75.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت دهم

تعیین  کردن   زن طریق  طلب روزی  کد خدای  خود را و  قبول  کردن  او

در آغاز سعی میشود که در درجه اول تیتر فوق برای خواننده عزیز تفسیر شود. کلمه کد خدا از دو کلمه کد و  خدا درست شده. کلمه کد بمعنی جا, محل, و خانه است. مثلا وقتی میخوانید دانشکده یعنی جای دانش. خدای بمعنی صاحب آن محل است. وقتی میگوئیم کد خدا یعنی صاحب محلی که زیر نظر شخصیست بنام کدخدا. معنی دیگرش شوهر است زیرا شوهر هم در خانه خودش کد خدای خانه خودش است. حالا زن بشوهرش میگوید که چی میخواهم و شوهرش چه بکند.

2684        گـفــت زن یـک آفــتــا بــی  تــافــتـســت            عــالــمی زو روشــنــائــی  یــافـــتســـت  

2685       نــایــب رحـمـان ، خــلــیــفــۀ کــرد گــار            شــهـر بـغــدادســت از وی چـون بــهــار

در اول داستان تذکر داده شد که در این داستان سه شخصیت اصلی وجود دارند. یکی مرد اعرابی و یکی زن اعرابی و یکی هم خلیفه با کرم. در این قسمت خلیفه برای اولین بار شروع بنقش آفرینی میکند. در اینجا نایب یعنی جان نشین و رحمان یکی از اسمهای خداوند است و نایب رحمان یعنی جانشین خداوند. خلیفه هم بمعنی نایب است. خلیفه کردگار و نایب رحمت هردو یعنی جانشین خداوند. جانشینان پیغمبر اسلام را هم خلیفه میگفتند و در هر دوره ای یک خلیفه ای بود. مقر این خلیفه ها هم در بغداد بود. مآمون یکی از این خلفا بود. مولانا در این داستان اسم خلیفه را نمیآورد ولی طبق نوشته های معتبر و اطلاعات در دست میدانیم که اسم این خلیفه مورد نظر مولانا مآمون بود. و زن اعرابی میگوید که یک خورشیدی درخشش پیدا کرده و از تابش و درخشش آن خورشید جهان روشنی یافته و جانشین خدا در بغداد دارد این درخشانی را میکند و از برکت فیظ او شهر بغداد آنقدر اباد شده مثل ایام بهار.  حالا در بین این خلفائی که بودند این مآمون براستی خلیفه ای بود که بسیار مردم دار بود وخیلی بحال نیازمندان میرسید. توجه اینکه مولانا چقدر شآن این خلیفه را بالا میبرد, میگوید او مثل خورشید میتابد و جهان را روشن می کند حقیقت این خلیفه و ارتباط زن و شوهر اعرابی با او در باطن ارتباط این زن و شوهر با خدا وندست و خوانندکان در آینده نزدیک بیشتر باین ارتباط معرفی خواهند شد.

2686       گـر بــپــیـونـدی  بـدان  شــه شــه  شوی            ســوی هــر اِدبـیـر تـــا کـــی مـــیـــروی

بپیوندی یعنی بوصلش برسی و اتصال پیدا کنی, یعنی تقرب و نزدیکی پیدا کنی. شه اشاره باین خلیفه است. شه شوی یعنی تو هم کار وبارت روبراه میشود. ادبیر یعنی بد بختی. این زن اعرابی بشوهرش میگوید اگر که تو نزد خلیف راه پیدا کنی آنوقت زندگی ما روبراه میشود. تو تا کی میخواهی با این مردمانیکه گرفتار بد بختی هستند خودت را نزدیک بکنی و از آنها برا هی ببری. بیا و دست از آنها بکش و بسوی خلیفه برو. در اینجا خلیفه نقش یک انسان کامل را هم بازی میکند. دست از دیگران بکش و بسوی انسان کامل برو یعنی از هم نشینی و پیوند پیدا کردن با انسانهای کامل تو هم کامل میشوی.

