دربیان این خبر که مرد دانا مغلوب زن است و مرد نادان بر زن چیره است
2433 گـفت پـیـغمــبــر که زن بــر عــاقلان غـالــب آیـد سـخـــت و، بـر صـاحب دلان
غالب آید سخت یعنی بشدت غلبه میکند. صاحب دلان این روشن دلان و آگاهان هستند. آنهائیکه دارای اندیشه های معنوی هستند. میگوید: پیامبر اسلام گفت که زن بر مردان خردمند و عاقل و آنان که حالت روحانیّت و معنویت دارند سخت چیره و غالب است.
2434 بــاز بـر زن، جـاهـلان غـالـب شـوند کــانـدر ایشــان تـــنـــدیِ حیـــوانســت بـنـد
میگوید: مردان جاهل هستند که بر زن غالب میشوند برای اینکه این غلبه حیوانیست و این گونه مردان تندی و خشم حیوانی دارند و این خصلت نا پسند بند همراه آنهاست. اینست که مردان نادان بر زن چیره و غالبند. زیرا نادانان مثل حیوانات بسیار تند و خشن هستند و با دیگران با درشتی و خشونت برخورد میکنند.
2435 کـــم بــود شـان رقّـت و لطف و وِداد زآنـکِ حـیـوانــیســت غــا لــب بــر نــهــاد
رقّت یعنی نازک دلی و رقیق القلب بودن. وداد یعنی دوستی و مهر ورزیدن و محبت کردن. در مصراع دوم زانکه حیوانیست یعنی از آنجائیکه خوی حیوانیست. غالب بر نهاد یعنی چیره است بر سرشت آنها. میگوید آن مردان که بر زن غالب میآیند نازک دلی و رقّت و لطف در وجودشان نیست یعنی نمیتوانند اندیشه های لطیف داشته باشند و مفهوم دوستی و وداد را بفهمند. بنا براین مثل حیوان رفتار میکنند.
2436 مــهــر و رقّـــت وصـــفِ انسانی بود خشــم و شــهـوت ، وصف حـیـوانی بــود
وصف یعنی توصیف و صفت. میگوید: محبت و رقّت قلب و نازک دلی, اینها از صفات و از ویژگیهای متعالی و پر ارزش و ارجمند انسانیست و برعکسش خشم و شهوت از خصایص حیوانیست. اینست که جاهلان که خوی حیوانی در نهادشان هست رفتارشان با زن رفتار حیوانیست. بخاطر همین هست که زن را آنچنان که هست درکش نمیکنند چون خشم و شهوتشان نمیگذارد که واقعیت زن را درک کنند.
2437 پــر تــو حــقّســت آن معشوق نیــست خــا لقســت آن گـوئیـا ، مــخـلوق نــیســت
نویسنده متصور نیست که کسی باشد که بالاتر از این در مورد زن صحبت کرده باشد. کلمه آن در هردو مصراع اشاره است بزن. میگوید: زن براستی معشوقه مرد نیست و باینگونه نباید باو نگاه کرد بلکه یک پرتو و انعکاسیست از زیبائی خداوند. او جلوه خداوند است. جلوه خداوند است که شکل یک انسانی را بخود گرفته است. دانشمندی داریم از عرفای بزرگ قرن هفتم باسم نجمالدین راضی که صحبتهای پُر ارزشی را دارد و کتابی دارد بنام مرسال العباد و صحبتهای متعال خودش را در مرسال العباد آورده. میگوید وقتی که حضرت آدم برای اولین مرتبه درحوا نگریست در حوِّا پرتو زیبای خداوند را دید. نیکلسون دانشمند انگلیسی مترجم معروف که خدمت بزرگی کرد بشناساندن مثنوی معنوی در جهان بخاطر اینکه اصلا مثنوی را تصحیح کرد. او علاوه برانگلیسی, فارسی, ترکی و عربی را بخوبی میدانست و پدرش هم همین گونه بود و جدش هم همین طور بود و کتابهای پر ارزشی مثل یک گنج از آنها بارث برده بود و بر اساس آن کتابها توانست مثنوی را تصحیح کند. و بعد بانگلیسی ترجمه کرد و الان ترجمه او وجود دارد و وقتی به انگلیسی ترجمه کرد آنوقت همه جهان توانستند مثنوی را بخوانند.
