0182 بعدازآن برخاست و عزم شاه کرد شــــاه را زان شــمــّهای آگــــاه کــــرد
شمّه یعنی یک کمی بو به مشام کسی بخورد. آن مربوط به مشکل کنیزک است. این طبیب الهی نزد شاه رفت و کمی از کشفی که کرده بود با شاه در میان گذاشت و روح را از بیماری نفس آگاه کرد.
0183 گـــفت تدبیر آن بُـــَود کان مرد را حاضر آریــــم از پــی ایــن درد را
تدبیر یعنی چاره. از پی این درد یعنی از این درد عشق. کمکم به شاه فهماند که این کنیزک، عاشق است و عاشق یک زرگر در سمرقند است و باید بفرستیم این زرگر را از سمرقند بیاورند. یعنی تصمیم گرفت که آن زرقوبرقهای نفسانی (زرگر) را به نفس تسلیم کند و به او بدهد. آنچه را که موردعلاقه نفس (کنیزک) است را میخواهد برایش فراهم کند.
0184 مرد زرگر را بخوان زان شهر دور بــا زَر و خــلـعــت بــده او را غرور
لعت لباس دوختهشدهای بود که پادشاهان به اُمرا در ازای کار خوبی که کرده بودند؛ میبخشیدند. کلمۀ غرور یعنی فریب دادن. اصل کلمۀ مغرور شدن یعنی فریب خوردن. اگر از آمدن به اینجا ممانعتی کرد به زرگر خلعت بده او را غرور یعنی با دادن طلا و خلعت او را فریب بده و به اینجا بیاور. به هر وسیلهای و به هر تدبیری باید مرد زرگر را به اینجا آورد چون این تنها علاج بیماری نفس است. اگر که این نفس را تحت فشار قرار بدهیم و مرتب به او پند و اندرز بدهیم و او را در تنگنا قرار بدهیم او حریصتر و بدتر خواهد شد.
185 شه فرستاد آنطرف یک دو رسول حــاذقــان و کــافــیــان بَس عُــدول
کافیان به معنای کاردانان و لایقان و کارآمدان. عُدول یعنی عادلان؛ و دلیل اینکه آن شخص باید عادل باشد اینکه در عرفان این یک اصلی است که درمان کردن یک بیمار، عدل است و دانستن بیماری و درمان نکردن آن، ظلم است. شاه پیشنهاد طبیب را از دلوجان قبول کرد و دو نفر از افراد لایق و فهمیده و عادل را به سمرقند فرستاد. حالا آنها نمیتوانند به آن سادگی او را از سمرقند بیرون آورند.
186 تا سمرقــنــد آمدند آن دو رســول از بــرای زَرگر شَـنگِ فـضـول
شنگ یعنی شوخ و رعناست. زرگر خیلی زیبا بود به همین علت کنیزک عاشقش شده بود. فضول یعنی کسی که کاری را انجام بدهد که از نظر شخصیتی و اجتماعی نباید انجام بدهد. دلیل فضول بودنش اینکه وقتی فهمید که کنیزک عاشق او شده دیگر نبایستی وی را به شخصی دیگر میفروخت. وقتی فرستادههای شاه به سمرقند رسیدند و با این زرگر خوشقیافه ولی فضول مواجه شدند با او صحبت کردند و به او گفتند که پادشاه از تو خواسته است که به حضور او شرفیاب شوی. او به این آسانی قبول نکرد؛ بنابراین دو فرستاده شروع کردند او را فریب دادن.
187 کای لطیفاستادِ کاملمعرفت فــاش انــدر شـهــرها از تو صفت
لطیفاستاد یعنی استاد ظریفکار. کاملمعرفت یعنی کسی که در کار خودش اطلاعات کامل دارد. آن دو فرستاده به او گفتند ای زرگر ظریفکار و ماهر که شهرت تو به همهجا رسیده است و همهجا صحبت از توست و حالا شاه تو را خواسته است.
