54.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت سوم

1649          کــرد بــازرگان تــجــارت را تـمـام          بــاز آمــد  ســوی مــنـزل شــادکــام

کام در اینجا بمعنی موفقیت است و بآرزو رسیدن. بازرگان در هندوستانم تجارتش را با موفقیت بپایان رسانید و بسوی محل سکونت خویش با موفقیت باز گشت.

1650          هــر غــلامــی را بــیاورد  ارمــغان         هر کــنــیـزک را بــبــخشید او نشان

ارمغان بمعنی ره آورد و سوقات است. نشان آن چیزیست که بزرگان در مناسباتی بزیر دستان خودشان برای اجرا کردن کارهای خوبی که کرده بودند بآنها میدادند. این بازرگان طبق وعده ای که داده بود به کنیزکان و خدمه خودش هر چه را که درخواست کرده بودند و میخواستند برایشان آورد و هر یک از آنها را در واقع نشانی داد.

1651          گفت طــوطـــی ارمـغـان بـنـده کو         آنچِ گــفــتــی و آنــچِ دیــدی بازگــو

بازرگان نمیخواست که سراغ طوطی برود زیرا نمیخواست شرح ماجرای آن طوطئی را که لرزید و مرد را برای طوطی خودش بیان کند. ولی طوطی بزبان آمد و از او سوال کرد و گفت تو ارمغان بهمه دادی و پیام من را بطوطیان گفتی؟ بگو ببینم که چه اتفاقی اوفتاد و آنچه را که تو دیدی و آنچه که آنها گفتند برای من بازگو کن.

1652          گفت نَـی , مـن خود پشـیـمانـم از آن          دستِ خود خایـان وانــگشتان گزان

کلمه نَی یعنی نه. بازرگان میگوید نه من بتو نمیگویم. من از آنچه بطوطیان گفتم پشیمان هستم. خایان یعنی در حال خائیدن و خائیدن یعنی گزیدن. من ازحرفهائی که بآنها گفتم از پشیمانی دست و انگشتان خود را میگزم.

1653          مــن چــرا پیــغـامِ خــامی از گزاف          بــردم از بــی دانشــی و از نشـاف

پیغام خام منظورش همان حرف نسنجیده است. منظورش اینست که هرچه که میخواهید بگوئید باید در دهان خودتان پخته کنید و پخته نمیشود مگر که اندیشه کنید و با آتش اندیشه بپزید و بعد آنرا بیرون دهید و اگر پخته نیست بیرون ندهید. گزاف بمعنی بیهوده است. در آخر مصراع دوم نشاف یعنی دیوانگی و خشک مغزی. بازرگان در حال سرزنش کردن خودش است که من چرا این کار راکردم. چرا این حرف نسنجیده را بآن طوطیان گفتم. این یک دیوانگی بود که من کردم. این از بیهوده کاری و خشک مغزی من بود که کردم. تمام این حرفهائی که میگوید اینها سرزنشیست که دارد از خودش میکند. در واقع این یک درسیست که دارد بخوانندگان مثنوی میدهد.چرا از سر بی عقلی و نادانی بیهوده این کار را کردم و این پیغام را بسادگی و راحتی نزد طوطیان هند بردم.

1654          گفت ای خواجه پشـیــمانی زچیسـت         چیست آن,کین خشم وغمرا مقتضیست

مقتضیست یعنی اقتضا میکند و یا در خوراست, شایسته و سزاوار است. طوطی از بازرگان پرسید ای ارباب من و ای خواجه من چرا پشیمانی و چه چیزی این خشم و اندوه تو را بر انگیخته که تو از خودت شکایت میکنی و سر انگشت بدندان میگزی؟

1655          گفت گــفـتــم آن شـکایتــهـای تــــو          با گــروهــی طوطــیــان همتــای تو

همتای تو یعنی نظیر تو. تا کلمه است که مانند را میرساند. مثلا میگوئیم که بی تا یعنی بدون تو و همتا یعنی همراه تو. بازرگان بطوطی خویش گفت که من سخنان تو را بطوطیان در هندوستان رسانیدم.

1656          آن یکــی طـوطی زدردت بوی برد          زهــرهاش بِدرید و لــرزید و بمــرد

زهره اش بدرید, زهره بمعنای کیسه صفراست. در گذشته معتقد بودند که اگر کیسه صفرا بترکد چون این صفرا زهر آگین است دفعتا باعث مرگ میشود و این عقیده گذشتگان بود و در حقیقت دفعتا باعث مرگ نمیشود.  بازرگان ادامه داد که آن طوطیان درد تو را بو بردند و یکی از این طوطی ها زهره اش ترکید و بسیار لرزیدو مرد.

1657          من پشـیمـان گشتم این گفتن چه بود          لیک چون گفـتم , پشـیمانـی چه سود

بازرگان گفت که پشیمانی من از اینست که چرا این حرف را زدم. ولی حالا گذشته و فایدهای ندارد و پشیمانی هم سودی ندارد.  مولانا باز به نصیحت کردن میپردازد و داستان را رها میکند.

1658          نــکــتـه کآن جَست  نــاگه از زبان          همچو تـیری دان که جست آن از کمان

نکته در اینجا بمعنی سخن است. مولانا میگوید این سخنی که ناگهان, بی اختیار, بدون انیشه از دهان بیرون میاید, مانند تیریست که از کمان رها شده و دیگر برگشتنی نیست.  آن اندیشه باید نگهبان زبان تو باشد. اندیشه باید بر زبان تو حکومت کند

1659          وانــگــردد از ره ,آن تـیـرای پسر          بــنــد بـایـــد کــرد سِــیــلی را ز ســـر

این پسری که مولانا در اینجا و در بعضی جاهای دیگر میاورد, منظورش جنسیت نیست. او بهر کسی که بی تجربه باشد میگوید پسر. میگوید ای جوان کم تجربه آن تیری را که از کمان رها میکنی دیگر نمیتوانی آن را برگردانی. سیل را در نظر بگیر وقتی میاید بنیان کن است و زندگی را از بین میبرد. باید جلو آن را از سرآغاز آن شروع کنی و جلویش را بگیری. سخن تو هم مثل سیل ممکن است بنیان کن باشد و سد آن را باید در اندیشه ات ببندی.

1660         چون گذشت ازسر,جهانی راگرفت          گَر جـهان ویران کـند نَـبـود شــگـــفـت

وقتیکه در مبدأ سیل و آنجائیکه سیل دارد تشکیل میشود نتوانی از آن جلوگیری کنی, دیگر جلوگیری از آن ممکن نیست و جهانی را میگیرد و بآن ویرانی شدیدی وارد میکند و این تعجب آور نیست. خاصیت حرف نسنجیده هم فتنه بپا کردن است, دشمن ایجاد کردن و خود نا راحت کردن است و گرفتار بیماری روانی شدن است. این ویرانی اثریست زائیده از سهل انگاری خود ما که جلو سیل را از آغاز نگرفتیم. هر عملی کردنش و یا نکردنش اثری دارد. ما باین چیز هم معمولا توجهی نداریم. مولانا میگوید درست مثل اینکه فرزندی از مادری زائیده میشود, آن اثر هم از آن عمل کننده زائیده میشود. یک کاری را میکنید, اثری دارد و همان کار را نمیکنید آنهم اثری دارد و دانستن این موضوع بسیار مهم است.

1661          فعل را درغـیـب, اثرها زادنـیست          وان مــوالـیــدش  بــحکــم خـلق  نیست

فعل بمعنی عمل است  مثل فرزندیست که از مادر زائیده میشود. غیب یعنی عالمی دیگر و جهانیکه ما در آن نیستیم. اثر هایش در آنجا پیدا میشود و بر میگردد باینجا. ما عمل را در این دنیای فیزیکی میکنیم و اثر هایش در دنیای متا فیزیکی درست میشود و بر میگردد باین عالم فیزیکی. موالید جمع مولود است و مولود یعنی فرزند و موالید یعنی فرزندان. بحکم خلق نیست یعنی در اختیار و کنترل مردم نیست. حالا این درست مثل صوتیست که میرود و میخورد بکوهی و عکس العمل آن که صداست بما بر میگردد و اگر حرف خوب بزنیم حرف خوب بما برمیگردد و اگر حرف بد بزنیم حرف بد بما بر میگردد. برگشتن این صدا بدست انسانها نیست و خود بخود بامشیت الهی انجام میشود و بعبارت دیگر بحکم خلق نیست. و این در عرفان بحث مفصلیست. اگر یک نجاری را در نظر بگیریم که یک چکش در دست دارد و یک میخ. دارد این میخ را در چوبی باضربه های چکش فرو میکند. شخص ناظر میبیند که دست نجار بالا و پائین میرود  و با چکش بمیخ میزند و میخ بچوب فرو میرود. این فرو رفتن میخ در چوب اثر این بالا و پائین آمدن دست نجاراست.  شما اینجا اثر را میبینید که میخ در چوب فرو میرود ولی اثر حرفتان و عملتان را نمیتوانید ببینید و وقتی این حرف و یا عمل شما, نا راحتی ایجاد کرد آنوقت شما متوجه میشوید. حتی مولانا در جای دیگر میگوید که این میخی هم که در چوب میرود به اراده نجار نیست و حتی این هم بخواست و اراده خداونداست و اگر بمشیت خداوند نباشد یا میخ کج میشود و یا چکش به انگشت نجار میخورد. این مثالهای مولانا فقط برای تجسم حرفهای اوست.

1662          بـی شریکی, جمله مخلوق خداست         آن مــوالــیـد ارچه نسـبـتــشان بـماست

اینجا موالید بمعنی نتیجه های عملها آمده. بی شریکی یعنی بدون مشارکت کسی. میگوید که خداوند این اثر ها ونتیجه ها را که در اراده اوست شخصاً بدون شراکت کسی انجام میدهد اگر چه ما اعمالش را نسبت بخودمان میدهیم. اگر چه آن نجار میگوید این من هستم که دارم میخ را در چوب فرو میبرم و نسبت آن را بخود میدهد در حالیکه واقعاً نسبت بخودش نیست و فرو رفتن میخ در چوب یک مولودی که زائیده شده ازاین اثری که چکش کرده که در اراده خداوند است.

1663          زیـد پرّانــیــد تیری ســـوی عَــمـر          عَمر را بگرفت تیرش  هــمـچو نَمــر

زید و عَمر در زبان عربی یعنی دو شخص نا شناس. مثل اینستکه در فارسی گفته میشود فلان و بهمان. بگرفت یعنی زخمی کرد. نَمر بمعنی پلنگ است. این بیت نشان دهنده اینست که مولانا پیرو اعتقاد اشعریان است. اشعریان فرقه ای بودند از فرقه مسلمان که پیرو شخصی بودند بنام ابوالحسن اشعری که این ابوالحسن اشعری معتقد بود که هرکاری در جهان صورت میگیرد و اثری در آن پیدا میشود, این اثرها فقط از جانب خداوند است و مولانا هم در اینجا عیناً نظر اشعریان را بازگو میکند که اثر هر کاری و یا حرفی از خداست. حتی کتابی هست که در این مورد یکی از بزرگان اشعریان نوشته و عین همین مثالیکه در مورد عَمر و زید مولانا نوشته در آن کتاب هم هست باحتمال زیاد مولانا این را از همان کتاب گرفته و در این بیت بکاربرده است.

1664           مـد تــی ســالــی همی زایـیـد درد          درد ها را آفــریــنــد حــق , نــه مرد

همی زایید درد یعنی این درد همین طور میاید و دنباله دار است. عَمری زخمی شد و این زخمش باعث درد شد و دردش ادامه پیداکرد و خوب نمی شد. مولانا میگوید این درد ها را خدا آفریده. این درد را زید نیافرید. او فقط تیر را رها کرد ولی درد عَمر را خدا آفرید

1665          زیــدِ رامی , آن دم ارمُــرد ازوجل          درد هــا مــی زایــد آنــجــا تــا اجـل

رامی یعنی تیر انداز, اسم فاعل است یعنی کسی که تیر میاندازد. وجل یعنی ترس و بیم.  مولانا میگوید اگر که این زید تیر انداز در همان لحظه ایکه دارد در صحنه جنگ تیر را پرتاب میکند ناگهان بمیرد. این تیر میرود و ببدن عَمر میخورد و بدن او را زخمی میکند و مدتها سوزشش در بدن این عَمر باقی میماند. زیدی که مرد در حالیکه تیرش هنوز در هوا میرفت بعد از مرگ او چگونه میتواند درد در بدن عَمر وارد کند و دردهای متوالی برای عَمر ایجاد کند. این کار خداست ونه کار زید تیر انداز. این عَمر ممکن است سالها زنده بماند و تا آخر عمرش هم این دردها را بکشد. درد و رنجی که از فعل ها حاصل میشود کار خداست و نه کار زید تیر انداز. زیدی دیگر وجود ندارد. او لحظه ای که تیر را رها کرد مرد و دیگر نیست. پس این اثر برای شخص تیر خورده خدا آفرید. این سوال پیش میاید که آیا خداوند هم باعث درد و رنج و سوزش میشود؟ جواب مثبت است. خداوند که همیشه آفریننده آسایش نیست، آفریننده ناراحتی هم هست. تعجب میکنید که پس چه خدائی که ناراحتی هم میافریند؟ اگر اینطور نبود خدا نبود. وقتیکه کلماتی بگوش انسانها میخورد آن انسان دفعتا میخواهد قضاوت کند و میگوید آیا خدا اینکار را میکند؟ جواب بله هست. بعد آن انسان سوأل میکند که چرا خدا اینکار رامیکند؟ برای اینکه خداوند کامل است. یکی از صفات خداوند کامل بودن است. اگرخداوند فقط خوبی کند و بدی نکند آنوقت این خداوند کامل نیست. برای مثال اگر شما بروید نزد یک نقاش بسیار ماهری و از او بخواهید که یک تابلو از یک کسی نقاشی کند که صورتش بسیار ترس آور، زننده، و موشمئز کننده باشد. نقاش میگوید معذرت میخواهم زیرا من فقط هنرم در نقشهای زیبا آفریدن است و شما به آن نقاش میگوئید آقای نقاش هنر شما کامل نیست. وقتی هنر شما کامل است که شما هم نقش زیبا بکشید و هم نقش زشت و کریح. نه اینکه بگوئید من هنر نقاشی دارم و کارهای من هم از بارزش ترین نقاشیهاست ولی فقط زیبائی را میکشم. شما خواهید گفت که درست است که شما نقاش ماهری هستید ولی کامل نیستید چون نمیتوانید برعکس زیبائیها را نقاشی کنید و وقتی هنر شما کامل است که بتوانید همه چیزهارا نقاشی کنید اعم از زیبا یا غیر زیبا. خداوند کامل است بنابراین راحتی و هم نا راحتی، هم روشنائی و هم تاریکی، هم خوبیها و هم بدی ها را آفریده است چون کامل است.

1666          زان مـوالــیـد وَجَــع چــون مُرد او          زِیـدِ رامــی زیــن ســبــب قـتّـال گــو؟

موالید اینجا فبلاً ذکر شد که یعنی اثر ها. وَجَع هم یعنی درد و ناراحتی. در اثر این رنجها ودردهائیکه باین عَمر آمده، عَمر بمیرد. چون تیر را زید پرتاب کرده به زید میگوئید قاتل و یا بسیار قاتل. ولی مولانا میگوید درست است که زید اول تیر را رها کرد وچون بلافاصله پس از پرتاب وقبل از اینکه تیر به عَمر بخورد او مُرد، آیا هنوز هم زید قاتل است؟ میگوید خیر چون تیرش بهدف نرسیده بود زید قاتل نیست. کسیکه پیش از مقتول مرده باشد چگونه او را قاتل میشناسید؟ این کار دیگر کار پروردگار است و کار تیر انداز نیست. بهمین دلیل بخداوند میگویند:خداوند فعال ما یشاء است. فعال از کلمه فعل است یعنی عمل کننده. ما یعنی آنچه. یشاء یعنی میخواهد. یعنی عمل کننده ای که آنچه میخواهد عمل میکند.

1667         آن وَجَـعـهـا را بــدو مــنســوب دار          گرچه هـست آن جـمله صُنع کردگــار

بدو مربوط است به زید تیر انداز. صُنع هم یعنی صنعت آفریدن، موجب شدن، ساختن و امثالهم. اینجا بمعنی موجب شدن است. میگوید چون آن دردها از تیرانداختن زید در وجود عَمر بوجود آمده است لذا ما خوانندگان مثنوی آنها را به زید منصوب میکنیم ولی در واقع همه آن دردها و زخمها ساخته مشیّت پروردگار است.

1668          همـچنین کِشت ودَم و دام و جِماع           آن مـوالــیــدســت حــق را مُسـتَطاع

1669         اولــیــا را هســت قــدرت از اِلــه           تــیــرِ جَســتــه بـــاز آرنــدش  ز راه

دم یعنی نفس. جِماع بمعنی جمع شدن زن و مرد و آمیزش است که مولود ازش درست میشود. کلمه مستطاع از استطاعت است مثلا شنیده اید که مسلمانان میگویند کسیکه بحج میرود شرایطی دارد. اولین آنها اینست که استطاعت داشته باشد. یعنی برایش مقدور باشد. میگوید مثلا کشت و کاری که یک کشاورز میکند، نفسیکه ما انسانها میکشیم، جمع شدن آمیزش زن و مرد برای بقای نفس همه اینها موالدیست اثر های زائیده از عملیست که آنها را خداوند مقدور کرده. اما یک استثناء هم اینجا بکار میبرد. آدمهائی هستند که بآنها انسانهای کامل گفته میشود. انسانهای کامل انسانهائی هستند که بحق پیوسته اند و بکمال خداوند کامل شدند. اینها دیگه مثل انسانهای معمولی نیستندو اینها دیگر جزوی از خدا هستند و قطره ای هستند که بدریا پیوسته اند. ایا حرکت این قطره از خودش است؟ اصلا کسی نمیداند که این قطره بکجا رفت که حرکتش مطرح باشد. حرکت این قطره حالا دیگه حرکت خود دریاست و با امواج دریا بالا و پائین میرود. انسانهای کامل جزوی از خدا هستند. حرف آنها حرف خداوند است، عمل آنها عمل خداوند است، دستشان دست خداست و فعلشان فعل خداست. آیا خداوند تیری را که از کمان خارج شده نمیتواند برگرداند؟ چرا. انسان معمولی نمیتواند ولی خداوند میتواند. این انسان کامل هم میتواند چون جزو دریا شده است. این انسانها ی کامل را اولیا هم میگویند. اولیا جمع ولیست و ولی بمعنی دوست بسیار صدیق خداوند. بنابراین انسانهائی هستند که بمقامهائی میرسند این دوستان صدیق خدا که  کارهائی میکنند که بیشتر شبیه معجزه است. انها اغلب این طور کارها را برای افراد معمولی نمیکنند چون حالت تظاهر بخود میگیرند. آیا این اولیا وقتی بدنیا آمدند غیر از دیگر انسانها بودند؟ خیر آنها هم مثل دیگران بودند. آنها خواستند و رفتند و شدند. همه ما قطره هستیم و آنها رفتند و جزو دریا شدند و لی عده زیادی از ما نرفتیم که جزء دریا بشویم. پس بخودتان نگوئید که من نمیتوانم چون شما هم مثل او هستید. شما باید بخواهید و بروید تا بدریا ملحق شوید.

بقیه داستان در قسمت چهارم

Loading

53.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت دوم

1575          قـصـه طـوطـیِ جان زیــن ســان بود          کــو کســی کــو مـحـرم مرغان بود؟

در سراسر مثنوی مولانا هرکجا که صحبت از روح میخواهد بکند جان را بجای روح در اشعارش بکار میبرد و در همه مثنوی کمتر کلمه روح را میبینید. میگوید که آن طوطی آنجور میخواست که آزاد پروازکند. طوطی جان یک اضافه تشبیهی است یعن جان(روح)طوطی مانند. و یا روح طوطی مانند. در مصراع دوم مرحم مرغان بود, مرغان در اینجا یعنی روحها ی عاشق حقیقت که در قفس تنگ محبوس شده هستند و میخواهند آزاد شوند. مولانا میگوید داستان طوطی و بازرگان را شنیدید که میخواست برود, داستان روح هم بهمین گونه است. قصه طوطی جان زین سان بود یعنی قصه روحهای تشبیه شده به طوطیان هم از این سان میباشد. در مصراع دوم حالا کجاست کسیکه محرم این روحهای آزاد انسانهای کامل و حقیقت جو باشد. این روحی که میخواهد برود محرمی میخواهد که با او همراهی کند. این روحی که میخواهد بهمراه روح اولی بعنوان محرم برود باید که شایستگی این را داشته باشد که بهمراهِ روح رونده بشود و بتواند رازهائی که آنها گشوده اند بتواند بگشاید و چیزهای نا دیدنی را که انسانها نمی بینند ببینند و آنچه آن روحها فهمیده اند بفهمد. ولی این روحها در این عالم خاکی کم هستند.

1576          کو یــکی مـرغی, ضعــیفی, بی گناه          و آنــدرونِ او ســلـیــمــان بــا ســپاه

کلمه مرغی ضعیفی بیگناه بمنظله روح ضعیفیست که در بدن انسانهای معمولی هست. این روح در برابر خداوند ضعیف است ولی فرمان خداوند را سرپیچی نکرده و آن را بجا میاورد و هم چنین در مقابل روحهائی که رفتند و بخدا پیوستند ضعیف است. آن روح های بخدا پیوسته مثل سلیمانی هستند که همه مرغان تحت فرمان او هستند. حالا این مرغک فرمانبردار خدا و در عین حال ضعیف و تنها میخواهد به مقامی مثل حضرت سلیمان بپیوندد. در اینجا مولانا خواسته است که مقایسه ای بکند حقیر ترین را با عظیمترین, یک مرغک ضعیفِ تنهایِ فرملن بردار را با یک پادشاه مقتدری مثل حضرت سلیمان که بر همه مرغان حکومت میکند. حالا, اینکه این روح که دلش میخواهد برود آنجا, درست است که ظاهر این روح ضعیف است ولی درون این روح به حضرت سلیمانی با سپاهش چسبیده میخواهد برود و بعضمت خداوندی برسد. میخواهد بگوید که درست است که این روح ظاهرا ضعیف است ولی او را نباید دست کم گرفت و او را حقیر بحساب نباید آورد ولی درونش سلیمانی عظیم و با قدرتی شده. در عرفان گفته شده که تو خودت را دست کم نگیر زیرا تویک دنیای اکبری ودنیا ئی که در آن زندگی میکنی دنیای اکبر است. تو بزرگتر از دنیائی هستی که در آن زندگی میکنی و خودت را دست کم نگیر, نه اینکه تکبر کنی, خیر ولی بدان که چه ارزشی داری. حالا مولانا میپرسد کجاست همچون روحی که درونش به سلطان روزگار رسیده باشد. اگر انسانی گناهی از او سر بزند, قبل از انجام عمل گناه, فکر گناه در مغز اوست و قبل از اینکه این فکر گناه در مغز او بیاید در روح آن شخص است. روح بر مغز وی و مغز وی بر بدن او تسلط دارد بنا براین اصل آن روح است. این روح هست که باعث نیکی و یا بدی میشود آن روح است که باید بیگناه باشد و مولانا میگوید کو آن روح بیگناه؟ حالا اگر آن روح فرمانبردار باشد از حق آنوقت این روح بیگناه است. وقتی که این روح بیگناه میشود قدرت حق در او تجلی میشود بنابر این, او ارزش پرواز را پیدا میکند. شخص زنده است و دارد در اجتماع زندگی میکند ولی روحش رفته در عالم متا فیزیک و ملحق شده است. مولانا متذکر میشود که فکر نکنید خیلی از افراد میتوانند اینطور باشند و خیلی کم هستند که میتوانند بعوج برسند.

1577          چـون بـنــالــد زار, بـی شکرو گِــلِـه          افـتــد انــدر هــفــت گردون غُلـغـله

این انسان حقیقت جو و این پرنده ایکه بظاهر کوچک مینماید, زار میگرید و ناله میکند و گله و شکایتی ندارد و ناله او نه شکایت است و نه شکر. او اشتیاق خودش را با این ناله بیان میکند. وقتی چنین روح عاشق و مشتاقی ناله میکند که میخواهد از این قفس آزاد شود بدون اینکه گله بکند و یا شکر بکند بین فرشتگان آسمان غلغله میافتد که روحی که شایستگی مکان ما ها را دارد  بزودی به ما ملحق خواهد شد. این کلمه بی شکر و گله را بیشتر باید دقت کرد. ببیبیم چه کسی گله میکند و چه کسی شکر میکند. کسی گله میکند که چیزی باو نرسیده باشد پس گله میکند. حالا شکر کسی میکند که چیزیرا که خواسته است بآن رسیده باشد. ولی یک عاشق اصلا چیزی نمیخواهد که بآن برسد که اگر نرسد گله کند و اگر برسد شکر کند. او فقط عاشق است و میخواهد بعشقش برسد و از چیزهای دنیوی چیزی نمیخواهد.

