم قرار است که نرساند هرچقدر هم که کار کنی باز هم نمیرساند. این یک نوع جبر است که در طریقت مطرح است که بنام جبر مذمون معروف است یعنی نا پسند. لذا این جبر مذمون باعث میشود که یک شخص کاری نکند و در یک گوشه ای بخزد و بامید این باشد که نعمت خدا برایش فراهم میشود. مولانا میگوید که اکر تو اینطور هستی تو توقع بیهوده داری و برای رسیدن بخواسته و هد ف خودت باید از علل و اسبابی که برایت هست استفاده کنی. بدون این اسبابها به مقصود رسیدن یک آرزوی باطل است و اینها را بیهوده خداوند در اختیار من و شما نگذاشته و حتی استفاده نکردن از این وسائل که در اختیار هست یک نوع کفران نعمت است. حالا در بیت بعدی  مولانا از زبان شیر مثالی میزند.

931          پای داری چون کنی خودرا تولنگ            دست داری چون کنی پنهان تو چنگ؟

وقتیکه خداوند بتو پای داده است اگر تو راه نروی و خودت را لنگ کنی پس خداوند این پا را برای چه چیز بتو داده؟ برای اینکه تو راه بروی و دست و پنجه هم بتو داده که با آنها کاری بکنی. چرا اینها را پنهان میکنی و ازش استفاده نمیکنی؟ یعنی بکار نگرفتن پا و دست و پنجه و سایر اعضای بدن که خداوند بتو داده. این یک کار معقولی نیست. مراد از دست و پا توجه دادن انسان بسعی و کوشش است. همینکه دستت رامیبینی باید متوجه باشی که باید کار کند و همینطور وقتی پایت را می بینی باید متوجه شوی که باید راه برود.

932          خـواجه چون بـیــلی بدست بنده داد            بــی زبــان مــعــلوم شــد او را مـــراد

اینجا خواجه ارباب و بنده آن رعیت است. حالا یک اربابی را تصور کنید که چند کارگر دارد و بیلی بدست یک کارگر میدهد. این عمل خواجه یعنی باید بروی و زمین را بیل بزنی و کار بکنی وگرنه بیخود این بیل را بدستش نداده است و حتی اگر این خواجه حرفی نزند و بدون اینکه بکارگر حرفی بزند معلوم است که مراد و مقصود خواجه بیل زدن زمین است.

933          دست همچون بیل اشارتهای اوست            آخِــر انــدیشــی عــبــارتــهای اوســت

آخر اندیشی یعنی عاقبت اندیشی بعبارت دیگر یعنی عقلی که خداوند بتو داده که عاقبت هر کاری را بیاندیشی و پی ببری به نتیجه کاری را که انجام میدهی. کسانیکه اندیشه نکنند  میخواهند یک کاری را شروع بدون خرد بکنند و خرد را در آن کار بکار نبندند آنوقت عاقبت اندیش نیستند. وقتی میخواهی بروی و یک کاری را شروع بکنی باید خیلی چیزها را در نظر بگیری. آیا توانائی آن کار را از نظرمادی داری؟ و آیا توانائی این کار را از نظر استعداد و دانشت داری؟ آیا توانائی این کار را از نظر جسمت و بدنت داری؟ و خیلی چیزهای دیگر. در بیت اول وقتی خواجه بیل را بدست کارگرش میدهد این اشاره است باینکه بروزمین را کنده کار کند دیگر لازم نیست که باو حرفی بزند.

934          چون  اشارتـهـاش را بـرجـان نهی            در وفـــای آن اشـــارت جـــان دهــــی

935          بس اشــارتــهــای اســرارت  دهد            بـــار بــردارد  ز تــو  کـــا رت دهــــد

در بیت اول کلمه جان نهی یعنی با دل و جان اشارتهای اورا انجام دهی. در بیت دوم بار بردارد یعنی این بار زحمت و مشقت و تکالیف مشگل کار را کم کم از دوشت بر میدارد. کارت دهد یعنی تو را بمقام رهبری میرساند که تو بتوانی دیگران را هدایت بکنی. با اینطرتیب مولانا میگوید حق تعالی بپاداش این سعی و تلاش و اطاعت از دستورات که اشاراتش را درک میکنی و با دل و جان انجام میدهی و بدنبالش میروی بتو پاداشت میدهد. پاداش تو اینست که تو را به اسرار آفرینش خودش آشنا میکند و تو را بمرحله کشف و شهود میرساند. یعنی دلت یک چیزی را کشف میکند بدون اینکه دست و پائی بزنی و یا در کتابی بخوانی و چشم دلت مشاهده میکند و بسیاری از چیزها را برای تو روشن میکند. حتی کسانیکه در عرفان و طریقت  پیشروی میکنند بجائی میرسند که بار عبادت هم از دوششان برداشته میشود. یعنی بمقامی میرسد که دیگر عبادت هم از او ساقط میشود. ما مردم خیال میکنیم که عبادت یعنی نماز و روزه و حج و امثالهم. مهمترین وبالا ترین مرتبه عبادت شناخت حقیقت و معرفت پیدا کردن بخداونداست. باور پیداکردن به این مبداء است و این عبادت اصلیست. وقتی یک کسی میرود و کار میکند در ضمن این کار کردن بخیلی از چیزها پی میبرد. مثلا باین پی میبرد که چرا خداوند گفته بروید و کار کنید. تنها بدست آوردن روزی نیست. تو وارد یک میدان نبرد زندگی شده ای که در آنجا بسیاری از چیزها بر تو آشکار خواهد شد. آنوقت باورت بیشتر و بیشتر میشود و آنوقت میتوانی با دل و جان این کار را انجام دهی.

936          حــامــلــی محـمـول گردانـد تو را            قــابــلــی مــقــبـــول  گـــر دانــد تو را

حامل یعنی حمل کننده و محمول یعنی حمل شونده. در مصراع دوم قابل یعنی قبول کننده و مقبول یعنی قبول شونده. میگوید تا وقتیکه بار طاعات و عبادات و تکالیف را بر دوش داری تو حمل کننده این بار و وظایفی هستی که بدوشت گذاشته شده ولی چون بمرحله کشف و شهود و دانائی وآن مقامات بالا و روحانی برسی خداوند تو را سبکبار میکند یعنی از این پس تو یک حمل شونده ای در دست پرورگار. یعنی دیگر کارت در دست خداوند است و زبانت زبان خداوند است بنا بر این تو محمولی. کاری که دست تو میکند کار خداست و هرچه که زبانت میگوید سخن خداست. در این حال از رنج بشریّت و حماس بشریّت رها میشوی. همراه این بشریت مشکلات فراوانی هست و تو از این مشکلات آزاد خواهی شد. همینطور قبول کننده عبارات و اشارات خدا شدی یعنی دستورات خداوند را کاملا قبول کردی و درک کردی و بقول مولانا بجان قبول کردی. وقتیکه اینطورمیشوی آنوقت تو مقبول یعنی پذیرنده خداوند میشوی  وقتی مقبول خدا بشوی آنوقت بهرچیزی که میخواهی خواهی رسید.

