صفت توحید
در این قسمت داستان آن دو یار که یکی مرید بود و آن یکی مراد بود و مرید قصد دیدار مراد خودش را کرد و بدر خانه مراد که رسید از در خانه مراد را کوبید و صدائی از داخل آمد که کیستی و مرید جواب داد کم من هستم. آن مرید درب منزلش را باز نکرد و باو گفت برو و تو هنوز خام هستی و هروقت پخته شدی بیا. آن مردک مرید هم رفت و یک سال تمام دوری مرادش را تحمل کرد و سختی ها کشید و پس از یک سال در خودش احساس کرد که حالا دیگه پخته شدم. چگونه پخته شده بود؟ او توسط آتش فراق و دوری یارش که سختیها کشیده بود و فراقها را تحمل کرده بود پخته شده بود و تصمیم گرفت که بار دیگر بمنزل مرادش برود و بسیار مردد بود که آیا این مرتبه درب منزل را باز خواهد کرد یاخیر. وقتیکه بمنزل مرید رسید بسیار با احتیاط و ترس و لرزدرب منزل را کوبید و دوباره صدا آمد که کیستی و اینبار مرید گفت پشت در هم توئی. جواب داد حالا که پخته شده ای میتوانی داخل شوی و درب را گشود. و در اینجا این داستان را دنبال میکنیم:
3077 گفـت یارش کَـاندرآ ای جــملــه مــن نَـی مـخالف چـون گُـل و خار و چـمـن
ای جمله من یعنی ای آنکه همه وجودت من شده ای. مخالف در اینجا بمعنی معمولی آن که در اجتماع بکار میرود نیست اینجا بیشتر معنی تفاوت و متفاوت را میرساند. مولانا میگوید: گل و خار و چمن هرسه از یک گیاه روئیده اند ولی با وجود این با هم متفاوت هستند. وقتی کسی به این گل نگاه میکند یک گل خوش رنگ و خوش بو و دلپذیر می بیند و همچنین خار را هم می بیند و آن ساقه و برگش را هم می بیند و همه اینها از یک ریشه هستند ولی از نظر ظاهر با هم تفاوت دارند. مراد به دوستش گفت ای کسیکه وجود خودت را در من محو کرده ای و خودت را یکباره و یکسره در وجود من حل کردی و فانی ساختی و با همه وجودت تو من شده ای، حالا وارد خانه من بشو و بسرابم اندر شو. مولانا همیشه تمثیلی برای گفته های خودش بکار میبرد و اینجا مثال گل و خار و چمن را بکار برده و میگوید اینها از یک جا منشعب شده اند ولی شما نمیتوانید بگوئید که خار, آن گل است و فقط میتوانید بگوئید که خار از همان گیاه است. باید بگونه ای بشود که خارِ وجودِ انسان گل معنویت خداوند بشود. سبزی و خرمی چمن وجود انسان، سبزی و صفا و خرمی معنویت و معرفت خداوند بشود. اگر چنین چیزی شد آنوقت بمقصد رسیده اید. مولانا اندکی پیش مثال نخ و سوزن را پیش کشید و گفت وقتی نخی را بخواهید بسوزن بکشید سر نخ شما نباید دو شاخه باشد و گرنه آن نخ بسوراخ سوزن نمیرود و سر نخ باید یکتا باشد تا بسر سوزن برود. نخ وجود شما هم بایستی از دوگانگی بیرون آمده باشد و با خدای خودش یکی شده باشد تا بتواند از آن منفذ سوزن وحدت بگذرد. وقتی از سوزن وحدت وارد شد آنوقت وصل حاصل شده همان چیزیست که هدف اصلی هست، وصل بحقیقت شدن. مولانا دنبال این بحث را میگیرد.