1578          هـر دمَش,صد نـامه,صـد پیک ازخدا          یـا رَبی زو شصــت لـبّـیک از خدا

هر لحظه او را. کلمه صد مفهوم عددی ندارد و در اینجا یعنی خیلی زیاد. صد نامه صد پیک یعنی فیض الهی. یاربی یعنی یک یارب گفتن است. زو یعنی از او. لبیک یعنی شنیدم و جواب میدهم. میگوید کسیکه فیض الهی را میگیرد کافیست یک بار از خداوند درخواست کند و خداوند شصت بار که باز هم مفهوم عددی ندارد جواب میدهد که شنیدم و جواب خواهم داد

1579          زَلّــتِ او بــه ز طــا عــــت نزد حق          پیشِ کـفــرش, جمله ایـمـانها خَــلَق

زلت یعنی لغزش و خطا. طاعت یعنی عبادتی که میکند. آنگونه عبادتی که فقط برای ساقط شدن تکلیف انجام میدهد و نه از روی اعتقاد و درک و حکمت. کسی را در نظر بگیرید که یک نمازش قضا نمیشود و تمام نمازهایش را میخواند. این نمازهائی که میخواند بیشتر برای اینست که ظاهرا نماز خوانده باشد واین خواندن او برای انجام تکلیف است و هر روز وقتی نمازش را میخواند پس از خوندن خیالش راحت میشود که تکلیف خود را انجام داده است و این نماز هیچ ارزشی ندارد. ولی شخصیکه همیشه بیاد خدا هست و همیشه میتواند دلش در حال نماز باشد انوقت آن با ارزش است. او هر موقعی میتواند ارتباط با خدای خود برقرار کند و هروقت بخواهد میتواند یارب یاربش را بگوید. در بیت فوق میگوید اگر طاعت تو برای انجام وظیفه است اگر خطا کنی خیلی بهتر است در نزد خداوند. کفر در اینجا بمعنی نا باوری و شک داشتن است. پیش کفرش جمله ایمانها خلق, یعنی در مقابل کفر و شکاکیت او کلیه باورها و ایمانها کهنه و بی اثر شده است. خلق یعنی از بین رفته, پاره شده و بی اثر.

1580          هــر دَمی او را یکـی مِـعـراج خاص          بـر سـر تا جش نهـد صد تاج خاصّ

معراج یعنی عوروج کردن و بالا رفتن و یا یعنی نردبام که با آن بالا میروند. وقتی ارواح از این عالم فیزیکی میرسند بعالم متا فیزیک, میگویند این روح مثل اینکه از نردبان بالا رفته و عروج کرده و بعالم متا فیزیک رسیده است.هر دم او را یکی معراج خاص یعنی هر نفس دارد معراج میکند و در هر نفسی صد تاج افتخار بر بالای تاج هائی که قبلا کسب کرده بود اضافه میشود. نهد یعنی میگذارد. کی میگذارد, خداوند در هر نفس و لحظه این تاج افتخار را بر سرش میگذارد. اگر تو آنچیزی که میگوئی و هستی, انسان هستی با چنان شأن بالا و تاجهای افتخار برتاج افتخارت اضافه میشود.

1581          صورتش بر خاک و, جان بـرلامکان          لا مــکــانی فــوقِ وَهــم ســالــکان

صورتش یعنی ظاهرش و یا جسم بدنش. بر خاک یعنی روی این خاک است. روحش در عالم متافیزیک و نه این عالم خاکی. در این عالم خاکی برای ما مکان مطرح است. یعنی من در شرق هستم و شما در غرب و یا من بالاتر یا در طبقه دوم هستم و شما در طبقه اول و بنا براین مکان یکی از ابعاد زندگی ماست. ولی در دنیای متا فیزیک جائی هست که مکان در آنجا مطرح نیست و زمان هم مطرح نیست. باین دلیل به آن دنیای متا فیزیک لا مکان گفته میشود. وهم یعنی تصور و پندار. سالک یعنی رونده و مسافر راه حقیقت. سالکان وکسانیکه میخواهند دنبال راه حقیقت بروند اول که قدم در راه طریقت میگذارند درست تجسم لامکان را نمیتوانند بکنند. وهم یعنی تصور. میگوید کسیکه روحش در لامکان است آن لا مکان خارج از تصور سالکانیست که تازه قدم در راه کذاشته و تصور آن لامکان را هم نمیتوانند بکنند. آن روحی میتواند که لا مکان را بشناسد که به لامکان رسیده باشد ولی اولی که میخواهد براه حقیقت برود ممکن هم هست که روزی به حقیقت برسد ولی هرچه جلو تر میرود تصورش فرق میکند. مولانا میخواهد بگوید که لامکان را کسی میداند که بآن لامکان رسیده باشد.

1582         لا مــکــانی نَی که در فــهــم آیـــدت           هــر دَمــی در وی خــیــالی زایدت

مولانا میخواهد بگوید که مردم چی تصور میکنند. وقتی میگوئیم عالم متا فیزیک, عالم لامکان و عالم برین میگوید: خوب من اینجا نشسته ام, بالا سرم هفت آسمان است, بالاتر از آسمان هفتم عرش است و…. اینها همه حرف عامیانه کلمه و لفظ است. هیچ کدام از اینها لامکان نیست اینها تصور و خیال است و برای تجسم است. لامکان ما وراء همه اینهاست. در این بیت میگوید ای کسیکه نزد خودت این خیا لهارا میکنی لا مکانی نَی یعنی نه که در فهمت آیدت در فهم تو نمیآید. چرا نمیفهمم برای اینکه نرسیده ای به لامکان. قبلا گفته بودیم وقتی میفهمی که به لامکان رسیده باشی.

1583          بــل مـکــان و لا مــکــان در حکم او           هــمـچو در حـکــم بهشــتی چارجو

مکان این عالم خاکیست که ما در آن زندگی میکنیم و مکان در آن مطرح است. و لامکان همان طور که گفته شد عالمیست که مکان در آنجا مطرح نیست. در حکم او یعنی در اختیار او یعنی بر هردو مکان میتواند حکم براند. بهشتی کسیست که به بهشت وصل شده باشد. باو وعده داده اند که در بهشت چهار جوب وجود دارد و این جوبها چقدر جوبهای خوبیست. آبها چقدر منزّه و زلال است و عسل و انگبین در آنها جاریست و چنین است و چنان. یکی میپرسد من که به بهشت میرم از هرچهار جوب میتوانم استفاده کنم و این چهار جوب در اختیار من است یا خیر و باو میگیند که بله تو میتوانی از هر چهار جوب که بخواهی استفاده کنی. حالا مولانا میگوید کسیکه روحش باین شایستگی و قابلیت رسیده که به متا فیزیک رسیده, این مکان و آن مکان و آن دنیای خاکی و آن دنیای غیر خاکی چنان در حکم او ودر اختیار او هستند همانگونه که آن چهار جوب در اختیار آن بهشت رفته است و میتواند از همه آنها بهره گیری کند

1584          شرحِ ایــن کوته کُــن وَرخ زین بتاب          دَم مـــزن والله اَعـــلــم  بــا لصواب

بعض اوقات مولانا بخودش میگوید حالا دیگر بس است و دیگر حرف نزن و یک جور استراحتی هم بخوانندهای خود میدهد که آنها کمی هم استراحت کنند. بخودش میگوید دیگر بس کن شرح این موضوع را ورخ زین بتاب یعنی رو برگردان و دم مزن و از این مقوله دیگر حرقی نزن. اعلمُ یعنی آگاه تر است و بالصواب یعنی بدرستیها. یعنی  خداوند بدرستیها آگاه تر است.حالا بر میگردد به اصل داستان.

 1585          بــاز مــیگــردیــم از این ای دوسـتان          ســویَ مــرغ و تــاجرو هـندوستان

1586          مـرد بازرگـان پـذیرفـت ایــن پــیـــام          کو رسـانـد سوی جـنس ازوی سلام

میگوید ای دوستانی که دارید مثنوی را میخوانید من حالا بر میگردم بداستان طوطی و بازرگانی که میخواست بهندوستان برود. مرد بازرگان پیام طوطی خود را که در قفس بود و از آزاد نبودن و دوری از دوستان خودش غمگین بود, گرفت که بطوطیان هندوستان برساند

1587          چــو نکِ تـا اقصا ی هندوستان رسید          در بـیـابــان طــو طـی چــنـدی بدید

اقصا یعنی دور ترین نقطه. بیابان در اینجا بیابان بی آب و علف نیست. دشتی که در هرجای خارج از شهر باشد بان میگویند بیابان. وقتیکه بازرگان در دورترین نقطه هندوستان در خارج شهر بدشتی رسید چند طوطی را دید و بخود گفت حالا باید پیغام را بدهم.

1588          مَـر کــب اِســتا نـــیـــد پس آواز داد           آن ســلام و آن امــانـــت بــــاز داد

مرکب آن چیزیست که سوار آن میشوند. استانید یعنی متوقف کرد. بازرگان وقتی بطوطیان رسید اسب خود را متوقف کرد و با آواز بلند طوطیان مخاطب قرار دادو با صدای بلند پیغام طوطی خودش را که حامل آن بو و بامانت حمل میکرد بان طوطیان داد.

1589          طـو طـیـی زان طـوطیان, لرزید بس          اوفــتــادو مُــرد و بُگسَـستـش  نـفس

بس یعنی بسیار. وقتی طوطیان آن پیغام را شنیدند در بین طوطیان ناگهان یک طوطی بسیار لرزیدو از درخت اوفتاد و ظاهراً مُرد و نفسش قطع شد.

1590          شـد پشیـمــان خواجه از گــفـت  خبـر          گــفــت رفــتــم در هـــلاکِ جانور

گفت خبر یعنی گفتن خبر. رفتم در هلاک جانور یعنی این طوطی را من کشتم و این چکاری بود که من کردم؟ خواجه پشیمان شد از اینکه آن پیام طوطی خود را برای این طوطیان آورده بود.

1591          این مـگـر خـویشسـت با آن طوطیَک           این مگــردو جسـم بودو روح یَک

طوطیک همان طوطی در قفس است. بازرگان که گمان برده بود که این طوطی براستی مرده است چون آن طوطی ظاهرا خودش را بمردن زده بود و او نمیدانست با خودش گفت مگر این طوطی که مرده با آن طوطی که در قفس هست قوم و خویش است و نسبت دارد و میگوید مگر این طوطی که مرد با آن طوطی من دو روح هستند در یک بدن؟.

1592          این چــرا کــردم چــرا دادم  پــیــا م          سـوخستم بـیچاره را زین گفـتِ خام

سوختم یعنی سوزاندم. خام یعنی حرف نسنجیده. بازرگان با خود گفت من باید حرفم را میسنجیدم و چرا این کار راکردم و چرا من پیغام طوطیم را آنچنان رک و صریح و بدون سنجش باینها رسانیدم. من با این سخن خام و نسنجیده خودم جان این جانور را تباه کردم و باعث مرگ او شدم. مولانا دوباره از داستان خارج میشود و در باره زبان باید چکند و چه بگوید و چه نگوید, سخن پردازی میکند.

1593          ایـن زبان چون سـنگ وهم آتش وَشست         وانچِ بِجهـد از زبان,چون آتش است

سنگ اینجا سنگ آتش زنه است. آتش وش یعنی مانند آتش است. کلمه وش پسوند همانندیست یعنی مانند آتش. میگوید این زبان که در دهان ماست مثل سنگ آتش زنه است و باید درست بکار ببری و مواظبش باشی. و آنچه از این زبان بجهد مثل آتش است که ممکن است یک جا را آتش بزند.

1594          سـنگ و آهـن را مـزن بــرهم گِـزاف          گـه ز روی نَـقـل و گاه ازروی لاف

گزاف یعنی بیهوده و نسنجیده. نقل یعنی صحبت شخص دیگری را نقل کردن مثل اینکه بازرگان نقل کرد. از روی لاف یعنی از روی خودستائی. حالا که این زبان مثل آتش هست پس ای زبان دار ای گوینده این سنگ آهن را بیهوده بر این سنگ آتش زنه مزن که چه اینکه حرف دیگری را نقل بکنی و یا چه خواسته باشی از خودت خودستائی بکنی. بدون تفکر خام بکار نبر.

1595         زانـک تاریکســت و هر سو پنبه زار          در مــیـان پــنــبه چون باشـاد  شرار

زانک تاریکست یعنی اطراف تو شناخته شده نیست. تو ممکن است جغرافیای اطرافت را بشناسی ولی آدم ها را تو نمیشناسی. میگوید اطراف تو مجهول و پوشیده است و با سخنی که میگوئی آتش بر پا مساز تو در پنبه زار نشستی. شرار یعنی آتش. خودت بگو این پنبه زار چی میشود؟ همه اش آتش میگیرد و دنیائی را باتش میکشد و خشک و تر با هم میسوزند. تو آتش فتنه گر را با این زبانت روشن نکن.

1596          ظالــم آن قومی که چشــمان دوختند           زان سخــنــها,عالمی را سوخــتــنــد

چشمانشان را دوختند یعنی چشمشان را بستند و نخواستند بببینند. ظالمان کسانی هستند که چشمشان را بسته اند و دیگران را نمیبینند. یک نکته دیگر هم مولانا در همین بیت میگوید که مرشدان و آنهائی که مراد هستند و مریدانی دارند آنها هم باید متوجه باشند که هر حرفی را برای مریدانشان نزنند و ببینند که مریدانشان تا چه اندازه استعداد درک دارند و بهمان اندازه با آنها حرف بزنند. زیرا این مریدان ممکن است که بگمراهی بیافتند وآنوقت آنها هم دنیائی را با فتنه انگیزی بآتش بکشند. ای مرشد مرید خودت را در نظر بگیر و مواظب باش.

1597          عـالمـی را یــک سخن ویران کــنـد          روبــهــان ِ مُــرده را شـــیــران کـنـد

در بیان مصراع دوم, ممکن است سخنی جوری باشد که یک روباه مرده را تبدیل کند به یک شیر نترس و برعکسش را میتواند بکند یعنی چنان بترساند که یک شیر درنده را تبدیل یبک روباه مرده کند. این سخنی که از زبان شخص بیرون میاید ممکن است که هدایت کننده باشد و ممکن هم هست که عالمی را بآتش و نا بودی بکشاند.

1598          جـانها در اصـل,خـودعیسی دم است          یک دَ مش زخمست و دیگرمرهمست

دم یعنی یک لحظه. زخم و مرحم مخالف یکدیگر آمده. مرحم داروئی بود که روی زخم میگذاشتند و زخم را خوب میکرد. میگوید این روحهای ما در اصل و حقیقتش عیسی دم است. حضرت عیسی میدمید و مرده را زنده میکرد. وی دم مسیحائی داشت. و جانهای ما هم میتواند همین کار را بکند. در یک عصری , موقعی, وقتی واقعا دم ما هم میتواند مرده ای را زنده کند و برعکس هم میتواند زنده ای را بمیراند. شما پهلوی یک شخصی هستید که نا راحت است و با او صحبت میکنید. میدانید که حرف شما مثل چه چیز میماند؟ مثل مرحمیست که شما روی زخم او میگذارید و برعکس این هم زیاد پیش میاید. یک دمش زخمست و دیگر مرحم است.

1599          گـر حـجاب از جــانها بــر خـاســتی          گــفتِ هر جــانــی مسیــح آسا ســتی

پس وند آسا یک پسوند همانندیست مثا سیل آسا یعنی مانند سیل. مسیح آسا یعنی مثل مسیح. در بیت قبل مولانا گفت که اگر جانها (روحها) گرفتار حجاب مادیّت نباشند میتوانند مثل دم عیسی باشند. اگر که روی جانها مادیّات غیر ضروری فساد آفرین نگرفته باشد واقعا میتوانند که در جای خودش مرحم باشند. میتواند گفت هر کسی دم مسیح آسا باشد. یک کسی را در نظر بگیرید که عزیزی را از دست میدهد. یک نفر, ده نفر, صد نفر میایند و باو تسلیت میگویند ولی روحش تسلی پیدا نمیکند. برای اینکه روحش را حجاب پوشانده, حجاب مادیّات غیر ضروری. دوستان دارند تسلیت میگویند ولی روحش اصلا تسلی پیدا نمیکند ولی یک وقتی هم یک نفر میاید با دو سه کلمه دلش تسلیت پذیر میشود و کاملا آرامش پیدا میکند. این نشان اینست که این آدم روحش پاک و بی آلایش است.

1600          گر سخن خواهی که گوئی چونشکر           صبرکن, ازحرص و این حلوا مَخوَر

اگر میخواهی حرفهائی که میزنی بشیرینی شکر باشد در موقع حرف زدن دقت کن, شکیبا باش, از حرفهای نا بجا حذر کن. صبر کن یعنی خود داری کن. از آن چیزی را که میخواهی بگوئی و برایت شیرین است مثل حلوا مخور یعنی مگو و خود داری کن.

1601          صــبــر بــاشــد مُشـتـهایِ زیرکــان           هســت  حــلــوا  آرزوی  کـــودکـــان  

مشتها از کلمه اشتها داشتن است یعنی خواسته شده و میل شده رغبت کرده شده. زیرکان در اینجا بار منفی ندارد و یعنی دانایان. حلوا در اینجا لذت های غیر ضروری و فساد آفرین این دنیاست. میگوید صبر و پرهیز کردن و خود را کنترل کردن و سخت خود را نگه داشتن این خواسته و مطلوب زیرکان و خردمندان است و در مقابل هر حرفی را زدن مثل یک حلوائی میماند که یک کودک آنرا دوست داشته باشد. هیچ کودکی نیست که حلوا را دوست نداشته باشد. این حلوا خوردن آرزوی کودکان است و تو نباید مثل یک کودک شکم باره باشی.

1602          هـرکِ صـبـر آورد, گردون بَر رود          هــرکِ حـــلـــوا خــورد, واپس تر شود

گردون بر رود یعنی باسمانها عروج میکند و بالا میرود. واپس تر شود برعکسش هست یعنی از آنجائی که هست پائین تر میرود. میگوید هر کسیکه جلو خودش را بگیرد از گفتن مطالب بی معنی و بی فایده صبر داشته باشد در سخن گفتنش ,او میتواند کم کم عروج کند و بالا برود. ولی هرکه نه هر حرفی بدهنش آمد چون خوشش میاید و میخواهد بزند مثل حلوائی که دارد میخورد و از آن لذت میبرد, نه تنها عروج نمیکند, از آن حدی هم که هست پائین تر میرود.   

دنباله داستان در قسمت سوم        

Loading

52.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت اول

این داستان طوطی و بازرگان یکی از پر محتواترین داستانهائی هست که در مثنوی معنوی آمده و مولانا آن اندیشه های عرفانی خودش را مثل گوهر های گرانبهائی را در این داستان ریخته و در تفسیر آن سعی خواهد شد که بیشتر به افکار و اندیشه های متعالی مولانا بپردازیم و همچنین سعی خواهد شد که در پیامهای آموزنده مولانا دقت بیشتری بعمل آوریم. این یک داستان بسیار قدیمیست که از نهصد سال قبل در بین مردم بوده و حتی بشعر هم بیرون آمده. مثلاً خاقانی شاعر توانای قرن ششم این داستان را بشعر گفته و بعد کسان دیگری هم  این داستان را بنصر آورده اند. در بین شعرای دیگر شیخ عطار را میشود نام برد که او هم در عطارنامه خودش همین داستان را آورده و چون مولانا به عطارنامه شیخ عطار خیلی آشنائی دارد احتمالا بیشتر قسمتهای این داستان را از عطارنامه گرفته است. بطور کلی مولانا داستانهای مختلف را از مأخز های مختلف میگیرد و اینها را باهمدیگر ترکیب میکند بدان گونه که بهترین صورت را برای پیاده کردن افکار عرفانی خودش را داشته باشد. قبلا متذکر شده بودیم که مولانا یک داستان سرا نیست, بلکه او یک عارف مجرب و یک مفتی عالی مقام و یک مدرس عرفان است. در افکار عارفانه مولانا اندیشه هائی هست که آنها را در لابلای یک داستان معمولی پیاده میکند. مثلا این کلمه طوطی در این داستان در حقیقت یک انسان است. او یک انسانیست که از خویشتن خودش گذشته و بحق پیوسته و درهر قسمت از این داستان که صحبت از طوطی میشود خواننده باید او را یک طوطی عادی که در یک قفس زندگی میکند تصور نکند و آخر سر داستان بجائی میرسد که این طوطی خود مولانا میشود. در شروع داستان اول این طوطیست که صحبت میکند ولی بجائی میرسد که خود مولانا  با زبان طوطی مشغول راز و نیاز با خدای خودش میباشد.

1547          بـود بــازرگـــان و او را طـــوطــئی          در قـفس مـحـبــبوس,زیــبــا طوطــئی

قفص با صاد عربیست و همانقفس با سین در زبان فارسیست. بازرگانی بود که دارای یک طوطی بسیار زیبا بود و او را در قفسی نگه داری میکرد. ای کاریست که اصولا بشر میکند بخاطر خودخواهی خودش برای اینکه از آواز و حرف زدن آن طوطی خوشش میاید و یا از دیدن آن طوطی لذت میبرد. هرچند هم که از این پرندگان پذیرائی خوب بشود وقتی در قفس باز باشد پرنده بیرون میاید و در طبیعت پرواز میکند. در هر حال این طوطی در قفس بازرگان محبوس بود ومثل اینکه در هجران معشوقش زندگی میکند.

1548          چـونـکِ بازرگــان سـفـررا ساز کرد          سـوی  هــنــد سـتــان شــدن آغاز کرد

1549          هـر غـلام و هــر کـنـیـزک را زجود          گفت بـهــر تــو چــه آرم؟ گــوی زود

سفر را ساز کردن یعنی آماده شدن برای سفر و یا بار و بُنه سفر را بستن. جود بمعنی بخشش و سخاوت مندیست. این بازرگان قصد سفر بهندوستان کرده بود و از روی سخاوت مندی یکی یکی این کنیزکان و غلامان را صدا کرد و بآنها میگفت که من عازم سفر هستم و تو دوست داری چه چیز برایت بارمغان و سوقات بیاورم؟ زود بمن بگو.

1550          هر یکـی از وی مرادی خواست کرد          جــمــله را وعــده بـداد آن نـیـک مرد

کلمه خواست کرد یعنی درخواست کرد. هر یکی از این غلامان و کنیزکان در خواستی داشتند که ای ارباب ما وقتی برگشتی فلان چیز را از هندوستان برای من بیاور. از آنجائیکه این بازرگان با بخشش بود مولانا او را نیک مرد خطاب میکند

1551          گفت طوطــی را چه خواهی ارمغان          کا رَمت از خِطّــه  هـــنـــد وســـتــان

ارمغان همان سوقاتیست و کارمت یعنی که برایت بیاورم. خِطّه یعنی یک سر زمین و یک ناحیه وسیع. بازرگان رو بطوطی زیبای خودش کرد و گفت ای طوطی تو چه ارمغانی میخواهی؟

1552          گفت آن طوطی  که  آنجا طوطـیـان          چـون بــبــیــنــی, کن زحــال  ما بیان

طوطی در جوابش گفت اگر هم جنسان مرا در هندوستان دیدی آنها را از حال و وضع من باخبر کن. توجه اینکه در مصراع اول منظور مولانا از (آنجا طوطیان) ارواح انسانهای کامل است چه از دنیا رفته باشند و چه زنده باشند. اینها را در عرفان مولانا طوطیان مینامند. در اینجا ظاهراً بنظر میاید اینست که طوطی این بازرگان میخواهد برای هموطنان خودش در هندوستان پیغامی بفرستد. اما در حقیقت ما در اینجا با مولانا روبرو هستیم که قصه عشق آسمانی خودش را در زبان طوطی میگذارد. همان طور که در آغاز مثنوی وقتی از نی صحبت میکند منظورش خود مولاناست. این صدا و نغمه نی صدای خود مولاناست. همانگونه که در آغاز مثنوی صدای نی صدای خود مولاناست اینجا هم این طوطی خود مولاناست و حرفهای این طوطی حرفهای خود مولانا ست. خواهیم دید که در ابیات بعد حرفهای طوطی عارفانه تر و عارفانه تر میشود و بجائی میرسد که آشکارا و بوضوح خواهیم دید که یک بنده باورمند و ناب هست که دارد با خدای خدش صحبت میکند. در هرحال و بطور ظاهر طوطی دارد پیغام میفرستد.

1553          کـان فلان طوطی که مشتاق شماست          از قضــای آســمان در حبس  ماســت

ای بازرگان وقتی بطوطیان هندوستان رسیدی بآنها بگوکه این طوطی که اشتیاق شما را دارد بحکم تقدیر و قضا در قفس من زندانی شده.  پس حالا که روح هم در قفس جسم ما زندانی شده, اینهم یک قضاست و اینهم یک تقدیر و یک خواست الهیست. هماگونه که آن طوطی میخواست بر گردد بسرزمیت اصلی  خودش یعنی هندوستان, این روح هائی هم که در بدن ما انسانهاست میخوهند بروند بجای اصلی خودشان که آمده اند یعنی عالم برین. روح ما که از عالم خاکی نیامده ولی از عالم برین آمده است و میخواهد به آن عالم برگردد و هندوستانش آنجاست. این را برای اولین مرتبه افلاطون بان توجه پیدا کرد و در اینجا مولانا بسادگی بیان میکند که چرا این روح مشتاق برگشتن است برای اینکه مسکن و جای اصلی او آنجاست.

1554          بر شمـا کــرد او سلام و داد خواست          وز شــمــا چـاره و رهِ ارشاد خواست

سلام کرد یعنی سلام مرا بآنها برسان. ارشاد یعنی هدایت, و راهنمائی. داد خواست یعنی دادخواهی کرد. دادخواهی کردن یعنی تظلم کردن و چاره خواستن و از ظلم و جور کسی بیک بزرگتری شکایت کردن. وگفت داد من را بده. ای داد ای بیداد و میخواهد یکی بداد او برسد و در واقع دارد نهایت رنجش خود را میرساند. و بصورت پیغام بطوطیان هندوستان گفت که شماها برای من چاره ای بیاندیشید که من رهائی پیدا بکنم.

