28.3 جذب هر عنصری جنس خود را در ترکیب آدمی قسمت دوم

تفسیر:

در قسمت اول تیتر فوق؛ مولانا یک بحث علمی, فلسفی, عرفانی آغاز کرد که مقداری در باره آن توضیح داده شد و حالا در این قسمت دوم دنباله همان بحث را ادامه میدهیم. مولانا صحبت از جذب عناصر هم جنس در طبیعت میکرد که عنصر هائی که هم جنس هستند, همدیگر را بسوی خودشان میکشند. بعد وقتی صحبت از طبیعت بیرون از انسان کرد گفت عناصری هستند که در درون بدن ما هستند و بدن ما را این چهار عنصر اصلی آب و باد و خاک و آتش تشکیل میدهند, چون همین عناصر در طبیعت بیرون از بدن ما هم وجود دارند آنها هم کشش دارند به هم جنسهای خودشان که در بدن ما وجود دارد و این عناصر را تشبیه کرد به چهار پرنده ایکه دست و پای آنها بسته شده و نمیتوانند بدلخواه خودشان به هم جنسهای خودشان در بیرون بدن ما ملحق شوند. اما اجل یا مرگ یک بُرنده ایست که این نخی را که پای این چهارتائیکه در داخل بدن ما هستند می بُرد و آنها را آزاد میکند. اما این جذب و کششی که از بیرون بدرون و ازدرون به بیرون دارد مولانا بحث میکند که بین کلیه موجودات انسانی روی زمین وجود دارد یعنی کل انسانها هم همدیگر را جذب میکنند و این از فرزانگی آن مبدأ کل انرژیها یا آفریدگار هست که همه را شیفته یکدیگر کرده. ممکن است که شما ندانید که شیفته یک کسی هستید ولی مولانا معتقد هست که همه انسانها شیفته همدیگر هستند. همان چیزیکه بنیاد و اساس عشق را درست میکند و این همان چیزی هست که موجب برقراری نظام طبیعت میشود.

در جائی از مثنوی نتیجه میگیرد که این موجودات جهان, گو اینکه جفت آفریده شده اند و همه جفت جفت هستند و هر جفتی شیفته جفت دیگریست و گفته بودیم که ممکن است یک جفت هیچوقت بهم نرسند و یا هیچوقت همدیگر را نشناسند ولی چنین شیفتگئی وجود دارد. بعد میگوید هر بخشی از جهان مثل کاه و کهرباست, کهربا چیزی هست که کاه را بسوی خودش میکشد و جذب میکند و انسانها هم مثل کاه و کهربا هستند و اینها جفت خواه یکدیگرند و هر کسی ناخداگاه مرتب بدنبال جفت خودش است و میخواهد او را پیدا کند.

             هست هر جزوی زعالم جفت جو         خواه او را چون کهربا و کاه بود 

درست مثل اینکه کهربا میخواهد کاه را بطرف خودش بکشد. حالا این فلسفه را گسترش میدهد و میگوید این آسمان و زمین هم همین گونه هستند. آسمان میگوید ای زمین من برای تو هستم و زمین هم میگوید  من برای تو هستم. حالا گو اینکه این آسمان و زمین هم شیفته همدیگر هستند مثل آهن و آهن ربا.

               آسمان گوید زمین را مرحبا           با تو ام چون آهن و آهن ربا

یعنی همه عوامل طبیعت دارند بسوی هم جذب میشوند و میخواهند همدیگر را بکشند. این کششهاست که خنثی میکنند همدیگر را و باعث برقراری این نطام عالم هستی میشود. اگر که خوب بنگریم میگوید آسمان نقش مرد را بازی میکند و زمین نقش زن را. از آسمان چیزهائی بطرف زمین فرود میاید. و میبارد روی زمین و زمین آنها را میگیرد و بار ور میشود و درست کار یک زن را میکند که چیزی از طرف مرد باو داده میشود و این را میگیرد و بارور میشود و آن را میپروراند:

            آسمان مرد و زمین زن در خرد         هرچه آن انداخت او می پرورد

آن منظور آسمان است. هرچیزی را که آن آسمان باو میاندازد, زمین آن را میگیرد و پرورشش میدهد.اگر زمین گرمی نداشته باشد آسمان بآن گرمی میدهد. اگر تری نداشته باشد آسمان باو نم و تری میدهد و میگوید:

             چون نماند گرمیت بفرستد او          گر نماند ترّی نَم بدهد او

اگر او(زمین) سردش باشد آسمان از نور خورشید باو گرمی میدهد و اگر آب کم داشته باشد آن را هم برایش میفرستد. مولانا میگوید بنابر این ارتباطیست بین این اجزاء طبیعت که اینها مکمل یکدیگر هستند مثل آسمان و زمین که مکمل یکدیگر هستند و همدیگر را تکمیل میکنند و آنوقت هست که از آنها اثر پیدا میشود. آسمان مثل مردان که کوششی برای فراهم کردن معاش عائله خودشان میکنند همین نقش را انجام میدهد وقتی باران را بزمین میفرستند و این باران باعث رویش دانه ها میشود, مثل اینکه دارد برای عائله خودش و برای آن چیزیکه  متعهد هست نسبت بآنها مواد غذائی تهیه میکند. زمین هم بانوئی ها میکند. یعنی این چیزها را از آسمان میگیرد و بنحو احسن پرورشش میدهد و حتی مولانا معتقد هست که شیرشان میدهد. زمین از آبیکه از آسمان گرفته و با املاحی که در خودش دارد حل میکند و این محلول املاح را باین دانه ها میدهد و باعث پرورش و رشد گیاهان میشود میگوید دارد باینها شیر میدهد عینا همان عمل زن را انجام میدهد. میگوید این زمین در آغوش آسمان است, مثل اینکه زن در آغوش مرد است و این آسمان و زمین دوتا دلبر هستند. اگر که دلبر یکدیگر نیستند پس چرا زمین در آغوش آسمان است. این مطلبِ بسیار مهمیست که در هشتصدو اندی سال پیش مولانا این را بگوید.  زمانیکه مولانا زندگی میکرد مردم فکر میکردند که زمین مسطح است و آسمان در بالا قرار گرفته است. وقتیکه زمین مسطح باشد و آسمان در بالا قرار گرفته باشد بنابر این نمیتواند آسمان زمین را در آغوش بگیرد. همین که میگوید در آغوش میگیرد زمین را، او دارد تجسم میکند که زمین باید  یک وضع کروی داشته باشد. در یک جای دیگر حتی میگوید این زمین گوی مانند معلق است و اینجا میگوید که آسمان زمین را در آغوش میگیرد. میگوید علت این رابطه آسمان و زمین آن شیفتگیست که ایندو نسبت بیدیگر دارند. هر یک از اینها بدون آن یکی ناقص هستند, بی حاصل و بی اثر هستند. اگر تابش نور و ریزش باران بود ولی زمین نبود, آن تابش تور و ریزش باران سودی نمییخشید و اگر زمین بود ولی تابش نور و ریزش باران نبود, در اینصورت زمین هم نمیتوانست باقی بماند. بنا بر این که میگوئیم مکمل هم هستند در عمل همدیگر را تکمیل میکنند, یعنی بدون یکدیگر ناقص هستند و برای اینکه کامل بشوند همدیگر را تکمیل میکنند.

حالا میگوید همانگونه است گرایش ماده و نَر در طبیعت, موجوداتی که نر هستند و موجودانی که ماده هستند. هر یک از این دوتا یکدیگر را تکمیل میکنند و آن مبدأ آفرینش این کشش و شیفتگی که اسمش را عشق گذاشته ایم و مولانا جذبه و کشش گذاشت, این باعث میشود جهان هستی از پیوند و ارتباط باهم برقرار و باقی بماند یعنی این نظام پابرجا باشد. خداوند و یا آن مبدأ آفرینش هر جزئی را متمایل به جزء دیگری کرده است و این تمایل باعث کشش است. لذا میگوید:

               میل هر جزئی به جزئی مینهد        ز اتحاد هردو تولیدی زَهَد

کلمه زهد از زائیدن است. میگوید از اتحاد دو جزء یک تولید زائیده میشود. حالا باز بیشتر این مطلب را گسترش میدهد و میگوید شب و روز هم همین طور هستند. گو اینکه شب و روز بظاهر دارند همدیگر را دنبال میکنند و تعقیب میکنند, با وجود اینکه در ظاهر خیلی متضاد بنظر میایند براستی و در حقیقت اینها هم مکمل همدیگر هستند. اولا اینها هردو بخشی از زمان هستند و این پیوند آنها را میرساند و هر دو از یک جنس هستند و بخشی از زمان هستند و آن چیزیکه شما یکی را نورانی و یکی را ظلمت می بینید دو چیز مختلف نیستند و در حقیقت این دو تا یگانه هستند. میگوید اگر که شب نبود چگونه این موجودات زنده آرامش و اسایش پیدا میکردند. وقتیکه آرامش و آسایش پیدا نمیکردند, نیرو بدست نمی آوردند برای اینکه روز بعد که میامد اینها بکمک این نیرو بتوانند کار بکنند. می بینید که اثر این روز و شب مکمل هم هستند. هیچ گونه ازجزئی ترین اجزاء بیهوده نیستند مثلا این موجودات زنده برای تسریع کار خودشان اصلا نیاز به شب دارند برای اینکه در روز انرژی از دست میدهند و در شب انرژی میگیرند. حالا مولانا این بحث را گسترش داد تا رسید بان چیزیکه در قسمت قبل گفت که عنصر ها ترکیب شده اند در این بدن و باعث برقراری این بدن شده اند و این چهار عنصر باعث بوجود آوردن یک عالمی بزرگتر از عالم خارج از بدن شده اند. حالا دنباله آن را مورد بر رسی قرار میدهیم:

4441    حـاصـل آنـکه هـر که او طالب بود       جـانِ مطـــلـــوبش در او راغـب بود

حاصل آنکه یعنی خلاصه آنکه. هرکه او طالب بود منظور اینکه هر کس که طالب حقیقت باشد. آن حقیقت هم جانی دارد و جان این حقیقت هم باو رغبت پیدا میکند. شما میخواهید بدانید که این حقیقت چیست و نمیخواهید بدون درک این حقیقت از دنیا بروید و میگوئید راستی این حقیقت چیست؟ این دنیا برای چیست و ما برای چی باین دنیا آمده ایم؟ حالا که آمدیم چرا میرویم و داریم چکار میکنیم؟ و حقیقت امر چیست؟ ما میخواهیم بدانیم پس ما طالب این حقیقت هستیم. مولانا میگوید همان حقیقت که شما طالبش هستید آن هم طالب است و بشما رغبت دارد و میخواهد بیاید و بشما برسد و بشما بفهماند. فقط شما باید طالب باشید و این کشش دوطرفه است.

4442    آدمــی, حـیــوان, نــبــاتیّ و جــمــاد       هـــرمــرادی عــاشقِ هــر بــی مراد

کل موجودات که عبارتست از آدم, حیوان, گیاه, و جماد که موجود غیر زنده است, میگوید همه اینها مرادی دارند و عاشق هر بی مرادی هستند. اینها مرادشان اینست که بدانند این حقیقت چیست. مراد اینها این حقیقت است و اینها مرید این حقیقت هستند و آن حقیقت هم مرید اینها هست. هم مراد عاشق بی مراد است و هم بی مراد عاسق مراد است. هم آن کسیکه حقیقت را نمیداند عاشق حقیقت است و هم حقیقت عاشق آن کسیکه حقیقت را درک نمیکند هست و میخواهد بآن برسد.

4443    بــی مـرادان بـر مرادی مـی تـنـنـد       وآن مـرادان جـذب ایشـان مـی کـنـنـد

بی مرادان یعنی عشاق و عاشقان. چرا؟  برای اینکه هنوز بمعشوقشان نرسیده اند. حالا این معشوقشان حقیقت است. مصراع اول میگوید بیمرادان بدنبال مرادی هستند. تنیدن یعنی دنبال چیزی رفتن و دور چیزی گشتن است. حالا آن حقیقت و آن معشوقان که عاشقان دنبال آنها هستند آنها مراد هستند. در مصراع دوم, ایشان اشاره است به بی مرادان حالا این مرادان هم در طلب بیمرادان هستند. فقط شایستگی, بایستگی و آمادگی میخواهد که این حقیقت را بتوان کشید بسوی خود. این کشش دو طرفه هست ولی ما معمولا یک طرف آن را می بینیم. شما عاشق یک کس یا چیزی هستید شما احساس خودتان را میفهمید ولی اینکه آیا آن کس هم عاشق شماست و بشما کشش دارد را نمی بینید ولی بدانید که اغلب اوقات این کشش دو طرفه هست. بر اساس همین دو سویه بودن این کشش ها و عرفائیکه کاملا بمراحل آخر میرسند این کشش از آن سوی را هم کاملا درک میکنند و می بینند. اصلا با آن سو حرف میزنند. بسوی ما بیا و میاید بسویش.

4444    لـیـک مـیـل عــاشــقـان, لاغـرکـنـد       مـیـل معشـوقـان خوش و خوشفَر کند

عاشقان میل دارند به معشوقان و معشوقان میل دارند به عاشقان. در این بیت میگوید یکی که عاشق میشود این عشق او را لاغر و رنجور میکند. خوشفَر یعنی وجد و خوشحالی.  ولی آن معشوقیکه نظرش باین عاشق هست او حالا خوشحال است و روز بروز هم خوشحالتر میشود برای اینکه اگر معشوق نباشد عاشق اصلا معنی پیدا نمیکند. معشوق میخواهد بگوید من هستم و اهمیت دارم چون یک کسی من را میخواهد و عاشق من است. همین خوشحالش میکند. بقول مولانا خوشفر میکند ولی آن عاشق دارد لاغرتر میشود.

4445    عشـق مـعشـوقـان دورُخ افـروختهه       عـشقِ عــاشـق جـانِ او را سـوخـتـه

رخ آن گونه و چهره است. عشق معشوقان, معشوقیکه عاشق متقابل است یعنی عاشق آن کسی هست که عاشق اوست. حالا آن معشوق خیلی خوشحال است و گونه هایش گلگونه هست و افروخته است و این علامت خوشحالیست ولی آن عاشق نه, این عشق جانش را میسوزاند. اگر این نباشد اصلا دنیا بهمدیگر نمیآید. باید که اینگونه تضاد وجود داشته باشد که بدنبال هم بیاید. این کشش ها همه در اثر تضاد و ضد هم بودن است. که برسند بهم و همدیگر را کامل کنند.

4446    کِــهـربـا عــاشق بشــکلِ بـی نـیــاز       کـــاه مــیــکــوشـــد در آن راه دراز

کهربا عاشق کاه است ولی مردم خیال میکنند که همچین چیزی نیست و فقط کهرباست که کاه را بسوی خودش میکشد. مولانا میگوید نه او عاشق است که دارد این کار را میکند و بعد در مصراع دوم میگوید این کاه هم دارد کوشش میکند که آن راه درازی که تا کهربا هست طی کند تا بچسبد به کهربا.

4451    عقل, حیران,کین عجب او را کشید       یا کشش زآنسو بـدین جـانـب رسـید

چون هردوطرف دارند کوشش میکنند که بهم برسند, این خرد جزوی و این عقل ناقص ما که خیلی حقیقت در آن نمیگنجد و حقیقت خیلی وسیعتر است از گنجایش و این عقل ما نفهمیده است که کدام طرف آن یکی را بطرف خود میکشید. آیا کهربا کاه را کشید و یا کاه کهربا را کشید. این عاشق اون است و یا اون عاشق اینست. عقل در این وسط حیران میماند. بعد میگوید این عقل نمیتواند قبول کند. وقتی یک زن و یک مرد عاشق همدیگر میشوند و بسوی همدیگر کشیده میشوند عقل دیگر کاری نمیتواند بکند. چون اینها هم جنس هم هستند ولی کهربا و کاه که هم جنس هم نیستند, آهن و آهن ربا که جنس هم نیستند حالا چطور میشود که اینها همدیگر را جذب میکنند؟ اینها چرا عاشق هم میشوند؟ اینها چی می بینند در همدیگر که عاشق همدیگر میشوند؟. آنها چیزهائی میبینند در همدیگر. شما در این آهن ربا چیزی نمی بینید ولی آهن رباهه در آهن میبیند بدلیل اینکه اینها همه زنده اند.

             آب و باد و خاک و آتش بنده اند        از من و تو مرده از او زنده اند

میگوید این چهار عنصربنده هستند مثل اینکه ما انسانها بنده هستیم و اگر بنده هستند بنابر این زنده هستند. من و تو خیال میکنیم که مرده اند ولی با خدا زنده هستند ولی او، آن مبدأ کل انرژی کلی که همه اینها را برقرار کرده و نظام داده, پایدار کرده و پایدار نگه میدارد همان انرژی کل است که ما اسمش را خدا گذاشته ایم. همان انرژی کلی که پاسپال آن فیزیکدان معروفیکه میگوید که نظام عالم هستی بزبان ریاضی نوشته شده, یعنی همه حساب دارد و شما نمیتوانید یک فرمول ریاضی را بی حساب بنویسید. آن نویسنده که مبدأ کل هست باعث این برقراری و نگهداری این برقراریست و حالا تو میخواهی با این عقل ناقصت هیچی نشده اینها را درک بکنی. باید بیائی و در طریقت قدم بگذاری, رنجش را بکشی, آن مراحل را بگذرانی و بان آخر برسی آنوقت جواب پرسشهای خودت را پیدا بکنی ولی اول کار خیر.

4452    تَـرکِ جَـلدی کـن, کزیــن نـا واقفی       لــب بـبـنـد  اللهُ اعــلــم بِــالــخــفــی

جلدی بمعنی زرنگی, معنی دیگر جلدی اظهار نظر کردن است. هنوزهم در مکالمات روزانه بعضی ازمردم شهرستانها و یا حتی تهران هست که زود باش یعنی جلد باش. یعنی زود باش و بتندی و سرعت این کار را انجام بده و یا جلدی اینکار را انجام بده. حالا باین عقل میگوید این حالت جلدی را ترکش کن چون تو ناواقفی و ناواردی. تو لبت را ببند  و خداوند دانا تر هست باین اسرار مخفی و پنهانی. میگوئی منهم میخواهم پی ببرم, میگوید بسیار خوب, تو هم برو و وصل با الله پیدا کن و تو هم بجزوی از این الله برَس و قطره ای از این دریا بشو آنوقت میفهمی. آنوقت تو جزوی از آن مبدأ هستی و جزوی از آن کل انرژی هستی و تو هم از اسرار مخفی خواهی دانست.

4453    ایـن سخن را بعد ازاین مد فون کنم       آن کشـنــده مـیـکشد من چـون کـنـم

باز مولانا می بیند که شنوندگانش خسته شده اند و میگوید این سخن را بعد از این مخفی میکنم. آن کشنده میکشد یعنی من چه بکنم که یک نیروی دیگری که کَشنده هست من را به موضوعات دیگری میکشد

4454    کـیسـت آن کِت میکشد ای مُعـتَـنــی       آنکــه مــی نـگذاردت کـیـن دَم زنـی

در مصراع اول سؤال میکند و در مصراع دوم جوابش را میگوید. میگوید: ای مولانا آن کسیکه تو را میکشید کیست؟ کِت یعنی که تو را. معتنی یعنی ای کسیکه مورد توجه و اعتنا هستی. ای مولانایِ معتنی ِ مورد اعتماد آن کسیکه تو را میکشد و در بیت قبل گفتی کیست و آنکسیکه اصلا نمیگذارد تو یک کلمه حرف بزنی چه کسی میتواند باشد. جواب میدهد که من نمیتوانم بگویم برای اینکه اگر بگویم این بر خلاف گفته کسیست گه گفته تو دم نزن و هیچ نگو وساکت باش.

           رشته ای بر گردنم افکنده  دوست        میکشد آنجا که خاطرخواه اوست

4455     صـد عـزیـمت مـی کنـی بهـرسَفر       مــی کشــاند مــر تــرا جـــای دگـــر

میگوید تو صد اراده میکنی که بسفر بروی ولی او ترا میکشاند بجای دیگری.

این دیگر در دست ما نیست. بعد از مدتی خود بخود متوجه میشوی که چقدر خوب شد که کشیده شدی و رفتی بجای دگر و نرفتی بآنجا که خودت اراده کرده بودی. ولی وقتیکه این کشش دارد تحقق میگیرد تو متوجه نیستی ولی بعدا بآن پی میبری. اتفاقات خوب همه آن اتفاقاتی نیستند که ما دوست داشته باشیم, آن اتفاقاتی هستند که صلاح ما در آنها هست و ما صلاح خودمان را نمیدانیم. ما اگر صلاح خودمان را میدانستیم این همه مرشد و پیامبر و رهبر لازم نداشتیم و هر کسی صلاح خودش را میدانست. این همه پند و نصیحت و کتاب و درس و هدایت برای اینست که ما بتوانیم راه درست را در زندگیمان پیدا کنیم.            

4456    زان بـگرداند بـهـر سو آن لِــگــام        تـا خـبـر  یــابـد ز فـارِس اسبِ خـام

زان یعنی بدان جهت یا از آن جهت. لِگام یعنی افساریکه بدهن اسبها میزنند. عامیانه اش میگویند دهنه اسب. این سوارکار را دیده اید که موقع اسب سواری برای فرمان دادن به اسبش از این دهنه استفاده میکند. اگر بسمت راست بکشید اسب شما براست میرود و اگر دهنه را بچپ بکشید او بچپ خواهد رفت. فارس یعنی اسب سوار و فرَس بمعنی اسب است. میگوید این کسیکه سوار بر اسبش هست از این لگام برای هدایت کردن اسبش استفاده میکند که براست برود و یا بچپ و یا مستقیم. یا بعبارت دیگر این لگام برای اینست که این اسب خام و نا وارد بداند که یک اسب سوار بر پشت خودش دارد که باو فرمان میدهد که کجا برود. ما همه فرس هائی هستیم و یا اسبهائی هستیم که فارِسی داریم منتها این فارس را نمی بینیم چون نمی بینیم قبولش هم نداریم ولی او کار خودش را میکند چه قبولش نداشته باشیم و چه قبولش داشته باشیم وچه او را نبینیم و چه ببینیم. او دهنه را باینطرف و آنطرف میکشاند. آن فارِس ما همان مبدأ کل انرژیهاست که بر همه کنترل دارد و میداند که با این انرژیها چه بکند.

4457    اسب زیرک سـار زان نیکو پی است       کـو هـمی دانـد کـه فارِس بر وی است 

زیرک سار یعنی هوشیار. نیکوپی یعنی راهوار و خوش روش. میگوید این اسب زیرک سار میداند که یک اسب سواری در پشتش هست و چون باهوش هم هست لذا راهوار هم هست و این فِرَس میداند که فارِسی دارد بنا براین خیلی راحت فارس خود را بهرکجا او فرمان دهد می برد.

4458    او دلـت را بـردو صد سودا ببست       بـی مرادت کـرد پس دل را شکسـت 

او در اینجا همان مبدأ کل است همان کسی که فارس ما هست و ما شده ایم اسب و افسارو دهنه  ما بدست اوست و ما نمیتوانیم بر انرژی کل فائق بیائیم, ما مغلوب آن انرژی کل هستیم. دوصد یعنی خیلی زیاد و مفهوم عددی ندارد. سودا بمعنی آرزو و خیال هردو. این مبدأ کل, خیالها و آرزوهای زیادی در سر ما میاندازد ولی نمیگذارد که ما بآنها برسیم و ما را بی مراد میکند و دلمان را میشکند. بچه دلیل این مبدأ این کار را میکند. اصلا چرا از اول این آرزوها را بدل ما میاندازد که ما بدنبال مرادی بگردیم. و چرا بعد از آن ما را بی مراد میکند و ما را از مرادمان دور میکند که دلمان بشکند. راستی چرا؟ همه اینها حکمتیست و فلسفه ایست.

4459    چون شکسـت او بالِ آن رایِ نخست       چـون نشـد هستیِ بـال اشکـن درسـت

چون در اول بیت یعنی وقتیکه. چون در مصراع دوم یعنی چرا. رایِ نخست یعنی آن خیالات و آرزوهائیکه که از اول بسرت افتاد. وقتیکه دیدی آرزوئیکه بسرت افتاد و بآن نرسیدی, بال آرزویت را شکست. مرغ آرزویت در حال پرواز بسوی آرزویت بود ولی  بالت را شکست. وقتیکه دیدی بالت را شکست چرا هستی و وجود آن بالشکن را متوجه نشدی و مورد قبول تو واقع نشد. کلمه درست در اینجا یعنی مورد قبول. بالت شکست تو باید متوجه کسیکه بالت را شکست میشدی. چرا قبول نمیکنی که یک بالشکنی هست که بال آرزوهای مرغ من را میشکند. تو اینقدر آزاد نیستی که هر آرزوئی میکنی بآن برسی. شاید آرزوی تو جائی باشد که اصلا نظام طبیعت جامعه تو را بهم بزند و نباید برسی. بال آرزوی ما را میشکند که ما قبول کنیم که یک بال شکنی هست و ما خودسرانه هرکاری را نمیتوانیم بکنیم. آن اراده و مشیت او هست که این کارها را بکند. حالا مردم اسمش را گذاشته اند قضا

4460    چون قضایش حَبل تدبیرت سُکُست       چـون نشــد برتـو قضـای آن درسـت؟

چون اول یعنی وقتیکه و چون مصراع دوم یعنی چرا. حبل یعنی طناب و نخ و ریسمان و رشته. سَکُست یعنی گسست و پاره کرد. وقتیکه قضا و مشیّت و اراده و عزمِ (یعنی اثر) آن مبدأ کل انرژی آن رشته تدبیر تو را پاره کرد، رشته آرزویت را گرفته بودی و با آن رشته بطرف خودت میکشیدی , تدبیری بکار برده بودی که چکنم که بآرزوی خودم برسم طنابی پیدا میکنم و بگردن آرزویم میاندازم و بطرف خودم میکشمش, آرزویت را پاره کرد وقتیکه پاره کرد چرا باز قبول نکردی آن مبدأ ایکه قضا میفرستد و چرا این امر بر تو درست نشد و نگفتی این حرف درست است و این قضااست. قضا وقتیکه میاید و چند تا از رشته های تخیلات ما را پاره میکند همیشه بار منفی ندارد و بعضی وقتها بار مثبت دارد. در وهله اول ما را رنجور و ناراحت میکند ولی یک زمانی دیرتر ما به مثبت بودن آن پی میبریم و میفهمیم که خیلی هم این قضا بمنفعت ما بوده است.

4461    عــزمـهـا و قصـد هــا در مـا جــرا       گـاه گــاهــی راســت مـی آیــد تـــرا

4462    تـا بطـمـع آن دلــت نــیّــت کـــنـــد        بـــار دیـــگـــر نــیّــتــت را بشکـنـد

عزمها یعنی تصمیم ها. قصدها یعنی نیت ها. ماجرا یعنی کار. این تصمیمها و نیت ها در کارها، گاه گاهی میشود که راست میاید یعنی آنطوری میشود که خواسته ماست. چرا اینطوری هست؟ برای اینکه ما را بطمع بیاندازد که مجدد آرزو کنیم. دوباره هم قصد کنیم و وقتیکه قصد کردیم باز هم قصد ما را بشکند و دل ما را بسوزاند. این چه بازیی هست که با ما میکند؟ باین دلیل اینکار را با ما میکند تا بطمع اینکه  بـله این قصد ها گاه گاهی درست میاید, باز هم قصد میکنیم و باز هم درست میاید. بکلی بی مرادت نمیکند. همیشه بال مرغ آرزویت را نمیشکند. همیشه آن نخی را که انداختی و با آن آرزویت را بطرف خودت میکشی پاره نمیکند

4463    ور بـکــلّـی بـی مــرادت داشــتــی       دل شـدی نومـیـیـد اَمَـل کـی کاشـتــی

اَمل بمعنی آرزوست. اگر برای همیشه تو را نا امید و بی مراد میکرد, تو چنان نا امید میشدی که هرگز تخم آرزوئی در دل خودت نمیکاشتی و این بد بود. آرزو باید در دل کاشت و بدنبال این آرزو رفت.همان پیشرفت و تحرک در زندگی است که ما را بدنبال آرزو میفرستد. منتها رسیدن بآن آرزو همیشه عملی نیست ولی بدنبال آرزو دویدن یعنی زندگی کردن و جلو رفتن یعنی کار کردن. آرزو نداشتن یعنی مرگ. پس تخم این آرزو باید در دل انسان کاشته بشود.

4464    ور نــکاریــدی امَــلَ, ازعوریش       کِــی شــدی پـیـدا برو مـقــهــوریـش؟

اَمَل گفتیم یعنی آرزو. اَمل را نمیشود کاشت, باید تخم اَمَل را کاشت. ولی مولانا میگوید ور نکاریدی امل. اگر که این تخم اَمَل در دلت کاشته نمیشد بکلی عاری میشدی از آرزو بدون آرزو میشدی. عوری از کلمه عاری است یعنی بدونِ. یعنی هیچوقت آرزو نمیکردی آنوقت این خیلی بد می بود و آنوقت هیچوقت قهار بودن آن مبدأ انرژی بر تو آشکار نمیشد.  در مصراع دوم میگوید: کی شدی پیدا برو مقهوریش.  خداوند قهار است یعنی قهر دارد. قهرش بزور با قضاست. باید بدانی که آن مبدأ کل انرژی قهار است و تو مقهور او هستی. اگر گاه گاهی تخم آرزو را در دلت کاشتی و او نگذارد که رشد پیدا کند آنوقت تو هیچوقت بقهاری او آشنا نمیشوی و قهاری او را قبول نمیکنی ولی حالا میگوئی من آرزو داشتم تخمش را کاشتم ولی قهاری او بصورت قضا آمد و مانع من شد. در مصراع دوم برو یعنی بر او و این او اشاره است به آدمی و مقهوریش بر میگردد به آدمی. مقهروری خداوند بر او.

4465    عـا شـقان از بـی مرادیهای خویش      بــا خـبـر گشــتــنـد از مولای خویش

مولا آن آقا و سرور است. مولائی را در نظر بگیرید که خادم خودش را بی مراد میکند و خادم هم عاشق این مولایش هست. ولی مولا خیلی از وقتها این خادم را بی مراد میکند. این خادم وقتی بیمراد شد میفهمد که مولائی هست, این مولا قدرت دارد, همیشه این کاری را که من میخواهم بکنم نمیگذارد بکنم و بعضی وقتها میگذارد و بعضی وقتها هم که نمیخواهد نمیگذارد که بکنم. پس همچو مولائی هست. موضوعی که از اول شروع شد, موضوع علمی, فلسفی, عرفانی توام را مولانا میگوید و این چیزی نیست که با یک مرتبه خواندن کاملا در ذهن خواننده روشن باشد.

پایان تفسیر اشعار منتخب از دفتر سوم

Loading

27.3 جذب هر عنصری جنس خود را در ترکیب آدمی قسمت اول

تفسیر:

از مثنوی معنوی در این قسمت مولانا, یک بحث جالبی را آغاز میکند که در دو قسمت بپایان میپذیرد. از مثل معروف “دل بدل راه دارد” که در بین مردم در مکالمات روزانه  بکار میبرند میگیرد و بعقل باطن می پردازد. یک مثالی میزند. سابق بر این چراغهائی که بود نفتی بود که باین چراغها چراغ روغنی میگفتند و این چراغها یک مخزن روغن داشتت که فتیله ازش بیرون میامد ویک حباب شیشه ای هم داشت.  فتیله آنرا روشن میکردند و این چراغ نور کمی میداد. چون نورش زیاد نبود بعضی اوقات چند عدد از این چراغها را پهلوی هم قرار میدادند تا جمع آنها نور بیشتری بوجود بیاورد. مولانا میگوید رابطه این دلها مثل آمیختن نور این چراغهاست. وقتی چند تا از این چراغها را روشن میکردند و نزد یکدیگر میگذاشتند نور این چراغها در یکدیگر ادغام میشد در حالیکه مخزن روغن آنها همه از هم جدا بودند و روغن دانها و روغنهایشان با هم ارتباطی نداشتند ولی نورشان با همدیگر یکی میشد. همین گونه هست که انسانها ظاهرا با همدیگر فرق دارند ولی باطنشان با هم رابطه دارند. مولانا معتقد هست که انسانهائی هستند خیلی دور از هم و شاید که بدون اینکه متوجه باشند دلهایشان با همدیگر مربوط است. ممکن است اینها بهم برسند و یا هیچوقت نرسند.اینها موضوع عاشق و معشوق را پیش میاورد. وقتیکه یک عاشق و معشوق نگاهشان بهم اصابت میکند, در دل عاشق شعله ای برانگیخته میشود و در دل معشوق هم یک شیفته گیهائی پیدا میشود. اینطور نیست که فقط در دل عاشق باشد. در دل معشوق هم هست. اگر که در دل تو این مهر بجوشد بدان که آن طرف مقابل هم احساس تو را میفهمد. و این ارتباط همیشه برقرار هست. بعد مولانا مثال میزند و میگوید آن مثال معروفیکه یک دست صدا ندارد, میگوید برای اینکه یک دست صدا داشته باشد باید دست دیگری باشد که این دو دست بهم بخورند تا صدائی شنیده شود. ولی وقتیکه در دل طرف مقابل تان شعله مهر آتش برافروخت آنوقت مثل اینکه دو تا دست بهم خورده و آنوقت صدا میدهد.

                 هیچ بانگ کف زدن ناید زدر       از کسی تا دست تو بی دست دگر

حتما این دوتا دست باید باشد. یک دست بی دست دگر صدا نمیتواند داشته باشد. پس یکی نمیتواند بگوید که من حتما عاشق هستم. اگر که گفت عاشق هست باید بداند که در دل طرف مقابلش هم شعله ای برافروخته شده. این را با مثالهای گوناگوئی در سراسر مثنوی بیان میکند.         تشته مینالد که ای آب گوار            آب هم نالد که کو آن آب خوار

آب هم دنبال آن تشنه هست نه اینکه تنها تشنه دنبال آن آب باشد. با این مثالهائی که درمثنوی زده میشود ارتبات انسانها را با همدیگر روشن میکند.

              هیچ عاشق خود نباشد رذل جو          که نه معشوقش بود جویای او

آنکس که بدنبال وصل با معشوق هست، معشوق هم جویای اوست. منتها ممکن است که اینها همدیگر را درک نکنند. ممکن است از معشوق هیچ صدائی بیرون نیاید. ولی در دلش منتظر دیدارعاشق است. میگوید عشق عاشق کوشش است و عشق معشوق کشش. این کوشش و کشش باعث جذب میشود. اصلا موضوع بحث کلی این قسمت کلمه جذب است. میگوید  ازعاشق همه نیاز است و از معشوق همه ناز است. این کشش و کوشش و این ناز و نیاز در دل هردو طرف شیفتگی و خواستگی ایجاد میکند  و این باعث میشود که این دوتا بهمدیگر برسند. در جائی دیگر میگوید ممکن است که اینها یبل همدیگر را پیدا نکنند و اصلا همدیگر را نبینند ولی در تمام عالم وجود مثل اینکه انسانها جفت آفریده شده اند که یکی بستگی بدیگری داشته باشد. حالا میگوید که این جهان هستی از چهار عنصر تشکیل میشود و میدانید که این چهار عنصر از خاک و آب و باد و آتش ساخته شده. میگوید بدن انسانها هم از همین چهار عنصر است. هرکدام از این چهار عنصر بیرون طبیعت بدن ما میخواهند عنصر همجنس خودشان را که در درون بدن ما هستند بسوی خودشان بکشند و جذب بکنند. و حالا میخوانیم. تیتر این قسمت در بالا میگوید “جذب هر عنصری جنس خود را در ترکیب آدمی”

4420    خـاک گـوید خــاک تـن را بـاز گـرد       تـرکِ جـان کـن سـوی مـا آ همچو گــرد

خاک گوید اینجا خاک بیرون از ما و یا خاک زمین. گوید خاک تن را (گفتیم که یکی از عنصرهای بدن ما خاک هم هست) رها کن و هرچه زودتر برگرد بسوی من. جان را مولانا همیشه بجای روح بکار میبرد. آن خاک ادامه میدهد و میگوید این روح را ترک کن و همچنانکه گرد روی چیزی می نشیند و پائین میاید تو هم مثل گرد روی من فرود بیا.

4421    جـنس مــا یی پـیش مـا اَولـیـتــری       بـه کـه زآن تـــن وارهـــی وز آن تـــری

آن خاکی که در بیرون است بخاک درون ما میگوید تو هم جنس ما هستی و اگر پیش من باشی شایسته ترو اولی تر هستی. بهتر اینست که از تن وارهی. بهتر اینست که از آن تن رها شوی و آنوقت از آن تری و رتوبطی که درآن تن هست جدا شوی.

4422    گــویـد آری لـیـک من پـا بســته ام       گـرچه هـمچـون تـو ز هجران خســتـه ام

حالا خاکی که در بدن ما هست بخاکی که در بیرون ما هست جواب میدهد و میگوید بــله ای خاک بیرون از من, تو راست میگوئی ولی من پابسته هستم و من نمیتوانم بطرف تو بیایم. البته من هم از هجران و دوری تو خسته هستم. خاک درون بدن به خاک بیرون از بدن میگوید منهم هجران تو را دارم و میخواهم بسوی تو باز گردم ولی پابسته هستم. توجه داشته باشید که خاک زمین آن خاک اصلیست و آن خاکی که در بدن ما بکار رفته خاک فرعیست و از آن خاک اصل گرفته شده و همیشه فرع میخواهد بسوی اصلش باز گردد و باو جذب بشود و باو بپیوندد. این جذب فرع باصل است. بعبارت دیگر باید بگوئیم که جزء بکل. و آن خاکی که در بدن ماست جزء است و خاکیکه در بیرون بدن ماست اصل و جزء میخواهد بکل بر گردد و همین خواستن هست که باعث جذب جزء بکل میشود وباعث آن کشش میشود. البتع این میگوید پابسته ام و نمیتوانم بیایم از نظر امروزی هم روشن است. تمام این عنصر های بدن ما بوسیله پیوندهائی بنام انرژی بهمدیگر وصل شده اند و بقول مولانا پابسته هستند و نمیتوانند باین آسانی از هم جدا بشوند. این خاک طبیعی و بیرونی بود و داشت با خاک تن حرف میزد.

