2288 شوی گفتش چـند جویـی دخل و کَشت خود چه مـاند از عمر افزونتر گـذشت
دخل بمعنی درآمد است وکشت در اصل کِشت است ولی کَشت تلفظ میشود بخاطر قافیه که هموزن شود با گذشت. در این قسمت خوانندگان باید توجه کنند که تا پایان این قسمت مکالمه ای که در ابیا ت میاید صحبتهائیست که مولانا و مرد اعرابی باهم میکنند.
شوهر بزنش گفت: ای زن تو چرا اینقدر بعقاید عایدی و درآمد و بدست آوردن دینار و درهم توجه داری و جستجو میکنی؟ مگر از عمر تو چقدر باقی مانده که این قدر حرص میزنی. بیشتر عمرت رفته تا بحال هم از گرسنگی نمردی و روزی تو آنقدر که برای تو مقدر بوده رسیده و بعداً هم خواهد رسید و عمری از ما باقی نمانده پس این حرصی که میزنی برای چیست؟
2289 عـاقــل انـدر بـیش و نقصــان نـنـگرد ز آنکِ هر دو هــمـچو سِـیلی بـگــذرد
بیش و نقصان یعنی بود و نبود مال. منظور از سیل در اینجا سرعت زیاد است. میگوید که انسان خرد گرا هرگز به کم و زیادی معیشت زندگی توجه نمیکند، زیرا اگر کم است و زیاد، هردو مثل سیل و بسرعت میگذرد. آنچه باقی میماند چیز دیگریست و آن حقیقت است. همانطور که سیل با شتاب میرود آن داشتن و نداشتن هم با سرعت میگذرد و پایدار نیست و اگر پایدار بود و تو را از بین میبرد آنوقت لازم بود که در باره اش اندیشه کنی.
2290 خـواه صاف و خـواه ســیـلِ تـیــز روُ چـون نـمــیـپــایـد دمی ، از وی مــگــو
صاف بمنظله آب ذلال است. سیل تیز رو یعنی سیل زود گذر. رو تلفظ میشود روُ که با مگو هم وزن بیاید. شوهر میگوید خواه که این آب معیشت زندگی ما صاف و ذلال باشد و خواه مثل سیل گل آلود و تیره باشد، لحظه ای بیشتر پایدار نیست پس راجع باینها حرفی نزن چون قابل گفتگو نیست. منظورش این نیست که اگر نداری بدنبالش نرو و فکرش را هم مکن، و تمام زندگیت را غصه نخور که چرا کم داری و فلان چیز را نداری, این هم میگذرد.
2291 انــدر ایــن عـــالـــم هـــزاران جـانور مـی زیـد خــوش عـیش، بی زیر و زبر
می زید یعنی زندگی میکند. خوش عیش یعنی در نهایت آسایش. زیر و زبر در اینجا یعنی بدون اضطراب و بدون مضطرب شدن و پریشان شدن. اضطراب و نگرانی بیش از هر چیز دیگر انسان را زیر و زبر میکند و انسان بهم ریخته میشود و بسیار مضرّ است. میگوید در این جهان هزاران موجود زنده در کمال آسایش دارند بزندگی خودشان ادامه میدهند بدون اینکه اضطراب و پریشانی و نگرانی داشته باشند. هیچوقت دیده نمیشود آن بلبلی که روی درخت نشسته مضطربه. آیا او نیاز به مادیات ندارد؟ چرا دارد. عرفا میگویند که در عین اینکه برای وسائل مادی کوشش میکنید بیائید و از این حیوانات یاد بگیرید.
2292 شُـکــر مــی گــوید خدا را فــاخـــتــه بـر درخــت و بـرگ شـب نــا سـاخــتـه
فاخته پرندهایست که مردم بآنها کوکو هم میگویند. برگ در اینجا یعنی وسائل زندگی. برگ شب نا ساخته یعنی کسی که نان شبش را بدست نیاورده. میگوید: این فاخته در نهایت آرامش روی زمین راه میرود ویا روی درخت مینشیند و خدای را هم سپاس و تشکر هم میگوید و در غم رزق و روزیش نیست، صبح که میشود گرسنه از لانه اش بیرون میآید ولی شب که میشود سیر بلانه اش بر میگردد. حالا که اینطور است پس هیچ نگرانی ندارد.