1555          گفت: مـی شـاید که من در اشــتـیــاق          جــان دهــم ایـنـجــا  بــمـیـرم در فراق

طوطی ادامه داد که ای بازرگان بطوطیهای هندوستان بگو آیا شایسته است که من در شتیاق شما در دیار غربت جان بدهم و در این قفس در فراق شما بمیرم؟

1556          این روا باشد  که من در بـنـد ســخت          گه شــمـا بــر سـبـزه, گاهی بر درخت

آیا این شایسته است که من در زندان ( بند سخت یعنی زندان شکنجه آور) اسیر باشم و شما گاهی آزادانه بر سبزه زاران راه بروید و گاهی بر فراز درختان سبز پر بکشید؟  این طوطی نهایت مواظبت از او میشود ولی با وجود این خودش را در یک بند زندان شکنجه آور احساس میکند و میخواهد هرچه زودتر از این زندان آزاد شود. چرا؟ برای اینکه صاحب او بر خلاف طبیعت با وی برخورد کرده و او را در قفس زندانی کرده. طوطی برای در بند شدن و زندانی شدن آفریده نشده برعکس برای آزاد بودن و پر گشادن آفریده شده است. این انسان است که برخلاف آفرینش رفتار میکند.

1557          ایـن چــنــیــن باشد وفــای دوســتــان؟         من در یـن حبس و شـما در گُلسِــتــان؟

آیا این رسم وفاداریست که شما دوستان دارید؟ من در این قفس زندانی و اسیر و اند وهگین باشم و شما ها در گلستان شادمانه زندگی کنید؟ این طوطییان در گلستانه ها همان روحهای انسانهای کامل هستند و آنها در یک عالم برین دارند زندگی میکنند. یک انسان کامل واقعی با شما هست, غذا میخورد, راه میرود, حرف میزند, خواب میرود و بیدار میشود و این جسم اوست که دارد اینکارهارا میکند ولی روحش در جای دیگریست. روحش در عالم متافیزیک است و آن عالم برعکس این عالم که تنگیست آنجا گشادگیست. اینجا تیرگیست و آنجا روشنیست. اینجا رنج و سختیست و آنجا آسایش است. اینجا اندوه و غم است ولی آنجا شادی, اینجا ناراحتی و آنجا راحتی است. در بیت بالا وقتی اسم گلستان را میاورد منظور آن عالم برین است.

1558          یــاد آریـد ای مــهــان زیـن  مُرغِ زار         یــک صــبـوحــی در مــیــان مَرغزار

مرغِ زار یعنی طوطی بدبخت. مَرغزار جائیست که مَرغ یا چمن خودش بدون کمک انسان میروید و خود بخود در دامنه کوهها و در مراتع روئیده میشود. صبوحی آن باده ای ومیی هست که صبح زود میخوردند و میگفتند صبوحی میزنند یعنی باده صبحگاهی مینوشند. مهان جمع مه است بمعنی بزرگ و مهان یعنی بزرگان. اینجا طوطی احترامی به طوطیان هندوستان میگذارد ولی در واقع مولانا دارد به روحها احترام میگذارد. میگوید ای بزرگان آنگاه که در میان چمن زار از باده طرب سرمست و سرخوش هستید و دارید آن باده صبحگاهی و صبوحی را میزنید بهنگام شادی این مرغ زار ناتوان را هم که من باشم بیاد بیاورید

1559          یــاد یــاران یــار را مــیــمــون بـــود          خاصه  کان لـیـلی و این مجـنـون بود

میمون یعنی فرخنده و میمنت و خجسته. در مصراع بعد کان لیلی و این مجنون بود یعنی مسئله عشق در میان است. ای طوطیان مرا یاد کنید زیرا یاد کردن یاران برای شخص یاد شده فرخنده و خجسته است.

1560          ای حــریــفــان بُـــت مــوزون  خود          مــن قــد حهــا مــیـخورم پُر خون  خود

حریفان یکی از معانی آن هم پیاله و یا رفیق و هم نشین و همراه است. بُت در ادب فارسی بمعنی زیبا روی است. موزون یعنی خوش اندام. قدح آن پیاله های بزرگ است.  میگوید ای کسانیکه با محبوبانان خود و یاران دلربای خود که دوستشان دارید بسر میبرید,ای طوطیانیکه دارید با معشوقان و بتهای زیبا و خوش اندام خود تان دارید هم نشینی میکنید! بدانید که من در عالم فراق و هجران, کاسه های پر از خون خودم را میخورم. خون خوردن در ادب فارسی یعنی غم فراوان خوردن. حالا اگر خون خود خوردن باشد دیگه شدت این اندوه چند برابر میشود. در پیاله باید شراب ریخت ولی من بجای آن شراب سرخ خون سرخ خودم را ریختم و خیلی فرق است بین من و شما.  سعدی میگوید:

                     فرق است میان آنکه یارش در بر          با آنکه چشم انتظارش بر در

یکی چشم انتظارش بر در هست که یارش بیاید وآن یکی یارش بر اوست و این دوتا خیلی با هم فرق دارند.

1561          یک قــدح  می نوش  کن بر یــاد من          گر هـمی  خـواهی  که بِدهی  داد  من

بدهی داد من یعنی بفریاد من برس و یک کاری برای من بکن.  سابق براین فرقه ای بودند بنام عیّاران و یا جوانمردان. آنهائی که فتوت ویا جوانمردی داشتند. بسیار تند و تیز و چالاک بودند و اینهااز ثروتمندانیکه حاظر نبودند به بینوایان کمک کنند بزور میگرفتند نه برای خودشان و بین بینوایان تقسیم میکردند و باینها میگفتند یاران مکتب فتوت و یا عیاران. این عیاران رسمی داشتند باسم شادیخواری  یعنی بنام یک کسی باهم جام شرابشان را بالا میبردند و مینوشیدند و میگفتند بشادی فلان کس نوشیدیم. و همواره آن شخص را حمایت و پشتیبانی میکردند. مثلا میدیدند یک شخصی مورد ظلم و ستم قرار گرفته و بیاد آن شخص شادیخوری میکردند و پس از این شادیخوری خودشان را متعهد میدانستند که بآن شخص کمک کنند و بعد میرفتند که شخص مزبور را از هر ظلم و ستمی که گرفتار بود رها کنند. این رسم آنها بود که اول شادیخوری میکردند و بعد اقدام بکمک ستم دیده میشتافتند. حالا این طوطی در قفس بیاران خود در هندوستان پیغام میدهد که اگر میخواهید کمکی بمن بکنید یک باده ای بیاد من بنوشید یعنی شادیخواری کنید وبعد بداد من برسید. یعنی من منتظر کمک شما هستم.

1562          یـا بـیــاد این فـــتـــاده خـــاک بـــیــز          چونــکِ خوردی, جرعه بر خاک ریز

فتاده یعنی اوفتاده یا بیچاره ای در بند. خاک بیز یعنی کسیکه هیچ چیز ندارد و غیر از خاک هیچ چیز در دستش نیست. جرعه یعنی باندازه یک دفعه نوشیدن. اما برخاک ریز, این یک پیشینه خیلی دیرینه ای دارد که گذشتگان ما,میان میخواران رسمی داشتند که اینها قربانی میکردند و پیش از قربانی شراب میخوردند و جرعه ای از شراب را هم بخاک میریختند و اگر این کار را نمیکردند آنوقت این خلاف جوانمردی بود. قوم یهود که دارای قدیمی ترین دینها هستند رسم جرعه بر خاک ریختن را با جامهای مخصوص انجام میدادند. و امروزه در موزه های باستان شناسی این جامها را پیدا کرده اند و نگه داری میکنند.  آسوریها در سر زمینی زندگی میکردند که در قسمت دره وستای رود دجله بود. آنها هم بیاد اجداد و پدران در گذشته خودشان جرعه بر خاک میرختند. عربها هم این کار را میکردند. در هرحال این یک رسم مذهبی بود و بعداً وقتیکه معبد ساختند این جرعه بر خاک ریزی را در معابد خودشان انجام میدادند. این رسم در دوران تاریخ رفته رفته تغیر پیدا کرده و الان هم وقتی مردم بیاد بود رفتگانشان به قبرستانها میروند آب روی قبر بستگان مرده میریزند و بعضیها هم حتی نمیدانند که چرا این کار را انجام میدهند. مولانا در جای دیگر میگوید:

                دانی از بهر چه ریزند ته جرعه بخاک          تا بهوش آیدو مستانه کند خدمت تاک

 تاک درخت انگوراست و از انگور هم شراب درست میکنند. بسیاری از قدما معتقد بودند که این شرابی که ما مینوشیم و ازش لذت میبریم و در بعضی ادیان هم مقدس هم هست, این هدیه ایست که زمین بما میدهد. مولانا میگوید یک جرعه از این شراب را بخود زمین بریزید برای اینکه زمین مست بشود و بهوش بیاید و مستانه این خدمت تاک را بکند. شاعر دیگری داریم بنام منوچهری که میگوید:

                  نا جوانمردی بســیار بـود گرنبود           خاک را از قدح مرد جوانمرد نسیب  

اگر تو جوانمردی خاک باید از تو نسیبی ببرد.           

1563          ای عجــب  آن عهدو وآن سوگند کو          وعـده هــایِ آنـلــبِ چــون قــنــد  کــو

توجه خواننده را باین مطلب جلب میکنیم که از اینجا تا یازده بیت بعدی  حالا دیگر نه از زبان طوطی حرف میزند و نه از داستان. او داشت از فراق طوطی از یارانش  و از زبان او در داخل قفس صحبت میکرد ولی مثل اینکه داستان طوطی وسفارشهای او به بازرگان بکلی از یاد مولانا رفته و گویا مولانا از فراقی که طوطی در قفس داشت بیاد فراق خودش از معشوق ازلی خودش میافتد و غرق در حال خودش و عهد و پیمانی میشود که میان او و معشوق اذلیش برقرار هست و عهد و پیمانیست در عرفان بین بنده و خداوند که بنده همواره بیاد خدا باشد و خدا هم پیوسته از نظر اورا دور ندارد و این یک پیمان دو سویه است بین خداوند و بنده هایش. میگوید کجاست وچه شدآنعهد و پیمان و کجا رفت. این که قرار بود ما بهم بپیوندیم و یکی بشویم چی شد. در عرفان مولانا کار به یک جائی میرسد که عاشق و معشوق وخود عشق همه یکی میشوند و آنطور در هم میآمیزند که دیگر معلوم نیست که کی عاشق است و کی معشوق و عشق کجاست. یک فلسفه عرفانیست که خدا را که نمیشود تعریف کرد میگوید خدا یعنی عشق.

1564          گر فِراقِ بـنـده از بــد بـنـــد گــیست          چون توبا بـد, بـد کُنی, پس فرق چیست

بد بندگی یعنی بنده ای که وظیفه خودش را درست انجام ندهد و بَد بنده ای باشد. بنا به باور مولانا اگربنده بد بندگی نکند بالاخره بوصال خدا میرسد. مولانا بخدای خودش میگوید اگر من بنده برای بجا نیاوردن وظایف بندگیم مرا دچار این فراق از خودت کردی, ای خدا چرا تو بدی را با بدی عوظ میدهی؟ من بَد بندگی کردم تو چرا بَد میکنی؟ اگر من بد بکنم و تو هم بد بکنی پس فرق میان خدا و بنده  چیست؟ من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من وتو چیست بگو.  منظور مولانا اینست که عظمت خداوند اجازه نمیدهد که بنده بد را هم نا امید کند. یعنی من بد کرده ام, اینکه میگوید که فرق میان من و تو چیست بگو, شکایت نمیکند و میگوید تو با من فرق داری و اگر من بد میکنم امیدوارم تو بد نکنی. بزرگی و رحمت و کرم و بخشش تو اجازه نمیدهد که تو بمن بد کنی چون من بتو بد کرده ام.

1565          ای بدی که تو کـنی درخشم و جنگ          باطـرب تـر از سـمـاع و بانگِ چــنـگ

ای در اول مصراع یعنی ای کسیکه, بخدا میگوید. در مصراع بعد سماع اینجا رقص سما نیست بلکه بمعنی آواز و الهان و آهنگ است. میگوید ای آنکه ای محبوب اذلی آن بدی و جفائیکه تو در هنگام خشم بمن میکنی برای من طرب انگیزتروشوق انگیز تر از الهان خوش و اهنگهای خوش چنگ و نواست و این نشان اینست که فکر ما انسانهای معمولی با فکر مولانا فرق دارد. ما میگوئیم که خدا دارد بد میکند و او میگوید خوب است که دارد میکند.

1566          ای جــفــایِ تــو, ز دولــت, خــوبـتر          و انـــتــقــام تــو زجــان, مـحــبــوبــتر

ای محبوب حقیقی که جفای تو از مُلک و دولت این دنیا  برای من زیبا تراست چنانکه انتقام تو از جان و حیات برای من نیکوترو دوست داشتنی تر است. عاشقان واقعی خدا از رنج و مهنتی که خدا بایشان  میدهد لذت میبرند زیرا آن را نشانه عشق خداوند بخودشان میدانند و میگویند که اگر ما را دوست نداشت این کار را نمیکرد و با ما در ارتباط است.  مثلا مجنون جلو در یک خانه ایستاده بود و دید یک عدهای دارند بجهتی میروند و هرکدام یک کاسسه در دست دارند از یکی از آنها پرسید کجا میروید آن مرد جواب داد که لیلی آش پخته داریم میرویم بگیریم. مجنون بخود گفت پس چرا من نروم رفت داخل خانه و یک کاسه ای برداشت و او هم روانه خانه لیلی شد. وقتی رسیدند بخانه لیلی, هرکدام که نوبتش میرسید لیلی کاسه را از آن مرد میگرفت و مقداری آش در آن میریخت وآن مرد کاسه اش را میگرفت و  میرفت. وقتی نوبت مجنون رسید کاسه او را گرفت و بزمین زد و شکست. خوب مجنون باید خیلی نا راحت شود ولی او عاشق بود و نا راحت نشد چون فکر کرد که لیلی بمن توجه دارد و چرا ظرف دیگران را نشکست اگر بمن توجهی نداشت که این کار را نمیکرد. مولانا هم میگوید ای خدای من وقتی بمن رنج میدهی این علامت توجه توست بمن اگر توجهی بمن نداشتی که رنج بمن نمیدادی.

1567          نــارِ تـــو ا یـنســت, نورت چون بود          مـاتـم این , تا خود که سورت چون بود

نار آتش قهر و خشم است. نور ,نور لطف است. ماتم برعکس سور آمده. ماتم عذاست ولی سور جشن و شادیست. میگوید ای خدا اگر آتش قهرت این است که داری بمن میدهی که بمن لذت میدهد پس نور لطفت چگونه است. یعنی آن دیگر چه قدر خوب است. اگر عذابت اینست که داری بمن میدهی پس آن نور سورت چقدر لذت بخش خواهد بود.  

1568          از حــلاوت هــا کــه دارد جــور تــو          وز لطــافــــت, کس نــیــابد غــور تــو

حلاوت یعنی شیرینیها. غور یعنی ژرف بینی و بر رسی کردن و بکُنه چیزی رفتن و دقت کردن و حقیقت را یافتن. میگوید آن حلاوتها و شیرینیها و لطافتها که در جورو قهر تو نهفته است بیانش ممکن نیست. تو قهر داری میکنی ولی برای من شیرین است و من نمیتوانم بیانش بکنم برای من بیان کردنی نیست از بس که تو لطیف هستی کسی نمیتواند بکُنه وجودت پی ببرد و در حقیقت تو را بشناسد. تو آنقدر لطیف هستی که این عقل کوچک و قاصر ما نمیتواند تو را درک کند.     

1569          نـالـــم و تــرســم که او بــا ور  کند          وز کــرم  آن جــور را کــمــتر  کــنــد

مولانا میگوید ناله ای که عاشق میکند از نا مرادی نیست بلکه دارد از عشق حکایت میکند. اینکه عاشقی ناله میکند میخواهد عشق خودش را بیان کند نه اینکه شکایتی بکند اما از این میترسد که ناله اورا شکایت و نا خوشنودگیش تلقی کنی و جور خودت را نسبت باو کم کند. اصلا معشوق باید بعاشق جور کند وگرنه که معشوق نیست, حالا عاشق میترسد که معشوق جور خودش را از او کم کند و آنوقت عاشق تصور کند که معشوق او دیگرعلاقه ای بعشق او ندارد.

1570          عــا شـقـم بـر قـهـر و بـر لطفش بجدّ          بوالعجــب, من عاشــقِ این هردو ضدّ

بوالعجب یعنی پدر شگفتی هاست. بو کوچک شده ابو بمعنی پدر است و بوالعجب یعنی شگفتی خیلی زیاد. میگوید من عاشق قهر معشوقم هستم و هم عاشق لطفش. قهر و لطف ضد هم دیگر هستند و بوالعجب همین است چون من عاشق این دوتا ضد هستم. هم قهرش را خواهان هستم و هم لطفش را.

1571          وَالله ار زِیــن خــاردر بُســتــان شوم          همچـو بلبـل زیـن سبـب نـا لان شـــدم

خار اینجا خارستان قهر الهی است. بُستان, بوستان راحت است که خدا میدهد و کوچک شده بوستان است. قهر را به خارستان و لطف را به بوستان تشبیه میکند. مولانا میگوید سوگند بخداوند که من از این خارستان الهی بسوی هیچ بوستانی نخواهم رفت. یعنی از خار بلائی که خدا میدهد رو بر نمیگردانم و مشتاق بوستانِ راحتِ هستم ولی از این خار هم رو بر نمیگردانم. بخدا سوگند که من بلبلی نیستم که مانند بلبلان از رنج خار بنالم. بلبل سعی دارد که بطرف گل برود ولی تا نزدیک میشود خار در بدنش او را اذیت و آذار میدهد و بلبل در نتیجه مینالد.

1572          ایـنـعجــب بلـبــل که بــگشــاید دهان          تا خــورد  او خــار  بـــآ  گُــلســتــان

این بسیار شگفت انگیز است که بلبل بوستان عشق (منظورش خودش است ). میگوید عجبا و شگفتا که من بلبلی هستم که دهنم را میگشایم و هم خار را میخورم و هم گل را. من بین این رنج و راحت که تو میگوئی فرق نمیگذارم. این هردو از طرف توست برای من هردو خوب است. هرچه در این دنیا بر من بیاید برای من خوب است. سعدی میگوید که:    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.      

1573          این چه بـلـبــل؟ این نـهنـگِ آتشیست          جمله نا خوشـها زعشق,اورا خوشیست

آتش در اینجا آتش عشق است. در بالا گفت من بلبلم. حالا میگوید این چه بلبلیه. من اصلا بلبل نیستم و من نهنگم. نهنگ آتشین هستم که همه نا خوشیها را عاشقانه میپذیرم و آنها را خوش و دلپذیر میشمرم. نا خوشیها را بآتش عشق میسوزانم و بالخره از جلوی پایم بر میدارم و به پایان راه وصال میرسم. هر نا خوشی و مانعی بگذاری, من با آتش عشقم میسوزانم. اینست که میگوید من نهنگ هستم.

1574          عـاشـقِ کُــلسـت  و خود کُــلسـت او          عاشق خویشسـت و عشـقِ خویــش جو

این کلمه کل خداوند است. عاشق کل یعنی عاشق تمام هستی و یعنی عاشق خدا. خود کلست او یعنی با پروردگار که کل هستی است و وجود یگانه دارد. در اینجا تعریفیست از انسان کامل. خداوند کل است و ما جزء هستیم. کل هستی را که بخواهیم بفهمیم این مساویست با خدا. اگر کسی عاشق کل باشد او عاشق خداست خدا چیست؟ خدا همان عشق است.  بلبل را که مولانا توصیف کرد یعنی بلبل گلزارِ باورمندی الهی, عاشق خداست و عاشق کل است. این بلبل خودش هم هستی جداگانه ای با خدا ندارد. بلبل عاشق گل است ولی هستی جداگانه از گل ندارد یعنی خودش جزو این گل است. درست است که من عاشق خدا هستم ولی منهم در او پیوند شدم و تمام صفات او را پذیرا شدم. این انسان کامل است. انسان کاملی که تمام صفات خداوندی را دارا باشد بسیار کم است و اگر همه صفات خداوندی را بپذیرد دیگر بعنوان فرد هیچ وقت مطرح نیست. فرد آنوقتی مطرح هست که او بخودش برسد و صفات خودش را با دیگر انسانها مقایسه کند ولی وقتیکه کل صفات خودش را از دست بدهد و همه صفات خدائی را بپذیرد یعنی او دیگر جزو خداست و قطره ایست که بدریا رسیده. پس اگر دارد خدا را میجوید دارد خودش را میجوید. اگر دارد بخدا عشق میورزد دارد بخودش عشق میورزد.  بخدا تو خدائی اگر اندکی بخود آئی.  تو در اینجا یعنی کی؟ یعنی انسان وصل شده و یعنی قطره ای که بدریا رسیده و نه هر کسی. دنباله داستان در قسمت دوم

Loading

51.1 حکایت هد هد و حضرت سلیمان

در این قسمت صحبت از داستانی است که در باره هد هد و حضرت سلیمان است که زبان تمام پرندگان را میدانست منجمله هد هد که بمرغ سلیمان معروف است. هدهد مرغیست که به او مرغ شانه بسرهم میگویند چون تعدادی پر در بالای سرش هست که شبیه شانه است و در ادب فارسی بمرغ سلیمان معروف است. این هدهد پرنده ایست که خیلی دور پرواز است و بدون اینکه توقف داشته باشد میتواند که مصافت های دور را برود و در افسانه ها آمده که روزی رفت بکشور صبا که ناحیه ای از یمن امروزیست. در کشور صبا ملکه ای بود بسیار زیبا روی و ثروتمند بنام ملکه صبا یا بالقیص. یک روز حضرت سلیمان پرندگان را احضار کرده بود و زمانی که همه آنها جمع شدند حضرت سلیمان دید که هدهد در میان آنها نیست و گفت اگر که آمد او را تنبیه شایسته ای خواهم کرد بخاطر اینکه امر مرا فرمان نبرده و نیامده. بعد از زمانی نسبتاً کوتاه هدهد رسید و بحضرت سلیمان گفت که من برای تو خبر خوشی را دارم و من رفته بودم بکشور صبا و در آنجا ملکه ای هست بسیار خوش رو و ثروتمند و نهایتاً حضرت سلیمان را قانع کرد که یک پیغام برای ملکه صبا توسط هد هد بفرستد و از این ملکه خواستاری کند و بطور خلاصه ملکه هم موافقت میکند و سرانجام حضرت سلیمان و ملکه صبا با یکدیگر ازدواج میکنند و این مرغ در ادب فارسی معروف شده است به مرغ سلیمان. این مرغ در ادب فارسی اسم دیگری هم دارد بنام پوپک.

1202          چون ســلــیـمــان را ســرا پــرده زدند          پیش  او مــرغــان بـخـدمت آمـدنــد

سراپرده چادرهای بزرگ سلطنتی هست که برای اقامت پادشاهان درسفر ها میزدند. وقتی سراپرده حضرت سلیمان که پادشاه وقت بود را بر افراشتند پادشاه فرمان داد که همه پرندگان در آنجا جمع شوند همه پرندگان در آنجا جمع شدند.

1203          هــم زبـان و مــحــرمِ خود یــافــتــنــد          پیش او یک یک بـجان  بشتــافــنـــد

در کتابهای مذهبی هم آمده است که حضرت سلیمان زبان مرغان را میدانست و این کلام خداوند است که میگوید من زبان مرغان را به سلیمان آموختم و این در کتابهای مختلف مذهبی آمده است. مولانا میگوید وقتی مرغان آمدند آنها همزبان خود را که حضرت سلیمان بود را یافتند و از شوق دیدار او هرکدام یک بیک با دل و جان بحضور سلیمان شتافتند.

1204          جمله مرغان تـرک کرده چیک چیک          با سلــــیــمان گَشته اَفصَح مِن اخیک

در مسراع دوم اَفصَح یعنی فصیحتر و زیباتر,یک گفتار بهتر. مِن یعنی از و اخیک یعنی برادرانشان. چیک چیک در مصراع اول یعنی همان جیک جیک. میگوید آن مرغان وقتی بحضرت سلیمان رسیدند طوری با حضرت صحبت کردند که فصیحتر و روشنتر از صحبت با برادرشان بود یعنی اینقدر نزدیک و محرم وار. از این بیت اینطور استنباط میشود که مولانا میخواهد بگوید وقتی پرندگان بحضرت سلیمان رسیدند همه آنها آوازهای (چیک چیک) و نغمه های خودشان را فراموش کردند و انچه که در ضمیر و درون خودشان داشتند با زبان رایج بین خودشان و حضرت سلیمان با او در میان گذاشتند و آنچه را که با دیگران نمیگفتند با او میگفتند. آنها هم زبان و محرم خود را یافتند. در اینجا مولانا مثل همیشه از داستان خارج میشود تا سخنهای متعالی خودش را بیان کند و در اینجا پر محتواترین ابیات و زیباترین ابیاتی که در مثنوی هست را بیان میکند.