188 نـَـک فلان شه از برای زرگــری اخــتــیــارت کــرد، زیرا مــهــتـری
نَک یعنی اینک. اختیارت کرد یعنی تو را برگزید و انتخابت کرد. مهتری یعنی سرکردۀ زرگران هستی. به همین علت شاه تو را خواسته که به دربار او بیایی و در آنجا اقامت کنی و برای او زرگری کنی و زرگر ویژۀ شاه باشی.
189 اینک این خِلعت بگیر و زرّ و سیم چو بیایی خاص باشی و نــدیــم
به او گفتند حالا این خلعت و لباسهای دوختهشدۀ زیبا را قبول کن و وقتی آمدی به حضور شاه رسیدی تو از خواص و نزدیکان شاه خواهی شد. به لذایذ (زرگر) دنیوی گفتند شاه (روح) تو را خواسته و کنیزک هم از آنِ تو خواهد شد؛ کار بسیار خوبی میکنی که دعوت او را بپذیری.
190 مرد مال و خِلعَت بسیار دید غِــرَه شد از شـهـر و فــرزندان بریــد
191 اندر آمد شادمان درراه مرد بیخبر کــان شاه قصــد جــانش کرد
مرد منظور زرگر است. غِرَه شد یعنی فریب و گول خورد و همسر و فرزندانش را فراموش کرد بدون اینکه به جوانب کار بنگرد. هرکس که گول بخورد به این خاطر است که جوانب کار را در نظر نمیگیرد. زرگر پس از دیدن آنهمه خِلعت و طلا و جواهر، عازم دربار شاه شد. لذایذ دنیوی کور و کر بهقصد عزت یافتن و بهقصد حرمت و احترام یافتن بهسوی روح، روان شد.
192 اسب تازی برنشست و شاد تاخت خونبهای خویش را خلعت شـناخت
اسب تازی یعنی اسب عربی که به تیزی و به تندروی مشهوراست. زرگر به عشق لذایذ دنیوی و ثروتی که فکر میکرد در انتظارش است پرید روی یک اسب عربی و با تندی و تیزی عازم دربار شاه شد. گرچه که برای او خلعت و زر و سیم فرستاده بودند؛ ولی بهراستی خلعت و زر و سیم نبود و این خونبهای او بود. او این حقیقت را نمیدانست و دنبال دریافت خلعت بود. لذایذ دنیوی (زرگر) شتابان بهسوی روح (شاه) شتافت؛ غافل از اینکه در پیشگاه روح، محو و نابود خواهد گردید. و این کاری است که باید بشود؛ یعنی لذایذ دنیوی در مقابل روح باید محو شود تا بتواند همسنخ روح بشود؛ بنابراین این زرگر باید کشته شود تا به مقصود خود برسد.
193 ای شـده انــدر سفر با صـد رضا خود به پای خویش تا ســوءالـقـضا
سوءالقضا یعنی سرنوشت شوم ناگهانی. مولانا میگوید ای آنکه با کمال رغبت و رضایت سفرکردهای و داری با پای خودت و باعلاقه به سفر میروی؛ متوجه نیستی که چه سرنوشت شومی در انتظارت است. خودت میروی تا خون خودت را بریزی.
194 در خیالش مُلک و عزّ و مهتری گــفــت عزرائیل: رو آری بَری
مُلک یعنی سَروری و «مهتری» یعنی بزرگتری و سالاری. بری یعنی میبری. زرگر در خیال خودش فکر میکرد که میرود در دربار شاه و آنجا زندگی میکند و دارای مُلک و ثروت زیادی میشود و دارای عزت و احترام خواهد شد؛ درحالیکه عزرائیل به او میگفت (بهطور طنزآمیز) که آری برو بهطرف قصر شاه و بهطرف چیزی که به آن حرص و طمع داری و به آنچه که به آن آرزو داری؛ خواهی رسید.
