در این قسمت اول شرح مختصری در مورد عنوان بالا را یادآور میشویم تا خوانندگان محترم مطالب گفته شده مولانا را راحت تر و بهتر متوجه شوند. باور مولانا و همفکران مولانا در مکتب مولانا اینست که نیک و بد جهان با میزان و معیارهائیست که ما میسنجیم. در حقیقت همه موجوداتی که خداوند آفریده از هر نوع که باشند اینها جلوه های گوناگون قدرت خداوند هستند. در هریک از موجوداتیکه آفریده یکی از اسمها و صفات خداوند در آنها متجلی شده. خداوند اسمهای بسیار زیادی دارد. بعضی ها مقداری از اسمهای خداوند رااز کتب مختلف جمع آوری کرده اند و تا بحال صد عدد از آنها را بر شمرده اند، در حالیکه خیلی بیشتر از صد عدد هست, و همه این اسمها با صفتهای خداوند یکی هستند. در هر یک از موجودات زنده مثل انسانها یکی از صفات خداوند متجلی شده و جلوه گری میکند. این صفات و اسما خداوند متضاد یکدیگر هستند ، مثلا وقتیکه خداوند لطف دارد, قهر هم دارد. این لطف و قهر ظاهرا عکس یکدیگر هستند بنابراین وقتی یکی از اسامی خداوند که لطیف است یعنی خداوند لطف دارد و وقتیکه باو میگوئیم قهّار یعنی اینکه قهر هم دارد. این لطیف و یا قهر, اینها صفت هستند و اسم هم هستند و هردو با هم هستند و هردو جلوه گریش در موجودات زنده ضروریست. البته این نظر مولاناست. در قسمتهای گذشته یادآور شدیم که صفات خداوند دو نوع است. یکی صفات جمالی و دیگری صفات جلالی. وقتی صحبت از صفات جمالی میشود یعنی همه لطفها و زیبائی ها. وقتیکه صحبت از صفات جلالی میشود یعنی همه صفات قهرها, وشدت هاست. ما انسانها این صفات قهری را زیاد دوست نداریم. همه این صفات جلالی و جمالی در وجود یک یک ما و بقیه انسانها تجلی پیدا کرده. بنا براین وقتیکه این صفات متضاد در وجود ما هست، این صفات باهمدیگر در حال ستیزو پیکارهستند و آنقدر این ستیز و پیکار انجام میگیرد, اگر که وجدان شخص اجازه بدهد بالاخره آن صفات جمالی بر صفات جلالی غالب میشود و آنوقت هست که دیگر نفس آن شخص رسیده به یک مقامی که بان میگویند نفس مطمئنّه و این نفس مطمئنه در حالی هست که کاملا در آرامش هست. خداوند آدمیان را وا میدارد که براه راست بروند و خداوند آنها را هدایت میکند. خداوند بنا بحکمتش بعضی ها را بحال خودشان وا میگذارد و اینگونه آدمها گمراه میشوند و این گمراهی برعکس آن حالت نفس مطمئنه است. بنا براین خداوند هم ممکن است هادی باشد و هم ممکن است که مظل باشد, یعنی هم هدایت کننده و هم گمراه کننده باشد. از نظر مولانا این اضداد اواصلا لازم هستند. باید در این دنیا کسانی باشند که هدایت یافته باشند و کسانی باشند که گمراه باشند. بنا بر این باور, مسائل زیادی پیش میآید، مثلا یک سؤالی که هر کس بشنود برایش پیش می آید که اگر خداوند بانی گذار یک عده ای را که گمراه میشوند, کارهای نادرست انجام میدهند, و وقتی این انسانها کارهای نا درست انجام میدهند بنا بر این تنبیه نباید بشوند و حالا چرا خداوند گفته است برای اینها تنبیه ایست و برای درستکلاران پاداشی در نظر گرفته میشود. ابن عربی که یکی از استادان عرفان و در حقیقت ستون عرفان است, میگوید: خداوند بلاخره در آخر