4423    تَــرّی تــن را بـجــویــنــد آبـــهـــا       کِـای تــری بـــاز ا  زغــربــت سـوی مـا

آن تری هم که در بدن ما هست ارتباط دارد با آبی که در بیرون بدن ماست. آن تری تن آب کل را جستجو میکند و میخواهد بآن بپیوندد. آبهای زمین آب بدن ما را طلب میکنند. آب بدن ما هم آب زمین را طلب میکند. منتها چون آب تن ما پا بسته هست نمیتواند برود بطرف آن, ولی آن جذب وجود دارد.

4424    گــرمی تـن را هــمـی خـواند اثیر       کــه  زنـــاری راه اصــلِ خویــش گـــیــر

اثیر یک قسمتی از اتر هست و اتر آن قسمت از بالای جو زمین هست که سابق بر این بآن میگفتند کوره آتش. آن کوره آتش هم دارد میگوید ای حرارت بدن, تو از جنس من هستی و تو هم از آتش هستی راه اصل خویش گیر, تو به اصل کل خودت بازگرد و یا ریشه تو از آتش است بطرف این آتش برگرد.

4425    هسـت هـفـتـادو دو عـلّـت در بدن       از کــششــهــایِ عــنــاصُــر بــی رســـن

این هفتاد و دو مفهوم عددی ندارد یعنی تعداد خیلی زیاد. علت یعنی بیماری. رسن بمعنای طناب و ریسمان است. مولانا ادامه میدهد که در بدن انسان بیماریهای بسیار زیاد و گوناگونی وجود دارد که تماما زائیده کشش های عناصر چهارگانه آب و باد و آتش و خاک است. این بیماریها بر اثر این کششها ایجاد میشود. یعنی بیماریهای فراوانی که در بدن پیدا میشوند, باین سبب که هر عنصری از عناصر چهارگانه که در بیرون هم هست و میخواهند عناصر درون را بسوی خودش بکشد, اگر مؤثر واقع بشود تعادل بدن را بهم میزند و وقتی تعادل در بدن بهم خورد آن را اسمش میگذارند بیماری و مولانا بآن میگوید علت. علتهای زیادی یعنی بیماریهای زیادی وجود دارد که بر اثر این کشش و جذبه های عناصر بیرونی و درونی پیدا میشود. عناصر بیرونی عناصر درونی بدن را بسوی خودشان میکشند بدون اینکه تنابی بین آنها باشد. در اینجا طناب و رسَنی در کار نیست ولی کشش و جذب هست و این جذب یک نیروست.

4426   عــلّــت آیــد تــا بــدن را بسکُــلَــد       تــا عـــنــاصــر هــمــد گـر را والـــهـــد

در این بیت توضیح میدهد که چرا بیماری پیدا میشود و در بیش از هشتصد و اندی سال پیش توضیح میدهد که چرا ما بیمار میشویم. علت آید یعنی بیماری میاید. تا بدن را بسگُلد یعنی تا بدن را از هم فرو پاشد تا عناصر همدگر را والهد. در بالا گفتیم که این چهار عنصر بیرون و درون همدیگر را میخواهند و این عناصر که در داخل بدن هستند پا بسته اند و با هم پیوند دارند و همدیگر را ول نمیکنند. آنوقت یک بیماری میاید تا اینکه این پا بسته ها را آزاد کند. یعنی آن انرژیهائی که بین این عناصر آنها را بهم وصل میکند بُکسلد یعنی از هم بپاشاند. و قطع بکند و آنوقت این عناصر همدیگر را رها میکنند. وقتی این عناصر همدیگر را رها کردند مولانا اسمش را بیماری میگذارد و آنوقت بدن از هم می پاشد. آیا تا آخر عمر این عناصریکه در بدن ما هستند باید بهم پیوند داشته باشند و نباید تحت تأثیر عناصر نظیرشان که در طبیعت هستند قرار بگیرند؟  مولانا میگوید چرا, و باید قرار بگیرند و همیشه هم لازم نیست که اینها با هم پیوند داشته باشند. پس علت و بیماری میاید که آن پیوندها را ازهم فرو پاشد که این چهار عنصریکه در بدن هستند بروند و با چهار عنصر اصلیشان ملحق شوند. حالا مثال میزند:

4427    چـارمـرغـند این عـناصِر بسته پا       مـرگ و رنــجــوری  و عـلّـت پـا گشـــا

میگوید این چهر عنصریکه در بدن هستند مثل چهارتا پرنده در نظر بگیرید که پای آن پرندگان را بسته اید. آن پرندگان میخواهمند از قفس تن بیرون روند ولی چون پای آنها بسته است نمیتوانند. در مصراع دوم میگوید: مرگ و رنجوری و بیماری پا گشا هستند یعنی پای این پرندگان را میگشایند.

4428    پایشـان ازهـمـدگـر چون باز کرد       مُـرغ هــر عـنـصُر یـقـیـن پــرواز کــرد

فاعل فعل باز کرد, بیماری است. بیماری میاید و آن پیوند و آن پیوندی که بین این چهار مرغ بسته شده بود قطع میکند. و هر عنصر مرغ مانند آزاد میشود و مصلما و یقینا  پرواز میکند بسوی اصلِ عنصر خودش در خارج از بدن. پس معلوم شد که همیشه نباید این مرغها پا بسته باشند که هر چهارتا پایشان بسته باشد. یک زمانی دیر یا زود میاید که این پیوند ها از هم گسسته میشود و آن عناصر آزاد میشوند و زمان آن دست خود افراد بشر نیست. خیلی از بیماریها میاید به بدن و میرود بدون اینکه پای این چهارتا مرغ را از همدیگر باز کند یعنی آن کششی که بین آنهاست از بین نمیرود, بخطر میرساند ولی از بین نمیبرود. یک وقت هم هست که یک بیماری میاید که اینقدر قاطع هست که یک مرطبه قطع میکند. این پیوند و طناب و نخ و هرچیزیکه میخواهید اسمش را بگذارید یک مرتبه قطع میکند و اینها آزاد میشوند و بسوی کل که طبیعت بر میگردند.

4429    جــذبـه ایـن اصـل ها و فـرع هـا       هــر دَمــی رنجــی نـهــد در جســـم مــا

این وابستگی که اینها بهم دارند و مرتب کوشش میکنند که آزاد بشوند, کوشش اینها تعادل را بهم میزند و ما احساس بیماری میکنیم. ولی این بیماری یک بیماریی نیست که این چهار مرغ تصوری را آزاد بکند. در جسم ما یک رنج و دردی بوجود میاورد و مرگ نیست. وگرنه تعادل در ما دوباره ایجاد نمیشد.

4430    تا که ایـن تـرکـیــبـها را بَـر دَرَد       مُــرغ هــر جـــزوی بــاصــل خود پَــرَد

ترکیبها یعنی که این عنصرها که بهم ترکیب پیدا کرده اند را بر درد. فاعل فعل بردرد همان بیماریست. یک موقعی میشود که این بیماری فعلش مؤثر است و پیوند بین عنصر ها را پاره کند.

4431    حکمـتِ حق ما نع آید زین عجل       جــمــعـــشـان دارد بصــحــت تــا اَجَــل

عجل اولی از عجله و از شتاب است و آن اجل در مصراع دوم که در این بیت آمده یک نوع جناس شعریست و یعنی مرگ. این سؤال پیش میاید که چرا هروقت ما بخواهیم اینطور نمیشود؟ میگوید این حکمت و دانش مشیت آن اصل انرژیهائیست که در بیرون از بدن ماست که ما اسمش را خدا گذاشته ایم. این انرژیها آن عناصر را در بدن ما بهم وصل میکند ولی انرژی کلی در بیرون بدن ماست. آن منشأ ای که همه عالم هستی تحت سلطه و حکومت اوست و بر همه عالم هستی حکومت میکند و اسمش خداست. هروقتیکه او مشیتش باشد, آنوقت آن اجل که معنی آن مرگ است پیدا میشود.

4432    گوید ای اجزا اَجَل مشهود نیست       پَـر زدن پـیش از اَجَـلـتان سـود نـیـسـت

آن انرژی کل میگوید ای اجزا و ای جزئهائی که در بدن شماست مردن برای شما آشکارا و پیدا و مشهود نیست. پرزدن و پرواز کردن و آزاد بودن این مرغان چهار عنصر اصلی و از قفسه بدن بیرون آمدن تا اجل نباشد, فایده و یا سودی ندارد. تا مرگ نرسد فایده ای ندارد و آن مرگ را آن مبدأ کل انرژیهای طبیعت تعین میکند.

4433    چونکه هـرجزوی بجوید اِرتِفاق       چـون بُـوَد جـان غـریــب انــدر فـــراق

ارتفاق یعنی رفاقت کردن. چون در مصراع دوم حالت سؤالی دارد. حالا در نظر بیاورید که این انرژی کل مؤثر واقع شد واین چهارتا مرغ از هم جداشدند و مرغهای عناصر پر زدند و آمدند بیرون از قفس. تکلیف روح و جان چه میشود؟ گفتیم که هر عنصری میخواهد باصل خودش بر گردد. روح ما جزعی از روح کلی است. روح کلی همان چیزیست که اسمش را خدا گذاشتیم. روح همه انسانها جزعی از روح کل است. حالا وقتیکه عنصر های چهارگانه از هم جداشدند و هرکدام بصوی اصل خودشان باز گشتند, آنوقت این روح جزعی هم آزاد میشود و بسوی روح کلی بر میگردد. نتیجه اینکه بدن ما از خاک آمده بود و بخاک بر میگردد. روح ما از آن انرژی کل آمده بود و از خدا بود و حالا یحمتن مبدأ بر میگردد. متجاوز از هشتصد سال پیش مولانا پاسخ همه اینها را بطور وضوح بیان کرده است.

4434    گـویـد ای اجـزایِ پسـتِ فَـرشیَم         غــربـت مــن تـلـخـتـر مَــن عــرشـیـم

فاعل فعل گوید در مصراع اول روح است. اجزایِ پست ِ فرشی چه کسانی هستند؟ آنها همان چهار عنصر آب و خاک و باد و آتش هستند که در بدن بوسیله پیوندهای انرژی بهم چسبیده اند. فرش را دربرابر عرش آورده. عرش آن عالم برین و عالم روح کلی وعالم کل انرژیهای کلی است. و مولانا آن را میگوید عرش و زمین را میگوید فرش. آن بسیار عالی و بالاست و این یکی پست است. حالا روح میخواهد از بدن جدا شود. روح باین اجزائی که جداشده و میخواهند از بدن بیرون بروند, میگوید ای اجزایِ پست فرشیم، منهم در آنجا گرفتار بودم و منهم میخواهم به اصل خودم بر گردم, منهم در غربت و فراق  و هجران بودم. هجران و فراق من از غربت و هجران شما ها تلخ تر بود.

4435    مـیـلِ تـن درسـبـزه و آب روان       زان بُـــوَد  کــه اصـــل  او آمــــد از آن

مولانا میگوید علت اینکه شما باین طبیعت سبز و آب روان میل دارید اینست که بدن شما از همان عناصر ساخته شده لذا بانها اینطور عشق میورزید. شما بطرف این طبیعت میل زیاد دارید و خوشتان میاید که بطرف سبزه زار و جویبار و چمن زار بروید. شما وقتیکه در آن باغ و چمن و جنگل و سبزه زار ها میروید روحتان شاد میشود و این باین علت است که بدن شما از همان عنصر هائی ساخته شده که این باغ و چمن و جنگل ساخته شده. در مصراع دوم میگوید: نشاط و شادی شما باین دلیل است که اصل شما از آن آمده است. این میل تن بود.  حالا باید ببینیم میل جان چیست. مولانا میگوید:

4436    میل جان انـدرحـیـات ودر حَی است       زانکـه جانِ لا مـکان اصـلِ وی اسـت

میل جان یعنی میل روح. این میل روح در هستی مطلق است, حیات در مصراع اول یعنی هستی مطلق. هستی مطلق, شما باو میگوئید خداوند. آن کل انرژیها که مسلط بر طبیعت است هستی مطلق است که همه مطیع و مغلوب او هستند. حَی یعنی زنده بودن. آن هستی مطلق پاینده, هستی مطلق جاودان, آن مبدأ کل انرژیهائیکه همیشه هست و جاودان و پاینده در حَی است. کلمه حیات هم از همین کلمه است. در مصراع دوم, لامکان همان عالم روحهاست. اصل روح و جان ما انسانها هم همان لامکان است, آن عالم ارواح. عالم مکان را قبلا هم توضیح داده ایم, عالمیست که ما در آن زندگی میکنیم,دست راست و دست چپ داریم بالا و پائین داریم در این عالم ساختمان میکنیم و راه میرویم و غیرو. ولی آن عالمی که روح کلی در آن هست یک نواخت است. بالا و پائین و جلو و عقب و بالا و پست ندارد و آن لا مکان است. جان انسان و یا روح انسان اصلش آن لامکان است. اصلش آن روحیست که در آن عالم لامکان است. روح ما از آن عالم لامکان آمده و در این عالم مکان گرفتار شده و میخواهد این مکان را ترک بکند و بطرف لامکان برگردد.

4437    میلِ جان درحکـمـت است ودرعلوم       میل تن در بـاغ و راغسـت و کــروم

مولانا میگوید میل روح در حکمت و علوم هست. چه حکمتی و چه علومی؟. اشاره است به معرفت و شناسائی اسرار و رازهای الهی و دانشهای معنوی و عرفانی. دانشهای مادی نیست و میل روح و یا میل جان رفتن بسوی آنهاست. یعنی روح ما همیشه در تلاش فاش کردن آن رازهاست. میخواهد آن چیزها را بداند. پس کشش دارد که برود بطرف آن عالم لامکان که منبع و سرچشمه همه این رازها و همه این اسراراست. اما میل تن اینطور نیست. میل جسمی ما در باغ و در راغ هست. راغ آن سبزه ها و چمن های خودروست که کسی آنها را نکاشته و خود بخود روئیده. اما کروم, کروم جمع کَرم است. کَرم یک کلمه عربیست و دارای دو معناست. یک معنای کرم یعنی درخت انگور. یک معنای دیگر کَرم که جمعش میشود کروم چمن زار است که در اینجا معنای دوم صادق است. در مصراع دوم میگوید که میل تن در باغ و چمن زارهای طبیعی و سبزه زارهاست که قبلا هم شرح آن را نوشتیم.

4438    مــیــلِ جـان انـدر تــرقـی و شــرف       میلِ تن  در کســب و اســبـاب عـلـف

میل روح در ترقی و شرف است یعنی والا مقامی, معنویت و معرفت. اما میل تن دنبال کسب کردن و بدست آوردن چیزهای این دنیاست که مولانا اسم آنها را علف میگذارد. یعنی دنبای خوردن و خوراک است. تمام  سعی و کوشش بیشترین آدمها در این کره زمین صرف تهیه این علفها میشود. یک جا مولانا میگوید:

            هم نشین خر شده این نفس پست       کوشش این, چون علف آرد بدست

خواهش های درونی بدن را میگوید نفس و همیشه در فکر این است که چگونه این علف را بدست بیاورد که درد شکمش را دوا کند. او که دنبال شرف و برتری و والائی نیست.

یکی از حکمتهای آن انرژی کل اینست که دو چیز صد در صد متظاد را دریک جا جمع کرده و اسمش را گذاشته انسان. آن چهار عنصر اصلی آب و خاک و باد و آتش جمع شده اند و جسم انسان را درست کرده اند. ولی جان مکانی ندارد زیرا از لامکان آمده و عالم جاودان و لازمان است و چون زمان ندارد پس دیر و یا زود ندارد و در آنجا همه چیز یک نواخت است. آرامشی که در عالم ارواح هست بخاطر این یک نواختی آن است.

4439    میل وعشقِ آن شرف هم سوی جان      زیــن یُـحـب را و یُـحــبــون را بــدان

گفتیم که روح ما در طلب شرف است. شرف یعنی بزرگی, والائی, برتری و کُلش آن مبدأ انرژیهای طبیعت است که ما باو خدا میگوئیم. نه تنها روح ما در طلب این شرف هست, بلکه آن انرژی کل هم در طلب روح ما هست. آن انرژی کل کشش دارد بسوی روح ما. زین یعنی باین علت که. یحب یعنی خدا دوست میدارد. یحبون یعنی دوست میدارند. چکسانی دوست میدارند؟ این بندگان. بندگان دوست میدارند که بروند بسوی خدا, همانطور که خدا هم دوست دارد و کشش دارد که بندگان بطرف او بروند.  

 4440    گـر بگـویـم شـرح ایـن بی حـد شود      مـثـنـوی هـشــتــاد تــا کــاغــذ شـــود 

مولانا می بیند بحث بجائی کشیده شده که برای خوانندگان و یا شنوندگانش تا اندازه ای ثقیل شده و باید بقیه این بحث بسیار فلسفی و مهم را در قسمت دوم این قسمت ادامه دهد و میگوید اگر ادامه بدهم این صحبت من انتها ندارد و این مثنوی هشتاد من کاغذ شود.

Loading

26.3 تحول آدمی از نظر مولانا

تفسیر:

در این قسمت مولانا یک بحث فلسفی عرفانی و علمی, خیلی کلیدی و خیلی مهم از مثنوی معنوی را شروع میکند. موضوع آن تطورو دگرگونی یا تحول و تکامل موجودات است. کلمه تطور از کلمه طور آمده و یعنی از طوری بطوری دیگر رفتن است و تحول و تغیر پیدا کردن. یکی از ویژگی های بارز مولانا اینست که او فیلسوف متفکریست که کاملا معتقد به تصوف است یعنی معتقد به تحول یا دگرگونی و یا بزبان امروزی ما تکامل موجودات زنده است و آنرا بشیوه فلسفی خاصی که محصول ذهن پویای اوست بیان میکند. البته این اندیشه مولانا بگونه ای پیش از او وجود داشته. مثلا ارسطو آن حکیم و فیلسوف یونانی در حدود چهار قرن قبل از میلاد زندگی میکرد و یکی از معتقدان نوعی تکامل موجودات بود. او معتقد یود که موجودات طبقاتی دارند و هر طبقه ای از طبقه پائینش عالی تر است و از طبقه بالایش پست تراست.این نظریه ای بود که ارسطو بیان کرد ولی هیجوقت نگفت که اینها چگونه تبدیل میشدند. بعدا یک گروه دیگری بنام نو افلاطونیان این عقیده را مقدار کمی پیشرفته تر بیان کردند.

نوافلاطونیان پرست داران یک فلسفه خاص یونانی- رومی بودند. چون در بیان فلسفه خودشان بفلسفه افلاطون نظر داشتند بهمین دلیل بآنها به نوافلاطونی لقب گرفتند. این فلسفه نو افلاطونی در زمان خسرو انوشیروان پادشاه ساسانی بین سالهای پانصد و سی و سه تا پانصد و هفتاد و نه یعنی در مدت چهل و هشت سال گسترش پیدا کرد و شهرت یافت و علتش این بود که در این سالها عده ای از فلاسفه یونان از آتن به ایران آمدند و دانش و معرفت خودشان را با ایرانیان در میان گذاشتند و بویژه در دوره اسلامی ترجمه های خیلی زیادی از کتابهای نوافلاطونیان انجام شد بزبان عربی و این ابتدای این بود که فلسفه نو افلاطونیان در ایران پایه گذاری شود و رواج پیدا کند. این فلسفه یک جنبه عرفانی خیلی شدیدی هم دارد. باعتقاد این فرقه همه جهان از وجود یکتا و واحد آفریننده ای پدید آمده بدین طریق که از ذات احدیت یعنی از آن مبدأ آفرینش و از کل نیروهائی که بر طبیعت مسلط هست و اسمش را خدا یا الله و یا هرچیز دیگری گذاشتینم از آن چیز تازه ای آفریده شد بنام عقل. بهمین علت اینها گفتند و هنوز هم گفته میشود که اول ما خلقالاه عقل است یعنی اولین چیزیکه خداوند خلق کرد عقل بود پیش از هر چیز دیگر. و بعد این عقل کل از خودش نفس کل بوجود آورد. نفس کل یعنی یک موجود زنده کل و شروع کرد بتحول و تغیر. و این یک حیات کلی بود. بعد در اثر تعغیراتی که پیدا کرد حیاتهای جزئی هم پیدا شد. حیاتهای جزئی یعنی انواع مختلف موجودات زنده غیر از آن موجود اولیه. بعد نوبت بوجود آمدن موجودات بی جان شد. این موجودات بی جان هم در طول زمان دستخوش دگرگونی و تحول در طول زمان شدند, بدین ترطیب که یک سلسله مراتب در بین موجودات بطور کلی چه زنده و چه غیر زنده ظهور کرد و پایه گذاری آن تکاملی را که امروز می بینیم بنا نهاد. نوافلاطونیان هم معتقد بودند که هر طبقه پائین تر پست تر هست از طبقه بالاتر و عالی تر هست از طبقه پائین تر. منتها بطریق روشن تر و کامل تری اینها بیان کردند. ولی یک چیز باید در نظر گرفت که هیچ وقت نه ارسطو و نه نوافلا طونیان نگفتند که این تحول چگونه بعمل آمد, فقط گفتند که طبقاتِ مختلف هستند و هر طبقه جای ویژه و مخصوص خودش را دارد. بعد هم در دوره اسلامی در قرن چهارم هجری گروهی بنام اخوانالصفا پیدا شدند و اینها فلسفه ایکه آوردند رواج خیلی زیادی پیدا کرد و این فلسفه اندیشه ای بود از افلاطون و اندیشه نو-افلاتونیان و ارسطو. این فرقه هم معتقد بودند که طبقات بالا و پائین وجود دارد ولی اینها هم نگفتند که آیا بهم تبدیل شدند و یا اینکه این تبدیل چگونه انجام شده. تا اینکه شخصی بنام موسکویه فیلسوف و دانشمند ایرانی در قرن پنجم هجری یک بیانی کرد که بکلی افکارعمومی دانشمندان را تعغیر داد. مُسکویه یک فرد اسلامی و دانشمند و پیش از داروین آن تکاملی را که داروین میگوید بیان کرد. نظریه او این بود که اولین موجودات عالم از تجمع یعنی از جمع شدن مواد اولیه بی جانیکه دراین عالم وجود داشته بوجود آمده یعنی عنصر ها با هم دیگر جمع شدند و از تجمع آنها موجودات عالی پیدا شدند. این موجودات عالی به پست ترین حیات نباتی یعنی گیاهی تبدیل شدند مثل علفها و بعد به حد اعلای زندگی نباتی رسیدند. یعنی اینها کم کم تکامل پیدا کردند تا بصورت درخت ها درامدند. یعدا میگوید از اجزائ این گیاهانی که بشکل درخت بودند و از عالی ترین گیاهان بودند, برخی از موجودات بوجود آمدند که هم خواص گیاهی داشتند و هم خواص حیوانی. باز هم وقتی با نظریه داروین مقایسه میکنیم می بینیم همان چیز را بیان کرده. یعنی حد فاصل بین گیاهان و جانوران بودند. این نشان دهنده اینست که بعضی از گیاهان به جانوران تبدیل شده اند. در ابتدا فرق این حیوان با شاخه یک درخت این بود که این حیوانات بخودی خود حرکت میکردند ولی شاخه آن درختان ثابت بودند.سپش چیزهائی بنام کرم ها پیداشدند که جنبش داشتند. یعد اینها در مراحل تبدیلی و انتقالی و تکامل تغیر شکل پیدا کردند و تمایل بین آنها از نظر نر و ماده بوجود آمد. در صورتیکه اول چنین چیزی را نداشتند و کاملا شبیه هم بودند. بعد میرسیم به آستانه حیوانیت که نوع عالی و برتر از آن کرمها هستند. در این مرحله حیوانیت. مُسکویه میگوید اولین حسّیکه از حواس پنجگانه در اینها پیدا شد حس لامسه بود. بعد حس های دیگر از تغیرشکل حس لامسه پیدا شدند. در واقع میگوید این حواس پنجگانه تکامل پیدا کردند. بعد بتدریج این تحول در طول زمان ادامه پیدا کرد تا اینکه بموجوداتیکه دارای فهم و ادراک هستند مثل انسان رسید.در اینجا حیوانیت پایان پذیرفت و انسانیت شروع شد. اینها نظریه مُسکویه یک دانشمند اسلامی در قرن پنجم هجری بود که عینا ذکرشد بدون یک کلمه کم و یا زیاد.

حالا توجه بفرمائید یک دانشمند اسلامی که مسلمان است و بدون توجه بآن چیزیکه مذاهب و ادیان میگویند آفرینشهای جداگانه ای اتفاق نیافته است. بنظر او پست ترین صورت حیات ماده است. مولانا دنباله این نظریه را گرفت. مولانا هم میگوید پست ترین موجودات از ماده شروع میشود. تعجب نکنید که مولانا میگوید ماده هم حیات دارد. منتها ماده ایکه مولانا میگوید با ماده ایکه مُسکویه گفت و حتی با ماده ایکه ما امروز میگوئیم فرق دارد. آن ماده از نظر مولانا زنده بود. فبلا هم متذکر شده بودیم که مولانا همه چیز را زنده می بیند. و میگوید این ماده زنده سرگردان بود و مدتها از این سو بآن سو کشیده میشد:

            صد هزاران  سال بودم در مطار       همچو ذرات هوا بی اختیار

مطار یعنی در حال پرواز در هوا. میگوید سالهای زیادی در هوا سرگردان بودم و از این سو بآن سو مثل ذرات هوا بی اختیار پرواز میکردم.  بعد بصورت آب و باد و آتش و خاک بیرون آمدم. همه اینها از نظر مولانا زنده هستند. و بعد بمرتبه بالاتر عروج کرد. ترقی پیدا کرد تا بمرحله زندگی نباتی و گیاهی رسید. این را هم بصورت واضح و آشکار بیان میکند

                     آمده اول به اقلیم جماد          وز جمادی در نباتی اوفتاد

این گفته خود مولاناست یعنی اول جماد بود و بعدا رفت بطرف گیاهی.

               سالها اندر نباتی عمر کرد           وز جمادی یاد ناورد ازنبرد

اصلا یادش نبود که یک زمانی نبات بوده. این دارد پیشینه و سابقه ودیرینه موجودات را میگوید. بعد از مرحله نباتی به مرحله حیوانی رسید.

             وز نباتی چون به حیوانی اوفتاد         نآمدش حال نباتی هیچ یاد

وقتی رفت بمرحله حیوانی اصلا مرحله نباتی را فراموش کرد و هیچ بیاد نیاورد. با فراموش کردن آن پیشینه و دیرینه خودشان اینها دارند تبدیل میشوند و تحول پیدا میکنند. همین جور ادامه پیدا میکند تا بمرحله انسان میرسد.

             باز از حیوانی سوی انسانیش           میکشید آن خالقی که دانیش

             هم چنین اقــلـیـم تا اقــلـیـم رفت        تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت  

زفت یعنی بزرگوار, و بزرگ و والا. همین جور وقتی رسید بمرحله انسانی, انسانهای اولیه مثل انسانهای امروز نبودند. این انسان مرحله بمرحله و اقلیم به اقلیم رفت تا بگفته مولانا تا اینکه اکنون  این انسان عاقل شده, دانا شده و والا مقام و عالی و بزرگوار شده. بنا بر این مولانا صعود از مرحله پست تربه مرحله عالی تر را در تکامل و دگر گونی کاملا بیان کرده و بنا بر باور بسیاری از دانشمندان, آنچه را که بیان کرده پیش نظریه فلسفه داروین هست و این عجیبترین پدیده هائیکه در تاریخ طبیعت وجود دارد میباشد. اگرپیش نظریه داروین را قبول بکنیم که یک عارف نظری بدهد که این یک پیش نظریه یک دانشمند غیر عارف باشد. بعضی از دانشمندان انگلیسی برخود میبالند که این چیزیکه چارلز داروین در مورد تکامل بشر گفت از یک عارف گرفته. باید توجه داشت که یک عارف کار خودش را در طبیعت از ماده بیجان شروع بکند و برساند بکامل ترین موجود که انسان هست. یعنی کاملا از پست ترین به عالی ترین.

 اینجا باید توجه داشت این انسان که از حیوان تکامل پیدا کرده, هنوز هم صفات حیوانی خودش را خفظ کرده. یعنی هرکدام از ما صفات حیوانی و انسانی خودمان را داریم و این ارثی هست که از دیرین و سابق و از نیاکان بسیار بسیار دور خودمان بردیم .  این یک پیش گفتار و مقدمه ای بود از آنچه که راجع به چند بیت مختصریکه مورد تفسیر ما در این قسمت هست بدانید و این خود ضمینه ای خواهد بود برای درک مطالب. ضمنا توجه کنید که هرجا مولانا کلمه مردن را میبرد منظورش مردن از این دنیا نیست بلکه منظورش انتقال است از یک مرحله به مرحله دیگر.

3900    از جــمــادی مُــردم و نــامــی شدم       وز نَــمــا مُـرد م  بــحــیـــوان بــر زدم

جمادی یعنی ماده ایکه نه حیوان است و نه گیاه. مُردم یعنی تحول پیدا کردم و منتقل شدم. نامی شدم. نامی یعنی نمو کننده. یعنی گیاه. وز نما مردم یعنی از حالت گیاهی هم منتقل شدم و به حیوان بر زدم. یعنی از مرتبه گیاهی گذشتم و رسیدم به مرحله حیوانی.

3901    مُـــردم از حَـــیــــوانــی و آدم شدم       پس چـه تــرسم, کِی ز مُـردن کـم شــدم

از این مرحله حیوانی هم گزشتم و انتقال پیدا کردم انسان شدم. این مردنِ از این دنیا و زیر خاک دفن شدن نیست. این مردنهائیکه میگوید همان تکامل است. از یک مرحله پست تر به یک مرحله عالی تر منتقل شده. پس میگوید از این انتقال شدنها من نمیترسم. میخواهد بگوید وقتی هم که از این دنیا بمیریم, چیزی از من کم نمیشود و این دنباله آن تحول و تکامل است. ما هم از یک مرحله به مرحله دیگر انتقال پیدا میکنیم. در نظر بگیرید این جهانی که ما در آن هستیم مثل رحم است و همانگونه که از رحم مادر یک نوزاد متولد میشود این که نمرده از یک جهان به جهان وسیع تر و روشنتر انتقال پیدا کرده. میگوید که این انتقال باز هم تکرار خواهد شد. زیرا ما حلقه ای هستیم مثل حلقه زنجیر و این زنجیر ادامه دارد تا الا بی نهایت. حالا فرقش با داروین اینست که داروین همه اینها را گفت تا اینجا یعنی داروین گفت که از جماد رسید به گیاه و از گیاه رسید به حیوان و سپس رسید به انسان. وقتیکه بانسان رسید متوقف شد. در یکصدو چهل و دو سال پیش داروین این را بیان کرد. ولی مولانا که در هشتصدو اندی سال پیش این را بیان کرده در مرحله آدم شدن که رسید متوقف نمیشود . معتقد است که باز هم تکامل پیدا میکند برای اینکه او معتقد هست که اصلا موجودات برای تکامل پیدا کردن هستند و این تکامل تعطیل پذیر نیست. حالا از آدم بودن هم باید بگذرم.

3902    حـــمــلــه دیـگــر بـمـیــرم از بشـر      تـــا بـــر آرم از مــلا یــک پـــرّ و ســـر

این حمله دیگر یعنی یک انتقال دیگر که باید از صورت انسان بودن هم بمیرم یعنی عبور کنم و بگذرم و بمرحله عالی تری برسم. بمرحله و طبقه فرشتگان برسم و بملایک برسم. لذا بمرحله بالاتر اروج کرد. وقتیکه پر و بال در آورد و به ملایک سر در آورد باز هم متوقف نمیشود و حالا میخواهد که از ملایک هم بگذرد و بالاتر برود. منظورش اینست که ما از فرشتگان هم برتر و بالاتر هستیم

3903    وز مَـلک هـم بـایـدم جَســتن ز جُو       کُــــلُّ شـــیـــیٍ هـــالــک  الّا وَ جــهُـــُه

جستن زجو یعنی که چی؟ شما در نظر بیاورید که در یک راهی میروید و میرسید به یک جوی آب و میخواهید براه خودتان ادامه بدهید. یک دورخیز میکنید و از روی جوی آب میپرید بآن طرف جوی آب. میگوید حالا منهم یک جستن میکنم از این جوی حد فاصل فرشتگان به طبقه بالاترومن نمیمیرم, تا برسم به خود خدا.طبقه بالا تر از فرشتگان خداست و وقتی با خدا پیوند پیدا کردم آنوقت دیگر همیشه هستم برای اینکه یکی شدم با خدا و اتحاد قطره بدریا انجام میگیرد. چون خدا همیشه هست, منهم همیشه خواهم بود. کل شـیـیً هالِک اِلاّ وَجــهـهُ یعنی هلاک میشود وازبین میرود الا ذات او, الا وجهـهُ یعنی الا ذات او و او اشاره بخداوند است. این هدف عرفان است که یک عارف بخدای خودش وصل گردد. می بینیم که این سلسله مراتب را چگونه انجام داد. حالا رفت به طبقه ملایک و میخواهد جستنی بکند از این جوبِ حدِ فاصلِ بین فرشتگان و خداوند.

3904    بــار دیـگــر از مَـلَـک قربان شوم       آنـــچ انــدر وهــــم نــــایــــد, آن شـــوم

کلمه قربان شوم یعنی بمیرم و یا انتقال پیدا کنم. یعنی از فرشتگان هم عبور میکنم و آنی میشوم که در وهم و خیال هم  نمی آید. یعنی در تصور و خیال هم نیآید که چه میشوم. ما همیطوری میگوئیم بخدا پیوند پیدا کردیم ولی تا ندانیم که خدا را و ندانیم و نشناسیم که چیست و یک تصور و یا یک تعریف علمی ازش نداشته باشیم, نمیتوانیم بگوئیم آنچه در وهم ناید آن شوم. آن چیزیکه باعث همه این تحولات و دگرگونیها و پدیده ها میگوئیم, آن مجمع کل انرژیهای حاکم در طبیعت است که همه موجودها در طبیعت مغرور او هستند که اسم او را خدا یا الله و یا آفریدگار و یا مجمع کل انرژیها میکذاریم. مولانا میخواهد بآن مجمع کل بر گردد. حالا در آن عالمی که عالم ارواح و عالم روح است. روح جسم نیست. وقتیکه جسم نیست پس چیست؟ چون خود روح هم مجمع کل انرژیهاست که بر همه عالم مسلط است. میگوید ما از آن بوجود آمده ایم و بآن هم بر میگردیم. بهترین مثال همان وصل قطره است بدریا. قطره از دریا جدا شده، بصورت باران بر زمین ریخته، و از طریق رودخانه دوباره بدریا بر گشته. پس از دریا جدا شده و دوباره بدریا برگشته. این قطره که بدریا رسید از اول هم مال خود دریا بود و این همان چیزیست که میگوید انا للاه و انا الیه راجعون. انا یعنی ما. للاه یعنی از خدا هستیم. الیه راجعون یعنی بطرف او رجعت میکنیم یعنی بر میگردیم. ما از خدائیم و بخدا باز میگردیم. حالا مولانا برگشت بخدا و این سیکل یا چرخه را کامل کرد. این یک اندیشه بسیار قدیمی دارد. زمانیکه میترائیست ها بودند, آنها میگفتند که ما از نور هستیم و بنور باز میگردیم.باز هم از یک مبدأ به مبدأ دیگر. در جائی دیگر مولانا میگوید:

                ما زبالائیم و بالا میرویم           ما زدریائیم و بدریا میرویم. 

ما از یک عالم بالا و برتر هستیم و به طرف بالا خواهیم رفت و یا میرویم. در مصراع دوم میگوید که ما همان قطره جداشده از دریا هستیم و دوباره بدریا بر میگردیم.

            ما از اینجا و از آنجا نیستیم          ما زبیجائیم و بی جا میرویم

در مصراع اول میگوید ما در این دنیای مکان نیستیم. این دنیا مکان دارد مثل بالا و پائین و چپ و راست و غیره. ولی وقتیکه بآن عالم برین میرویم هیچ مکانی وجود ندارد  همه جای آن عالم یکنواخت است. بهمین دلیل است که آن عالم برین یک عالم لا مکان و لا زمان و  آرامش است, دیرو زود و عقب و جلو ندارد. چون دیر و زود ندارد پس جاویدان است. در مصراع دوم میگوید ما از بیجا آمدیم و بآن دنیای بیجا بر میگردیم.

           اختر ما نیست در دور قمر        لاجرم فوق ثریا میرویم.

