مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفته خویش
قبل از شروع تفسیر قسمت هفتم داستان این مقدمه مختصر را جهت حاضر بودن ذهن خوانندگان لازم به یاد آوری میدانم که این زن اعرابی نماد خواهشهای دل است و این مرد اعرابی نیروئی هست در درون وجود آدمی که میخواهد آن خواهشهای دل را تعدیل کند. این دوتا با هم در پیکارند. آن خواهشهای دل خودش را نشان میدهد و میخواهد که عمل بکند ولیکن آن نیروی تعدیل کننده میخواهد آن را متعادل بکند. اینها هردو در وجود یک آدم هست، و در وجود همه ما این زن و مرد اعرابی هست و این پیکار ادامه دارد. در این قسمت هفتم این زن اعرابی، آن عملی که باید در باره اش انجام بشود, انجام شده یعنی بحالت تعدیل بیرون آمده و آن خواهشهای دل متعادل شده اند و الان زن اعرابی نشان میدهد که متحول شده یعنی کاملا تغیر حال داده است و دیگر آن نیست که همه اش چیزهائی میخواهد و شوهرش را سرزنش کند. عنوان و تیتر این اشعار” مراعات کردن زن شوهررا و استغفار نمودن از گفته خویش” است استغفار یعنی طلب بخشش. این زن که با خشونت توفیق غلبه بر شوهرش را پیدا کرده بود اکنون با فروتنی تسلیم شده و با خواهش و تمنا میخواهد که شوهرش او را ببخشد.در حقیقت آن خواهشهای زیاده طلبیِ دل تسلیم آن نیروی متعادل کننده شده در وجود یک آدم.
2394 زن چـو دیـد او را که تـنــد وتَوسـنَسـت گشــت گـریـان ، گـریه خــود ، دام زنست
تند یعنی خشن. توسن یعنی اسب وحشی ولی مولانا در مورد دیگری هم بمعنای نافرمان و رام نشدنی بکار میبرد. در مصراع دوم دام بار منفی ندارد. دام زن است باین معنی نیست که زن برای بدام انداختن شوهرش دام گذاشته است. این دام که در هر زنی هست دام خوبی است که خداوند باو داده است. زن اصولا رقیق القلب است و عواطف و احساساتش لطیف است، بنابر این در یک موقعیتهای بخوصوص که واقع میشود بگریه میافتد چون احساسات او بسیار لطیق تر از یک مرد است و مرد در مقابل این گریه زن نمیتواند مقاومت کند. ولی شرط دارد و شرطش اینست که آن گریه ای که آن زن کرده کاملا از روی صدق و صفا باشد و ازاعماق دلش باشد. شرطی هم باید در مرد باشد و آن اینکه از لحاظ روانی سالم باشد و مرد سالاری نداشته باشد. اگر این دو شرط وجود داشته باشد، آن گریه ایکه از اعماق قلب آن زن با صدق و صفا بیرون میاید, برای یک مرد سالم از لحاظ روانی قابل تحمل نیست بنابر این تسلیم آن زن میشود و استلاحاًً گفته میشود که به دام آن زن افتاده است. زن اعرابی وقتی که دید شوهرش خشمگین است, رام نشدنیست, و سر کش است وهرچه که باو میگوید مرد با دلیل با او پاسخ میدهد نا خداگاه شروع بگریه کردن کرد برای اینکه زن هرگاه این حالت برایش پیش بیاید دلیل بر اینست که مرد در برابرش رام میشود.
2395 گفــت از تـو کِــی چـنــیــن پـنـداشــتــم از تـــو مـــن اومّــیـــدِ دیــگـــر داشــتــم
این کلمه امید که با واب نوشته شده برای میزان کردن ریتم شعریست. زن اعرابی به شوهرش گفت که من از تو انتظار چیزهای بدی که تو گفتی نداشتم و بد تو را نمیخواستم که تو با من مخالفت بورزی برعکس امیدوار بودم حرفهائی که میزدم با من از درسازگاری بیرون بیائی و با من موافقت بکنی. واضح است که خواهشهای دل میخواهد که آن نیروی متعادل کننده با او سازگار باشد, یعنی اجازه دهد که خواهشهای دل باقی بماند.