کار دیر یا زود, همه گناهان را می بخشد. بنا بر این آن پاداش و یا کیفر آنگونه که در ذهن ما هست تحقق پیدا نمیکند, اگر قرار باشد که بالخره دیر یا زود گناهان تبه کاران بخشیده شود, بنا بگفته خداوند, در باره حضرت موسی و فرعون که حضرت موسی سمبل و نماد ایمان و باور هست ودر مقابلش فرعون نماد و سمبل نا باوری و کفر است و اگر کتاب مولانا از دفتر اول تاششم را ورق بزنید می بینید که مولانا حضرت موسی را با فرعون در مقابل هم قرار میدهد, گفته ایست توسط خداوند در مورد حضرت موسی و فرعون, وقتیکه فرعون حضرت موسی را تعقیب کرد بعد از اینکه چقدر بحضرت موسی ستم داد و موسی بآب زد و از آب سالم گذشت و وقتیکه فرعون خواست که از آن آب بگذرد نتوانست که عبور کند و راه براو بسته شد, فرعون گفت خدایا من از آنچه که کردم پشیمانم و من بتو خدائی که حضرت موسی اعلام کرده و باور دارد, من هم باور دارم و بنا باین گفته در لحظه های آخر آمرزیده شد. حافظ در عرفان گفته است که کدام از ما گناهکار و کدام ثوابکار است, این در آخرت و خاتمت است, بطوریکه ممکن است یک بی گناهی در آخرسر گناهکار و یک گنه کاری در آخر سر بیگناه شناخته بشود. حافظ میگوید:
هاتفــی از گوشه می خانه دوش گفت بـبـخشند گـنـه مـــی بـنـوش
لطف خدا بیشتر ازجرمِ ماست نکته ســر بسـته چه دانی خموش
عفوِ الــهــی بکـنــد کار خویش مژده رحمت بــر ســاند ســروش
هاتف آن فرشته ندا دهنده است که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود و در آخر مصراع دومِ بیت سوم کلمه سروش یکی از پیغمبران خداوند است. حالا با این زیر سازی به تفسیر ابیات خواهیم میپردازیم.
در تیتر فوق میگوید موسی و فرعون هردو مسخر مشیّت اند. مسخریعنی تسخیر شده , رام , مطیع. میگوید موسی و فرعون هردو در اختیار و ( مشیّت یعنی اراده) اراده خداوند تسخیر شده اند. مثل زهر و پاد زهر, اگر خداوند زهر را آفریده پاد زهر را هم آفریده. در تیتر فوق پاد زهر ویا پازهر هم گفته میشود. پاد زهر یعنی ضد زهر که میتواند اثر زهر را خنثی میکند. و یا اگر ظلمات را آفریده نور را هم آفریده که از ظلمات جلوگیری میکند و اگر سلامتی هست, بیماری هم هست. اصولا نظام آفرینش خداوند بر پایه و اساس تضاد هاست. برای خیلی ها سؤال است که اصلا چرا خداوند بیماری را آفرید, خداوند سلامتی را هم آفرید, همانطوری که نور را در مقابل ظلمت آفرید و یا گرسنگی را که آفرید سیری را هم آفرید. این نوع تضادها که آفریننده خداوند هستند برای اینست که خداوند کامل است و وقتی خوبی را میافریند باید بدی را هم بیافریند در غیر اینصورت آفریننده کامل نخواهد بود.برای روشن شدن بیشتر مثالی هست و آن اینکه اگر خواننده نزد نقاشی رفته و از او بخواهد که یک صورت ترسناک و وحشت آفرین را برای من نقاشی کن, و نقاش بگوید که من نمیتوانم. چرا نمیتوانی؟ برای اینکه من فقط میتوانم صورتهای زیبا را نقاشی بکنم و من نقاش زیبائی ها هستم و متقاضی میگوید پس در هنر تو نقصانی وجود دارد و تو یک نقاش کامل نیستی. نقاش کامل کسیستکه هم بتواند زیبائی ها را بکشد و هم زشتی ها را نقاشی کند و تو نقاش ناقصی هستی.