در ادامه موضوع قسمت هشتم که مولانا یک مقداری از مقام زن را برای خوانندگان تشریح کرد باید متذکر شد که زن عالی ترین نوع زیبائی هائیست که در این دنیا وجود دارد. منظور از این زیبائی نه اینکه از نظر قد و قامت و یا نقش صورت باشد بلکه زیبائی از نظر صورت و سیرت وعالی ترین نوع زیبائیست که در این جهان مادی وجود دارد و این زیبائی چیزی نیست بجز جلوه وتجلی یا انعکاس زیبائی خداوند. مولانا باز هم بالاتر میرود و در زن یک زیبائی جاودانه ای مشاهده میکند, زیبائی رفتار, زیبائی اندیشه, زیبائی گفتار, زیبائی صفات انسانی از هر لحاظ و حتی زیبائی های الهی را در وجود زن مشاهده میکند و میگوید که این زن الهام بخش عشق است و این عشقی که مولانا میگوید، عشقیست که تمام استخوان بندی زندگی مولانا را تشکیل میدهد. اساس زندگی از نظر مولانا عشق است. نه مولانا بلکه همه عرفا. آنها معتقدند که اگر عشق نبود اصلا زندگی هم نبود. طبیعت و سرشت نهادی زن را واسطه تلقی میکند که خداوند بوسیله این واسطه زیبائی های خودش را باین جهان خاکی منتقل میکند . دانشمند بسیار بزرگ دیگری داریم باسم ابن العربی از بزرگان عرفان در قرن ششم هجری از مولانا هم پا را فراتر میگذارد و میگوید خدا را که نمیتوانید ببینید و باید خدا را در ذهنمان یک چیزی تصور کنیم. میگوید کاملترین تصوری که از خداوند میتوان داشت اینست که: آنهائی که زیبائی را در زن می بینند کاملترین تصور خداوند را در ذهنشان تصور میکنند. کتابی دارد باسم فتوح الحکم. در این کتاب شرح مفصلی راجع باین موضوع شرح میدهد و میگوید: تجلی خداوند در انسان بیشتر از مرد در زن دیده میشود. برای اینکه خداوند دو جنبه دارد, یکی جنبه فاعلیت دارد و یکی جنبه مفعولیت. فاعلیت یعنی اثر بخشی. برعکس مفعولیت است و یعنی اثر پذیری یعنی اثر روی آن نهاده میشود (فاعل ومفعول) . خداوند این دو صفت را داراست. ابن العربی میگوید هردو صفت در زن دیده میشود در حالی که بطور کامل در مرد دیده نمیشود. زن مظهر این هردو صفت است. پس وقتی کسی زن را می بیند خدا را در این زن مشاهده میکند با هردو صفت. حالا مرد در آبستن کردن زن صفت فاعلیت دارد یعنی اثر روی زن میگذارد بنا براین مرد فاعل است اما زن صفت مفعولیت و فاعلیت هردو را دارا ست برای اینکه وقتیکه از مرد آبستن میشود این صفت اثر پذیریست یعنی مفعولیت است ولی وقتی که جنینش را در درون رحمش پرورش میدهد این صفت فاعلیت اوست پس هردو صفت را بطور واضح و روشن داراست. در صورتیکه مرد فقط صفت فاعلیت را داراست. بنابراین زن از مرد برتر است بدلایل زیاد.