937          قــابــل امــر ویـــی  قــایـل شوی            وصل جوئی بعد از آن واصــل شـوی

کلمه قابل یعنی قبول کننده. قابل از قول و سخن  یعنی گوینده. قایل شوی یعنی گوینده کلام خدا میشوی. تو آن چیزی که خدا گفته قبول کردی و حالا بدیگران هم تفهیم میکنی و تعلیم میدهی تو قایلی. هرکسی در زندگی دارای هدفی است. یکی دارای هدف معنوی است. و یکی فقط هدف مادی دارد اگر به هدف مادی برسد باز هم تمام عمر متزلزل و پریشان و مضطرب هستی. این پریشانی او اینست که مادیات او از دست نرود و دزدی نشود و او سخت در تلاش نگهداری ثروتش است بنابراین آسایش ندارد. و اما کسی که دنبال هدف معنوی میرود نه تنها هیچ اضطرابی تشویشی و نگرانی در او نیست آرامش هم در اوهست. افزون شدن هم دارد. این باین معنی نیست که شخص کل مادیات را کنار بگذارد و فقط دنبال معنویت برود. او از ماده ساخته شده و بمادیّات احتیاج دارد در حدی که زندگیش را بگذراند.

938          ســعـی شــکرِ نــعــمت قدرت بود            جـــبـــر تــو انــکار آن نــعــمت بـــود

قدرتی که خداوند بتو داده که با آن زندگی بکنی و یا کار بکنی این بزرگترین نعمت است مانند دست و پا و چشم وگوش و غیرو اینها قدرتهای جسمی است که بما داده است. کلمه سعی در اول مصراع اول یعنی بکار بردن این نعمتها. این نعمت شکر لازم دارد. خیلی از مردم خیال میکنند اگر دستهای خود را بالا ببرند و با خدای خود بیگویند خدایا شکر میکنم که بمن دست و پا و گوش چشم دادی. این طریق شکر کردن نیست. درعرفان گفته شده که اگر این نعمتها را بطریق سالم بکار ببری آنوقت شکر آن را بجا آورده ای. اگر بازوی توانا داری بقول سعدی یکی را دیدی که بر خاک اوفتاده و تو بلندش کردی تو شکربازوی توانا را بجای آوردی. شکرانه بازوی توانا بگرفتن بازوی نا توان است. شکر باید عملی باشد و نه زبونی. وقتی انسان جبری میشود و میگوید من چه کار بکنم و چه کار نکنم فایده ندارد و خدا هرچه میخواهد میرساند مثل اینستکه او نعمتهای خدا را وازده است. این نعمتهای خداوند را قدر ندانستن و بکار نبردن کفران نعمت است. در عرفان برای شکر سه مرحله وجود دارد که عبارتست ازعلم و حال و عمل. اول باید علم باین پیدا کرد که این نعمت بما داده شده. وقتی که در وجود ما اثری گذاشت یعنی اینکه چقدر مفیده و حال ما و روش ما و اندیشیدن ما را تغیر داد آنوقت این مرحله حال است وقتی که بکار بردیم این عمل است. حالا تازه شکر را بجا آورده ایم. اول باید ما این نعمتها را بفهمیم و بعد باید این نعمت اندیشه ما را عوض کند در راه راست و بعد باید سعی کنیم این نعمتها رابکار ببریم.

939          شـکـر قـدرت  قدرتـت افزون کند            جــبـر نـعـمت از کــفــت بیرون کـنــد

در بیت قبل گفت شکر بکار گرفتن این قدرتهائیست که خداوند بما داده و حالا در این بیت میگوید بکار گرفتن این قدرت خدادادی که بتو داده شده قدرتت را زیاد میکند در صورتیکه جبری باشی بکار نگرفتن این قدرتها و کار نکردن واپس زدن این قدرت, نفی کردن قدرت خداوند است و باعث میشود که همان قدرت را هم از دست بدهی.

940          جبـر توخُـفـتـن بود در ره مَخُسب            تـــا نـبـیــنی آن درو درگــه  مَـخُســپ

آن در و درگه یعنی رسیدن بمقصود مطلوب خودت. میگوید ای رونده راه حق و ای کسیکه در جستجوی حقیقت هستی برای اینکه هنوز بآخر نرسیدی و در راه هستی, دست از سعی و کوشش کشیدن مثل کسی میماند که میخواهد بجائی برود و هدفی دارد ولی نرسیده وسط راه بخوابد او قطعا هیچوقت نخواهد رسید. جبر تو در راه بمقصود خوابیدن است و تا تو درگاه حقیقت را ندیدی و تا واقعا آنچنان که هست بحقایق آن نعمتهای خداوند و آفرینش او که چگونه است پی نبردی دست از تلاش بکشی مثل اینست که در راه خوابیده ای. جبرتو مثل خوابیدن است در این راه.

941          هـان مخسب ای جبری بی اعتبار            جــز بــــزیــرِ آن درخــت مــیــوه دار

هان کلمه هشدار دهنده است مواظب باش. کلمه بی اعتبار در اینجا یعنی عبرت نگرفته و پند نیاموخته و پند نپذیرفته. در مصراع دوم بزیر آن درخت میوه دار در عرفان یعنی انسانهای کامل. انسانهائی که در این راه قدم نهاده اند وبمقاماتی رسیده اند مثل درختان میوه دارند. ودر زیر درختان میوه دار یعنی زندگی را با آنها گذراندن و پای صحبت آنها نشستن. در این بیت میگوید تنها بزیر درختی بخواب که میوه ای داشته باشد ای کسیکه در راه جستن حقیقت هستی و پیش از اینکه بحقیت بپیوندی و بِرَسی در میانه راه مخواب و دست از کوشش بر مدار و آرام مگیر. از پیغمبر اسلام نقل میکنند که باصحاب خود گفت هر وقت شما یک درخت بهشت را دیدید زیر آن بنشینید. یکی از اصحاب پرسید یا پیغمبر ما که هنوز به بهشت نرفته ایم و چگونه و کجا درخت بهشت را پیدا کنیم؟ در جواب پیغمبر گفت درخت بهشتی دانشمندانند. هروقت دانشمندی را دیدید او را رها نکنید و زیر سایه او باشید و پای صحبت او بنشینید. آنها میوه معنویت و دانش و عرفان دارند و بالخره میوه درخت میافتد و اکر شما زیر آن درخت باشید میوه های آن درخت بشما میرسد.