3078 رشته یــکـتـا شد، غلط کم شو کنون گــر دو تــا بـیـنـی حروف کــاف و نون
رشته یکتا شد یعنی من و تو از بین رفت و دیگر نداریم. غلط کم شو یعنی اشتباه مکن. کاف و نون دوتا حرف است که در زبان عربی وقتیکه بهم وصلشان میکنید, میشود کُن. کن یک کلمه عربیست و یعنی باش این اصطلاح برای اینست که وقتی خداوند میخواهد چیزی را بیافریند و از عدم به وجود بیاورد میگوید کُن و آن بلا فاصله هست. باش پس خواهد بود. کُن فیکون, ف یعنی پس و یکون یعنی خواهد بود. هیچ فاصله زمانی در بین نیست و اصلا بهم چسبیده اند. این امر خداوند را “امر کُن ” میگویند. کُن دوتا حرف کاف و نون است که از هم جدا هستند و متفاوت ولی وقتی بهم پیوسته اند و یک کلمه را درست کرده اند، این یک کلمه کُن درست شده و نه کاف است و نه نون. و این کُن برای خودش مفهوم دارد و این کاف و نون بتنهائی مفهومی نداشتند ولی این وصل شدن این کاف و نون هست که این ارزش و اجر را به کُن داده است. اگر این کاف و نون از هم جدا بودند و بهم وصل نشده بودند هیچ وقت این ارزش را نداشتند.
3079 کاف و نون همچون کـمـند آمدجذوب تـا کشــاند مـــر عــدم را در خـــطو ب
جذوب یعنی جذب کننده. خطوب یعنی کارهای مهم و جمع خطب است و خطب یعنی کار مهم. کمند یک طنابی است که یک سرش یک حلقه است و آن سرش در دست شکار چیان است و وقتی بر اسب سوار هستند آن را دور سر خودشان یکی دوبار میچرخوانند و بعد بطرف سر شکار پرتاب میکنند و وقتی آن حلقه بدور سر شکار افتاد آنوقت طناب را میکشند و صید را بطرف خودشان میکشند. این طناب را کمند میگویند. میگوید حالا این کاف و نونی هم که گفتیم مثل کمند جذب کننده است. چگونه این کمند شکار را که گرفته شده بطرف شکارچی میکشاند, حالا این کلمه کاف و نون هم جذب کننده است و میکشاند بطرف خودش. در مصراع دوم, شکارچی شکار را بطرف خودش میکشد، اینجا چی بطرف چی کشیده میشود؟ اینجا یک آفریده ای را که خدا میخواهد بیافریند از عدم که نیستیست, بوجود کشیده میشود. پس این کلمه کُن مثل کمند است که خداوند میاندازد و آنهائی را که میخواهد بیافریند از عدم میکشاند و میاوردشان بوجود و این کار خیلی مهمیست برای اینکه چقدر خداوند بما ارزش قائل شده که ما را از نیستی به هستی آورده. عرفان میگوید بزرگترین فضلی که خداوند در باره انسان کرده اینست که او را از نیستی به هستی آورده. نیستی کجا و هستی کجا. ما را آورده درمسیر تکامل. حالا این هستی هم تکامل میکند و میکند تا میرسد بعالم دیگر و دنبال تکاملش را میگیرد. تکامل معنوی را و چقدر فضل بیشتر از اینست که اصلا نیامده باین دنیا. بعضی ها ندانسته میگویند لعنت بر پدر من که من را باین دنیا آورد. پدر من وسیله بود و آن کمند فضل خداوند بود که من را از هیچ چیز بهمه چیز آورد. حالا این کمند سرش یک حلقه است و میخواهد این کمند را توصیف کند:
3080 پس دو تـا بـایـد کـمــنـد انـدر صــور گــرچــه یـکـــتــا بـاشــد آن دو در اثـــر
دوتا یعنی خمیده و دولا. صور یعنی ظاهر. مولانا این حلقه سر کمند که خمیده است و ظاهرا دوتا بنظر میرسد, اینها را یکی میداند و اثر آنها را یکی میداند. اگر بحلقه کمند بنگرید می بینید که خود حلقه دوطرف دارد و اگر یک سر کمند این حلقه نبود که شکارچی نمیتوانست شکار را بطرف خودش بکشد. مولانا میخواهد نتیجه بگیرد آنچه را که خداوند اراده کرده و ما را از نیستی به هستی آورده و او هم با کمند آفرینش خودش این کار راکرده و اینگونه کمند و حلقه شما ظاهر را مینگرید که دو تا است ولی اصل و اثرش آن یکیست اثر آن اینکه شکار را گیر میاندازد و شکارچی میتواند توسط آن شکار را بیاورد. حالا پشت سر هم تمثیل میاورد تا خوب در نظر خوانندگان روشن شود. مولانا میگوید به اثر باید توجه داشت و نگاه کرد نه بظاهر.
