74.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت نهم

دل نهادن  عرب  بر  التماس دلبر  خویش و سوگند خوردن  که در  این  تسلیم مرا  حیلتی   نیست

2643      مـرد گفت اکــنــون گـذشـتـم  از  خلاف            حـــکـــم داری ، تــیـغ بــر کش از غلاف

مرد گفت: اکنون من دست برداشتم از اختلافات و جنگ و ستیزی که با هم داشتیم ای زن. حالا تو هر حکمی که داری بگو و من اجرا میکنم. همانطوریکه در قسمت هشتم ذکر شد حا لا این زن توسط نیروی متعادل کننده متعادل شده و نفس عماره او به نفس لوامه تبدیل شده و میتواند که آن نیروی متعادل کننده رویش حساب بکندو میگوید حتی میتوانی حکم بدهی و من را بکشی. جمله تیغ برکش از غلاف یک اصطلاحیست که اینجا آمده.

2644      هــرچ گـــوئــی من تــرا فـــرمان بـرم            در بَــــد و نـــیــک  آمدِ  آن  نـــنـــگـــرم

بدو نیک آمدِ آن یعنی بعواقبش. مرد به همسرش میگوید: ای زن, هر فرمانی و دستوری که میخواهی  بمن بگو و من فرمان میبرم. من مطیع تو هستم و من بهیچ وجه به عاقبت این فرمان تو و فرمانبرداری خودم نمی اندیشم چون مطمئنم که چیزهائی که میخواهی, خواسته های متعادلیست.

2645      در وجـــود تــو شــوم  مــن مـــنــعــدِم            چــون مــحــبّــم حُـــبُّ یُـعــمــی  وَ  یُصِم

منعدم یعنی معدوم شدم. محبّم یعنی چون من عاشق هستم. حُبُّ یعنی عشق. یُعمی یعنی کور است و یُصِم یعنی کر است. پس مصراع دوم یعنی  چون من عاشقم, عشق کور است و کر. مرد میگوید ای زن من در وجود تو دیگر معدوم شده ام و من دیگر نیستم برای اینکه من عاشقم و عشق چشم و گوش را کور و کر میکند.

 2646      گـفــت زن آهــــنـــگِ بِرّم  مــیکـــنـی؟            یـا بـحــیــلــت  کشـف ســرّم  مــیـکــنـی

آهنگ معانی مختلف دارد و در اینجا بمعنی نیت و قصد است بِرّ یعنی نیکی و خوبی. زن میگوید آهنگ برّم میکنی یعنی آیا تصمیم داری که نیکی و خوبی مرا بسنجی و ببینی چقدر تغیر کردم؟ و یا حیله ای داری بکار میبری و میخواهی ببینی که در دل من چیست و بزبان من کار نداری و میخواهی ببینی که نهفته در ضمیرم چیست.

2647     گـفــــت و اللهَ عــالــمُ  الســرِّ الــخـــفــی            کآفـــریـــد از خــاک  ادم  را صــــفـــی

مرد جواب میدهد و میگوید بآن خداوندی که عالِم و آگاه است و بتمام اسرار پنهان,( سرّ خفی یعنی اسرار پنهان), و آن خدائی که آگاه درون همه است و هیچ کس نمیتواند سرّی را از او پنهان کند  و آدم ابوالبشر را بطورمنور و روشن و با صفا از خاک تیره آفرید،قسم میخورم.