942          تا که شاخ افشان کند هرلحظه باد            بــر سر خــفــته بـریــزد نــقــل و زاد

شاخ افشان کردن یعنی شاخه درخت را تکان دادن تا میوه هایش بریزد. نُقل یعنی شیرینی وزاد از زاد و توشه است و توشه غذای در راه یک مسافر. در اینجا شیرینی و زاد و توشه اشاره است به معرفت و عرفان شناسی و خداشناسی. میگوید اگر که بخواهی بخوابی تحت انسان کامل و زیر درخت بهشتی بخواب. تا باد یعنی باد اراده و مشیّت الهی این درخت را تکان بدهد و باندیشه این انسان کامل بگذراند تا آنچیزی را که میبیند شما را هم بی بهره نگذارد. توجه ایکه این انسان کامل هم بدون مشیّت الهی کاری نمیکند و همیشه نور خداوند راهنمای اوست. این باد اراده الهی شاخه های قلب وروح این عالام و دانشمند را تکان بدهد و بر سر توکه تنبلی و کار نکردی میوه های معرفت وبر سرت نثار بکند. 

943          جــبــر خفتن در مــیــان ره زنان            مـرغ بـی هــنــگام کــی یــابــد امــان

ره زنان معنی لغویش دزدانند ولی در اینجا اشاره است باینکه مادیات فساد آفرین که راه ما را میبندند. این ذرق و برقهای دنیوی که توجه ما را بخودش میگیرد و چنان ما را بخودش جذب میکند و ما را از راه راست خارج میکند و راه ما را زده است مثل یک راه زن.  همین که منحرف شدیم از این راه دیگر تا آخر سر داریم کج میرویم و بیشتر کج میرویم. مهم اینست که از راه راست منحرف نشویم. حتما دزد نباید بیاید و مال و توشه ما را ببرد. میگوید ای جبری خودت را در میان این رهزنان خفته نکن و وقتی که خفته میکنی و انوقت میخواهی بحقیقت برسی مثل مرغ بی هنگامی, مرغ بی هنگام آن خروسی هست که نا بهنگام آواز میخواند. خروس معمولا صحر گاهان ندا در میدهد و آن مسلمانان با صدای این خروس بیدار میشوند و عبادتشان را شروع میکنند. حالا اگر نیمه های شب و یا اول شب که مردم تازه خوابیده اند بخواند این خروس بی هنگام است و میگویند که مزاحمت این خروس بی محل را باید رفع کرد و سرش را برید و این دیگر امان ندارد. وقتی که تو تنبلی و کاهلی و داری از خداوند چیزی میخواهی تو خروس بیمحلی و این مرغ بی محل را بایستی از بین برد. مولانا در یک جای دیگر میگوید: 

                 مرغ بی وقتی سرت باید برید      عذر احمق را نمی باید شنید      

  حالا اگر تو کار نکرده خواسته باشی چیزی را طلب کنی انوقت تو ابلهی. باید سرت را برید و عذرت هم پذیرفته نیست. سرت را باید برید نه اینکه باید سرت را از تنت جدا کرد و باید بتو توجه نکرد و تو را نا دیده گرفت.                    

944          ور اشــارتــهــاش  را بـیـنی زنی            مرد پــنــداری و چــون بـیـنـی  زنـی

بینی زدن یعنی واپس زدن و رد کردن. باد در دماغ انداختن و بی اعتنائی کردن. در مصراع دوم بینی زنی یعنی تو خوب فکر کنی اینجا جنسیت مرد و زن اصلا مطرح نیست. مثلا میگوید بلند و کوتاه. میگوید وقتی تو دستورها و اشارتهای خداوند را نمی پذیری خیال میکنی که مرد راه حقیقت هستی در حالیکه خوب که دقت میکنی بر عکس آن هستی یعنی آن مرد راه نیستی.

945          اینقدر عــقـلی که داری گــم شــود            سَر کـه عـقـل از وی بـپّـرد دُم شــود

اینقدر عقلی یعنی این مختصر عقلی که داری. اگر باشارات حق توجه نکنی و عقل های خداوند را نپذیری این باعث میشود که  همین اندازه مختصر عقلی هم که داری از سرت برود و سری که عقل ندارد ارزشش کاهش پیدا کرده و شده مثل دُم.

946          زانـک بی شکری بود شو و شُنار            مـی بــرد بـی شکر را در قعر نــا ر

کلمه بی شکری یعنی بی سپاسی و کفران نعمت کردن. شو یعنی نا خجسته و نا مبارک. کلمه شنار بمعنی زشت و ننگ و عار و شوم. قعر نار یعنی در اعماق آتش. دستوراتت را نادیده مگیر و در برابرش بینی مزن. اگر شکر نعمتی را که خداوند بتو داده با کوشش و عملی که میکنی بجا نیاوری این ناسپاسی تو است و این بکار نبستن امکانات خداوند است که بتو ارزانی داشته. این کار تو شو هست یعنی نا خجسته و نا فرخنده است و این شنار است یعنی زشت و شوم وننگ است. خداوند جای این آدم را در اعماق آتش قرار میدهد. این باین معنی نیست که در آن دنیا تو را میسوزاند باین معنیست که در این دنیا تو را با آتش درونت میسوزاند.

947          گـر تـوکـل مــیــکنی  در کار کن             کسب کن  پس تکـیه بر جـــبــار کن

جبار یعنی خداوند مسلط و خداوندیکه حاکم بر این علم خاکی و آسمانها است.  میگوید اگر میخواهی توکل بخدا بکنی در کار توکل کن یعنی ضمن کار توکل کن نه بدون کار و در مصراع دوم میگوید کسب کن و برو پی کسب و کارت و پس از آن تکیه بر خداوند کن. سعدی میگوید که شخصی در جنگلی میگذشت و دید که یک روباهی در گوشه ای افتاده و دست وپایش بسته و سخت در مشقت و گرسنگیست. بفکر فرو رفت  که این حیوان از کجا غذا میخورد وچگونه زنده است در این فکر بود که دید شیری آمد و یک شغالی بدندان گرفته و در گوشه ای نشست و خورد و یک مقدارش را هم که زیاد آمد گذاشت و رفت. شیر معروف هست که همه طعمه خودش را نمیخورد حتما یک مقدارش را باقی میگذارد حتی اگر کاملا سیر نشده باشد. وقتی روباه مفلس این را دید سینه خیز سینه خیز خودش را باین غذای مانده شیر رسانید و بقیه آن را خورد و سیر شد. وقتی آن شخص این را دید با خود گفت پس من چرا بروم و کار کنم. خدای منهم همان خدای این روباه است و اگر باو رسانید بمن هم خواهد رسانید. رفت و در یک گوشه ای نشست. پس از چند روز دید که خبری نشد و داشت از حال میرفت. آنوقت یک ندائی باو رسید که                 

برو شیر درّنده باش ای دغـل       منم با ز خود رو چو روباه شل      

خداوند این قدرت کار کردن را بتو داده این دغلی و حیله گریست که خواسته باشی کار نکنی.

