90.1 حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر بشکار – قسمت سوم

قصه آنکِ دریاری بکوفت، از درون  گفت کیست ؟  گفت  منم . گفت چون تو توئی در نمی  گشایم

مولانا مثل همیشه گفته های خودش را با مثالهائی تطبیق میدهد که این مثالها قابل لمس است و در ضمن بدرک گفته های خودش کمک میکند. در این قسمت داستانی را در میان داستان شیر و گرگ و روباه میاورد که در تأئید حرفهای خودش که در قسمت قبل مفصل بیان کرد که در مقابل خداوند ما بندگان نباید با او ما و منی داشته باشیم و در تأئید این فلسفه بما کمک میکند. مولانا مسئله گرگ و روباه را رها کرد و حالا صحبت از ما و منی میکند.

3056      آن یـــکـــی آمـــد دَرِ یــــاری بـــزد            گـفـت یـارش:  کــیســتـی ای مُــعـتَـمَـد

در این بیت مسئله مرید و مراد مطرح است. آن یکی منظورش یک شخصی است که مرید است و برای دیدن مرادش بدر خانه مراد میاید که از او سؤالی بکند. بخانه مراد میرسد و در خانه او را میزند. گفت یارش یعنی آن مراد و یا مرشد از پشت در که ای کسیکه مورد اعتمادهستی, تو کی هستی؟

3057      گـفت من: گـفـتش بروهنـگام نیست            بـر چـنـیـن خـوانی  مَقامِ خــام  نــیسـت

خوان یعنی سفره ولی در اینجا سفره غذا خوری نیست بلکه سفره و خان معنویات است و بر سر سفره الاهیات اصلا خام اندیشان نمی نشینند چون پذیرفته نمیشوند. کسانی سر آن سفره می نشینند که پخته باشند مثل غذائی که وقتی بر سر سفره غذا میگذارند باید پخته باشد حالا کسی هم که میخواهد سر سفره معنویات بنشیند باید پخته باشد. مقام دو معنی دارد. یکی بمعنی محل است و یکی هم بمعنی مرتبه است. در اینجا هردو معنی صادق است. آن شخص مرید که بدر خانه مراد آمده بود جواب داد که من هستم. مراد از پشت در خانه گفت برو حالا وقت پذیرفتن تو نیست. اینجا سفره ای پهن شده که سفره معنویت است و جای هر آدم خامی نیست. وقتی میگوئی منم این نشانه خام بودن توست. لذا تو پذیرفته نیستی و برو و هنوز بآنجا نرسیده ای و در مقام و مرتبه ای نیستی که بر سر سفره معرفت الهی بنشینی و اسرار و رازهای الهی را درک کنی.

3058      خــام را جــز آتشِ هَـــجـــر و فِراق            کــی پَـزد؟ کـی وارهــانـــد از نـــفــاق

نفاق که در آخر بیت آمده یعنی دو روئی و انسان دو رو کسی هست که مدعی هست که در راه جستجوی حق وحقیقت پیش میرود  ولی در واقع از باطن و قلبش نیست. این انسان هنوز خام است و ظاهرش با باطنش فرق میکند و به او دو رو میگویند. حالا در اینجا مراد در را باز نکرد و به مرید گفت تو هنوز خامی و باید بروی. حالا مولانا خودش میگوید شخص خام را باید پخته کرد. چیزی که پخته گر است آتش است و در اینجا این آتش با آتشیکه غذا را پخته میکند فرق دارد. این آتش, آتش فراق و جدائیست و آتش هجران است. این آتش میتواند که انسان خام را که دم از من و مائی میزند, بیرون بیاورد و پخته بکند. یعنی کسیکه آشنا بمعرفت حق نیست و خام است تا اینکه هجران و فراق را تجربه نکند پخته نمیشود و بایستیکه این آتش جدائی و دوری او را بسوزاند, شکنجه و ریاضت بدهد تا شایسته درک معرفت الهی بکند و از نفاق و دو گانگی او را بیرون بیاورد. وقتی کسی در برابر حق بگوید من , این دوگانگیست برای اینکه آن کس در برابر خدا که من واقعیست میگوید من ، این جا دو من بوجود میاید که این دو گانگیست و مُجاز نیست.