2293 حـمــد مـیـگـوید خــدا را عـنـدلــیـــب کـه اعـتـمادِ رزق بر تسـت ای مـجـیـب
عندلیب یعنی بلبل, باو هزاردستان هم میگویند. دستان بمعنای نغمه و آهنگ و آواز است و چون آنقدر آهنگهای متنوع را میخواند که به هزاردستان معروف است. کلمه مجیب یعنی اجابت کننده و جواب دهنده, اشاره است بخداوند. یکی از اسامی خداوند است که دعا را اجابت میکند. میگوید: بلبل, خدای خودش را سپاس میگوید و تشکر میکند و با زبان حالش مشغول شکر گذاریست. وقتی که ما بنغمه بلبل گوش میکنیم از صدایش لذت میبریم و خودش باین منظور نمیخواند که ما لذت ببیریم، او یا دارد سپاس خودش را از خداوند میکند و یا دارد جفتش را صدا میزند و یا منظورهای دیگری دارد. در هر حال بلبل باین دلیل سپاس و حمد میگوید که غذای شبش و یا ان چیزیرا که میخواهد بدست بیاورد و گرسنگیش را رفع کند، اعتماد بدست آوردنش بخداوند است. اگر کسی صبح از خانه اش بیرون بیاید و دلهره داشته باشد که تاشب چکار بکنم معلوم میشود که اصلا اعتماد باین مجیب را ندارد و اصلا این مجیب را نمیشناسد اگر بشناسد این اضطراب را بخودش راه نمیدهد. باحتمال زیاد مولانا این اندیشه را از حضرت مسیح گرفته زیرا حضرت مسیح به پیروان خودش میگفت که این پرندگان را نگاه کنید که چگونه صبح از لانه خود گرسنه بیرون میایند و شب سیر بر میگردند.
2294 بــاز دســت شـــاه را کـــرده نُــویـــد از هـــمــه مـــردار بُــبـــریــده امــیــــد
باز بمعنی پرنده تیز پرواز است. نوید بمعنی بشارت و خبر خوش است. میگوید دست شاه برای باز یک جای خوش و بشارت دهنده ایست و باز بخودش افتخار میکند که برای شاه شکار میکند و مقامش روی دست شاه است. در حالیکه بازهای دیگر برای اینکه روزی خود را بدست بیاورند به مردارها میروند و از مردار میخورند. باز روی دست شاه از همه آن مردارها دست کشیده زیرا هردفعه که باز پرواز میکند و برای شاه صیدی میآورد شاه یک چیزی از آن به باز میخوراند. بآن میگویند جبّه. پس باز بامید غذائیست که از دست شاه میگیرد. بنابرین این باز هم نگران اینکه غذایش از کجا میرسد نیست. او میداند وقتی شکار را برای شاه میاورد، همانجا طعمه خودش را شاه باو میدهد. ما انسانها چرا خودمان را روی دست شاه واقعی جهان حس نمیکنیم؟. چرا فکر نمیکنیم که این شاه باعظمت ، بخشنده و مهربان ما را گرسنه نمیگذارد و برود؟ اگر که نه و بجای دیگر توجه داشته باشیم، خدای نکرده مثل آن بازی هستیم که بدنبال مرداب میرود.
2295 هـمـچنــیـن از پشـه گـیـری تا بـپـیـل شــد عـیـالُ الله و حــق نـعـم الــــمُــعـیل
عیالُ الله یعنی ما همگی خانواده خدا هستیم و او سرپرست این خانواده است. کلمه نعمَ یعنی بهتر و بهترین المعیل یعنی عیالوار.نعم المُعیل یعنی بهترین عیالواران. میگوید ما همه بچه های خانواده خدا هستیم وخانواده دارای سرپرستیست و آن سر پرست عیال وار است و ما عیال او هستیم و او بهترین عیال واران است. چرا انسانها فکر نمیکنند که جزو این خانواده عیالوار هستند. عیال بمعنی اهل خانواده است ما خیال میکنیم عیال فقط زن خانواد است. حالا از ضعیف ترین که پشه باشد بگیر تا قوی ترین حیوانات که فیل هست و همه حیوانات مابین این دو همه و همه جزو این خانواده عیالوار هستند و سرپرست این خانواده بتمام آنها روزانه روزی میرساند. حالا اگر انسان اینها را با چشم دل ببیند آنوقت دیگر اضطرابی نخواهد داشت. بسیاری از این بیماریهای روانی هم که مردم دچار میشوند بخاطر فکر کردن این رزق و روزیست. وقتی که این را میشنوند میگویند آخر ما باید دور اندیش باشیم درست است باید باشید و دور اندیش کسی هست که آینده نگر باشد و ذخیره ای را هم برای آینده اش داشته باشد، عرفان هم همین را میگوید ولی تا آخر عمرت میخواهی ذخیره برای آخر عمرت درست بکنی؟ باید برای این منظور حدی را هم تعیین کنی.
