93.1 حکایت بعیادت رفتن کر به همسایه رنجور خویش

یکی از نکاتی که مولانا, جا بجا در مثنوی از آن یاد میکند موضوع قیاس نا بجاست و اصرار دارد که مردم آن را بعمل نیاورند و یکبار قبلا در آن داستان بقال و طوطی ازش صحبت کرده بود و نتایج کلی سودمندی ازش گرفت  و در اینجا بنوعی دیگر تکرار میکند. این قیاسهای نابجا و داوریهای عجولانه و قضاوتهای شتابزده همیشه دارای عواقب شومی هست که بدنبال دارد. در داستان بقالی که آن طوطی خوش نوا را داشت، وقتی از دکان خودش بخانه میرفت این طوطی وظیفه نگهبانی دکان را داشت. شیرین سخنی میکرد و بذله گو بود و مردم از او لذت میبردند. یکی از این روزها که مرد بقال بخانه رفته بود یک موشی در دکان حرکت میکند واین طوطی بپرواز در میاید که این موش را بگیرد و بالش به شیشه روغنی که در طاقچه بلندی گذاشته شده بود گیر میکند و شیشه روغن را میاندازد و روغن ها میریزد. وقتی که بقال میاید می بیند که این روغنها ریخته شده میفهمد که این کار طوطیست و محکم بسر طوطی میزند بطوریکه پرهای سر طوطی میریزد و طوطی بد بخت کچل میشود. از این ببعد زبانش هم دیگر گویا نیست و نه تنها کچل شده بلکه حرف هم نمیزند و آن طوطی خوش نوا هرچه مرد بقال میکند که دوباره بسخن بیاید طوطی بسخن گفتن باز نمیگردد تا یک روزی یک درویش دلق پوشی از جلوی دکان بقال میگذرد. این درویش سرش طاس بود و هیچ مو نداشت این درویش در حال گذشتن از جلو دکان بود که ناگهان طوطی بعد از مدتها بسخن میاید و میگوید: تو چطورشد که جزو گروه کچلان درآمدی و تو مگر از شیشه روغن ریختی؟ این طوطی تصور میکند که هرکس که طاس است توی سرش زده اند و بهمین خاطر کچل شده است و حتما هم از شیشه  روغن ریخته. این قیاسی که طوطی میکند این یک قیاس نا بجاست. از این ببعد مولانا نتایج بسیار متعالی عارفانه ای از این قیاس نا بجا میگیرد و داوریها و قضاوتهای عجولانه را نحی میکند زیرا پشت این قضاوتها ست که عواقب نا پسندی را خواهد داشت.  در اینجا مولانا بنحو دیگری مطرح میکند تحت عنوان عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش. رنجور یعنی بیمار. در همسایگی این مرد کَر یک نفر بیمار شده بود. و حالا این کر میخواهد بدیدن این همسایه بیمار برود. این داستانیکه در پیش داریم گویای حال انسانهائیکه در زندگانی خودشان با معیارهای ناقص و با عقلهای جزئی نارسای خودشان همه چیز را میسنجند و قضاوتهای سطحی میکنند و حاضر هم نیستند که دست از این قضاوت نادرستشان دست بر دارند است. مولانا هفت نوع عقل را در مثنوی مطرح میکند و یکی از این عقلها عقل جزئی هست در مقابل عقل کلی که اصولا بخداوند اطلاق میشود. این عقل جزوی نمیتواند آنچه را که هست واقعا درک بکند. البته مولانا نمیخواهد که ارزش عقل و خرد را کم بکند ولی میخواهد این توجه را بدهد که عقل جزوی نمیتواند که همه چیز را درک بکند. مخصوصا چیزهائیکه مربوط به ماوراء الطبیعه میشود. البته این عقلها در این دنیای خاکی ممکن است خیلی خوب کار بکنند ولی وقتی مسئله ماوراء الطبیعه پیش بیاید آنوقت این عقلها رسائی لازم را ندارند. این انسانها فکر نمیکنند و احتمال این را نمیدانند که آنچه را که خودشان فکر میکنند راه دیگری هم هست ولی آنها همان داوری خودشان را قطعی میدانند. اینها در بسیاری از موارد کوته بینانه فکر میکنند و یعنی نمیتوانند تصور کنند که اندیشه آنها باندازه کافی رسا نیست در برابرخیلی از چیزها کوتاه است. میگویند اینها کوته بین هستند. مولانا که این داستان را مطرح میکند منظورش اصلا داستان سرائی و داستان گوئی نیست و منظورش پیامهائیست که در این داستان هست و خیلی با ظرافت و با دقت مثل همیشه نتایج متعالی خودش را میگیرد. و قطعا از خوانندگان خودش انتظار دارد که بان نتایج دقت کنند و علاقه بداستان زیاد پیدا نکنند.

