20.3 روبه صفتان قسمت اول

تفسیر:

مولانا در شش دفتر مثنوی معنوی جا بجا بعضی از صفات حیوانات را در برخی از انسانها می بیند و آنها را بصفت حیوانی متصل میکند. در بحثی که در این قسمت داریم سخن از روبه صفتان است و کسانیکه صفتی مثل روباه دارند. میدانید که روباه به صفت حیله گری معروف است و بخاطر این غروری که نسبت به حیله گری خودش دارد, چه بسا مواردی هست که بدام میافتد یعنی فریفته حیله گری خودش میشود. کلمه فریفته شدن یعنی مغرور شدن. این کلمه مغرور یک بارِ منفی دارد. مغرور بکسی گفته میشود که خودفریبی کرده باشد. میدانید که روباه دمی دارد بزرگ و زیبا و بسیار پُر پشم. باین دمی که دارد مینازد وخیلی مغرور باین دمش هست و همین غروری که نسبت بدمش دارد گاهی اوقات باعث بدام افتادن و صید او میشود. روبه صفتان از نظر مولانا کسانی هستند که مغرور هستند بتوانائی های خودشان یعنی هر توفیقی بهر جهتی ببینند آنها را از توانائی های خودشان بحساب میاورند و مولانا تصویری از چنین مردمی در ذهن ما رسم میکند. آنها خود فریبیشان این بوده که آنچه را که به موفقیت انجام میگیرد از خودشان میدانند. همچنانکه روباه هرچه را که اتفاق میافتد در جهت خوب از دم خودش میداند. باین دمش اطمینان فراوان دارد. بخاطر همین است که وقتی بروباه گفتند شاهدت کیست گفت دمم. این اعتماد به دمش را میرساند. آن روبه صفتان هم اطمینان دارند بتوانائی های احتمالی خودشان نه اینکه حتما توانائی داشته باشند. آنها خیال میکنند که توانائی دارند.

2227    پـا رهــانَــد روبــهــان را در شــکـار       وآن زُدم دانــنــد روبـــهـــان غِـــراز

شکار در اینجا صید شدن است. غراز بمعنی گول خوردن و غفلت ورزیدن است ولی در اینجا بخصوص بمعنای گول خورده هست. مولانا میگوید این روباهان که بدُم خودشان مینازند و میبالند و فکر میکنند که چه دُم شکوهمندی دارند, اینها هنگام صید شدن و وقتی شکارچی میخواهد آنها را شکار کند فکر میکنند که این دم آنها هست که آنها را از شکار شدن نجات میدهد. در صورتیکه این پای آنهاست که باعث فرار آنها میشود و نه دم آنها. این اشتباه از همین جا برای روباه بوجود میاید و چنین توصیفی هم برای روباه صفتان, آنچیز خوبی را که برایشان اتفاق میافتد یا از هرچیز بدی که مصون میمانند فکر میکنند که بعلت اندیشه های خودشان هست و اینچنین نیست. در این بیت بالا این پا ی روباه کنایه از علل واقعی و حقیقی هست در این عالم هستی. هر چیزی یک علت واقعی دارد. اینجا این پا نماینده علل حقیقی و در واقع توجه مرکز انرژیهای کل عالم که مسلًت بر گیتی و سراسر عالم هستی هست که اسمش را آفریدگار گذاشتید هست که باعث میشود آنها مصون بمانند و از بد رهائی یابند در حالیکه آنها چنین چیزی را توجه ندارند و باین پای واقعی خودشان واقف نیستند. توجهشان فقط بدم خودشان است و دم هم در این بیت کنایه به علل موهوم است یعنی عللی که وجود ندارد و این توهم آنهاست و خیال آنهاست که میگوید این علت هست که ما را رها کرده و نجات بخشیده از بدی ها و یا رسانیده به توفیق ها. این روباه صفتان فلسفه بافانند که مفتوح و شیفته جلوه های دمِ استدلال و سخن خودشان شده اند. هر وقت که سخن از فلسفه بافان پیش آمده که مولانا بکار میبرد در مثنوی این بد گفتنی به دانش فلسفه نیست و این اهانتی به فیلسوفان نیست. فلان کس فیلسوف نیست ولی فلسفه بافی میکند یعنی آن چیزی را که میگوید و میخواهد مثل فیلسوفان استدلال بکنند و بی یک منطقی برسند و چیزی را بثبوت برسانند, آنهم با کلمات بیهوده و ابس و زائد و ظاهر فریب و گمراه کننده دیگران را میخواهد فریب بدهد. این را میگویند که فلسفه بافی میکند.

