84.1 در بیان آنکه موسی و فرعون هردو مسخر مشیّت هستند قسمت دوم

2467      چونــکِ بــی رنـگـــی اسـیــر رنــگ شد            مــوســـیـی بــا مــوســـیــی در جـنـگ شد

اینقدر تضادها پیدا میشود که حتی پیروان یک پیغمبر هم با یکدیگر مخالفت پیدا میکنند. موسیی یعنی پیروان حضرت موسی. موسیی با موسیی در جنگ شد یعنی دو تا پیروان یک پیغمبر هم با یکدیگر جنگ میکنند. در مذهب اسلام هفتادو دو فرقه وجود دارد و این هفتادو دو فرقه همه با هم اختلاف دارند و با هم پیکار دارند. در همه ادیان چنین چیزی کم و بیش هست. وقتیکه در مذهب مسیحیت بنگرید آنجا هم مذاهب مختلف مثل کاتو لیک, پروتستان, کلیسای انگلستان,ادونتیست هستند و این گروهها همه با هم فرق دارند و رنگهای مختلف بخودشان گرفته اند. اینها از اول اینگونه نبودند و بی رنگ بودند و حالا اسیر رنگ شده اند. این رنگ, رنگ تعصبات و رنگ منیّت ورنگ ظاهر بینی و رنگ سطحی نگری است. پوست نگریست و نه درون نگری.  وقتیکه این سطحی نگری بپیش بیاید آنوقت این تضادها خودش را نشان میدهد و پیکار ها هم شروع میشود. نه تنها مولانا میگوید که کیشها و آئینهای مختلف در یکدیگردر پیکارند بلکه در درون یک آئین و کیش هم این پیکار وجود دارد و حقیقت فی نفس الظاهر خودش هیچ رنگی ندارد و همه این مذاهب بدنبال حقیقت هستند و این فرقه ها هستند که باین حقیقت بی رنگ رنگ داده اند و گرفتاری بشر از اینجا شروع شده. اگر بتاریخ ادیان نگاه بکنیم هیچ دو پیامبری با هم مخالفتی نداشتند. پیامبر ها همه فرستاده یک خداوند بودند, همه یک پیام آورده اند, همه پیام حقیقت و اصلاح آوردند وحالا که اینجور هست چه شده که با یکدیگر اینهمه اختلاف دارند. این پیروان پیامبران هستند که با هم در زدو خورد هستند وگر نه خود پیغمبران اینگونه نبودند. بسیاری از پیامبران بوده اند که گفته اند بعد از ما هم چنین پبغمبری خواهد آمد. این کسانیکه رنگ تعصب به اینها دادند, اینها خود پیغمبران نیستند. مولانا میخواهد حقیقتی را بما بگوید و آن اینست که اصولا مقام پیامبری مقام وحدت است برای اینکه از یک خدای یگانه آمده. بنا براین وقتی مقام وحدت است هیچ جنگ و نزاعی ندارند. بهمین دلیل است که میگوید من طرفدار اصل مذاهب هستم و گرچه در ظاهر با هم اختلاف دارند ولی در اصل با همدیگر یکی هستند. وقتی میگوید اصل یعنی از این رنگها بگذرید. و اگر برنگهائی که به این مذاهب داده شده بگذریم، انوقت باصلش میرسیم. مولانا در زمانی این حرف را میزند که مسلمانان و مسیحیان در آتش جنگهای صلیبی کشتار میکردند, هنوز شعله ور بوده واین شعله ها باسمان کشیده می شده. در چنین وقتی مولا نا صحبت از اصل وحدت مذاهب را میکند. یک شاعری معروفی هست که اتفاقا غزل سرای انگلیسیست, باسم شِلـــی که میگوید این زندگی مثل گنبدی میماند که این گنبد از شیشه های رنگی ساخته شده و نوری که از این گنبد بزیراین گنبد زندگی میاید ، در هر گوشه ای زیر گنبد یک رنگ متفاوتی میاندازد مثل رنگ سرخ و زرد و آبی و سبز. میگوید باین رنگهای مختلف توجه نکنید و باین توجه کنید که همه این رنگهای مختلفی که در زیر این گنبد هست از یک نوریست که در پشت گنبد میتابد و آن نور بی رنگ است. وقتیکه این نور بی رنگ از شیشه های رنگی روی گنبد میگذرد و ان منبع نور بی رنگ که از پشت گنبد میاید اسیر رنگهای مختلف میشود. مولانا خواسته است که این را بوضوح بگوید و توانسته است که حق مطلب را ادا کند.