2649     تــا ابــد هـــرچ  بُــوَد او پـــیش  پـــیش            درس کـــرد از عَـــلَّــمُ الا ســـماء خــویش

علّم یعنی تعلیم داد. الاسماء جمع اسم است. اسمهای خود را تعلیم داد.  خداوند اسامی زیاد دارد. هرکدام از این اسامی یک رازی و یا یک دانشی در آن نهفته است. تمام دانشهای الهی در اسمهای الهی نهفته است. مثلا یکی از اسمهای خدا خالق است بنا بر این دانش خلق کردن در این اسمش نهفته است و وقتی میگوئیم خالق است یعنی میآفریند. حالا چه جوری میافریند؟ اصلا میافریند یعنی چی؟ و این خلاقه یعنی چی؟ وقتی میگوید تعلیم داد بآدم یعنی چیزی را در آدم ودیعه نهاد که حضرت آدم بتمام بازماندگانش بارث گذاشت. و آن خلاقیت بود. لذا هر انسانی و هر فردی میتواند که خلاق باشد. اگر انسانها در کار خودشان مبتکر و خلاق نبودند اصلا کار زندگی اینقدر جلو نرفته بود. اینکه انسانها این تکنولوژی را دارند جلو میبرند و یا دانش های دیگر را دارند جلو میبرند، اینها دارند خلق میکنند و اینها خلاق هستند. اینها دارند درک میکنند وخلق میکنند. خداوند اسم دیگرش مُدرِک است یعنی درک کننده و یا خلاق است یعنی خلق کننده. پس این دانشمندانی که دارند این کارها را میکنند و ما از نتایج کار آنها همگی بهره مند میشویم پس آنها هم مُدرک هستند و هم خلاق.یعنی درک میکنند و خلق میکنند. این ودیعه ایست که از روز اذل در وجود حضرت آدم خدا بودیعه گذاشته و حضرت آدم هم بهمه ما انسانها بارث گذاشته است. حالا اگر همه این طور نیستند باید این موجود آن را پرورش بدهد و همه این کار را نمیکنند. مولانا از زبان اعرابی قسم یاد میکند. منتها مولاناست که بزبان  مرد اعرابی میگذارد که بخداوندی قسم که پیش پیش همه اسامی خودش را و راز و دانش خودش را که در آن اسامی هستش بآدم تعلیم داد هرچه که تا ابد پیش بیاید. انسان خلاق است و بنا بر این تا ابد میتواند مُدرک باشد.

2650      تا مَلک بــی خــود شــد ازتــدریـس او            قُــدسِ  دیــگــر یـــافـــت  از تــقــدیــسِ او

ملک فرشته است. این فرشتگان کی هستند؟ آیا این فرشتگان واقعا موجوداتی هستند که در ماوراء فلک دارند زندگی میکنند؟ آیا بال دارند و سفید رنگ هستند؟ و چیزهائی که در ذهن مردم مجسم میکنند، آیا فرشته اینها هستند؟ خیر، فرشته بمعنای هر موجود منزه و پاک از خطاست که از هر لحاظ از لغزش و خطا مبرّاست. این فرشته است. فرشتگان پاک هستند و حتما نباید در آسمانها باشند و یا بال داشته باشند. مثلا فردوسی در شاهنامه میگوید:

            فریدون فرّخ از عود و انبر فرشته نبود              بداد و دهـش یافـــت این فرّحـــی

تو داد و دهش کن ببین تو هم باین فرّحی میرسی. خیال نکن که او شخص خاصیست. حالا تو میتوانی فرشته باشی بشرط اینکه پاک و منزه باشی. آنها پاک و منزه بودند و لی آن دانشی را که خداوند به حضرت آدم تعلیم داد آنها نمیدانستند در حالیکه خداوند را ستایش و اطاعت میکردند. آن رازی که در اسمهای خداوند نهفته بود و به آدم فاش کرد، آنها نمیدانستند. پس حضرت آدم مامور شد که این اسامی و معانی را بفرشتگان تعلیم بدهد. وقتی فرشتگان تعلیم یافتند آنها از خود بیخود شدند. اینجا کلمه از خود بیخود شدند یعنی وضعشان عوض شد. از آنچه که بودند تبدیل و متحول شدند و ارزش دیگری پیدا کردند. قدس یعنی پاکی و تقدیس یعنی مقدس بودن و پاکی خداوند را ستایش کردن. وقتی که اینها را فرا گرفتند دگرگون شدند و بیک قطب و پاکی دیگری رسیدند. معمولا وقتی یکی شخصیت خوبی دارد و اطرافیان میخواهند تعارف بکنند میگویند تو مثل فرشته ای. یعنی یک چیزی مافوق آدم هستی. این پیام مولانا دارد غیر از این را بما میگوید. میگوید آدم مافوق فرشته است زیرا آدم معلم فرشته است. پیام مولانا اینست که ای انسان تو از همه برتری و دارد شأن انسان را بالا میبرد لذا نمیتوانیم به انسان با شخصیت بگوئیم که تو فرشته ای و باید باو بگوئیم که توبراستی آدمی.