3059      رفــت آن مسـکـیـن و سـالی در سفر            در فِــراقِ دوســت ســوزیـــد از شرر

مسکین آن مراد است که خام بود ودر بروی او باز نشد. سوزید یعنی سوخت. شرر آن شعله های بالای آتش است. آن مرید بیچاره رفت و یک سال تمام دور از مرادش در سفر گذراند و در آتش دوری جدائی و هجران و فراق سوخت و پخته شد و با خود گفت وقت بر گشتن رسیده است.

3060      پـخـته شـد آن سـوخته, پس بازگشت            بـــاز گِـــردِ خــانه انــــبــاز گــشــــت

انباز یعنی شریک و دوست یعنی در راه صحبت معرفت الهی اینها با هم شریک هستند. آن مراد خام که یک سال در آتش هجران و جدائی سوخت و دلش هم سوخته بود احساس کرد که پخته شده و گفت وقت بر گشتن است. باز گشت و دوباره دور وبر خانه دلدارش قدم زد و گشت میزد. از خود میپرسید آیا واقعا وقت باز گشت است و یا باز هم خواهد گفت برو تو هنوز پخته نشدی؟ و یا اینکه من را خواهد پذیرفت و در این فکر ها بود. چاره ای نداشت و حلقه ای بر در زد.

3061      حـلــقه زد بـر در بصـد ترس وادب            تــا بِـنَـجـهَـد بـی ادب  لــفــظی  زلــب

بنجهد یعنی بیرون نجهد. اینبار آن مراد با بیم و هراس فراوان و با کمال ادب حلقه در خانه مرادش را بصدا در آورد. مبادا یک حرفی از زبان من رانده شود که بی ادبی باشد و باز بگوید برو و وقتش نیست.

3062      بانگ زد یارش که: بردر کیست آن            گـفـت بـر در هم تــوی ای دلســتــان

مرادش از پشت در بانگ زد کیستی؟ آن مرید گفت که بر در هم توئی ای دلبر من.

3063      گـفت اکنون چون مـنی ،ای من درا            نـیســت گـنـجـایی دو مـن را در سرا

چون منی یعنی چونکه هردو یکی شدیم. نیست گنجائی یعنی نمیگنجد و دوتا من نمیتواند توی یک خانه باشد. مرادش از داخل خانه گفت اکنون که ما هر دو یکی شدیم و وجود جداگانه در ذهن تو نیست، حالا داخل شو و بیا داخل. حالا دست از خویشتن خودت بر داشتی و خود خودت را فراموش کردی و وجود خودت را در وجود من فانی کردی. این همان کاری است که مراد میخواست مریدش بکند و خدا هم میخواهد بندگانش بکنند. حالا بیا و در یک خانه دو من نمیشود. در خانه عالم هستی هم دو گانگی نیست. اگر همه عالم هستی را یک خانه فرض بگیریم، بیشتر از یک من در آن نیست و آن خداوند است. دیگران همه نیستند و وجودشان همه مجازیست و حقیقی نیست. وجود حقیقی یکیست و همان خداوند است. بایستی که دو گانگی ساقط شود و وقتی ساقط شد و از بین رفت آنوقت تازه میتوانی از در درآئی و وارد بشوی. همه عرفا نه تنها مولا نا، معتقد هستند که دوستی میان دو کس هست, درست نیست مگر اینکه یکی بدیگری بگوید بجای تو بگوید من و طرف مقابل هم بجای اینکه بگوید من بگوید تو آنوقت بین این دوتا دوستیشان درست است. وقتی همدیگر را صدا میکنند این یکی بآن یکی بگوید ای تو آن هم به این یکی بگوید ای من  اگر اینطور شد آنوقت بین این دو نفر دوستی واقعی بر قرار است. وگرنه دو گانگی وجود دارد و آنوقت دوستی نیست. حالا اگر عرفا میگویند بین بندگان خدا چنین رابطه ای باید باشد پس ببینید بین بندگان و خود خدا چه حالتی باید باشد. در این حالت هست که عرفا میگویند عاشق بمعشوق تبدیل میشود و معشوق بعاشق تبدیل میشود و اصلا از آن هم بالا تر میرود و عاشق و معشوق و عشق، هر سه با هم یکی میشوند. تا زمانیکه عاشق و معشوق و عشق از هم جدا باشند آن فاصله هست و وقتی وصال هست که آن حس نکند که عاشق آن معشوق است , هر دو یکی شده اند و هردو عاشقند و هردو معشوقند و اصلا خود این دو خود عشق هستند و تمام وجودشان پُر ازعشق است. وقتی کار باینجا رسید آنوقت همه چیز درست میشود. بهمین علت بود, وقتی در خانه یارش را زد و دفعه اول پذیرفته نشده بود و رفت و یک سال از فراق سوخت و برگشت حالا فهمید که چه باید بکند و وقتی دفعه دوم در خانه یارش را زد و یارش از داخل خانه پرسید پشت در کیست و او گفت پشت در هم توئی ای دلستان و صاحب خانه گفت پس حالا بیا بداخل. باید از دو گانگی گذشت و بیک تائی رسید.