تسلیم کردن مرد خود را بآ نچ التماس زن بود از طلب معیشت واین اعتراض زن را اشارت حق دانستن
اکنون بر میگردیم بآن زن و مرد اعرابی. زن اعرابی در حقیقت یک آیت و نشانه ای ازجانب خداوند در شوهر با گفته های اخیرش دید و لذا تسلیم او شد و بعد فهمید که این فرمان خداوند است و این دستور و امر خدا بود که این کار را انجام دهد. یعنی در وجود انسان خداوند عاملی را بودیه نهاده است که انسان بتواند خواسته های خودش را متعادل بکند بیهوده نگذاشته و وقتی که آن عامل در حال عمل کردن است دارد بفرمان خداوند عمل میکند مگر انسان تسلیم آن عامل نشود و یا زن اعرابی تسلیم آن عامل نشود. بعد از اینکه زن اعرابی تسلیم شد، مرد مشاهده کرد که آنچه که میخواسته اجرا شده. میخواسته که این زن را متعدل کند و حالا کرده و خواسته های بی بند و بار زن بود که متعادل شد. لذا حالا مرد تسلیم زن متعادل شده میشود و نه آن زن اولی و حالا میگوید آنچه که تو میخواستی برای زندگیمان چی بود؟ اگر از این ببعد تو چیزی بخواهی آن چیزیست که خداوند در دل تو گذاشته و حالا که متعدل شده ای خواسته های تو خواسته خداوند است.
2438 مـرد زآن گـفـتــن پشــیـمان شـد چنان کــز عَـــوانـــی ســاعـــتِ مـــردن ، عوان
مرد اینجا مرد اعرابیست. اعوانی یعنی ظلم و ستمگری( ی , ی مصدریست). عوان میشود ظالم و ستمگر. مرد اعرابی از گفته های خودش که با زن قبلا داشت پشیمان شد. آنقدر پشیمان شد که مولانا تشبیه میکند او رابا حالت ظالمی که تمام عمر ظلم کرده و حالا دم مردنش پشیمان شده و دیگر کاری هم نمیتواند بکند چون وقتی هم برایش باقی نیست. یک ظالم در آن لحظه های آخر عمروقتی پشیمان میشود، بسیار برایش رنج آور است و دیگر برای هرگونه جبران کردن دیر شده است.
2439 گفـت خصـم جانِ جان، من چون شدم؟ بــر ســر جــانـــم لــگــدهـــا چــون زدم؟
خصم یعنی دشمن. جانِ جان در اینجا یعنی آن زن متعادل شده. دوتا چون که در هردو مصراع آمده هردو سوأل است یعنی چرا. لگدها چون زدم یعنی بتو ستم کردم. مرد اعرابی بیاد میاورد که چه مخالفت هائی با زن خودش کرده و حتی بیاد میاورد که باو گفته بود که من همه چیز را میگذارم و از اینجا میروم. آن زن باو گفت که هرکار میخواهی بکن و از جدائی و رفتن حرف نزن. حالا از آن سخنانی که با درشتی بزن میگفته پشیمان است. او از اصل صحبتهای خودش پشیمان نیست ولی از نحوه گفتنش که با خشونت و خشمگینی همراه بوده پشیمان است. برای اینکه او باید آن حرفها را بزن میگفت وگرنه او متعادل نمیشد. مرد اعرابی فکر میکند که خیلی با خشونت رفتار کرده. بعد خودش را تصلی میبخشد و میگوید این را هم خدا کرده و تقصیر من نیست این طرز گفتن من قضای خداوند بود که من اینگونه رفتار کنم. میگوید وقتی قضا میاید دیگر چون و چرا ندارد که من این کار را بکنم و یا نکنم
2440 چــون قضـــا آیـــد فـــرو پوشــد بَصَر تــا نــدانــد عـــقــل مـــا ، پـــا را ز ســر
فرو پوشد یعنی بپوشاند. بصر که بمعنی چشم است اینجا چشم دل است. قضا از قضاوت است و یعنی حکم در اینجا قاضی خداوند است و حکم صادر میکند. یعنی این آفریدکار بر آفریده های خودش مسلط است یعنی برای آنها چه پیش بیاورد و چه قدر نعمت برای آنها ارزانی بدارد و یا چقدر اذاب بدهد. این موضوع بیشتر و مفصل تر در بحث صبر و اختیار شرح داده خواهد شد.
