79.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت چهاردهم

سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را بغلامان  خلیفه

2815      آن ســـبـــویِ آب را در پـــیش داشــت            تـخـم خدمــت را در آن حضــرت بکاشت

در پیش داشت یعنی آورد جلو. حضرت یعنی پیشگاه, آستان و دربار. تخم خدمت یعنی خدمتگذاری خود را بیان کردن و باطلاع رسانیدن. یا مراسم بنده بودن بخلیفه را بجا آورد. این مراسم بندگی را بجای آورد یعنی اینکه باز این بندهِ طالبِ جستجو کننده ای که بدنبال حاجت خودش میگردد، حالا در درگاه خداوند این نیکرفتاریها و عبادات خودش را تقدیم خداوند میکند و به پیش خداوند می آورد و اظهار بندگی میکند.

2816      گفت این هــدیــه بدان ســلطـان بـر یـد            ســائـل شــه را زحـــا جـــت وا  خــــرید

سائل یعنی سوئال کننده. سوئال کردن یعنی طلب چیزی کردن. یک تهی دستی که از کسی یک چیزی میخواهد میگویند این تهی دست دارد از آن شخص سوئال میکند. زحاجت وا خرید یعنی من را بحاجتم برسانید. آن مرد اعرابی به بارگاه خلیفه گفت که من  هدیه ای و ارمغانی آورده ام. این آب بارانیست بسیار پر ارزش و ببرید نزد خلیفه و آن حاجت من را برآورده کنید.

2817      آبِ شــیـــریــن و ســبوی ســبـــز و نو            زآب بــارانــی کــه جــمــع آمــد  بــگُــو

آب شیرین یعنی آب گوارا. البته داخل کوزه آب شور است ولی مرد اعرابی میگوید آب شیرین. در سابق کوزه هائی که میساختند بعضی از آنها سبز رنگ و یعضی دیگر قرمز رنگ بود و معروف بود که آنهائی که سبز رنگ است از گلِ دیگری ساخته شده است و آب را بیشتر از کوزه قرمز خنک میکند.  زاب باران یعنی از آب باران. که جمع آمد بگُو یعنی این آبیست که از باران است و در گودالی جمع شده است.  مرد اعرابی گفت که از طرف من بخلیفه بگوئید این چیزی که در این کوزه هست یک آب بسیار شیرین و گوارائی هست که از باران جمع شده در گودال است. آب خیلی خُنکیست و گوارا. بخلیفه از طرف من بگوئید که نوش جانت باد.

2818      خــنــده مـی آید آن نــقــیـــبآن را ازآن            لیــک پِذر فـتــنـد آنــرا هــمــچـــو جـان

نقیبان همان دربانان بودند. پذرفتند کوچک شده پذیرفتند.  ابتدا این دربانانِ دارالخلافه از این گفته اعرابی ساده دل بخنده افتادند. بعد وضعشان عوض شد و کاری نکردند که آن مرد خجالت بکشد و کوزه را گرفتند و همچون جان عزیز داشتند. نه اینکه بگویند چیزی که آورده ای یک چیز بی ارزشیست. بر عکس بآن خیلی هم اهمیت دادند. جنبه عرفانی آن اینست که گوئی که این طاعات و نیک رفتاریها و حسن عمل ما چیز مهمی نیست ولی اگربا صداقت ناب به پیشگاه خداوند عرضه بشود , خداوند نمیگوید که این آب تو یک آب شور است و برعکس با کمال میل میپذیرد. این بزرگواری خداوند است که این حُسنهای نا چیز ما را میپذیرد چیزی نیست بجز اکرام خداوند.

2819      زانــکِ لطــفِ شــاهِ خوبِ بــا خـــبـر            کــرده بـــود انــدر هـــمــه ارکــان اثــــر

شاه اینجا خلیفه است و کنایه از خداوند است. با خبر یعنی دل آگاه. این خلیفه دل آگاه بود و دلآگاه بکسی میگویند که بر دلش نشانی از معرفت باشد. آن معرفت باو دل آگاهی میدهد. ارکان جمع رکن است. بزرگان دربار بهرکدامشان رکن گفته میشود( مثل وزرای امروز) و جمع آنها را ارکان میگویند. بزرگان دربار خلیفه با کمال مهربانی این هدیه مرد عرب را قبول کردند و در باره او لطف فراوان کردند زیرا لطف و مهربانی خود خلیفه در بزرگان دربارش هم آن چنان اثر گذاشته بود که آنها مثل خود خلیفه بزرگوار و بخشنده بودند. بهمین دلیل بود که اینها مرد اعرابی را با لطف و محبت خودشان خوشحال کردند.  آنسانهای کامل هم آنگونه میاندیشند که خداوند میاندیشد برای اینکه لطف خداوند در آنها هم اثر کرده است. این انسانهای کامل ارکان خداوند هستند در عالم وجود و در جامعه ما.