3064      نیـســت ســوزن را سـرِ رشـته دو تا            چـونـکِ یـکــتا یـی، درین سوزن درا

در مصراع اول مفهوم اینست که دو تا نخ بسوزن نمیرود و باید یکتا باشد و باید که دو بینی نباشد در مصراع دوم چونکه یکتائی یعنی یکتا هستی و اشاره باین دارد که یک جوینده راه حق و یک رونده راه حق آنوقتی بمرحله یکتائی میرسد و بحق می پیوندد که خودش را در وجود او فانی کرده باشد و مغایر با وجود او حس نکند. برای مثال مولانا میگوید سوزن فقط یک سوراخ دارد و نخی که سر آن بصورت رشته در آمده نمیتواند وارد سوراخ یکتای این سوزن بشود و حالا این سوراخ اشاره است به سوراخ سوزن حقیقت است و سوراخ خیلی ظریفی است, و آن نخی که میخواهد وارد آن شود باید یکتا باشد و باید دو بینی و دوگانگی و چند بینی نداشته باشد و جز خدا نبیند. آنوقت است که میتواند بخدا برسد. هرگاه از مرحله منیت بر آمدی وهمه چیز را او دانستی آنوقت میتوانی از آن منفذ تنگ سوزن وحدت و یگانگی وارد بشوی. توجه اینکه وقتی ما یک عمر مرتب من گفتیم و منیت کردیم این کار آسانی نیست که از این من گفتنها دست بکشیم ولی غیر ممکن هم نیست. عرفا در عرفان هیچوقت یک چیز غیر ممکن را از کسی نمیخواهند. برای ما سخت است چون عادت نداریم و فقط همان عادت است. آن منیت هم عادت شده باید از این عادت دست بکشیم. بعد از اینکه دست کشیدیم آنوقت احساس میکنیم که چقدر سبک شدیم و احساس سبکبالی میکنیم و چقدر آسوده ایم و بلاخره چقدر آرامیم. برای اینکه همه نا آرامی ما از منیت ما که دیگر نداریم. اگر فلانی جواب سلام من را دیر داده است و بمن بر خورده و حالا من نا آرامم اگر منیت نداشتم که دیگر بمن بر نمیخورد چون آن من را دیگر نداشتم که باو بر بخورد. منیت اگر نباشد این گله ها و شکوه ها وکینه ها و انتقامها دیگر وجود ندارد و یا آنقدر بنظر کوچک و بی اهمیت میاید که در وجود شخص هیچ اثری نمیگذارد. وقتی که منیت باشد آن صفات آزار دهنده در وجود انسان مرتب رشد میکند و تا آخر عمر انسان را نا راحت میکند. وقتی این من شما کینه بدل میگیرد و این کینه را نمیخواهید کوشش کنید و از دل خودتان بیرون کنید آنوقت این غده زجر دهنده را تا آخرین لحضات عمرتان با خودتان حمل میکنید ولی آن کسیکه باعث این کینه شما شده اصلا رفته و اصلا از یادش هم رفته است و فقط شما که حمل کننده هستید زجرش را تا آخر عمر میکشید.

3065      رشــتــه را بــاشد بسوزن  ارتـبـاط            نیســت در خور بـا جَمل سَـمُّ الخِـیـاط