948          جمله با وی بــانگــهـا  بر داشـتـند            کـان حریصان  که سبـب ها کـاشتند

949          صـد هزارانــدرهـزارازمرد وزن            پس چــرا مــحــروم مانـدنـد از زَمَن

در بیت اول سبب یعنی وسیله و جمع آن میشود اسباب. در بیت دوم کلمه صد هزاراندر هزار مفهوم عـد دی ندارد یعنی خیلی زیاد. زَمَن یعنی روزگار. همه این نخجیران وقتیکه این سخنان شیر را شنیدند با صدای بلند بشیر گفتند کسانیکه دنبال وسیله میروند و دنبال کار و کوشش میروند و تدبیر معیشت و بدست آوردن معاش و زندگی میخواهند بکنند حریصانی بی توکل و بی ایمان بیش نیستند. اگر فراهم کردن اسباب این علل و عوالم زندگی وکوشش کردن فائیده ای داشت پس چرا ملیونها افراد در این دنیا کوشش کردند و بچیزی هم نرسیدند و نا کام ماندند یعنی از روزگار خیری ندیدند و چرا از این سعی و کوشش بهره ای نبردند. گفته نخجیران اعتراض و خورده گیری بآن شیرِبا این همه قدرت درندگیست. و گفتند ای شیر تو این قدر قوی هستی و پنجه های بزرگ داری و دندانهای تیز داری و تو بایستی که روزیت برسد و لازم نیست که همه این کار ها را نادیده بگیری و تو با این ماهیچه های قوی و دندانهای تیز و پنجه های قدرتمند و خطرناک چراگرسنه هستی و چرا ما باید طعمه تو بشویم تو باید زندگیت خیلی بیشتر از اینها باشد و با اینهمه قدرتیکه داری یک روز اگر غذا بتو نرسد می میری. بنا بر این قدرت داشتن که تو میگوئی شکرش را بجا بیاوریم ببین تو چه قدرتی داری و باز هم محتاج من خرگوش هستی. اینجور دارد یک نوع سفسته میکند. سفسته در عرفان یعنی طوری کلمات را دنبال هم بیاورند که نتیجه ظاهرا درست ازش بگیرند ولی واقعا نا درست باشد.

950          صــد هــزاران قرن ز آغاز جهان          هـمچو اژدرهــا  گـشــاده صد دهــان

اژدرها یعنی اژدها. نخجیران ادامه میدهند که از آغاز دنیا تا کنون صد هزاران قرن میگذرد و مردم همه توکل را رها کردند و همه حرص دارند و دهنهایشان را گشوده اند و در حالیکه خودشان را دانا میپندارند و حیله ها میکنند و هیچ کدام بجائی نرسیدند.

951          مــکــر ها کــردند ان دانـا گــروه            که ز بن بر کنده شد زان مکر کــوه

دانا گروح یعنی گروح باسطلاح دانایان. این داناین گفتند که چرا ما برویم و کوشش کنیم زیرا خداوند بما میرساند. حیله میکنند و مکر فراوان میکنند و تنبلی میکنند. اینها خودشان را خیلی زیرک تصور میکنند. آن یکی کار میکند و زحمت میکشد ولی برای خودم زحمت نکشیده میرسد. اینها که بخیال خودشان دانایان بودند آنچنان مکر هائی کردند که حتی کوه هارا از جا میکندند و باز هم کارشان بجائی نمیرسد.

953          جُزکه آن قسمت که رفت اندرازل            روی نـنــمود از شـکارو از عــمـل

این بظاهر دانایان بجز چیزیکه در اول قسمت آنها شده بود چیز اضافه ای نبردند با اینکه شکار کردند و کار کردند و عمل نمودند. اکر این قسمت است پس من بروم و بجای کار در گوشه ی بنشینم که من قسمتم خواهد رسید. درست است که خداوند در روز ازل قسمتی هم برای من کرده ولی این قسمت همرا دنبالش رفتن و تلاش کردن است. قسمت خودش در خانه نمی آید.

954          جــمــله افـتـادنـد از تـدبـیـرو کار            مـاند کـارو حُـکــمــهــای کردگـار   

همه در مانده شدند فقط آنچه را که خدا خواست شد. حکم کردگار حکم خداوند است برای اینکه همه کار ها را او میکند.

955          کســب جز نامی مــدان ای نامدار            جـهـد جز وهمــی مـپــنـدارای عیار

وهم یعنی خیال و تصور. عیارتغیر یافته عیّار است. عیّاران گروحی بودند در سابق که بانها جوانمردان میگفتند. اینها خیلی قدرتمند بودند و کارشان این بود که میرفتند در هر محلی و ثروتمندان را بزور وادار میکردند و پولشان را میگرفتند و این پولها را میدادند به بیچارکان و فقرا. بنا بر این کلمه کسب یک اسم است چه کسبی فقط یک نام است و واقعا کسبی وجود ندارد. جهد و سعی و کوشش فقط یک پندار است و وهم و تصور باطل است ای جوانمرد.

