80.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت پانزدهم

قبول  کر  دن  خلیفه هدیه را  و عطا فرمودن با کمال بی  نیازی از آن هدیه  و سبو

2853      چــون خلیـــفـــه دید و احوالش شــنـیـد            آن ســبــو را پُــر ز زر کــرد و مــزیــد

مزید یعنی اضافه و بیشتر از اندازه معمول. وقتیکه خلیفه شنید که مرد اعرابی آمده وچه هدیه ای آورده قبول کرد وکوزه آب شورش  را بعنوان هدیه پذیرفت و کوزه را خالی کرد و گفت همین کوزه را پُر کنید از سکه های طلا و علاوه بر اینهم طلا و گوهر هم باو بدهید.

2854      آن عـــرب را داد از فـــاقـــه خــلاض            داد بــخشش ها و خِلـعــت هــای خــاص

اینجا کلمه داد بجای کرد بکار رفته. فاقه بمعنی تهی دستی و فقیری. خلعت لباس دوخته و یا ندوخته ایست که بزرگان و پادشاهان به زیر دستان خودشان هدیه میدادند. میگوید: آن مرد اعرابی از تهی دستی و فقر بوسیله خلیفه نجات پیدا کرد و خلیفه بخشش ها و خلعتهای فراوان باو کرد.

2855      کـیـن ســبــو پُـر زر بـدســت او دهـیـد            چونکِ وا گـــردد سویِ دجـــله ش بـرید

وا گردد یعنی بخواهد بر گردد. خلیفه گفت این سبوی پر از طلا را با بخشش های دیگر و خلعتش باو بدهید و وقتیکه خواست بر گردد او را بدجله ببرید و از راه دریا او را بفرستید.

2856      از ره خشـــک آمــدســت و از ســــفر            از ره آبــش  بُــــــود  نــــزدیــــکــــــتـر

از ره آب منظور رود دجله است. خلیفه گفت که این مرد اعرابی از راه بیابان خشک و بی آب و علف و دوری آمده و بیابان خشک را طی کرده و اگر از راه دجله بر گردد هم نزدیکتر است و هم با صفا تراست و هم رنج آن سفر بیابان را فراموش میکند. این همان لطفیست که خداوند در باره بندگانش دارد و همیشه این لطف را شامل حال بندگانش میکند. قرار شد که این خلیفه نماینده و سمبل خداوند باشد.

2857      چـون بِکَشــتـی درنشسـت و دجـله دید            ســجـده مـی کــرد از حــیــا و مــی خمید

2858      کــای عـجـب لطـف ،آن شهِ وهّاب را            ویـن عــجـــب تــر کو  سِـــتــد آن آب را

در بیت بالائی, سجده میکرد یعنی خم میشد و احترام به خلیفه بجای میاورد. می خمید یعنی خم میشد باز بهمان معنی سجده است و تعظیم میکرد. این کلمه تعظیم همه میدانند که یعنی دولا شدن ولی از کجا میاید. از کلمه عظمت بمعنی بزرگی است. وقتی یک نفر در برابر شخصی تعظیم میکند, دارد عظمت و بزرگی آن شخص را میرساند که من عظمت تو را قبول کردم.  در بیت بعدی وهّاب یعنی بسیار بخشنده. یکی از

صفات و یکی از اسامی خداوند است. کلمه ستد بجای قبول کرد بکار رفته و از مصدر ستاندن بمعنی چیزی را از کسی گرفتن است.  میگوید وقتیکه اعرابی را در کشتی گذاشتند و در کشتی جای گرفت و مستقر شد و دجله را دید, خیلی خجالت کشید و از شرم و حیا و از آنچه دیده بود و باو گذشته بود حیران شده بود و در غیاب خلیفه به بزرگواری خلیفه تعظیم کرد. با خود میگفت که این خلیفه بسیار بخشنده عجب لطفی دارد و چه بخشندگی شگفت آفرینی دارد و شگفت تر اینکه این دجله آب شیرین را داشت ولی از من کوزه آب شور را پذیرفت. در اینجا درسیست که مولانا میدهد و آن اینست که اگر کسی هدیه ای بما داد که آن ارزشی نداشت, بروی آن شخص نیاوریم برعکس نشان بدهیم که بسیار پر ارزش است. نه اینکه آن را بگیریم و با بی اعتنائی بگوشه ای بگذاریم. یک عده که میدانند چکار کنند, ان را میگیرند و باز میکنند و تعریف میکنند و اگر پوشیدنیست میپوشند و اگر خوردنیست می چشند و به به و چه چه میکنند برای اینکه آن هدیه دهنده را خوشحال کنند. این را بجا آوردن مراسم انسانیت مینامند و بر هر هدیه گیرنده ای واجب است. در داستان ما, خلیفه میدانست که این آب شور در کوزه در مقابل رود دجله یک قطره ای هم بحساب نمیآید.