2468      چون بـبــی رنـگــی رسـی  کآن داشـــتی            مــوســی و فـــر عـــون دارنـد آشـــتــــی

عالم وحدت از اول بی رنگی بود و هیچ اختلافی یا نظر خاصی وجود نداشت و همه بی رنگی بود و تو هم باید سعی بر آن داشته باشی که بتوانی در زندگی بآن بی رنگی برسی. متاسفانه همه ما در زندگی رنگ داریم و همه ما تعصباتمان رنگ دارد و حاظر نیستیم دست از آن رنگمان هم بر داریم و چون از کودکی این رنگها بما تلقین شده و تا اندازه ای در وجود ما این رنگ ثابت شده لذا برای ما مشگل شده که بخواهیم بی رنگ شویم ولی اگر برسیم بعالم بی رنگی آنوقت نه تنها موسئی با موسئی در جنگ نیست بلکه موسی هم  با فرعون در جنگ نیست. این اصل خیلی مهمی هست که مولانا میگوید آن یک نواختی , یکسانی وبی رنگی که در عالم برین وجود دارد میتوانیم بکمک معنویت و معرفتی که عرفان بما می آموزد در ما هم آن عالم بی رنگی بوجود بیاید و ما گُمان میکنیم و تصور میکنیم که این رنگها هست و چشم دلمان آن رنگها را نمیتواند ببیند و تفاوتها را نمیتواند ببیند. اگر ما بتوانیم درست ببینیم خواهیم دید که اصلا تفاوتی وجود ندارد. تا زمانیکه این تفاوتها و رنگها وجود داشته باشد پس جنگها و جدالها هم وجود دارد, لذا منشأ این جنگها این رنگهاست. مولانا میخواهد بگوید که اگر این تعصبات نباشد و اگر بتوانید این رنگها را به بی رنگی برسانید آنوقت میبینید که اصلا صلح و صفا و آشتی و خوشحالی زندگی شما را پر میکند. مولانا در هشت قرن پیش با تجزیه و تحلیل کردن و علم جامعه شناسی بدنبال کشف ریشه این جنگهاست. وقتی که میپرسیم که چرا این جوامع با هم در جنگ هستند، می بینیم که علت آنها برای اینست که هر کدام رنگی برای خود گرفته اند نه اینکه بایشان داده شده بلکه بخودشان پذیرفته اند.

2469      گــر تــرا آیــد بـــد یــن  نــکـــتــه سؤال            رنگ کــی  خــالـــی بـود از قـیـل وقـال؟

اگر که برتو این سوال پیش میاید که چرا بایستی که این ابناء بشر که همه باهم خواهر و برادرند و همه از یک آدم ابوالبشر پیدا شده اند و روحشان از یک جا آمده با هم میجنگند بدان که چون اینها رنگ پذیرفتند و وقتی رنگ پذیرفته شد بدان که هیچ وقت بدون جنگ و جدال نمیشود. در مصراع دوم, رنگ کی خالی بود از قیل و قال، یعنی در این دنیای مادی رنگ کننده همیشه این نزاع و اختلاف را خواهد داشت..