دنباله این داستان در قسمت سوم

Loading

35.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت اول

در پایان داستان پادشاه دوم یهود که قصد داشت کلیه عیسویان را بهلاکت برساند مولانا ابیات آخری را اختصاس داد تماما به پند و اندرز بخوانندگان و بعد گفت که بعضی از انسانها هستند که مثل سکه تقلبی هستند یعنی مسی هستند که روی آنها یک لایه نازک زر مالیده شده. ای خواننده مثنوی تو مواظب باش که تو اینطور نباشی و بعد وعده داد که در این قسمت داستانی از کتاب معروف کلیله و دمنه شروع بکند. و توضیح داد ه شد که بازیگران داستانهای این کتاب حیوانات هستند که قادرند با یکدیگر صحبت کنند. این کتابیست بسیار قدیمی با دیرینه بس پیشینه. در زمان سلطنت انوشیروان در عهد ساسانیان بورزویه حکیم که در دربار انوشیروان بود بهندوستان رفت و این کتاب را بعنوان تحفه برای انوشیروان با خود بایران آورد. سراسر این کتاب نصیحت و پند و اندرز است. این کتاب بزبان سانسویت است و سانسویت یکی از زبانهای قدیمیست که در هندوستان رایج بود و در همان زمان انوشیروان بزبان پهلوی ساسانی ترجمه شد برای اینکه قابل استفاده باشد. بعد حمله اعراب پیش آمد و اعراب که همه کتابها را میسوزاندند و یا در آب میانداختند و از بین میبردند برحسب اتفاق این کتاب را از بین نبردند بلکه از زبان پهلوی ساسانی بزبان عربی ترجمه کردند. بعد شخصی بنام عبدالاه ابن مُوَسَه این کتاب را از زبان عربی به فارسی ترجمه کرد. بعد این کتاب بود تا زمان سامانیان. در زمان سلطنت نصربن احمد سامانی که بسیار کوتاه بود در زنده کردن و نگه داشتن زبان فارسی فرمان داد که این کتاب را از عربی دوباره بفارسی ترجمه کنند زیرا ترجمه عبن موسه نا تمام بود و چیزی هم از آن نمانده بود و چیزی هم که باقی مانده بود صفحاتش کامل نبود. شخصی بنام ابو صیل بلعمی که معروف بود بیک دانشمند ادب دوست و ادب پروردوباره این کتاب را بنا بدستور سلطان ازعربی به نثر فارسی روشن ترجمه کرد. که آنهم بعدا از بین رفت. بعد رسید بدوران غزنویان. در زمان بهرام شاه غزنوی این کلیله دمنه در نیمه دوم قرن ششم هجری بود. شخصی بنام ابالمعا لی نصربن محمد دو باره از عربی بفارسی ترجمه شد. این کتاب مثل اینکه در طول تاریخ بایستی باقی بماند. آن کتابی که الان در دست ماست همین ترجمه ابالمعالیست. نام کلیله و دمنه نام دو شغال است که قهرمانان این کتاب هستند و در سراسر کتاب اصل کار روی این دو شخصیت است که با یکدیگر صحبت و بحث میکنند مخالف و موافق و حرفهای خودشان را میزنند. تیتر این داستان هست” بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران به شیر” نخچیر بحیوانات شکار شونده میگویند.مولانا این اندیشه را از کلیله و دمنه گرفته ولی هر کلمه آن را پرورانده. و او این داستان را به سلیقه خودش میپروراند و آنچنان آن را جالب و خواندنی میکند و در اختیار خوانندگان میگذارد که خواننده با شوق و ذوق فراوان طالب خواندن آن میشود. در ضمن این داستان مولانا ظریفترین و لطیف ترین مطالب عرفانی و نغز ترین نکته های معنوی را از زبان شیر و ثایر حیوانات درنده ای که در آن چراگاه هستند بمیان آورده و بیان میکند و البته کلیله و دمنه رنگ عرفانی نیست و این مولاناست که آن اندیشه ها را گرفته و رنگ عرفانی بآنها داده است. اصل موضوع این داستان موضوع توکل و جهد است. مولانا اصولا شخصیتهای داستان را که میافریند اندیشه های خودش را بزبان این شخصیت ها بیان میکند و بقدری استادانه این کار را انجام میدهد که وقتی یکی از این حیوانات سخنی میگوید خواننده حق را باو میدهد و وقتی که طرف مقابل جوابش را میدهد خواننده متقائد میشود و میگوید نفر دوم درست میگوید. آخر سر مولانا از همه این گفتگویها نتیجه گیری کلی و درست خودش رامیکند. بی گمان توکل در این بحث مبنی و اساس است و مولانا میخواهد بگوید آیا اعتقاد بتوکل و تسلیم بدین معنی است که هر گونه جهد و کوشش و تلاش را اصولا باید کنار گذاشت؟ چون گفته شده توکل که بکنی سعی لازم نیست؟ و آیا بکار گیری قدرت اندیشه و توانائی جسم در امور، آیا این اصل توکل را از بین میبرد؟ و یا اینکه این امر کوشش و تلاش در طول توکل همراه و کمک کننده توکل است و یا مخالف توکل است؟ اگر که بانسانهای کامل که بآنها باور داریم میدانیم که آنها توکل را بعنوان تائسیل کارها و نفی سعی ها و ازبین بردن تلاشها نگرفته اند بلکه سراسر این انسانهای کامل مقرون جهد و تلاش و سعی و کوشش هستند. نمونه انسانهای کامل همه پیامبرن از هر دین و آئینی که هستند. حالا این نخچیران و شیر در این مورد با یکدیگر مناظره میکنند. در این داستان همه نخچیران معتقد بتوکل هستند و شیر طرفتار جد و جهد است.

900          طــایــفه نـخـچــیــردر وادیّ خَوش            بوده انــد از شــیــر انــدر کَش مکَش

  طایفه یعنی گروه. نخچیران و یا نخجیران حیواناتی که قابل شکار شدن هستند. وادی یعنی چراگاه. خوش را خَش میخوانیم که با مکش هم قافیه بشود و خش بمعنی سبز و خرم. کش مکش بمعنی مقابله کردن با همدیگر و بگو مگو. در یک چراگاه سبز و خرم دسته ای از حیواناتی که برای شکار مناسب بودند میزیستند و بخوبی و آسودگی چرا میکردند. در نزدیکی آنها یک دشمنی بود و این دشمن شیر بود.اینها با این شیر کش مکش داشتند وآسایش زندگی را از آنها ربوده بود.   

901          بسکه آن شـیراز کمین در می ربود            آن چَـرا بر جـمـله نا خوش گشته بود

در می ربود یعنی شکار میکرد.چَرا یعنی چراگاه. از بسکه آن شیر کمین میکرد و از کمین میپرید وسط این نخجیرا ن و یکی را شکار میکرد و می ربود ومیبرد آن چراگاه برای همه حیوانان نا خوش شده بود.

902          حــیــله کــردنـد آمدند  ایشان بشــیر            کـز و ظیــفه ما تو را داریـــم ســـیر

حیله معانی مختلف دارد و معنی آن در اینجا یعنی تدبیر و چاره اندیشی. حیله همیشه بار منفی ندارد و بعضی وقتها بار مثبت دارد. بشیریعنی نزد شیر. وظیفه یعنی آن طعام و روزی مقرریست که کسی روزانه دریافت میکند مثل جیره و مقرری روزانه یا هفتگی یا ماهیانه. آن نخجیران تدبیری اندیشیدند و امدند نزد شیر و گفتند ای سلطان جنگل ما غذای روزانه تو را بطور مستمر و قطع نشدنی برای تو فراهم میکنیم و جیره و مقرری تو را میرسانیم و خیالت راحت باشد و تو را سیر نگه میداریم. تو بعد از این بصید ما نیا و ما را شکار مکن و ما خودمان بتو میرسانیم.

903          بعد از ایــن اندر پی صــیــدی  مـیا            تا نــگردد تلــخ بر مــا  ایــن  گــیــا

گیا یعنی علف چراگاه. ای شیر بعد از این برای شکار قدم رنجه نکن و اینجا میا زیرا این علفی که میخوریم برای ما زهر میشود و ما خودمان بتو میدهیم. حالا شیر بانها جواب میدهد

904          گفت آری  گر وفــآ بــیــنـم نـه مکر            مــکرها  بس دیــده ام از زید و بکر

زیدو بکر یعنی این و آن. شیر گفت بسیار خوب شما میگوئید که روزی مرا میرسانید ومورد پسند من هم هست اما شرطی دارد و شرط آن اینست که از شما وفا ببینم و نه مکر و نیرنگ و حیله و تذویر. برای اینکه من تا بحال از مردم حیله و مکر های زیاد دیده ام و نکند که شما ها هم قصد فریب دادن من را داشته دباشید ( توجه اینکه تمام مطالبی را که مولانا میگوید حاوی پیام و اندرز است و بحرف هر کسی نباید فورا توجه و باور کرد. و نبادا خریدار سکه تقلبی باشید)

905          مــن هــلاک فـعــل و مـکـرمـردمم            مــن گــَزیده زخـــمِ مـــار و کــژدمم

هلاک یعنی از بین رفته و نابود شده. فعل یعنی کار و عمل. کژدم هم یعنی عقرب. شیر میگوید من نابود شده حیله و مکر مردمم. یعنی در واقع از مردمان مار صفت و عقرب سیرت دیگر حرفی را زود نمیپذیرم.                                                                      

906          مــردمِ نــفس از درونــم در کـمـین            از هــمه مَــردم بــتر در مکـرو کین

مردم نفس یعنی نفس مردم مانند یعنی نَفس من مثل مردم عمل میکند. بتر یعنی بد تر. کین هم یعنی دشمنی.  شیر گفت نفس من از درون من در کمین من است که مرا بحیله گرفتار کند و این نَفس مانند مردم فریب کار و حیله گر است. در حیله گری نسبت بمن از همه مردم بدترو زیان آور تراست زیرا همه هوسها وخواسته ها ی نا پسند از نَفس من بر میخیزد و من را وادار میکند بزشتی ها. این بیت اشاره دارد به گفته ای که در عرفان هست و یکی از اصول هست که سخت ترین دشمن تو نفس توست که در درون تو جای دارد. دشمنت بیرون تو نیست که او را ببینی و با او بجنگی و غافلی که دشمن سخت تر از بیرونی در درون داری که باید با او بجنگی. تو آن را باید اول از بین ببری.