2396 زن در آمــد از طـــریـــق نـــیســــتــی گـفـت مـــن خــاکِ شـمــا ام نَـــی سَــتـــی
نیستی که مصراع اول آمده بمعنی عدم نیست بلکه بمعنی فروتنی و خود را نا دیده گرفتن است. در اینجور موارد کلمه هستی هم بمعنی بودن نیست و بمعنی خودخواهی, خود بینی و خود پرستیست. در مصراع دوم خاکِ شما ام یعنی خاکسارِ شما هستم. سَتی یعنی زنی که مقام خودش را خیلی بالاتر از دیگران میداند. میگوید: زن از راه فروتنی و نرمی در آمد و گفت اصلا من خاکسار تو هستم و من آن زنیکه فکر بکنم از همه زنها بزرگوارتر و دارای مقام بلندی تری هستم نیستم.
2397 جسـم و جـان و هـرچِ هســتم آنِ تسـت حـکــم و فـرمـان جمـلگی فــرمــان تسـتت
در اینجا توجه باید باین باشد که چگونه خواهشهای دل تسلیم شده و یا چگونه آن نیروی متعادل کننده کار خودش را انجام داده است. هرچه هستم در اینجا یعنی هرچه که دارم و هرچه مرا هست, جسمم, جانم و هرچه که دارم متعلق بتوست. حالا تو هر حکمی, فرمانی, دستوری صادر بکنی، من تسلیم تو هستم. من فرمانبردار تو هستم.
2398 گـــرزدرویشــی دلــم از صــبرجَســت بـهـر خو یشــم نیســت آن بـهـر تـو اســت
درویشی در اینجا بمعنی بینوائیست. دلم از صبر جَست یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یا نتوانستم صبر بکنم. زن میگوید: اگر من از ترس بینوائی نتوانستم صبر کنم و از خودم بیخود شدم, آن حرفهای ندارمی را برای تو گفتم برای خودم نبود و این برای تو بود و نه خودم.
2399 تــــو مـــــرا در دردهــــا بــــودی دوا مــن نـمــی خــواهــم که باشی بــی نـــوا
تو درمان کننده و علاج دردهای من بودی در زندگی هنگام سختی ها و محنتها و بلا ها و بار ها در باره من لطف کردی و احسان کردی و مسلما هرگز دوست ندارم تو که اینقدر مهربان و دستگیر بودی بینوا باشی و من برای این بود که آن حرفها را زدم.
2400 جــان تو کـز بـهــرِخویشـم نیسـت این از بـــرایِ تســـت ایـــن نـــا له و حَـنـیــن
کلمه حَنین بمعنی ناله و زاریست. حالا زن بجان شوهرش قسم میخورد و میگوید ای شوهر بجان تو قسم که این چیزهائی را که میخواستم برای شخص خودم نبود. وقتی بجان او قسم میخورد یعنی حالا دیگر این خواهشهای دل آن نیروی متعادل کننده را نه تنها دوست دارد بلکه خیلی هم باو احترام میگذارد. ادامه میدهد: این ناله و شیونی که من میکردم برای تو بود که بینوا نباشی نه برای خودم. حالا در اینجا همکاری دو عامل را در بدن زمانیکه متعدل شد می بینیم. یکی خواهشهای دل را و یکی نیروی تعدیل کننده را. خواهشهای دل یک چیز طبیعیست و آن نیروی متعادل آن خواهشها را از بین نبرده و فقط متعادلش کرده.
2401 خویشِ مـن وَالله کـه بــهـر خــویش تو هـر نـفس خـواهــد کــه میــرد پــیش تو
خویش من یعنی وجود من. خویش تو یعنی وجود تو.میگوید بخداوند قسم که وجود من برای وجود توست و در هر لحظه ای میخواهد که فدای وجود تو بشود.
2402 کــاش جــانــت کِش روانِ مـــن فِـــدی از ضــمــیــرِجـــان مـــن واقـــف بُـــدی
کش یعنی که او را. از ضمیر جان من یعنی از اعماق جان من. زن میگوید ای کاش جان تو که روح و روان من فدای جانِ تو باشد، تو از اعماق دل من با خبر بودی. آنوقت میدانستی که من دروغ و بیخود نمیگویم.
2403 چون تو بــا مـن اینچــنـین بودی بظن هــم ز جــان بـیــزار گشــتــم هم ز تــن
ظن یعنی گُمان و پندارو باطل و غیر حقیقی. شوهر بزن گفته بود که تو این چیزهائی که تصور میکنی خیال و پندار تست که اگرما پولدار بشویم چنین و چنان میشویم، اینها همه خیال توست. زن ادامه میدهد و میگوید: تو که نسبت بمن اینگونه ظن و گُمان و پندارِ نا روا داری و از من بد گمان شده ای, عمل تو را اینطور احساس میکنم که من را هم از جانم بیزار کرده و هم از تنم و من نمیخواهم که تو نسبت بمن بد گمان باشی.