2447 مــوسی و فــرعــــون, مــعــنـی را رَهی ظـــاهــر، آن ره دارد وایــن بــی رَهــی
کلمه معنی یعنی حقیقت مطلق خداوند. رَهی یعنی بنده و فرمان بردار. آن اشاره بموسی است و ره دارد یعنی راه راست میرود و هدایت شده است. این اشاره بفرعون است. بی رههـی یعنی این گمراه است و راه درست نمیرود. اینجا تکیه بظاهر است و ظاهرا آن ره دارد و این بی رهی، این تخیل ما انسانهاست ولی در حقیقت هردو در راهی هستند که خداوند برایشان معین کرده. بدنبال این مطلب که همه مطیع اراده خداوند هستند بنابر این همه در راه هستند و مظاهرذلالت و گمراهی که ظاهریست، ولی درحقیقت در عین راه هست زیرا که این راه را هم خداوند باو داده. بنا بر این هرکس که مطیع و فرمانبرداراست و مطیع پروردگار خودش است و راهی را دنبال میکند که خداوند در برابرش گشوده , پس او هم در راه است
2448 روزمــوســـی پــیش حـــق نـــالان شــده نـــیـــم شب، فرعـــون، گــریـــان آمـده
2449 کـیـن چــه غــلّست ای خــدا بــر گــردنم ورنـه غُــل باشد ، کـه گـویـد مــن مـنــم
حضرت موسی در روز در برابر چشم مردم در پیشگاه خداوند مینالید و زاری میکرد ونیمه شب که همه خوابیده بودند و کسی فرعون را نمیدید، فرعون در درگاه خداوند مینالید و گریه میکرد. علت این کار, این بود که موسی بهیچوجه خود پسندی نداشت و در برابرچشم مردم در روز روشن در پیشگاه خداوند گریه میکرد و میگفت خدایا بمن بگو و من نمیدانم, و من را هدایت کن و مرا از گمراهی حفظ کن و جواب مرا بده. چون حضرت موسی هیچ خودخواهی نداشت. اما فرعون که ادعای خدائی میکرد و میگفت که من خداوند بزرگ و بر تر هستم آنوقت نمیتوانست که در جلو مردم در روز گریه بکند و بگوید خدایا کمکم کن، پس شب این کار را میکرد که کسی نبیند. موسی در بند ننگ و نام نبود ولی فرعون برعکس در بند ننگ و نام بود. مشیت خداوند هم این بود که فرعون شب بدرگاهش روی آورد و وقتی روی میاورد از شهرت خودش کاسته میشد و از آن خودبینی و خودپسندیش کاسته میشد برای اینکه او دیگر خودش بود و خدای خودش. دیگه بقول مولانا من منم نمیگفت و آن من منم را جلوی مردم میگفت.
در مصراع دوم صحبت از غُل در گردنش میکند. غل در سابق براین یک زنجیر سنگینی بود که در زندانها بگردن زندانی میانداختند که زدانی نتواند فرار کند. حالا فرعون میگوید که این چه غلّیست که بگردن من هست؟ بنابراین احساس سنگینی و نا ر احتی میکند. یعنی یک زنجیر گران وزنی و گران باری بر گردنش احساس میکرد و کسی با چنین احساسی چگونه میتواند در پیشگاه خداوند تکبر بکند و من منم بگوید. احدی در عالم وجود وهستی بجز خداوند محق نیست و حق ندارد که من بگوید. فقط این حق خداوند است. از نظر عرفان اینکه من میگویم منم ، این غل و زنجیریست که حکم خدا و قضا و قدر بگردن من انداخته بنا براین احساس آزادی و راحتی نمیکنم. زمانیکه فرعون هم در برابر مردمش میگفت (من منم) خودش میدانست که این حرف درستی نیست.
2450 زآنـــکِ مــوســی را مُــــنــــور کـــردۀ مـــر مـــرا زان ، هـــم مُـــکــدّر کــردۀ
منور در اینجا یعنی چهره نورانی. مکدّر یعنی کدِر و تیره, برعکس و مخالف منور است. فرعون در شب میگوید خداوندا تو موسی را بنور هدایتت روشن کرده ای و من را هم با علم و اراده خودت در تایکی و گمراهی انداختی, این هم خواست توست. یعنی تو خداوندی هستی که در وجود موسی بوجهی تجلی پیدا کرده ای که او را روشن و نورانی کرده ای. در من بگونه ای ظاهر کرده ای که من را تیره و تاریک کردی و در ظلمت وگمراهی فرو برده ای. جان من از این موضوع خوشحال نیست ولی کاری هم نمیتوانم بکنم، چونکه این اراده تست. نورانی بودن من، گمراهی بودن من، هدایت شدن من، تاریکی جان من همه اینها از توست ای خداوند. من از همان چیز گمراه گشته ام که موسی از آن چیزهدایت شده است یعنی هردوی اینها حکم قضای تست. آن چیز که موسی از آن هدایت شده و من از همان چیز گمراه شده ام، آن چیز, اراده خداوند است و حکم قضاست.
2451 زآنــکِ مــوســـی را مَــنـــور کـــردهۀ مـــاهِ جـــانـــم را ســـیــــه رو کــــردهۀ
ماه جان در دستور زبان یک اضافه تشبیهی ایت یعنی جان ماه مانند من. میگوید این هدایت شدن و این گمراه شدن بحکم تست. تو برخسار و چهره موسی را با نور هدایت خودت همچو ماه تابان ساختی و مه رو کرده ای و توئیکه آن جان ماه مانند من را در ظلمت گمراهی فرو بردی و سیه رو کردی. من خود بخود اینگونه نشدم.