2687      هـمـنشــیـنیِ مـقـبـلان چون کــیمــیـاســت            چون نظـرشان کـیمیائی خـود کــجاســت؟

مقبلان یعنی صاحب اقبالان و سعادتمندان. نظرشان یعنی نگاهشان. کیمیائی یعنی یک کیمیا. میگوید نشست و برخاست, و همراهی با این انسانهای کامل که نیکبختان وسعادتمندان راستین هستند  یک چیز کیمیائیست ایا تو میتوانی کیمیا پیدا کنی در دنیا؟ این یک سوأل استفهامیست و این نوع سوأل جوابش همیشه منفیست. کیمیائی مؤثر تر از نظر انسان کامل پیدا نمیشود.اصولا هم نشینی چه با آدمهای خوب و چه آدمهای بد روی انسان تأثیر میگذارد. انسان طوری آفریده شده که تأثیر پذیر از دیگران است، حالا خوشبخت کسیست که هم نشین مقبلان و نیکبختان شود. نیکبخت کسی نیست که ثروتش زیاد باشد، نیکبخت کسیست که از نظر معنویت ثروت داشته باشد. در مرد انتخاب این انسانهای کامل یک جای دیگر در مثنوی مولانا میگوید که:            هر که خواهد هم نشینی با خدا            گو نشین اندر حضور اولیا    

اولیا این انسانهای کامل هستند. اولیا جمع ولیست و ولی یعنی دوست صدیق خدا.

2688      چشـــم احــمــد بــر ابــــو بـــکـــری زده            او زیــک تصــدیــق  صِــدّ یــقـــی  شـــده

احمد یکی از اسامی خداوند است. ابوبکر یکی از خلفا و جانشین پبغمبر اسلام. در زمان پیغمبران مردم بآنها میگفتند اگر شما پیغمبر هستی باید با معجزه کردن بما نشان بدهی. حضرت محمد مشغول معجزه کردن شد و همان مردم گفتند که تو داری سِرّ و جادو میکنی.  در مصراع اول میگوید پبغمبر اسلام چشمش به ابوبکر میافتد ابوبکر گفت تو راست میگوئی و خیره شد بچشمان او. از چشمان ابوبکر پیدا بود که راست میگوید و دیگران که بچشم ابو بکر نگاه کردند قبول کردند که راست میگوید. و از آن ببعد ابوبکر لقب صدِیق گرفت. صدیق یعنی بسیار راست گو. مولانا میخواهد بگوید فقط یک نگاه پیغمبر باعث شد که ابوبکر لقب صدیق بگیرد.

2689      گـفــت مــن شــه را پــذ یــرا چــون شوم            بــی بــهــانــه، ســوی او مـن چـون روم؟

2690      نســبــتـــی بـــایـــد مــرا یـــا حــیــلــتــی            هــیــچ پــیشــه راســت شــد بــی آلــتــی؟

زن بشوهرش گفته بود که  تو برو پهلوی خلیفه. مرد اعرابی بزنش گفت من چه گونه بروم نزد خلیفه, من باید یک نسبتی و یا دلیلی داشته باشم که بروم نزد او. حیلت اینجا بار منفی ندارد برعکس یعنی باید که یک تدبیری داشته باشم. هیچ پیشه یا کسب و کار دیده ای که بدون وسیله صورت بگیرد؟

2691      هـمچـون آن مجـنون کـه بشـنـیـد از یکی            کـــه مــرض آمــــد بــلــیــلــی  آ نــدکــی

2692      گــفــت آوَه  بــی  بــهــانــه  چــون روم            ور بــمــانـــم  از عِــیـا دت ، چـون شــوم

این هم از یک داستان لیلی و مجنون گرفته شده. آوه یعنی واحسرتا, بی بهانه چون شوم یعنی چگونه بروم عیادت یعنی بدیدار بیمار رفتن و از بیمار احوالپرسی کردن. وقتی مجنون اطلاع حاصل کرد که لیلی بیمار شده با خود گفت واحسرتا! چگونه بعیادت لیلی بروم. درست است که او با لیلی دختر عمو و پسر عموبودند و درست است که مجنون عاشق لیلی بود ولی پدر و مادر این دو پسر عمو و دختر عمو مانع میشدند که این دو بهم برسند و تا آخر هم مانع ماندند. مجنون میگفت من بچه بهانه ای به عیادت لیلی بروم و اگر نروم چه حالی پیدا میکنم.