2820      خــوی شــاهــان در رعــیّــت جا کُند            چــرخِ اَخضــر خــاک را خَضـــرا  کـنـد

خوی یعنی روش و رفتار. جا کند یعنی اثر کند. چرخ بمعنی این آسمان است و اَخضر یعنی سبز رنگ. خَضرا هم یعنی سبز. میگوید این خدمتگذارانی که شاه دارد طرز رفتار شاه در آنها اثر میکند. مثال میزند و میگوید همانگونه که چرخ آسمان سبز رنگ میبارد و وقتیکه بارانش بارید این خاک تیره را سبز میکند. یعنی باعث میشود که در این خاک سبزه و چمن بروید و خاک هم مثل آسمان خضرا بشود. آسمان با طراوت شده و این خاک تیره هم که هیچ طراوتی نداشت با طراوت شده. چگونه آسمان با باریدنش  روی زمین اثر میکند ، همانگونه هم فرمان داران روی فرمانبردارا نشان اثر میگذارند.

2821      شه چوحوضی دان حَشَم چون لوله ها           آب ازلــو لــــه  روان در گــــولـــه هــــا

حشم بمعنی سپاهیان, لشگریان, و خدمتگذاران, غلامان و همه زیردستان پادشاه است. گوله ها یعنی سبوها و کوزه ها. میگوید شاه را همانند حوضی تصور کن و خادمان و خدمتگذاران پیرامون شاه را همانند لوله هائی بپندار که آب آن حوض از این لوله ها وارد کوزه ها میشود. این کوزه ها بمنظله مردم هستند. این تشبیه را ابتدا افلاطون کرد. حالا آب این حوض اگر شیرین و گوارا باشد خدمت میرسد باین مردم و اگر تلخ و شور باشد زحمت داده میشود باین مردم. اینستکه بستگی دارد که این آب حوض شاه چگونه باشد، آب حوض وجود شاه چگونه باشد ظلم باشد و یا رحم باشد.

2822      چونکـه آب جمله از حوضـیست پاک            هـر یــکـی آبـی دهــد خـوش ذوق نــا ک

اینجا چونکه یعنی وقتیکه. جمله یعنی همه. پاک یعنی شیرین ذلال. ذوق ناک یعنی آب گوارا. میگوید وقتیکه آب همه لوله هائی که ببدن مردم وارد میشود از حوضی باشد که آب گوارای شیرینی داشته باشد پس مردم هم وجودشان تک تک گوارا و ذوق ناک میشود. برعکسش هم همین طور. مردمیکه زیر سلطه یک حکومت ظالمی هستند خوشحال هم نیستند و وجودشان ذوقناک نیست, برای اینکه عمال آن دستگاه حکومت, آبیکه از حوض حاکم وارد کرده اند بوجود مردم همه اش تلخ و شور بوده است.

2823       وردرآن حوض، آب شوراست و پلید            هـــر یــکی لـــو لــه هــمـان آرد پــدیــــد

آن حوض منظور حوض وجود شاه است. ور یعنی اگر.پلید در اینجا یعنی گل آلود و آلوده.  میگوید اگر آب این حوض آلوده و گل آلود باشد, آنوقت این لوله ها و این فرمان برداران و خدمت گذاران همان چیزی را وارد بدن مردم میکنند که از حوض شاه آمده است. یعنی همان آب گل آلود یعنی آلوده بگل ظُلم.

2824      ز آنکِ پـیـوسته سـت هـرلوله بحوض            خَوض کـن در مـعـنـی این حـرف خوض