2452 بـهــتـــر از مـــا هــی نــبــود اِســتاره ام چـون خســوف آمـد چـه بــاشــد چـاره ام
ماهی یعنی یک ماه. حرف (ی) در آخر ماه (ی)وحدت است. استاره همان ستاره است و در اینجا یعنی ستاره بخت و اقبال. خسوف گرفتگی ماه است. میگوید اگر که ماه تیره میشود بنا به اراده توست و تو او را بتیره گی انداختی و من بجز قبول موقعیت چاره ای ندارم چون همه چیز در دست توست.
2453 نـوبــتــم گــر رَبّ و ســاطان مـــی زنـند مه گــرفـت و خــلق پَــنــگــان مــیـزننـد
در قدیم سلطانها و پادشاهان مأمورانی دا شتند که طبل و نقاره و کرنا و سورنا میزدند. این مأموران روزی پنج بار بالای سر در قصر شاهی شروع میکردند به آهنگ نواختن با آن دهل نواختن و طبل زدن با صدای بلند و کَرنا. کَرنا مثل شیپور و یا قرنی پُر صداست. علت این کار مأمران این بود که مردم فراموش نکنند که سلطان دارند و سلطانشان هم هنوز قدرت دارد. اگر که روزی این نواختن بالای سر در سلطان نبود معلوم میشد که دیگر سلطان هم نبود. در اول بیت فوق کلمه نوبت یعنی پنج نوبت میزنند و میگفتند که اینها نوبتی هستند و در پنج نوبت طبل و دهل و کرنا میزنند. حالا هر روز بالای قصر فرعون نوبت خدائی فرعون را میزدند و میگفتند این خدای برتر است و هنوزهم با قدرت است. در مصراع دوم میگوید: مه گرفت و خلق پنگان میزدند. پنگان یک کاسه مسی بود که ته آن یک سوراخ بود برای کشاورزان که میخواستند آب را قسمت بکنند چون آب کم بود و بایستی بنوبت و باندازه معین شده ببرند و مثلا میگفتند که الان نوبت این کشاورز است که آب ببرد و کاسه مسی را میگذاشتند روی یک ظرف بزرگتر پُر از آب و از سوراخ زیر کاسه آب میامد بداخل کاسه و وقتیکه کاسه پر از آب میشد آن کاسه میرفت پائین و میگفتند که نوبت این کشاورز تمام شده است و آب را بر او میبستند و نوبت کشاورز بعدی میشد و بهمین ترتیب آب را مابین کشاورزان با عدالت تقسیم میکردند. این کاسه مسی را پنگان میگفتند. قدمای عوام بر این باور بودند که وقتی مه در آسمان میگیرد یک اژدهای عظیمالجسه ای درآسمان بجلوی ماه میآید و حالا سر یا دم این اژدها جلوی این ماه را گرفته و برای اینکه زودتر این اژدها برود و ماه از این گرفتگی نجات پیدا کند کشاورزان این پنگان را بر میداشتند و با قاشق به ته آن میزدند که بلکه اژدها بترسد و زودتر از جلوی ماه برود. وقتی مقداری قاشق میزدند و یا پنگان میزدند کم کم میدیدند که ماه روشن و روشن تر میشود و خیال میکردند که در اثر پنگان زدن آنها، اژدها ترسید و بالاخره از جلوی ماه رفت. مولانا میگوید که فرعون هم ماهِ جانش گرفته و درحال خسوف است و بالای سردرش وقتیکه آن نقاله ها دارند میزنند درست مثل اینست که ماه گرفته باشد و مردم پنگان میزنند و بهمان اندازه بی اساس و بی نتیجه است.
2454 میــزنـنــد آن طاس و غـوغــا مــی کننـد ماه را زان زخــمــه رســوا مـیــکـنـنـد
طاس اینجا همان کاسه مسی هست. زخمه یعنی ضربه زدن. میگوید مردم هنگام ماه گرفتگی این کاسه مسی ها را بر میداشتند وبا قاشق بصدا در میاوردند و وقتیکه یک نفر این کار را شروع میکرد بلافاصله همسایه اش هم همین کار را میکرد و در سراسرشهر دیده میشد که همه و همه دارند پنگان میزنند و سر و صدا و غوغا براه میافتاد. هرچه که اینها بیشتر میزدند آبروی ماه بیشتر میرفت یعنی معلوم میشد که ماه روسیاه شده و اگر این مردم سر و صدا راه نمیانداختند، کسی حتی سرش را به بالا نمی انداخت که ببیند ماه در چه حال است مثل حالا نبود که بمردم اطلاع رسانی شود که در چه تاریخ و چه زمانی قرار است ماه بگیرد. حالا ماهِ جان فرعون هم با این نقاره زدنها نه تنها آبروئی براش نمی آورد بلکه رسواترش هم میکند. برای اینکه میگفت اَنَ ربِی والاعــلا یعنی من پروردگار بر تر هستم.
