76.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت یازدهم

هدیه بردن عرب سبوی آب باران از ببغداد برای امیرالمؤمنین بر پنداشت که آنجا هم قحط آب است

درباره تیتر این قسمت, هدیه یعنی ارمغان. سبوی آب باران امیرالمؤمنین اشاره به خلیفه بغداد است. بر پنداشت یعنی بتصور اینکه

2703      گفــت زن صــدق آن بوَد کز بودِ خـویش            پــاک بــر خــیــزند از مــهــجود خویش

بودِ خویش یعنی خویشتن را احساس کردن در برابر خدا. عرفان میگوید که هیچ کس در دنیا نیست بجز خدا. ما نیست های هست نما هستیم و یا ما مجازی هسنیم. زن گفت: صدق کسی دارد که او از هستی خودش دست بردارد و در برابر خدا خودش را نیست بداند. پاک یعنی بکلی دست بردارند. مهجود خویش یعنی سعی شده و جهد شده. یعنی آدمها ئی که کوشش میکنند و جهد و سعی میکنند, اگر متکی بجهد خودشان باشند این مخالف با عرفان است. عرفان میگوید نهایت جهد خود را باید کرد ولی برای گرفتن نتیجه نهائی بجهدیکه کردی متکی نباش بلکه بخداوند متکی باش. شوهر بدنبال وسیله ای و یا بهانه ای بود که برود نزد خلیفه. زن پیشنهاد کرد که یک کوزه آب ببرد. برای اینکه بزرگترین و ارزنده ترین و حیاطی ترین چیزنزد این اعراب بادیه نشین آب است. این آب هم وقتی باران میاید در گودها جمع میشود, و چون زمین این بادیه ها شور است این آب قدری هم شور مزه میشد.  بعد این عربها این آب را کاسه کاسه جمع میکنند و میریختند داخل کوزه و درب آن را میبستند و برای مصرف آینده نگه میداشتند. شوهر این پیشنهاد را از زنش پذیرفت و گفت صدق که دارم و برای اسباب هم یک کوزه آب میبرم.

2704      آبِ بـــارانســـت  مـــا را در ســــبــــــو            مــلــکــت و ســر مـــایه و اســبــابِ  تو

2705      ابــــن ســــبــــوی آب را بـــــردارو  رو            هــدیــه ســاز و پــیشِ شــاهــنشـــا ه شو

مَلکت بمعنی پادشاهی, دارائی و ثروت است اینجا بمعنی آب باران است. زن میگوید ما در سبوی خودمان یک مقدار آب باران جمع کردیم و ذخیره هم داریم. این دار و ندار و سرمایه ماست. ای شوهر این آب سرمایه توست و اسباب و وسیله ای که تو گفتی ندارم و حالا این کوزه آب را ببر نثارخلیفه کن.

2706      گــو کـه ما را غــیـر ایـن اسبــاب نیست            در مَــفـازه هــیـچ  بِـه ، زیـن آب نیست

مفازه همان بیابان بی آب و علف است که بادیه هم نامیده میشود. هیچ به یعنی هیچ چیز بهتر. ای شوهر بخلیفه بگو ما غیر از این آبی که در این کوزه داریم هیچ اسباب دیگری و هیچ دارائی دیگری نداریم که بپیشکش خدمت تو بیاوریم که برای تو ارمغان باشد و در بادیه ای که ما زندگی میکنیم هیچ چیز بهتر از این آب نیست. گوئی که این آب, آب بهشت است و ما بهترین چیزی که داریم برای تو میاوریم.