2228    عشـقــهــا بــا دُمّ خــود بـازنـد کـیـن       مـیـرهــانــد جــانِ مــا را در کــمــیـن

فاعل فعل بازند روباهان هستند. کین یعنی که این دمشان. کمین بمعنی شکار شدن است. وقتیکه صیّاد در یک پناگاهی, بکمین می نشیند میخواهد شکار کند. میگوید: روباهان با دم خودشان عشق بازی میکنند و مفتون  و شیفته دم خودشانند, بدمشان میبالند و بدمشان مینازند و آن را خیلی عزیز میدانند. بر این باورند که این دم آنهاست که آنها را از دام و کمین صیادان نجات میدهد. در صورتیکه درست بر عکس اینست. این صیّاد است که به این دم آنها توجه پیدا میکند و میخواهد بخاطر دمشان آنها را شکار کند.

2229    روبــهـا, پــا را نـگــه دار ازکــلوخ       پا چو نَـبـوَد دُم چه سود ای چشـم شوخ

چشم شوخ یعنی گستاخ, جسور و بی حیا. خطاب به روباه, روبها یعنی ای روباه. میگوید: ای روباه که سرمست دم خودت شده ای. این پا هست که تو را از بلا نجات میدهد تو مواظب این پای خودت باش و نه مواظب دم خودت. مواظب باش که پایت بسنگ نخورد و لنگ نشوی و بتوانی از شکارچی فرار کنی. بادمت نمیتوانی از شکارچی فرار بکنی و اگر پا نداشته باشی, دم چه فایده ای دارد برای تو. اصل آن پاست که تو باید حفظش بکنی. در بیت قبل  گفت که این پا کنایه و اشاره است به علل واقعی و حقیقی. و دم کنایه است به علل موهومه.

2430    مـا چو روبـاهــیـم و پـای مـا کِرام       مـی رهــانـدمـان ز صـد گــون انـتـقـام

کِرام یعنی بزرگ واران و جمع کریم یعنی بزرگوار. در اینجا اشاره است به انسانهای کامل. کلمه انتقام در اینجا یعنی خطاها و انتقام گرفتن در باره بدی که کرده شده. انتقام معانی مختلفی دارد. یک وقت است که کسی خطائی میکند و مکافات این خطا را میگیرد. آن مکافات خطا هم انتقام نامیده میشود یعنی آن خطا دارد از آن شخص انتقام میگیرد. حالا میگوید: ما انسانها هم اهل تدبیر های مکرانی و اهل فرهنگ های حیله انگیزی هستیم و مثل روباه هستیم که بجای اینکه به پای خودمان توجه کنیم به دم و حیله و مکر خودمان توجه میکنیم. ما فکر میکنیم که این تدبیر های ماست که دارد کار انجام میدهد این تدبیر ها چه بسا بعضی اوقات آمیخته به مکرو حیله و فریب است. پای ما در اینجا آن انسانهای کامل هستند. انسانهای کامل هستند که ما را هدایت و راهنمائی میکنند, سنگ را بما نشان میدهند, دام را بما نشان میدهند, صیّاد را بما نشان میدهند. آنها هستند که باعث رهائی و نجات ما از بلا ها و مصیبتها ی ما میباشند و نه خیالات موهوم و تصورات باطل مثل دم روباه.

2231    حـیـله بـا ریک مـاچـون دمّ ماسـت       عشــقـهـا بــازیـــم با دمّ چـپ و راسـات

حیله باریک یعنی تدبیر های حساب شده آمیخته با حیله, تدبیر های دقیق و حساب شده آمیخته با مکر و فریب. کلمه باریک در اینجا یعنی حیله هائی که در مغز ما با حسابهای دقیق حودمان طرح ریزی شده. میگوید این حیله های مکرانی ما آمیخته با حیله ما گرچه دقیق است ولی براستی بمنظله دُم ماست. ما این دم را از چپ به راست تکانش میدهیم( مثل روباه) و بآن عشق میورزیم و با آن میخواهیم مردم را فریب بدهیم. در صورتیکه باعث بدام افتادن خودمان میشود

2232    دُم بـجـنـبـانـیـم ز استـدلال و مکر       تـا کـه حَیـران مـاند از مـا زید و بــکــر