2404 خـاک را بـر ســیـم زر کــردیـم چون تـو چـنــیــنـی با مــن ای جـانرا سُـکون
معنی خاک را برسیم و زر کردیم یعنی آنها حالا خیلی از نظر من پست و بی ارزش شده. ای شوهری که تو آرام بخش جان من هستی و حالا که تو هم با من مدارا کردی، خودت را در جان و دلم جا کرده ای.
2405 تو کـه در جــان و دلــم جـا مـیـکــنی ایــن قــدر از مــن تــبـــرّا مــی کــنــی
جا میکنی یعنی نفوذ میکنی. تبرّا کردن یعنی دوری جستن, پرهیز کردن و فرار کردن. میگوید ای شوهر تو که اینقدر در جان و دل من نفوذ کرده ای و من را تغیر داده ای چرا اینقدر از من بیزاری و میخواهی دوری کنی. (در آخر قسمت ششم شوهر بزن گفته بود که اگر بافکار خودت ادامه بدهی من خانه و زندگی را ترک کرده و برای همیشه از تو دور میشوم)
2406 تــو تـبـرّا کن، کــه هســتـت دستگــاه ای تــبـــرّایِ تــرا جــان ، عـــذر خـواه
اول گفته بود که چرا تبرا میکنی. حالا میگوید تو تبرّابکن. دستگاه بمنظور قدرت و براز اندگیست. حالا زن احساس کرده است که شوهرش این قدرت و برازنگی را داشت که او را متحول کند و تغیر دهد. لذا میگوید: جان من از تبرّا کردن تو هم پوزش میطلبد. هر بار که تو آهنگ فراق من میکنی، جان من خودش را مقصر میداند و عذر تقصیر خودش را میخواهد و در برابر تو ناله و زاری میکند. وقتیکه تو میخواهی بروی من میفهمم که من مقصرم و حالا عذر تقصیرم را میخواهم.
2407 یــاد مــیــکن آن زمــانی را کـه مــن چـون صـنم بـودم ، تو بـودی چون شَمَن
صنم یعنی بُت. در زمانهای قدیم به راهب های زیبای بودائی میگفتند. و شَنم یعنی بت پرست. زن میگوید بیاد بیاور اوایل زندگیمان را که با هم چگونه بودیم. من برای تو مثل بت بودم و تودر برابر من مثل بت پرست بودی. تو طالب من و من مطلوب تو بودم.
. 2408 بنـده بـر وَفـــق تودل افـروخـته است هرچـه گویی پخت، گویـد سـوخـته است
بنده خطاب بخود زن هست یعنی من. کلمه وَفق همان وفق است که امروزه متداول است. دل افروختن یعنی شادی کردن و دلشاد شدن. سوخته در آخر مصراع دوم مفهوم بیشتری از پخته شدن دارد. زن میگوید: دل من از آنچه که موافق میل تو باشد افروخته و شادمان و دلشاد میشود و اگر تو بگوئی این چیز پخته است من میگویم اصلا سوخته است, یعنی نه تنها سخن تو را میپذیرم بلکه بالا تر از اینها هم از تو می پذیرم و بطور خلاصه من فرمانبردار محض تو شدم.
2409 مــن ســفانــاخِ تو, با هــر چَـــم پزی یا تـرش, بـا یـا کـه شـیــریـن مـیسِـزی
سفاناخ همان اسفناجی ست که حالا هم گفته میشود. با هرچَم یعنی با هرچه من را.می سزی یعنی سزاوار آن هستی. میگوید ای شوهر, من مثل اسفناج تو هستم و هرچه که میخواهی و دوست داری با من بپز.میخواهی با من سوپ ترش بپزی یا سوپ شیرین، من تسلیم کامل تو و مطیع تو هستم. اسفناج در آشپزخانه کاملا تسلیم آشپز هست و منهم همانجور در اختیار تو هستم. تنها آرزوی من اینست که از بهر خوش باش توبکار آیم و جوری باشم که برای تو خوش آیند باشد.
2410 کـفــر گـفــتــم نـک بــایـمــان آمــدم پـیشِ حُــکـــمـــت از ســـرِ جــان آمـــدم
نک یعنی اینک و حالا. بایمان آمدم ( اینجا ایمان مذهبی اصلا مطرح نیست) یعنی براه درست آمدم. از سر جان آمدم یعنی از دل و جان و صمیم قلب آمدم. زن در گذشته خیلی چیزها بشوهرش گفته بود, باو توهین ها کرده بود, بد و بیراه ها گفته بود,پرخاشها و توهینهای نابجا کرده بود و این خواهشهای دل همه را بیاد دارد. حالا پشیمان شده و میگوید من وقتی آن گله ها و توهین ها وپرخاشهائی که بتو نسبت دادم، داشتم کفر میگفتم و نمیفهمیدم که داشتم کفر میگویم وگرفتار بیماری کفر شده بودم. حالا براه راست آمدم و از صمیم قلب من حکم تو را قبول دارم.