2859      چون پـذیــرفـت ازمن آن دریای جود            این چــنـــیـــن نــقــد دَغـــل را زود زود؟

چون که معانی مختلفی دارد در اینجا یعنی چگونه. دریای جود یعنی دریای بخشش و کسی را که بخشنده است باو میگویند جواد. کلمه دغل بیشتر بمعنی سکه تقلبی بکار میرود ولی در اینجا نقد دغل یعنی این آب شور بی ارزش. زود زود یعنی بی درنگ و فوری.  مرد اعرابی با خودش میگوید که این خلیفه واقعا دریای کرم و بخشش است. بیهوده نیست که در تیتراین داستان میگوئیم “خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی بالا تر بود” حاتم طائی سمبل بخشش و کرم واقعا در اعراب پیش از اسلام وجود داشته.                 با خودش میگوید من تصور نمیکردم که این خلیفه اینقدر با کرم و دریائی از بخشش باشد. خلاصه معنای عرفانی, اینکه این بنده نمیدانست که وقتی میگویند خداوند بخشنده است، چقدر بخشنده است. او دریای بخشندگی دارد.   

2860      کـــلّ عــالــم را ســـبُـو دان ای پســر            کــو بُــود از عـــلــم و خـــوبــی تا بســـر

کلّ عالم یعنی این دنیا و آن دنیا و هرچه در هردوی این دو دنیا وجود دارد. پسر در اینجا بمعنی فرزند مذکر نیست. مولانا همیشه طبق عادت خودش هر وقت بخواهد به یک رونده راه حق که تازه در این راه قدم بردارد, پسر میگوید اعم از اینکه مذکر و یا مؤنث باشد و ای پسر در اینجا یعنی ای کسیکه بتازگی قدم در راه جویندگی حق و معنویت قدم گذاشته ای و تجربه در این راه نداری و در ابتدای کار هستی. تا بسر یعنی پُر و لبریز.  مولانا که از داستان خارج است, آن سبوی آب باران را که اعرابی برای خلیفه برد این را وسیله قرار میدهد برای بیان اندیشه های عرفانی خودش و در این بیت میگوید کل عالم هستی و آنچه که خداوند آفریده, از نظر خداوند یک سبو بیشتر نیست و تو آین آفرینش را اینگونه تصور کن وعالم حقیقت را به دجله تصور کن. همه عالم مثل یک سبو و عالم حقیقت مثل دجله است. اگر تمام جهان مادی سر تا پا لبریز از علم و خوبی و دانش و نیکی باشد, همچون سبوئیست که پر است و حالا این سبو در برابر دجله معرفت خداوند هیچ قابل مقایسه نیست. این سبو را کمی کج بکنی آبش روی زمین میریزد, ولی آب دجله همیشه روان است و هیچ وقت بخاک نمیریزد. حتی اگر خوب بخواهیم مقایسه بکنیم آن خوبیها ودانشهائی که ما داریم از یک سبو هم کمتر است. دانش ما و علم ما در محدوده یک کوزه میگنجد ولی دانش خداوند محدوده ای ندارد و حدی ندارد که بشود گفت در چنان و فلان محدوده دیگر بیشتر نیست در هیچ قالبی و ظرفی خداوند محدود نمیشود. اگر کسی بپرسد که خداوند چقدر بخشش دارد هیچ کس نمیداند که حد و حدود آن چقدر است.