2470      این عجب،  کین رنگ از بیرنگ خاست            رنگ با بـیرنگ چـون در جـنـگ خاست؟

میگوید تعجب من این است که این موجودات زنده ای که در عالم کَسرت هستند, اینها با همدیگر در حالت جنگ هستند. کسرت درعرفان در مقابل وحدت قرار میگیرد. وحدت آن عالم خداوندیست. این همه موجوداتیکه آفریده شده اند, کسیرند. تعدادشان بی اندازه زیاد است. این را کسرت میگویند و در این کسرت حالا در میان آفریدگانیکه در این کسرت هستند این رنگهای مختلف وجود دارد. اصل همه این ها آن پروردگار بـی رنگ است. تعجب اینست که همه از عالم بـی رنگی آمده اند و همه منشعب از یک وحدت خداوندی هستند که بی رنگ است. حالا رنگ گرفته اند و با هم در نزاع هستند که هیچ، با آن بی رنگ هم در نزاع هستند. در داخل این کسرت گروه هائی هستند که با بی رنگی هم نزاع و دشمنی دارند. رنگ با بی رنگ در جنگ؟ چگونه میشود که رنگها که اصلشان همان بی رنگیست با بی رنگ در جنگ باشند. این در حقیقت تعجب دارد.

2471      چونکِ روغــن را ز آب  اِســر شـته اند            آب بــا روغـــن چـــرا ضـــد گشــتــه انــد

اسرشته اند یعنی سرشته اند, سرشته اند یعنی درست کرده اند. حالا این از کجا آمده و منظور مولانا چیست!  پیشینیان ما بر این عقیده بوده اند که روغن از آب ساخته شده. همین آبیکه اجازه نمیدهد روغن در آن حل شود و روغنی که اجازه نمیدهد آب در آن حل شود. بر اساس عقیده پیشینیان، مولانا میگوید چرا این آب و روغن با هم ضد شده اند. حالا علم بیوشیمی امروزی باین نتیجه رسیده است که پیشینیان رسیده بودند. آن چهار عنصر اصلی آب و باد و خاک و آتش که این طبیعت را میسازد, بعقیده پیشینیان برای ساختن روغن فقط آب از این چهار عنصر بکار رفته و نه آن سه عنصر دیگر. بیو شیمی امروزی کاملا برایش روشن است و میگوید در ساختمان هر روغنی فقط آکسیژن و هیدروژن بکار رفته است. این ترکیب اکسیژن و هیدروژن هست که آب را ساخته است و اصل آب و روغن با هم یکیست. میگوید اگر اینطور است چرا در نهایت این آب و روغن با هم میجنگند. مولانا میخواهد بگوید که ما این آب و روغنها هستیم و خبر از اصل خودمان نداریم.

2472      چون گـل ازخارســت وخـارازگُل، چرا             هــردو در جــنــگــنــد و انـــدر مــاجــرا؟