1205          هـم زبــانــی, خویشـــی و پـیـوندیست         مـرد با نا محــرمان چون بـنـد یســت

خویشی معانی مختلفی دارد. در اینجا خویشی یعنی خویشی و احساس نزدیکی درونی.پیوندی هم در اینجا پیوند روحی و روانیست. در مصراع دوم کلمه مرد بمعنی انسان چه مرد و چه زن. بندی یعنی زندانی. مولانا یکی از اندیشه های زیبای خودش را در این بیت بیان میکند. میگوید انسان با نا محرمان یعنی کسانیکه او را درک نمیکنند هم نشینی داشته باشد درست مثل اینست که در زندان است. یعنی اینکه انسان در رابطه با افرادی که از نظرمعنوی او را درک نمیکنند و گوئی با او اصلا هیچ قید و پیوند و اتصال روحی ندارند و بگفته مولانا محرم نیستند اینها زبان همدیگر را میتوانند حرف بزنند ولی واقعا با آنها هم زبون نیستند. برای اینکه حرفی را که میزنند شنونده نمیفهمد که طرف مقابل چه میگوید و چقدر دشوار است که انسان بین جمعی زندگی بکند و از نظر ظاهر هم زبانش باشند ولی زبان واقعی او را درک نکنند.

1206          ای بســا هــنــدو و تــرکِ هم زبـــان          ای بســا دو تــرک چون بـیـگـا  نگان

مثلا چه بسیار اتفاق میافتد که یک هندی و یک ترک که دو زبان کاملا مختلف دارند واقعا همزبان یکدیگر باشند و هم دیگر را آنطور که هستند درک کنند و چه بسا دو ترک که با یک زبان صحبت میکنند همدیگر را درک نمیکنند و آنها مثل بیگانگان هستند واز همدیگر فرار هم بکنند. این کلمه زبان در مصراع اول منظور زبان حال است و نه زبان قال.

1207          پس زبــان مـحـرمی ,ـخود دیگرست          هــم دلـی از هم زبــانـی بــهــتر است

در مصراع اول خود دیگر است یعنی یک چیز دیگریست. در مصراع دوم کلمه همزبانی یعنی با یک زبان با هم صحبت کردن و زبان قال. اینجا مولانا بیک مرحله عالی تری از همزبانی صحبت میکند و از زبان قال میرود بزبانهای بالاتر و میگوید یک چیزی دیگری هست که از هم زبانی چه زبان قال باشد و چه زبان هم دلی بالا تر است و آن همدلی است. مولانا نتیجه میگیرد که محرم شدن دو نفرو زبان حال همدیگر را دریافت کردن و از باطن یکدیگر آگاه شدن این همدل بودن است و این همدلی ورای این حرفهاست و از دوستی و قوم خویشی و همه اینها بالاتر است. مولانا در کتاب فیه مافی که بنثر نوشته شده حکایتی را تعریف میکند که پادشاه عربی بود و یک شاعر ترک زبان.  نه پادشاه ترکی میدانست و نه شاعرزبان عربی میدانست. این شاعر برای اینکه پاداشی از شاه بگیرد شعری گفت و آمد در بارگاه پادشاه عرب و این شعرش را با علاقه و اشتیاق هرچه بیشتر برای این پادشاه عرب خواند. پادشاه عرب در حین شنیدن شعر مرتب سرش را تکان میداد و چره اش باز میشد و خوشش میامد و آخر سر هم یک پاداشی در خور و شایسته ای به شاعر ترک زبان داد و شاعر از دربار شاه خارج شد و رفت بخانه اش. بعد از ترک او از حضور شاه عرب, درباریان به شاه گفتند که ای شاه تو که ترکی نمیدانی و این شاعر بترکی شعر میگفت؟ پادشاه جواب داد درست است که بترکی میگفت ولی چون او از اعماق دلش صحبت میکرد, بگونه ای با دل من پیوند پیدا کرد که گوئی همه حرفهای او را فهمیدم که چه میگوید و اینست که من بحال دیگری رفتم. مولانا میگوید این پیوند و همزبانیست.

1208          غـیـر نـطق و غـیــر ایــمـاء و سجل          صــد هــزاران تــرجمـان خیزد زدل

نطق یعنی گویائی. ایماء یعنی اشاره. سجل اینجا بمعنی سند و مدرک است. شناسنامه هم در قدیم میگفتند سجل. کلمه ترجمان یعنی هر وسیله ای که درون ما را بیان کند اعم از سخن یا نوشته و یا یک رابطه روحی و معنوی. مولانا میگوید این سخن گوئی و نطق و یا ایماء و و یا مدرک میتواند ارتباط برقرار نماید و مترجم هم میتواند ارتباط برقرار کند ولی چیز دیگری هم هست که بالاتر از همه اینهاست و آن از درون دل بر میخیزد بی آنکه سخنی گفته شود و بی آنکه نوشته ای در کار باشد. همیشه صدها هزار بیان و گویائی پیدا میشود و هر کسی از نهاد و دل خودش میتواند با هم دل خودش صحبت کند و با او ارتباط بر قرار کند. مولانا تاکید دارد که این رابطه خیلی استوارترو محکمترازارتباطیست که با صحبت و اشاره و سجل میشود برقرار کرد و آن سخنیست که از دل بیرون میاید. اگردو یا سه نفر که همدل هستند اگر فقط بچشمهای یکدیگر نگاه کنند میتوانند که یا یکدیگر صحبت کنند زیرا چشمان آنها آینه دل آنهاست و آنچه در دلشان بگذرد در چشمان آنها منعکس است. ابوالحسن رزمی یکی از شعرای معاصر دارای شعریست بنام نگاه, چگونه با نگاه میشود ارتباط برقرار کرد:

                  گــر زبانِ نِــگَـــه ســخــن گــویــــد           در خــمــوشی هـــزار آواز اســت

                 راز دل را به لــب نــیـازی نـیـســت            که نــگه تــرجــمان آن راز اسـت

                 چون لـبــت داستــان بـــپــایــان بــرد           بـیـنـش گــویــد هــنـوز آغاز اسـت

                 آنــــکــه  دانــد  زبــــان  دل  دانــــد           نــگــه آشــنــا  ســخن  ســاز اســت

                 لـــب  اگــر راز دل  نـــهـــان  دارد            نِــگه  عــاشــقــان  زبــــان    دارد

1209          جـمـله مـرغان هریـکی, اسرار خود          از هــنــر وز دانــش واز کــار خـود

1210          با سـلیــمان یک بیـک وا مــیــنــمود          از بـرای عــرضه خود  را میسـتـود

1211          از تــکـبّـر نَـی و از هَســتیِ خویش           بــهــرِ آن تا ره دهــد او را بـــپـیــش

این سه بیت بالا را باید باهم خواند و باهم تفسیر کرد.  در آخر مصراع اول بیت دوم, وامینمود یعنی نشان میداد و یا آشکار میکرد. در بیت سوم کلمه هَستی بمعنی اظهار وجود کردن آمده. میگوید مرغان یکی یکی بجلو میامدند و با حضرت سلیمان چون هم زبان و محرمشان بود حرف میزدند و اسرار درون خودشان را باو میگفتند. از هنر خودشان و از دانش خودشان و توانائی هایشان وکارهای خودشان برای حضرت سلیمان بیان میکردند. مولانا میگویداین مرغان برای برخ کشیدن بسلیمان و یا برای تکبراین حرفها را برای سلیمان نمی گفتند. برای اظهار وجود کردن هم نبود و برای این بود که حضرت سلیمان آنها را شایسته و لایق بداند و خودش را با آنها نزدیک کند و یا اجازه بدهد که بدرگاهش نزدیک بشوند. در مصراع دومِ بیت سوم باین معنیست که باین دلیل پرندگان بحضور حضرت سلیمان میرسیدند و باو صحبت میکردند که حضرت سلیمان آنها را بپیش خودش راه بدهد.

1212          چون بـبـاید بــرده را از  خـواجـــۀ           عـــر ضــه دارد از هــنــر دیــبــاجۀ

کلمه بباید یعنی لازم بیاید. دیباجه همان دیباچه است بمعنی مقدمه و یا پیش گفتار. میگوید وقتی این برده ها و کنیزکان را میگرفتند و مبردند در بازار برای فروش و آنها را بمعرض تماشا میگذاشتند. این غلامان وقتی از یکی از خریداران خوششان میامد سعی میکردند توجه خریدار مورد توجه خودشان را با اشاره, لبخند, یا یک حرکت موزون بخودشان جلب میکردند

1213          چـونــک دارد از خریداریش ننـگ           خود کنـد بیمارو شَل و کرّ و لــنــگ

حالا اگر این غلامان خریداری را میدیدند که از او خوششان نمی آمد خودشان را به بیمار بودن وشل بودن و کر بودن میزدند که خریدار مزبور از خرید آن غلام منصرف شود. حالا اینجا مرغان خودشان را یکی یکی عرضه میکردند نزد سلیمان.   

1214          نوبــت هد هد رسـید و پــیــشه  اش          وان بــیــانِ صــنـعــت و اندیشه اش

پیشه بمعنی کار و شغل و صنعت بمعنی توانائیها و هنرهاست. وقتی نوبت به هدهد رسید که از کار و هنر خودش برای حضرت سلیمان تعریف کند.

1215          گفت:ای شه یک هنرکان کهتراست          باز گــویم, گفتِ کـوته  بــهـتـر است

که یعنی کوچک و کهتر یعنی کوچکتر. به سلیمان گفت ای پادشاه من یک هنر که کوچکترین هنر من است برای تو میگویم و سعی میکنم خیلی هم مختصر بگویم چون سخن کوتاه بهتراست.

1216          گفت: بــر گـو تـا کـدامـسـت آن هنر         گفــت مــن آنـگه کـه بـاشــم اوج  بَر

1217          بــنگــرم از اوج بــا چشــم  یـقـیــن          مـن بــبــیــنــم آب در قــعـر زمــیـن

1218         تا کجا است وچه عمـقشتش چه رنگ        از چه میجوشد ز خاکـی یا ز سنگ

1219          ای سـلــیــمان بـهـرِ لشگر  گاه  را          در ســـفــــر مــی دار ایـن آگـــاه را

چهار بیت فوق را با هم تفسیر میکنیم:  حضرت سلیمان گفت این هنر خودت را بمن بگو تا ببینم که آن چیست؟  هدهد گفت وقتی من بر اوج آسمانها پرواز میکنم بزمینها با چشمان تیز بین و عمق بین خودم مینگرم وبودن آب را در عمق زمین تشخیص میدهم و میبینم که در چه عمقی از زمین است ودارای چه رنگیست واز کجا از سطح زمین و از چه سنگی میجوشد. ای سلیمان مرا با خودت در سفرهایت ببر که اگر در این بیابانهای بی آب و علف به آب احتیاجت شد بتوانی با کمک من آب خود و لشگریانت را تأمین کنی.

1221          زاغ چــون بشــنــود , آمــد از حسد          با سلـیـمان گفت  کو  کژ گفت و بد

زاغ همان کلاغ است و در بین پرندگان بحسادت معروف است. کلاغ چون صحبتهای هدهد راشنید از حسادت پیش سلیمان آمد و با سلیمان گفت که این هدهد دروغ و گزافه گوئی و بر خلاف حقیقت گفت و تو گول او را نخور.

1222          از ادب نــبــود بــپــیش شه, مــقال          خاصـه, خود لافِ دروغین و  مُحال

مقال یعنی سخن گفتن. لاف یعنی خودستائی کردن بدروغ ولی اینجا خودلاف یعنی کسیکه عادت این را دارد که همیشه از خودش تعریف و آنهم دروغ بکند. کلاغ گفت ای سلیمان تو شاه هستی ودر محضر شاه سخن گفتن از ادب دور است و خاصه اینکه این حرف این آدم جنبه خود ستائی داشته و دروغ هم باشد و مخصوصاً اینکه محال و غیر ممکن هم باشد

1223          گـر مر او را این نظر بودی  مدام          چون نــدیدیدی زیــر مشتی خـاک دام

کلمه مر معنی ندارد و برای پر کردن وزن شعریست و همیشه قبل از مفعول میاید. نظر اینجا بمعنی دید است.  میگوید اگر آن هدهد این دید را همیشه و مدام میداشت پس چرا دامیکه صیّاد  برایش زیر خاک نهاده بود ندید؟

1224          چون گــرفــتــار آمـدی  در دام او          چون قــفص انــدر شــدی نــا کــام  او

هردو (او) منظور هدهد است. قفس عربیست و بمعنی همان قفس است. کلاغ ادامه میدهد و میگوید این هدهد که مدعیست که چنین دید و نظری را داراست پس چرا در دام گرفتار شد آنهم با حال زاردر قفس ؟ پس اینجا میبینیم که این حسادت است که باعث میشود که این حرفها را بگوید. البته یک ایهام و اشاره ئی هم به کشف و شهودی دارد که دل آن اشخاصی که پاک و منزه هست و حقایق را درک میکند گاهی این کشف و شهود هم از یک شخص گرفته میشود. در داستانی کودکی مشغول دامگذاری زیر خاک بود و هدهدی باو گفت چه میکنی و کودک جواب داد که دارم دامی برای گرفتن هدهد میگذارم و با اینکه هدهد دید که جهت او دامی میگذارد بالخره بدنبال دانه رفت و گرفتار دام شد. یعنی این قوانین طبیعت بعضی اوقات برعکس هم عمل میکنند چون این قوانین را طبیعت داده و هروقت بخواهد برعکس آنهم میدهد.

1225          پس,سلیمان گفت: ای هدهد رواست           کـز تـو دراول قَـدَح ایــن دُرد خاست

قدح یعنی پیاله. دُرد منظور آن دردیست که در ته جام شراب یا خم شراب جمع میشود ولی در اینجا معنی مجازی آن آمده و دردخاست یعنی نا درستی. سلیمان گفت ای هدهد آیا شایسته است که تو وقتی میخواهی حرف بزنی اول حرف تو دروغ باشد؟ و اول پیالهای که میخواهی بنوشی درد آلود باشد؟ یعنی نا درست باشد؟

1226          چون نمائی مستی,ای خورده تودوغ          پـیش من لافـی زنــی آ نــگه  دروغ؟

معمولا اهل تظاهر این کار را میکنند. چه بسا استطاعت مالی ندارد که شراب بخورد و لذا دوغ میخورد و خود را بمستی میزند ولی غافل از اینکه همه متوجه میشوند.

“مولانا در جای دیگر میگوید بعضی ها هستند که دوغ میخورند و مست میکنند

                  چه کنی لاف مستی بدروغ            تاک گویند کردی مَستی بدوغ

تاک یعنی تا که. چرا بدروغ لاف مستی میزنی در حالیکه دوغ خورده ای”

سلیمان به هدهد میگوید تو که دوغ خورده ای چرا پیش من لاف میزنی که شراب خورده ای و خودت را بمستی میزنی و خود ستائی میکنی بدروغ؟

1227          گقت ای شه بـر مــنِ عــورِ  گدا          قولِ دشــمــن مشــنــو  از بــهر  خــدا

شه که سلیمان است و عور یعنی لخت ولی عورِ گدا یعنی فقیر بی چیز. هد هد به سلیمان گفت ای پادشاه محض رضای خدا با منِ گدای بی چیزاینگونه صحبت مکن و حرفهای دشمن من را نپذیر.

1228          گر نــبــاشد این که دعوی میکنم          من نــهــادم  سر بِبُر ایــن  گـــر دنــم

دعوی میکنم یعنی ادعا میکنم. هدهد ادامه میدهد و میگوید اگر کلاغ گفت من دروغ میگویم, سرم در اختیار تو گرو میگذارم و اگر دروغ میگویم میتوانی گردن مرا بزنی.

1229          زاغ, کوحکم قضـا را منکر است            گر هـزاران عـقــل دارد, کافر است

حالا مولانا باصل مطلب که آن قضا ست میرسد. هدهد گفت که چشمم باز هم بوده و دیدم که آن کودک بمن اقرار کرد که مشغول دام گذاشتن برای گرفتن هدهد است ولی از قضای الهی بود که برای دانه بروم و گرفتار شوم. اصلا این کلاغ که نزد تو آمده و شکایت مرا میکند اصلا معتقد باین قضای الهی نیست و حتی نمیداند که قضا یعنی چی. حالا اگر هزاران عقل هم داشته باشد باز هم کافر است یعنی اصلا خدا را قبول ندارد و اگر خدا را قبول داشت میدانست که این خدا قضا را هم ممکن است بر هرکس بفرستد. در اینجا مولانا باز یک اشاره انحرافی دارد و آن ایهامیست که فرقه معتضله( یکی از هفتادو دو فرقه اسلام) که اسلامیها دارند معتقد هستند که اصلا قضا وجود ندارد.

1231          مـن بـــبــیــنـــم دام را اندر  هوا            گـر نپوشـد چشـــمِ عــقــلم را در قضا

هد هد گفت من در اوج پرواز هستم ومیتوانم دام را ببینم ولی بشرط اینکه قضای الهی چشم و عقلم را نپوشاند.

1232          چون قضـا آیـد شود دانش بخواب            مَه ســیــه گــردد, بـگــیــرد آفــتــاب

آن چیزهائی که ما میگوئیم نمیشود قضا همه آنها را عملی میکند, اگر کسی دانش دارد قضا دانشش را از او میگیرد و ماه روشن را تیره میکند و خورشید میدرخشد و این قضا روشنی و درخشش را ازو میگیرد.قضا معمولا لحظه ایست و این کارها را برای یک لحضه انجام میدهد. آفتاب بمعنی خورشید است. منظور مولانا تجسم قدرت قضا در ذهن ماست و در ذهن ما تجسم میکند. بطور کلی قضا یک حکم الهیست در باره مخلوقات که دفعتا ظاهر میشود. البته اراده انسان هست و قضا هم هست و بعضی اوقاب قضای الهی اراده انسان را میگیرد و بر آن مسلط میشود برای مدت موقت. برای اینکه این اراده را اگر نگیرد این انسان بخودش مغرور میشود که من مختارم واختیار دارم که هرکاری را بخواهم میکنم و کم کم این امر باعث این میشود که بخودش مغرورشود و خداوند بعضی اوقات این اراده و قدرتش را قطع میکند که از غرور خودش بیافتد. مشیّت خداوند یعنی قضا کل هست و اراده انسان جزء است و در قانون طبیعت جزء وابسته بکل است و کل هست که روی جزء عمل میکند و باین دلیل است که کل هر وقت بخواهد و اراده کند این قدرت را از جزء میگیرد.

1233          از قضــا این تعـبـیـه کِی نا درست          از قضا دان کو قضــا را مـنــکر است

تعبیه یعنی آماده کردن درست کردن. در مصراع دوم کو یعنی که او اشاره بزاغ است. میگوید من گفتم که قضا ممکن است نور را از ماه بگیرد و یا تابندگی را از خورشید بگیرد و تو هم تعجب میکنی ولی از قضا این آماده کردن و تعبیه کردن و این چیزها هرگز غیر ممکن نیست و اینکه کلاغ هم قضا را منکرشد اینهم قضای الهی است نه تنها کلاغ بلکه هر انسانی هم که منکر قضای الهی بشود آنهم از قضای خداوندیست. یعنی بدلیلی که خودش نمیداند او را وازده از قبول نکردن

1255          این قضا ابـری بود خورشـید پوش           شـیـر و اژدها شود زو هـمــچو  موش

میگوید این قضای الهی مثل ابریست که جلو خورشید را میگیرد. این قضا قدرتی دارد که قدرت شیر درنده و اژدهای سوزنده در مقابلش مثل موش هیچ  میشود.

1258          گـرقضا پوشد سیه همچون شـبست           هـم قضا دسـتــت بــگــیــرد  عـاقـبــت

اگر این قضا بیایدو همه جا را سیاه بپوشاند مثل شب تاریک همین قضا عاقبت میتواند بتو کمک کند و دستت را بگیرد. اگر تو را بتاریک بیاندازد و در تاریکی راه را هم گم کنی باز اگر خدا خواسته باشد همان قضا میتواند دست تو را بگیرد و از تاریکی تو را نجات دهد.

1259          گـر قضـا صد بار قصد جان کــنـد           هــم قضا جـانـت دهـد , در مان کــند

قصد جانت کند یعنی خواسته باشد تو را از بین ببرد. همیشه به قضا با دید بد و منفی بآن نگاه نکنید. انسان عادت دارد آنچه را که دوست ندارد میگوید بد است و بعداّ  آنچه را که دوست ندارد وقتی باو میرسد میگوید چرا خدا باو بد میکند. این برای اینست که انسان برای اندیشه و خواسته های خودش فکر میکند. ولی خداوند چیز های دیگری را میبیند و مصلحت میداند.

1260          ایـنـقضا صـد بـار اگر راهــت زن            بــر فـراز چرخ, خرگــا هـت  زنـد

راهت زند یعنی تو را گمراه کند و یا چیزی را ازتو بزور بگیرد. خرگاه یعنی سراپرده بزرگ. یعنی خیمه و خرگاه بزرگ برای شاهان. اگر بفرض این قضای الهی تو را صد بار درمانده بکند, ولی بازهم وقتی خداوند اراده کند, ان چادر و سراپرده تو را بر فراز ارش بر پا خواهد کرد.

1261          از کــرم دان ایـنــکه می ترساندت            تــا بـمـلـــکِ ایــمــنی  بـنشــانــدت

کرم یعنی بزرگواری. میگوید اینکه تو را از قضا میترساند اینهم از بزرگواری اوست. خداوند این کار رامیکند تا تو را به سرزمین ایمن و در امان بنشاندت. بعد وقتیکه زمان گذشت برای تو روشن میشود پایان داستان هد هد و سلیمان

Loading

50.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت شانزدهم

1357          جمع گشــتـنـد آن زمان جـمـله وهوش          شـاد و خـنـدان, از طرب در ذوق و جوش

ذوق اینجا بمعنی نشاط و شادمانیست. جوش در اینجا بمعنی جنب و جوش است. پس از شنیدن چنین خبر خوشی همه نخچیران و وهوش همگی دور خرگوش جمع شدند و از این خبر خوش شادیها کردند

1358          حـلـقه کردند, اوچو شــمعی  در میان          ســجــده کردنـدش  هــمه صـحــرا یـیـان

حلقه کردند یعنی دور آن خرگوش مثل شمعی در میان حلقه  زدند. نخچیران و همه حیوانات صحرا او را سجده کردند و گرد او حلقه زدند از او قدر دانی و سپاس گفتند.    

1359          تــو فــرشــتــه آســمــانــی یــا  پــری؟         نَــی تو عــزرایــیــل  شــیـــران   نری

پری از فرشته نوع زن است و بسیار هم زیباست. عزرائیل اشاره به فرشته جان گیر است. شیران نر اشاره به نفسهای اماره.   حیوانات باو گفتند که تو آیا فرشته هستی و یا پری هستی ولی خیر تو هیچکدام از اینها نیستی بلکه تو فرشته جان گیر شیران نر هستی. تو جان ستمکاران را میگیری و آنها را مغلوبشان میکنی. این خرگوش عقل معاداست و این عقل معاد ظالم را میتواند مغلوب کند و از بین ببیرد. اینکه گفته میشود که باید فناء فی الله شد نه اینکه یکی خودکشی کند در راه خدا بلکه نفس اماره خودش را باید بکشد در راه خدا. یعنی در برابر خدا نه بخاطر خدا, خدا احتیاجی ندارد در واقع برای خاطر خود شخص برای داشتن زندگی بهتر.

1360          هـــرچ هســتـی جان ما قربـان  تست          دست بردی , دست و بازویــت  درسـت

دست بردی یعنی چیره شدی و برنده شدی. دست و بازویت درست یعنی دست مریزا و دست خوش. و آفرین بر تو.  نخچیران بخرگوش گفتند هرچه تو هستی جان ما قربان تست که بر شیر درنده چیره شدی و دست خوش بتو که توانستی این شیر مزاحم را از راه برداری.

1361          رانــد حــق ایــن آب را در جــوی تو          آفــر یــن بر دست و بـــر بـــازوی  تو

آب در جوی کسی راندن اصطلاحیست یعنی آن کس را به مراد رسانیدن.  گفتند خداوند این لطفی که بتو داشت و تو را بما رسانید و این تدبیر رادر راه تو قرار داد و آفرین بر دست و بازوی توکه  باین خوبی و راحتی او را از بین بردی.

1362          بــاز گـو, تــا چون سِــگـا لیدی بمکر          آن عــوانــرا چون بــمالــیـدی بمــکــر؟

سگالیدی یعنی اندیشیدن. بمکر یعنی بتدبیر. عوانرا که در اصل اعوان هست و جمع عون میباشد. عون یعنی افرادی که عضوی از افراد پلیس بودند و در بین آنها بسیار کسانی بودند از موقعیّت خود سوء استفاده میکردند و ستمگر بودند. در اینجا یعنی آن ستمگر را. بمالیدی یعنی گوشمالی دادی. نخچیران گفتند برای ما بگو چگونه این تدبیر را انیشیدی و فکر آن را کردی که یک ستمگر با قدرتی را مثل آن شیر درنده گوشمالی بدهی؟. در دو بیت بعدی نخچیران خرگوش را مرشد خودشان تلقی میکنند.

1363          بــاز گــو, تا قصــه درمــان ها شـود          بـاز گــو تـــا مــر حمِ  جــانـهــا  شـــود

شنیدن جزئیات قصه افتادن شیر در چاه درد و رنج, نخچیران را درمان میکرد تو بما بازگو کن  این ماجرا را تا اینکه درمان دلهای خسته ما بشود و هم چنین مرهم زخمهای گذشته ما ودرمان روح های خسته ما بشود.