195 چون رسید از راه آن مرد غریب اندر آوردش بهپیشِ شه طــبیب
196 سوی شاهنشاه بردندش بهناز تا بســوزد بر ســر شــمع طــراز
چون آن مرد غریب به دربار رسید؛ طبیب الهی او را بهسوی شاهنشاه هدایت کرد و با ناز و احترام به شاه معرفی کرد. طراز منطقهای هست در سرحد چین با آبوهوای سرد که دارای مردمی بسیار زیباروی است. حالا شمع طراز یعنی معشوق زیبای قدبلند؛ اما شمع میسوزاند و در مصراع دوم میگوید او را نزد شاه بردند تا بر سر شمع طراز بسوزد. در اینجا شمع طراز، کنیزک است؛ و زرگر درست مثل پروانهای که دور شمع میگردد تا آخر بسوزد او هم بسوزد.
197 شـاه دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بـــدو تســلیم کرد
شاه وقتی او را دید به او احترام فوقالعادهای گذاشت و درِ گنجینۀ طلا و جواهرات خود را بازگشود و در اختیارش گذاشت برای اینکه زرگر بتواند با این طلاها کار کند و زرگر ویژۀ شاه باشد.
198 پس حکیمش گفت کای سلطانِ مهِ آن کــنیزک را بدین خواجه بده
طبیب الهی به سلطان بزرگ (مه) گفت ای پادشاه بزرگ این کنیزک را به این زرگر، هدیه کن. به روح گفت که این نفس اماره را کاملاً در اختیار لذایذ دنیوی قرار بده و آنها را آزاد بگذار.
199 تا کنیزک در وصالش خوش شود آبِ وصلش دفــعِ آن آتــش شود
آب وصلش یعنی این وصل آب مانندش و این وصل و یا پیوند مثل آبی است که روی آتش بریزی او را سالم میکند. گفت ای شاه این کنیزک را به این زرگر ببخش تا این کنیزک به وصال معشوق خود برسد و سالم شود.
200 شه بـدو بخشــیـد آن مهروی را جفت کرد آن هردو صحبتجوی را
مهروی یعنی کنیزک و صحبتجوی یعنی همصحبت و همنشین. شاه به دستور پزشک الهی آن کنیزک ماهرخسار را به زرگر تسلیم کرد. درواقع، نفس با لذایذ دنیوی باهمدیگر آمیختند.
201 مــدت شش مـاه میراندند کام تا به صحّت آمد آن دخـتــر تمام
میراندند کام یعنی از یکدیگر کام میگرفتند. کام یعنی کامل. مدت شش ماه این کنیزک و زرگر باهم به خوشگذرانی و از یکدیگر کام گرفتن که آرزوی کنیزک بود؛ مشغول بودند و کنیزک حالا بهبود کامل یافته و کاملاً خوب شده بود.
202 بعدازآن ازبهر او شربت بساخت تا بــخورد و پـیـش دختر میگداخت
پس از سپری شدن و گذشتن شش ماه این پزشک الهی یک شربت مخصوصی را تهیه نمود و به زرگر خوراند و این زرگر هرروز پیش چشمان کنیزک، ضعیفتر و ضعیفتر و لاغرتر و زرد و بیمار و رنجور میشد و رفتهرفته آن زیباییاش از بین رفت. آن شربتی که طبیب غیبی به زرگر داد در حقیقت نمایش تدریجی ریاضت دادن آن نفس و تربیت کردنش در تحت هدایت کردن مرشد بود که به راه بیاید و دست از امیال فساد آفرین و هوی و هوسهای شیطانی و شهوانیاش بردارد تا بهکلی از بین ببرد. حالا این نفس اماره که یک عمر به زشتیها عادت کرده؛ نمیتواند دفعتاً درست شود و باید بهتدریج و رفتهرفته درست شود.
203 چون ز رنجوری جـمـالِ او نمـانـد جــان دختر در وَبــالِ او نـمــانـد
وبال اینجا یعنی رنج و عذاب. دختر از دوری عشق این زرگر در عذاب و رنج بود. درحالیکه آن زیبایی و جذابیّت و آن تازگی و جوانی زرگر در اثر بیماری از بین رفت؛ دیگر جان کنیزک هم از عذاب و عشق ورزیدن با او کمکم خاموش گردید. لذایذ غیرضروری دنیوی در برابر چشم نفس، خوار گردید. این نفس، شیفتۀ لذایذ بود؛ ولی حالا در حال معکوس شدن است.