دم بجنبانیم یعنی ما آن حیله های خودمان و آن تدبیر های آمیخته با مکر خودمان  را بکار می بریم, همان گونه که روباه این کار را میکند. در مصراع دوم زید و بکر یعنی این و آن. اشاره به اشخاص نا شناخته است و منظور شخص بخصوصی نیست مثلا وقتی میگوئیم فلان و بهمان, منظور یک شخص معینی نیست. نوع دیگر گفتنش زید و بـکر است.  همان گونه که روباه با حیله گری دم خودش را تکان میدهد و مردم را متوجه این دم خودش میکند ما هم با دم استدلال پوچ و تو خالی و بیهوده خودمان که اسمش را تدبیر و چاره اندیشی  گذاشته ایم, پیوسته این دم استدلالمان را تکان میدهیم و مردم را مجبور بخودمان میکنیم. باید توجه کرد که استدلال کار خوبیست ولی استدلال برای بغلط انداختن دیگران دارای بار منفیست. باین دلیل میگوئیم استدلال های پوچ و تو خالی.

باین میگویند سفسطه و سفسطه بازی. سفسطه و سفسطه بازی اینست که یکی جملاتی را پشت سر هم بکار ببرد که شنونده وقتی اینها را بهم مربوط میکند حق را بجانب گوینده بدهد در حالیکه اصلا حق بجانب او نیست و این آدم فهمیده که چه جملاتی را انتخاب کند و چگونه دنبال هم بکار ببرد. این را میگویند سفسطه کردن و سفسطه بازی.  این سفسطه بازان در گذشته گروهی از مردم را تشکیل میدادند و باعث فریب دادن بقیه مردم میشدند. یک گروه از اینها را سوفستائی مینامیدند. این سوفستائیها فرقه ای بودند که کم کم طرفداران زیادی پیدا کردند و کارشان سفسطه بازی بود. اینها مردم را گمراه میکردند و سیعی داشتند که مردم را از حقیقت دور بکنند با استدلالهای باطل و بی اساس خودشان و شنونده و یا خواننده متوجه نبود که این استدلال باطل وبی پایه و بی اساس است. اینها خودنمائی و بزرگ نمائی داشتند.

بیشتر ما آدمها هم این خودنَمائی را داریم. خود بزرگ بینی و خود نَمائی و سازنده خود بزرگتری هستیم. اینها یعنی خود را بزرگ نشان دادن و خود را بزرگ برخ کشیدن. از نظر مولانا این کار آفت روح و جان آدمیست. این بسیار مهلک و ملالت آور و خطرناک است. بگروه و یا سن خاصی هم ارتباط ندارد بلکه در همه گروه ها در همه اصناف آدمهائی پیدا میشوند که دوست دارند این خودنمائی را بکنند و دوست دارند که خود را برخ دیگران بکشند و باصطلاح ساده دوست دارند به جلوه فروختن. هر کس میکوشد تا بنوعی و یا گونه ای خودش را نشان بدهد که پیش از دیگران و برتر از دیگران هست. انسانها دوست دارند که این کار را بکنند. هرچند هم که بعضی وقتها جلو این کار خودشان را بگیرند ولی وقتیکه در یک مجلسی نشسته اند خودشان را لو میدهند. در یک مجلسی می نشینند و چند نفری هستند و صحبتی شروع میشود و بمحض اینکه صحبت شروع شد آنها دنباله همان صحبت را میگیرند و شروع میکنند به خود استدلال کردن ها تا بگونه ای نشان بدهند که من بهتر میدانم. راه درست را من میدانم و حق بجانب من است و درستش اینست که من میگویم. حالا اگر زاهد باشد به زهد خودش اینکار را میکند. اگر دانشمند ظاهری باشد و نه دانشمند واقعی ممکن است با دانش خودش اینکار را بکند. اگر ثروتمند باشد به ثروت خودش و میخواهد نشان بدهد که من ثروتم از دیگران بیشتر است. اگر عالم غیر واقعی باشد میخواهد بگوید عِلم من از دیگران بیشتر است. اینها را خیلی خوب میشود در جاهائی که دست جمعی هستند خوب شناخت. آن کسیکه حس خود بزرگنمائی ندارد معمولا در اینگونه مجالس ساکت می نشیند. دیگران میگویند و او گوش میکند مگر اینکه از او بخواهند که بدنبال مطلبی اظهار نظر بکند. یا اگر ببیند که اینها کاملا دارند گمراه میکنند آنوقت لازم میبیند بر خودش که توجه آنها را براه درست هدایت کند نه اینکه از اول شروع کند بسخن گفتن و توجه همه را جلب کردن و مجلس را در دست گرفتن و باصطلاح سفسطه بازی کردن. مولانا در جائی دیگر میگوید: این صفتی که در این روبه صفتان پیدا میشود یک زنجیر گران و سنگینی بر بال و پرِ روحشان است. یعنی از اوج گرفتن روحشان جلو گیری میکند. همیشه خودشان را در این وضع و حال نگه میدارد و آنها را در آن اندیشه باطل خودشان نگه میدارد. مثل روباهی که میداند روباهان دیگر با دم تکان دادن شکار میشوند ولی باز هم دم خودش را تکان میدهد و دم خودش را برخ میکشد. اگر دم خودش را مخفی میکرد چه بسا صیادی که دنبال شکار او بود او را نمیدید و او بسلامت میرفت ولی وقتی دم خودش را بلند میکند و بقول مولانا از چپ و راست تکان میدهد فورا جلب توجه صیّاد را میکند.