در این بیت مثل دیگری میزند و میگوید وقتی که به یگ گل سرخ نگاه میکنیم. می بینیم که گل با آن لطافت و خوشبوئی, خاری دارد که وقتی بآن دست میزنیم بدست ما فرومیرود و دست ما را زخم میکند برعکس خود گل بسیار نا خوش آیند است ولی وقتیکه دقت میکنیم هردوی این خار و گل روی یک ساقه ای هستند که از یک ریشه تغذیه میکنند و آن ریشه یک نوع غذا دارد. این ریشه یک غذا درست میکند و وقتی رسید به اعضای این ساقه یک عضو شکل خار را بخود میگیرد و یکی شکل گل بخود میگیرد. بنابر این این خار و گل در اصل باهم یکی هستند و این ما هستیم که خار را دوست نداریم و گل را دوست داریم. و اینجاست که مولانا بر میگردد به مطلب اصلی خودش که میگوید ما همه در اصل با یکدیگر فرقی نداریم و همه از یک مبدأ هستیم و ما همه بیرنگ بودیم و لی حالا هرکدام ما برنگی غیر از بی رنگی در آمدیم. عرفان میگوید در سرتا پای عالم وجود یک موجود بیشتر وجود ندارد و این موجود خداوند است. این خداوند یگانه تجلی پیدا کرده و جلوه گر شده و ظاهر شده در این آفریده ها واین را اصل وحدت وجود مینامند. اصل وحدت وجود یکی از پایه های محکم عرفان است. اصل وحدت وجود میگوید تمام چیزهائی که در دنیا موجود هست, همه اصلشان یکی است و واحد است و آن خداوند یگانه است. آنچه را که ما می بینیم وحدت و کسرت است. کسرت یعنی این همه موجودات که در کره زمین هست. وحدت یعنی خداوند. باین معنی که خداوند واحد در این همه موجودات کسیر در روی زمین تجلی پیدا کرده است وحدت در کسرت است و این را اصل وحدت وجود مینامند. اگر که کسی بکُنه این اصل وحدت وجود پی ببرد آنوقت متوجه میشود که این پیکارها و نزاعها که پیش میاید چقدر اشتباه است. در عرفان خداوند بچند چیز تشبیه میشود. یکی بدریا تشبیه میشود. این خداوند که بدریا تشبیه میشود, اگر مقایسه کنید بایک دریای طبیعی می بینید این دریا یک وقتی منبع آب است و یک وقتی بخار میشود, یک وقتی که در آسمان هست قطره میشود, یک وقتی منجمد و تبدیل بتگرگ میشود و بر میگردد بپائین و دوباره باصل خودش که دریا باشد میپیوندد. حالا این مسیری را که این قطره طی میکند, ظواهر مختلف بخود میگیرد ولی اصلش یکیست و آن دریاست. آن دریا دریای وحدت و یگانگیست. ما همه موجوداتی هستیم که در این چرخه و سیر بخارشدن و ابر شدن و باریدن و دوباره بدریا ملحق شدن یک جائی در این مسیر قرار داریم و این بما تعصب میدهد در صورتیکه اگر مقداری گسترش ذهن و اندیشه داشته باشیم میبینیم که همه ما انسانها مثل همدیگر در گردش این چرخ با هم هستیم. در بعضی وقتها انسان خداوند را بنور تشبیه میکند. باین علت بنور تشبیه میکند که هرچیزی باید با نور دیده بشود. اگر نوری نباشد، انسان چیزی نمی بیند. ولی خود نور با واسطه و یا چیزی دیده نمیشود ولی هرچیزی با واسطه نور دیده میشود. وقتی بکسی میگوئیم بمن ثابت کن که خدا هست یعنی یک وسیله ای پیدا کن که من با آن بتوانم خدا را ببینم. اگر خوب بنگریم می بینیم که این ثابت کردن بکلی ثابت کردن غلطیست.

                          آفتاب آمد دلیلِ آفتاب        گردلیلت باید رو بر متاب   

آفتاب یعنی خورشید. و خورشید خودش دلیل بودن خورشید است و اگر دلیل میخواهی رویت را از خورشید بر مگردان. تو رویت را برگرداندی و میپرسی آفتاب کو؟. اگر فقط سرت را بالا کنی خورشید را میبینی دیگر دلیل نمیخواهد. نور خودش دلیل خودش است و خداوند هم خودش دلیل وجود خودش هست. اگر شما خانه های مختلف را در نظر بگیرید, میبینید همه خانه ها آفتاب تابیده و هرخانه باندازه وسعت و سهم خودش آفتاب تابیده  ویکنواخت هم  تابیده. ظاهر را اگر بخواهیم بنگریم می بینیم که بنظر میرسد که آفتاب در این خانه ها بطور یک نواخت نتابیده ولی اگر همه دیوار ها را بر دارید خواهید دید که نور آفتاب بهمه خانه ها کاملا و وصل بهم تابیده و همه این تابیده ها از یک مبداء که خورشید است میاید.