2455 مـن که فـرعــونم زخلـــق ، ای وایِ من زخــم طـــاس، آن ربّــیُ الاَعــلایِ مـن
زخم طاس یعنی همان ضربه زدن بکاسه مسی ها این دشمن همان ربّیُ الاعلای گفتن من است. من درست است که بمردم میگویم من پروردگار بالاتر شما هستم ولی در عین حال جانم خسوف و تیرگی پیدا کرده است. همه اینها من را رسوایم میکند. این منم خدای برتر شما خودم میدانم که حقیقتی ندارد.
2456 خــواجــه تـــاشـــانـیـم، اما تــیشــه ات مـیشــکــافــد شـــاخ را در بـــیشه ات
خواجه تاشان یعنی دو نفر یا بیشتر که همکار همدیگر باشند رعیّت, بنده و غلام یک ارباب باشند و اینها خدمت گذار یک نفر باشند و یا کارمند یک دستگاه باشند، به اینها میگویند خواجه تاش همدیگرند. دارد بخدا خطاب میکند, تیشه ات یعنی تیشه اراده ات. وقتی میخواهند درختی را با یک درخت دیگر پیوند بزنند، کشاورزان میایند و یک تیشه بر میدارند واین درختی را که خیلی قطور است با تیشه قطع میکنند وبعد وسط آن را یک شکاف میزنند ویک شاخه جوان از یک درخت دیگری که میخواهند و میوه آن مرغوب است بر میدارند و داخل این شکاف میگذارند و دورش را محکم میبندد و این رویش پیدا میکند و میشود یک درخت مرغوب برای اینکه درخت اولی که قطع کردند میوه آن نا مرغوب بود. حالا مولانا میگوید خدایا ما همه همکاریم, همه مثل هم هستیم, همه غلامان تو هستیم، ولی تیشه اراده تو در باره ما فرق میکند. تیشه اراده تو یکی را قطع میکند و یکی دیگر را نصب میکند. یکی را میگذارد که اصلا رشد نکند و یکی را میگذارد آنجا که رشد بکند، وگرنه ما همه آن درختانیم. این تیشه مشیت و اراده خداوند است که یکی را قطع میکند و دیگری را باعث رویش و طراوت و سبزیش میشود. فرعون میگوید که من و موسی هردو غلام تو هستیم و ما هردو بنده تو بشمار میائیم و نمیتوانیم از خودمان اراده داشته باشیم, ولی تو اراده داری و تو تیشه اراده در دست داری. تیشه اراده و مشیّت تو در باغ و بیشه همه هستی و در باغ و بیشه همه خلقت طوری عمل میکند که یک شاخه را قطع میکند و شاخه دیگر را پیوند میزند.
2457 بـــاز شـــاخی را مُـــوّصـــل مـی کـند شـــاخ دیــگـــر را مُــعطـل مـیـــکــنــد
موّصل از کلمه وصل است یعنی بهم پیوند میزند. معطل یعنی بی حاصل و بیهوده میگذارد. آن درختی را که قطع کرد بیهوده بود وبی حاصل و بکنار گذاشته شد. در مقابل آن یکی را که آورد و شاخه آن را باین درخت پیوند کرد آن را حاصل مند کرد و حالا میوه های مرغوبش را میتواند ارائه بدهد. تیشه خداوند یکی را بنابودی میسپارد ویکی دیگر را به پیوند زندگی ادامه میدهد. این ما ها هستیم که میگوئیم چرا اینکار را میکند. او خودش میداند که چکار دارد میکند، میگوید مگر این شاخه های درختان در این باغ میدانند که باغبان چرا دارد این عمل پیوند را میکند؟ حتی خود آن درخت هم نمیداند چرا قطع شده و آن درختی دهم شاخه آن آورده شده و باین درخت وصل شده نمیداند که این کارها چه معنی دارند. ولی باغبان میداند که دارد چکار میکند. او بخاطر حدفی این کار را انجام میدهد. باغبان آفرینش و یا خداوند هم همین جور عمل میکند. ما ها آن درختانی هستیم که قطع میشویم, وصل میشویم و این قطع و وصلمان را نمیدانیم چرا و او میداند که چرا دارد این کار را میکند. کسانی هستند که در راه طریقت بمقامات عالی و آخر میرسند و آنوقت پاسخ باین پرسشها را پیدا میکنند نه کسیکه اصلا قدم در این راه نگذاشته ولی پُراز سؤال و یا در ابتدای راه است و میخواهد تا آخر راه را بداند و این عملی نیست.