2233    طـالـبِ حَـیـرانــیِ خـلــقـان شدیم       دسـتِ طـــمــع انـدر الــوهــیّــت زدیـــم

طَمع اینجا طَمِع هست و در اینجا طَمع خوانده میشود. الوهیّت یعنی خدائی. میگوید ما خواهان و طالب این هستیم که مردم را متحیّر کنیم و حتی متحیر خودمان بکنیم که عجب این آدم بزرگیست. چقدر دانشمند است و چقدر فاضل است. میخواهیم همه را حَیران خودمان بکنیم و خلق را مجذوب خودمان بکنیم. این از صفات حیوانی زشت است که باید تبدیل کنیم به صفات انسانی. انسان کامل آن هست که ساکت می نشیند. انسان کامل کسیست که تا از او سؤال نکرده اند چیزی را نمیگوید. پُر گوئی و زیاده گوئی نمیکند و هر وقتی که میگوید باندازه میگوید. نظامی گنجوی میگوید: باندازه حرف بزن و گزیده حرف بزن. کلماتیکه میخواهی بگوئی اول در ذهنت بر گزین و بعد بگو نه هرچیزیکه بزبانت میاید. آنوقت وقتی که حرف میزنی کلامت مثل دُرّ و مروارید است. وگرنه مثل آن خشت زنی هستی که داری خشت میزنی. تو باید گزیده و اندیشیده سخن بگوئی. این پُر گفتن هنری نیست. 

        آن خشت بود که پر توان زد       نه آن حرف که پُر توان زد      

در مصراع دوم میگوید ما خودمان را بجائی میرسانیم که اصلا خودمان را بخدائی میرسانیم. به الوهیّت میرسانیم. این نفس اماره ماست. این خواهش درون دل ماست. این خواهشهای دل ماست که ما را امر میکند بزشتیها. ما باید این نفس اماره خودمان را کنترل کنیم و آن را عنانِ افسار بزنیم و باختیار خودمان در آوریم. این نفس اماره ما هست که ما را به این پُرگوئیها و نیاندیشه سخن گفتنها و برخ کشیدنها وادار میکند و امر میکند. ما وقتی دیدیم که مردم را توانستیم مجذوب خودمان کرده ایم آنوقت خوشحال میشویم و لذت می بریم و تشویق میشویم که این کار را بیشتر و بیشتر انجام بدهیم. همه را میخواهیم اثیر کلام باطل خودمان بکنیم. میخواهیم اصلا ماخداوند دیگران باشیم در این زمینه  و به الوهیّت میخواهیم برسیم. این همان مقام کبریائیست. مقام کبریائی فقط متعلق به آن مبدأ کل انرژیهای حاکم بر عالم طبیعت است که اسمش را خدا گذاشته ایم.