2651      آن گشـــادیشان کــــز آدم رو نـــمـــود            در گشـــادِ آســمــا نــها  شــــان  نــــبــــود

گشاد بمعنی گشادگی و گشایش است. یعنی گشودن درِ رازها. فرشتگان گشایش در رازها را نداشتند. خداوند به آدم تحویل داد و آدم به فرشتگان. پس این گشایش از آدم به فرشتگان رسید. اینقدر این گشایش راز و سِرِّ گسترده بود که در همه آسمانها جا نمیشد و از همه آسمانها هم گشاده تر بود. مولانا هرقدر جلو تر میرود مقام آدم را بالاتر و بالاتر میبرد.

2659      هــر مَلـک میــگفت ما را پـیش ازاین            الـــفـــتی مــی بـــود بــر گـــردِ زمــــیــــن

شخص بنام جریر طبری نویسنده تاریخ طبری در کتابهای خودش ذکر میکند که فرشتگان دو گروه بودند. فرشتگانیکه ماوراء این زمین زندگی میکردند و فرشتگانیکه روی این زمین زندگی میکردند. دسته دوم که روی زمین بودند بامر خداوند بزمین آمده بودند تا وسائل پذیرائی از انسانیکه آفریده خواهد شد فراهم کنند و اوضاع را سر و سامان بدهند. اینقدر آدمی که میخواست آفریده بشود ارزش داشت که بامر خداوند این فرشتگان بزمین آمدند که وسائل لازم را برایش فراهم کنند. وقتی آدم آفریده شد خداوند آن فرشتگانی را که بزمین فرستاده بود امر کرد که شما کارتان را تمام کرده اید و بآسمان بر گردید. این کلمه پیش از این یعنی قبل از اینکه آدم آفریده بشود. الفت یعنی خو گرفتن و مأنوس شدن. میگوید: هر فرشته ای میگفت که ما پیش از اینکه آدم آفریده شود ما روی این زمین بودیم و خیلی لذت میبردیم و باین زمین خاکی خیلی علاقه پیدا کرده بودیم.

2660      تـخـــم خد مت بـر زمین می کا شتـیم             زان تــعـــلق ، مــا عــجــب مــی داشــتــیـم

خدمت اینجا یعنی اطاعت. معنی مصراع اول اینست که ما اصل و مبدآ اطاعت از خداوند را ما برقرار میکردیم روی زمین. تعلق یعنی دلبستگی. این فرشتگان میگفتند که ما که داشتیم اطاعت خداوند را میکردیم و وسائل آدمی که میخواست آفریده بشود فراهم میکردیم و خیلی گرداگیر این زمین خاکی دلبستگی پیدا کرده بودیم که حتی باعث تعجب خود ما شده بود.

2661      کـیـن تــعّــلق چـیســت با آن خاکـمان            چــون ســرشـت  مــا بـُـدســت  از آســـمـان

بُدست یعنی بوده است. با آن خاکمان یعنی با آن خاک ما را. میگوید فرشتگان میگفتند که ما تعجب میکردیم و از خودمان پرسش میکردیم که این میل ما باین خاک برای چیست. ما که متعلق باین محیط خاکی نیستیم و ما موقتا آمده ایم و چرا اینقدر تعلق خاطر باین خاک پیدا کرده ایم.

