84.1 در بیان آنکه موسی و فرعون هردو مسخر مشیّت هستند قسمت دوم

2467      چونــکِ بــی رنـگـــی اسـیــر رنــگ شد            مــوســـیـی بــا مــوســـیــی در جـنـگ شد

اینقدر تضادها پیدا میشود که حتی پیروان یک پیغمبر هم با یکدیگر مخالفت پیدا میکنند. موسیی یعنی پیروان حضرت موسی. موسیی با موسیی در جنگ شد یعنی دو تا پیروان یک پیغمبر هم با یکدیگر جنگ میکنند. در مذهب اسلام هفتادو دو فرقه وجود دارد و این هفتادو دو فرقه همه با هم اختلاف دارند و با هم پیکار دارند. در همه ادیان چنین چیزی کم و بیش هست. وقتیکه در مذهب مسیحیت بنگرید آنجا هم مذاهب مختلف مثل کاتو لیک, پروتستان, کلیسای انگلستان,ادونتیست هستند و این گروهها همه با هم فرق دارند و رنگهای مختلف بخودشان گرفته اند. اینها از اول اینگونه نبودند و بی رنگ بودند و حالا اسیر رنگ شده اند. این رنگ, رنگ تعصبات و رنگ منیّت ورنگ ظاهر بینی و رنگ سطحی نگری است. پوست نگریست و نه درون نگری.  وقتیکه این سطحی نگری بپیش بیاید آنوقت این تضادها خودش را نشان میدهد و پیکار ها هم شروع میشود. نه تنها مولانا میگوید که کیشها و آئینهای مختلف در یکدیگردر پیکارند بلکه در درون یک آئین و کیش هم این پیکار وجود دارد و حقیقت فی نفس الظاهر خودش هیچ رنگی ندارد و همه این مذاهب بدنبال حقیقت هستند و این فرقه ها هستند که باین حقیقت بی رنگ رنگ داده اند و گرفتاری بشر از اینجا شروع شده. اگر بتاریخ ادیان نگاه بکنیم هیچ دو پیامبری با هم مخالفتی نداشتند. پیامبر ها همه فرستاده یک خداوند بودند, همه یک پیام آورده اند, همه پیام حقیقت و اصلاح آوردند وحالا که اینجور هست چه شده که با یکدیگر اینهمه اختلاف دارند. این پیروان پیامبران هستند که با هم در زدو خورد هستند وگر نه خود پیغمبران اینگونه نبودند. بسیاری از پیامبران بوده اند که گفته اند بعد از ما هم چنین پبغمبری خواهد آمد. این کسانیکه رنگ تعصب به اینها دادند, اینها خود پیغمبران نیستند. مولانا میخواهد حقیقتی را بما بگوید و آن اینست که اصولا مقام پیامبری مقام وحدت است برای اینکه از یک خدای یگانه آمده. بنا براین وقتی مقام وحدت است هیچ جنگ و نزاعی ندارند. بهمین دلیل است که میگوید من طرفدار اصل مذاهب هستم و گرچه در ظاهر با هم اختلاف دارند ولی در اصل با همدیگر یکی هستند. وقتی میگوید اصل یعنی از این رنگها بگذرید. و اگر برنگهائی که به این مذاهب داده شده بگذریم، انوقت باصلش میرسیم. مولانا در زمانی این حرف را میزند که مسلمانان و مسیحیان در آتش جنگهای صلیبی کشتار میکردند, هنوز شعله ور بوده واین شعله ها باسمان کشیده می شده. در چنین وقتی مولا نا صحبت از اصل وحدت مذاهب را میکند. یک شاعری معروفی هست که اتفاقا غزل سرای انگلیسیست, باسم شِلـــی که میگوید این زندگی مثل گنبدی میماند که این گنبد از شیشه های رنگی ساخته شده و نوری که از این گنبد بزیراین گنبد زندگی میاید ، در هر گوشه ای زیر گنبد یک رنگ متفاوتی میاندازد مثل رنگ سرخ و زرد و آبی و سبز. میگوید باین رنگهای مختلف توجه نکنید و باین توجه کنید که همه این رنگهای مختلفی که در زیر این گنبد هست از یک نوریست که در پشت گنبد میتابد و آن نور بی رنگ است. وقتیکه این نور بی رنگ از شیشه های رنگی روی گنبد میگذرد و ان منبع نور بی رنگ که از پشت گنبد میاید اسیر رنگهای مختلف میشود. مولانا خواسته است که این را بوضوح بگوید و توانسته است که حق مطلب را ادا کند.

2468      چون بـبــی رنـگــی رسـی  کآن داشـــتی            مــوســی و فـــر عـــون دارنـد آشـــتــــی

عالم وحدت از اول بی رنگی بود و هیچ اختلافی یا نظر خاصی وجود نداشت و همه بی رنگی بود و تو هم باید سعی بر آن داشته باشی که بتوانی در زندگی بآن بی رنگی برسی. متاسفانه همه ما در زندگی رنگ داریم و همه ما تعصباتمان رنگ دارد و حاظر نیستیم دست از آن رنگمان هم بر داریم و چون از کودکی این رنگها بما تلقین شده و تا اندازه ای در وجود ما این رنگ ثابت شده لذا برای ما مشگل شده که بخواهیم بی رنگ شویم ولی اگر برسیم بعالم بی رنگی آنوقت نه تنها موسئی با موسئی در جنگ نیست بلکه موسی هم  با فرعون در جنگ نیست. این اصل خیلی مهمی هست که مولانا میگوید آن یک نواختی , یکسانی وبی رنگی که در عالم برین وجود دارد میتوانیم بکمک معنویت و معرفتی که عرفان بما می آموزد در ما هم آن عالم بی رنگی بوجود بیاید و ما گُمان میکنیم و تصور میکنیم که این رنگها هست و چشم دلمان آن رنگها را نمیتواند ببیند و تفاوتها را نمیتواند ببیند. اگر ما بتوانیم درست ببینیم خواهیم دید که اصلا تفاوتی وجود ندارد. تا زمانیکه این تفاوتها و رنگها وجود داشته باشد پس جنگها و جدالها هم وجود دارد, لذا منشأ این جنگها این رنگهاست. مولانا میخواهد بگوید که اگر این تعصبات نباشد و اگر بتوانید این رنگها را به بی رنگی برسانید آنوقت میبینید که اصلا صلح و صفا و آشتی و خوشحالی زندگی شما را پر میکند. مولانا در هشت قرن پیش با تجزیه و تحلیل کردن و علم جامعه شناسی بدنبال کشف ریشه این جنگهاست. وقتی که میپرسیم که چرا این جوامع با هم در جنگ هستند، می بینیم که علت آنها برای اینست که هر کدام رنگی برای خود گرفته اند نه اینکه بایشان داده شده بلکه بخودشان پذیرفته اند.

2469      گــر تــرا آیــد بـــد یــن  نــکـــتــه سؤال            رنگ کــی  خــالـــی بـود از قـیـل وقـال؟

اگر که برتو این سوال پیش میاید که چرا بایستی که این ابناء بشر که همه باهم خواهر و برادرند و همه از یک آدم ابوالبشر پیدا شده اند و روحشان از یک جا آمده با هم میجنگند بدان که چون اینها رنگ پذیرفتند و وقتی رنگ پذیرفته شد بدان که هیچ وقت بدون جنگ و جدال نمیشود. در مصراع دوم, رنگ کی خالی بود از قیل و قال، یعنی در این دنیای مادی رنگ کننده همیشه این نزاع و اختلاف را خواهد داشت..

2470      این عجب،  کین رنگ از بیرنگ خاست            رنگ با بـیرنگ چـون در جـنـگ خاست؟

میگوید تعجب من این است که این موجودات زنده ای که در عالم کَسرت هستند, اینها با همدیگر در حالت جنگ هستند. کسرت درعرفان در مقابل وحدت قرار میگیرد. وحدت آن عالم خداوندیست. این همه موجوداتیکه آفریده شده اند, کسیرند. تعدادشان بی اندازه زیاد است. این را کسرت میگویند و در این کسرت حالا در میان آفریدگانیکه در این کسرت هستند این رنگهای مختلف وجود دارد. اصل همه این ها آن پروردگار بـی رنگ است. تعجب اینست که همه از عالم بـی رنگی آمده اند و همه منشعب از یک وحدت خداوندی هستند که بی رنگ است. حالا رنگ گرفته اند و با هم در نزاع هستند که هیچ، با آن بی رنگ هم در نزاع هستند. در داخل این کسرت گروه هائی هستند که با بی رنگی هم نزاع و دشمنی دارند. رنگ با بی رنگ در جنگ؟ چگونه میشود که رنگها که اصلشان همان بی رنگیست با بی رنگ در جنگ باشند. این در حقیقت تعجب دارد.

2471      چونکِ روغــن را ز آب  اِســر شـته اند            آب بــا روغـــن چـــرا ضـــد گشــتــه انــد

اسرشته اند یعنی سرشته اند, سرشته اند یعنی درست کرده اند. حالا این از کجا آمده و منظور مولانا چیست!  پیشینیان ما بر این عقیده بوده اند که روغن از آب ساخته شده. همین آبیکه اجازه نمیدهد روغن در آن حل شود و روغنی که اجازه نمیدهد آب در آن حل شود. بر اساس عقیده پیشینیان، مولانا میگوید چرا این آب و روغن با هم ضد شده اند. حالا علم بیوشیمی امروزی باین نتیجه رسیده است که پیشینیان رسیده بودند. آن چهار عنصر اصلی آب و باد و خاک و آتش که این طبیعت را میسازد, بعقیده پیشینیان برای ساختن روغن فقط آب از این چهار عنصر بکار رفته و نه آن سه عنصر دیگر. بیو شیمی امروزی کاملا برایش روشن است و میگوید در ساختمان هر روغنی فقط آکسیژن و هیدروژن بکار رفته است. این ترکیب اکسیژن و هیدروژن هست که آب را ساخته است و اصل آب و روغن با هم یکیست. میگوید اگر اینطور است چرا در نهایت این آب و روغن با هم میجنگند. مولانا میخواهد بگوید که ما این آب و روغنها هستیم و خبر از اصل خودمان نداریم.

2472      چون گـل ازخارســت وخـارازگُل، چرا             هــردو در جــنــگــنــد و انـــدر مــاجــرا؟

در این بیت مثل دیگری میزند و میگوید وقتی که به یگ گل سرخ نگاه میکنیم. می بینیم که گل با آن لطافت و خوشبوئی, خاری دارد که وقتی بآن دست میزنیم بدست ما فرومیرود و دست ما را زخم میکند برعکس خود گل بسیار نا خوش آیند است ولی وقتیکه دقت میکنیم هردوی این خار و گل روی یک ساقه ای هستند که از یک ریشه تغذیه میکنند و آن ریشه یک نوع غذا دارد. این ریشه یک غذا درست میکند و وقتی رسید به اعضای این ساقه یک عضو شکل خار را بخود میگیرد و یکی شکل گل بخود میگیرد. بنابر این این خار و گل در اصل باهم یکی هستند و این ما هستیم که خار را دوست نداریم و گل را دوست داریم. و اینجاست که مولانا بر میگردد به مطلب اصلی خودش که میگوید ما همه در اصل با یکدیگر فرقی نداریم و همه از یک مبدأ هستیم و ما همه بیرنگ بودیم و لی حالا هرکدام ما برنگی غیر از بی رنگی در آمدیم. عرفان میگوید در سرتا پای عالم وجود یک موجود بیشتر وجود ندارد و این موجود خداوند است. این خداوند یگانه تجلی پیدا کرده و جلوه گر شده و ظاهر شده در این آفریده ها واین را اصل وحدت وجود مینامند. اصل وحدت وجود یکی از پایه های محکم عرفان است. اصل وحدت وجود میگوید تمام چیزهائی که در دنیا موجود هست, همه اصلشان یکی است و واحد است و آن خداوند یگانه است. آنچه را که ما می بینیم وحدت و کسرت است. کسرت یعنی این همه موجودات که در کره زمین هست. وحدت یعنی خداوند. باین معنی که خداوند واحد در این همه موجودات کسیر در روی زمین تجلی پیدا کرده است وحدت در کسرت است و این را اصل وحدت وجود مینامند. اگر که کسی بکُنه این اصل وحدت وجود پی ببرد آنوقت متوجه میشود که این پیکارها و نزاعها که پیش میاید چقدر اشتباه است. در عرفان خداوند بچند چیز تشبیه میشود. یکی بدریا تشبیه میشود. این خداوند که بدریا تشبیه میشود, اگر مقایسه کنید بایک دریای طبیعی می بینید این دریا یک وقتی منبع آب است و یک وقتی بخار میشود, یک وقتی که در آسمان هست قطره میشود, یک وقتی منجمد و تبدیل بتگرگ میشود و بر میگردد بپائین و دوباره باصل خودش که دریا باشد میپیوندد. حالا این مسیری را که این قطره طی میکند, ظواهر مختلف بخود میگیرد ولی اصلش یکیست و آن دریاست. آن دریا دریای وحدت و یگانگیست. ما همه موجوداتی هستیم که در این چرخه و سیر بخارشدن و ابر شدن و باریدن و دوباره بدریا ملحق شدن یک جائی در این مسیر قرار داریم و این بما تعصب میدهد در صورتیکه اگر مقداری گسترش ذهن و اندیشه داشته باشیم میبینیم که همه ما انسانها مثل همدیگر در گردش این چرخ با هم هستیم. در بعضی وقتها انسان خداوند را بنور تشبیه میکند. باین علت بنور تشبیه میکند که هرچیزی باید با نور دیده بشود. اگر نوری نباشد، انسان چیزی نمی بیند. ولی خود نور با واسطه و یا چیزی دیده نمیشود ولی هرچیزی با واسطه نور دیده میشود. وقتی بکسی میگوئیم بمن ثابت کن که خدا هست یعنی یک وسیله ای پیدا کن که من با آن بتوانم خدا را ببینم. اگر خوب بنگریم می بینیم که این ثابت کردن بکلی ثابت کردن غلطیست.

                          آفتاب آمد دلیلِ آفتاب        گردلیلت باید رو بر متاب   

آفتاب یعنی خورشید. و خورشید خودش دلیل بودن خورشید است و اگر دلیل میخواهی رویت را از خورشید بر مگردان. تو رویت را برگرداندی و میپرسی آفتاب کو؟. اگر فقط سرت را بالا کنی خورشید را میبینی دیگر دلیل نمیخواهد. نور خودش دلیل خودش است و خداوند هم خودش دلیل وجود خودش هست. اگر شما خانه های مختلف را در نظر بگیرید, میبینید همه خانه ها آفتاب تابیده و هرخانه باندازه وسعت و سهم خودش آفتاب تابیده  ویکنواخت هم  تابیده. ظاهر را اگر بخواهیم بنگریم می بینیم که بنظر میرسد که آفتاب در این خانه ها بطور یک نواخت نتابیده ولی اگر همه دیوار ها را بر دارید خواهید دید که نور آفتاب بهمه خانه ها کاملا و وصل بهم تابیده و همه این تابیده ها از یک مبداء که خورشید است میاید.

و حالا بر میگردیم به بیت مورد نظر که میگوید این فرقه های گوناگون و این گروه هائی که متفاوت بنظر میرسند اصل و مبدأ آنها همه یکی هستند. درست است که همه رنگهای مختلف دارند و در مسیر رنگ گرفته اند ولی همه و همه آنها از یک منشأ بی رنگ سر چشمه گرفته اند، چرا باهم میجنگند و چرا باید در جنگ باشند. باندیشه فرو میرود ودر ذهنش چیزهای مختلف پیش میاورد و بخودش میگوید شاید این جنگی که من فکر میکنم در حقیقت جنگ نیست و بیت بعدی را میسراید.

2473      یـا نـه جـنـگســت این، برای حکــمتست            هـمـچو جـنـگِ  خـر فـروشان صــنـعتست

برای حکمت است یعنی برای اینست که حکما و سران هر دین و مذهب و فرقه ای خودشان را مطرح کنند و حقانیت خودشان را ثابت بکنند. برای اینکه هرکدام از این فرقه ها حکیمی دارند که حکمت میداند ودانش خودش را در همان فرقه دارد و برای اینکه شاید بتوانند خودشان را ثابت کنند دارند این جنگها را میکنند. کلمه صنعت یعنی ساختگی و ظاهریست و حقیقت نیست. در زمان خیلی قدیم که اتو مبیل نبود, مردم برای رفت و آمد خود ازاسب و یا خر استفاده میکردند و در واقع بجای اتومبیل در کوچه ها و گذر ها مردم با خرهایشان رفت و آمد میکردند و هرکسی سعی میکرد که خر بهتر و گرانتری بخرد مثل امروز که انواع اتومبیلها هست و مردم در خریدن آن برقابت با یکدیگر میپردازند. در همان قدیمها میدانی بود که بآن میدان خر فروشان میگفتند و مردم که دنبال خر خریدن بودند بآنجا میرفتند و خر میخریدند. خرفروشان با هم زدوبند میکردند و باهم دست بیکی میکردند که قیمت خر را بالا ببرند و با هم جنگ مصنوعی میکردند. کلمه صنعت از مصنوعیست. وقتی یک مشتری میرسید بیکی از خر فروشان خری را انتخاب میکرد و چانه هایش را میزد و هنوز بتوافق نهائی نرسیده خر فروش بغل دستی که ناظر جریان بود بپیش میامد و بخریدار میگفت تو بیا و من یک خر بهتری را بتو میدهم و قیمتش هم بهمین اندازه این خر است. وقتی مشتری میرفت و خر پیشنهادی را نگاه میکرد میدید خر دومی یک خر لاغر و ضعیفیست. مشتری فکر میکرد که خرفروش اولی قیمت خر را راست میگفت و بر میگشت و خر اول را میخرید. این جنگ خر فروشان صنعت بود. میگوید شاید در این دنیای مادی ما هم که بجنگها اعتراض داریم ، شاید اینها هم جنگ نیست و بیشتر شبیه جنگ بازار خر فروشان است و از روی حکمت و صنعتی انجام میگیرد.

2474      یـا نه ایــنســت و نه آن، حــیــرانـیست              گـنـج بــایــد جُســت، ایــن ویـــرانــیــست

گنج اینجا, گنج حقیقت ادیان، گنج اصل مذاهب است. مولانا میگوید شاید نه جنگ است و نه بازارگرمی و نه حکمت است بلکه این یک حیرانی است. حیرانی یک مرحله ای هست که دلیل و برهان مشکلِ رونده راه حق را حل نمیکند. وقتی مشکلش را حل میکند که همه دانسته های قبلیش و همه اندیشه های قبلی او همه منیتهایش, همه تعصبات قبلیش که با و تزریق شده همه را بکنار بگذارد و همین که همه اینها را کنار گذاشت آنوقت از حیرانی بیرون میاید و آن گنج را پیدا میکند و حقیقت اصل مذاهب را پیدا میکند. وگرنه آن تعصبات و منیت ها و اندیشه هائی که تا بحال کرده او را سر گردان میکند. گنج بایستی که در ویرانه پیدا شود. پس قبل از پیدایش گنج ویرانی لازم است. این چه ویرانیست؟ این یک ویرانی است که باید در خودت ایجاد کنی. منیت خودت را خراب کنی، وجود خودت را ویران کنی بنظر کار مشکلیست ولی نشدنی هم نیست. اصولا یافتن حقیقت مشکل است ولی نشدنی نیست. آنچه که در وجودت ساخته شده ویرانی ایجاد کن و اندیشه های بی پایه و تعصبات بی اساس را ویران کن آنوقت خواهی دید که در درون ویران شده خودت گنج حقیقت را پیدا میکنی و خواهی دید که این حقیقت چیست. یک حیرانی دیگر هم داریم و آن حیرانی عارفانه است. عارف در راه طریقتیست که مرحله بمرحله میخواهد هفت شهر عشق را طی کند بیک مرحله باخر که میرسد بشهر ششم که میرسد که مرحله حیرت است و وقتیکه بآنجا رسید دیگر کاملا خودش را خراب میکند. وقتی که کاملا خراب شد, انوقت است که در شهر هفتم و یا مقام هفتم قدم میگذارد و در آنجا میتواند که بحقیقت برسد.

2475      آنــچ تـو گــنــجش تــوَهــم مــی کــنــی            زان تــوَهُــم گـــنـــج را گــم مــیـــکـــنــی

تَوهم کردن از وهم است یعنی تصور و گُمان نادرست, پندار و تصور غلط. مولانا میگوید آن دانشهای خودت, و آن اندیشه های خودت و آن اعتقادت های خودت که تا بحال پیدا کرده ای بر اساس شنیدها و تلقیحاتی که بتو شده از طرف پدر و مادرت و خوانواده و دوستان و همه اینهائی که داری خیال میکنی که اینها همه گنج حقیقت است در حالیکه اینها گنج حقیقت نیست بالکه اینها توهم است, وهم و گُمان است, خیال و پندار است. همین توهم و خیال غلط باعث شده که تو اصلا گنج را گم کنی. تو خیال میکنی آنچه که فکر میکنی گنج است در حالیکه خیر, و همین چیزیکه تو خیال میکنی گنج است باعث میشود که تو گنج را گُم کنی و میگوید در پیچ و خمهای اندیشه ها و دانش خودت سر در گم شده ای و گنج را پیدا نمیکنی و آخر سر هم ممکن است خسته بشوی و همه چیز را رها کنی و براه خودت ادامه دهی.

2476      چــون عــمــار ت دان تـو ، وهم و رایـها             گــنــج نَـــبــود  در عــمـــارت  جـــایـــها

عمارت همان ساختمان و جای آباد و محل زندگی. میگوید این خیال و وهم و گمان هم مثل این عمارتها در نظر بگیرید. رایها یعنی نظر های خودتان. در مصراع دوم میگوید در عمارتها و بنا هائیکه آباد است نمیتوانی گنج را پیدا کنی و باید بروی و در خرابه پیدا کنی. این نکته را بدانیم که گنج در هیچ عمارت سرِپائی یافت نمیشود. ما همیشه برعکس فکر میکنیم و خیال میکنیم آنچه را که میدانیم و یا خوانده ایم خیلی محکم و استوار است مثل این آسمان خراشها محکم و استوار. ولی هیچ وقت گنج در آنها پیدا نمیشود.  همین باعث میشود که جوینده گنج را گُم کند. گنج معرفت را باید در فنای خودت جستجو بکنی یعنی خود را در برابر خدا ندیدن و احساس نکردن, این ویرانیست.

2477      در عــمــارت هســتـی  و جــنــگی بود             نــیــســت را از هــســت هــا نـنـگـــی بود

عمارت بمعنی آباد ساختن زندگی مادیست. هر چه که چیزهای مادیت را آباد و آباد تر بکنی بان میگوید عمارت. وقتی که داری عمارت میکنی این هستی است یعنی داری وجود خودت را حس میکنی که داری اینکار را میکنی و اگر وجود خودت را حس نکنی که این کارها را نمیکنی. اینها همه هستی است. در هستی هم همیشه جنگ است. حرف ی در کلمه جنگی یعنی یک جنگ. ی وحدت است. نیست اشاره بکسانیست که در راه رسیدن بحقیقت از خود رفته اند و از خودی خودشان رهائی پیدا کرده اند و از منیت خودشان نجات پیدا کرده اند. هست ها درست برعکس است و آنهائی هستند که پر از منیت خودشان هستند و میگویند من هستم و خیلی هم هستم. حالا اینهائی که از خود رفته اند و به فنا رسیده اند از آنهائی که نرسیده اند, واقعا ننگ و عار دارند از آن کسانیکه اینهمه برای منیت خودشان دارند زیر بنا میسازند, محکم و هست خودشان را محکم میکنند.  جای دیگر میگوید:

              کارگاه گنج حق در نیستی است                    غِرّه هستی چه داند نیست, چیست

غرّه یعنی فریفته شده, گول خورده. میگوید آن گنجی که میخواهی در نیستی پیدا میشود. تو که مغرور هستی، من چگونه بتو بفهمانم. تو که به هستی خودت مغرور هستی چه میدانی که نیست یعنی چه و فنا چه معنی دارد. در برابر خدا خود را هیچ حس نکردن, منیّت نکردن, در این دنیا یک من بیشتر وجود ندارد. تو که در مقابل من اصلی که خداوند است منیت میکنی چه میدانی که نیستی یعنی چه؟. آن کلمه نیستی که در عرفان وجود دارد چگونه من بتو بفهمانم؟.  

2478      نَـی  که هســت از نــیســتی فـریاد کرد            بـلــکِ نــیــســت آن هــســت را واداد کــرد

تو خیال نکن که آنکس که هست از نیستی دارد فریاد میکند. در مصراع دوم واداد کرد یعنی پس زد، نپذیرفت. برای فهم بیت فوق باید از مثلی کمک بگیرم و آن اینکه یاران مولانا آمدند و بمولانا گفتند که کسانی هستند که وعض میکنند و یا سخنرانی میکنند و این حکما، سران، امرا خیلی بمحضر اینها میروند. شما که از این وعاض خیلی بالاتر هستید و عظمتی که شما دارید، هیچکدام از آنها ندارند و چرا پهلوی شما نمیآیند. مولانا پاسخ داد که شما دارید مشاهده میکنید که آنها نمی آیند ولی این را نمی بینید که این منم که دارم آنها را رد میکنم و این وجود من است که آنها را دارد پس میزند.

2479      تـو مـگـو کــه مــن گـریزانم  ز نیسـت            بـلــکِ او از تــو گــــریــزانــســت، بـیــست

نیست کسی هست که بفنا رسیده. میگوید: ای کسیکه تو در زرق و برق دنیای مادی غرق شده ای و دم از هستی خودت میزنی و هستی خودت را محکم میکنی و نمیخواهی بفنا و نیستی برسی! تو نگو از آن آدمهائیکه بفنا و نیستی رسیده اند گریزان هستی بلکه آن کسیکه بنیستی رسیده بیست برابر تو از تو گریزان تر است. این کلمه بیست ایهام است و دو معنی دارد. در کلام مولانا بیست یعنی بایست و یا صبر کن و یا دست نگه دارو یا توقف کن و خوب توجه کن. آن کسی هم که نیست شده هزاران بار از تو گریزان است. بعضی وقتها هم ایهامش اینطور خوانده میشود که یعنی بیست بار از تو گریزان است.

2480      ظـا هــراّ مـیــخوانــد ت او سوی خود             وز درون   مـــیـــرانــــد ت  بـــا چوبِ  رَد

کلمه خود در مصراع اول را خَود میخوانیم که با قافیه رَد هم قافیه باشد. میگوید: درست است که آنهائیکه بفنا  و به نیستی رسیده اند, آن انسانهای کامل که دارند تبلیغ میکنند و میگویند و تو  را بسوی نیکی میخوانند, ظاهرا دارند تو را دعوت میکنند که بیا تو هم دست از منیّتت بردار و نصیحتت میکنند، ولی درون آنها دارد تو را رد میکند. برای اینکه تو چنان ناشایست شدی و چنان تثبیت شده ای در رنگ تعصب خودت, می بیند که تو دیگر نمیتوانی نیست بشوی و بنا براین درون او دارد تو را رد میکند. چوب رد چوبی بود که اولا چوپانها بدست میگرفتند و وقتی گله میخواست از مسیر چوپان منحرف شود, با آن چوب گله را براه صحیح وا میداشتند و باین چوب میگفتند چوب رَدَ. امرا و پادشاهان که از قصرشان بیرون میامدند و میخواستند در بین مردم حرکت کنند و یک عده ای بطرف پادشاه با هیجان میامدندو دادخواهی میکردند, نوکر ها و نکهبانان پادشاه چوب رَد داشتند و با این چوب رد مردم را رد میکردند. حالا درون آن فناشده هم دارد تو را با چوب رد بکنار میزند. تو ظاهر را نگاه مکن.

2481      نـعــلهــای باز گــو نســت ای سـلــیـم              سر کشیِ فــر عــون مــی دان از کـــلــیـم

کلیم حضرت موسی است. موسی کلیم الله. سلیم یعنی ای پاک دل, ای آدم سالمِ رفته از آفات ( اینجا این جمله حالت طعنه زدن دارد. مثل اینکه یک مرد کم عقل صحبتی میکند و طرف مقابل باو میگوید ای آدم باشعور و با عقل) .  دعوتیکه آن پناه یافتگان از اهل هستیهای مجازی و افتادگانِ در دام خودبینی و خود پسندی میکنند و آنها را دعوت میکنند که بیائید و راه شما ها اینست و باین راه بیائید! این نعل واژگانه است. حتی میگوید این حضرت موسی هم در برابر این فرعون, کاری را که میکند در مقابل فرعون کار بی خودیست که میخواهد فرعون را براه راست هدایت بکند و او را نصیحت میکند که بمردم نگو که من خدای با قدرت شما هستم و این حرف را نزن. خداوند یکیست و این تو نیستی، ولی موسی در درون میداند که حرفهای او مؤثر نیست. برای اینکه هر کسی راه خودش را که خدا در پیش راهش گذاشته دارد دنبال میکند. فرعون نباید براه بیاید او هم باید براهی که در حال رفتن هست ادامه دهد برای اینکه اصل آفرینش روی تضاد است برای اینکه خوبی از روی بدی تشخیص داده میشود. مثلا تا تاریکی نباشد نور برای کسی معنی ندارد و تا بیماری نباشد که سلامتی برای بشر معنی ندارد. تا که فقر نباشد دارا بودن معنی ندارد. پس نظام آفرینش در این دنیا بر اساس این تضادهاست. باید این تضادها وجود داشته باشد تا هر چیزی با ضد خودش شناخته شود. آن حقیقت هم باید با ضد خودش شناخته شود. پس این فرعون هم راهی را باید برود که ضد راه موسی است.  سابق براین دزدان وقتی میخواستند یک جائی را دستبرد بزنند, شبانه با اسب میامدند. آنها نعل اسبان خود را واژگونه یعنی وارونه میزدند بعد میامدند و مزرعه ها و انبارها را دستبرد میزدند و میرفتند. مردم مال باخته بدنبال این دزدهد هامیرفتند و هرچه دنبال آنها میرفتند از آنها دور تر میشدند برای اینکه نعلهای اسبهای آنها وارونه خورده بود و این  برای رد گم کردن بود و خیلی از چیزها در این دنیا هست که نعلهای وارونه است.

پایان این داستان.