طبق باور قدیمیها هرکسی ستاره ای دارد. بعضی از آنها را می بینیم و بعضی را نمیبینیم. این ستاره ها ئیکه شما می بینید که دور ماه و یا خورشید در مدارهای خودشان حرکت میکنند، ستاره ما جزو اینها نیست یعنی ستاره ما برتر و بالاتر از اینهاست. بنابراین برتر از همه این ستاره ها میرویم. ثریا مجموعه شش ستاره است در نیم کره شمالی که بصورت یک خوشه و بعضی وقتها بصورت گردنبند دیده میشود و آن را خوشه ثریا مینامند. میگوید ما از این ستارها بالاتر هستیم. بنیاد آفرینش روی تکامل است. وقتی که این را قبول کردیم بدلیل اینکه وقتی بخودمان نگاه میکنیم, می بینیم که تکامل پیدا کردیم. از نطفه بصورت یک قطره بیرون آمدیم در جنین. بعد بصورت یک بچه بدنیا آمدیم و بعد هم بصورت انسان درآمدیم. پس اساس و بنیاد این جهان بر تکامل است.میگوید اگر در یک جا قطع بشود آنوقت همه چیز از بین میرود و زنجیر تکامل پاره شده ولی هیچوقت چنین چیزی نمیشود. پس راحت باشید. شما حلقه ای از حلقه های زنجیر تکامل هستید. همه ما دیر یا زود خواهیم مُرد. وقتی مردیم, تمام نمیشویم و از حلقه ای به حلقه دیگر زنجیرمی رویم. این حلقه جدید به حقیقت نزدیکتر است. اینقدر این حلقه های زندگی تغیر میکند تا بلاخره میرسیم بآن جائیکه میگوید” اندر وهم و تصورتان نمیآید” اگر در باره مرگ اینطور فکر بکنیم نه تنها نمیترسیم از مرگ بلکه خوشحال هم هستیم که جزو این حلقه تکامل هستیم, دلمان هم قویست که داریم تکامل پیدا میکنیم و بالا تر میرویم و عالی تر داریم میشویم و با عروج کردن داریم بسوی حقیقت پیش میرویم. منظور و قصد اصلی عرفان جُستن حقیقت است و آن یعنی خدا. حالا یک حقیقت جو میخواهد قدم در طریقت یا عرفان بگذارد تا برسد باین حقیقت. وقتی یک کسی میمیرد, بازماندگان او هم باید این مطلب را بدانند که بجای عذا داری خوشحال هم باشند.  زرتشت هم این را بیان کرد. او گفت کسانیکه از در گذشتن کسی گریه و زاری میکنند و غمگین هستند و ناراحتی دارند, اینها مورد نفرین اهورومزدا هستند. برای اینکه میگوید اینها باید خوشحال باشند یعنی بگویند “این یکی از ما حالا بمرحله عالی تر زودتر رفته و ما خوشحالیم” سیاه پوشیدن و عذا دار شدن بشویم بهیچ وجه, چه در زمان میترائیستها و چه در زمان زردشتها وجود نداشت. برعکس یاد بودی بود بعنوان جشن واره. مولانا میگوید:

          تو از آن روزی که در هست آمدی       آتشی یـا خاک یـا بـادی بُـــدی

          از مـبـدل, هســتی اول  نــمــانـــد        هسـتی بهــتــر بجـای او نشاند

از این تبدیل شدن ها هستی اولت باقی نماند. بجای هستی اولی یک هستی بهتری برایت فراهم شد. از کجا که بعد ازین هم همینطور نباشد.

         این بــقــا هـا از فــنــا هـا یــافــتـی        از فنا پس روچــرا بر تــافـتی

رفتیم تا رسیدیم به بقای خداوند.میگوید این بقا را از فنا پیدا کردیم. فنا و بقا عکس همدیگرند. در اینجا فنا یعنی از یک مرحله گذشتن و به یک مرحله دیگر رسیدن. پس چرا می ترسی و چرا از فنا گریزان هستی و رویت را بر میگردانی. پس نترس فنا گام بسوی پیش برداشتن است.

         زان فــنــا ها چــه  زیــان  بودتـت         تا بر بقا چسبیده ای تو ای فتا

این فناهای پشت سر هم بود که تو را بخدا رسانید و تا بحال چه زیانی دیده ای, حالا دو دستی چسبیده ای به باقی ماندن. فتا یعنی بزرگوار. ای بزرگوار تو همیشه میخواهی به باقی ماندن بچسبی و آنرا رها نمیکنی؟

مولانا بهمچنین میگوید این مردنهائی که من میگویم بین آنها یک قیامت و یک حشر است. از یک مرحله که بیک مرحله که میروی بین این دو مرحله یک حشر است. حشر یعنی دور هم جمع شدن و محشور شدن و روز قیامت. این قیامتی که میگوید برما وعده داده اند, لحظه بلحظه ما داریم آن را می بینیم. ما آدمها داریم لحظه بلحظه عوظ میشویم. بین آن چیزیکه در لحظه قبل بودیم و آن چیزیکه الان هستیم یک قیامت است و یک حشر است. بی نهایت حشر ها پشت سر هم است. منتها چون پشت سر هم دارد میگذرد ما آنها را حس نمیکنیم چون بسرعت انجام میگیرد.

            صد هزاران حشر دیدی ای عنود       تا کنون هر لحظه از بدو وجود

عنود یعنی لجوج. میگوید: ای لجباز تو تا بحال صدها هزار حشر دیده ای از وقتی بوجود آمده ای. بهترین مثال برای ذکر این مطلب مثال سینماتوگرافیست. در صنعت سینما چند لحظه راه رفتن یک هنر پیشه از تعدادی عکسهای ثابت که پشت سر هم رد میشوند ساخته شده .و چون با یک سرعت معینی این عکسهای ثابت از جلوی چشم رد میشوند بنظر بیننده راه رفتن طبیعی آن هنر پیشه را تصویر میکند. این سرعت حشرها هم که دارد صورت میگیرد انسان متوجه نمیشود. بعبارت دیگر, اگر فکر کنید شما از یک مرحله گذشته اید و یک رستا خیزی انجام شده و شما به یک مرحله برتر و عالیتری رسیده اید. آیا شما نمیخواهید در این مرحله بهتر یک انسان برتری باشید؟ باید سعی کرد که همراه تکامل جلو رفت. بقول مولانا این بقا را دو دستی نباید چسبید و باید آن را رها کرد و در اختیار طبیعت گذاشت. تکامل برای این نیست که انسان هی پیر تر بشود و درجا بزند. تکامل برای اینست که انسان مرتب داناتر شود و فهم و ادراکش بیشتر شود.آن تکامل ادراکی و شعوری را باید پیدا کرد.

وقتیکه مولانا گفت که من به ملایک رسیده ام و باید از این فرشتگان هم بالاتر بروم و آن چیزی شوم که در وحم و تصور تو نمیگنجد, بعد گفت:

3905    پس عدم گردم,عـدم چون ارغـنون       گــویـــدم کــه انّــا اِلـــیـــه راجِــعـــون

این کلمه عدم بمعنی از بین رفتن و نابود شدن نیست. این عدمی که در عرفان میاید بمعنی پیوستنِ بحقیقت است. پس عدم گردم یعنی بحقیقت می پیوندم و این پیوستن چون ارغنون یک نوای خوش و نغمه ای سر میدهد که از خدا هستی و بخدا باز میگردی. ارغنون یک کلمه یونانی هست که در اصل اورگانون بوده که خلاصه آن را اُرگ میگوئیم. اُرگ از تعداد لوله های خالی که هوا در آنها عبور میکند و تولید صوت میکند و نوای خوشی دارد ساخته شده. برای صدای ملایمی که دارد اغلب در کلیساها ارگ میزنند. حالا میگوید وقتی بانجا رسیدم که در وحم تو نمیگنجد, پیوستگی بحقیقت در گوش جانم نغمه میدهد و چه نغمه خوشی مثل ارغنون یا همان ارگ نوا میدهد که ای کسیکه به اینجا رسیدی, تو از خدا هستی و بخدا بر میگردی.

3906    مـرگ دان آنک اتـفـاقِ امّـت است       کا ب حـیـوانـی, نـهـان در ظـلـمــتسـت

اتفاق یعنی اتفاق نظر. امت یعنی همه مردم. همه مردم یک افسانه ای را بلد هستند و میگویند آبی وجود دارد بنام آب حیات و این آب حیات در یک منطقه ای تاریک و در ظلمت است. اسکندر خواست و نتوانست پیدا کند و حضرت خرز رفت و پیدا کرد و رفت به منطقه ظلمت و از آب نوشید و حیات جاودان گرفت. میگوید آن مرگی که شما خیال میکنید این چیزست که اگر کسی بآن دست یابد نمیمیرد ولی دیگران میمیرند.مولا نا میگوید این حرفها جز یک قصه ای بیش نیست و دنبال این قصه ها نروید و این حرفها فقط یک داستان است. مرگ این نیست. آنکه من میگویم مرگ از یک مرحله بمرحله دیگر رفتن است. وقتی عامه مردم میگویند مرگ اینست که همه میمیریم و خرز نمیمیرد. این حرف را بگذارید بافسانه ها.

3907    هـمچـو نیلوفـر بِرُو زین طَرفِ جو       همچو مســتـقـسـی حریص و مرگ جو

از مرگ نترسید و بجای آن مرگ جو باشید. نیلوفر یک گیاهی هست که کنار جوبها خود بخود میروید و این نیلوفر خیلی آب میخواهد و بسیار طالب آب و آبجوست. اگر پیدا نکند ریشه اش را آنقدر در عمق زمین فرو میبرد تا برسد بجائیکه آب بیشتری هست. کلمه بِرُو فعل امر از روئیدن است. میگوید مثل نیلوفر در کنار این جوی بِرُو و سبز شو. طَرفِ جو اشاره است بسوی زندگی. و یا در کنار جوی زندگی همچو نیلوفر باشید در کنار جوی آب. مستقسی کسی هست که مبتلا به بیماری استسقا هست یعنی بیماری اَتش سیراب نشدنی. شخص مبتلا باین مرض تشنه اش هست و هرچه آب میخورد سیرابی ندارد و بلاخره ازآب زیاد خوردن میمیرد. میگوید مثل مستقسی باش. چگونه مستقسی اتش دارد و دنبال آب است تو هم همینجور مرگ جو باش. جویای مرگ باش. مرگ از شهوات و صفات حیوانی, بمیر از این صفات حیوانی تا برسی بآن صفات انسانی.

3908    مــرگ او آبسـت و او جـویـای آب       مــیــخورد واللهُ اعـَــلَـــم بـــالصـــواب

او اشاره است به نیلوفر که مرگ او هم بعلت آب است. اینقدر آب میخورد تا بمیرد چون اَتش پایان نا پذیربآب دارد. میگوید مرگ این نیلوفر آبست و بازهم جویای آب است. علت چیست؟ جواب اینکه خداوند راستیها و درستیها را بهتر میداند.

3909    ای فسـرده عــاشق نــنــگـیـن نَمد       کــو ز بـیــم جــان زجــانــان مــی رمـد

فسرده یعنی پژمرده جان. نمد بمعنی لباس است. در سابق دانشمندان و بزرگان لباس بلندی میپوشیدند که بان نمد میگفتند. میگو ید تو که از حقیقت میگریزی, نمد را پوشیدی ولی باعث ننگ این نمد شدی. جانان خداوند است. تو از خدا میترسی و رم میکنی, و فرار میکنی. نمیخواهی بمیری یعنی از خدا داری فرار میکنی. تو اگر آن نمد را پوشیده باشی که سمبل دانشمندان است ننگ بر آن لباست زده ای. تو جان داری و جان خودت را چسبیدی و از جاندادن داری فرار میکنی.

3910    سوی تـیغ عشـقش ای نـنگ زمان       صــد هــزاران جـان نـگر دَستـک زنان

زمان اینجا زمانه است. سوی عشقش یعنی سوی عشقش به حقیقت. دستک زنان یعنی دست زنان که توام با حرکات پا هم باشد. میگوید ای کسیکه مایع ننگ زمان خودت هستی, برای اینکه تو از مرگ میترسی و از حقیقت میترسی, نگاه کن و ببین صد هزاران جان را ببین که در حال دستک زدن دارند بسوی جان آفرین میروند. آن عارفان و بزرگوارانیکه این حقایق را درک میکنند خوشحال دارند میروند بهمین دلیل دست افشان و پای کوبان دارند میروند.

3911    جـوی دیـدی, کوزه اندرجوی ریز       آب را از جــوی, کـی باشــد گـــریـــز

کوزه وجودت خودت را چسبیدی و میخواهی آب وجود خودت یک قطره هم کم نشود. تو این جوئی که میبینی خیلی از کوزه تو برتر وبالا تر است. کوزه ات در این جوب خالی کن و بگذار آن ابیکه در کوزه توست در آب جوی محو بشود. بگذار در حقیقت فانی شوی. خودت را رها کن و نچسب باین کوزه خودت. اگر بقا میخواهی باید فنا داشته باشی. یعنی اگر بقا میخواهی باید آب کوزه خودت را در جوب حقیقت خالی کنی, آنوقت همراه آن آب حقیقت روان میشوی و میروی.

3912    آب کـوزه چـون در آبِ جوی شود       مــحــو گــردد در وی و جـو او شــود

3913    وصـف او فـــانـی شـدو,ذاتش بقـا       ز یــن ســپس نـه کــم شـود نَه بد لــقـا

وصف او یعنی صفات او. او اشاره بخداوند و بحقیقت است. وقتی کسی حقیقت جو میشود و میخواهد دنبال آن مبدأ کل حقیقت برود، ظاهرا فانی میشود یعنی از مرحله ای بمرحله دیگری میگذرد ولی واقعا فانی نشده و ذات و اصلش در بقاست. این کوزه از آب خالی شده ولی از بین نرفته و آب روان بزرگتر و بیشتری را پیدا کرده. حالا نه تنها کم نمیشود بلکه گندیده هم نمیشود. بد لقا یعنی بد ظاهر و بد منظر نمیشود. اگر آب را در کوزه زیاد نگه بداری گندیده میشود, پس آن را خالی کن در جوی آب و نترس زیرا این ابیکه در جوی خالی کردی از بین نرفته و با آب جو یکی شده و در حال رفتن بدریای حقیقت است. هیچی هم ازش کم نشده بلکه بیشتر هم شده و هیچوقت گندیده هم نمیشود.

Loading

25.3 در بیان آنکه حق هرچه داد و آفرید همه باستدعای حاجت آفرید و خود را محتاج چیزی باید کرد تا بدهد

تفسیر:

بحثی که مولانا در این قسمت مطرح میکند اصولی ترین بخش در عرفان است یعنی طلب هست. گاهی مولانا مریدان را قادر بدرک سخن خودش نمیداند. سخن گفتن از حقایق را برای آنها بی فایده می بیند. میگوید اگر در بین مریدان یک مرید آگاه و درک کننده باشد, این برای من کافیست.   

        لیک گر در ده بگوشه یک کس است       های و هوئی که بر آوردم بس است

یعنی اگر که بین خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی من یک سخن شناس باشد که گوش دلش بشنود, این های و هوئی که من در مثنوی براه انداخته ام, یعنی این همه مطالبی را که بشعر سروده ام برای آگاهی او کافیست. برای اینکه طبق آن مثل معروف عاقل ر ا یک اشاره کفایت میکند. اگر یک عاقل را یک اشاه کفایت میکند من از یک اشاره فراتر رفته ام و به های و هو رسیده ام. من از اشاره فراتر رفته ام و سخنم را بصراحت گفته ام و بصراحت نوشتم. بعد ادامه میدهد: برای آنکه برای شرح و بیان من مستعد هست و استحقاق درک آن را داشته باشد در واقع کلوخ و سنگ هم با او دارد حرف میزند. این را مولانا چندین بار در مثنوی اشاره کرده است که از نظر من هرچه که در عالم هستی هست زنده است و همه اینها گویا هستند منتها ما آنها را درک نمیکنیم:

           آب و بــاد و خاک و آتش بنده اند       با من و تـو مـرده بـا حق زنده انـد

یعنی از نظر خداوند آب و باد و خاک و آتش مثل بندگان دیگر زنده هستند و و گویا هم هستند. اگر کسی شایستگی داشته باشد به هر چیز که نگاه کند آن چیز دارد با او حرف میزند. بعد در ادامه این مطلب میگوید اگر کسی بخواهد چیزی را درک کند علاوه بر اینکه شایستگی باید داشته باشد باید نیاز هم داشته باشد واین نیاز باید بحد کمال باشد. اگر نیاز بحد کمال باشد حتما بآن چیزیکه میخواهد میرسد. اگر نزدیک بکمال باشد بنیازش خیلی بیشتر میرسد. اگر کمالش کم باشد, حاجتش کم برآورده میشود. پس اگر مرتبه و کمال او کامل باشد بتمام حاجات خودش میرسد. برای اینکه این مطلب را بیان بکند میگوید خداوند آنچه را که خلق کرده و آفریده بخاطر نیاز مردمان خلق کرده است. بهمین علت تیتر شعر این قسمت هست: “بیان آنکه حق هرچه داد و آفرید همه باستدعای حاجت آفرید.” استدعا یعنی تقاضا و درخواست. یعنی حاجت و نیاز وجود داشت و این نیاز تقاضا کرد و خداوند آفرید. یعد میگوید “خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد” خود را محتاج چیزی کردن، این احتیاج باید که ناب و خالص باشد. نه اینکه فقط دلش احساس کند که احتیاج دارد. واقعا با تمام وجود این احتیاج و لزوم را باید که احساس بکند.لذا هرچه که در این جهان هستی می بینید اینها به نسبت نیاز مندیها آفریده است.

 بعبارت دیگر این آفریده ها بدرجه محتاج بودن و نیازمند بودن رسیده اند و بنابراین چیزها برای آنها آفریده شده. بهر حال این مستحق شدن و شایستگی داشتن این یک نوع نیاز است. این یک گفتاری و زیر بنائی بود برای این چیزی که مولانا میخواهد بگوید. اما قبل از شروع تفسیر توجه داشته باشید که اگرکه مولانا روایاتی و مثالهائی میاورد بهیچ وجه منظورش تفسیر آن روایت مذهبی و یا غیرو نیست و این فقط برای شروع مطلبش هست. برای اینکه روشن بشوید که چه چیزی را میخواهد بگوید, مردمی را در نظر بیاورید که به یک نکته مذهبی در دین و آئین و ملتی معتقد هستند و باور دارند. اینها یا درست و یا نا درست. مولانا باور آنها را میگیرد و بزبان باور آنها صحبت میکند و جلو میرود برای اینکه بتواند در جای معین حرفها و مقاصد متعال خودش را بزند. او معتقد است که این باورهای مردم نزدیکترین چیز بمردم است و بنا بر این از این نزدیکترین چیزی را میگیرد بدون اینکه او باین باور کاری داشته باشد. شناوری را در نظر بگیرید که در یک رودخانه ای در جهت جریان آب دارد شنا میکند. اینقدر جلو میرود تا در یک جای معینی آب را بآن مقصدی که خودش میخواهد منحرف کند. اگر از اول میخواست مخالف جریان آب حرکت کند, این کار برایش اثرگذار نبود. ولی چون موافق جریان حرکت کرد, حالا میرسد بجای معینی که مناسب می بیند این آب را منحرف کند از مسیرش بیاندازد به مسیریکه این شناور میخواهد. این جریان آب را جریان باور مندی و اندیشه ای که مردم بآن خوگرفته اند و با آن زندگی کرده اند در نظر بگیریم. بنابر این مطالبی که تا بحال درج شد در جهت بیت اول این قسمت, باز توجه خوانندکان را باین نکته که مولانا بهیچ وجه منظورش به بیان مطالب مذهبی نیست چون نظرش بیان مطالب عرفانیست.

3203    آن نـیـاز مـر یـمــی بودسـت و درد       کــه چـنـان طـفـلی سـخن آغـاز کـرد

نیاز مریمی یعنی نیاز مربوط به حضرت مریم. چنان طفلی منظور حضرت عیسی هست. اشاره باین روایت مذهبی دارد, وقتیکه مریم خودش را حامله دید از شهر بیرون آمد برای اینکه از شماتت مردم رهائی پیدا کند تا سر انجام درد زایمان پیش آمد و وضع حمل کرد و عیسی متولد شد و در کنارش بود ولی باز هم مردم او را پیدا کردند و او را سر زنش کردند  و هرچه خواست ثابت کند که من گناهی مرتکب نشدم کسی او را باور نکرد. مریم نیاز شدیدی پیدا کرد که خودش را در نظر مردم بیگناه جلوه بدهد. آن نیاز شدیدی که مریم پیدا کرد و بگونه ای با خدای خودش راز و نیاز کرد که تو بی گناهی من را ثابت کن. اگر بکمال نیاز نمیرسید آنوقت مریم بمقصودش نمی رسید. بامر خداوند این نوزاد بزبان آمد و گفت مادر من بیگناه است. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت نیاز واقعی را برساند. مریم رسید بحد کمال نیاز.

حالا مولانا میگوید وجود ما هم مثل مریم هاست و ما هم هرکدام عیسی هائی داریم. برای اینکه این نیازهای ما برآورده بشود, بایستیکه این نیاز ما خالص و ناب و بی پیرایه باشد. نه اینکه با فشار و زور بخودمان بقبولا نیم که این نیاز را داریم. باید تمام سلولهای بدن ما این نیاز را حس کنند. بدون اینکه خواسته باشیم تمام سلولهای بدن ما این نیاز را حس بکنند. مثل اینکه حضرت مریم این نیاز کامل را حس کرد و بمقصد خودش رسید.

3204    جـزو او, بـی او بـرای او بــگــفت       جـزو جـزوت گـفـت دارد در نهـفـت

در مصراع اول, جزو او. او در اینجا مریم است. بی او اشاره دارد به حضرت عیسی.مریم و عیسی را اگر در نظر بگیریم, می بینیم که عیسی جزوی از مریم هست. بدون اینکه خود مریم حرفی بزند جزوی از وجود او که عیسی بود، حرف زد. تو هم بهمین گونه جزو جزوت یعنی هر جزوی از اجزاع بدنت گفت دارد, سخن میگوید, در نهفت یعنی در پنهانی. جزو جزو بدن تو بدون اینکه متوجه باشی, در گفتگو با خداوند هستند. همانطور که عیسی که جزو بدن مادرش بود بدون اینکه مریم حرف بزند حرف زد و گفت مادر من گناهی ندارد. اینکه در نهفت میگوید برای خاطر اینست که شما از گفت و گوی اجزاء بدن خودتان با مبدأ آفرینش متوجه نمیشوید. مولانا میگوید: اجزاء تو برای تو حتی با خود تو سخن میگوید بدون اینکه تو خودت چنین اراده ای کرده باشی. این گفتن نهانیست. این گفتن با صوت و زبان و هنجره و حلق نیست. این گفتن از زبان دل است. برای اینکه شما صدای آن گفتن از بدن خودتان را که از خدا چیزی نیاز دارد, نمیشنوید. باید استحقاق این را داشته باشید یعنی شایستگی این را داشته باشید تا وقتیکه این نیاز را پیدا کردید, بتوانید آن ارتباط را بگیرید.

3206    ورنـبـاشی مُسـتحقِ شـرح و گـفـت       نــاطـقـه نــاطـق تـرا دیــد و بـخـفـت

ناطقه یعنی قوه نطق و بیان. ما وقتی که حرف میزنیم یک قوه و نیروی سخن گفتن داریم. این را میگویند ناطقه و قوه نطق و قوه بیان. ناطق گوینده است. در اینجا گوینده اسرار حقیقت خداوند است. تو را دید و بخفت یعنی تو را دید و چیزی نگفت. تو را رها کرد. مولانا بمفاهیم دو بیت قبلش بر میگردد. گفته بود که اگر طلب و نیاز معرفت حق در تو بصورت حقیقی و کامل ظهور پیدا بکند، هر جزوی از اجزاء بدن تو سخنگوست و حرف میزند. حالا اینجا میگوید که تو بمرتبه ای میرسی که بمرتبه کشف حقیقت نائل میشوی. در حالیکه اول خودت متوجه نیستی و وقتی باین مرتبه میرسی که آن نیاز بدرک حقیقت در تو کامل بشود. اینجا نیاز بدرک حقیقت است. تا صحبت از نیاز میشود نروید توی این اندیشه که نیاز به پول داشتن دارید و یا نیاز بزندگی خوب داشتن, نیاز به فرزندم در امتحان قبول شدن. در اینجا مولانا دارد صحبت از نیازهای معنوی و عرفانی میکند. بالا تر از این حرفهاست و در واقع درک حقیقت است. اگر تو نیاز بدرک حقیقت واقعا داشته باشی و مستحقش باشی قوه نطق و بیان که در دلت هست بدون اینکه تو صدای آنرا بشنوی و بدون اینکه با زبانِ در دهانت باشد سخن میگوید و ارتباط میگیرد و پاسخ میشنود. ولی اگر اینطور نباشد, تو احساس میکنی که نیاز داری, ولی چون این نیاز نیاز واقعی نیست، آن کسیکه باید بتو پاسخ بدهد, تو را می بیند و میخوابد. یعنی نیازت را برآورده نمیکند. آن گوینده اسرار و راز های آفرینش که خداوند است میداند که تو یک نیازی احساس میکنی که برای درک این راز ها داری ولی چون شایستگی در تو نمی بیند و نیاز تو را کامل نمیبیند آن را نگه میدارد. مثل کسیکه میتواند حرف بزند ولی بخوابد و آن حرف را با تو نزند. و بخفت یعنی تو را رها میکند. هرچه که خداوند آفریده از روی نیازهای واقعیست

3207    هـرچِ روییـد از پـی مـحتاج رُست       تا بـیـابـد طـا لـبـی, چـیـزی که جُست

هرچه رویید یعنی  هرچه که پدید آمد در جهان هستی. از پی محتاج رُست یعنی برای نیازمندان پدید آمد. تا بیابد طالبی یعنی یک طالبی پیدا کند که آن طالب بدنبال چیزی هست و آن چیز را جستجو میکند.

3208    حـق تـعـالـی گـر سـمـاوات آفـرید       از بــرای دفــع حـــاجـــات آفـــریـــد

سماوات جمع سماست و سما بمعنی آسمان است و سماوات یعنی آسمانها. حاجات یعنی نیاز ها. دفع اینجا یعنی برآورده شدن.میگوید اگر آسمانها را مبدأ آفرینش آفرید برای رفع نیازمندی های خلایق آفرید. ساده ترین آنها که شما میتوانید تصورش کنید, این جوی هست که دور زمین را گرفته و این اکسیژنی هست که در این جو موجود است. میخواهد بگوید این کوچکترین چیز ها بیهوده آفریده نشده. اینها همه روی حساب آفریده شده. اصولا دستگاه عالم طبیعت و آفرینش صد در صد روی حساب است. پاسکال یک فیزیکدان فیلسوف میگوید آنچه که در طبیعت آفریده شده بزبان ریاضی آفریده شده. این ریاضیات همه اعدادش بهم مربوط است و بستگی دارد و نمیشود که آنها را پس و پیش کرد. یعنی این طبیعت یک حالت ساختمانی ریاضی دارد. و اینها همه بر اساس نیازمندیهای آفریده هاست.

3209    هــر کـــجـــا دردی, دوا آنـجـا رود       هــر کــجــا فــقــری نــوا آنـجــا رود

عجب چیزی مولانا گفته. من درد دارم ولی دوائی برایش نمی آید. من آدمهای فقیر را زیاد می بینم, چرا نوا نمیآید آنها را بی نوا کند؟. برای خاطر اینکه شما این کلمات را از نظر مادی بررسی میکنید. تمام این صحبتهای مولانا از نظر معنوی و روحانی است. حتی درد حقیقت جوئی باشد. درد کشف اسرار باشد. دوا آن اسرار است. اگر کسی درد حقیقت جوئی نداشته باشد حقیقت بسراغش نمیرود. حقیقت بسراغ کسی میرود که درد حقیقت جوئی داشته باشد. مثل اینکه خداوند نیاز مریم دردمند را که درد زایمان داشت برآورده کرد. باید دردی باشد تا آن دوا هم باشد. فرق اینجا فقر معنویت است. نوا هم میشود غذای معنویت. فقیر چیزی را ندارد. کسی هم که فقر معنوی دارد, معنویت ندارد. فقیر که چیزی را ندارد حالا غذا میخواهد. وقتیکه فقیر معنوی هم فقر معنویت دارد، خواسته او معنویت است. معنویت برای او غذاست. او باید گرسنه معنویت باشد تا اینکه غذای معنوی را بیابد و درکش بکند. مولانا بارها در مثنوی میگوید ” دوا هست ولی درد نیست” یعنی آن درد حقیقت جوئی نیست. ولی حقیقت و درکش هست. اگر کسی میگوید که من نمیتوانم آنرا درک بکنم برای اینست که تشنه و یا گرسنه آن نیست و درد آن را ندارد. اینست که دوا نزد او نمیرود. او هم چنان بی نوای معنوی باقی میماند و معنویت بسراغش نمیرود.

3210    هــر کجا مشـکل, جواب آنجا رود       هــر کجـا کِشــتــیسـت, آب آنـجا رود

در پشت سر همه این کلمات صحبت از عشق به معنویت و پرسشها و مشکلهای آن است. شمای خواننده باید از اینها پرسشی داشته باشید از این اسرار, اگر خواسته باشید بدانید. این اسرار چیست. این جهانیکه گفته شد با حساب آفریده شده و با زبان ریاضی سازمان داده شده, این چه سرّی دارد و این زبان ریاضی آن چیست. آیا هیچوقت نزد خود فکر کرده اید و از خود سؤال کرده اید که اینها یعنی چه؟ یا اینکه همه اش بفکر دکان و حجره خودمان هستیم. اگر که باین مسائل هرچند هم که کم و گه وار باین نیاز درونی بیاندیشیم, اگر مشکلی برایمان پیش بیاید آنوقت جواب آن مشگل داده میشود. این بدن ما یک کشتزار است ممکن است علفهای هرزه درآن بروید و یا ممکن است گل در آن بروید, یک کشتزار است. هرکجا کشتیست, اگر کشت معنویت شده و اگر کشت گل معنویت شده و میخواهد این معنویت گل بدهد و آنجا گلستان بشود, هرکِشتی آب لازم دارد. اینجا آب معرفت لازم دارد و آب معرفت بآن طرف گیاه تشنه میرود. تو گل معرفت را بکار در وجود خودت, کشتش بکن تا آب معرفت بیاید و آنرا سیر آب کند. مشگل اینست که اغلبِ ما آن گل را نمیکاریم و نکاشته میخواهیم آب معرفت بما برسد. یعنی این رازها و اسرار را بدانیم.ممکن است کسی سؤال کند ما برای چی میخواهیم به این اسرار واقف بشویم و چه احتیاجی بدانستن آنها داریم؟ جواب اینست که ببینید چقدر بیهوده و بی ثمر میشویم که در یک جهانی عمری زندگی کنیم و ندانیم که این جهان چرا و چگونه آفریده شده و برای چی آفریده شده و چقدر باید آدم بیهوده ای باشیم که اصلا نخواسته باشیم بدانیم و بگوئیم بما چه. اگر اینجور باشد یعنی اصلا نیستیم ولی اگر هستیم این سؤال را داریم, زیرا هر موجود زنده ای میخواهد محیط خودش را درک بکند و از چون و چرایش سر در بیاورد. پس آب معرفت بجائی میرود که گُل معرفت کاشته شده باشد.  اینها مسائلیست از عرفان مولانا که خواندنش و درکش دقت زیاد میخواهد.

3211    آب کـم جو, تشـنگی آور بـدسـت       تــا بــجــوشـــد آب از بـــالا و پســت

میگوید تو فقط بدنیال آب هستی بدون اینکه تشنه باشی. اگر که آب را بیابی و تشنه نباشی گوارا ترین آبِ موجود را هم در جام بکنند و بدستت بدهند بدور میریزی. تشنگی باید داشته باشی تا این آب را درک کنی و جذبش کنی و بدونی که چی هستش. این تشنگی همان نیاز است. هروقتیکه تشنه چیزی شدید به پی آن چیز برمیخیزید و بدنبال آن چیز میروید اگر بدنبال چیزی نمیروید تشنه آن چیز نیستید. بعضی وقتها تشنگی را کاذب و دروغین احساس میکنید یعنی احساس تشنگی میکنید ولی میخواهید در خانه خودتان در کنج اطاقطان بخزید و بیرون نیائید و به آن آب برسید و سیراب بشوید. نه نمیشود اینطور نیست. تشنگی واقعی اینست که بعد از احساس بدنبالش بروید و با تمام قوا و نیرو بدنبالش بروید بی پیرایه و با نیاز کامل, آنوقت می بینید که آب از بالا و پائین بشما میرسد. وقتیکه میگوید از بالا منظورش عالم برین است یعنی آب درک حقایق و معرفت از آن عالم برین برایت میجوشد و وارد برشما میشود و شما را پُرو سیراب میکند. اما پائین و پست , مراد چیست؟ پست اینجا وجود خودت هست. اگر آن شرائط و شایستگی را داشتی و بدنبال نیاز رفتی می بینی آن آبی را که میخواهد تشنگی تو را برطرف کند, نه تنها از عالم برین بر تو میبارد بلکه از درونت هم میجوشد. از درون جوشیدن و از بالا باریدن, اینها پاسخ خداوند است بر تو. اینها برآورده شدن نیاز است و اگر که این شرائط را نداشته باشی, نه از بالا آبی برتو میریزد و نه اینکه باران معرفت در درونت میجوشد. ما بعنوان یک انسان نمیخواهیم که اینطور باشیم و میخواهیم یک چیزی بالاتر از حیوانات باشیم. برای اینست که ما بدنبال درک و فهم آن حقایق هستیم. وقتیکه این تشنگی رفت و سیراب شدیم, میفهمیم که یک تولد دیگر پیدا کردیم و یک انسان دیگری شده ایم و اصلا دیدمان نسبت بهمه چیز فرق کرده. دنیائی که بآن نگاه میکنیم برایمان عوض شده, مردم را بگونه دیگری نگاه میکنیم, همه چیز را به بشکل دیگری می بینیم برای اینکه اندیشیدن ما عوض شده. آن سیراب شدن اول کاری که میکند اندیشه ما را عوض میکند.عینکی که بچشم ما بوده برمیدارد و عینک حقایق بینی  بچشم ما میزند.

3212    تــا نـزایـد طــفــلـک نازک گـلـو       کــی روان گــردد زپســتـان شــیـر او

تا نزاید یعنی تا مادر او را نزاید.در مصراع اول میگوید تا مادر آن طفلک نازک گلو را نزاید کی شیر از پستان مادر روان میشود. بایستیکه اول طفلک نازک گلو زائیده بشود و بعد پستان مادر شیر بدهد. حالا چرا نازک گلو؟ نازک گلو باید غذای نازک باو داده شود که بتواند ببلعد.  در عرفان هم همین طور است باید استحقاق ضرایب و لطایف عرفان را داشته باشی تا از گلوی درک تو بتواند پائین برود.

3213    رَو بــدِیـن بــالا و پســتــیـها بدو       تــا شــوی تشــنـه و حـرارت را گـرو

قبلا گفت تا تشنه نشوی آب خبری نیست. حالا میگوید برو و از بالا بلندیها و پستی ها دوندگی کن تا تشنه بشوی. میپرسی کدام بالا و پستی بدوم. جواب اینکه در بالا و پستیهای طول زندگی نشیب و فرازهای راه طلب, این راه طلب صاف و هموار نیست, سر بالائی و سر پائینی دارد نشیب و فراز دارد, کوها و دشتها دارد و تو باید اینها را در حال دویدن بگذرانی تا تشنه بشوی. وقتی گفتم که این طلب باید کامل باشد و تو نمیتوانی کنج اطاقت بخوابی و طلب داشته باشی، باید فراز و نشیبها و مشکلات این راه سخت را بگذرانی و وقتی مشکلات را تحمل کردی, آنوقت تشنه میشوی و یعنی گرفتار آتش طلب میشوی بطوریکه عشق و آتش درک معرفت سراپای وجودت را فرا میگیرد. آنوقت آتش طلب را حس میکنی و آنوقت آب معرفت به آتش طلبت ریخته خواهد شد.

3214    بـعــد از آن بـانگ زنـبـورهــوا       بــانــگ آبِ جــو بــنــوشــی ای کـــیـــا

بانگ یعنی خروش. زنبور هوا یعنی زنبور آسمان. میدانید که زنبورها بطور کالونی زندگی میکنند و در این کالونی تقسیم کار شده یعنی هر دسته ای از زنبورها اختصاص داده شده اند برای کاری و بدنشان برای انجام آن کار آمادگی پیدا کرده. یک عده از این زنبورها هستنتد که وظیفه آنها آوردن آب به این کلونی است. اینها را میگوئیم زنبور های سقا. وقتیکه نگاه میکنیم میبینیم که بالهای این زنبور های سقا خیلی بزرگتر و ضخیم تر است برای اینکه بتوانند این کار را درست انجام بدهند. حالا اگر یک جائی آب ببینند, همه همدیگر را خبر میکنند و همه بر آن آب فرود میایند و همه باهم بال میزنند. این بال زدن آنها صدائی ایجاد میکند که این صدا را بانگ زنبور هوا مینامند. حالا شما در جائی هستید که از این آب خبری ندارید ولی وقتی صدای بانگ زنبور هوا را می شنوید میفهمید که در آنجا آبی وجود دارد.  بعد از اینکه تشنه شدی و به مراتب و مقامات رسیدی, در مصراع دوم بانگ در اینجا یعنی مژده و خبر خوش. خبر خوش آب معرفت در جویبار زندگی بنوشی , اینجا یعنی بشنوی. در بسیاری جاها در ادب فارسی شنیدن و نوشیدن بجای همدیگر بکار میرود. بانگ آب جو بنوشی یعنی بانگ آب جو بشنوی ای بزرگوار و ای کیا.

برای روشن شدن بیشتر خوانندگان محترم, در نظر بیاورید که شما در جائی نشسته اید و در نزدیکی شما جوی آبیست که شما نمیدانید. در این اثنا شما صدای بال زدن زنبور ها را می شنوید. شما پی میبرید که در نزدیکی شما آبی وجود دارد و این زنبورها آمده اند آب ببرند و اینها زنبور های سقا هستند. شما هم به آن مقاماتی که رسیدید بجائی میرسید که آن صدای زنبور های هوا و نه آن زنبور های هوائی که سقا هستند و آمده اند آب ببرند, بلکه زنبورهای معرفت و معنویت شما را خبر میکنند که بیائید در اینجا جوب آب معرفت و معنویت هست ای کیا و ای بزرگوارن و ای طلبکاران و جستجوکنندگان آب معرفت بیائید اینجا و از آب معرفت بیاشامید. پس باید تمام وجودتان منتظر شنیدن این صدا باشد. چه بسا این زنبورهای معرفت دارند بال میزنند و بال آنها صدا هم ایجاد میکند ولی خیلی از اشخاص نزدیک آنها نشسته اند ولی نمیشنوند. گوش دلشان آن ندای وجود آب معرفت را نمیشنود. ولی کسیکه نیاز داشته باشد و بدنبال آب و نیازمند بآب معرفت هست وقتی این صدا را بشنود او را صدا میکنند که آب معرفت اینجاست. مولانا در اینجا طبق عادت همیشگیش این داستان زنبورها و کلونی آنها و بقیه حرفها را آورد که حالا حرفهای خودش را به خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی برساند.

3215    حــاجـت تـو کم نباشد ازحشیش       آب را گــیــری ســوی او مــی کشــیش

حاجت همان نیاز است. کم نباشد یعنی کمتر نباشد. حشیش یعنی هر گیاهیکه کم آبی کشیده باشد. آب را گیری یعنی گوش آب را میگیری و آنرا بسوی آن گیاه میکشی. حالا میگوید تو آبیار هستی و کشتزار هم آبیار لازم دارد. آبیار کسیست که آب را از نهر اصلی جدا میکند و باندازه سهم هریک از کشاورزان بآنها آب میرساند. حالا میگوید تو هم آبیار هستی. تو آبیار آب معرفت هستی,  گوش این آب معرفت را میگیری و میکشی بطرف علف خشک شده بدن خودت. آب را اگر رها کنی نمیداند که بکجا برود و آبیار میخواهد که آن را هدایت کند که بکجا برود. آب معرفت هم اگر رها بشود, نمیرود بآنجا که باید برود و آبیار معرفت لازم است. تو وجودت آبیار معرفت است. وقتی که آن استحقاق و شایستگی را پیدا کردی و بآنجا رسیدی آنوقت این اصطلاح که گوشش را میگیرم و میکشمش باین طرف, آب که گوشی ندارد و این یک اصطلاح است, یعنی راه آب معرفت را باز میکنم که بیاید بطرف کشتزار خودم.

3216    گـوش گـیـری آب را تو مــیـکشی       سـوی زرعِ خُشـک تــا یــابـد خُـوشـی

زرع همان کشت است و یک کلمه عربیست و فارسی آن کِشت است.این کشتزار وجودت تشنه آب معرفت هست. تو آن آب معرفت را باید بگیری و هدایتش بکنی بطرف کشتزار وجود خودت تا صفا و خرمی و سر سبزی پیدا بکند. این صفا و خرمی و سرسبزی را مولانا میگوید خوشی.

3217    زرع جانرا کِش جواهرمُضمر ست       ابـر رحــمـت پُــر از آبِ کـوثر اسـت

زرع جان یعنی کشتزار جان. کِش یعنی که اما. جواهر یعنی گوهر های معنویت. مضمر است یعنی پنهان است. در مصراع اول جان وجودت را تشبیه کرد به یک کشتزار که زیر خاک این کشتزارِ تو گوهر ها و جواهرات معنویت و معرفت پنهان است و تو آنها را نمی بینی. انسان اینگونه آفریده شده و در وجودش آن گوهر ها خلق و یا نشانده شده. باید این گوهر ها را کشف و استخراج کرد. حالا این کشتزارِ جان آب رحمت میخواهد, آب بخشایش میخواهد. ابر رحمت لازم دارد که باران رحمت ببارد. میگوید این ابر آنقدر پر آب است  درست مثل آب کوثری که در بهشت است. کشتزار جانت تشنه باشد, آن ابر رحمت که پر است از آن آبهای بهشتی بر آن باریده میشود.

3218    تــا ســقاهُــم ربُّــهُــم آیــد خـطــاب       تشــنــه بـاش اللهُ اَعــلَـــم بــالصــواب

این سقاهُم ربُّکم سخنیست که بکسانیکه به بهشت میروند گفته میشود و یعنی آب پاک و پاکیزه ای بآنها نوشانده میشود بعبارت دیگر خداوند سقا میشود و برای آن بهشتیان آب پاکیزه میاورد.در اینجا کاری باین روایت مذهبی نداریم. مولانا این را برای مثال میاورد. حالا هرکسی لیاقت رفتن به بهشت را ندارد لذا خداوند برای هرکسی هم سقا نمیشود که آن آب کوثر را برایش بیاورد. در این دنیا هم همینطور است و هیچ فرقی نمیکند. باید که تو در این دنیا هم که هستی احساس کنی که در بهشت معرفت و معنویت هستی. آنوقت از خداوند برایت خطاب میاید که بنوش آن آبی را که من دارم بر تو میبارم. اینها را میگوید و آخر سر میگوید خداوند به چیز ها دانا تر است. الله و اعلم بالصواب. صواب یعنی درستیها. یعنی خداوند دانا ترو اعلم است بدرستیها. مولانا میگوید من این چیز ها را دارم بتو میگویم. تو میخواهی بگو که این حرفهائی که مولانا میزند درست است و میخواهی بخودت بگو که این حرفهای مولانا درست نسیت. خدا دانا تراست که درست است یا نه. خداوند خودش قضاوت میکند زیرا او بدرستیها دانا تر است.

Loading

24.3 حکایت امیر و غلامش که نماز باره بود و انس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

تفسیر:

از مثنوی معنوی داستانیکه در این قسمت آغاز میکنیم و آن را تفسیر میکنیم, داستانی هست که مولانا از پدرش بهاولد گرفته. بهاولد هم یکی از عارفان بزرگ زمان خودش بود  ویک کتاب معروفی دارد بنام معارفِ بهاولد. در آن معارف بهاولد این حکایت آمده ولی مولانا از جاهای دیگر هم گرفته و میدانیم که او به یک منبع اکتفا نمیکند. خودش هم در کتاب نثر خودش بنام فیه مافی نوشته. حتما میدانید که کتاب فیه مافی, کتابیست از مولانا که به شعر نیست و به نثر است. علاوه بر این مولانا در زمان حیاتش دوستان و مریدانش سؤالاتی میداشتند و مولانا در پاسخ آنها می نوشته. آن نوشته ها را هم که در پاسخ سؤالات دیگران بوده, آنها را هم جمع آوری کرده اند و یک کتابی شده بنام مکتوبات یعنی نوشته ها. پس مولانا از سه مأخذ, یکی از کتاب پدرش و دومی از کتاب خودش و سومی از کتاب مکتوبات, این داستان را نوشته است. طبق معمول خودش جزئیات این داستانها را تغیر میدهد برای اینکه خوانندگان را آماده کند برای حرفهای اصولی خودش. تنها مولانا نیست که این کار را میکند. عرفای دیگر هم کم و بیش این کار را میکنند ولی مولانا از همه بیشتر و همیشه در سراسر مثنوی هر داستانی را که آورده همه آنها را دگرگون ساخته است.

منظور از آوردن این حکایت اینست که مصاحبت ظاهری افراد با همدیگر نمیتواند موجب تفاهم روحی بشود. ممکن است که افراد مدت زیادی با هم زندگی بکنند و یا کرده باشند ولی اینها هیچ وقت تفاهم روحی نداشته باشند. آنچه که با هم گذرانده اند فقط ظاهری بوده و یا گذشت و تأمل و عادت. تفاهم روحی بین آنها نبوده است. فقط بدلیل اینکه شخصی بیش از پنجاه سال با دیگری زندگی میکند او تفاهم روحی با آن شخص داشته است. مولانا میگوید بین این دو آدم یک حجاب است, یک پرده نا مرئی کشیده شده و این پرده نا مرئی موجب میشود که اینها با هم از لحاظ روحی نزدیک نشوند. این مطلب را جا بجا در مثنوی بصورت مختلف آورده است. مثلا در یکجا میگوید:

                 ای بسا هندو وترک هم زبان        ای بسا دو ترک چون بیگانگان

یک ترک ویک هندو که با همدیگر هم زبان نیستند ممکن است همدیگر را بفهمند و درک کنند یعنی از نظر روحی با هم نزدیک باشند و برعکسش هم ممکن است که دو ترک حرف همدیگر را نفهمند. پس منظور این زبانیکه با هم حرف میزنند نیست و منظور درک است.

            پس زبان محرمی خود دیگر است        هم دلی از هم زبانی بهتر است

اگر که اشخاصی که دارند با هم زندگی میکنند هم دل باشند, گوئی که هم زبان هم نباشند و با دو زبان مختلف با هم صحبت بکنند اینها با هم دیگر تفا وت فکری پیدا میکنند, باید هم دل باشند. در یکی داستان دیگر دو شخص را میگوید که یکی در مرغزارو کنار جوی آب زندگی میکند و دیگری در خشکی زندگی میکند وآن یکی که در مرغزارو کنار آب جوی زندگی میکند به دومی که در خشکی زندگی میکند میگوید بیا اینجا و دومی جواب میدهد نمیتوانم بیایم و نمی آیم. اینها از محیطهایشان هم درک های مختلف دارند. یکی درکش اینست که در یک محل زندگی کند و دیگری درکش اینست که در محل دیگری زندگی بکند. پس نه تنها تفاهم روحی باید بین افراد باشد، تفاهم بین افراد و محیط هم باید باشد. مثلا میگوید :

              آن یکی در مرغزاری جوی آب        وان یکی پهلوی او در عذاب

هردودارند کنار یک جوی زندگی میکنند, یکی لذت میبرد و یکی در عذاب است و نمیتواند که با محیط خودش ارتباط برقرار بکند.

       او عجب مانده که ذوق این یکی        وان عجب مانده که این در حبس کیست

آن کسیکه در عذاب است در کنار جوی, تعجب میکند که این خوشحالی این آدم چیست که در کنار آب زندگی میکن و نمیتواند بفهمد. آن کس که در کنار آب لذت میبرد تعجب میکند که آن شخص که لذت نمیبرد در زندان کی هست و چرا لذت نمی برد و مثل اینکه در عذاب است. بعد او را صدا میکند که بیا,

       این چرا خشکی که اینجا چشمه هاست       این چرا از رو که اینجا صد دواست

چرا میخواهی بروی بطرف خشکی که اینجا چشمه هاست. این یکی دارد درد میکشد و آن یکی میگوید اینجا صد دوا هست نمیآید و درد را تحمل میکند برای اینکه محیط خودش را نمیخواهد اصلا عوض کند,

                 هم نشینا هین اندرا اندر چمن        گوید ای جان من نیارم  آمدن

نیارم از نیارستن است و نیارستن یعنی توانستن. شخص خوشحال آن کس بد حال را صدا میکند و باو میگوید ای هم نشین اینجا چمن و باغ است و پر طراوت است و بلند شو بیا اینجا. چرا در آن خشکی مانده ای. جوابش میدهد که ای دوست من نمیتوانم بیایم. مثل اینکه یک چیزی مانع او میشود که اجازه بدهد که او بیاید و این نداشتن آن تفاهم است. با این مقدماتیکه از آنها صحبت شد, حالا حکایتی را شروع میکنیم که یک امیری با خادم خودش و یا مستخدم خودش که مدتهاست که در یک خانه دارد زندگی میکند و اینها هیچکدام نمیتوانند همدیگر را بفهمند. در تیتر بالای این قسمت میخوانیم “حکایت امیر و غلامش که نماز باره…” این کلمه باره یعنی زیاد خواستن. مثلا میگوئیم که این شخص  شکم باره است یعنی عشقش فقط غذا خوردن است. این غلامش نماز باره بود یعنی عشق و علاقه وافری به آن نماز بود.

3054    مــیــر کـرد آهـنگ گـرمــابـه ســحـر       بـانگ زد سُــنـقُـر, هَــلا بـردار سـر

این میر همان امیر است که در عنوان بصورت امیر آمده. آهنگ جائی کردن یعنی قصد جائی کردن. آهنگ گرمابه کرد یعنی قصد کرد که به حمام برود. حمام هم که در منازل نبود و بیشتر حمامهای عمومی بود. بانگ زد یعنی غلامش را صدا کرد. اسم غلامش سُنقُر بود. این سنقر یک کلمه ترکیست و در زمان مولانا یکی از نامهائیست که بر روی غلامان میگذاشتند و اسم یک شخص خاص است. ولی بطور کلی این کلمه سنقر معنی دیگری هم دارد. بزبان ترکی این سنقر یعنی شاهین. هَلا فقط یک لفظ است یعنی آهای مثل وقتیکه شما کسی را صدا میکنید.بردار سر یعنی از خواب بیدار شو و از خواب برخیز.

3055    طـاس و مند یـل و گِل از آلتون بگیر       تـا بـگـر مـابـه رویـم ای نـا گــزیـر

طاس آن ظرفی بود مسی و بزرگ که معمولا با خودشان به حمام میبردند و آب در آن میریختند و با یک ظرف کوچکتری آب از این طاس بر میداشتند و به سر و روی خودشان میریختند. این طاس را هرکسی در منزل داشت و از وسائل حمام رفتن بود. مندیل درلغت یعنی دستاریکه بسر می بندند. معنی دیگرش لنگ و حوله ایست که بحمام میبرند. اینجا بمعنی لنگ و حوله حمام آمده. گِل منظورش گِل شیرازیست. گِل شیرازی را از معدن میگرفتند و این گل را بحمام میبردند و روی کیسه حمام  میگذاشند و وقتی با این کیسه بدنشان را میمالیدند بکمک این گل چرکهای بدنشان را میگرفتند و این گل کار صابون را میکرد. باین گل سر شور هم میگفتند و معدن این گل در شیراز زیاد بود. این امیر می بایست گل خودش را داشته باشد و نه از گلِ حمامی استفاده کند. پس به ستقر گفت  گل هم یادت نرود که از آلتون بگیری. آلتون هم یک اسم ترکیست. منتها این اسم ترکی را روی خادمها و کنیزکها میگذاشتند. ای نا گزیر یعنی ای کسیکه من بتو نیازمئدم. من بتو احتیاج دارم و تو برای من خیلی کار آمدی و خیلی بدرد من میخوری, من ناگزیر هستم که تو برای من اینکارها را بکنی. امیر گفت ای غلام کارآمد برخیز از خواب و آن طاس و لنگ و حوله و آن گلی که با آن بدن را میشویند را از آلتون بگیرتا برویم بحمام.

3056    سُـنـقر آنـدم طاس و مـنـدیــلــی نــکو       بـر گـرفـت و رفـت بــا او دو بــدو

 ستقر یک طاس و مندیل خیلی خوب را از آن خدمتکار زن که اسمش آلتون بود گرفت و با امیر دو بدو بطرف حمام روانه شدند.

3057   مسـجدی بــر ره بُــد و بــانــگِ صلا        آمــد انـدر گـوش سُــنـقُــر  در مــلا

بانگ صلا یعنی صدای اذان اصلا صلا یعنی دعوت کردن مردم را بکاری. در این بیت دعوت کردن به نماز است و میشود اذان. وقتی سنقر و امیر در راه حمام بودند این اذان بگوش سُنقر خورد و فهمید که وقت نماز است.

3058    بـود سُـنـقـر سـخـت مُـولَـع درنـمـاز        گـّفـت ای مـیـرِ مـن, ای بـنـده نــواز

3059    تـو بـرایـن دکـان زمـانی صـبـر کن       تـا گـذارم فـرض و خــوانـم لَـم یَـکُـن

مولَع یعنی حرص زیاد داشتند.میگوید سُنقر حرص خیلی زیادی داشت به نماز خواندن. و تا صدای اذان را شنید گفت بامیرش: ای امیر من و ای کسیکه بنده نوازی میکنی، حالا هم بنده نوازی کن و تو اینجا در سکوی این مسجد بنشین. در سابق دو طرف درب ورودی منازل و مسجد ها را دو عدد سکو درست میکردند و به اینها دکان هم میگفتند. این سکو ها قدری از سطح زمین بالاتر بود. حالا دکانهای قدیم هم قدری از سطح زمین بالا تر بود وباین دلیل باین سکوها دکان هم میگفتند. تا گذارم فرض یعنی تا اینکه نماز واجبم را بخوانم و لم یکُن بخوانم. لم یکن کلمه ایست که مسلمانان در نماز خواندن میگویند. لم یکن یعنی خدا بود و هیچ کس نبود. یا خدا هست و او یگانه است. سنقر با تواضع بامیر گفت ای امیر یک مدت کوتاهی روی این سکوی دم در مسجد بنشین تا بروم و نمازم را بخوانم و بر گردم.

3060    چـون امـام و قـوم بـیـرون آمـد نـنـد       از نـمـاز و ورد هــا فـــارغ شــد نــد

3061    سِنـقُـرآنـجـا ماند تـا نـزدیک چـاشت       مـیـر سُنـقـر را زمــانـی چشـم داشـت

امام به پیش نماز میگویند. اصولا هر جا که امام گفته میشود بمعنی پیشوا ست. حالا پیشنماز چه کسی هست. آن کسیست که در جلو جمعیت می ایستد و نماز را او میخواند و دیگران ساکت پشت سرش صف میکشند و فقط دولا و راست میشوند و دیگه خود نماز را نمیخوانند. و او بجای آنها میگوید. او امام جماعت است و نماز را اون باید بخواند. حالا چرا اینطور هست که افراد نخوانند و بگذارند که امام بخواند برای اینکه معتقدند که مردم کلمات را درست نمیتوانند تلفظ کنندو چون شما دارید با خدا حرف میزنید باید کلمات درست باشد و او میتواند کلمات را درست ادا بکند پس او بگوید و مردم حاضر در مسجد که پشت سرش هستند فقط حرکات او را تقلید بکنند و دولا و راست بشوند و یا سجده کنند.  در اینجا چون صحبت از امام و نماز هست پس این امامی که میگوید یعنی پیش نماز. قوم یعنی آن نمازگزاران و آن جمعیت که برای نماز آمده بودند. چشم داشت یعنی  منتظر بود. اما کلمه چاشت. چاشت غذائی هست که وقت ظهر میخوردند که ما بآن نهار میگوئیم.در دو بیت بالا میگوید: وقتی پیش نماز و مردمیکه برای نماز آمده بودند پس از اینکه نماز را خواندند و دعا ها را کردند و وردها را خواندند و همه به بیرون آمدند, امیر که دم در مسجد منتظر بود دید همه بیرون آمدند ولی غلام او نیامد و مثل اینکه در مسجد مانده. منتظرش بود تا ظهر. توجه اینکه آنها وقت سحر و صبح زود بود که از منزل امیر بقصد حمام بیرون آمده بودند و این امیر که میخواست برود بحمام تا ظهر منتظرش ماند. عجب حوصله ای داشت این امیر و عجب ولعی داشت این غلام که نماز خوندنش بس نمیشد.

3062    گـفـت ای سُنـقـر چـرا نـائی  برون       گـفـت مــی نـگــذاردم ایـن ذوفــنــون

چرا نائی برون یعنی چرا بیرون نمی آیی. امیر سرش را کرد داخل مسجد و غلامش را صدا کرد و گفت چرا بیرون نمی آیی. غلامش جواب داد که این ذوفنون نمیگذارد که من بیرون بیایم. امیر گفت ذوفنون کی هست, انجا کسی نیست که تو را نگه داشته باشد. ذوفنون یعنی خداوند. ذو بمعنی صاحب و دارنده است و فنون یعنی دارنده فن ها. دارنده فن ها اشاره بخداوند است و همه فنها را فقط او داراست.

3063    صــبــر کـن نَک آمــدم ای روشنـی       نـیـسـتم غـافـل, کـه در گــوشِ مـنــی

ای امیر یک خورده صبر کن. نک یعنی اینک. روشنی منظور ای مایه روشنی زندگیم. ای کسیکه زندگیم و دلم را روشن میکنی, من صدایت را میشنوم و تو در گوش من هستی و من یادم نرفته که تو آنجا منتظر من هستی وتو در خاطر من هستی.حالا کمی صبر کن من بزودی میایم.

3064    هـفـت نوبت صبر کـردوبـانگ زد       تـا که عـاجز گشـت از تـیـبـاش مرد

در هفت نوبت صدایش کرد و او هفت بار گفت حالا میآیم و اون نمیگذارد و صبر کن و بزودی میایم و این امیر عاجز شد و نا امید.

3065    پاسـخـش ایـن بود مـی نـگـذا ردم       تــا بـرون آیــم هــنــوزای مـحـتـرم

هر بار که امیر او را صدا میکرد میگفت هنوز تمام نشده و کلمه تیباش  معنی سهل انگاری هم میدهد. تیباش یعنی دیر آمدن و تأخیر کردن, سهل انگاری و همه اینها را معنی میدهد. نمیگذارد که بیرون بیایم ای ارباب محترم من. احترام من بتو بجای خود و تو برای من احترام زیاد داری ولی این نمیگذارد که من بیرون بیایم.

3066    گـفـت آخِر مسـجـد اندر کس نماند       کـیـت وا مـیدارد آنـجا کِـت نشــانــد

مسجد اندر یعنی در مسجد. کیت یعنی کی تو را. وا میدارد یعنی نگه میدارد. کِت یعنی که تو را. نشاند یعنی تو را آنجا نشاند. امیر گفت ای غلام همه بیرون آمدند و در حال حاظر در مسجد کسی بجز تو نیست. پس چه کسی تو را آنجا نگه داشته که نمیگذارد که تو بیرون بیائی؟ کی تو را آنجا نشانده؟

3067    گـفـت آنـکه بسـته اسـت از بـرون       بســته است او, هـم مرا در اندرون

این را قبلا بدانید که این امیر بهیچ چیز اعتقاد نداشت. نه تنها نماز باره نبود اصلا نماز نمیخواند. اصلا خدا را هم قبول نداشت. این امیر نا باور بود. غلامش بر عکس بود. او باورمند بود, مؤمن بود و عبادت کن بود. در جواب اینکه چه کسی تو را آنجا نشانده و نمیگذارد تو بیرون بیائی گفت همان کسیکه تو را بسته ست که نمیتوانی بیائی داخل مسجد. برای اینکه این امیر هیچ وقت پایش را به مسجد نگذاشته بود. چون نا باور بود و عبادت را قبول نداشت. آن غلام گفت همان کس که پای تو را بسته که بمسجد نیائی من را هم همان کس در اندرون نگه داشته و پای من را بسته و نمیگذارد که بیرون بیایم.

3068    آنــکـه نـگذاردتــرا کـا یـی درون       مـی بـنــگــذارد مــرا کـایـم بــرون

نگذارد یعنی اجازه نمیدهد. آن اندیشه تو و آن نا باوری تو که اجازه نمیدهد تو بداخل وارد شوی. همین اندیشه من بگونه ای دیگر نمیگذارد که من بیرون بیایم. تو آنطور فکر میکنی من اینطور فکر میکنم. همه داستان تا اینجا برای این بود که نشان بدهد وقتی تفاهم روحی بین دو نفر نیست چه مشکلاتی بوقوع می پیوندد. گو اینکه اینها سالها بود که با هم در یک خانه زندگی میکردند و تفاهم روحی بین آنها نبود. یکی هیچ مبدأ ای را قبول نداشت و یکی آنقدر قبول داشت که بهیچ کار دیگری نمیرسید. مولانا برای اینکه یک کلمه ای در ذهن خواننده اش و یا شنونده اش جا بیافتد و تصویب بشود, مثالهای قابل لمس میزند, بعضی وقتها مثالهای طولانی بصورت قصه ها و داستانها که خوانندگان و یا شنوندگان جذب این قصه ها بشوند یعنی ببینیم که حالا سرنوشت امیر و غلامش بکجا رسید و چرا غلام بیرون نمی آید و این بان یکی چه میگوید و آیا بلاخره غلام از مسجد بیرون آمد یا خیر و از این قبیل سؤالها, مولانا خواننده را برد در متن این داستان و وقتی مولانا خوب این خواننده و یا شنونده را جذب داستان کرد, حالا از داستان فاصله میکیرد و حرفهای خودش را بیان میکند. حالا آن چیزی را که میخواهد بگوید حالا میگوید.

3069    آنــکه نـگـذارد کزین سو پا نـهـی       او بـدیـن سـو بسـت پــای ایـن رهـی

اگر از اول مولانا میخواست این را بگوید آنوقت حرفش یک حرف خشکی میشد که مردم زود ازش میگذشتند ولی حالا چون دلشان قصه میخواهد و دنبال قصه را بگیرند و یک مرتبه وقتیکه خوب مولانا دید که گرم قصه شدند حالا میگوید آنوقت حرفش را دربست و یکجا قبول میکنند و حتی روشی دارد بنام هزل گفتن البته نه اینجا که هزل نیست ولی در جاهای دیگر. هزل یعنی حرفهای زشت زدن و حتی حرفهای رکیک گفتن. بعضی وقتها داستانهائی میاورد که سراپا حرفهای زشت است و وقتی یکی به مولانا آشنائی ندارد و بطرز کارش وارد نیست تعجب میکند که چقدر از این حرفها را میزند و حتی چرا او این حرفها را میزند. این حرفها را برای این زده است که یک عده ای از مردم دوست دارند که این حرفها را بخوانند. حالا میگوید که من سرشان را با این حرفهائی که دوست دارند گرم میکنم که دنبال این حرف را بگیرند و جلو بیایند.

وقتیکه جلو آمدند آنوقت من حرفهایم را میزنم. بعد میگوید این هزل نیست و این تعلیم است. ظاهرا بنظر شما هزل است ولی من هدفم هزل گفتن نیست. من میخواهم یک چیزی را تعلیم بدهم مردم جدّ دوست ندارند. هزل مخالف جدّ است. خیلی ها هستند که حرف جدّ را دوست ندارند. اصلا اگر برایشان جدّ بگویم برای آنها هزل است حالا که اینطور است من هزل میگویم که برایشان جدّ باشد. اینطور میشود که خواننده و یا شنونده را بآن مفاهیمیکه میخواهد برساند میرساند.

       آنــکه نـگـذارد کزین سو پا نـهـی     او بـدیـن سـو بسـت پــای ایـن رهـی

رهی بمعنی غلام و بنده است برای اینکه مجبور بودند خیلی متواضع و خاکسار باشند یعنی مثل خاک راه باشند. این سو یعنی سوی مکه. آن کسیکه نگذاشت پا بسوی مسجد بگذاری, پایِ منِ بندهِ غلام را هم بسته.

3070    مـاهــهـیان را بـحـرنگـذارد برون       خــاکـیــان را بـحر نــگـذارد درون

بحر یعنی دریا. ماهیان اینجا منظور تنها ماهیان نیست بلکه کل موجوداتیکه در دریا زندگی میکنند اینها همه ماهیان هستند و بآنها میگویند موجودات دریائی. خاکیان موجودات خشکی هستند. در اینجا ماهیان و خاکیان خیلی کُلّیت دارند و منحصر به ماهی و یا به انسان در خشکی نیست. میگوید برای مثال همانطور که دریا مانع میشود که موجودات دریائی و آب زی که در آب زیست میکنند از آب بیرون بیایند، همان دریا هم نمیگذارد که ساکنان خشکی وارد دریا بشوند چون خفه میشوند.

دریا را همیشه در عرفان بخصوص عرفان مولانا برای خدا بکار میبرد. پس کلمه دریا همیشه مترادف با خدا هست و در زمان مولانا, عرفان و بویژه عرفان مولانا. توجه اینکه تشابه ظاهری و یا با هم زندگی کردن, نمیتواند که تفاهم روحی بوجود بیاورد. مولانا یک نظر کلی تری میدهد. میخواهد بگوید آن انسانهای کاملیکه واصل بحق هستند و به حقیقت وصل شده اند, اینها در دریای معنویت غوطه ورند. اینها در دریای معرفت و معنویت زندگی میکنند.اینها در دریای یگانگی ذات خداوند دارند زندگی میکنند. اصلا نمیتوانند از این دریا بیرون بیایند. آنطور مستقرراین دریای معنویت و احدیت خداوند هستند که نمیتوانند بیرون بیایند. حالا یک انسان دیگری را بگیرید. این انسان کامل است. یک انسان معمولی دیگری را در نظر بیاورید که کاملا شبیه اتسان کامل باشد و ظاهرا با هم هیچ فرقی ندارند. این تشابه یک تشابه ظاهریست و این تشابه ظاهری تفاهم معنوی ایجاد نمیکند. چقدر اختلاف است بین آن انسان کاملی که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت رسیده و بکمال حق کامل شده با کسیکه اصلا این چیز ها را قبول ندارد و قدم در این راه نگذاشته. از نظر ظاهری شکلهایشان مثل هم هستند. ولی ببینید که تفاهم روحی با هم ندارند. دو گونه فکر میکنند مثل این امیر و غلامش. یکی اعتقاد داشت به یک مبدئی و به آن مبدأ نیایش میکرد و آن یکی اعتقاد نداشت و به نیایشگاه هم حتی قدم نمیگذاشت. این بستگی به اندیشه دارد یکی اینطور میاید و آن یکی آنطور می اندیشد.مولانا میگوید اصل وجود یک انسان اندیشه است:

                ای برادر تو همان اندیشه ای       ما بقی را استخوان و ریشه ای

وقتی میگوئی من و یا تو، این من کی است؟ پوست و رگ و استخوان نیست, اندیشه است وقتی من میگویم تو در واقع میگویم اندیشه تو.

            گر بود گل اندیشه ات تو گلشنی        ور بود خاری, تو هیمهِ گلخنی

اگر توبچیزهای نیکو فکر کنی مثلا به گل فکر کنی, همیشه بچیزهای نیکو و نیکورفتاری و نیک صیرتی و نیک گفتاری, نیک خواهی, نیک گوئی رفتار بکنی تمام وجودت میشود گلستان. ولی اگر اندیشه ات خار باشد یعنی همه اش زشتی باشد, خار توی دست و پای آدم میخلد. مردم را نا راحت میکند. بمردم نیش بزند, آنوقت تو هیمه گلخنی. هیمه یعنی هیزم. در زمان قدیم زیر حمامهای عمومی خالی بود و مردم زباله ها و هیزم های خود را میبردند  و حمام باشی اینها را در زیر حمام برای گرم کردن آب حمام استفاده میکردند. این هیزمها را هیمه میگفتند.

3071    اصل ماهی آب وحـیوان ازگِلست       حـیـله و تـدبـیـر ایــنجــا باطــل است

اصل اینجا اشاره به اساس زندگیست. میگوید اساس زندگی ماهی از آب است و اساس زندگی حیوان از گِل است. این چیزیست که خداوند برای آنها مقدر کرده حالا هر حیله و تدبیری که خواسته باشی بکار ببری که این دوتا را با هم عوض کنی نمیشود. نمیتوانی ماهی را بیاوری در خشکی نگه داری و نمیتوانی یک خشک زی را هم بیاوری و در آب بیاندازی. یعنی هر تدبیر خداوند بر حیله تو میچربد. تدبیر یعنی چاره اندیشی و رفتار. خداوند این تدبیری که کرده ما بندگان او نمیتوانیم عوض کنیم.

3072    قـفــل زَفــتسـت و گشــایـنـده خـدا       دسـت در تسـلــیــم زن و اندر رضا

این دری که میخواهی بروی خودت بگشائی و باز کنی, هر فکری و هر اندیشه ای یک در است که میخواهی باز کنی بدان که این قفل است. اگر خدا بخواهد کلیدش را بتو میدهد و تو میتوانی آن دری که منظورت است باز کنی. در حقیقت گشاینده این در برای تو فقط خداوند است و اگر نخواهی بدان که این در دارای قفلی بزرگیست و نه تنها تو بلکه هیچ کس نمیتواند بدون خواستن خداوند آن را باز کند, یعنی باید که تسلیم و رضا داشته باشی. اگر تو تسلیم بودی و رضایت داشتی آنوقت آرامش هم از آن توست.

3073    ذرّه ذرّه گـــر شــود مـفــتــاح هـا       ایـن گشــایش نـیسـت جز از کـبـریا

ذره ذره باین معنی نیست که کم کم و در اینجا یعنی اگر همه ذرات تشکیل دهنده عالم جمع شوند و کلیدی درست کنند که این کلید قفل آن دری که خدا زده باز کنند، فایده ندارد و این گشایش نیست و این در گشایش پیدا نمیکند جز از کبریا, کبریا بمعنی عظمت خداوند بزرگوار و معظم و با عظمت و باشکوه.

3074    چون فراموشت شـود تدبیرخـویش       یـابی آن بخـتِ جـوان از پـیـرِخویش

خودت و تدبیر خودت را فراموش کن. تدبیر بکن ولی بآن تکیه مکن. اگر فراموش کردی آنوقت اقبال نو و تازه بتازه و خوشبختی نو را از پیر و راهنمای خودت بدست میاوری. با خودتان میگوئید کدام پیر من که پیری نمیشناسم. این اشعاری را که دارید میخوانید این پیر شماست. چه پیری از این بالا تر و بهتر میخواهید. این پیر جاویدان و پیر همیشه گیست, این پیر بدون توقع, پیری که با تمام جانش دارد با شما صحبت میکند. خوشبختیها را نو بنو از این پیر میشنوی اگر تدبیر خودتان را فراموش کنید. نه اینکه تدبیر نکنید, باید تدبیر کرد ولی تکیه بآن نباید کرد

3075    چون فرامـوشِ خــودی, یـادت کـنـند       بـنـده گـشــتــی, آنگــه آزادت کـنـنـد

اگر تو منیت خودت را فراموش کردی و خودت را اصلا در برابر وجود خداوند حس نکردی و هیچ پنداشتی، آنوقت بدان که آن دستگاه کبریائی خداوند تو را یاد میکند. ولی تا تو خودت را فراموش نکنی و منیت داشته باشی, او تو را یاد نمیکند. در زمان های قدیم مردم میرفتند به بازار برده فروشان و بنده میخریدند. بعضی وقتها در میان این خریداران پیدا میشدند کسانیکه بنده را میخریدند و بعد از مدتی دلشان باو رحم میامد و او را آزاد میکردند و یک مقدار پولی هم بآنها میدادند که برو و برای خودت سرمایه کسب و کاری بکن. این را بنده آزاد کردن میگفتند. این بنده آزاد کردن در زمانیکه برده داری و بنده داری بود یک کار نیک و خوبی بود. حالا میگوید تو اول بنده بشو و تا بعد آزادت بکنند. تو که نمیخواهی بنده بشوی چه آزادی از بد بختیها میخواهی داشته باشی و چه نجاتی میخواهی از گرفتاریها داشته باشی. در مصراع دوم میگوید: بنده گشتی, آنگه آزادت کنند. ولی اگر نه و تواگر بنده نیستی پس آزادی هم نداری. خیال میکنی که آزادی, چنین نیست. تو گمان میکنی که آزاد هستی ولی واقعا آزاد نیستی. مغزت هیچ وقت آزاد نیست, هرچه بیشتر داشته باشی از آن چیزهای غیر ضروری, بیشتر فشار روی مغزت هست. آنوقت هرچه بیشتر جمع آوری بکنی ارباب و صاحب آنها هستند و تو بنده آنها هستی. تو بنده مال خودت هستی و تو چاکر و غلام اندوخته هایت هستی و تا آخر عمر خودت را خسته میکنی و میدوی بدنبال آنها. فراموش نشود که صحبت از مالهای غیر ضروریست.

Loading

23.3 حق ملوک را سبب مسخر کردن جباران که مسخر حق نباشند ساخته است

تفسیر:

بحث این قسمت از مثنوی معنوی اینست که بحکام ستمگرو فرمانروایانِ متکبرخود بین و خود پسند, سخت میتازد وتملق گویان این حکام ظالم را به باد ناسزا میگیرد و در اینطور موارد مولانا بسیار رک و صریح حرف میزند و این نشانه شهامت اخلاقی و شجاعت رفتاری اوست که خیلی با صراحت سخن میگوید و با آن نیش تیز قلمش آنچنان که باید حمله میکند باین گونه آدمها. تیتر این قسمت از بحث مولانا “حق ملوک را سبب مسخر کردنِ جباران که مسخر حق نباشند ساخته است” هست. ملوک جمع ملک و در لغت یعنی پادشاه ولی بطور کلی و مطلق ملک فقط بمعنی پادشاه نیست و هر حاکم و فرمانروائی را ملک میگویند. مسخر کردن یعنی باطاعت خود درآوردن و تسخیر خود کردن. جباران یعنی ستمگران و زورمندان که مسخر حق نباشند یعنی که خداوند را اطاعت نکنند و باطاعت خداوند تن در ندهند.

2997    آنچـنـانکه حـق ز گـوشـت و استخوان       از شـهـان بـابِ صـغـیری ساخت هـان

ابتدا باید متوجه باشید که باب صغیرچیست. باب یعنی در و صغیر یعنی در کوچک. حالا در کوچک چرا؟ بیت المقدس یک معبدی داشت بنام حرم بیت المقدس . حضرت موسی آن اطرافیانش یک عده گردنکش بودند و زیر بار حرف او نه باطاعت خدا در میامدند و نه بحرفهای موسی اهمیت زیادی میدادند. لذا او دستور داده بود که در ورودی حرم را  کوتاه گرفتند. در حرم را که کوتاه گرفتند برای این بود که وقتی این ستمگران میخواستند داخل بشوند مجبور بشوند که خم بشوند و سرشان را پائین بیاورند. بلکه باین وسیله عادت بکنند بخم شدن و بتدریج از گردن کشی افتادن. این در را باب صغیر میگفتند. این باب صغیر و یا در کوچک اشاره بدر حرمی هست که در بیت المقدس بدستور موسی ساخته شد.

حالا در بیت فوق میگوید این حکام ستمگرو این فرمانروایان ظالم، اینها هم یک در کوچکی هستند برای اینکه آدمهای بیمایهِ پست فطرتِ سفله به اینها که میرسند سر بخاک می نهند و سر تعظیم فرود میاورند, همانگونه که این گردنکشان قوم بنی اسرائیل در زمان موسی وقتیکه میخواستند وارد آن حرم بشوند مجبور بودند که سرشان را خم کنند. منتهی آن دری را که حضرت موسی ساخت از خشت و چوب و گل بود ولی این دری که مولانا بآن اشاره میکند از گوشت و استخوان است. یعنی این ظالمان ستمگر مثل آن در میمانند. وقتیکه گردنکشان زیر بار اطاعت خداوند نمیروند و هیچ مبدأ ای را نمیپذیرند و قبول ندارند, وقتیکه میخواهند وارد این حرم بشوند سر تعظیم فرو بیاورند. در زمان موسی آدمهای ضعیف النفس باین آسانیها سر تعظیم فرود نمیآوردند و موسی این در را ساخت تا آنها سر تعظیم فرود بیاورند.کلمه شهان که اینجا میگوید، آن فرماندهان, حکام و همه اینها را مولانا در مثنوی تحت عنوان شهان میگوید.

2998    اهـــل دنــیـا ســجــدة ایشــان کــنــنــد       چونــکه سـجده کـبــریــا را دشمـنـنـد

اهل دنیا منظور همه مردم این دنیا نیست. اینهم یکی از اصطلاحاتیست که مولانا بکار میبرد. دنیا پرستان را میگوید اهل دنیا. دنیا پرست با دنیا دوست با هم فرق دارند. انسانها که در این دنیا زندگی میکنند و برای اینکه بتوانند راحت زندگی بکنند بایستیکه از این دنیا بدشان نیاید و این دنیا را دوست داشته باشند. ولی وقتیکه میگوئیم دنیا پرست یعنی اینها دنیا را می پرستند همانگونه که خداوند را می پرستند. کلمه ایشان اشاره است بحکام ظالم. کبریا در لغت بمعنی عظمت و بزرگیست و در اینجا اشاره بدرگاه و بارگاه خداوند دارد. دنیا پرستان در برابر این حکام ستمگر سر تعظیم فرو میاورند, پیشانی بر خاک میسایند زیرا اینها با سجده کردن در برابر پیشگاه حداوند مخالف اند و بجای اینکه در پیشگاه خداوند سجده کنند در برابر این حکام سجده میکنند.این نتیجه میشود که این حکام بیشتر و بیشتر ظالمتر بشوند. اصولا وقتیکه یک ظالمی در برابرش کسی اظهار عجز بکند, ظلم آن ظالم بیشتر میشود. وقتیکه سر تعظیم فرو میاورند و سجده میکنند, آن ستمگر از این موضوع لذت میبرد و آن حاکم ستمگر بر ستمش میافزاید برای اینکه بیشتر و بیشتر او را سجده کنند. توصیه میشود که در برابر ظالمان اینکار را نکنید. اصتئب تبریزی میگوید:

         اظهار عجز پیش ستمگربسی خطاست       اشک کباب باعث طغیان آتش است

2999    سـاخت سِرگـیــن دانَکــی, محرا بشان       نــام آن مــحـراب, مـیــر و پــهــلوان

سرگین آن مدفوع چهار پایان است. حرف ک که در دانک آمده ک تحقیر است. سرگین دانک یعنی ذباله دانی محقر. محراب این مردم پست فطرت را که سر تعظیم فرو میاورند در برابر این دنیا پرستان, در حقیقت یک ذباله دانی محقر بیش نیست. نام این ذباله دونیِ آنوقت میر و پهلوان است یعنی امیر و آن ثروتمندان و قدرتمندان است و اینها را تشبیه میکند به ذباله دانی محقر.

3000    لایـقِ ایــن حضــرتِ پــاکــی نــه ایــد       نـی شـکـر پـاکـان, شـمـا خالــی نِـییـد

این حضرت یعنی پیشگاه پاک خداوند. میگوید کسانیکه سر تعظیم در برابر پیشگاه خداوند فرو نمیاورند, لایق این کار نیستند. اگر نی شکر را در نظر بگیرید آنها مثل انسانهای پاکدل هستند و شما فقط ظاهرتان مثل نی شکر هستید و خود نیشکر نیستید. بلکه یک نی خالی هستید و درونتان خالیست. پس نی شکر آن پاکانی هستند که اطاعت خدا را میکنند و سر تعظیم در برابر او فرو میاورند. این اشاره است باین دنیا پرستان. میگوید شما خیال نکنید نی شکرید, نی هستید ولی نی خالی هستید.

3001    آنسـگان را این خســان خــاضـع شوند       شــیـر را عــارســت کـو را بــگروند

آن سگان اشاره باین ظالمان ستمگر است. خسان یعنی پست فطرتان وآنان که بنده ستمکاران شدند. اگر که آن پست فطرتان خواسته باشند که سر تعظیم به شیر فرو آورند و بشیر بگروند, شیر عار و ننگ دارد. اینجا شیر منظور شیرمردانند در برابر انسانهای کامل و اینها شیر مردانند. این انسانهای پست فطرت در برابر انسانهای کامل وشیران حقیقت سر فرو نمی آورند. این شیران حقیقت هم عار دارند که این پست فطرتان بآنها تعظیم کنند و نمیخواهند.

3002    گـــربه بـاشد شــحـنـه هــر مـوش خـو       موش کـه بـوَد تـا ز شــیـران ترسد او

گربه در اینجا گربه صفتانند و اشاره بظالمان ستمگر است. وقتیکه این گربه غذایش را میخواهد و بیشتر هم میخواهد, خودش را بصاحبش نزدیک میکند و دم خودش را علم میکند و میمالد بپای صاحبش. بگونه ای دارد تعظیم میکند. بگونه ای دارد صاحبش را تشویق میکند که غذائی باو بدهد. ستمگران هم وقتیکه پست فطرت هستند و سر تعظیم بآنها فرو میاورند, آنها هم مثل سگانی هستند که استخوان جلویشان میریزند. حالا این گربه صفات هم که دمشان را در برابر این ظالمان علم میکنند و به پای و تخت این ظالمان دم خود را میمالند شحنه دارند. شحنه یعنی داروغه. داروغه آن کسی بود که در سابق از طرف حکام در شهر برای نظم شهر مأموریت پیدا میکرد. بخصوص شبها. این شخص را شحنه میگفتند. موش خو یعنی کسانیکه خوی و صفت موشان را دارند و ترسو هستند. خیلی ها هستند که از موش میترسند و همین که دارد فرار میکند از ترسش هست.این آدمها خوی و صفت موش ترسو را دارا هستند. این موش صفتان هم شحنه میخواهند یعنی مأمورانی را میخواهند که تو سر آنها بزند.در مصراع دوم میگوید موش چه کسی باشد که از شیران بترسد. موش از شیر نمی ترسد برای اینکه میداند شیر باو کاری ندارد.آن شیر مردان حقیقت و آن شیر مردان معرفت هم از موش ها نمیترسند و اصلا نمیخواهند این موشان بیایند و بآنها تعظیم کنند. موش کی باشد که اینها دلشان بخواهد که بیاید و بایشان تعظیم کند. پس موش خو آن انسانهای تملق گو و ترسو هستند و شیر انسانهای شیر دلند. انسانهائیکه از معرفت و معنویت شجاعت پیدا کرده اند. مولانا میگوید سعی کنید که شیرخو باشید و نه موشخو و تملق گو نباشید و اگر هم خواسته باشند که بشما تملق بگویند راضی نباشید که انسانهای پست فطرت بشما تملق بگویند و از تملق گوئی آنها عار داشته باشید.

3003    خــوف ایـشــان از کِـلابِ حــق بُـــود       خــوفـشــان کِــی ز آفـتـابِ حــق بــوَد

کِلاب جمع کَل هست و کَل بمعنی سگ است. کلاب حق یعنی سگان خدا. سگان خدا چه کسانی هستند؟ حاکمان ستمگر. خوف بمعنی ترس است. میگوید این پست فطرتان ترس و بیمشان از سگان خدا و از ستمگران ظالم است. در مصراع دوم, خوف و ترسشان کی از آفتاب حقیقت است؟ آفتاب حقیقت این انسانهای کامل هستند. اینها هستند که بحق رسیده اند و از اینها نمیترسند ولی این تملق گویان از سگان خدا میترسند. لذا می بینید که میروند و دور این حاکمان ستمگر جمع میشوند. ولی دور وبر این انسانهای کامل اصلا کسی نیست برای اینکه این انسانهای کامل اجاره نمیدهند کسی بیاید و بآنها تملق گوئی کند.

3004    رَبـی الا عــلاســت وردِ آن مــهـــان       ربِّ ادنــی در خــورِ ایــن ابـــلـهـان

ربی الا علاست یعنی پروردگار من بزرگ است. مِهان جمع مه است و مه بمعنای بزرگ و بزرگوار. در برابر کِه و کهان که یعنی کوچکان. حالا این انسانهای کامل ورد زبانشان اینست که خدای من بزرگ است. ولی این ابلهان و این تملق گویان و اینهائی که دور ستمگران جمع میشوند ورد دیگری دارند و اینها چیز دیگری میگویند. اینها ربّ ادنی یعنی پست در برابر اعلا یعنی بزرگ و ادنی یعنی پست. اینها در خور و سزاوارشان همین خدا های پست است. توجه کنید باین مصراع دوم. وقتیکه میگویند دور و بر این ستمگران جمع میشوند وتملق میگویند و سجده میکنند و سر بخاک میگذارند, خدای اینها آن ستمگرایانند. حالا میگوید لایق و شایسته این تملق گویان همان خداهای دروغین پست هستند

3005    مــوش کی تــرسد ز شیرانِ مصـاف       بـلـکـه آن آهـو تــکــانِ مُشــک نـاف

موش اشاره است بدنیا پرستان موش خوی. مصاف یعنی جنگ و نبرد. جنگ و نبرد با نفس اماره. انسانهای کامل دائما در جنگ و نبرد با نفس اماره خودشان و خواهش دل خودشان که بآنها امر میکند بزشتیها. این انسانهای کامل همیشه در جنگ و جدال هستند با این خواهشهای دلشان. دنیا پرستان از این انسانهای کامل نمیترسند چون آنها مشغول جنگیدن با نفس خود هستند. پس چه کسی از این انسانهای کامل حساب میبرد؟ آن آهو تکان مشک ناف. آهوانیکه دو سریع دارند و بتندی میدوند و نافه مُشک دارند. آهو تکان شیران حقیقت هستند. دلیل اینکه بآنها آهوتک گفته شده اینست که مثل آهوی تیز رو میدوند بسوی حقیقت و در جستجوی حقیقت هستند. تک دارای دو معنیست یکی تنها و دیگری تند و سریع. اینجا یعنی تند و سریع.

3006    رَو بپـیـشِ کاسـه لـیس ای دیگ لیس       تُـوش خـداوند و, ولـی نعـمـت نـویس

در سابق مردم توی کاسه غذا میخوردند و وقتی غذا تمام میشد یک چیزهائی ته کاسه میماند. آن خدمتکاران آن خانه میامدند و کاسه ها را می لیسیدند و بآنها کاسه لیس میگفتند. ولی وقتی همه اینها تمام میشد, ته دیگ هم یک چیزی چسبیده بود. آنوقت گربه ها میآمدند و ته دیگها را لیس میزدند. آنها را دیگ لیس میگفتند. مقام کاسه لیس از دیگ لیس بالا تربود. حالا مولا نا آدمهای پست فطرت را به کاسه لیس تشبیه میکند و میگوید ای کاسه لیس برو نزد دیگ لیس که تملق ستم گران را میگوئی تو دیگ لیس هستی مقامت پائین است و سعی کن خودت را بکاسه لیس واقعی برسانی.در مصراع دوم تُوش یعنی تو او را. او در اینجا اشاره است به ستمگران. ولینعمت نویس یعنی ولینعمت انتخاب کن. میگوید تو این ستمگر ظالمِ دور از خدا و حقیقت را خدای خودت حساب میکنی و او را سجده میکنی همانگونه که خداوند را سجده میکنی. توهستی که این خداوند دروغین ظالم و ستمگر را ولینعمت خودت میدانی. ولینعمت کسیست که نعمت میرساندباو. تو او را ولینعمت خودت انتخاب کرده ای و بجای ولینعمت اسم او را نوشتی. ولینعمت واقعی خداوند است و نه این ظالمان ستمگر. تو بآنها تملق میگوئی و آنها هم استخوانی جلویت میاندازند. و باینها نمیشود گفت که ولینعمت هستند. این تو هستی که او را خداوند و ولینعمت خودت کرده ای. تو لیاقت همین کار را داری. تو خیال کرده ای که برای اطاعت از قدرتمندان خلق شدی و تو عادت کرده ای که باین ستمگران تملق گوئی خودت را ادامه بدهی. خیال میکنی که برای تملق گفتن به قدرتمندان و سر تعظیم فرود آوردن جلوی آنها خلق شدی.

3007    بس کن ار شـرحی بگـویم دور دسـت       خشـم گیرد مـیـر و,هـم داند که هسـت

باینجا که میرسد مولانابخودش میگوید  دیکر بس است و بهتر که من بس کنم. برای اینکه هرچه لازم بود باین ستمگران و تملق گویان گفته ام وبآنها  تاخته ام. اگر بیشتر از این بگویم دور دست یعنی اگر مفصل تر و بیشتر در مورد این ستمگرایان و تملق گویان بگویم، آن امیر ستمگر خشم میگیرد بر من در حالیکه خودش هم خوب میداند که او چی هست. اگر باو گفتم که تو ظالم و ستمگری, او خودش هم میداند که هست.

3008    حاصل این آمد که بد کن ای کـریم       بـا لــئـیـمـان تـا نـهــدگــردن لـئـیـم

3009    بـا لـئـیـم نـفـس چــون احســان کـنـد       چـون لـئـیـمان نفسِ بـد, کفران کنند

با لئیم یعنی با پست فطرت. اگر کسی با نفس اماره خودش که بسیار لئیم و پست هست, خواسته باشد جوانمردی و بزرگواری بکند. کریم بمعنی مرد بزرگوار.آنوقت این نفس اماره اش قویتر میشود و امر میکند بکارهای زشتر و بازهم زشتر.همان گونه که با نفس اماره نباید این کار را کرد، با آدمهای پست فطرت و لئیمان هم نباید خوش رفتاری کرد بد کن یعنی خشونت داشته باش. خلاصه حرفم اینست که با لئیمان بد کن و  خشونت بکن و نرم خوئی مکن چون لئامتشان بیشتر میشود. ولی تو اگر در مقابلشان سخت گیر باشی آنها کم کم سر اطاعت بر زمین میگذارند. در بیت دوم لئیم نفس یعنی نفس اماره پست. چون یعنی هرگاه. هرگاه نیکی کنند, ملایمت کنند, مهر بورزند و هرچی باین خواهشهای دل گوش کنند، این نفس بد هم مثل آدمهای پست کفران میکند. کفران یعنی ناسپاسی و یک معنی دیگرش یعنی طغیان میکند.

بعبارت دیگر: بانفس اماره پست و با آدمهای پست با خشونت رفتار کن. با خشونت که رفتار میکنی احتمال این هست که دست از این پست بودنشان بر دارند. نفس اماره را اگر با او نرمی کنی و هرچه میگوید گوش بکنی بیشتر بامر بد و زشت امر میکند مثل آن انسانهای لئیم پستی که هرچه بیشتر بآنها تملق بگوئی طغیانشان بیشتر میشود.نفس اماره هم طغیان میشود یعنی بچیزهای بسیار زشت فرمانت میدهد.

3010    زین سـبب بُد که اهـل محنت شاکرند       اهـل نـعـمـت طآغـیـند و مـا کِـرند

زین سبب بُد یعنی بهمین علت بود که. اهل محنت یعنی زحمت کشان. اهل نعمت مخالف اهل محنت، کسانیکه نعمت فراوان دارند مثل ثروتمندان زورمند. حالا باز دوباره ضد و نقیض دیگر, یکی اهل محنت و یکی اهل نعمت. یکی شاکر و یکی طاغی اینها مخالف یکدیگر هستند. شاکرند یعنی شکر گذارند. طاغیند یعنی سرکشند. میگوید بهمین علت هست که اهل محنت و اهل زحمت کشان زحمت میکشند و نعمت هم کمتر بآنها میرسد ولی باوجود این خدا را شکرگذار هستند. زحمت زیاد میکشند و سود نسبتا کمی هم بآنها داده میشود ولی با وجود این شاکرند. ولی اهل نعمت آن ثروتمندان بزرگ که اینهمه نعمت دارند شکر نمیکنند و شاکر نیستند و سرکش هم هستند و طغیان هم میکنند. آنها مکر و حیله هم بکار میبرند. ماکر بکسی گفته میشود که مکر و حیله بکار ببرد. باید پی برد که چقدر این اهل محنت بزرگوار هستند و در زندگی زحمت زیاد میکشند, محنت زیاد تحمل میکنند و با وجود این خداوند را هم شکر میکنند. اما ثروتمندان, ثروت زیاد می برند ولی طغیان هم میکنند و سرکشی هم میکنند. باین معنی که آدمها را هم میکشند. کسیکه خزانه اش حد و حساب ندارد, و معلوم نیست چقدر پول و ثروت اندوخته ولی آتش بروی مردم خودش باز میکند این طغیان است در برابر اینهمه نعمتی که گرفته. سرکشی هم میکند و مردم خودش را هم بکشتن میدهد. این نمونه هائیست که همیشه بوده و هست برای اینکه هشتصد و اندی سال پیش مولانا اینها را گفته ولی پیام اینست که این ثروتمند را شما ثروتمند ش کرده اید, و شما زیر بار رنج و محنت او رفته اید. خدا نگفت که زیر بار و رنجش بروید. شما او را خدا کردید و حالا این خدای دروغین توی سر شما میزند.

3011    هسـت طـاغـی, بَــگـلَـِر زرّیـن قـبـا       هسـت شـاکـر, خسـته صـاحب عـبـا

بِگلَر یک کلمه ترکیست بمعنی زورمند. بیگلر هم گفته میشود. میگوید حالا این سرکشیکه گفتی کیست. آن طغیان کننده, این امیران پر زر و زیور هستند و لباسشان زربفت است. حالا شاکر کیست؟ شاکر آن رنجبر و محنت کشیکه از فشار کار خسته است با وجود این شکر میکند ولی در برابر آن زرین قبا یک پوشش ساده عبا مانند بتن دارد باو میگویند یک لا قبا. حالا این یک لا قبایان و این ساده قبایان را وقتی می بینید اینها را بچشم حقارت بآنها نگاه نکنید. آنها در برابر خداوند راستین بسیار ارزشمند هستند و بسیار عالی مقامند و جای بالائی دارند, رنج بردند و زحمت کشیدند و راه خلاف نرفتند, و تجاوز نکردند. با وجود این شکر گذار هم هستند. آن ظاهرش یک لا قباست ولی درونش یک دنیائی است. درونش عالمیست بسیار پر ارزش. این زرین قبا فقط ظاهرش زرین قباست ولی درونش ذباله دونیست. آن زرین قبا ها هم بچشم شکوهمندی و عظمت و بزرگی نگاه نکنید چون آنها باطن نگاه کردنی ندارند.

3012    شُـکـرکـی روید ز امــلاک و نـعـم       شُــکر مـی رویـد ز بـلـوی و سَـقَــم

کی روید یعنی کی ظاهر میشود و یا کی حاصل میشود. املاک جمع مِلک است و نعم جمع نعمت. فلانکس آنقدر املاک و نعمتهای فراوان دارد و شبانه روز در فکر این ثروت هنگفت خود است که اصلا بیاد شکر کردن نمی افتد. یک لحظه آسوده نیست و دائما فکر و ذکرش این املاک و این نعمت هاست. در مصراع دوم بلوا یعنی سختی و گرفتاری. سَقَم یعنی بیماری و هم چنین فقیر. فقری که در بطن سقم نهفته است یک فقر عارفانه است نه فقریکه در اثر ندارمی بوجود میاید. مولانا میگوید این سختی و رنج و گرفتاری و بیماری انسان را بیاد خدا میاندازد. وقتی این مشکلات نباشد انسان هیچ بیاد خداوند نیست. مثلا شمای خواننده هیچ یادتان هست که دندان در دهن دارید؟ باحتمال زیاد نه. خدا ناکرده اگر امشب دندانتان درد بگیرد آنوقت بیاد میاورید که دندان هم دارید. همین جور افراد ثروتمند و پر نعمت آنقدر بیاد ثروت خود هستند که هیچوقت بیاد آن نعمت دهنده نیستند. بلا و سختی و مشقت و طغیان, نفس اماره را میفشرد و وقتی بلا سر یک کسی میاید آنوقت نفس اماره اش شکسته میشود. هرچه نیاز آدمی بیشتر شود راز و نیازش با خداوند بیشتر میشود و در ضمن ارتباطش با خداوند بیشتر میشود و هرچه ارتباتش با خدا بیشتر بشود آنوقت بخدا نزدیکتر میشود و بهمین گونه برود جلو تا اصلا تکامل پیدا کند و بکمال خداوند کامل شود. مولانا در جائی دیگر میگوید که اشکی که از نیاز ببارد مثل ابریست که دارد میبار. ابر وقتی میبارد اطراف محل بارش را خیس میکند, خرم و سبز میکند و میوه و بار میدهد ابر وقتی بارید پشتش آفتاب میاید و خورشید شروع بتابیدن میکند. حالا ابر نیاز هم وقتی ببارد بصورت گریه, پشتش آن خورشید معرفت و آن خورشید نور دهنده معنویت ظاهر میشود و باعث آن بارندگیست که آمده. مولانا در تأیید این حرفهائی که میزند یک قصه ای را پیش میکشد که بیان آن ذوق و لذتیکه درویشان واقعی و فقیران عارفانه واقعی دارند میخواهد دنیائی را که دارند در نظر خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی مجسم کند. آنها باین نعمتهای این دنیا آنچنان دلشان خوش نیست. آنها در دنیای خودشان چرخ میزنند و شادی میکنند و میگوید:

3013    صـوفـیی برمـیـخ روزی سفـره دید       چـرخ مـی زد جـامه هـا رامی درید

چرخ میزد یعنی همان رقص سماع که صوفیان میکردند. آنها با این رقص نهایت وجد و سرور بخود میگیرند. و در این حال بجائی میرسند که از شادی و سرور و هیجان بجائی میرسند که حتی لباسهای خودشان را پاره میکنند.

3014    بـانـگ مـی زد نَک نـوای بـی نـوا       قـــحــطـهـا و درد هـا را نَــک دوا

این صوفی در حالیکه چرخ میزد فریاد میزد. نک یعنی اینک. نوا یعنی توشه ای راکه یک مسافردر سفر با خودش میبرد. بی نوا کسی هست که این توشه و آذوقه را ندارد. اما در عرفان , هم کیسه ای میخواهد و بسوی خدا رفتن هم یک سفر است. این سفر توشه و آذوقه میخواهد و نوا میخواهد وگرنه بینواست و نمیتواند آن راه را طی کند و بسوی حقیقت برود. این صوفی آن سفره ای که به میخ آویزان بود دید و گفت آهان این توشه و آذوقه من بینواست برای رفتن راه بسوی حقیقت. سفره خالی را دید و گفت اینست که دردها را دوامیکند و گفت  اینک من پیدا کردم و این دواها را پیدا کردم. وقتیکه مولانا دارد این حرفها را میزند که این صوفی چرخ میزند و صفره خالی را میبیند و دوای هر دردی را پیدا میکند, اگر که نان درسفره چنین صوفیی بگذارید خوشحالش نمیکند برای اینکه آن نان مادیست. او غذای معنوی میخواهد و لی این نان غذای بدنیست و باید خورده شود. او غذای روح میخواهد. آن حال و شور و هیجانیکه پیدا میکند غذای روح اوست. اینست که حالا هرچیزی و هر آثاری و به هرچیز کوچکی که بتواند او را باین حال و شور بیاورد میگوید آهان این دوای درد من است و این نوای منِ بی نواست و این برگ بی برگیست. ممکن است که ما ها چون عادت نکرده ایم باین طرز اندیشیدن عارفان, وقتیکه باین حرفها برسیم نزد خودمان میگوئیم که بسیار خوب, مولانا این مطالب را گفته است ولیکن ما سفره خالی بدردمان نمیخورد. او نمیخواهد بگوید که سفره خالی بدرد شما می خورد, اشتباه نشود. او میگوید سفره تان همیشه پر نان باشد ولی یک وقتی هست که این سفره بی نان هم یک آدم آماده و شایسته ای و لایقی می بیند چنان بشور و وجد و حالی میاید مثل اینکه این سفره واقعا پر نان است. خون و خصلت انسان اینست که اسیر مادیات است و با خصلت فرشتگان فرق دارد. آنها این خصلت را ندارند و غذای فرشتگان معرفت و معنویت است. ولی عرفان میکوشد که بما بفهماند که ما هم میتوانیم فرشته خوی هم باشیم. بدانیم که جز این قرص نانیکه سر سفره مان هست قرص نان دیگری هم هست, نان معرفت هم هست. بروحمان هم باید برسیم. همانطوریکه اگر بجسممان نرسیم روز بروز نحیف و نحیف تر میشود و از بین میرود, روحمان هم اگر بآن نرسیم همان حالت را پیدا میکند. این صوفی وقتی داد میزند که من نوای بی نوائی را پیدا کردم. چگونه میفهمد که این نوای بی نوائی هست؟ با خودش تفکر ذهنی میکند که این سفره است و من نان را نمی بینم و سفره را می بینم ولی اثری از نان می بینم. نان در این سفره گذاشته میشود. نان را هم نان گذار میگذارد توی سفره و من که حالا سفره را می بینم دارم نانگذار را می بینم و وقتی من نانگذار را ببینم آنوقت به وجد و خوشحالی میرسم. ولی یکی که این درویش را مسخره میکند و باو میگوید ای درویش این سفره که خالیست, چرا میچرخی و شادی میکنی؟ او میگوید خیر این سفره خالی نیست. این سفره پُر است از معرفت و معنویت. من این را دیدم مثل اینکه خدا را دیده ام مثل اینست که نعمت دهنده را دیدم.  اینست که انسانهای کامل چیزهائی میبینند که انسانهای معمولی اصلا نمی بینند. بحالهائی بیرون میایند که انسانهای معمولی اصلا از اینگونه حالها بی خبرند. نمیگویم که همه ما ها باید که آن چیز های نادیدنی نزد افراد معمولی را باید ببینیم چون باین سادگیها ما نمیتوانیم که عارف بشویم ولی میتوانیم طرز اندیشیدن عارفان را یاد بگیریم. عارف بودن کار آسانی نیست, خیلی رنج و مشقت دارد و حرف این نیست که بیائید و عارف بشوید. ولی بیائید روش اندیشیدن عارفان را پیدا کنیم. آنوقت ببینید که چقدر راحت میشوید.

3015    چـونکـه دود و شـور اوبسـیـار شد       هــرکه صـوفـی بـود بـا او یـار شد

3016    کِـخ کِخی و های وهـویی می زدند       تـایِ چـنـدی مسـت و بیخود میشدند

3017    بـوالفضولی گفت صوفی راکه چیست       سفرۀ آویـخـته, وزنـان تُـهــسـت

3018    گفت رو رو نقـش بـی مـعـنـسـتیِ       تـو بـجو هسـتی, که عـاشق نـیسـتی

3019    عشقِ نان بینـان,غذای عاشق است       بندِ هستی نـیست هـرکوصادق است

3020    عآ شـقان را کـار نـبـوَد بـا وجـود       عـاشقان را هسـت بـی سرمایه سود

3021    بـال نـی و گِردِ عـالـم مـی پـرنـد       دســت نـی و, گو, ز مـیـدان مـیـبرند

3022    عـاشقـان انـدر عـدم خـیـمه زدنـد       چـون عــدم, یکــرنگ و نفسِ واحدند

3023    شیرخواره کـی شـنـاس ذوقِ لوت       مـر پَـری را بوی باشد لوت و پـوت

3025    آدمـی کـی بـو بـَرد از بــوی او       چـونکـه خویِ اوسـت ضّدِ خـویِ او

Loading

22.3 گریختن عیسی فراز کوه از احمقان

تفسیر:

در این قسمت مولانا مطلب جدیدی را شروع میکند بنام ” گریختن عیسی از فراز کوه از احمقان” در این تیتر گریختن عیسی فراز کوه یعنی گریختن عیسی به فراز کوه.

انسانهای کامل در طول زندگیشان رفتار هائی از خودشان نشان میدهند که فقط برای آموزش دیگران است. اینها را میگویند رفتارهای تعلیمی و برای آموزش دادن است. مولانا در این داستانی که در این قسمت ازش نقل میشود, رفتاری را از انسان کامل نشان میدهد که فقط برای تعلیم دادن به مریدانش و همچنین مردم هست. طبق همشه داستانها را از جائی دیگر میگیرد و جزئیات آنها را تغیر میدهد بگونه ایکه سخنان متعالی خودش را خوب پیاده کند.

در یکی از کتابهای راقب اصفهانی یکی از علمای قرن پنجم داستان زیر مفصلا دیده میشود و احتمالا مولا نا از آنجا گرفته است. در گذشته یاد آور شده ایم که منظور مولانا هیچوقت داستان سرائی نیست. این داستانها وسیله ای هستند که او بتواند عقاید و نصایح متعالی خودش را به وسیله آنها به مریدان و شاگردان خودش منتقل کند. نتیجه اینست که باید عقاید و نصایح معنوی او را در خواندن و یا شنیدن آنها گرفت و بخاط سپرد و از آنها در زندگانی روزمره و بجای خودشان بهره برداری کرد. شخص دیگری داریم بنام زومخشری. زومخشر یکی از اتبه های بسیار کوچک است که این شخص در آن زندگی میکرده و او از دانشمندان بزرگ تفسیر و از دانشمندان بزرگ لغتِ زمان خودش بوده. او هم بتفسیر در کتاب خودش این داستان را ذکر کرده. در مغالات شمس تبریزی, این داستان آمده. نظر خوانندگان هست که شمس تبریزی هیچ کتابی ننوشته و مقالات شمس تبریزی یعنی سخنان شمس تبریزی. از قول بمعنی از سخن است. در مجالس مختلف وقتیکه سخنانی میگفته آن شنونده ها می نوشتند و این نوشته ها را جمع کرده اند و اینها کتابی شده بنام مقالات شمس تبریزی. این داستان در آنجا هم آمده.  محمد عزالی از دانشمندان دوره سلجوقی در قرن پنجم هجری. او هم در یکی از کتابهایش توضیح کامل و کافی در مورد این موضوع میدهد. دانستن اینکه مولانا این داستان را از کجاها گرفته این نیست که خوانندگان بخاطر بسپارند که این داستان در کجا ها ذکر شده. هدف از این مقدمه اینست که خوانندگان بدانند داستانی که در این قسمت تفسیر میشود,  از اول تا بآخرش, هر قسمتی الهام گرفته از یکی از این نویسندگان معتبر است یعنی مولانا همه این کتابها را که منبع و مأخذ بحث موجود در این قسمت است در نظر داشته است. آنطور که در شرح احوال مولانا مینویسند, همه این کتابهای از این قبیل که قبل از او نگاشته شده همه را میخوانده و کلیه مطالب خوانده شده اش را در سرودن معنوی مثنوی مدّ نظرش داشته است. بنا براین نمی بایستی که برای سروده هایش برود و این کتابها را از کتابخانه خودش بیرون بکشد و از نو بخواند. این داستان ساده ایکه بنظر ما میرسد ما باید بدانیم که از کجاها مولانا الهام گرفته و چقدر توجه روی اینها بکار رفته. با این توضیح مختصر به تفسیر ابیات می پردازیم.

2570    عیسی مـریم بکـوهی می گریخت       شـیـر گوئی خونِ او مـیـخواسـت ریخت

عیسی مریم همان عیسبن مریم است یعنی عیسی فرزند مریم. عیسی پسر مریم دیده شد که باشتاب و عجله دارد بطرف یک کوه میرود. آنطور عجله و شتاب میکرد، گوئی که شیری در حال تعقیب اوست.

2571    آن یکی در پی دوید و گفت خـیـر      در پِـیـَت کس نیسـت چه گریزی چوطیر

آن یکی منظور یک شخصی است. در پی یعنی بدنبال حضرت عیسی. خیر یعنی انشا الله که خیر باشد. در پِیَت یعنی در دنبالت. یک شخصی عیسی را دید که با عجله هرچه تمامتر دارد بسوس قله کوه میرود و بدنبالش رفت و گفت که انشا الله خیر است. بکجا با این عجله میروی و هیچ کس تو را تعقیبت نمیکند و دنبال تو نیست. چه گریزی را باید بخوانیم چگریزی. یعنی برای چه میگریزی. طیر پرنده است، هر پرنده ای که باشد. جمعش طیور است. آن شخص میپرسد چرا اینطور مثل پرنده تیز پرواز داری به قلّه کوه  پیش میروی؟

2572    با شتاب او آنچنان مـیـتـاخت جفت       کز شتـاب خــود جواب او نــگــفـــت

در مصراع اول کلمه او ضمیریست که بجای عیسی آمده. میتاخت جفت, اصطلاحِ جفت تاختن یعنی چهار نعل رفتن. مثل اسب دارد با چهار پا بسیار با سرعت میرود. کز شتاب خود یعنی از عجله ای که داشت جواب او( او اینجا پرسنده است) را نداد  

2573    یک دو میدان در پـی عیسی براند       پس بجــدُّ جِـــدّ عــیســـی را بـخـواند

میدان در اینجا غیر از میدانی هست که امروزه در آن جمع میشوند. این میدان یعنی مقیاس طول. یعنی یک سوم تا یک نهم میل بود “در جاهای مختلف فرق میکرد”. براند یعنی دوید با عجله. پس بجدّ وجدّ یعنی در کمال جدیّت. عیسی را بخواند یعنی عیسی را صدا کرد. آن شخصیکه نمیدانست چرا عیسی دارد فرار میکند در حدود یک یا دو میل که دوید مقداری به عیسی نزدیک شد و بعد با نهایت و کمال جدیت او را صدا کرد و گفت ای عیسی کجا داری میروی.

2574    کز پیِ مرضات حق یک لحظه بیست       که مرا انـدر گریزت مشکلـیــست

آن شخص متوجه شده بود که یک آدم کاملی و یک پیامبری مثل عیسی اینگونه بسرعت دامنه کوه را گرفته و بسوی قله کوه میرود و اینکار او یک دلیلی دارد. توجهش را جلب کرد و حس کنجکاوی او برانگیخته شد و باکمال جدیت از او پرسید. کز پی یعنی که از برای. مرضات از رضایت است یعنی خوشنودی و راضی بودن. مرضات حق یعنی بخاطر رضای خدا. آن شخص بلند گفت برای رضای خدا یک لحظه بایست. یعنی یک لحضه توقف کن. در مصراع دوم میگوید که من از این فرار کردن تو مشگلی برایم پیش آمده یعنی سوألی پیش آمده و جواب این سوألم را ندارم.

2575    از که ایـن سومی گریزی ای کریم       نَی پِیت شیرونـه خصم و خوف و بیم

از که این سو یعنی از چه کسی بسوی بالا میروی؟ ای بزرگوار. کلمه نَی یعنی نیست و یا نه.  نه در پی تو شیری دارد تو را دنبال میکند و نه دشمنی و ترس و بیمی هم بنظر میاید نداری.

 2576   گـفـت از احـمـق گـریــزانـم بُــرو       مــی رهـانــم خویش را بــنــدم مشــو

 گفت از ابله و یا بی خرد فرار میکنم. تو برو بدنبال کار خودت. می رهانم یعنی دارم خودم را نجات میدهم. بندم مشو یعنی مزاهمم نشو. جواب داد به آن سؤال کننده که من دارم از آدم احمق فرار میکنم. این احمقی که میگوید منظور یک شخص احمق نیست. منظورش اینست که بطور مطلق از هرچه احمق هست دارم فرار میکنم. مولانا دارد تلاش میکند که هم نشینی نکردن و نشست و برخاست نکردن, معامله نکردن, همراه نشدن و دست دوستی دراز نکردن بطور کلی با احمقهاست.

2577    گـفـت آخِـرآن مسـیـحا نـی تـــوی       کــه شـود کــور و کــر از تو مُسـتـوی

این پرسنده گفت ای مسیحا، مسیحا یک کلمه سوریانیست بمعنی حضرت مسیح. سوریانی قومی بودند که زمان قدیم در سوریه بزرگ زندگی میکردند و زبانشان را سوریانی میگفتند. آنها به عیسی مسیحا میگفتند. نی توی یعنی تو نیستی؟. مستوی یعنی درمان و معالجه.این پرسنده گفت که ای مسیح تو همان آدمی نیستی که کور و کر بوسیله تو درمان میشود؟ این تعجب و شگفتی من اینست که چنین آدمی مثل تو که میتواند کور و کر را نجات بدهد و معالجه بکند، چطور دارد از احمق فرار میکند. منظورش اینست که چرا احمق را نجات نمیدهی.

2578    گـفـت آری,گـفـت آن شه نـیـستـی        کــه فُســونِ غــیــب را مَــأ ویســتــی؟

گفت اولی عیسی گفت بله, من همان عیسی هستم که کور و کر را درمان میکنم. دوباره پرسنده گفت آن شاه نیستی یعنی تو آن مرد بزرگ نیستی که رازهای, فسون جمع افسون یعنی رازهای های غیب را مَاویستی و یا مَؤا هستی. مَؤا یعنی جا و محل. مَأ ویستی یعنی مَأوا هستی. سؤال کننذه گفت مگر تو همان عیسی نیستی که رازهای غیب در اندرون و مغز تومَؤا گرفته و در وجود تو هست. چنین آدمی نباید که از احمق فرار بکند. تو همه اسرار را میدانی و تو قادری که بر هر مشکلی فائق آئی.

2579    چون بخوانی آن فسون برمرده یی       بـر جـهــد چون شـیـرِ صـیـد آورده یی

چون معانی مختلفی دارد و اینجا یعنی وقتی. وقتی که تو آن رازهائی که دردرون تو هست بر مرده ای بخوانی, آن مرده فوری بر میجهد یعنی بلند میشود مثل شیری که شکاری برای تو آورده, تو همان انسان نیستی؟

2580    گـفـت آری آن مـنـم گـفــتــا که تو       َنـی زگِل مـرغـان کـنـی ای خوب رو

سؤال کننده گفت ای موسی, تو همان کسی نیستی که از گِل پرنده درست میکنی و میزنی باو و او پرواز میکند. این یکی از معجزاتیست که برای عیسی آمده علاوه بر آن درمان کور و کر. علاوه بر مرده زنده کردن. نَی یعنی مگر نه اینست. میگوید ای زیبا رخسار تو همان کس نیستی که از گِل پرنده درست میکنی و او را پرواز میدهی؟ این معجزاتیکه در باره عیسی آمده هم در انجیل هست و هم در قران هست بهمین صورت. در انجیلِ مبتا هست. انجیل مبتا یک قسمتی از انجیل هست و در قران در سوره آلِ عمران آمده.

2581   گفـت آری,گفـت پس ای روح پاک       هـرچه خواهـی میـکنی از کیسـت بـاک

عیسی گفت آری من همان عیسی هستم. عیسی را میگویند روح الله. یعنی عیسی روح خداوند است همان طور که بموسی میگویند کلام الله. موسی چون تکلم کرد با خدا و خدا با او صحبت کرد باو میگویند کلیم الله. و عیسی روح الله برای اینکه وقتی دمید به آن گِل و آن پرنده ایکه از گل ساخته شده بود روح در او دمیده بود و پرواز میکرد باو روح الله لقب داده اند. این روحیکه در آن پرنده دمید کار عیسی نبود و این کار خدا بود. اصلا کلیه معجزاتیکه پیغمبران میکنند همه و همه کار خداوند است. پرسنده گفت ای روح مقدس و پاک تو هرچه میخواهی میکنی, پس از چه چیز و از چه کس میترسی و چرا داری فرار میکنی؟

2582    با چنیـن برهان, که باشد در جهان       کـه نــبــاشد مــر تـــرا از بــنــدگــان

برهان یعنی دلیل.پرسنده پرسید با این دلایلی که من آوردم چه کسی باشد در دنیا. در مصراع دوم بندگان یعنی مریدان. پرسنده ادامه میدهد که چگونه کسی از بندگان و مریدان تو باشد که از تو پیروی نکند. کلمه بندگان را آورده که بگوید همچنانکه بندگان از خدا پیروی میکنند مریدان تو هم از تو پیروی میکنند. در اینجا خطاب به علاقمندان شعر و ادب توجه آنها را به دو کلمه که باشد در مصراع اول و که نباشد در مصراع دوم بصورت جناس آمده و هردو یک جور نوشته میشوند ولی معنی آنها متضاد است. دوست داران شعر حتما باین صنایع شعری دقت و توجه را مبذول خواهند داشت چون این یکی از ریزه کاریهای صنعت شعریست.

2583    گـفـت عیسی کــه بذات پــاک حق       مُــبــدعِ تن خــالــق جـــان در سَــبَــق

عیسی حالا شروع میکند بسوگند خوردن و قسم یاد کردن. در سه بیت قسم میخورد. عیسی گفت که بذات پاک خداوند که مبدعِ تن. مبدع از عِبدا کردن است یعنی چیزی را از نو آوردن که قبلا نبوده. مبدع تن یعنی جسم ما را آفریده قبل از اینکه این جسم باشد. خالق جان یعنی خلق کننده روح. در سبق یعنی در اذل. در اذل یعنی پیش از اینکه جسم را بیافریند. در مصراع اول دارد بخداوند پاک قسم یاد میکند و در مصراع دوم این خداوند را تعریف میکند. این خداوند پیش از اینکه تن ما را بیافریند روح ما را آفرید. پس خداوند اول روح را آفرید و بعد جسم را آفرید.

2584    حــرمــت ذات و صـفـاتِ پـاکِ او       کـه بُــوَد گــردون گـریـبـان چـــاک او

این حُرمت و صفات پاک, معنی احترام را میدهد و باز هم دنباله قسم اوست. مولانا کلمه ب را در اول بیت انداخته و نگفته بحرمت ذات او بقرینه بیت قبل که گفته بود بذات پاک. میگوید خداوند ذات و صفات دارد و این شناخت ذات صفات خداوند یکی از ارکان عرفان است که شناخته بشود که این خدا چی هست که ذاتش حرمت و صفات پاک باشد. گردون در مصراع دوم یعنی افلاک. گریبان چاک او یعنی عاشق بی قرار او.عیسی قسم میخورد و میگوید قسم به صفات او و بحرمت ذات صفات خداوند قسم میخورم, خداوندیکه افلاک عاشق او هستند و برایش گریبان چاک میکنند. بهمان خدا قسم که افلاک عاشق بی قرار او هستند. مولانا معتقد هست که هیچ حرکتی در آفرینش نیست که مبدأ آن از عشق نباشد و هر حرکتی محرکش عشق است. مثلا در یک جای دیگر میگوید دور گردون هاست یعنی این کرات سماوی دارند دور خودشان و یا دور خورشید میگردند.

            دور گردون ها آنهم ز عشق دان        گر نبودی عشق بِستُردی جهان

میگوید این افلاک و این کرات آسمانی که امروز میگوئیم که بعلت نیروی جاذبه ای کدارند و بدور یک دیگر و یا بدور خورشید میچرخند، آن کشش و نیروی جاذبه را میگوید این موج عشق است. اگر این محرک و عشق نبود، همه اینها از حرکت باز میایستادند, تنها این زمین ناچیز را در نظر بگیرید, اگر از حرکت باز بایستد و نور خورشید بآن نرسد اصلا یخ میزند و منجمد میشود. بستردی یعنی یخ زدن و منجمد شدن. افسرده شدن بطور کلی یعنی منجمد شدن و یخ زدن. بستردی یعنی افسرده میشدی و جهان یعنی همه عالم هستی. عیسی دارد به خداوندی قسم میخورد که همه افلاک بعشق او گریبان چاک و بی قرار هستند و دارند حرکت میکنند. اگر به کلمه بی قرار توجه شود, افلاک بی قرار هستند. این کرات آسمانی سر جایشان نیستند و دارند دور میگردند و یک جا ثابت نیستند. حتی ثوابت هم حرکت میکنند. ثوابت هم بسوی یک نقطه نا معلومی در حالیکه فاصله هایشان را حفظ میکنند در حال حرکت هستند پس همه عالم هستی در حال حرکت هستند. برای اینست که شما در هر موقع و در هر وضع و حال وقتیکه بآسمان نگاه میکنید, یا یک کسیکه میخواهد با دور بینهای نجومی,ستاره ای را رصد کند هر دفعه ای نگاه کند در یک جا نمیبیند چون در حال حرکت بسوی نقطه ای هستند.

2585    کان فسـون و اسم اعظم را که من       بـر کـر بر کــور خـوانـدم شــد حَسَـــن

حالا جواب آن قسمها را میدهد. آن افسون همان رازهاست. اسم اعظم یکی از نامهای خداوند است و فقط انسانهای کامل یعنی پیغمبران میدانند و بوسیله همین نام خداوند کارهائیکه دیگران از انجامش عاجز بودند، اینها انجام میدادند و باین کارشان معجزه میگفتند که از کلمه عجز است. عیسی گفت که من از رازها و اسم اعظم را بر آدمهای کر و کور خواندم و آنها درمان یافتند و خوب شدند.

2586    بـرکُهِ سـنگـین بخواندم شد شکاف       خــرقــه را بـدریـد بـر خـود تا بـنـاف

کُه کوچک شده کوه است. سنگین در اینجا دو معنی دارد یکی کوهی که از سنگ ساخته شده و دومی کوهیکه از لحاظ وزن بسیار وزن دارد. این اسم اعظم را بر این کوه سنگین خواندم و این کوه شکاف برداشت. مصراع دوم کلا یک اصطلاح است. خرقه را بدرید و بر خود تا بناف یعنی این کوه وقتی اسم اعظم را شنید کاملا تا روی زمین شکاف بر داشت. حالا کوه که لباسی ندارد و اشاره است به تأثیر اسم اعظم بر کوه که تا نافش شکاف برداشت.

2587    بـر تنِ مــرده بخواندم گشـت حَـی       بــر ســر لا شَـی بـخواندم گشـت شَـی.

من این رازهائی که میدانستم و این اسم اعظم را به تن مرده که خواندم آن زنده شد و جان گرفت. در مصراع دوم لا یعنی نه و در اینجا بمعنی هیچ بکار رفته. شَی یعنی چیز لا شَی یعنی چیزی که اصلا نبود. این رازها و اسم اعظم را بر چیزیکه وجود نداشت خواندم و آن چیز بوجود آمد و بعبارت دیگر میگوید من در چیزیکه وجود نداشت اسرارم و اسم اعضم را خواندم و آن چیز هست شد.

2588    خوانــدم آنــرا بــر دِلِ احــمـق بُـود       صـد هــزاران بـار و درمــانی نشد

خواندم یعنی آن رازها و اسم اعضم را بخواندم. بُد مخفف ” به وُد” است. وُد یعنی دوستی, محبت و مهربانی است و از کلمع موَدت میاید. با دوستی و با مهربانی بر وجود و دل آن احمق خواندم, نه یک بار, نه ده بار, بلکه صد هزار بار و درمانی نشد.

2589    سـنگ خارا گشـت و، زآن خوبرنگشت       ریک شـد کز وی نـرویـد هیچ کَشت

سنگ خارا یک سنگ آتش فشانیست و از سخت ترین سنگهاست. خو یعنی خصلت و رفتار و در اینجا اشاره است به حماقت. حماقت مصدر است و یعنی احمق بودن. احمق اسم است.کشت اینجا منظور کِشت است ولی ما کَشت میخوانیم برای تنظیم قافیه و یعنی کِشت و از روئیدن است. وقتیکه شما میخواهید یک چیزی را بکارید باید بیائید و در یک زمین حاصل خیزی بکارید زیرا اگر در ریگ بکارید چیزی بعمل نمیآید. از یک طرف میگوید دلش سنگ خارا شد و از یک طرف دیگر میگوید دلش ریگ شد. در بیت بالا میگوید این سخنان من هم در او کاشته نشد که چیزی بروید. خلاصه من از اصلاح احمقان درمانده شدم

2590    گفت حکمت چیست کـانجـا اسمِ حق       ســود کـرد اینجا نـبـود آنــرا سَـبَق

سؤال کننده عیسی را ول نمیکند و نهایت جویندگی را داراست. پیامی در این هست و مولانا میخواهد بگوید، چیزی را که میخواهید بفهمید به یکی دو بار سؤال کردن اکتفا نکنید. هر سؤالی که بکنید پاسخش دوباره یک سؤال است و اینقدر این سؤال و پاسخ باید بشود تا بهدفی که باید برسید بدست بیاورید. باید پی گیر بود و رها نکرد.  کانجا یعنی جائیکه و یا وقتیکه. اینجا اشاره است بمرد احمق. نبود آنرا سَبَق. سبق یعنی پیشرفت. این سؤال کننده پرسید این چه حکمتیست یعنی این امر چه جواب علمی برایش هست که در مورد مرده وقتی اسم خدا را بردی آن مرده زنده شد ولی در اینجا, در مورد این مرد احمق این اسم خدا هیچ پیشرفت و یا اثری نکرد.

2591    آن همان رنجـست واین رنجی, چرا       او نـشــد ایــن را و آنــرا شــد دوا

آن یعنی کور و کر بودن, بیمار بودن یک نوع رنجست. این احمقی هم یک بیماریست. او اینجا اشاره به اسم اعظم است. حالا سؤال اینست که چرا اسم اعظم در مورد احمق کار نکرد و لی در مورد کور و کر کار کرد و آنها شفا گرفتند. هردوی اینها رنج دارند چرا این احمقی را دوا نشد ولی آن کوری و کری را دوا شد؟

2592    گـفـت رنـجِ احـمـقی قـهـر خداسـت       رنج و کوری نیسـت قهـرآن ابتلاسـت

عیسی جواب داد که این بیماری احمقی این قهر خداست و هیچ کارش نمیشود کرد. ولی این کری و کوری و بیماری قهر خدا نیست بلکه ابتلاست یعنی مبتلا شدن به یک بیماری است است. این از اول نبوده ولی حالا شده. آنکه قهر خداست از اول بود.

2593    ابــتــلا رنجیسـت کان رحــم آورد       احــمــقـی رنجـیسـت کان زخـم آورد

ابتلا یعنی مبتلا شدن. مبتلا شدن ب یک نوع بیماری و رنجی هست که مردم باو رحم میاورند یعنی مردم باو ترحم میکنند. ولی احمقی دردیست که برای دل مردم زخم میاورد. نه تنها دل مردم را برحم نمیانگیزد بلکه دل مردم را زخم هم میکند. این کلمه زخم یعنی آسیب دیدن و جراحت پیدا کردن دل.

2594    آنچِ داغِ اوسـت, مُهـراوکرده است       چــاره یی بــر وی نــیارد بُرد دسـت

میگوید هرچه که قهر خدا هست, او مهر کرده است. کسانیکه در سابق حیوانات مختلف داشتند، برای اینکه حیواناتشان در میان گله ها مشخص باشند آنها را با میله داغ و سرخ شده از حرارت که بشکل اسم یا علامت خودشان بود داغ میکردند. داغ کردن اینجا یعنی علامت گذاشتن. اینجا قهر است و قهر یعنی داغ کردن. مهر او کرده است یعنی او تثبیتش کرده است. معنی مصراع دوم اینکه هیچ دستی نمیتواند آنرا ساقط کند. نیارد یعنی نتواند.

2595    ز احمـقان بگریز چون عیسی گریخت       صحبتِ احمق بسـی خـونـها بریخت

در اول مصراع دوم کلمه صحبت آمده و بین صحبت و صحبت کردن فرق زادی هست. صحبت کردن یعنی حرف زدن. صحبت یعنی هم نشینی. “من در فلان جا هم صحبت شما بودم” یعنی من دیشب در فلان جا هم نشین شما بودم. هم نشین احمق مشو. چه بسا بخاطر احمقی خونهای زیادی ریخته شده است

2596    انــدک انــدک آب را دزدد هـــوا       دین چنـیـن دزدد هــم احـمـق از شــما

هوا کم کم آب را میدزدد. اگر که در صحبتِ احمق باشی در حالیکه شما متوجه نمیشوی, اندک اندک او باور مندی شما را میدزدد. کلمه دین در اول مصراع دوم یعنی باور مندی و در اینجا معنی مذهب یا فرقه نمیدهد. خیلی کارهاست که این احمق میتواند بکند. حالا این احمق راستی کیست؟ احمق کسیستکه چندین چراغ دارد و بیراه میرود. او پدر دارد که او را نصیحت میکند, معلم دارد که او را نصیحت میکند و پیغمبر دارد که او را نصیحت میکند. مرشد دارد, راهنما دارد و همه اینها میتوانند برای او هرکدام چراغ باشند. ولی او باز هم گمراه میشود وبیراه میرود. احمق کسیست که همه خطاهای خودش را بگردن خدا میاندازد و میگوید خدا خواست که من فلان راه کج را بروم.  احمق کسیست که گرگ را میبیند ولی میگوید انشا الله گربه است میرود بطرف گرگ و گرگ او را پاره میکند.  گرگ را می بیند و میگوید انشا الله گربه است یعنی حقایق را نمیخواهد ببیند. در حقایق را بروی خودش میبندد.احمق کسیست که با طناب پوسیده بچاه میرود. کاری را دارد شروع میکند که میداند که این کار آینده ندارد و احتمال زیانش بسیار زیاد است باز هم این کار را میکند و باز هم دارد باطناب پوسیده بچاه میرود. میشناسد اشخاسی را که نمیشود بآنها اعتماد کرد با وجود این دست اعتماد بسوی آنها دراز میکند, ازوداج میکند و یا شریک مال آنها میشود اینها همه طنابهای پوسیده هستند و تو میخواهی با این طنابهای پوسیده به چاه بروی. احمق کسیست که از گذشته پند نمیگیرد و دائما از گذشته دارد حسرت میخورد و افسوسش را میخورد ولی پند نمیگیرد. احمق کسیست که یک بار انگشتش را داخل سوراخ مار میکند و مار او را میگزد ولی دوباره این کار را تکرار میکند. همه این مثل ها یکیست.

2597    گـــر مــیّــت را دزدد و سـردی دهد       همچو آن کــو زیـر خود سنگی نـهـد

گرمی در اینجا شوق و سوز و باور و جذبه و شوق وشور و باورمندی تو را میگیرد و بتو سردی و یخ زدگی میدهد. همچونانکه کو یعنی مثل آن کسیکه او. مثل کسی میماند که زیر خود سنگی بگذارد و روی آن سنگ بشیند. طبیعت سنگ اینست که سردی میدهد. اگر روی سنگ بشینی تمام مفصلها و استخان ها بتدریج سرد میشوند و بدرد مفاصل و بدرد استخوان مبتلا میشوی.

2598    آن گریز عیسی نَـی از بـیـم بـود       ایـمـنـسـت او آن پـی تـعـــلــیــم بـود

نَی یعنی نه. از بیم و ترس نبود. ایمنست او یعنی عیسی در امان است. یک انسان کامل در امان دستگاه خدائیست. آن کاری که کرد برای تعلیم دادن و آموزش دادن بدیگران بود.

2599     زَمــهــریر ار پُـر کـنـد آفـاق را       چـه غـم آن خورشـیـدِ بـا اشـراق را زمهریر یعنی سخت ترین سرما ها. آفاق جمع افق است. اگر سراسر دنیا همه سر زمینها سرمای سخت و سخت ترین سرما ها فرا بگیرد، آن خورشید تابان چه بیمی از این سرما دارد. چه غم آن خورشید, عیسی در اینجا تشبیه شده بخورشید. او نور میدهد و راه زندگی مردم را روشن میکند. اشراق یعنی از مشرق است و یعنی تابش و نوردادن. عیسی آن خورشید تابان بود و او را چه غم. پس اگر فرار میکرد از بیم و ترس نبود و غمی نداشت که این احمق باو آسیبی برساند. احمق نمیتوانست باو اسیب برساند. شومی مردم احمق بحال آن سعادتمند واقعی و آن انسان کامل تأثیری نداشت. چرا برای مردم معمولی تأثیر دارد. نفرت و انزجاریکه انسانهای کامل ازاینها پیدا میکنند فقط برای تعلیم دادن مردم است. من ازش با نفرت فرار میکنم.

Loading

21.3 روبه صفتان قسمت دوم

تفسیر:

2254    آبِ گِل خـواهــد کـه در دریـــا رود       گِل گــرفـتـه پــای آب و مــی کشــد

آبِ گل همان روح است که دراین قالب گلی و قفس خاکی ما گرفتار شده. میخواهد که بطرف دریای حقیقت برسد ولی آن گل وجود ما یعنی آن خواهشهای دل ما وآن نفس ما که همیشه ما را امر میکند بزشتی و بدی مثل اینکه پای آن آب را گرفته و آزادش نمیکند که برود بدریای حقیقت.

2255    گــر رهــانَد پــای خود از دستِ گِل       گِل بمــانـد خُشـک و او شد مسـتقـل

اگر که این روح بتواند خودش را برهاند و نجات بدهد و جدا کند از آن خواهشهای گِل و تن و خواهشهای نفس اماره, آنوقت آن گِل دیگر کاری نمیتواند بکند, خوشکباری میبیند زیرا آب ازش جدا شده و روح بمعنی آب ذلال شده و آنوقت گِل خشک میمامند و تو مستقل و آزاد میشوی.

2256    آن کشــیــدن چـیسـت از گِل آب را       جــذب تُــو نــقــل و سـراب نـاب را

اینکه میگوید آب را از گل کشیدن منظور چیست و این گل چکار میکند که  این آب را میکشد. این گِل جسم تو تمام چیزهائی را که میخواهد جذب بکند, آن لذایز زود گذر بی ارزش دنیویست که مولانا آنها را تشبیه میکند به نقل و سراب. تو فقط آن لذت های نقل و شراب را میخواهی. بنظر تو این شراب ناب و خالص است ولی این شراب جز خماری چیز دیگری بتو نمیدهد و همیشه هم برای تو نیست.

2257    هـمـچـنِین هـرشـهـوَتـی اندرجـهـان       خـواه مـال و خـواه جـاه و خـواه نان

2258    هـر یکـی زِیـنها تـورا مســتـی کند       چــون نـیـابـی آن, خـمارت مـیـزنــد

در بیت دوم مستی یعنی یک مست. ی آخر کلمه مستی ی وحدت است. چون نیابی آن, آن بر میگردد به آن شهوتها که در بالا گفت مثل مال, جاه, مقام و پول, اینها شهوتیست که تو داری. هر یکی از آنها تو را مست میکند مثل شراب که تو را مست میکند. اما اگر شراب گیر نیاوری تو خمار میشوی و آن درد سر خماریت خیلی بد و ملال آور است. در بیت اول میگوید 

2259    آیـن خُـمــار غــم دلـیـل آن شـدسـت       که بدان مفقـود مـسـتـی ات بُدســت

این خمار خیلی اندوه آور و غم آور است. و برای این تو گرفتار این ملالت و کسالت آن خمار شدی برای اینست که تو چیزهائی که موقت بآنها رسیده بودی مست بودی و وقتی بتو نرسیده مثل شرابیست که بتو نرسیده باشد. اینست که مثل غبار غمی میاید و تمام وجودت را فرا میگیرد و افسرده میشوی. بسیاری از این افسردگیها که در زندگی برای مردم پیش میاید برای خماری از آن مستی هست که داشتند و یا میخواهند که داشته باشند. حتی خیال آن شهوت را هم که میکنند مست میشوند: که من اینکار را میکنم و اینچنین میشوم و آنطور پول دار میشوم و….. و حالا که نمیرسند بخیالشان، غبار غم آنها را فرا میگیرد و افسرده میشوند. بان میگویند افسردگی.

2260    جـز بانــدازه ضرورت زین مگـیـر       تـا نــگردد غـا لِب و بـر تو امـیـــر

ضرورت یعنی باندازه ای که باید حتما داشته باشی. زین یعنی از این. این منظور از چیزهائی که گفته شد مثل مقام و ثروت و قدرت و جاه و اینگونه چیزها. اینها را باندازه ضرورت بگیر. وقتیکه هر چیزی مثل اینها غیر ضروری بشود آنوقت فساد آفرین است و برای تو خماری میاورد. تو این چیزهائی را که گفتم باندازه بگیر تا آن شهوت چیزها بر تو غالب نشود. امیر تو نشود و بر تو فرماروائی نکند. این تو هستی که باید فرمانروای شهواتت باشی ونه اینکه شهوات فرمانروای تو بشود. ضرورت باندازه ای هست که اگر نباشد نمیشود و یک چیزی بیشتر از لازم است. ضمنا وقتی میگوئیم باندازه ضرورت، باید بدانید که این ضرورت چی هست. ضرورت آن چیزی هست که اگر تا حد خودش را نداشته باشی, نمیشود زندگی کرد. ثروت لازم است و این ثروت مثل آب زیر کشتی هست بگفته مولانا. اگر که این آب نباشد کشتی بگِل می نشیند پس این مال ضرورت دارد که کشتی را روی آن شناورنگه بدارد تا سرنشینانش را بمقصد برساند. اما اگر این آب زیاد شود, آب در کشتی میافتد و کشتی را غرق میکند. معلوم میشود که از حد ضرورت خارج شده. مثال دیگر اینکه، اگر که خواسته باشید یک چیزی را بنویسید شما کاغذ و قلم لازم دارید ولی ضروری نیست. اگر کاغذ و قلم نداشته باشید یک تکه ذغال بر میدارید و روی دیوار مینویسید. حالا اگر ذغال نباشد و دیوار هم نزدیک شما نباشد یک تیکه کچ بر میدارید و روی چوب می نویسید.اینها برای نوشتن لازم هست اما اگر سواد نداشته باشید چی؟ اگر سواد نوشتن نداشته باشید آنوقت اصلا نمیتوانید بنویسید. تمام آن وسائل هم که در اختیارتان باشد نمیتوانید بنویسید. حالا برای نوشتن کاغذ و قلم لازم هست ولی سواد داشتن ضروریست. این فرق بین ضرورت و لزوم است. در مصراع اول میگوید “جز باندازه ضرورت..”

2261    سـر کشـیـدی توکه من صـاحب دلم       حــاجــتِ غــیــری نــدارم واصــلـم

سر کشیدی یعنی تو مدعی شدی. ادعا کردی و حتی مغرور شدی. کسیکه دارای غرور است سرش را زیادی بالا نگه میدارد و غرور از بد ترین عوامل گرفتار کننده است. غرور در لغت یعنی خود فریبی. جاجت در اینجا یعنی احتیاج زیاد. واصلم یعنی بحقیقتم وصل شدم من اصلا چیز دیگری لازم ندارم. من دل دارم و دلم در عالم برین است آنجائیکه حقیقت وجود دارد و منهم وصل به حقیقت هستم و هیچ چیز دیگری لازم ندارم. همه ما ها میکوشیم که در راه حقیقت گام بر داریم و برسیم باین حقیقت و واصل بشویم. یعنی باین حقیقت وصل شویم. کسانیکه این مطالب را مطالعه میکنند همه دنبال فهم و  درک این حقیقت هستند که این حقیقت چیست. این حقیقت که ما اسمش را گذاشتیم مبدأ و این مبدأ کل انرژیهاست و غالب و حاکم برهمه ما هاست آن چیست که حالا یکی بآن خدا میگوید و یکی الله میگوید و یکی گاد (God) میگوید. ما دنبال یافتن این حقیقت هستیم. هرگاه که یافتیم، آنوقت ما واصل خواهیم شد. تو میگوئی که من واصلم در حالیکه تو اصلا در راه حقیقت گام بر نداشتی.

2262    آن چـنـانکـه آب در گِل سَــر کَشــد       کـه مـنــم آب و چــرا جــویــم مــدد

آن آبی هم در گل است میخواهد ادعا بکند که من آبم و من کمکی نمیخواهم زیرا من آب هستم. درصورتیکه قبلا گفتیم آبی که در گل هست بدرد ما نمیخورد و بدردئ کس دیگری هم نمیخورد. ما آن آب ناب میخواهیم, آب ذلال و پاکیزه و آب خالص را نه آبیکه در گِل هست. نه این دل تو آلوده شده باین خواهشهای آلوده خودت.

2263    دل, تــو این آلــوده را پـنـداشـــتی       لا جَــرَم دل ز اهـــل دل بــر داشتی

تو این دل آلوده خودت را پنداشتی یعنی گمان و تصور کردی, خیال کردی که این دل است. برای خاطر همین هست که تو این دلت را از اهل دل دور نگه داشتی. اهل دل آن انسانهای آگاه صاحب دل هستند. تو خیال کردی دل تو دل است و تو این دلت را بآنها نسپردی تا آنها تو را هدایتت بکنند.

2264   خود روا داری کـه آن دل بـآشد این       کــو بـُوَد در عشـق شـیـر وانگـبـیـن

روا داری یعنی شایسته میدانی؟ این را سزاوار میدانی که این دلی که تو داری دل واقعی باشد. در مصراع دوم, کو یعنی که او. او منظور دل آلوده توست. دل تو عاشق شیر و انگبین است. آیا تو سزاوار میدانی که دل تو دل حقیقت باشد. شیر و انگبین لذتهای این دنیاست. شیر در اینجا شیر مایع خوردنیست و انگبین یعنی عسل. منظورش اینها نیست. مولانا دل تو را تشبیه میکند بآن چیزهائی که تو را اشبأ میکند. بچیزهائی که بنظر تو خوش و شیرین و لذت بخش میاید و شهوت تو را ارضا میکند. آیا روا میداری که این دل را تو دل بدانی واقعاً. جوابش را باید خودت باید بدهی و اگر منصف باشی خواهی گفت نه روا نیست. این دل من دل نیست. این دل من عاشق حقیقت نیست بلکه عاشق شیر و انگبین است.

2265    لطفِ شیروانگبـیـن عکسِ دل است      هرخوشی را آن خوش ازدل حاصل است

لطف شیر و انگبین یعنی این لذتهای این دنیا که بنظر تو لطف میاید. عکس یعنی بازتاب و انعکاس دل واقعی. برای توضیح بیشتر: شما خودتان را در آیینه می بینید. درست است که دارید خودتان را می بینید ولی این شما نیستید، این باز تاب شماست و انعکاس شماست که شما دارید بآن نگاه میکنید. آن چیزی هم که تو داری و خیال میکنی دل است دل نیست و بازتاب دلت است. هر لذتی را میخواهی ببری وقتی بتو حاصل میشود که تو دل واقعی داشته باشی, نه از این دل آلوده به شهوتها.

2266    پس بُوَد دل جـوهــروعـالَـم عـرض       سـایۀ دل چــون بُــوَد دل را غــرض

جوهر و عرض اصطلاح فلسفیست. جوهرکه عربی شده گوهر است, آن چیزیست که اصالت دارد. چیزی اصالت دارد که متکی بخودش باشد نه بدیگری. هر چیزیکه متکی بخودش باشد جوهر است، ولی اگر متکی بخودش نباشد عرَض است.یعنی بر او وارد وعارض شده, بر او پیش آمده و یا بر او وارد شده. مثلا این کاغذ که در دست شماست این جوهر است. وقتی چیزی یا عکسی روی آن میکشید و یا مینویسید, آن عرض است. بنا براین این نقش و این نوشته متکی بخودش نیست او متکی به کاغذ است. باید کاغذی وجود داشته باشد تا بتوانی روی آن بنویسی. کاغذ جوهر است ولی خطی که روی آن کشیده میشود آن عَرَض است.در بیت فوق دل یعنی دل واقعی و آن جوهر است اما چیزیکه تو داری آن عرض است و سایه دل است, خود دل نیست. آن نقش دل است در آیینه پس عَرَض است. حالا مثال دیگر. شما در برابر نور راه میروید و سایه شما میافتد روی زمین. جوهر شمائید و سایه عَرَض است.

2267    آن دلی کـو عـاشق مالست و جــاه       یــا زبــون ایــن  گِــل و آبِ ســـیـــاه

2268    یـا خــیــالاتـی که در ظلـمـات, او       مــی پرسـتـد شان برای گــفـت و گـو

آن دلی که عاشق ثروت و مقام و جاه هست. زبون یعنی پست شده مغلوب و توسری خورده. این گِل جسمی و خاکی ما ست و آب سیاه آن نفسانیات و هوسهای نفسانی و شیطانی ماست. هوسهائی هست که نفس اماره بما امر میکند و اینها همه اش مثل آب سیاه میماند. آن باید آب ذلال و پاک باشد تا بدرد ما بخورد نه آب سیاه. آنچه که بتو امر میشود به دلت که اینکار بکن, این خواهشهای دل توست که ما اسمش را نفس گذاشته ایم. این خواهشهای دل تو بتو امر میکند که من این را میخواهم گرچه مال من نیست. بآن باید نگاه بکنم در صورتیکه نباید نگاه بکنی, باین تجاوز میکنم گرچه نباید تجاوز بکنی. خوب ببینید چی از دل نفسانی و درونی و امر کننده ما و آن دل آلوده ما میگوید. هیچ وقت نمیشود که تا آن را پاک نکنیم بچیزهای خوب امر کند. اگر ما را بچیزهای زشت امر کند این دلیل بر زشتی خودش و آلودگی خودش است. آن دلی که گرفتار خیالات و توهمات و گمانهاست نه حقیقتها، آن دلی که آلوده ظلمات جهل و نادانیست, چنین دلی دارد بما امر میکند و این روباه صفتان این چنین دلی را پرستش میکنند و میخواهند با دل خودشان گفت و گو کنند و یا اینکه میخواهند با این دلشان با خدای خودشان گفتگو کنند و حرف بزنند. نه این دل لایق گفتگو نیست. این دل وقتی پاک شد آنوقت لیاقت اینکار را پیدا میکند. وقتی که یکی زشتیها را بپرستد همانگونه که حقیقت را میپرستد, وهمانگونه که خدا را می پرستد، پول را بپرستد, وقتیکه خوشش بیاید زمانیکه دیگران تعریف او را بکنند و از تعریف دیگران لذت ببرد و آنها را پرستش بکند, اگر چنین دلی داشته باشد دلش لایق گفتگو با آن عالم حقیقت نیست. بسیاری کسان هستند وقتیکه میخواهند ارتباط بگیرند, عرفان میگوید مراقبه که عربیست و امروز اسمش را گذاشته اند یا ( meditatio) د ر  فارسی میشود در خود فرو رفتن, اینها یاد گرفته اند چگونه روی زمین بنشینند، پایشان کجا باشد، دستانشان را روی زانو بگذارند، چشمانشان را ببندند و ادای کسانیکه در مدیتیشن هستند در بیاورند. حالا میخواهند درونشان و دلشان باخدای خودشان صحبت کند. هرچه کوشش میکنند یک جای دلشان آرزو میکند که خدایا منهم یکی از این خانه ها را میخواهم و یکی هم از این اتومبیلها را میخاهم. اگر دقت کنید این مراقبه و یا مدیتیشن نیست. او در حال گفتگوست ولی با کی؟ او دارد با شیطان گفتگو میکند. وقتیکه تو باین دل سیقل نخورده و پاک نشده خودت مراجعه میکنی در عالم مدیتیشن یا مراقبه، تو دلت آن اتو مبیل و آن خانه را میخواهد. بهمین دلیل آن مبدأ حقیقت تا این چیزها را میخواهی هر گز بتو ارتباط نمیدهد.

2269    دل نـبـاشـد غـیـر آن دریـای نــور       دل نـظــرگـاهِ خــدا, و آنــگــاه کــور

حالا باید ببینیم وقتیکه میگوئیم این دل, دل نیست پس  این دل چی هست. این دل جایگاه دریای نور است. دریای نور را قبلا هم گفته بودیم که آن مبدأ آفرینش, آن مبدأ کل انرژیها و یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. بعضی ها اسمش را خدا میگذارند فرق نمیکند زیرا اسم مهم نیست. مفهوم مهم است. در بیت بالا میگوید: دل آن چیزی هست که دریای نور و دریای حقیقت آن را پر کرده باشد. خدا آن را پر کرده باشد و وقتی تو اینکار را نکردی میخواهی خدا بر تو نگاه کند؟ دل نظرگاه خدا باشد یعنی خدا نظر بکند بر دل تو و آنهم از دل کور تو؟ تو کور دل هستی و کور دل کسی هست که حقیقت را نمی بیند. چشم دل تو کور است.

2271    ریــزۀ دل را بِــهِـــل دل را بجــو       تـا شـودآن ریـزه چــون کـوهـی ازاو

ریزه در اینجا بمعنی کوچک و ریز نیست. ریزه دل یعنی سایه دل و یا انعکاس دل, آنچه که غیر از دل واقعیست. بهل یعنی واگذار کن, فروبگذار و برو دل واقعی را جستجوکن. برو و دل حقیقت جو و خدا جو را جستجو کن. در مصراع دوم میگوید: تا شود دل ریزه تو یعنی آن سایه دل تو و یا انعکاس دل تو. چون کوهی از او یعنی از آن حقیقتی که بدست میآوری خیلی بزرگ میشود. کوهی از حقیقت میشود. کوهی از حقیقت که سر بفلک میزند. باید قبل از اینکه بکوه حقیقت برسی باید آن سایه دل را بگذاری. یعنی سا یه را ول کنی و بروی دنبال دل اصلی تا این دلی که داری سر بفلک کشیده شود وبسیار محکم و پای برجا شود. انسانهائیکه نمیتوانند بدنبال دل اصلی بروند، دل آنها دائما در تپش و نگرانیست و هیچ وقت روی آسایش را نمی بینند و همیشه دلهره دارند و در ترس زندگی میکنند.

 2272    دل محیطسـت اندراین خطّه وجود       زر هـمـی افـشانـد از احسان و جــود

یک کلمه محیط داریم و یک کلمه محاط داریم و باید فرق این دو را بدانیم از کلمه احاطه هست. اگر کسی بیاید و ما را احاطه کند، ما احاطه شده او هستیم. او محیط است یعنی احاطه کننده ماست. این دلی که در مصراع اول هست، آن دلیست که همه چیز را در عالم وجود احاطه میکند. خطّه وجود یعنی در عالم هستی و عالم وجود. میگوید این دلی که من از آن صحبت میکنم دلیست که بر عالم هستی و عالم وجود همه چیز را احاطه میکند و محیط است بر همه چیزها در این عالم وجود. اگر شما یک دایره را در نظر بگیرید و یک نقطه در داخل آن بگذارید آنوقت دایره محیط است بر نقطه و دایره احاطه است بر نقطه. مولانا میگوید دلی را بدست بیاور که دلی حقیقت جو باشد نه بر جائی که داری زندگی میکنی بلکه در همه عالم هستی و عالم وجود بر همه محیط باشد و همه را احاطه کرده باشد و دریای ذوق و معرفت و طلای معنویت و طلای ذوق و فهم از احسان خودش بهمه جا بپاشاند. برو و چنین دلی را پیدا بکن. دلی را پیدا بکن که آنقدر ارزش داشته باشد که بر عالم هستی محیط باشد و از بخشش خودش بهمه جا معرفت طلا مانند ببخشد. البته مولانا کلمه طلا را میگوید باین دلیل که همه آدمها طرفدار طلا هستند و تا کلمه طلا برده میشود از خواب غفلت بیدار میشوند در حالیکه اصلا منظور این طلای زرد نیست زیرا این معرفت و معنویت ارزشش خیلی بیشتر از طلای زرد است.

2274    هـر کدام دامـن درسـتسـت و مُعَدّ        آن نـثـار دل بـــدانـکس مــی رســــد

حالا باید بفهمیم که این دلی که اینهمه تعریف کردیم به کی میرسد. یعنی چه کسی لایق و سزاوار داشتن چنین دلی هست. این دل چیزی نیست که بری و از فروشگاه بخرید و به خانه بیاورید. باید برسد یعنی یک چیز وارد شدنیست و باید برسد. به چه کسی وارد میشود؟ و سر بوجود چه کسی میزند و داخل میشود؟ هر کسیکه دامنش درست و سالم باشد و مُعَدّ یعنی آماده شده باشد یعنی بتواند در دامان وجود خودش آنرا نگه بدارد. این دل خیلی سنگین است. مولانا قبلا این دل را بکوه بسیار بلند تشبیه کرد. این کوه بکسی میرسد که اگر آن را در دامن کسی بگذارند دامنش پاره نشود و دامنش آمادگی دریافت این چنین کوهی را داشته باشد. مُعَدّ باشد. آنوقت هست که نثار آن دل واقعی باو میرسد. نثار رسیده یعنی افشاندن و پاشیدن. البته این دامنی که میگوید دامن لباس خانمها نیست بلکه دامن وجود انسان است. وقتی که کسی چیزی میخواهد و میگوید خدایا بمن فلان چیز را بده باید دامنش را بگیرد تا خدا خواسته او را باو بدهد. دانستن این را دست کم را نباید گرفت چون چیز ساده ای نیست. این معرفت است. دامن وجود شخص باید بتواند آن چیز را نگه داری کند.

2275    دامـن تو آن نـیاز است و حضور       هین مَنه در دامـن آن سـنـگ فــجــور

مولانا خودش این دامن را بخوبی معنی میکند. او این دامن را بدو چیز تشبیه کرد. یکی نیاز و احتیاج واقعی و یکی هم حضور. نیاز یعنی چی, نیاز یعنی یک چیزی را شما بخواهید که واقعا نداشته باشید و اگر نداشته باشید نتوانید بدون آن زندگی کنید. آنوقت شما نیازمند هستید. ولی اگر داشته باشید و بخواهید بیشتر و یا بهترش کنید, آن نیاز نیست.نیاز اینست که اصلا نداشته باشید حالا چه چیز نداشته باشید؟  آن فهم و درک و معرفت و معنویت است. حالا میخواهید از آن مبدأ آفرینش بگیرید چون شما نیاز دارید. بخدا میگوئید که با تمام وجودم از تو میخواهم که بمن بدهی. دروغ نمیگویم و تظاهر هم نمیکنم من حقیقتا نیاز مندم و همه سلولهای بدن من این ها را میخواهد. این معنی نیاز است. حضور یعنی چی, یعنی حاضر شدن در برابر حقیقت. یعنی همیشه خودمان را در برابر حقیقت حاضر ببینیم و همیشه حقیقت را دربرابر خودمان حاضر ببینیم نه اینکه هروقت ما بگرفتاری برخورد کردیم بیاد خدا بیافتیم. در حال داشتن و یا نداشتن, سالم بودن و یا مریض بودن, در رفاه بودن و در رفاه نبودن در هر حال ما خدا را و یا مرکز حقیقت را در برابر خودمان ببینیم. بعبارت دیگر همیشه او را در نظر خودمان ببینیم. این را حضور قلب میگویند. بعضی وقتها یکی پیدا میشود و میگوید: من همه این کارها را که مولانا گفته درست است و من همه این کارها را میکنم ولی کو؟ چرا نمیبینم و چرا نمیدهد؟ برای اینکه تو چیزهای لازم را نداری. نه دامن درستی داری و نه حضور قلبی داری و نه نیازی از کل سلولهای بدنت را داری برای داشتن این معرفت و معنویت. فجور جمع تبه کاریها و بد کاریهاست. میگوید این بدکاریها و زشتکاریها را که در دامن وجودت میگذاری, اینها مثل سنگ هستند و دامن وجودت را پاره میکند. هین یعنی آگاه باش و این هشدار را بپذیر و این سنگهای فسق و فجور را در دامنت وجودت مگذار. بد کاریِ سنگ مانند را در دامنت نگذار دامن وجودت را پاره میکند.

2276    تـا نـدرّد دامـنـت زان ســـنـــگهــا       تـا بــدانی نــقــد را از رنـــگـــهـــا

این سنگ بدکاری, زشتکاری, بد اندیشی که از همه سنگها سنگین تر است, زشت اندیشی برای اینکه همه بدکاریها و زشتکاریها از بد اندیشی بوجود میآید, اینها را در دامن وجودت نگذار که دامن وجودت را پاره نکند. اگر دامن وجودت پاره شود آنوقت دیگر هیچ وقت نمیتوانی چیزی را بگیری و دریافت کنی. در مصراع دوم کلمه تا یعنی برای اینکه. برای اینکه نقد را از رنگ تشخیص بدهی. نقدها یعنی حقایق. رنگها آن جاذبه ها و جلوه های فریب دهنده پر زرق و برقِ فساد آفرین زندگی هستند. تو باید بدانی فرق بین نقد و رنگ چیست. تو باید فرق بین حقیقت و این جلوه های زود گذرِ خراب شدنیِ و باقی نماندنی پُر زرق وبرگ چیست. وقتی فرقش را دانستی آنوقت میگوئی نه. آنهائی را که من میخواهم زود گذر و خرابشدنی و واقعا بی ارزش را نمیخواهم. من حقیقت را خواهان هستم زیرا آن ارزشمند است.

2277    سنگ پُر کردی تو دامن از جهان       هــم زسـنگِ سـیم وزرچون کودکـان 

تو دامن وجودت را از این سنگها پُر کردی, از سنگ نقره و سیم و از سنگ طلا و زر زیاد از حد جمع آوری کردی. این درست همانکاریست که کودکان میکنند. در هشتصد سال پیش این وسائل بازی کودکان نبود لذا پچه ها وقتی میخواستند بازی کنند میرفتند ودر کوچه بازی میکردند و در کوچه ها با سنگ ریزه ها بازی میکردند و بعضی از آنها مقداری از این سنگ ریزه ها را در جیب خودنگه میداشتند. یکی میگفت دامن من پرتر است و دیگری میگفت نه دامن من پر تر از دامن توست و دیگری میگفت ببینید سنگهای من رنگیست و خیلی قشنگ است. تو مثل آن کودکان هستی که داری همان کاری میکنی که کودکان قدیم میکردند. درست است که حالا کوچه ها اسفالت شده و امروزه بچه ها بجای سنگ ریزه در کوچه های خاکی قدیم با اسباب بازی های مدرن بازی میکنند ولی اصل قضیه فرقی نکرده و بازی همان بازی هست.این بازی یک وقت توی کوچه بود ولی حالا پشت کامپیوتراست. آنچیزیکه دارد دامن وجودمان را پر میکند جز این سنگهای توی کوچه ها نیست.

2278    از خیال سـیم و زر,چون زرنبود        دامــن صــدقــت درید و غــم فــزود

تو در خیال و اندیشه و آرزوی آن طلا و نقره خوشبخت کننده بودی. خیال میکردی که اینها را بهر قیمتی باشد بدست میاورم از راه درست و یا نادرست. من باید بدست بیاورم برای اینکه خوشبخت بشوم. بآخر عمرت میرسی و می بینی هیچ کدام از آنها خوشبخت کننده نبود. اینها فقط خیال تو بود که خوشبخت میشوی. خیال میکردی که دامنت را از این چیزها پر میکنی برایت خوشبختی میآورد ولی اشتباه کردی, کور خواندی، تو دل کور هستی. تو اینها را بدست آوردی ولی دامن وجودت را پاره کردی یعنی از دستت رفت, طلا و نقره ات رادزدیدند و حالا که نیست اولِ غم است. حالا که آن دامن صدقت, صدق بمعنی راستی ودرستی یعنی کسیکه زبانش با دلش یکی باشد او صادق است.

2279    کِی نَمـایدکودکان را سنگ,سنگ         تا نـگــیـرد عـقــل, دامـنـشان بـچـنـد

این کودکان کی میفهمند که اینکه از کوچه برداشته سنگ است, نمیفهمند. وقتی میفهمند که عاقل شده باشند. وقتی عقل بسرشان آمد میگویند این چه کاری بود که میکردیم. حالا ای انسانها کودک مانند کی عقل بسرتان میآید؟  که بدانید آن چیزهائی که جمع کرده اید خوشبخت کننده نیست و اینها فقط سنگ است. الماس و برلیان و زمرد هم سنگ است. کی میفهمی که اینها همه سنگ است. از وقتی که آن خرد حقیقت جو را داشته باشی و عقل داشته باشی.   

2280    پیر,عـقل آمد نه آن موی سـپـیـد        مـو نـمــی گـنـجـد دریـن بخـت وامید

هرکس که موی سفید داشته باشد دلیل بر این نیست که عقل داشته باشد.مولانا میگوید هروقت عقل پیدا کردی میفهمی. تو میگوئیکه من همین الان عقل پیدا کردم. اگر ازش بپرسی تو کجا عقل پیدا کردی، میگوید موهای مرا ببین چگونه سفید شده و بسرو صورتم نگاه کن ببین چقدر محاسن من هم سپید شده. در مصراع دوم میگوید. مو برای تو عقل نمی آورد. می گوید مو نگنجد درین بخت و امید. مو کی میتواند بتو بخت و امید و اقبال معنوی و معرفت بدهد. چه بس کسانی هستند که خردمند هستند ولی سنشان زیاد نیست و موی سر و صورتشان هم سفید نیست ولی عاقلند و خردمند. عقل که بسن ارتباطی ندارد. در جائی دیگر میگوید:

               پـیـر, پـیـر عقل باشد ای پسر         نه سپــیــدی مــوی و ریش و سَر

اگر که کسی عاقل باشد و یا بشود در هر سنی که باشد او پیر است. پیر یعنی خردمند و نه کسیکه عمرش زیلد باشد. پیر یعنی دانشمند و رهبر و راه نشاننده.

Loading

20.3 روبه صفتان قسمت اول

تفسیر:

مولانا در شش دفتر مثنوی معنوی جا بجا بعضی از صفات حیوانات را در برخی از انسانها می بیند و آنها را بصفت حیوانی متصل میکند. در بحثی که در این قسمت داریم سخن از روبه صفتان است و کسانیکه صفتی مثل روباه دارند. میدانید که روباه به صفت حیله گری معروف است و بخاطر این غروری که نسبت به حیله گری خودش دارد, چه بسا مواردی هست که بدام میافتد یعنی فریفته حیله گری خودش میشود. کلمه فریفته شدن یعنی مغرور شدن. این کلمه مغرور یک بارِ منفی دارد. مغرور بکسی گفته میشود که خودفریبی کرده باشد. میدانید که روباه دمی دارد بزرگ و زیبا و بسیار پُر پشم. باین دمی که دارد مینازد وخیلی مغرور باین دمش هست و همین غروری که نسبت بدمش دارد گاهی اوقات باعث بدام افتادن و صید او میشود. روبه صفتان از نظر مولانا کسانی هستند که مغرور هستند بتوانائی های خودشان یعنی هر توفیقی بهر جهتی ببینند آنها را از توانائی های خودشان بحساب میاورند و مولانا تصویری از چنین مردمی در ذهن ما رسم میکند. آنها خود فریبیشان این بوده که آنچه را که به موفقیت انجام میگیرد از خودشان میدانند. همچنانکه روباه هرچه را که اتفاق میافتد در جهت خوب از دم خودش میداند. باین دمش اطمینان فراوان دارد. بخاطر همین است که وقتی بروباه گفتند شاهدت کیست گفت دمم. این اعتماد به دمش را میرساند. آن روبه صفتان هم اطمینان دارند بتوانائی های احتمالی خودشان نه اینکه حتما توانائی داشته باشند. آنها خیال میکنند که توانائی دارند.

2227    پـا رهــانَــد روبــهــان را در شــکـار       وآن زُدم دانــنــد روبـــهـــان غِـــراز

شکار در اینجا صید شدن است. غراز بمعنی گول خوردن و غفلت ورزیدن است ولی در اینجا بخصوص بمعنای گول خورده هست. مولانا میگوید این روباهان که بدُم خودشان مینازند و میبالند و فکر میکنند که چه دُم شکوهمندی دارند, اینها هنگام صید شدن و وقتی شکارچی میخواهد آنها را شکار کند فکر میکنند که این دم آنها هست که آنها را از شکار شدن نجات میدهد. در صورتیکه این پای آنهاست که باعث فرار آنها میشود و نه دم آنها. این اشتباه از همین جا برای روباه بوجود میاید و چنین توصیفی هم برای روباه صفتان, آنچیز خوبی را که برایشان اتفاق میافتد یا از هرچیز بدی که مصون میمانند فکر میکنند که بعلت اندیشه های خودشان هست و اینچنین نیست. در این بیت بالا این پا ی روباه کنایه از علل واقعی و حقیقی هست در این عالم هستی. هر چیزی یک علت واقعی دارد. اینجا این پا نماینده علل حقیقی و در واقع توجه مرکز انرژیهای کل عالم که مسلًت بر گیتی و سراسر عالم هستی هست که اسمش را آفریدگار گذاشتید هست که باعث میشود آنها مصون بمانند و از بد رهائی یابند در حالیکه آنها چنین چیزی را توجه ندارند و باین پای واقعی خودشان واقف نیستند. توجهشان فقط بدم خودشان است و دم هم در این بیت کنایه به علل موهوم است یعنی عللی که وجود ندارد و این توهم آنهاست و خیال آنهاست که میگوید این علت هست که ما را رها کرده و نجات بخشیده از بدی ها و یا رسانیده به توفیق ها. این روباه صفتان فلسفه بافانند که مفتوح و شیفته جلوه های دمِ استدلال و سخن خودشان شده اند. هر وقت که سخن از فلسفه بافان پیش آمده که مولانا بکار میبرد در مثنوی این بد گفتنی به دانش فلسفه نیست و این اهانتی به فیلسوفان نیست. فلان کس فیلسوف نیست ولی فلسفه بافی میکند یعنی آن چیزی را که میگوید و میخواهد مثل فیلسوفان استدلال بکنند و بی یک منطقی برسند و چیزی را بثبوت برسانند, آنهم با کلمات بیهوده و ابس و زائد و ظاهر فریب و گمراه کننده دیگران را میخواهد فریب بدهد. این را میگویند که فلسفه بافی میکند.

2228    عشـقــهــا بــا دُمّ خــود بـازنـد کـیـن       مـیـرهــانــد جــانِ مــا را در کــمــیـن

فاعل فعل بازند روباهان هستند. کین یعنی که این دمشان. کمین بمعنی شکار شدن است. وقتیکه صیّاد در یک پناگاهی, بکمین می نشیند میخواهد شکار کند. میگوید: روباهان با دم خودشان عشق بازی میکنند و مفتون  و شیفته دم خودشانند, بدمشان میبالند و بدمشان مینازند و آن را خیلی عزیز میدانند. بر این باورند که این دم آنهاست که آنها را از دام و کمین صیادان نجات میدهد. در صورتیکه درست بر عکس اینست. این صیّاد است که به این دم آنها توجه پیدا میکند و میخواهد بخاطر دمشان آنها را شکار کند.

2229    روبــهـا, پــا را نـگــه دار ازکــلوخ       پا چو نَـبـوَد دُم چه سود ای چشـم شوخ

چشم شوخ یعنی گستاخ, جسور و بی حیا. خطاب به روباه, روبها یعنی ای روباه. میگوید: ای روباه که سرمست دم خودت شده ای. این پا هست که تو را از بلا نجات میدهد تو مواظب این پای خودت باش و نه مواظب دم خودت. مواظب باش که پایت بسنگ نخورد و لنگ نشوی و بتوانی از شکارچی فرار کنی. بادمت نمیتوانی از شکارچی فرار بکنی و اگر پا نداشته باشی, دم چه فایده ای دارد برای تو. اصل آن پاست که تو باید حفظش بکنی. در بیت قبل  گفت که این پا کنایه و اشاره است به علل واقعی و حقیقی. و دم کنایه است به علل موهومه.

2430    مـا چو روبـاهــیـم و پـای مـا کِرام       مـی رهــانـدمـان ز صـد گــون انـتـقـام

کِرام یعنی بزرگ واران و جمع کریم یعنی بزرگوار. در اینجا اشاره است به انسانهای کامل. کلمه انتقام در اینجا یعنی خطاها و انتقام گرفتن در باره بدی که کرده شده. انتقام معانی مختلفی دارد. یک وقت است که کسی خطائی میکند و مکافات این خطا را میگیرد. آن مکافات خطا هم انتقام نامیده میشود یعنی آن خطا دارد از آن شخص انتقام میگیرد. حالا میگوید: ما انسانها هم اهل تدبیر های مکرانی و اهل فرهنگ های حیله انگیزی هستیم و مثل روباه هستیم که بجای اینکه به پای خودمان توجه کنیم به دم و حیله و مکر خودمان توجه میکنیم. ما فکر میکنیم که این تدبیر های ماست که دارد کار انجام میدهد این تدبیر ها چه بسا بعضی اوقات آمیخته به مکرو حیله و فریب است. پای ما در اینجا آن انسانهای کامل هستند. انسانهای کامل هستند که ما را هدایت و راهنمائی میکنند, سنگ را بما نشان میدهند, دام را بما نشان میدهند, صیّاد را بما نشان میدهند. آنها هستند که باعث رهائی و نجات ما از بلا ها و مصیبتها ی ما میباشند و نه خیالات موهوم و تصورات باطل مثل دم روباه.

2231    حـیـله بـا ریک مـاچـون دمّ ماسـت       عشــقـهـا بــازیـــم با دمّ چـپ و راسـات

حیله باریک یعنی تدبیر های حساب شده آمیخته با حیله, تدبیر های دقیق و حساب شده آمیخته با مکر و فریب. کلمه باریک در اینجا یعنی حیله هائی که در مغز ما با حسابهای دقیق حودمان طرح ریزی شده. میگوید این حیله های مکرانی ما آمیخته با حیله ما گرچه دقیق است ولی براستی بمنظله دُم ماست. ما این دم را از چپ به راست تکانش میدهیم( مثل روباه) و بآن عشق میورزیم و با آن میخواهیم مردم را فریب بدهیم. در صورتیکه باعث بدام افتادن خودمان میشود

2232    دُم بـجـنـبـانـیـم ز استـدلال و مکر       تـا کـه حَیـران مـاند از مـا زید و بــکــر

دم بجنبانیم یعنی ما آن حیله های خودمان و آن تدبیر های آمیخته با مکر خودمان  را بکار می بریم, همان گونه که روباه این کار را میکند. در مصراع دوم زید و بکر یعنی این و آن. اشاره به اشخاص نا شناخته است و منظور شخص بخصوصی نیست مثلا وقتی میگوئیم فلان و بهمان, منظور یک شخص معینی نیست. نوع دیگر گفتنش زید و بـکر است.  همان گونه که روباه با حیله گری دم خودش را تکان میدهد و مردم را متوجه این دم خودش میکند ما هم با دم استدلال پوچ و تو خالی و بیهوده خودمان که اسمش را تدبیر و چاره اندیشی  گذاشته ایم, پیوسته این دم استدلالمان را تکان میدهیم و مردم را مجبور بخودمان میکنیم. باید توجه کرد که استدلال کار خوبیست ولی استدلال برای بغلط انداختن دیگران دارای بار منفیست. باین دلیل میگوئیم استدلال های پوچ و تو خالی.

باین میگویند سفسطه و سفسطه بازی. سفسطه و سفسطه بازی اینست که یکی جملاتی را پشت سر هم بکار ببرد که شنونده وقتی اینها را بهم مربوط میکند حق را بجانب گوینده بدهد در حالیکه اصلا حق بجانب او نیست و این آدم فهمیده که چه جملاتی را انتخاب کند و چگونه دنبال هم بکار ببرد. این را میگویند سفسطه کردن و سفسطه بازی.  این سفسطه بازان در گذشته گروهی از مردم را تشکیل میدادند و باعث فریب دادن بقیه مردم میشدند. یک گروه از اینها را سوفستائی مینامیدند. این سوفستائیها فرقه ای بودند که کم کم طرفداران زیادی پیدا کردند و کارشان سفسطه بازی بود. اینها مردم را گمراه میکردند و سیعی داشتند که مردم را از حقیقت دور بکنند با استدلالهای باطل و بی اساس خودشان و شنونده و یا خواننده متوجه نبود که این استدلال باطل وبی پایه و بی اساس است. اینها خودنمائی و بزرگ نمائی داشتند.

بیشتر ما آدمها هم این خودنَمائی را داریم. خود بزرگ بینی و خود نَمائی و سازنده خود بزرگتری هستیم. اینها یعنی خود را بزرگ نشان دادن و خود را بزرگ برخ کشیدن. از نظر مولانا این کار آفت روح و جان آدمیست. این بسیار مهلک و ملالت آور و خطرناک است. بگروه و یا سن خاصی هم ارتباط ندارد بلکه در همه گروه ها در همه اصناف آدمهائی پیدا میشوند که دوست دارند این خودنمائی را بکنند و دوست دارند که خود را برخ دیگران بکشند و باصطلاح ساده دوست دارند به جلوه فروختن. هر کس میکوشد تا بنوعی و یا گونه ای خودش را نشان بدهد که پیش از دیگران و برتر از دیگران هست. انسانها دوست دارند که این کار را بکنند. هرچند هم که بعضی وقتها جلو این کار خودشان را بگیرند ولی وقتیکه در یک مجلسی نشسته اند خودشان را لو میدهند. در یک مجلسی می نشینند و چند نفری هستند و صحبتی شروع میشود و بمحض اینکه صحبت شروع شد آنها دنباله همان صحبت را میگیرند و شروع میکنند به خود استدلال کردن ها تا بگونه ای نشان بدهند که من بهتر میدانم. راه درست را من میدانم و حق بجانب من است و درستش اینست که من میگویم. حالا اگر زاهد باشد به زهد خودش اینکار را میکند. اگر دانشمند ظاهری باشد و نه دانشمند واقعی ممکن است با دانش خودش اینکار را بکند. اگر ثروتمند باشد به ثروت خودش و میخواهد نشان بدهد که من ثروتم از دیگران بیشتر است. اگر عالم غیر واقعی باشد میخواهد بگوید عِلم من از دیگران بیشتر است. اینها را خیلی خوب میشود در جاهائی که دست جمعی هستند خوب شناخت. آن کسیکه حس خود بزرگنمائی ندارد معمولا در اینگونه مجالس ساکت می نشیند. دیگران میگویند و او گوش میکند مگر اینکه از او بخواهند که بدنبال مطلبی اظهار نظر بکند. یا اگر ببیند که اینها کاملا دارند گمراه میکنند آنوقت لازم میبیند بر خودش که توجه آنها را براه درست هدایت کند نه اینکه از اول شروع کند بسخن گفتن و توجه همه را جلب کردن و مجلس را در دست گرفتن و باصطلاح سفسطه بازی کردن. مولانا در جائی دیگر میگوید: این صفتی که در این روبه صفتان پیدا میشود یک زنجیر گران و سنگینی بر بال و پرِ روحشان است. یعنی از اوج گرفتن روحشان جلو گیری میکند. همیشه خودشان را در این وضع و حال نگه میدارد و آنها را در آن اندیشه باطل خودشان نگه میدارد. مثل روباهی که میداند روباهان دیگر با دم تکان دادن شکار میشوند ولی باز هم دم خودش را تکان میدهد و دم خودش را برخ میکشد. اگر دم خودش را مخفی میکرد چه بسا صیادی که دنبال شکار او بود او را نمیدید و او بسلامت میرفت ولی وقتی دم خودش را بلند میکند و بقول مولانا از چپ و راست تکان میدهد فورا جلب توجه صیّاد را میکند.

2233    طـالـبِ حَـیـرانــیِ خـلــقـان شدیم       دسـتِ طـــمــع انـدر الــوهــیّــت زدیـــم

طَمع اینجا طَمِع هست و در اینجا طَمع خوانده میشود. الوهیّت یعنی خدائی. میگوید ما خواهان و طالب این هستیم که مردم را متحیّر کنیم و حتی متحیر خودمان بکنیم که عجب این آدم بزرگیست. چقدر دانشمند است و چقدر فاضل است. میخواهیم همه را حَیران خودمان بکنیم و خلق را مجذوب خودمان بکنیم. این از صفات حیوانی زشت است که باید تبدیل کنیم به صفات انسانی. انسان کامل آن هست که ساکت می نشیند. انسان کامل کسیست که تا از او سؤال نکرده اند چیزی را نمیگوید. پُر گوئی و زیاده گوئی نمیکند و هر وقتی که میگوید باندازه میگوید. نظامی گنجوی میگوید: باندازه حرف بزن و گزیده حرف بزن. کلماتیکه میخواهی بگوئی اول در ذهنت بر گزین و بعد بگو نه هرچیزیکه بزبانت میاید. آنوقت وقتی که حرف میزنی کلامت مثل دُرّ و مروارید است. وگرنه مثل آن خشت زنی هستی که داری خشت میزنی. تو باید گزیده و اندیشیده سخن بگوئی. این پُر گفتن هنری نیست. 

        آن خشت بود که پر توان زد       نه آن حرف که پُر توان زد      

در مصراع دوم میگوید ما خودمان را بجائی میرسانیم که اصلا خودمان را بخدائی میرسانیم. به الوهیّت میرسانیم. این نفس اماره ماست. این خواهش درون دل ماست. این خواهشهای دل ماست که ما را امر میکند بزشتیها. ما باید این نفس اماره خودمان را کنترل کنیم و آن را عنانِ افسار بزنیم و باختیار خودمان در آوریم. این نفس اماره ما هست که ما را به این پُرگوئیها و نیاندیشه سخن گفتنها و برخ کشیدنها وادار میکند و امر میکند. ما وقتی دیدیم که مردم را توانستیم مجذوب خودمان کرده ایم آنوقت خوشحال میشویم و لذت می بریم و تشویق میشویم که این کار را بیشتر و بیشتر انجام بدهیم. همه را میخواهیم اثیر کلام باطل خودمان بکنیم. میخواهیم اصلا ماخداوند دیگران باشیم در این زمینه  و به الوهیّت میخواهیم برسیم. این همان مقام کبریائیست. مقام کبریائی فقط متعلق به آن مبدأ کل انرژیهای حاکم بر عالم طبیعت است که اسمش را خدا گذاشته ایم.

2234    تـا بـا فسـون, مـالـک دلـهـا شویم       این نـمـی بـیـنـیـم مـا  کــاندر گــویـم

افسون یعنی فریب. گَو بمعنی گودال است. این گودال نفسانیات شیطانی و این گودال ظلمانی جهل و نادانی گودلیست که ما در آن میافتیم. ما با فریب دادن مردم یعنی با سخنان جذابِ پر زرق و برق توخالی خودمان که هیچگونه پشتوانه ای ندارد و هیچ اساسی ندارد قصد فرمانروئی بر دلهای دیگران را داریم. ما باین مسئله توجه نمی کنیم که وقتی میخواهیم این کار را بکنیم خودمان افتاده در گودال جهالت و نادانی هستیم. در چاه تاریک ظلمانی و اسیر شده فریب هستیم.

2235    در گَویّ و درچَـهـی ای قَـا تَـبـان       دسـت وادار از ســـبـــال دیــگــــران

قاتبان یعنی بی غیرت. دست وادار یعنی دستت را بکش و نگه دار. سبال جمع سبیل است. میگوید دست از سبیل مردم بردار و ولشان کن و آنها را رها کن و اینقدر آنها را فریب نده مثل اینست که سبیلشان را گرفتی و داری میکشی و بطرف خودت میبری. ای بی غیرت تو خودت در گودال و در چاه ظلمات هستی.

2237    ای مـقـیـم جبس چـاروپـنج وشش       نـغــز جـایـی دیگــران را هـم بـکِش

مقیم بمعنای ساکن و افتاده در جائی. چار یعنی چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش. پنج عبارت از پنج حواسمان هست و شش, شش جهتیست در این عالم مکان که ما در آن زندگی میکنیم که عبارت است از راست و چپ و جلو و عقب و بالا و پائین. میگوید ما افتاده ایم در این چاه و اسیر این چاه هستیم. این چاهیکه چهار عنصر و پنج حس و شش جهت ما را احاطه کرده. ما از دست اینها باید رهائی پیدا کنیم. این چهار عنصر ما را بطرف مادیات میکشاند و باید از کشیده شدن بطرف مادیات جلوگیری بکنیم. حسهای پنجگانه ما همه شان خطا میکنند. بینائی خطا میکند. چشائی خطا میکند شنوائی, لامسه همه اینها هم خطا میکنند از خطاهای اینها هم باید خودمان را مصون نگه بداریم. آن شش جهت هم هرکسی ما را جائی میخواهد بکشد. یکی باینطرف میکشد ودیگری بآن طرف میکشد و یکی بجلو و یکی بعقب. هرکس که ما را بهر جائی میخواهد بکشد نباید تسلیم او بشویم. ما از این چهار و پنج و شش باید خودمان را نجات بدهیم. ای کسیکه افتاده ای در این گودال چهار و پنج و شش, عجب جای خوبیست دیگران را هم بکش و بیاور همین جا. یعنی تو همین کار را میخواهی بکنی.

2240    در هــوای آنــکه گویـنـدد زهـی       بســته ای در گــردنِ جــانــت زهــی

زهی در مصراع اول یعنی احسند و آفرین. زهی در مصراع دوم یعنی رشته ای. زه بمعنی رشته است. در گردن جانمان زهی بسته ایم.  اگر بر گردن جانمان زه ببندیم که خودمان را خفه میکنیم. در مصراع اول, در هوای یعنی در آرزوی. در آرزوی اینکه مردم بما بگویند آفرین. این آرزو رشته ای هست که بر حلق جان خودمان انداخته ایم و داریم روح خودمان را خفه میکنیم.

2241    روبـهـا این دمّ حـیـلـت را بهــل       وقــف کــن دل بـــر خــداونـــدانِ دل

بهل یعنی فرو گذاشتن و رها کردن، از مصدر هلیدن است. وقف کردن یعنی سپردن به چیزی و یا کسی. خداوندان دل یعنی دل آگاهان یعنی امسانهای کامل و کسانیکه بر دل خودشان مسلط هستند. ای روباه آن دل حیله و مکر و فریب خودت را فرو گذار. ای روباه صفت آن سخنانِ فریبنده و گول زننده راکه بمردم میگوئی برای اینکه مردم بتو بگویند احسند و بارکالله که چقدر خوب گفتی و خوب میدانی، اینها را رها کن و بهل. بگذار و برو و دست بردار از این چیزها و دلت را به آن دل آگاهان و انسانهای کامل بسپار و ببین آنها چی میگویند. دلت را بسپارو وقف کن بر خداوندان دل و ببین این خداوندان دل و دل آگاهان و انسانهای کامل چگونه تو را راهنمائی میکنند. بجای اینکه انرژی خودت را بکار میبری به سخنانِ فریب دادن مردم، این انرژی را در راه درک و فهم سخنان آگاه دلان بکن.

2242    درپــنــاه شــیــرکــم نایـد کـباب       روبـهـا تو سوی جــیــفـه کــم شـتـاب

معروف است که شیر وقتیکه شکار میکند, شکار خودش را یک مقدار میخورد تا سیر شود و مقدار زیادش را میگذارد و میرود. همیشه شیر اینکار را میکند. آنوقت حیوانات دیگر که دارند میبینند و مترصد هستند میایند و بقیه شکار را میخورند. در مصراع اول دارد بآن حیوان میگوید اینقدر دل هوره نداشته باش عجله نکن شیر آنجا نشسته، شکار میکند و همه شکارش را هم نمیخورد و تو در پناه شیر میروی و بقیه اش را میخوری و سیر میشوی, کباب برای تو کم نمیآید. جیفه یعنی مردار یعنی حیوانیکه مرده شده.مثلا کفتار جیفه خوار است یعنی مرده خوار است. تو در کنارِ و درسایه آن خداوندی هستی که همچون شیر کباب برای تو هم میگذارد. تو مثل آن کفتار مرده خوار نباش و زیر سایه آن مبدأ اصلی انرژیها باش.

2243    ای دلا مـنظـور حق آنگه شوی       کـه چو جـزوی سـوی کــلّ خود رَوی

منظور حق بشوی یعنی وقتی خدا بتو نظر میکند. آن حقیقت و آن مبدأ آفرینش و حقایق عالم معنی وقتی بتو نظر میکند که تو مثل یک جزو بسوی کل بروی. قانون طبیعت اینست که جزو بسوی کل کشیده بشود. ولی ما خودمان را کل می بینیم، دیگه بسوی چه کلی برویم؟  ما قبول نمیکنیم جزو هستیم. اگر قبول کنیم که جزو هستیم آنوقت می بینیم که قانون طبیعت اینست که جزو بسوی کل کشیده بشود. در مصراع دوم جزوی یعنی یک جزو. میگوید تو مثل یک جزو بطرف کل خودت بروی. حالا باید ببینیم که کل خودت چیست. کل خود ما آن مبدأ آفرینش است. ما جزویم و وقتی آن مبدأ بر ما نظر میافکند و وقتی منظور نظر آن مبدأ میشویم که ما خودمان را جزو حساب کنیم و آن مبدأ را کل و برویم بسوی آن کل. یعنی برویم و در پناه آن باشیم, ولی ما انسانها معمولا اینطور نیستیم. ما اولا میگوئیم کل و جزو کِی هستیم. جزو تو هستی و من نیستم من کل هستم. یکی دیگر این آدمهای نا باور که باورمند نیستند اینها چون قبول ندارند که جزو هستند، حقارتی هم دارند. حقارت اینها اینست که چیزی را که میخواهند از نا باوری, از جزوهای دیگر میخواهند. از مردم دیگری که مثل خودشان جزو هستند میخواهند و فراموش میکنند که کلی هم وجود دارد. اگر چیزی میخواهی از کل بخواه چون اوست که وسیله اش را فراهم میکند. تو چرا درِ خانه این جزو آن جزو میروی؟ با این کارت آبروی خودت را میبری بعلت این نا باوریت در حالیکه اگر خودت را جزو بدانی و خواسته خودت را از آن کل بخواهی، نه تنها آبرویت نمیرود بلکه آبرومند تر هم میشوی. حبیب کاشانی میگوید:

 دست طلب که پیش کسان میکنی دراز      پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش       

2244    حق همی گوید نظرمان بردلست       نیست برصورت که آن آب و گّل است

حق و یا حقیقت همان مبدأ آفرینش است. آن مبدأ آفرینش میگوید نظر ما و توجه ما بر دلهاست و نه بر ظاهر ها. صورت درعرفان یعنی ظاهر در برابر باطن و اصلا هیچ ارتباطی با چهره ما ندارد. مبدأ آفرینش میگوید توجه ما و نظر ما بر دلهاست و نه بر ظاهر ها. ما نگاه میکنیم که ببینیم که بر دلتان چه میگذرد و نه بر زبانتان که ظاهر هست. این زبانتان قال است و ما حال شما را میخواهم. در داستان موسی و چوپان وقتی موسی آن شبان را از خودش رانده کرد و گفت این حرفها چیست که در باره خدا میزنی؟ از طرف خداوند به موسی خطاب آمد که ما نظرمان بر معنی و بر دل است. بر ظاهر و زبان نیست. و به موسی گفت :

              ما درون را بنگریم و حال را       نَی برون را بنگریم و قال را

بگذار هرچه میخواهد بگوید. موسی بدنبال چوپان روانه شد تا بلاخره او را پیدا کرد و باو گفت مژده ده که دستوری است:

              هیچ آدابی و الــقــابــی مَجـــو       هرچه میخواهد دل تنگت بگو

 وقتی چوپان میگفت خدایا تو کجائی که سرت را شانه کنم, این از دلش بود و آن مبدأ اینگونه دل را میخواهد. او این حال را میخواهد و نه آن قال را. حالا ما بیائیم و بخواهیم دعا کنیم و چه کلماتی بگوئیم که قشنگ باشدو پشت سر هم بگوئیم  که مبدأ آفرینش خوشش بیاید و دعای ما را مستجاب کند و جواب بده. اینها همه اش نمایشهای این دنیائیست و ظاهری و قال. اگر میخواهی دعا کنی اصلا لازم نیست چیزی بگوئی باید بروی در درون خودت و سیر درون بکنی و ساکت باش و اگر هم بخواهی چیزی بگوئی از دلت بگو. مگر افراد لال چگونه دعا میکنند. زبانت را رها کن و بگذار دلت با خدا حرف بزند. این ظاهر بدن تو از آب و گل ساخته شده اینکه چیز مهمی نیست. نظر ما بر دل و در باطن ودر معنی  است.

2245    تو همی گوئی مرا دل نـیزهست       دل فَــراز عـرش باشــد نـی بــپـسـت

مولانا میگوید وقتی من این حرف را میزنم خواننده فکر میکند  منهم که دل دارم که. درست است تو دل داری ولی دلیکه مورد نظر خداوند است دلیست که در اوج باشد و در عرش باشد. در ورای این مادیات باشد و نه باین عالم پست خاکی. دل آنست که در عالم برین باشد نه در این عالم پست. این دل تو دل نیست. دل آنست که اوج پیدا کرده باشد و پرواز کرده باشد بسوی معنی و معنویت.

2246    در گلِ تیره یقین هــم آب هسـت       لــیـک زان آبــت نـشـایــد آب دســت

تو گفتیکه منهم دل دارم, بسیار خوب. حالا تو گل را در نظر بگیر. وقتیکه باین گِل نگاه میکنی در این گِل تیره هم آب هست. آب دست یعنی وضو. آیا تو میتوانی با آب این گل وضو هم بگیری؟ در مصراع دوم لیک زان آبت یعنی لیکن از آن آب تورا. نشاید یعنی شایسته نیست. مولانا میگوید این دل داشتن تو مثل آبیست که در گل است. آب باید منزه و پاک و ذلال باشد نه در گلِ تیره.

2247    زانکه گرآب اسـت مغلوب گِلسـت       پس دل خود را مگـو کین هـم دلست

اگر تو میگوئی در گل هم آب هست, درست است منهم قبول دارم که در گل آب هست ولی این آبیکه در گل است مغلوب گل است و بیشترش خاک هست پس تو نگو که منهم دل دارم.

2248    آن دلی کــزآســمـانـهـا بـرتـرسـت       آن دل ابــدال یا دل پـیـغـمـبـر اسـت

ابدال از کلمه تبدیل و بدل است. ابدال کسانی هستند که صفات حیوانی خودشان را تبدیل کرده اند به صفات انسانی و یا فراتر رفتند به صفات الهی و روحانی. هر کدام از پیغمبران را در نظر بگیرید اینها هم انسانهای کامل هستند. آنها تبدیل شده و جزو ابدال هستند. دل آنها دل است و نه دلی که تو میگوئی من دارم. این دل انسانهای بدل شده فرا تر از آسمان است. آن دلها پاک و منزه است از آلودگیها و زشتیها, حسد ها, کینه ها, طمع و آز ها, انتقامها. کسی را در نظر بیاورید که بشما بد کرده, آیا میتوانیذ او را ببخشید خواهید گفت نه من نسبت باو کینه دارم. این کینه را مثل سرطان تا آخر عمر با خودتان حمل کنید. اگر توانستید که او را ببخشید آنوقت آن آب را از گل کشیده اید. شما از خدای خودتان میخواهید که خطاهای شما را ببخشد. آنوقت شما خطای هم نوعان خودتان را نمیبخشید. شما کینه را میدانید که چیست اما بخشش را نمیدانید که چیست. چرا بخشش را نیاموختید. حیوان نمیتواند ببخشد. اگر شما این صفات حیوانی را تبدیل کنید به صفات انسانی، این انسان باید ببخشد و فرا تر روید و تبدیل کنید به صفات الهی، خداوند بخشنده است و او هست که خطاها را می بخشد و گناها را می بخشد. اگر این بخشایش را نداشته باشد آنوقت کل موجودات این عالم باید در جهنم یا در عذاب باشند. آیا این منطق درستیست؟ البته که نه. بخشودن یعنی یک چیزی را به یکی دادن ولی بخشایش داشتن یعنی در گذشتن و صرفنظر کردن از خطای دیگران. حالا بنظر شما خطاست ممکن هم هست که خطا نباشد. شما میگوئید که بمن خطا کرده, سلام من را دیر جواب داده و یا بمن چپ نگاه کرده و… بسیار خوب او خطا کرده ولی آخر بخشایشی هم که هست, شما ببخشید. وقتی او را بسوی خودتان جذب میکنید در صورتیکه نبخشید خودتان عقده سرطانی کینه را با خود حمل میکنید. شما ناراحت هستید آن شخص نا راحت نیست. وقتیکه بخشیدید او تحت تأثیر بخشش شما واقع میشود و او شما را بزرگوار میداند. این بخشایش از بزرگواریست و نه کینه. این مطلب بسیار بسیار در انسان شدن مهم است.

2249   پـاک گشـته آن ز گـِل صـافی شده       در فــــزونــــی آمــده وافـــی شــــده

آن بر میگردد به دل. دل ابدال، مردمانیکه مبدل شده اند و تبدیل شده اند. گِل یعنی آن علایق مادی و دلبستگیهای غیر ضروری فساد آفرین. صافی شده یعنی منزه شده. میگوید دل این انسانهای کامل از این گِل تیرگی آلوده گی های غیر ضروری مادی منزه و صاف شده. در فزونی آمده یعنی تکامل پیدا کرده. وافی شده یعنی بکمال مطلوب رسیده و به آن چیزیکه در طلبش بودید وفا کرده.

2250    تَرکِ گِل کرده سـوی بـحر آمـده       رَســتـه از زنــدانِ گـِل بــحــری شده

بحری شده یعنی دریائی شده. آن دل انسانهای کامل آن گل جهالت را ترک کرده  و سوی دریا ی وحدت حقیقت آمده, سوی دریای عالم معنی آمده. رسته یعنی رها شده از زندان گِل, دریائی شده, بحری شده.

2251    آبِ ما محبوسِ گِل مـاندسـت هین      بـحـر رحـمت جـذب کـن مـا راز طین

طین یعنی گِل. بحر رحمت یعنی دریای رحمت الهی. در مصراع اول, آب ما کنایه از آب روح ماست که حبس شده در گِل و باقی مانده در گل مادیات غیر ضروری. میگوید ای آفریننده ای که دریای رحمت هستی ما را بسوی خودت جذب کن و ما را از طین بکش بیرون

2252     بحر گوید, من تورا درخودکشم       لـیـک مـی لافـی که من آبِ خــوشــم

آن دریای رحمت الهی میگوید بسیار خوب من حاضرم تو را از گل بیرون میکشم ولی تو می لافی و خودستائی میکنی که من آب پاکیزه ذلال خَش هستم. تو میگوئی آب خش هستی  .وبعد میگوئی خدایا من را از گِل بیرون بکش؟ تو داری ضد و نقیض حرف میزنی. تو خودستائی میکنی و آب خَش نیستی. قبول کن که آبی هستی که در گِل حبس شدی بعد تو را از گل بیرون میکشم.

2253    لافِ تـو مــحــروم میدارد تــرا       تـــرک آن پـنـداشـت کُـن در مــن درا

این خودستائی تو را محکوم میکند از رسیدن بمن و از رسیدن به حقیقت و از بیرون آمدن از گل. پنداشت یعنی پندار باطل. از این پندار باطل بیرون بیا و بیا بسوی من. اشاره باین دریای رحمت است. آنوقت ذلال و پاک میشوی.

Loading

19.3 دو حدیث در باره قضا و تشبیه دام قضا بصورت پنهان

تفسیر:

ذر این قسمت صحبت از قضا هست. مفهوم واقعی قضا از اول برای خوانندگان روشن هست. در عرفان اصلی هست بنام امتحانات قضا. دراین امتحانات قضا باطن آدمی و هرچه در باطن انسان میگذرد بر خود انسان و بر دیگران روشن میشود و اسمش را امتحانات میگذارند. بعد توصیه میشود برای هرکاری نهایت کوشش و تلاش و زحمت را بکار ببرید و نتیجه آن را بخدا واگذار کنید. علتش هم اینست که دل آدمی در هر دم و هر لحظه خواهشش و تمنایش و خواستش در حال تغیر است. در همین عرفان گفته شده که این خداوند است که خواسته های دل را تغیر میدهد و عوض میکند بنابراین باید نتیجه را هم باو واگذار کرد. در این مورد دو حدیث معروف است که مولانا این دو حدیث را بیان میکند. حدیث اصولا بمعنی سخن است و بیشتر منظور سخن بزرگان, و سخن انسانهای کامل است.این دو حدیث را مولانا در این قسمت شروع میکند و ما بتفسیر آنها خواهیم پرداخت.

1641    در حدیث آمد که دل همچون پریست       در بــیـابـانـی اسـیـر صــر صــریسـت

1642    بــاد پَـــر را هـر طـرف رانَـد گزاف       گَـه چـپ و گه راسـت بـا صد اختلاف

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. کلمه صر صر در بیت اول, این کلمه صر که یک کلمه عربی هست در لغت بمعنی بستن است. بادهائی که در عربستان می آمد و الان هم میآید و این شن ها را بلند میکند در هوا , برای اینکه بچشم و گوش و دهانشان نرود چشم و گوش و بینی را می بندند. این بستن و جلوگرفتن را صر مینامند لذا این گونه باد ها را باد صرصر مینامند. این بادها معمولا بسیار شدید هستند و حتی تپه های شن را در صحرا ها جابجا میکنند. در بیت دوم کلمه گزاف که معانی مختلف دارد در اینجا معنی بسیار شدید را دارد و در آخر این بیت با صد اختلاف یعنی با صد زیرو رو کردن و با صد گونه دگرگون کردن.

گفته شده که دل آدمی همچون یک پَر سبک است. این پر در یک بیابانی هست و گرفتار باد صرصر که باد بسیار شدید شده که این پر را بلند میکند. باد با شدت میوزد و این دل پرمانند آدمی را در بیابان زندگی بشدت گاهی بچپ و گاهی براست حرکت میدهد. بگونه ای بچپ و راست حرکت میدهد که بسیار باعث دگرگونی دل میشود و این حالات دل را عوض میکند. مثل یک برگ سبک را در بیابان در نظر بگیرید و وقتی باد صرصر میاید هیچوقت آرام ندارد و همیشه دارد بسوئی حرکت میکند. گاهی برو میافتد و کاهی به پشت میافتد و گاهی به پهلو و گاهی باینجا و گاهی بآنجا میافتد و دگرگون میشود. این یک حدیث و سخن است و یک سخن دیگر اینست:

1643    در حدیـث دیــگـر این دل دان چنـان        کابِ جـوشـان زآتش انـدر قـــا ز قــان

قازقان یک کلمه ترکیست و یعنی دیگ بسیار بزرگ. بعضی ها باین دگهای بزرگ میگویند پتو. در حدیث دوم میگوید دل آدمی در دگرگونی هایش مثل آب جوشان در یک دیگ بزرگ  است. دیگ آب با حرارت میجوشد و این آب را بحرکت میاورد و آب را از زیر برو و از این پهلو بآن پهلو میبرد. در حدیث اول پر و باد را گفت و در حدیث دوم آب و دیگ جوشان را میگوید. اینها باعث شده که گفته شود آن اصطلاحی که میگویند خداوند مقلب القلوب است. مقلب یعنی دگرگون کننده و قلوب یعنی قلبها. خداوند دگرگون کننده قلب هاست. یعنی این چیزی که شما خیال میکنید که این خودتان هستید که باعث شدید که دلتان فلان چیز را بخواهد و یا نخواهد این دست خودتان نیست. در عرفان میگوید که این مشیّت و اراده خداوند است که دلها را دگرگون میکند و تغیر میدهد. اینست که میگویند در ابتدای تحویل سال دعای تحویل سال میخوانند که بعربیست و معنی فارسی آن اینست که: “ای توئی که تغیر دهند حال ها هستی، حال ما را در این سالی که دارد میآید به بهترین حال تغیر بده” این هم علامت اینست که این تغیرحال ها در دست خداوند است.

1644    هــر زمــان دل را دگــر رایــی بُـوَد       آن نـه از وی لــیــک از جـــائـــی بُوَد

رای بمعنی میل و  اندیشه است. از جائی بود یعنی از طرف تو نیست و از سوی خداوند است و از عالم دیگریست و از عالم برین است. میگوید: انسان هر لحظه و هر زمانی میلی تازه پیدا میکند و این اندیشه و این حال و این میل از خود انسان نیست و از جای دیگریست که آن جای دیگراشاره بخداوند و عالم برین است.

1645    پس چــرا ایمــن شـوی بــر رایِ دل        عــهــد بـنـدی تــا شــوی آخِر خَــجِـل

ایمن شوی یعنی اعتماد کنی ، باور کنی ، در امان روی. تصور کنی که در امان هستی, حالا که تغیر دل تو بگونه ای هست که خداوند آن را تغیر میدهد و این تغیر را مرتب هم پیش میاورد پس چرا بر اندیشه خودت بر آن چیزی که دل خودت میخواهد و خیال میکنی که خودت هستی, چرا بر این اعتماد کنی؟ وقتی اعتماد میکنی و باور داری که خودت این موضوع را در دلت انداختی و تکیه میکنی بر این اراده خودت آنوقت از گفتن اگر خدا بخواهد دوری میکنی. بنابر این همیشه وقتی میگوئید من کاری را انجام میدهم, اگر خدا بخواهد. چرا اگر خدا بخواهد؟ برای اینکه نتیجه این کار در دست خداوند است. اگر که این کار را نکنی و بر خودت اعتماد کنی که من خودم اندیشه کردم, میل خودم است, انجام میدهم و موفق هم خواهم بود. ولی وقتی که نشد آنوقت خجالت زده هستی و حتی از خودت هم شرمساری خواهی داشت. چرا عهد میبندی با خودت و تعصب داری با خودت که حتما همانگونه میشود که من میخواهم و چه بسا مواردی هست که نمیشود, آنوقت از همه خجل میشوی. یک کلمه تقدیر هست و یک کلمه تدبیر است. تقدیر آن قضاست. قضا یعنی مشیت خداوند. مشیت خداوند یعنی اراده خداوند که اثر میکند روی موجودات در عالم هستی. تدبیر هم آن اندیشه است و انسان نقشه هائی پیش خودش طرح میکند. در بسیاری از موارد انسان متوجه میشود که تقدیر بر تدبیر میچربد. یعنی آن تدبیری که بکار بردی و با خودت تعهد کردی و باور کردی و عهد بستی که حتما همین جور خواهد شد و وقتی که نشد شرمسار و خجل میشوی آنوقت تدبیرت دیگر کارگر نحواهد بود. و تقدیر و مشیت الهی مقدم بر تدبیر تو خواهد بود. معمولا این تقدیر یاقضا و یا  تأثیر مشیت الهی وقتی میآید که انسان بخودش خیلی مغرور شده باشد. بخودش خیلی مغرور میشود که این منم که درست فکر میکنم و درست میاندیشم و نقشه ای طرح میکنم و عمل میکنم و میدانم درست است. آخر سر در خیلی از موارد می بیند که درست نبود. تدبیر خوب است ولی متکی باین تدبیر نشوید. اگر متکی باین تدبیر بشوید آنوقت غرور برایتان پیش میاورد. و برای اینکه بتو نشان داده شود که تو خودت نیستی که مهار زندگیت را در دست داری, آنوقت تقدیر و یا قضا اثر میکند و میچربد بر تدبیر تو.

1646    این هـم از تـآ ثـیـر حُکـمسـت و قـدر       چــاه مــی بــیــنــی و نــتــوانی حَــذر

حکم یعنی حکم خدا و یا مشیت خدا. قدر مقدار مشیت خداوند است. در مصراع دوم میگوید در راه داری میروی و چاه را می بینی ولی نمیتوانی ازش دوری کنی. حذر بمعنی دوریست. پس میروی و در چاه میافتی. موقع ای هست که نشان داده میشود که این اراده تو نیست همیشه در زندگی. حالا این چاه که گفته میشود نه حتما آن چاهیست که در زمین کنده میشود و منظور آن چاههائی است که در سر راه زندگی انسان است. آن گرفتاریهائی که برای انسان پیش میآید. تو نمیتوانی که از این نوع چاه ها حذر کنی, میروی جلو و میافتی در این چاه. باید دانست که این دگرگونیها و این احوال مختلفی که بر اندیشه و بر دل آدمی اثر میکند همیشه در نتیجه حکم خداست یعنی در مشیت خداست. در زندگی گرفتار مسئله هائی میشوی و چه بسا که در اول هم حدث میزدی که این مسائل ممکن است پیش بیاید، با وجود این نتوانستی جلو خودت را بگیری و آن کار را شروع نکنی. شروع میکنی و گرفتارش هم میشوی. چاه را داری می بینی و با وجود این میروی و میافتی در آن.

1647    نـیست خود از مرغ پَرّان این عـجب       کــه نــبــیــنــد دام و افـتـد در عطــب

1648    ایــن عـجـب که دام بــیــنــد هـم وَتَد       گــر بـخـواهـد ور نـخـواهـد مـی فـتـد

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. این هم مثالی دیگر میزند که نشان بدهد آدمی محکوم قضا و قدر است و قضا وقدر بر او مسلط است. هروقت اراده خدا باشد آنوقت اثر خواهد گذاشت. کلمه عطب در آخر بیت اول بمعنای در هلاکت افتادن است. هلاک شدن و از بین رفتن. در بیت بعدی وَتَد بمعنی میخ است. در این دو بیت میگوید: این پرنده ایست پرّان و در حال پرواز که دام را نمیبیند و در دام میافتد چیز عجیبی نیست و نباید که تعجب بکنید. او دام را ندیده و افتاده در دام و بهلاکت افتاده. در بیت دوم میگویدعجب این است که دام را می بیند و آن میخی هم که دام را محکم بزمین فرو رفته می بیند. با وجود این چه بخواهد و چه نخواهد میرود بطرف دام و میافتد در دام. این باعث تعجب است. وگرنه وقتی که مرغ پرّان دام را نبیند و برود و بافتد در دام این که تعجبی ندارد.

1649    چشـم بـاز و گـوش بـاز و دام پـیش       ســوی دامــی می پَـرَد بـا پَـر خــویش

آن پرنده ای که افتاد در دام چشمش دارد می بیند. گوشش هم کاملا شنواست یعنی هیچ نقص بدنی ندارد و دام را هم در برابر خودش دارد می بیند. با این حال با پرو بال خودش پر میزند و میرود بطرف دام. این پرنده دارد بسوی دام قضا و قدر میرود.اصلا بطرف این دام قضا و قدر کشیده میشود. یا اگر برعکس بگوئیم, آن دام قضا و قدر او را بسوی خودش میکشد. پس این پرنده نمیتواند خود داری بکند و در مقابل این کشش قادر بمقاومت نیست. او متوجه نمیشود که چرا دارد اینجور میشود و خیال میکند که این خودش است که دارد بسوی دام میرود. باز هم سخن از نیرو و قدرت قضا و قدر است و خواست و مشیت آدمی که فقط متکی بتدبیر خودش است. حالا پیام مولانا چیست؟ پیام اینست که وقتی تو خواستی کاری را شروع بکنی باید با این طرز فکر آغاز کنی: خدایا من اینکار را شروع میکنم و آنچه در توانم هست کوشش میکنم و نتیجه را بتو واگذار میکنم اگر که تو بخواهی این کار انجام میشود. آنوقت قضا و قدر روی تو اثر نمیکند. زیرا تو تکیه بر خودت نکردی و میگوئی خدایا اگر تو بخواهی, اگر که بمیل تو باشد, اگر اراده تو باشد. حالا بفرض اینکه اراده و میل خداوند این باشد که بروی و بیافتی در چاه, اینهم خوب است برای اینکه صلاح و مصلحتت این بوده و این تقدیر تو بوده. منتها زمان باید بگذرد تا صلاح بودنش روشن شود. 

1650    بـیـنــی اندر دلــق ,مـهـتـر زاده ای       ســـر بـــر هـــنـه در بـــلا افــتــاده ای

باز شروع میکند به مثالهای قابل لمس زدن. دلق در اینجا یک جامه بی ارزش فقیرانه است. مهتر زاده یعنی بزرگ زاده ای. مهتر زاده فرزند یک شخص بزرگ و ثروتمند و مهم و عالی مقامی  هست. ولی می بینیم که این فرزند دلقی بر تنش هست و سرش هم برهنه هست و در بلا گرفتار شده. سابق بر این حرفه های مختلف هر کدام لباسهای خودشان را داشتند و کلاه های مخصوص خودشان را داشتند. شکل این کلاه ها با هم فرق میکرد و شما از شکل این کلاه ها میفهمیدید که کار این آدمها چیست که این آدم بزاز است و یا عطار و یا زرگر. حالا اگر شخصی بود که اصلا کلاه سرش نبود یعنی این آدم بیکاره است و هیچ حرفه ای ندارد. وقتی میگوئیم سر برهنه است یعنی تمام امکاناتش را از دست داده است و پاک باخته است.

1651    در هــوای نـا بــکاری ســـوخــتــه       اَقــمِشــه  و امــلاکِ خــود بــفــروخـته

در هوای یعنی در آرزوی. یا در آتش عشقِ. نابکار در اینجا منظور مولانا  یعنی یک زن بدکاره ای. اَقمشه جمع قماش است. قماش معنی لغوی معروفترش پارچه است. ولی یک معنی کلی تری هم دارد. یعنی همه اسباب و اثاث زندگی را علاوه بر پارچه و قماش و اینها رویهمرفته در زبان عربی میشود اقمشه. ولی در ایران وقتی صحبت از قماش میشود عموم مردم پارچه در ذهنشان میاید. آن بزرگ زاده گرفتار عشق یک زن بدکاره ای و در عشق این زن بدکار سوخته و در این راه تمام مال و دارائی و زندگی خودش را از دست داده و همه املاک و وسائل زنگیش را فروخته و حالا پاکباخته شده. البته اصطلاح پاک باخته از قمار آمده و آن قمار بازیست که در سر میز قمار همه چیزش را باخته از جمله لباسهایش با محتویات, این را میگویند پاک باخته. ولی این کلمه پاک باخته معنی کلی تری دارد و یعنی کسی که همه چیز زندگیش را از دست داده است.

1652    خان ومان رفــتـه شده بد نام وخوار       کـام دشــمـن مـــیـــرود, ادبـــار و ار

خان کوچک شده خانه است و مان اثاثیه ای هست که در خانه وجود دارد. رویهمرفته خان ومان یعنی خانه و کلیه وسائل در آن. کلمه مان  بمعنی اثاثیه زندگی یک کلمه فارسی اوستائی است و ریشه خیلی قدیمی دارد. کام یعنی آرزو. وقتی میگوئیم کام دشمن, دشمن آدم، بدِ آدم را میخواهد. حالا کام دشمن یعنی آدم بروزی افتاده که دشمنش آن را میخواسته. کلمه ادبار یعنی بخت بر گشته. وار بمعنی مانند است. ادباروار یعنی مانند آدم بخت بر گشته. میگوید: این بزرگزاده، خانه خودش را و نام خودش را و اثاثیه خودش را از دست داده و آنطوری شده که دشمنش میخواسته و آدم بد بختی بنظر میرسد و ادبار و بد بختی از سر و رویش میبارد.

1653    زاهــدی بـیـنــد, بــگویــد ای کــیـا        هـــمــــتـــی مــی دار از بــهــر خــدا

زاهد در اینجا بار منفی ندارد آنطور که حافظ میگوید. حافظ زاهدین ریائی را سر زنش میکند. این بزرگزاده بخت برگشته یک زاهدی را می بیند و باو میگوید ای بزرگوار. کیا یعنی بزرگوار. بیا و همتی بکن از بهر خدا. این همت که در عرفان میآید این نفوذ روحانی و توجه انسان های کامل است. آنهائیکه هیچ آلوده بزشتی نشده اند و بکمال حق رسیده اند و انسان کامل هستند, اینها اراده ای که بکنند میشود همت. این همت غیر از همت دیگران است. این بزرگزاده بخت برگشته باین زاهد میگوید تو را بخدا یک توجهی بمن بکن بخاطر خدا. یعنی از خدای خودت بخواه که من از این ادبار و بدبختی نجات پیدا بکنم.

1654    کـــانـدرایـن ادبـار زشت افـتاده ام       مــال و زرّ و نـعــمــت از دســت داده ام

در این بدبختی زشت و کثیف افتاده ام و از مال دنیاهرچه داشتم بعلاوه آنچه که خداوند بمن داده بود همه را از دست داده ام. ای بزرگوار توجهی بکن و همتی بکار ببر و در حق من دعائی بکن. همینکه  همت میخواهد بکار ببرد یعنی ارتباط گرفته به آن مبدأ آفرینش, آن مبدأ کل انرژی های جهان. خداوند کل انرژیهای جهان و کل انرژیهای مسلط بر عالم هستیست و این انسان کامل با این چنین مبدأ نیرومندی ارتباط پیدا میکند.

1655    هــمّــتـی تـابـوکـه من زین وارهم       زیـن گِـلِ تــیـره  بُـوَد کـه بَـــر جــهـــم

بو که یعنی شاید که. باشد که. من زین یعنی از این بد بختی و فلاکت، باری وارهم یعنی رهائی پیدا کنم. زین گلِ تیره یعنی از این گلِ تیره و سیاه و بد بختی اسیر زن بدکاره شدن و همه چیز هایم را از دست دادن. بر جهم یعنی ناگهان نجات پیدا کنم. حالا دیگه این بخت برگششته فهمیده است که او مثل پرنده ای هست که پرو بالش در یگ گل سیاه و کثیف آلوده شده و دیگر قدرت پرواز هم ازش ساقط شده.

1656    این دعا میخواهد او ازعام و خاص       کـلـخـلاص وَ الخـلاص و و الخـلاص

این شخص بخت بر گشته از هرکس که میرسید و از عام و خاص میخواست که برای او دعا کنند که از این بد بختی نجات پیدا بکند.عام مردم عوام هستند و خاص انسانهای کامل هستند. او بهر کس که میرسید میگفت تو را بخدا بمن دعا بکن. در مصراع دوم به عام و خاص التماس میکند و میگوید مرا نجات بدهید, نجات بدهید و نجاتم بدهید.  

1657    دسـت بـاز و پـای بـاز و بــنـد نـی       نَـی مــوکِّـل بـر ســرش, نَــی آهـــنــی

در این بیت یک نی داریم و یک نَی. نی یعنی نیست و نَی یعنی نَه. میگوید دست باز و پای هم باز و هیچ بندی هم در کار نیست. موکل یعنی مأمور. اینجا مأمور کسیست که با اصلحه بالای سرش مواظب است که او چه میکند. نَی آهنی, سابق بر این کسانیکه میخواستند زندان بکنند, دست آنها را بازنجیر های سنگین می بستند و بر پایشان هم میبستند و یک گوی بزرگ کـهنی هم به زنجیر پایشان می بستند و علاوه بر همه اینها یک طوق آهنی هم به گردنشان میگذاشتند که این زندانی نتواند حتی یک تکان بخورد. همه این بندها را مولانا با کلمه آهن آورده. میگوید این بخت برگشته دست و بالش آزاد است و هیچ بندی هم او را محکم نگرفته و آن زنجیر ها را هیچ کدام ندارد. با وجود این بآدمها میگوید که من خلاصی میخواهم.

1658    از کدامـیـن بـنـد مـیـجوئی خلاص       و از کـدامـین حـبس مـیـجوئی مَـنـاص

از کدامین بند دو معنی دارد.یعنی از کدام بندی تو خلاصی میخواهی. بند معنی زندان هم دارد. یعنی از کدام قسمت زندان تو خلاصی می طلبی. ما که نمیبینیم تو در جائی گیر ی داشته باشی. مَناص یعنی پناه و پناهگاه. در مصراع دوم: تو از کدامین حبس پناه و پناگاه میجوئی؟

1659    بـنـد تـقـدیـر و قضـای مُخــتــفـی        کـــه نــبــیــدآن بــجـــز جـــانِ صــــفی

در این بیت جواب سؤال بیت قبلی را میدهد و میگوید من در بند قضا و تقدیر گیر کرده ام و این بد ترین بندهاست. این بزرگ زاده بخودش گفته که من پسر مرد ثروتمندی هستم و پول فراوان هم دارم و ما همه چیز داریم و من عاشق این زن هستم، بدکاره هست باشد و چون زور دارم و قدرت و پول دارم باو میرسم. حالا در این راه همه چیز را از دست داده چون تکیه بر خودش کرده. حالا موقعه ایست که تقدیر و قضا بیاید و باو بگوید همه چیز دست تو نیست. قضا اینطور وقتها بسراغ آدم میآید. مختفی از کلمه مخفی میاید یعنی نا پیدا. میگوید هیچ بندی و یا زنجیری پیدا نیست ولی در واقع هست. آن زنجیر قضاست و آن طوق سنگین آهنی تقدیر است. این اصلا پیدا نیست و این را هیچ کس نمیبیند بجز جان صفی. در چندین قسمت قبل گفته بودیم که صفی مقامش از صوفی بالاتر است. صفی پاکیزه دل و پُر از پاکیست. آن صفی میتواند آن زنجیر نا پیدای قضا را ببیند چون بکمال حق کامل شده. اگر خدا میتواند ببیند این صفی هم میتواند ببیند. در وجود این صفی کوزه ای هست که آب آن بدریای وحدت وصل است. هرچه توی آن دریاست توی این کوزه هم هست. این صفی میفهمد وقتی آن محتاج میگوید الخلاص, منظورش چیست.

1660    گرچه پیدا نیست آن درمَکمَن است       بـد تـر از زنــدان و بــنــدِ آهــن اســت

میگوید این بند تقدیر اگرچه پیدا و آشکار نیست در مکمن است. مکمن یعنی پناهگاه و شکارگاه. شکارچیان وقتی میخواهند شکار را بزنند در کمین میروند یعنی مخفی میشوند. در این بیت میگوید درست است که این بند پیدا نیست ولی در کمین یا مکمن است. در مصراع دوم میگوید که این از زندان بدتر است و از آن زنجیر آهنی هم بد تر است و از طوق آهنی هم بد تر است. تو این تقدیر را نمی بینی ولی در کمینت نشـسته که شکارت کند. ای آدم مغرور تو در معرض شکار هستی.

1661    زانکه آهــنگـر مرآن را بشکــنــد        حُـفـره گــر هـم خشـتِ زنـدان بــر کـنـد

1662    ای عجـب این بـنـدِ پـنهـانِ گـران        عــاجــز از تـکـســیــر آن آهـــنــگــران

حالا در این دو بیت مولانا دلیل میاورد که چرا این بند نا پیدا از زندان هم بدتر است. میگوید این زنجیری که در زندان بکار میبرند هر چند هم که سنگین باشد, یک آهنگر قادر است که آنرا بشکند. حفره گر کسیست که در زمین نقب میزند و در زمین تونل ایجاد میکند. این حفره گر هم میتواند نقب و تونلی ایجاد کند و یک زندانی را از این راه از زندان فراری بدهد. در بیت دوم تکسیر یعنی کوچک کردن و شکستن. این بند سنگینِ گران را نه آهنگر میتواند خورد کند و بشکند و نه آن حفره گر میتواند حتی یک خشت این زندان نا پیدا را از جا بِکند. حالا مردم دارند نگاه میکنند ولی از بطن موضوع بیخبر هستند ولی انسان کامل و یا آن مرد صفی خوب میداند که این مرد عاجز برای چه اینقدر ذجه میکند و خلاصی را آرزو میکند.

1666    بـا قـیـانش جـمـله تـأویلی کـنـنـد         کیـن زبی هوشیسـت و ایشـان هموشمند

باقیانش یعنی دیگر مردمان, آن مهتر زاده را بجز انسانهای کامل. تأویل کردن یعنی بمیل خودشان تعریف کردن و بمیل خودشان توصیف کردن بطوریکه حقیقت نداشته باشد ولی خیال کنند که دارند حقیقت را میگویند. مردم عامی که این مرد بال بگل نشسته را می بینند میگویند خیر، علت اینکه این مرد به بدبختی افتاده بعلت بی هوشی و بی عقلی اوست در حالیکه ما باهوشیم و هوشمند. این مرد لاعبالی بیهوش است و رفته خودش را باین بد بختی انداخته. در صورتیکه هیچ ارتباطی بهوش ندارد. این قضای الهیست که این کار را کرده. در مصراع دوم: کارهای او از بیهوشیست و آنها خیال میکنند که هوشمند هستند. توجه داشته باشید که این بزرگ زاده راهی را که انتخاب کرده بود درست نبود و باعث گرفتاریش شده بود. این بیهوشیش نبوده این گزینش غلط راه است. زیرا او هوش داشته ولی راه را غلط انتخاب کرده. اینقدر عشقش شدید بوده که دلش او را کشانده به آنجائی که امروز هست. وقتی کسی حق انتخاب راه داشته باشد و راه را نا درست انتخاب بکند و باین خیال باشد که راه درست است و میتواند بمقصد برسد انوقت موقعیست که بتدبیر خودش تکیه کرده و وقتی به تدبیر خودش تکیه کند آنوقت قضای الهی بسراغش خواهد آمد. این تقدیر الهی بر تدبیر او می چربد. نمیتوان گفت که این از بیهوشی او بوده است. وقتی  عرفان مولانا میگوید انسان مختار است, یک چیز دیگری هم پشتش میگوید و میگوید انسان مختار هست ولی مسؤل هم هست. اختیار دارد همراه با مسؤلیت. کلمه مسؤل از کلمه سؤال است یعنی از این انسان سؤال میشود که چرا از این راه نرفتی و چرا از آن راه رفتی. یعنی باید جواب بدهد.

1667    لــیک از تأثیـر آن پشـتـش دوتو         گشـــتــه و نــالان شـــده او پــــیش تـــو

1668    کـه دعــائی هــمــتی تــا وارهم           تـا از ایـن بــنــد نـهـان  بـیـرون جـهـم

از تأثیر آن, آن بر میگردد به قضا. دو تو یعنی خم شده خمیده. در بیت دوم کلمه تا در مصراع اول یعنی برای اینکه. وارهم یعنی رهائی پیدا کنم. بند در مصراع دوم بیت دو یعنی آن زنجیر نهان, بند زندان, حبس نهان, نکبت و ادباراست. بیرون جهم یعنی خلاص شوم. آن کسیکه حال بزرگزاده را اینگونه می بیند و حال ادبارانه او را ناشی از بیهوشی و بعلت نابخردی او میداند باید بداند که اینها نیست و بعلت تقدیر و قضای الهی است.این قضای الهی او را پیر کرده و زیر بار این قضا پشتش خمیده شده. اینست که بهر کسی میرسد از او میخواهد که تو را بخدا دعا کن که از این ادبار و بدبختی نجات پیدا کنم. تا از این حبس پنهانی و بند نهان و یا زنجیر پنهانی خلاص شوم. این را فقط انسانهای کامل میدانند و بس.

1669    آنــکـه بـیـنـد این علامـتهـا پدید         چــون نــدانــد او شــقـی را از سَــعــِیــد

آنکس که این علامتها را آشکارا در ذهن خودش دارد می بیند, چون یعنی چگونه شقی را از سعید نمیتواند تشخیص بدهد. او بر عکس میتواند تمیز بدهد. چرا نمیتواند بد بخت را از خوشبخت تمیز بدهد. چرا, میتواند تشخیص بدهد. این سؤالی که میاید یک سؤال انکا ریست. انسان کامل میتواند تشخیص بدهد ولی دیگران نمیتوانند.

1670    دانــد و پوشــد بامــر ذوالجلال         کــه نــبــاشــد کشـــفِ رازِ حـــق حـــلال

آن انسان کامل دارد می بیند و میتواند سعید را از شقی تشخیص بدهد. ذوالجلال خداوند است. ذوال علامت صاحب است. جلال یعنی شکوهمندی. ذوالجلال یعنی صاحب شکوه مندی و اشاره بخداوند است.در مصراع اول میگوید بامر خداوند شکوهمند رازها را پوشیده نگه میدارد. کلمه حلال در اینجا یعنی روا ندارد که راز های خداوند را افشا کند. معنی مصراع دوم اینکه کشف رازهای خداوند حلال و روا نباشد. مولانا در جاهای مختلف تذکر داده که نباید این کار را کرد.

               هرکه را اسرار حق آموختند       مهر کردند و دهانش دوختند

کسیکه اسرار را بر او فاش کردند نباید بکسی بگوید مگر اینکه آن کس اهلش باشد مثل خودش ولی بدیگران نباید بگوید. زیرا باعث گمراهی مردم میشود. باعث بهم خوردن نظم اجتماع میشود. چون مردم این رازها را درک نمیکنند پس گقتنش روا نیست. هر کسی اهلیت و شایستگی و لیاقت دانستن این اسرار الهی را ندارد.

دیدید که مولانا از قضای الهی سخن گفت و حالا باید دو نکته توجه داشته باشید و ما حرف را تمام کنیم. یکی اینکه اعتماد به قضای الهی صلب مسؤلیت نمیکند. یعنی شما بیائید بگوئید که من بقضا و قدر اطمینان دارم پس هرچه بخواهد میشود پس من هرکار بخواهم میکنم. دوم اینکه قضای الهی همیشه بار منفی ندارد و خیلی از اوقات قضای الهی خوب است و بار مثبت دارد. مولانا میگوید:

            گر قضا پوشد سیه همچون شبـت       هم قضا دستت بگیرد عاقـبـت

            گر قضا صد بار قصـد جان کـنـد       جــانـت دهــد درمــان کـــنــد

           این قضا گر صد بار راهت زند       بر فراز چرخ خرگاهت زند

یعنی اگر قضا تو را سیه پوشت کند, عذادارت کند همچون شب تو را بپوشاند عاقبت دستت را میگیرد و اگر قرار باشد که صد مرتبه قصد جان تو را بکند, بلاخره بتو جان میدهد و اگر دردی داشته باشی تو رادرمان میکند و اگر صد بار بتو راهزنی بکند, در آخر سر خیمه گاه تو و یا قرارگاه تو را در فراز فلک خواهد زد یعنی تو را بمراتب عالی برساند . پس چرا میترسی از این قضا

         از کرم دان اینکه می ترساند تو را         تا بـمُـلک ایمنی بـنـشانــدت

این هم از بزرگواری خداوند است. تا اینکه تو را بمُلک در امان بودن بنشاندت یعنی مواظب خودت باشی و در امان باشی و خودت را بد بخت مکن.

Loading