پیش آمدن نقیبان ودربانان خلیفه ازبهراکرام اعرابی و پذیرقتن هدیه او را
ابتدا تیتر فوق را معنی کرده و بعد باصل اشعار خواهیم رسید. در تیتر فوق نقیبان یعنی نگهبانان و پرده داران کاخ. نگهبانان و دربانان کاخ به پیشباز مرد اعرابی آمدند و باو احترام گذاردند و خوش آمد گفتند و هدیه او را پذیرفتند.
2773 آن عــرابــی از بــیــا بـــان بــعــیــد بــر در دارالـــخلافـــه چـــون رســـیـــد
2774 پس نــقــیــبــان پــیشِ اعـرابی شـد نـد بس گـلاب لطــف بــر جــیــبــش زدنــد
عرابی همان مرد اعرابی هست که الف آن را بنا بضرورت شعری انداخته است. دارالخلافه یعنی محلی که خلیفه از آنجا خلافت میکند. دار یعنی خانه. گلاب لطف اضافه تشبیهیست یعنی لطف گلاب مانند. جیب یعنی یقه. سابق بر این وقتی مهمانی به یکی میرسید مرسوم بود که درِآن خانه توسط گلاب پاشها گلاب میپاشیدند و این احترام گذاشتن بود. بعدا در مجالس مذهبی هم کمی گلاب به یقه افراد شرکت کننده میریزند. حالا اینجا لطف گلاب مانند به یقه مرد اعرابی زدند. یعنی بمرد اعرابی احترام و محبت زیاد کردند. میگوید آن مرد اعرابی از بیابان خیلی دور رسید بدَرِخانه خلیفه و دربانان وقتی او را دیدند بجلوی او باستقبالش رفتند. خیلی باو لطف کردند مثل اینکه مهمان وارد شده و گلاب لطف و محبت باو میزدند.
2775 حـاجــبِ او فـهــمشان شــد بـی مـقـال کــار ایشــان بُـد عطـــا پــیش از ســؤال
فهمشان شد یعنی دریافتند. بی مقال یعنی بدون گفتگو و بدون اینکه اعرابی حرفی بزند. عطا پیش از سوال یعنی بخشش قبل از آنکه درخواست کننده درخواستی بکند. وقتی یک کسی چیزی میخواهد از دیگری, هرکس که باشد راحت نیست با این در خواست کردن.
دست طلب که پیش کسان میکنی دراز پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
برای اینکه این طلب کننده ناراحت نشود این دربانان نیاز و حاجت درخواست کننده را در میافتند و پیش از اینکه درخواست کننده حاجت خود را بگوید آنها بخشش مورد درخواست او را باو میدادند. یعنی عطا پیش از سوال بود که او خجالت نکشد. درگاه الهی اینطور است. وقتی بقول آن زن اعرابی با صدق بپیشگاه خداوند رفتی، خداوند میداند که درخواستت چیست و لزومی ندارد که بر زبان بیاوری و گفتگوئی بکنی. بر زبان نیاورده حاجتت برآورده میشود بشرطیکه درخواست تو در حدی باشد که شایسته تو باشد و از روی صدق باشد. مولانا در جای دیگر میگوید
از خدا میخواه لیک اندازه خواه بر نتابد کوه را یک برگ کاه
اگر کوه را روی برگ کاه بگذارند، برگ کاه که نمیتواند تحمل کوه را بکند. انسانها نباید برگهائی باشند که از خداوند کوهی بخواهند. این نقیبان طوری تربیت شدند در درگاه خلیفه که آن اعرابی که بیابان نشین است و از سرو وزعش معلوم است که وقنی میاید و سبوئی باخود از بیابان میاورد, این معلوم است که این آب شور است و بدون گفتگو فهمیدند که او چه میگوید و چی میخواهد.