2693      لـَـیــتَــنــی  کُــنــتُ  طـــبــیــبــاً  حــاذقا            کُــنــتُ اَمشــی  نـحــوَلــیــلی  ســــا بــقــاً

لیتنی یعنی ای کاش. کُنتُ یعنی بودم. طبیبا یعنی پزشک. حاذقا یعنی ماهر و با تجربه. کنتُ یعنی بودم. امشی یعنی بسرعت. نَحوَ یعنی نزدیک. سابقا یعنی زودتر و پیش تر از همه. میگوید: وقتی مجنون شنید که لیلی مریض شده بخود گفت ای کاش من یک پزشک حاذق و با تجربه ای بودم که من زودتر از همه بسراغ لیلی میرفتم. اینقدر سریع میرفتم که از همه زودتر او را ببینم. مولانا میخواهد برای گفته قبلی خود در باره حرفهای مرد اعرابی به همسرش شاهد بیاورد. مثل لیلی که برای عیادت معشوقش به وسیله و بهانه احتیاج دارد. حالا مولانا بخاطر میاورد که اگر کسی بخواهد نزد مردان خداوند برود وسیله لازم نیست.

2694      قُـل تــعــا لَــوا  گـفـت حــق مـا را بدان            تــا بُــود شــرم  اِشــکــنــی  مــا را نشــان

قل تعالو یعنی بگو بیاید. حق خداوند است و بدان یعنی برای اینکه. شرم اشکَنی یعنی شکستن حیا و خجالت. این گرفته شده از پیامی که خداوند به پیغمبر فرستاد. خداوند به پیغمبر گفت که به پیروانت بگوکه بسوی من بیا یند. حالا مولانا میگوید خداوند برای اینکه شرم و حیای ما را بشکند به پیغمبر امر کرد که به پیروانت بگو که بسوی من بیایند. در آخر مصراع کلمه ما را نشان منظور اینست که این یک نشانیست برای ما که حتی یک بنده خطاکارِ گناهکارِهم و حتی یک بنده ای هم که هیچ کارِ خوبی هم در راه خدا نکرده بلکه خطا هم کرده باز هم میتواند بسوی خدا برود و شرمنده نباشد. وقتی خداوند ما را بسوی خودش دعوت میکند و میخواند, در حقیقت خودش ابزار و وسیله است که دارد راه دیدار ما را با خودش هموار میکند.

2695      شــب پــرانــرا گــر نظــر و آلــت بُدی            روزشــان جــولان و خــوش  حالــت  بُدی

شبپران جمع شب پره است و عوام به شب پره موش کور میگویند. چشمان او بسیار ضعیف است و در روز بخاطر نور اصلا نمیتواند پرواز کن. نظر بمعنی نگاه است. آلت یعنی وسیله دیدن یعنی چشم بینا. جولان کردن یعنی گردیدن و دور زدن و گردش کردن. خوش حالت یعنی خوش آیند. مولانا در اینجا مثلی میزند و بزبان زن اعرابی. زن میگوید این شب پره ها اگر وسیله بینائی داشتند در روز میامدند و پرواز میکردند و جولان میدادند و گردش میکردند و برای آنها خوش آیند بود.  خیلی از انسانها هستند که شبپره هستند. نور معرفت چشم آنها را میزند و اینست که در تاریکی و ظلمت ونادانی و جهل باید زندگی بکنند و خودشان را نگه بدارند. و برعکس هروقتیکه محیطشان را ظلمت و تاریکی فرا بگیرد آنوقت بیرون میایند و جولان میدهند و اینها شب پران ها هستند. سعی کنیم که از این نوع شب پرانها نباشیم. خداوند چشم دل بما داده و معرفت را آفریده و اگر با این چشم خدادادی بنگریم آنوقت چه حالت خوشی خواهیم داشت و چه جولانها که نکنیم.