و حالا بر میگردیم به بیت مورد نظر که میگوید این فرقه های گوناگون و این گروه هائی که متفاوت بنظر میرسند اصل و مبدأ آنها همه یکی هستند. درست است که همه رنگهای مختلف دارند و در مسیر رنگ گرفته اند ولی همه و همه آنها از یک منشأ بی رنگ سر چشمه گرفته اند، چرا باهم میجنگند و چرا باید در جنگ باشند. باندیشه فرو میرود ودر ذهنش چیزهای مختلف پیش میاورد و بخودش میگوید شاید این جنگی که من فکر میکنم در حقیقت جنگ نیست و بیت بعدی را میسراید.

2473      یـا نـه جـنـگســت این، برای حکــمتست            هـمـچو جـنـگِ  خـر فـروشان صــنـعتست

برای حکمت است یعنی برای اینست که حکما و سران هر دین و مذهب و فرقه ای خودشان را مطرح کنند و حقانیت خودشان را ثابت بکنند. برای اینکه هرکدام از این فرقه ها حکیمی دارند که حکمت میداند ودانش خودش را در همان فرقه دارد و برای اینکه شاید بتوانند خودشان را ثابت کنند دارند این جنگها را میکنند. کلمه صنعت یعنی ساختگی و ظاهریست و حقیقت نیست. در زمان خیلی قدیم که اتو مبیل نبود, مردم برای رفت و آمد خود ازاسب و یا خر استفاده میکردند و در واقع بجای اتومبیل در کوچه ها و گذر ها مردم با خرهایشان رفت و آمد میکردند و هرکسی سعی میکرد که خر بهتر و گرانتری بخرد مثل امروز که انواع اتومبیلها هست و مردم در خریدن آن برقابت با یکدیگر میپردازند. در همان قدیمها میدانی بود که بآن میدان خر فروشان میگفتند و مردم که دنبال خر خریدن بودند بآنجا میرفتند و خر میخریدند. خرفروشان با هم زدوبند میکردند و باهم دست بیکی میکردند که قیمت خر را بالا ببرند و با هم جنگ مصنوعی میکردند. کلمه صنعت از مصنوعیست. وقتی یک مشتری میرسید بیکی از خر فروشان خری را انتخاب میکرد و چانه هایش را میزد و هنوز بتوافق نهائی نرسیده خر فروش بغل دستی که ناظر جریان بود بپیش میامد و بخریدار میگفت تو بیا و من یک خر بهتری را بتو میدهم و قیمتش هم بهمین اندازه این خر است. وقتی مشتری میرفت و خر پیشنهادی را نگاه میکرد میدید خر دومی یک خر لاغر و ضعیفیست. مشتری فکر میکرد که خرفروش اولی قیمت خر را راست میگفت و بر میگشت و خر اول را میخرید. این جنگ خر فروشان صنعت بود. میگوید شاید در این دنیای مادی ما هم که بجنگها اعتراض داریم ، شاید اینها هم جنگ نیست و بیشتر شبیه جنگ بازار خر فروشان است و از روی حکمت و صنعتی انجام میگیرد.

2474      یـا نه ایــنســت و نه آن، حــیــرانـیست              گـنـج بــایــد جُســت، ایــن ویـــرانــیــست