2861      قـطــرۀ از دجــلــه خـــوبــی اوســت            کآن نـمــی گــنــجـد ز پُرّی زیـر پــوست

این اصطلاح زیر پوست نگنجیدن, یک اصطلاحی هست که یعنی محدود نمیشود. پوست بدن تمام بدن انسان را پوشانده است. این زیر پوست نمیگنجد یعنی محدود نمیشود زیر پوست و حدی ندارد. پوست بدن انسان بدنش را پوشانده و محدود کرده حالا اگر چیزی باشد که زیر پوست نگنجد یعنی این چیز زیر پوست نمیگنجد. میگوید این نعمتها و خوبیهائی که از خداوند به انسانهای جهان میکند مثل قطره ایست از آب دجله و با اینهمه برای انسان آنقدر بزرگ و پر هست که زیر پوست انسان نمیگنجد.

2862      گنج مــخــفی بُد، ز پُرّی چـــاک کرد            خـــاک را تــابــان تــر از افـــلاک کـرد

از فرط شدت پُر بودن و فزونی, این گنج پنهان تجلی پیدا کرد و این آدم خاکی را چنان نورانی کرد که از افلاک هم نورانی تر شد. این اشاره است بحضرت داوُد یک روز از خداوند میپرسد که خدایا تو ما را برای چی خلق کردی و آفریدی و خداوند بحضرت داود میگوید من گنجی از معرفت مخفی و پنهان بودم. گنجی از معنویت و از دانش و حقیقت و خوبی پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم و از حالت پنهان بودن بیرون بیایم و آشکار شوم, باشند کسانیکه بخواهند از معنویت من بهره ببرند و از نیکیها و از معرفت و از دانش من بیاموزند و بهره ببرند. اینست که آدم را آفریدم. این آدم اصلش از خاک است ولی چنان استعدادی باین آدم خاکی دادم که دانشش بجائی میرسد که تابنده تر از افلاک و ستاره های آسمان میشود. این آدم از خاک تیره درست شده حالا چه جوری اینقدر از نور دانش خداوند پُر و تابناک میشود. این همه دانش ونور و معرفت خداوند است که تجلی پیدا کرده و بقول مولانا عالم هستی را بوجود آورده تا خودش را نشان بدهد. پرتو و تجلیش در وجود انسانها از روز اذل بخاطر خواسته خداوند است. اینست که ما اگر دانشمان زیاد شد بخودمان غرّه و مغرور نشویم. اگر فهم و درکمان و معرفتمان بخیال خودمان زیاد است مغرور نشویم زیرا وقتی متولد شدیم نداشتیم و بعدا آن را پیدا کردیم. میگوید از استاد و کتاب و مدرسه گرفتید, آری درست است که از استاد و کتاب و مدرسه گرفتید ولی از خود بپرسید آنها چگونه درست شدند. باید بعقب و عقب بر گردید و بالخره بجائی میرسید که می بینید به فلسفه مولانا خواهید رسید وآن گنج معرفت الهیست و نه جای دیگر. حالا وقتیکه خداوند تجلی میکند و نور دانشش میاید در وجود نه هرکسی, دروجود کسیکه شایستگی پذیرش این نور را داشته باشد و خودش را از آلودگیها پاک کرده باشد آنوقت این نور اول بمقدار کمی در او تجلی پیدا میکند حتی در انسانهای کامل هم اولش نور کمی پیدا میشود. از مولانا میپرسند که آیا این نور خداوند در همه ما تجلی میکند؟ میگوید خیر. مولانا در کتاب فیه المافی این تو ضیح را ارائه میدهد که اگر خورشید نبود آنوقت گیاهان و حیوانات نبودند و ما هم نبودیم و گرما نبود و زمین فسرده و یخ زده بود. هرچه را داریم از این نور خورشید است که بما میرساند. ولی این نور خورشید همه اش بما نمیرسد. در سر راهش یک مقدار عواملی هستند که آن را جذب میکنند و خیلی کمی از آن بما میرسد. اگر نور خورشید بهمان اندازه ای که هست بما میرسید, همان خورشیدی که میوه های تلخ را شیرین میکند, اگر همه اش بما برسد ما را میسوزاند و درختها را آتش میزند و اصلا حیات روی زمین را ازبین میبرد. بهمین دلیل نور دانش خداوند هم در اشخاصیکه در خور و شایستگی دریافت آن نور باشند, باندازه معین تجلی میکند و نه در همه افراد. در بیت فوق میگوید بُد یعنی بود. گنج مخفی بد اشاره است بخداوند. زپُری چاک کرد یعنی آنقدر این نور دانش خداوند قویست که تاریکی ها را چاک میدهد درست مثل خورشید که در موقع طلوع ظلمت سحرگاهان را چاک میدهد و هوا را روشن میکند. در بیت دوم خاک را منظورش آدم است که از خاک ساخته شده. پس خاک را تابان تر از افلاک کرد یعنی این آدم خاکی را از ستارگان در افلاک تابان تر کرد.