2776 پس بـدو گــفــتــنــد یــا وَجـه العـرب از کــجــائی؟ چــونـی از راه و تــعــب؟
وجه العرب یعنی ای بزرگوارِ موجه در بین اعراب. باو تعارفی میکنند. باو گفتند ای بزرگوار از کجا میائی؟ معلوم است که از راه دور میائی. آیا در راه خیلی رنج کشیدی؟ (تعب یعنی رنج کشیدن)
2777 گـفــت وجهـم، گـرمـرا وجهـی دهـیـد بــی وجــوهــم ، چــون پس پشــتم نهـیـد
کلمه وجهم اول یعنی من همانطوری که گفتید از اعراب موجه هستم ( وجه العرب هستم). مرا وجهی دهید یعنی پولی بمن بدهید. بی وجوهم یعنی شریف نیستم. چون پشتم نهید یعنی اگر شما بمن پشت کنید و از من پشت بگردانید. مرد اعرابی گفت من در زندگی بشرطی شریف هستم که چیزی داشته باشم. عطا و بخششی بمن بکنید تا که من شریف بشوم. اگر بمن پشت کنید آنوقت من شریف نیستم.
2778 ای کــه در روتــان نشــان مــهــتری فـــرّتـــان خــو شــتــر ز زرّ جــعــفری
در روتان یعنی در چهره تان. مهتری یعنی بزرگی. فرّتان یعنی شکوهتان. زرّ جعفری یعنی طلای ناب خالص. این کلمه از اینجا آمد که جعفر برمکی که از یک خانواده ایرانی بود و معاون و نزدیکترین شخص در درگاه خلیفه هارون الرشید بود, فبل از اینکه سرکار بیاید میدید که این سکه هائی که بین مردم رد و بدل میشد, میدید که همه سکه های تقلبیست. دستور داد همه سکه های تقلبی را جمع کردند و فرمان داد که سکه ها را از طلای ناب ساختند و اسم جعفر را هم روی این سکه ها زدند و از آن ببعد بین مردم مرسوم شد بطلای جعفری. مرد عرب گفت ای کسانیکه آثار و نشانه های بزرگواری در چهرتا نمایان است, شکوه و بزرگواری شما بهتر و بالاتر از طلای ناب جعفری هست.
2779 ای کــه یــک دیـــدارتـــان ، دیدارها ای نـــثـــارِ دیـــد تـــان ، دیــــنــــار ها
دیدار یعنی ملاقات کردن. دیدتان یعنی همان دیدارتان. ای کسانیکه یک بار بدیدار شما آمدن بمنظله صد بار بدیدارتان آمدن هست یعنی مثل اینکه صد بار از دیدارتان لذت بردم. یک بار که شما را ببینم آنقدر لذت میبرم مثل اینست که صد بار شما را دیده ام. ای کسانیکه آثار و نشان دیدنتان دینارها ارزش دارد یعنی رخسار و چهره شما را دیدن با ارزشتر است از دینار و درحم و طلا.
2780 ای هــمــه یَـــنظُـــر بـــنـــورالله شده از بـــرِ حـــق، بـــهـــرِ بـــخشش آمــده
2781 تــا زنــیــد آن کــیــمــیــا هایِ نظـــر بــر ســرِ مســهـــایِ اشــخـــاص بشـــر
ینظُر بنورالله یعنی سالکی که نور خداوند راهش را روشن میکند و راهنمای اوست. پس او حقیقت را و آنچه را که هست میبیند. شما با نور خدا نیاز من را درک کردید و آنچه را که مورد نیاز من بود فهمیدید. شما از نزد خداوند آمدید و کیمیا گرانی هستید که مس وجود آدمها را بطلای وجود تبدیل میکنید. من اولی که آمدم چیزی بودم و حالا که شما ر ا دیدم چیز دیگری شدم و احساس میکنم که مس وجودم طلا شد.
2782 مــن غــریــبــم، از بــیــا بــان آمـدم بــر امـــیـــدِ لطـــف ســـلطـــان آمــــدم
سلطان همان خلیفه است و در دیدگاه عرفانی, سلطان عالم وجود یعنی خداوند است. میگوید من غریب (همه ما در این دنیا غریب هستیم غریب کسیست که راه بجائی نمیتواند ببرد عرفا همیشه خودشان را غریب احساس میکنند) از این بیابان آمدم و امید ودارم که سلطان بمن لطفی بکند. حالا یا خلیفه باشد و یا خدا باشد.