907          گوشَ مــن لا یُلــدَغُ و المومن شنید            قــول پــیـغــمبـر بجان و دل  گُـزیـد

لا یلدغ یعنی گزیده نمیشود. مومن هم یعنی باور مند. این پیغمبری که میگوید منظور پیامبر اسلام است و این کلمه لایلدغ از پیامبر اسلام است.  شخصی بود در اوایل اسلام که با یاران وحتی خود پیغمبر بسیار بد رفتاری میکرد و با دشمنان پیغمبر بر ضد پیغمبرمیساخت. او بنام عبو عَزه بود. عبو عزه در یکی از برخوردهائی که بین یاران پیغمبر اسلام و دشمنان او روی داد اصیر شد. بعد پیامبر گفت من بیک شرط تو را میبخشم و آزاد میکنم که دیگر بر علیه یاران من دشمنی و دسته بندی نکنی و با دشمنان یاران من همدست نشوی. عبو عزه قول داد و بعد از آن آزادش کردند. پس از آزادی قول خودش را شکست و دوباره دشمنی خودش را تکرار کرد. باز دوباره دستگیرش کردند. او با التماس تقاضای بخشش کرد و پیغمبر باو گفت شخص باور مند دو بار انگشتش را در یک سوراخ نمیکند چون بار اول انگشت بسوراخ میکند و گزیده میشود لذا بار دوم از اینکار حذر میکند. مرد باورمند گزیده نمیشود. مردمان پیمان شکن سست عهد در زندگی فراوانند و باید که مواظب آنها بود.

908          جــمــله گفتند ای حــکــیم  با خـبـر            الـحــذردّع لــیس یُغنی  عــن  قــدر

الحذر یعنی حذر کن و یا احتیاط کن. دع یعنی وداع کردن رها کردن. لیس یعنی سودی و فایده ای نیست. عن یعنی در برابر و قدر یعنی تقدیر خداوند.  پرهیز و احتیاط را رها کن و فرو گذار برای اینکه در برابر تقدیر خداوند هیچ سودی وجود ندارد. کلمه تقدیراز قدر میاید و قدر یعنی اندازه. اینکه میگویند خداوند مقدرر کرده روزی یکی را یعنی خداوند اندازه روزی آن شخص را معین  کرده که چه قدر باین شخص برسد. نخجیران جرئت ندارند که نظر پادشاه را رد بکنند ولی میخواهند با این شیر مناظره هم بکنند. بنابر این او را حکیم با خبرخطاب میکنند که احترامی هم باو گذاشته باشند. میگویند ای حکیم با خبربعد این گفته ای که پیغمبر اسلام گفته باو میگویند که همچون گفته ای هست که بدان احتیاط و محکم کاری نمیتواند دراندازه ای که مقدر کرده خداوند سودمند واقع گردد. روزی تو را خداوند مقرر کرده و اگرتقدیر کرده حتما بتو میرسد. البته این برداشت نا درستی از گفته پیغمبر بود. اینکه احتیاط بکن و خودت را بزحمت نیانداز.

909          در حــذر شــوریدن شـورو شرست            رو تــوکــل کـن  تــوکل بهــترست

شوریدن در اینجا یعنی برانگیختن. نخجیران میگویند که این احتیاط کردن و حذر نمودن و کنار نشستن این باعث برانگیختن شورو شر میشود و فتنه بپا میکند و موجب پریشانی روحی و روانی میشود و برو توکل کن و توکل از همه اینها بهتر است. وقتیکه انسان توکل نداشته باشد همیشه در اصطراب روانی و نگرانی است و تا توکل نکردی نگرانی وبرعکس وقتی توکل میکنی و باور داری که بکی داری توکل میکنی راحت میشوی. پس باید توکل کرد تا آرامش بدست بیاوری. طریقه توکل باین دلیل بهتر است که بنده بکلی خودش را در اختیار حقِ خودش میگذارد و با قضا و قدر هم در نمی افتد و آنچه که مشییّت خداوند هست باو میرسد.

910          بــا قضــا پـنـجه نـزن  ای تند و تیز            تــا نگــیــرد هم قـضا با تــو سـتیز

پنجه نزن یعنی ستیزه مکن. نخجیران گفتند ای شیر تند و تیز با مشیّت الهی در نیافت و ستیزه مکن. اگر در بیافتی با مشیّت الهی او هم با تو در میافتد.

911          مرده بـایـد بود پــیشِ  حـکــیــمِ حق            تــا نـیــایــد زخــم  از ربّ الــفــلق

مرده در اینجا یعنی تسلیم. زخم یعنی ضربه ناراحتی و آسیب. ربالفلق یعنی خداوند آفریننده روز روشن. نخجیران ادامه میدهند  و میگویند که در برابر حکم خداوند باید مرده باشی تا از بارگاه خداوندی که فروزنده صبح روشن است قهری و یا آسیبی بتو نرسد. این سخن از کمال و نهایت توکل است. باید توجه داشت که توکل واگذاردن بی چون و چرا به پروردگاراست. اما نه چنانکه بنده واگذار کننده هیچ حرکتی نکند. مولانا توکل را نه تنها منافی با سعی و کوشش نمیداند بلکه میگوید لازم هم هست. برای مثال شخصی که توکل کرده ولی سخت تشنه است و اگر برود و کناری بنشیند آبی باو نمیرسد و مسلما باید که در پی فراهم کردن آب برآید ولی توکل برای چیست؟  برای اینست که خدایا من رفتم دنبال آب و تلاش هم کرده ام خدایا من را هرچه زودتر به آب برسان.