2863      گنج مــخــفی بُد، ز پــُرّی جـوش کرد            خــاک را ســلطــانِ اطــلس پــوش کرد

اطلس یک پارچه ابریشمی نقش دار است. وقتیکه گیاهان رنگارنگ و همچنین گلهای رنگارنگ روی زمین میروید مثل اینست که این گنج مخفی از پُری جوش زده و خاک را با گلهای رنگارنک از اطلس پوشانده است.( توجه اینکه وقتی یک پارچه ابریشمی دارای نقشهای گل و گیاه زیبا باشد بآن اطلس میگویند). این آدم خاکی که از خاک تیره درست شده است وقتیکه خداوند در او تجلی بکند همان خاک تیره را با اطلس میپوشاند. همان اطلسیکه نقشهایش از گلهای معرفت و معنویت الهی درست شده و این آدم تبدیل به سلطان اطلس پوش میشود و خاک سیاه را با آن گلها پوشانده و آرایش میدهد. این گلها رنگ و وارنگ بویشان و زیبائیشان و دل انگیزیشان همه و همه از تجلی خداوند است. اگر تجلی خداوند نبود ما ها هم نبودیم مثل اینکه اگر نور خورشید نبود ما ها هم نبودیم. بنابر این خداوند قبل از اینکه انسان را خلق بکند و یا آفرینش بوجود آمده باشد پنهان بود و بعد از آفرینشش مثل چشمه ایکه میجوشد, جوش زد و آمد بیرون و اینهمه لطف و معرفت و نورودانش را پاشید بر روی این خاک تیره و بقول مولانا اطلس پوشش کرد.

2864      ور بــدیــدی شــاخــی از دجــلۀ خــدا            آن سبـــو را  او فـــنـــا کردی  فـــنــــا 

ور یعنی اگر. بدیدی یعنی می دیدی. شاخی یعنی جویبارهائی که از رودخانه جدا میشود. دجله خدا یعنی دجله معرفت خداوند. آن سبو اشاره است بوجود هر کس, میگوید هرکس که این وجود سبویش و آن کوزه بدنش از آب معرفت و احسان و دانش الهی حتی اگر یک جزئی برخوردار باشد, اگرو این شخصی که میگفت سبوی وجودم از معرفت پر شده اگر معرفت دجله خدا را میدید آنوقت با سنگ سبوی وجود خودش را میشکست. یعنی منیت خودش را از بین میبرد. مرد عرب وقتی هنوز به بارگاه خلیفه نرسیده بود خیلی با منیت میرفت و معتقد بود که دارد آب بهشت را برای خلیفه میبرد و خلیفه با این آب افطار خواهد کرد و این درباریان از بس که آب شور خورده اند دارند کور میشوند. ما هم آن عربهائی هستیم که دجله خداوند را ندیده ایم و با یک کوزه آب شور بخیال خودما داریم آب بهشت را برای خلیفه به ارمغان میبریم.

2865      آنکِ دیـدنــدش ، هــمیشــه بـی خودند            بــی خــودانه بــر سـبــو ســنــگی زدند

آن کسانیکه که آن دجله معرفت خدا را دیده اند, معرفت دجله ای که هیچوقت آبش تمام نمیشود, بیخود شده اند یعنی مست و یا بیهوشند و بی خویشتنند و خودشان را حس نمیکنند. بیخودانه یعنی از روی مدهوشی بر سبوی منیت خودشان سنگ زدند. پس آنهائیکه سبوی منیتشان سالم و ترک نخورده هست یعنی هیچ خبر از آن دجله معرفت خداوند ندارند, وگرنه زده بودند واین سبوی منیت خودشان را شکسته بودند. بعضیها میترسند که اگر منیت خودشان را از بین ببرند دیگر چیزی از آنها باقی نمیماند. دلیل اینکه اینها اینطوری فکر میکنند برای اینست که تمام عمرشان را با منیت زندگی کرده و همه چیزشان منیت است بهمین دلیل خیال میکنند که اگر سبوی منیتشان را بشکند دیگر هیچ چیز برایشا نخواهد ماند.