2234    تـا بـا فسـون, مـالـک دلـهـا شویم       این نـمـی بـیـنـیـم مـا  کــاندر گــویـم

افسون یعنی فریب. گَو بمعنی گودال است. این گودال نفسانیات شیطانی و این گودال ظلمانی جهل و نادانی گودلیست که ما در آن میافتیم. ما با فریب دادن مردم یعنی با سخنان جذابِ پر زرق و برق توخالی خودمان که هیچگونه پشتوانه ای ندارد و هیچ اساسی ندارد قصد فرمانروئی بر دلهای دیگران را داریم. ما باین مسئله توجه نمی کنیم که وقتی میخواهیم این کار را بکنیم خودمان افتاده در گودال جهالت و نادانی هستیم. در چاه تاریک ظلمانی و اسیر شده فریب هستیم.

2235    در گَویّ و درچَـهـی ای قَـا تَـبـان       دسـت وادار از ســـبـــال دیــگــــران

قاتبان یعنی بی غیرت. دست وادار یعنی دستت را بکش و نگه دار. سبال جمع سبیل است. میگوید دست از سبیل مردم بردار و ولشان کن و آنها را رها کن و اینقدر آنها را فریب نده مثل اینست که سبیلشان را گرفتی و داری میکشی و بطرف خودت میبری. ای بی غیرت تو خودت در گودال و در چاه ظلمات هستی.

2237    ای مـقـیـم جبس چـاروپـنج وشش       نـغــز جـایـی دیگــران را هـم بـکِش

مقیم بمعنای ساکن و افتاده در جائی. چار یعنی چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش. پنج عبارت از پنج حواسمان هست و شش, شش جهتیست در این عالم مکان که ما در آن زندگی میکنیم که عبارت است از راست و چپ و جلو و عقب و بالا و پائین. میگوید ما افتاده ایم در این چاه و اسیر این چاه هستیم. این چاهیکه چهار عنصر و پنج حس و شش جهت ما را احاطه کرده. ما از دست اینها باید رهائی پیدا کنیم. این چهار عنصر ما را بطرف مادیات میکشاند و باید از کشیده شدن بطرف مادیات جلوگیری بکنیم. حسهای پنجگانه ما همه شان خطا میکنند. بینائی خطا میکند. چشائی خطا میکند شنوائی, لامسه همه اینها هم خطا میکنند از خطاهای اینها هم باید خودمان را مصون نگه بداریم. آن شش جهت هم هرکسی ما را جائی میخواهد بکشد. یکی باینطرف میکشد ودیگری بآن طرف میکشد و یکی بجلو و یکی بعقب. هرکس که ما را بهر جائی میخواهد بکشد نباید تسلیم او بشویم. ما از این چهار و پنج و شش باید خودمان را نجات بدهیم. ای کسیکه افتاده ای در این گودال چهار و پنج و شش, عجب جای خوبیست دیگران را هم بکش و بیاور همین جا. یعنی تو همین کار را میخواهی بکنی.

2240    در هــوای آنــکه گویـنـدد زهـی       بســته ای در گــردنِ جــانــت زهــی

زهی در مصراع اول یعنی احسند و آفرین. زهی در مصراع دوم یعنی رشته ای. زه بمعنی رشته است. در گردن جانمان زهی بسته ایم.  اگر بر گردن جانمان زه ببندیم که خودمان را خفه میکنیم. در مصراع اول, در هوای یعنی در آرزوی. در آرزوی اینکه مردم بما بگویند آفرین. این آرزو رشته ای هست که بر حلق جان خودمان انداخته ایم و داریم روح خودمان را خفه میکنیم.

2241    روبـهـا این دمّ حـیـلـت را بهــل       وقــف کــن دل بـــر خــداونـــدانِ دل

بهل یعنی فرو گذاشتن و رها کردن، از مصدر هلیدن است. وقف کردن یعنی سپردن به چیزی و یا کسی. خداوندان دل یعنی دل آگاهان یعنی امسانهای کامل و کسانیکه بر دل خودشان مسلط هستند. ای روباه آن دل حیله و مکر و فریب خودت را فرو گذار. ای روباه صفت آن سخنانِ فریبنده و گول زننده راکه بمردم میگوئی برای اینکه مردم بتو بگویند احسند و بارکالله که چقدر خوب گفتی و خوب میدانی، اینها را رها کن و بهل. بگذار و برو و دست بردار از این چیزها و دلت را به آن دل آگاهان و انسانهای کامل بسپار و ببین آنها چی میگویند. دلت را بسپارو وقف کن بر خداوندان دل و ببین این خداوندان دل و دل آگاهان و انسانهای کامل چگونه تو را راهنمائی میکنند. بجای اینکه انرژی خودت را بکار میبری به سخنانِ فریب دادن مردم، این انرژی را در راه درک و فهم سخنان آگاه دلان بکن.