چون قضا بیرون کند از چرخ سر عاقلان گردند جمله کور و کــر
میگوید وقتی که این قضا و قدر از این چرخ و فلک سرش را بیرون بکند دیگر نمیشود کاری کرد. این دلیل این نمیشود که قضا را بهانه کرده و دست از کار و کوشش بکشد. خداوند بانسان اختیار با مسئولیت داده او میتوان در زندگی کاملا آزاد قدم بردارد و مسئولیت قدمهای خودش را هم بدوش بکشد. بنا براین در این بیت روشن شد که وقتی قضای الهی در میرسد آن بینش و بصیرت و آکاهی و دانش و عقل همه اینها پوشیده میشود ولی باید بدانیم که قضا و قدر همیشه بار منفی ندارد و بعضی اوقات خداوند قضائی را که بوجود میاورد بار مثبت دارد یعنی بنفع انسان هست و او را بهره مند هم میکند
2441 چون قضا بـگــذشـت خود را میخورد پـــرده بــدریـــده، گـــریــبــان مـــی درد
قضا بگذشت یعنی قضا آمد و تعلق گرفت. خود را میخورد یعنی آن کسیکه این قضا برایش اتفاق افتاده غمگین میشود و غصه دار میشود. پرده دریدن یعنی آرامش و سکون را از دست دادن. گریبان یعنی یخه. از شدت ناراحتی که چرا این قضا آمده یقه خودش را پاره میکند. وقتیکه انسان مختار و آزاد است و هرکاری که میخواهد در این دنیا میکند آنوقت خداوند پیش میاید و میگوید نه اینطور نیست. بعد, او آرامشش را از دست میدهد و متوجه نمیشود که این قضا انعکاس آن رفتار های فبلی خودش است و او سوء استفاده از اختیاراتی که خداوند باو داده کرده است و چون اختیار را خداوند میدهد پس مسئولیت هم با آن میاید. مولانا بعضی اوقات وقتی به یک کلمه کلیدی برخورد میکند و در حال گفتن داستانی هست، فورا داستان را رها میکند و در مورد آن کلمه کلیدی حرفهای متعالی خودش را بیان میکند. او قصه گو نیست که برای خوانندگان مثنوی لا لائی بخواند تا خواننده بخواب برود. او قصه ها را بهانه میکند که بتواند نصایح و راهنما ئیهای زندگی را بیان کند و باعث شود یک یا دو یا چند خواننده را براه زندگی بهتری راهنمائی کند.
2442 مــرد گــفـت ای زن پشــیــمان میشوم گــر بُــدم کــا فِــر، مســلــمــان مـــیشـوم
مسلمان که اینجا میگوید الزاماً پیرو دین اسلام نیست مولانا مسلمان را در برابر کافر آورده. کافر هم خدا نشناس است یعنی اصلا خدا را قبول ندارد. میگوید: مرد اعرابی بزن خود گفت که من از آن شدت و مخالفتی و تندی که در اول صحبتم با تو داشتم پشیمانم و تو را انکار میکردم و بتو میگفتم که تو گمراه شدی و من را متوجه نمی شوی و از این قبیل. حالا احساس میکنم که من یک کافر و خدا نشناس هستم، حالا که تو را بهتر شناختم و تو متعادل شدی اگر کافر بودم حالا دیگر خداشناس شدم.
2443 مــن گــنــه کـــار تــوام رحـمـی بـکن بــر مـَـکــن یکــبــارِگــیــم از بـیـخ و بن
بر مکن یعنی مرا از بین نبرو از ریشه بر نیانداز. بیخ هم بمعنی ریشه است, بُن هم همین معنی را دارد. مولانا بعضی وقتها موقعی که دارد از زبان شخصیتهای داستانها حرف میزند, حرفهائی که خودش بزبان آنها گذاشته، چنان بهیجان میاید که حرف خودش را با حرف آن شخصیتها مخلوط میکند. در این بیت یکی از همان جاهاست. مرد اعرابی در حال عذر خواهی از همسرش هست ولی مولاانا در حال صحبت با خدای خودش است. میگوید خدایا من در برابر تو نافرمانی و گنه کردم بمن رحم و شفقت و فرجی بکن و یکباره من را از بیخ و بن بر میانداز. این یک مناجاتیست که مولانا در برابر خدای خودش میکند و همزمان مطالبیست که در دهان مرد اعرابی میکذارد که به همسرش بگوید. این یک ریزه کاری بسیار قشنگیست که فقط از مولانا بر میاید و این یک کار هنری در ادبیات فارسیست.