2866     ای ز غــیــرت بــر ســبــو سنگی زده            وان سبــو زا شــکـســت کـاملــتــر شده

غیرت در اینجا مراد آنست که عشق حقیقی بخداوند اگر که ناب و خالص باشد نمیتواند که غیرت را تحمل کند. اگر کسی عاشق بیک معشوقی باشد هیچ غیریتی را و یا هیچ موجود دیگری را در بین خود و معشوقش نمیتواند تحمل کند. بر سبو یعنی سبوی منیت. زاشکست یعنی از شکستن. میگوید: ای آنکه نتوانستی اندیشه ای از روی غیرت داشته باشی و سنگی بزنی بر سبوی منیت خودت. ولی وقتیکه زدی و این اندیشه را کردی و سبو را شکستی میبینی که هیچ چیزی از تو کم نمیشود. ظاهرا آن سبو شکسته شده ولی واقعا سبو کاملتر شده. بنا بر این شخص نباید از شکستن سبوی منیت خودش واهمه ای داشته باشد. اگرکسی سبوی منیتش را بشکند نقص پیدا نمیکند بلکه کاملتر هم میشود.

2867      خُم شــکســته  آب از او نــا ریـخــته             صد درســتـی زین شـکسـت انـگـیخـتـه

خُم اینجا خم منیت است. میگوید: خم شکسته و آب توی آن ریخته, خیال میکنید چیزی از دست رفته؟ خیر. صد درستی یعنی صد کمال انگیخته یعنی صد کمال حاصل شده. وقتی خم منیت بشکند هیچ اتفاق بدی نمی افتد بلکه صد کمال هم بدست میاید. یک خم منیت را شکستی و صد کمال بدست آوردی.

2868      جُزو جُزو خُــم برقص اسـت و بـحال            عـقـل جزوی را نــمــوده ایــن مُــحــال

خُم منیت شکسته و آن تیکه های شکسته اش از خوشحالی دارند میرقصند و بحال و وجد و بشور آمده اند. کسیکه این خم را شکسته دارد حس میکند که مولانا چه میگوید. عده ای این بیت را بمسخره میگیرند زیرا عقل آنها عقل جزویست و نه عقل و خرد حقیقت جو. آن عقل جزوی میگوید این محال است که سبو و یا خم بشکند و تیکه های خرد شده اش از خوشحالی برقصند. ولی خِرد حقیقت جو اینطور نیست خِرد حقیقت جو بوجد و شور میاید برای اینکه می بیند بآن حقیقتی که میخواست و دنبالش میرفت خیلی نزدیک شده و همه اجزاء وجودش از شدت ذوق رقصان شدند. عرفای بمعنی واقعی مثل مولانا وقتیکه بحالت سماع میرسد دیگر هیچ چیز نمیفهمد و مثل اینکه اصلا در این دنیا نیست و از خود بیخود میشود و سر از پا نمیشناسد برای اینکه تمام ذرات وجودش در حال رقص است. آنهائی که فقط خرد حسابگرو جزوی دارند, خودشان فکر میکنند که  عقل کل هستند در صورتیکه عقلشان جزویست. آنها اصلا این حرفها را درک نمیکنند و از لذتش هم بی بهره هستند.

2869      نَی ســبــو پـیـدا درین حــالــت نه آب            خــوش بـبـیـن  وَللهُ اَعــلَــم  بـالصــواب