3081 گـــر دو پـا گـر چــار پــا ره را برد هـــمـچــو مـقــراضِ دوتــا یـکــتــا بُــرد
دوپا اشاره بانسان است که با دوپا راه میرود. چـار پا اشاراه به حیوانات مثل اسب و گاو و خر که با چهار پا راه میروند. میگوید نگاه نکنید که یک رهرو چند تا پا دارد ببینید که اگر چهار و یا دوتا پا دارند هردو راه میروند و اثر پا را نگاه کنید بتعداد آن نگاه نکنید. مقراض یعنی قیچی و وقتی بآن نگاه میکنید میبینید که دو شاخه دارد ولی این دو یک کار انجام میدهند و آن کار بریدن است. اگر یکی شاخه داشته باشد نمیتواند ببرد و باید دو شاخه باشد و اثر کار هردو شاخه یکیست. این یکی شدنها هست که اثر بخش است.
3082 آن دو انــبــازانِ گـــازُر را بــبــیـن هســت در ظـــاهــر خـلافی زان و زاین
انباز یعنی همکار و شریک. گازر یعنی رخت شو. در سابق ماشینهای رخت شوئی نبود و مردم در داخل خانه با لَگنهای بزرگ لباسهای خودشان را میشستند. یک عده ای هم بودند که شغل آنها رخت شوئی بود و بآنها گازر میگفتند. آنها صبحگاهان درِ منازل را میزدند و لباسها شستنی مردم را جمع میکردند و میبردند برای شستشو در بیرون شهر کنار نهر و جوی آب و آنها را میشستند و روی تخته سنگهای بزرگ برای خشک شدن میانداختند و پس از خشک شدن دوباره میبردند در خانه ها و بصاحبان آن لباسها پس میدادند و مزدی دریافت میکردند. وقتی این گازرها را که اغلب دو نفر بودند نگاه میکردید میدیدید که کار این دو نفر خلاف یک دیگر است
3083 آن یـــکـــی کــربـــاس را در آب زد وآن د گـر هــمـبـاز، خشـکش مـیــکــنـد
کرباس یک نوع پارچه ای بود که قبل از دوختن آن را بآب میزدند که هرچه میخواهد آب برود. در این مصراع میگوید یکی از این گازرها کرباس را بآب میزد. همباز یعنی شریک آن گازر اولی. آن شریک دیگر همان کرباس را خشک میکند.
3084 بــاز او آن خشــک را تـر مــیـکــنـد هـمــچــو ز استـیـزه بضــد بـر مـی تـند
باز او یعنی آن همکار اول. همچو زاستیزه یعنی از استیزه و استیزه یعنی لجاجت و زاستیزه یعنی از لجاجت. بضد بر میتند یعنی بر خلاف اولی کار میکند. یعنی دومی خشکش کرد و اولی دوباره کرباسهای خشک شده را بر میدارد و میاندازد در آب. برای اینکه میداند با یکبار به آب انداختن پارچه باندازه کافی آب نمیرود و باید بیشتر بآب انداخت. دومی دوباره بر میدارد و خشکش میکند. حالا ایندو با هم آیا ستیزه و یا لجاجت دارند؟ خیر اینها دارند یک کار را انجام میدهند و بظاهر انها نگاه نکنید و باثر کار آنها باید بنگرید. خیلی و شاید همه قضاوتهای ما در زندگی با این چشم سرمان, داوریهایمان غلط و نا درست است. همیشه ظاهر را نگاه میکنیم و بلا فاصله هم قضاوت میکنیم. و نمی اندیشیم که این اثر هایش چیست و کجاست. اگر بیندیشیم و بعمق برویم، داوریهای ما بکلی فرق خواهد کرد. این دوتا ضد هم نیستند ولی ضد نما هستند.