2444 کــافِــر پــــیـر ار پشــیمان مــیـــشود چــونکِ عــذر آرد مســلـــمـان مــیشود
کافر پیر یعنی کافری که یک عمر کافر بوده است. میگوید کسی که یک عمر باورمند نبوده و هیچ مبدئی را قبول نداشته و خدا را نمیشناخته, حالا در این پایان عمرش وقتی از اعماق قلبش عذرناب و خالص بیاورد و احساس ندامت و پشیمانی کند آنوقت به یک خداشناس تبدیل میگردد به باورمند بودن. باورمند بودن پر از امید و روشنی و اشتیاق و متعالی شدن است. این باورمندی یک اوج گرفتن و یک ارجمندیست نا باوری گمراهی و تاریکی و متزلزل بودن و مثل یک برگ کاه بدون تکیه گاه بودن است. این باورمندی و ناباوری دوتا راه کاملا متضاد ومخالف یکدیگر است. بسیار ارزشمند است که حالا یک کسی که نا باور است, آن لحظات آخر عمرش هم که شده اگر احساس کند که حالا بهر دلیلی باورمند شده آنوقت یک روشنی خاصی باو دست میدهد و بکلی وضعش بطرف مرتبه عالی عوض میشود. مولانا سخنش را با خدای خودش ادامه میدهد و باین صورت بیان میکند. منظورش اینست که خداوند نا باوری ها را هم میپذیرد و گناهان را هم میپذیرد و سرشار از عطوفت و مهربانی است. عطوفت او از عقوبت او بیشتر است. عقوبت از کلمه عاقبت است یعنی عذاب در عاقبت دادن. اگر که گناه را نمی پذیرفت بنابراین صفت بخشندگی که بخداوند میدهند مطرح نبود. بشرط اینکه انسان از این صفت خداوند سوء استفاده نکند.
2445 حضــرت پُـر رحــمتســت و پُــر کرم عــاشــق او ، هــم وجــود و هــم عــدم
حضرت یعنی آستان و پیشگاه و درگاه. کرم یعنی بخشش و بزرگواری. میگوید پیشگاه و آستان خداوندی بسیار مقام بالائی دارد و بسیار شرافت دارد و متعالیست و رحمت و کرمش بسیار است بخشش و بزرگواریش بی انتهاست، بدان گونه که هم وجود و هم عدم هردو عاشق او هستند. وجود یعنی چیزیکه در این عالم هستی هست و در مقابل این هستی عدم هست که یعنی نیستی. وجود یعنی هستی و عدم یعنی نیستی. حالا مولانا میگوید تمام آن چیزهائی که در این کره خاکی وجود دارند اعم از جانداران و جامدان همگی عاشق خداوند هستند. حالا تمام چیزهائی که هنوز خداوند خلق نکرده و در آینده قرار است که خداوند بیافریند, آنها هم عاشق خداوند هستند. مگر چنین چیزی امکان هم دارد؟ مولانا میگوید آری قطعا همین طور است.
2446 کـفـر و ایـمــان ، عــاشـقِ آن کــبــریا مسّ و نــقــره ، بــنـــده آن کـــیـــمــیــا
کفر یعنی نا باوری ولی در اینجا یعنی ناباور. ایمان باور مندیست بجای با ایمان آمده. کبریا یعنی پیشگاه با عظمت خداوند. کیمیا هم همان ماده ایست که مس را بطلا تبدیل میکند. میگوید عرفان و معرفت خداوند هم کیمیائی هست که مس وجود انسانها را تیدیل بطلای وجود میکند. نا باوری را به باورمندی ونادانی را به دانائی تبدیل میکند. در بیت فوق میگوید هم نا باور و هم باورمند, عاشق آن پیشگاه با عظمت کبریائی, یعنی خداوند هستند. مسی که هنوز طلا نشده، نقره ای که هنوز طلا نشده، عاشق کیمیاست زیرا میخواهد کیمیا بیاید و او را طلا کند و در حالت مس بودن و نقره بودن باقی نماند. آن کیمیا خداوند است.
بقیه داستان در قسمت نهم