2242    درپــنــاه شــیــرکــم نایـد کـباب       روبـهـا تو سوی جــیــفـه کــم شـتـاب

معروف است که شیر وقتیکه شکار میکند, شکار خودش را یک مقدار میخورد تا سیر شود و مقدار زیادش را میگذارد و میرود. همیشه شیر اینکار را میکند. آنوقت حیوانات دیگر که دارند میبینند و مترصد هستند میایند و بقیه شکار را میخورند. در مصراع اول دارد بآن حیوان میگوید اینقدر دل هوره نداشته باش عجله نکن شیر آنجا نشسته، شکار میکند و همه شکارش را هم نمیخورد و تو در پناه شیر میروی و بقیه اش را میخوری و سیر میشوی, کباب برای تو کم نمیآید. جیفه یعنی مردار یعنی حیوانیکه مرده شده.مثلا کفتار جیفه خوار است یعنی مرده خوار است. تو در کنارِ و درسایه آن خداوندی هستی که همچون شیر کباب برای تو هم میگذارد. تو مثل آن کفتار مرده خوار نباش و زیر سایه آن مبدأ اصلی انرژیها باش.

2243    ای دلا مـنظـور حق آنگه شوی       کـه چو جـزوی سـوی کــلّ خود رَوی

منظور حق بشوی یعنی وقتی خدا بتو نظر میکند. آن حقیقت و آن مبدأ آفرینش و حقایق عالم معنی وقتی بتو نظر میکند که تو مثل یک جزو بسوی کل بروی. قانون طبیعت اینست که جزو بسوی کل کشیده بشود. ولی ما خودمان را کل می بینیم، دیگه بسوی چه کلی برویم؟  ما قبول نمیکنیم جزو هستیم. اگر قبول کنیم که جزو هستیم آنوقت می بینیم که قانون طبیعت اینست که جزو بسوی کل کشیده بشود. در مصراع دوم جزوی یعنی یک جزو. میگوید تو مثل یک جزو بطرف کل خودت بروی. حالا باید ببینیم که کل خودت چیست. کل خود ما آن مبدأ آفرینش است. ما جزویم و وقتی آن مبدأ بر ما نظر میافکند و وقتی منظور نظر آن مبدأ میشویم که ما خودمان را جزو حساب کنیم و آن مبدأ را کل و برویم بسوی آن کل. یعنی برویم و در پناه آن باشیم, ولی ما انسانها معمولا اینطور نیستیم. ما اولا میگوئیم کل و جزو کِی هستیم. جزو تو هستی و من نیستم من کل هستم. یکی دیگر این آدمهای نا باور که باورمند نیستند اینها چون قبول ندارند که جزو هستند، حقارتی هم دارند. حقارت اینها اینست که چیزی را که میخواهند از نا باوری, از جزوهای دیگر میخواهند. از مردم دیگری که مثل خودشان جزو هستند میخواهند و فراموش میکنند که کلی هم وجود دارد. اگر چیزی میخواهی از کل بخواه چون اوست که وسیله اش را فراهم میکند. تو چرا درِ خانه این جزو آن جزو میروی؟ با این کارت آبروی خودت را میبری بعلت این نا باوریت در حالیکه اگر خودت را جزو بدانی و خواسته خودت را از آن کل بخواهی، نه تنها آبرویت نمیرود بلکه آبرومند تر هم میشوی. حبیب کاشانی میگوید:

 دست طلب که پیش کسان میکنی دراز      پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش       

2244    حق همی گوید نظرمان بردلست       نیست برصورت که آن آب و گّل است

حق و یا حقیقت همان مبدأ آفرینش است. آن مبدأ آفرینش میگوید نظر ما و توجه ما بر دلهاست و نه بر ظاهر ها. صورت درعرفان یعنی ظاهر در برابر باطن و اصلا هیچ ارتباطی با چهره ما ندارد. مبدأ آفرینش میگوید توجه ما و نظر ما بر دلهاست و نه بر ظاهر ها. ما نگاه میکنیم که ببینیم که بر دلتان چه میگذرد و نه بر زبانتان که ظاهر هست. این زبانتان قال است و ما حال شما را میخواهم. در داستان موسی و چوپان وقتی موسی آن شبان را از خودش رانده کرد و گفت این حرفها چیست که در باره خدا میزنی؟ از طرف خداوند به موسی خطاب آمد که ما نظرمان بر معنی و بر دل است. بر ظاهر و زبان نیست. و به موسی گفت :