2296 این همه غمها که انـدر سـیـنه هاست از بـخــار و گــردِ بــود و بــادِ مـــاسـت
این بخار و گرد یعنی اثر. بود وباد ماست یعنی خود بینی و توجه به خود داشتن و توجه به هستی وجود مادی ماست. اینقدر داریم و حالا باد میکنیم و افتخار هم میکنیم. میگوید اینهمه غم و اندوهی که بخاطر کسب روزی درسینه ما یعنی در وجود ما انباشته شده اینها از آثار و نتایج غباریست که از طوفان من و مائی برخاسته و بر دل ما نشسته است و این غبار که بر دل ما مینشیند ما را غمگین میکند. اینهمه “ما ” هستیم، این منم که بایستی اینطور باشم و حالا که اینطور نیستم میخواهم غمش را بخورم. باید آنطور میبودم ولی نیستم، همه اش دارم غم میخورم. اگر کسی بتواند این “من” را از خودش بیرون کند خیلی چیز ها ازش راحت میشود. اگر کسی من را از وجود خودش بیرون کند دیگر منی وجود ندارد که بگوید حالا من باید اینطور بودم و چون نیستم غمش را میخواهم بخورم.
2297 این غـمـانِ بیخ کَن چون داس ماست این چنین شد و آنچنان ، وسواسِ ماسـت
بیخ یعنی ریشه و بیخکن یعنی ریشه کن. غمان یعنی غمها ، غمهائی که ریشه وجود ما را میکند. داس وسیله دروی کشاورزان است. این غمهای ریشه کن ما همچنان داسی است که عمر ما را از ریشه درو میکند. ما بیهوده تصور میکنیم که کار بدست ماست. در حقیقت بدست ما نیست و میگوئید اگر این چنین و آن چنان میکردم بهتر میشد. مولانا میگوید این افکار که فکر این چنین و آنچنان چرا نکردم اصلا وسواس است و وسواس هم یک بیماری بدیست که حتی انسان را بعضی اوقات بهلاکت هم میکشاند. درست است که میگوئیم غم میخوریم ولی درست بر عکس است، زیرا غم ما را رفته رفته میخورد تا ما را از بین ببرد
2298 دانکه هررنجی، زمردن، پاره ایست جزوِ مرگ از خود بِران، گرچاره ایست
پاره ایست یعنی قسمتیست. جزوِ مرگ یعنی قسمتی از مرگ. گر چاره ایست یعنی اگر میتوانی. میگوید فراموش مکن، هر غم و غصه ایکه میخوری، این یک قسمتی از مرگ هست برای تو. هر غصه ای که در وجود تو میاید یک قسمتی از مرگ است. اگر اینطور باشد دیگر زندگی نیست بلکه مردن تدریجیست دائم تا آخر عمر داریم غم میخوریم پس این مردن تدریجیست و فقط اسمش را گذاشته ایم زندگی. بنا براین باید سعی کنیم نگذاریم و این غم را بتدریج از خودمان دور کنیم و نگذاریم که غم رفته رفته ما را نابود کند. برای همین است که آن انسانهای کامل آن آرزوهایشان را مهار و کنترل کردند و حدی برای زندگی خودشان قاعل شده اند و دارند در نهایت آرامش زندگی میکنند.
2299 چـون ز جزوِ مرگ نـتـوانی گریخت دانــکه کـلّش بر سرت خـواهـنـد ریـخت
جزو مرگ همان چیزیست که در بیت قبل گفت پاره ای از مرگ است. و پاره ای از مرگ همان غم و غصه بود. اینجا میگوید اگر نتوانی غم را که پاره ای و قسمت کوچکی از مرگ هست از خودت دور کنی بدان که کل آنهم که خود مرگ هست بسراغت خواهد آمد و تو را نابود خواهد کرد بیشتر از انکه تصورش را داشته باشی، یعنی تو خودت داری خودت را نابود میکنی. و با این مردنهای تدریجی داری خودت را برای مردن اصلی نزدیک میکنی.