912          گـفــت آری گـر توکــل رهـبـراست            این ســبـب هم ســنتِ پـیـغـمبراست

رهبریعنی راهنمای زندگی. سبب یعنی وسیله که جمع آن میشود اسباب. سنت یعنی راه و روش.  شیر به نخجیران گفت اگر توکل در زندگی راهنمای اصلی ما هست ولی سبب وسیله دیگری هم وجود دارد و آن وسیله دیگر جهد و کوشش است که باید انجام داد و این سعی و کوشش هم راه و رَوِش پیغمبران است. وقتیکه تاریخ زندگی پیغمبران را میخوانیم میبینیم که همه آنها نهایت کوشش خودشان را میکنند و این وظیفه است. پس بنابراین بایستی که کارو کوشش کنی و بمواضات آن توکل هم کرده باشی. این کار و کوششی را هم که میکنی باید در رده کار سالم باشد نه اینکه بهر کاری که ناشایست و نا روا دست بزنی که داری کار میکنی. عرفا عقیدهشان بر اینست که توکل یک حال است و این کَشوِ کار است و با توکل فرق میکند. حال درونیست و کاری که میکنید بیرونیست. بعبارت دیگر توکل حالت قلبی و داخلی است در صورتیکه جهد و کوشش عبارتست از حرکت ودست و پا و فکر کار کننده.

913          گــفــت پــیـغـمـبــر با  آواز بــلــنــد            بــا تــوکــل  زانوی  اشــتر  بــبـنـد

شیر ادامه میدهد که پیامبر گفت در حالی که بخدا توکل میکنی زانوی شترت را هم ببند. این گفته پیغمبر از ایجا آمده که روزی پیغمبر در مسجد بود و عربی بمسجد وارد شد و به پیغمبر گفت که من آمده ام و یک سوألی دارم. پیغمبر گفت بچه وسیله آمده ای و مرد عرب گفت با شترم آمده ام. محمد گفت شترت را چه کردی؟ مرد عرب جواب داد دم دروازه شهر رهاکرده و بخدا توکل کرده ام. حضرت محمد گفت کار بدی کردی تو میبایست زانوی اشتر را اول ببندی بعد بخدا توکل کنی که کسی نیاید و شترت را ببرد. در این مثال زانوی شتر را بستن یک کار بیرونیست و توکل کردن یک امر درونیست.

914          رمــز الــکــا سب حـبـیب الله شــنـو            از تــوکــل در ســبــب کاهــل مشو

این گفته در عرفان هست که کاسب دوست خداست. بنا بر این گفته اگر کسی کسب نکند پس دشمن خداست. در مصراع دوم میگوید توکل خوب است و بهتر است که توکل کنی ولی بخاطر اینکه توکل کردی از اسباب و وسیله هایت غافل مشو. خداوند وسیله را بتو داده که بکار ببری. توجه اینکه کاسب فقط آن کسی نیست که هروز صبح میرود و در دکان خودش را باز میکند و کسب معاش میکند. آن داشجوئی هم که هر روز بدانشگاه میرود و کسب دانش میکند او هم کاسب است. این کاسب که دوست خداست فقط کسانی نیستند که کسب روزی میکنند کسان دیگری هم هستند که کاسبند مثل کسانیکه کسب بدست آوردن دلهای شکسته میکنند و یا کمک کردن بمردم بینوا و یا راضی کردن کسی را که چیزی را نمیداند و میخواهند بداند. کلمه کسب یک معنی وسیع و گسترده ای دارد. حالا نخجیران بشیر جواب میدهند.

915          قوم گفتندش که کسب ازضعف خلق            لـقــمه تــزویــر دان بر قـدر خـلـق

قوم در اینجا یعنی نخجیران. ضعف خلق بمعنی ضعف باورمندئ که خلق دارند. بر قدر خلق یعنی باندازه گلو.  نخجیران گفتند رها کردن توکل ازپی کسب کردن ناشی از ضعف ایمان و باورمندی مردم است که توکل رها کنی وفقط دنبال کسب بروی. هرکس اینکار را بکند از ضعف ایمان اوست. اینکه میگوئی باید بروند وکار بکنند مردم بکوشش میافتند و کار میکنند تا باندازه گلوی خودشان چیز تهیه کنند و حالا هرچه گلوی آنها وسیع تر باشد یعنی هرچه که حریص تر باشند بهمان نسبت هم سعی و کوشش اونها هم بیشتر میشود. بعضی ها گلویشان خیلی بزرگ است و اینها همه حریص هستند و بیشتر و بیشتر کار میکنند وحرص آنها تمام شدنی نیست و این حرص زیاد باعث فساد میشود. شخس حریص هم خودش را مریض میکند و هم آنهائی که دارائیش را ازشان میگیری و اندوخته میکنی. ثروتمند شدن تو دلیل بر بیچاره شدن و فقیر شدن یک گروه دیگر است.

916          نـیسـت کســبی از تو کــل  خوبــتـر            چیسـت از تسلــیم  خود مـحـبوبـتر

نخجیران ادامه میدهند که هیچ کاری و یا کسبی بهتر از توکل کردن نیست. چه چیزی از تسلیم شدن در برابرمشیّت خداوند پسندیده تر است؟ هیچ چیز. این پیکار اندیشه ما بین نخجیران و شیر بنظر یک پیکار اندیشه است برای همه ما هست. زیرا مولانا وقتی صحبت از نخجیران میکند یک خواننده نزد خود حق را به نخجیران میدهد و وقتی از شیر میگوید همان خواننده حق را بشیر میدهد.

917          بس گــریــزنــد از بلا  ســوی بــلا            بس جــهــنـد از مــار ســوی اژدها

بس در اینجا یعنی چه بسا. نخجیران میگویند کسانیکه از توکل غافلند و از پی اسباب دنیوی میروند و همواره خودشان را باین در و آندر میزنند چه بسا از این ماجرا به ماجرای دیگری میافتند و چه بسا که خودشان را از یک بلا بیرون میاورند و به بلای بدتری میافتند. مثل اینکه خودشان را از مار نجات میدهند و گرفتار اژدها میشوند. در این کسب نادرست و غلط که ناشی از یک اقتصاد غلط اجتماع هست و بهر کسی اجازه میدهد که این کسب نادرست را داشته باشد آنوقت مشکلات اجتماعی را هم با خود میاورد.

918          حــیله کرد انسان وحیله اش دام بود            آنکِ جان پــنــداشت خـون آشام بود

نخجیران ادامه دادند و گفتند انسان برای رسیدن بمیل خودش تدبیرهائی میاندیشد و این تدبیرها بجای اینکه کمکش کند برایش دام میشود و انسان چیزی را که جان فزای خودش میداند همان گیرنده جانش میشود و خونش را میمکد.

919          در بـبـست و دشـمن اندر خــانه بود            حــیــله فــرعون  زیــن افسـانه بود

اشاره است بقسمتی از داستان موسی. وقتی بفرعون گفتند موسی نامی متولد خواهد شد که تو را از تخت سلطنت فرو میاندازد فرعون دستور داد هرچه اولاد پسر بدنیا میاید بکشند. مادر موسی از ترس اینکه فرزند پسرش کشته نشود او رادر سبدی گذاشت و برود نیل انداخت. وقتی که این سبد روی رودخانه بود و از کنار قصر فرعون رد میشد همسر فرعون عاشیه این سبد را دید و سبد را از آب گرفت و وقتی سبد را باز کرد دید عجب بچه نازی در این سبد هست. باین بچه دل باخت و بچه را برد و در قصر خودش پنهان کرد. این بچه همان حضرت موسی است که در خانه فرعون بزرگ شد و خاندان فرعون را برانداخت. دشمن فرعون در خانه خودش بود و او نمی دانست. در جای دیگری مولانا میگوید:

               تو با دشـمن نـفـس هم خــانه ای              چــه در بـنـد پــیـکار بــیـگانــه ای

در حالیکه دشمن تو در وجود خودت است چه در بند این هستی که با یک بیگانه ای پیکار میکنی.