2662      اُلــفِ مـا انــوار بـا ظـلــمـات چیست           چـون تــوانـد نــور بــا ظلــمــات  ز یســـت

الف کوچیک شده الفت است. ما انوار یعنی ما فرشتگان. چون فرشتگان  از آتش آفریده شده اند و از آتش هم نور تشعشع میکند. پس آنها از نور آفریده شده اند و اگر آدم از خاک است آنها از نور آفریده شده اند. تعجب میکردند که چگونه نور با ظلمت میتواند بسازد؟ اصل ما از نور است و این آدم اصلش از ظلمت است و چی شد که ما اینقدر الفت پیدا کردیم.

2663      آدمـــا آن اُلــــف ازبـــوی تــــو بــود           زانـک جـسـمت را زمـیــن  بُــد تــارو پـود

آدما یعنی ای آدم ابولبشر. تو هنوز روی زمین نبودی ولی زمین بوی تو را میداد. برای اینکه بدن تو از این زمین آفریده میشد. تار و پود بدن تو یعنی اصل تو از این خاک بود و حالا فهمیدیم که چرا ما الفت پیدا کردیم. تو هنوز نبودی ولی آن خاک بوی تو را میداد. خاکی که قرار بود تو را از آن بسازند.

2664      جســم خــا کــت را از ایـنـجــا  بافــتند           نـــور پـــاکــت را در یــنــجا  یــا فــتـــنــد

در اینجا بافتند یعنی در اینجا بوجود آوردند. واصل  آن نور پاک تو از اینجاست. نور پاک یعنی نور معرفت. درینجا یعنی در جسم خاکی تو. فرشته ها میگویند حالا ما فهمیدیم که ما چرا بانجا الفت پیدا کردیم. برای اینکه تو از اینجا ساخته شدی و معرفت تو از اینجاست و جسمت هم اینجاست.

2665      این کـه جـان مـا زروحــت یافتسـت            پـیـش پــیـش ازخــاک، آن مـی تـافــتـســت

این که جان ما زروحت یافتست منظورش انس و الفت است. پیش پیش یعنی قبل از اینکه آدم آفریده بشود. فرشتگان ادامه میدهند: این دلبستگی این انس و الفتی که اکنون جان ما از روح تو پیدا کرده خیلی سابقه دیرینه دارد و از زمانهای قدیم بوده است. یعنی وقتیکه خاک آدم بود و آدم نبود، این معرفتش بالقوه بود و وقتیکه آدم از این خاک آفریده شد این معرفت بالفعل بیرون آمد. یعنی چیزیکه بطور پوتانسیل بود و حالا بعمل در آمد. در اینجا مولانا مقام آدم را بقدری بالا میبرد گویا میخواهد بعرش برساند. وقتی خداوند میخواست که آدم را بیافریند, فرشتگان گفتند ما که خطائی نکرده ایم, ما که پاک هستیم و خدایا تو را ستایش میکنیم چرا میخواهی آدم را بیافرینی؟؟ این آدمها بیایند در روی زمین بجنگ و خونریزی برخیزند و فتنه بر پا کنند و خداوند گفت چیزی من میدانم که شما نمیدانید. من آدمی میبینم که شما نمی بینید. بیخود نیست که خداوند گفت انسان در روی زمین خلیفه من است. ( خلیفه یعنی جانشین). چرا خلیفه من است برای اینکه من علوم خودم را باو دادم و رازم را باو گفتم. حالا اگر این خلفا وظیفه خلافت را درست انجام ندادند و خودشان را آلوده کردند، این امر دیگریست ولی اصولا موجودی بنام انسان خلیفه خداوند در روی زمین است.

