82.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت هفدهم

2904      بشنواکنون اصلِ انکــار از چه خـاســت            زانکِ کــل را گونــه گونــه جزوهاست

این انکار یعنی قبول نکردن. چرا زن اعرابی شوهرش را انکار میکرد و اصلا این انکار از چه برخاسته و منشائش از کجا ست؟ و از چه برخاست.  در عرفان کل اشاره بخداونداست. جزو یعنی سپاس. گونه جزو هاست یعنی خداوند سپاس مختلفی دارد. این سپاس مختلف متجلی شده در وجود ما. توجه اینکه مولانا نمیخواهد بگوید این سپاس جزوی از خداوند است. میخواهد بگوید که خداوند کل است و این سپاس در برار اوجزو حساب میشوند و در برابر این کل میاید. باین دلیل هست که آن اختلافیکه در وجود آدمی در ذات هر یک نفر از ماها هست بعلت اختلافت و یا تفاوتهای این سپاس الهی است که در ما متجلی شده وبمقتضای این دو سپاس متضاد که خالی از جدال هم با هم نیستند در وجود ما این دو سپاس باهم مبارزه میکنند تا نفس ما تبدیل شود بیک نفس مطمئنه. نفس مطمئنه اینست که شک دیگر نداشته باشیم و مطمئن باشیم که براه خودش آمده و براه درست آمده. پس جدال این دو سپاس جدالی و جمالی ما, نتیجه آخریش و غائیش رسیدن بآن نفس ماست و این نفس تبدیل شود به یک نفسی که مطمئنن در راه درست و در راه راست است.  مولانا بما پاسخ داد که چرا در وجود هرکدام ما یک طبیعت مختلف و متظاد وجود داردو علت آن را تظاد سپاسهای الهی دانست.

2907      گــر شــوم مشــغــول اِشــکـال و جواب            تشـــنــگـــان را کِــی تـــوانـــم داد آب؟

تشنگان یعنی تشنگان آب حقیقت و معرفت. اشکال همان اشکال ها ئیست که ما داریم, اگر که صحبتی که مولانا کرد ما را قانع نکرده باشد, این اشکال است. کی توانم داد آب یعنی کی میتوانم سیر آب بکنم. میگوید : اگر که من خواسته باشم که این اشکالات را برطرف بکنم, هر اشکالی را که بر طرف بکنم بدنبالش چندین اشکال دیگر پیش میآید و اینقدر ادامه پیدا میکند که من باصل کار خودم که سیراب کردن تشنگان حقیقت آب معرفت هست باز میمانم و بایستی که در باره این اشکال صبور و شکیبا باشم.  در اینطور موارد منظور مولانا اینست که این گونه اشکالاتی که پیش میآید فقط چاره آن شکیبا بودن و پی گیری و صبر است.

2908      گــر تــو اِشـکــالــی بــکُــلّـی و حـــرج            صــبــر کــن ، الصــبــرُ مـفـتـاحُ الفَرَج

گر تو اشکالی یعنی اگر تو سراپایت اشکال است. حرج بمعنی رنج بردن است. در مصراع بعد کلمه مفتاح یعنی کلید و فرج بمعنی گشایش است. میگوید که اگر تو احساس میکنی که تو سرا سر وجودت پر از اشکال است و باین خاطر تو در زحمت و رنج افتاده ای, تو باید صبر عارفانه داشته باشی و شکیبا باشی. این صبر عارفانه مثل کلیدیست که در آن سوالهای تو را میگشاید. این صبر را احتمی میگویند که در بیت بعد بیشتر راجع بآن توضیح داده خواهد شد.

2909      احــتــمـی  ، کن احــتــمـی  ز اندیـشـها            فــکــر شــیــر و گــور و دلــهــا بِیشَـها

این احتمی یعنی صبر. یک صبر خاص عارفانه را احتمی میگویند( تلفظ آن احتماست). اندیشها یعنی آن اندیشه های شک آمیز. گور در مصراع بعد یعنی گورخر. میگوید که این ذهن ما مثل یک بیشه است, بیشه ایکه حیوانات در آن بسر میبرند. در آن بیشه ذهن ما شیر هست و گورخر هم هست. این گورخر به حیوان دیگری آذاری نمیرساند. ولی شیر میخواهد او را شکار بکند. آن شیری که میخواهد در بیشه زار ذهن و اندیشه ما شکار بکند و ما را ناراحت بکند آن شک و تردیدهاست و آن گورخری که دارد شکار میشود جواب این شک و تردید هاست.  وقتیکه شما بلافاصله جواب سوالتان را پیدا نمیکنید به یک شکی میافتید که آیا این حرف درست است که من باید صبر کنم تا پاسخش را پیدا کنم؟ و یا اصلا درست نیست و فقط باید صبر کنم؟ میگوید که تو باید صبر بکنی و اجازه ندهی بآن شیر بیشه اندیشه ات که آن گورخرهای صبر و احتمی را بدرند و پاره کنند. این صبر و احتمی تشکیل شده که آن گورخرهائی که بی آذارند ولی باید در بیشه ها بردبار باشند.