خوض یعنی ژرف نگری و تأمل, عمق نگری, فکر کردن و بعمق مطلب پی بردن. این خوض را دوبار آورده برای اینکه تأکید کند. میگوید برای اینکه هر لوله ای که بآن حوض وصل شده، نا گزیر آب همان حوض را میاورد و باین کوزه ها داخل میکند. آن چیزی که من مولانا می گویم, خوب راجع بآن فکر کن و تأمل کن و ببین من چه چیز را بتو میگویم.  تا اینجا ابیاتی که آمد سخن ازنفوظ اندیشه و کیش و آئین فرمانروایان بود و اثر آنها بر مردم دیگربخصوص بر حشم و خدمت گذاران. اینها رسم همان شاه را بخود میگیرند و لوله هائی هستند که آب حوض شاه را دارند میاورند و حالا از این ببعد مولانا یک در دیگری از اندیشه بروی ما میگشاید و از این ببعد چیز دیگری میخواهد بما بگوید. تأثیر جان و عقل و عشق را در ابیات بعدی میاورد و میخواهد تأ ثیر آنها را در وجود آدمی به خوانندگانش نشان بدهد. این تعلیمی که انسانهای کامل بزیر دستانشان میدهند و یا این تعلیمی که مولانا (انسان کامل) بانسانها میدهد در عقل و جان ما تأثیر میگذارد و عشق واقعی و مفهوم حقیقی را در وجود ما ایجاد میکند.این ارشاد استادان است و هر استادی برای شاگردانش این سعی و کوشش را مینماید. شاگردانش همانگونه میشوند که استادشان هم بودند. رفتار و گفتارشان هم همانگونه میشود. وقتی شخصی بسخنان مولانا گوش میکند, یا وقتی کسی سخنان استادش را بپذیرد ممکن است که صد در صد سخنان استاد را نتواند عمل کند ولی اگر استمرار پیدا کند و ادامه پیدا کند یک درصدی از اندیشه های استادش در او اثر میگذارد.

2825      لطــفِ شــاهنشــاهُ جــانِ بــی وطــن            چـــون اثــر کــردســت انــــدر کــلِّ  تــن

شاهنشاه جان یعنی جانِ شاهنشاه. جان همیشه در کلام مولانا بمعنای روح است. علت اینکه عرفا بطور کلی روح را جان میگویند برای اینست که روح هرکس دارد بر کل بدن آن کس فرمانروائی میکند. بی وطن منظور اشاره بخداوند است که مکانی ندارد و لامکان است. خداوند در عالمی هست که لا مکان و لازمان است و یک جای خاصی نیست و همه جا هست. در مصرع دوم کلمه چون یعنی چگونه و یک سوأل است. معنی دیگرش عجیب و شگفت آوراست. در این بیت هردو معنی را دارا میباشد. میگوید جان و یا روح را میتوان بپادشاهی تشبیه کرد که بر اعضاء قوای تن حکومت میکند. همان طور که یک پادشاه بر اعضای دربار خودش حکومت میکند و آنها بر مردم حکومت میکنند. روح شاهنشاه هم بر تمام اعضای بدن ما و تمام سلولهای وجود ما وبر قوای درون ما حکوت میکند. این یک چیز کلیدیست که انسانها باید همیشه در نظر داشته باشند. این روح لطیف است و از لطیف, ضد لطیف نمی زاید و روح بجزلطف نمیتواند داشته باشد. میگوید که نگاه کن و ببین که این الطاف روح که از عالم متافیزیک آمده چگونه در سراسر وجود ما تاثیر گزار است.

2826      لطفِ عـقـلِ خوش نهاد خـــش نسـب            چـــون  هـــمــه تــــن را در آرد  در ادب

گفتیم که در سه چیز اثر میگذارد. یکی روح است یکی عقل است و سومی هم عشق است. اول عقل. لطف عقل خوش نهاد. بعضی از عقلها خوش نهاد هستند و بعضی عقلها بد نهاد هستند. در اینجا عقل خوشنهاد یعنی عقل حقیقت جوی و عقلی که پی پیدا کردن فرمولهای شیطانی بنفع خودت و بزیان مردم نیست. این خرد خوش نهاد است و این همان خردیست که عرفا و شعرا می ستایند و فلاسفه بآن تکیه میکنند که مولانا بآن عقل خوشنهاد میگوید. خوش نسب یعنی نیک طبع. ادب در اینجا احترام گذاشتن و فروتن بودن نیست بلکه یعنی کل درستکاری. در عرفان مؤدب کسی نیست که جلو بزرگترش دست بسینه بایستد و بزانو بنشیند. در عرفان بکسی میگویند مؤدب است که بطور کلی درستکار باشد. لطف روح را دیدی و حالا ببین که این لطف عقل حقیقت جوی که خوش نهاداست و خوش نسب است, چکونه در وجود آدمی تأثیر میگذارد و همه صفات نیک و پسندیده را بانسان میدهد و آن را از نظر عرفانی مؤدب میکند. روح و عقل را گفت و حالا نوبت عشق است.