2666      در زمـیـن بـودیـم وغــافـل از زمین            غــافـل از گــنـجی  که در وی بُـد دفـــیــن

دفین یعنی مدفون.مولانا بزبان فرشته ها میگوید. فرشته ها میگویند که ما مدتی روی زمین زندگی میکردیم و وسلئل آمدن تو را فراهم میکردیم ولی غافل از این بودیم که گنجی در این زمین مدفون است و بیخبر بودیم.  این گنج چیست که این فرشتگان میگویند؟ آن خاکیست که تو ای آدم از آن ساخته خواهی شد. آن خاکی که توتوسط آن معرفت پیدا خواهی کرد از نور خدا و ما از آن غافل بودیم.

2667     چون سـفــر فــر مــودما را زان مُقام            تــلـــخ شــد مــا را از آن تــحــو یــل کـام

سفر فرمود یعنی خداوند امر کرد بما که برگردید باسمان. مُقام یعنی محل اقامت. جائی که کسی اقامت دارد. تلخ کامی یعنی نا راحت شدن. تحویل یعنی تحول و از جائی بجای دیگر رفتن یا بردن. فرشتگان میگویند : اینقدر باین خاک علاقه مند بودیم که نا راحت بودیم که چرا خداوند ما را فرا خوانده است.

2668      تـا کـه حجّت ها هـمـی  گفــتــیـم مـا            ِکـه  بــجــایِ  مــا   کـــی آیـــد ای خــــدا

حجّت یعنی دلیل. ما دلیلها آوردیم برای خدا که خدایا ما را از زمین فرا میخوانی, تو کی را میخواهی بجای ما بیاوری بهتر از ما؟ خدا جواب داد که من میخواهم خلیفه خودم را بروی زمین بیاورم و چیزی که من میدانم شما نمیدانید.

2669      نـور ایـن تسـبـیـح وایـن تـهـلـیـل را            مــی  فـــروشــی بــهــرقــال و قــیــل  را

تسبیح یعنی بپاکی خدا را یاد کردن. تهلیل یعنی خدا یگانه هست. فرشتگان ادامه میدهند: خدایا ما که داریم میگوئیم که تو پاک هستی  و یگانه، چرا این حرفهای ما را داری میفروشی به یک آدمی که میخواهد بیاید روی این زمین و قیل و قال راه بیاندازد؟ باز خداوند جواب داد من چیزی میدانم که شما نمیدانید.

2670      حــکــمِ حـق گسـتـرد بـهـرِمــا بساط            کــه بگــــو یـیـد از طــــریــق انــبســاط

بساط سفره و هرچیزی را که روی زمین میندازند و یا روی میز میاندازند. از طریق انبساط یعنی کاملا با آزادگی. با گرفتگی و قبض نباشد. خداوند بفرشتگان گفت که سفره رحمت من گسترده است و شما هرچه دلتان میخواهد آزاد ید من شما را در برابر این ایرادها و اشکالاتی که از من میگیرید با انبساط خاطر از من بگیرید و جلوی خودتان را نگیرید.

2671      هــر چـه آیـد بــر زبـانــتان بی حذر            هــمــچــو طـــفــلانِ یــگـــانـه بــا پــدر

بی حذر در اینجا یعنی بدون ترس. طفلانِ یگانه یعنی یک طفلی که خیلی عزیز و دوردانه است. این بچه های عزیز و دوردانه هرچه به پدرشان بگویند پدر از آنها نمیرنجد. خدا میگوید من پدر شما هستم و پدر شما بسیار بردبار و حلیم است.

2674      تـا بـگـویـی و نـگــیـرم بــر تــو من            مُــنــکِــرِ حِــلــمـــم  نـــیـــارد دم  زدن

نگیرم بر تو من ِیعنی بحرف تو نمی رنجم و نا دیده میگیرم. منکر یعنی انکار کننده. حلم یعنی برد باری و شکیبائی. نیارد یعنی جرعت نکند. خداوند بفرشتگان میگوید هرچه میخواهید بگوئید. سخنان نا روا و ناسزا در باره من بگوئید و من بر شما خرده نمیگیرم.