2910      احــتــمــیــها بر دوا هــا ســرور ســت            زانــکِ خـــاریــدن فــزونّــی گَـر است

سروراست یعنی برتر است. فزونی یعنی افزایش و زیاد کردن. گَر یعنی کچلی که یک بیمارئی بود که سابقا زیاد بود و حالا کمتر شده و در زیر پوست پیدا میشد و ریشه های مو را میخورد و باعث ریزش مو میشد و کسیکه مبتلا به این بیماری گر بود باو گُر میگفتند. مولانا میگوید: تو باید صبر عارفانه داشته باشی و آن از هر داروئی برای آرام کردن تو بهتر است. در مصراع دوم مثالی میزند که کسیکه سوال دارد مثل کسیست که مبتلا بآن گری هست و حالا میخواهد زودتر این گریش بر طرف بشود و این او را بخارش میندازد و هرچه بخاراند بدتر میشود. او نباید بخاراند و هرچه که پشت سر هم سوال کند مثل اینست که دارد هر چه بیشتر میخاراند. بجای آن نباید دست بسرش بزند و باید صبر کند. گرچه این گری دارو دارد ولی احتمی از آن داروها موثرتر است.

2911     اِحــتِــمــی  اصـــلِ  دوا  آمــد یــقــیــن            اِحــتــمــا کُــن، قــوۀ جــان را بــبــیــن

میگوید بی گمان, بی شک و یقینا این صبرعرفانه اصل داروهائیست در اینگونه موارد. توصبر عارفانه را بکن و آن قدرت روح خودت را ببین که چگونه این روح تو میتواند کم کم این چیزها را درک کند و بفهمد و برای روحت همه اینها حل بشود. بایستی صبر کنی. آن قدرت پذیرش روحت وقتی درک میکند که صبر عارفانه کرده باشی. باز هم مولانا آخرش میاندیشد که شاید خواننده مثنوی من, این حرفها درست در ذهنش جا نیافتاده باشد و میگوید:

2912      قــابــل ایــن گـــفــتــها شو گــوش وار            تــا کــه از زر ســازمــت مــن گوشوار

گوش واریکه در مصراع اول آمده, پس وند وار بمعنی مانند است و این یک پس وند همانندیست که در آخر هر کلمه ایکه بیاید معنی همانندی میدهد. لذا گوش وار یعنی مانند گوش. ولی گوش واریکه در مصراع دوم آمده  آن گوشواره ایست که خانمها بگوش خود آویزان میکنند. این دوتا یک جور نوشته میشود و لی دارای دو معنی جداگانه هستند. میگوید: تو شایسته این شو که سخنان من را گوش کنی و شایسته این باش که این سخنان من را کم کم در یابی. این گوش تو چنان ساخته شده که قادر است این حرفهای مرا بشنود, پس تو هم خودت را کم کم آماده کن که این سخنان را پس از شنیدن, درک و فهم هم بکنی. اگر اینکار را بکنی من از طلای معرفت و از عشق برایت یک گوشواره ای میسازم و بگوش جانت آویزان میکنم. آنوقت تو برای تمام سوالهای خودت جواب دریافت خواهی کرد.

2913      حَــلقــه در گـــوش مَـهِ زرگرر شــوی            تــا بـــمـــاه و، تـــا ثـــریــا بـــر شـــوی