              ما درون را بنگریم و حال را       نَی برون را بنگریم و قال را

بگذار هرچه میخواهد بگوید. موسی بدنبال چوپان روانه شد تا بلاخره او را پیدا کرد و باو گفت مژده ده که دستوری است:

              هیچ آدابی و الــقــابــی مَجـــو       هرچه میخواهد دل تنگت بگو

 وقتی چوپان میگفت خدایا تو کجائی که سرت را شانه کنم, این از دلش بود و آن مبدأ اینگونه دل را میخواهد. او این حال را میخواهد و نه آن قال را. حالا ما بیائیم و بخواهیم دعا کنیم و چه کلماتی بگوئیم که قشنگ باشدو پشت سر هم بگوئیم  که مبدأ آفرینش خوشش بیاید و دعای ما را مستجاب کند و جواب بده. اینها همه اش نمایشهای این دنیائیست و ظاهری و قال. اگر میخواهی دعا کنی اصلا لازم نیست چیزی بگوئی باید بروی در درون خودت و سیر درون بکنی و ساکت باش و اگر هم بخواهی چیزی بگوئی از دلت بگو. مگر افراد لال چگونه دعا میکنند. زبانت را رها کن و بگذار دلت با خدا حرف بزند. این ظاهر بدن تو از آب و گل ساخته شده اینکه چیز مهمی نیست. نظر ما بر دل و در باطن ودر معنی  است.

2245    تو همی گوئی مرا دل نـیزهست       دل فَــراز عـرش باشــد نـی بــپـسـت

مولانا میگوید وقتی من این حرف را میزنم خواننده فکر میکند  منهم که دل دارم که. درست است تو دل داری ولی دلیکه مورد نظر خداوند است دلیست که در اوج باشد و در عرش باشد. در ورای این مادیات باشد و نه باین عالم پست خاکی. دل آنست که در عالم برین باشد نه در این عالم پست. این دل تو دل نیست. دل آنست که اوج پیدا کرده باشد و پرواز کرده باشد بسوی معنی و معنویت.

2246    در گلِ تیره یقین هــم آب هسـت       لــیـک زان آبــت نـشـایــد آب دســت

تو گفتیکه منهم دل دارم, بسیار خوب. حالا تو گل را در نظر بگیر. وقتیکه باین گِل نگاه میکنی در این گِل تیره هم آب هست. آب دست یعنی وضو. آیا تو میتوانی با آب این گل وضو هم بگیری؟ در مصراع دوم لیک زان آبت یعنی لیکن از آن آب تورا. نشاید یعنی شایسته نیست. مولانا میگوید این دل داشتن تو مثل آبیست که در گل است. آب باید منزه و پاک و ذلال باشد نه در گلِ تیره.

2247    زانکه گرآب اسـت مغلوب گِلسـت       پس دل خود را مگـو کین هـم دلست

اگر تو میگوئی در گل هم آب هست, درست است منهم قبول دارم که در گل آب هست ولی این آبیکه در گل است مغلوب گل است و بیشترش خاک هست پس تو نگو که منهم دل دارم.

2248    آن دلی کــزآســمـانـهـا بـرتـرسـت       آن دل ابــدال یا دل پـیـغـمـبـر اسـت