2675      صــد پـدر صــد مــادر انــدرحِلم ما            هـــر نــفس زایــد ، در افـــتــد در فـنــا 

هر نفس یعنی هر لحظه. هر لحظه ایکه میگذرد مثل اینکه صد تا پدر و صدتا مادر بسیار شکیبا متولد میشوند و در حلم و شکیبائی من از بین میروند ولی من باقی هستم.

2676      حِلمِ ایشــان کَــفِّ بـحـرحِـلمِ ماســت            کــف رَوَد ، آیـد، ولــی دریــا بـجــاست

ایشان اشاره است بپدر و مادرهاست. این پدر مادرها در مقابل دریای حلم من مثل کف های روی دریاست ولیکن دریا بجای خود باقیست. من دریای حلم هسنم.

2677      خود چه گـویـم؟ پیشِ آن دُرّایـنصدف           نـیـــســت الا  کفِّ   کفِّ  کـفِّ   کــف

درّ یعنی مروارید و مروارید هم در صدف است . چگونه میخواهید مروارید را باصدف مقایسه کنید. همه ارزشها برای مروارید است و صدف که ارزشی ندارد. صف در مقابل مروارید کفِ کفِ کفِ دریاست.

2678      حـقّ آن کــف حــقِ آن دریایِ صاف            کِه امتحانی نیســت این گفت و نه لاف

دریای صاف منظورش آن شکیبائی بی شائبه و همیشگی خداوند است. اما کفی که اینجا میگوید شکیبائی پدر و مادر هاست. مرد اعرابی بزن اعرابی میگوید بحق شکیبائی پدر مادر ها و بحق آن دریای حلم که من امتحانی نمیخواهم از تو بکنم زیرا باورم هست که تو دیگر تغیرو تبدیل پیدا کردی و لاف هم نمیزنم.    

2679      ار سـرِمـهـروصـفـا اسـت وخُضـوع            حــقِ آنـــکس که بـــدو دارم  رجـــوع

خضوع یعنی از سر فروتنی. رجوع از رجعت است یعنی برگشت, مراجعه و رجعت. همه ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم. میترائیست ها که پیش از حتی زردشنیان بودند میگفتند ما از نور هستیم و بنور بر میگردیم. مرد اعرابی قسم میخورد که ای زن حرفی که دارم میزنم با مهر و محبت و از روی صفا و صمیمیت و از روی خضوع و فروتنیست. بخدائی که همه بسوی او بر میگردیم قسم میخورم که امتحانی نمیخواهم از تو بکنم. میدانم که تو عوض شدی.

2680      گــر بپیشــت امتحــانســت این هوس            امــتــحان را امــتــحان کــن یــکنفس

این هوس یعنی هوس امتحان کردن. یک نفس یعنی یک لحظه. یعنی ای زن با همه حرفهائی که زدم بهیچ وجه کار من بیهوده گوئی و لاف زذن نیست و حقیقت است. اگر هوس داری که باز هم من را امتحان کنی یک لحظه امتحانم کن.

2681      سِر مـپـوشــان تـا پــدیــد آیــد  سِــرم            امـــر کـــن تــوهـــرچِ  بَــروی قادرم

هیچ چیز بر دلت نگه مدار. هرحرفی که در دلت هست بزن. وقتی این حرفهایت را گفتی آنچه را که در دل من هم هست برایت میگویم آنوقت سرّ من هم برایت آشکار میشود.  وقتی من آنچه در دل دارم بگویم آنوقت تو هم از دل من با خبر میشوی. فرمان بده آنچه که برآن قادر باشم برایت انجام میدهم. وقتی که آن دو نیروی پیکار کننده که در وجود آدمی که همیشه با هم در مبارزه بودند، متعادل میشوند وسازش پیدا میکنند، می بینیم که چگونه با هم سازگار میشوند و چه جوری بیاری هم میایند چون دیگر جدال و پیکاری با هم ندارند.

دنباله داستان در قسمت دهم

Loading