حلقه در گوش, اشاره است بغلامانیکه در قدیم خرید و فروش میشدند, کسیکه غلامی را میخرید اسم خودش را روی حلقه های فلزی درج میکرد و آن را بگوش غلامش آویزان میکرد و این علامت تملک بود و میگفت این غلام هم ملک من است. این را میگفتند غلام حلقه بگوش و این غلام نمیتوانست که متعلق بکسی دیگر باشد.  مَهِ زرگر اشاره است به یکی از عزیزان محترم مولانا که صلاحالدین زرکوب و یا زرگر بود.  مولانا برای خودش خلیفه ای معین کرده بود باسم حُسام الدین چلپی که او رابطه بین خودش و مردم باشد و وقتی که حُسامالدین فوت کرد, شخص دیگری را که در بازار دکان زرگرکوبی یا زرگری داشت, او را بجای چلپی بر گزید. چلپی بسیار فاضل بود و درس خوانده بود و باسواد. ولی صلاحالدین زرکوی اصلا سوادی نداشت یعنی اصلا مدرسه ندیده بود و درست نمیتوانست بخواند و خط نوشتنش هم مثل خواندنش بود. حتی این نمازی را هم که میخواند کلماتش را درست نمیتوانست اجرا کند. آنقدر از ادبیات فارسی دور بود که مثلا قفل را قلف و دیوار را دیفار میگفت. وقتی که مردم بمولانا شکایت میکردند که این صلاحالدین درست نمیتواند حرف بزند جواب میداد, درست آنست که او میگوید. برای اینکه مولانا بزبانش و بظاهرش نگاه نمیکرد. مولانا بقلبش و بدرونش و بصفای پاکش نگاه میکرد. بقدری این مرد ناب و با صفا بود که شایستگی خلیفه بودن مولانا را داشت و مولانا در بین همه یارانش او را انتخاب کرد. چرا بشاکیان گفت که این حرف زدن او درست است؟ برای این بود که دیگر این حرفها و شکایت ها بمن نگوئید. من توجه بظاهر ندارم توجه من به باطن است و این یکی از ارکان اندیشه مولانا بود. او همیشه درون نگر است و نه برون نگر. در هر حال این مَه زرگر که میگوید هم میشود خواند مَه زرگر و هم مِه زرگر, هردو درست است. زرگری که مثل ماه تابان و اگر بخوانیم مِه بمعنی بزرگ, مثل زرگری که بزرگ است هردو درست است. مصراع دوم که میگوید: تا بماه و ثریا بر شوی یعنی اوج بگیری و بالا بروی. ثریا معانی دیگری هم دارد ولی در اینجا اشاره است بمجموعه شش ستاره است در نیمکره شمالی که آن مجموعه شش ستاره را پروین و یا ثریا میگویند. گردن بند پروین و یا خوشه ثریا بهمین شش ستاره گفته میشود. میگوید اگرکه تو انسان کاملی داشته باشی و بسخنان او گوش بکنی تو بجائی میرسی که حلقه در گوش آن صلاحالدین زر گر بشوی. صلاحالدین زرگری که یک انسان برتری بود. یعنی تو مرید یک همچون آدمی میشوی یعنی تو هم مثل او ناب و با صفا میشوی. اینقدر مقام و مرطبه ات در معرفت و عرفان بالا میرود که از ماه و ثریا هم بالا تر میشوی. البته این یک تشبیه است نه اینکه از ماه و ستارگان عملا با لا تر بروی. منظور اینکه والا مقام میشوی.

2914      اوّلا بشــنــوکــه خـــلـــقِ مــخـــتــلــف            مــخــتــلف جــانـــنــد از یــا  تــا الف

مختلف جانند یعنی اینها روحشان و جانشان با هم فرق میکند. از ی تا الف را باید برعکسش کنید و بگوئید از الف تا ی.  میگوید: مردمی که من گفتم سپاس الهی درآنها هست و این سپاس متضاد هستند و با هم در جنگ و نزاع هستند و نتیجه نهائیش اینست که هردو بمرز مشترک نمیرسند! میگوید همه اشان اینطور نیستند و اینها در یک درجه ای میمانند و از این درجه بالاتر نمیروند و همه به یک حد مطمئنه نمی رسند. اشخاص مختلفند. اینکه میگوید مختلف جانند یعنی جانشان و وجودشان گرچه آن پیکار دارد در وجوشان انجام میگیرد همه یک جور نیستند مثل حروف الف با. حروف الف با را که نگاه میکنید همه آنها که یک شکل نیستند و مولانا این تشبیه را بخصوص کرده. در سابق بر این علمی بود باسم دانش حروف, که الان هم کمی ادامه دارد. در این دانش حروف یکی از اولین چیزهائی که گفته میشد این بود که همه این حروفها از الف ساخته شده و اصل آنها از الف است. شما الف را گردش کنید میشود ن و اگر خم بکنید د میشود, یک خورده خم بکنید یک چیز دیگر میشود, اگر تا کنید کف میشود الا آخر. همه حروفیکه میدانید گرچه ظاهرشان با هم فرق دارد اصلشان یکیست و آن الف است.  الف را مولانا واحد و وحدت میداند. و همه اینها در یک ذات واحد هستند. انسانها هم مثل آن حروف هستند. از حقیقت الهی و صفات الهی در آنها  هست ولی یک جور باقی نمانده وبیک شکل نشان داده نشده و بشکل های مختلف در آمده و با هم فرق میکنند. بنا براین, این سوال هم پیش میاید که اگر سپاس الهی قرار است در وجود من باشد و اینها هم با هم در نزاع باشند چرا در رفیقم نشده و چرا در آن یکی نشده و الا آخر. میگوید این آدمها همه مختلف هستند و این چیزی که بنظرت میرسد مثل حروف الف با است که همه با هم فرق دارند و در عین حال همه از الف ساخته شده اند. حالا این سپاس الهی هم بطور مختلف وجود دارد.