3360      آن کـــری را گــفـــت افـــزون مـــایــۀ            کـــه تـــرا رنـــجور شــد هــــمســایـۀ

افزون مایه دو معنا دارد که یکی از این معانی در اینجا صادق است و یعنی یک ثروتمند ولی در اینجا نه. افزون مایه در اینجا یعنی کسیکه معرفت زیاد دارد. از نظر اخلاق و رفتاراز دیگران افزون تر است و دارای معنویت و معرفت است.  میگوید : یک شخصیکه خصوصیات اخلاقیِ انسانیِ بسیار جالبی داشت به یک ناشنوا گفت که در همسایگی تو یگ همسایه ای هست که سخت بیمار است و خوبست که از او عیادت بکنی.

3361      گـفـت  با خـود کَر ، که با گوشِ  گران            مــن چـه دریــابــم ز گـفــتِ آن جوان

آن جوان منظورش این بیمار است. معلوم میشود که این همسایه اش یک همسایه جوانی بود. گوش گران یعنی گوش سنگین و کر. گفت بمعنی سخن است در اینجا. آن کر با خودش گفت که بسیار خوب است که بروم از او عیادت بکنم, اما با این گوش کرم که نمیفهمم که این بیمار چه میگوید و چه جوری با او ارتباط بر قرار بکنم.

3362      خــاصـه رنــجورو ضــعـیـف آواز شد            لـیـک بایـد رفــت آنجــا ، نــیســتِ بُـد

ضعیف آواز شد یعنی صدایش (جوان مریض) خفیف شده, آنطوریکه توان حرف زدنش از او گرفته شده  وآهسته حرف میزند. در آخر مصراع دوم کلمه بُد یعنی نا چار. کلمه لابُد یعنی چاره ای نیست. آن مرد کر با خود گفت درست است که صدایش ضعیف شده و حرف زدن برایش مشگل شده ولی انسانیت و ادب حکم میکند که من بعیادتش بروم و احوالش را بپرسم و ازش دلجوئی کنم.

3363      چون ببــیـنـم کـان لـبش جــنــبـان شود            من قـیــاســی گیــرم  آنرا هـــم ز خَود

خود را باید خَود بخوانیم جهت جور شدن قافیه با شود در مصراع اول. گفت من لبش را نگاه میکنکم میبینم ومعلوم میشود که چه میگوید. وقتی من میگویم حالت چطور است او خواهد گفت حالم بد نیست. و یا میگوید بهترم و من میتوانم حدث بزنم که او چه میگوید پس من هم بمقضای آن جواب باو خواهم داد.

3364      چون بگـویم چـونـی ای مـحـنـت کَشم             او بخواهــد گـفــت نـیــکم  یا  خـوشــم

چون یعنی چگونه. چونی یعنی حالت چطوره. محنت کش یعنی ای کسیکه رنجور هستی. فکری کرد و با خودش گفت وقتی لبش جنبید باین معنی خواهد بود که میگوید بد نیستم و خوبم. این معمول است وقتی از بیمار میپرسند حالت چطور است او خواهد گفت بد نیستم و خوبم.

3365       من بـگــویــم ، شـکـر، چه خوردی اَبا             او بــگــوید  شــر بــتــی  یـا مــا شـبـا

این کلمه اَبا یک کلمه فارسی قدیمیست که بمعنای آش ساده است و یا سوپ ساده. مثلا کلمه شوربا وقتی که میگوئیم شوربا یعنی سوپ ماش که یک کمی نمک داشته باشد. من باید در جواب او بگویم خدا را شکر که میگوئی حالم بهتر است و حالا بگو ببینم غذا چه خوردی و او در جواب خوهد گفت که من شربتی میخورم و یا آش ساده ماش میخورم و از این قبیل.