2458 شــاخ را بــرتـیشــه دســتـی هسـت؟ نَی هـیــچ شـاخ از دستِ تـیشه جَسـت ؟ نَی
نَـی یعنی نه و اگر بگوئیم نی یعنی نیست. دستی هست یعنی تسلتی هست؟ کاری میتواند بکند؟ در مصراع دوم کلمه جست ؟ یعنی هیچ رهائی پیداکرد؟ میگوید که آیا این شاخه درخت میتواند که در مقابل تیشه باغبان عرض و اندامی بکند؟ و یا اعتراض بباغبان کرده و بپرسد که چرا من را داری قطع میکنی؟ نه نمیتواند. آیا یک شاخه ای توانسته تا بحال از دست تیشه خداوند رهائی پیدا بکند؟ جوابش قطعا منفیست. باغبان تا بحالا هر باغی را که خواسته رفته و هر شاخه ای را که خواسته قطع کرده. شاخه نه توانسته فرار کند و یا بقول مولانا نتوانسته از دست باغبان رهائی پیدا بکند. باغبان آفرینش هم با آن تیشه ایکه در دست قدرتش هست هر چه اراده باشد میکند و آفریده ها نمیدانند که چرا چنین میکند
2459 حقِّ آن قدرت کــه آن تـیشــه تُــراست از کَرم کــن این کژیــها را تــو راست
حالا مولانا با خدای خودش بمناجات میپردازد و خطابش بخداوند است. در مصراع اول که میگوید حق آن قدرت که آن تیشه تراست یعنی آن قدرتی که تیشه تو دارد، کژی ها را و زشتی هارا و آن رفتار های نا ثواب، و این تیشه ای که مولانا میگوید که در دست خداوند است آن تیشه ایست که همه اسمش را قضا و قدر گذاشته ایم. وقتیکع قضا و قدر میاید ما که کاری نمیتوانیم بکنیم. مولانا اصلا طرفدار اختیار است و همیشه گفته است که ما مختار آفریده شده ایم, منتها اختیار با مسؤلیت هم داریم ولی در برابرش هم قضا و قدر که میاید همه آن اختیاری که بما داده بطور موقت از ما گرفته میشود. آنوقت این تیشه قدرتش هست که کار میکند و قتیکه قضا و قدر میاید دیگراختیار از بین میرود. همان طور که باغبان برای اصلاح درخت باغش این کار را میکند و دارد آن درخت تنو مند را قطع میکندبرای اینکه, میوه اش مرغوب نبوده و آن یکی شاخه درخت مرغوب را هم بریده و آورده اینجا پیوند میزند که میوه آن را تکثیر کند, پس او دارد اصلاح میکند. همین گونه هم خداوند که باغبان و صاحب اختیار باغ آفرینش است, برای رشد و کمال بندگانش با تیشه قضا و قدری که در دست دارد این جهان را اصلاح میکند و همگان در برابر قدرت او مطیع و فرمانبردارند و کاری نمیتوانند بکنند. ما هستیم که خیال میکنیم که آن آدمی را که نابود کرد, این چه اصلاحی شد. او میداند که چرا دارد این کار را میکند. ما هرچه که خوشمان بیاید میخواهیم کاملا سالم و برجا باشد. ما چه میدانیم که این آدم در اندرونش چه میگذرد. ظاهر ها را می بینیم باطنها را که نمی بینیم. باغ آفرینشیست و ما شاخه های درختان آن باغ هستیم که بنا بقضا و قدر الهی بعضی از ما راست روئیده ایم و بعض از ما کج روئیده ایم. آن هم علتی داشته و علتش همان خداوند است. مولانا در این بیت میگوید: پروردگارا بحق قدرت آن تیشه ای که در دست توست و بحق قدرت آن تیشه قضا و قدری که در دست توست , این کجی های ما را راست کن. ما آن شاخه ای هستیم که در درخت آفرینش تو کج روئیده ایم و تو آن را راست کن. از روی بزرگواری و کرامت این کژی ها را راست کن. حالا بداستان بر میگردد
2460 بـاز بـا خود گفـتـه فـرعـون ای عجب مـن نـه در، یــاربّــنــا ام جــمــله شب؟
2461 در نـهـان ، خـاکی و مـوزون می شوم چــون بـمـوســی مـیـرســم، چون میشوم