اینجا تکیه روی رشته است. در خور یعنی لایق, سزاوار. جمل یعنی شتر. سَم الخیاط یعنی سوزن. مولانا دشواری سیر بسوی حقیقت را بگذشتن رشته نخ از سوراخ سوزن تشبیه میکند. میگوید رشته نخ وقتی باریک و یکتا شد آنوقت از سوراخ سوزن میگذرد و وقتی از سوراخ گذشت آنوقت این سوزن و نخ با هم ارتباط پیدا میکنند. باید سر رشته نخ چند سر و دوگانگی نداشته باشد. رشته وجود و سوزن وحدت وقتی میشود ازش گذشت و با آن ارتباط پیدا کرد که رشته وجود یکی باشد. این رشته ایکه یگانه و باریک شده میتواند از سوراخ سوزن بگذرد، شتر که نمیتواند بگذرد و شتر در خور و لایق این نیست که با سوزن ارتباط داشته باشد. انسان تا وقتیکه دچار تکبر شتر گونه باشد مثل شتر است. معروف است که بین حیوانات شتر از همه متکبرتر است. کینه جو ترین حیوانات شتر است.  نه تنها مولانا و عرفا این حرف را میزنند بلکه در انجیل هم آمده که حضرت عیسی بشاگردانش میگفت که شما تا از این تکبر خودتان نگذرید به عالم ملکوت نمیتوانید راه پیدا کنید. عالم ملکوت آن عظمت خداوندی و عالم برین است در برابر این عالم خاکی و مجازی میگفت نمیتوانید راه پیدا کنید. اگر میخواهید بآن عالم ملکوت بروید, آن عالم پاک, و بی آلایش و منظه از هر بدی و زشتی وارد آن عالم بشوید در حالیکه زنده اید وارد بشوید فقط یک راه دارد که تکبر نباید باشد، و وقتی میتوانید تکبر را نداشته باشید که منیت را نداشته باشید.  سعدی میگوید:       یکی قطره باران زابـری چـکـیــد           خجل شد چو پــهنــای در یــا بـدیــد

این قطره آب با خودش گفته بود که آب یعنی من و آب از این بزرگتر که نمیشود و غیر از من که دیگر آبی نیست. وقتی نزدیک دریا رسید و آن عظمت و بزرگی دریا را دید، خجالت کشید.

                که جائی که دریــاست من نـیـستم           گر او هست حقی  که مـن نیستم

ما همان قطره ای هستیم که میخواهیم بچکیم و وصل بشویم بدریای حقیقت الهی ولی داریم منم میکنیم, آیا میتوانیم با این منم کردنمان وصل بشویم؟ خیر نمی شود. ما هم مثل قطره وقتی غظمت دریا را می بینیم ما هم خجالت میکشیم. اگر که خداوند هست با آن عظمتش، من کی هستم که تکبر داشته باشم و تکبر بکنم؟  سعدی ادامه میدهد و میگوید: بنا بباور قدیمیان خیال میکردند موقعیکه قطره های آب بدریا میریزند, صدف ها بروی آب میایند و هرکدان یکی از این قطره ها را میگیرند و به ته دریا میبرند و پس از زمانی این قطره به مروارید تبدیل میشود و وقتی آن قطره خجالت کشید!  سعدی ادامه میدهد:

                   سپــهـرش بـجـائی رســانید کــار          که شـــد نامور لـؤ لـؤ شــاه وار                                     

سپهر یعنی آسمان و فلک. شاه وار یعنی قابلیت شاهان را داشته باشد و بزرگ باشد. لؤ لؤ یعنی مروارید. آسمان و روزگاران کار او را بجائی رسانید که آن مروارید تبدیل بمروارید شاه وار گردید. بر میگردیم به بیت قبلی که با تکبر شتر گونه داشتن از سوراخ حقیقت نمیتوان گذشت.

3066      کــی شود بــاریک هســتیّ  جَـمــل            جـز بـمقـراض  ریــا ضــا ت وعـمل

هستی جمل یعنی وجود شتر. در واقع طبیعت و ذات شتر مانند ما. مقراض یعنی قیچی. ریاضت یعنی شلاق ریاضت زدن بنفس خودمان. این شتر ذات وجود خودمان بزرگ است و نمیتواند از سوزن عبور کند و باید آن رابا قیچی کوچک و باریک کرد. با چه قیچی ای باریک کنیم؟ با قیچی ریاضت و با شلاق زدن باین طبیعت و ذات شتر مانند که تربیت شود وباریک شود, آنوقت شاید از سوراخ بگذرد. یا هرچه را که نفس ما میخواهد و زشت است باید بگوئیم نه و با این نه گفتن ها این شتر را قیچی قیچی کنیم. اگر دروغ است نباید دروغ گفت. اگر جائی میخواهد برود که شایسته نیست نباید رفت. اگر کینه است نباید داشت. شهادت دروغ, نباید داد. این چیز مال تو نیست نباید برداشت و دست زد. همه این نه نه نه گفتن ها شلاق است و این را ریاضت میگویند. و این نفس انسان اول وحشیست و باید با این شلاق زدنها تربیت و رام شود. وقتی رام شد، آنوقت نه تنها خرابکاری نمیکند بلکه سواری هم میدهد. کسیکه اسب وحشی را رام میکند باو میگویند ریاضی. اصلا ریاضت یعنی رام کردن اسب وحشی.