1364          بــاز گــو , کــز ظــلــمِ آن اِستـم نـمـا          صــد هـــزران زخــم  دارد جـــان  ما

استم نما یعنی ستمگر. برای ما خوب تعریف بکن که روح و روان ما مجروه صد هزاران زخمهائییست  که بما وارد آورده تا بلکه این زخمها زودتر التیام بپذیرد و باعث راحتی روح وجسم ما بشود.         

1365          گــفــت تـا یـیـد خدا بود ای  مِــهــان          ورنه خـرگــوشــی   که باشد در جهان

مِهان یعنی بزرگان. خرگوش گفت ای بزرگان این پیروزی و امثال این پیروزیها بواسطه عنایات خداوندیست. وگرنه خرگوش خرد و بیمقداری چون من چه کسی میتواند باشد که اصلان بحساب بیاید

1366          قــوتــم بــخشـــیـــد و دل را نور داد          نــورِ دل مـــردست  و پا را زور داد

حق تعالا از روی بزرگواری و کرمش بمن آن توانائی را بخشید و دلم را روشن کرد و روشنی دلم سبب توانائی دست و پایم شد. اگر کسی روشنی از دلش برود و دلش تاریک شود هرچند هم قوی باشد, دست و پایش میلرزد. این روشنی باید از دل شروع بشود و برعکسش اینست که یک بدن ضعیف هم اگر دل روشن داشته باشد میتواند قوی باشد و شهامت احساس میکند.

1367          از بـرِ حــق مـی رسد  تــفضیل  ها           بــاز هم از حق رسد تــبــدیـــل  هــا

تفضیل یعنی کسی را یا چیزی را بر کسی و یاچیزی برتر دانستن. تبدیل در اینجا یعنی دگرگونه کردن وضع نخچیران در مقابل شیر و غلبه آنها بر شیر. هر برتری که بر انسان واقع میشود همه از جانب حق تعالاست. هرگونه دگرگونئی و تبدیلی هم از جانب حق میرسد. تبدیل همه حالها, تبدیل همه وضعها بدست خداوند است. روزگاری نخچیران مقهور شیر بودند و اینک شیر مقهور نخچیران شد. این تبدیل بود و وضعشان عوض شد.

1368          حـق بدور و نـوبـت ,ایــن تأ یـیـد را          مــیــنـــمـــا یــد اهـــلِ ظنّ  و دیــد را

دور اصولا و در لغت بمعنی گردش جام شراب در بزمها ست. ولی در اینجا بمعنی گردش قدرت است از یکی بدیگری. اهل ظن یعنی اهل قیل و قال. آنهائیکه مقداری معلومات ناقص پیدا کرده اند و با این معلومات ناقص میخواهند حرف خودشان را بزنند ولی مطمئن نیستند چون معلوماتشان ناقص است.آینها اهل ظن هستند. بر عکسش اهل دید است. کسانیکه اهل دید هستند کسانی هستند که هوشیاری دارند و با هوشیاری خودشان میتوانند بر زور غلبه کنند, شک ندارند و اهل یقین هستند. حق تعالا تأیید و پشتبانی خودش را بنوبت به اصحاب یقین ارزانی میدارد. خدای تعلا یکی را غالب و دیگری را مغلوب میکند. گاه شیران زورگو را ساطه میبخشد و گاه دلایت و آگاهی خرگوش را وصیله شکست شیران میکند. این روش عملکرد پروردگار است. خداوند مُلک و نوبت را بنوبت میدهد. همیشه ملک و قوت را به یکی نمیدهد

1369         هیـن بــملکِ نوبــتی  شـــادی  مکن          ای تـو بستــه نــوبــت, آزادی مــکن

در این بیت و سه بیت آینده خرگوش در حال پند دادن بنخچیران است واین پند خرگوش در واقع سخن مولاناست که از زبون خرگوش بیرون میآید.. کلمه هین یعنی بهوش باش, مواظب باش. میگوید ای که در ملک و قدرت اصیر هستی, بداشتن این قدرت موقتی شادمانی مکن. ای که در اسیر توفیقات موقت و موضعئی هستی دعوی آزادی مکن و تو آزاد نیستی. تو اسیر نوبت هستی حالا نوبت توست و زمانی هم نوبت دیگران است و همواره باید در انتظار باشی که چه وقت نوبت تو میشود. همین که در انتظار نوبت هستی یعنی اسیر این نوبت هستی.

1370          آنــکِ مُولکش بـر تـراز نوبت تنند           بـرتر از هفــت آَنجمُش نوبت زنند

مُلک در اینجا بمعنی قدرت است. نوبت تنند یعنی ترتیب دادن است یا ترتیب نوبتش را بدهند. اشاره است برسمیست که در ایران قدیم که هر روز سه بار و یا بعضی وقتها پنج باردر سردر امیران و یا شاهان نقاره و یا دهل میزدند. آن نقاره زنان را نوبتی و یا نوبت زن مینامیدند. و این نقاره زدن باین معنی بود که این پادشاه و یا حاکم وقت هنوز بر این سرزمین تسلط دارد و پا بر جاست.انجم جمع نجم و بمعنی ستاره است. برتر از هفت انجم : سابق بر این از نه ستاره منظومه شمسی هفت از ستارگان منظومه را میشناختند و نه بیشتر. ومعتقد بودند که هریکی از این ستارگان در یک آسمان جداگانه قرار داشتند, از آسمان اول تا آسمان هفتم. مولا نا ادامه میدهد که تو اصیر نوبت هستی تا کی شود که نوبت تو شود. کسی را که ملک و دارائیش را بلاتر از نوبت میدهند و از هفت فلک هم بالاتر میزنند و بر سر بارگاهشان (نقاره میزنند) نوبت میزنند اینها انبیا و اولیا هستند. مرتبه آنها در عرش اعلاست. برای همین است که کوس نوبتیشان را بر فراز هفت آسمان میزنند و این تسلط واقعی را اولیا و انبیای واصل بحق دارا میباشند و پادشاهی آنها در مرطبه ای بر فراز این جهان مادی ترتیب داده شده است.اینها همیشت آن جام مراد بدستشان است و نباید منتظر بمانند تا دور بایشان برسد تا جام پر را بردارند.

1371          بـر تـر از نوبت,مــلــوکِ باقی اند           دورِ دائــم روحـهــا با ســاقــی اند

این ملوک باقی منظور این شاهان جاودانه هستند. ملوک جمع مَلک و ملک بمعنی پادشاه و ملوک باقی انبیا و اولیا هستند. دور دائم یعنی گرداندن جام شراب در مجلس دائماّ پیش آنهاست. اینها اسیر نوبت نیستند. ملوک باقی یعنی شاهان جاودانه دیگر از مرحله نوبت گذشته اند و همیشه سلطنت روحانی خودشان را دارند. این ساقی هم که دور را ثابت نگه میدارد و دائم این جام شراب را دور میگرداند خداوند است.

1372          تَرکِ این شُرب اربگوئی یک دو روز         در کُنی اندر شـــرابِ خــلــد پوز

این اشاره باین دنیاست. این شُرب یعنی نوشیدن و بهره مند شدن از این جهان مادی.نوشیدن آنچه که هوسهای جسمانی طلب میکند.در واقع منظور اصلی مولانا لذت بردن از هرچبزی که در این دنیا بهوس شخض میآید. شراب خلد, شراب جاودانیست که ساقی آن خداست و آن شرب پاک است. و پوز هم دور دهان و لب است. میگوید  اگر یکی دو روز فقط بتوانی بر خودت مسلط بشوی, برای اینکه این دنیا یکی دو روز بیشتر نیست و یکی دو روز از نوشیدن این مادیات این دنیا خود داری بنمائی و بهر نحو و وسیله ای لذت خودت را در نظر بگیری و بهیچ چیز دیگر توجه نداشته باشی انوقت پاداش تو ابنست که لب بر شراب جاودانه حقیقت و معرفت بزنی.

پایان داستان نخجیران و شیر.

Loading

49.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت پانزدهم

1339          چونکه خرگوش از رهائی شاد گشت          سوی نخـچــیــران, دوان شد تا بـدشت

وقتیکه خرگوش از ظلم و ستم شیر فارغ شد و او را از پای درآورد شادمان و خوشحال دوان دوان بطرف جایگاه نخچیران روانه گشت.

1340          شیر را چون دید در چه کُــشتــه زار          چرخ می زد شــادمــان  تــا مـرغزار

مرغزار محلی هست که مَرغ میروید و مَرغ گیاهان خودروی هستند که کسی آنها را نکاشته است. همینکه خرگوش دید که شیر در چاه زار و خوار گشته و از بین رفته در این چمن زار به محل سکونت دوستانش از خوشحالی چرخ میزدو میرقصیدو میرفت.

1341          دست میزد چون رهیـدازدست مرگ          سبز و رقصان درهوا چون شاخ وبرگ

دست میزد زیرا از دست شیر رهائی پیدا کرد. این کلمه سبز در گذشته برای نمایان دهنده خرمی و شادی بکار میبردند. خرگوش چون از مرگ رهائی پیدا کرده بود دست افشانی کنان در حالیکه بسیار شاداب و خوشحال و بشاش بود بطوریکه مثل شاخ و برگ درختان که در اثر باد تکان میخورند میرقصید و میرفت.

1342          شاخ و برگ از حبسِ خـاک آزاد شد          سر بر آورد و حــــریــــف  بــاد    شد

حریف در اینجا که معانی مختلف دارد در اینجا بمعنی رفیق و یار است. مثلا در ادب فارسی گفته شده”حریف باده گساری و یا حریف مجلس انس” این حریف غیر از اینست که دو نفر با هم کشتی میگیرند پس حریف همدیگر هستند. باز مولانا از داستان خارج میشود و از داستان رهائی خرگوش و رقص او در برگشت بیاد رقصیدن شاخ و برگ درختان میافتد که در اثر نسیم برقص در میایند و بعد بیاد آن دانه میافتد که در زیرخاک هست و میروید و سر بر میاورد از خاک. همین که این شاخ و برگها از زندان خاک در واقع رهائی پیدا کردند آنوقت یارو همدم نسیم میشوند وبا این نسیم لطیف و ملایم میرقصند ودر مقام نوازش این نسیم قرار میگیرند. رقصهائی بخاطر رهائی از زندان خاک, و رقصهائی برای متحول شدن و شادی از دانه و به صورت شاخه بیرون آمدن.

1343          بـرگها چـون شاخ را بشــکــا فــتـنـد          تــا بـبــالای درخــت , اشــتــافــــتـــنــد

بالای درخت یعنی بسوی بالای هر کدام از شاخه های درخت. اشتافتند یعنی شتافتند. گفته شد که دانه سر از خاک بیرون آورد و شاخه کرد یا چند شاخه کرد. این شاخه ها جوانه هائی دارند. حالا وقتی باد و نسیم میاید این جوانه ها میشکافند و بصورت برگهای لطیف خود نمائی میکنند و بسوی بالای درخت بالا میروند. در نظر مولانا مجسم میشود که این برگها بمنظله دستهائی هستند که بسوی خداوند به بلا رفته اند و بخاطر رهائی از این زندان خاک دارند از خدای خودشان تشکر میکنند. وقتی یک عارف باین طبیعت نگاه میکند او در فکرش این عوامل بنظرش میاید در صورتیکه یک شخص عادی خیلی راحت از کنار اینها میگذرد و چنین چیزها توجهش را جلب نمیکند.

1344          بــا زبــان شـطهـأءُ و شـــکــــر  خـدا          مـی ســرایــد هــر بــر و بــرگـــی, جدا

1345          کـه بــپــرورد اصلِ مــا  را ذوالعطا          تــا درخت اِسَتـغــلَط  آمــد واَســتَــــو ی

در مصراعِ اول بیت اول کلمه شطهأءُ یعنی شاخه های نو رسته و جوانه هائی که برای اولین بار و یا شاخه های قبلیشان میرویند. بَر در مصراع دوم اصولا بمعنی میوه درخت است ولی اینجا برای ریتم و وزن شعری آمده.  ذوالعطا در بیت دوم یعنی بزرگترین عطا کننده, پدر عطا ها, پدر بخششها, پدراحسانها و نیکوئی ها. استغلط یعنی استوار مستحکم. کلمه استوی یعنی سرپا ایستاده.راست ایستاده. این دوتا بیت را باید با هم خواند و باهم تفسیر کرد. میگوید همچین دانه هائی که کشت شده بود و سر از خاک بر آورده بودند, شاخه هایش که لطیف و نازک بود قوت پیدا کرد و ستبر و استوار شد و راست سرپا ایستاد و مولانا معتقد است که همه اینها در حال شکر گذاری و قدر شناسی از خداوندشان هستند.

1346          جـــان هـــای بَســتــه اندر آب و گِل          چون رهنـد از آب  و گِــلـهــا  شــاد دل

1347          در هــوایِ عشقِ حق, رقصان شوند          هــمچو قـرص بَــدر, بی نقصــان شوند

در بیت دوم بدر یعنی ماه تمام. مرسوم بود که عشاق صورت یار خودشان را بماه تمام تشبیه میکردند. میگوید آن جانهائی که از آب و گل بیرون آمده اند خدا را شکر میکنند. آب و گل در مصراع دوم منظور این بدن ماست که از آب و گل ساخته شده و وقتی جان از این بدن آب و گل جدا بشود آنوقت شاد میشوند و برقص در میایند. در بیت دوم هوا یعنی آرزو و هوس. جان حالا از این قفس تنگ خودش بیرون آمده و در آرزوی پیوند با خدای خودش برقص و شادی پرداخته. این جان دیگر هیچ عیبی ندارد و مثل قرص تمام ماه که پاک و زیباست میدرخشد و بدون نقص است. منظور مولانا این نیست که ما بمیریم و جان ما از تن بیرون بیاید و از خوشحالی برقص بیاید و مثل قرص ماه بی نقص شود و… خیر منظور مولانا اینکه میشود بدون اینکه بمیریم جانمان برقص بیاید و شادمان گردد و بی نقصان شود, اگر که ما خودمان را منزه کرده و از زشتیها پاک کنیم. در اینصورت ما زنده ایم, راه میرویم میخوابیم و در اجتماع وجود داریم ولی جان ما آزاد شده و در حال رقص است و مولانا اشاره دارد برقص سماع. او که خودش رقص سماع میکند که جانش بیرون نیامده و زنده است و یا صوفیان بزرگی که میرقصند. کلمه سماع از سمع است و یعنی شنیدن. در مجا لس صوفیان اول کسانیکه میخواستند حالت رقص را بمجلس بیاورند و دور تادور نشسته بودند و مطرب ها آهنگهای مخصوصی با ساز های دف و نی مینواختند و آنقدر شنوندگان را بشور و هیجان میانداختند که شنوندگان کم کم بپا میایستادند و مشغول رقص میشدند بدون اینکه بتوانند جلو خودشان را بگیرند از آن شدت شور و ذوق و هیجان. این شورو ذوق و هیجان را آن موسیقی بوجود آورده بود که شنیده بودند بنا براین این رقصی که میکردند را رقص شنیدن و یا رقص سماع میگویند. حالا این رقص سماع شرایطی دارد و در عرفان توضیح مفصلی دارد که هرکسی نمیتواند و نباید باین رقص تن در دهد. برای اینکه افرادی باشند که خیال کنند دارند رقص سماع میکنند ولی فقط جسم آنهاست که دارد میرقصد آنوقت یک رقص معمولی و عادیست اما کسیکه رقص سماع میکند تنها جسمش نیست که میرقصد جانش هم مشغول رقصیدن است یعنی قبلا جانش برقص آمده که دارد جسمش را برقص سماع وا میدارد

1348          جسمشان رقصان وجانها خود مپرس          وانکِ گِردِ جان , از آنها خود  مـپـرس

در تفسیر بیت گذشته گفته شد که هر کسی نمیتواند که رقص سماع کند. سعدی میگوید:

                   نگویم سماع ای برادرکه چیــست                مگر مستمع را بدانم که کیست

یعنی اگر شنونده را بشناسم آنوقت میگویم که سماع چیست. ولی بشنونده ایکه در این عوالم نیست و من بخواهم سماع را توضیح بدهم اصلا بدردی نمیخورد

                   پریــشـان شود گــل بباغ صــحر                نه هیزم که نشکافدش یک طلب

گل سرخ با آن باد صحرا که در باغ میوزد باز میشود و میشکُـفـد. نه آن هیزم خشکی که تنه یک درخت است و هیچ چیز نمیتواند آن را بشکفد. کسانی را که میبینید در حال سماع هستند شما جسم آنها را میبینید در حال رقص ولی جانش را نمیبینید که دارد چه رقصی میکند. در دو بیت قبل گفت جانها خود مپرس یعنی نمیدانی که در چه عالمیست و چه عواملی را دارد طی میکند.در آن بیت صحبت از محبوس بودن جانها درزندان آب و گِل تن کرد و گفت این جانهائی که از این آب و گل تنگ میتوانند رهائی پیدا کنند بدون اینکه تن بمیرد انوقت تنشان برقص در میاید چون واقعا خداوند در اینها بتجلی در میاید. این جانیکه در مصراع دوم آمده آن جان جانان است و یا بقول مولانا جانِ جانِ جانان است برای اینکه همه جانها جانشان از آن جان است. این جانها که آزاد شده و مشغول رقص سماع است دارد در گِرد خدا میچرخد گِرد جان اصلی جان عالم گِرد آن در حال چرخیدن است. بنا براین اگر از یک سماع کننده واقعی که از خود بیخود شده وقتی بخود آمد از او بپرسید در چه حالی بودی میگوید من نمیتوانم برایت شرح بدهم  چون قابل بیان نیست. حالتهائی که برای عرفا در مواقع خاص میافتد یک حالت هوشیاری و یک حالت غیر هوشیاریست. (این ارتباطی با هوش بودن و یا نبودن ندارد). تا در هوشیاریست پیوند واقعی با مبدا پیدا نکرده و اگر بدنش هم بخوارد میفهمد. وقتی رفت در عالم نا هوشیاری اگر تنش هم بسوزد نمیفهمد و آن حالت لذت بخش است ودر آن حالت است که میتواند مبدأ را درک کند. در حالت سماع یک چنین وضعی پیدا میشود.

1349          شـیــر را خــر گوش در زندان نشاند          نـنگِ شــیــری  کو ز خـرگوشی  بماند

 خرگوش شیر را نابود کرد. میگوید ننگ بر شیری باد که خرگوشی خَرد جو میتواند او را از پای درآورد. باید یاد آوری کرد که این خرگوش نبود که شیر را از پای درآورد این خرد خدای جوی حقیقت جو بود که توانست شیر هولناک را بدام بیاندازد. خیال نکنید که این خرد خدای جوی حقیقت جو را خداوند بآنها داده و بشما نداده خیر بهمه داده است ولی ما یا این خرد حقیقت جو را پنهان میکنیم و رویش را میپوشانیم با طمع و حرص و زشتیها و آز و انتقام و کینه و رنجش پرده ای رویش میکشیم و یا بروی خودمان نمی آوریم و خودمان را گول میزنیم و حس میکنیم که آن خرد حقیقت جو را نداریم. خیر داریم. خداوند بخشِشَش در این موارد عام است. اگر خردی بخشیده بهمه بخشیده برای اینکه همه بتوانند از این خرد استفاده مشروع بکنند.

1350          در چـنـان ننگی و آنگــه  این عجب          فخــر دین خــواهد  که گویـنــدش لـقـب

فخرالدین لقبیست که به بزرگان میدادند ولی این لقب مخصوص یک مقام مخصوصی نبود و حتی یک فرد میتوانست اسم بچه اش که دنیا میامد فخرالدین بگذارد. مولانا در اینجا بصورت طنز بکار برده. آن شیری با آن عظمت که خرگوشی توانسته او را در چاه بیاندازد  و نابودش کند برای آن شیر ننگ است ولی همان شیر دلش میخواهد که اسمش را فخرالدین بگذارند یعنی عالی مقام بگذارند یعنی بالا مقام باشد. این خواسته نفس اماره است. زشتی بر نفس اماره است که ما را امر بزشتیهامیکند.

1351          ای تـو شــیــری در تکِ این چاه فرد         نَفسِ چون خرگوش خونت ریخت وخَورد

بعضی از ابیات مولانا سخت غلط انداز است. یعنی اگر که یک شخصی بتمام رموز و شیوه مولانا آشنا نباشد قطعا ممکن است که باشتباه بیافتد. یکی از کارهائیکه مولانا میکند اینست که در طول داستان ها شخصیتهائی که آفریده و نقشی بانها داده  نقششان را عوض میکند. دوباره برمیگردد پس از چندی و همان نقش اولیه را بآنها میدهد. مثل کسیکه میخواهد صحنه ای را ایجاد کند وباید به نفرات مختلف نقشهایشان را محول کند این مولاناست که اینکار را میکند و اگر دلش بخواهد بازیکننان صحنه را در داستانها عوض میکند و همین عوض کردن است که ما را باشتباه میاندازد. برای اینکه ما خواب نرویم و کل حواشسمان با او باشد این کار را میکند. خرگوش تا بحال نماد خرد بود دفعتا در این بیت نقشش عوض میشود و نقش نفس اماره را پیدا میکند و شیر حالا میشود آدم و خرگوش نفس اماره. ای آنکه تو یک شیر هستی در اعماق این چاه فرد یعنی شخصیت خودت. ای انسان ای شیر شکست خورده توای که از نفس خرگوش مانند  خودت شکست خوردی و در اعماق این چاه ژرفا حبس شده ای و خرگوش نفست خون تو را ریخته و خورده. ما متوجه نمیشویم که در ته چاه وجود خودمان گرفتاریم و نفسمان خون ما را میریزد و میخورد و بد بختمان میکند. این خرگوشی که نقش تازه را پذیرفته اینکار را کرده.

1352          نـفس خــرگوشت بصحرا  در چَــرا          تــو بــقـــعــر ایــن چَــهِ چــون و چِـــرا

صحرا اینجا صحرای زندگیست. این نفس خرگوش مانندت تو را فریب داد و حالا خیلی خوشحال است و شادمانانه دارد در صحرای زندگیت زندگی میکند و میچرد و او خیلی خوشحال است ولی تو در عمق چاه وجود خودت گرفتاری و دنبال این چون و چرا ها هستی یعنی دنبال الفاظ هستی , گرفتار کلمات هستی مثل اینکه می پرسی این خداچیست و این خدا کیست و تو با این کلمه ها گرفتاری, اگر اینطور نمیشود پس چرا آنطور نمیشود و اگر اینطور نیست چرا آنطور هست. بعضی از ما تا آخر عمرمان در باره چون و چرا ها با هم جدال میکنیم و هیچ وقت هم پاسخ قانع کننده ای را برای خودمان پیدا نمیکنیم. برای اینکه قابل بیان نیست باید این گونه حقایق را کشف کرد. استدلال در اینجا کار نمیکند.

1353          سوی نخچــیران دوید آن شیر  گـیر          کِــا بشـروا یــا قــوم اِذ جــاء  الــبــشـیر

دوباره خرگوش بنقش اولیه اش باز میگردد. کابشرو یعنی که بشارت باد بر شما یا قوم نخچیران. اِذ یعنی هنگامیکه . جاء یعنی بیاید و برسد. بَشیر یک قاصد خوش خبری. خرگوش وقتی بدوستان خودش رسید گفت ای دوستان شادی کنید ای قوم هنگامیکه پیام آور شادی آمد و مژده خبر خوش برای شما آورد.

1354          مــژده مـــژده ای گروه عــیش ساز          کآن ســگ  دوزخ, بد وزخ  رفــت باز

عیش ساز یعنی ای گروه  بعیش سرگرم شونده. ای گروه نخچیران بشما مژده میاورم. آن شیر از دوزخ آمده بود و بدوزخ باز گشت. نخچیران جانها بودند و خرگوش گفت ای جانها ای گروهی که دنبال شادی و خوشحالی هستید بشما مژده میدهم که این نفس اماره سگ مانند بدوزخ برگشت. مولانا نفس اماره را گاهی به سگ وگاهی بگرک و گاههی بخوک و در بعضی جاها به شیر تشبیه میکند. میگوید این صفاتی که نفس اماره بما انسانها امر میکند اینها صفات جهنمی و دوزخیست

1355          مــژده  مــژده کان عــدّ و جـــانهــا          کَـــنـــد قـــهـــر خــالــقش, دنـــدانــــها

عدّو یعنی دشمن. در گذشته داشتیم که مولانا دندان کندن را به شدت آزار دادن تشبیه میکند. خالقش یعنی خداوند او را.  بشارت و خبر خوش باد بر شما ای جانها که قهر خداوند آن دشمن جانها و نفس اماره را که همه را اذیت میکرد نابود کرد

1356          آنکِ از پـنـجه بســی سرها بکوفت          هم چو خس, جاروبِ مرگش هم بِروفت

بکوفت یعنی نابود کرد. خس یعنی خس و خاشاک. جاروب مرگ یعنی مرگ جاروب مانند. میگوید ای جانها خوشحال باشید آن شیری که با پنجه اش سر های بسیاری را نابود کرده, آن نفس اماره در عوض مرگ جاروب مانند آمد و او را مثل خس و خاشاک جاروب کرد و بدور انداخت و از شما دور کرد. آن شیر خس و خاشاکی بیش نبود ولی شما آنقدر آن نفس اماره را قوی میدیدید که خودتان را در مقابل او ضعیف میدیدید. ولی در واقع خس و خاشاکی بیشتر نبود.