204 چونکه زشت و ناخوش و رُخزرد شد اندکاندک در دل او ســرد شــد
در دل او سرد شد یعنی کنیزک دیگر اشتیاقی به عشق زرگر نشان نمیداد. از این به بعد نفس، دیگر به دنبال لذایذ زندگی نبود و این چیزی بود که در اصل، هدف (روح) شاه بود و میخواست بر این نفس اماره چیره شود و او را در مهار خود دربیاورد و حالا این نفس مهارشده میتواند با روح در یک بدن باهم تناسب داشته و باهم در یک بدن زندگانی کنند و در صلح و صفا باشند. آیا خواننده فکر میکند که آن کنیزک واقعاً عاشق زرگر بود؟ خیر، اگر عشق او واقعی میبود پس زمانی که زرگر لاغر و زردرنگ شده بود آن وقت هم عاشق زرگر باقی میماند. او عاشق ظاهر و زیبایی زرگر شده بود و عشق او مجازی و از روی شهوت بود و نه عشق حقیقی.
205 عشقهایی کـز پـی رنــگی بُوَد عـشـق نَـبـوَد عاقـبـت نـَنـگی بُوَد
مولانا به این نتیجه میرسد که عشقهایی که به خاطر زیبایی و آب و رنگ و قد و قامت و چشم و ابروست؛ عشق نیست و از روی شهوت و هوسرانی و خیال است و آن را نباید عشق دانست و حرمت عشق را باید حفظ کرد. عشق واقعی بههیچوجه از بین رفتنی نیست و در هر شرایطی باقی میماند؛ و در مقابل عشقهایی که واقعی نیست به دنبالشان ننگ و رسوایی دارند. اصالت همیشه با معشوق است. این معشوق است که باید چنان عاشق را به خودش جذب کند که بههیچوجه عاشق دست از معشوق برندارد. ثروتمندیاش را قبول داشته باشد و فقیریاش را هم قبول داشته باشد. کاخداریش را با خاکنشینیاش هم قبول داشته باشد. زیباروییاش را با زشتروییاش هم قبول داشته باشد و در این صورت میشود اینگونه عشق را عشق حقیقی دانست. اولازهمه باید نفس را شناخت و دانست که این نفس این گرفتاریها را برای ما ایجاد میکند و باید یاد بگیریم که این نفس را چگونه به راه صحیح هدایت بکنیم و بر آن مسلّط بشویم نه اینکه با او مبارزه بکنیم و بجنگیم. باید با نرمی و لطافت او را عوضش کرد و این مقداری زمانبردار است.
206 کاش کان هم ننگ بودی یــکسری تــا نرفــتــی بـَر وِی آن بَـدداوری
کان یعنی که آن و اشاره است به رنگی در بیت بالا به معنی زیبایی زرگر. یکسری یعنی سراسر و یکسره. «بدداوری» یعنی واقعۀ ناگوار و بد حادثه و واقعه و اتفاق بد. حالا میگوید ایکاش که این زرگر هم زشت بود و سراسر ننگ بود. ایکاش یک سر سوزنی زیبایی نداشت؛ زیرا آن وقت کشته نمیشد. پیام مولانا این است که ما خیلی چیزهایی داریم که به آنها مینازیم و به دیگران فخر میفروشیم؛ ولی نمیدانیم که همان چیزها باعث از بین رفتن ما میشود و میرسد به جایی که به خود میگوییم ایکاش ما آن چیزهای خوب را نمیداشتیم.
207 خون دوید از چشمِ همچون جوی او دشــمـن جــان وی آمــد روی او
او اشاره به زرگر است. از چشمان آن زرگر، اشک خونین جاری شد و خون گریه کرد. بهراستی این رخسارِ زیبایِ جذابِ دلپذیر او بود که دشمن جانش گردید و باعث کشته شدنش شد منظور مولانا این است که جاذبهها و لذایذ دنیوی سرانجام باعث ضایع شدن خود آن جاذبهها میشود؛ زیرا فسادی ایجاد میکند که حتی نابودکنندۀ آن لذت هم هست و آنقدر فساد زندگی انسان را میگیرد که آن لذتی که خیال میکرد میبرد آن هم دیگر نمیبرد.