گنج اینجا, گنج حقیقت ادیان، گنج اصل مذاهب است. مولانا میگوید شاید نه جنگ است و نه بازارگرمی و نه حکمت است بلکه این یک حیرانی است. حیرانی یک مرحله ای هست که دلیل و برهان مشکلِ رونده راه حق را حل نمیکند. وقتی مشکلش را حل میکند که همه دانسته های قبلیش و همه اندیشه های قبلی او همه منیتهایش, همه تعصبات قبلیش که با و تزریق شده همه را بکنار بگذارد و همین که همه اینها را کنار گذاشت آنوقت از حیرانی بیرون میاید و آن گنج را پیدا میکند و حقیقت اصل مذاهب را پیدا میکند. وگرنه آن تعصبات و منیت ها و اندیشه هائی که تا بحال کرده او را سر گردان میکند. گنج بایستی که در ویرانه پیدا شود. پس قبل از پیدایش گنج ویرانی لازم است. این چه ویرانیست؟ این یک ویرانی است که باید در خودت ایجاد کنی. منیت خودت را خراب کنی، وجود خودت را ویران کنی بنظر کار مشکلیست ولی نشدنی هم نیست. اصولا یافتن حقیقت مشکل است ولی نشدنی نیست. آنچه که در وجودت ساخته شده ویرانی ایجاد کن و اندیشه های بی پایه و تعصبات بی اساس را ویران کن آنوقت خواهی دید که در درون ویران شده خودت گنج حقیقت را پیدا میکنی و خواهی دید که این حقیقت چیست. یک حیرانی دیگر هم داریم و آن حیرانی عارفانه است. عارف در راه طریقتیست که مرحله بمرحله میخواهد هفت شهر عشق را طی کند بیک مرحله باخر که میرسد بشهر ششم که میرسد که مرحله حیرت است و وقتیکه بآنجا رسید دیگر کاملا خودش را خراب میکند. وقتی که کاملا خراب شد, انوقت است که در شهر هفتم و یا مقام هفتم قدم میگذارد و در آنجا میتواند که بحقیقت برسد.

2475      آنــچ تـو گــنــجش تــوَهــم مــی کــنــی            زان تــوَهُــم گـــنـــج را گــم مــیـــکـــنــی

تَوهم کردن از وهم است یعنی تصور و گُمان نادرست, پندار و تصور غلط. مولانا میگوید آن دانشهای خودت, و آن اندیشه های خودت و آن اعتقادت های خودت که تا بحال پیدا کرده ای بر اساس شنیدها و تلقیحاتی که بتو شده از طرف پدر و مادرت و خوانواده و دوستان و همه اینهائی که داری خیال میکنی که اینها همه گنج حقیقت است در حالیکه اینها گنج حقیقت نیست بالکه اینها توهم است, وهم و گُمان است, خیال و پندار است. همین توهم و خیال غلط باعث شده که تو اصلا گنج را گم کنی. تو خیال میکنی آنچه که فکر میکنی گنج است در حالیکه خیر, و همین چیزیکه تو خیال میکنی گنج است باعث میشود که تو گنج را گُم کنی و میگوید در پیچ و خمهای اندیشه ها و دانش خودت سر در گم شده ای و گنج را پیدا نمیکنی و آخر سر هم ممکن است خسته بشوی و همه چیز را رها کنی و براه خودت ادامه دهی.

2476      چــون عــمــار ت دان تـو ، وهم و رایـها             گــنــج نَـــبــود  در عــمـــارت  جـــایـــها

عمارت همان ساختمان و جای آباد و محل زندگی. میگوید این خیال و وهم و گمان هم مثل این عمارتها در نظر بگیرید. رایها یعنی نظر های خودتان. در مصراع دوم میگوید در عمارتها و بنا هائیکه آباد است نمیتوانی گنج را پیدا کنی و باید بروی و در خرابه پیدا کنی. این نکته را بدانیم که گنج در هیچ عمارت سرِپائی یافت نمیشود. ما همیشه برعکس فکر میکنیم و خیال میکنیم آنچه را که میدانیم و یا خوانده ایم خیلی محکم و استوار است مثل این آسمان خراشها محکم و استوار. ولی هیچ وقت گنج در آنها پیدا نمیشود.  همین باعث میشود که جوینده گنج را گُم کند. گنج معرفت را باید در فنای خودت جستجو بکنی یعنی خود را در برابر خدا ندیدن و احساس نکردن, این ویرانیست.