3085 لـیـک، ایـن دو ضـدِّ اســتـیــزه نــمـا یـکـدل و یـک کــار بــاشــد در رضـــا
استیزه نما یعنی کسیکه ظاهرا خودش را لجوج نشان میدهد. در رضا یعنی با کمال رغبت و رضایت. میگوید این دوتا ضد که بنظر بیننده میرسد ( در رابطه با این دو گازر) که دارند با همدیگر لجبازی میکنند در واقع آنها دو تا دشمن با هم نیستند, دشمن نما هستند یعنی اینطور بنظر میرسد و یا نَمایان میشود. اینها واقعا با رضا و رغبت دارند با هم کار میکنند و هدف آنها یکیست و آخر سر هم میبرند و بصاحبانشان پس میدهند و مزدشان را دریافت میکنند. همه این مثالهائی که مولانا میزند برای اینست که بدانیم که آن خورشید حقیقت یعنی خداوند و خورشید معنویت یکیست و اختلافها که بنظر ما میرسد همه آنها جنبه ظاهری دارد. بارها تکرار میکند که این مردم هستند که خیال میکنند مردم با هم فرق دارند و براثر این تصور نادرستشان بر سر همدیگر میکوبند و همدیگر را میکشند و کشته اند و خواهند کشت. برای اینکه اینها بظاهر توجه دارند و باخودشان میگویند پیغمبر من اینست و پیغمبر او کس دیگریست, من اینطور عبادت میکنم و او اصلا عبادتش قبول نیست و … و… این پیغمبران همگی فرستاده یک خدا هستند و همه داری یک پیام هستند و همه ما انسانها را بیک سو و بطرف خداو حقیقت سوق میدهند. باید اثر پیغمبر ها را نگاه کرد و نه شکل و ظاهر و ملیت او و زمانیکه ظاهر شده را.
3086 هــر نـبـی و هر ولـی را مسـلکیست لـیـک، تـا حـق مـی بَـرَد، جـمـله یکیست
نبی یعنی پیامبر. ولی یعنی جانشین پیامبر.مسلک هم یعنی روش و طریقه وراه. میگوید هرکدام طریق و روشی و آئینی دارند و هرکدام طریقتی دارند که ظاهرشان با هم فرق میکند ولی در باطن همه طریقتها با هم یکیست و همه اینها مردم را بسر منزل حقیقت میرسانند. بنا براین همه اینها کارشان یکیست. مولانا مثالی میزند که در کتاب فیه مافی نوشته. مولانا این کتاب را بنثر نوشته وبعضی از مطالبی را که در مثنوی معنوی بیان میکند در این کتاب مقداری بیشتر توضیح میدهد و بحث میکند و بیشتر باز میکند. میگوید اگر راه ها مختلف است ولی مقصد یکیست. او بشاگردانش خطاب میکند که ببینید راه مکه چقدر با هم فرق میکند, یکی از راه روم میرود و یکی از ترکستان میرود، یکی از عجم میرود ، یکی از یمن میرود، یکی از راه دریا و دیگری از راه خشکی میرود. میگوید وقتی بظاهر نگاه میکنی ببینید چقدر با هم فرق دارند ولی شما ها این را نگاه نکنید بلکه هدف آنها را نگاه کنید. خواهید دید که همه دارای یک هدف هستند و همه میخواهند بمکه برسند. باید آن اثر و هدف را در نظر گرفت. مولانا وقتی وارد این بحثهای لطیف میرسد متوجه میشود که مثل اینکه این شاگردهایش و یا خوانندگانش دارند خسته میشوند و خیلی نمیخواهند بیشتر راجع باین مطالب فکر کنند! میگوید اگر نمیخواهید، دیگر نمیگویم.
3087 چونـک جـمـع مسـتمع را خواب برد ســـنــگـــهـــای آســــیــــا را آب بـــرد
مستمع یعنی شنوندگان هر کس که باشد. خواب برد یعنی خواب غفلت برد. آسیا بهایِ آبی دارا ی دو سنگ بزرگ و سنگین بودند که یکی در زیر و دومی در روی سنگ زیرین میچرخید و دانه های مثل گندم را بین این دو سنگ میریختند و این گندم سائیده میشد و بصورت آرد بیرون میریخت که مردم میتوانستند آن را خمیر کنند و از این خمیر نان تهیه کنند و بخورند. بعضی وقتها میشد که دیگر مشتری نداشت در این مواقه آسیاب بان آبی را که به این اسیاب میریخت و آنرا میگرداند, به شاهراه خودش بر میگردانید. در اینجا سنگهای آسیاب را آب برد یعنی اصلا آسیاب از کار میایستاد و حالا در اینجا هم آسیاب ارشاد ایستاده و یا خراب شده و دیگر عمل نمیکند. این آسیاب هدایت دیگر نمیچرخد. آن دانه های معرفت و عرفان که باید در عرفان بین آندوتا سنگهای آسیاب ارشاد بچرخد, خورد شده و بصورت آرد در بیاید تا انسانهای جامعه این آرد را بخورند و از آن تغذیه کنند و هضمش کنند و دفعش کنند و درکش کنند. خود گندم را که نمیشود خورد. باید نرم شود و آماده پختن شود تا بعد از آن بتوان خورد. دانه های عرفان و معنویت هم باید در آسیاب معرفت و عرفان خورد شود و ارد شود تا این انسانهای معمولی بتوانند اینها را خمیر معنویت ازشان درست کنند وبخورند و جذب کنند. تا بآنها نیروی معنویت بدهد. حالا اگر نمیخواهند و بخواب غفلت رفته اند پس آسیاب معرفت هم از کار میافتد. معمولا وقتی مولا نا احساس میکند که سخنانش بفوق و فرا تر از فهم و درک شنوندگانش و یا خوانندگانش بالاتر رفته است. انوقت است که دم فرو میبندد.
3088 رفــتــن ایــن آب فـــوق آســـیــاست رفــتـنـش در آســیــا بــهــر شــمــاســت
رفتن اینجا یعنی جاری ساختن. آبی که در این آسیاب معرفت میرود حرف است و سخن و آسیاب هم آسیاب ارشاد است. آسیاب دانه های خوراکی با آب میگردد و آسیاب مولانا با حرف میگردد و با سخن میگردد. میگوید هرچه من هر کاری بکنم بخواهم این چیز ها را آنچنان که هست بشما نشان بدهم، نمیشود برای اینکه هرچه من گفتارم را پائین و ساده بگویم حق مطلب را ادا نکردم. اگر می بینید آب و آسیاب را مثال میزنم برای شماست که روشن بشوید هدایت بشوید. وگرنه این حرف خیلی بالا تر از اینهاست ولی من مثالهای لمس کننده میزنم که شما آن را درک کنید. رفتن این آب سخن در آسیاب سخن برای خاطر شماست.
3089 چـون شـما راحاجـت طاحون نـماند آب را در جــوی اصـــلـــی بـــاز رانــد
طاحون بزبان عربی یعنی آسیاب. میگوید وقتیکه ببینم شما میگوئید اصلا نیازی به آسیاب ندارید لذا منهم آن آب آسیابم را بر میگردانم بمسیر اصلی و همیشگی. ای مولانا این آب سخنت را میگوئی بر میگردانی بکجا بر میگردانی؟ جوی اصلی آن دلهای آگاه است. دلهای روشن است و دلهائی هست که پرتو نور الهی در آن دلهاست و آنجا جوی اصلیست. من از آنجا گرفته ام و بآنجا بر میگردانم اگر شما ها نخواسته باشید. جایگاه اسرار و الفاظ آنجاست نه اینکه از لب و دهان من خارج میشود. جای این صحبتها دل عارف است. جایش دل مردمان آگاه است.
3090 نـاطـقـه، سـوی دهان تعـلـیم راست ورنه خود آن نطق را جـویـی جــداســت
ناطقه یعنی قوه سخن گفتن و سخن سرائی کردن. تعلیم راست یعنی برای تعلیم دادن است. میگوید این قوه سخن گفتن من برای ارشاد شماست. برای اینست که من مردم را بتوانم هدایت و تعلیم بکنم. حالا این سخن بوسیله دهان و حلق من بیرون میآید. این آسیاب بستر و مجرای دیگری دارد و نه دهان من, مجرای اصلیی دارد و ان مجرا جان و دل عاشقان معرفت و جان و دل آن انسانهی شیفته و مشتاق عرفان و معرفت است و بانجا بر میگردانم. هرگاه خواننده و یا مستمع خواهان خواننده و یا شنونده این سخنها نباشد من دهان خودم را می بندم و آسیاب را تعطیل میکنم. اینکه من این صحبتها را میکنم برای تعلیم شماست وگرنه این حرفها آنقدر سطح بالاست که مسیر دیگر و مافوق اینجاست و حالا باین زودیها نمیشود بشما گفت. حالا من باز هم من آنقدر مطالب را ساده بیان میکنم تا اینکه در حد شما باشد و برای شما قابل درک باشد.
3091 مـی رود بی بـانـگ وبـی تکرارها تَـــحـــتَــهَــا الاَنـــهــار تــا گُـــلـزارهـــآ
می رود منظور مولانا قوه سخن سرائی خودش است. بی تکرار ها یعنی تازه بتازه و نو بنو. در مصراع دوم تحتها یعنی زیر آنها. انهار یعنی این نهر ها. گلزارها یعنی گلزارهای حقیقت. این قوه سخن سرائی که من دهانم را میبندم و این آسیاب را تعطیل میکنم و این آب معرفت را بر میگردانم به آن دلهایِ آگاهِ دل آگاهان، میرود زیر آن درختهای با صفا و پُر میوه و بار ده معنویت و در آن نهر هائی که زیر آن درختهائی هست که میرود و میرود تا برسد بگلزارها ی معرفت. درست است که من آسیاب را تعطیل کردم و دهانم را تعطیل کردم. ولی آبی که در این آسیاب بود و من برگرداندم در جریان بود دارد میرود. و هیچ سر و صدا هم ندارد, بی بانگ و بی تکرار ها. وقتی من حرف میزنم من صدا دارم ولی وقتی آن آب را برمیگردانم و میرود بی صداست.
3092 ای خـدا جـانــرا تـو بـنـمـا آن مقام کـه در او بــی حــرف مــی رویــد کـلام
جان را بنما یعنی جان را نشان بده. مقام یعنی جا. میروید یعنی ظاهر میشود. میگوید خدایا یک جانی را بما نشان بده که آن جان کلام و سخن حقیقت, بی حرف و لفظ و صوت در آن بروید. من میخواهم پای صحبت من کسی بنشیند که بدون این حرف و صوت و کلام درخت معنویت در آن رویش پیدا کند و ظاهر شود. مولانا دارد با خدای خودش حرف میزند و در جائی دیگر با خدا میگوید:
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بــی این هر سه با تـو دم زنــم
هیچکدام از اینها را نمیخواهم، نه حرف و نه گفت و نه صوت را میخواهم حالا دلی را بمن نشان بده که بدون این صوت و گفت و حرف که کلام حقیقت در آن دل وارد شود.
3093 تا که ســازد جـان پاک از سر قدم ســوی عــرصــۀ دور پــهــنـــای عـــدم
سازد جان پاک از سر قدم یعنی جان پاک بجای قدم و پا با سرش برودو یا سرش را بجای پا بکار ببرد. مولانا هنوز در حال صحبت کردن با خدای خودش است و در این بیت میگوید: خدایا آن جان پاکی را بمن نشان بده, آنقدر شایسته و پاک باشد که وقتی بسوی او میخواهم بروم با سر بروم. دور پهنا یک کلمه است و یک کلمه ترکیبیست و یعنی بسیار پهناور و گسترده و دور پهنا. عرصه یعنی میدان. عدم در اینجا عالم روح و عالم حقایق و واقعیتهاست. و بالاخره عالم حقیقت محض است. چون حقیقت محض برای مردم پیدا نیست و حقیقت محض را نمیبینند بان میگویند عدم و عرفا هم بان میگویند عدم یعنی چیزیکه دیده نمیشود. خداوند ما را هم از عدم و عالم روح و عالم پاک بوجود آورده است. اشتیاق در آنها پیدا میشود که با جان های پاک, با سرشان بجای قدم بسوی آن عدمی که آن جهانِ آرامِ پاک و حقیقت محض بیکران پهناست که با سربدنبالش بروند، نه اینکه بمیرند و بروند. انسانهای کامل و خیلی از انسانهای دیگر در حالیکه زنده اند جسمشان اینجاست ولی روحشان رفته در همان عالم ارواح و حقیقت.
3094 عـرصـۀ بس بــا گشـــادو با فضا ویــن خــیــال و هســت یــابـــد زو نـــوا
عرصه یعنی میدان. آن عالم حقیقت آنقدر میدان بی نهایت گسترده و پهنی دارد که حدی برایش نمیشود قائل شد. مولانا این چنین عالمی را مثال میزند. انسان میتواند با خیال خودش بهرجای این دنیا پرواز کند چون مغز انسان قدرت دارد در هر آن با سرعت سرسام آور بهر کجا بخواهد او را ببرد. بعضی ها خیال میکنند که این شاهباز خیال تا بی نهایت هم میتواند برود ولی اینطور نیست مغز ما هم حدی و مرزی دارد. عالم خیال پهناور هست ولی خیلی از عالم روح و حقیقت کوچکتر است. ما وقتی بدنیا آمدیم از آن عالم حقیقت قدم بدنیای خیال خودمان گذاشتیم. غم و اندوهی هم که داریم بخاط همین است برای اینکه از یک عالم بزرگتر آمدیم بعالم تنگتر. عالم خیال انسان درست است که خیلی بزرگ است ولی نسبت بعالم حقیقت خیلی کوچکتر است بهمین دلیل غم آور است.در مصراع دوم بیت فوق، میگوید این عالم خیال که فکر میکنیم خیلی پهناور است و این هستیی که ما داریم, همه اینها پایه و اساس و نوای خودشان را از عالم حقیقت که لا یتناهیست گرفته اند.
3095 تــنــگــتــر آمـد خـــیــالات از عدم زآن سـبـب بـاشــد خــیـال اســبــاب غـــم
بعضی از ماها هستیم که در این جهان خاکی اصلا از خاک جدا نمیشویم و داریم خاکبازی میکنیم و نمام توجهمان باین مادیت خاک مانند است مثل مرغ خانگی که نمیتواند مثل عقاب پرواز کند و عوج بگیرد و دائم در خاک قدم میزند. این دیگر جهانش خیلی تنگ است و خیلی غمش زیاد است. این جهان، جهان حس و رنگ است یعنی چیزهائی که ما با حواس پنج گانه خودمان حس میکنیم و ما را بخودش جذب میکند. این رنگها و این شکل ها در این جهان خاکی, شیفته آنها میشویم.
3096 بـاز هســتـی تـنـگــتـربود ازخـیـال زآن شود در وی قـمـر هــمــچــون هِلال
3097 بـاز هســتــیِ جــهـانِ حس ورنگ تـــنـــگــتر آمد که زنـدانـیـــســت تـــنــگ
این دیگر خیلی تنگتر شد و برای همین هم هست که روحمان در قفس بدنمان نا راحت است و میخواهد پرواز کند و برگردد بجای اصلی خودش چون از یک جای وسیعی آمده است بجای خیال و باز هم از جهان خیال آمده است به این جهان خاکی که دیگر خیلی هم تنگتر است و همه اینها سبب ناراحتی این روح است.
3098 عـلّـت تـنگــیسـت تـرکــیــب وعد جـــانــبِ تـــرکـــیــب، حســها مـــی کشــد
ترکیب و عدد یعنی کسرت. ما همه موجوداتی هستیم که درحال ترکیب هستیم و داریم عدد را زیاد میکنیم. مرتب تبادل و تناسب و باهم دیگر تبادل میکنیم و مرتب داریم تعداد خودمان را زیاد میکنیم مرتب زیاد و زیاد میشود تا کسرت پیدا میشود. وقتی کسرت زیاد میشود و میبینید مثل امروز که چگونه جمعیت زیاد میشود در این کره خاکی لذا روز بروز در حال تنگ و تنگتر شدن است و جا برای همه تنگ است و از هر لحاظ زندگی تنگ و تنگتر میشود. میگوید حالا که اینطور هست و تنگی و تنگتر وجود دارد چرا اینقدر بآن چسبیده ایم. بعد میگوید این چسبیدن بخاطر آن پنج حس ماست و این عالم ترکیب حسها میکشَد, یعنی با این عالم کسرت انس گرفته و نمیتواند از آن جدا بشود. و مادی پرست شده ومادی دوست شده. ماده دوستی خوب است برای اینکه ماده بدست میاورد که با آن زندگی کند ولی نه اینکه ماده را بپرستد بطوریکه نتواند از آن جدا شود. میگوید علت اینکه ما اینطور شده ایم بخاطر این پنج حس ماست. لامسه ما دیده و شنیدن ما آنقدر انس پیدا کرده و باین دنیا چسبیده و پیوندهائی با این عالم تنگ دارد که نمیتواند باین آسانی گسسته بشود. میگوید ورای این عالم خاکی یک عالم توحید و وسیع تری بدان که بزرگتراست مثل عالم تو حید و اگر تو طالب یکتائی هستی باید بان عالم بروی. نه اینکه بمیری و بروی آنجا. تا زنده هستی میتوانی بروی.
3099 زان سـوی حس، عـالـم تـوحید دان گـر یـکــی خــواهی، بـدان جــانـب بــران
زان سوی و فرا تر از دنیای حس. اگر بتوانیم از این عالم کسرت پیوندمان را قطع کنیم و اگر بتوانیم از زیر بار این سلطه واین حکومت تر کیب و عدد بیرون بیائیم آن پیوندهایمان گسسته میشود و آزاد میشویم ورها میشویم و میرویم بسوی آن عالم یکتائی.یعنی اینقدر مشتاق غیر ضروری نباشیم. انسان غذا میخواهد که زنده بماند, مسکن میخواهد که در آن آسایش داشته باشد, پوشش میخواهد که او را محفوظ نگه بدارد. وسیله ای میخواهد که او را ازنقطه ای بنقطه دیگری برساند. اینها لازم است و نباید پیوند را با اینها قطع کرد. ولی بعضی ها آنقدر باین حس ها چسبیده اند که وقتی دیگری را می بینند که داریهایش خیلی بیشتر از خودشان است و میخواهند آن چیزها را داشته باشند آنوقت آنها را میکشاند و جذب میکند بطرف غیر ضروریها. آز اینست که باید این پیوند را گسست.
3100 امرِکُن، یک فعل بود ونون و کاف در سـخن افــتــاد و، معـنــی بود صـــاف
امر کُن یعنی امر آفرینش. میگوید امر کُن یک فعل است که از نون و کاف درست شده و میبینیم که از دو حرف است با هم که یکی شد آنوقت صاف میشود. در سخن افتاد و با هم یکی شدند, عاری از تضاد شد وعاری از کسرت شد.
3101 این سـخـن پـا یـان نـدارد، باز گرد تـا چـه شـد احوالِ گــرگ انــدر نــبــرد
در اینجا مولانا میگوید حالا دیگر به داستان خودمان باز میگردیم، چون این سخنان پایانی ندارد و ترس مولانا اینست که خواننده اش کم کم خسته شود. میگوید بداستان باز میگردیم که ببینیم حال و احوال آنگرگ و روباه و شیر بکجا رسید و این کار را در قسمت بعدی انجام میدهد. دنباله این داستان در قسمت پنجم