208 دشــمـنِ طاووس آمــــد پَـــرّ او ای بــســی شــه را بــکــشته فَرِّ او
«فرّ او یعنی شکوه او. طاووس را میکشند که پر زیبای او را بردارند. اگر پرش زیبا نبود که کسی او را نمیکشت. شاه وقتی شکوهمند میشود و فرِّ او جلوه میکند آن وقت دشمن پیدا میکند و اغلب شاه قویتری پیدا میشود و او را میکشد. اگر فرّ و شکوه نداشت که او را از تاجوتختش فرونمیآوردند. کافی است به تاریخ کشور خودمان رجوع کنیم و نمونۀ این مطلب را بارها و بارها در سراسر تاریخ بخوانیم.
209 گــفت من آن آهوَم کز نــاف من ریخت آن صــیّــاد خونِ صافِ من
ناف» من یعنی نافۀ پر از مُشک من. آهوی ختن که در چین است دارای کیسهای ایست زیر شکم او که در آن مادۀ بسیار خوشبویی به نام مُشک جمع میشود؛ و حالا صیّادان جهت به دست آوردن این مشک، خون صاف این آهوی زیبا و بیگناه را میریزند فقط برای مُشک او و اگر این کیسۀ زیر شکم را نداشت با او کاری نداشتند.
210 ای من آن روباهِ صحرا کز کمین سر بــریــدنــدش برای پوسـتـیـن
باز زرگر با خود میگوید که من مثل آن روباهی هستم که برایم کمین کردند و برای پوست من، سر من را از بدن جدا کردند و این پوست نرم من بود که سرم را به باد داد.
211 ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
منظور ازاستخوان عاج پیل است؛ و زرگر ادامه میدهد که من آن فیلی هستم که مرا میکشند که عاجم را به دست آورند.
212 آنک گــشـتَـسـتَـم پیِ مادونِ من می نداند که نَخُـسپــَد خــونِ من
پی مادون من یعنی از برای چیزی غیر از من و آنچه غیر من است. این زیبایی ظاهری است و خیلی زودگذر است؛ ولی برای مادون او، یعنی زیبایی او جانش را از بین میبرد. نخُسپد یعنی نمیخوابد. زرگر میگوید آنکسی که به خاطر زیباییهای ظاهر و زودگذرم من را کُشت آیا نمیداند که خون من نمیخوابد و یک روزی گردن او را میگیرد؟ شاه باید بداند که خون من ضایع نمیشود و از بین رفتنی نیست. او این حرفها را میگوید؛ ولی نمیداند که تقصیر از خودش است و شاه مقصر نیست؛ زیرا که این زرگر نفس و یا کنیزک را آلوده کرده بود و بهعبارتدیگر این زرقوبرقهای دنیوی (زرگر) این نفس (کنیزک) را آلوده کرده بود و حقا محکوم به مردن بود و میبایست کشته شود. او نابودکننده و گمراهکنندۀ نفس بود و او زندگی روحانی نفس را آلوده کرده بود. نفس هم دارای زندگی روحانی است و وقتی کسی متولد میشود هم روح او روحانی ست و هم نفس او روحانی است و کمکم نفس در اثر لذتهای زندگی است که او را آلوده میکند.
213 برمن است امروز و فردا بر وی است خونِ چون من کس چنین ضایع کِی است
و زرگر همچنان حرف میزند و میگوید امروز بلا بر سر من آمده و فردا بر سر قاتلم میآید. ای شاه، امروز کاری که بر سر من آوردی فردا شخص دیگری همین بلا را بر سر تو خواهد آورد. من مظلوم و بیگناه هستم تو خون مرا ریختی و ضایع کردی. این لذایذ نفسانی (زرگر) نمیداند که زشتی و مبدأ بدکاری از خود اوست. اگر این جاذبههای فسادآفرین نبودند آن وقت کسی با او کاری نداشت. همین جاذبههای فساد آفرین است که جامعه را درنهایت به فساد و آلودگی میکشاند.