2707      گـرخز یـنه اش پُرزراسـت وگوهرسـت            ایــن چــنـــیــن آبش نـبـاشد ، نادر است

بشوهرش میگوید: این را بدان که اگرآن خزانه شاهنشاهی مأمون و آن گنجی که خلیفه دارد و ما میدانیم که پر از گوهرهای گران بها هستند ولی قطعا بدان که این آب را ندارد برای اینکه این آب خیلی نادر است و همه جا بدست نمیآید. با این مطالب مولانا بما درسی میاموزد ودارد از کسانیکه عبادت خداوند را میکنند صحبت میکند. این مأمون سمبل خداوند است. آن کسانیکه عبادت و اطاعت خدارا میکنند و منت سر خداوند میگذارند و خیال میکنند دارن کار بزرگی انجام میدهند و نمیدانند که خداوند به این آب شور آنها هیچ احتیاجی ندارد. این عبادتهای آنها بمَثل مثل آب شوریست که این اعرابی میخواهد نزد خلیفه ایکه بارگاهش در نزدیکی رود شیرین آب دجله است ببرد. البته او از این رود و کجا هست هیچ اطلاعی ندارد. آنها با این اطلاعات ناقصی که پیدامیکنند و چند ورق از کتابی را ورق میزنند, خیال میکنند که بتمام علوم ومعارف پی بردند, و ادعای ارشاد میکنند و میگوید من چندین کتاب خواندم و بخدا پیوند پیدا کردم و حالا بیائید شما را هم راه پیوند زدن بخدا را آموزش بدهم.

2708      چــیســت آن کــوزه؟  تـنِ مـحصـورِ ما            انـــــدرو ابِ  حــــواس  شِـــــورِ مـــــا

محصور یعنی حصار گرفته شده یعنی محدود. حواس آن حواس پنج گانه ماست. مولانا میپرسد که این کوزه چیست؟ و خودش جواب میدهد که این کوزه مثالی هست از بدن ما و از جسم ما. کوزه جسم ماست. در این کوزه ما چیست؟ در این کوزه چقدر معنویت و عرفان هست. آیا معنویت است یا آب شور؟ آبی که در کوزه ماست، آب حواس شور ماست. ما تمام حواس و ادراکاتمان را در راهی بکار میبریم که تماما در راه شوربختیست. یعنی تمام هواس ناقص و نا رسای ما ، مانند آب شوری درون کوزه بدن ماست.

2709      ای خـــداوند ایـــن خـــم  و کـوزه مـرا             در پـــذیـــر از فضــــلِ اللهَ اشــــتـــری

در پذیر یعنی قبول کن. فضل یعنی بزرگواری. الله اشتری اصطلاحیست که مولانا بکار برده، میگوید خداوند مشتریش هست و یا خریدارش هست. حالا میگوید ای خداوند این خم و کوزه من را بپذیر و قبول کن برای اینکه تو گفته ای مشتری هستی. من از صدق و صفا دارم میگویم.

2710      کـوزه ای بـا پــنـج لــو لـۀ پـنـج حس            پـــاک دار ایـــن آب را از هــر نـــجــس

2711      تـــا شـود زین کـــوزه  منفذ سوی بحر           تــا بــگــیـــرد کــوزۀ مــن  خُــوی بــحر

میگوید این کوزه من از پنج لوله و یا پنج مجرا آب وارد آن میشود. این پنج لوله احساس پنجگانه ماست که آب را وارد کوزه ما میکند. یعنی دانش و معلومات و فهم و درک را از این چنج لوله وارد بدن ما میکند. کلمه نجس که اینجا آورده این آلودگیهای نفسانی و شیطانیست. در بیت بعد این منفذی که میگوید یک مجراه یعنی یک راه باریک. بحر در هردو مصراع یعنی دریای معرفت الهی. خُوی یعنی طبیعت. مولانا میگوید: خداوندا این کوزه و خم بدن من را که پنج لوله حس دارد و از این پنج لوله آب وارد بدن من میشود این را از همه دلبستگیهای آلوده کننده نفسانی و شیطانی پاک نگه دار. اگر که اندیشه های نفسانی و شیطانی باآن باشد آنوقت دیگر پاک نیست و این آب نجس است. خدایا تو کمک کن. و در بیت بعد میگوید این کوزه یک منفذی, یک راه باریکی بدریای معرفت تو پیداکند آنوقت خوی و صفت دریای معرفت تو را میکیرد.