2827      عشـق شـنـگِ بی قــرارِ بــی سـکون           چــون در آرد  کُـــلِّ تـــن را در جــنــون

شنگ یعنی شوخ. عشق اصولا شوخ است. عشق نمیگذارد انسان یک گوشه ای خموده و افسرده باقی بماند. عشق شوخ و شنگ است. بی قرارِ بی سکون یعنی عشق بی قرار است و کسی را آرام نمیگذارد. بالخره کار عشق را در نظر بگیرید که چگونه کل تن را بی قرار و دیوانه میکند و چطور همه وجود آدمی را بدین شیدائی و جنون میکشاند. این جنون, جنونی نیست که بار منفی داشته باشد بلکه بار مثبت دارد. عاشق شیدا میشود, شیدا یعنی مجنون و دیوانه از عشق میشود. یعنی آن احتیاطات عقل محتاط که میگوید اینکار را نکن و جلوتر نرو و خودت را داشته باش و بآب و آتش نزن, اینها را کنار میزند و دیوانه وار بطرف معشوق میرود. این بار مثبت است و نه بار منفی. این عقل حسابگر, نه عقل حقیقت جو با عشق رودر رو هستند و متظاد هم هستند. عقل میخواهد بسازد ولی عشق میخواهد بسوزد. کسیکه عاشق است میخواهد همه چیز را در این راه فدا کند ولی عقل میخواهد هر چیزی هم که نیست ساخته شود.

2828      لطف آ بِ بــحرکو چـون کوثر است            سـنــگ ریزش جـمله درّ و گــوهــرسـت

کوثر جوبی است که گفته شده در بهشت است و خیلی تعریف ها برای این آب کوثر و چشمه کوثر کرده اند. بدون اینکه ما بخواهیم اینها را تفسیر کرده و بمعنی آنها پی ببریم, و نمیخواهیم وارد جزئیات این آب کوثر بشویم. ته این جوی هائی که در این کره خاکی داریم اغلب  سنگ ریزه است ولی گفته اند که ته جوی کوثر پر از درّ و گوهر است نه درو گوهری که آنها را ببدن خود آویزان کنیم و بگردن بیاندازیم و برخ دیگران بکشیم. بلکه در و گوهر های جوب کوثر عبارت است از گوهر های معرفت و آرامش و حقیقت است. مولانا از مفاهیم سه بیت قبل نتیجه میگیرد که هر یک از سه عاملی که ذکرشد ( روح و عقل و عشق) هر یکی بنا به خواص و مناسبت خودشان تأثیر و حاصل و نتیجه ای در داخل بدن ما دارند و رحمت و حکمت و شیفتگی عشق در ما بوجود میاورند و اینها همه لطیف هستند و بنا براین اندیشه ما را تلقیح میکنند یعنی اندیشه ما را وا میدارند که به چیزهای لطیف فکر کنیم و راه میبرند که بچیزهای خشن و نا روا فکر نکنیم و برعکس کاری بکنیم که در برابر مردم لطف باشد و نه خشونت و باعث میشوند که رفتار آدمی لطیف شود, همانگونه آب دریائیکه در تصور , با آب کوثر پر شده باشد.

2829      هر هـنـر کـه اُستا بـدان معروف شد            جـان شــاگـــردان بِـــدان مــوصــوف شد

گفته شد که این سه رکن اصلی در بدن ما بما تعلیم میدهند. مثلا عشق از نظر عرفان بزرگترین معلم است. منزه و پاک میکند. حتی عشق جسمانی باعث پاک شدن روح و لطیف شدن آن میشود. برای کسیکه خشن است و لطف ندارد و منیت و خودخواهی دارد! او که عاشق یک آدم دیگری نمیشود. اگر بگوید من عاشقم, این شهوت است. عشق اینست که اول از خودش بگذرد و منیت و خودخواهی نداشته باشد. انسانهای کامل هم استاد هستند و زیر دستانشان را همان گونه تعلیم میدهند. کلمه استا همان استاد است و جان هم که روح است. بدان یعنی بدان هنر. موصوف شد یعنی وصل کرده شد. میگوید بهر هنری که استاد بان مشغول شود در بین مردم , کم کم این مهارت و هنرش در شاگردان اثر میکند و روح شاگردانش هم همان گونه میشود و یا نزدیک میشود بآن چیزی و هنری که استاد دارد. اصلا رفتن بنزد استاد برای چیست؟ برای گرفتن هنر, هنر را به هنر موسیقی و یا نقاشی نباید تلقی کرد و در اینجا منظور هر مهارتی که استاد دارد را یاد گرفتن هنر است. هر رفتاری یک نوع هنر است و گوش کردن باستاد هم هنر است. هرکسی نمیتواند درست بحرف دیگری گوش بکند و بیشتر اوقات نمیگذارد که جمله اش بآخر برسد. این خودش یک بی هنریست. این بی هنر وقتی دارد بحرف دیگری کلمه بکلمه گوش میکند او هم دارد در مغز خودش کلمه بکامه مخالفش دارد ساخته میشود تا بلا خره حرف طرف را قطع میکند و کلمات ساخته شده در مغز خودش را که اغلب ارتباطی به موضوع هم ندارد, تند و تند بعنوان جواب میگوید.