3366      مـن بگـویــم صُـحَّ، نــوشــت، کیست آن            از طـبـیـبـان پـــیش تـو؟  گـوید فلان

صحّ یعنی آفیت باشد و یا صحت و آفیت باشد تو را. من در جوابش خواهم گفت که کدام حکیمی میاید بالای سرت؟ بیمار هم خواهد گفت قلان حکیم.

3367      مـن بگـویــم  بس مــبــارک پاســت  او            چـونـکه او آمـد شــود کـــارت نکـو

مبارک پا یعنی چقدر قدمش خوب است. منهم میگویم این طبیب فرخنده قدم است بسیار خوش قدم. اگر او ببالین تو بیاید خیلی زود کارت نکو میشود یعنی بزودی خوب خواهی شد.

3368      پـــای او را آزمـــودســــتــــیــــم  مـــا            هـر کجـا شــد، می شود حاجـت روا

چون در بیت قبل گفتش که خوش قدم است, حالا میخواهد بگوید که ما قدمش را امتحان کرده ایم بین خوانواده های خودمان. آزمودستیم یعنی امتحانش هم کرده ایم و وقتیکه سر مریضی میرود, حاجت آن مریض روا میشود و حالش خوب میشود.

3369      ایــن جـوابـات قـیـاسیـی راســت  کـرد            پــیشِ آن رنــجـور شـد، آن نـیکـمرد

جوابات قیاسی این جوابهائی بود که این مرد کَر پیش خودش قیاس کرده بود. و مرتب میگفت حدس میزنم این جواب را بده و در سوئال بعدی آن را خواهد گفت همین طور تا آخر. پس مقایسه کرد با آن چیزهائی که خودش میگوید و در نظر خودش بود و چند بار هم پهلوی خودش تمرین کرد که من این را میگویم و او آن جواب را خواهد داد و وقتی مطمئن شد که حالا همه سوئال ها و جوابها را میداند  بلاخره رفت نزد همسایه بعنوان عیادت او.

3370      گفـت چونـی؟ گفـت مـردم. گفت شـکر            شـد ازایــن، رنــجــور پُر آزارو نُکر

برا ی اینکه او خیال میکرد وقتی میپرسد چونی او خواهد گفت خوبم و بد نیستم و من دارم شکر میکنم. ولی بیمار بجای اینکه بگوید خوبم جواب داد که مُردم. آن مرد کر قیاس کرده بود با حرفهای خودش. در اینجا تکیه روی کلمه و معنی قیاس است.در مصراع دوم از این یعنی از اینجور حرف زدن و اینجور پاسخ دادن. نُکر یعنی نشناختن و ندانستن و برآشفته شدن است. مرد بیمار نمیدانست که این مرد چرا دارد اینجوری میگوید و در نتیجه بر آشفته و نا راحت شد. وقتی انسان چیزی را نمیداند و آن را بشنود و او را برآشفته بکند این را نُکر میگویند. این حرفها خلاف انتظار مرد مریض بود و تعجب میکرد و با خود میگفت:

3371     کـیـن چه شکراســت؟ اوعدّوما بودست            کــر قـیـاسـی  کرد و آن کژ آمدســت

عدوّ همان دشمن است و بودست یعنی بوده است. کژ آمدست یعنی غلط از آب درآمده است. تمام توجه روی قیاسهای بیهوده و نا بجاست که مصلما کژ یا کج میاید  یعنی خطاست. بیمار با خود گفت این همسایه من چرا این حرفها میزند. من میگویم نا راحت هستم و او شکر میکند. این چه جای شکر است. مگر او با من سر دشمنی و عداوت دارد. مولانا میگوید او (مریض) نمیداند که آن شخص کر است و برای خود قیاسهائی کرده و حالا این قیاسها غلط از آب درآمده.

3372      بعد ازآن گفـتش چه خوردی؟گفت زهر           گفـت نوشـت باد ، افزون گشت  قهر

قهر یعنی خشم و غضب. خشم و غضب بیمار. مرد کر پرسید امروز چی خوردی؟ مرد مریض گفت زهر خوردم. بیمار هم خیلی ناراحت شده بود و نمیدانست این همسایه چرا دارد این حرفها را میزند. مرد کر گفت نوش جان. در اینجا بیمار بیشتر عصبانی شد.

3373      بعد از آن گفـت از طبـیـبـان کیست او            کــو هــمـی آیــد بــچـاره پـــیش تـــو

تو را تُو میخوانیم برای اینکه قافیه آن با او جور در بیاید.  بعد این کر پرسید کدام از این طبیبان برای معالجه تو بالای سرت میاید و کی تو را درمان میکند؟

3374      گــفــت  عــزرایــیـــل مــی آیــد، برو            گـفــت پــایش بس مـبـارک، شـاد شو

مرد مریض دیگر بسیار عصبانی شده بود و باو گفت عزرائیل بالای سرم میاید، ولم کن و برو پی کارت. مرد کر جواب داد: این حکیمی که تو میگوئی قدمش مبارک است و او بالای سر هرکس که بیاید آن شخص فوری خوب میشود تو باید خوشحال باشی.

3375      کــر بـرون آمـد بـگـفـت او شــادمـان            شـکــرِ آن از پــیش کـــردم این زمان

از پیش کردم این زمان یعنی این یک کاری بود که باید میکردم و حالا کردم و از پیش پایم دور کردم. مرد کر از بیمار خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد و شادمان و خوشحال با خودش گفت که شکر خداوند که دل این بیمار همسایه را شاد کردم و این کار را انجام دادم و آن را از پیش پایم برداشتم.

3376     گــفــت رنــجــور اوعدّوِ جان ماسـت             مــا نـدانـسـتـیـم کــو، کان جـفــاســت

عدّو جان یعنی دشمن جان من است. بیمار با خودش میگفت این همسایه دشمن جان من است و من نمیدانستم که او معدن جور و ستم است

3377      خاطر رنجـور، جــویــان صـد سَـقَط            تـا  کـه پـیـغــا مش کـنـد ازهــر نَـمط

جویان یعنی در جستجو. سقط بمعنی فحش و نا سزاست. پیغامش کند یعنی برای او بفرستد. از هر نمط یعنی از هر نوع. نمط در لغت بمعنی طریق و روش است ولی معنای دیگرش نوع است. کر خیلی خوشحال بود ولی بیمار در دلش حرف دیگری داشت و در دلش میگفت من نمیدانستم که این همسایه ما دشمن جان من است. البته این بیمار نمیدانست که او کر هست و در دلش دنبال فحش و ناسزا به همسایه اش بود و دنبال او بود تا این ناسزاها را نثارش بکند. بخودش گفت او رفته و لذا من باید برایش پیغام بفرستم و از هر نوع فحش و نا سزا باو بدهم. مولانا در اینجا میخواهد بخواننده مثنوی نشان بدهد که اگر قیاس نابجا کردی ببین چقدر طرفت را عصبانی و نا راحت و نا راضی میکنی و چقدر ممکن است فساد و نا راحتی غیر لازم ببار بیاید.

3378       چـون کسی کـو خـورده باشد آش بَد            مــی بشــورانــد دلش ،تــا قــی کــنــد

کسیکه یک غذای ناجور و ناسالم و بد مزه ای خورده باشد دلش بهم میخورد و دلش را میشوراند تا اینکه این غذا را بیرون بدهد. قی یعنی استفراق. حالا این مریض هم با این ناسزاهائی که در دلش احساس میکرد و دلش میخواست همسایه را پیدا کند و این نا سزاها را باو بدهد میخواست که راحت و سبک بشود و میخواست پاسخ آن حرفهای زشت آن کر را بدهد تا از فشار روحی تخلیه بشود.  مولانا در همین جا و باین مناسبت در باره کظم غیظ و تحمل صبر در برابر نا ملایمات داد سخن میدهد. مولانا از یک مفهومی به مقهوم دیگیری میرود و هر مفهممی بعدی را بر اساس مفهوم قبلی قرار میدهد و یا برعکس. میخواهد مفاهیم مختلفی را در یک داستان بیان کند. حالا میخواهد در باره قیاسهای نا بجا و خشمهائی که در اثر آنها ایجاد میگردد و مهار شدنی نیستند، گفتگو کند و بگوید که اینها میتواند چه گرفتاریهائی ایجاد بکند.

3379      کَظــمِ غــیظ ایـنست آنرا قَـی  مــکن            تـا بـیـابـی در جــزا شــیــرین سُـخـن

قبلا آن مریض  گفته بود میخواهد برای اینکه از فشار روحی خودش راحت شود، آن حرفهای ناسزائی که شنیده بود بیرون بریزد. مولانا میگوید، خیر نباید اینکار را کرد و این را کَظم غیظ میگویند. کظم غیظ یعنی  چگونه خشم را کنترل بکنی و مهاربکنی. وگرنه تو وقتی با یکی عصبانی میشوی و باو دشنام بدهی او هم بتو دشنام میدهد و بد تر عصبانی میشود. اگر نمیخواهی آن دشنامها را بشنوی و میخواهی حرفهای ملایم و شیرین سخن بشنوی باید خودت را کنترل کنی. این فرو نشاندن خشم است. کسانیکه میتوانند که این خشم خودشان را فرو ببرند بآنها کاظم گفته میشوند. توجه خوانندگان را باین نکته جلب میکنم که مولانا میخواهد خشم این بیمار را بیشتر نشان بدهد.

3380      چون نـبودش صـبـر می پـیـچــیـد او            کـیـن سگِ زن روسـپـیِ  حــیــزگــو

می پیچید او یعنی مثل مار داشت بهم میپیچید. و حالا در دلش دارد فحش و نا سزا میگوید. روسپی یعنی زن بدکاره و حیز به مردی میگویند که رفتار زنانه دارد. میگوید این همسایه من کجاست. این همسایه چنین و چنان که من پاسخ حرفهای او را بدهم.

3381      تــا بـریـزم بَـر وی آنـچِ  گـفـتــه بود            کان زمـان شـیـرضــمــیرم خـفـته بود

بریزم بر وی یعنی منهم آن حرفهای او را نثارش کنم. ضمیر آن اندرون و باطن و ذهن است. ضمیرم خفته بود یعنی ذهنم خوابیده بود.آدم وقتی بیمار میشود ذهنش هم مثل آن شیری هست که بخواب رفته. آنوقت نمیتوانستم جوابش را بدهم. شیر ضمیر اضافه تشبیهی است و یعنی ضمیر شیر مانند. باطن شیر مانندم. 

3382      چــون عـیـادت بـهــر دل آرامـیست             این عِـیـادت نـیسـت ،دشمن کا میَست

دشمن کامی: کام یعنی آرزو و وقتی کسی بکس دیگری دشمن کامی میکند، یعنی او کاری میکند که دشمن آن آدم خوشحال میشود. و این را دشمن کامی میگویند. اینجور احوالپرسی و اینجور دلجوئی کردن اینها ارادت  نیست اینها مریض را آرام نمیکند بلکه دشمن مریض را آرام میکند. این را میگویند دشمن کامی.

3383      تــا بـبـیـنـد دشـمــنِ خــود را نــزار             تــا بــگــیـــرد خــاطـر زشـتش قـرار

نزار یعنی در حال ناتوانی و یا نهایت ناتوانی. خاطر زشتش یعنی ذهن بد اندیشش.  بیمار با خودش در حال فکر کردن است. با خودش میاندیشد که این همسایه که آمد دیدن من و از من احوالپرسی کرد مثل اینکه من را دشمن خودش حساب کرد که این حرفها را زد. میخواهد دشمن خودش را در حال نزار بودن و ناتوان بودن ببیند تا اینکه دلش و ذهن بد اندیشش آرام بگیرد. این دشمن من است و من این را نمیدانستم. توجه اینکه هم کر و هم بیمار هردو دارند قیاس نا بجا میکنند. معلوم بود که کر چرا قیاس نابجا کرد و حالا این بیمار هم در ذهن خود همسایه اش را دشمن خودش میداند در حالیکه همسایه دشمن او نیست. فقط کر است و بیمار فکر میکند که او بدلجوئی من نیامده و آمده دل خودش را آرام بکند. حالا جامعه ای را در نظر بگیرید که مردم همه دارند با هم قیاسهای نا بجا میکنند و همه عکس العمل های این قیاسهای نابجا را در برابر هم انجام میدهند. ببینید وضع آن اجتماع بچه حالی بیرون میآید. همه بهم میریزند مثل اینکه ریختند. همه باهم قعر هستند و آنهائیکه قعر نیستند در دلشان با هم قعر هستند و در دلشان دارند بیکدیگر بد میگویند. همه دارند قضاوتهای نا درست میکنند. همدیگر را که میبینند بهم میگویند قربانت میروم ولی در دلشان دارند برعکس بشما فکر میکنند. چرا اینجور شده و چرا این وضع بیرون آمده و آن انسانیکه باید شأن انسانی و رفتار انسانی داشته باشد, چرا باینحال بیرون آمده که حیوانها هم این وضع را ندارند بخاطر این قیاسها ی نا بجاست. برای اینکه این قیاسها مبنا و اساس این داوریهاست. پایه و اساس قضاوتهاست. وقتی قضاوت نا درست شد آنوقت فتنه بپا میکند. توجه اینکه این کَضم غیظ یعنی فرو نشاندن غیظ و عصبانیت, اگر بهر علت سخنی و یا رفتاری یک شخص را نا راحت بکند اگر بخواهد بلا فاصله عکس العمل نشان بدهد ممکن است که این آدم را بکشد و فتنه بپاکند و اصلا دیگر نتواند خودش را کنترل کند. پس آن شخص نباید که آنطور عکس العمل از خودش نشان بدهد. قبل از اینکه شخص عصبانی آن رفتار را از خودش نشان بدهد باید با خودش بگوید شاید که این آدم دیوانه است و دیوانه را که آدم تنبیه نمیکند. شاید این آدم احمق است چون آدم احمق هم داریم. شاید از وضع من خبر ندارد و آدم که از یک بی خبر توقعی ندارد و شاید اصلا مردم آزار است. مردم آزار هم از یک نوع از مردمان است. دنیا دنیای تنوع است و آدمها با هم فرق میکنند و این هم یک نوعش است. من که نمیتوانم همه مردم را کنترل بکنم. اگر در دلش بگوید که یا دیوانه است و یا احمق است و یا بی خبر و یا مردم آزار است, همین که دارد بخود میگوید دارد پله پله خودش را آرام میکند و خشم خودش را بتدریج فرم مینشاند و دیگر در کشتن آن شخص بر نمی آید. و این طرز فکر بآن شخص فرصتی میدهد که بتواند آرام بگیرد و تصمیم درست بگیرد. مولانا تا اینجا مطالب خودش را بیان کرد و حالا میرود سر یک مفهوم دیگری.

3384      بس کسـان که ایشان عـبـادتهـا کنـند             دل برضــوان و ثـوابِ آن  نـــهـــنــد

رضوان یعنی بهشت. ثواب یعنی آن مزد و پاداشی که از عبادت میگیرند. این بسیار جالب است که در ذهن مولانا عیادت بود و حالا در ذهنش عبادت آمده. بسیار کسانی هستند که عبادت میکنند بخیال خودشان و طاعت میکنند و باز بخیال خودشان دارند غرفه های بهشت را میخرند و انتظار مزد عبادتشان را از خدا میطلبند و میگویند ما مزدمان را کمی در این دنیا و بیشترش را در آن دنیا میگیریم و دل میبندند باین پاداش و مزد خداوند. اینها بهیچ وجه عبادتشان قبول نیست. عرفان معتقد است که این عبادتها اصلا خالصانه نیست و اصلا هم قابل قبول نیست. اگر کسی خواسته باشد برای رفتن بهشت عبادت کند او دارد خودش را عبادت میکند که مزدش را بگیرد. او باید توجه داشته باشد به بهشت آفرین و آن کسیکه بهشت را بوجود آورده در عبادتش از هر دین و فرقه ای که هست وقتی دعا ها را بجا میاورد فقط باید توجه اش به مبدأ آفرینش باشد و نه باینکه او در بهشت چه دریافت میکند. میخواهد خدا باو پاداشت بدهد و میخواهد که ندهد. خدا که اهل معامله نیست که داری با او معامله میکنی. اینگونه معامله کردن را با خدا میگویند گناه و معصیت, منتها معصیت خفی است یعنی پنهان و مخفیست است. یکی ممکن است که ظاهرا دارد عبادت میکند ولی واقعا دارد معصیت و گناه میکند. نمازش معصیت است و دعایش هم معصیت پنهان است ولی وقتی دیگران او را نگاه میکنند می بینند که او مشغول عبادت است. ولی نمیدانند که در دلش چه میگذرد. او در دلش دارد میگوید ای خدا مرا ببین که چگونه دارم عبادت تو را میکنم و نماز برایت میخوانم. حالا من مزد بیشتری میخواهم. اینست که میگویند اینها عبادت نیست و کار ریاکاران است و خدا هیچ پاداشی برای اینگونه عبادتها نمیدهد.

3385      خود، حقـیقت معصــیــت باشد خَفی             آن کَــدِر بـاشد  که پـنــدارد صَــفــی

حقیقت یعنی در حقیقت و در راستی. خَفی یعنی پنهان. در مصراع بعد کَدِر و صفی را متضاد هم آورده. کدر بمعنی تیره است و صَفی بمعنی روشن. میگوید این اطاعت و عبادت کسی انجام بدهد که مزد و پاداش و عوض بگیرد، این گناه است منتها این گناه پنهان است. خیلی از چیزها هست که کدر است و تو آن را صاف مینگری. بسیار از چیزها هستند که در حقیقت کَدر هستند ولی چشم نا رسای و اشتباه کننده تو آن را صاف می بیند. اصلا اندامهای پنج حس ما اینها همشان نا رسا هستند و همشان خطا میکنند. چه بسا چیز کَدر را روشن و کج را راست و راست را کج میبینند و نمیشود باینها اعتماد کرد.

3386      همچـو آن کـر، کـه همی پنداشـتسـت             کـو نکـوئی  کرد و آن بر عکس جَست

برعکس جست یعنی برعکس شد و برعکس از آب درامد. آن کسیکه دارد نماز و طاعت را برای پاداش و مزد میخواند او مثل آن کریست که بعیادت آن بیمار رفته است. او خیال میکرد که دارد دلجوئی میکند ولی درست برعکس آن شد یعنی آن بیمار را با خودش دشمن کرد. آنکسی هم که دارد عبادت میکند خیال میکند که دارد درست عبادت میکند او هم درست برعکس میکند.

3387      او نشستـه خوش که خدمت کرده ام             حـــقّ هــــمســـایــه  بــجــا  آورده ام

با دل خوش و آسوده و آرام نشسته که چقدر خوب شد که رفتم و خدمت کردم و احوالش را پرسیدم کار خوبی کردم. همسایه ام هم حقی دارد و من رفتم حقش را بجا آوردم ولی درست برعکسش کرده است و خودش نمیداند.

3388      بـهــر خـود او آشـتی افروخته است            در دلِ رنجور وخود را سـوخـته است

برعکس آنجه این کر تصور میکند این عملش نیکو نبود. این آتش افروزی در دل آن بیمار بود. نه تنها در دل بیمار آتش افروخت بلکه خودش هم در این آتش سوخت بخاطر اینکه آن عصبانیتی که بهمسایه اش بوجود آورد و حالا وقتیکه حالش خوب بشود و از خانه بیرون بیاید و این همسایه کر را ببیند تصور کنید که چه انعکاسی باو دست خواهد داد. پس آتش هم برای خودش درست کرده که در آن آتش خواهد سوخت. بهمین طریق که این خیال میکند که کار خوب کرد و بد از آب درآمده و خیال میکند که چقدر بخدا نزدیک شده! برعکس ، خودش را هم از خدا دور کرده و آتش جهنم را هم دارد برای خودش میخرد. او انتظار بهشت را دارد ولی آتش جهنم را برای خودش خریده است. البته وقتی میخوانید این بهشت و جهنم این شما هستید که در درون خودتان بهشت را میافرینید و در این بهشت خوتان با آرامش زندگی میکنید و شمائید که در درون خودتان جهنم را میافرینید و در تمام عمر در آتش جهنمیکه خودتان آفریده اید میسوزید. منتها کسی نمیداند که شما دارید در چه آتشی میسوزید.

3393      از قیــاسی کـه بکـرد آن کــرگــُزین             صــحـبـت ده سـاله با طـل شد بدین

معلوم میشود که اینها ده سال بود که اینها همسایه بودند و ده سال بود که در کنار هم بخوبی و خوشی زندگی میکردند. کرد گزین یعنی انتخاب کرد. در اول داستان با خود گفت من این را میگویم و او این را جواب خواهد داد و بعد این حرف را میزنم و او این جواب را خواهد داد و همه اش هم غاط و درست بر عکس از آب در آمد. این کلمات و سوال و جواب ها را خودش برای خودش و بخیال خودش آماده کرده بود. خودش کلمات را انتخاب کرده بود. بدین در آخر مصراع دوم یعنی بدین قیاس نا درست. در نتیجه دوستی و همسایگی ده ساله اش از بین رفت.

3394      خاصه ای خواجه قـیاسِ حسِّ دون            اندرآن وحـیـی که هست ازحد فزون

خاصه یعنی ای بزرگوار ( دارد خطاب به خوانندگان میگوید) قیاس حس دون یعنی قیاسهائی که احساسهای ما میکند و یا بر اساس آنها استدلال میکنیم و نتیجه گیری میکنیم، چون پایه و اساسشان سست است, این حواس ما بیشتر در حال اشتباه است. پس برپایه آنها قیاس کردن و استدلال و نتیجه گیری کردن واضح است که نتیجه غلط خواهد داد. این را مولانا بان میگوید حس دون. حس دون یعنی این پنج حسی که ما داریم، مثل گویائی, شنوائی, لامسه, بینائی و چشائی. اینها را مولانا میگوید حس پست دون یعنی پست.  اینقدر ما برای آنها ارزش قائل نشویم. درست است که این چشم شما برای شما خدمت میکند ولی یک چشم دیگر هم هست که خیلی بیشتر خدمت میکند و آن چشم دل است و اگر آن چشم را باز کنید اشتباه هم نمیکند . بگمراهیتان هم نمیکشد. آنجور بینائی که در درون است آن حس دونی است و آن حس عالیست. و حالا ما با این حس دون میخواهیم راجع به وحی که از سوی خداوند بسوی پیامبرانش میاید قضاوت کنیم. مصراع دوم میگوید اندر آن وحی که هست از حد فزون. از حد فزون یعنی در محدوده فکر ما نمیگنجد. از حد و حدود فکر و مغز ما خارج است برای اینکه او از عالم ماوراء الطبیعه و مغز ما جزئی از این عالم است این گفته ها, نظر ها و گقته های مولاناست و نویسند کوچکترین کلمه و یا تفسیری از خود بان اضافه نمیکند. برای اینکه اگر مفسر نظر خودش را دخالت بدهد آنوقت این دیگر تفسیر نیست. بلکه این تبلیغ نظر خودش است.

3395      گوش حسّ تو بحرف اردرخوراست            دان کـه گـوشِ غـیـب  گیـرِ توکراست

گوش حس تو یعنی گوش سر تو که حس شنوائی را دارا است.  این در خور حرف این و آن است. صدای چیزهائی که میشنود  و یا صدای دیگران را که میشنود و نغمه پرندگان را میشنود, و خیلی هم شنوا ست. ولی اگر که خواسته باشد که راجع باینکه چیزهائی که از عالم غیب میاید و یا از ماورائالطبیعه میاید او نمیشنود او کر نیست. دان یعنی بدان. دان که گوش غیب گیر تو کر است. حالا که گوش غیب گیر تو کر هست چیزها ئی که از عالم برین میاید تو درست نمیشنوی پس قضاوت مکن و برو نزد کسانیکه میدانند بپرس و نزد کسنایکه میتوانند مشگل تو را حل بکنند برو که تو را راهنمائی کنند. اگر هم پیدا نکردی باید صبر کنی و خودت قضاوت نکنی. این در حد و محدوده تو نیست. این قیاسهائی که در برابر خدا میکنی تو را بگمراهی میکشد. باز هم تو قضاوت و داوری نباید بکنی زیرا حق تو نیست برای اینکه مغز ما با همه این خصوصیاتش محدود است و ما وراء الطبیعه نا محدود است و نا محدود در محدود نمیگنجد. شما نمیتوانی نا محدود را در محدود جا بدهی و اینست که چیز های مربوط بآن عالم را نمیتوانی براحتی در یابی.

Loading