2477      در عــمــارت هســتـی  و جــنــگی بود             نــیــســت را از هــســت هــا نـنـگـــی بود

عمارت بمعنی آباد ساختن زندگی مادیست. هر چه که چیزهای مادیت را آباد و آباد تر بکنی بان میگوید عمارت. وقتی که داری عمارت میکنی این هستی است یعنی داری وجود خودت را حس میکنی که داری اینکار را میکنی و اگر وجود خودت را حس نکنی که این کارها را نمیکنی. اینها همه هستی است. در هستی هم همیشه جنگ است. حرف ی در کلمه جنگی یعنی یک جنگ. ی وحدت است. نیست اشاره بکسانیست که در راه رسیدن بحقیقت از خود رفته اند و از خودی خودشان رهائی پیدا کرده اند و از منیت خودشان نجات پیدا کرده اند. هست ها درست برعکس است و آنهائی هستند که پر از منیت خودشان هستند و میگویند من هستم و خیلی هم هستم. حالا اینهائی که از خود رفته اند و به فنا رسیده اند از آنهائی که نرسیده اند, واقعا ننگ و عار دارند از آن کسانیکه اینهمه برای منیت خودشان دارند زیر بنا میسازند, محکم و هست خودشان را محکم میکنند.  جای دیگر میگوید:

              کارگاه گنج حق در نیستی است                    غِرّه هستی چه داند نیست, چیست

غرّه یعنی فریفته شده, گول خورده. میگوید آن گنجی که میخواهی در نیستی پیدا میشود. تو که مغرور هستی، من چگونه بتو بفهمانم. تو که به هستی خودت مغرور هستی چه میدانی که نیست یعنی چه و فنا چه معنی دارد. در برابر خدا خود را هیچ حس نکردن, منیّت نکردن, در این دنیا یک من بیشتر وجود ندارد. تو که در مقابل من اصلی که خداوند است منیت میکنی چه میدانی که نیستی یعنی چه؟. آن کلمه نیستی که در عرفان وجود دارد چگونه من بتو بفهمانم؟.  

2478      نَـی  که هســت از نــیســتی فـریاد کرد            بـلــکِ نــیــســت آن هــســت را واداد کــرد

تو خیال نکن که آنکس که هست از نیستی دارد فریاد میکند. در مصراع دوم واداد کرد یعنی پس زد، نپذیرفت. برای فهم بیت فوق باید از مثلی کمک بگیرم و آن اینکه یاران مولانا آمدند و بمولانا گفتند که کسانی هستند که وعض میکنند و یا سخنرانی میکنند و این حکما، سران، امرا خیلی بمحضر اینها میروند. شما که از این وعاض خیلی بالاتر هستید و عظمتی که شما دارید، هیچکدام از آنها ندارند و چرا پهلوی شما نمیآیند. مولانا پاسخ داد که شما دارید مشاهده میکنید که آنها نمی آیند ولی این را نمی بینید که این منم که دارم آنها را رد میکنم و این وجود من است که آنها را دارد پس میزند.

2479      تـو مـگـو کــه مــن گـریزانم  ز نیسـت            بـلــکِ او از تــو گــــریــزانــســت، بـیــست

نیست کسی هست که بفنا رسیده. میگوید: ای کسیکه تو در زرق و برق دنیای مادی غرق شده ای و دم از هستی خودت میزنی و هستی خودت را محکم میکنی و نمیخواهی بفنا و نیستی برسی! تو نگو از آن آدمهائیکه بفنا و نیستی رسیده اند گریزان هستی بلکه آن کسیکه بنیستی رسیده بیست برابر تو از تو گریزان تر است. این کلمه بیست ایهام است و دو معنی دارد. در کلام مولانا بیست یعنی بایست و یا صبر کن و یا دست نگه دارو یا توقف کن و خوب توجه کن. آن کسی هم که نیست شده هزاران بار از تو گریزان است. بعضی وقتها هم ایهامش اینطور خوانده میشود که یعنی بیست بار از تو گریزان است.