3067       دســت حق بـاید مـرآنــرا ای فلان             کـو بـود بر هـر مُحــالی  کُـن فَـکـان

اینجا باید از خداوند هم کمک گرفت و دست حق باید بیاری انسان بیاید. کُن فکان دو کلمه است، کن یعنی باش یک کلمه عربیست. فَکان یعنی پس بود. خداوند تا بیک چیزی بگوید باش, بلا فاصله خواهد بود. این در امر آفرینش خداوند است. خداوند وقتی اراده کند چیزی از عدم بوجود بیاید, بلافاصله بوجود آمده و احتیاج بزمانی ندارد. حالا خدائی که میتواند هر محال و غیر ممکنی را ممکن بکند پس او قادر است ببندگان خودش هم کمک کند وقتی بنده ای واجب الشرائطی از او بخواهد.

3068      هـر مُحـال ازدستِ او مـمکن شود            هـر حَــرون از بـیــم او ســاکــن شود

حَرون یعنی چهار پایان وحشی من جمله اسب وحشی. هر امر غیر ممکن و محالی که از نظر انسانها هست، بدست خداوند لباس عمل بخودش میپوشد و ممکن میشود. هر نفس حَرون مانند ما انسانها که خیلی سرکش هست و مهار کردنش مشکل هست، اگر از خدا بخواهیم, او بما در رام کردن و شلاق زدن آن بما کمک میکند و بگونه ای میشود که این نفس از بیم و ترس از عظمت آن خداوند راه بار و رام میشود.  

3069      اَکـمَهُ واَبرَص چه باشد ؟ مرده نیز            زنــده گــردد از فســونِ آن عـــزیـــز

اکمه یعنی کور مادر زاد. ابرص یعنی انسانیکه پیسی دارد و لکه های سفید در پوستش پیدا میشود. کلمه فسون در اینجا بار مثبت دارد یعنی نفس و دَم. عزیز اشاره بخداوند و یکی از اسماء خداوند است. میگوید اگر کمک میخواهید تعجب نکنید که کمک نمیکند! او کمک را خواهد کرد. آن کسیکه میتواند آن کور مادر زاد را شفا بدهد و یا ابرص را شفا بدهد اینها که چیزی نیست بالکه مرده را هم میتواند زنده بکند آیا نمیتواند بشما کمک کند که نفس سر کشتان را شفا بدهید؟ مسلما میتواند. ولی باید با تمام وجود بخواهید.

3070      وان عـدم کز مُــرده مُــرده تر بود            وقــت ایــجـا دش عـدم  مُـضطر بــود

حضرت عیسی از خدا کمک میگرفت و خدا باو یاری میکرد او هم مرده را زنده میکرد. او جسمی داشت که مرده بود و آن را زنده میکرد ولی خداوند از این خیلی بالا تر است یعنی یک زنده را از عدم بوجود میاورد از چیزیکه وجود ندارد. این دیگر از مرده هم مرده تر است چون جسمی درکار نیست. وقتیکه خداوند میخواهد بیافریند و از عدم بوجود بیاورد در برابرمشیت و اراده حق هیچ گونه مقاومتی نمیتواند انجام دهد. خداوند اراده میکند که شما را بوجود بیاورد. آیا شما میتوانید در برابرش مقاومت بکنید؟ البته که جواب منفی است و هرچه بخواهید کوشش کنید که بوجود نیائید بی فایده است و هیچ کاری نمیتوانید که بکنید. وقتی هم که بخواهد از وجود بعدم ببرد آنهم هیچ کاری نمیتوانید بکنید. ما انسانها در بین دو تا جبر داریم زندگی میکنیم. جبر بوجود آمدن و جبراز وجود رفتن, بین این دوتا جبر هستیم. بدلخواه خودمان نیامده ایم و بدلخواه خودمان هم نمیرویم. حالا بنا به باور مولانا مابین این دو جبر اختیار با مسئولیت بما داده شده باید ارزش این اختیار با مسئولیت را دانست و اختیار را بدون مسئولیت بکار نبرد. اگر که خداوند اراده کند که کسی را بکمال برساند یعنی بخودش برساند و بکمال خودش او را کامل بکند هیچ چیز جلویش را نمیتواند بگیرد ولی خدا وقتی میخواهد که آن کس اولا شایستگیش را داشته باشد و آن شخص هم از خداوند بخواهد. تا منیت از ما بیرون نرفته بر میگردیم بحرف اولیه خودمان و هیچ چیز نمیتوانیم از او بخواهیم. اول باید منیت را کنار بگذاریم و بعد از او بخواهیم که حالا بما کمال بده. اگر کسی خیال کند که دنیائی از کمال را دارد ولی یک سر سوزن منیت داشته باشد هیچ کمالی ندارد و باید آن منیت را از وجود خودش کاملا پاک کند.