دنباله داستان در قسمت شانزدهم

Loading

48.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت چهاردهم

1317          شیر خود را دیـد در چـــه وز غلّو          خویش را نشــنــاخت آن دم از عَـدّو

1318         عکس خود را او عــدّو خویش دیـد          لا جرم بر خویش شمــشــیری کشید

غلو یعنی از حد در گذشتن در لغت اما در اینجا یعنی از حد گذشتن کینه و دشمنیست. عدّو یعنی دشمن. آن شیر در واقعیت عکس خودش را در چاه دید و گُمان کرد که دشمن خودش است و خودش را انداخت بچاه و خودش باعث نابودی خودش شد. در واقعیت خودش بروی خودش شمشیر کشید و خودش نابود شد

1319          ای بســی ظلمی  که بینی درکسان          خویِ تو باشــد در ایشــان  ای فلان

در اینجا مولانا طبق عادت همیشگیش پس از دو بیت در باره از داستان خارج میشود و سخننان عارفانه خودش را بیان میکند. مولانا در بقیه این قسمت اندیشه های اخلاقی و رفتاری خودش را آنطور که در نظرش هست مطرح میکند و بما عرضه میکند. و همه این مسائل را در کتابی که بنصر نوشته در کتاب فیه مافی بیشتر گسترشش میدهد. در اینجا میگوید با چشم نفس بدکاره خود در دیگران نگاه نکنید. این که دارید بدیگران بد نگاه میکنید این نفس بدکاره شماست. نفس اماره هم گوش و چشم دارد و با آن چشم بد نظرنفس بدکاره خود در دیگران نظر نکن. همانگونه که آینه تصویر سیمای زشتی را در خودش نشان میدهد عمل تو هم بازتاب و انعکاس زشتیهای خودت است و چون خودت زشتی بآنها که نگاه میکنی آنها را زشت میبینی. منظور مولانا اینست که اگر بزشتیهای دیگران بدیده بتحقیق بنگری و جستجو کنی آنوقت در میابی که چه بسا که ریشه این شر و فساد در خود توست و بدون ریشه یابی بخودت زیان میرسانی قضاوتت درست نیست و داوریهای شتابزده میکنی و نهایتاً خودت را از بین میبری.باید بروی و خودت را بشناسی, اصلا خودشناسی یکی از ارکان مهم حقیقت شناسیست. اگر میخواهی که حقیقت را بشناسی در هر سو وهرکس اول باید خودت را بشناسی. چه بسیار تصور میکنی که دیگران بتو ظلم میکنند ولی این خوی و خصلت بد توست که در آنها بصورت ستمکاری و ظلم خودش را نشان میدهد.

1320          انــدر ایشــان تــافــتــه هســتــی  تــو          از نــفـاق و ظلــم و بد مســتیِ تـو

تافته یعنی تابش پیدا کرده ویا منعکس شده. هستی تو یعنی وجود تو.  میگوید آثار وجود توست که در دیگران منعکس میشود مثل نفاق و ستم و بدمستی توست که بر وجود دیگران تابیده, اما تو آن صفات زشت را بآنها نسبت میدهی. تو میپنداری که همه صفات بد را آنها دارند و تومبرا هستی و هیچ صفت زشتی را نداری در حالیکه حقیقت اینست که این صفات زشت متعلق بخودت است.

1321          آن تـوی, وان زخم بـرخود مــیزنی          برخـود آن ساعت,تو لعنت میکنی

چه بسا ستمی که از دشمنی که تو خیال میکنی انعکاس صفات ناپسند خودت است و تو میخواهی بر او زخم بزنی و Hسیب برسانی. ولی تو داری بر خودت آسیب میرسانی. تو داری او را لعن و نفرین میکنی ولی در حقیقت تو داری خودت را لعن میکنی. آنچرا که مولانا میگوید اگر همانگونه که او انتظار دارد عمل کنیم و نگاه کنیم و بیاد بسپاریم ببینید و عادت کنیم ببینید چه دنیای دیگری خواهیم داشت. یک دنیائی سراسر انصاف و بدون تعصب پر از گذشت و پر از بخشش و انوقت آرامش بدنبال اینها.

1322          در خود آن بـد را نـمـی بینی عیان          ورنه دشـمـن بودیـی خود را بجان

کلمه بودیی درستش هست میبوده ای و یا میشوی. دشمن بجان یعنی دشمن خونی. عییان یعنی آشکارا.  میگوید در وجود خودت این کارهای زشت و منش های نا پسند آشکارا را نمی بینی وگرنه اگر آنها را در خودت میدیدی تو اولین دشمن خونی خودت بودی. انسان طبعش طوریست که نمیخواهد بد را و زشت را بپذیرد که بخودش مربوط است. درست است که طبعش اینطور است ولی حقیقت هم چیز دیگریست و باید حقیقت را پذیرفت و باید عادت کرد که هر روزی که میگذرد در پایان آن روز بیلان کارهای زندگی را بر رسی کرد. امروز که گذشت من چه کردم؟ آیا کسی را رنجاندم؟ و یا کسی را خوشحال کردم؟ باید بدون تعصب اینها را بر رسی کنیم. پس از مدتی اینکار شما را بکلی عوض میکند بسوی انسان بهتری.

1323          حـمله بر خود مـیکنی ای ساده مرد          همچوآن شیریکه برخودحمله کرد

ساده مرد یعنی یک انسان (چه مرد و چه زن) ساده لوح. میگوید ای ساده لوح تو داری بر خودت حمله میکنی درست مثل شیریکه خودش را بهلاکت رسانید

1324          چون بـقـعر خوی خود انــدر رسی          پس بدانی کـز تــو بود آن نا کسی

قعر یعنی عمق. میگوید تو اگر بکنه وجود خودت پی ببری ودر اخلاق و خوی خودت جستجو کنی درمیابی که آن زشتی ناکسی و نا مردمی در واقع از توست

1325          شـیر را در قعر پـیـدا شد , که بود          نـقش او آنکـس دگر کِس مـیـنـمـود

کِس یعنی که او را. شیر اول نمیدانست که این زشتیها مال خودش است وقتی در قعر چاه اوفتاد آنوقت فهمید. وقتی رفت در قعر چاه و دید آنجا شیری وجود ندارد آنوقت فهمید. این نقش و تصویر خودش بود و آن تصویر و نقش بود که او را دگر کس یعنی شیر دیگری نشان میداد.

1326          هرکه دنـدان ضـعــیــفی  مـی کـند          کـار آن شـیــر غــلط بین  مـیـکـنـد

دندان ضعیفی میکند یعنی زیردستی را آذارمیدهد. میگوید هرکس که زیر دست خودش را آذار میدهد و رنج میرساند همان کار شیر کج بین و غلط بین را انجام میدهد.

1327          ای بـدیده عـکسِ بــَد بــرروی عَم          بد نه عـمّست آن توی  از خـود مرم

عکس بد یعنی انعکاس زشتی ها. عَم بمعنی عمو ولی اینجا مولانا به افراد خیلی نزدیک خانواده همگی را میگوید عَم. تو هنگامیکه انعکاس بد را در صورت این آدمها می بینی و بگله از آنها میپردازی گله مکن زیرا در واقع بدی از توست. از خود مرم یعنی از خودت فرار مکن. وقتیکه تو زشتی ها را در وجود عم میبینی بدان که آن زشتیها از توست و تو از خودت فرار مکن یعنی خودت را گول نزن و واقعیت را قبول کن و خودت را بآن راه نزن. همه اخلاق بد از ظلم و کینه و حسد و حرص و بیرحمی و کبرو خود بزرگ بینیست همه اینها بقول مولانا در تو هست. حالا که هست چرا از خودت بد نمیگوئی؟ ولی عین این چیزها را در دیگران میبینی و آنوقت بآنها بد گوئی میکنی. وقتی یک متکبر و یا شخص حریصی را میبینی از او بد گوئی میکنی در حالیکه خو تو هم همین صفات بد را دارا هستی برای اینکه از خودت میرمی و گوش کری سر میدهی و یا خودت را گول میزنی و یا خودت را بآن راه میزنی.

1328          مـؤمنان  آیــیــنه  هــمـدیــگــرنــد          این خـبر, مــی از پــیـغمـبـر آورند

مؤمنان یعنی باورمندان. و یا کسانیکه ایمان وباور دارند. پیغمبر اسلام حدیثی داشت که میگفت باور مندان از حال یکدیگر خبر دار هستند و فکر و اندیشه همدیگر را میخوانند. مولانا میگوید وقتی باین افراد باورمند میرسید خیلی مواظب باشید اینها از همه چیز شما خبر دارند یعنی بکنه وجود شما دسترسی و آگاهی دارند.

1329          پیش چشمــت داشتی  شـیـشه کبود          زان سبب, عـالــم کـبـودت  مـینمود

در اینجا مولانا مثالی میزند. کبود بمعنی تیره. میگوید اگر که یک شیشه تیره ای را جلو چشمت بگیری آنوقت همه دنیا را که نگاه میکنی تیره میبینی. در واقع میخواهد بگوید این زشتی های توست که جلو چشمت را گرفته و دنیای روشن را بنظر تو تیره گردانیده و دیگران را بد کاره می بینی. بنا بمقتضیات خود هرکسی کم و یا زیاد سعی میکند یک شناختی و یک معرفتی بدست بیاورد. وقتی آن معرفت را بدست آوردند آنوقت داوریهایشان کمتر میشود. آن متفکر فرانسوی موبتان میگوید اصلا در این دنیا نه بد وجود دارد و نه خوب و آن چیزیکه میگویند بد است یا خوبست وجود ندارد بستگی دارد برنگ شیشه عینک بیننده. عینک فکر و اندیشه و نه عینکی که مردم جلو چشمشان میگزارند. اما اگر با دانائی و روشنفکری نگاه بکنی آنوقت واقعیت آنطور که هست بنظرت میاید و مثل اینست که از پشت عینک شفاف نگاه میکنی. اگر با عینک شفاف نگاه کنی و زشتی را تیره ببینی قطعا آن تیره است. بعضی از افراد بد بین هستند و بعضی ها خوشبین. آیا بد بینی خوبست یا خوشبینی؟ جواب اینکه هیچکدامشان. بد بینی اصلا یعنی مرگ. اگر کسی بد بین باشد اصلا یک قدم در زندگی نمیتواند جلو برود و بهیچ کاری نمیتواند مبادرت کند از شدت بد بینی. اگر خوشبین باشی وقتی غیر آن چیزی که فکر کردی میبینی شوک بهت وارد میشود و تکان میخوری و خوردت میکند. پس چکار باید کرد. اگر نه بدبین باشیم و نه خوشبین چکار باید کرد, باید واقع بین باشیم. پس باید که شایستگی واقع بین بودن را داشته باشیم.

1330          گرنه کوری,این کبودی دان زخویش          خویش را بد گو مگو کسرا تو بیش

اگر نه کوری یعنی اگر کور دل نیستی این کبودی را که در این عالم می بینی از خودت بدان و آگاه باش که خودت بد هستی و بدیگران اینقدر بد مگو.

1331          مـؤ من اَر یـنظُر بـنـورالله نــبــود          غیب , مؤمن را برهــنه چـون نمود

مؤمن که باورمند است. ینظور یعنی نگاه کردن. بنور الله یعنی با نور خداوند. ینظر بنورالله بکسی گفته میشود که با نور خداوند ببیند. او همه چیز را با واقعیت می بیند. حالا اگر کسی میخواهد با نور خدا ببیند اول بایدباور بخداوند داشته باشد ویقین داشته باشد یعنی باور بدون شک و خدا را قبول داشته باشد یعنی در برابر او قد علم نکند تکبر نداشته باشد, وجود خودش را در برابر وجود خداوند یک وجود نپندارد و محو او شده باشد. اگر چنین شد نور به ذهن و مغز و دل او اثر میکند و او اصلا نور خدا را خواهد دید بنا براین از کژ بینی و خطا بینی رهائی پیدا میکنی. اگر باور مندان انطور نبودند پس چگونه از اسرار غیب (برهنه) آشکارا واقف و آگاه میشدند. باور مندان بجائی میرسند که از راز های آفرینش آشکارا و آنچنان که هست می بینند و بآن ینظر بنر الله میگویند.

1332          چـونکِ تو یــنظُر بــنــارِالله بُـدی          نـیــکــوی را وا نــدیــدی  از بــدی

نار در اینجا یعنی آتش. آتش کارهای بد و آتش ناپسندیها. میگوید تو که با آتش دل و صفات زشت خودت  مینگری که روزی این زشتیهای تو بآتش منجر میشود و ینظور بنار الله باشی دیگر نمیتوانی خوب را از بد و یا بد را از خوب تشخیص بدهی. و بگفته مولانا نیکوی را واندیدی یعنی نتوانستی جدا کنی از بدی.

1333          انــدک انــدک, آب بر آتـش بـزن         تـا شود نــار تو نــور ای بوالــحـزن

در اینجا آب یعنی آب ایمان و باورمندیست. آتش صفات جهنمیست. بوالحزن یعنی کسی که بسیار محزون است. رفته رفته آب باورمندی را بر خصال جهنمی خودت بزن تا با نور خدا بتوانی حقایق را آنچنان که هست ببینی.

1334          تـو بزن یــا ربنا  آب ِ طــهــــور          تا شـود این نــارِ عــالم , جمله نور

در اینجا خطاب مولانا بخداوند است و میگوید یا ربنا, (ای خدای ما تو این کار را بکن). آب طهور یعنی آب پاک, آب توحید ,آب عنایت, اینها همه پاک کننده است. نار عالم یعنی این خصائل بد که سبب بد بختی ما میشود. میگوید شاید ما نتوانیم این کار را انجام بدهیم پس  ای خدا تو خودت اینکار را بکن و بتو واگذار میکنیم. تو ای پروردگار ما آب پاکیزه توفیق وعنایت و هدایت خودت را بر علایق فساد آفرینی که ما داریم و این دلبستگیهای تخریب کننده و فساد آفرینی که در این دنیا داریم بریز. اگر تو اینکار را بکنی نار ما بنور مبدل میشود. یعنی خداوندا این صفات زشت ما را تو بصفات نیک تبدیل کن و ما را کمک کن.

1335          آبِ دریا, جــملـه در فرمـان تست          آب و آتش ای  خــداونــد آنِ تـست

میگوید ای خداوند آب اینهمه دریاها تماما در اختیار و فرمان توست و اتش ها هم همگی متعلق بتوست بنا برای این گر تو خواهی آتش آب خود شود. چون همه در اختیار تست پس هرکاریکه بخواهی میتوانی بکنی.

1336          گـرتوخواهی ,آتش آبِ خوش شود          ور نــخــواهــی, آب هم آتش  شود

ای خداوند اگر تو اراده کنی و مشیّت تو باشد آتش را بآب گوارا تبدیل میکنی. مگر نمرود حضرت ابراهیم را بآتش ننداخت و او بدون اینکه بسوزد از آتش بیرون آمد. اگر هم اراده تو نباشد که آتش باب گوارا تبدیل نشود آنوقت آن آب ذلال گوارا هم اتش میشود.  این بیت کنایه از بیت قبل است  که گفت خدایا صفات زشت ما را بصفات نیک تبدیل کن. اگر صفات زشت از وجود ما برود و صفات نیک جایگزین آن بشود درست مثل اینست که آبی بر آتش روان ما ریخته ای.

1337          این طلب در ما هم از ایجاد تست          رَســتـن از بیداد, یا رب دادِ تــست

طلب یعنی بنهایت شدت خواستن. طلب اولین شهر از شهر عشق است. یک کسی میخواهد قدم در راه طریقت بگذارد باید اول از طلب شروع کند شهر بعد عشق و شهر سوم شهر معرفت است و چهارم شهر استغناست که یعنی خود را بی نیاز دیدن از بندگان خداست و در عوض نیاز بخداوند دانستن وپنجم شهر  توحید است که همه چیز را دراین دنیا یکی دانستن است و آن یکی خداونداست.ششم حیرت است و شگفتیست. سعدی در این باره میگوید:

     چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید        مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویائی

 بلاخره شهر هفتم حقیقت است. این هفت شهر عشق است. مولانا میگوید خدایا این طلب را هم ( که اولین شهر عشق است) تو باید در وجود من ایجاد کنی. خداوندا این طلب سعی در جستجوی وصال تو در وجود ما را تو بوجود آوردی. رهائی ما از ظلم و جورو ستم, اینها هم از داد و عدل توست

1338         بی طلب, تواین طلب مان داده ای          بـی شــمــارو حــد,عطــا ها داده ای

ممکن است لطف حق چنان شامل حال کسی بشود که بدون اینکه جستجوکند و طلب کند این طلب در وجودش شکل بگیرد و این توفیق حق است و داده خداوند بدون درخواست. وقتی کسی طلب میکند باطلب کردن در درگاه خداوند و مرتب طلب طلب کردن عملی نیست زیرا خداوند هم باید اراده کند و طلب را در دل یک بنده طالب بوجود بیاورد و او را در اولین شهر عشق قرار بدهد که بتواند آن راه را بگیرد و برود بسوی حقیقت. ای پروردگار بی آنکه ما دنبال طلب باشیم این طلب را تو بما ارزانی کرده ای. توجه اینکه این برای همه نیست و مولانا این را بهم مسلکان خودش میگوید. خدایا این طلب را ما دستی دستی خودمان ایجاد نکرده ایم و آنرا تو بما عطا کرده ای پس ما را بآخرش هم برسان.

دنباله داستان در قسمت پانزدهم

Loading

47.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت سیزدهم

1297           شــیر گــفـتـش : تو ز اســباب  مـرض             این سـبب گو خاصّ که اینستم غرض

اسباب جمع سبب است و سبب یعنی علت. اسباب مرض یعنی علتهای مرض در اینجا مرض ترس.بمن بگو چه باعث این مرض ترس و پریشانی تو شده. این سبب گو خاص یعنی من مخصوصا میخواهم علت پریشانی تو را بدانم

 1298        گفت آن شـیر,انـدر این چه ساکن است             انــدر ایــن قلعــه ز آفا ت ایــمنــست

خرگوش گفت آن شیر رقیب تو ست و رفیق من را هم بگروگان گرفته در این چاه است و این چاه مثل قلعه محکمیست که این شیر را از همه بلاها و آفات ایمن و مصون نگه میدارد. این چاه برای او یک قلعه امن است و یک سنگر تسلیم نشدنی است. باز مولانا مثل همیشه پس از دو بیت از داستانخارج میشود

1299        قـعـر چه بــگــزید  هر کــه عاقل است          زآنــک درخلوت صـفا های دل است

قعر چه در اینجا یعنی زاویه خلوت و هیچ ارتباطی با چاه و گودی چاه ندارد. و هرکس هم که خلوت بگزیند از صفای دلش است که اینکار را میکند. در عرفان خلوت گزینی توسعه میشود و هرکس خردمند باشد در طول عمر خودش چند بار خلوت گزینی انتخاب میکند برای اینکه در بین جمعیت بودن ما را مشغول میکند باین اوامر روزمره و ما را سرگرم میکند بآن چیزهائی که میبینیم  در روابط با دیگران و ما را در چنبره غفلت از خدا میبره و ما از حقیقت دور میمانیم و نمیگذارد که انسان به باطن خودش بپردازد بنا بر این هر چند گاهی این صوفی و بقیه عرفا خلوت میگزینند تا آن موقعیت بخود رسیدن و بباطن رسیدن بآنها دست بدهد. این امر سنت انبیا و پیامبران است. مثلا حضرت موسی چهل شبانه روز به میقاد رفت. میقات یعنی محل ملاقات با خدا. این محل در کوه طور بود و آن درخت نور بود و خدا با او صحبت کرد و گفت من خدای تو هستم و با خدا کلمه گفت و بهمین دلیل او را کلامالله میگویند. در هر حال این خلوت نشینی از دوران های بسیار قدیم بین عرفا و پیامبران معمول بود. حضرت محمد هم بکوه قرّا میرفت و در نزدیکی مسجد غاری بود و روزها و شبها در آن غار خلوت نشینی میکرد. و سر انجام هم در یکی از این خلوت نشینیها به پیغمبری منسوب شد. این خلوت گزینی دارای شرائطیست یکی از شرائط آن کم خوردن و کم خوابیدن است برای اینکه زیاد خوابیدن و زیاد خوردن که باز توجه را از باطن بر میدارد بگروی. بعضی از عرفا در موقع خلوت نشینی معتقد هستند که نباید در این مدت خلوت نشینی با کسی صحبت کرد ولی مولانا و بعضی از عرفای دیگرمعتقد هستند که ملاقات با یارانیکه اهل همین کار هستند میتوان صحبت کرد. منظور مولانا اینست که نباید از جامعه و کسانیک نیکو کار هستند جدا شوید بلکه از کسانیکه شما را از راه بدر میبرند بایست پیوند بگسلید.

1300          ظلمت چــه به که ظلــمت های   خــلق            سر نَبُرد آنکس  که گــیـرد پـای خـلق

ظلمت چه منظور آن تارکی خلوت است. سر نبرد یعنی سر بسلامت نبرد ونابود شود. آنکس که گیرد پای خلق یعنی پا بپای مردم نامناسب جلو برود. بعضی افراد نابخردی هستند که جلو میافتند و یک عده به طبیعت آنها درست پا بجای پای آنها میگذارند. در این بیت پیام مولانا اینست که درست است که در این خلوت نور نیست و ظلمت هست ولی از تاریکی و ظلمتی که نا مردمان ایجاد میکنند بهتر است یعنی معاشرت با نا مردمان ظلمت جهل است. بهتر است که انسان در تاریکی خلوت باشد تا در تاریکی نادانی ناشی از مردم نادان. مولانا میگوید: خلوتت از اغیار باید. همیشه از اغیار دوری کنید. اغیار جمع غیر است و یعنی غریبه ها و بیگانگان. منظور از بیگانگان افرادی هستند که با معرفت بیگانه هستند

 1301     گفت: پیـش آ زخـــمــم او را قاهر است             تـو بـبـیـن کآن شیردرچَه حاضراست؟

شیر بخرگوش گفت پیش بیا و بدان که زخم من بر آن شیر داخل چاه غلبه میکند و بر او پیروز میشود و حالا تو بسمت چاه برو و ببین این شیر داخل چاه هست یا نیست؟

                 گـفـت من ســوزیده   ام  ز  آن  آتشــی            تـو مـــگر انـدر برِ خــویشـــم  کشــی

خرگوش گفت من قبلا از آن شیر داخل چاه سوخته شده ام و میترسم مگر اینکه تو مرا در بغل خودت بکشی.

                 تـا بــپــشــتِ تــو مــن  ای کــان  کـرم            چشــم  بــگشــایم  بــچه در  بــنگــر م

بپشت تو یعنی بپشتیبانی تو.ای کان کرم یعنی ای معدن بزرگواری. خرگوش بشیر میگوید در بغل تو و پشتیبانی تو که معدن کرم و بزرگواری هستی میتوانم بلب چاه بروم وچشمم را باز کنم و ببینم که آیا شیر در آنجا هست یا نیست. وگرنه من الان از ترس چشمان خودم را بسته ام.

                 چونکِ شــیــر اندر بــر خویشش کشید            در پــنــاه شــیـــر تـا چَـــه مــی دویــد

همینکه شیر او را در بغل گرفت خرگوش بچالاکی و دوان دوان بطرف چاه میدوید.

1305         چونــکِ در چــه بــنگــریـدنـد انـدر آب            انــدر آب از شــیــر و او, درتافت تاب

در تافت تاب یعنی منعکس شد. وقتیکه بلب چاه رسیدند و داخل چاه نگاه کردند تصویر شیر و خرگوش در آبیکه درچاه بود پیدا شد.

 1306       شــیر عکس  خویش  دید از آب  تـفت            شکـل شیـری ,در برش,خرگوش زفت

کلمه تفت کوچک شده تافت است بمعنی تابیدن و منعکس شدن. شیر عکس خودش را در آب دید و تصور کرد که شیر دیگریست که خرگوشی چاق و چله ای  را در بر خود گرفته است. البته در ته چاه شیری وجود نداشت و در اینجا میبینیم که عقل خدای جو چگونه به نفس اماره در حال پیروز شدن است.

 1307     چونکِ خصم  خــویش را در آب  دید            مـر ورا بــگــذاشت و اندر چَه  جـهـیـد

در مصراع دوم مرورا یعنی او را که منظور خرگوش است. بگذاشت یعنی رها کرد. شیر گمان کرد که دشمن خودش را در آب میبیند و خر گوش را رها کرد و خودش پرید بداخل چاه که آن دشمن مجازی را از هم بدرد. در اینجا باید بپبام مولانا پی برد. پیام مولانا اینجا اینست که خشم و دشمن انسان در درون خود اوست. این دشمن خودت را که فکر میکنی میبینی این تصویر خود توست که میبینی و اگر اینکه میبینی بد است این بد بودن خود توست. در جای دیگر میگوید:

1308      در فــتـاد اندر چَــهـــی کو کــنـده بود            زانکُ ظــلمــش در ســرش آیــنــده بود

کو یعنی که او و اومنظور خرگوش است. در سرش آینده بود یعنی ظلم خودش برسر او میامد. آن شیر بچاهی افتاد که خودش کنده بود. ضربالمثلی هست که میگوید “بد مکن که بد افتی   چه مکن که چه افتی” بد بکسی نکن چون خودت گرفتار میشوی. شیر در چاه خودش اوفتاد زیرا آن ستمی که کرده بود بسر خودش آمد

1309       چــاه مُظـلِم گشــت ظـلـــم  ظالــمــان            ایــن چنــیــن گفـتــنــد جــملــه عالـمــان

مظلم یعنی بسیار تاریک و ظلمانی. ظلمی که ظالم میکند در واقع چاهیست که جهت خودش میکند. و خودش متوجه نیست. دانشمندان هم همین را متذکر شده اند

1310       هـر که ظا لــمــتر چــهش بـا هول تر            عـــدل فــر مــــودست: بَـتَّـر را بـَـتَـــر

با هول تر یعنی هول ناکتر و ترسناکتر.  عدل اینجا منظور عدل الهیست. بتّر یعنی کار بدتر جزای بدتری را داراست. میگوید واقعیت اینست که هرکسی بیشتر ظلم بکند چاهی هول انگیز تر برای خودش کنده. اقتضای عدل الهی این را میگوید که هر عملی را پاداش میدهد, خوب را عمل خوب و هر بدی را جزا و کیفری بد میدهد

 1311      ای کـه تو از ظلــم چاهـی می کــنـی             از بــرای   خویــش  دامی  مـیکــنـی

ای ظالم که ستم و جور بزیر دستانت میکنی و هیچ توجه نداری که داری برای دیگران چاه میکنی بدان که با اینکار داری برای خودت دامی و چاهی میکنی.