2300 جزوِ مـرگ ار گشت شیـرین مر تو را دانــکه شـیـریـن مـیـکـنـد کلّ را خــدا
شیرین در اینجا یعنی سهل و آسان. برای اینکه این غم را از خودت دور کنی باید همه چیز را آسان بگیری زیرا گفته اند “سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت گیر”. این غم را آسان بگیر و خیلی راحت بپذیر و با آن مقابله نکن. وقتی آسان گرفتی مثل اینست که آن را شیرین گرفته ای. اگر جزو پاره مرگ را که همان غم است آسان بگیری، بدان که خداوند آن مرگ آخر عمرت را برایت سهل و شیرین میکند. اگر تو این مرگهای کوچلو کوچولو را مشگل بگیری, انوقت آن مردنت را هم خداوند مشگل میکند. بطوریکه همه اش میترسی و ناراحتی و میخواهی از مرگ فرار کنی و یک کاوس است برایت، برای اینست که جزوها را آسان نگرفتی حالا کلش برایت مشگل شده. مرگ مگر رهائی روح از قفس تن نیست؟ اگر قرار است وقتی روح از قفس تن رها شد اسمش را مرگ بگذاریم، این خیلی خوب است زیرا این سعود است. سعود بعالم برتر و بالاتر. این وجود ما تنها این جسم خاکی نیست و قسمت با ارزشش روح ماست و وقتی میمیریم آن روح که نمیمیرد و آن زنده است و میرود بعالم برتر. پس چرا آن را مشکل میگیری. جزوش را که غم هست شیرین بگیر و کلش در تو شیرین میشود.
2301 دردهــا از مـــرگ مـــی آیــد رسول از رســولش رو مــگــردان ای فضـول
رسول بمعنی فرستاده است. فضول بکسی میگویند که از چیزهائی که نمیداند و لازم نیست بداند میخواهد سر در بیاورد. حالا توجه داشته باشید که هرکسی هم که بکارهای غیر لازم هم بپردازد باو هم فضول میگویند. میگوید مرگ مثل یک حاکم است. حاکم فرستاده دارد، رسول دارد، پیام دارد و فرستاده هایش میایند و پیامها را میرسانند. میگوید دردها و غمها آن قاصد ها و فرستاده ها هستند. آنها رسولهای حاکم مرگ هستند. پس ای بیهوده گو از قاصد و پیک مرگ رو مگردان یعنی از غمها و رنجهائی که داری از آنها رو مگردان، برعکس ازش استقبال کن آن را بپذیر و قبولش کن و این حقایق را بپذیر باید قبولشان کرد. نداری، رنج، درد جزو زندگیست باید قبول کرد. وقتی آنها را قبول میکنی و میپذیری دیگر تو را رنج نمیدهد. آنها را آوردی در وجود خودت حل کردی ولی اگر در برابرشان مقاومت کنی تو را از پای در میاورند. اینها بهترین درسهای روانشناسیست که مولانا میدهد.
2302 هـرکِ شـیـرین می ز ید او تـلخ مُرد هـر کـه او تـن را پَرَســتــد ، جان نَــبُـرد
شیرین میزید یعنی شیرین زندگی میکند. هرکس رنجها را تجربه نکرده.همیشه در رفاه و شیرینی بوده است و ناز پرورده است و سراسر عمرش شیرین بوده است. آنوقت مرگش خیلی سخت است برای اینکه هیچ تلخی را تجربه نکرده. هر کس تن خود را پرستاری کرد و همه اش دنبال پرستاری تن خودش بود و نه پرستار روح خودش, لذا او از احساس مرگ تلخ خلاصی پیدا نکرد. او همه اش با خود میگوید نکند که مرک بیاید و همین که این حرف را میزند، مرگ دارد باو نزدیکتر و نزدیکتر میشود. بقول مولانا وجودش زیر و زبر است.
2303 گـوسـفـنـدان را زصـحرا مـی کَشند آنــکــه فـربـه تر، سـبــکــتـر من کُشـنـد
از صحرا میکَشند یعنی از صحرا به آغل خودشان میاورند. فربه تر یعنی چاق و چله تر.سبکتر در اینجا یعنی زودتر. میگوید برای مثال گوسفندان را که از صحرا بر میگردانند و بطویله میاورند، هرکدام چاق و چله تر باشند اول اورا میکشند. بنابراین از همه این ابیاتی که گفتیم یک نتیجه کلی میگیریم که نباید همیشه در انتظار شیرینی زندگی باشیم. همیشه در شیرینی بودن چیز خوبی نیست. اگر به اواخر زندگی شیرین نگاه بکنیم خواهیم دید که چه عواقب نا خوشایندی در بر دارد. ما باید غمهای کوچک کوچک را استقبال کنیم تا بتوانیم غمهای بزرگ و بزرگتر را بپذیریم و بانها اجازه ندهیم که بر ما چیره شوند و ما را بمرگ نزدیکتر و نزدیکتر کنند. این صحبتها را مولانا بزبان مرد اعرابی هم بزن اعرابی میگوید و هم بعنوان پند و اندرز به خواننده مثنوی میگوید. .