2712      تـا  چـو هـدیـه  پــیش ســلطانش بری            پــاک بـیـنــد ، بــا شــدش  شــه مشــتری

سلطان در مصراع اول و شه در مصراع دوم اشاره بخلیفه است. همانگونه که مولانا از خدای خودش خواست که کوزه وجودش را از آلودگیها در امان نگه دارد، زن اعرابی هم میگوید این کوزه را بردار ببر پهلوی سلطان و دقت کن که این آب آلوده نشود و خلیفه این آب را پاک تحویل بگیرد, حتما مشتریش میشود. این کوزه را بعنوان رهآورد و ارمغان به پیشگاه خلیفه میبری محکم در آن را ببند که پاک بماند. پس دارد به خوانندگان میگوید وقتی که بسوی خداوند میروید و راز و نیازی میخواهید با او بکنید سعی کنید که اندیشه ای که دراین کوزه وجودتان هست آلوده نباشد.

2713      بـی نــهــایــت گـردد آبش  بـعــدازآن            پُــر شــود از کـــوزۀ مــن  صــد جـهــان

مولانا هنوز دارد با خدای خودش حرف میزند و میگوید: خدایا این آب توی کوزه من را بپذیرو این کوزه وجودم را بدریای معرفتت وصل کن. اگر چه کوزه من با یک منفذ و روزنه کوچک بدریای تو وصل شده باشد ولی آب این کوزه بقدری زیاد خواهد شد که میتواند صد جهان را آبیاری کند برای اینکه بدریای معرفت خداوند وصل است. مسلما خداوند این دعای مولانا را پذیرفته و کوزه وجودش را بدریای معرفت خودش وصل کرده که هشتصد و اندی سال است که دنیا دارد از این آب معرفت بحر الهی از طریق کوزه وجود مولانا بهره مند میشود

2714      لــولَـــهـا بــر بــنــد و پُردارش زخُم            گــفــت غُضُــوا  عَــن هـــوا  اَبصــــارکم

لوله ها هریک از حواس پنجگانه انسانست. بر بند یعنی درشان را ببند. پر دارش زخم یعنی پرکن از خم, منظورش از خم در اینجا منظورس عالم غیب و دنیای متافیزیک است و معرفتی که در دنیای ماوراءالطبیعه است. گفت در اول مصراع دوم یعنی خداوند گفت. غضوا یعنی ببندید. عَن یعنی از. هوا یعنی هوس. ابصارکم یعنی چشمانتان را. معنی مصراع دوم اینست که خداوند ببندگانش گفت از هوا و هوس در این پنج حستان را ببندید و بمال و ناموس مردم تجاوز نکنید, بچیزی که نباید بنگرید ننگرید, حقوق دیگران را نگه دارید. بسیاری از خطا هائی که بشر میکند از راه چشمانش است. چشم می بیند, دل آن را میخواهد, و شخص دنبال آن روان میشود. پس از این پنج لوله اول باید لوله چشم را بست. نه اینکه بینائیش را از دست بدهد چشم را باید بست بچیزهائی که مال او نیست, بچیزهائی که نباید ببیند.

2715      ریش او پُـربـاد کـیـن هدیه کِــراسـت            لا یــق چــون او شــهــی ، اینســت راست

ریش کسی پر باد است یعنی آن شخص خیلی تکبر دارد. کِراست یعنی چه کسی دارد. در مصراع دوم راست یعنی براستی. حالا مرد اعرابی کوزه اش را برداشته وبا خوش حالی زیاد و ریش پرباد در راه است و دارد کوزه را میبرد. بخودش مینازه و می باله و با خودش میگوید این ارمغانی که من دارم میبرم برای خلیفه از این بهتر نمیشود. راست راسی این خلیفه لایق همچون هدیه ای هست. اگر برگردیم بخود انسانها, این طاعت و عبادتی و فرمانبرداری که از خدا میکنیم بخود میگوئیم خدایا کی بهتر از من اینطور با تو فرمانبرداری میکند, هیچکس و من از همه بهتر فرمان تو را میبرم. در حقیقت انسانها با ریش پر باد پیش درگاه الهی میروند همین طور که این مرد اعرابی دارد میکند.