1312      گِــردِ خــود چــون کرم چـیله بر متن             بــهــر خود چَـه میکـنی  انـــدازه کـن

کرم چیله کرم ابریشم است. خوب میدانید که کرم ابریشم از خودش تاری که همان تار ابریشم است تولید میکند و دور خودش اینقدر میپیچد که بالخره خودش را در آن محبوس میکند. آن را پیله ابریشم میگویند. بعد آن کرم تبدیل بپروانه میشود و پیله را سوراخ میکند و از آن بیرون میاید. بعدا آن پیله را در آب جوش میریزند و ابریشمش باز میشود و از آن نخ ابریشم تولید میکنند. مولانا میکوید ای انسان تو کرم ابریشم مباش که خودت را در پیله خودت محبوس سازی. اگر هم میخواهی برای خودت چاه بکنی بخودت رحم کن و بانازه خودت بکن. 

 1313       مـرضعـیـفان را تو بی خصمی مدان             از نُــبـــی ذا جـــاء  نصــرا للهِ  خــوان

خصمی یعنی دشمنی کردن و ی خصمی (ی ) مصدریست. نُبی یکی ازاسم های قران است. ذا کوچک شده اذا هست یعنی وقتی که. جاء یعنی بیاید. نصر بمعنی پیروزیست. الله یعنی از سوی خدا.  تو نباید گمان کنی که آدمی که ناتوان است همیشه تسلیم توست و دست بانتقام و دشمنی نمیزند. اگر بتواند میزند. اگر او نزد باز ماندگانش میزند و یا آیندگانش میزند واگر ستم از تو ببیند بی دشمنی نخواهد بود. خدا در قرآن گفته است هرگاه که پیروزی از طرف خداوند بیاید تو برظالمت غلبه میکنی .

 1314        گــر تــو پــیــلی خصم تو ز تو رمید          نَک جــزا, طــیراً اَبــا بــیــلَت  رســید

نک یعنل اینک. طیر یعنی پرنده.  ابابیل یعنی گروه و دسته. طیراً ابا بیلت رسید یعنی یک گروه پرنده برای تو رسید. ای سستمگر اگر تو از حیث قدرت فیل هم باشی و دشمنان تو از ترس و بیم تو بِرمَند منتظر باش که کیفر و جزای تو توسط پرندگانی صورت خواهد گرفت که نسبت بتو که فیل قویئی هستی خیلی ضعیفند و اینجا چیزیست که ضعیفان بر قوی پیروز میشوند. فیل قدرت و شوکتی دارد و بسیار قدرت دارد و یک پرستو در مقابلش بسیار ضعیف است. ولی همین ضعیفان وقتی باهم جمع شدند و بصورت گروه درامدند آنوقت میتوانند فیل قوی را از بین ببرند. صحبت از روایت معروفیست که یک حکمران بسیار ظالمی بنام اَبره خیلی ستمگر بود و همشهریای خودش را بسیار ذجرو شکنجه میداد و قدرتش روز بروز بیشتر میشد و برای خودش لشگریانی درست کرد  که همه فیل سوار بودند و کم کم ادعای خدائی کرد ومیگفت من میروم کعبه را خراب میکنم و با یک لشکر بزرگی که همه پیلسوار بودند رفت بسوی مکه و کعبه. وقتیکه نزدیک کعبه رسید گروهی از پرستو ها مثل ابربالای سر این لشگر ظاهر شدند و هرکدام بمنقرشان یک سنگ ریزه کوچکی بود و همه دفعتا این سنگ ریزه های کوچک را رها کردند و بر سر پبلان و پیلسواران ریختند و همه را نابود کرد و کشت. و حالا اشاره باینست که اگرتو پیلی و قدرت مندهستی و ضعیفان از تو میترسند بدان و آگاه باش که این پرندگان سنگ ریزه بمنقار هم هستند. 

1315          گر ضــیــفـی در زمـین,خواهد امان            غـلــغــل  افــتـد  در ســپــاه   آســـمـــان

غلغل یعنی هلهله کردن.  سپاه آسمان فرشتگان هستند. میگوید صدای ضعیفان بقدری رسا و بلند است که اگر شخص ناتوان صدائی و ناله ئی بلند بکند و از خدا کمک بخواهد این صدا در آسمان چنان طنین میافکند که بین فرشتگان هاهاه میافتدو سعدی هم درکتاب بوستان در مقدمه باب دوم باین موضوع اشاره میکند ومیگوید:

                  پــدر مرده را ســایـه بر سر فــکن           غــبارش بــیــافــشان وخــارش بــکن

                  الا تــا نگرید که عــرش عــظـیــم            بلــرزد هــمی چــون بگــرید یــتــیــم

اگر پدرمرده ضعیفی را دیدی بر روی سرش سایه بیانداز و غبار سر و رویش را پاک کن و اگر خاری بپای او فرو رفته کمک کن بیرون بیار و مواظب باش که او گریه نکند که باعث لرزش و عصبانیت عرش عظیم بشود. اگر یتیمی گریه کند عرش عظیم میگرید و میغرد.در اینجا سوألی پیش میاید که بعضی ضعیفان گریه میکنند وعرش هم نمیلرزد. ضعیفان ناله و گریه میکنند هلهله و غلغله در بین فرشتگان نمیافتد پس چرا این را میگویند؟ برای اینکه این ضعیف ناله اش از روی صداقت و صفای قلب نیست. درست است که ضعیف است, ضعیف هم قلب تیره و روشن دارد. همه ضعیفان قلبشان صادق نیست. آنها هم باید پاک دل باشند و بتواند با آن عرش عظیم و آن مبداء ارتباط بگیرد. و این ضعفا ضعیف بودنشان بعلت خودشان و بعلت کارهای ناشایستی است که کرده اند و ضعیف شده اند و دلشان هم پر از کینه و تاریکی است. بر کسی پوشیده نیست که ظالمان چقدر در این دنیا شرارت میکنند و چقدر آدم میکشند و باعث بد بختی یک عده مظلوم میشوند! چرا عرش نمیلرزد و چرا خداوند جزای آنها را نمیدهد؟  خداوند جزای آنها را میدهد ولی این جزا را ماها نمیبینیم. این ظالم دارای درونی مثل دوزخ دارد وهیچ آرامشی ندارد و درون او پر از غم ودرد ورنج است. ما ظاهر او را می بینیم که صورتش را باسیلی سرخ نگه داشته که بینندگان متوجه نشوند.

1316          گــر بــدندانـش ,گــزی پرخون کنی            دردِ دنـدانت  بــگــیــرد چون  کُــــنــی

این درد دندانت بگیرد اشاره بان جزائیست که بشخص میرسد. اگر ضعیفی را با دندان گاز بگیری و یا اذیت و آداری باو برسانی آنوقت دندان خودت هم درد میگیرد پس برای چه این کار رامیکنی؟. مراد مولانا اینست که هر ستمی را روا داری جذای آن را میبینی. حالا که میدانی جذای ستمت را میبینی پس چرا ستمت روا میکنی؟.

دنباله داستان در قسمت چهاردهم

Loading

46.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت دوازدهم

1263          چونــکِ نـزد چـــاه آمــد  شــیر, دید            کز ره آن خــر گوش ماند و  پا کشید

خرگوش ماند یعنی خرگوش جلو نیامد و ایستاد و از ره پاکشید یعنی از راه رفتن ایستاد و دیگر ادامه نداد

1264          گفت: پا  واپس  کشـیـدی تو چـــرا؟            پــای را وا پس مـــکش پـیـش اندر ا

شیر به خرگوش گفت چرا پای واپس کشیدی و جلو نمیآئی.

1265          گفت: کــو پـایم؟ که دست و پا رفت            جـان من لرزید و دل از جــای رفت

خرد و یا خرگوش جواب میدهد که من پا ندارم که جلو بیایم و جانم از ترس شیری که در آن چاه جلو ماست دارد میلرزد و دلم از جا کنده شده و من دیگر نمیتوانم جلوتر بیایم

 1266        رنــگ و رویــم را نمیبینی چوزر؟           ز انـدرون ,خود می دهـــد رنگم خبر

خرگوش ادامه میدهد و میگوید مگر رنگ و روی مرا نمیبینی که چقدر زرد شده و میگویند رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. مولانا میخواهد بما بگوید وقتی دیگران میایند و با شما صحبت میکنند شما باید بچهره و رنگ و روی آن اشخاص توجه کنید چه بسا که شما بتوانید زودتر از زمان انتظار بنیّت آنها پی ببرید

1267         حق چو سیما را معرّف خوانده است            چشم عارف سویِ سیما  مانـده است

سیما بمعنی علامتها و نشانه های صورت است. سیما بمعنی خود چهره و صوذرت نیست بلکه باید گفت یعنی وضع چهره. معرّف یعنی نشان دهنده و تعریف کننده. عارف در اینجا منظور انسانهای دل آگاه. میگوید از آنجا که خداوند رنگ و شکلِ چهره را نمایان کننده احوال درون و ضمیر آدمی قرار داده, دل آگاهان چشمشان را از روی سیمای اشخاص بر نمیدارند و مرتب بسیمای اشخاص نگاه میکنند و راز درونشان را میخوانند و بضمیر آنها پی میبرند. مثل اینکه ما هم باید همانکار را بکنیم.

1268       رنــگ و بـو غـمّـارآمد چون جَرَس            از فَـرَس  آگــه کـنـد بــانگ  فَــرَ س

غمار در لغت بمعنی خبر چین است در اینجا معنی دیگری دارد یعنی نشان دهنده و ظاهر کننده است و خبر چین هم همین کار را میکند. جَرَس بمعنی زنگهای بزرگ است که بگردن شترو اسب قاطر میاویزند. فَرَس در مصراع دوم بمعنی اسب است. بانگ فرس یعنی شیهه اسب است. میگوید همانگونه که صدای زنگ بیان کننده اینست که در این حوالی زنگی وجود دارد و همین طور اگر شیه اسبی را بشنوید متوجه میشوید که اسبی دور وبر شما هست بهمان گونه هم سیما و چهره هر کس آشکار کننده آن چیزیست که در درون یک شخص هست و آن شیه و صدای درون است و مثل اینست که از درون این شخص صدای زنگی میاید که آگاه کننده درون اوست ا.

1269        بــانــگ هر چیزی رساند زو خـبـر            تا بــدانـی بانـگ خـــر از بانــگِ در

بانگ خر همان صدای عر عرِ الاغ است. اما بانگ دراینجا اشاره است بپیغمبر اسلام گفت که من شهر دانش هستم و علی دروازه آن شهر است. حالا کلمه در که اینجا آمده منظورش انسانهای دل آگاه هست همانگونه که پیغمبر گفت اگر میخواهید وارد شهر دانش من بشوید باید از در علی وارد شوید. توجه باینکه مولانا یک شخص ثنیست و در بسیاری از جا های مثنوی اسم علی را در بالاترین مقام انسانیت میاورد بدون هیچ تعصب مذهبی ویکی از نشانهای انسان کامل بودن نداشتن تعصب است. یکی از اصول روانکاویست که میشود از روی صدای اشخاص بآنچه که دارد در درون آنها میگذرد با خبر شد. آیا صدای او میلرزد؟ یا صدایش قوی و اطمینان بخود حرف میزند؟ ویا صدایش حالت تصنوع و مصنوعیست؟  انسانهای دل آگاه میتوانند با شنیدن سخنان هر کس بضمیر درون آن کس پی ببرند. شما هم اگر دل آگاه باشید میتوانید این کار را بکنید. دل آگاه بودن یعنی اینکه باطن پاک داشتن و خالی از پلیدیها و زشتیها.

1270          گـفـت پـیـغمبر   بــتمــیـیـز  کسان             مَـرءُ مّــخــفِــیّ  لَـــَی  طَــیِّ  الــلسان

کسان در اینجا منظور انسانهای کامل هستند. در مصراع دوم کلمه مرءُ یعنی آدمی و انسان, مخفِّیُ یعنی پنهان است, لی طیّ پیدا میشود, الـلسان یعنی زبان. میگوید که آدمی زیر زبانش پنهان است و تا حرف نزند معلوم نیست که او چه شخصیتی دارد. بمحض اینکه او شروع کند بسخن گفتن شخصیت او هویدا میشود. گفنه شده که: انسان تا سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد.

1271        رنــگِ رو از حال دل دارد نشــان             رحــمـتـم کن , مــهـرمن دردل نشان

خرگوش بشیر میگوید رنگ رخسارم را نگاه کن که از احوال درونم خبر میدهد. ظاهر هرکس نشان دهنده باطن اوست. حالا حال مرا مشاهده کن و بر من رحم کن و محبت مرا در درون دلت جای بده و بر من خشم مگیر.

1272       رنگ روی سرخ دارد بانگ شُکر            بانگِ رویِ زرد دارد  صـبــر و نُکر

در واقع آن چیزهائیکه خرگوش میگوید این مولاناست که از زبان خرگوش میگوید. در مصراع دوم منظورش اشاره است به صبر زرد بمناسبت رنگ روی زرداست. صبر زرد یک درختیست که دارای شیره بسیار تلخیست. کلمه نُکر دربرابر شکر است و یعنی ناسپاسی.  گفته شده که صبر تلخ است ولی بَرِ شیرین دارد. میگوید اگر شخصی نزد شما آمد که دارای رنگ و روی سرخ و سپید است بدانید که درونش راضی هست و در آرامش نسبی بسر میبرد اما در مقابل وقتی درون شخص دیگری تلخ کامیست  و پر از نا مرادی و بد بختیست آنوقت قیافه اش افسرده و رنگ ورویش زرد و دلگیر است و نشان دهنده تلخکامیست مثل آن شیره بسیار تلخ آن درخت.

1273       در مـن آمد آنکِ دسـت و پا   بَرَد            رنــگِ روی و قـوّت و ســیــما   بَرَد

خرگوش ادامه میدهد و بشیر با ترس و لرز از شیرخیالی که در ته چاه ظاهرا هست میگوید من اصلا دست و پای خودم گم کردم و ندارم که بتوانم نزد تو بیایم. این شیر داخل چاه رنگ و روی را از من برده و قدرتم را از من گرفته و ان شیری که رقیب توست و دوست مرا گروگان گرفته در این چاه است. مولانا حالا از زبان خرگوش یعنی عقل خدای جو, مرگ و فنای همه موجودات را مطرح میکند. مولانا در مسیر مثنوی بعضی اوقات بیک کلمه ای میرسد که این کلمه در او اثری میگذارد که موقتاً سخنی را که در حال گفتن بود قطع میکند و راجع بآن کلمه صحبت میکند. اینجا مولانا به کلمه مرگ رسیده ودر باره آن بحث میکند.

1274          آنــکِ درهــر چـه در آید, بشکنــد            هـر درخت از بیــخ و بُــن او بر کند

1275          در من آمد آنکِ ازوی گشت مات            آدمــیّ  و جانــور, جـــامِــد  نــبـــات

مات اینجا بمعنی سر گشته و حیران است در بازی شطرنج هم وقتی گفته میشود شاه مات شد یعنی شاه سرگشته و حیران نمیداند کجا برود. ریشه این مات از موت و مردن است. خرگوش بشیر میگوید آنچه موجب فنا و نیستی میشود یعنی مرگ, این شیر بمن نزدیک شده و مرگ بهر چیزی میرسد آن را درهم میشکند. آنچه آدم, جانور, جامد که غیر زنده است و موات که گیاه است همه اینها سرگردان این هستند و نمیتوانند کاری در برابرش بکنند این مرگ است. هر چه آفریده شده عاقبتش مرگ است و حالا این حالت در من آمده

 1276                این  خـود اجــزا اند کــلــیّــات از او            زرد کــرده رنــگ وفــاسـد کــرده بو

کلیّات در اینجا یعنی عناصر اصلی چهار گانه طبیعت. همه جهان هستی از آب و باد و آتش و خاک آفریده شده. خرگوش میگوید در باره آنچه گفتم که آدم و جانور و گیاهها و همه اینها اجزاء هستند, جزء هستند و همیشه جزء طابع کل است و این کل هم دارد از بین میرود یعنی آن عناثر اربع هم همه چیز از آنها درست شده اند از بین رفتنیست. این افلاک و این اجزاء آسمانی و همه اینها از این چها عنصر ساخته شده و پس این چهار عنصر از کلیّات است و من و تو جزئی از این کل هستیم

1177       تا جهان گه صابر است و گه شکور            بوســتان گه حُـلّـه پوشــد گـاه عُور

کلمه تا که اول مصراع آمده یعنی بدین قرار و یا بدین طرتیب. حلّه لباس است و در مقابل عور آمده که بی لباس است. در پنج بیت قبل گفت که شادی و با نشاطی نشانه شکر و سپاس است و لیکن زرد روئی همراه با تلخ کامی نشانه نا خوشنودیست. در این بیت میگوید بدین ترتیب همه جهان هستی که آفریده شده گاهی پر نشاط است و گاهی تلخ کام است و همه علم هستی همین طور است. منظور اینکه جهان بطور کلی همواره دستخوش خوبی و بدیست بهر حال دائماً در حال تبدیل و تغیراست و هیچ چیز ثابت نیست و در نهایت هم مشغول فنا شدن است. علم امروزی هم تأید میکند.

1178      آفـتـابــی   کو بـــر آیــد  نــار گـون            ســاعــتــی دیگر شود او سرنگون

آفتاب یعنی خورشید. براید یعنی طلوع کند. نارگون یعنی آتش مانند.  نه تنها زمین و موجودات آن بلکه خورشید و افلاک دیگر هم گرفتار همین فناشدن هستند. این گوی آتشین که شما اسمش را خورشید گذاشته اید از صبح طلوع میکند و جهان شما را روشن میکند ولیکن بعد از چند ساعت سر بافق فرو میکند. پس اگر زندگیت را خورشید میبینی و آن را راحت حس میکنی و فخر میفروشی بدیگران و بهمه میگوئی ببینید که من طلوع کردم, یادتان باشد که هر طلوعی غروبی هم دارد

1179       اخـتــرانــی تــافــته بــر چــار طاق            لــحظـه لحــظــه مـبـتـلایِ احتراق

تافته یعنی تابیده از مصدر کلمه تابیدن است. چارطاق یعنی چهار ستون درست کنند و روی آنها سقف بزنند ولی دیواری دورن آن درست نکنند. مولانا این چارتاق را کنایه از آسمان گرفته. احتراق بمعنی سوختن است. اختران ستارگان هستند. میگوید ستارگانیکه برپهنه فلک میتابند و اینقدر زیبائی دارند طلوع میکنند و خود فروشی میکنند, دم بدم دچار سوختن و احتراق هستند. این احتراق و سوختن یک اصطلاح نجومی است یعنی وقتی که خورشید طلوع میکند و نور آن جهان را روشن میکند این ستارگان نا پیدا میشوند در اصطلاح نجومی میگویند ستارگان میسوزند. شب هنگام همگی مشغول خودنمائی بودند و حالا که روز شد همه سوختند و نا پیداشدند. باید فکر آن را بکنیم که خودنمائیهای ما چه سرنوشتی برای ما میسازد.

1280         مــاه, کو افــزود ز اخــتر در جمال            شــد ز رنــج  دِقّ مانــنــدِ  خــیــال

ماه افزود ز اختر در جمال یعنی از جمال و زیبائی از ستاره هم زیبا تر است. دقّ یک بیمارئی هست که در گذشته بان میگفتند تب لازم ویا سل. کسیکه مبتلا ببیماری سل میشود تب شدید میکند و روز بروز لاغر میشود و لاغر میشود و بالخره فوت میکند. باین بیماری دقّ میگفتند. وقتی ماه تمام قرص است از شب چهاردهم ماه قمری بتدریج لاغرو لاغر میشود تا اینکه در آخرماه قمری دیگر دیده نمیشود. اصطلاحا مولانا میگوید که این ماه هم دقّ میکند.

1281           ایــن زمــیــن با ســکــــون با ادب             انــدر آرد زلــزلــه ش در لرز تب

با سکون یعنی با وقار. کلمه با ادب که اینجا آمده منظور مولانا آرام و ادب است. کسیکه بی ادب باشد سر جای خودش نمیشیند و دائما در یک جمع یکجا سکون نمیگیرد و این بی ادبی است. و برعکس ادب است ویعنی کسیکه با وقار است. همین زمین با ادب وقتی زلزله بیاید او را بتب و لرز وامیدارد.

1282           ای بســا کُـه زیــن بلای مردَریک            گشته است اندرجهان,اوخوردوریگ

ای بسا یعنی چه بسیار. کُه کوچک شده کوه است. مردریک در واقع مرده ریک است که ه آن افتاده یعنی چیزیکه از یک مرده باقی میماند مثل ارثیّه.  میگوید چه بسا از این زلزله که بلائیست که از زمانهای بسیار دیرین بما ارث رسیده چه بسا کوههای عظیمی را خورد کرده و آنها را به ریگ و ماسه تبدیل کرده.

1283           ایــن هــوا با روح آمـد مُــقـتــر ن            چــون قضــا آیــد شود زشت و عَفِن

مقترن دو معنی دارد که هردو معنی در اینجا صادق است. یکی بمعنای نزدیک و یکی هم سازگار. عَفِن یعنی بد بو.  میگوید این هوا که باعث زندگیست با روح من وشما سازگار است و روح ما از این هوا خوشش میاید. علاوه بر این هوا و روح هم خیلی بهم نزدیک هستند. شما هوا را نمیتوانید ببینید و روح را هم نمیتوانید ببینید. این دوتا باهم مقترن هستند. هوای باین لطیفی مانند روح هوای باین صفا و زندگانی بخشی وقتیکه خداوند تصمیم بگیرد و اراده بکند آن را زشت و بد بو میکند. یعنی این هوا را پر میکند از میکروبها و جرمها. آیا این هوای لطیف آرام بخش لذت بخش همیشه اینطو ر است؟ خیر. یک وقتی باید برای نفس کشیدن ماسک بگذاری و یا ازش فرار کنی و بیک مخفیگاهی پناه ببری.

1284           آب خوش,کو روح را همشیره شد            در غــدیری زرد و تــلخ و تیره شد

همشیره شد یعنی خواهر شد. غدیر یک گودالیست در بیابانها که آب باران در آن جمع میشود. آن آب گوارا و زندگی بخش هست. روح هم زندگی بخش است و آب هم زندگی بخش است. مثل اینکه این آب و روح باهم خواهر هستند چون هردو یک کار را میکنند و زندگی بخش هستند. حالا این آبیکه همشیره اش روح هست و در آن غدیر در بیابان جمع میشود و آبش ساکن است و حرکت نمیکند گندیده و متعفن میشود. مولانا تأکید میکند که ببینید که همه چیز چطور در حال تغییراست و میخواهد نشان دهد که هیچ چیز در این دنیا ثابت نیست. این اصل تغییر بسیار مهم است. آیا این جمله را متوجه میشوید که همه چیز در تغییر است جز خود تغییر. یعنی این اصل تغییر هیچ وقت تغییر نمیکندیعنی همیشه هست

1289          از خود,ای جـزوی زکُلهـا مختلط             فـهـم مــی کـن حــالــتِ هر مـنـبـسط

جزوی در اینجا منظور همان انسان است و کل عناصر چهارگانه است. منبسط بجای کلمه بسیط آورده و بسیط یعنی ساده در برابر مرکب. بعضی از مواد از ترکیب چند ماده بوجود آمده ولی اگر ماده ای فقط از خودش باشد وبا چیز دیگری ترکیب نیافته باشد بآن میگویند بسیط.  مولانا در اینجا نتیجه گیری میکند و میگوید ای انسانیکه جزو بحساب میآئی واز کلیّات یعنی مجموع چهار عنصر اصلی ساخته شده ای, بخود بیا و بیاندیش. وقتی که حال هر عنصرت در حال تغییر و فنا هست پس تو هم که از این چهار عنصر ساخته شده ای در حال تغییر و فنا هستی, کی میخواهی قبول کنی که در حال تغییر و فنا هستی؟ اگر خوب دقت کنی و فکرکنی همانطور که کل آن عناصر که در معرض تغییر و تباهی هستند توِ جزع هم باید طابع کل باشی و لذا در معرض تباهی و تغییرهستی. بنابراین این تغییر و تبدیل در بدن توهم در حال انجام شدن است

1290          چـونکِ کـلـیـات را رنجسـت ودرد             جـزو ایشان چون نــبــاشد روی زرد

روی زرد یعنی رنجور. میگوید وقتی که کل کائنات و همه عالم هستی از چنبره دایره چنگالِ تغیر و دگرگونی و رنج رهائی ندارند پس جزو ها که تو یکی از آنها هستی چگونه ممکن است که دستخوش این تغییرها و رنجها نباشی؟  هستی و انتظار نداشته باش که همیشه نیرومند بمانی ولی انتظار داشته باش که وقتی که جسمت پیر شده مغزت هم که قسمتی از این جسمت هست, اندوخته تجربه کامل در خودش جمع شده باشد. درست است که مغز هم جزو این تغییر هست ولی اندوخته و دانشش هست و سعی کن تا از حد نگذشته اندوخته این ذخیره دانش و معرفت باندازه کافی  در آن جمع شده باشد. وقتی آن دانش و معرفت در مغزت جمع شده باشد تو بهتر میتوانی دوره ذوالت را تا انتها طی کنی تا مغز تهی تحلیل رفته

1291        خاصه جزوی کوزاجدادست جمع            ز آب و خــاک و آتش و با دست جمع 

اگر میگوئیم که تمام موجودات عالم از آب و بادو خاک و آتش درست شده اند پس فکر کنید و ببینید که همگی از اضداد ساخته شده اند. مولانا در اینجا یک موضوع بسیار جالبی را پیش میکشد. آب و آتش که ضد هم هستند و خاک و باد هم که ضد هم هستند پس ما ها بدنمان و جسممان جمع اضداد وما از اضداد ساخته شده ایم اینکه میگویند جمع اضداد نمیشود ولی حالا بخواست خداوند شده است.