2304 شـب گـذشـت و صــبح آمـد ای تَمر چــنــد گـــیـــری تو فــسـانــه زر زسَر؟
تمر ظاهرا مخفف تیمور است. ولی مولانا بعضی اوقات افراد را باسامی دیگری صدا میکند این یکی از عادات مولاناست و اینجاهم مرد اعرابی زن خودش را تمر خطاب میکند. از طرف دیگر ممکن است اصلا اسم زن اعرابی هم تمر باشد، اینهم امکان دارد. مرد اعرابی بزن خودش میگوید: صبح شد و تو هنوز داری از سیم و زر و پول صحبت میکنی. ای تمر من ای عزیز من تو این افسانه سیم و زر را تا کی میخواهی بخوانی؟ همانطوری که شب رفت و تمام شد عمر تو هم چیزی ازش باقی نمانده و توبا این حرفهایت در حال تلف کردن لحظات با ارزش زندگیت هستی.
2305 تـو جــوان بــودی و قـانـع تـر بدی زر طــلــب گشـتــی خود اول زر بُــدی
مرد اعرابی ادامه میدهد و میگوید تو در زمان جوانیت پر تراوت و شاداب تر بودی در عین شادابی قانع هم بودی و اینقدر شکایت نمیکردی و در اوایل زندگیمان همین بود، حالا که مسن تر شدی چطورشد زر طلاب شدی؟ آن تراوت و شادابی وقناعتت کجا رفت. تو اول خودت طلا بودی و حالا طلاجوی شدی. تو وجودت آنقدر گرانبها بود و طرز اندیشیدنت زر بود ولی حالا ارزشت از مس هم پائین تر آمده بمن بگو چی شد که تو عوض شدی. مولانا میخواهد بگوید بطور کلی کشش های مادی و این توقعات غیر ضروری مادیات, سر چشمه بیشتر نا رضایتی هاست و این نارضایتیهاست که ما را زیر و زبر میکند و روان ما را بهم ریخته میکند.همه این ما و منی هاست که ما را نا راضی میکند. مادیات فقط ثروت و زر و سیم نیست. مثلا فلان کس بمن سلام نکرد. این هم مادیست و بمحض اینکه بگویم من، دارم در مورد مادیات صحبت میکنم. اگر بخواهم مادی فکر نکنم باید بخودم بگویم: لابد فکرش مشغول بوده و یا چرا من اول سلام نکردم و شاید ذحنش آنقدر مشغول بود که اصلا متوجه من نشد.
2306 رَز بُـدی پُرمیوه چـون کاسـِد شدی وقــت مـیـوه پـخــتــنــت فــاســـد شــــدی
رَز درخت انگور. شوهر ادامه میدهد و به همسرش میگوید تو مثل درخت انگوری بودی پر از خوشه های انگور. چون یعنی چطور شد. کاسد از کلمه کساد است. کاسد شدی یعنی از رونق افتادی و بی حاصل شدی. درخت انگور وقتی دیگر انگور ندهد کاسد میشود.تو اینقدر میوه انگور خوب میدادی و چطور شد که کاسد شدی. حالا که مسن تر شدی وقتیست که میوه هایت پخته تر بشود، نه تنها پخته نشد بلکه فاسد هم شدی.
2307 مـیـوه ات بـایـد که شـیرین تر شود چــون رســن تــابــان نــه واپس تر رود
رسن یعنی ریسمان نخ و رسن تاب یعنی نخ تاب و ریسمان تاب.در زمانهای قدیم برای تابیدن نخ دونفر بودند که یکی کلاف نخ را در دستهای خود میگرفت و پس پس میرفت و شخص دوم هم سر نخ را میگرفت و در دستش نگه میداشت. کسی که کلاف را در دست داشت پس پس میرفت تا همه کلاف باز شود و بعد آن را میتابیدند. شوهر میگوید: عمرت هرچه که بیشتر میشود بایستی که شیرین تر بشوی. چطور شد که شیرین تر نشدی و چرا مثل این نخ تابان داری پس پس میروی. اندیشه و فکرت دارد عقب نشینی میکند. عمری باید سپری شود تا میوه وجود انسانی شیرین شود. در مورد تو عمری سپری شد و میوه تو شیرین تر نشد.