2783 بــوی لطـفِ او بــیـابـان ها گـرفــت ذرّهــای ریــگ هــم جــانـهـــا گــرفـت
بو در اینجا یعنی اثر و نشان. میگوید این خلیفه که در اصل خداوند است, بوی لطف و کرمش همه بیابانها را فرا گرفته و همه ذرات ریگهای بیابان, مثل اینکه از لطف او جان گرفته اند و زنده شده اند و میخواهند که خودشان را بدرگاه خلیفه و یا شاه بزرگ برسانند. مولانا معتقد هست که تمام موجودات غیر زنده مثل سنگ و خاک و سنگ ریزه بیابانها هم با خدا در ارتباط هستند. او اصلا عالم هستی را زنده میبیند. اگر بدن زنده ما از چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش درست شده پس این عناصر هم زنده هستند.
آب و باد و خاک و آتش زنده اند با من و تو مرده، با حق زنده اند
2784 تــا بــدیــنــجـا بــهــر دیـنـار امـدم چـــون رســیـــدم، مســتِ دیــدار آمــدم
من این راه طولانی را طی کردم , که پول بگیرم و حالا بمحیط و جَوی برخورد کردم که از این ببعد انگیزه من دیگر خواهش و خواسته من پول و دینار نیست. من دیدار سلطان را میخواهم. میخواهم که بوصل او برسم. بکلی تصمیم اولیه اش بقول عرفا تصعید شد یعنی صعود کرد. معمولا خواسته های بشری از خداوند خواسته های پائین و روی خاک است ولی یک وقتی میرسد که این خواسته ها تصعید میشود و صعود میکند و در شرائط خاصی بالا میرود. بعضی اوقات هدف و حوسی که دنبال آن هستیم میشود که از آن حوس بآن نرسیده میافتیم و دیگر بی ارزش میشود و یک هدف برتری جایش را میگیرد که خیلی هدف برتر و بالاتریست و این حالتیست که روح انسان را عروج میدهد. و حالا مولانا مثال میزند که چه میشود که این هدف عوض میشود.
2785 بـهر نـان شخصی سوی نـانوا دوید داد جــان چـون حُســنِ نــانـبــا رابــد یــد
نانبا همان نانواست. حسن اینجا بمعنی نیکوئیست. میگوید: مرد عرب به این نقیبان میگوید مَثل من مِثل آن کسیست که رفت بدکان نانوائی که نان بگیرد, وقتیکه دید این نانوا چقدر مهربان است نان گرفتن را فراموش کرد و برای خود این نانوا جان داد و گفت جانم فدای تو باد. این نانوا اینقدر شریف و مهربان بود
2786 بـهـر فُرجه شــد یکـی تـا گُــلِســتان فُـــرجـــه او شــد جـــمـــالِ بـا غــبـان
فُرجه یعنی گشایش و گشادگی در امور. شخصی برای اینکه دلش از تنگی بیرون بیاید بگلستان رفت. وقتی بگلستان رسید و باغبان را بدید که چقدر کرم و محبت دارد, بجلوی او آمد و خوش آمد گفت, اصلا گل را فراموش کرد و عاشق آن نیک رفتاری باغبان شد.
2787 هـمچواعرابی که آب ازچَه کشــیــد آب حَــیــوان از رخِ یــوســف چــشــید
برادران حضرت یوسف در مورد یوسف حسادت کردند و او را بچاه انداختند. کاروانی که از مصر آمده بود و بکنعان میرفت از آنجا رد میشد ایست کردند و دلوشان را بچاه انداختند که آب ببالا بکشند. یوسف که ته چاه بود آن را گرفت و ببالا آمد. وقتی ببالا آمد دیدند عجب چهره ای , چه زیبا و آن عربها گفتند که ما از چاه آب حیات کشیده ایم. حَیوان یعنی آب زنده یا آبیکه زندگانی ابدی میدهد. یعنی دیدار یوسف برای سر کرده کاروان مثل آب حیات بود.
2788 رفـت مــوسی کآتش آرَد اوبــدسـت آتشــی دیــد او کـــه از آتـش بِـــرســت
برست یعنی منصرف شد. حضرت موسی با قومش در بیابان سرگردان بودند. صفورا همسر موسی حامله بود و درد زایمان گرفت و حضرت موسی گفت آتشی از دور میبینم. من میروم آن آتش را بیاورم. وقتی بانجا رسید درختی را دید که نور از آن درخت میاید و دارد با موسی صحبت میکند. گفت من خدای تو هستم و تو را بپیغمبری بر میگزینم. موسی بهیجان آمده آتشی دید که از اُبهت آن از آتش بردن برای همسرش منصرف شد.
2789 جَست عــیسـی تـا رهــد از دشمنان بُــر دش آن جســتــن بــچــارم آســمان
جَست یعنی گریخت. جستن هم باز بمعنی گریختن است. دشمنان، حضرت عیسی را تعقیب میکردند. او برای رهائی از آنها فرار کرد و گریخت. ولی با وجود این او را پیدا کردند و او را بسلیب کشیدند. چارم یعنی چهارم. از این هفت آسمانیکه در آن زمان میشناختند معروف هست که حضرت عیسی به آسمان چهارم رفت. او در حال فرار کردن بود ولی اوج گرفت و بطقه چهارم آسمان راه یافت.
2790 دام آدم خـوشــــۀ گـــــنـــــدم شـــــده تــا وجــودش خــــوشـــۀ مـــردم شـــده
آن خوشه گندمیکه در بهشت بود و خداوند بآدم گفت که از این نبا ید بخوری او آن خوشه را خورد. یعنی اینقدر این خوشه در دل آدم وسوسه کرد که نتوانست طاقت بیاورد و شیطان هم آمد و او را تشویق بخوردن کرد بالخره آن را خورد. مثل اینستکه حضرت آدم بدام خوشه گندم افتاد. او جایش در بهشت بود و پس از خوردن از بهشت رانده شد و آمد بزمین. وقتی بزمین آمد، خداوند علوم خودش را بحضرت آدم الحام کرد. یعنی استعداد یافتن دانش ها را الی غیر نهایه در وجود حضرت آدم نهاد و به فرزندان او بارث رسید که اگر هر کدام آنها در محیط خاصی قرار بگیرند میتوانند جلو بروند و استعداد خودشان را نشان بدهند. وقتیکه میگوئیم فلان کس استعداد دارد، آیا این استعداد را از کجا آورده؟ این همان ودیعه ایست که خداوند در وجود پدر جدش گذاشته. اگر دیگران نمیتوانند این استعداد را نشان بدهند برای اینست که پرده دنیا پرستی جلو چشمانشان را گرفته است. وجودش خوشه مردم شده یعنی همه مردم این دنیا خوشه چین دانش حضرت آدم شدند. خود حضرت آدم بدام خوشه گندم افتاد ولی وقتی بزمین آمد مردم خوشه چین دانشش شدند.
2791 بــاز آیـــد ســـویِ دام از بـــهــرِخَـور ســاعــدِ شــه یـــا بــد و اقـــبــال و فـر
باز آن پرنده شکاری تیز پرواز است. خَور در واقع خور است ولی خَور( تلفظ آن شبیه خَر است) میخوانیم که با قافیه شعری جور بیاید. از بهر خَور یعنی برای دانه خوردن. این باز دانه ای در زمین می بیند و میرود که دانه را بخورد, بدام میافتد و او را میگییرند. کسانی هستند که به آنها بازیار میگویند و این بازیار هااین باز شکاری را تربیت میکنند. وقتی این باز تربیت شد آنوقت این باز را تقدیم شاه میکنند. شاه وقتی بشکار میرود این باز را روی دست خودش میگذارد. وقتیکه شاه شکاری را میزند آنوقت این باز روی دست شاه پرواز میکند و میرود و آن پرنده شکار شده را بر میدارد و برای شاه میآورد. حالا این باز برای خوردن یک دانه بدام افتاد و نتیجه این شد که جای او روی دست پادشاه شد.
2792 طــفــل شـد مــکـــتب پـی کســب هنر بــر امـــیـــد مـــرغ بـــا لطـــفِ پــدر
کودکی بود که نمیخواست به مدرسه برود. در منزلشان پرنده ای در قفس داشتند که خیلی خوشگل و زیبا بود. کودک بپدرش گفت این پرنده را بمن بده. پدر گفت اگر تو بمکتب بروی من این پرنده را بتو میدهم با لطفِ یعنی جالب و دلپسند. بر امید مرغِ با لطفِ پدر یعنی کودک بامید اینکه پدرش مرغ را باو بدهد بمکتب رفت و نتیجه آن شد که کودک با سواد شد و دانشی یاد گرفت که مرغ در برارش هیچ است و رفت پی کسب و هنر.
2793 پس ز مکـتـب آن یـکی صـدری شده مــاهــــگـــانـــه داده و بَـــدری شـــــده
زمکتب یعنی از طریق مکتب و بوسیله مکتب رفتن. صدر یعنی یک بزرگ و عالی مقام. ماهگانه شهریه ای هست که به معلم و مکتب دار میپردازند. بدر یعنی ماه تمام. آن کودک بمدرسه رفت و درس خواندو یک عالی مقامی شد. و هر ماه شهریه و ماهگانه پرداخت میکرد تا بالخره خودش از خوبی و با سوادی مثل ماه تمام شد و بهمه جا نور خودش را پخش میکرد.
2794 آمــده عــبّــاس حَرب از بــهــر کیـن بـهــرِ قــمــع احــمــد و اســتــیـــز دین
2795 گشــته دین را تا قـیـامت پشـت و رو در خـــلا فــــت، او و فــــرزنــــدان او
عباس عموی حضرت محمد بود. اسم کامل او بود عباس ابن عبالمطلب بود . دشمن سرسخت حضرت محمد بود و از هیچ دشمنی و آزاری کوتاهی نمیکرد. در جنگها برعلیه پیغمبر عمل میکرد. بالخره تصمیم گرفت که به جنگ بدر برود و تصمیمش در مورد پیغمبر عوض شد. آمد نزد پیغمبر و باو کمک کرد. او آمده بود برای قلع و قعم محمد. یعنی سرکوبی کردن و فرو نشاندن محمد که دیگر دست از پیامبری بِکَشد. هم چنین آمده بود که ستیزه بر آئین محمد بکند ولی یک مرتبه تصمیمش عوض شد و شروع کرد به محمد کمک کردن. و بعد از آن او و فرزندانش تا زمان دراز پشتیبان و حامی محمد بودند. گشته دین را تا قیامت پشت و رو. البته مطالب دیگری هم در این مورهست که خود عباسیان میگفتند چونکه دین محمد آخرین دینها هست و ما هم خلفا هستیم و این دین تا قیامت میماند پس ما هم تا قیامت میمانیم.پشت و رو یعنی حامی و پشتیبان. مولانا در چند مثال بالا نشان داد که آدمها وقتی شروع برفتن راهی و یا انجام کاری میروند زیاد اتفاق میفتد که در مصیر راه یک مرتبه قصدها و مقصدها تغییر پیدا میکند و قصدهای تازه اغلب اوقات آنها را براه بهتری هدایت میکند.
2796 مــن بــر یــن در طــالـــب چیز آمدم صــدر گشــتــم چــون بـدهـلـیـز امـدم
مرد اعرابی حالا برا ی خودش حرف میزند و میگوید وقتی هنوز نرسیده بود به بارگاه خلیفه بدنبال این بودم که چیزی بدست بیاورم و در اثر مشاهداتم متوجه شدم عالی مقام شده ام و دیگر گرفتن چیز آنقدر ها هم مهم نیست و احساس میکنم که بمقام بالا تری رسیده ام. البته این ظاهرا مرد اعرابیست که دارد صحبت میکند ولی در واقع مولاناست که این حرفها را از زبان مرد اعرابی بیان میکند.
2797 آب آوردم بــتـحـــفـــه بــهــر نــــان بـــوی نــانــم بُـرد تا صــدر جــــنــان
اینجا آب در ظاهر همان آبی است که در کوزه بود ولی از دیگاه عرفانی بمعنی اعمال نیکوست. نان اینجا مشاهده جمال جانان. بوی نانم یعنی این امیدم. بوی در بسیاری از جاها بمعنی امید است. جنان جمع جنت است بمعنی بهشت. ظاهرا اعرابی میگوید من برای رسیدن بنان, آب در سبوی خودم آورده ام ولی بوی این نان مرا تا عالی ترین مرتبه سعادت بالا برد. در واقع سخن از یک مرد حق است که میگوید اعمال نیک خود را بامید مشاهده جمال یار هدیه آوردم و این امید مرا بیاری حق مرا بسعادت بزرگ معنوی مشاهده جمال یار رسانید.
2798 نــان، برون رانـد آدمی را از بهشت نــان، مــرا انــدر بـهشــتـی درسرشت
نان همان گندم ممنوععه است. در بهشتی در سرشت یعنی جزو بهشت کرد. میگوید گندم ممنوعه آن نانی بود که حضرت آدم را از بهشت بیرون کرد ولی من که دنبال نان آمدم از بهشت سر در آوردم.
2799 رِسـتم از آب وزِنان، هـمچون ملک بی غـرض، گـردم بـرین در چون فلک
حالا آب و نان و منافع مادی دیگر برایم مطرح نیست. من که باین مقام که بهشت است رسیدم از آب و نان جدا شدم. من بی هیچ خواست و غرضی پیوسته مثل حج دور این درگاه میگردم. علما معتقد بودند همانگونه که حرکت افلاک دائم و همیشه پیوسته است. کسیکه ذوق رسیدن بپیشگاه الهی و معرفت حق را دارد پیوسته بسیر الالله دارد ادامه میدهد و بدور درگاه او میگردد، چون عاشق است و عاشق حق, هیچ غرضی ندارد و مثل ستارگان فلک همیشه در حال گردش است.
2800 بی غـرض نـبـود بگـردِش در جهان غـیـرِ جســم و غـیـرِ جــانِ عــا شـقان
در جهان هیچ گردش و جنبشی بی غرض انجام نمیشود. هر حرکتی یک هدف فیزکی و مادی دارد. مگرجسم و جان عاشقان است که حرکتش از روی غرض مادی نیست. عاشق حقیقی همواره خودش را مدیون مشیت حق میداند و هیچ گاه هیچ یک از اعمالش بعلت غرض و کسب نتیجه مادی نیست برای اینکه او از همه عیبها و خودبینی ها و خود پسندیها پاک و منظه شده. میخواهد بگوید اگر حق را میپرستد نه برای رسیدن بنعمتهای بهشت است بلکه او چون عاشق حق است حق را می پرستد. اگر کسی بگوید من خدا را میپرستم و میخواهم به بهشت بروم! خدا اهل معامله نیست که در عوض عبادت تو بهشت را بتو ببخشد. یا باعبادتهایت غرفه های بهشت را از او خریداری کنی, خدا اهل معامله نیست. و اگر بگوید من حق را میپرستم زیرا از آتش دوزخ میترسم او هم یک تربیت حیوان سیرک را دارا میباشد مثل اینکه وقتی یک شیر سیرک را سیر کردند وقتی که او را وسط میدان آوردند و بامر مربی خودش روی چهارپایه میرود و یا از حلقه آتش میپرد, این بخاطر شقه گوشتیست که روزانه باو داده میشود و اگر بامر مربی عمل نکند آنوقت باید شلاق بخورد. انسان باید طوری باشد که خدا را فقط برای خود خدا بخواهد و نه برای پاداشی که او در دلش نیت کرده. و هم چنین اگر خدمتی برای مردم میکند نباید در مقابل از آنها چیزی بخواهد.
دنباله داستان در قسمت چهاردهم.