2716      زن نــمــی دانســت کــانجـا بــر گذر            جویِ جـیـحونســت  شـیــرین  چون شکر

کآنجا منظورش مقر حکومت خلیفه است. گذردر اینجا منظور راهیست که ببغداد منتهی میشود. جیحون در اینجا رود جیحون نیست, مولانا و خیلی از شعرای دیگر هر رودی را که پهناور باشد بان جیحون میگویند. اینجا منظور رود دجله است که ببغداد میرسد. زن نمیدانست که رودخانه ای به بغداد میرسد و دارای آب بسیار گوارا و شیرین است و نامش دجله است.

2717      در مــیــان شـهــر چـون دریـا روان            پُر ز کشــتــیـــهــا  و شَســتِ مـــا هــیــان

شهر اینجا شهر بغداد است. شَست را علاوه بر یکی از انگشتان دست به قلاب ماهیگیری و حتی طور ماهیگیری میگویند. زن اعرابی نمیدانست که رود دجله وسط شهربغداد مثل دریا جاریست و آنقدر یزرگ است که  کشتیهای بزرگ در روی آن حرکت میکنند و ماهیگیران هم آنجا طور و قلابهایشان را بآب انداختند و مشغول ماهیگیری هستند. این زن و مرد اعرابی هیچ گونه اطلاعی از اوضاع شهر خلیفه نداشتند. این دو نفر نماینده آن غرورها و تکبرهای انسان خود فریفته است. آنها دیگر خودشان را نمیشناسند. دانشمندانی هم هستند که با اندکی مدرسه رفتن و چند تا کتاب خواندن, تصور میکنند که دیگر دانشمند شده اند، اظهار فضل میکنند و حکم قاطع صادر میکنند و داوری میکنند. این ها دلیل فضل نیست برعکس دلیل بی فضلیست. مولانا در کتاب فیه مافیه خودش میگوید که این علمها که ما آدمیان داریم نسبت باین حالیکه انسانهای کامل دارند و نسبت به معرفتی که آنها دارند، هیچ است. این چیزهائی که ما یاد گرفنیم و یا خیال میکنیم یاد گرفتیم و برخ دیگران میکشیم و از این علممان برای دیگران تعریف میکنیم این بجز بازی کودکانه نیست. کودک تا کودک است بازی میکند و خیلی هم خوشحال است اما وقتی بزرگ شد دیگر حاظر نیست بازی کند ولی آن دانشمندان بی دانش وقتی بالغ میشوند تازه اول بازی کردنشان است.

2718      روُبَرِ ســلطـــان و کــار و بــار بین            حسِ تــجــری تَحــتِــهآ الا نَــهــا ر بـــیـــن

سلطان اینجا یعن خلیفه. کار و بار یعنی شوکت و عظمت و بارگاه خلیفه. حس در اینجا بمعنی فهم و فهمیدن است. تجری یعنی جریان دارد. تحتها یعنی زیر آن. انهار یعنی رودخانه های بزرگ و نهر ها. ظاهرا زن بمرد میگوید برو ببغداد و ببین در آنجا چه خبر است, جلال و شوکتش را ببین و غیرو. آنچه  که این زن میگوید ظاهر است زیرا او اصلا ببغداد نرفته است و حتی خبر ندارد که بغداد کجاست. ولی بشوهر میگوید آنجا خیلی خبرهاست اصلا مثل بهشت است که در آنجا نهر های بسیار جاریست ( البته اشاره او به نهر های بهشت است). باز مولانا بما میگوید هرچه را که زن میگوید ظاهریست. وباز بما تکرار میکند که این فکرهایمان و اندیشه هایمان و پندارهایمان یک تصوری بیش نیست و ظاهریست.

2719      ایــن چــنــیــن حســها و ادراکات ما            قطـــره ای بـــاشــد در آن اَنـــهـــا ر  هــا

انهار یعنی نهر ها. مولانا میگوید این فهم ها و درکها و این حسهائی که ما داریم میکنیم در برابر رودهای معرفت و نهر های معنویت خداوند و آن علوم الهی انسانهای کامل حتی یک قطره هم حساب نمیشود.

دنباله داستان در قسمت دوازدهم

Loading