Loading

83.1 در بیان آنکه موسی و فرعون هردو مسخر مشیّت هستند قسمت اول

در این قسمت اول شرح مختصری در مورد عنوان بالا را یادآور میشویم تا خوانندگان محترم مطالب گفته شده مولانا را راحت تر و بهتر متوجه شوند. باور مولانا و همفکران مولانا در مکتب مولانا اینست که نیک و بد جهان با میزان و معیارهائیست که ما میسنجیم. در حقیقت همه موجوداتی که خداوند آفریده از هر نوع که باشند اینها جلوه های گوناگون قدرت خداوند هستند. در هریک از موجوداتیکه آفریده یکی از اسمها و صفات خداوند در آنها متجلی شده. خداوند اسمهای بسیار زیادی دارد. بعضی ها مقداری از اسمهای خداوند رااز کتب مختلف جمع آوری کرده اند و تا بحال صد عدد از آنها را بر شمرده اند، در حالیکه خیلی بیشتر از صد عدد هست, و همه این اسمها با صفتهای خداوند یکی هستند. در هر یک از موجودات زنده مثل انسانها یکی از صفات خداوند متجلی شده و جلوه گری میکند. این صفات و اسما خداوند متضاد یکدیگر هستند ، مثلا وقتیکه خداوند لطف دارد, قهر هم دارد. این لطف و قهر ظاهرا عکس یکدیگر هستند بنابراین وقتی یکی از اسامی خداوند که لطیف است یعنی خداوند لطف دارد و وقتیکه باو میگوئیم قهّار یعنی اینکه قهر هم دارد. این لطیف و یا قهر, اینها صفت هستند و اسم هم هستند و هردو با هم هستند و هردو جلوه گریش در موجودات زنده ضروریست. البته این نظر مولاناست. در قسمتهای گذشته یادآور شدیم که صفات خداوند دو نوع است. یکی صفات جمالی و دیگری صفات جلالی. وقتی صحبت از صفات جمالی میشود یعنی همه لطفها و زیبائی ها. وقتیکه صحبت از صفات جلالی میشود یعنی همه صفات قهرها, وشدت هاست. ما انسانها این صفات قهری را زیاد دوست نداریم. همه این صفات جلالی و جمالی در وجود یک یک ما و بقیه انسانها تجلی پیدا کرده. بنا براین وقتیکه این صفات متضاد در وجود ما هست، این صفات باهمدیگر در حال ستیزو پیکارهستند و آنقدر این ستیز و پیکار انجام میگیرد, اگر که وجدان شخص اجازه بدهد بالاخره آن صفات جمالی بر صفات جلالی غالب میشود و آنوقت هست که دیگر نفس آن شخص رسیده به یک مقامی که بان میگویند نفس مطمئنّه و این نفس مطمئنه در حالی هست که کاملا در آرامش هست. خداوند آدمیان را وا میدارد که براه راست بروند و خداوند آنها را هدایت میکند. خداوند بنا بحکمتش بعضی ها را بحال خودشان وا میگذارد و اینگونه آدمها گمراه میشوند و این گمراهی برعکس آن حالت نفس مطمئنه است. بنا براین خداوند هم ممکن است هادی باشد و هم ممکن است که مظل باشد, یعنی هم هدایت کننده و هم گمراه کننده باشد. از نظر مولانا  این اضداد اواصلا لازم هستند. باید در این دنیا کسانی باشند که هدایت یافته باشند و کسانی باشند که گمراه باشند.  بنا بر این باور, مسائل زیادی پیش میآید، مثلا یک سؤالی که هر کس بشنود برایش پیش می آید که اگر خداوند بانی گذار یک عده ای را که گمراه میشوند, کارهای نادرست انجام میدهند, و وقتی این انسانها کارهای نا درست انجام میدهند بنا بر این تنبیه نباید بشوند و حالا چرا خداوند گفته است برای اینها تنبیه ایست و برای درستکلاران پاداشی در نظر گرفته میشود. ابن عربی که یکی از استادان عرفان و در حقیقت ستون عرفان است, میگوید: خداوند بلاخره در آخر کار دیر یا زود, همه گناهان را می بخشد. بنا بر این آن پاداش و یا کیفر آنگونه که در ذهن ما هست تحقق پیدا نمیکند, اگر قرار باشد که بالخره دیر یا زود گناهان تبه کاران بخشیده شود, بنا بگفته خداوند, در باره حضرت موسی و فرعون که حضرت موسی سمبل و نماد ایمان و باور هست ودر مقابلش فرعون نماد و سمبل نا باوری و کفر است و اگر کتاب مولانا از دفتر اول تاششم را ورق بزنید می بینید که مولانا حضرت موسی را با فرعون در مقابل هم قرار میدهد, گفته ایست توسط خداوند  در مورد حضرت موسی و فرعون, وقتیکه فرعون حضرت موسی را تعقیب کرد بعد از اینکه چقدر بحضرت موسی ستم داد و موسی بآب زد و از آب سالم گذشت و وقتیکه فرعون خواست که از آن آب بگذرد نتوانست که عبور کند و راه براو بسته شد, فرعون گفت خدایا من از آنچه که کردم پشیمانم و من بتو خدائی که حضرت موسی اعلام کرده و باور دارد, من هم باور دارم و بنا باین گفته در لحظه های آخر آمرزیده شد. حافظ در عرفان گفته است که کدام از ما گناهکار و کدام ثوابکار است, این در آخرت و خاتمت است, بطوریکه ممکن است یک بی گناهی در آخرسر گناهکار و یک گنه کاری در آخر سر بیگناه شناخته بشود. حافظ میگوید:

                       هاتفــی از گوشه می خانه دوش            گفت بـبـخشند گـنـه مـــی بـنـوش

                        لطف خدا بیشتر ازجرمِ ماست             نکته ســر بسـته چه دانی خموش

                       عفوِ الــهــی بکـنــد کار خویش             مژده رحمت بــر ســاند ســروش

هاتف آن فرشته ندا دهنده است که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود و در آخر مصراع دومِ بیت سوم کلمه سروش یکی از پیغمبران خداوند است. حالا با این زیر سازی به تفسیر ابیات خواهیم میپردازیم.

در تیتر فوق میگوید موسی و فرعون هردو مسخر مشیّت اند. مسخریعنی تسخیر شده , رام , مطیع. میگوید موسی و فرعون هردو در اختیار و ( مشیّت یعنی اراده) اراده  خداوند تسخیر شده اند. مثل زهر و پاد زهر, اگر خداوند زهر را آفریده پاد زهر را هم آفریده. در تیتر فوق پاد زهر ویا پازهر هم گفته میشود. پاد زهر یعنی ضد زهر که میتواند اثر زهر را خنثی میکند. و یا اگر ظلمات را آفریده نور را هم آفریده که از ظلمات جلوگیری میکند و اگر سلامتی هست, بیماری هم هست. اصولا نظام آفرینش خداوند بر پایه و اساس تضاد هاست. برای خیلی ها سؤال است که اصلا چرا خداوند بیماری را آفرید, خداوند سلامتی را هم آفرید, همانطوری که نور را در مقابل ظلمت آفرید و یا گرسنگی را که آفرید سیری را هم آفرید. این نوع تضادها که آفریننده خداوند هستند برای اینست که خداوند کامل است و وقتی خوبی را میافریند باید بدی را هم بیافریند در غیر اینصورت آفریننده کامل نخواهد بود.برای روشن شدن بیشتر مثالی هست و آن اینکه اگر خواننده نزد نقاشی رفته و از او بخواهد که یک صورت ترسناک و وحشت آفرین را برای من نقاشی کن, و نقاش بگوید که من نمیتوانم. چرا نمیتوانی؟ برای اینکه من فقط میتوانم صورتهای زیبا را نقاشی بکنم و من نقاش زیبائی ها هستم و متقاضی میگوید پس در هنر تو نقصانی وجود دارد و تو یک نقاش کامل نیستی. نقاش کامل کسیستکه هم بتواند زیبائی ها را بکشد و هم زشتی ها را نقاشی کند و تو نقاش ناقصی هستی.

2447      مــوسی و فــرعــــون, مــعــنـی را رَهی         ظـــاهــر، آن ره دارد وایــن بــی رَهــی

کلمه معنی یعنی حقیقت مطلق خداوند. رَهی یعنی بنده و فرمان بردار. آن اشاره بموسی است و ره دارد یعنی راه راست میرود و هدایت شده است. این اشاره بفرعون است.  بی رههـی یعنی این گمراه است و راه درست نمیرود. اینجا تکیه بظاهر است و ظاهرا آن ره دارد و این بی رهی، این تخیل ما انسانهاست ولی در حقیقت هردو در راهی هستند که خداوند برایشان معین کرده. بدنبال این مطلب که همه مطیع اراده خداوند هستند بنابر این همه در راه هستند و مظاهرذلالت و گمراهی که ظاهریست، ولی درحقیقت در عین راه هست زیرا که این راه را هم خداوند باو داده. بنا بر این هرکس که مطیع و فرمانبرداراست و مطیع پروردگار خودش است و راهی را دنبال میکند که خداوند در برابرش گشوده , پس او هم در راه است

2448      روزمــوســـی پــیش حـــق نـــالان شــده            نـــیـــم شب، فرعـــون، گــریـــان  آمـده

2449      کـیـن چــه غــلّست ای خــدا بــر گــردنم            ورنـه غُــل باشد ، کـه گـویـد مــن مـنــم

حضرت موسی در روز در برابر چشم مردم در پیشگاه خداوند مینالید و زاری میکرد ونیمه شب که همه خوابیده بودند و کسی فرعون را نمیدید، فرعون در درگاه خداوند مینالید و گریه میکرد. علت این کار, این بود که موسی بهیچوجه خود پسندی نداشت و در برابرچشم مردم در روز روشن در پیشگاه خداوند گریه میکرد و میگفت خدایا بمن بگو و من نمیدانم, و من را هدایت کن و مرا از گمراهی حفظ کن و جواب مرا بده. چون حضرت موسی هیچ خودخواهی نداشت. اما فرعون که ادعای خدائی میکرد و میگفت که من خداوند بزرگ و بر تر هستم آنوقت نمیتوانست که در جلو مردم در روز گریه بکند و بگوید خدایا کمکم کن، پس شب این کار را میکرد که کسی نبیند. موسی در بند ننگ و نام نبود ولی فرعون برعکس در بند ننگ و نام بود. مشیت خداوند هم این بود که فرعون شب بدرگاهش روی آورد و وقتی روی میاورد از شهرت خودش کاسته میشد و از آن خودبینی و خودپسندیش کاسته میشد برای اینکه او دیگر خودش بود و خدای خودش. دیگه بقول مولانا من منم نمیگفت و آن من منم را جلوی مردم میگفت. 

در مصراع دوم صحبت از غُل در گردنش میکند. غل در سابق براین یک زنجیر سنگینی بود که در زندانها بگردن زندانی میانداختند که زدانی نتواند فرار کند. حالا فرعون میگوید که این چه غلّیست که بگردن من هست؟ بنابراین احساس سنگینی و نا ر احتی میکند. یعنی یک زنجیر گران وزنی و گران باری بر گردنش احساس میکرد و کسی با چنین احساسی چگونه میتواند در پیشگاه خداوند تکبر بکند و من منم بگوید. احدی در عالم وجود وهستی بجز خداوند محق نیست و حق ندارد که من بگوید. فقط این حق خداوند است. از نظر عرفان اینکه من میگویم منم ، این غل و زنجیریست که حکم خدا و قضا و قدر بگردن من انداخته بنا براین احساس آزادی و راحتی نمیکنم. زمانیکه فرعون هم در برابر مردمش میگفت (من منم) خودش میدانست که این حرف درستی نیست.

2450      زآنـــکِ مــوســی را  مُــــنــــور کـــردۀ            مـــر مـــرا زان ، هـــم مُـــکــدّر کــردۀ

منور در اینجا یعنی چهره نورانی. مکدّر یعنی کدِر و تیره, برعکس و مخالف منور است. فرعون در شب میگوید خداوندا تو موسی را بنور هدایتت روشن کرده ای و من را هم با علم و اراده خودت در تایکی و گمراهی انداختی, این هم خواست توست. یعنی تو خداوندی هستی که در وجود موسی بوجهی تجلی پیدا کرده ای که او را روشن و نورانی کرده ای. در من بگونه ای ظاهر کرده ای که من را تیره و تاریک کردی و در ظلمت وگمراهی فرو برده ای. جان من از این موضوع خوشحال نیست ولی کاری هم نمیتوانم بکنم، چونکه این اراده تست.  نورانی بودن من، گمراهی بودن من، هدایت شدن من، تاریکی جان من همه اینها از توست ای خداوند. من از همان چیز گمراه گشته ام که موسی از آن چیزهدایت شده است یعنی هردوی اینها حکم قضای تست. آن چیز که موسی از آن هدایت شده و من از همان چیز گمراه شده ام، آن چیز, اراده خداوند است و حکم قضاست.

2451      زآنــکِ مــوســـی  را مَــنـــور کـــردهۀ            مـــاهِ جـــانـــم را ســـیــــه رو کــــردهۀ

ماه جان در دستور زبان یک اضافه تشبیهی ایت یعنی جان ماه مانند من. میگوید این هدایت شدن و این گمراه شدن بحکم تست. تو برخسار و چهره موسی را با نور هدایت خودت همچو ماه تابان ساختی و مه رو کرده ای و توئیکه آن جان ماه مانند من را در ظلمت گمراهی فرو بردی و سیه رو کردی. من خود بخود  اینگونه نشدم.

2452      بـهــتـــر از مـــا هــی نــبــود اِســتاره ام            چـون خســوف آمـد چـه بــاشــد چـاره ام

ماهی یعنی یک ماه. حرف (ی) در آخر ماه (ی)وحدت است. استاره همان ستاره است و در اینجا یعنی ستاره بخت و اقبال. خسوف گرفتگی ماه است.  میگوید اگر که ماه تیره میشود بنا به اراده توست و تو او را بتیره گی انداختی و من بجز قبول موقعیت چاره ای ندارم چون همه چیز در دست توست.

2453      نـوبــتــم گــر رَبّ و ســاطان مـــی زنـند            مه گــرفـت و خــلق پَــنــگــان مــیـزننـد

در قدیم سلطانها و پادشاهان مأمورانی دا شتند که طبل و نقاره و کرنا و سورنا میزدند. این مأموران روزی پنج بار بالای سر در قصر شاهی شروع میکردند به آهنگ نواختن با آن دهل نواختن و طبل زدن با صدای بلند و کَرنا. کَرنا مثل شیپور و یا قرنی پُر صداست. علت این کار مأمران این بود که مردم فراموش نکنند که سلطان دارند و سلطانشان هم هنوز قدرت دارد. اگر که روزی این نواختن بالای سر در سلطان نبود معلوم میشد که دیگر سلطان هم نبود. در اول بیت فوق کلمه نوبت یعنی پنج نوبت میزنند و میگفتند که اینها نوبتی هستند و در پنج نوبت طبل و دهل و کرنا میزنند. حالا هر روز بالای قصر فرعون نوبت خدائی فرعون را میزدند و میگفتند این خدای برتر است و هنوزهم با قدرت است. در مصراع دوم میگوید: مه گرفت و خلق پنگان میزدند. پنگان یک کاسه مسی بود که ته آن یک سوراخ بود برای کشاورزان که میخواستند آب را قسمت بکنند چون آب کم بود و بایستی بنوبت و باندازه معین شده ببرند و مثلا میگفتند که الان نوبت این کشاورز است که آب ببرد و کاسه مسی را میگذاشتند روی یک ظرف بزرگتر پُر از آب و از سوراخ زیر کاسه آب میامد بداخل کاسه و  وقتیکه کاسه پر از آب میشد آن کاسه میرفت پائین و میگفتند که نوبت این کشاورز تمام شده است و آب را بر او میبستند و نوبت کشاورز بعدی میشد و بهمین ترتیب آب را مابین کشاورزان با عدالت تقسیم میکردند. این کاسه مسی را پنگان میگفتند. قدمای عوام بر این باور بودند که وقتی مه در آسمان میگیرد یک اژدهای عظیمالجسه ای درآسمان بجلوی ماه میآید و حالا سر یا دم این اژدها جلوی این ماه را گرفته و برای اینکه زودتر این اژدها برود و ماه از این گرفتگی نجات پیدا کند کشاورزان این پنگان را بر میداشتند و با قاشق به ته آن میزدند که بلکه اژدها بترسد و زودتر از جلوی ماه برود. وقتی مقداری قاشق میزدند و یا پنگان میزدند کم کم میدیدند که ماه روشن و روشن تر میشود و خیال میکردند که در اثر پنگان زدن آنها، اژدها ترسید و بالاخره از جلوی ماه رفت. مولانا میگوید که فرعون هم ماهِ جانش گرفته و درحال خسوف است و بالای سردرش وقتیکه آن نقاله ها دارند میزنند درست مثل اینست که ماه گرفته باشد و مردم پنگان میزنند و بهمان اندازه بی اساس و بی نتیجه است. 

2454      میــزنـنــد آن طاس و غـوغــا مــی کننـد             ماه را زان  زخــمــه رســوا مـیــکـنـنـد

طاس اینجا همان کاسه مسی هست. زخمه یعنی ضربه زدن. میگوید مردم هنگام ماه گرفتگی این کاسه مسی ها را بر میداشتند وبا قاشق بصدا در میاوردند و وقتیکه یک نفر این کار را شروع میکرد بلافاصله همسایه اش هم همین کار را میکرد و در سراسرشهر دیده میشد که همه و همه دارند پنگان میزنند و سر و صدا و غوغا براه میافتاد. هرچه که اینها بیشتر میزدند آبروی ماه بیشتر میرفت یعنی معلوم میشد که ماه روسیاه شده و اگر این مردم سر و صدا راه نمیانداختند، کسی حتی سرش را به بالا نمی انداخت که ببیند ماه در چه حال است مثل حالا نبود که بمردم اطلاع رسانی شود که در چه تاریخ و چه زمانی قرار است ماه بگیرد. حالا ماهِ جان فرعون هم با این نقاره زدنها نه تنها آبروئی براش نمی آورد بلکه رسواترش هم میکند. برای اینکه میگفت اَنَ ربِی والاعــلا یعنی من پروردگار بر تر هستم.

2455      مـن که فـرعــونم زخلـــق ، ای وایِ من             زخــم طـــاس، آن ربّــیُ  الاَعــلایِ مـن

زخم طاس یعنی همان ضربه زدن بکاسه مسی ها این دشمن همان ربّیُ الاعلای گفتن من است. من درست است که بمردم میگویم من پروردگار بالاتر شما هستم ولی در عین حال جانم خسوف و تیرگی پیدا کرده است. همه اینها من را رسوایم میکند. این منم خدای برتر شما خودم میدانم که حقیقتی ندارد.

2456      خــواجــه تـــاشـــانـیـم،  اما تــیشــه  ات             مـیشــکــافــد  شـــاخ  را  در بـــیشه ات

خواجه تاشان یعنی دو نفر یا بیشتر که همکار همدیگر باشند رعیّت, بنده و غلام یک ارباب باشند و اینها خدمت گذار یک نفر باشند و یا کارمند یک دستگاه باشند، به اینها میگویند خواجه تاش همدیگرند. دارد بخدا خطاب میکند, تیشه ات یعنی تیشه اراده ات. وقتی میخواهند درختی را با یک درخت دیگر پیوند بزنند، کشاورزان میایند و یک تیشه بر میدارند واین درختی را که خیلی قطور است با تیشه قطع میکنند وبعد وسط آن را یک شکاف میزنند ویک شاخه جوان از یک درخت دیگری که میخواهند و میوه آن مرغوب است بر میدارند و داخل این شکاف میگذارند و دورش را محکم میبندد و این رویش پیدا میکند و میشود یک درخت مرغوب برای اینکه درخت اولی که قطع کردند میوه آن نا مرغوب بود. حالا مولانا میگوید خدایا ما همه همکاریم, همه مثل هم هستیم, همه غلامان تو هستیم، ولی تیشه اراده تو در باره ما فرق میکند. تیشه اراده تو یکی را قطع میکند و یکی دیگر را نصب میکند. یکی را میگذارد که اصلا رشد نکند و یکی را میگذارد آنجا که رشد بکند، وگرنه ما همه آن درختانیم. این تیشه مشیت و اراده خداوند است که یکی را قطع میکند و دیگری را باعث رویش و طراوت و سبزیش میشود. فرعون میگوید که من و موسی هردو غلام تو هستیم و ما هردو بنده تو بشمار میائیم و نمیتوانیم از خودمان اراده داشته باشیم, ولی تو اراده داری و تو تیشه اراده در دست داری. تیشه اراده و مشیّت تو در باغ و بیشه همه هستی و در باغ و بیشه همه خلقت طوری عمل میکند که یک شاخه را قطع میکند و شاخه دیگر را پیوند میزند.

2457      بـــاز شـــاخی  را  مُـــوّصـــل مـی کـند             شـــاخ دیــگـــر را مُــعطـل  مـیـــکــنــد

موّصل از کلمه وصل است یعنی بهم پیوند میزند. معطل یعنی بی حاصل و بیهوده میگذارد. آن درختی را که قطع کرد بیهوده بود وبی حاصل و بکنار گذاشته شد. در مقابل آن یکی را که آورد و شاخه آن را باین درخت پیوند کرد آن را حاصل مند کرد و حالا میوه های مرغوبش را میتواند ارائه بدهد. تیشه خداوند یکی را بنابودی میسپارد ویکی دیگر را به پیوند زندگی ادامه میدهد. این ما ها هستیم که میگوئیم چرا اینکار را میکند. او خودش میداند که چکار دارد میکند، میگوید مگر این شاخه های درختان در این باغ میدانند که باغبان چرا دارد این عمل پیوند را میکند؟ حتی خود آن درخت هم نمیداند چرا قطع شده و آن درختی دهم شاخه آن آورده شده و باین درخت وصل شده نمیداند که این کارها چه معنی دارند. ولی باغبان میداند که دارد چکار میکند. او بخاطر حدفی این کار را انجام میدهد. باغبان آفرینش و یا خداوند هم همین جور عمل میکند. ما ها آن درختانی هستیم که قطع میشویم, وصل میشویم و این قطع و وصلمان را نمیدانیم چرا و او میداند که چرا دارد این کار را میکند. کسانی هستند که در راه طریقت بمقامات عالی و آخر میرسند و آنوقت پاسخ باین پرسشها را پیدا میکنند نه کسیکه اصلا قدم در این راه نگذاشته ولی پُراز سؤال و یا در ابتدای راه است و میخواهد تا آخر راه را بداند و این عملی نیست.

2458      شــاخ را بــرتـیشــه دســتـی هسـت؟ نَی             هـیــچ شـاخ از دستِ تـیشه  جَسـت ؟ نَی

نَـی یعنی نه و اگر بگوئیم نی یعنی نیست. دستی هست یعنی تسلتی هست؟ کاری میتواند بکند؟  در مصراع دوم کلمه جست ؟ یعنی هیچ رهائی پیداکرد؟  میگوید که آیا این شاخه درخت میتواند که در مقابل تیشه باغبان عرض و اندامی بکند؟ و یا اعتراض بباغبان کرده و بپرسد که چرا من را داری قطع میکنی؟ نه نمیتواند. آیا یک شاخه ای توانسته تا بحال از دست تیشه خداوند رهائی پیدا بکند؟ جوابش قطعا منفیست. باغبان تا بحالا هر باغی را که خواسته رفته و هر شاخه ای را که خواسته قطع کرده. شاخه نه توانسته فرار کند و یا بقول مولانا  نتوانسته از دست باغبان رهائی پیدا بکند. باغبان آفرینش هم با آن تیشه ایکه در دست قدرتش هست هر چه اراده باشد میکند و آفریده ها نمیدانند که چرا چنین میکند

2459      حقِّ آن قدرت  کــه آن تـیشــه تُــراست              از کَرم کــن  این کژیــها  را تــو راست

حالا مولانا با خدای خودش بمناجات میپردازد و خطابش بخداوند است. در مصراع اول که میگوید حق آن قدرت که آن تیشه تراست  یعنی آن قدرتی که تیشه تو دارد، کژی ها را و زشتی هارا و آن رفتار های نا ثواب، و این تیشه ای که مولانا میگوید که در دست خداوند است آن تیشه ایست که همه اسمش را قضا و قدر گذاشته ایم. وقتیکع قضا و قدر میاید ما که کاری نمیتوانیم بکنیم. مولانا اصلا طرفدار اختیار است و همیشه گفته است که ما مختار آفریده شده ایم, منتها اختیار با مسؤلیت هم داریم ولی در برابرش هم قضا و قدر که میاید همه آن اختیاری که بما داده بطور موقت از ما گرفته میشود. آنوقت این تیشه قدرتش هست که کار میکند و قتیکه قضا و قدر میاید دیگراختیار از بین میرود. همان طور که باغبان برای اصلاح درخت باغش این کار را میکند و دارد آن درخت تنو مند را قطع میکندبرای اینکه, میوه اش مرغوب نبوده و آن یکی شاخه درخت مرغوب  را هم بریده و آورده اینجا پیوند میزند که میوه آن را تکثیر کند, پس او دارد اصلاح میکند. همین گونه هم خداوند که باغبان و صاحب اختیار باغ آفرینش است, برای رشد و کمال بندگانش با تیشه قضا و قدری که در دست دارد این جهان را اصلاح میکند و همگان در برابر قدرت او مطیع و فرمانبردارند و کاری نمیتوانند بکنند. ما هستیم که خیال میکنیم که آن آدمی را که نابود کرد, این چه اصلاحی شد. او میداند که چرا دارد این کار را میکند. ما هرچه که خوشمان بیاید میخواهیم کاملا سالم و برجا باشد. ما چه میدانیم که این آدم در اندرونش چه میگذرد. ظاهر ها را می بینیم باطنها را که نمی بینیم. باغ آفرینشیست و ما شاخه های درختان آن باغ هستیم که بنا بقضا و قدر الهی بعضی از ما راست روئیده ایم و بعض از ما کج روئیده ایم. آن هم علتی داشته و علتش همان خداوند است.  مولانا در این بیت میگوید: پروردگارا بحق قدرت آن تیشه ای که در دست توست و بحق قدرت آن تیشه قضا و قدری که در دست توست , این کجی های ما را راست کن. ما آن شاخه ای هستیم که در درخت آفرینش تو کج روئیده ایم و تو آن را راست کن. از روی بزرگواری و کرامت این کژی ها را راست کن. حالا بداستان بر میگردد

2460      بـاز بـا خود گفـتـه فـرعـون ای عجب              مـن نـه در، یــاربّــنــا ام جــمــله   شب؟

2461      در نـهـان ، خـاکی و مـوزون می شوم              چــون بـمـوســی مـیـرســم، چون میشوم

در بیت اول, مـن نه در یعنی آیا اینطور نیست. یا ربّنا یعنی ای خدای ما. جمله شب یعنی سرتاسر شب. منم دارم میگویم ای خدای من. فرعون هرشب و تمام شب با خدای خودش صحبت میکرد. در بیت بعدی خاکی یعنی فروتنی و متواضع. موزون یعنی سازگار. فرعون در شبها بدرون خودش میرود و با خودش حرف میزند و با خدای خودش راز و نیاز میکند و از دگرگونی هائی که در درونش دارد اتفاق میافتد یاد میکند و میگوید خدایا عجب, شگفتا, در تعجب هستم, من هرشب دارم تو را یاد میکنم و میگویم ای خدای من, ای پروردگار من دور ازچشمان مردم متواضع میشوم  و با تو سازگار میشوم و در مقابل تو ادعای خدائی نمیکنم و فقط تو را خدای عالم میدانم ، چه میشود که وقتی که روز میشود و بموسی میرسم باز میگویم من خدا هستم و باو هم سازگاری ندارم و با او مقابله میکنم؟  با خودش میگوید این دگرگونی برای چیست و این خصوصیتی که در من دارد ظاهر میشود چگونه است. عارفان معتقدند که آنچه در وجود آدمی ظاهر و مشاهده میشود، این خصوصیتیست که در عالم الهی وجود داشته است. و اینکه فرعون در شب یک جور است و در روز یک جور دیگر, این تضاد است و این تضاد هم در عالم حقیقت و الهی وجود دارد. این صفات متضاد در اسامی خداوند هم بچشم میخورند و ما انسانها مظهرآن صفات خداوندی هستیم. مظهر یعنی محل ظهوریعنی این صفات که متضاد هستند در ما ظهور میکنند. اینکه فرعون با خدای خودش حرف میزند و میپرسد چرا من اینطور هستم که در شب و روز من دو شخصیت متضاد دارم و روز که میشود با موسی دشمن میشوم و شب که میشود این دشمنی را ندارم. وقتی موسی امر خداوند را بدانگونه که بر پیامبران آشکار میشود و بصورت احکام دینی برایش میفرستد و تحقق پیدا میکند, او میشود موسی ولی وقتیکه چنین چیزهائی بمن میرسد و منهم میخواهم  بگویم خدا هستم, آنوقت من یاغی میشوم. بنا براین دو چیز مخالف هست که در وجود من در حال ظهور است و از این هم بالاتر میرود و توضیح بیشتری میدهد

2462      رنــگِ زرِّ قـــلـــب، دَه تــو مـی شــود              پــیش  آتش چــون, ســـیــه رو مـــیشـو د

زرِّ قلب یعنی طلای تقلبی. ده تو یعنی ده برابر. پیش آتش چون یعنی چون پیش آتش نهاده شد. میگوید وقتیکه یک سکه تقلبی را پیش آتش بگذارند سیاهیش ده برابر میشود یعنی ظاهرش که بنظر طلائی میاید میسوزد و اصل آن سکه که سیاه رنگ است, ده برابر سیاه تر میشود. حالا بر میگردیم بفرعون, که میگوید من آن سکه تقلبی هستم که وقتی بمردم میرسم میگویم من خدای بزرگ شما هستم ولی وقتی که پیش آتش حقیقت خداوندی قرار میگیرم آن سیاهی که در دلم بود و خودم هم خبرداشتم ده برابر بیشتر میشود و آن سکه تقلبی من آشکارتر میشود و رسوائیم نمایان تر میشود.

2463      نَـی، کـه قلـب وقـا لَـبـم در حکمِ اوست              لحظهۀ، مغزم کُـنــد، یـک لحظه  پوسـت

نَی یعنی نه. قلب و قالَب یعنی ساختار هر چیزی. فرعون میگوید که اینطور ها هم نیست, این دگرگونی که در وجود من است از خودم نیست اینهم از مشیّت الهی است و اینهم از خواست و تصرفهای خداوند است. دخالت و تصرف خدا در وجود من است که شب مرا اینگونه میکند و روز مرا آن گونه میکند. او میخواهد یک لحظه من را مغز نگه بدارد و یک لحظه پوست. مولانا در سراسر مثنوی مغز و پوست را در برابر هم قرار میدهد. هر دم میخواهد ظاهر را بگوید, میگوید پوست و هر لحظه میخواهد باطن را بگوید میگوید مغز. تمام کوشش اینست که میگوید ای خواننده من به پوست نگاه مکن و مغز نگر باش. تو چه میدانی وقتی این میوه را می بینی خوش رنگ است و وقتی آن را میشکافی داخل آن پوک نباشد و یا تلخ نباشد؟ به پوست ننگر و بمغز توجه کن یعنی اصولا درعالم زندگی سطحی نگر مباش درون نگر باش. حالا آن خداوندی که هروقت بخواهد من را پوستم میکند و هروقت بخواهد مغزم میکند, مرا سطحی میکند و یا مرا عمقی میکند, من را بظاهر میاندازد و وقتی من را بظاهر میاندازد آنوقت من میگویم من خدای بزرگ هستم شب که میایم من را بعلم باطن میبری و من میگویم خدایا مرا ببخش تو خدائی. روز که میشود دوباره من را بآن دلبستگیهای مادی و بآن قدرت نمائیها و خودخواهیها بر میگرداند و من دوباره میگویم من خدا هستم.

2464      سبـز گــردم چونکِ  گویـد: کشت باش           زرد گـردم چـونکِ  گویـد: زشــت بـاش

کشت اینجا منظور کشتزار است. میگوید: اگر بمن بگوید که تو باید کشتزار باشی با صفا و خرم و سبز باشی من کشتزار میشوم و اگر دوباره بمن بگوید که تو باید زشت باشی بنابراین در کشنزار من خشک و زرد میشوم.

2465      لحظـۀ مـا هـم کُـنـد , یـــکــدم ســـیــاه            خــود چــه بــاشد غـیـر این ، کــار اِلــه

ماهم کند یعنی نورانی و منورم کند مثل ماه تابان. یک لحظه دیگر هم درون و داخلم را تاریک میکند. این کار خداست و اگر کار خدا نباشد کار کیست؟ نه اینکه بگوئید خدا هیچ کاری ندارد و فقط کارش اینست, خیر. میگوید اگر خدا این کار را نکند پس کار کیست؟. غیر از او کسی نمیتواند این کار را بکند این کار اِّلـه است. اگر که کار من وخودبینی هایم و تکبراتم را ظاهر بکند, او دارد کار خدائی خودش را میکند و اگر خودبینی هایم و تکبرهایم را از بین ببرد پس احساس فرو تنی میکنم. همانطوریکه قبلا هم خوانده اید مولانا در واقعیت دارد حرفها و اندرزهای خودش را طبق معمول از زبان بازیکنانِ داستانهای خودش به خوانندگان میگوید.

2466      پیشِ چــوگــانــهـایِ حُـکـــمِ کُـن فَکان            مــی دویم انــدر مـــکــان و لا مـــکـــان

توجه داشته باشید که آن چوگان بازان وقتیکه ضربه هائی بگوی  چوگان خودشان میزنند, آن گوی که اراده ای ندارد که بکجا میرود. آن گوی فقط ضربه را میگیرد وقتیکه ضربه را گرفت دارد میرود و چقدر جلو چقدر عقب دیگر در اختیارش نیست. کسیکه چوگان را میزند میتواند جهت و مسافت را کنترل کند. حُکمِ کُن فَکان یعنی همان قضا و قدر الهی. کُن یعنی باش. فَکان یعنی پس خواهد بود. این اصل در عرفان هست که خداوند وقتی اراده کند که یک چیزی بوجود بیاید بلا فاصله بوجود میآید. وقتیکه خداوند دستور میدهد یک چیزی را باش بلا فاصله هست. مکان این دنیای خاکیست, بالا دارد پائین دارد, چپ دارد و راست دارد ولی آن عالم براین و عالم ماوراإلطبیعه مکان ندارد همه جای آن یک نواخت است و جلو وعقب و بالا و پائین ندارد آنجا لا زمان و لا مکان است. پس وقتیکه میگوید مکان منظور این عالم و وقتی لامکان میگوید منظور آن عالم ماوراإلطبیعه است. مولانا میگوید ما در برابر چوگانهای حکم قضا و قدر الهی مثل آن گوئی هستیم که از اینور بآنور میدویم تا اراده او چه باشد. آیا اراده او میخواهد ما را در عالم مکان نگه دارد و یا در عالم لامکان. لامکان میفرستد نه اینکه بمیریم و برویم. بسیاری از عرفا و سوفیان سطح بالا هستند که در این عالم خاکی در لا مکانند. خودشان در اینجاست ولی روحشان در آنجاست. باز هم میگوید که ما اراده ای نداریم و این اوست که تصمیم میگیرد چه بکند. آیا ما در این دنیای تاریک و پر از خصومت و جنگ وآدم کشی, با همینها همیشه مشغولیم و یا اینکه اراده خداوند هست که در همین دنیای تیره و تاریک روحمان در عالم معنی هم باشد این بستگی باراده خداوند دارد.

دنباله داستان در قسمت دوم و آخرین قسمت

Loading

82.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت هفدهم

2904      بشنواکنون اصلِ انکــار از چه خـاســت            زانکِ کــل را گونــه گونــه جزوهاست

این انکار یعنی قبول نکردن. چرا زن اعرابی شوهرش را انکار میکرد و اصلا این انکار از چه برخاسته و منشائش از کجا ست؟ و از چه برخاست.  در عرفان کل اشاره بخداونداست. جزو یعنی سپاس. گونه جزو هاست یعنی خداوند سپاس مختلفی دارد. این سپاس مختلف متجلی شده در وجود ما. توجه اینکه مولانا نمیخواهد بگوید این سپاس جزوی از خداوند است. میخواهد بگوید که خداوند کل است و این سپاس در برار اوجزو حساب میشوند و در برابر این کل میاید. باین دلیل هست که آن اختلافیکه در وجود آدمی در ذات هر یک نفر از ماها هست بعلت اختلافت و یا تفاوتهای این سپاس الهی است که در ما متجلی شده وبمقتضای این دو سپاس متضاد که خالی از جدال هم با هم نیستند در وجود ما این دو سپاس باهم مبارزه میکنند تا نفس ما تبدیل شود بیک نفس مطمئنه. نفس مطمئنه اینست که شک دیگر نداشته باشیم و مطمئن باشیم که براه خودش آمده و براه درست آمده. پس جدال این دو سپاس جدالی و جمالی ما, نتیجه آخریش و غائیش رسیدن بآن نفس ماست و این نفس تبدیل شود به یک نفسی که مطمئنن در راه درست و در راه راست است.  مولانا بما پاسخ داد که چرا در وجود هرکدام ما یک طبیعت مختلف و متظاد وجود داردو علت آن را تظاد سپاسهای الهی دانست.

2907      گــر شــوم مشــغــول اِشــکـال و جواب            تشـــنــگـــان را کِــی تـــوانـــم داد آب؟

تشنگان یعنی تشنگان آب حقیقت و معرفت. اشکال همان اشکال ها ئیست که ما داریم, اگر که صحبتی که مولانا کرد ما را قانع نکرده باشد, این اشکال است. کی توانم داد آب یعنی کی میتوانم سیر آب بکنم. میگوید : اگر که من خواسته باشم که این اشکالات را برطرف بکنم, هر اشکالی را که بر طرف بکنم بدنبالش چندین اشکال دیگر پیش میآید و اینقدر ادامه پیدا میکند که من باصل کار خودم که سیراب کردن تشنگان حقیقت آب معرفت هست باز میمانم و بایستی که در باره این اشکال صبور و شکیبا باشم.  در اینطور موارد منظور مولانا اینست که این گونه اشکالاتی که پیش میآید فقط چاره آن شکیبا بودن و پی گیری و صبر است.

2908      گــر تــو اِشـکــالــی بــکُــلّـی و حـــرج            صــبــر کــن ، الصــبــرُ مـفـتـاحُ الفَرَج

گر تو اشکالی یعنی اگر تو سراپایت اشکال است. حرج بمعنی رنج بردن است. در مصراع بعد کلمه مفتاح یعنی کلید و فرج بمعنی گشایش است. میگوید که اگر تو احساس میکنی که تو سرا سر وجودت پر از اشکال است و باین خاطر تو در زحمت و رنج افتاده ای, تو باید صبر عارفانه داشته باشی و شکیبا باشی. این صبر عارفانه مثل کلیدیست که در آن سوالهای تو را میگشاید. این صبر را احتمی میگویند که در بیت بعد بیشتر راجع بآن توضیح داده خواهد شد.

2909      احــتــمـی  ، کن احــتــمـی  ز اندیـشـها            فــکــر شــیــر و گــور و دلــهــا بِیشَـها

این احتمی یعنی صبر. یک صبر خاص عارفانه را احتمی میگویند( تلفظ آن احتماست). اندیشها یعنی آن اندیشه های شک آمیز. گور در مصراع بعد یعنی گورخر. میگوید که این ذهن ما مثل یک بیشه است, بیشه ایکه حیوانات در آن بسر میبرند. در آن بیشه ذهن ما شیر هست و گورخر هم هست. این گورخر به حیوان دیگری آذاری نمیرساند. ولی شیر میخواهد او را شکار بکند. آن شیری که میخواهد در بیشه زار ذهن و اندیشه ما شکار بکند و ما را ناراحت بکند آن شک و تردیدهاست و آن گورخری که دارد شکار میشود جواب این شک و تردید هاست.  وقتیکه شما بلافاصله جواب سوالتان را پیدا نمیکنید به یک شکی میافتید که آیا این حرف درست است که من باید صبر کنم تا پاسخش را پیدا کنم؟ و یا اصلا درست نیست و فقط باید صبر کنم؟ میگوید که تو باید صبر بکنی و اجازه ندهی بآن شیر بیشه اندیشه ات که آن گورخرهای صبر و احتمی را بدرند و پاره کنند. این صبر و احتمی تشکیل شده که آن گورخرهائی که بی آذارند ولی باید در بیشه ها بردبار باشند.

2910      احــتــمــیــها بر دوا هــا ســرور ســت            زانــکِ خـــاریــدن فــزونّــی گَـر است

سروراست یعنی برتر است. فزونی یعنی افزایش و زیاد کردن. گَر یعنی کچلی که یک بیمارئی بود که سابقا زیاد بود و حالا کمتر شده و در زیر پوست پیدا میشد و ریشه های مو را میخورد و باعث ریزش مو میشد و کسیکه مبتلا به این بیماری گر بود باو گُر میگفتند. مولانا میگوید: تو باید صبر عارفانه داشته باشی و آن از هر داروئی برای آرام کردن تو بهتر است. در مصراع دوم مثالی میزند که کسیکه سوال دارد مثل کسیست که مبتلا بآن گری هست و حالا میخواهد زودتر این گریش بر طرف بشود و این او را بخارش میندازد و هرچه بخاراند بدتر میشود. او نباید بخاراند و هرچه که پشت سر هم سوال کند مثل اینست که دارد هر چه بیشتر میخاراند. بجای آن نباید دست بسرش بزند و باید صبر کند. گرچه این گری دارو دارد ولی احتمی از آن داروها موثرتر است.

2911     اِحــتِــمــی  اصـــلِ  دوا  آمــد یــقــیــن            اِحــتــمــا کُــن، قــوۀ جــان را بــبــیــن

میگوید بی گمان, بی شک و یقینا این صبرعرفانه اصل داروهائیست در اینگونه موارد. توصبر عارفانه را بکن و آن قدرت روح خودت را ببین که چگونه این روح تو میتواند کم کم این چیزها را درک کند و بفهمد و برای روحت همه اینها حل بشود. بایستی صبر کنی. آن قدرت پذیرش روحت وقتی درک میکند که صبر عارفانه کرده باشی. باز هم مولانا آخرش میاندیشد که شاید خواننده مثنوی من, این حرفها درست در ذهنش جا نیافتاده باشد و میگوید:

2912      قــابــل ایــن گـــفــتــها شو گــوش وار            تــا کــه از زر ســازمــت مــن گوشوار

گوش واریکه در مصراع اول آمده, پس وند وار بمعنی مانند است و این یک پس وند همانندیست که در آخر هر کلمه ایکه بیاید معنی همانندی میدهد. لذا گوش وار یعنی مانند گوش. ولی گوش واریکه در مصراع دوم آمده  آن گوشواره ایست که خانمها بگوش خود آویزان میکنند. این دوتا یک جور نوشته میشود و لی دارای دو معنی جداگانه هستند. میگوید: تو شایسته این شو که سخنان من را گوش کنی و شایسته این باش که این سخنان من را کم کم در یابی. این گوش تو چنان ساخته شده که قادر است این حرفهای مرا بشنود, پس تو هم خودت را کم کم آماده کن که این سخنان را پس از شنیدن, درک و فهم هم بکنی. اگر اینکار را بکنی من از طلای معرفت و از عشق برایت یک گوشواره ای میسازم و بگوش جانت آویزان میکنم. آنوقت تو برای تمام سوالهای خودت جواب دریافت خواهی کرد.

2913      حَــلقــه در گـــوش مَـهِ زرگرر شــوی            تــا بـــمـــاه و، تـــا ثـــریــا بـــر شـــوی

حلقه در گوش, اشاره است بغلامانیکه در قدیم خرید و فروش میشدند, کسیکه غلامی را میخرید اسم خودش را روی حلقه های فلزی درج میکرد و آن را بگوش غلامش آویزان میکرد و این علامت تملک بود و میگفت این غلام هم ملک من است. این را میگفتند غلام حلقه بگوش و این غلام نمیتوانست که متعلق بکسی دیگر باشد.  مَهِ زرگر اشاره است به یکی از عزیزان محترم مولانا که صلاحالدین زرکوب و یا زرگر بود.  مولانا برای خودش خلیفه ای معین کرده بود باسم حُسام الدین چلپی که او رابطه بین خودش و مردم باشد و وقتی که حُسامالدین فوت کرد, شخص دیگری را که در بازار دکان زرگرکوبی یا زرگری داشت, او را بجای چلپی بر گزید. چلپی بسیار فاضل بود و درس خوانده بود و باسواد. ولی صلاحالدین زرکوی اصلا سوادی نداشت یعنی اصلا مدرسه ندیده بود و درست نمیتوانست بخواند و خط نوشتنش هم مثل خواندنش بود. حتی این نمازی را هم که میخواند کلماتش را درست نمیتوانست اجرا کند. آنقدر از ادبیات فارسی دور بود که مثلا قفل را قلف و دیوار را دیفار میگفت. وقتی که مردم بمولانا شکایت میکردند که این صلاحالدین درست نمیتواند حرف بزند جواب میداد, درست آنست که او میگوید. برای اینکه مولانا بزبانش و بظاهرش نگاه نمیکرد. مولانا بقلبش و بدرونش و بصفای پاکش نگاه میکرد. بقدری این مرد ناب و با صفا بود که شایستگی خلیفه بودن مولانا را داشت و مولانا در بین همه یارانش او را انتخاب کرد. چرا بشاکیان گفت که این حرف زدن او درست است؟ برای این بود که دیگر این حرفها و شکایت ها بمن نگوئید. من توجه بظاهر ندارم توجه من به باطن است و این یکی از ارکان اندیشه مولانا بود. او همیشه درون نگر است و نه برون نگر. در هر حال این مَه زرگر که میگوید هم میشود خواند مَه زرگر و هم مِه زرگر, هردو درست است. زرگری که مثل ماه تابان و اگر بخوانیم مِه بمعنی بزرگ, مثل زرگری که بزرگ است هردو درست است. مصراع دوم که میگوید: تا بماه و ثریا بر شوی یعنی اوج بگیری و بالا بروی. ثریا معانی دیگری هم دارد ولی در اینجا اشاره است بمجموعه شش ستاره است در نیمکره شمالی که آن مجموعه شش ستاره را پروین و یا ثریا میگویند. گردن بند پروین و یا خوشه ثریا بهمین شش ستاره گفته میشود. میگوید اگرکه تو انسان کاملی داشته باشی و بسخنان او گوش بکنی تو بجائی میرسی که حلقه در گوش آن صلاحالدین زر گر بشوی. صلاحالدین زرگری که یک انسان برتری بود. یعنی تو مرید یک همچون آدمی میشوی یعنی تو هم مثل او ناب و با صفا میشوی. اینقدر مقام و مرطبه ات در معرفت و عرفان بالا میرود که از ماه و ثریا هم بالا تر میشوی. البته این یک تشبیه است نه اینکه از ماه و ستارگان عملا با لا تر بروی. منظور اینکه والا مقام میشوی.

2914      اوّلا بشــنــوکــه خـــلـــقِ مــخـــتــلــف            مــخــتــلف جــانـــنــد از یــا  تــا الف

مختلف جانند یعنی اینها روحشان و جانشان با هم فرق میکند. از ی تا الف را باید برعکسش کنید و بگوئید از الف تا ی.  میگوید: مردمی که من گفتم سپاس الهی درآنها هست و این سپاس متضاد هستند و با هم در جنگ و نزاع هستند و نتیجه نهائیش اینست که هردو بمرز مشترک نمیرسند! میگوید همه اشان اینطور نیستند و اینها در یک درجه ای میمانند و از این درجه بالاتر نمیروند و همه به یک حد مطمئنه نمی رسند. اشخاص مختلفند. اینکه میگوید مختلف جانند یعنی جانشان و وجودشان گرچه آن پیکار دارد در وجوشان انجام میگیرد همه یک جور نیستند مثل حروف الف با. حروف الف با را که نگاه میکنید همه آنها که یک شکل نیستند و مولانا این تشبیه را بخصوص کرده. در سابق بر این علمی بود باسم دانش حروف, که الان هم کمی ادامه دارد. در این دانش حروف یکی از اولین چیزهائی که گفته میشد این بود که همه این حروفها از الف ساخته شده و اصل آنها از الف است. شما الف را گردش کنید میشود ن و اگر خم بکنید د میشود, یک خورده خم بکنید یک چیز دیگر میشود, اگر تا کنید کف میشود الا آخر. همه حروفیکه میدانید گرچه ظاهرشان با هم فرق دارد اصلشان یکیست و آن الف است.  الف را مولانا واحد و وحدت میداند. و همه اینها در یک ذات واحد هستند. انسانها هم مثل آن حروف هستند. از حقیقت الهی و صفات الهی در آنها  هست ولی یک جور باقی نمانده وبیک شکل نشان داده نشده و بشکل های مختلف در آمده و با هم فرق میکنند. بنا براین, این سوال هم پیش میاید که اگر سپاس الهی قرار است در وجود من باشد و اینها هم با هم در نزاع باشند چرا در رفیقم نشده و چرا در آن یکی نشده و الا آخر. میگوید این آدمها همه مختلف هستند و این چیزی که بنظرت میرسد مثل حروف الف با است که همه با هم فرق دارند و در عین حال همه از الف ساخته شده اند. حالا این سپاس الهی هم بطور مختلف وجود دارد.

2915      درحروف مخـتـلـف، شوروشـکـیســت            گــر چه از یک رو ز سـر تا پایکیست

2916      از یــکـــی روُ ضـدّ و یک روُ مــتّـحد            از یکـی رو، هــزل و ازیک روی جِد

در بیت اولی شورو شک هردو با هم است یعنی شور هم همردیف شک هست. شور هم مثل گُمان و تردید است در اینجا.شورو شک که پشت سر هم میاید هردو یکیست. از یک رو یعنی از یک نظر.  در بیت دوم هزل و جِد عکس همدیگر هستند. هزل در ادب فارسی بکلمه ای گفته میشود که آن کلمه زشت و بیهوده باشد. جِد درست بر عکس هزل است جد یعنی خیلی درست و خیلی جدی و مفید باشد. در مصراع اول میگوید از یک رو یعنی از یکنظر باهم ضد هستند و از نظر دیگربا همند و متحد. حالا باز از حروف شروع کنیم. میائیم و از حروف کلمه درست میکنیم و وقتی کلمه ها از حروف ساخته میشود, یک کلمه مثل هزل زشت وبی ادبانه و بیهوده است. یک وقت از این حروف کلماتی که ساخته میشود خیلی جدی, درست و مفید است . باز هم اصل همه اینها حروف اولیه است و اصل این حروف هم از همان حرف الف است. پس این بر میگردد بریشه اصلیش که همان الف است. این دو کلمه ظاهرش هزل و آن یکی جد است. وقتی که دو کلمه ساخته میشود یکی میشود درد و دیگری میشود درمان و یا شب و روز, تاریک روشن, اینها از کلمات ساخته شده اند ولی ظاهرشان عکس همدیگر هستند. وقتی که در ذهن خوانندگان جا بیفتد این آدمها مثل حروفی هستند که از حروف مختلف درست شده اند و این کلمات ممکن است که هزل باشند و یا جِد باشند, پس این آدمها هم ممکن است خوب باشند و یا بد باشند. آدمها ممکن است که مفید باشند و یا مضر باشند. آیا میشود تشحیص داد که این آدمها چگونه هستند؟ و یا درونشان چیست؟  هرکسی نمیتواند. البته کسانیکه بمقامات بالای عرفان رسیده اند, یک چیزی هست بنام فراست. وقتیکه آن فراست را دارند, اگر در ظاهر یک شخصی نگاه بکند, تا عمق وجود اورا دارد می بینند. و تا ریشه او را دارد میخواند. ولی آدمهای معمولی نمیتوانند.  پس چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم کی آنطور بد هست و کی آنطور خوب است؟. مولانا میگوید اینگونه نمیتوان تشخیص داد و بایستی که اینها در پیشگاه خداوند داوری بشوند و وقتیکه داوری شدند, آنوقت حقیقت اینکه کی بد است و کی خوب روشن میشود.

2917      پس قــیــامت روز عــرض اکــبــر است            عَرض، اوخواهـد کـه با کـرّ و فرست

این قیامت را روز رستاخیز و یا روز شمار یا روز داوری مینامیم. توجه داشته باشید که ما در هر لحظه مرگ و زنده شدن داریم. مولانا میگوید دم بدم ما داریم می میریم و داریم زنده میشویم. پس اگر روز قیامت بعد از روز زنده شدن مردگان است, ما دائما در حال قیامت هستیم. آدمها می میرند وقتی که همه زنده میشوند آنوقت قیامت خواهد شد. پس اگر که ما لحظه لحظه داریم می میریم و زنده میشویم پس بعد از زنده شدن هم قیامتی هست. پس دائم داریم مورد داوری و سنجش قرار میگیریم از نظر داور و از نظر خداوند. آن عرض اکبر است.عرض در لغت بمعنی رژه دیدن است. یک عده ای که بصورت صف رژه میروند, اصطلاح نظامیست که سپاهی که دارد رژه میرود و بزرگتر این سپاه دارد باینها نگاه میکند. وقتیکه میخواهند رژه بروند همه باید از برابر این بزرگتر رد بشوند. این را میگویند عرض. این عرض اکبر آن قیامتیست که مولانا میگوید. همه یکی یکی مثل این که همه در مقابل خداوند رژه خواهند رفت یعنی همه از دید خداوند میگذرند. آنوقت شناخته میشود که چه کسی خوب و چه کسی بد است. این عرض را در مصراع دوم هرکسی نمیتواند بکند. اگر میتوانستیم بکنیم همه همدیگر را میشناختیم. او میتواند که اینکار رابکند و او در اینجا خداوند است. با کرّ و فر یعنی با جلالت و با شوکت و این خداوند است و برای همین است که مولانا سفارش میکند که مواظب خودتان باشید که بهر دستی دست ندهید. ای بسا کسانیکه صورت آدم دارند وبی سیرتند. دست دادن با عجله درست نیست و مطالعه لازم است. اینها هشتار های مولا ناست. شما خیال میکنید که میشناسید ولی شما نمیشناسید. این خداوند است که میشناسد و نه شما. حالا وقتی که قرار باشد که خداوند ارض یابی کند این بد و خوبها را, اینهائی که بد هستند خودشان که خبر دارند و از آن عرض یابی خوششان نمی آید. برعکس آنهائی که خوبند خیلی خوششان میاید و میخواهند همیشه در مقابل این عرض یابی روبرو شوند.

2918      هـرکِ چــون هـنـدویِ بَـد سـودایـیست             روزعـــرضش، نـوبتِ رسـوایــیسـت

نوبت عرضش و رژه رفتنش یعنی نوبت عرض او را. هندو که بمعنی یک هندیست در اینجا نیست. هندو معانی دیگری دارد مثلا بدزد هم هندو میگویند. گناه کار هم میگویند هندو. کافر را هم میگویند هندو.  بَد سودائی یعنی تیره دل و پلید دل. میگوید هر کسیکه گناهکار است و دلش سیاه است و هرکس که وجودش پلید است و از اندیشه های پلید پر شده, این روزی که میخواهند از او رژه ببینند و ارزش یابیش بکنند, آنوقت روز رسوائی است. او اصلا چنین روزی را دوست ندارد. آن کسیکه دوست ندارد این روز رستاخیز را بکلی انکار میکند و میگوید همچون چیزی امکان ندارد و وجود هم ندارد. هیچ کس مورد عرض یابی قرار نمیگیرد و لذا هرکاری که میخواهید بکنید و نترسید.

2919      چون نــدارد روی هــمــچون آفــتــاب            او نـخـواهـد جزشــبـی هــمـچون نقاب

او چون روی درخشان نورانی از صفا و صمیمیت درون نداشته باشد, کسیکه صفا و صمیمیت داشته باشد چهره اش هم نورانی میشود. این یک حقیقت است. از نظر روان شناسی هم ثابت شده و واقعا اینطور است. او شب را میخواهد که شب برایش نقاب است و شب بر او مثل حجاب است. کسی را در نظر بگیرید که روی نورانیِ و درخشنده ندارد که هرکسیکه در روی او بنگرد به به بگوید. این آدم چه چیزی خوشحالش میکند؟. این آدم شب را میخواهد و روز را دوست ندارد. او شب تاریک ظلمانی را میخواهد تا روی او هم دیده نشود. اینجا پیام مولانا اینست که کسیکه دلسیاه, و گناهکار است و نور معرفت ندارد در این دنیا خواستار چیست؟ خواستار تارکی جهل و ظلمت و ظلم است. برای اینکه در آن تاریکی او شناخته نمیشود. دل او سیاه وپلید است و فقط در نور شناخته میشود. تارکی برای او پوشش و حجاب است

2920      بــرگ یــک گــل چون ندارد، خــارِاو            شــد بـــهـــاران دشـــمـــنُ اســـرار او

برگ یک گل را بخوانید یک برگ گل. خار او اینجا اضافه تشبیهی است.یعنی درون و ضمیر آن آدم گناهکاریکه مثل خار است و مثل گل نیست. گناهکاریکه وجودش یک برگ گل معرفت و معنویت ندارد. و همه اش خار است. خار بدخواه بهار و دوستدار خزان است برای اینکه وقتیکه بهار میشود, همه این درختان برگشان بیرون میاید, سبز میشوند و خرم میشوند و شکوفه ها بیرون میایند و همه اینها آن خار را میپوشاند. و خار هم همانجور خار مانده است. آنوقت خار بهار را دوست ندارد برای اینکه مقایسه میشود با گل ها و برگهای سبز و خرم. وآنوقت معلوم میشود که خار چقدر بد است. ولی خار خزان را دوست دارد برای اینکه همه آنها که گل و برگ زیبا داشتند, گلهایشان ریخته و برگهایشان از سبزی افتاده و کلا زیبائی خودشان را از دست داده اند. آنوقت خار میگوید آنها هم مثل من نه برگ دارند و نه گل. دیگر چیزی نیست که با خار مقایسه شود. این مثالهای مختلف که مولانا میزند همه اش حاوی یک معنی و یک پیغام است. این مثالها که همگی دارای یک مفهوم هستند تکرار میکند که در ذهن خواننده مثنوی اگر مطابق ذوقش نیست جا بیافتد.

2921      وانکِ سـر تـا پـا گــلسـت وسـوسنست            پس  بـهــار او را دو چَــشمِ روشــنســت

اگر که این شخص بر خلاف آنکه یک برگ گل نداشت و همه اش خار بود, تمام وجودش گل معرفت و معنویت باشد, لطیف باشد مثل گلِ سوسن یعنی لطف عرفان را داشته باشد, لطف معرفت را داشته باشد, بهار که میآید چشمش را روشن میکند و با خود میگوید چشمم روشن چونکه بهار آمده. خوشحال و شاد است.

2922      خـار بـی مـعـنـی، خزان خواهد خزان            تــا زنـد پــهــلــوی خود بــا گـلســتــان

خار بی معنا یعنی خار بدون معنویت یعنی آن آدم پستِ فرومایهِ تبه کارِ بدون معرفت, او خزان را دوست دارد. خزان یعنی نبودن معنویت, نبودن گلِ معرفت. خزان شدن یعنی ریختن برگ و گلها. پهلو زند یعنی مقایسه کند وبرابری کند. آنوقت آن خار با گلستان برابری میکند. بگلستان میگوید ای گلستان ببین که تو هم گل نداری, برگ نداری! پس منهم مثل تو ام. پهلو زدن یعنی برابری کردن. بغلط خودشان را با کسی یا چیزی برابری کردن.

2923      تــا بـپــوشد حُســنِ  آن و نـنـگِ ایـــن            تـا نـبـیــنــی  رنـــگ آن و ژنـــگ این

فاعل فعل بپوشد خزان است. بپوشد یعنی(خزان) بپوشاند. میگوید: او خزان را میخواست تا خوبیها و زشتیهای آن گلستان را و زشتی های این خار را بپوشاند. وقتی خزان میاید همه مثل هم میشوند و زیبائی گل هم دیگر وجود ندارد و تا اینکه رنگهای الوان و زیبای گلستان را نبینی. ژنگ کوچک شده آژنگ است بمعنی چین و چروک و زشتی یک چیزی و یا کسی. این در مصراع دوم منظور خار است. میگوید علت اینکه خار خزان را دوست دارد اینکه وقتی خزان میآید نه دیگر رنگهای الوان و زیبای گلها را می بینی و نه ژنگ و زشتی این خار را. برای اینکه همه مثل هم شده اند و دیگر بد و خوب نداریم. زمانی ماهیت هرکدام مشخص میشود که بشود با هم دیگر مقایسه بشود.

2924      پس خــزان اورا بـهـارســت وحـیـات            یک نـمــا یـد سـنــگ ویــاقـوتِ زکــات

خزان دراینجا یعنی دنیای خالی از معرفت. دنیای عاری از معنویت. یک نَماید یعنی یکسان نَمایش میدهد. زکات در اینجا یعنی یاقوت صاف بدون رگه است این غیر از زکاتیست که در اسلام میگویند خمس و ذکات باید داد و با ذ نوشته میشود. تصور کنید که یک سنگ یاقوتی هست پر از این رگه های نا خالصی که ارزشش خیلی کم است. و یک یاقوتی هم هست که حتی یک رگه هم ندارد. حالا آن یاقوت رگدار دلش تاریکی را میخواهد برای اینکه رگهایش پیدا نشود. ولی یاقوت بدون هیچ رگی, روز و روشنی را میخواهد که همه ببینند که این یاقوت بی رگ و خالص است. ولی وقتی تاریکی و ظلمت باشد هردو آنها یکسان خواهند بود زیرا نوری وجود ندارد که بشود آنها را باهم مقایسه کرد.

2925      بـاغــبـــان هــم دانــد آنــرا درخــزان            لـیـک دِیــدِ یـک، بــه از دیـــد جــهــان

باغبان در اینجا یعنی انسان کامل, یک رهبر واقعی, یک مرشد. برای اینکه آن مرشد دیگران را پرورش میدهد همان طور که یک باغبان گلها را پرورش میدهد. دیدِ یک یعنی دید یک مرشد و حتی دید یک نفر آدم . به از دید جهان یعنی بهتر از دید جهان است. ممکن است که یک دنیا یک آدم را ببینند وبگویند این شخص آدم درستیست. ولی آنکسیکه فراست دارد و درون نگرو مرشد  است همین آدم را ببیند و بگوید خیر این آدم درستی نیست. این دید این مرشد بهتر از دید یک جهان مردم است. مهم اینست که انسانهائیکه این دیدِ یک را دارند، آن ارزش را پیدا کرده و با آنها دمساز بشوند.

2926      خود،جهان آن یک کس اسـت اوابله است            اختـران، هـر یک همه جَــزِومَـه است

در بیت قبل گفت که آن شخص که دیدش از دید همه دید جهان بهتر است, آن با ارزش تر است. حالا در این بیت میگوید که آن یک کس اصلا خودش جهان است. مثل اینکه وقتی آنکس دارد نگاه میکند جهانی را دارد مینگرد. حالا آن انسانیکه بآن مقام و مرتبتی رسیده که دیدش باندازه دید همه مردم جهان ارزش دارد این آدم ابله است. ابله یعنی احمق و نادان. خیر اینجا یعنی ابله عارفانه و اصلا با آن ابلهی که بمعنی نادان است بکلی فرق میکند. ابله در عرفان یعنی مراد. کسیست که زیرکی عقل حسابگرو دنیا دوستش را میفروشد و حیرانی عشق خدا را میخرد. این نوع حیرانی را ابله عرفانی میگویند. این حیرت زدگی و حیرانی در تصوف و عرفان به ابله عرفانی تعبیر میشود. در زبان غیر عرفانی ابله کسیست که عقلش را از دست داده و نادان است. عرفان هم همین را میگوید. میگوید آن عقل حسابگر دنیا دوست را از دست بده, پس در برابرش باید یک چیزی را بدست بیاوری. در برابرش حیرانی و عشق خدا را بدست میآوری چونکه عقل حسابگر را از دست داده ای ابله هستی. ولی حالا تو ابله عرفانی هستی. تو دیگر ابله عقل خدا جوی نیستی. مولانا در دفتر چهارم این ابله را تعریف میکند و میگوید سعی کن که ابله بشوی میگوید:

                 خویش ابله کن طبع میروسپس                رستگی زین ابلهی یاب و بس

خودت را ابله کن و بعد طبعیت کن از انسان کامل و آنوقت رستگاری خواهی یافت از این کارت و بس. بعبارت دیگر فقط رهائی و رستگاری از این ابلهی است. اما اگرعقل حسابگرت را از دست نداده باشی و خواسته باشی طبعیت بکنی و دنبال مرشد بروی بهیچوجه بجائی نمیرسی. برای اینکه عقل حسابگرت بتو اجازه نمیدهد و تو را مانع میشود.  سلطان ولد پسر ارشد مولانا که او هم عارفی بود, کتاب و کتابهائی دارد. در یکی از این کتابها سلطان ولد میگوید:

                   ابلهیشان زغایت خرد است           نه چنان ابلهی که خار و بد است

یعنی: ابلهیشان در اثر زیادی خرد و عقل خدای جو هست و یا چون خرد و عقل خدای جو دارند ابله هستند. آنها ابله که معنای ندانمی و بی خردی بدهد نیستند.

2927      پس هـمـی گـویند هـر نقش و نـگــار             مــژده مــژده نَک هــمــی  آیـــد بــهــار

نقش و نگار یعنی این گلهای رنگارنگ و این کنایه ایست از نیکو کاران و خوب رفتارانیکه که دراین دنیا هستند, آنها مثل گلهای رنگارنگ گلستانند. نک کوچک شده اینک است. بهار کنایه از آن داوریست. گلستان همیشه جویای بهار است و وقتیکه بهار دارد میاید, بیدار میشود و مژده آمدن بهار را میدهد و میگوید اکنون بهار دارد میآید. آنهائیکه گل معرفت درشان شکفته شده و گلی از گلزار معرفت و معنویت هستند, آنها دنیائی ازبهار معنویت را خواهانند و نه دنیائی با خزان ظلم و جهل و نا دانی.

2928      تــا بود تــابـان شــکـوفـه چـون زره             کِــی کــنـــد آن مــیـــوه هــا پـیــدا گِــره

زره آن برجستگیست که زیر گل پیدا میشود و َبعدَن تبدیل به میوه میشود.  میگوید: وقتی که شکوفه ها درختان را مثل زره پوشانده اند ( زره از حلقه های زنجیر ساخته میشد یرای حفظ جان سربازدر جنگ) و اینها دارند خودشان را نشان میدهند. وقتیکه این شکوفه ها دارند خودشان را نشان میدهند, هنوز میوه ای درست نشده که شما ببینید. میوه وقتی ظاهر میشود که شکوفه ها کارشان را کرده باشند و بمیرند.

2929      چـون شکـفه ریخـت مـیوه سَـر کند            چونکِ تـن بشـکســت جآن سَـر بر زنـد

میوه سر کند یعنی میوه ظاهر میشود و سرش را بیرون میآورد. جان هم در اینجا یعنی روح. میگوید تا زمانیکه شکوفه ها نریزند, اصلا میوه ای در کار نیست. ولی وقتیکه این کالبد و بدن این درخت بدون شکوفه شد, آنوقت میوه ها سر میزنند و کم کم آشکار میگردند. کالبد و جسم و تن آدمها هم بایستی که بشکند مثل این شکوفه ها که میریزد. وقتیکه شکست آنوقت روح خودش را نشان میدهد. روح کار خودش را میکند و ظاهر میشود. تکامل روحی آدمی تدریجا صورت میگیرد و میوه هم تدریجا روی درخت پیدا میشود.اگر دقت کنیم می بینیم که ابتدا این جسم ما را شکوفه های دنیا پرستی و شکوفه های زرق و برق دنیا همه اینها روی جسم ما پوشانده و گرفته و اجازه نمیدهد که روح ما ظاهر شود. ما باید این شکوفه ها را از خودمان دور کنیم. وقتیکه این شکوفه ها ریخت آنوقت است که میوه معنویت ظاهر میشود. تا زمانیکه گل و شکوفه خودخواهی, تکبر, خود پسندی , کینه, و انتقام روی بدن ما را پوشانده روح ما نمیتواند سر بر آرد و خودش را نشان بدهد. باید این شکوفه های مضر بریزد, یا مطابق آنچه را که در مصراع دوم میگوید باید این بدن بشکند. شکستن اینجا یک اصطلاح است و منظور این نیست که استخوانهایش را بشکند بلکه منظور اینکه خود خواهی و منم خودش را بشکند. وقتیکه شکست انوقت روح سر بر میکند.

2930      مـیـوه  مـعـنی  و شکـوفـه صـورتش            آن شــکــوفــه مـــژده مــیــوه نـعــمـتش

میوه اشاره به معنویت است. صورتش منظور ظاهراست. میوه معنی و شکوفه ظاهرش. وقتیکه شکوفه روی درخت بیاید و ظاهر شکوفه را می بینید میگوئید این درخت میوه خواهد داد. پس این شکوفه ظاهریست که بیننده را به باطن میرساند. پس شکوفه مژده و بشارت و خبر خوشیست که میوه خواهد آمد. و یا نعمتی خواهد آمد.

2931      چـون شکــوفـه ریـخت مـیوه شد پدید            چونکِ آن گــم شد، شد این اندر مــزیـد

در مصراع دوم  چونکِ آن یعنی چونک شکوفه. این شد یعنی میوه. اندر مزید یعنی فزونی و زیاد شدن. وقتیکه شکوفه ها ریختند میوه پدیدار میشود. اما وقتیکه شکوفه ها اصلا نیستند حالا میوه پیدا میشود و زیاد و زیاد تر میشود.

2932        تا کـه نان نشکســت قوّت کِــی دهد            نـا شـکسـتـه خــوشه ها کـی  می  دهــد؟ 

تا که نان نشکست یعنی خورد نشد و حضم  و جذب نشد. پس قبل از اینکه بخواهی از این نان  قوت بکیری باید بشکنی, بجوی و قورت بدهی, در معده ات حضم کنی تا اینکه قوت و نیروی معنویت پیدا بشود. در مصراع دوم تا اینکه خوشه های انگور را نشکنی کی( یعنی چه وقت)  میوه بدست میاوری. حالا نان وجود آدمی و یا خوشه وجود آدمی هم باید آن شکستگی ها را پیدا کند.

2933      تـــآ هَــلــــیــــله نشـکـــنـــد بــا ادویه            کِـی شـود خــود صــحــت افــزا ادویـه

هلیله یک داروئی بود که خیلی مؤثر بود در مفید واقع شدن دارو ها. و ملیّن ساختن آن دارو ها. ادویه جمع دواست. درست است که همه در آشپزخانهایشان ادویه دارند ولی اصل معنی ادویه یعنی دارو. سابق بر این این هلیله در طب قدیم بسیار مورد مصرف بود. یعنی این دارو های گل و گیاهی را معمولا بدون هلیله مصرف نمیکردند. برای اینکه اگر آن هلیله را میشکستند و با داروهای گیاهی مخلوط میکردند و میجوشانیدند و میخوردند آنوقت خیلی مؤثر تر میشد.  در بیت فوق میگوید تا اینکه هلیله را نشکنید کی میتواند آن ادویه ها سلامت افزا باشد؟ جواب هیچوقت. اگر هلیله را درسته با آن دارو ها میجوشانیدند آنوقت هیچ اثری نداشت و لذا حتما میبایستی که آن را بشکنند. اینجا منظوراهمیت فلسفه شکستن را میخواهد بیان کند.

 پایان این داستان            

Loading

81.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت شانزدهم

 2878      آن عــرب را بـی نــوائـی مــیــکشــیــد            تــا بــدان درگــاه و آن دولــت رســیــد

بی نوائی در اینجا یعنی نیازو اینجا کنایه از نیاز عرفانیست. یک عارف و یا یک انسان کامل هر چند هم که بمقامات بالا رسیده باشد باز در برابر خداوند نیازمند است, نیازمند معرفت بیشتری هست. آو هیچوقت نمیگوید که وجودم ازمعنویت پر شد و دیگر احتیاجی ندارم. او همیشه احساس میکند که از این لحاظ فقیر و نیازمند است. دولت که در مصراع دوم آمده معانی مختلفی دارد و یکی از معانی دولت سعادت و خوشوقتی است که اینجا صدق میکند. میگوید آن اعرابی با آن نیازمندی که داشت احساس نیازمندی او را از این راه دور کشید بدربار خلیفه تا بالخره بسعادت رسید. سعادتش سه چیز بود. یکی اینکه از فقر و ندارمی نجات پیدا کرد و دیگر سعادتش این بود که وقتی آن کرم در بزرگی خلیفه را دید خودش تحولی پیدا کرد. همان سعادت بکسانیکه دست نیاز بدرگاه خداوند دراز میکنند با صدق و صفای کامل بآنها هم دست میدهد. آنوقت وقتیکه نیازشان پذیرفته میشود, تحولی در آنها رخ میدهد, تحولیکه بقول مولانا یک دولت و یا یک سعادت است

2879      در حکــایــت گــفـــتـه ایــم احســان شـاه            در حـــقِ آن بـــی نـــوای بـــی پـــنـــاه

احسان بمعنی بخشش و نیک رفتاری هر دو است. هم چیزی را ببخشند و هم رفتار درستی را داشته باشند. کلمه بی پناهی که در آخر مصراع دوم آمده اشاره بآن اعرابی بیابان نشین بود که هیچ کس را نداشت. مولانا میگوید ما در پی این حکایت طویلی که آوردیم از احسان شاه در واقع کرم و بزرگی خداوند در باره این اعرابی که هیچکس را نداشت که باو پناه ببرد گفتیم و پیام مولانا اینکه احسانیکه از جانب خلیفه به اعرابی رسید در حقیقت از جانب خدا بود که  با و داده شد و نه آن کوزه پر از طلائی که باو داده بودند و یا خلعتی که باو پوشانده بودند. این سیر الهی بود که او را متحول کرد. خداوند این سیرالهی را بر عاشق بی خویشتن خودش میبخشد. عاشق بی خویشتن آن عاشقیست که اصلا خودش را نمیشناسد و از خود خودش بی خویشتن است یعنی بکلی منیتش را از دست داده و دیگر هیچ منییتی ندارد. این بی خویشتن بودن, عرفان میگوید در نظر خداوند بگونه ایکه همه چیز برای او هست و آن فیض معنوی را در باره اینگونه اشخاص از نظر معرفت و معنویت عطا میکند. باید کلمه فیض را خوب دقت کنید. فیض یک کلمه عربیست که وقتیکه یک آبی در یک جائی بطور بسیار جوشان فوران کند و بیاید و بی پایان باشد و آن اب تمام نشود, به این آب میگویند که دارای فیض است که دارد بدون توقف میاید و همه را سیراب میکند.  حالا وقتیکه خداوند خواسته باشد که معنویت و معرفتش را بکسی بدهد آن بی پایان است و دادن  همیشه ادامه دارد. همینطوریکه شخص تشنه از فیض آب سیراب میشود, آنهم از فیض آب معرفت و معنویت سیراب میشود و لذتش را وقتی میبیند و کسی میبیند که باین مرحله و مقام رسیده باشد.

2880      هــرچِ گــوید مــرد عــاشق، بوی عشـق            از دهــانش مــی جــهــد در کــوی عشق

در تمام مواردیکه مولانا در مثنوی مرد و یا پسر میگوید منظورش یک انسان است و در پسر منظورش یک انسان جوان بی تجربه است.  در این بیت جان کلام مولانا اینست که مردان حق و انسانهای کامل به باطن آنها و باندیشه آنها پی بردن مهم است و سخن از اندیشه و باطن آنسانهای کامل است که درراه حق رفتند و بحق رسیده اند. حالا این انسانها هرچه که دراین مرتبه عشق که هستند بگویند از دهانشان بوی عشق میاید. هر چند که یک عاشق مستقیما از عشق صحبت نکند ولی هر چیز که بگوید بوی عشق میدهد منظور مولانا این نیست که از عشق خودش صحبت کند, نه. تمام رفتارش و نفسهایش قدمهائی که بر میدارد تمامش نشانگر عشق است. برای اینکه سراپای وجودش از عشق پر شده.

2881      ور  بــگــو یـد فــقــه، فــقــر آیـد هــمــه            بـوی فـقـر آیــد از ان خــــوش  دَمــدَ مه

فقه یک قسمتی از دستور زبان عرب است و مولانا بخصوص کلمه فقه را میاورد برای اینکه بگوید که مقدار زیادی از این فقه دستورات دینیست که چگونه عمل کنید. هر دینی فقه خودش را دارد که چه بکنید و چه نکنید, اینها شامل یکمجموعه دانشی میشود که از نظر مذاهب که آن فقه همان شریعت و همان مذهب است. حالا هر چه که آن خواسته باشد که بگوید و از آن فقه هم صحبت بکند دهانش بوی فقر عرفانی میدهد. فقر عرفانی این هست که شخصی باور بکند که بهیچ کس نیاز مند نیست در عین نیازمندی و فقط بخدا نیازمند است. در عین نیازمندی احساس بکند که بهیچ بنده خالق نیازی ندارد بلکه بخود خالق نیاز دارد. حالا یک شخص انسان کامل اگر خواسته باشد دستورات فقه و شرع مذهب خودش را هم بگوید از سخنانش بوی فقر عرفانی میاید. بوی احساس بی نیازی از بندگان خدا و نیاز از خود خدا میدهد. کلمه دم دمَه یعنی آوازه و شهرت پر دم دمه یعنی پر آوازه و مشهور.  میگوید آن فرد عاشق صالح که جوینده راه حقیقت است و قدم در راه حق برداشته هرگاه او در باره فقه صحبت بکند آن حرفی که در باره فقه میکند بوی فقر عرفانی و عشق میدهد. حالا بررسی میکنیم که مولانا چرا این فقه را آورده. برای اینکه فقه از شریعت است و فقر عرفانی از طریقت است. این دوتا بکلی در دو سطح مختلف قرار دارند. طریقت ورای شریعت است در هر دین و آئین و فرقه ای. با زیر بنای شریعت شروع میشود و برتر میرود و بطریقت میرسد. حالا که دارد از شریعت و فقه صحبت میکند با وجود این  این آدم( نه هرکسی) که دارد دستور فقه و شریعت را میگوید باز از گفتارش بوی فقر معنوی میآید فقه افکار ظاهر است ولی این فقر عرفانی مربوط به باطن است. و این یک آدم پر دم دمه و پر شوکت است. فقه  از احکام ظاهر است. او دارد از چیزهای ظاهر صحبت میکند ولی باطنش دارد بوی عشق میدهد. اگر چنین شخصی باشد و خواسته باشد که  از فقه بگوید او فقه ظاهری را هم بگونه ای تعلیم میدهد و بمردم میامزد که باطن مردم را متحول میکند و بی خویشی بآنها میدهد.

2882      ور بـــگویــد کــفــر ، دارد بــوی ِ دیــن            ور بِشـک گــوید ، شـکَش  گردد یقــیــن

کفر گفتن کنایه از شطیحات است. این شطیحات کلمه ایست که بر زبان شخصی رانده میشود که مخالف شریعت و دین خودش است و دیگران نمیتوانند این را از او بپذیرند. میگویند او بی دین شده که دارد چنین صحبت میکند. آن کسیکه واقعا و براستی بعشق حق رسیده باشد, اگر شطیحات هم بگوید و سخنانی بگوید که کفر آمیزو مخالف دین هم باشد و دین داران او را نپذیرفتند و بی دین بحساب بیاورند, مولانا میگوید عین دین است و اگر حرفهائی بزند که پر از شک و تردید باشد عین یقین است. یقین برعکس شک هست و حرفی دارد میزند بنظر شک آمیز میآید ولی در واقع یقین کامل است. انسانهای کامل بعضی ها بمقامی میرسند که حقیقت و خداوند را در وجود خودشان می بینند که سراپای وجودشان را یک پارچه پر کرده باشد. اینها بحالت شورو هیجان و جذبه و وجدی بیرون میایند که حرفهائی میزنند که در حالت عادی و مردم عادی نمیزنند و آن کسانیکه در آن حالت نیستند تصور میکنند که این دارد مخالف دین بنظر آنها صحبت میکند. در حالیکه اینطور نیست. او در حدی رسیده که این حرفها را بدون اینکه کنترل بشود دارد میزند. این شطیحات است. اصولا کلمه شطح در زبان عرب بمعنی حرکات است و اینهائی که شطحیّات میگویند حرکات اسرار دلشان است که دارند میگویند. اسرار دلشان است که دارد حرکت میکند و بر سر زبانشان میآید و گفته میشود. پس ازآن وجد و شور و حال حاصل میشود واینها از جانب خداوند بر دلشان و بر باطنشان یک شادی و یک سروری میافتد که بعواملی راه پیدا میکنند که در آن عوامل سراسر عظمت و نور می بینند و برازهائی پی میبرند که دیگران پی نبردند و اینها چون بی خویشتن هستند و اصولا خودشان را نمیشناسند همه اینها را بر زبان میاورند. ولی مردم عامی میگویند که اینها دارند شطحیّات میکنند.  در این حالت مستی عرفانی, در عرفان میگویند که این وضعیت باعث جنبش زبان میشود و باعث ریزش اندیشه و گویش زبان می شود و همه اینها را بحرکت در میاورد. و دیگران که در این حالت نیستند نه میتوانند درک کنند و نه میتوانند تحمل کنند. کسیکه از همه در این را پیشتر افتاد حسین ابن منصور حلاج بود. وقتیکه حسین ابن منصور حلاج عنالحق گفت و گفت من خدا هستم گفتند او دارد شطحیات میگوید و کافر است و او را گرفتند و کشتند. یک همچون حرفی را بایزید بسطامی زد و همین اتفاق افتاد. اینها در حالتی هستند که نمیخواستند که بگویند که من واقعا خدا هستم بلکه آنچه را که میگفتند اینست که , میخواهند بگوید آنچه را که من دارم میگویم من زبان خدا هستم و خدا در وجود من آمده و این خداهست که دارد صحبت میکند. درک این مطلب برای مردم عوام خیلی زود آسان نیست برای اینکه این مردم عادی باین حالت و مقام جذبه و بی خویشی نیافتاده اند که این کلمات را درک کنند.

مولانا معتقداست که انسان کامل, اگر سخنی بر زبان آورد که در ظاهرو از نظر مردم عوام سخنش بوی شحط بدهد, بوی تردید وکفر بدهد و اینها انتظار شنیدنش را نداشته باشند, بدانید که کاملا یقین است و آنچه را که میگوید حقیقت و درست است و حالا مثالی میزند:

2883      کفِّ کـژ, کز بحــرِ صـدقـی  خــاسـته اســـت            اصلِ صـاف آن تــیـره را آراســته است

کف اینجا منظور کف دریاست. اگر کف تیره آلودهای را در نظر بگیریم که از سطح دریا بطور کج دارد بالا میاید. ولی دریا که آلوده نیست برعکس آبش ذلال و پاک است. ولی این موج کجِ تیره و آلوده از دریای صاف برخواسته و این شخصی هم که دارد این حرفها را میزند مثل آن موج کج آلوده است که از دریای صافِ پاکِ قلب ضمیرش برخواسته. و آنچه که مهم است آن دریای صاف و پاک ضمیرش هست .شما بموجش نگاه نکنید. بدریائی که موج از آن برخاسته بنگرید. آن دریا صداقت کامل و صاف و ذلال  است .

2884      آن کَــفش را صـــافــی و مَـحــقــوق دان            هــمــچــو دشــنــامِ لــبِ مــعشــوق دان

محقوق یعنی بحق گفته شده و سزاوار. اینجا باطن پاک عاشق, و عاشق حقیقت که کلمات کفرانی که بنظر شما میگوید, سخنانش مقبول است و باطل نیست که بنظر شما باطل میاید برای اینکه از دریای پاک وجود خاصش برخواسته. تو باید که این سخنان نامعقول بنظر خودت که این انسان بی خویشتن دارد میگوید اینها را مقبول بدانی و نه نامقبول. باید که بوجود خودت بقبولانی و بپذیری درست مثل اینکه عاشق شخصی بشوی و آن عاشق بشما دشنام بدهد. کسی از دشنام خوشش نمیآید ولی عاشق از دشنام معشوق خوشش میاید. مولانا میگوید بدشنامش ننگرید وبآن صفا و صمیمیتی که در معشوق هست نگاه کنید. این عشق دو طرفه هست. تنها عاشق در بند معشوق نیست بلکه معشوق هم عاشقِ عاشقش هست.

2885      گشــتــه  آن دشـــنـــام نا مطــلـــوبِ او            خــوش، زبــهـرعـــارض مــحــبوب او

عارض یعنی چهره. محبوب اینجا یعنی معشوق. وقتیکه یک معشوق دارد بعاشقش دشنام میدهد, عاشق نمیرنجد و بد هم حساب نمیکند بلکه برعکس برایش مطلوب هم میشود و حتی خوش آیند هم میشود. زیرا عاشق به چهره زیبای معشوق نگاه میکند و نه بسخن او. چون محو چهره زیبای اوست, دشنامش هم برایش مطلوب است.

2886      گــر بــگــویـــد  کژ، نَــمـــایـد  راســتـی            ای کـــژی  کـــه راســـت را آراســـتی

نَماید یعنی نشان میدهد. در مصراع دوم این کلمه ای که میاید هم معنی تحسین و آفرین را میدهد و هم معنی اعجاب را میدهد. در اینجا هردو معنی صادق است. میگوید: عاشق حقیقت اگر سخن نا درست هم از دهنش بیرون بیاید, این سخن و کلامش نمایان گر راستی و صفاست. در مصراع دوم میگوید: عجبا و شگفتا, آفرین از این سخن کج که کلام راست و صفا را آرایش داده است. یعنی کلمه صفا و درست را زیبا کرده. این حرف کج او زینت بخش کلام با صفاست. نه تنها بد نیست, کلام زیبا را هم او آرایش داده است. این کجیست که راست را آراسته و من تعجب میکنم. یعنی مولانا دارد شطحیات را میپذیرد و قبول میکند. و شرایط قبول کردنش را توضیح میدهد و همیشه میگوید باطن نگر و مغز نگر باشید و نه پوست نگر. ظاهر را توجه نکنید. این کلامی که برای شما نامطلواست ظاهر است.  آن شخصی که دارد اینطور بشما میگوید, باطنش یک جهانیست از معرفت و آن را نگاه کنید.

2887      از شــکـــر گــرشــکلِ نــانـی مـــی پزی            طــعــم قـنــد آیـد نه نــان چـون میمزی

میمزی یعنی میچشی و مز مزه میکنی. باز مثال دیگری میزند و میگوید: برای مثال, یک عاشق راستین حق مثل قرص نانی هست که بجای اینکه از گندم درست شده باشد از شکر ساخته شده باشد. ظاهرا شکل نان معمولی را دارد ولی همینکه آن را بچشید می بینید که طعم و مزه آن مثل قند شیرین است. بایدکلام این شخصی را که دارد ظاهرا خلاف میل شما صحبت میکند بچشید. و یا ذائقه دل شما باید آن حرف نا مطلوب را خوب مز مزه کند و بچشد.

2888      گــر بُـــتَ زرّین بـــیـــا بـد  مـــومــنـــی             کِــی هِــلــد او را پــی سَــجــده  کُــنـی؟

2889      بـلــکِ گــیـــرد ، انــدر آتش  افـــکَـــنَــد              صـــورتِ عـــا رِیـــتـش را بشــکــنــد

2890      تــا نــمــانـــد بــر ذهَــب  شــکــلِ وثَــن             زآ نکِ  صـــورت مــانـعســت و راه زن

هلد یعنی باقی بگذارد و از مصدر هلیدن است یعنی گذاشتن, رها کردن و واگذاشتن. سجده کنی یعنی پرستیدن.  در بیت دوم صورت عاریتش یعنی آن شکل ظاهری نا پایدارو موقتیش. در بیت سوم ذهب بمعنی طلاست. وثن یعنی یک بت. و صورت بمعنی ظاهر است. میگوید: اگر یک باورمندی یک طلائی را پیدا کند که روی آن طلا شکل بتی نقش شده باشد آن آدم باورمند هیچوقت این طلا را نگه نمیدارد که ببرد خانه و هر روز بآن نگاه کند و آن بت را ببیند و لذت ببرد و بت پرست بشود. برعکس این طلا را میگیرد و در آتش میاندازد برای اینکه این طلا ذوب بشود و شکل آن بت از روی این طلا از بین برود. آن صورت عاریت موقت طلا و آن شکلی که روی آن است ظاهریست و عاریتیست و نا پایدار است. این باورمند آن را در آتش میافکند که آن شکل بت بر طلا باقی نماند و از بین برود. علت اینکه او نمیخواهد شکل بت بر روی طلا باشد اینکه این شکل وثن و بت یک چیز ظاهریست و باورمند بصورت ظاهر کار ندارد و او بباطن کار دارد. او طلای معنویت و طلای حقیقت را خواهان است و نه بتی که روی آن طلا نقش شده. وقتی که ذوبش میکند خود طلا از بین نمیرود و اصلش ثابت است ولی نقش آن بت از بین میرود. در اینجا پیام مولانا اینست که به آتش بیاندازید آن طلاهائی که در اندیشه تان برای شما نقش بت را بازی میکنند. خیلی چیزهائی دیگر در اندیشه تان دارید که بنظر شما طلاست ولی شکل بت روی آن است. اگر شما آنها را نگه بدارید و آنها را عزیز بدارید آنوقت بت پرست شده اید. شما بهتر که آن چیزها را در آتش عشق بسوزانید و آن طلا ها را ذوب کنید و اصل طلا را از آن شکل بت پاک کنید. این صورت و ظاهر مانع راه شماست و بعبارت دیگر راه زن راه شماست. در حقیقت مانع درک حقیقت است و این راه زن, حقیقت را از شما میدزدد و شما را گمراه میکند.

2891      ذاتِ زرّش  ذاتِ ربـَـــا  نـــــیّـــــتســـت             نــقشِ بُـــت بــر نــقــدِ زرعـــاریـــتسـت

ذات زرّش یعنی ماده طلا ئی که پیدا کرده. ذات ربانیتست یعنی یک ماده خدا داده است. رب خداوند است و ربانیت یعنی خداوندی. یک ماده خدائیست. نقد یعنی سکه زر. میگوید: این طلا یک ماده ایست خدا دادی و این اصالت دارد. ولی نقش روی زر هرچه که باشد ظاهری و ساخت دست بشر است. در واقع عاریتیست. یعنی نقش و شکل ظاهری آن را دست بشر عاریت کرده و روی آن زده است. آن نقش هر آن میتوان از روی طلا پاک کرد و اعتباری برایش نیست. اعتبار بر خود طلاست که اصل است. میخواهد بگوید که هیچ چیز خارجی, عاریتی, و ساخت دست بشر  اعتباری بر آن نیست. چیزهای باطنی و فکری هست که میتوان روی آنها حساب کرد. استعدادی که خداوند در وجود انسانها بودیعه گذاشته که بتوانند حق و حقیقت را دریابند, در زنگی مثل طلاست و آن اصل است. هرچه روی آن استعداد نقش بزنید آن استعداد را آلوده کرده اید و آن را تخفیف داده اید و از ارزش انداخته اید. شخصی خداوند باو استعدادی داده است و آن شخص استعدادش را در راه دزدی که هیچ کس نفهمد بکار میبرد. و یا استعدادش را در راه گول زدن مردم بکار میبرد.

2892      بـهــر کَــیـکی تــو گــلـیمــی را  مســوز            وز صُـــداع هــر مـــگس مـــگذار روز

کَیک همان حشره ایست که بان کک هم میگویند. یم حشره ایست که جستن میکند و مردم خیال میکنند که بال دارد ولی بالی ندارد و دو پای عقبش بزرگتر از دستها جلویش هست, بنا براین میتواند پرش بکند. اغلب میرود لای پارچه ها و گلیم و رخت خواب مخفی میشود و در آنجا تخم گذاری میکند. صُداع بمعنی ایجاد دردسر کردن است. مگذار روز یعنی روزت را خراب مکن.  باز مولانا مثال میزند و میگوید: بخاطر یک کَک که رفته در گلیم تو گلیمت را مسوزان. این راهش نیست. یک مگس اگر بیاید و مرتب مزاحمت بشود و حوصله ات را بسر ببرد و تو را کلافه کند تو روز خودت را بخاطر این مگس خراب مکن. از بین بردن کَک راه دیگری دارد که تو گلیمت را از دست ندهی و از شر مگس هم خلاص شدن هم راه دارد که تو روزت را خراب نکنی.

2893      بــت پــرســتـی چــون بـمـا نـی درصُور            صــورتش بــگــذار و در مــعــنی نـگر

بت پرستی یعنی که تو بت پرست هستی. صُور جمع صورت است و صورت یعنی ظاهر. میگوید اگر بظاهرها نگاه کنی و در این ظواهرها باقی بمانی و همانجا درجا بزنی بدان که تو بت پرست هستی. اصلا تو ظاهر پرستی و گرفتار بت های ظواهر شدی. برای نجات خودت بیا و این ظاهرها را رها کن و تمام توجه ات بعمق و معنی و به باطن باشد تا بمعنی برسی. چسبیدن بضواهر, کوچکترین عیبی که دارد اینست که از رشد روحانی تو جلو گیری میکند. وقتیکه میگوئیم هدف از آفرینش انسان اینست که این انسان تکامل پیدا بکند و بوضعی که آفریده شده بهمان وضع نماند و بجلو برود, این تکامل جسمانی نیست بلکه تکامل اندیشه ای و روحانیست. وقتی که کسی ظاهر پرست باشد, این مانع تکامل میشود. برای اینکه این تکامل از عمق اندشه بر میخیزد و تو داری به سطح و ظاهر نگاه میکنی.

2894      مَردِ حجّــی؟ هـــمـــره حـاجی طـــلـــب             خــواه هــنـد و، خواه تـرک و یــا عرب

2895      مــنــگر انــدر نـــقش و انــدر رنــگ او             بـنــگــر انــدر عـــزم و در اهـــنــگ او

مرد یعنی یک آدم. میگوید, اگر مردی هستی که عاشق به حج رفتن هستی, هر آئین و فرقه ای یک جائی (برای عبادت کردن دارند و اینجا فقط منظور خانه خدا در شهر مکه بتنهائی نیست.) و میخواهی قدم در راه حج بگذاری تو باید یک همسفر مثل خودت پیدا کنی. این شخص میتواند هندی باشد و یا ترک و یا که عرب باشد و هرکه میخواهد باشد. میگوید اگر که تویک آدم عاشق بحقیقت بحج رفته ای هستی که بزیارت خانه خدا رفته ای, یک بحج رفته عاشقِ نابِ مثل خودت را پیدا کن. اگر رنگ او سیاه است عیبی ندارد باشه و اگر تو سیاه هستی و او رنگش سفید است باشد و یا اگر تو فارس هستی و او ترک است بگذار باشد و اگر تو عجم هستی و او عرب است باشد عیبی ندارد. مهم آن سیاه و سفید بودن و ترک و هند و عرب و عجم بودن نیست. برای اینکه اینها همه اش ظاهر است. آن چیزی که مهم است آن باطن است و این خیلی مهم است. در اینجا توجه زیاد لازم است که در بیش از هشتصد سال پیش مولانا صریحا با تبعیض نژادی دارد مخالفت میکند وبا این عقیده که او سیاه است و من سفید , من باو دوست نمیشوم و یا با عرب یا ترک هیچ توافق اخلاقی ندارم لذا از هردوی آنها دوری میکنم, شدیدا مبارزه میکند. میگوید آیا خیال میکنی که همه ترکها با هم خوب هستند؟ و یا همه هندیها همه باهم خوبند؟ جای دیگر میگوید:

                ای بسا هــنــدو و تــرک هم زبــان               ای بسا دو ترک چون بـیگانگان

                پس زبان محرمی خود دیگر است                هم دلی از هم زبانی بهتر است

میگوید یک هندو که زبان ترکی نمیداند و یک ترک هم که زبان هندی نمیفهمد ولی زبان دلشان یکی است و آن مهم است. یکی را پیدا کن در مسیر زندگیت هم دل تو باشد. اینکه بمکه که میروی یک همسفر مناسب خودت پیدا کن فقط یک مثل است  منظور در هر سفری که میروی مخصوصا سفر زندگیت و در طول عمرت, هم نفس خودت را پیداکن. بشرط اینکه زبان دل تو هم زبان دل باشد. یعنی آنچه درسرت و فکرت هست در دلت هم باشد.

2896      گــر سـیــاه اســت  اوهـم آهنـگِ توا سـت       تـو سپـیـدش خوان ، که هـم رنگ تو ا ست

اگر او رنگ پوستش سیاه است در عوض هم آهنگ تو است بحج آمده و هردو قصد حج و زیارت دارید. بنا براین تو او را سپیدش خوان یا سپید تصور کن که با هم همرنگ بشوید. بدان که معنویتتان یکیست, رنگ پوستتان فرق دارد ولی رنگ معنای تا ن با هم یکیست. اختلاف رنگهای پوستتان و نژادها مهم نیست. این رنگها و نژادها فقط میتواند تفرقه بیاندازد و این تفرقه بد ترین چیز برای یک اجتماع است. تفرقه یعنی از هم پاشیدن و سُست شدن و در نتیجه آسب پذیر شدن انسان هاست. برعکس تجمع که از آسیب پذیری جلو گیری میکند.

2897      ایــن حکــا یــت گفــته شــد زیـر و زَبَر            هــمــچــو کــار عــاشـقــان ، بی پا و سر

زیرو زبر یعنی بی نظم و بی پا و سر یعنی بی ابتدا و بی انتها. مولانا وقتیکه باینجا میرسد, متوجه میشود که این حرفهائی که دارد میزند برای رسانیدن مقصود خودش مرتب از اینجا وآنجا میگوید و یا بعبارت دیگر در مورد یک مطلب از شاخه ای بشاخه دیگری میرود و مرتب داستان در داستان میآورد و در این بییت میگوید من مطالبم را خیلی با بی نظمی گفتم و اینهائی که من میگویم بی آغاز و بی پایان است. و ای خواننده مثنوی بمنظم بودن و نبودنش هم کاری نداشته باش و بکلامم کار داشته باش. من در پی این نیستم که آن نظم و ترتیب را رعایت کنم و هدفم آن نیست.

2898      ســر نــدارد چون زِ ازل بـودســت پیش            پــا نــدارد، بــا ابــد بـــودســت خــویش

سر ندارد یعنی آغاز ندارد برای اینکه این حرفها از ازل هم بوده است. یعنی حرف من نیست و خدا دارد بر زبان من جاری میکند. ازل یعنی زمانیکه ابتدا ندارد. زمانیکه ابتدا ندارد مال بشر نیست و مربوط بخدا میشود. خدا از کی بوده است؟ جواب اینکه از همیشه. ازل یعنی زمانیکه از بشر جلو تر بوده و یا از زمانیکه بشر نبوده است و لذا حرفهائی که من حالا برای شما میگویم از روز ازل یا از زمانیکه هیچکس نبوده,  بوده است و حالا خدا از زبان من بشماها گوش زد میکند. در مصراع دوم : پا ندارد یعنی پایان و آخرندارد. با ابد بودست خویش, خویش یعنی پیوسته. ابد هم عربیست که اعراب از فارسی گرفتند بوده اند و ما میگوئیم ابد. میگوید این قصه مفصل آغاز و پایانش از دست رفته وخودم میفهمم.  دلیلش اینست که این قصه, قصه بنی آدم و روزگاران است. این مختص مرد اعرابی و زن اعرابی چادر نشین نیست بلکه برای همه است. بارها در مثنوی میگوید اینها حرف من نیست و بمن الهام میشود.

2899      بـلــکِ چــون آبســت، هــر قطره ازآن             هـــم ســرســت و پــا و هـم بی هردوان

بی هردوان یعنی بدون سر و بی پا. مولانا میگوید: این حرفهائی که میزنم و این داستانها مثل قطره های آب است و هر کلمه ای را که میگویم هم مثل قطره آب است. این قطره آب هم ابتدا دارد و هم انتها. در همین حال هم نه سر دارد و نه انتها یعنی نه ابتدا دارد و نه انتها. برای توضیح بیشتر: این قطره آب مگر کروی نیست؟ حالا اگر یک دایره را در نظر بگیرید و یک نقطه در روی آن دایره تصور کنید و بگوئید این نقطه در جائی که ایستاده میشود گفت که اولش است. این نقطه در دور دایره حرکت میکند و دوباره بجای اولش بر میگردد. پس اول و آخرش میشود یکی. این یکی از خواص دایره و کره هست. میگوید حرفهای من درست است که در ظاهر بنظر بی سر و بی پا میاید ولی هر دوی آن را هم دارد. هر نقطه آن ابتدای آن و انتهای آن است. بدان که این حرفها تمام نشدنیست و در واقع بی پایان است. زندگی های عارفان هم همین طور است. هیچوقت یک عارف نمیتواند بگوید که تمام چیزهائیکه باید تجربه کنم کرده ام, پس تجارب یک عارف تمام شدنی نیست.

2900      حـاش لله ، این  حــکــایت نیســت، هین            نقـدِ حال مـآ و تســت، این خوش بـبـیـن

حاش لله یعنی پناه برخدا.  هین یعنی آگاه باش. ما و تست یعنی همه و نه فقط من و تو. خوش ببین یعنی خوب بنگر.  میگوید پناه بر خدا, این قصه هائی که من میگویم واقعا یک قصه و داستان و افسانه نیست. خوش دار و آگاه باش این حکایت نقد و شرح حال من و تست. شرح حال همه بنی آدم است. شرح حال تمام  انسانها از آغاز تا پایان جهان است.

2901      زانــکِ صــوفــی بــا کَــر و بـا فـر بود            هــرچ آن مــاضــیســت، لا یُــذکَـر بـود  

کر و فر یعنی شکوه و عظمت. اینجا منظور شکوه معنویست. ماضی یعنی زمان گذشته. لا یذکر بود یعنی قابل ذکر نیست. اهمیتی ندارد که اصلا یاد آن بکنیم. میگوید برای اینکه صوفی چنان شکوه و عظمت معنوی دارد که هرچیزیکه متعلق بزمان گذشته هست چیزی برایش اهمیتی برایش ندارد. زیرا صوفی اصلا نمیخواهد در گذشته زندگی کند. او میخواهد در زمان حال زندگی کند. در واقعیت صوفی در لحظه زندگی میکند و او لحظه را در میابد. این باین معنی است که اندیشه تو هم نباید در گذشته باشد. خیلی از ما ها هستیم که عمری از ما گذشته ولی در گذشته داریم زندگی میکنیم. میگوید آن گذشته را رها کن چون آنچه که گذشت اصلا قابل ذکر و فکر نیست و تو بان فکر کنی فقط داری وقت خودت را طلف میکنی و هیچ بهره ای نمیبری. خیام هم همین را میگوید:

               از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن             فــردا که نـیـامده است فــریــاد مـکن

               بر نــامـده و گــذشــه بــنــیــاد مـکن             حالی خوش باش عمری بر باد مکن              

2902      هــم عــرب مـا، هــم سبـومـا هــم مَلک            جــمــله مـا یُـوفَکُ  عَــنـهُ مَــن اُ فِـــک

جمله یعنی همه.  یــوفَکُ یعنی رو گردانده اند. عَنهُ یعنی از آن. مَن یعنی کسیکه. اُفِک یعنی حکم و قضای الهی.  میگوید: داستان مربوط به مرد و زن عرب و خلیفه بود. در اول داستان اختلاف نظری بود بین مرد عرب و زن عرب. هرچه مرد بزنش نصیحت میکرد زن او زیر بار نصایح شوهرش نمیرفت و شوهر را انکار میکرد. مولانا میگوید که این سوئال پیش میاید که این زن عرب که نماینده خواسته های دل است و مرد عرب که نماینده آن قدرت و نیروی متعادل کننده است و این دو طرز فکر که متضاد هم هستند. آیا میشود که این دو متضاد در وجود یک نفر موجود باشد؟ مولانا خودش جواب میدهد و میگوید آری.علت آن اینکه؛ خداوند صفات مختلف دارد. این صفت مختلف در وجود آدم هم بودیعه گذاشته شده. این صفات مختلف هستند که در آن وجود مشغول پیکار هستند. مرد عرب میخواست که زن عرب را متعادل کند ولی آن زن روی میگرداند و در حقیقت داشت از حکم خدا روی میگرداند برای اینکه آنچه که مرد عرب میگفت حکم خدا بود و میگفت قناعت داشته باش و خواسته های بی بند و بار نداشته باش. وقتی کسی بخواهد آن حرف را انکار بکند, درست مثل اینست که حرف خداوند را انکار کرده. و وقتی حرف خدا را انکار بکند و از حرف خدا رو بگرداند خدا هم از او روی میگرداند.

بقیه داستان در قسمت هفدهم و آخرین قسمت

Loading

80.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت پانزدهم

قبول  کر  دن  خلیفه هدیه را  و عطا فرمودن با کمال بی  نیازی از آن هدیه  و سبو

2853      چــون خلیـــفـــه دید و احوالش شــنـیـد            آن ســبــو را پُــر ز زر کــرد و مــزیــد

مزید یعنی اضافه و بیشتر از اندازه معمول. وقتیکه خلیفه شنید که مرد اعرابی آمده وچه هدیه ای آورده قبول کرد وکوزه آب شورش  را بعنوان هدیه پذیرفت و کوزه را خالی کرد و گفت همین کوزه را پُر کنید از سکه های طلا و علاوه بر اینهم طلا و گوهر هم باو بدهید.

2854      آن عـــرب را داد از فـــاقـــه خــلاض            داد بــخشش ها و خِلـعــت هــای خــاص

اینجا کلمه داد بجای کرد بکار رفته. فاقه بمعنی تهی دستی و فقیری. خلعت لباس دوخته و یا ندوخته ایست که بزرگان و پادشاهان به زیر دستان خودشان هدیه میدادند. میگوید: آن مرد اعرابی از تهی دستی و فقر بوسیله خلیفه نجات پیدا کرد و خلیفه بخشش ها و خلعتهای فراوان باو کرد.

2855      کـیـن ســبــو پُـر زر بـدســت او دهـیـد            چونکِ وا گـــردد سویِ دجـــله ش بـرید

وا گردد یعنی بخواهد بر گردد. خلیفه گفت این سبوی پر از طلا را با بخشش های دیگر و خلعتش باو بدهید و وقتیکه خواست بر گردد او را بدجله ببرید و از راه دریا او را بفرستید.

2856      از ره خشـــک آمــدســت و از ســــفر            از ره آبــش  بُــــــود  نــــزدیــــکــــــتـر

از ره آب منظور رود دجله است. خلیفه گفت که این مرد اعرابی از راه بیابان خشک و بی آب و علف و دوری آمده و بیابان خشک را طی کرده و اگر از راه دجله بر گردد هم نزدیکتر است و هم با صفا تراست و هم رنج آن سفر بیابان را فراموش میکند. این همان لطفیست که خداوند در باره بندگانش دارد و همیشه این لطف را شامل حال بندگانش میکند. قرار شد که این خلیفه نماینده و سمبل خداوند باشد.

2857      چـون بِکَشــتـی درنشسـت و دجـله دید            ســجـده مـی کــرد از حــیــا و مــی خمید

2858      کــای عـجـب لطـف ،آن شهِ وهّاب را            ویـن عــجـــب تــر کو  سِـــتــد آن آب را

در بیت بالائی, سجده میکرد یعنی خم میشد و احترام به خلیفه بجای میاورد. می خمید یعنی خم میشد باز بهمان معنی سجده است و تعظیم میکرد. این کلمه تعظیم همه میدانند که یعنی دولا شدن ولی از کجا میاید. از کلمه عظمت بمعنی بزرگی است. وقتی یک نفر در برابر شخصی تعظیم میکند, دارد عظمت و بزرگی آن شخص را میرساند که من عظمت تو را قبول کردم.  در بیت بعدی وهّاب یعنی بسیار بخشنده. یکی از

صفات و یکی از اسامی خداوند است. کلمه ستد بجای قبول کرد بکار رفته و از مصدر ستاندن بمعنی چیزی را از کسی گرفتن است.  میگوید وقتیکه اعرابی را در کشتی گذاشتند و در کشتی جای گرفت و مستقر شد و دجله را دید, خیلی خجالت کشید و از شرم و حیا و از آنچه دیده بود و باو گذشته بود حیران شده بود و در غیاب خلیفه به بزرگواری خلیفه تعظیم کرد. با خود میگفت که این خلیفه بسیار بخشنده عجب لطفی دارد و چه بخشندگی شگفت آفرینی دارد و شگفت تر اینکه این دجله آب شیرین را داشت ولی از من کوزه آب شور را پذیرفت. در اینجا درسیست که مولانا میدهد و آن اینست که اگر کسی هدیه ای بما داد که آن ارزشی نداشت, بروی آن شخص نیاوریم برعکس نشان بدهیم که بسیار پر ارزش است. نه اینکه آن را بگیریم و با بی اعتنائی بگوشه ای بگذاریم. یک عده که میدانند چکار کنند, ان را میگیرند و باز میکنند و تعریف میکنند و اگر پوشیدنیست میپوشند و اگر خوردنیست می چشند و به به و چه چه میکنند برای اینکه آن هدیه دهنده را خوشحال کنند. این را بجا آوردن مراسم انسانیت مینامند و بر هر هدیه گیرنده ای واجب است. در داستان ما, خلیفه میدانست که این آب شور در کوزه در مقابل رود دجله یک قطره ای هم بحساب نمیآید.

2859      چون پـذیــرفـت ازمن آن دریای جود            این چــنـــیـــن نــقــد دَغـــل را زود زود؟

چون که معانی مختلفی دارد در اینجا یعنی چگونه. دریای جود یعنی دریای بخشش و کسی را که بخشنده است باو میگویند جواد. کلمه دغل بیشتر بمعنی سکه تقلبی بکار میرود ولی در اینجا نقد دغل یعنی این آب شور بی ارزش. زود زود یعنی بی درنگ و فوری.  مرد اعرابی با خودش میگوید که این خلیفه واقعا دریای کرم و بخشش است. بیهوده نیست که در تیتراین داستان میگوئیم “خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی بالا تر بود” حاتم طائی سمبل بخشش و کرم واقعا در اعراب پیش از اسلام وجود داشته.                 با خودش میگوید من تصور نمیکردم که این خلیفه اینقدر با کرم و دریائی از بخشش باشد. خلاصه معنای عرفانی, اینکه این بنده نمیدانست که وقتی میگویند خداوند بخشنده است، چقدر بخشنده است. او دریای بخشندگی دارد.   

2860      کـــلّ عــالــم را ســـبُـو دان ای پســر            کــو بُــود از عـــلــم و خـــوبــی تا بســـر

کلّ عالم یعنی این دنیا و آن دنیا و هرچه در هردوی این دو دنیا وجود دارد. پسر در اینجا بمعنی فرزند مذکر نیست. مولانا همیشه طبق عادت خودش هر وقت بخواهد به یک رونده راه حق که تازه در این راه قدم بردارد, پسر میگوید اعم از اینکه مذکر و یا مؤنث باشد و ای پسر در اینجا یعنی ای کسیکه بتازگی قدم در راه جویندگی حق و معنویت قدم گذاشته ای و تجربه در این راه نداری و در ابتدای کار هستی. تا بسر یعنی پُر و لبریز.  مولانا که از داستان خارج است, آن سبوی آب باران را که اعرابی برای خلیفه برد این را وسیله قرار میدهد برای بیان اندیشه های عرفانی خودش و در این بیت میگوید کل عالم هستی و آنچه که خداوند آفریده, از نظر خداوند یک سبو بیشتر نیست و تو آین آفرینش را اینگونه تصور کن وعالم حقیقت را به دجله تصور کن. همه عالم مثل یک سبو و عالم حقیقت مثل دجله است. اگر تمام جهان مادی سر تا پا لبریز از علم و خوبی و دانش و نیکی باشد, همچون سبوئیست که پر است و حالا این سبو در برابر دجله معرفت خداوند هیچ قابل مقایسه نیست. این سبو را کمی کج بکنی آبش روی زمین میریزد, ولی آب دجله همیشه روان است و هیچ وقت بخاک نمیریزد. حتی اگر خوب بخواهیم مقایسه بکنیم آن خوبیها ودانشهائی که ما داریم از یک سبو هم کمتر است. دانش ما و علم ما در محدوده یک کوزه میگنجد ولی دانش خداوند محدوده ای ندارد و حدی ندارد که بشود گفت در چنان و فلان محدوده دیگر بیشتر نیست در هیچ قالبی و ظرفی خداوند محدود نمیشود. اگر کسی بپرسد که خداوند چقدر بخشش دارد هیچ کس نمیداند که حد و حدود آن چقدر است.

2861      قـطــرۀ از دجــلــه خـــوبــی اوســت            کآن نـمــی گــنــجـد ز پُرّی زیـر پــوست

این اصطلاح زیر پوست نگنجیدن, یک اصطلاحی هست که یعنی محدود نمیشود. پوست بدن تمام بدن انسان را پوشانده است. این زیر پوست نمیگنجد یعنی محدود نمیشود زیر پوست و حدی ندارد. پوست بدن انسان بدنش را پوشانده و محدود کرده حالا اگر چیزی باشد که زیر پوست نگنجد یعنی این چیز زیر پوست نمیگنجد. میگوید این نعمتها و خوبیهائی که از خداوند به انسانهای جهان میکند مثل قطره ایست از آب دجله و با اینهمه برای انسان آنقدر بزرگ و پر هست که زیر پوست انسان نمیگنجد.

2862      گنج مــخــفی بُد، ز پُرّی چـــاک کرد            خـــاک را تــابــان تــر از افـــلاک کـرد

از فرط شدت پُر بودن و فزونی, این گنج پنهان تجلی پیدا کرد و این آدم خاکی را چنان نورانی کرد که از افلاک هم نورانی تر شد. این اشاره است بحضرت داوُد یک روز از خداوند میپرسد که خدایا تو ما را برای چی خلق کردی و آفریدی و خداوند بحضرت داود میگوید من گنجی از معرفت مخفی و پنهان بودم. گنجی از معنویت و از دانش و حقیقت و خوبی پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم و از حالت پنهان بودن بیرون بیایم و آشکار شوم, باشند کسانیکه بخواهند از معنویت من بهره ببرند و از نیکیها و از معرفت و از دانش من بیاموزند و بهره ببرند. اینست که آدم را آفریدم. این آدم اصلش از خاک است ولی چنان استعدادی باین آدم خاکی دادم که دانشش بجائی میرسد که تابنده تر از افلاک و ستاره های آسمان میشود. این آدم از خاک تیره درست شده حالا چه جوری اینقدر از نور دانش خداوند پُر و تابناک میشود. این همه دانش ونور و معرفت خداوند است که تجلی پیدا کرده و بقول مولانا عالم هستی را بوجود آورده تا خودش را نشان بدهد. پرتو و تجلیش در وجود انسانها از روز اذل بخاطر خواسته خداوند است. اینست که ما اگر دانشمان زیاد شد بخودمان غرّه و مغرور نشویم. اگر فهم و درکمان و معرفتمان بخیال خودمان زیاد است مغرور نشویم زیرا وقتی متولد شدیم نداشتیم و بعدا آن را پیدا کردیم. میگوید از استاد و کتاب و مدرسه گرفتید, آری درست است که از استاد و کتاب و مدرسه گرفتید ولی از خود بپرسید آنها چگونه درست شدند. باید بعقب و عقب بر گردید و بالخره بجائی میرسید که می بینید به فلسفه مولانا خواهید رسید وآن گنج معرفت الهیست و نه جای دیگر. حالا وقتیکه خداوند تجلی میکند و نور دانشش میاید در وجود نه هرکسی, دروجود کسیکه شایستگی پذیرش این نور را داشته باشد و خودش را از آلودگیها پاک کرده باشد آنوقت این نور اول بمقدار کمی در او تجلی پیدا میکند حتی در انسانهای کامل هم اولش نور کمی پیدا میشود. از مولانا میپرسند که آیا این نور خداوند در همه ما تجلی میکند؟ میگوید خیر. مولانا در کتاب فیه المافی این تو ضیح را ارائه میدهد که اگر خورشید نبود آنوقت گیاهان و حیوانات نبودند و ما هم نبودیم و گرما نبود و زمین فسرده و یخ زده بود. هرچه را داریم از این نور خورشید است که بما میرساند. ولی این نور خورشید همه اش بما نمیرسد. در سر راهش یک مقدار عواملی هستند که آن را جذب میکنند و خیلی کمی از آن بما میرسد. اگر نور خورشید بهمان اندازه ای که هست بما میرسید, همان خورشیدی که میوه های تلخ را شیرین میکند, اگر همه اش بما برسد ما را میسوزاند و درختها را آتش میزند و اصلا حیات روی زمین را ازبین میبرد. بهمین دلیل نور دانش خداوند هم در اشخاصیکه در خور و شایستگی دریافت آن نور باشند, باندازه معین تجلی میکند و نه در همه افراد. در بیت فوق میگوید بُد یعنی بود. گنج مخفی بد اشاره است بخداوند. زپُری چاک کرد یعنی آنقدر این نور دانش خداوند قویست که تاریکی ها را چاک میدهد درست مثل خورشید که در موقع طلوع ظلمت سحرگاهان را چاک میدهد و هوا را روشن میکند. در بیت دوم خاک را منظورش آدم است که از خاک ساخته شده. پس خاک را تابان تر از افلاک کرد یعنی این آدم خاکی را از ستارگان در افلاک تابان تر کرد.

2863      گنج مــخــفی بُد، ز پــُرّی جـوش کرد            خــاک را ســلطــانِ اطــلس پــوش کرد

اطلس یک پارچه ابریشمی نقش دار است. وقتیکه گیاهان رنگارنگ و همچنین گلهای رنگارنگ روی زمین میروید مثل اینست که این گنج مخفی از پُری جوش زده و خاک را با گلهای رنگارنک از اطلس پوشانده است.( توجه اینکه وقتی یک پارچه ابریشمی دارای نقشهای گل و گیاه زیبا باشد بآن اطلس میگویند). این آدم خاکی که از خاک تیره درست شده است وقتیکه خداوند در او تجلی بکند همان خاک تیره را با اطلس میپوشاند. همان اطلسیکه نقشهایش از گلهای معرفت و معنویت الهی درست شده و این آدم تبدیل به سلطان اطلس پوش میشود و خاک سیاه را با آن گلها پوشانده و آرایش میدهد. این گلها رنگ و وارنگ بویشان و زیبائیشان و دل انگیزیشان همه و همه از تجلی خداوند است. اگر تجلی خداوند نبود ما ها هم نبودیم مثل اینکه اگر نور خورشید نبود ما ها هم نبودیم. بنابر این خداوند قبل از اینکه انسان را خلق بکند و یا آفرینش بوجود آمده باشد پنهان بود و بعد از آفرینشش مثل چشمه ایکه میجوشد, جوش زد و آمد بیرون و اینهمه لطف و معرفت و نورودانش را پاشید بر روی این خاک تیره و بقول مولانا اطلس پوشش کرد.

2864      ور بــدیــدی شــاخــی از دجــلۀ خــدا            آن سبـــو را  او فـــنـــا کردی  فـــنــــا 

ور یعنی اگر. بدیدی یعنی می دیدی. شاخی یعنی جویبارهائی که از رودخانه جدا میشود. دجله خدا یعنی دجله معرفت خداوند. آن سبو اشاره است بوجود هر کس, میگوید هرکس که این وجود سبویش و آن کوزه بدنش از آب معرفت و احسان و دانش الهی حتی اگر یک جزئی برخوردار باشد, اگرو این شخصی که میگفت سبوی وجودم از معرفت پر شده اگر معرفت دجله خدا را میدید آنوقت با سنگ سبوی وجود خودش را میشکست. یعنی منیت خودش را از بین میبرد. مرد عرب وقتی هنوز به بارگاه خلیفه نرسیده بود خیلی با منیت میرفت و معتقد بود که دارد آب بهشت را برای خلیفه میبرد و خلیفه با این آب افطار خواهد کرد و این درباریان از بس که آب شور خورده اند دارند کور میشوند. ما هم آن عربهائی هستیم که دجله خداوند را ندیده ایم و با یک کوزه آب شور بخیال خودما داریم آب بهشت را برای خلیفه به ارمغان میبریم.

2865      آنکِ دیـدنــدش ، هــمیشــه بـی خودند            بــی خــودانه بــر سـبــو ســنــگی زدند

آن کسانیکه که آن دجله معرفت خدا را دیده اند, معرفت دجله ای که هیچوقت آبش تمام نمیشود, بیخود شده اند یعنی مست و یا بیهوشند و بی خویشتنند و خودشان را حس نمیکنند. بیخودانه یعنی از روی مدهوشی بر سبوی منیت خودشان سنگ زدند. پس آنهائیکه سبوی منیتشان سالم و ترک نخورده هست یعنی هیچ خبر از آن دجله معرفت خداوند ندارند, وگرنه زده بودند واین سبوی منیت خودشان را شکسته بودند. بعضیها میترسند که اگر منیت خودشان را از بین ببرند دیگر چیزی از آنها باقی نمیماند. دلیل اینکه اینها اینطوری فکر میکنند برای اینست که تمام عمرشان را با منیت زندگی کرده و همه چیزشان منیت است بهمین دلیل خیال میکنند که اگر سبوی منیتشان را بشکند دیگر هیچ چیز برایشا نخواهد ماند.

2866     ای ز غــیــرت بــر ســبــو سنگی زده            وان سبــو زا شــکـســت کـاملــتــر شده

غیرت در اینجا مراد آنست که عشق حقیقی بخداوند اگر که ناب و خالص باشد نمیتواند که غیرت را تحمل کند. اگر کسی عاشق بیک معشوقی باشد هیچ غیریتی را و یا هیچ موجود دیگری را در بین خود و معشوقش نمیتواند تحمل کند. بر سبو یعنی سبوی منیت. زاشکست یعنی از شکستن. میگوید: ای آنکه نتوانستی اندیشه ای از روی غیرت داشته باشی و سنگی بزنی بر سبوی منیت خودت. ولی وقتیکه زدی و این اندیشه را کردی و سبو را شکستی میبینی که هیچ چیزی از تو کم نمیشود. ظاهرا آن سبو شکسته شده ولی واقعا سبو کاملتر شده. بنا بر این شخص نباید از شکستن سبوی منیت خودش واهمه ای داشته باشد. اگرکسی سبوی منیتش را بشکند نقص پیدا نمیکند بلکه کاملتر هم میشود.

2867      خُم شــکســته  آب از او نــا ریـخــته             صد درســتـی زین شـکسـت انـگـیخـتـه

خُم اینجا خم منیت است. میگوید: خم شکسته و آب توی آن ریخته, خیال میکنید چیزی از دست رفته؟ خیر. صد درستی یعنی صد کمال انگیخته یعنی صد کمال حاصل شده. وقتی خم منیت بشکند هیچ اتفاق بدی نمی افتد بلکه صد کمال هم بدست میاید. یک خم منیت را شکستی و صد کمال بدست آوردی.

2868      جُزو جُزو خُــم برقص اسـت و بـحال            عـقـل جزوی را نــمــوده ایــن مُــحــال

خُم منیت شکسته و آن تیکه های شکسته اش از خوشحالی دارند میرقصند و بحال و وجد و بشور آمده اند. کسیکه این خم را شکسته دارد حس میکند که مولانا چه میگوید. عده ای این بیت را بمسخره میگیرند زیرا عقل آنها عقل جزویست و نه عقل و خرد حقیقت جو. آن عقل جزوی میگوید این محال است که سبو و یا خم بشکند و تیکه های خرد شده اش از خوشحالی برقصند. ولی خِرد حقیقت جو اینطور نیست خِرد حقیقت جو بوجد و شور میاید برای اینکه می بیند بآن حقیقتی که میخواست و دنبالش میرفت خیلی نزدیک شده و همه اجزاء وجودش از شدت ذوق رقصان شدند. عرفای بمعنی واقعی مثل مولانا وقتیکه بحالت سماع میرسد دیگر هیچ چیز نمیفهمد و مثل اینکه اصلا در این دنیا نیست و از خود بیخود میشود و سر از پا نمیشناسد برای اینکه تمام ذرات وجودش در حال رقص است. آنهائی که فقط خرد حسابگرو جزوی دارند, خودشان فکر میکنند که  عقل کل هستند در صورتیکه عقلشان جزویست. آنها اصلا این حرفها را درک نمیکنند و از لذتش هم بی بهره هستند.

2869      نَی ســبــو پـیـدا درین حــالــت نه آب            خــوش بـبـیـن  وَللهُ اَعــلَــم  بـالصــواب

سبو اینجا سبوی وجود مادیست و سبوی منیت نیست سبوی بدن است. آب در اینجا منظور اندوخته های دنیویست که در این سبوی بدنمان پر میکنیم و بان مینازیم. مرد اعرابی وقتی در حال آمدن به بغداد بود باین سبوی آب شورش میبالید و مینازید و میگفت عجب آبی دارم میبرم. اصلا این آب بهشتیست که میبرم. انسانها هم بمال و ثروتشان مینازندو بدیگران فخر هم میفروشند بتصور اینکه دیگران ندارند و ما داریم و ببین چقدر ارزشمند هستیم. خوش ببین یعنی خوب نگاه کن. و وَلله و اعلم بالصواب یعنی خداوند بدرستی و راستی دانا تر است. اعلم یعنی داناتر  و بالصواب یعنی بدرستی و راستی. خداوند از همه کسان دیگر بدرستی و راستی دانا تر و عالم تر است. حیات مادی به سبو و اندوخته های مادی ما آن آبیست که در سبو ریخته ایم تشبیه شده. وقتیکه آن حالت وجد و آن شور و جذبه واقعی پیدا میشود نه خود سبودرک میشود و نه اندوخته های داخل سبو. دیگه بآن خانه و مال و ثروت نمی بالد و بانها توجه ندارد و آن حالت لذت بخش است. این فنارا عرفا میگویند ازش نترسید زیرا بدنبال این فنا بقاست. و بدنبال این فنا, فنای بالله پیدا میشود. انسانها باید بخواهند و بدنبالش بروند و تجربه کنند.

2870      چـون در مـعـنـی زنی ، بازت کـنـنـد            پَرّ فکــرت زن ، که شــهـبــازت کـنـنـد

معنی در اینجا یعنی کوشش در راه شناخت حق و حقیقت. بازت کنند یعنی در برویت بگشایند. َپرّ فکرت زن, فعل امر هست و یعنی پر بِزَن. کل این جمله یعنی اندیشه ات را بکار انداز و مرغ اندیشه ات را بکار ببند.  اگر که تو دَرِ معنی و معنویت را بزنی و ظاهری نباشد و روی صدق و صفا بزنی, دَرِ این معنویت برویت گشوده میشود. برای اینکار بایستی که پر و بال مرغ اندیشه ات را بکار بگیری. این اندیشه ات را در وجود خودت حبس نکن و پروازش بده. وقتی پروازش بدهی آن شاهباز تیز پرواز آسمان معنویت تو را باوج معنی بالا میبرد. آنوقت از این عالم خاکی میگذرد و وقتی از این عالم خاکی گذشت آنوقت شاهباز عالم معنی میشوی. هیچ کس نمیتواند از این دنیای خاکی مستقیم به آن دنیای معنویت بدون عرفان  گذر کند. ولی مرغ اندیشه انسان حدی ندارد ومیتواند پرواز کند و این خیلی مهم است که انسان این مرغ را پرواز دهد و بعد از اینکه فکرت انسان به پرواز درآمد, آنوقت به شخص یک احساس سبکی و راحتی بدست میاورد. این نشانه اینست که انسان میتواند پرواز کند و به آن جهان معنویت برود.

2871      پرّ فـکـــرت شــد گِـل آلـود  و گـران            زانک گِـل خواری، تـرا گِـل شد چونان

کلمه فکرت در اینجا با بیت قبلی متواوت است و در این بیت یعنی فکر تو و آنجه که تو فکر میکنی. گل آلود و گران یعنی آلوده به گلِ مادیات غیر ضروری فساد آفرین و سنگین. تو ِگل خوار هستی یعنی تو گرفتار دلبستگیهای غیر ضروری این دنیا هستی. در بیت قبلی گفت بگذار پر و بال اندیشه ات پرواز کند اینجا میگوید اندیشه ات مثل مرغی میماند که پر و بالش به گِل آلوده شده و قادر بپرواز نیست و سنگین شده و این گِلهایئی که در پرو بالش آغشته شده او را زمین گیر کرده است. این اندیشه باید سبکبال باشد و آلوده باین مادیات غیر ضروری نباشد. میگوید تو بآن چیزهائی که مینازی همه اش گِل است. غذائی که میخوری از گِل است و تو را گِل خوار کرده. و آیا گوشتخواری؟ آن حیوانی که گوشت او را میخوری ببین او چه خورده است. او علف خورده که آن علف هم از گِل بیرون آمده لذا هرطور که بنگری تو گِل خواری. حالا که اصل غذای تو از گِل است که اینهمه تکبر ندارد! و این همه رنج ندارد.

2872      نان گِلسـت و گوشــت،کمترخورازین            تا نـــمــانـی هــمـچـو گِـل انـدر زمـیــن

نان تو که از گندم است از گِل گرفته شده , گوشت آن گوسفند و گاو هرچه میخوری آن هم از علفیست که آن حیوان از گِل گرفته و خورده، اینقدر شکم باره نباش ، هرچه که تو بیشتر بخوری تو بیشتر گِل خوردی و آنوقت بیشتر سنگین میشوی و در همین گِل میمانی و در همین زمین میمانی.

2873      چون گرســنه میشوی ، سگ میشوی            تــنــد و بَــد پـیـونـد و بَـد رگ مـــشوی

تند یعنی عصبانی. بد پیوند یعنی بد رفتار. بَد رگ یعنی ناسازگار. در این بیت مولانا آن جنبه نفسانی و نفس اماره  که در همه ما هست و میخواهد و میخواهد و بیشتر هم میخواهد و خوش مزه تر هم میخواهد, همه توجهش باین خواستنهای غیر ضروریست. آخر سر هم وقتی فکر میکنید که اینهمه زحمت میکشند در زندگی برای اینکه خوب بخورند و خوب بپوشند. میگوید این نفس حالتش اینست که وقتی گرسنه میشود عصبانی میشود, بد خو و بد رفتار و نا سازگار میشود و تو این نفست, نفس سگ مانند است و این طبیعت تو شده. تو باید این را تربیت بکنی. برای همین است که تو دفعتا با یکی عصبانی میشوی بعد با خودت فکر میکنی که نباید اینطور عصبانی میشدم. بیخودی با یک کسی ناسازگاری میکنی و تند خو میشوی و نمیخواهی با مردم پیوند داشته باشی. ای خوانندگان بروید وعلتش را ریشه یابی کنید و وقتی پیدا کردید آن علتها را نابود کنید.

2874       چون شـدی تـو سیر، مُـرداری شدی            بــی خـبـر،بــی پــا چــو دیــواری شدی

مردار یعنی حیوان مرده. بی خبر یعنی فاقد شعور و بیشعور. بی پا یعنی متزلزل و نا پایدار مثل دیواری که پایه آن محکم نیست. میگوید: وقتیکه سیر میشویم مثل مرده در گوشه ای میافتیم. این دیگر ما را متزلزل کرده و ما را بی پا میکند مثل دیواری که هر آن فرو میریزد. این در اثر بی شعوری است مثل مار بوا وقتی پر خوری میکند و بگوشه ای می افتد و دیگر تکان نمیخورد. این معرفت و شعور از کجا بیاید؟   سعدی میگوید:            

                            اندرون از طعام خالی دار       تا درآن نور معرفت بینی

میگوید هرچه زحمت میکشم از درونم نور معرفت نمی بینم! این برای اینست که درونت را از غذا پر کردی. همین سعدی میگوید:  

                   نه چندان بخور کز دهانت برآید        نه چندان که از ضعف جانت درآید 

حدی دارد اینست که در عرفان باین اندازه خوردن توجه خاصی میشود وگرنه در راه معنویت با پر خوری نمیتوان بمقصد رسید.

2875      پس دَمی مُــر دار و دیــگر دَم سـگی            چـون کـنـی در راهِ شـیـران خوش تگی

در راه شیران یعنی در راه انسانهای کامل و بحقیقت رسیده. تگ بمعنی دویدن است و خوش تگی یعنی همدوی یعنی با آنها با هم دویدن. میگوید: طبق آن چیزیکه گفتم, یک لحظه که سگ هستی و یک لحظه هم که مرداری پس کی میخواهی مثل این انسانها ی کامل که بحقیقت رسیده اند در این راه برسی بدان که نمیرسی.

2876      آلــت اِشکـــار خود جــز ســگ مدان            کـمــتــرک انداز ســگ را اسـتــخــوان 

اشکار همان شکار است. میگوید: آن نفست میخواهد شکار کند. کمتر باین سگ استخوان بده. اینقدر نفس اماره ات را پرورش نده.

2877      زانکِ سگ چون سـیر شد، سرکش شود            کِی سوی صـیـد و شـکـارِ خوش دود

سگت وقتی سیر شد از تو اطاعت نمیکند و نفست دیگر در اختیار تو نیست. کی تو بسوی شکار معنویت و باسطلاح مولانا خَش خواهی رفت؟      

دنباله داستان در قسمت شانزدهم             

Loading

79.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت چهاردهم

سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را بغلامان  خلیفه

2815      آن ســـبـــویِ آب را در پـــیش داشــت            تـخـم خدمــت را در آن حضــرت بکاشت

در پیش داشت یعنی آورد جلو. حضرت یعنی پیشگاه, آستان و دربار. تخم خدمت یعنی خدمتگذاری خود را بیان کردن و باطلاع رسانیدن. یا مراسم بنده بودن بخلیفه را بجا آورد. این مراسم بندگی را بجای آورد یعنی اینکه باز این بندهِ طالبِ جستجو کننده ای که بدنبال حاجت خودش میگردد، حالا در درگاه خداوند این نیکرفتاریها و عبادات خودش را تقدیم خداوند میکند و به پیش خداوند می آورد و اظهار بندگی میکند.

2816      گفت این هــدیــه بدان ســلطـان بـر یـد            ســائـل شــه را زحـــا جـــت وا  خــــرید

سائل یعنی سوئال کننده. سوئال کردن یعنی طلب چیزی کردن. یک تهی دستی که از کسی یک چیزی میخواهد میگویند این تهی دست دارد از آن شخص سوئال میکند. زحاجت وا خرید یعنی من را بحاجتم برسانید. آن مرد اعرابی به بارگاه خلیفه گفت که من  هدیه ای و ارمغانی آورده ام. این آب بارانیست بسیار پر ارزش و ببرید نزد خلیفه و آن حاجت من را برآورده کنید.

2817      آبِ شــیـــریــن و ســبوی ســبـــز و نو            زآب بــارانــی کــه جــمــع آمــد  بــگُــو

آب شیرین یعنی آب گوارا. البته داخل کوزه آب شور است ولی مرد اعرابی میگوید آب شیرین. در سابق کوزه هائی که میساختند بعضی از آنها سبز رنگ و یعضی دیگر قرمز رنگ بود و معروف بود که آنهائی که سبز رنگ است از گلِ دیگری ساخته شده است و آب را بیشتر از کوزه قرمز خنک میکند.  زاب باران یعنی از آب باران. که جمع آمد بگُو یعنی این آبیست که از باران است و در گودالی جمع شده است.  مرد اعرابی گفت که از طرف من بخلیفه بگوئید این چیزی که در این کوزه هست یک آب بسیار شیرین و گوارائی هست که از باران جمع شده در گودال است. آب خیلی خُنکیست و گوارا. بخلیفه از طرف من بگوئید که نوش جانت باد.

2818      خــنــده مـی آید آن نــقــیـــبآن را ازآن            لیــک پِذر فـتــنـد آنــرا هــمــچـــو جـان

نقیبان همان دربانان بودند. پذرفتند کوچک شده پذیرفتند.  ابتدا این دربانانِ دارالخلافه از این گفته اعرابی ساده دل بخنده افتادند. بعد وضعشان عوض شد و کاری نکردند که آن مرد خجالت بکشد و کوزه را گرفتند و همچون جان عزیز داشتند. نه اینکه بگویند چیزی که آورده ای یک چیز بی ارزشیست. بر عکس بآن خیلی هم اهمیت دادند. جنبه عرفانی آن اینست که گوئی که این طاعات و نیک رفتاریها و حسن عمل ما چیز مهمی نیست ولی اگربا صداقت ناب به پیشگاه خداوند عرضه بشود , خداوند نمیگوید که این آب تو یک آب شور است و برعکس با کمال میل میپذیرد. این بزرگواری خداوند است که این حُسنهای نا چیز ما را میپذیرد چیزی نیست بجز اکرام خداوند.

2819      زانــکِ لطــفِ شــاهِ خوبِ بــا خـــبـر            کــرده بـــود انــدر هـــمــه ارکــان اثــــر

شاه اینجا خلیفه است و کنایه از خداوند است. با خبر یعنی دل آگاه. این خلیفه دل آگاه بود و دلآگاه بکسی میگویند که بر دلش نشانی از معرفت باشد. آن معرفت باو دل آگاهی میدهد. ارکان جمع رکن است. بزرگان دربار بهرکدامشان رکن گفته میشود( مثل وزرای امروز) و جمع آنها را ارکان میگویند. بزرگان دربار خلیفه با کمال مهربانی این هدیه مرد عرب را قبول کردند و در باره او لطف فراوان کردند زیرا لطف و مهربانی خود خلیفه در بزرگان دربارش هم آن چنان اثر گذاشته بود که آنها مثل خود خلیفه بزرگوار و بخشنده بودند. بهمین دلیل بود که اینها مرد اعرابی را با لطف و محبت خودشان خوشحال کردند.  آنسانهای کامل هم آنگونه میاندیشند که خداوند میاندیشد برای اینکه لطف خداوند در آنها هم اثر کرده است. این انسانهای کامل ارکان خداوند هستند در عالم وجود و در جامعه ما.

2820      خــوی شــاهــان در رعــیّــت جا کُند            چــرخِ اَخضــر خــاک را خَضـــرا  کـنـد

خوی یعنی روش و رفتار. جا کند یعنی اثر کند. چرخ بمعنی این آسمان است و اَخضر یعنی سبز رنگ. خَضرا هم یعنی سبز. میگوید این خدمتگذارانی که شاه دارد طرز رفتار شاه در آنها اثر میکند. مثال میزند و میگوید همانگونه که چرخ آسمان سبز رنگ میبارد و وقتیکه بارانش بارید این خاک تیره را سبز میکند. یعنی باعث میشود که در این خاک سبزه و چمن بروید و خاک هم مثل آسمان خضرا بشود. آسمان با طراوت شده و این خاک تیره هم که هیچ طراوتی نداشت با طراوت شده. چگونه آسمان با باریدنش  روی زمین اثر میکند ، همانگونه هم فرمان داران روی فرمانبردارا نشان اثر میگذارند.

2821      شه چوحوضی دان حَشَم چون لوله ها           آب ازلــو لــــه  روان در گــــولـــه هــــا

حشم بمعنی سپاهیان, لشگریان, و خدمتگذاران, غلامان و همه زیردستان پادشاه است. گوله ها یعنی سبوها و کوزه ها. میگوید شاه را همانند حوضی تصور کن و خادمان و خدمتگذاران پیرامون شاه را همانند لوله هائی بپندار که آب آن حوض از این لوله ها وارد کوزه ها میشود. این کوزه ها بمنظله مردم هستند. این تشبیه را ابتدا افلاطون کرد. حالا آب این حوض اگر شیرین و گوارا باشد خدمت میرسد باین مردم و اگر تلخ و شور باشد زحمت داده میشود باین مردم. اینستکه بستگی دارد که این آب حوض شاه چگونه باشد، آب حوض وجود شاه چگونه باشد ظلم باشد و یا رحم باشد.

2822      چونکـه آب جمله از حوضـیست پاک            هـر یــکـی آبـی دهــد خـوش ذوق نــا ک

اینجا چونکه یعنی وقتیکه. جمله یعنی همه. پاک یعنی شیرین ذلال. ذوق ناک یعنی آب گوارا. میگوید وقتیکه آب همه لوله هائی که ببدن مردم وارد میشود از حوضی باشد که آب گوارای شیرینی داشته باشد پس مردم هم وجودشان تک تک گوارا و ذوق ناک میشود. برعکسش هم همین طور. مردمیکه زیر سلطه یک حکومت ظالمی هستند خوشحال هم نیستند و وجودشان ذوقناک نیست, برای اینکه عمال آن دستگاه حکومت, آبیکه از حوض حاکم وارد کرده اند بوجود مردم همه اش تلخ و شور بوده است.

2823       وردرآن حوض، آب شوراست و پلید            هـــر یــکی لـــو لــه هــمـان آرد پــدیــــد

آن حوض منظور حوض وجود شاه است. ور یعنی اگر.پلید در اینجا یعنی گل آلود و آلوده.  میگوید اگر آب این حوض آلوده و گل آلود باشد, آنوقت این لوله ها و این فرمان برداران و خدمت گذاران همان چیزی را وارد بدن مردم میکنند که از حوض شاه آمده است. یعنی همان آب گل آلود یعنی آلوده بگل ظُلم.

2824      ز آنکِ پـیـوسته سـت هـرلوله بحوض            خَوض کـن در مـعـنـی این حـرف خوض

خوض یعنی ژرف نگری و تأمل, عمق نگری, فکر کردن و بعمق مطلب پی بردن. این خوض را دوبار آورده برای اینکه تأکید کند. میگوید برای اینکه هر لوله ای که بآن حوض وصل شده، نا گزیر آب همان حوض را میاورد و باین کوزه ها داخل میکند. آن چیزی که من مولانا می گویم, خوب راجع بآن فکر کن و تأمل کن و ببین من چه چیز را بتو میگویم.  تا اینجا ابیاتی که آمد سخن ازنفوظ اندیشه و کیش و آئین فرمانروایان بود و اثر آنها بر مردم دیگربخصوص بر حشم و خدمت گذاران. اینها رسم همان شاه را بخود میگیرند و لوله هائی هستند که آب حوض شاه را دارند میاورند و حالا از این ببعد مولانا یک در دیگری از اندیشه بروی ما میگشاید و از این ببعد چیز دیگری میخواهد بما بگوید. تأثیر جان و عقل و عشق را در ابیات بعدی میاورد و میخواهد تأ ثیر آنها را در وجود آدمی به خوانندگانش نشان بدهد. این تعلیمی که انسانهای کامل بزیر دستانشان میدهند و یا این تعلیمی که مولانا (انسان کامل) بانسانها میدهد در عقل و جان ما تأثیر میگذارد و عشق واقعی و مفهوم حقیقی را در وجود ما ایجاد میکند.این ارشاد استادان است و هر استادی برای شاگردانش این سعی و کوشش را مینماید. شاگردانش همانگونه میشوند که استادشان هم بودند. رفتار و گفتارشان هم همانگونه میشود. وقتی شخصی بسخنان مولانا گوش میکند, یا وقتی کسی سخنان استادش را بپذیرد ممکن است که صد در صد سخنان استاد را نتواند عمل کند ولی اگر استمرار پیدا کند و ادامه پیدا کند یک درصدی از اندیشه های استادش در او اثر میگذارد.

2825      لطــفِ شــاهنشــاهُ جــانِ بــی وطــن            چـــون اثــر کــردســت انــــدر کــلِّ  تــن

شاهنشاه جان یعنی جانِ شاهنشاه. جان همیشه در کلام مولانا بمعنای روح است. علت اینکه عرفا بطور کلی روح را جان میگویند برای اینست که روح هرکس دارد بر کل بدن آن کس فرمانروائی میکند. بی وطن منظور اشاره بخداوند است که مکانی ندارد و لامکان است. خداوند در عالمی هست که لا مکان و لازمان است و یک جای خاصی نیست و همه جا هست. در مصرع دوم کلمه چون یعنی چگونه و یک سوأل است. معنی دیگرش عجیب و شگفت آوراست. در این بیت هردو معنی را دارا میباشد. میگوید جان و یا روح را میتوان بپادشاهی تشبیه کرد که بر اعضاء قوای تن حکومت میکند. همان طور که یک پادشاه بر اعضای دربار خودش حکومت میکند و آنها بر مردم حکومت میکنند. روح شاهنشاه هم بر تمام اعضای بدن ما و تمام سلولهای وجود ما وبر قوای درون ما حکوت میکند. این یک چیز کلیدیست که انسانها باید همیشه در نظر داشته باشند. این روح لطیف است و از لطیف, ضد لطیف نمی زاید و روح بجزلطف نمیتواند داشته باشد. میگوید که نگاه کن و ببین که این الطاف روح که از عالم متافیزیک آمده چگونه در سراسر وجود ما تاثیر گزار است.

2826      لطفِ عـقـلِ خوش نهاد خـــش نسـب            چـــون  هـــمــه تــــن را در آرد  در ادب

گفتیم که در سه چیز اثر میگذارد. یکی روح است یکی عقل است و سومی هم عشق است. اول عقل. لطف عقل خوش نهاد. بعضی از عقلها خوش نهاد هستند و بعضی عقلها بد نهاد هستند. در اینجا عقل خوشنهاد یعنی عقل حقیقت جوی و عقلی که پی پیدا کردن فرمولهای شیطانی بنفع خودت و بزیان مردم نیست. این خرد خوش نهاد است و این همان خردیست که عرفا و شعرا می ستایند و فلاسفه بآن تکیه میکنند که مولانا بآن عقل خوشنهاد میگوید. خوش نسب یعنی نیک طبع. ادب در اینجا احترام گذاشتن و فروتن بودن نیست بلکه یعنی کل درستکاری. در عرفان مؤدب کسی نیست که جلو بزرگترش دست بسینه بایستد و بزانو بنشیند. در عرفان بکسی میگویند مؤدب است که بطور کلی درستکار باشد. لطف روح را دیدی و حالا ببین که این لطف عقل حقیقت جوی که خوش نهاداست و خوش نسب است, چکونه در وجود آدمی تأثیر میگذارد و همه صفات نیک و پسندیده را بانسان میدهد و آن را از نظر عرفانی مؤدب میکند. روح و عقل را گفت و حالا نوبت عشق است.

2827      عشـق شـنـگِ بی قــرارِ بــی سـکون           چــون در آرد  کُـــلِّ تـــن را در جــنــون

شنگ یعنی شوخ. عشق اصولا شوخ است. عشق نمیگذارد انسان یک گوشه ای خموده و افسرده باقی بماند. عشق شوخ و شنگ است. بی قرارِ بی سکون یعنی عشق بی قرار است و کسی را آرام نمیگذارد. بالخره کار عشق را در نظر بگیرید که چگونه کل تن را بی قرار و دیوانه میکند و چطور همه وجود آدمی را بدین شیدائی و جنون میکشاند. این جنون, جنونی نیست که بار منفی داشته باشد بلکه بار مثبت دارد. عاشق شیدا میشود, شیدا یعنی مجنون و دیوانه از عشق میشود. یعنی آن احتیاطات عقل محتاط که میگوید اینکار را نکن و جلوتر نرو و خودت را داشته باش و بآب و آتش نزن, اینها را کنار میزند و دیوانه وار بطرف معشوق میرود. این بار مثبت است و نه بار منفی. این عقل حسابگر, نه عقل حقیقت جو با عشق رودر رو هستند و متظاد هم هستند. عقل میخواهد بسازد ولی عشق میخواهد بسوزد. کسیکه عاشق است میخواهد همه چیز را در این راه فدا کند ولی عقل میخواهد هر چیزی هم که نیست ساخته شود.

2828      لطف آ بِ بــحرکو چـون کوثر است            سـنــگ ریزش جـمله درّ و گــوهــرسـت

کوثر جوبی است که گفته شده در بهشت است و خیلی تعریف ها برای این آب کوثر و چشمه کوثر کرده اند. بدون اینکه ما بخواهیم اینها را تفسیر کرده و بمعنی آنها پی ببریم, و نمیخواهیم وارد جزئیات این آب کوثر بشویم. ته این جوی هائی که در این کره خاکی داریم اغلب  سنگ ریزه است ولی گفته اند که ته جوی کوثر پر از درّ و گوهر است نه درو گوهری که آنها را ببدن خود آویزان کنیم و بگردن بیاندازیم و برخ دیگران بکشیم. بلکه در و گوهر های جوب کوثر عبارت است از گوهر های معرفت و آرامش و حقیقت است. مولانا از مفاهیم سه بیت قبل نتیجه میگیرد که هر یک از سه عاملی که ذکرشد ( روح و عقل و عشق) هر یکی بنا به خواص و مناسبت خودشان تأثیر و حاصل و نتیجه ای در داخل بدن ما دارند و رحمت و حکمت و شیفتگی عشق در ما بوجود میاورند و اینها همه لطیف هستند و بنا براین اندیشه ما را تلقیح میکنند یعنی اندیشه ما را وا میدارند که به چیزهای لطیف فکر کنیم و راه میبرند که بچیزهای خشن و نا روا فکر نکنیم و برعکس کاری بکنیم که در برابر مردم لطف باشد و نه خشونت و باعث میشوند که رفتار آدمی لطیف شود, همانگونه آب دریائیکه در تصور , با آب کوثر پر شده باشد.

2829      هر هـنـر کـه اُستا بـدان معروف شد            جـان شــاگـــردان بِـــدان مــوصــوف شد

گفته شد که این سه رکن اصلی در بدن ما بما تعلیم میدهند. مثلا عشق از نظر عرفان بزرگترین معلم است. منزه و پاک میکند. حتی عشق جسمانی باعث پاک شدن روح و لطیف شدن آن میشود. برای کسیکه خشن است و لطف ندارد و منیت و خودخواهی دارد! او که عاشق یک آدم دیگری نمیشود. اگر بگوید من عاشقم, این شهوت است. عشق اینست که اول از خودش بگذرد و منیت و خودخواهی نداشته باشد. انسانهای کامل هم استاد هستند و زیر دستانشان را همان گونه تعلیم میدهند. کلمه استا همان استاد است و جان هم که روح است. بدان یعنی بدان هنر. موصوف شد یعنی وصل کرده شد. میگوید بهر هنری که استاد بان مشغول شود در بین مردم , کم کم این مهارت و هنرش در شاگردان اثر میکند و روح شاگردانش هم همان گونه میشود و یا نزدیک میشود بآن چیزی و هنری که استاد دارد. اصلا رفتن بنزد استاد برای چیست؟ برای گرفتن هنر, هنر را به هنر موسیقی و یا نقاشی نباید تلقی کرد و در اینجا منظور هر مهارتی که استاد دارد را یاد گرفتن هنر است. هر رفتاری یک نوع هنر است و گوش کردن باستاد هم هنر است. هرکسی نمیتواند درست بحرف دیگری گوش بکند و بیشتر اوقات نمیگذارد که جمله اش بآخر برسد. این خودش یک بی هنریست. این بی هنر وقتی دارد بحرف دیگری کلمه بکلمه گوش میکند او هم دارد در مغز خودش کلمه بکامه مخالفش دارد ساخته میشود تا بلا خره حرف طرف را قطع میکند و کلمات ساخته شده در مغز خودش را که اغلب ارتباطی به موضوع هم ندارد, تند و تند بعنوان جواب میگوید.

2830      پیش اسـتــادی که او نــحــوی  بــود            جــان شــاگــردش از او نــحــــوی شود

نحو یعنی قسمتی از دستور زبان عربی. نحو در دستور زبان عرب نشان میدهد که هر کلمه جایش کجاست و ارتباطش با سایر کلمات چیست, معنی آن چیست, چه صفتی دارد, آیا فاعل و یا مفعول است. اینها مجموعا علم نحو هستند. نحوی بکسی گفته میشود که هنر نحو را دارا باشد ولی چیزهای دیگر را خیلی نمیداند. حالا اگر استادی نحوی باشد و شاگردی برود نزد وی کم کم شاگردش هم نحوی میشود چون اخلاق و خوی استاد در شاگردش اثر میگذارد. یعنی آن شاگرد هم طرز فکرش مثل استادش میشود. در جای دیگر مولانا میگوید در پیشگاه خداوند باید محو باشی و لازم نیست که نحوی باشی.

2832      بــاز اســتـادی که او مـحـو رَه است            جــان شــاگــردش از او مـحو شـه اســت

محو در اینجا یعنی کسیکه در راه حقیقت هستی خودش را حس نکند و در پیشگاه خداوند خود بینی نداشته باشد و شمعی باشد که در برابر نور خورشید خودش را بحساب نیاورد. رَه اینجا راه حق و حقیقت است و شه اینجا خداوند است. در این بیت سخن از استادی هست که نحو نمیگوید بلکه استادیست که یاد میدهد چگونه محو باشید. اگر که انسان محو بشود پس کم کم میتواند که وصل هم بشود و اگر وصل شد تکامل پیدا میکند و یک روزی هم انسان کامل میشود. پیام مولانا در اینجا اینست که انسان کامل در انسان ناقص اثر میگذارد و این اثر یک اثر کامل شدن است و این هدف غائی آفرینش است که او تکامل پیدا بکند و بآن مقام برسد.

2834      زیـن هـمـه انــواع دانش روز مرگ            دانشِ فــقـــر اســت ســاز راه و بــــرگ

ساز و برگ توشه یک راه است. توشه آن چیزیست که وقتی کسی قصد سفر میکند با خودش میبرد که در راه گرسنگی و یا تشنگی نکشد. فقر عرفانی اینست که شخص احساس کند که بهیچ یک از بندگان خداوند نیاز ندارد و فقط نیازش بخدا وند است و دست نیازش بسوی خدا دراز است و چشم امیدش بخداست. اگر بآن حالت برسد, آن حالت فقر است. میگوید هر دانشی که میخواهی بیاموز که خیلی هم خوب است ولی روز مرگ هیچ کدام از این دانش ها بدردت نمیخورد برای اینکه همه این دانش ها که در مدارس و مکتبها و دانشگاه فرا میگیری برای قبل از مرگ است. ولی در روز مرگ چیز دیگریست که بدردت میخورد و آن فقر عرفانیست که بدردت میخورد. یعنی اینکه خودت را در مقابل خدا هیچ بدانی. عرفا میگویند دانش بر دو نوع است. یکی علومی که در این زندگی در مدارس و دانشگاه ها وکلاسها یاد میگیریم. اینها سودمند هستند برای زندگی در این جهان. یکی دیگر علم فقر است. علم فقر علمی نیست که یکی دم مرگش بخواهد آن را یاد بگیرد و از آن بهرهائی بگیرد. او باید این علم را از فبل فرا گرفته باشد و حضم کرده و جزو وجودش شده باشد. آنوقت چقدر آرام و آسوده از این دنیا خواهد رفت و چه امیدوار و خوشحال میرود. بمنظله اینست که شعله دارد میرود پهلوی نور خورشید.

دنباله داستان در قسمت پانزدهم

Loading

78.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت سیزدهم

پیش آمدن نقیبان ودربانان خلیفه ازبهراکرام اعرابی و پذیرقتن هدیه او را

ابتدا تیتر فوق را معنی کرده و بعد باصل اشعار خواهیم رسید. در تیتر فوق نقیبان یعنی نگهبانان  و پرده داران کاخ. نگهبانان و دربانان کاخ به پیشباز مرد اعرابی آمدند و باو احترام گذاردند و خوش آمد گفتند و هدیه او را پذیرفتند.

2773      آن عــرابــی  از بــیــا بـــان بــعــیــد            بــر در دارالـــخلافـــه چـــون رســـیـــد

2774      پس نــقــیــبــان پــیشِ اعـرابی شـد نـد            بس گـلاب لطــف بــر جــیــبــش زدنــد

عرابی همان مرد اعرابی هست که الف آن را بنا بضرورت شعری انداخته است. دارالخلافه یعنی محلی که خلیفه از آنجا خلافت میکند. دار یعنی خانه. گلاب لطف اضافه تشبیهیست یعنی لطف گلاب مانند. جیب یعنی یقه. سابق بر این وقتی مهمانی به یکی میرسید مرسوم بود که درِآن خانه توسط گلاب پاشها گلاب میپاشیدند و این احترام گذاشتن بود. بعدا در مجالس مذهبی هم کمی گلاب به یقه افراد شرکت کننده میریزند. حالا اینجا لطف گلاب مانند به یقه مرد اعرابی زدند. یعنی بمرد اعرابی احترام و محبت زیاد کردند. میگوید آن مرد اعرابی از بیابان خیلی دور رسید بدَرِخانه خلیفه و دربانان وقتی او را دیدند بجلوی او باستقبالش رفتند. خیلی باو لطف کردند مثل اینکه مهمان وارد شده و گلاب لطف و محبت  باو میزدند.

2775      حـاجــبِ او فـهــمشان شــد بـی مـقـال            کــار ایشــان بُـد عطـــا پــیش از ســؤال

فهمشان شد یعنی دریافتند. بی مقال یعنی بدون گفتگو و بدون اینکه اعرابی حرفی بزند. عطا پیش از سوال یعنی بخشش قبل از آنکه درخواست کننده درخواستی بکند. وقتی یک کسی چیزی میخواهد از دیگری, هرکس که باشد راحت نیست با این در خواست کردن.

             دست طلب که پیش کسان میکنی دراز           پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

برای اینکه این طلب کننده ناراحت نشود این دربانان نیاز و حاجت درخواست کننده را در میافتند و پیش از اینکه درخواست کننده حاجت خود را بگوید آنها بخشش مورد درخواست او را باو میدادند. یعنی عطا پیش از سوال بود که او خجالت نکشد. درگاه الهی اینطور است. وقتی بقول آن زن اعرابی با صدق بپیشگاه خداوند رفتی، خداوند میداند که درخواستت چیست و لزومی ندارد که بر زبان بیاوری و گفتگوئی بکنی. بر زبان نیاورده حاجتت برآورده میشود بشرطیکه درخواست تو در حدی باشد که شایسته تو باشد و از روی صدق باشد. مولانا در جای دیگر میگوید

                  از خدا میخواه لیک اندازه خواه          بر نتابد کوه را یک برگ کاه   

اگر کوه را روی برگ کاه بگذارند، برگ کاه که نمیتواند تحمل کوه را بکند.  انسانها نباید برگهائی باشند که از خداوند کوهی بخواهند. این نقیبان طوری تربیت شدند در درگاه خلیفه که آن اعرابی که بیابان نشین است و از سرو وزعش معلوم است که وقنی میاید و سبوئی باخود از بیابان میاورد, این معلوم است که این آب شور است و بدون گفتگو فهمیدند که او چه میگوید و چی میخواهد.

2776      پس بـدو گــفــتــنــد  یــا وَجـه العـرب            از کــجــائی؟ چــونـی از راه و تــعــب؟

وجه العرب یعنی ای بزرگوارِ موجه در بین اعراب. باو تعارفی میکنند. باو گفتند ای بزرگوار از کجا میائی؟ معلوم است که از راه دور میائی. آیا در راه خیلی رنج کشیدی؟ (تعب یعنی رنج کشیدن)

2777      گـفــت وجهـم، گـرمـرا وجهـی دهـیـد            بــی وجــوهــم ، چــون پس پشــتم نهـیـد

کلمه وجهم اول یعنی من همانطوری که گفتید از اعراب موجه هستم ( وجه العرب هستم). مرا وجهی دهید یعنی پولی بمن بدهید. بی وجوهم یعنی شریف نیستم. چون پشتم نهید یعنی اگر شما بمن پشت کنید و از من پشت بگردانید. مرد اعرابی گفت من در زندگی بشرطی شریف هستم که چیزی داشته باشم. عطا و بخششی بمن بکنید تا که من شریف بشوم. اگر بمن پشت کنید آنوقت من شریف نیستم.

2778      ای کــه در روتــان نشــان مــهــتری            فـــرّتـــان خــو شــتــر ز زرّ جــعــفری

در روتان یعنی در چهره تان. مهتری یعنی بزرگی. فرّتان یعنی شکوهتان. زرّ جعفری یعنی طلای ناب خالص. این کلمه از اینجا آمد که جعفر برمکی که از یک خانواده ایرانی بود و معاون و نزدیکترین شخص در درگاه خلیفه هارون الرشید بود, فبل از اینکه سرکار بیاید میدید که این سکه هائی که بین مردم رد و بدل میشد, میدید که همه سکه های تقلبیست. دستور داد همه سکه های تقلبی را جمع کردند و فرمان داد که سکه ها را از طلای ناب ساختند و اسم جعفر را هم روی این سکه ها زدند و از آن ببعد بین مردم مرسوم شد بطلای جعفری. مرد عرب گفت ای کسانیکه آثار و نشانه های بزرگواری در چهرتا نمایان است, شکوه و بزرگواری شما بهتر و بالاتر از طلای ناب جعفری هست.

2779      ای کــه یــک دیـــدارتـــان ، دیدارها            ای نـــثـــارِ دیـــد تـــان ، دیــــنــــار ها

دیدار یعنی ملاقات کردن. دیدتان یعنی همان دیدارتان. ای کسانیکه یک بار بدیدار شما آمدن بمنظله صد بار بدیدارتان آمدن هست یعنی مثل اینکه صد بار از دیدارتان لذت بردم. یک بار که شما را ببینم آنقدر لذت میبرم مثل اینست که صد بار شما را دیده ام. ای کسانیکه آثار و نشان دیدنتان دینارها ارزش دارد یعنی رخسار و چهره شما را دیدن با ارزشتر است از دینار و درحم و طلا.

2780      ای هــمــه یَـــنظُـــر بـــنـــورالله شده            از بـــرِ حـــق، بـــهـــرِ بـــخشش  آمــده

2781      تــا زنــیــد آن کــیــمــیــا هایِ نظـــر            بــر ســرِ مســهـــایِ اشــخـــاص بشـــر

ینظُر بنورالله یعنی سالکی که نور خداوند راهش را روشن میکند و راهنمای اوست. پس او حقیقت را و آنچه را که هست میبیند. شما با نور خدا نیاز من را درک کردید و آنچه را که مورد نیاز من بود فهمیدید. شما از نزد خداوند آمدید و کیمیا گرانی هستید که مس وجود آدمها را بطلای وجود تبدیل میکنید. من اولی که آمدم چیزی بودم و حالا که شما ر ا دیدم چیز دیگری شدم و احساس میکنم که مس وجودم طلا شد.

2782      مــن غــریــبــم، از بــیــا بــان آمـدم             بــر امـــیـــدِ لطـــف ســـلطـــان آمــــدم

سلطان همان خلیفه است و در دیدگاه عرفانی, سلطان عالم وجود یعنی خداوند است. میگوید من غریب (همه ما در این دنیا غریب هستیم غریب کسیست که راه بجائی نمیتواند ببرد عرفا همیشه خودشان را غریب احساس میکنند) از این بیابان آمدم و امید ودارم که سلطان بمن لطفی بکند. حالا یا خلیفه باشد و یا خدا باشد.

2783      بــوی لطـفِ او بــیـابـان ها گـرفــت            ذرّهــای ریــگ هــم  جــانـهـــا گــرفـت

بو در اینجا یعنی اثر و نشان. میگوید این خلیفه که در اصل خداوند است, بوی لطف و کرمش همه بیابانها را فرا گرفته و همه ذرات ریگهای بیابان, مثل اینکه از لطف او جان گرفته اند و زنده شده اند و میخواهند که خودشان را بدرگاه خلیفه و یا شاه بزرگ برسانند. مولانا معتقد هست که تمام موجودات غیر زنده مثل سنگ و خاک  و سنگ ریزه بیابانها هم با خدا در ارتباط هستند. او اصلا عالم هستی را زنده میبیند. اگر بدن زنده ما از چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش درست شده پس این عناصر هم زنده هستند.

              آب و باد و خاک و آتش زنده اند              با من و تو مرده، با حق زنده اند

2784      تــا بــدیــنــجـا  بــهــر دیـنـار امـدم            چـــون  رســیـــدم،  مســتِ دیــدار آمــدم

من این راه طولانی را طی کردم ,  که پول بگیرم و حالا بمحیط و جَوی برخورد کردم که از این ببعد انگیزه من دیگر خواهش و خواسته من پول و دینار نیست. من دیدار سلطان را میخواهم. میخواهم که بوصل او برسم. بکلی تصمیم اولیه اش بقول عرفا تصعید شد یعنی صعود کرد. معمولا خواسته های بشری از خداوند خواسته های پائین و روی خاک است ولی یک وقتی میرسد که این خواسته ها تصعید میشود و صعود میکند و در شرائط خاصی بالا میرود.  بعضی اوقات هدف و حوسی که دنبال آن هستیم میشود که از آن حوس بآن نرسیده میافتیم و دیگر بی ارزش میشود و یک هدف برتری جایش را میگیرد که خیلی هدف برتر و بالاتریست و این حالتیست که روح انسان را عروج میدهد. و حالا مولانا مثال میزند که چه میشود که این هدف عوض میشود.

2785      بـهر نـان شخصی سوی نـانوا دوید             داد جــان چـون حُســنِ نــانـبــا رابــد یــد

نانبا همان نانواست. حسن اینجا بمعنی نیکوئیست. میگوید: مرد عرب به این نقیبان میگوید مَثل من مِثل آن کسیست که رفت بدکان نانوائی که نان بگیرد, وقتیکه دید این نانوا چقدر مهربان است نان گرفتن را فراموش کرد و برای خود این نانوا جان داد و گفت جانم فدای تو باد. این نانوا اینقدر شریف و مهربان بود

2786      بـهـر فُرجه شــد یکـی تـا گُــلِســتان            فُـــرجـــه  او شــد  جـــمـــالِ  بـا غــبـان

 فُرجه یعنی گشایش و گشادگی در امور. شخصی برای اینکه دلش از تنگی بیرون بیاید بگلستان رفت. وقتی بگلستان رسید و باغبان را بدید که چقدر کرم و محبت دارد, بجلوی او آمد و خوش آمد گفت, اصلا گل را فراموش کرد و عاشق آن نیک رفتاری باغبان شد.

2787      هـمچواعرابی که آب ازچَه کشــیــد            آب  حَــیــوان  از رخِ  یــوســف چــشــید

برادران حضرت یوسف در مورد یوسف حسادت کردند و او را بچاه انداختند. کاروانی که از مصر آمده بود و بکنعان میرفت از آنجا رد میشد ایست کردند و دلوشان را بچاه انداختند که آب ببالا بکشند. یوسف که ته چاه بود آن را گرفت و ببالا آمد. وقتی ببالا آمد دیدند عجب چهره ای , چه زیبا و آن عربها گفتند که ما از چاه آب حیات کشیده ایم. حَیوان یعنی آب زنده یا آبیکه زندگانی ابدی میدهد. یعنی دیدار یوسف برای سر کرده کاروان مثل آب حیات بود. 

2788      رفـت مــوسی کآتش آرَد اوبــدسـت            آتشــی  دیــد او کـــه  از آتـش بِـــرســت

برست یعنی منصرف شد. حضرت موسی با قومش در بیابان سرگردان بودند. صفورا همسر موسی حامله بود و درد زایمان گرفت و حضرت موسی گفت آتشی از دور میبینم. من میروم آن آتش را بیاورم. وقتی بانجا رسید درختی را دید که نور از آن درخت میاید و دارد با موسی صحبت میکند. گفت من خدای تو هستم و تو را بپیغمبری بر میگزینم. موسی بهیجان آمده آتشی دید که از اُبهت آن از آتش بردن برای همسرش منصرف شد.

2789      جَست عــیسـی  تـا رهــد از دشمنان           بُــر دش  آن جســتــن بــچــارم  آســمان

جَست یعنی گریخت. جستن هم باز بمعنی گریختن است. دشمنان، حضرت عیسی را تعقیب میکردند. او برای رهائی از آنها فرار کرد و گریخت. ولی با وجود این او را پیدا کردند و او را بسلیب کشیدند.  چارم یعنی چهارم. از این هفت آسمانیکه در آن زمان میشناختند معروف هست که حضرت عیسی به آسمان چهارم رفت. او در حال فرار کردن بود ولی اوج گرفت و بطقه چهارم آسمان راه یافت.

2790      دام آدم خـوشــــۀ گـــــنـــــدم شـــــده             تــا وجــودش خــــوشـــۀ مـــردم  شـــده

آن خوشه گندمیکه در بهشت بود و خداوند بآدم گفت که از این نبا ید بخوری او آن خوشه را خورد. یعنی اینقدر این خوشه در دل آدم وسوسه کرد که نتوانست طاقت بیاورد و شیطان هم آمد و او را تشویق بخوردن کرد بالخره آن را خورد. مثل اینستکه حضرت آدم بدام خوشه گندم افتاد. او جایش در بهشت بود و پس از خوردن از بهشت رانده شد و آمد بزمین. وقتی بزمین آمد، خداوند علوم خودش را بحضرت آدم الحام کرد. یعنی استعداد یافتن دانش ها را الی غیر نهایه در وجود حضرت آدم نهاد و به فرزندان او بارث رسید که اگر هر کدام آنها در محیط خاصی قرار بگیرند میتوانند جلو بروند و استعداد خودشان را نشان بدهند. وقتیکه میگوئیم فلان کس استعداد دارد، آیا این استعداد را از کجا آورده؟ این همان ودیعه ایست که خداوند در وجود پدر جدش گذاشته. اگر دیگران نمیتوانند این استعداد را نشان بدهند برای اینست که پرده دنیا پرستی جلو چشمانشان را گرفته است. وجودش خوشه مردم شده یعنی همه مردم این دنیا خوشه چین  دانش حضرت آدم شدند. خود حضرت آدم بدام خوشه گندم افتاد ولی وقتی بزمین آمد مردم خوشه چین دانشش شدند.

2791      بــاز آیـــد ســـویِ دام از بـــهــرِخَـور             ســاعــدِ شــه یـــا بــد و اقـــبــال و فـر

باز آن پرنده شکاری تیز پرواز است. خَور در واقع خور است ولی خَور( تلفظ آن شبیه خَر است) میخوانیم که با قافیه شعری جور بیاید. از بهر خَور یعنی برای دانه خوردن. این باز دانه ای در زمین می بیند و میرود که دانه را بخورد, بدام میافتد و او را میگییرند. کسانی هستند که به آنها بازیار میگویند و این بازیار هااین باز شکاری را تربیت میکنند. وقتی این باز تربیت شد آنوقت این باز را تقدیم شاه میکنند. شاه وقتی بشکار میرود این باز را روی دست خودش میگذارد. وقتیکه شاه شکاری را میزند آنوقت این باز روی دست شاه پرواز میکند و میرود و آن پرنده شکار شده را بر میدارد و برای شاه میآورد. حالا این باز برای خوردن یک دانه بدام افتاد و نتیجه این شد که جای او روی دست پادشاه شد.

2792      طــفــل شـد مــکـــتب پـی کســب هنر             بــر امـــیـــد  مـــرغ بـــا لطـــفِ پــدر

کودکی بود که نمیخواست به مدرسه برود. در منزلشان پرنده ای در قفس داشتند که خیلی خوشگل و زیبا بود. کودک بپدرش گفت این پرنده را بمن بده. پدر گفت اگر تو بمکتب بروی من این پرنده را بتو میدهم با لطفِ یعنی جالب  و دلپسند. بر امید مرغِ با لطفِ پدر یعنی کودک بامید اینکه پدرش مرغ را باو بدهد بمکتب رفت و نتیجه آن شد که کودک با سواد شد و دانشی یاد گرفت که مرغ در برارش هیچ است و  رفت پی کسب و هنر.

2793      پس ز مکـتـب آن یـکی صـدری شده              مــاهــــگـــانـــه داده و بَـــدری شـــــده

زمکتب یعنی از طریق مکتب و بوسیله مکتب رفتن. صدر یعنی یک بزرگ و عالی مقام. ماهگانه شهریه ای هست که به معلم و مکتب دار میپردازند. بدر یعنی ماه تمام. آن کودک بمدرسه رفت و درس خواندو یک عالی مقامی شد. و هر ماه شهریه و ماهگانه پرداخت میکرد تا بالخره خودش از خوبی و با سوادی مثل ماه تمام شد و بهمه جا نور خودش را پخش میکرد.

2794      آمــده عــبّــاس حَرب از بــهــر کیـن             بـهــرِ قــمــع  احــمــد و اســتــیـــز دین

2795      گشــته دین را تا قـیـامت پشـت و رو             در خـــلا فــــت، او و فــــرزنــــدان او

عباس عموی حضرت محمد بود. اسم کامل او بود عباس ابن عبالمطلب بود . دشمن سرسخت حضرت محمد بود و از هیچ دشمنی و آزاری کوتاهی نمیکرد. در جنگها برعلیه پیغمبر عمل میکرد. بالخره تصمیم گرفت که به جنگ بدر برود و تصمیمش در مورد پیغمبر عوض شد. آمد نزد پیغمبر و باو کمک کرد. او آمده بود برای قلع و قعم محمد. یعنی سرکوبی کردن و فرو نشاندن محمد که دیگر دست از پیامبری بِکَشد. هم چنین آمده بود که ستیزه بر آئین محمد بکند ولی  یک مرتبه تصمیمش عوض شد و شروع کرد به محمد کمک کردن. و بعد از آن او و فرزندانش تا زمان دراز پشتیبان و حامی محمد بودند. گشته دین را تا قیامت پشت و رو. البته مطالب دیگری هم در این مورهست که خود عباسیان میگفتند چونکه دین محمد آخرین دینها هست و ما هم خلفا هستیم و این دین تا قیامت میماند پس ما هم تا قیامت میمانیم.پشت و رو یعنی حامی و پشتیبان. مولانا در چند مثال بالا نشان داد که آدمها وقتی شروع برفتن راهی و یا انجام کاری میروند زیاد اتفاق میفتد که در مصیر راه یک مرتبه قصدها و مقصدها تغییر پیدا میکند و قصدهای تازه اغلب اوقات آنها را براه بهتری هدایت میکند.

2796      مــن بــر یــن در طــالـــب چیز آمدم             صــدر گشــتــم چــون بـدهـلـیـز  امـدم

مرد اعرابی حالا برا ی خودش حرف میزند و میگوید وقتی هنوز نرسیده بود به بارگاه خلیفه بدنبال این بودم که چیزی بدست بیاورم و در اثر مشاهداتم  متوجه شدم عالی مقام شده ام و دیگر گرفتن چیز آنقدر ها هم مهم نیست و احساس میکنم که بمقام بالا تری رسیده ام. البته این ظاهرا مرد اعرابیست که دارد صحبت میکند ولی در واقع مولاناست که این حرفها را از زبان مرد اعرابی بیان میکند.

2797      آب آوردم بــتـحـــفـــه بــهــر  نــــان             بـــوی نــانــم بُـرد تا صــدر جــــنــان

اینجا آب در ظاهر همان آبی است که در کوزه بود ولی از دیگاه عرفانی بمعنی اعمال نیکوست. نان اینجا مشاهده جمال جانان. بوی نانم یعنی این امیدم. بوی در بسیاری از جاها بمعنی امید است. جنان جمع جنت است بمعنی بهشت. ظاهرا اعرابی میگوید من برای رسیدن بنان, آب در سبوی خودم آورده ام ولی بوی این نان مرا تا عالی ترین مرتبه سعادت بالا برد. در واقع سخن از یک مرد حق است که میگوید اعمال نیک خود را بامید مشاهده جمال یار هدیه آوردم و این امید مرا بیاری حق مرا بسعادت بزرگ معنوی مشاهده جمال یار رسانید.

2798      نــان، برون رانـد آدمی را از بهشت             نــان، مــرا انــدر بـهشــتـی درسرشت

نان همان گندم ممنوععه است. در بهشتی در سرشت یعنی جزو بهشت کرد. میگوید گندم ممنوعه آن نانی بود که حضرت آدم را از بهشت بیرون کرد ولی من که دنبال نان آمدم از بهشت سر در آوردم.

2799      رِسـتم از آب وزِنان، هـمچون ملک              بی غـرض، گـردم بـرین در چون فلک

حالا آب و نان و منافع مادی دیگر برایم مطرح نیست. من که باین مقام که بهشت است رسیدم از آب و نان جدا شدم. من بی هیچ خواست و غرضی پیوسته مثل حج دور این درگاه میگردم. علما معتقد بودند همانگونه که حرکت افلاک دائم و همیشه پیوسته است. کسیکه ذوق رسیدن بپیشگاه الهی و معرفت حق را دارد پیوسته بسیر الالله دارد ادامه میدهد و بدور درگاه او میگردد، چون عاشق است و عاشق حق, هیچ غرضی ندارد و مثل ستارگان فلک همیشه در حال گردش است.

2800      بی غـرض نـبـود بگـردِش در جهان             غـیـرِ جســم و غـیـرِ جــانِ عــا شـقان

در جهان هیچ گردش و جنبشی بی غرض انجام نمیشود. هر حرکتی یک هدف فیزکی و مادی دارد. مگرجسم و جان عاشقان است که حرکتش از روی غرض مادی نیست. عاشق حقیقی همواره خودش را مدیون مشیت حق میداند و هیچ گاه هیچ یک از اعمالش بعلت غرض و کسب نتیجه مادی نیست برای اینکه او از همه عیبها و خودبینی ها و خود پسندیها پاک و منظه شده. میخواهد بگوید اگر حق را میپرستد نه برای رسیدن بنعمتهای بهشت است بلکه او چون عاشق حق است حق را می پرستد. اگر کسی بگوید من خدا را میپرستم و میخواهم به بهشت بروم! خدا اهل معامله نیست که در عوض عبادت تو بهشت را بتو ببخشد. یا باعبادتهایت غرفه های بهشت را از او خریداری کنی, خدا اهل معامله نیست. و اگر بگوید من حق را میپرستم زیرا از آتش دوزخ میترسم او هم یک تربیت حیوان سیرک را دارا میباشد مثل اینکه وقتی یک شیر سیرک را سیر کردند وقتی که او را وسط میدان آوردند و بامر مربی خودش روی چهارپایه میرود و یا از حلقه آتش میپرد, این بخاطر شقه گوشتیست که روزانه باو داده میشود و اگر بامر مربی عمل نکند آنوقت باید شلاق بخورد. انسان باید طوری باشد که خدا را فقط برای خود خدا بخواهد و نه برای پاداشی که او در دلش نیت کرده. و هم چنین اگر خدمتی برای مردم میکند نباید در مقابل از آنها چیزی بخواهد.

دنباله داستان در قسمت چهاردهم.

Loading

77.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت دوازدهم

در  نمد دردوختن  زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی ازغایت اعتقاد عرب

2720      مــرد گــفــت آری ســبــو را سر ببند            هـیـن که این هـدیـه اسـت مـا را سودمند

هین یعنی آگاه باش. مرد اعرابی بزنش گفت که سر سبو را محکم ببند و آگاه باش که این هدیه و ارمغان برای ما سودمند خواهد بود.

2721      در نَــمــد در  دوز تــو این کوزه  را             تــا گشــایــد شــــه بــهــدیــه  روزه  را

گفت ای زن این کوزه را در نمد بپیچ و بدوز تا خلیفه روزه خودش را با این آب افتار کند. اینقدر این آب در نظرش مهم بود. عادت بیابانیان و صحرا نشینان این بود که سبو را در نمد می پیچیدند که آب درون آن سرد باقی بماند.

2722      کـیـن چـنـیـن اندرهــمه آفـاق نـیسـت            هـیـچ آبــی  ایـــن چـنـیــن راواق نیســت

آفاق یعنی جهان و جمع افق است. راواق یعنی صاف و ذلال. برای این نزد خلیفه ارزش خواهد داشت که چنین آب ذلال گوارائی درهمه آفاق یافت نمیشود. این آب گوارای مذاق آدمیان است. آنچه که این زن و مرد اعرابی در نظرشان بود برای خلیفه هم همین تصور را میکردند مثل بندگانیکه با دو رکعت نماز خواندن ویا چند سوره از کتاب آسمانی خواندن, فکر میکنند که کار بسیار با ارزشی نزد خداوند انجام میدهند.

2723      زانـکِ ایشــان ز آبهای تـلـخ و شور            دایـــمــآً پُــر عــلّـــت انــد و نـیـم  کــور

ایشان اشاره به خلیفه و درباریانش است. پُر علت یعنی دچار بیماری و گرفتار مریضی. نیم کور یعنی بی فروغ یعنی چشمانشان سو سو میزند و روشنائی کافی ندارد. مرد اعرابی ادامه میدهد و بزنش میگوید: خلیفه و درباریانش اینقدر آبهای تلخ و شور خورده اند که تماما دچار بیماریهای گوناگون هستند و چشمانشان خیره وکم سو ست و یقینا از این آب بسیار خوشحال خواهند شد.

2724      مــرغ کآب شــور باشــد مسـکـنــش            او چـــه دانــــد جــــای آب روشــــنــــش

مولانا دوباره از داستان خارج میشود و حرفهای خودش را میزند. مرد اعرابی و زنش که بجز آب شور در آن بیابن ندیده بودند جای آب شیرین را اصلا نمیشناختند. در بیت فوق میگوید مرغیکه دائما در آب شور زندگی میکند چه میداند که اب ذلال و شیرین کجاست.

2725      ای که انـدر چشـمـه شوراست جات            تــو چــه دانــی شط و جـیـحون و فــرات

شط اشاره به شطالعرب است. جیحون در قسمت قبلی در باره اش توضیح داده شد که بهَر رودخانه عریض و طویل میگویند جیحون ولی در اینجا منظورش دجله است مولوی از بیت بالا نتیجه گیری میکند و میگوید ای کسیکه همیشه در چشمه آب شور هستی! چه میدانی که شطالعرب و دجله وآب شیرین فرات چیست و کجاست. منظور از آن غذاهای نفسانی و لذات جسمانیست و مراد از جیحون و فرات که اینجا آمده ذوق و میل معنویست. مولانا میخواهد بگوید آنان که گرفتار نفسانیات هستند از ذوق روحانی و معنویات خبر ندارند.

2726      ای تـو نـارســتــه از این فانی رباط            تـو چــه دانــی مَــحـو و سُــکر و انبساط

نا رسته یعنی رها نشده. محو یعنی فنا بصفات خود و هرچه من و منیت است و بیخود از خود گشتن. سُکر مستی روحانیست. وقتی یک سالک که سیر الالله دارد یعنی پیش خدا میرود حالت خوشی دارد و این مستی عرفانیست. انبساط در تصوف آن حالیست که بین بنده و خدای خودش است. بنده وقتی آن حشمت و جلال خدا را که احساس میکند برایش ضرورت ندارد که آن آداب و رسوم و القاب را بجا بیاورد و بمقتضای حال درونی خود میتواند بی پرده و بسادگی با خدای خودش راز و نیاز کند. هیچ آداب و القابی نجو وهرچه دل تنگت میخواهد بگو، این گویای مفهوم انبساط است یعنی مقید بهیچ قیدی نباش. مولانا میگوید ای کسیکه از این سرای تنگ و دنیای فانی رهائی نکردی تو چه میدانیکه محو و سُکر و انبساط یعنی چی. ای کسیکه در آب شور زندگی میکنی و دائما آب شور میخوری تو چه میدانیکه دجله و فرات و شطالعرب کجاست.

2727      ور بـدانی نَـقـلــت از اَبّ وجَد است            پــیش تو ایـن نــامـهــا چون آبـجَـد اســت

کلمه اَبّ بمعنی پدر است و در این بیت بنا بضرورت شعر با تشدید خوانده میشود وگرنه اصلش اَب هست و یعنی پدر. برعکس جد که تشدید دارد و بمعنی پدر بزرگ است که بضرورت وزن شعری اینجا بدون تشدید میخوانیم. ابجد تعبیر قدیم بیست و هشت حرف الف بای عربیست. گفت وقتیکه تو خودت را از دنیا رها نکردی نمیدانی که مَحو و سُکر و انبساط یعنی چه. میگوید ای اسیر در کمند دنیا، تو چه دانی که عالم مکاشفه و پی بردن به معرفت اسرارو حقایق چیست؟ اگر هم مدعی بشوی که من بعالم اسرارو حقایق واقفم همین مقدار دانستن در حد حفظ الفاظ است و تو الفاظ را حفظ کردی. اینها را پدرت و جدت برای تو حکایت کرده و تو آنها را حفظ کردی ولی این الفاظ و استلاحاط اهل تقوا در نزد تو حکم حروف ابجد را دارد. زیرا کودکان هم میتوانند حروف ابجد را حفظ کنند وبر زبان برانند ولی مسلما با حفظ و تکلم این حروف ابجد غالب و کامل نمیشوند ولی مسلما میتوانند حفظ کنند. میخواهد بگوید که حالات سیر بسوی خدا را همه درک نمیکنند

2728      ابـجـد وحَوّز چه فـاش اســت و پدید           بـر هــمه طـفلان و، مـعــنـی بـس بعــیــد

ابجد و هوّز دو کلمه ساختگیست و اصلا معنی ندارد. برای اینکه بچه ها بتوانند براحتی این بیست و هشت حرف را حفظ کنند ولی ظاهرا هیچ معنی ندارد. ولی صوفیه برای دو کلمه ابجد و هوز معانی خاص میگیرند. مثلا در کلمه ابجد, جد میگویند و مربوطش میکنند بآدم ابوالبشر. جد بمعنی پافشاری ست و میگویند که حضرت آدم از طاعت خداوند که گفت باین گیاه ممنوعه نزدیک نشو سر باز زد وبخوردن گندم ممنوعه جد کرد. کلمه هوز معنی هوا و حوس را میدهد و این هوا و حوس بود که حضرت آدم را بگیاه ممنوعه کشید. این گروه صوفیه بطور سمبلیک این معانی را برای خودشان درست کردند. حالا مولانا میگوید این حروف ابجد برای هر بچه ای معلوم و آشکار است و حفظ کردنش برای آنها خیلی سهل است ولی معنای آنها برای بچه ها معلوم نیست. آن معنائیکه صوفیه از آن میفهمند بچه ها نمیفهمند. حالا پی بردن به مفهوم و استلاحاط و کلمات اهل خدا توسط تو نیز همین حال را دارد و تو در برابر عارفان مثل کودکی هستی. کلمات آنها را بیان میکنی ولی نمیدانی چه اسراری در لابلای آن کلمات نهفته است.

2729      پس ســبـو بـر داشت آن مرد عرب            در سـفــر شد مـیکشـید  این روز و شــب

مرد اعرابی سبو را برداشت وبر دوش کشید وراه بغداد را پیش کشید و روز و شب در حرکت بود.

2730      بـر ســبــو لــرزان بُـد از آفات دهَر            هم کشــیــدش از بــیــا بـان تـــا بشــهـــر

لرزان بُد یعنی دلش میلرزید و نگران بود و میترسید که نبادا گزند روزگار بسبوی او آسیبی برساند. پس همانطور با مرافبت و مواظبت از بیابان تا شهر بغداد سبو را بر دوش خودش میکشید.

2731      زن مُصــلا بـــاز کــرده از نـــیــاز            رَب سَـــِلـــم  وِرد  کــــرده  در نــــمــاز

مُصلا یعنی جانماز و سجاده. رب سَلِم یعنی خدایا سلامت دار و نگه دار. وقتی مرد اعرابی در بیبان کوزه آب را میبرد زن هم در چادر خودش در بیابان سجاده نیاز و زاری را گسترده بود و مرتب این جمله را بر ورد زبانش بود که پروردگارا تو آب این کوزه را از گزند روزگار محفوظ بدار تا شوهر من بسلامت بمقصد برسد. این رَب سَلِم مربوط است بحدیث نبوی مربوط به پل صراط است که نیکوکاران از این پل عبور میکنند و به بهشت میروند ولی تبه کاران در حین عبور از پل بجهنم میافتند. البته این جنبه سمبلک دارد و فقط در اسلام نیست بیشتر ادیان یک چنین پلی را دارند. در حدیث نبوی، نبوی میگوید وقتی که من میخواهم از سر پل صراط بگذرم جبرئیل دست بپشت من میگیرد و من را حمایت میکند و من مرتب میگویم رب سلم  رب سلم. یعنی پرورگارا سلامتم بدار سلامتم بدار.

2732      کــه نــگــه دار آبِ مـا را از خَسان            یـا رب آن گــوهر را بِـدان دریــا رسـآن

خسان یعنی فرومایگان. دریا منظور دربار خلیفه است.  زن اعرابی با خدای خودش مناجات میکند و میگوید خداوندا آب ما را از گزند خسان و فرومایگان حفظ بفرما. ای پروردگار آب را سالم ببارگاه خلیفه برسان. این معنای ظاهری بیت است, اما معنی باطنی اینست که نقش یک سالک, (سالک رونده راحق) در راه سیر بسوی خدا برای حفظ کردن آب ایمان و برای حفظ کردن طاعتی که در کوزه وجودش است باید مرتبا در حال راز و نیاز با خدا باشد و از خدا بخواهد که این گوهر ایمانش را بدریای حقیقت خودش برساند.

2733      گرچه شُویـم آگـه است و پُرفـنـست            لـیک گــوهــر را هــزاران  دشــمـنـســت

شویم یعنی شوهرم. پر فنست یعنی با تدبیر است. زن اعرابی میگوید اگر چه شوهرم آگاه و با تدبیر است ولی آب این سبو همانند گوهریست و گوهر هم هزاران دشمن دارد و همیشه در معرض خطر است.

2734      خود چه باشد گوهر؟ آبِ کوثر است            قطــره ای زیــنسـت کَاصـلِ گـوهـر ست

کوثر جوئیست که آبش بسیار گواراست و در بهشت جاریست. زن وقتی میگوید این آب گوهر است بعد میگوید گوهرچیست؟ آب این سبو آب جوی کوثر در بهشت است. گوهر در مقایسه با آب بهشت چیزی بحساب نمیآید. بلکه این قطره ایست از آب باران. قطره ای از آب باران اصل و منشأ همه گوهر هاست.

2735      از دعـــــا هــــــای زن و زاریّ او            وز غـــــم مــــرد و گـــــران بــــاریّ او

2736      سـا لم از دزدان و ازآسـیـب سنگ            بُـــرد تـــا دارالــخِــلافه ، بــــی درنـــگ

گران باری یعنی سنگین باری. بی درنگ یعنی یکسره بدون توقف. در اثر دعاها و نیایش زن و تحمل آن مرد عرب بسنگینی سبوی آب را که تحمل میکرد و بر دوش میکشید، سرانجام آن سبو از دستبرد دزدان و گزند سنگها، مرد اعرابی بدون هیچ توقف بدرگاه آن خلیفه رسانید. در واقع سالک با مرابقه های بسیارسرانجام میتواند که سبوی علم و طاعت خودش رابدون دزدان راه عبور بسرمنزل حقیقت برساند.

2737      دیــد درگــاهــی پُر از انِــعـام هــا            اهــلِ حــاجــــت گســـتــریـــده  دامـــهـــا

اِنعامها یعنی نعمت ها و دهش ها. کلمه انِعام یعنی نعمت دادن. این کلمه را نباید اَنعام خواند زیرا اَنعام یعنی چهار پایان که جمع نَعم است یعنی شتر و گاو گوسفند. اهل حاجت یعنی نیازمندان. دامها در اینجا یعنی امیدها و انتظارها زیرا کسیکه دام میگذارد امیدش اینست بدام بیندازد. مرد اعرابی همینکه به بارگاه خلیفه رسید، درباری دید سرشار از نعمتها و دهش های بیشمار و نیازمندان و فقیران صفها بسته اند و چشم انتظاردریافت بخشش و نعمت هستند.

2738      دمـبـدم هـر سـوی صاحب حاجتی            یــا فــتـه زان در عطـــا  و خِــــلــعــتــی

صاحب حاجت یعنی نیازمند. خِلعت یک جامه دوخته شده بود و یا قواره پارچه ندوخته که اینها را امیران و پادشاهان بزیر دستانشان میبخشیدند بعنوان یک لطف و جایزه و بعنوان اعطای مقام و منصب هم بود و بهمراه این بخشش مقام ومنصبشان هم بالا میرفت.  میگوید در هر لحظه و از هر سو نیازمند و فقیری از آن آستانه خلیفه عطا و بخششی دریافت میکرد. در آن درگاه در حق کافِر و مؤمن, زیبا و زشت از نظر خلیفه همه یکسان بودند و نعمت خلیفه مثل نور خورشید که بر همه یکسان میتابد و فراگیر همه جاهست، خلیفه هم بخشش و طاهتش بر همه یکسان فراگیر بود. آنجا اصلا مثل بهشت بود. نه بهشتی که مؤمنان وعده میدهند.

2740      دیــد قــومــی  در نظــر آراســتـه            قـــوم دیـــگــر ، مـنـتـظر بــر خــاســتــه

مرد اعرابی دید که گروهی از بار یافتگان در حضور خلیفه با جامه های فاخر و عالی آراسته شده اند و جمعی هم ایستاده اند تا مورد توجه و عنایت خلیفه قرار بگیرند

2741      خــاص و عـامه ، از ســـلــیـمان تا بمور            زنـده گشــته چــون جـهـان از نفخ صور

خاص یعنی برگزیده وعامه یعنی عموم مردم. از سلیمان تا بمور یعنی از عالی مقام تا دون پایه. نفخ  یعنی دمیدن و صور آن شیپوریست که اسرافیل بفرمان خداوند در روز رستاخیز در آن شیپور میدمد و مردگان همه زنده میشوند. مرد اعرابی دید که برگزیدگان و غیر برگزیدگان از طبقات مختلف ازشریفان تا دون پایگان بدرگاه خلیفه گرد آمده اند درست مثل اینکه همگان با صدای شیپور صور اسرافیل در آنجا جمع شده اند.

2742      اهــل صــورت در جــواهــر  بــافــتـــه             اهــل مـعـنــی بحــر مــعــنی  یـــا فــتــه

اهل صورت یعنی دنیا پرستان و اهل ظاهر. در جواهر بافته یعنی غرق در جواهر شده. اهل معنی یعنی برعکس اهل صورت. بحر معنی اشاره است به حق تعالی. مرد اعرابی دید که دنیا پرستان خود را در جواهر آلات خود را آراسته اند و اهل معنی که آگاه بمعرفت الهی بودند بدریای معنا یعنی به حضرت حق تعالی آراسته شده اند. یعنی این خلیفه چنان بخشنده بود که هم اهل دنیا باو روی آورده بودند و هم اهل معنی. و هرکس بمراد و خواسته خود میرسید

2743      آنکِ بـــی هــمّــت چه بــآ هــمــّت  شده            وآنکِ با هـمّــت چـه بــا نـعــمـت  شـــده 

آنکسیکه بی همت بود عجب همتی یافت و بدرگاه خلیفه آمد و آنکه همت داشت بچه نعمتهای شایانی رسید. بی گُمان در اینجا زبانش رنگ استحاره دارد. منظورش از سرای خلافت, بار گاه خداوندیست که همه موجودات جیره خوار خداوندی هستند و منظور مولانا اینست که رذق و بخشش خداوندی گاه سبب میشود که انسان بخود بیاید و بخواهد که بنعمت برسد.

دنباله داستان در قسمت سیزدهم

Loading

76.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت یازدهم

هدیه بردن عرب سبوی آب باران از ببغداد برای امیرالمؤمنین بر پنداشت که آنجا هم قحط آب است

درباره تیتر این قسمت, هدیه یعنی ارمغان. سبوی آب باران امیرالمؤمنین اشاره به خلیفه بغداد است. بر پنداشت یعنی بتصور اینکه

2703      گفــت زن صــدق آن بوَد کز بودِ خـویش            پــاک بــر خــیــزند از مــهــجود خویش

بودِ خویش یعنی خویشتن را احساس کردن در برابر خدا. عرفان میگوید که هیچ کس در دنیا نیست بجز خدا. ما نیست های هست نما هستیم و یا ما مجازی هسنیم. زن گفت: صدق کسی دارد که او از هستی خودش دست بردارد و در برابر خدا خودش را نیست بداند. پاک یعنی بکلی دست بردارند. مهجود خویش یعنی سعی شده و جهد شده. یعنی آدمها ئی که کوشش میکنند و جهد و سعی میکنند, اگر متکی بجهد خودشان باشند این مخالف با عرفان است. عرفان میگوید نهایت جهد خود را باید کرد ولی برای گرفتن نتیجه نهائی بجهدیکه کردی متکی نباش بلکه بخداوند متکی باش. شوهر بدنبال وسیله ای و یا بهانه ای بود که برود نزد خلیفه. زن پیشنهاد کرد که یک کوزه آب ببرد. برای اینکه بزرگترین و ارزنده ترین و حیاطی ترین چیزنزد این اعراب بادیه نشین آب است. این آب هم وقتی باران میاید در گودها جمع میشود, و چون زمین این بادیه ها شور است این آب قدری هم شور مزه میشد.  بعد این عربها این آب را کاسه کاسه جمع میکنند و میریختند داخل کوزه و درب آن را میبستند و برای مصرف آینده نگه میداشتند. شوهر این پیشنهاد را از زنش پذیرفت و گفت صدق که دارم و برای اسباب هم یک کوزه آب میبرم.

2704      آبِ بـــارانســـت  مـــا را در ســــبــــــو            مــلــکــت و ســر مـــایه و اســبــابِ  تو

2705      ابــــن ســــبــــوی آب را بـــــردارو  رو            هــدیــه ســاز و پــیشِ شــاهــنشـــا ه شو

مَلکت بمعنی پادشاهی, دارائی و ثروت است اینجا بمعنی آب باران است. زن میگوید ما در سبوی خودمان یک مقدار آب باران جمع کردیم و ذخیره هم داریم. این دار و ندار و سرمایه ماست. ای شوهر این آب سرمایه توست و اسباب و وسیله ای که تو گفتی ندارم و حالا این کوزه آب را ببر نثارخلیفه کن.

2706      گــو کـه ما را غــیـر ایـن اسبــاب نیست            در مَــفـازه هــیـچ  بِـه ، زیـن آب نیست

مفازه همان بیابان بی آب و علف است که بادیه هم نامیده میشود. هیچ به یعنی هیچ چیز بهتر. ای شوهر بخلیفه بگو ما غیر از این آبی که در این کوزه داریم هیچ اسباب دیگری و هیچ دارائی دیگری نداریم که بپیشکش خدمت تو بیاوریم که برای تو ارمغان باشد و در بادیه ای که ما زندگی میکنیم هیچ چیز بهتر از این آب نیست. گوئی که این آب, آب بهشت است و ما بهترین چیزی که داریم برای تو میاوریم.

2707      گـرخز یـنه اش پُرزراسـت وگوهرسـت            ایــن چــنـــیــن آبش نـبـاشد ، نادر است

بشوهرش میگوید: این را بدان که اگرآن خزانه شاهنشاهی مأمون و آن گنجی که خلیفه دارد و ما میدانیم که پر از گوهرهای گران بها هستند ولی قطعا بدان که این آب را ندارد برای اینکه این آب خیلی نادر است و همه جا بدست نمیآید. با این مطالب مولانا بما درسی میاموزد ودارد از کسانیکه عبادت خداوند را میکنند صحبت میکند. این مأمون سمبل خداوند است. آن کسانیکه عبادت و اطاعت خدارا میکنند و منت سر خداوند میگذارند و خیال میکنند دارن کار بزرگی انجام میدهند و نمیدانند که خداوند به این آب شور آنها هیچ احتیاجی ندارد. این عبادتهای آنها بمَثل مثل آب شوریست که این اعرابی میخواهد نزد خلیفه ایکه بارگاهش در نزدیکی رود شیرین آب دجله است ببرد. البته او از این رود و کجا هست هیچ اطلاعی ندارد. آنها با این اطلاعات ناقصی که پیدامیکنند و چند ورق از کتابی را ورق میزنند, خیال میکنند که بتمام علوم ومعارف پی بردند, و ادعای ارشاد میکنند و میگوید من چندین کتاب خواندم و بخدا پیوند پیدا کردم و حالا بیائید شما را هم راه پیوند زدن بخدا را آموزش بدهم.

2708      چــیســت آن کــوزه؟  تـنِ مـحصـورِ ما            انـــــدرو ابِ  حــــواس  شِـــــورِ مـــــا

محصور یعنی حصار گرفته شده یعنی محدود. حواس آن حواس پنج گانه ماست. مولانا میپرسد که این کوزه چیست؟ و خودش جواب میدهد که این کوزه مثالی هست از بدن ما و از جسم ما. کوزه جسم ماست. در این کوزه ما چیست؟ در این کوزه چقدر معنویت و عرفان هست. آیا معنویت است یا آب شور؟ آبی که در کوزه ماست، آب حواس شور ماست. ما تمام حواس و ادراکاتمان را در راهی بکار میبریم که تماما در راه شوربختیست. یعنی تمام هواس ناقص و نا رسای ما ، مانند آب شوری درون کوزه بدن ماست.

2709      ای خـــداوند ایـــن خـــم  و کـوزه مـرا             در پـــذیـــر از فضــــلِ اللهَ اشــــتـــری

در پذیر یعنی قبول کن. فضل یعنی بزرگواری. الله اشتری اصطلاحیست که مولانا بکار برده، میگوید خداوند مشتریش هست و یا خریدارش هست. حالا میگوید ای خداوند این خم و کوزه من را بپذیر و قبول کن برای اینکه تو گفته ای مشتری هستی. من از صدق و صفا دارم میگویم.

2710      کـوزه ای بـا پــنـج لــو لـۀ پـنـج حس            پـــاک دار ایـــن آب را از هــر نـــجــس

2711      تـــا شـود زین کـــوزه  منفذ سوی بحر           تــا بــگــیـــرد کــوزۀ مــن  خُــوی بــحر

میگوید این کوزه من از پنج لوله و یا پنج مجرا آب وارد آن میشود. این پنج لوله احساس پنجگانه ماست که آب را وارد کوزه ما میکند. یعنی دانش و معلومات و فهم و درک را از این چنج لوله وارد بدن ما میکند. کلمه نجس که اینجا آورده این آلودگیهای نفسانی و شیطانیست. در بیت بعد این منفذی که میگوید یک مجراه یعنی یک راه باریک. بحر در هردو مصراع یعنی دریای معرفت الهی. خُوی یعنی طبیعت. مولانا میگوید: خداوندا این کوزه و خم بدن من را که پنج لوله حس دارد و از این پنج لوله آب وارد بدن من میشود این را از همه دلبستگیهای آلوده کننده نفسانی و شیطانی پاک نگه دار. اگر که اندیشه های نفسانی و شیطانی باآن باشد آنوقت دیگر پاک نیست و این آب نجس است. خدایا تو کمک کن. و در بیت بعد میگوید این کوزه یک منفذی, یک راه باریکی بدریای معرفت تو پیداکند آنوقت خوی و صفت دریای معرفت تو را میکیرد.

2712      تـا  چـو هـدیـه  پــیش ســلطانش بری            پــاک بـیـنــد ، بــا شــدش  شــه مشــتری

سلطان در مصراع اول و شه در مصراع دوم اشاره بخلیفه است. همانگونه که مولانا از خدای خودش خواست که کوزه وجودش را از آلودگیها در امان نگه دارد، زن اعرابی هم میگوید این کوزه را بردار ببر پهلوی سلطان و دقت کن که این آب آلوده نشود و خلیفه این آب را پاک تحویل بگیرد, حتما مشتریش میشود. این کوزه را بعنوان رهآورد و ارمغان به پیشگاه خلیفه میبری محکم در آن را ببند که پاک بماند. پس دارد به خوانندگان میگوید وقتی که بسوی خداوند میروید و راز و نیازی میخواهید با او بکنید سعی کنید که اندیشه ای که دراین کوزه وجودتان هست آلوده نباشد.

2713      بـی نــهــایــت گـردد آبش  بـعــدازآن            پُــر شــود از کـــوزۀ مــن  صــد جـهــان

مولانا هنوز دارد با خدای خودش حرف میزند و میگوید: خدایا این آب توی کوزه من را بپذیرو این کوزه وجودم را بدریای معرفتت وصل کن. اگر چه کوزه من با یک منفذ و روزنه کوچک بدریای تو وصل شده باشد ولی آب این کوزه بقدری زیاد خواهد شد که میتواند صد جهان را آبیاری کند برای اینکه بدریای معرفت خداوند وصل است. مسلما خداوند این دعای مولانا را پذیرفته و کوزه وجودش را بدریای معرفت خودش وصل کرده که هشتصد و اندی سال است که دنیا دارد از این آب معرفت بحر الهی از طریق کوزه وجود مولانا بهره مند میشود

2714      لــولَـــهـا بــر بــنــد و پُردارش زخُم            گــفــت غُضُــوا  عَــن هـــوا  اَبصــــارکم

لوله ها هریک از حواس پنجگانه انسانست. بر بند یعنی درشان را ببند. پر دارش زخم یعنی پرکن از خم, منظورش از خم در اینجا منظورس عالم غیب و دنیای متافیزیک است و معرفتی که در دنیای ماوراءالطبیعه است. گفت در اول مصراع دوم یعنی خداوند گفت. غضوا یعنی ببندید. عَن یعنی از. هوا یعنی هوس. ابصارکم یعنی چشمانتان را. معنی مصراع دوم اینست که خداوند ببندگانش گفت از هوا و هوس در این پنج حستان را ببندید و بمال و ناموس مردم تجاوز نکنید, بچیزی که نباید بنگرید ننگرید, حقوق دیگران را نگه دارید. بسیاری از خطا هائی که بشر میکند از راه چشمانش است. چشم می بیند, دل آن را میخواهد, و شخص دنبال آن روان میشود. پس از این پنج لوله اول باید لوله چشم را بست. نه اینکه بینائیش را از دست بدهد چشم را باید بست بچیزهائی که مال او نیست, بچیزهائی که نباید ببیند.

2715      ریش او پُـربـاد کـیـن هدیه کِــراسـت            لا یــق چــون او شــهــی ، اینســت راست

ریش کسی پر باد است یعنی آن شخص خیلی تکبر دارد. کِراست یعنی چه کسی دارد. در مصراع دوم راست یعنی براستی. حالا مرد اعرابی کوزه اش را برداشته وبا خوش حالی زیاد و ریش پرباد در راه است و دارد کوزه را میبرد. بخودش مینازه و می باله و با خودش میگوید این ارمغانی که من دارم میبرم برای خلیفه از این بهتر نمیشود. راست راسی این خلیفه لایق همچون هدیه ای هست. اگر برگردیم بخود انسانها, این طاعت و عبادتی و فرمانبرداری که از خدا میکنیم بخود میگوئیم خدایا کی بهتر از من اینطور با تو فرمانبرداری میکند, هیچکس و من از همه بهتر فرمان تو را میبرم. در حقیقت انسانها با ریش پر باد پیش درگاه الهی میروند همین طور که این مرد اعرابی دارد میکند.

2716      زن نــمــی دانســت کــانجـا بــر گذر            جویِ جـیـحونســت  شـیــرین  چون شکر

کآنجا منظورش مقر حکومت خلیفه است. گذردر اینجا منظور راهیست که ببغداد منتهی میشود. جیحون در اینجا رود جیحون نیست, مولانا و خیلی از شعرای دیگر هر رودی را که پهناور باشد بان جیحون میگویند. اینجا منظور رود دجله است که ببغداد میرسد. زن نمیدانست که رودخانه ای به بغداد میرسد و دارای آب بسیار گوارا و شیرین است و نامش دجله است.

2717      در مــیــان شـهــر چـون دریـا روان            پُر ز کشــتــیـــهــا  و شَســتِ مـــا هــیــان

شهر اینجا شهر بغداد است. شَست را علاوه بر یکی از انگشتان دست به قلاب ماهیگیری و حتی طور ماهیگیری میگویند. زن اعرابی نمیدانست که رود دجله وسط شهربغداد مثل دریا جاریست و آنقدر یزرگ است که  کشتیهای بزرگ در روی آن حرکت میکنند و ماهیگیران هم آنجا طور و قلابهایشان را بآب انداختند و مشغول ماهیگیری هستند. این زن و مرد اعرابی هیچ گونه اطلاعی از اوضاع شهر خلیفه نداشتند. این دو نفر نماینده آن غرورها و تکبرهای انسان خود فریفته است. آنها دیگر خودشان را نمیشناسند. دانشمندانی هم هستند که با اندکی مدرسه رفتن و چند تا کتاب خواندن, تصور میکنند که دیگر دانشمند شده اند، اظهار فضل میکنند و حکم قاطع صادر میکنند و داوری میکنند. این ها دلیل فضل نیست برعکس دلیل بی فضلیست. مولانا در کتاب فیه مافیه خودش میگوید که این علمها که ما آدمیان داریم نسبت باین حالیکه انسانهای کامل دارند و نسبت به معرفتی که آنها دارند، هیچ است. این چیزهائی که ما یاد گرفنیم و یا خیال میکنیم یاد گرفتیم و برخ دیگران میکشیم و از این علممان برای دیگران تعریف میکنیم این بجز بازی کودکانه نیست. کودک تا کودک است بازی میکند و خیلی هم خوشحال است اما وقتی بزرگ شد دیگر حاظر نیست بازی کند ولی آن دانشمندان بی دانش وقتی بالغ میشوند تازه اول بازی کردنشان است.

2718      روُبَرِ ســلطـــان و کــار و بــار بین            حسِ تــجــری تَحــتِــهآ الا نَــهــا ر بـــیـــن

سلطان اینجا یعن خلیفه. کار و بار یعنی شوکت و عظمت و بارگاه خلیفه. حس در اینجا بمعنی فهم و فهمیدن است. تجری یعنی جریان دارد. تحتها یعنی زیر آن. انهار یعنی رودخانه های بزرگ و نهر ها. ظاهرا زن بمرد میگوید برو ببغداد و ببین در آنجا چه خبر است, جلال و شوکتش را ببین و غیرو. آنچه  که این زن میگوید ظاهر است زیرا او اصلا ببغداد نرفته است و حتی خبر ندارد که بغداد کجاست. ولی بشوهر میگوید آنجا خیلی خبرهاست اصلا مثل بهشت است که در آنجا نهر های بسیار جاریست ( البته اشاره او به نهر های بهشت است). باز مولانا بما میگوید هرچه را که زن میگوید ظاهریست. وباز بما تکرار میکند که این فکرهایمان و اندیشه هایمان و پندارهایمان یک تصوری بیش نیست و ظاهریست.

2719      ایــن چــنــیــن حســها و ادراکات ما            قطـــره ای بـــاشــد در آن اَنـــهـــا ر  هــا

انهار یعنی نهر ها. مولانا میگوید این فهم ها و درکها و این حسهائی که ما داریم میکنیم در برابر رودهای معرفت و نهر های معنویت خداوند و آن علوم الهی انسانهای کامل حتی یک قطره هم حساب نمیشود.

دنباله داستان در قسمت دوازدهم

Loading

75.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت دهم

تعیین  کردن   زن طریق  طلب روزی  کد خدای  خود را و  قبول  کردن  او

در آغاز سعی میشود که در درجه اول تیتر فوق برای خواننده عزیز تفسیر شود. کلمه کد خدا از دو کلمه کد و  خدا درست شده. کلمه کد بمعنی جا, محل, و خانه است. مثلا وقتی میخوانید دانشکده یعنی جای دانش. خدای بمعنی صاحب آن محل است. وقتی میگوئیم کد خدا یعنی صاحب محلی که زیر نظر شخصیست بنام کدخدا. معنی دیگرش شوهر است زیرا شوهر هم در خانه خودش کد خدای خانه خودش است. حالا زن بشوهرش میگوید که چی میخواهم و شوهرش چه بکند.

2684        گـفــت زن یـک آفــتــا بــی  تــافــتـســت            عــالــمی زو روشــنــائــی  یــافـــتســـت  

2685       نــایــب رحـمـان ، خــلــیــفــۀ کــرد گــار            شــهـر بـغــدادســت از وی چـون بــهــار

در اول داستان تذکر داده شد که در این داستان سه شخصیت اصلی وجود دارند. یکی مرد اعرابی و یکی زن اعرابی و یکی هم خلیفه با کرم. در این قسمت خلیفه برای اولین بار شروع بنقش آفرینی میکند. در اینجا نایب یعنی جان نشین و رحمان یکی از اسمهای خداوند است و نایب رحمان یعنی جانشین خداوند. خلیفه هم بمعنی نایب است. خلیفه کردگار و نایب رحمت هردو یعنی جانشین خداوند. جانشینان پیغمبر اسلام را هم خلیفه میگفتند و در هر دوره ای یک خلیفه ای بود. مقر این خلیفه ها هم در بغداد بود. مآمون یکی از این خلفا بود. مولانا در این داستان اسم خلیفه را نمیآورد ولی طبق نوشته های معتبر و اطلاعات در دست میدانیم که اسم این خلیفه مورد نظر مولانا مآمون بود. و زن اعرابی میگوید که یک خورشیدی درخشش پیدا کرده و از تابش و درخشش آن خورشید جهان روشنی یافته و جانشین خدا در بغداد دارد این درخشانی را میکند و از برکت فیظ او شهر بغداد آنقدر اباد شده مثل ایام بهار.  حالا در بین این خلفائی که بودند این مآمون براستی خلیفه ای بود که بسیار مردم دار بود وخیلی بحال نیازمندان میرسید. توجه اینکه مولانا چقدر شآن این خلیفه را بالا میبرد, میگوید او مثل خورشید میتابد و جهان را روشن می کند حقیقت این خلیفه و ارتباط زن و شوهر اعرابی با او در باطن ارتباط این زن و شوهر با خدا وندست و خوانندکان در آینده نزدیک بیشتر باین ارتباط معرفی خواهند شد.

2686       گـر بــپــیـونـدی  بـدان  شــه شــه  شوی            ســوی هــر اِدبـیـر تـــا کـــی مـــیـــروی

بپیوندی یعنی بوصلش برسی و اتصال پیدا کنی, یعنی تقرب و نزدیکی پیدا کنی. شه اشاره باین خلیفه است. شه شوی یعنی تو هم کار وبارت روبراه میشود. ادبیر یعنی بد بختی. این زن اعرابی بشوهرش میگوید اگر که تو نزد خلیف راه پیدا کنی آنوقت زندگی ما روبراه میشود. تو تا کی میخواهی با این مردمانیکه گرفتار بد بختی هستند خودت را نزدیک بکنی و از آنها برا هی ببری. بیا و دست از آنها بکش و بسوی خلیفه برو. در اینجا خلیفه نقش یک انسان کامل را هم بازی میکند. دست از دیگران بکش و بسوی انسان کامل برو یعنی از هم نشینی و پیوند پیدا کردن با انسانهای کامل تو هم کامل میشوی.

2687      هـمـنشــیـنیِ مـقـبـلان چون کــیمــیـاســت            چون نظـرشان کـیمیائی خـود کــجاســت؟

مقبلان یعنی صاحب اقبالان و سعادتمندان. نظرشان یعنی نگاهشان. کیمیائی یعنی یک کیمیا. میگوید نشست و برخاست, و همراهی با این انسانهای کامل که نیکبختان وسعادتمندان راستین هستند  یک چیز کیمیائیست ایا تو میتوانی کیمیا پیدا کنی در دنیا؟ این یک سوأل استفهامیست و این نوع سوأل جوابش همیشه منفیست. کیمیائی مؤثر تر از نظر انسان کامل پیدا نمیشود.اصولا هم نشینی چه با آدمهای خوب و چه آدمهای بد روی انسان تأثیر میگذارد. انسان طوری آفریده شده که تأثیر پذیر از دیگران است، حالا خوشبخت کسیست که هم نشین مقبلان و نیکبختان شود. نیکبخت کسی نیست که ثروتش زیاد باشد، نیکبخت کسیست که از نظر معنویت ثروت داشته باشد. در مرد انتخاب این انسانهای کامل یک جای دیگر در مثنوی مولانا میگوید که:            هر که خواهد هم نشینی با خدا            گو نشین اندر حضور اولیا    

اولیا این انسانهای کامل هستند. اولیا جمع ولیست و ولی یعنی دوست صدیق خدا.

2688      چشـــم احــمــد بــر ابــــو بـــکـــری زده            او زیــک تصــدیــق  صِــدّ یــقـــی  شـــده

احمد یکی از اسامی خداوند است. ابوبکر یکی از خلفا و جانشین پبغمبر اسلام. در زمان پیغمبران مردم بآنها میگفتند اگر شما پیغمبر هستی باید با معجزه کردن بما نشان بدهی. حضرت محمد مشغول معجزه کردن شد و همان مردم گفتند که تو داری سِرّ و جادو میکنی.  در مصراع اول میگوید پبغمبر اسلام چشمش به ابوبکر میافتد ابوبکر گفت تو راست میگوئی و خیره شد بچشمان او. از چشمان ابوبکر پیدا بود که راست میگوید و دیگران که بچشم ابو بکر نگاه کردند قبول کردند که راست میگوید. و از آن ببعد ابوبکر لقب صدِیق گرفت. صدیق یعنی بسیار راست گو. مولانا میخواهد بگوید فقط یک نگاه پیغمبر باعث شد که ابوبکر لقب صدیق بگیرد.

2689      گـفــت مــن شــه را پــذ یــرا چــون شوم            بــی بــهــانــه، ســوی او مـن چـون روم؟

2690      نســبــتـــی بـــایـــد مــرا یـــا حــیــلــتــی            هــیــچ پــیشــه راســت شــد بــی آلــتــی؟

زن بشوهرش گفته بود که  تو برو پهلوی خلیفه. مرد اعرابی بزنش گفت من چه گونه بروم نزد خلیفه, من باید یک نسبتی و یا دلیلی داشته باشم که بروم نزد او. حیلت اینجا بار منفی ندارد برعکس یعنی باید که یک تدبیری داشته باشم. هیچ پیشه یا کسب و کار دیده ای که بدون وسیله صورت بگیرد؟

2691      هـمچـون آن مجـنون کـه بشـنـیـد از یکی            کـــه مــرض آمــــد بــلــیــلــی  آ نــدکــی

2692      گــفــت آوَه  بــی  بــهــانــه  چــون روم            ور بــمــانـــم  از عِــیـا دت ، چـون شــوم

این هم از یک داستان لیلی و مجنون گرفته شده. آوه یعنی واحسرتا, بی بهانه چون شوم یعنی چگونه بروم عیادت یعنی بدیدار بیمار رفتن و از بیمار احوالپرسی کردن. وقتی مجنون اطلاع حاصل کرد که لیلی بیمار شده با خود گفت واحسرتا! چگونه بعیادت لیلی بروم. درست است که او با لیلی دختر عمو و پسر عموبودند و درست است که مجنون عاشق لیلی بود ولی پدر و مادر این دو پسر عمو و دختر عمو مانع میشدند که این دو بهم برسند و تا آخر هم مانع ماندند. مجنون میگفت من بچه بهانه ای به عیادت لیلی بروم و اگر نروم چه حالی پیدا میکنم.

2693      لـَـیــتَــنــی  کُــنــتُ  طـــبــیــبــاً  حــاذقا            کُــنــتُ اَمشــی  نـحــوَلــیــلی  ســــا بــقــاً

لیتنی یعنی ای کاش. کُنتُ یعنی بودم. طبیبا یعنی پزشک. حاذقا یعنی ماهر و با تجربه. کنتُ یعنی بودم. امشی یعنی بسرعت. نَحوَ یعنی نزدیک. سابقا یعنی زودتر و پیش تر از همه. میگوید: وقتی مجنون شنید که لیلی مریض شده بخود گفت ای کاش من یک پزشک حاذق و با تجربه ای بودم که من زودتر از همه بسراغ لیلی میرفتم. اینقدر سریع میرفتم که از همه زودتر او را ببینم. مولانا میخواهد برای گفته قبلی خود در باره حرفهای مرد اعرابی به همسرش شاهد بیاورد. مثل لیلی که برای عیادت معشوقش به وسیله و بهانه احتیاج دارد. حالا مولانا بخاطر میاورد که اگر کسی بخواهد نزد مردان خداوند برود وسیله لازم نیست.

2694      قُـل تــعــا لَــوا  گـفـت حــق مـا را بدان            تــا بُــود شــرم  اِشــکــنــی  مــا را نشــان

قل تعالو یعنی بگو بیاید. حق خداوند است و بدان یعنی برای اینکه. شرم اشکَنی یعنی شکستن حیا و خجالت. این گرفته شده از پیامی که خداوند به پیغمبر فرستاد. خداوند به پیغمبر گفت که به پیروانت بگوکه بسوی من بیا یند. حالا مولانا میگوید خداوند برای اینکه شرم و حیای ما را بشکند به پیغمبر امر کرد که به پیروانت بگو که بسوی من بیایند. در آخر مصراع کلمه ما را نشان منظور اینست که این یک نشانیست برای ما که حتی یک بنده خطاکارِ گناهکارِهم و حتی یک بنده ای هم که هیچ کارِ خوبی هم در راه خدا نکرده بلکه خطا هم کرده باز هم میتواند بسوی خدا برود و شرمنده نباشد. وقتی خداوند ما را بسوی خودش دعوت میکند و میخواند, در حقیقت خودش ابزار و وسیله است که دارد راه دیدار ما را با خودش هموار میکند.

2695      شــب پــرانــرا گــر نظــر و آلــت بُدی            روزشــان جــولان و خــوش  حالــت  بُدی

شبپران جمع شب پره است و عوام به شب پره موش کور میگویند. چشمان او بسیار ضعیف است و در روز بخاطر نور اصلا نمیتواند پرواز کن. نظر بمعنی نگاه است. آلت یعنی وسیله دیدن یعنی چشم بینا. جولان کردن یعنی گردیدن و دور زدن و گردش کردن. خوش حالت یعنی خوش آیند. مولانا در اینجا مثلی میزند و بزبان زن اعرابی. زن میگوید این شب پره ها اگر وسیله بینائی داشتند در روز میامدند و پرواز میکردند و جولان میدادند و گردش میکردند و برای آنها خوش آیند بود.  خیلی از انسانها هستند که شبپره هستند. نور معرفت چشم آنها را میزند و اینست که در تاریکی و ظلمت ونادانی و جهل باید زندگی بکنند و خودشان را نگه بدارند. و برعکس هروقتیکه محیطشان را ظلمت و تاریکی فرا بگیرد آنوقت بیرون میایند و جولان میدهند و اینها شب پران ها هستند. سعی کنیم که از این نوع شب پرانها نباشیم. خداوند چشم دل بما داده و معرفت را آفریده و اگر با این چشم خدادادی بنگریم آنوقت چه حالت خوشی خواهیم داشت و چه جولانها که نکنیم.

2696      گــفــت چـــون شاه کَــرَم مــیــدان رود            عــیــن هـــر بــی آلـــتـــی  آلـــت  شـــود

شاه کرم یعنی خداوند. میدان رود یعنی بیاید در وسط مردم و خودش را نشان بدهد. سابق براین بدربار پادشاهان که همیطوری نمیشود رفت و لذا این پادشاهان سالی یک بار بمیدان شهر میرفتند و محافظان و کارکنان در بار هم بدنبال آنها درکوچه و بازار ها راه میافتادند که مردم آنها را ببینند. وقتی بمیدان بزرگ شهر میرسیدند در آنجا می نشستند و آنوقت مردم اجازه داشتند که نزد شاه بروند و خواسته های خودشان را بسلطان خودشان بگویند. مولانا این کلمه میدان رود را از این سنت پادشاهان گرفته. وقتی شاه کرم یعنی خداوند برای دیدن مردمش برود هیچ وسیله و آلتی لازم نیست. اگر ما انسانها در دلهایمان را بروی او باز نگه بداریم او همیشه در دلمان میتابد انوقت برای رسیدن باو هیچ وسیله ای هم لازم نیست.در مصراع دوم میگوید در پیشگاه شاه کرم خود رفتن و وسیله نداشتن، یک نوع وسیله است.

2697      زانکِ آلــت دعـویســت و هسـتی است            کــار در بــی آلــتـــی و  پســـتــی  اســت

زانکه یعنی برای آنکه. دعوی یعنی ادعا کردن, خودنمائی کردن, جلوه کردن اینها دعویست و در اینجا بمعنی جنگ و جدال نیست. هستی بمعنای وجود  است, وقتی کسی در درونش متوجه خودش باشد باین معنیست که خدا در درونش نیست. این انسان اگر بخواهد خداوند در دلش تجلی کند, او اصلا نباید خودش را احساس کند و واقعا از خود گذشته باشد تا وجود خدا را در خودش حس کند. مثل شمع که در تاریکی شب بشما روشنی میدهد و با نور آن اطراف خود را می بینید. ولی وقتی آفتاب میدمد این شمع خاموش نشده ولی در مقابل نور عظیم خورشید دیده نمیشود ولی هنوز روشن هم هست. در واقع نور شمع در مقابل نور خورشید دیگر نیست شده و دیده نمیشود. در مصراع دوم مولوی میگوید: کار در بی وسیله ای درست میشود. این کار در پستی درست میشود. پستی در اینجا یعنی در عین خاکساری و تواضع و بی ادعا بودن. و نه فرومایه گی. توفیق و سعادت نسیب کسانیست که خودشان را در برابر خداوند بجلوه گری و ادعا و دعوی وا نمیدارند و خاکساری را انتخاب میکنند و توجه شان فقط بخداوند است. آنوقت کارشان بسامان میرسد. برعکس در خود فروشی و خویشتن فروشی کارشان مشگل تر میشود.

2698      گــفــت کِــی بــی آلــتــی  ســودا کـنـم            تـا نــه مـــن بـــی آلـــتـی  پــیـــدا  کــنــم؟

مرد اعرابی گفت. بی آلتی یعنی نداشتن وسیله. سودا کنم یعنی بدست بیاورم و باید یک چیزی پیداکنم و انوقت بی آلتی بدست بیاورم. در این بیت و چهار بیت بعدی مولاانا دارد بنده را در برابر خدا آماده میکند و رابطه میدهد. اینجا مرد اعرابی بزنش گفت من کی میتوانم بدون احتیاج بوسیله نزد خلیفه بروم؟ اگر برای دیدن خلیفه وسیله میخواهد من چگونه یک چنین وسیله ای پیدا کنم؟ زن باو جواب داد که تو باید احساس کنی که یک بی وسیله هستی. تو باید احساس کنی یک فقیر هستی. فقیر نه از نظر مال بلکه فقیر از نظر عرفان. عارف بی آلتی دارد یعنی هیچ وسیله ای لازم ندارد. یعنی نگاهش بخداوند است و دستش بسوی خدا دراز است. مرد میگوید من چگونه بمقام فقر برسم که هیچ وسیله ای لازمم نمیشود و فقط خدا لازم است. بعضی از عرفا بودند مثل شیخ عطار که نه تنها فقیر نبود بلکه  داروخانه ای داشت که چهارصد نفر در آنجا کار میکردند. پس فقر در عرفان آن ندارمی و گدا بودن نیست و با اینهمه تشکیلات خودش را در مقابل خداوند اصلا احساس نمیکرد مثل همان شمعی که در روز روشن میسوخت و کسی او را نمیدید.

2699       پس گــواهــی بــایـــدم بــر مُـفـــلسی             تــا مــرا رحـــمـــی کــنــد در مـــفــلســی

گواهی در اینجا یعنی یک شاهد. مفلسی یعنی تهی دستی. مرد بزنش میگوید: بنا براین من باید یک شاهدی یا یک گواهی داشته باشم که من مفلس هستم تا این خلیفه بر من رحم کند. من اگر همین جور بروم نزد خلیفه و بگویم که من مفلس هستم, خلیفه از کجا بداند که من مفلس هستم. باید یک دلیل, شاهد, یا گواهی داشته باشم. گواهش اینست که نزد خلیفه (یا خدا) خودش را هیچ احساس کند. خود احساس نکردن در برابر او, این خودش شاهدیست در درون آن مفلس.

2700      تـو گـواهـی غـیـر گفـت و گو ورنگ             وانـــمـــا ، تــــا رحـــم آرد شـــاه شــنــگ

گواهی یعنی یک گواه. گفتگو و رنگ یک اصطلاح است بمعنی چیزهای ظاهری. کارهائی که صدق و صفا و اخلاص در آنها نیست یعنی فقط گفت و گوست و سطحی است. وانما یعنی بمن نشان بده. شنگ بمعنی خوش منش است. شاه شنگ یعنی خداوند از دید داستان یعنی خلیفه. مرد میگوید ای زن تو یک شاهدی و یا یک گواهی برای من دست و پا کن که این شاهد زبانی نباشد و احتیاجی برنگ وشکلی نباشد و زیبا بودن و تشریفات هم نداشته باشد تا من باخود ببرم نزد خلیفه ( یا نزد خداوند) و آنوقت شاید بمن رحم کند و مشگل مرا آسان کند.

2701      کـیـن گـواهـی که ز گـفت ورنگ بُـد              نــزدِ آن قاضــی الــقضــاة  آن جـــرح شد

گفت و رنگ یعنی ظاهر. قاضی القضات یعنی سرور همه قاضیان و یا خداوند. جرح یک اصطلاح محکمه ایست. چیزیکه در دادگاه مورد قبول قاضی نمیشود را میگویند جرح شد. یعنی رد شد. اگر من بروم و بخلیفه بگویم ببین من سر و وضعم فقیرانه است و رنگو روی مرا نگاه کن ببین چگونه زرد شده و امثالهم اینها در پیشگاه خلیفه جرح میشود و مورد قبول نیست.

2702      صــد ق مــیــخــواهــد گـواه حـال او             تـــا بــــتــــابـــد  نــــور او  بــــی قـــال او

بی قال او یعنی بدون اینکه حرف بزند. یعنی وقتی نزد خلیفه میروم باید یک گواهیی داشته باشم که نور رحمت و کمکش بر من بتابد بدون اینکه اصلا حرفی بزند. خداوند وقتی که چیزی ازش خواسته باشی که از دلت برخواسته باشد و عاقلانه باشد و در حد لزوم باشد آنوقت بدون سخن خدا و بی قال خدا برآورده میشود.

دنباله داستان در قسمت یازدهم

Loading