920          صـد هزاران طفل کُشت آن کینه کَش          وانـکه او می جست انـدرخــانه بود

همان فرعون صد هزار طفل بیگناه را کشت ” آن کینه کش همان فرعون است” آیا او دنبال چی بود او دنبال پسری بود که نامش موسی باشد ولی غافل که این موسی در خانه خودش بود.

921          دیده ما چــون بسی عــلت در اوسـت           رَو فنا کن  دیدِ خود  در دید دوست

دیده بمعنی چشم است و علت هم بمعنی بیماری و اشکال و عیب است. دید دوست خداوند است. نخجیران میگویند چشم ما دچاربیماری ظاهربینی شده. این علت که اینجا آورده بیماری ظاهر بینیست و ظاهر را می بیند ولی عمق را نمی بیند. پس این دیده ای که بیمار است بدرد نمیخورد آنرا ببر و در دیده و چشم خداوند محو و نابود کن. یعنی چشم خداوند را بجای چشم خودت بگیر. از علایق فساد آفرین این دنیا بگذر و آنوقت است که هستی را بچشم خداوند می بینی و زندگی را آنطور که خداوند می بیند میبینی.

922          دیـد ما را دید او نــعـــم الــعــو  ض            یـــابـی انــدر دیــد او کــِلّ  غــرض

نعم العوض یعنی جانشین بهتر. کل غرض یعنی همه مطلوب خودت را. نخجیران ادامه میدهند که باید دید ظاهر بین ما را با دید خدا که بهترین جانشین است عوض کنیم. اگر دید خودمان رادر دید خداوند فانی و محو کنیم و آنچه او میبیند ما هم ببینیم آنوقت این بهترین تعویضی است که کرده ایم. برای اینکه آنطور که خدا می بیند ما هم ببینیم باید تمام خودخواهیها و خود پسندیها را بگذلریم بکنار. تا خودپسندیها و خودخواهیها را داری بدان که داری با چشم خودت می بینی. آن دید را کنار بگذار و خداوند کل خواسته های تو را فراهم میکند.

923          طـــفـل تا گــیــرا و تــا پــویا نَــبُــود            مَــر کــبش جـز گــردن بــا بــا نبود

در اینجا گیرا یعنی دستی که میگیرد. پویا یعنی جستجو کننده و دنبال چیزی رونده. این نخجیران میگویند برای مثال تا وقتیکه یک کودک هنوز قدرت و توانائی بدنی پیدا نکرده و دستش قدرت گرفتن چیزها را ندارد و پایش قدرت راه رفتن و دویدن را ندارد او بگردن پدرش سوار میشود و گردن پدرش مرکب اوست و همه کارهائی که آن کودک میخواهد پدرش برای او فراهم میکند.

924          چـون فـضولی گشت ودست وپا نمود            در عــنــا افــتـاد و در کــور وکبود

فضول در اینجا یعنی مداخله کننده و (ی) فضول ی وحدت است. عنا یعنی رنج و سختی و کورو کبود یک اصطلاحیست که فقط مولانا در سراسر مثنوی بکار میبرد بمعنی گرفتاری و بلاست.  همینکه نیرومند شد “دستو پائی نمود یعنی نشان داد” آنوقت از گردن پدر پائین میاید و میخواهد خودش بگیرد راه برود و کارهای خودش را انجام دهد و آنوقت در کارها مداخله میکند وفضول میشود. آنوقت است که اول بلا ورنج و ناراحتی اوست و اول کور و کبودی اوست. این مثالیکه مولانا میاورد بطور کلی منظورش برای رابطه بین بنده و پرورگار است و بحث توکل را باین مربوط میکند. توجه اینکه بنده اگر خود را ضمن کار کردن بحق بسپارد مشکلاتش حل میشود و از رنج و مشقت رهائی پیدا میکند. ولی اگر خودش میخواهد مثل کودکیکه دست و پایش بقدرت رسیده بخواهد بخود متکی باشد اولین کاری که میکند میرود و از پرتگاه بزمین میافتد و کارهائی در این ضمینه.

925          جــانــهایِ خــلق پیش از دســت و پا            می پــریــد نــد از وفا اندر صــفــا

جان در اینجا روح است. وفا و صفا دو مرتبه انسانیتست. وفا یعنی که هیچ گونه تزویری در کار نباشد. صفا یعنی سراسر صداقت و پاکی. نخجیران میگویند که این روحهای مردم پیش از اینکه بدنیا بیایند در عالم برین بودند و غرق وفا بودند تزویری نبود  تاریکی نبود و از وفا بصفا میرفتند و از صفا بوفا. راحت و آرام بودند.

926          چـون بامـر اِهــبــتوا سنــدی شـدنــد            حبسِ خشم وحرص وخرسـندی شدند

اهبتوا یعنی فرود آئید و یا پائین آئید. اهبتو یک امر است و خدا بکی امر میکند؟ او به آدم و هوا وشیطان امر میکند که از بهشت پائین بیائید و آنها پائین آمدند. سندی یعنی زندانی. خرسندی بمعنی رضایت است ولی از رضایت خودشان. اول روحهای ما درنها یت آرامش و وفا و صفا بودند و خوش بودند. وقتیکه حضرت آدم نا فرمانی کرد و فرمان فرود آئید داده شد آدم و هوا و شیطان بزمین و این کره خاکی فرود آمدند و زندانی شدند و حبس خشم و  حرص و حوسهای خودشان شدند چون بایستی این حوسهای خودشان را ارضا کنند.

927          ما عیال حـضـرتـیـم و شــیــر خواه             گــفــت الــخــلــقُ عــیــا لُ  لِــلا لـه

عیال یعنی همان عیالیست که بین مردم رواج دارد و در خانواده یکی از نان خورهاست. حضرت هم اینجا پیامبر است.  پیامبر گفت ما همه مردم روی زمین عائله یک خانواده بزرگ هستیم. حالا رئیس این خانواده عیال وار که اینقدر بزرگ است کیست؟ این رئیس خداوند است  و اوست مسئول اینکه برای این خوانواده بزرگ خوراکی فراهم کند و او هست که عیال وار است و او مثل بابای همگی ماست 

928          آنــک آو از آســمــان بـــاران دهــد            هــم تــوانـد کــو ز رحمت نــان  دهد

این خداوندی که مثل با بای نان آور دارد از آسمان باران را میفرستد که درختان را بارور میکند و گندمها را رویان میکند و ما از آن گندم نان درست میکنیم. درست است که او گندم را فراهم میکند ولی ما باید دنبال نان هم برویم.  دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading