04.1 ادامه عاشق شدن پادشاه بر کنیزک – قسمت دوم

055         شه چو عجز آن حکیمان را بدید             پابرهنه   جانب   مسجد   دوید

منظور از حکیمان، طبیبان‌اند. «حکیم» به کسانی گفته می‌شد که علم حکمت را بدانند. حکمت، فلسفه است؛ اما در سابق براین کسانی که حکمت می‌دانستند؛ طبابت هم می‌کردند و به پزشک هم حکیم می‌گفتند. «پابرهنه جانب مسجد دوید» کنایه از این است که با شتاب و عجله و باسرعت دوید. وقتی‌که شاه متوجه شد که این پزشکان در بهبود کنیزک درمانده و عاجز شده‌اند؛ مضطربانه و سراسیمه به‌طرف مسجد دوید. شاه متوجه شده بود که از تمام وسایل و اسباب طبیعی که در این دنیا هست؛ کاری ساخته نیست؛ درصورتی‌که اگر خداوند هم نخواسته باشد کاری از پیش نمی‌رود؛ بنابراین شاه یعنی روح، خودش را دیگر درک نکرد و به محو و بی‌خویشی رسید و یا به فنا رسید؛ و آن‌قدر باعجله و سرعت و با پریشانی و اضطراب رفت که دیگر فرصت کفش پوشیدن هم نداشت. «مسجد» کنایه از پیشگاه خداوند است. شاه به درگاه الهی برای درمان نفس، متوسل شد.

056     رفت در مسجد سوی  محراب شد          سجده‌گاه از اشک شه پُرآب شد

شاه به محراب و سجده‌گاه مسجد رفت و آن‌قدر گریست که محراب از اشک چشم او پُرآب شد. «محراب از اشک شاه پُرآب شد» این یک غلوی است که مولانا در این بیت به‌کاربرده است.

057     چون به خویش آمد ز غرقاب فنا          خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا

«غرقاب» جایی است که آب زیاد باشد که از بالای سر کسی بالاتر رود و آن شخص را غرق و هلاک کند. «فنا» به معنی از خود گذشتن و خویشتن را رها کردن و در برابر خداوند محو دیدن است و این حالتی بود که شاه داشت. او در این حالت، باقی نمی‌ماند و وقتی شاه از این حالت بی‌خودی و فنا بیرون آمد؛ شروع کرد به مدح و ثنای خداوند گفتن و با او رازونیاز  کردن. در عرفان، گفته می‌شود کسی که دارد با خدای خودش رازونیاز می‌کند هنوز خویشتن خودش را حس می‌کند. اگر خویشتن خود را حس نکند؛ اصلاً توانایی رازونیاز را ندارد؛ بنابراین مولانا در جابه‌جای مثنوی اشاره می‌کند به اینکه ثنا گفتن واقعی، ترک ثنا گفتن است که ستایش و رازونیاز کردن واقعی نکردن این رازونیاز است و درواقع انسان نباید وجود داشته باشد و یا خودش را حس نکند که بتواند رازونیاز  کند؛ و حالا وقتی‌که شاه از بی‌خودی خویش بیرون آمده؛ می‌تواند با خدا رازونیاز کند. شاه به درماندگی خودش در پیشگاه پروردگارش با گریۀ زیاد و عجز فراوان اعتراف کرد تا خداوند او را کمک کند که این نفس اماره را که همنشین روح است؛ درمان ببخشد. برای اینکه روح در درون ماست و نفس اماره هم در وجود ماست و این دو کاملاً باهم متضاد و با همدیگر فرق دارند و روح می‌خواهد که نفس را تربیت کند و همراه خودش کند؛ ولی نتوانسته و درمانده شده. توجه اینکه خداوند اصولاً ازنظر عرفان، مدح و ستایش کردن بندگان را و خواستن نیازهای بندگان را طالب است و می‌خواهد و توصیه می‌کند که از من بخواهید؛ نه‌فقط با زبان؛ بلکه با دل و قلبتان بخواهید. با صفا و پاکیزگی و به‌طور ناب بخواهید. عدۀ زیادی دعا می‌کنند و از خداوند چیزهایی می‌خواهند که به علت نداشتن این ویژگی‌ها برآورده نمی‌شود. فکر می‌کند که اگر هزار مرتبه به زبانش بگوید؛ مؤثر خواهد بود؛ ولی غافل از اینکه اگر ده هزار مرتبه هم بگوید کوچک‌ترین اثری نخواهد داشت.

058     کای کمینه بخششت مُلک جهان          من چه گویم؟ چون تو می‌دانی نهان

«کمینه» به معنی کمترین و «مُلک جهان» به‌منزلۀ سلطنت جهان و عالم جهان هستی و نهان یعنی سرّ و راز.  شاه خطاب به خداوند گفت سلطنت تو بر جهان، بهترین و بزرگ‌ترین بخششی ست که تو به ما کردی. بزرگ‌ترین لطفی که خداوند به بندگان خودش کرده این است که بر هر دو جهان، حکومت می‌کند. این کمترین لطف خداوند است. ای خدایی که کمترین عنایتت و توجّهت حکمرانی براین عالم وجود است. من چه دارم که به تو بگویم؟ تو خودت ازآنچه من می‌خواهم و از راز درون من باخبری و احتیاجی نیست که من برایت بازگو کنم؛ یعنی روح، مشغول رازونیاز  با خداوند است. در اینجا عارفان دودسته‌اند: اول گروهی که معتقدند چون خداوند راز درون را می‌داند؛ بنابراین اصلاً گفتن و از خدا خواستن لازم نیست و گروه دوم که تعدادشان بیشتر از گروه اول است و مولانا هم جزء این گروه است؛ می‌گویند که باوجوداینکه  خداوند راز درون ما را می‌داند؛ خودش در کتاب‌های آسمانی گفته مرا بخوانید و از من طلب کنید.

059      ای همیشه حاجت ما را پناه           بار دیگر  ما غلط  کردیم  راه

حاجت ما را پناه» یعنی «ای کسی که پناهگاه حاجت‌های ما هستی».  در این بیت، شاه (روح) می‌گوید ای کسی که در موقع احتیاج به تو پناه می‌آورم تو من را ببخش چون درحالی‌که تو وجود داشتی من دست نیازم را به عقل‌ها (طبیبان) دراز کردم. عقل خداجو هم در محدودۀ این دنیا و طبیعت می‌تواند قادر باشد و به دنیای ماورای طبیعت دسترس ندارد و یا اینکه این عقل، جزئی از وجود ماست و این وجود در این عالم، اسیر و محدود است؛ بنابراین از راه عقل نمی‌توانیم به خدا برسیم و باید از راه دیگری کمک  بگیریم و باید از راه کشف و شهود برویم؛ یعنی باید از راه دل، کشف کرده و با خدا تماس بگیریم.

060      لیک گفتی گر چه می‌دانم سِرَت          زود هم  پیدا  کنش بر ظاهرت 

سِرَت» با کسرۀ زیر «س» و تشدید مخفی بالای «ر» به معنی اَسرارت و نیازت. کل مصراع دوم یعنی آن را بگو. کل این بیت، اشاره دارد که خدا می‌گوید مرا با خلوص دل بخوانید و از من بخواهید تا دعای شما را مستجاب کنم و جواب دهم. روح، خوب می‌داند که خداوند از راز و سرّ و خواستۀ او آگاه است؛ ولی باوجوداین تمنای خودش را ظاهر می‌کند. البته باید توجه کرد که مولانا در واقعیت از طریق این داستان در حال دادن پند و اندرز به خوانندۀ مثنوی است؛ مشروط به اینکه این خواننده، مطلب را درک نماید.

061    چون برآورد از میان جان خروش        اندر آمد بحر بخشایش به جوش

همین‌که این شاه از صفای دلش به‌طور ناب و خالصانه و بدون خدشه و دغدغه ناله و التماس کرد و این ناله از ریشۀ جانش سرچشمه می‌گرفت؛ موجب شد که دریای رحمت و بزرگواری و بخشش و کرم الهی هم به جوش بیاید. به‌عبارت‌دیگر زمزمۀ امواج دریای رحمت، او را به خواب خوشی مثل لالایی فروبرد. روح، آرام گرفت و دریای رحمت به جوش آمد. به جوش آمدن دریا صدایی دارد و این صدا را زمزمه بگیرید. این زمزمه، آرامش‌بخش است و به خواب می‌برد و شاه را در مسجد به خواب برد؛ یعنی روح را در پیشگاه خداوند آرام کرد.

062      در میان گریه خوابش در ربود         دید در خواب  او  که پیری رو نمود

درحالی‌که شاه مشغول تمنا و درخواست بود؛ خواب بر او مسلط شد و در عالم خواب دید که یک فرد نیک و مقرب درگاه الهی به‌طرف او می‌آید و با او می‌خواهد طرف صحبت شود. این است که پیری نیک پیدا شد و می‌خواهد با وی طرف صحبت شود. اینها تماماً سمبولیک است و عرفا سعی می‌کنند از طریق چیزهای ملموس، عقاید عالی‌قدر خودشان را به ما عرضه کنند. در عرفان، زمانی که کسی به خواب می‌رود در بعضی وقت‌ها یک حالت مخصوصی برایش پیش می‌آید. آنها معتقدند که در خواب ارتباط روح با جسم، قطع می‌گردد و پس از بیداری این پیوند روح با جسم دوباره برقرار می‌گردد. زمانی که انسان به خواب می‌رود یک رؤیایی هست به نام «رؤیای صادقه» و یا رؤیای راستین. اگر کسی باشد که استعداد و شایستگی و لیاقت داشته باشد و آن‌قدر خودش را از آلودگی‌ها پاک و منزه کرده باشد و به خواب رود در موقع رؤیا زمانی که روح از جسمش جدا شد؛ آن‌وقت روح مستقیماً با خداوند ارتباط برقرار می‌کند؛ درحالی‌که اگر آن پاکی و صفا در وجودش نباشد روح از جسم، آزاد می‌شود ولیکن آن ارتباط را نمی‌تواند برقرار کند؛ چون رؤیای او صادقانه و ناب و پاک نیست. شاه در اینجا و یا روحی که حالا آزاد شده با خداوند، ارتباط برقرار کرده و خداوند پیامی به روح می‌فرستد و پیامش این است که یک مرشدی و یا یک پیری یک ولی‌ای بر تو ظاهر خواهد شد.  حالا این پیر کیست؟ در حقیقت، این دل است و ضمیر که جمال خداوند در آن منعکس شده و یا اینکه خداوند در دلش پرتو افکنده و موردعنایت و توجه، قرار داده است. این در عالم رؤیاست و وقتی از رؤیا بیرون می‌آید آن‌وقت خیلی از چیزهایی که نمی‌دانست حالا می‌داند؛ چون حقیقت خداوندی در دلش ظاهر شده. باید کاری کرد که آن دل همیشه پاک و صاف و ناب باشد.

063     گفت ای شه مژده حاجاتت رواست           گر غـــریــبـی آیـدت  فردا  زِ مــاست

کسی که شاه در خواب دیده بود گفت: ای شاه برایت خبر خوشی دارم. بدان که حاجتت برآورده شد. صبر کن تا فردا و اگر بیگانه‌ای به‌سوی تو می‌آید بدان که او فرستادۀ ماست. از او استقبال کن و با گرمی از او پذیرایی کن و بدان که بی‌شک او فرستادۀ ماست.

064   چونـــک آیـد او حــکــیــم حاذق است               صادقش دان  کو امین و صادق است

حکیم که پزشک است و چون قرار شد از طرف غیب بیاید؛ پس این حکیم حاذق و یا حکیم الهی است. نه مثل حکیم‌هایی که آمدند؛ ولی کاری از پیش نبردند. حکیم‌های الهی وجود جسمی ندارند و ما آنها را نمی‌توانیم با چشم سَر ببینیم؛ ولی درواقع وجود دارند و بعضی‌اوقات بنا به مشیت پروردگار کمک‌هایی هم می‌کنند. تشخیص اندام‌هایشان با چشم و گوش و حس ما ممکن نیست. اینها را «ولی خداوند» می‌گویند؛ به معنی دوست صدیق و ناب خداوند. خداوند گفته بود کسی را که در خواب به سراغ تو می‌آید بسیار مهارت دارد و دروغ هم نمی‌گوید و بسیار صادق و راست‌ گفتار است و حرف‌هایی که می‌زند به او اعتماد کن. این نشانۀ جمال خداست.

065      در علاجش سِحر مطلق را ببین          در مزاجش  قدرت  حق  را ببین

باید به دو نکته در هردو مصراع توجه کرد. یکی در مصراع اول کلمۀ «علاجش». «شین» این کلمه برمی‌گردد به علاج این حکیم الهی؛ ولی در مصراع دوم کلمۀ «مزاجش»؛ شین مربوط به مزاج کنیزک است. سابق براین معتقد بودند که چهار عامل در بدن وجود دارد که با همدیگر مخلوط شده و آن چهار عامل عبارت‌اند از خون و صفرا و سودا و بلغم. این چهار عامل باهم مخلوط می‌شوند و باید در بدن در حال تعادل باشند؛ و معتقد بودند که اگر یکی از آنها از حالت تعادل بیرون بیاید آن شخص بیمار می‌شود و بستگی دارد کدام عامل، تعادلش را ازدست‌داده؛ بنابراین نوع بیماری شخص فرق می‌کرد. کل این را «مزاج» می‌گویند؛ و حالا در مصراع دوم می‌گوید ای شاه، ببین که این طبیب الهی چگونه مزاج این کنیزک را متعادل کرده و او را از مرگ نجات می‌دهد. توجه اینکه این ارادۀ خداوند است که تصمیم دارد این کنیزک (نفس) را مهار کرده و وی را در اختیار شاه (روح) قرار دهد و این طبیب الهی یک وسیله بیش نیست.

066       چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد       آفتاب  از شــرق  اخـتــر  ســوز  شد

«وعده‌گاه» یعنی زمان وعده کردن. کلمۀ «گاه» در زبان فارسی بعضی‌اوقات به معنی «جا»ست و بعضی‌اوقات به معنی «وقت». در اینجا به معنی «وقت و زمان» است. آفتاب به معنی خورشید است و وقتی‌که آفتاب طلوع می‌کند ستارگان دیگر دیده نمی‌شوند. منجمین اصطلاحی دارند که می‌گویند «آفتاب طلوع کرد و ستارگان سوختند» ابوریحان بیرونی اولین کسی بود که این اصطلاح را متداول کرد و برای اولین بار گفت آفتاب طلوع کرد و اخترسوز شد.  حالا روح منتظر اوست.  شاه از خواب بیدار شده و روحش هم از رؤیا بیرون آمده و با جسم و بدنش اتصال پیدا کرده و در پی یک معجزه است. در پی اینکه یک کسی و یا یک عاملی بر روح تجلی کند.

067     بــود انــدر مــنظــره شه مـــنـتـظر         تــا  بــبــیــنــد  آنــچ  بنمودند  سِر

«منظره» یعنی جای نظر انداختن و شاه منتظر بود آن وعده‌ای را که در خواب به او داده شده بود به عمل برسد.

068      دید شخصی فاضــلی  پُرمایه‌ای            آفتابی  در مـــیـــانِ  سایه‌ای

«پُرمایه» یعنی خیلی دانشمند، عالم و فرهیخته. آفتابی یعنی خورشیدی. شاه مشاهده کرد یک فرد که بسیار گران‌مایه به نظر می‌رسد و بسیار عاقل و خردمند و دانشمند است و مثل آفتابی از دور به او نزدیک می‌شود. آفتابی در میان سایه‌ای یعنی خورشیدی در میان تاریکی. او همان طبیب غیبی بود؛ به‌عبارت‌دیگر شخصیت معنوی او در قالب جسمش مانند آفتاب در درون سایه بود. شخصیت معنوی به آفتاب؛ و جسم و بدن به سایه تشبیه شده. واقعاً شاه جایی نایستاده بود که کسی از دور پیدا شود. این سایه، جسم شاه است و آن آفتاب و خورشید، توجه و عنایت خداوند است که به این جسم در حال وارد شدن است. این موجود ملکوتی است که دارد نزدیک می‌شود. موجود ملکوتی در لباس خاکیان مثل آفتابی است که در تاریکی باشد. این ظهور و تجلی نور الهی بر روح است. روح در درون جسم است و جسم هم تاریک است و حالا نور الهی می‌خواهد بر روح تجلی پیدا کند. پس آن نور همچون خورشید باید در داخل جسم بیاید و تجلی کند بر روحی که در تاریکی جسم فرورفته است.

069     می‌رسید از دور  مانـنــد هلال         نیست بود و هست بر شــکل خــیـال

هلال ماه بسیار نازک سه روز اول ماه قمری است. باوجوداینکه بسیار نازک است بازهم نور می‌دهد.  ازلحاظ مادی «نیست» بود؛ ولی از اینکه وجود داشت «هست» بود مانند خیال. خیال چیست؟ خیال واقعاً هست و در وجود انسان است؛ ولی چیزی نیست که بشود آن را دید؛ ولی هست و نه‌تنها هست؛ بلکه کوچک‌ترین حرکاتی که می‌کنیم براثر تحریکات این خیال است. طبیب الهی وجود داشت روح شاهان را می‌دید. مولانا در این بیت، نکتۀ بسیار جالبی را می‌گوید و چون اسم خیال را گفت از داستان خارج می‌شود و راجع به خیال صحبت می‌کند. 

070       نیست‌وش باشد خـیـال اندر روان         تو جــهـانی  بر خــیــالی  بین روان

«روان» مصراع اول به معنی «جان» است و مولانا جان را به معنی روان به کار می‌برد؛ ولی «روان» در مصراع دوم به معنی «رونده و رفتن» است. «نیست‌وش» به معنی «نیست‌نما» است. پسوند «وش» به معنی مانند است؛ بنابراین «نیست‌وش» یعنی مثل‌اینکه اصلاً نیست. جان و یا روح به عالم حقیقتی متعلق است. درصورتی‌که خیال، پایه و اساسش گمان است و از روی وهم و ظنّ است به عالم ذهنی متعلق است پس نیست‌مانند است؛ بنابراین روح متکی بر یک حقیقت است؛ ولی خیال متکی بر حقیقت نیست. مولانا می‌گوید آن ‌قدرت و نیروی خیال در درون جان ما مانند این است که اصلاً وجود ندارد و نیست؛ ولی همین خیال که آن را نمی‌توان دید و وجود خارجی هم ندارد؛ دارای قدرت زیادی است و همۀ چرخش این دنیا بر اساس این خیال است و بر روح و جسم هردو می‌تواند مسلط شود و روح و جسم شخص را به کاری رهبری کند و یا برعکس از کاری بازدارد. تمام جنبش و حرکت در عالم هستی که این موجودات زنده دارند؛ همگی متکی بر اساس خیال است. اول شخص خیال می‌کند و سپس به دنبال خیال خود حرکت می‌کند. آن طبیب الهی که فرستاده خدا بود و برای کمک کردن به روح برای معالجۀ کنیزک آمده بود وجود داشت؛ گرچه ظاهراً کسی او را نمی‌دید؛ پس مولانا او را به خیال، تشبیه کرده که دیده نمی‌شود؛ ولی چون خیال نامرئی وجود دارد طبیب هم وجود دارد و مثل‌اینکه خیال، قدرت دارد که کارهای عجیب انجام دهد پس آن طبیب الهی هم می‌تواند کنیزک را علاج کند.

071      بر خـیــالی صــلحشان و جـنـگشان          وز خـیــالی  فــخـرشان  و نـنـگشان

گفتۀ مولانا این است که در این دنیای مادی همه‌چیز بر اساس خیال است. بر اساس خیال، جنگ می‌کنند و بر اساس خیال، صلح می‌کنند. بر اساس خیال، فخر به دیگران می‌فروشند و باز بر اساس همین خیال، احساس ننگ و عار می‌کنند.

072       آن  خـیالاتی که  دام اولــیــاســت          عــکس مهرویــانِ بُستــانِ خــداست

«عکس» یعنی پرتو و انعکاس. «مَهرویان بُستان خدا» یک اصطلاح است و یعنی جمال حق و معنویات غیبی که از گلستان عالم غیب می‌آید. معنویت چیز مادی نیست که در داروخانه‌ها قابل‌خرید باشد. معنویت میوۀ باغی است که در باغ و بستان غیبی خداوند است و در عالم ماوراءالطبیعه به دست می‌آید. مولانا در این بیت می‌گوید خیالاتی که بر افراد مستولی می‌شود و یا سراغ آدمیان می‌رود آنها را وادار به کارهای دنیوی می‌کند؛ ولی خیالاتی که بر اولیا پیش می‌آید خیالات متفاوتی است. «اولیا» جمع «ولی» به معنای دوست صدیق خداوند است و دوست صدیق خدا کسی است که خدا را واقعاً و عمیقاً بشناسد (به این افراد، «انسان کامل» هم گفته می‌شود) و این خیالاتی که بر ذهن و اندیشه و درون این انسان‌های کامل، مستولی می‌شود مثل آدم‌های معمولی نیست و این جمال حق و معانی غیبی و معرفتی است که از بستان عالم غیبی به دل آنها می‌تابد و این انسان‌های کامل را مجذوب خودش می‌کند و چنان مجذوب می‌کند که آنها اسیر آن معانی غیبی می‌شوند و ممکن است که از خود خداوند بازبمانند و می‌گوید این اولیا در دام می‌افتند و مجذوب و عاشق و اسیر این پرتو الهی شده‌اند؛ درصورتی‌که باید از این بگذرند و به جلو بروند و یا بالاتر بروند.

073        آن خیالی که شه اندر خواب دید         در  رخ  مــهــمان  هــمــی  آمـد پدید

آن خیالاتی که شاه در خواب دیده بود نور و پرتو آن خیالات در رخ این حکیم الهی هم دیده می‌شود و شاه به خود گفت که حتماً این شخص، کسی است که به من وعده داده شده؛ به‌عبارت‌دیگر روح از روی نور جبین طبیب غیبی پی برد که او همان است که خداوند به او وعده کرده بود.

074       شه به جای حاجـبـان فــاپیش رفت            پـیــش آن مهمان غیب خویش رفت

«حاجبان» دربانان و نگهبانان شاه هستند. کلمۀ «فاپیش» اصطلاحی است که در قدیم به کار می‌رفت و امروز در زبان فارسی منسوخ شده و به معنی «فراپیش» است. شاه منتظر ایستاده بود و از شدت وجد و حال و خوشحالی خودش به استقبال مهمان از دربان‌ها جلو زد. و با روح شتابان‌ به استقبال طبیب غیبی رفت.

075     هــر دو  بـحـری  آشنا  آموخته             هر دو جـان بی‌دوختن بردوخته

«بحری» به معنای دریانورد، کسی که راه‌های دریا را بشناسد و اهل دریا باشد.  «آشنا» در اینجا به معنی «شنا کردن» است. هردو جان، مولانا اشاره می‌کند به روح و طبیب غیبی. هردو واقعاً جان هستند برای اینکه روح را مولانا جان می‌گوید و طبیب هم فرستادۀ خدا و جان است. «بی‌دوختن بردوخته» یعنی بدون رشتۀ ظاهری که به هم وصل باشند به هم پیوند یافته‌اند؛ به‌عبارت‌دیگر این دو روح قبلاً و در عالم غیب به همدیگر دوخته شده بودند و یا یک اتحاد روحی با همدیگر داشتند. این یک اتحاد روحانی و همبستگی معنوی است. این همان چیزی است که معمولاً مردم نمی‌توانند درک بکنند. مثلاً بین مولانا و شمس تبریزی وجود داشت. مولانا که عاشق شمس تبریزی شده بود بی‌دوختن با شمس تبریزی دوخته شده بود.

076      گفت مــعـشوقم تو بودستی نه آن           لــیـک کار از کار خــیزد در جـهـان

«نه آن» یعنی نه آن کنیزک. در مصراع دوم مولانا یک نکتۀ ظریف عرفانی را عنوان می‌کند. معنی مصراع دوم اینکه خداوند کارها را با اسباب و وسایل انجام می‌دهد. شما هر چیزی که با آن برحسب ساده و معمولی برخورد می‌کنید؛ آن را ساده نگیرید. چه‌بسا روزی در آینده شرایطی پیش آید که آن چیز ساده دومرتبه تکرار شود. با این تفاوت، این بار با اهمیت بیشتر. شاه وقتی آن طبیب را دید به او گفت معشوق من تویی نه آن کنیزک؛ یعنی روح گفت که معشوق واقعی من نفس نیست که من عاشق او شدم و می‌خواهم او را پاک و منزه کنم و به راه راست هدایت کنم؛ نه و آن تویی. تویی که می‌توانی همۀ این کارها را بکنی. برای توضیح بیشتر در مورد مصرع دوم که «کار از کار خیزد در جهان» توضیحات بیشتری در دنبالۀ داستان خواهد داد که خداوند در این دنیا هر چیزی را آلت فعل قرار می‌دهد یعنی وسیلۀ یک عمل قرار می‌دهد. ما در آن موقع متوجه نمی‌شویم و پس از گذشت زمان ، آن را درک می‌کنیم. در حقیقت این طبیبی که آمد آلت فعل بود برای روح که بتواند نفس را نجات دهد.

077          ای مرا تو مصطفی من چون عمر      از  برای  خدمتت  بندم  کمر

مصطفی اسم حضرت محمد و عمر خلیفۀ دوم مسلمین است. شاه به حکیم صادق می‌گوید همان‌طور که عمر در خدمت حضرت محمد بود و اوامر حضرت محمد را اطاعت می‌کرد من هم در خدمت تو هستم و آماده‌ام مثل عمر که تسلیم اوامر محمد بود من هم تسلیم اوامر تو باشم. این نهایت تسلیم را می‌رساند. مطلبی که در اینجا هست و مهم است اینکه یک شاهی بگوید «من مثل عمر که در خدمت محمد بود در خدمت تو هستم» این نهایت ادب را می‌رساند یعنی صد درصد و مؤدبانه در خدمت تو هستم.  در صفحات آینده خواهیم خواند که مولانا بحث مفصل این کلمۀ «ادب» را چگونه باز می‌کند و چه مفصل به معنی آن می‌پردازد.   

دنبالۀ داستان در قسمت  سوم.

Loading

03.1 عاشق شدن پادشاه بر کنیزک و رنجور شدن کنیزک ـــ قسمت اول

تمام کتاب مثنوی مولوی تشکیل شده است از شش کتاب که اصولاً به آنها دفتر گفته می‌شود و مولانا کلیۀ آنها را به‌صورت شعر سروده است. این سروده‌ها کلاً به‌صورت داستان‌هایی است که مولانا در میان کتاب‌های متعددی که مطالعه کرده است و همچنین در میان مردم بر سر زبان‌ها بوده، انتخاب کرده و آنها را تحت عنوان‌های مختلف (مثل عنوان این بخش که در بالا نوشته شده) اشعار خودش را به مناسبت این داستان‌ها سروده است. لازم به تذکر است که تحت این عناوین مختلف داستان را شروع می‌کند و سپس نظرات و نصایح و گفته‌های متعالی خودش را لابه‌لای این داستان‌ها به‌صورت شعر، بیان می‌کند.  ضمناً اولین بیت شعر فوق، متعلق به بیت آخر نی نامه است ولی چون مربوط به این داستان است؛ در اول این داستان آورده شده. این داستان‌ها بیشتر دارای معانی عالی و انگیزه برانگیز هستند؛ هرچند به نظر خواننده، ساده و معمولی برسند. مولانا در اولین بیت که می‌گوید: «بشنوید ای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن» منظورش این است که آنچه در این داستان اتفاق می‌افتد نقد و وصف حال خود ما در زندگی است و یا بیان‌کنندۀ مسائل و مطالبی است که ما با آنها روبه‌رو می‌شویم. منظور مولانا قصه گفتن نیست و کتاب مثنوی هم کتاب قصه نیست؛ به‌عبارت‌دیگر این داستان‌ها به‌صورت ظرفی است که مولانا در آن دانه‌های قیمتی و باارزشی را قرار می‌دهد و در نظر دارد که خوانندگان آن دانه‌ها را بیابند و از آن دانه‌ها برداشت کنند.

مطلب دیگری که یک خواننده باید در نظر بگیرد این است که در بعضی‌اوقات مولانا داستانی را شروع می‌کند و از داستان، خارج شده و مطالب متعالی دیگری را بیان می‌کند و دوباره به ادامه داستان می‌پردازد و حتی ممکن است که ادامۀ داستان را در دفتر دیگری دنبال کند.

در مورد داستان پادشاه و کنیزک باید در نظر بگیریم که این داستان، مانند نمایشی است که در آن، شخصیت‌های مختلف، ایفای نقش می‌کنند و آنها ازاین‌قرارند:

شاه = روح        کنیزک = نفس اماره        زرگر= هوی و هوس‌های دنیوی و یا لذت‌های دنیوی 

عقل‌ها = نشانه‌های آیات خداوند      

طبیب و یا حکیم = طبیب الهی و یا طبیبی که از راه الهیات معالجه می‌کند       

پیر = نمایندۀ خداوند که برخوردار از اسرار خداوندی شده است.    

اکنون با توجه به مقدمه‌ای که درج شد به خود اشعار و تفسیر آنها می‌پردازیم:

036        بود شاهی در زمانی پیش‌ازاین         مُـلــک دنیا بودش  و هم مــلــک دین               

  در زمان‌های پیشین شاهی بود که هم در این دنیای خاکی سلطنت می‌کرد و هم از عوامل دنیای دیگر و ماوراءالطبیعه نصیب فراوانی داشت و به‌عبارت‌ دیگر این شاه، خوشبختی هر دوجهان را داشت. این پادشاه، همان روحی است که هم در دنیا نیکبخت و سعادتمند است و هم در دنیای آخرت. این کنایه به این است که روح انسانی دارای استعداد و لیاقتی است که می‌تواند سعادت هر دوجهان را داشته باشد.

037اتـفـــاقـــاّ شــاه روزی شـــد ســــوار          با خواص خــویش، ازبهر شــکــار                                

برحسب اتفاق این شاه روزی به همراه خدم‌وحشم و نزدیکان و خواص خود به شکار رفت. منظور از خواص، بهره‌ها و نصیب‌های علمی و عملی است و شکار در اینجا به معنای جستن حقیقت خداوند است و این شاه، همان روحی است که از نصیب هر دوجهان برخوردار است؛ به‌عبارت‌دیگر این روح به همراه  بهره‌ها و نصیب‌های علمی و عملی خودش  قصد جستن حقیقت الهی برآمد. درحالی‌که ظاهر داستان این است که شاهی بوده است و روزی با خدمه و دوستانش به شکار آهو رفته بود؛ ولی در حقیقت، صحبت از یک روح است که در تلاش پیدا کردن حقیقت و درک کردن و فهمیدن اسرار الهی است.

038  یــک  کــنــیــزک دید  شه بر شاه‌راه          شــد غـــلام آن کـــنــیــزک جان شاه

این شاه در حال رفتن به شکار در یک شاه‌راهی به کنیزکی برخورد می‌کند و فوراً عاشق آن کنیزک می‌شود. در حقیقت روح است که به دنبال حقیقت است؛ ولی خودش شکار چیز دیگری مثل هوی و هوس (کنیزک) می‌شود. در مصراع دوم، تأکید می‌شود که جان و اصل و روانش گرفتار این نفس امارۀ هوی و هوس می‌گردد. حالا باید دید که اصل این روح چیست. بنا به باور عرفا این روح از عالم برین به پایین آمده و در قفس بدن ما محبوس بوده و در مسیر زندگی ما در حال سیر و در مسیر زندگی عاشق هوا و هوس و یا نفس اماره می‌شود و در اینجا به دام عشق آن کنیزک گرفتار می‌شود.

039   مـــرغ جــانش در قفس چون می‌تپید          داد مـــال و آن کــنــیــز ک را خــرید             

شاه در اثر عشق شدیدش به کنیزک دچار اضطراب شده و قلبش به تپیدن افتاده  بود. مرغ جانش اضافۀ تشبیهی است و به معنای جان مرغ‌مانند شاه که در این قفس بدن به تپش افتاده و مضطرب شده بود با دادن پول فراوانی به فروشنده، کنیزک را خرید. درواقع نفس اماره  و هوی و هوس را خرید. روح با یک اشتباه  گرفتاری‌اش ازاینجا شروع می‌شود. به این نفس اماره عشق می‌ورزد. روح خودش صاف و پاک است و متمایل است که این نفس اماره را از بین ببرد؛ مثل‌اینکه کسی کنیزکی را خریداری کند و خواسته باشد که این کنیزک را ازنظر رفتاری و کرداری، اصلاح و پاک گرداند و حالا روح، عاشق این کنیزک  شده و می‌خواهد او را لایق و قابل همنشینی خودش بنماید و این عشق، روح را دچار دودلی کرده و برای او مشکل به وجود آورده است.

040   چــون خـــریــد او را و بــرخوردار شد          آن کــنــیــزک ازقضا بــیــمــار شــد 

پس‌ازاینکه شاه، کنیزک را خرید و به حرم‌سرای خودش برد و به وصال کنیزک رسید؛ آن کنیزک به‌حکم یا به تقدیر خداوند، بیمار شد. به این معنی که حالا که نفس در بدن شاه وارد روح وی شده است با این تازه‌وارد نفسانی همخوانی ندارد و در حال جدال بوده و این نفس، آمادگی داشت به اینکه خودش را به مقام و منزلت روح رسانده و به درجات عالی‌تری برساند و چون این موضوع با نظر شاه و یا روح، مغایرت کامل داشت؛ کنیزک بنا به مشیت خداوند مریض گردید. در اینجا باید پی برد که هیچ‌گاه آن چیزهایی که یک شخص می‌خواهد تماماً به او نخواهد رسید. در اینجا می‌بینیم که شاهی است دارای قدرت و ثروت و مقام و به کنیزکی دل می‌بندد او را می‌خرد و به حرم‌سرای خویش می‌برد و به وصالش هم می‌رسد؛ ولی بنا به خواست خداوند کنیزک مریض می‌شود و شاه به‌ منظور اصلی خویش که تربیت و ارشاد کنیزک بود؛ نمی‌رسد.

041   آن یـــکــی خــر داشــت و پــالانش نـبود          یـافـــت پـالان، گـرگ خـر را در ربود 

در اینجا مولانا موقتاً از داستان خارج می‌شود و برای اینکه مفهوم بیت بالا را بهتر توضیح بدهد می‌گوید شخصی الاغی را برای احتیاج خودش تهیه دیده بود؛ ولی پالان برای او نداشت. با کوشش و کار بیشتر پولی تهیه دید و رفت پالآن‌هم برای خرش خرید. وقتی این پالان را خرید؛ ناگهان گرگی رسید و آن خر را پاره‌پاره کرد و آن شخص، خرش را از دست داد.  این مثال و مثال بعدی  گویای این حقیقت‌اند که رسم روزگار این است که آدمی در این دنیا هیچ‌وقت به‌طور کامل به مقصودش نخواهد رسید؛ بنابراین نباید از اول انتظار آماده کردن زندگانی کاملی را برای خود در آینده داشته باشیم. در مقابل باید کوشش کنیم تا آنجا که بتوانیم برای رسیدن به زندگی ایدئال خود تدارک ببینیم و انتظار کامل شدن آن را در سر نپرورانیم.  در بیت فوق مراد از «خر» مرکب جسمانی است؛ یعنی بدن خسته از بار زندگی و منظور از «پالان» نعمت‌های زندگی است که همۀ ما در به دست آوردن آنها کوشش می‌کنیم و وقتی آنها را به دست می‌آوریم بدن ما به‌قدری خسته شده که یا مریض می‌شویم و قدرت استفاده از آن نعمت‌هایی را که به دست آورده‌ایم؛ نداریم و یا بهره نبرده و لذت آنها را نچشیده؛ مرگ ما فرامی‌رسد.

042   کــوزه بــودش آب می‌نامد به دست          آب را چــون یـافــت، خود کوزه شــکســت

این بیت در تعقیب بیت قبلی همان معانی را می‌رساند. شخصی کوزه‌ای داشت؛ ولی براثر شرایط جغرافیایی او آبی نبود که در آن بریزد و بسیار کمیاب بود. وی تلاش فراوانی کرد و با زحمت زیاد آب را تهیه کرد؛ ولی درحالی‌که می‌خواست به کوزه بریزد؛ کوزه‌اش افتاد و شکست. با توجه به اینکه این مثال‌ها همگی نمادین و سمبولیک هستند و مولانا آنها را برای تأیید نصایح متعالی خودش می‌آورد؛ باید در نظر گرفت که در این بیت، کوزه  به‌عنوان نماد زندگی و وسایل زندگی است و زمانی که همگی آنها فراهم بشود این کوزۀ زندگی می‌شکند و عمر او به پایان می‌رسد. شاه هم با آن امکانات فروان پس‌ازاینکه عاشق کنیزک شد و از او کام دل بگرفت کنیزک بیمار شد. به‌عبارت‌دیگر وقتی‌که این روح خواست بر این نفس اماره غلبه کند و بر او چیره شود و آن نفس اماره را تربیت کند نفس اماره گرفتار بیماری عدم تمایل شد و از روح، سرباز زد و از وی دور شد.

043   شــه طبیبــان  جمع  کرد از چپ و راست          گفــت جـان هـر دو در دســت شـماست

 مولانا در این بیت دوباره به داستان برمی‌گردد و می‌گوید شاه بهترین پزشکان زمان را از دور و نزدیک به دربار خودش احضار کرد و به آنها گفت که جان من و این کنیزک هر دو در دست شماست. منظور مولانا از این پزشکان که از اقصی نقاط به دستور شاه گرد آمدند آدمیانی است که دارای ادعاهای فراوان هستند و می‌گویند ما قادریم بیماران را مداوا کرده؛ حتی آنها را هدایت کنیم و می‌توانیم شما را در راه شناخت حق، رهنمون شویم و ما انسان‌های بسیار عاقلی بوده، قادریم همگی را در راه زندگی راهنمایی کنیم. در اینجا عقل که درواقع وزیر روح است به شکل طبیب درآمده و مدعی است که او انسان کامل است و منظور از عقل‌ها این طبیبان پرمدعا هستند و برای بهبودی نفس امارۀ بیمار پا در میان می‌گذارند.

044   جــان مـن سهل است جانِ جــانــم اوســت          دردمــنــد و خسته‌ام، درمانم اوســت

شاه به دنباله صحبتش با این طبیب‌ها (عقل‌ها) ادامه می‌دهد که بدانید جان من در مقابل جان این کنیزک هیچ ارزشی ندارد (سهل است) و به‌راستی جان من جان اوست و اگر شما جان او را درمان کردید آن‌وقت جان من را هم درمان کرده‌اید. درواقع روح می‌گوید اگر نفس اماره را درمان کردید؛ آن‌وقت مرا هم درمان کرده‌اید. در اینجا روح از عقل برای شفابخشی یاری می‌جوید و می‌خواهد که این عقل، نفس را نجات دهد.

045   هــر کـــه درمـــان کــرد مــرجـانِ مرا          بـــرد گـــنـــج و دُرّ و مــرجانِ مرا 

شاه (روح) به آن طبیبان می‌گوید هرکدام از شماها که این کنیزک من را درمان بخشید درِ تمام گنجینۀ من را که پر از مروارید و مرجان و جواهرات دیگر است؛ به روی شما باز می‌کنم.

046   جـمـله گـفــتندش  که  جانبازی کنیم          فــهــم گــرد آریــــم و انــبــازی کنیم

همگی در جواب گفتند ای شاه آسوده باش ما برای درمان کنیزک با دل‌وجان نهایت کوشش خود را خواهیم کرد ما با یکدیگر همفکری کرده، تمام دانش‌هایی را که از اطراف گردآورده‌ایم در میان گذاشته و با یکدیگر همکاری (انبازی) می‌کنیم و حتی حاضریم که جان خودمان را هم در این راه بدهیم.

047  هریکی از مـــا، مســیــح عالمی است          هـر اَلَـم را در کـفِ مـا مرهمی است

هرکدام از ما طبیبانی هستیم که زود مشکل مریضمان را تشخیص می‌دهیم (مانند حضرت مسیح که کلیۀ مرض‌های روحی و جسمی را خیلی زود و درست تشخیص می‌داد و مداوا می‌کرد؛ ما هرکدام مسیح عالمی هستیم) و به‌اضافه ما هرکدام برای درمان هر دردی مرهمی داریم و خیال مبارک آسوده باشد؛ و به‌این‌ترتیب منم بسیار کردند و بسیار هم به علم خود با ادعای فراوان تکیه کرده، به شاه اطمینان از معالجۀ کنیزک را دادند.

048    گــر خــدا خــواهد نــگـفــتــند از بَــطَر          پس خــدا بــنــمـودشــان عــجــز بشر

این طبیبان از خودشان بسیار تعریف کردند و به شاه اطمینان دادند؛ ولی هیچ‌کدام آنها براثر خودبزرگ‌بینی (بطر) شدید خودشان گفتار «گر خدا خواهد»  را به زبان نیاوردند. آنها به توانایی خود در معالجۀ کنیزک بسیار مغرورانه رجزخوانی کردند و اراده و خواست پروردگار را از یاد بردند. پروردگار هم چون چنین دید گفت (در مصرع دوم) حالا که چنین است پس من هم ناتوانی شماها را نشان خواهم داد. به‌طورکلی افرادی هستند که هرگاه قصد انجام کاری را دارند؛ برای انجام آن از اسباب و وسایلی که خداوند آفریده استفاده می‌کنند و کمک خداوند را هم در انجام قصد خود می‌طلبند؛ ولی در مقابل افراد دیگری هستند که اصلاً کوچک‌ترین اعتقادی هم به خواست الهی ندارند. مولانا در یکایک ابیات خود پند و اندرز می‌دهد و نکاتی بسیار ظریف و مختلف در آنها نهفته دارد که خواننده و علاقه‌مند واقعی باید آنها را دریابد و در زندگی خودش برای بهتر زیستن کمک بگیرد.

049   تــرک اســتـثـنا، مـــرادم  قســوتــی‌ســت          نَـی همــین گفتـن که عارض حالتی‌ست

در این بیت، کلمۀ «استثناء» به معنای عربی آنکه «اگر خدا بخواهد است» به‌کاربرده و «قسوت» به معنای سنگدل بودن از روی تکبر بی‌جا و زیاد و سخت‌دل بودن است و «عارض حالت» به معنای سطحی و تمام‌شدنی و ظاهری است. مولانا در این بیت می‌گوید که توجه نکردند به این عبارت «اگر خدا بخواهد» که نشانه و علامت سنگ دلی و تکبر و خودبینی آنها بود این یک چیز سطحی و ظاهری نیست؛ بلکه عمقی است و اگر کسی برای انجام کاری بگوید «اگر خدا بخواهد» این گفته باید از ته دل شخص برآید و نه‌فقط ظاهری و زبانی. زبان دل باید بگوید «اگر خدا بخواهد» و اگر فقط زبانی باشد آن‌وقت به قول مولانا یک عارض حالتی است و نه از عمق دل.

050  ای بســی ناورده اســـتــثــنــا  بـگـــفـــت          جــان او بــا جـانِ استثناست جُـفــت

در این بیت کلمۀ «بگفت» در مصراع اول به معنی «بگفتن و یا به زبان آوردن» است. مولانا می‌گوید افراد زیادی هستند که کلمۀ «اگر خدا بخواهد» (استثنا) و یا «ان‌شاءالله» را به زبان و گفتن نمی‌آورند؛ ولی جان و روح آنها با مفهوم ان‌شاءالله و یا کلمۀ «استثنا» همیشه همراه است. در عرفان، کلمات سطحی که فقط با زبان عنوان می‌شوند و عمقی نیستند هیچ ارزشی ندارند و باید آنها از صمیم قلب و با توجه به خدا باشد و در این صورت دیگر حتی گفتن آن‌هم ضرورت ندارد.

051   هـــرچ کــــردند از عـــلاج و از دوا          گشــت رنـج  افـــزون و حاجت ناروا

هرچه این پزشکان برای درمان کنیزک سعی و کوشش کردند و داروهای مختلف تجویز کردند؛ حاجت آنها برآورده نگردید و رنج و درد کنیزک اضافه گردید. چون‌که مشیت الهی بر این بود که به این مدعیان نشان دهد که فقط توانایی شما به‌تنهایی نیست و برای انجام کارهایتان توانایی من را هم لازم دارید. درنتیجه هرچه آنها کردند نه‌تنها کنیزک بهبود نیافت؛ بلکه رنج کنیزک رو به افزایش گذاشت.

052   آن کــنــیــزک از مــرض، چون موی شد          چشـم شـه از اشکِ خون، چون جوی شد

کنیزک از شدت مریضی‌اش بسیار لاغر شد و مولانا او را از لاغری به موی تشبیه می‌کند. حال کنیزک روزبه‌روز براثر مریضی بیشتر به وخامت رسید و شاه هم اشک خون می‌بارید.

053   ازقضا سرکنگبین صفــرا نــمود          روغـــن بــادام، خشـــکــی می‌فزود

مولانا در این بیت، مثالی می‌آورد و می‌گوید سرکنگبین که همان سکنجبین است و باید صفرا را که یک مادۀ سمی است و در کبد انسان ساخته می‌شود از بین ببرد؛ ولی در صورت تقدیر خداوند برعکس کارکرده و صفرا را به وجود می‌آورد و در بیت دوم روغن بادام اصولاً باعث لینت مزاج انسان می‌شود ولی باز به تقدیر خداوند باعث خشکی مزاج می‌شود. در اینجا آنچه پزشکان برای بهبودی کنیزک تلاش کردند؛ مؤثر واقع نگردید آنها نه‌تنها نفس را درمان نکردند؛ بلکه بیماری او را وخیم‌تر هم کردند و به‌عبارت‌دیگر عقل از معالجه درمانده شد. باید به خاطر بسپاریم که بیماری نفس، قبول نکردن با روح همراه شدن و پاک و منزه شدن و دست از هوی و هوس برداشتن بود.

054   از هــلــیــله قبض شـد اطــلاق رفت          آب، آتش را مدد شـد هــمــچو نــفــت

در این بیت لازم است بدانیم «هلیله» میوۀ درختی است به ‌اندازۀ فندق و بعد از خشکیدن آن را می‌سابیدند و به‌عنوان داروی ضد اسهال به کار می‌بردند؛ ولی در صورت خواست پروردگار، این خاصیت از این هلیله گرفته می‌شود و برعکس کار می‌کند؛ مثل‌اینکه آب که باید آتش را خاموش کند؛ برعکس مثل نفت، آتش را شعله‌ور‌تر می‌کند. قبول کردن این مطلب، بسیار آسان است؛ زیرا اگر باور داشته باشیم که خاصیت هلیله و یا نفت را خداوند به آنها داده است خداوند هم هر موقع اراده کند می‌تواند این خاصیت‌ها را از آنها پس بگیرد.

Loading

02.1    نــــی‌نــامه- 17 بیت بعدی

19      بــنــد بُــــگـســـــل بــــــاش آزاد ای پســــر          چـنـد بــاشی بـنـد ســـیــم و بـــنـــد زَر

بند در اینجا به معنی زنجیر است و بگسل یعنی پاره کن. این کلمۀ پسر، همان‌گونه که یک فرزند، جزئی از پدر هست، یک شاگرد هم جزئی از معلم و استاد و رهبر است و این کلمۀ پسر به این معناست. نه‌تنها در این بیت؛ بلکه در هرجای مثنوی که این کلمه را به کار می‌برد به معنی فرزند معنوی است و در حقیقت، خطاب هست به روندگان راه حق. می‌گوید که این قیدوبند دنیوی را پاره کن و آن زنجیرهایی را که دست و پای تو را بسته و نمی‌گذارد که در آسمان معنویت اوج بگیری؛ بگسل تا اینکه آزاد بشوی؛ مثل کسانی که گرفتار نفسانیات خودشان نیستند و از هوا و هوس‌های شیطانی خودشان آزاد شده باشند. تا کی می‌خواهی زنجیر سیم و زر و خواسته‌های دنیویِ غیرضروری، پای تو را ببندد.

20      گــــر بــــریــــــزی بـــحر را در کوزه‌ای          چــنـــد گـــنـــجد؟ قسمت یک‌روزه‌ای

آدمی در به دست آوردن این ریزودرشتی که در این دنیا هست فقط بهرۀ اندکی می‌تواند بگیرد. کوزه‌ای را در نظر بگیریم که دارای گنجایش معینی است. در برابر این کوزه، دریا هم هست. حالا اگر این کوزه بخواهد از دریا پُر شود؛ چقدر از آب دریا را می‌توان در این کوزه جا داد؟ در مصراع دوم می‌گوید فقط به ‌اندازۀ یک روز مصرفت را می‌توانی در آن، جا بدهی و نه بیشتر. حالا تو هرچه حرص بزنی که آب بیشتری در این کوزه‌ات بریزی، فقط داری خودت را خسته می‌کنی؛ زیرا وقتی کوزه‌ات پُر شد حتی یک قطره هم نمی‌توانی به آن اضافه کنی. حالا عرفان می‌گوید این کوزۀ وجود تو اگر راهی و یا لوله‌ای و مجرایی به دریا داشته باشد، هیچ‌وقت این کوزه خالی نمی‌شود؛ به علت اینکه از طریق آن مجرا به دریا وصل است، پس دیگر چرا حرص بزنی و نگران آینده باشی. این حرص است که آدم را در تمام دقایق دچار اضطراب می‌کند و نگرانی و پریشانی روحی می‌آورد و این نگرانی مادر و منبع بسیاری از نگرانی‌های بعدی است. باید باور داشت که هرگز کسی بیشتر و یا کمتر از رزقی که خداوند برای او مقرر داشته؛ به دست نمی‌آورد. بنابراین قناعت کردن، کمال خردمندی است و یک صوفی کامل همیشه راضی و قانع است؛ درحالی‌که سعی و کوشش خودش را به نحو اَحسن  می‌کند.

21      کـــوزۀ چشـــم حـــریصــــان پـــُر نشـــــد           تـــا صـــدف قـــانـع نشـــد پر دُر نشد

«کوزۀ چشم» اضافه تشبیهی است یعنی چشم کوزه مانند. کوزۀ معمولی را می‌توان پر کرد؛ ولی اگر چشم انسان حریص را به کوزه تشبیه کنید؛ این کوزۀ چشم هیچ‌وقت پُر نمی‌شود. همیشه خیال می‌کند که خالی است و هرگز سیر نمی‌شود. هرچه از مال دنیا بیشتر از احتیاجش را به دست آورد بازهم چشمش به دنبال مال بیشتر و دنبال مال این‌وآن است.

در مصراع دوم: «تا صدف قانع نشد پر دُر نشد» این بر اساس یک باور قدیمی است در طرز تشکیل مروارید. در زمان‌های قدیم، تصور می‌کردند وقتی باران می‌بارد؛ مروارید تشکیل می‌شود و حالا مولانا هم به همان عقیدۀ قدیمی‌ها که در زمان خودش هم مردم دارای آن عقیده بودند؛ صحبت می‌کند. حالا اگر صدف، قانع باشد وقتی به سطح آب می‌آید دو سه تا قطرۀ باران که دریافت کرد؛ صدف خودش را می‌بندد و به قعر دریا می‌رود و مشغول ساختن مروارید می‌شود. ولی اگر قانع نباشد صدف آن‌قدر در سطح آب خودش را باز نگه می‌دارد تا قطرات باران بیشتری دریافت کند. وقتی زیر آب می‌رود دیگر در داخل خودش جایی برای مروارید درست کردن ندارد.

22      هــر که را جــامـه ز عشــقــی چــاک شد          او ز حــرص و جــمــله عـیـبـی پاک شد

جامه در اینجا جامۀ خودپسندی و جامۀ خودخواهی است. علاوه بر این هم دیده‌اید که عاشقان هم از شدت عشقشان بعضی‌اوقات جامه بر تن خودشان را می‌درند. ولی اینجا عشق، آن عشق به حقیقت است و عشق ازلی است. حالا هرکس آن جامۀ خودخواهی و تکبرش را چاک نزند و یا از شدت عشق، جامه را بر وجودش ندرد؛ نمی‌تواند که پخته شود. هرکس که بدرد آن‌وقت نه‌تنها از حرص؛ بلکه از عیب‌های دیگر هم پاک می‌شود. این عشق الهی قادر است که روحی را که در غبار خودپرستی محو شده؛ مصفّا و پاک کند. حتی عشق جسمانی هم این کار را می‌کند. عشق جسمانی اگر واقعی باشد تمرینی است برای عشق ازلی.

23      شادباش ای عشــق  خوش‌سودای ما          ای طــبــیــب  جــمــله  علت‌های ما

در این بیت، مولانا به این عشق، جان و روح می‌دهد. می‌گوید ای عشق خوش‌سودا و خوش‌اندیش. علت به معنی بیماری است. هر بیماری را علت می‌گویند. به عشق معنوی‌اش خطاب می‌کند و می‌گوید: ای عشق، شاد زندگی کن و شاد باش. ای عشقی که به ما خوش اندیشه می‌دهی و ای عشقی که طبیب معالج درمان‌کنندۀ کلیۀ بیماری‌های روحی و روانی ما هستی؛ به‌خوبی زندگی کن و شادی کن و همیشه شاد باش. کسی نمی‌تواند هم عاشق حقیقت باشد و هم به مردم دروغ بگوید و یا در کسب‌وکار؛ مردم را مغبون بکند. پس وقتی عشق داشته باشد؛ رفتارش هم عوض می‌شود. خیلی‌ها بوده‌اند که در طریقت واردشده‌اند و قبل از این طریقت اصلاً از یک آدم معمولی هم پایین‌تر بوده‌اند و در میان کارهای ناپسند خودشان آلودۀ آلوده بوده‌اند؛ ولی این طریقت و عشق چنان آنها را عوض نمود که تبدیل شدند به یکی از پیشوایان و تحولی ژرف در آنها پیدا شد.      

24      ای  دوای  نَـــخــوت  و نــــامــــوسِ  مـــا          ای تــو افـــلاطــون و جــــالــیــنوس ما

نخوت، یعنی تکبر و ناموس در اینجا یعنی خودپسندی. افلاطون و جالینوس هردو از پزشکان معروف یونانی هستند. افلاطون معروف است به معلم روح. اولین کسی که از روحانیت در تاریخ به طریق علمی صحبت کرد افلاطون بود. او اولین کسی بود که از شاگردانش شروع کرد و آنها را ازنظر روحانیّت تربیت کرد و بر روح آنها اثر بخشید و در‌بارۀ این موضوع، کتاب نوشت افلاطون بود؛ اما جالینوس بزرگ‌ترین پزشک جسم ماست. او در هجده‌سالگی یکی از بزرگ‌ترین پزشکان عهد خودش بود و در بیست‌ویک‌سالگی در بزرگ‌ترین مدارس طب قدیم، تدریس می‌کرد. معروف بود که بیماری نیست ازنظر جسمانی که به سراغ جالینوس آمده باشد و معالجه نشده باشد. پس افلاطون، طبیب روح و جالینوس، طبیب جسم است. مولانا هنوز با عشقش صحبت می‌کند و می‌گوید ای عشقی که تو معالجه کنندۀ تکبر و درمان‌کنندۀ خودپسندی ما هستی و ای عشقی که می‌توانی مثل افلاطون، روح ما را درمان کنی و مثل جالینوس، جسم ما را درمان کنی. بسیاری از پزشکان امروزی معتقدند که بسیاری از بیماری‌های جسمانی هست که از بیماری‌های روحی سرچشمه می‌گیرد؛ یعنی این غصه‌خوردن‌ها و حسادت‌ها و این کینه‌هایی که ما در دلمان هست و می‌گوییم که نمی‌توانیم فراموش کنیم و این انتقام‌ها و اینها را در دل نگه‌داشتن و یک عمر آنها را با خود حمل کردن، اینها مبدأ پیدایش امراض جسمانی است. پس این عشق، چون صفات بدِ اخلاقی و رفتاری را پاک می‌کند باید قبول کرد که دوای دردهای روانی ماست.

25      جســـم خـــاک از عشــق، بر افلاک  شد          کـــوه در رقص آمد و چالاک  شـــــد

جسم خاک یعنی بدن و جسم انسان که از خاک، درست شده. چالاک شد یعنی به جنبش و حرکت درآمد. مصراع اول اشاره است به معراج حضرت محمد، پیغمبر اسلام. حضرت محمد بدنش از خاک، درست شده بود؛ ولی عروج پیدا کرد به افلاک. آنچه باعث این عروج شد عشق بود. حضرت عیسی هم بااینکه جسم خاکی داشت او هم به افلاک رفت؛ پس بنابراین نمونه‌هایی از این قبیل هست که جسم که از  خاک درست شده براثر عشق به آسمان‌ها می‌رود. معنی مصراع دوم در بیت بعد ظاهر می‌شود.

26      عشــق جـــانِ  طــــور آمــــد عــــاشــــقا          طــور مســت و خَــرّ مــو ســـی صاعقا

جان در کلام مولانا همیشه به معنی روح است. طور هم نام کوهی است در صحرای سینا. در مصراع دوم که می‌گوید «خرّ موسی صاعقا» یعنی موسی بی‌هوش بر زمین افتاد. کلمۀ «خرَّ» یعنی بر زمین افتاد. «صاعقا» یعنی بی‌هوش. اشاره است به این نکته که وقتی حضرت موسی مطابق وعده‌ای که با خداوند داشت به کوه طور رفت و باخدا تکلم کرد و به خداوند گفت خدایا من می‌خواهم تو را به چشمم ببینم و خداوند پاسخ داد که تو هرگز نمی‌توانی من را ببینی. تو به این کوه سنگی نگاه کن و اگر این کوه می‌تواند مرا تحمل کند تو هم می‌توانی من را ببینی. سپس خداوند تجلی پیدا کرد به این کوه سنگی و کوه، متلاشی شد و از هم ریخت و موسی بی‌هوش بر زمین افتاد. حالا اینجا عارفان هم آن زمان که از عشق الهی کوه جسمانی خودشان را از هم بپاشانند و خراب و ویران کنند یعنی دست از این مادی بودن بردارند آن‌وقت کاملاً روحانی می‌شوند و سراپا روح می‌شوند و به وجد و سرور می‌آیند. حضرت موسی وقتی به هوش آمد دیگر آن موسای همیشگی نبود و عارفان هم مثل موسی بی‌هوش می‌شوند و وقتی به هوش می‌آیند؛ دیگر دگرگون می‌شوند.

27      بــا لــــب دمســاز خــود گــر جــفـــتـــمی          هـمچــو نِی  مـن گفتنی‌ها   گــفـتمی

گر جفتمی یعنی اگر جفت می‌بودم یا اگر دمساز و همراز می‌بودم آن‌وقت من هم مثل نی، رازها و گفتنی‌ها را می‌گفتم. برای توضیح رابطۀ بیت قبلی با این بیت، در بیت قبل گفت: وقتی‌که جسم خاکی براثر عشق عروج می‌کند و به آسمان‌ها می‌رود و کوه از شدت عشق به رقص درمی‌آید؛ آن‌وقت این افکار و رازها که آشکار می‌شود این سخنانی که از پردۀ دلکش و نغمات این نی، بیرون می‌آید که پُر از راز هست اگر من هم کسی را پیدا کنم که کوه طورش به رقص آمده باشد؛ یعنی فروریخته و ازهم‌پاشیده شده باشد و با آن لبی که من می‌گویم دمساز باشد و مرا بفهمد؛ آن‌وقت من هم مثل نی که دارد رازها را می‌گوید رازها را خواهم گفت؛ ولی من کسی را پیدا نمی‌کنم. لب من تکان می‌خورد، حرف دارم می‌زنم؛ ولی کسی دمساز و همراه لب من نیست. افراد صدای مرا می‌شنوند؛ ولی نه مفهوم مطالبم را.

28      هــرکه او از هـــــمزبــــانی  شــد جـــدا          بــی‌زبــان شـد گــر چــه دارد صــد نوا

اینجا مولانا اشاره دارد به شمس تبریزی که همزبان او بود و باهم زبان یکدیگر را می‌فهمیدند. گذاشت و رفت و معلوم نیست به کجا رفت. افسوس که این شمس همزبان من از من جداشده است. به قول مولانا هرکس که از همزبانش جدا شود اگر هم که صد آوا و نغمه و گویشِ زبان هم داشته باشد بازهم بی‌زبان است. بی‌زبانی سر از خاموشی درمی‌آورد. خاموشی در عرفان یک جایگاهی دارد. یکی از مراسمی که در عرفان باید به جا آورد سکوت است. آنها مدت‌ها می‌نشینند و سکوت می‌کنند و در این سکوت یک توجه خاصی به حقیقت و معنویت و مبدأ پیدا می‌کنند. این سکوت، تمرکزی است  بر تمام وجود سکوت کننده. عارف، این کار را می‌کند و در هر سکوت، کلی مقامش بالاتر می‌رود و چیزهای تازه درک می‌کند. برای اینکه در این سکوت دارد اندیشه می‌کند و در این زمان دَرِ دلش را که مثل آیینه مصفّا و پاک است؛ باز می‌کند که اسرار را دریافت کند. این عارف، یک سکوت دیگر هم در برابر افرادی که اصلاً حرفش را نمی‌فهمند می‌کند. البته این سکوت با اولی فرق بسیار دارد. در جای دیگری گفته  است که اگر این دانش حکمت را به غیر اهل بگویید؛ ظلم کرده‌اید. غیر اهلش کسی است که نمی‌فهمد. اگر به اهلش نیاموزید ستم کرده‌اید.

29      چون‌که گُل رفت و گلســتان  در‌گذشت          نشــنوی زان پس ز بـلــبـــل سرگذشت

گلستان، کنایه از روزگارانی است که با شمس همنشین بود. بلبل هم کنایه از خود مولاناست. می‌گوید شمس که همزبان من بود رفت و گلستان من گذشت. همین‌که فصل گل سپری شوَد و روزگار بر باغ و گلستان نباشد؛ بلبل هم خاموش می‌شود؛ ولی اسرار خداوندی را برای کسی که خواستارش باشد همیشه می‌توان گفت؛ ولی کسانی که ناباورند و از عشق، خبری ندارند؛ نزد این افراد که نمی‌شود چیزی گفت؛ زیرا آنها هیچ مبدئی را باور ندارند. آنها معشوق نمی‌شناسند که از عشق برایشان صحبت کنی چون اصلاً از عشق بی‌اطلاع هستند.

30      جــمــلـه معشوق است و عاشق پرده‌ای          زنده معشوق است و عـــاشـق مرده‌ای

«جمله» یعنی همه و تمامی. عاشق در اینجا عاشق بدون معشوق است. پرده هم حجاب و مانع اوست.  می‌گوید که عاشقم ولیکن ممکن است اصلاً معشوقی نداشته باشم. خواجه حافظ می‌گوید:

          تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز         میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

در مصراع دوم که می‌گوید «زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای» معشوق همیشه زنده است و مرگ ندارد؛ ولی عاشق بدون عشق، مرده‌ای بیش نیست؛ گرچه به‌ظاهر در حال زندگی کردن است. این‌یکی از بیت‌های کلیدی است که در جاهای مختلف مثنوی و هم‌چنین دیوان حافظ تکرار می‌شود. یک شخص عادی می‌خواهد حقیقت را درک کند و یا می‌خواهد معشوق را ببیند و اسرار را هم می‌خواهد بفهمد. او می‌خواهد حالا که به این دنیا آمده و می‌داند که روزی هم خواهد رفت در عرض این مدت به اسرار پی ببرد و درکی داشته باشد. او می‌خواهد بفهمد و سر دربیاورد. از خود می‌پرسد چرا من معشوق را نمی‌بینم و چرا او خودش را از من پنهان کرده؟ جوابش این است که تو خودت بین خودت و معشوقت را حجاب کشیده‌ای و یا خودت حجاب شده‌ای. این چه حجابی است که جلو دید تو را برای دیدن معشوقت گرفته است؟ این حجاب‌ها عبارت‌اند از زشتی‌ها و عقده‌های دیرینه‌ات، خودخواهی‌های خودت، منم‌هایت و حسادت‌هایت. تو باید خودت را کاملاً از همۀ این زشتی‌ها خالی بکنی تا این پرده‌های پلید و زشتی حرص و آز و شهوت به کنار زده شود و آن‌وقت اگر واقعاً خواسته باشی کم‌کم اسرار برایت آشکار می‌شود. «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید».

31      چـــون نــبــاشـــد  عشـــق را  پروای  او          او چــو مـــرغـــی مــانــد بــی پَر وای او

در مصراع اول، عشق را به جای معشوق به کار گرفته. مثل‌اینکه شما با معشوقتان در حال صحبت هستید و خطاب به او می‌گویید «ای عشق من» به جای اینکه بگویید ای معشوق من.  کلمۀ پروا یعنی توجه. «او» ضمیری است که در هردو مصراع به عاشق برمی‌گردد. مولانا می‌گوید اگر بین عاشق و معشوق، حجاب وجود داشته باشد؛ عاشق به معشوق اصلاً توجّهی نمی‌کند. اگر معشوق به عاشق، توجّه نکند این عاشق اصلاً هیچ کاری نمی‌تواند بکند و مثل مرغی است که پروبال ندارد. وای بر این‌چنین عاشقی. وای بر چنین مرغی. اگر مایلی که معشوق به تو توجه کند؛ تو باید آن پرده و حجاب را بین خود و معشوقت برداری.

32      مــن چــگــونـه هــوش دارم پــیش و پس          چــون نــبــاشــد نــورِ یـــارم پیش و پس

«هوش دارم» یعنی درک بکنم و بفهمم. «نور یار» در مصراع دوم، نور باطن است. نور خداوند است و نور باطن، نور خداوند است در درون انسان باورمند. کسی که باورمند است، نور معشوق ازلی‌اش در درونش وارد شده و می‌خواهد نورافشانی کند.  می‌گوید اگر نور باطن که از معشوق ازلی من در پشت و جلوی من نباشد؛ وقتی‌که در این راه طریقت می‌خواهم قدم بگذارم؛ چگونه می‌توانم با این عقل جزئی و ناقصی که دارم راهم را پیدا کنم و بروم؟  من نور هدایت‌کننده و راهنما لازم دارم وگرنه به مقصد نخواهم رسید. این نور را فقط یارم می‌تواند پیش و پس مرا روشن کند تا در تاریکی و جهل و ندانم‌کاری، غرق و گمراه نشوم. یک انسان کامل با نور خدا که به آن بصیرت و بینش ربانی هم می‌گویند؛ همه‌چیز را خیلی روشن و واضح می‌بیند. برای او تاریکی وجود ندارد. یک انسان کامل به جایی می‌رسد که وقتی در کنار شما نشسته تمام افکار شما را می‌خواند؛ بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. می‌گویند این آدم «یَنظُرُ بنورالله»  است یعنی به همه‌جا با نور خدا نگاه می‌کند.

33      عشــق خــواهــد این ســخـن بـیرون  بود          آیـــنـــه غـَــمّــاز نَــبـــود؟  چــــون  بود

غمّاز در اینجا یعنی آشکارکننده. اگر در لغت معنی نگاه کنید می‌گوید یعنی سخن‌چین. در مصراع دوم می‌پرسد که آیا آینه آشکارکننده نیست؟ وقتی جلوی آن ایستاده‌اید تصویر خودتان را در آن آینه نمی‌بینید؟ چرا می‌بینید. بعد می‌گوید چون بُوَد. این آینه چگونه است جوابش؟ اینکه برای این تصویرها را آشکار می‌کند؛ چون صیقلی شده است و روی آن کدر نیست و یا به‌عبارت‌دیگر روی آن تمام کدورت‌ها پاک شده است و اصلاً وجود ندارد. این سخن در مصراع اول به معنی اسرار است. مولانا می‌گوید که عشق می‌خواهد این اسرار و سخن‌های کشف نشده بیرون برود یعنی بر آدمیان کشف شود. اصلاً اسرار، خودشان می‌خواهند فاش شوند؛ ولی ما محیط را برای فاش ساختن آنها فراهم نمی‌کنیم و این ماییم که حجاب‌ها را از جلو خودمان به کنار نمی‌زنیم. عشق هم مثل آینه است که می‌خواهد اسرار را آشکار کند.

34      آینه‌ات  دانــی  چــرا  غمّــاز نیست؟          زان که زنـگـار از رُخش مـــمــتـاز نیست

زنگار یعنی کدورت روی صفحۀ آینه. در سابق آینه‌ها از شیشه نبود؛ بلکه یک صفحۀ فلزی بود که آن را آن‌قدر صیقل می‌زدند تا اینکه شفاف شود و تصاویر در آن منعکس گردد. این صفحه‌های فلزی بعد از مدتی اکُسیده می‌شدند و زنگ آهن روی صفحه را می‌گرفت و دیگر مثل آینه عمل نمی‌کرد و می‌بایست هرچند وقت یک‌بار، آن را صیقل بزنند تا بتوان از آن استفاده کرد. مولانا می‌پرسد: آیا می‌دانی چرا آینۀ درونی تو شفاف نیست و تصویری در آن پیدا نمی‌شود؟ این از برای این است که آینۀ دلت زنگ‌زده و تو باید آن را صیقل بزنی و تمیز کنی. این زنگار آینۀ دل چیست؟ این همان زنگار گناه است که باید آن را بزدایی. چه گناهی؟ هر چیزی که بد و ناپسند است و خلاصۀ تمام زشتی‌هاست.

Loading

01.1 نـــــی نــامه 18 بیت اول

01      بشنو از نی چون حکایت می‌کند          از جدایی‌ها شکایت می‌کند

این شکوه و شکایتی که از نی بلند است باید دید که از چه چیزی ناله و شکایت دارد و چرا از حکایت شکایت می‌کند و شکایتش از چیست و جدایی او از کیست.

02 از نیستان تا مرا ببریده‌اند             از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

مولانا می‌داند که روح او جزئی از روح کل جهان است؛ یعنی جزئی از آن مبدأ حقیقت که از آن مبدأ جدا شده و طبق این اصل که اگر جزئی از اصلش جدا شود، همیشه می‌خواهد به کلش بازگشت کند؛ آن روح جداشده از مبدأ حقیقت هم می‌خواهد به کل خودش برگشت کند. این نیستان که مولانا می‌گوید نیستان حقیقت است (از زمانی که مرا از نیستان بریده‌اند) یعنی از نیستان حقیقت جدا کرده‌اند از نفیرم (نفیر به دو معنی است یکی ناله است و یکی هم آلت موسیقی است که کمی از نی کوچک‌تر؛ ولی شبیه آن است.) می‌گوید از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند. منظورش از مرد وزن، جنسیت مرد و زن نیست؛ یعنی کل مردم. از وقتی‌که مرا از نیستان جدا کرده‌اند من از این جدایی ناله و شکایت دارم و می‌خواهم به اصل خودم برگردم. می‌گوید همۀ مردمانی که مرا می‌شناسند و با من در ارتباط هستند؛ همه باهم هم‌ناله شده‌اند. (نفیر در اینجا به معنی ناله است). این هم‌ناله شدن با مولانا و هم‌نفس شدن با او انجام نمی‌شود مگر با درک اندیشه‌های او. اگر اندیشه‌های مولانا را کسی درک کند و بفهمد و پیامش را کشف کند؛ باید در حقیقت از این فهم و درک، پیام وی را گرفت و در زندگی اجرا کرد. فقط در آن صورت امکان‌پذیر است که شخص هم‌نفس و همراه مولانا می‌شود؛ و ازجمله کسانی می‌شوند که از نفیر و نالۀ مولانا نالیده‌اید.

03 سینه خواهم شرحه شرحه از فراق            تا بگویم شرح درد اشتیاق

مولانا می‌گوید که من یک سینه‌ای می‌خواهم پاره‌پاره شده از درد هجران و فراقم. (شرحه شرحه یعنی پاره‌پاره شده و از هم باز شده) حالا سینۀ مولانا از چه چیزی شرحه شرحه شده؟ از درد هجران فراق از نیستان حقیقت. من شخصی را می‌خواهم دارای چنین سینه‌ای تا بتوانم درد اشتیاق خود را برای او بازگو کنم؛ و اگر چنین سینۀ بی‌کینۀ شرحه شرحه شده‌ای را نداشته باشد آن‌وقت هرچه برایش درد اشتیاق را شرح بدهم آن‌وقت درد این اشتیاق را درک نخواهد کرد. سعدی می‌گوید:

 شب فراق که داند که تا سحر چند است            مگر کسی که به زندان عشق در بند است

باید عاشق شده باشد که بفهمد این شب هجران عشق چقدر سخت و طولانی است. مولانا می‌گوید من سینۀ دردمند و دردکشیده‌ای می‌خواهم تا بتوانم این شرح درد اشتیاقم را برای او بگویم. درد فراق کشیده بسیار کمیاب است. به‌راستی نمی‌شود کسی را به این زودی پیدا کرد که این مطالب مولانا را درک نماید.

از اندیشه‌های ژرف و ناب و تازه و بدیع مولانا که دائماً در مورد سینۀ بی‌کینه و عدم منیّت صحبت می‌کند باید آموخت که رستگاری انسان در داشتن سینه‌ای است که بدون کینه باشد. اگر به منشأ کینه بیندیشیم؛ خواهیم دید کینه از خودخواهی و منیّت است. خودخواهی و منیّت، باعث می‌شود که انسان دائماً قضاوت اشخاص دیگر را در ذهن خود تقویت نموده تا به‌جایی که در مورد آن اشخاص کینه در خود به وجود آورد و سپس به دنبال واکنش به آنها برود و همین تخم نفاق و دشمنی را در دل خود و دیگران کاشتن را به دنبال دارد. به همین دلیل است که مولانا سخت به دنبال سینه‌ای می‌گردد که خالی از کینۀ, منم، خودخواهی و حسادت است و آن را نمی‌یابد و بنابراین از نی وجود او ناله‌ها برمی‌خیزد. شخصی که نتواند کینه و حسادت و بسیاری از عادات ناپسند را از خود بیرون کند باید آن کینه را مثل یک تومور سرطانی تا آخر عمر داشته باشد و رنج آن را تحمل کند.

04 هرکسی کو دور ماند از اصل خویش          بازجوید روزگار وصل خویش

در این بیت، دوباره مولانا می‌گوید که از اصل خویش و از آن نیستان حقیقت و یا از مبدأ حقیقت به‌دور مانده. آیا این مبدأ حقیقت چیست. ساده‌ترین تعریفی را که می‌توان در مورد مبدأ حقیقت بیان نمود این است که مجموعۀ کل انرژی‌های حاکم بر این طبیعت، مبدأ حقیقت است. این انرژی‌ها تنها در بیرون از بشر نیست و این مبدأ حقیقت در درون انسان هم وجود دارد؛ زیرا انسان‌ها جزئی از طبیعت بوده که آن حاکم بر طبیعت است. حال اگر کسی از این مبدأ حقیقت به دور بیفتد آن‌وقت احساس می‌کند که از اصل خودش دورافتاده و می‌خواهد که به آن مبدأ بپیوندد؛ پس از وی سلب آسایش می‌شود. در مورد ابیات آغازین هیچ کتاب شعری به این زیبایی و نغزگفتاری سخن نگفته و در هیچ کتاب شاعری به این نغزگفتاری و به این پرباری و ژرفی سخن نرفته است. بسیار کسانی هستند که می‌خواهند به چنین اندیشه‌هایی برسند؛ ولی نمی‌دانند که از چه راهی و چگونه برسند؛ و مولانا در اینجا و در نی‌نامه این راه‌های دشوار را نشان می‌دهد.

05 من به هر جمعیتی نالان شدم         جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

می‌گوید به هر جمعیتی نالان شده. این نالان شدن، دارای فاعلی است و این فاعل، مولانا نیست. این فاعل، نی است. از اول متذکر شد که من آن نی هستم و نی دارد با شما صحبت می‌کند و بعد اضافه می‌کند من به هر جمعی رفته‌ام ناله سر داده‌ام. جفت، یعنی همنشین. خوش‌حالان کسانی هستند که معنویت و معرفتی دارند و بدحالان کسانی هستند که بویی از معرفت و معنویت نبرده‌اند و مولانا می‌گوید بدحالان برعکس خوش‌حالان هستند؛ نه اینکه به ثروتی و یا گنجی رسیده باشند. خوشا به حالشان که از معنویت و معرفت، اثری و شناختی پیداکرده‌اند. می‌گوید من در جمع هردو گروه رفته‌ام (نی می‌گوید). در بین آنهایی که بویی از معرفت نبرده بودند ناله سر دادم و در بین آنهایی که بویی از معرفت برده بودند هم ناله سر دادم؛ ولی هیچ‌کدام مرا درک نکردند. آنها هیچ انعکاسی نداشتد و این نمودار این است که مولانا در زمان خودش هم کسی نبوده که بدان گونه که بایدوشاید آن‌طوری که خودش می‌خواسته سخنش را دریابد. کسی درنمی‌یافته. درک کردن سخن مولانا شایستگی و آمادگی مخصوص خودش را لازم دارد و یک شخص عادی قطعاً کشش درک مولانا را ندارد و برای اینکه کسی این شایستگی را پیدا کند باید واقعاً طلب را در وجودش به وجود بیاورد.

06 هرکسی از ظنّ خود شد یار من                   از درون من نجست  اسرار من

آن بدحالان و بدبختان که بدا به حالشان و آن خوشبختان که خوشا به حالشان هیچ‌کدام آن‌طور که باید مرا درک نکردند؛ به علت اینکه هرکدام به گمان خودشان از من چیزهایی دریافت کردند که همۀ آنها ظنّ و گمان بود و حقیقت نداشت و آن‌طوری که من می‌خواستم نبود و به‌عبارت‌دیگر کسی که یار من شد از ظنّ خودش بود و نه از درک و تفکر واقعی؛ و ادامه می‌دهد و می‌گوید:

07 سرّ من از نالۀ من دور نیست          لیک چشم و گوش را آن نور نیست

توجه اینکه‌ صحبت از نی هست. این نی وقتی می‌گوید که به هر جمعیتی رفتم و نالان شدم. شما تجسم کنید که این نی رفته در یک جمعیتی از بدحالان که بدا به حالشان و ناله سر داده. آن بدحالان چه کردند؟ آنها از پا برخاستند و با آن ناله رقص باباکرم کردند؛ ولی در مقابل، جمعیت خوش‌حالان چه کردند؟ این نغمه و آوا در آنها اثری گذاشت و آنها را به اندیشه وادار کرد که در درون خودشان سیر کنند و بیندیشند و فکر کنند و به یاد معنویت و معرفت بیشتر بیفتند. بازهم می‌گوید آن‌طور که من می‌خواستم نبود و اینها هم ظنّ و گمانشان بود؛ برای اینکه وقتی با شاگردانش روبرو می‌شد می‌دید که برای دریافتن شاگردانش نهایت کوشش خود را به‌کاربرده که به آنها تعلیم بدهد. وقتی مولانا بعداً به آنها مراجعه می‌کرد؛ می‌دید که آنها درک نکرده‌اند. علت آن بود که شاگردان او مثل دانشجوی امروز بودند. دانشجوی امروزی بیشتر دنبال این است که نمرۀ قبولی بگیرد و این واحدهای درسی را بگذراند و بعد هم یک گواهی‌نامۀ پایان تحصیل هم بگیرد و برود با آن کاری بگیرد. ولی پزشک تا اندازه‌ای فرق می‌کند؛ زیرا ماهیت و نفس و طبیعت درسی را که می‌خواند (پزشکی) او را به اندیشه وامی‌دارد و آن‌وقت می‌فهمد که این ساختمان وجود انسان پیچیده‌ترین موتور آفرینش است؛ ولی آن شاگردی که به کلاس درس مولانا می‌نشیند می‌خواهد که بعد از مدتی برود و در فلان شهر و یا دهستانی و برای یک عده حرف بزند و با این کارها امرارمعاش بکند. بسیار کمیاب‌اند کسانی که پای سخن مولانا بنشینند فقط برای درک معرفت و سخن مولانا و نه برای هیچ‌چیز دیگر؛ مثل‌اینکه امروز هم همین‌طور است. اگر از شاگردی بپرسید چرا درس می‌خوانی می‌گوید برای اینکه امسال قبول شوم و بروم به کلاس بالاتر و از این بیشتر هم نمی‌خواهم. البته استثنا هم وجود دارد و بستگی دارد که درسی را که می‌خواند چه باشد مثلاً اگر گیاه‌شناسی و یا بوتانیک و یا زوآلوژی یا جانورشناسی و بیولوژی خوانده باشد مقداری فرق می‌کند برای اینکه ماهیت این درس‌ها او را به اندیشه وامی‌دارد و می‌پرسد آیا گیاه هم زنده است؟ بله. آیا نفس می‌کشد؟ غذا و هوا برای خوردن و نفس کشیدن می‌خواهد؟ بله. آیا تولیدمثل می‌کند؟ بله. پس زنده است. خواه‌ناخواه با خودش این اندیشه‌ها را خواهد داشت.

مولانا می‌گوید آن راز من و نای من در حقیقت از من جدا نیست. هر کس نای مرا می‌شنود باید به راز من هم پی ببرد؛ ولی چشم و گوش هر شنونده و یا هر خوانندۀ مثنوی نور معرفت را ندارد که ببیند من چه چیزی نوشته‌ام و یا چه می‌گویم و سرّ من آمیخته با نالۀ من است. (لیک چشم و گوش را آن نور نیست) چشم و گوش دل ما که در حقیقت چشم و گوش باطنی و درونی ماست باید که فعال و کارگر باشد و منیّت ما جلوی چشم دلمان و گوش دلمان را نگرفته باشد تا بتوانیم ببینیم که مولانا چه می‌گوید.

08 تن ز جان و جان ز تن مستور نیست            لیک کس را دید جان دستور نیست

تن به معنی جسم و جان به معنی روح است. می‌گوید ما هم جسم داریم و هم روح و جسم و روحمان به‌راستی از هم جدا نیست. مستور، یعنی پوشیده و پنهان. ما جسم و روحمان از یکدیگر مستور نیستند و باهم کار می‌کنند. بعضی‌اوقات، روان و جان ما بر جسممان حکومت می‌کنند؛ ولی دقت کنید که جسممان را می‌توانیم ببینیم؛ ولی روحمان را نمی‌توانیم ببینیم؛ درحالی‌که هردو در ماست. نی می‌گوید که حرف من هم از اسرار من جدا نیست و مردم صدای مرا می‌شنوند؛ ولی سرّ مرا نمی‌شنوند. همان‌طور که جسم را می‌بینند؛ ولی جان را نمی‌توانند ببینند. نه اینکه دیدنی نباشد؛ بایستی چشم دل باز باشد تا بتواند این‌گونه چیزها را ببیند. وقتی مولانا می‌خواهد حرفش را کسی درک کند او همزبان می‌خواهد. نی می‌گوید کسی را می‌خواهم که همزبان من (نی) باشد. زبان نی همان نالۀ نی است و باید آن را درک کرد. در یک جای مثنوی می‌گوید (همزبانی خویشی و پیوندی است). این همزبان و خویشاوند به آن معنای افرادی که خویشاوندی نَسبی دارند نیست. این خویشی و پیوندی که می‌گوید به این معناست که باید مثل من باشی و با من پیوند بزنی و با من آمیخته شده باشی؛ به‌طوری‌که ما دوتا یکی شده باشیم و این پیوند، یک پیوند اندیشه‌ای است. مصراع دوم این بیت (مرد با نامحرمان چون بندی است) در اینجا بند به معنی زندان است و مرد و زنی مطرح نیست؛ یعنی آدمی وقتی با همزبانش نیست مثل‌اینکه در زندان است و زبان همزندانی‌اش را نمی‌فهمد. مثلاً یک هندو و یک ترک‌زبان یکدیگر را نمی‌فهمند؛ ولی چه‌بسا بسیارند آن ترک‌ها و هندوها که همدیگر را درک می‌کنند و همزبان می‌شوند؛ یعنی اندیشه‌های یکدیگر را می‌فهمند. ای‌بسا دو ترک که هردو ترکی صحبت می‌کنند؛ ولی اندیشۀ یکدیگر را نمی‌توانند درک کنند؛ بنابراین همزبانی مهم نیست باید همدل بود. نی می‌گوید من همدل و همنفس می‌خواهم:

پس زبان محرمی خود دیگر است         همدلی از همزبانی بهتر است (مثنوی؛ دفتر اوّل)       

نیِ وجود مولانا هم همدل می‌خواهد. قبلاً گفته بود که من سرّم از ناله‌ام جدا نیست؛ ولی چشم‌ها و گوش‌ها نمی‌توانند ببینند و یا بشنوند و درک کنند و اینجا می‌گوید یک همدل می‌خواهم.

09 آتش است این بانگ نای و نیست باد        هرکه این آتش ندارد نیست باد

در اینجا مولانا دو تا «نیست باد» به‌کاربرده. «نیست باد» اول به معنی این است که باد نمی‌وزد و «نیست باد» دوم یعنی خدا کند که نباشد و یا بهتر این است که نباشد. نکته‌ای را که مولانا می‌گوید خیلی ظریف و عجیب و دقیق است. هیچ شاعری چنین نکته‌ای را به کار نبرده. صدای نای را و بانگ نای را می‌گوید آتش است. بانگ نای، بادی است که در نی می‌دمند و این باد را آتش دانسته و این آتش عشق است و هرکس این آتش عشق را نداشته باشد عدمش به ز وجود است و بهتر اینکه نباشد. بدون عشق، زندگی کردن بهتر است که به‌کلی نباشد.

10 آتش عشق است کاندر نی فتاد            جوشش عشق است کاندر می فتاد

مولانا این صدای نی و آن جوشش می را که در خُم می‌جوشد؛ همگی را عشق می‌داند و او سراسر زندگی یعنی جهان هستی و همه‌چیز را عشق می‌داند و در جای دیگر می‌گوید:

 گر نبودی عشق بفسردی جهان             گردش افلاک هم از عشق دان

یعنی اگر عشق نبود دنیا یخ‌زده و فسرده می‌شد و این کرات آسمانی هم که در حال گردش در فضا می‌گردند اگر عشق نباشد آنها هم فسرده و منجمد می‌شوند. اصلاً تمام ذرات عالم هستی را هم زنده می‌بیند و هم عاشق می‌داند. عجب دیدی دارد اول باید دیدش را بشناسیم تا بعد حرفش را بتوانیم درک کنیم.

11 نی حریف هرکه از یاری بُرید               پرده‌هایش پرده‌های ما درید

مولانا این صدای نی و آن جوشش می را در خم که می‌جوشد همگی عشق می‌داند و او سراسر زندگی یعنی جهان هستی و همه‌چیز را عشق می‌داند.

حریف به معنی همکیش و همکار. از یاری برید یعنی از یاری جدا شد. پرده یک اصطلاح موسیقی است همانند آهنگ، گوشه، لحن. در بیت فوق می‌گوید که نی در چه پرده‌ای می‌خواند؟ نی‌زن پرده‌اش یا لحنش را عوض می‌کند. پرده در مصراع دوم، معنی ما را افشاگری کرد و ما را لو داد. نی آن چیزی هست که از یارش جدا شده و در حال ناله کردن است. آن لحن‌ها و آهنگ‌هایی که در نالۀ نی هست؛ آن پرده‌ها و حجاب‌هایی که روی ما را پوشانده و نمی‌گذارد که دیگران ما را بشناسند. آنها را از هم می‌درد و پاره می‌کند و افشاگری می‌کند و ما را چنان‌که هستیم؛ نشان می‌دهد.

12 همچو نی زهری و تریاقی که دید؟                همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

زهر سم است؛ ولی تریاق یعنی پادزهر. مولانا می‌گوید نی هم زهر و هم پادزهر است. به این معنی که نی در حال زدن گاهی غمگین است و ما را در عمق غم فرومی‌برد و گاهی هم ما را شاد کرده و از غم بیرون می‌آورد؛ بنابراین گاهی زهر است و گاهی هم پادزهر. شما چه چیزی می‌توانید پیدا کنید که هم زهر باشد و هم پادزهر؟ در مصراع دوم: نی‌زن، نی را می‌گذارد به لبش و در آن می‌دمد. دم نی‌زن، نفس اوست و چه کسی دمسازتر از نی است؟ هر کس نی را به لبش بگذارد و در آن بدمد آن نی به صدا درمی‌آید؛ بنابراین دمساز است و چون با اشتیاق زده شود؛ بنابراین با نهایت اشتیاق ناله می‌کند پس دمساز و دمخور است و درواقع مولانا دارد خودش را می‌گوید که من دمخور کسی هستم که مرا درک کند و مشتاق کسی هستم که به من اشتیاق بدهد.

13 نی حدیث راه پُرخون می‌کند                    قصه‌های عشق مجنون می‌کند

حدیث به معنی سخن است و می‌گوید راه را پُرخون می‌کند. این راه، راه عشق است. راهی که هزاران عاشق در این راه پرخون عشق کشته‌شده‌اند. نی سخن از قصه‌های واقعی و راستین مثل عشق مجنون به لیلی است و باید این عشق را درک کرد.

14 محرم این هوش، جز بی‌هوش نیست              مر زبان را مشتری جز گوش نیست

برای درک این بیت باید دوتا عقل و یا خرد را در نظر بگیریم. اولی عقل حقیقت‌جوست و دیگری عقل حسابگر دنیاجوی. این دو عقل کاملاً با یکدیگر فرق دارند. این هوش در مصراع اول، یعنی عقل حقیقت‌جو. محرم این هوش، یعنی کسی که از عشق، مدهوش شده و از هوش‌رفته و یا از خود رفته و دیگر خودش را از عشق خویشتن نمی‌شناسد؛ و اگر این‌طور باشد آن‌وقت ماهیت عقل حقیقت‌جو را درک می‌کند. در مصراع دوم، زبان حرف می‌زند و مشتری زبان هم گوش است که باید آن را بگیرد؛ به‌عبارت‌دیگر زبان، فرستنده و گوش، گیرنده است. اگر زبان دارد از عقل حقیقت‌جو صحبت می‌کند باید یک گوش حقیقت‌شنو هم باشد که آن حقیقت را درک کند. اگر گیرنده نباشد فرستنده کافی نیست و بی‌اثر است.

15 در غم ما روزها بیگاه شد                   روزها با سوزها همراه شد

16 روزها گر رفت؛ گو رو باک نیست                 تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

در غم ما، یعنی آن نی وقتی آهنگ می‌زند و ایجاد غم می‌کند و به این معنی است که در غم عشق ما روزها بیگاه شد و با سوزها هم همراه شد و گذشت. آن عشق، سوزش و جوشش می‌آورد. روزها در حال گذشتن هستند؛ ولی بگذار برود و من هیچ غمی ندارم و نمی‌ترسم. کسی که در راه عشق، قدم بردارد و در راه جستن حقیقت است هرروزی را که سپری می‌کند؛ تکاملی را به دست می‌آورد؛ یعنی رفته‌رفته به‌سوی حقیقت، نزدیک‌تر می‌شود و چون من در راه عشق هستم؛ بنابراین بگذار روزها بروند؛ چون من دارم به حقیقتی که می‌خواهم نزدیک می‌شوم. ای مبدأ حقیقت، تو بمان که از هر زشتی، پاک و منزهی. من غم رفتن روزها را ندارم.

17 هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد             هرکه بی‌روزی‌ست روزش دیر شد

تنها کسی که از آب سیر نمی‌شود؛ ماهی است و همۀ دیگران از آب سیر می‌شوند و نمی‌توانند در آب زندگی کنند. عشق برای من مثل همان آب است برای ماهی. من در این آب، غوطه می‌خورم و عشق می‌ورزم. بدون این آب معرفت زندگی هیچ مفهومی ندارد و من هم مثل آن ماهی هستم که از آب معرفت و معنویت هرگز سیر نمی‌شوم. در مصراع دوم، صحبت از بی‌روزی شدن است. منظور از این روزی، خوراک روزانۀ شخص نیست؛ بلکه منظور از روزی، معرفت است و اگر کسی آن را نداشته باشد؛ مثل کسی است که دارد در ظلمت شب به سر می‌برد و منتظر رسیدن صبح به انتظار است. ولی روز نمی‌رسد و روشن نمی‌شود. روزش دیر می‌شود و هیچ‌وقت نمی‌رسد و تا آخر عمرش در ظلمت باقی می‌ماند.

18 درنیابد حال پخته هیچ خام                 پس سخن کوتاه باید والسّلام

تو ای ناپخته، حال مرا درنمی‌یابی و نمی‌دانی. منِ مولانای درون تهی شده را درک نمی‌کنی و حالا که این‌طور است؛ پس سخنم را کوتاه می‌کنم. رسیده‌ام به جایی که تو هنوز نپخته‌ای. برو و پخته شو و بعد بیا. درود بر تو. من سکوت می‌کنم و تو به‌سلامت باشی.

Loading