ابدال از کلمه تبدیل و بدل است. ابدال کسانی هستند که صفات حیوانی خودشان را تبدیل کرده اند به صفات انسانی و یا فراتر رفتند به صفات الهی و روحانی. هر کدام از پیغمبران را در نظر بگیرید اینها هم انسانهای کامل هستند. آنها تبدیل شده و جزو ابدال هستند. دل آنها دل است و نه دلی که تو میگوئی من دارم. این دل انسانهای بدل شده فرا تر از آسمان است. آن دلها پاک و منزه است از آلودگیها و زشتیها, حسد ها, کینه ها, طمع و آز ها, انتقامها. کسی را در نظر بیاورید که بشما بد کرده, آیا میتوانیذ او را ببخشید خواهید گفت نه من نسبت باو کینه دارم. این کینه را مثل سرطان تا آخر عمر با خودتان حمل کنید. اگر توانستید که او را ببخشید آنوقت آن آب را از گل کشیده اید. شما از خدای خودتان میخواهید که خطاهای شما را ببخشد. آنوقت شما خطای هم نوعان خودتان را نمیبخشید. شما کینه را میدانید که چیست اما بخشش را نمیدانید که چیست. چرا بخشش را نیاموختید. حیوان نمیتواند ببخشد. اگر شما این صفات حیوانی را تبدیل کنید به صفات انسانی، این انسان باید ببخشد و فرا تر روید و تبدیل کنید به صفات الهی، خداوند بخشنده است و او هست که خطاها را می بخشد و گناها را می بخشد. اگر این بخشایش را نداشته باشد آنوقت کل موجودات این عالم باید در جهنم یا در عذاب باشند. آیا این منطق درستیست؟ البته که نه. بخشودن یعنی یک چیزی را به یکی دادن ولی بخشایش داشتن یعنی در گذشتن و صرفنظر کردن از خطای دیگران. حالا بنظر شما خطاست ممکن هم هست که خطا نباشد. شما میگوئید که بمن خطا کرده, سلام من را دیر جواب داده و یا بمن چپ نگاه کرده و… بسیار خوب او خطا کرده ولی آخر بخشایشی هم که هست, شما ببخشید. وقتی او را بسوی خودتان جذب میکنید در صورتیکه نبخشید خودتان عقده سرطانی کینه را با خود حمل میکنید. شما ناراحت هستید آن شخص نا راحت نیست. وقتیکه بخشیدید او تحت تأثیر بخشش شما واقع میشود و او شما را بزرگوار میداند. این بخشایش از بزرگواریست و نه کینه. این مطلب بسیار بسیار در انسان شدن مهم است.

2249   پـاک گشـته آن ز گـِل صـافی شده       در فــــزونــــی آمــده وافـــی شــــده

آن بر میگردد به دل. دل ابدال، مردمانیکه مبدل شده اند و تبدیل شده اند. گِل یعنی آن علایق مادی و دلبستگیهای غیر ضروری فساد آفرین. صافی شده یعنی منزه شده. میگوید دل این انسانهای کامل از این گِل تیرگی آلوده گی های غیر ضروری مادی منزه و صاف شده. در فزونی آمده یعنی تکامل پیدا کرده. وافی شده یعنی بکمال مطلوب رسیده و به آن چیزیکه در طلبش بودید وفا کرده.

2250    تَرکِ گِل کرده سـوی بـحر آمـده       رَســتـه از زنــدانِ گـِل بــحــری شده

بحری شده یعنی دریائی شده. آن دل انسانهای کامل آن گل جهالت را ترک کرده  و سوی دریا ی وحدت حقیقت آمده, سوی دریای عالم معنی آمده. رسته یعنی رها شده از زندان گِل, دریائی شده, بحری شده.

2251    آبِ ما محبوسِ گِل مـاندسـت هین      بـحـر رحـمت جـذب کـن مـا راز طین

طین یعنی گِل. بحر رحمت یعنی دریای رحمت الهی. در مصراع اول, آب ما کنایه از آب روح ماست که حبس شده در گِل و باقی مانده در گل مادیات غیر ضروری. میگوید ای آفریننده ای که دریای رحمت هستی ما را بسوی خودت جذب کن و ما را از طین بکش بیرون

2252     بحر گوید, من تورا درخودکشم       لـیـک مـی لافـی که من آبِ خــوشــم

آن دریای رحمت الهی میگوید بسیار خوب من حاضرم تو را از گل بیرون میکشم ولی تو می لافی و خودستائی میکنی که من آب پاکیزه ذلال خَش هستم. تو میگوئی آب خش هستی  .وبعد میگوئی خدایا من را از گِل بیرون بکش؟ تو داری ضد و نقیض حرف میزنی. تو خودستائی میکنی و آب خَش نیستی. قبول کن که آبی هستی که در گِل حبس شدی بعد تو را از گل بیرون میکشم.

2253    لافِ تـو مــحــروم میدارد تــرا       تـــرک آن پـنـداشـت کُـن در مــن درا

این خودستائی تو را محکوم میکند از رسیدن بمن و از رسیدن به حقیقت و از بیرون آمدن از گل. پنداشت یعنی پندار باطل. از این پندار باطل بیرون بیا و بیا بسوی من. اشاره باین دریای رحمت است. آنوقت ذلال و پاک میشوی.

Loading