2308 جُفت مـا ئی جـفـت باید هم صـفـت تــا بــرآیــد کـــارهــا بــا مصــلــحــت
جفت یعنی همسر در اینجا. ما یعنی من. میگوید ای زن تو همسر من هستی, جفت منی, جفت آدم باید همخو باشد, هم فکر باشد, هم رفتار باشد تا کارها بروفق مراد ومصلحت این زندگی انجام بگیرد.
2309 جُفــت بـایــد بــر مــثــال هــمــدگر در دو جـفــتِ کــفش و مـــوزه در نــگـر
مثال همدگر یعنی کاملا نظیر یکدیگر. فقط چیزی که پایدار میکند این جفت بودن ها و گذشت هاست. اگر انتظار داشته باشید که زن و شوهر مثل هم باشند عملی نیست زیرا همیشه تفاوتهای فرد کوچک وجود خواهد داشت. نه زن بد است و نه شوهر. زن و شوهرها دو فرد مختلف هستند. مثلا اگر هردو یک آدم بودند که دیگر نمیتوانست اختلافی وجود داشته باشد. این اختلاف و تفاوت دشمن بودن با هم نیست بلکه متفاوت بودن است. اصلا اساس بنیاد آفرینش در تفاوت و تنوع است.حالا که رفتارش مثل من نیست پس من باید گذشت کنم. او هم باید همین کار را بکند. موزه بمعنی چکمه است. یک جفت کفش را در نظر بگیرید. این دولنگه کفس باید مثل هم باشند و اگر نباشد که قابل استفاده نیست.
2310 گر یـکی کـفش از دو تنگ آید بـپا هــر دو جــفــتـش کــار نآیـد مــر تــورا
اگر یکی از این دو کفش برای پا تنگ باشد باید هردوی آن را بدور انداخت. اگر این همسر و شوهر یکی از آنها حاظر نباشد گذشتی بکند خوب هردو از بین رفته اند و زندگی آنها از بین رفته است.
2311 جفت در، یک خوردوآن دیگربزرگ جُفت شـیـر بـیـشه دیـــدی هـــیــچ گرگ
جفت در یعنی یک لنگه در. میگوید هیچ دری دیده ای که یک لنگه آن کوچک و لنگه دیگر بزرگ باشد. در بیت دوم میپرسد آیا تا بحال دیده ای که یک شیر با یک گرگ ازدواج کند؟
2312 راسـت نایـد بر شـتـر جُفتِ جـوال آن یکــی کوچک وان دیــگر کـــمـــال
جوال آن کیسه های درشت و خشن بود که دوتا از آنها را بهم میدوختند و میانداختند به پشت شتر، یک کیسه یک طرف شتر و کیسه دیگر در آنطرف شتر و داخل این کیسه ها بار حمل میکردند. جفتِ جوال یعنی این دو کیسه باید اندازه هم باشند. اگر اندازه هم نباشد پس از بار کردن کیسه سنگین تر و یا بزرگتر بزمین میخورد و بارها پخش زمین میشود. بار زندگی هم همینطور است و اگر نا میزان باشد بمنزل نمیرسد. اگر که یک ذوج، زن و شوهر با هم, هم صفت و یا همطراز و هم وزن معنوی نباشند زندگی آنها از هم جدا میشود. کمال در آخر مصراع دوم در اینجا یعنی بزرگ.
2313 مـن روم سـوی قـنـاعـت دل قوی تـو چــرا ســوی شـنــاعـــت مــی روی
دل قوی یعنی کاملا مصمم و شناعت یعنی سرزنش کردن. شوهر میگوید ای زن من با دل قوی و مصمم تصمیم گرفتم با قناعت زندگی بکنم و با حد اقلی که زندگی من را بگذراند بسنده بکنم تو چرا میروی بسوی سر زنش کردن من.
2314 مـردِ قـانع از سَـرِ اخلاس و سوز زیـن نـسـق مـیــگـفـــت با زن تــا بروز
سوز در اینجا یعنی با سوز دل. نسق یعنی روش زور, چیره. مرد اعرابی بادیه نشین قانع با کمال اخلاص و با خلوص نیت از سوز دلش و با حرفهائی که از سوز دلش سر چشمه میگرفت بدین گونه و روش با زن خودش تمام شب و تا نزدیکیهای صبح صحبت میکرد.
دنباله داستان در قسمت چهارم