214 گــرچـه دیــوار افـکـنـد ســایــه دراز بازگردد ســوی او آن ســایه بـاز
زرگر ادامه میدهد و میگوید زمانی که خورشید بالا میآید به دیوار سایه دراز میاندازد؛ ولی بعداز مدتی این سایۀ دراز کمکم کوتاه میشود تا اینکه مثل اولش بشود؛ یعنی عمل هرکسی و حتی خورشید هم در آخر به خودش برمیگردد.
215 این جـهـان کــوه است و فـعــل ما نِدا ســوی مـا آیـد نِــداها را صَدا
تفاوت صدا با ندا این است که ندا امواج صوتی است. مثلاً اگر کسی صحبت میکند آن صوت او را ندا میگویند و حالا اگر این ندا به کوه برخورد کند و کوه آن را منعکس کند این انعکاس را صَدا میگویند. در بیت فوق میگوید این دنیا مثل کوه است و اعمال و رفتار ما مثل نداست و چون وقتی ندا هست آن وقت صدا هم هست؛ بنابراین سزای اعمال ما هم مثل صداست که به خود ما برمیگردد.
216 این بگفت و رفت دَر دَم زیر خاک آن کـنـیــزک شد ز رنج عشق پــاک
زرگر پس از گفتارهای خود در دم جان سپرد و بهعبارتدیگر نفس مشتاق لذایذ دنیوی از دام لذایذ، رهایی پیدا کرد و کنیزک هم از آن عشق دروغینی که او را احاطه کرده بود بهکلی رها شد.
217 زانــک عشــق مردگان پـایـنـده نیست زانــک مـرده ســوی مـا آیـنـده نیست
عشق مردگان یعنی عشقهای مجازی و ظاهری. مولانا میگوید عشق به ظواهر دنیا داشتن مثل عشق به مرده است. عشق باید به حقایق داشت نه به مرده. اگر به ظواهر عشق بورزی مثل این است که به مرده عشق ورزیدی.
218 عشــق زنـــده در روان و در بصــر هر دمــی بــاشد ز غــنچه تازهتر
مولانا ادامه میدهد که عشق زنده، عشقی است به حق و حقیقت و پاکی و درستی واقعی که در روان و چشم دلت و برای همیشه مثل غنچه، تروتازه و زیباست.
219 عشــق آن زنـده گـزین کـو باقی است کــز شرابِ جانفزایت ساقی است
عشق کسی را انتخاب کن که مثل عشق بهحق و از بین رفتنی نیست؛ چون حقیقت ماندنی است و به آن هم که عشق بورزی؛ آنهم باقی است. آن وقت شرابی را به کام وجودت میریزد که جانت را افزایش و افزایش میدهد. عشق به حقیقت، ساقی شراب جانفزا برای تو خواهد شد.
220 عشــق آن بــگــزین که جمله انـبـیــا یــافـتـنـد از عشقِ او کار و کیا
«کار و کیا» اصطلاحی است که مولانا به کار میبرد و معنی آن شکوهمندی است. در این بیت به دنبالۀ بیت قبلی میگوید به کسی عشق بورز که پیامبران به او عشق ورزیدند و به شکوهمندی رسیدند.
221 تو مــگو ما را بر آن شــه بار نـیـست بــا کریمان کــارها دشوار نیست
شه یعنی خداوند و بار یافتن یعنی اجازۀ حضور یافتن. کریمان بزرگواراناند. در بیت قبلی گفت که تو نمیتوانی مثل پیامبران به خدا عشق بورزی نباید که بگویی آن پیغمبران بودند که به خدا راه داشتند و بدان که تو هم راه داری برای اینکه خداوند کریم و بزرگوار است و با بزرگواران کارها سخت و دشوار نیست و هیچوقت با ناامیدی نزد خداوند نرو؛ باشد که او تو را با آغوش باز بپذیرد.