2696      گــفــت چـــون شاه کَــرَم مــیــدان رود            عــیــن هـــر بــی آلـــتـــی  آلـــت  شـــود

شاه کرم یعنی خداوند. میدان رود یعنی بیاید در وسط مردم و خودش را نشان بدهد. سابق براین بدربار پادشاهان که همیطوری نمیشود رفت و لذا این پادشاهان سالی یک بار بمیدان شهر میرفتند و محافظان و کارکنان در بار هم بدنبال آنها درکوچه و بازار ها راه میافتادند که مردم آنها را ببینند. وقتی بمیدان بزرگ شهر میرسیدند در آنجا می نشستند و آنوقت مردم اجازه داشتند که نزد شاه بروند و خواسته های خودشان را بسلطان خودشان بگویند. مولانا این کلمه میدان رود را از این سنت پادشاهان گرفته. وقتی شاه کرم یعنی خداوند برای دیدن مردمش برود هیچ وسیله و آلتی لازم نیست. اگر ما انسانها در دلهایمان را بروی او باز نگه بداریم او همیشه در دلمان میتابد انوقت برای رسیدن باو هیچ وسیله ای هم لازم نیست.در مصراع دوم میگوید در پیشگاه شاه کرم خود رفتن و وسیله نداشتن، یک نوع وسیله است.

2697      زانکِ آلــت دعـویســت و هسـتی است            کــار در بــی آلــتـــی و  پســـتــی  اســت

زانکه یعنی برای آنکه. دعوی یعنی ادعا کردن, خودنمائی کردن, جلوه کردن اینها دعویست و در اینجا بمعنی جنگ و جدال نیست. هستی بمعنای وجود  است, وقتی کسی در درونش متوجه خودش باشد باین معنیست که خدا در درونش نیست. این انسان اگر بخواهد خداوند در دلش تجلی کند, او اصلا نباید خودش را احساس کند و واقعا از خود گذشته باشد تا وجود خدا را در خودش حس کند. مثل شمع که در تاریکی شب بشما روشنی میدهد و با نور آن اطراف خود را می بینید. ولی وقتی آفتاب میدمد این شمع خاموش نشده ولی در مقابل نور عظیم خورشید دیده نمیشود ولی هنوز روشن هم هست. در واقع نور شمع در مقابل نور خورشید دیگر نیست شده و دیده نمیشود. در مصراع دوم مولوی میگوید: کار در بی وسیله ای درست میشود. این کار در پستی درست میشود. پستی در اینجا یعنی در عین خاکساری و تواضع و بی ادعا بودن. و نه فرومایه گی. توفیق و سعادت نسیب کسانیست که خودشان را در برابر خداوند بجلوه گری و ادعا و دعوی وا نمیدارند و خاکساری را انتخاب میکنند و توجه شان فقط بخداوند است. آنوقت کارشان بسامان میرسد. برعکس در خود فروشی و خویشتن فروشی کارشان مشگل تر میشود.

2698      گــفــت کِــی بــی آلــتــی  ســودا کـنـم            تـا نــه مـــن بـــی آلـــتـی  پــیـــدا  کــنــم؟