2411 خـوی شــاهـــانــۀ تــرا نشــنــا خـتم پــیش تـــو گســتــاخ مرکــب تــاخــــتـــم
خوی یعنی رفتار. گستاخ مرکب تاختم یعنی تند روی کردم یعنی زیاده روی کردم و از حق خودم تجاوز کردم. من آن رفتار, منش و اخلاق شاهانه تو را نشناخته بودم. از این روی در برابر تو از حد خودم تجاوز کردم. آنچه کردم بی ادبی بود.
2412 چــون ز عــفـو تو چـراغی سـاخـتم تـوبــۀ کـــردم ، اعـــتـــراض انــداخــتـم
چراغ ساختم یعنی روشنی ایجاد کردن. وسیله ایست برای راه رفتن یک رهرو. اعتراض بمعنی شکایت کردن. و انداختم یعنی رها کردم, وِل کردم. میگوید: من میدانستم که تو چقدر بخشنده هستی, و خبر داشتم که تو گذشتت خیلی زیاد است و این بخشش و عفو تو برای من مثل چراغی روشنی بخش در درونم هست که مرا رهبری میکند که بیراهه نروم , پس من از آن تقصیر و اشتباه هائی که مرتکب شدم توبه کرده ام و دیگراعتراض و شکایت نمیکنم.
2413 می نــهـم پـیش تـو شـمشـیرو کــفـن مــی کشــم پــیش تـــو گـــردن را بـــزن
سابق بر این یک رسم قدیمی بوده است وقتی شخصی گناهکار بود و میدانست که گناهکار است و محکوم شده بوده، یک کفن میپوشیده و یک شمشیر هم بگردن خودش آویزان میکرد ومیرفت نزد حاکم شهر و میگفته که من میدانم که مقصر هستم و اینهم گردن من، اگر میخواهی من را بکشی , بکش. بدین وسیله دل حاکم را برحم میاورد و حاکم میگفت این مرد لا اقل بگناه خود اعتراف میکند و بیشتر اوقات حاکم او را میبخشید. حالا هم زن بشوهرش میگوید که من گردنم را پیش تو دراز میکنم و کفن هم میپوشم و برای هر مجازاتی که تو حکم بدهی آماده هستم و اگر میخواهی گردن من را بزنی صاحب اختیار هستی.
2414 از فـــراق تــلــخ مــی گــویی سخُن هـر چه خواهی کُن ، ولـیـکن ایـن مـکـن
فراق خیل تلخ است و شوهر بزن میگوید آیا تو داری از فراق تلخ سخن میگوئی؟ تو را قسم میدهم که هرچه میخواهی بکن ولی صحبت از جدائی مکن.
2415 در تــو از مــن عـذر خـواهــی سِر بــا تــو بی مـن ، او شــفــیــعی مســتــمر
کلمه سِر یعنی پنهانی. با تو یعنی در باطن تو و در درون تو. بی من یعنی بدون دخالت من. شفیع یعنی شفاعت کننده, کسیکه درخواست میکند برای عفو از یکی یا از یک حاکمی و یا فرمانده ای. مستمر از استمداد است یعنی ادامه دار, همیشگی و دائم. میگوید: در وجود تو یک حس پنهانی هست که همیشه در باطن تو و بدون دخالت من وجود دارد و برای من دارد تقاضای عفو و بخشش میکند. مثل اینکه یک شفیع درون تو وجود دارد و این شفیع برای من شفاعت میکند.
2416 عذر خـواهـم دردرونت خُـلق تست زاعـــتـــمــــادِ او دلِ مــن جُـــرم جُســـت
عذر خواهم یعنی من عذر میخواهم. خُلق یعنی رفتار خوب تو. میگوید آن کسیکه در درون تو عذر من را خواهان است رفتارِ خوبِ تست. من باعتماد و اطمینان این خلق خوب تومرتکب این گناه شدم. این عاملی که در وجود تو دارد عذر من را از تو میخواهد که من را ببخشی, این کیست. ان چیز درون تو خلق خوب تست که دارد شفاعت من را پهلوی تو میکند. این شفاعت کننده خواهان اینست که تو عذر من را بپذیری. منهم این جرم وگناهی که کردم باعتماد و اطمینانِ همین شفاعت کننده ای که در درون تو بود کردم. در اینجا قصه باینجا رسیده که زن بشوهرش دارد این حرفها را میزند و از نظر سمبولیک این خواهشهای دل است که دارد به نیروی تعدیل کننده این سخنها را میگوید. مولانا وقتی باینجا میرسد از خودش بیخود میشود. در واقع این خود مولاناست که در برابر مولانا دارد صحبت میکند. اصلا قصه و داستان اینها را فراموش میکند. در داستان زن اعرابی دارد با مرد اعرابی صحبت میکند و این صحبتها را مولانا بر زبان او گذاشته ویک مرتبه خودش بمیان میاید و معلوم است که دارد با مولای خودش صحبت میکندکه ای خدا من جرم کردم. آیا میدانی بچه اعتمادی ظلم کردم؟ باعتماد اینکه تو بخشنده ای و تو عذر مرا خواهی پذیرفت.