3071      کــلّ یــومٍ هــو فــیّ شــأنٍ بـخوان             مـر وَرا بــی کــارو بـی فـعـلی مـدان

کلّ یومً یعنی هر روز. هوِ یعنی او هست اشاره بوجود خداوند است. فی یعنی در. شانً یعنی کاری. پس معنی مصراع اینست که ” خداوند هر روز در کاری هست. عرفا معتقد هستند که در این کتابهای آسمانی وقتی کلمه یوم میاید بمنظله لحظه است. پس میشود گفت که خداوند در هر لحظه در کاری هست. مولانا مثال میزند:

3072      کمـتریـن کـاریش هــر روزآن بود            کــو, سه لشـکــر را روانــه مـیـکــنـد

هر روز یعنی هر لحظه.میگوید کمترین کارش اینست که در هر لحظه سه لشکر و یا گروه عظیم را روانه میکند. کجا روانه میکند:

3073      لشــکـری از اَصلاب,سوی اُمّهات            بـهـر آن  تـــا در رَحم  روید نـــبــات

اصلاب جمع صُلب است و صُلب یعنی پشت مردان بمعنی نطفه است. امّهات جمع اُم است و ام یعنی مادر وامّهات یعنی مادران. نبات بمعنی گیاه است. میگوید هر لحظه از روز یکی از کارهایش اینست که یک لشگری و یا یک گروه عظیم از صُلب مردان را روانه میکند به رحم مادرها برای اینکه در رحم مادرها گیاه روئیده شود. این جنین در مراحل اولیه زندگی گیاهی دارد و مولانا این رشد جنین را گیاه نامیده و بسیار کلمه درستیست. جنین این دوران گیاهی را ادامه میدهد تا بمرحله ای برسد که بتواند از خون مادرش استفاده کند. پس خداوند هر لحظه یک گروه زیادی را روانه میکند از مردان بسوی رحم زنان تا در آنجا جنینها درست بشود.

3074      لشـکری زارحام، سوی خاک دان            تــا ز نــرّ و مــاده پُـــر گــردد جـهـان

زارحام یعنی از رحمها. خاکدان یعنی این دنیای خاکی. هر لحظه و هر روز کارش اینست که یک گروه دیگری را از رحمهای مادران روانه این دنیای خاکی میکند یعنی متولد در این دنیای خاکی میکند تا این جهان خاکی پُر شود از انسانهای نر و ماده.

3075      لشـکری ازخـاک، زآن سوی اجل            تـا بـبـیـنــد هــر کســی حُســن عــمــل

حالا هر لحظه هم دارد از این دنیای خاکی و از این خاکدان یک گروه و لشگر دیگری  را دارد میفرستد بسوی اجل و آنطرف مرگ, زان سو برای اینکه هر کسی پاداش کار نیک خودش را آنجا بگیرد. اگر آنجا قرار است پاداشی بگیرد پس همانجا کیفر اعمال زشتش هم هست و باید ببیند. مولانا بعضی وقتها احساس میکند که چیزهائی و مطلابی میگوید که خیلی از داستان اصلی دور افتلده است.

3076      ایـن سـخن پـایـان ندارد هـیـن بتاز           سـوی آن دو یــارِ پـــاکِ پـــاک بـــاز

میگوید این حرفها تمام شدنی نیست. هین بتاز یعنی هین بشتاب تا برویم بطرف آن دو تا یار پاکِ پاک باز. منظور آن دو یار که مراد و مرید هستند.

دنباله این داستان در قسمت چهارم.

Loading