در بیت اول, مـن نه در یعنی آیا اینطور نیست. یا ربّنا یعنی ای خدای ما. جمله شب یعنی سرتاسر شب. منم دارم میگویم ای خدای من. فرعون هرشب و تمام شب با خدای خودش صحبت میکرد. در بیت بعدی خاکی یعنی فروتنی و متواضع. موزون یعنی سازگار. فرعون در شبها بدرون خودش میرود و با خودش حرف میزند و با خدای خودش راز و نیاز میکند و از دگرگونی هائی که در درونش دارد اتفاق میافتد یاد میکند و میگوید خدایا عجب, شگفتا, در تعجب هستم, من هرشب دارم تو را یاد میکنم و میگویم ای خدای من, ای پروردگار من دور ازچشمان مردم متواضع میشوم و با تو سازگار میشوم و در مقابل تو ادعای خدائی نمیکنم و فقط تو را خدای عالم میدانم ، چه میشود که وقتی که روز میشود و بموسی میرسم باز میگویم من خدا هستم و باو هم سازگاری ندارم و با او مقابله میکنم؟ با خودش میگوید این دگرگونی برای چیست و این خصوصیتی که در من دارد ظاهر میشود چگونه است. عارفان معتقدند که آنچه در وجود آدمی ظاهر و مشاهده میشود، این خصوصیتیست که در عالم الهی وجود داشته است. و اینکه فرعون در شب یک جور است و در روز یک جور دیگر, این تضاد است و این تضاد هم در عالم حقیقت و الهی وجود دارد. این صفات متضاد در اسامی خداوند هم بچشم میخورند و ما انسانها مظهرآن صفات خداوندی هستیم. مظهر یعنی محل ظهوریعنی این صفات که متضاد هستند در ما ظهور میکنند. اینکه فرعون با خدای خودش حرف میزند و میپرسد چرا من اینطور هستم که در شب و روز من دو شخصیت متضاد دارم و روز که میشود با موسی دشمن میشوم و شب که میشود این دشمنی را ندارم. وقتی موسی امر خداوند را بدانگونه که بر پیامبران آشکار میشود و بصورت احکام دینی برایش میفرستد و تحقق پیدا میکند, او میشود موسی ولی وقتیکه چنین چیزهائی بمن میرسد و منهم میخواهم بگویم خدا هستم, آنوقت من یاغی میشوم. بنا براین دو چیز مخالف هست که در وجود من در حال ظهور است و از این هم بالاتر میرود و توضیح بیشتری میدهد
2462 رنــگِ زرِّ قـــلـــب، دَه تــو مـی شــود پــیش آتش چــون, ســـیــه رو مـــیشـو د
زرِّ قلب یعنی طلای تقلبی. ده تو یعنی ده برابر. پیش آتش چون یعنی چون پیش آتش نهاده شد. میگوید وقتیکه یک سکه تقلبی را پیش آتش بگذارند سیاهیش ده برابر میشود یعنی ظاهرش که بنظر طلائی میاید میسوزد و اصل آن سکه که سیاه رنگ است, ده برابر سیاه تر میشود. حالا بر میگردیم بفرعون, که میگوید من آن سکه تقلبی هستم که وقتی بمردم میرسم میگویم من خدای بزرگ شما هستم ولی وقتی که پیش آتش حقیقت خداوندی قرار میگیرم آن سیاهی که در دلم بود و خودم هم خبرداشتم ده برابر بیشتر میشود و آن سکه تقلبی من آشکارتر میشود و رسوائیم نمایان تر میشود.
2463 نَـی، کـه قلـب وقـا لَـبـم در حکمِ اوست لحظهۀ، مغزم کُـنــد، یـک لحظه پوسـت
نَی یعنی نه. قلب و قالَب یعنی ساختار هر چیزی. فرعون میگوید که اینطور ها هم نیست, این دگرگونی که در وجود من است از خودم نیست اینهم از مشیّت الهی است و اینهم از خواست و تصرفهای خداوند است. دخالت و تصرف خدا در وجود من است که شب مرا اینگونه میکند و روز مرا آن گونه میکند. او میخواهد یک لحظه من را مغز نگه بدارد و یک لحظه پوست. مولانا در سراسر مثنوی مغز و پوست را در برابر هم قرار میدهد. هر دم میخواهد ظاهر را بگوید, میگوید پوست و هر لحظه میخواهد باطن را بگوید میگوید مغز. تمام کوشش اینست که میگوید ای خواننده من به پوست نگاه مکن و مغز نگر باش. تو چه میدانی وقتی این میوه را می بینی خوش رنگ است و وقتی آن را میشکافی داخل آن پوک نباشد و یا تلخ نباشد؟ به پوست ننگر و بمغز توجه کن یعنی اصولا درعالم زندگی سطحی نگر مباش درون نگر باش. حالا آن خداوندی که هروقت بخواهد من را پوستم میکند و هروقت بخواهد مغزم میکند, مرا سطحی میکند و یا مرا عمقی میکند, من را بظاهر میاندازد و وقتی من را بظاهر میاندازد آنوقت من میگویم من خدای بزرگ هستم شب که میایم من را بعلم باطن میبری و من میگویم خدایا مرا ببخش تو خدائی. روز که میشود دوباره من را بآن دلبستگیهای مادی و بآن قدرت نمائیها و خودخواهیها بر میگرداند و من دوباره میگویم من خدا هستم.