مرد اعرابی گفت. بی آلتی یعنی نداشتن وسیله. سودا کنم یعنی بدست بیاورم و باید یک چیزی پیداکنم و انوقت بی آلتی بدست بیاورم. در این بیت و چهار بیت بعدی مولاانا دارد بنده را در برابر خدا آماده میکند و رابطه میدهد. اینجا مرد اعرابی بزنش گفت من کی میتوانم بدون احتیاج بوسیله نزد خلیفه بروم؟ اگر برای دیدن خلیفه وسیله میخواهد من چگونه یک چنین وسیله ای پیدا کنم؟ زن باو جواب داد که تو باید احساس کنی که یک بی وسیله هستی. تو باید احساس کنی یک فقیر هستی. فقیر نه از نظر مال بلکه فقیر از نظر عرفان. عارف بی آلتی دارد یعنی هیچ وسیله ای لازم ندارد. یعنی نگاهش بخداوند است و دستش بسوی خدا دراز است. مرد میگوید من چگونه بمقام فقر برسم که هیچ وسیله ای لازمم نمیشود و فقط خدا لازم است. بعضی از عرفا بودند مثل شیخ عطار که نه تنها فقیر نبود بلکه  داروخانه ای داشت که چهارصد نفر در آنجا کار میکردند. پس فقر در عرفان آن ندارمی و گدا بودن نیست و با اینهمه تشکیلات خودش را در مقابل خداوند اصلا احساس نمیکرد مثل همان شمعی که در روز روشن میسوخت و کسی او را نمیدید.

2699       پس گــواهــی بــایـــدم بــر مُـفـــلسی             تــا مــرا رحـــمـــی کــنــد در مـــفــلســی

گواهی در اینجا یعنی یک شاهد. مفلسی یعنی تهی دستی. مرد بزنش میگوید: بنا براین من باید یک شاهدی یا یک گواهی داشته باشم که من مفلس هستم تا این خلیفه بر من رحم کند. من اگر همین جور بروم نزد خلیفه و بگویم که من مفلس هستم, خلیفه از کجا بداند که من مفلس هستم. باید یک دلیل, شاهد, یا گواهی داشته باشم. گواهش اینست که نزد خلیفه (یا خدا) خودش را هیچ احساس کند. خود احساس نکردن در برابر او, این خودش شاهدیست در درون آن مفلس.

2700      تـو گـواهـی غـیـر گفـت و گو ورنگ             وانـــمـــا ، تــــا رحـــم آرد شـــاه شــنــگ

گواهی یعنی یک گواه. گفتگو و رنگ یک اصطلاح است بمعنی چیزهای ظاهری. کارهائی که صدق و صفا و اخلاص در آنها نیست یعنی فقط گفت و گوست و سطحی است. وانما یعنی بمن نشان بده. شنگ بمعنی خوش منش است. شاه شنگ یعنی خداوند از دید داستان یعنی خلیفه. مرد میگوید ای زن تو یک شاهدی و یا یک گواهی برای من دست و پا کن که این شاهد زبانی نباشد و احتیاجی برنگ وشکلی نباشد و زیبا بودن و تشریفات هم نداشته باشد تا من باخود ببرم نزد خلیفه ( یا نزد خداوند) و آنوقت شاید بمن رحم کند و مشگل مرا آسان کند.

2701      کـیـن گـواهـی که ز گـفت ورنگ بُـد              نــزدِ آن قاضــی الــقضــاة  آن جـــرح شد

گفت و رنگ یعنی ظاهر. قاضی القضات یعنی سرور همه قاضیان و یا خداوند. جرح یک اصطلاح محکمه ایست. چیزیکه در دادگاه مورد قبول قاضی نمیشود را میگویند جرح شد. یعنی رد شد. اگر من بروم و بخلیفه بگویم ببین من سر و وضعم فقیرانه است و رنگو روی مرا نگاه کن ببین چگونه زرد شده و امثالهم اینها در پیشگاه خلیفه جرح میشود و مورد قبول نیست.

2702      صــد ق مــیــخــواهــد گـواه حـال او             تـــا بــــتــــابـــد  نــــور او  بــــی قـــال او

بی قال او یعنی بدون اینکه حرف بزند. یعنی وقتی نزد خلیفه میروم باید یک گواهیی داشته باشم که نور رحمت و کمکش بر من بتابد بدون اینکه اصلا حرفی بزند. خداوند وقتی که چیزی ازش خواسته باشی که از دلت برخواسته باشد و عاقلانه باشد و در حد لزوم باشد آنوقت بدون سخن خدا و بی قال خدا برآورده میشود.

دنباله داستان در قسمت یازدهم

Loading