سبو اینجا سبوی وجود مادیست و سبوی منیت نیست سبوی بدن است. آب در اینجا منظور اندوخته های دنیویست که در این سبوی بدنمان پر میکنیم و بان مینازیم. مرد اعرابی وقتی در حال آمدن به بغداد بود باین سبوی آب شورش میبالید و مینازید و میگفت عجب آبی دارم میبرم. اصلا این آب بهشتیست که میبرم. انسانها هم بمال و ثروتشان مینازندو بدیگران فخر هم میفروشند بتصور اینکه دیگران ندارند و ما داریم و ببین چقدر ارزشمند هستیم. خوش ببین یعنی خوب نگاه کن. و وَلله و اعلم بالصواب یعنی خداوند بدرستی و راستی دانا تر است. اعلم یعنی داناتر  و بالصواب یعنی بدرستی و راستی. خداوند از همه کسان دیگر بدرستی و راستی دانا تر و عالم تر است. حیات مادی به سبو و اندوخته های مادی ما آن آبیست که در سبو ریخته ایم تشبیه شده. وقتیکه آن حالت وجد و آن شور و جذبه واقعی پیدا میشود نه خود سبودرک میشود و نه اندوخته های داخل سبو. دیگه بآن خانه و مال و ثروت نمی بالد و بانها توجه ندارد و آن حالت لذت بخش است. این فنارا عرفا میگویند ازش نترسید زیرا بدنبال این فنا بقاست. و بدنبال این فنا, فنای بالله پیدا میشود. انسانها باید بخواهند و بدنبالش بروند و تجربه کنند.

2870      چـون در مـعـنـی زنی ، بازت کـنـنـد            پَرّ فکــرت زن ، که شــهـبــازت کـنـنـد

معنی در اینجا یعنی کوشش در راه شناخت حق و حقیقت. بازت کنند یعنی در برویت بگشایند. َپرّ فکرت زن, فعل امر هست و یعنی پر بِزَن. کل این جمله یعنی اندیشه ات را بکار انداز و مرغ اندیشه ات را بکار ببند.  اگر که تو دَرِ معنی و معنویت را بزنی و ظاهری نباشد و روی صدق و صفا بزنی, دَرِ این معنویت برویت گشوده میشود. برای اینکار بایستی که پر و بال مرغ اندیشه ات را بکار بگیری. این اندیشه ات را در وجود خودت حبس نکن و پروازش بده. وقتی پروازش بدهی آن شاهباز تیز پرواز آسمان معنویت تو را باوج معنی بالا میبرد. آنوقت از این عالم خاکی میگذرد و وقتی از این عالم خاکی گذشت آنوقت شاهباز عالم معنی میشوی. هیچ کس نمیتواند از این دنیای خاکی مستقیم به آن دنیای معنویت بدون عرفان  گذر کند. ولی مرغ اندیشه انسان حدی ندارد ومیتواند پرواز کند و این خیلی مهم است که انسان این مرغ را پرواز دهد و بعد از اینکه فکرت انسان به پرواز درآمد, آنوقت به شخص یک احساس سبکی و راحتی بدست میاورد. این نشانه اینست که انسان میتواند پرواز کند و به آن جهان معنویت برود.

2871      پرّ فـکـــرت شــد گِـل آلـود  و گـران            زانک گِـل خواری، تـرا گِـل شد چونان

کلمه فکرت در اینجا با بیت قبلی متواوت است و در این بیت یعنی فکر تو و آنجه که تو فکر میکنی. گل آلود و گران یعنی آلوده به گلِ مادیات غیر ضروری فساد آفرین و سنگین. تو ِگل خوار هستی یعنی تو گرفتار دلبستگیهای غیر ضروری این دنیا هستی. در بیت قبلی گفت بگذار پر و بال اندیشه ات پرواز کند اینجا میگوید اندیشه ات مثل مرغی میماند که پر و بالش به گِل آلوده شده و قادر بپرواز نیست و سنگین شده و این گِلهایئی که در پرو بالش آغشته شده او را زمین گیر کرده است. این اندیشه باید سبکبال باشد و آلوده باین مادیات غیر ضروری نباشد. میگوید تو بآن چیزهائی که مینازی همه اش گِل است. غذائی که میخوری از گِل است و تو را گِل خوار کرده. و آیا گوشتخواری؟ آن حیوانی که گوشت او را میخوری ببین او چه خورده است. او علف خورده که آن علف هم از گِل بیرون آمده لذا هرطور که بنگری تو گِل خواری. حالا که اصل غذای تو از گِل است که اینهمه تکبر ندارد! و این همه رنج ندارد.

2872      نان گِلسـت و گوشــت،کمترخورازین            تا نـــمــانـی هــمـچـو گِـل انـدر زمـیــن

نان تو که از گندم است از گِل گرفته شده , گوشت آن گوسفند و گاو هرچه میخوری آن هم از علفیست که آن حیوان از گِل گرفته و خورده، اینقدر شکم باره نباش ، هرچه که تو بیشتر بخوری تو بیشتر گِل خوردی و آنوقت بیشتر سنگین میشوی و در همین گِل میمانی و در همین زمین میمانی.

2873      چون گرســنه میشوی ، سگ میشوی            تــنــد و بَــد پـیـونـد و بَـد رگ مـــشوی

تند یعنی عصبانی. بد پیوند یعنی بد رفتار. بَد رگ یعنی ناسازگار. در این بیت مولانا آن جنبه نفسانی و نفس اماره  که در همه ما هست و میخواهد و میخواهد و بیشتر هم میخواهد و خوش مزه تر هم میخواهد, همه توجهش باین خواستنهای غیر ضروریست. آخر سر هم وقتی فکر میکنید که اینهمه زحمت میکشند در زندگی برای اینکه خوب بخورند و خوب بپوشند. میگوید این نفس حالتش اینست که وقتی گرسنه میشود عصبانی میشود, بد خو و بد رفتار و نا سازگار میشود و تو این نفست, نفس سگ مانند است و این طبیعت تو شده. تو باید این را تربیت بکنی. برای همین است که تو دفعتا با یکی عصبانی میشوی بعد با خودت فکر میکنی که نباید اینطور عصبانی میشدم. بیخودی با یک کسی ناسازگاری میکنی و تند خو میشوی و نمیخواهی با مردم پیوند داشته باشی. ای خوانندگان بروید وعلتش را ریشه یابی کنید و وقتی پیدا کردید آن علتها را نابود کنید.

2874       چون شـدی تـو سیر، مُـرداری شدی            بــی خـبـر،بــی پــا چــو دیــواری شدی

مردار یعنی حیوان مرده. بی خبر یعنی فاقد شعور و بیشعور. بی پا یعنی متزلزل و نا پایدار مثل دیواری که پایه آن محکم نیست. میگوید: وقتیکه سیر میشویم مثل مرده در گوشه ای میافتیم. این دیگر ما را متزلزل کرده و ما را بی پا میکند مثل دیواری که هر آن فرو میریزد. این در اثر بی شعوری است مثل مار بوا وقتی پر خوری میکند و بگوشه ای می افتد و دیگر تکان نمیخورد. این معرفت و شعور از کجا بیاید؟   سعدی میگوید:            

                            اندرون از طعام خالی دار       تا درآن نور معرفت بینی

میگوید هرچه زحمت میکشم از درونم نور معرفت نمی بینم! این برای اینست که درونت را از غذا پر کردی. همین سعدی میگوید:  

                   نه چندان بخور کز دهانت برآید        نه چندان که از ضعف جانت درآید 

حدی دارد اینست که در عرفان باین اندازه خوردن توجه خاصی میشود وگرنه در راه معنویت با پر خوری نمیتوان بمقصد رسید.

2875      پس دَمی مُــر دار و دیــگر دَم سـگی            چـون کـنـی در راهِ شـیـران خوش تگی

در راه شیران یعنی در راه انسانهای کامل و بحقیقت رسیده. تگ بمعنی دویدن است و خوش تگی یعنی همدوی یعنی با آنها با هم دویدن. میگوید: طبق آن چیزیکه گفتم, یک لحظه که سگ هستی و یک لحظه هم که مرداری پس کی میخواهی مثل این انسانها ی کامل که بحقیقت رسیده اند در این راه برسی بدان که نمیرسی.

2876      آلــت اِشکـــار خود جــز ســگ مدان            کـمــتــرک انداز ســگ را اسـتــخــوان 

اشکار همان شکار است. میگوید: آن نفست میخواهد شکار کند. کمتر باین سگ استخوان بده. اینقدر نفس اماره ات را پرورش نده.

2877      زانکِ سگ چون سـیر شد، سرکش شود            کِی سوی صـیـد و شـکـارِ خوش دود

سگت وقتی سیر شد از تو اطاعت نمیکند و نفست دیگر در اختیار تو نیست. کی تو بسوی شکار معنویت و باسطلاح مولانا خَش خواهی رفت؟      

دنباله داستان در قسمت شانزدهم             

Loading