1292         اینعجب نبودکه میش ازگرگ جست           اینعجب کین میش دل در گرگ بست

میش و گرگ ضد هم هستند و اگرروزی میشی از گرگ فرار کند که تعجب ندارد. ولی اگر میش و گرگ بیایند با هم رفیق شوند و با هم زندگی کنند این تعجب دارد. مثال دیگر اینکه اگر آب را روی آتش بریزید و آتش خاموش شود تعجب ندارد ولی اگر اب و اتش بیاند و با هم جمع شوند و بمن و شما زندگی بدهند تعجب دارد. حالا اگر میخواهی خدا را بشناسی سعی کن که خودت را بشناسی. خدا را با منطق و دلیل و استدلال و برهان و با فرمول و هیچ چیز دیگری نمیشود شناخت زیرا همه این فرمولها و استدلالها و برهانها برای  این جهان و طبیعت است و خداوند ماوراء طبیعت است.

1293       زنـد گــانی , آشــتـیِّ  ضدّهــاست            مرگ, آن,کندر میانشان  جنگ  خاست

میگوید ما زنده ایم چطوراست که ما زنده هستیم؟  برای اینکه اضداد در درون ما در حال صلح و صفا هستندو هروقتیکه این اضداد با هم اختلاف پیدا کنند و آشتیشان بهم بخورد و بین آنها جنگ پیدا شود آنوقت شما میمیرید. علم امروزی هم همین را میگوید. میگوید مرگ یعنی تجزیه شدن سلولهای بدن. زندگانی آشتی دلهاست و مرگ آن است وقتی میانشان جنگ دربگیرد. کیست که این ضدها را باهم آشتی داده است باید اندیشید و دریافت که این فقط لطف حق میباشد.

1294        لطـف حق این شیر را وگور را             اِلف  دادســت, ایــن دو ضدِّ  دور  را

اینجا بجای خرگوش و شیر گورخر و شیر را بمیان میاورد و گورخر و شیر هم ضد هم هستند. لطف حق باعث میشود که گورخر و شیر هم که کاملاً باهم ضد هستند آشتی کنند. اِلف دادست یعنی الفت و خو داده است

1295          چـون جهان رنجور و زندانی بود            چه عـجـب  رنــجــور اگر فــانی بود

مراد از رنجوری جهان نقشیست که در این جهان است و باعث رنجوری جهان میشود. عالم هستی در نقشهای عالم هستیست. اگر نقش نداشت هیچکس وجود نداشت. در مصراع اول گفته است که جهان رنجور زندانیست. کل هستی جهان محدود است و زندان هم محدود است و فضا هم نا محدود است ولی از نظر متا فیزیکی جهان را دربرابر  عالم متا فیزیکی میگذاریم آنوقت این جهان زندانیست. آنچه که براستی بینهایت و نا محدود است آن فضای متا فیزیک است. بنابراین جهان با وجود این همه عظمتش که مغز ما نمیتواند تصورش را بکند و بینهایت بودن آن در مغز ما نمیگنجد, اگر این را بگذاریم در مقابل جهان متا فیزیکی مثل زندان محدود است. میخواهد بگوید آن عالم برین است که در آن آرامش هست و در زندان نمیتوان آرام بود. آرامش در زندان جهان هم پیدا نمیشو. این حرفهای گنده گنده را خرگوش دارد بشیر میگوید. ولی در واقع این مولاناست که برای ما میگوید ولی از زبان خرگوش.

1296          خواند بر شیر او ازاین رو بندها            گفت: مــن پس مانده ام زین  بــنـدها

خرگوش از این قبیل پندهای بسیار بر شیر خواند و گفت من از اینچیزهائی که دست و پا گیر هستند و پابند اند, باینها گرفتار هستم و بهمین دلیل است که نمیتوانم جلو بیایم.

دنباله داستان در قسمت سیزدهم

Loading

45.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت یازدهم

1181          گفــت : بســم لله بــیــــا تــا  او کـجـآست            پیش در شو ,گـرهـمـی گویی تو راست

کلمه بسم لله معنی لغوی آن یعنی بنام خدا. ولی در اینجا یعنی بفرما. راه بیفت. پیش در شو یعنی تو از جلو ومن از عقب.

1182         تــا ســزای او و صــد  چــون او  دهـــم            ور دروغســت ایــن ســزای تــو دهــم

او منظور شیر مهاجم. شیر گفت بجلو من برو و آن شیر را بمن نشان بده تا من سزای او و صدتا مثل او را بدهم و تو هم اگر هرچه میگوئی دروغ باشد تو را هم بجزای خودت میرسانم.

 1183       انــدر آمــد چــون قــلا وُ وزی  بــپــیـش            تــا بـــرد او را بســــوی  دام  خـــویش

قلاوز یک کلمه ترکیست بمعنی راهنما. خرگوش مثل یک راهنما و پیشرو ویک بلد بجلو اوفتاد و شیر هم بدنبالش. خرگوش شیر را میبرد بسوی دامگاهیکه برایش در نظر گرفته بود. اینجا توجه لازم است که خِرَد خدای جو دارد نفس اماره را بطرف نابودی هدایت میکند همان کاری که خرد باید بکند.

 1184      ســوی چــاهــی   کــو نشــانش کرده بود            چــاه مَــغ را دامِ جـــانش  کـــرده  بـود

کلمه مَغ یعنی گود و عمیق. خرگوش یک چاهی را نشان کرده بود که شیر را ببرد بآن چاه و این چاه را دامگاه شیر قرار داده بود

1185      میشــدنــد ایــن  هــردو تـا نــزدیک چاه             اینــت خــر گوشـی  چو آبـی زیر  کاه

کلمه اینت چند تا معنی دارد یکی یعنی اکنون و یکی هم در وقتی گفته میشود که علامت تعجب و شگفتی باشد. اینجا بمعنی دوم است. شیر و خرگوش بسوی چاه میرفتند و خرگوش راهنمای شیر بود و عجب خرگوشی و آب زیر کاهی. اینجا آب زیر کاه بودن خرگوش بار مثبت دارد و در بعضی جاها ممکن است که بار منفی داشته باشد.

1186      آب, کــاهــی را بــهــا مــون  مــی  برد             کـاه, کــوهــی را عــجـب چون مـیبـرد

هامون بمعنی دشت و صحراست. اگر که آب یک کاهی را ببرد بدشت و صحرا این کار عجیبی نیست ولی اگرببینیم که یک کاه خیلی نا چیزی و کوچکی کوه عظیمی را با خودش میبرد این جای تعجب است. چگونه یک کاه میتواند کوهی را با خود ببرد. این کاه خرد است و تنها با خرد میتوان اینکار را انجام داد. در مصراع دوم کاه منظور خرگوش و کوه منظور شیر عظیم الجسه است. میگوید یک کاه نا چیز چگونه این شیر را که مثل یک کوه است با خود میبرد!

 1187      دام مــکــر او کـــمـــنـــدِ  شـــیر  بـــود             طُـرفه خـر گوشی , کـه شـیری میربود

دام مکر او, او منظور خرگوش است. طرفه بمعنی عجیب نا یاب و شگفت آور است.  میگوید دام مکر خرگوش مثل کمندی شده بود که بگردن شیر زده شده بود و او را میکشید.  عجب خرگوشی که شیری را میربود. چگونه خرگوشی ناتوان میتواند شیری را که سلطان حیوانات است ببند بکشد و او را بطرف نابودی هدایت کند.  جواب آن اینست که انسان نباید ظاهر بین باشد باید بعمق ماجرا پی ببرد. دراینجا این خرگوش ضعیفالجسه نیست که شیر را بدام انداخته بلکه عقل خرد جوی خرگوش است که این شیر را بهلاکت میرساند.

 1188       مـو ســیــی,  فــر عـــون را با رود نیل             مـیـُکــشد , با لشــکر  و جــمع  ثــقــیـل

جمع ثقیل یعنی گروه عظیم و زیادی و منظور لشکریان بسیار زیاد فرعون است. مشهور است که وقتی حضرت موسی با پیروانش داشتند از فرعون فرار میکردند رسیدند برود نیل و حضرت موسی عصایش را بآب رود نیل زد و آب رود نیل شکافت تا پیروان موسی توانستند از رود نیل عبور کنند و قتی لشگریان که در تعقیب قوم اسرائیل بودند و خواستند از آن شکاف رود نیل عبور کنند آن شکاف بهم آمد و تمام لشکریا ن فرعون بهلاکت رسیدند.

1189      پشـــۀ  نـــمـــرود  را  با  نــــیـــم   پـر             مـی شــکــا فــد بـی مـحـا با , درزِسَر

نمرود پادشاه بابل بود و بابل در آن روزها یکی از بزرگترین شهر های بسیار آباد جهان بود. نمرود پادشاه بابل چون بسیار قدرتمند بود ادعای خدائی کرد. بی محابا یعنی بدون ملاحظه. در ز سر یعنی فرق سر.  نمرود که مردم را بسیار نا راحت کرده بود او را نفرین کردند و خداوند پشه ها را فرستاد که نمرود را از بین ببرند.  نمرود هرچه کرد نتوانست که این پشه ها را از بین ببرد.  بفکرش رسید که خودش را از این پشه ها پنهان کند. ولی یک پشه از سوراخ بینیش وارد شد و رفت بالا و بلاخره رسید بمغز نمرود. این پشه مغز او را میخورد و اورا نا راحت میکرد و لحظه ای آرام نداشت.  برای اینکه پشه های دیگر مزاهم او نشوند دستور داد یک محفظه ای از مس درست کردند و او رفت در این محفظه مسی که پشه ها او را ناراحت نکنند. ولی فایده ای نداشت برای اینکه آن یک پشه که بمغز او رفته بود همچنان او را می آذرد. نمرود به کارگرانش گفت سرو صدا ایجاد کنید بلکه این پشه از مغزش بیرو بیاید ولی هرچه سر وصدا کردند اثری نداشت. یکی از سرهنگانش گفت که من پتکی دارم که میزنم بر این محفظه مسی و آن پشه میترسد. پتک زدن به آن محفظه همان و از بین رفتن نمرود همان. وقتی کشته شد جسد او را از محفظه مسی بیرون آوردند و آن پشه هم از بینی او ببیرون آمد. بنا براین ببینید که یک پشه چگونه توانست که آن قدرت پادشاهی نمرود را از بین ببرد.

1190         حــالِ آن کــو قــولِ دشــمن را  شــنو د            بــیــن جــزای  آنــکِ  شـد یار حســود

مولانا شیر قوی پنجه را در مقابل خرگوش ضعیف و فرعون را در مقابل موسی ضعیف و بدون لشگر قرار داد و این موسی توانست که فرعون را بهلاکت برساند. در اینجا میگوید اگر که کسانی هستند که با حقیقت دشمنی میکنند باید توجه کرد و تاریخ را خواند و دید سرنوشت کسانیکه با حقیقت در افتاده اند چگونه بوده است و جزای آنکسانیکه یار و یاور حسودان شده اند چی بوده است. مثلا فرعون بحضرت موسی حسودی میکرد چون حضرت موسی کارهائی میکرد که فرعون ازانجام آنها عاجز بود. نصیحت مولانا در اینجا اینست که سعی کنید که یار کسانیکه با حقیقت مبارزه میکنند نشوید و یار حسودان هم نشوید. اینها همه دشمن شما هستند. همان قدرتمندانیکه ضعفا را از بین میبرند. دشمن را بشناسید و یارش نشوید

1191     حالِ  فــر عــونی کــه هــامــان را شنود           حال نــمــرودی  که  شــیطان را شنود

در طول  تاریخ دوتا هامان داشتیم. یک هامانی بود که وزیر بسیار دانای خشایارشاه بود و بسیار ذیرک و دانا و خردمند. یک حامان هم داشتیم که وزیر فرعون بود ولی او بد سرشت بود درست برعکس حامان وزیر خشایارشاه. فرعون شدیدا تحت تاثیر وزیرش حامان بود و بیشتر اوقات آنچه را که این وزیر میگفت عمل میکرد. بالخره حرفهای این حامان بود که باعث شدفرعون از بین برود. این حامان کار یک شیطان را میکرد. اصلا اندیشه هایش اندیشه شیطانی بود و بهمین دلیل توانست یک قدرتمندی را از بین ببرد.

1192      دشــمــن  ارچه دوســتــانه  گــو یــد ت            دام دان, گــر چــه  زدانــه گـــو یـدت

وقتی یکسی این اَشعار را در مثنوی معنوی میخواند تصور میکند این نصیحتها مشخص و ساده  است و تقریبا همه میدانند که حرف دشمن را نباید گوش کرد. برعکس این صحبتها خیلی هم ساده نیست و لازم است که به عمق این حرفها پی ببریم. آیا ما دشمنان خود را خوب میشناسیم؟ آیا آنهائیکه در لباس دوست ظاهر میشوند و در واقع دشمن هستند را میشناسیم؟ این دشمنان دشمنهای شخصی شما هستند و یا دشمنان بشریت که جهانی را بآتش میکشند و گروه گروه را میکُشند و در واقع دشمن انسانیت و حقیقت و راستی و درستی هستند گوئی وقتی صحبت میکنند از حقیقت و راستی صحبت میکنند. بحرفشان قضاوت نکنید. اگر بشما میگوید این دانه است و بیا و بگیر شما نباید بگیری زیرا این دام است. پس باید دشمن را از دوست باز شناخت. این بسیار مهم است. ما عادت کردیم که سطحی نگر باشیم.

 1193     گــر تــرا قــنــدی دهـــد , آن زهردان            گـر بـتـن لطــفــی  کــنــد آن قـهردان

میگوید وقتی بتو ظاهراً  شکر بدهد و در آن زهر باشد تو را خواهد کشت. گر بتو لطفی کند یعنی اگر دستش را بعنوان کمک دادن بتو دراز کند و یا اگر بتو لبخند بزند برای اینکه دلت را بدست بیاورد و یا اگر که بعیادتت بیاید و قتی که بیمار هستی و یا هرکاری نظیر اینها تو گول او را نباید بخوری. او دارد اینکارهای ظاهراً خوب را میکند و لی ممکن است که دشمن باشد خیلی زود تسلیم او نشو و کارهای او را در دلت نپذیر. بهوش باش تا دوست را از دشمن بتوانی تشخیص بدهی. چگونه باید دوست را از دشمن باز شناخت؟ بایدآن شخص را در مواقع مختلف از راه های مختلف آزمایش کنی و زیر نظر بگیری   و ببینی رفتارش چگونه است. وقتیکه این آزمایشها را میکنی مشغول شکستن پوست هستی و بعدا به مغز خواهی رسید.

  1194       چون قضــا آیـد نـبـیـنــی غیـر پوست              دشـمـنـان را  بـاز نشـنـاسی ز دوست

قضا آن مشیت قاهر و پر قدرت خداوند است که دفعتا عمل میکند و این یک حکمتی دارد و همه چیز را در نظر تو عوض میکند و تو دیگر دوست را از دشمن نمیتوانی تشخیص بدهی. این چه حکمتیست بعداً مولانا توضیح میدهد. بسیاری از چیز ها هست که در حین انجام شدن است و ما متوجه آنها نیستسم ولی در مرور زمان برای ما روشن خواهد شد. بسیاری از کارهای آفرینش هست که درک آنها برای مغز ما قابلیت ندارد چون آن رازهای آفرینش بینهایت و نا محدود است ولی مغز انسان محدود است. نا محدود را نمیتوان در محدود گنجانید ولذا درک آنها برای ما لا اقل در آن  لحظه عملی نیست. ولی وقتی وارد طریقت شدیم و جلو رفتیم آنوقت با نور حقیقت خواهیم دید.

1195         چـون چنـیـن شــد ابتـهـال  آغاز کـن             نــاله و تســبــیــح  و روزه ســاز  کن

ابتهال یعنی دعا کردن از صفای قلب و صمیمیت و دعای ناب واز خدای خودت کمک بطلب و بگو خدایا من نمیتوانم تشخیص بدهم در مورد این شخص بمن کمک کن. دعای از روی صداقت که از قلبت منشآء میگیرد.  ناله راز و نیاز کردن با خداوند است. و نه آن ناله ای که در اثر درد شما میکنید بلکه ناله ایست که وسیله میشود شما با خدای خودتان ارتباط برقرار کنید و در این طور مواقع مثل یک مدیتیشن عرفانیست که میتواند آن ارتباط خالص و بی خدشه را برای شما ایجاد کند. تسبیح بمعنی نیایش و ستایش خداوندیست. نیایش کنید خدا را و بزرگ بدارید خدا را و در برابرش فروتنی کنید. او را بزرگ بداریم یعنی خودمان را در برابر عظمت او کوچک و نا چیزبدانیم و تکبر را نداشته باشیم. حالا منظورش از روزه اخلاص ورزیدن است. در این دعا هایمان که اول گفت یعنی ابتهال اخلاص داشته باشیم. صفا و صمیمیت داشته باشیم. وقتی ارتباط گرفتیم ودر حال نیایش و دعا هستیم باید خالصانه باشد. خیلی از اوقات هست که ما داریم دعا میکنیم ولی حواسمان جای دیگریست. کجای این دعای ما خالص است و کجای این ارتباط است حتی در نمازهم. پیغمبر اسلام میگوید بسیاری از کسان هستند که نماز میخوانند ولی نماز بر آنها لعنت میکند. این چه نمازیست که میخوانی ولی در ذهنت دنبال جور کردن معاملات روز بعد میباشی و یا در مغزت دنبال چیز گمشده ات هستی؟ و یا نقشه آینده ات را داری طرح میکنی؟

1196      نا له مـیـکن , کــای تـو عَلّام الغیوب             زیر ســنــگِ مــکرِ بد مــا را نــکوب

ناله بمعنی دعا و درخواست است. علّام الغیوب یعنی بزرگترین داننده و عالم غیبها. و یا بسیار داننده غیبها. مکرِ بَد یعنی وسوسه های شیطانی همان چیزهائیست که نفس اماره درون ما بما امر میکند. این مکر بد مثل سنگ دارد بسر ما کوبیده میشود. خدایا ما را از این بلای هولناک نجات بده. این نفس اماره ما از درون ما و شیطان صفتهای بد طینت, از بیرون هردو دارند ما را سنگباران میکنند. تو صادقانه درخواست کن بپیشگاه خداوند و بگو ای کسیکه از همه امور غیبی و اسرار نهفته و رازهای پنهانی آگاه هستی ما نادانیم  ما را زیر سنگهای مکر های شیطانی نکوب و ما را کمک کن.

 1197      گـر سـگــی کــردیــم ای شـیر آفرین             شـیر را مــگــمار بر مـا زین  کــمیـن

سگی کردن یعنی بد کردن و این یک اسطلاح است. شیر آفرین یعنی ای کسیکه شیر را میافرینی ( ارتباطی با دو شیر در داستان ندارد). ای خالقی که وسوسه های قوی شیر مانند همه در کنترل توست و اگر تو نخواهی این وسوسه ها هم نخواهند بود. اگر که ما کاری ناپسند در زندگیمان کردیم تو این شیر وسوسه های شیطانی را بر ما چیره مساز. تو که خداوند بخشنده ای هستی ما را ببخش. همین باعث میشود تو از تکبر بی افتی وقتی خالصانه داری این دعا را میکنی. در دعاهایت بگو ای خداوند من بتنهائی نمیتوانم این کار را بکنم و تو کمکم کن.

1198      آبِ خـــوش را صـــورتِ آتش  مـده            انــدر آتش , صـــورت  آبــی  مَـــنِــه

مولانا صورت در اینجا و هرجا که بیاورد یعنی ظاهر.  میگوید خداوندا ما را متحیر و خود باخته نگردان که آب دلپذیر گوارا را آتش ببینم و آتش را آب گوارا تصور کنم منظورش اینست که بعضی اوقات میشود که همه چیز در نظر آدمی معکوس جلوه میکند. دنیا بظاهر مثل آب خوش گواراست ولی در باطن آتش است. لازم بتذکر است که این دنیائی که اینجا مورد بحث است این زرق و برقهای فساد آفرین این دنیاست و نه نعمتهای خوب خداوند. آن ذرق و برقها آتش است و لی در نظرما آب گوارا میاید. این نفس اماره ماست که ما را بدنبال آب گوارای ظاهری میکشاند. ولی اگر ما این نفس اماره اسب وحشی مانند خودمان را بوسیله (نه) گفتنها و تن در ندادن بخواسته های فساد آفرینش تربیتش بکنیم آنوقت نتیجه اش آب گوارا ست. این کار با ریاضت کشیدن و سختی کشیدن انجام میگیرد و در واقع آتش است در اول ولی اگر کسی ریاضت راستین تقبل کند و بکشد عاقبتش آن آب ذلال گواراست.

 1199     از شــراب قــهر چــون مسـتی دهی            نــیســتهـا  را صورتِ هســتی  دهــی

اگر قهر خداوند بخواهد بنده ای را تنبیه کند ممکن است که این قهربصورتی خوش آیند در نظرش جلوه کند و بهمین دلیل مولانا میگوید که مستی از شراب قهر, شراب را محو میکند. بعضی وقتها آدمهائی که مغرور هستند هیچ چیزی را از کسی قبول ندارند و همین که خودشان فکر میکنند درست است و فکر میکنند که هرگز هم اشتباه نمیکنند اینها گرفتار غرور خودشان هستند و با هیچ کس هم مشورت نمیکنند آنقدر مغرور هستند که مستی این غرور وجود آنها را احاطه میکند. این مِثلِ حجابیست که جلو چشم دل حقیقت آنها را میگیرد و. آنوقت بسیاری از چیزها را که نیستند بصورت هستی میبیند. ای خدای یگانه واقعیتها را بما موهوم نشان نده گرچه شراب قهر بما داده ای و گرچه ما بد کرده ایم خدایا موهومات را بجای واقعیتها نشان نده زیرا این بد ترین قدم گمراه شدن است. شیر داستان نخجیران بنفس اماره مغرور بود و بهمین خاطر گول خرگوش را خورد و بهمراه خرگوش (عقل خدای جو) رهسپار هلاکت خود شد.

1200          چیسـت مستی؟ بند چشـم ازدیدِ چشم            تــا نَــمــاید ســنــگ , گوهــر پشم یَشم

بندِ چشم یعنی بسته شدن دید چشم دل. دیدِ چشم یعنی دیدن واقعیّت. در مصراع دوم یَشم یک گوهری هست برنگ سبز تیره بسیار گران بها و در جواهر سازی بکار میرود. مولانا در مصراع اول میپرسد که این مستی چیست و بعد خودش جواب میدهد. مستی بسته شدن چشم دل است از دیدن واقعیّتها یعنی یک تیکه سنگ بی مقدار بنظر آن انسان یک گوهر میاید و پشم ناچیز بصورت سنگ یشم میاید

1201          چِست مســتــی؟ حسِّهـا  مـبـدل شدن           چـوب گــز انــدر نظر  صـندَل   شدن

حسها یعنی حواس. مبدل شدن یعنی تبدیل شدن دگرگون و بگونهای دیگر شدن. چوب گز از یک درخت بیابانیست که در شوره زارها میروید و دارای چوب بسیار سخت است و بد بو. از این چوب بد بو سابقاً در ساخت وسائل جنگی  مثل تیر و وسائل دیگر استفاده میکردند. البته این درخت گز با ان گزی که آنهم از درختی دیگر گرفته میشود و در شیرینی سازیهای اصفهان  بنام گز درست میکنند فرق زیادی دارد. صندل برعکس درخت گز است و چوبش سبک و خوشبوست. بنابر این وسائل چوبی خانه را از چوب صندل میسازند.  مولانا دوباره میپرسد مستی چیست؟ و دوباره خودش جواب میدهد این مستی حواس تو را عوض میکند و تو چیزها را عوضی میبینی و چوب سخت گز بد بو را چوب خوش بوی صندل میبینی. درست مثل شیر مغرور داستان ما که مست غرور خود شد و یک خرگوش بسیار کوچک و فهمیده توانست او را بپرتگاه مخوف مرگ آن شیر درنده هدایت کند و وی را بهلاکت برساند.

بقیه داستان در قسمت دوازدهم

Loading