2464 سبـز گــردم چونکِ گویـد: کشت باش زرد گـردم چـونکِ گویـد: زشــت بـاش
کشت اینجا منظور کشتزار است. میگوید: اگر بمن بگوید که تو باید کشتزار باشی با صفا و خرم و سبز باشی من کشتزار میشوم و اگر دوباره بمن بگوید که تو باید زشت باشی بنابراین در کشنزار من خشک و زرد میشوم.
2465 لحظـۀ مـا هـم کُـنـد , یـــکــدم ســـیــاه خــود چــه بــاشد غـیـر این ، کــار اِلــه
ماهم کند یعنی نورانی و منورم کند مثل ماه تابان. یک لحظه دیگر هم درون و داخلم را تاریک میکند. این کار خداست و اگر کار خدا نباشد کار کیست؟ نه اینکه بگوئید خدا هیچ کاری ندارد و فقط کارش اینست, خیر. میگوید اگر خدا این کار را نکند پس کار کیست؟. غیر از او کسی نمیتواند این کار را بکند این کار اِّلـه است. اگر که کار من وخودبینی هایم و تکبراتم را ظاهر بکند, او دارد کار خدائی خودش را میکند و اگر خودبینی هایم و تکبرهایم را از بین ببرد پس احساس فرو تنی میکنم. همانطوریکه قبلا هم خوانده اید مولانا در واقعیت دارد حرفها و اندرزهای خودش را طبق معمول از زبان بازیکنانِ داستانهای خودش به خوانندگان میگوید.
2466 پیشِ چــوگــانــهـایِ حُـکـــمِ کُـن فَکان مــی دویم انــدر مـــکــان و لا مـــکـــان
توجه داشته باشید که آن چوگان بازان وقتیکه ضربه هائی بگوی چوگان خودشان میزنند, آن گوی که اراده ای ندارد که بکجا میرود. آن گوی فقط ضربه را میگیرد وقتیکه ضربه را گرفت دارد میرود و چقدر جلو چقدر عقب دیگر در اختیارش نیست. کسیکه چوگان را میزند میتواند جهت و مسافت را کنترل کند. حُکمِ کُن فَکان یعنی همان قضا و قدر الهی. کُن یعنی باش. فَکان یعنی پس خواهد بود. این اصل در عرفان هست که خداوند وقتی اراده کند که یک چیزی بوجود بیاید بلا فاصله بوجود میآید. وقتیکه خداوند دستور میدهد یک چیزی را باش بلا فاصله هست. مکان این دنیای خاکیست, بالا دارد پائین دارد, چپ دارد و راست دارد ولی آن عالم براین و عالم ماوراإلطبیعه مکان ندارد همه جای آن یک نواخت است و جلو وعقب و بالا و پائین ندارد آنجا لا زمان و لا مکان است. پس وقتیکه میگوید مکان منظور این عالم و وقتی لامکان میگوید منظور آن عالم ماوراإلطبیعه است. مولانا میگوید ما در برابر چوگانهای حکم قضا و قدر الهی مثل آن گوئی هستیم که از اینور بآنور میدویم تا اراده او چه باشد. آیا اراده او میخواهد ما را در عالم مکان نگه دارد و یا در عالم لامکان. لامکان میفرستد نه اینکه بمیریم و برویم. بسیاری از عرفا و سوفیان سطح بالا هستند که در این عالم خاکی در لا مکانند. خودشان در اینجاست ولی روحشان در آنجاست. باز هم میگوید که ما اراده ای نداریم و این اوست که تصمیم میگیرد چه بکند. آیا ما در این دنیای تاریک و پر از خصومت و جنگ وآدم کشی, با همینها همیشه مشغولیم و یا اینکه اراده خداوند هست که در همین دنیای تیره و تاریک روحمان در عالم معنی هم باشد این بستگی باراده خداوند دارد.
دنباله داستان در قسمت دوم و آخرین قسمت