2830      پیش اسـتــادی که او نــحــوی  بــود            جــان شــاگــردش از او نــحــــوی شود

نحو یعنی قسمتی از دستور زبان عربی. نحو در دستور زبان عرب نشان میدهد که هر کلمه جایش کجاست و ارتباطش با سایر کلمات چیست, معنی آن چیست, چه صفتی دارد, آیا فاعل و یا مفعول است. اینها مجموعا علم نحو هستند. نحوی بکسی گفته میشود که هنر نحو را دارا باشد ولی چیزهای دیگر را خیلی نمیداند. حالا اگر استادی نحوی باشد و شاگردی برود نزد وی کم کم شاگردش هم نحوی میشود چون اخلاق و خوی استاد در شاگردش اثر میگذارد. یعنی آن شاگرد هم طرز فکرش مثل استادش میشود. در جای دیگر مولانا میگوید در پیشگاه خداوند باید محو باشی و لازم نیست که نحوی باشی.

2832      بــاز اســتـادی که او مـحـو رَه است            جــان شــاگــردش از او مـحو شـه اســت

محو در اینجا یعنی کسیکه در راه حقیقت هستی خودش را حس نکند و در پیشگاه خداوند خود بینی نداشته باشد و شمعی باشد که در برابر نور خورشید خودش را بحساب نیاورد. رَه اینجا راه حق و حقیقت است و شه اینجا خداوند است. در این بیت سخن از استادی هست که نحو نمیگوید بلکه استادیست که یاد میدهد چگونه محو باشید. اگر که انسان محو بشود پس کم کم میتواند که وصل هم بشود و اگر وصل شد تکامل پیدا میکند و یک روزی هم انسان کامل میشود. پیام مولانا در اینجا اینست که انسان کامل در انسان ناقص اثر میگذارد و این اثر یک اثر کامل شدن است و این هدف غائی آفرینش است که او تکامل پیدا بکند و بآن مقام برسد.

2834      زیـن هـمـه انــواع دانش روز مرگ            دانشِ فــقـــر اســت ســاز راه و بــــرگ

ساز و برگ توشه یک راه است. توشه آن چیزیست که وقتی کسی قصد سفر میکند با خودش میبرد که در راه گرسنگی و یا تشنگی نکشد. فقر عرفانی اینست که شخص احساس کند که بهیچ یک از بندگان خداوند نیاز ندارد و فقط نیازش بخدا وند است و دست نیازش بسوی خدا دراز است و چشم امیدش بخداست. اگر بآن حالت برسد, آن حالت فقر است. میگوید هر دانشی که میخواهی بیاموز که خیلی هم خوب است ولی روز مرگ هیچ کدام از این دانش ها بدردت نمیخورد برای اینکه همه این دانش ها که در مدارس و مکتبها و دانشگاه فرا میگیری برای قبل از مرگ است. ولی در روز مرگ چیز دیگریست که بدردت میخورد و آن فقر عرفانیست که بدردت میخورد. یعنی اینکه خودت را در مقابل خدا هیچ بدانی. عرفا میگویند دانش بر دو نوع است. یکی علومی که در این زندگی در مدارس و دانشگاه ها وکلاسها یاد میگیریم. اینها سودمند هستند برای زندگی در این جهان. یکی دیگر علم فقر است. علم فقر علمی نیست که یکی دم مرگش بخواهد آن را یاد بگیرد و از آن بهرهائی بگیرد. او باید این علم را از فبل فرا گرفته باشد و حضم کرده و جزو وجودش شده باشد. آنوقت چقدر آرام و آسوده از این دنیا خواهد رفت و چه امیدوار و خوشحال میرود. بمنظله اینست که شعله دارد میرود پهلوی نور خورشید.

دنباله داستان در قسمت پانزدهم

Loading