2480      ظـا هــراّ مـیــخوانــد ت او سوی خود             وز درون   مـــیـــرانــــد ت  بـــا چوبِ  رَد

کلمه خود در مصراع اول را خَود میخوانیم که با قافیه رَد هم قافیه باشد. میگوید: درست است که آنهائیکه بفنا  و به نیستی رسیده اند, آن انسانهای کامل که دارند تبلیغ میکنند و میگویند و تو  را بسوی نیکی میخوانند, ظاهرا دارند تو را دعوت میکنند که بیا تو هم دست از منیّتت بردار و نصیحتت میکنند، ولی درون آنها دارد تو را رد میکند. برای اینکه تو چنان ناشایست شدی و چنان تثبیت شده ای در رنگ تعصب خودت, می بیند که تو دیگر نمیتوانی نیست بشوی و بنا براین درون او دارد تو را رد میکند. چوب رد چوبی بود که اولا چوپانها بدست میگرفتند و وقتی گله میخواست از مسیر چوپان منحرف شود, با آن چوب گله را براه صحیح وا میداشتند و باین چوب میگفتند چوب رَدَ. امرا و پادشاهان که از قصرشان بیرون میامدند و میخواستند در بین مردم حرکت کنند و یک عده ای بطرف پادشاه با هیجان میامدندو دادخواهی میکردند, نوکر ها و نکهبانان پادشاه چوب رَد داشتند و با این چوب رد مردم را رد میکردند. حالا درون آن فناشده هم دارد تو را با چوب رد بکنار میزند. تو ظاهر را نگاه مکن.

2481      نـعــلهــای باز گــو نســت ای سـلــیـم              سر کشیِ فــر عــون مــی دان از کـــلــیـم

کلیم حضرت موسی است. موسی کلیم الله. سلیم یعنی ای پاک دل, ای آدم سالمِ رفته از آفات ( اینجا این جمله حالت طعنه زدن دارد. مثل اینکه یک مرد کم عقل صحبتی میکند و طرف مقابل باو میگوید ای آدم باشعور و با عقل) .  دعوتیکه آن پناه یافتگان از اهل هستیهای مجازی و افتادگانِ در دام خودبینی و خود پسندی میکنند و آنها را دعوت میکنند که بیائید و راه شما ها اینست و باین راه بیائید! این نعل واژگانه است. حتی میگوید این حضرت موسی هم در برابر این فرعون, کاری را که میکند در مقابل فرعون کار بی خودیست که میخواهد فرعون را براه راست هدایت بکند و او را نصیحت میکند که بمردم نگو که من خدای با قدرت شما هستم و این حرف را نزن. خداوند یکیست و این تو نیستی، ولی موسی در درون میداند که حرفهای او مؤثر نیست. برای اینکه هر کسی راه خودش را که خدا در پیش راهش گذاشته دارد دنبال میکند. فرعون نباید براه بیاید او هم باید براهی که در حال رفتن هست ادامه دهد برای اینکه اصل آفرینش روی تضاد است برای اینکه خوبی از روی بدی تشخیص داده میشود. مثلا تا تاریکی نباشد نور برای کسی معنی ندارد و تا بیماری نباشد که سلامتی برای بشر معنی ندارد. تا که فقر نباشد دارا بودن معنی ندارد. پس نظام آفرینش در این دنیا بر اساس این تضادهاست. باید این تضادها وجود داشته باشد تا هر چیزی با ضد خودش شناخته شود. آن حقیقت هم باید با ضد خودش شناخته شود. پس این فرعون هم راهی را باید برود که ضد راه موسی است.  سابق براین دزدان وقتی میخواستند یک جائی را دستبرد بزنند, شبانه با اسب میامدند. آنها نعل اسبان خود را واژگونه یعنی وارونه میزدند بعد میامدند و مزرعه ها و انبارها را دستبرد میزدند و میرفتند. مردم مال باخته بدنبال این دزدهد هامیرفتند و هرچه دنبال آنها میرفتند از آنها دور تر میشدند برای اینکه نعلهای اسبهای آنها وارونه خورده بود و این  برای رد گم کردن بود و خیلی از چیزها در این دنیا هست که نعلهای وارونه است.

پایان این داستان.

Loading