2915      درحروف مخـتـلـف، شوروشـکـیســت            گــر چه از یک رو ز سـر تا پایکیست

2916      از یــکـــی روُ ضـدّ و یک روُ مــتّـحد            از یکـی رو، هــزل و ازیک روی جِد

در بیت اولی شورو شک هردو با هم است یعنی شور هم همردیف شک هست. شور هم مثل گُمان و تردید است در اینجا.شورو شک که پشت سر هم میاید هردو یکیست. از یک رو یعنی از یک نظر.  در بیت دوم هزل و جِد عکس همدیگر هستند. هزل در ادب فارسی بکلمه ای گفته میشود که آن کلمه زشت و بیهوده باشد. جِد درست بر عکس هزل است جد یعنی خیلی درست و خیلی جدی و مفید باشد. در مصراع اول میگوید از یک رو یعنی از یکنظر باهم ضد هستند و از نظر دیگربا همند و متحد. حالا باز از حروف شروع کنیم. میائیم و از حروف کلمه درست میکنیم و وقتی کلمه ها از حروف ساخته میشود, یک کلمه مثل هزل زشت وبی ادبانه و بیهوده است. یک وقت از این حروف کلماتی که ساخته میشود خیلی جدی, درست و مفید است . باز هم اصل همه اینها حروف اولیه است و اصل این حروف هم از همان حرف الف است. پس این بر میگردد بریشه اصلیش که همان الف است. این دو کلمه ظاهرش هزل و آن یکی جد است. وقتی که دو کلمه ساخته میشود یکی میشود درد و دیگری میشود درمان و یا شب و روز, تاریک روشن, اینها از کلمات ساخته شده اند ولی ظاهرشان عکس همدیگر هستند. وقتی که در ذهن خوانندگان جا بیفتد این آدمها مثل حروفی هستند که از حروف مختلف درست شده اند و این کلمات ممکن است که هزل باشند و یا جِد باشند, پس این آدمها هم ممکن است خوب باشند و یا بد باشند. آدمها ممکن است که مفید باشند و یا مضر باشند. آیا میشود تشحیص داد که این آدمها چگونه هستند؟ و یا درونشان چیست؟  هرکسی نمیتواند. البته کسانیکه بمقامات بالای عرفان رسیده اند, یک چیزی هست بنام فراست. وقتیکه آن فراست را دارند, اگر در ظاهر یک شخصی نگاه بکند, تا عمق وجود اورا دارد می بینند. و تا ریشه او را دارد میخواند. ولی آدمهای معمولی نمیتوانند.  پس چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم کی آنطور بد هست و کی آنطور خوب است؟. مولانا میگوید اینگونه نمیتوان تشخیص داد و بایستی که اینها در پیشگاه خداوند داوری بشوند و وقتیکه داوری شدند, آنوقت حقیقت اینکه کی بد است و کی خوب روشن میشود.

2917      پس قــیــامت روز عــرض اکــبــر است            عَرض، اوخواهـد کـه با کـرّ و فرست

این قیامت را روز رستاخیز و یا روز شمار یا روز داوری مینامیم. توجه داشته باشید که ما در هر لحظه مرگ و زنده شدن داریم. مولانا میگوید دم بدم ما داریم می میریم و داریم زنده میشویم. پس اگر روز قیامت بعد از روز زنده شدن مردگان است, ما دائما در حال قیامت هستیم. آدمها می میرند وقتی که همه زنده میشوند آنوقت قیامت خواهد شد. پس اگر که ما لحظه لحظه داریم می میریم و زنده میشویم پس بعد از زنده شدن هم قیامتی هست. پس دائم داریم مورد داوری و سنجش قرار میگیریم از نظر داور و از نظر خداوند. آن عرض اکبر است.عرض در لغت بمعنی رژه دیدن است. یک عده ای که بصورت صف رژه میروند, اصطلاح نظامیست که سپاهی که دارد رژه میرود و بزرگتر این سپاه دارد باینها نگاه میکند. وقتیکه میخواهند رژه بروند همه باید از برابر این بزرگتر رد بشوند. این را میگویند عرض. این عرض اکبر آن قیامتیست که مولانا میگوید. همه یکی یکی مثل این که همه در مقابل خداوند رژه خواهند رفت یعنی همه از دید خداوند میگذرند. آنوقت شناخته میشود که چه کسی خوب و چه کسی بد است. این عرض را در مصراع دوم هرکسی نمیتواند بکند. اگر میتوانستیم بکنیم همه همدیگر را میشناختیم. او میتواند که اینکار رابکند و او در اینجا خداوند است. با کرّ و فر یعنی با جلالت و با شوکت و این خداوند است و برای همین است که مولانا سفارش میکند که مواظب خودتان باشید که بهر دستی دست ندهید. ای بسا کسانیکه صورت آدم دارند وبی سیرتند. دست دادن با عجله درست نیست و مطالعه لازم است. اینها هشتار های مولا ناست. شما خیال میکنید که میشناسید ولی شما نمیشناسید. این خداوند است که میشناسد و نه شما. حالا وقتی که قرار باشد که خداوند ارض یابی کند این بد و خوبها را, اینهائی که بد هستند خودشان که خبر دارند و از آن عرض یابی خوششان نمی آید. برعکس آنهائی که خوبند خیلی خوششان میاید و میخواهند همیشه در مقابل این عرض یابی روبرو شوند.

2918      هـرکِ چــون هـنـدویِ بَـد سـودایـیست             روزعـــرضش، نـوبتِ رسـوایــیسـت

نوبت عرضش و رژه رفتنش یعنی نوبت عرض او را. هندو که بمعنی یک هندیست در اینجا نیست. هندو معانی دیگری دارد مثلا بدزد هم هندو میگویند. گناه کار هم میگویند هندو. کافر را هم میگویند هندو.  بَد سودائی یعنی تیره دل و پلید دل. میگوید هر کسیکه گناهکار است و دلش سیاه است و هرکس که وجودش پلید است و از اندیشه های پلید پر شده, این روزی که میخواهند از او رژه ببینند و ارزش یابیش بکنند, آنوقت روز رسوائی است. او اصلا چنین روزی را دوست ندارد. آن کسیکه دوست ندارد این روز رستاخیز را بکلی انکار میکند و میگوید همچون چیزی امکان ندارد و وجود هم ندارد. هیچ کس مورد عرض یابی قرار نمیگیرد و لذا هرکاری که میخواهید بکنید و نترسید.

2919      چون نــدارد روی هــمــچون آفــتــاب            او نـخـواهـد جزشــبـی هــمـچون نقاب

او چون روی درخشان نورانی از صفا و صمیمیت درون نداشته باشد, کسیکه صفا و صمیمیت داشته باشد چهره اش هم نورانی میشود. این یک حقیقت است. از نظر روان شناسی هم ثابت شده و واقعا اینطور است. او شب را میخواهد که شب برایش نقاب است و شب بر او مثل حجاب است. کسی را در نظر بگیرید که روی نورانیِ و درخشنده ندارد که هرکسیکه در روی او بنگرد به به بگوید. این آدم چه چیزی خوشحالش میکند؟. این آدم شب را میخواهد و روز را دوست ندارد. او شب تاریک ظلمانی را میخواهد تا روی او هم دیده نشود. اینجا پیام مولانا اینست که کسیکه دلسیاه, و گناهکار است و نور معرفت ندارد در این دنیا خواستار چیست؟ خواستار تارکی جهل و ظلمت و ظلم است. برای اینکه در آن تاریکی او شناخته نمیشود. دل او سیاه وپلید است و فقط در نور شناخته میشود. تارکی برای او پوشش و حجاب است

2920      بــرگ یــک گــل چون ندارد، خــارِاو            شــد بـــهـــاران دشـــمـــنُ اســـرار او

برگ یک گل را بخوانید یک برگ گل. خار او اینجا اضافه تشبیهی است.یعنی درون و ضمیر آن آدم گناهکاریکه مثل خار است و مثل گل نیست. گناهکاریکه وجودش یک برگ گل معرفت و معنویت ندارد. و همه اش خار است. خار بدخواه بهار و دوستدار خزان است برای اینکه وقتیکه بهار میشود, همه این درختان برگشان بیرون میاید, سبز میشوند و خرم میشوند و شکوفه ها بیرون میایند و همه اینها آن خار را میپوشاند. و خار هم همانجور خار مانده است. آنوقت خار بهار را دوست ندارد برای اینکه مقایسه میشود با گل ها و برگهای سبز و خرم. وآنوقت معلوم میشود که خار چقدر بد است. ولی خار خزان را دوست دارد برای اینکه همه آنها که گل و برگ زیبا داشتند, گلهایشان ریخته و برگهایشان از سبزی افتاده و کلا زیبائی خودشان را از دست داده اند. آنوقت خار میگوید آنها هم مثل من نه برگ دارند و نه گل. دیگر چیزی نیست که با خار مقایسه شود. این مثالهای مختلف که مولانا میزند همه اش حاوی یک معنی و یک پیغام است. این مثالها که همگی دارای یک مفهوم هستند تکرار میکند که در ذهن خواننده مثنوی اگر مطابق ذوقش نیست جا بیافتد.

2921      وانکِ سـر تـا پـا گــلسـت وسـوسنست            پس  بـهــار او را دو چَــشمِ روشــنســت

اگر که این شخص بر خلاف آنکه یک برگ گل نداشت و همه اش خار بود, تمام وجودش گل معرفت و معنویت باشد, لطیف باشد مثل گلِ سوسن یعنی لطف عرفان را داشته باشد, لطف معرفت را داشته باشد, بهار که میآید چشمش را روشن میکند و با خود میگوید چشمم روشن چونکه بهار آمده. خوشحال و شاد است.

2922      خـار بـی مـعـنـی، خزان خواهد خزان            تــا زنـد پــهــلــوی خود بــا گـلســتــان

خار بی معنا یعنی خار بدون معنویت یعنی آن آدم پستِ فرومایهِ تبه کارِ بدون معرفت, او خزان را دوست دارد. خزان یعنی نبودن معنویت, نبودن گلِ معرفت. خزان شدن یعنی ریختن برگ و گلها. پهلو زند یعنی مقایسه کند وبرابری کند. آنوقت آن خار با گلستان برابری میکند. بگلستان میگوید ای گلستان ببین که تو هم گل نداری, برگ نداری! پس منهم مثل تو ام. پهلو زدن یعنی برابری کردن. بغلط خودشان را با کسی یا چیزی برابری کردن.

2923      تــا بـپــوشد حُســنِ  آن و نـنـگِ ایـــن            تـا نـبـیــنــی  رنـــگ آن و ژنـــگ این

فاعل فعل بپوشد خزان است. بپوشد یعنی(خزان) بپوشاند. میگوید: او خزان را میخواست تا خوبیها و زشتیهای آن گلستان را و زشتی های این خار را بپوشاند. وقتی خزان میاید همه مثل هم میشوند و زیبائی گل هم دیگر وجود ندارد و تا اینکه رنگهای الوان و زیبای گلستان را نبینی. ژنگ کوچک شده آژنگ است بمعنی چین و چروک و زشتی یک چیزی و یا کسی. این در مصراع دوم منظور خار است. میگوید علت اینکه خار خزان را دوست دارد اینکه وقتی خزان میآید نه دیگر رنگهای الوان و زیبای گلها را می بینی و نه ژنگ و زشتی این خار را. برای اینکه همه مثل هم شده اند و دیگر بد و خوب نداریم. زمانی ماهیت هرکدام مشخص میشود که بشود با هم دیگر مقایسه بشود.

2924      پس خــزان اورا بـهـارســت وحـیـات            یک نـمــا یـد سـنــگ ویــاقـوتِ زکــات

خزان دراینجا یعنی دنیای خالی از معرفت. دنیای عاری از معنویت. یک نَماید یعنی یکسان نَمایش میدهد. زکات در اینجا یعنی یاقوت صاف بدون رگه است این غیر از زکاتیست که در اسلام میگویند خمس و ذکات باید داد و با ذ نوشته میشود. تصور کنید که یک سنگ یاقوتی هست پر از این رگه های نا خالصی که ارزشش خیلی کم است. و یک یاقوتی هم هست که حتی یک رگه هم ندارد. حالا آن یاقوت رگدار دلش تاریکی را میخواهد برای اینکه رگهایش پیدا نشود. ولی یاقوت بدون هیچ رگی, روز و روشنی را میخواهد که همه ببینند که این یاقوت بی رگ و خالص است. ولی وقتی تاریکی و ظلمت باشد هردو آنها یکسان خواهند بود زیرا نوری وجود ندارد که بشود آنها را باهم مقایسه کرد.

2925      بـاغــبـــان هــم دانــد آنــرا درخــزان            لـیـک دِیــدِ یـک، بــه از دیـــد جــهــان

باغبان در اینجا یعنی انسان کامل, یک رهبر واقعی, یک مرشد. برای اینکه آن مرشد دیگران را پرورش میدهد همان طور که یک باغبان گلها را پرورش میدهد. دیدِ یک یعنی دید یک مرشد و حتی دید یک نفر آدم . به از دید جهان یعنی بهتر از دید جهان است. ممکن است که یک دنیا یک آدم را ببینند وبگویند این شخص آدم درستیست. ولی آنکسیکه فراست دارد و درون نگرو مرشد  است همین آدم را ببیند و بگوید خیر این آدم درستی نیست. این دید این مرشد بهتر از دید یک جهان مردم است. مهم اینست که انسانهائیکه این دیدِ یک را دارند، آن ارزش را پیدا کرده و با آنها دمساز بشوند.

2926      خود،جهان آن یک کس اسـت اوابله است            اختـران، هـر یک همه جَــزِومَـه است

در بیت قبل گفت که آن شخص که دیدش از دید همه دید جهان بهتر است, آن با ارزش تر است. حالا در این بیت میگوید که آن یک کس اصلا خودش جهان است. مثل اینکه وقتی آنکس دارد نگاه میکند جهانی را دارد مینگرد. حالا آن انسانیکه بآن مقام و مرتبتی رسیده که دیدش باندازه دید همه مردم جهان ارزش دارد این آدم ابله است. ابله یعنی احمق و نادان. خیر اینجا یعنی ابله عارفانه و اصلا با آن ابلهی که بمعنی نادان است بکلی فرق میکند. ابله در عرفان یعنی مراد. کسیست که زیرکی عقل حسابگرو دنیا دوستش را میفروشد و حیرانی عشق خدا را میخرد. این نوع حیرانی را ابله عرفانی میگویند. این حیرت زدگی و حیرانی در تصوف و عرفان به ابله عرفانی تعبیر میشود. در زبان غیر عرفانی ابله کسیست که عقلش را از دست داده و نادان است. عرفان هم همین را میگوید. میگوید آن عقل حسابگر دنیا دوست را از دست بده, پس در برابرش باید یک چیزی را بدست بیاوری. در برابرش حیرانی و عشق خدا را بدست میآوری چونکه عقل حسابگر را از دست داده ای ابله هستی. ولی حالا تو ابله عرفانی هستی. تو دیگر ابله عقل خدا جوی نیستی. مولانا در دفتر چهارم این ابله را تعریف میکند و میگوید سعی کن که ابله بشوی میگوید:

                 خویش ابله کن طبع میروسپس                رستگی زین ابلهی یاب و بس

خودت را ابله کن و بعد طبعیت کن از انسان کامل و آنوقت رستگاری خواهی یافت از این کارت و بس. بعبارت دیگر فقط رهائی و رستگاری از این ابلهی است. اما اگرعقل حسابگرت را از دست نداده باشی و خواسته باشی طبعیت بکنی و دنبال مرشد بروی بهیچوجه بجائی نمیرسی. برای اینکه عقل حسابگرت بتو اجازه نمیدهد و تو را مانع میشود.  سلطان ولد پسر ارشد مولانا که او هم عارفی بود, کتاب و کتابهائی دارد. در یکی از این کتابها سلطان ولد میگوید:

                   ابلهیشان زغایت خرد است           نه چنان ابلهی که خار و بد است

یعنی: ابلهیشان در اثر زیادی خرد و عقل خدای جو هست و یا چون خرد و عقل خدای جو دارند ابله هستند. آنها ابله که معنای ندانمی و بی خردی بدهد نیستند.

2927      پس هـمـی گـویند هـر نقش و نـگــار             مــژده مــژده نَک هــمــی  آیـــد بــهــار

نقش و نگار یعنی این گلهای رنگارنگ و این کنایه ایست از نیکو کاران و خوب رفتارانیکه که دراین دنیا هستند, آنها مثل گلهای رنگارنگ گلستانند. نک کوچک شده اینک است. بهار کنایه از آن داوریست. گلستان همیشه جویای بهار است و وقتیکه بهار دارد میاید, بیدار میشود و مژده آمدن بهار را میدهد و میگوید اکنون بهار دارد میآید. آنهائیکه گل معرفت درشان شکفته شده و گلی از گلزار معرفت و معنویت هستند, آنها دنیائی ازبهار معنویت را خواهانند و نه دنیائی با خزان ظلم و جهل و نا دانی.

2928      تــا بود تــابـان شــکـوفـه چـون زره             کِــی کــنـــد آن مــیـــوه هــا پـیــدا گِــره

زره آن برجستگیست که زیر گل پیدا میشود و َبعدَن تبدیل به میوه میشود.  میگوید: وقتی که شکوفه ها درختان را مثل زره پوشانده اند ( زره از حلقه های زنجیر ساخته میشد یرای حفظ جان سربازدر جنگ) و اینها دارند خودشان را نشان میدهند. وقتیکه این شکوفه ها دارند خودشان را نشان میدهند, هنوز میوه ای درست نشده که شما ببینید. میوه وقتی ظاهر میشود که شکوفه ها کارشان را کرده باشند و بمیرند.

2929      چـون شکـفه ریخـت مـیوه سَـر کند            چونکِ تـن بشـکســت جآن سَـر بر زنـد

میوه سر کند یعنی میوه ظاهر میشود و سرش را بیرون میآورد. جان هم در اینجا یعنی روح. میگوید تا زمانیکه شکوفه ها نریزند, اصلا میوه ای در کار نیست. ولی وقتیکه این کالبد و بدن این درخت بدون شکوفه شد, آنوقت میوه ها سر میزنند و کم کم آشکار میگردند. کالبد و جسم و تن آدمها هم بایستی که بشکند مثل این شکوفه ها که میریزد. وقتیکه شکست آنوقت روح خودش را نشان میدهد. روح کار خودش را میکند و ظاهر میشود. تکامل روحی آدمی تدریجا صورت میگیرد و میوه هم تدریجا روی درخت پیدا میشود.اگر دقت کنیم می بینیم که ابتدا این جسم ما را شکوفه های دنیا پرستی و شکوفه های زرق و برق دنیا همه اینها روی جسم ما پوشانده و گرفته و اجازه نمیدهد که روح ما ظاهر شود. ما باید این شکوفه ها را از خودمان دور کنیم. وقتیکه این شکوفه ها ریخت آنوقت است که میوه معنویت ظاهر میشود. تا زمانیکه گل و شکوفه خودخواهی, تکبر, خود پسندی , کینه, و انتقام روی بدن ما را پوشانده روح ما نمیتواند سر بر آرد و خودش را نشان بدهد. باید این شکوفه های مضر بریزد, یا مطابق آنچه را که در مصراع دوم میگوید باید این بدن بشکند. شکستن اینجا یک اصطلاح است و منظور این نیست که استخوانهایش را بشکند بلکه منظور اینکه خود خواهی و منم خودش را بشکند. وقتیکه شکست انوقت روح سر بر میکند.

2930      مـیـوه  مـعـنی  و شکـوفـه صـورتش            آن شــکــوفــه مـــژده مــیــوه نـعــمـتش

میوه اشاره به معنویت است. صورتش منظور ظاهراست. میوه معنی و شکوفه ظاهرش. وقتیکه شکوفه روی درخت بیاید و ظاهر شکوفه را می بینید میگوئید این درخت میوه خواهد داد. پس این شکوفه ظاهریست که بیننده را به باطن میرساند. پس شکوفه مژده و بشارت و خبر خوشیست که میوه خواهد آمد. و یا نعمتی خواهد آمد.

2931      چـون شکــوفـه ریـخت مـیوه شد پدید            چونکِ آن گــم شد، شد این اندر مــزیـد

در مصراع دوم  چونکِ آن یعنی چونک شکوفه. این شد یعنی میوه. اندر مزید یعنی فزونی و زیاد شدن. وقتیکه شکوفه ها ریختند میوه پدیدار میشود. اما وقتیکه شکوفه ها اصلا نیستند حالا میوه پیدا میشود و زیاد و زیاد تر میشود.

2932        تا کـه نان نشکســت قوّت کِــی دهد            نـا شـکسـتـه خــوشه ها کـی  می  دهــد؟ 

تا که نان نشکست یعنی خورد نشد و حضم  و جذب نشد. پس قبل از اینکه بخواهی از این نان  قوت بکیری باید بشکنی, بجوی و قورت بدهی, در معده ات حضم کنی تا اینکه قوت و نیروی معنویت پیدا بشود. در مصراع دوم تا اینکه خوشه های انگور را نشکنی کی( یعنی چه وقت)  میوه بدست میاوری. حالا نان وجود آدمی و یا خوشه وجود آدمی هم باید آن شکستگی ها را پیدا کند.

2933      تـــآ هَــلــــیــــله نشـکـــنـــد بــا ادویه            کِـی شـود خــود صــحــت افــزا ادویـه

هلیله یک داروئی بود که خیلی مؤثر بود در مفید واقع شدن دارو ها. و ملیّن ساختن آن دارو ها. ادویه جمع دواست. درست است که همه در آشپزخانهایشان ادویه دارند ولی اصل معنی ادویه یعنی دارو. سابق بر این این هلیله در طب قدیم بسیار مورد مصرف بود. یعنی این دارو های گل و گیاهی را معمولا بدون هلیله مصرف نمیکردند. برای اینکه اگر آن هلیله را میشکستند و با داروهای گیاهی مخلوط میکردند و میجوشانیدند و میخوردند آنوقت خیلی مؤثر تر میشد.  در بیت فوق میگوید تا اینکه هلیله را نشکنید کی میتواند آن ادویه ها سلامت افزا باشد؟ جواب هیچوقت. اگر هلیله را درسته با آن دارو ها میجوشانیدند آنوقت هیچ اثری نداشت و لذا حتما میبایستی که آن را بشکنند. اینجا منظوراهمیت فلسفه شکستن را میخواهد بیان کند.

 پایان این داستان            

Loading