2417 رحـم کن پنهان زخود ای خشم گین ای که خُــلقـت بِـه ، ز صـد من انـگـبـیــن
پنهان ز خود یعنی بدون توجه بخشم خودت. ای که زشتی کار من تو را بغضب آورده و بخشم آورده بدون توجه باین خشم تو بر من رحم کن. ای که رفتارو خوی تو ومنش تو برای من مثل صد من عسل است.
2418 زیـن نسق میگفت بـا لطف و گشاد در مـــیــانــه ،گـــریــۀ ای بر وی فـــتـــاد
نسق یعنی گونه, یا بدین گونه , این جور.گشاد یعنی گشاده روئی. در میانه یعنی در این بَین. درست است که اول گریه کردو شوهرش را خواست بر سر لطف بیاورد. بعد گریه اش تمام شده بود و مشغول حرف زدن بود ولی دوباره بگریه افتاد. زن اعرابی بدینسان بدین گونه با گشاده روئی با شوهرش سخن گفت و در ضمن سخن گفتن بگریه افتاد. جالب اینکه زن اعرابی دارد بمرد اعرابی حرف میزند ولی اگر بمقدمه کوتاه این قسمت توجه کنیم که باز آن هوا و حوسهای رام نشدنی که زیان بخش هم بود در وجود آدمی حالا اینجا دارد راز و نیاز میکند, تشکر و قدر دانی میکند از آن نیروی درونی که او را رام کرده و از چقدر زیانها او را رهائی بخشیده. این نیرو باید در درون ما باشد. این عوامل را خداوند در درون ما گذاشته. اگر که آن خواهشهای نا روای غیر لازم را در درون ما گذاشته و اینها در وجود ماست. همان کس که در وجودمان گذاشته عامل رام کننده اش را هم گذاشته، برای اینکه تعدیلش کند. آگر انسانها آن خواهشهای نا روا و غیر لازم را از اول تولد نداشتند آنوقت زندگی پیشرفتی نداشت ولی بایستی متعادل باشد.
2419 گریه چون ازحد گذشت وهای های زانـکِ بــی گــریه بُـد او خـو د دلـــربــای
2420 شـد از آن باران یکی برقی پـد یـد زد شـــراری در دل مـــرد و حــــیـــــد
شد از آن باران یعنی از گریه ای که مثل باران میبارید. برقی پدید آمد یعنی در دل مرد اعرابی برق بخشش, برق عاطفی و برق مروت پدیدار گشت.شرار بمعنی شعله آتش است. وحید یعنی یگانه, مولانا آن مرد اعرابی را چون بمنظله یک نیروی تعدیل کننده و با ارزش است او را یگانه نامیده است.میگوید وقتی گریه و زاری زیاد شد و به های های رسید و اشگ او مثل باران بارید, کار خودش را کرد. آن زن بدون گریه دل ربا بود، حالا که دارد گریه میکند ببین که چه میشود. وقتی شوهر اشگ های همسر خود را دید برقی در درون او درخشیدن گرفت و آن برق مروت و رحم و شفقط آتشی در دلش بر پاکرد.
2421 آنـکِ بـنــدۀ روی خـوبش بود مرد چــون بُــود چــون بـنـدگــی آغـــاز کــرد
در مصراع دوم , چون اولی یعنی چگونه و چون دومی یعنی برای اینکه. آن مردی که در حالت عادی هم برده زیبائی آن زن بود حالا با دیدن آن گریه و اشکها حالت بندگی او چندین برابر شد و دیگر صبر و قراری برای آن مرد باقی نگذاشت.
2422 آنـکِ از کــبـرش دلـت لرزان بود چـون شـوی ؟چون پیشِ تـو گــریان شــود
دوباره دوتا چون. مثلا آن کسی که از تکبر و خودخواهی و بی اعتنای او دلش میلرزد و نگران ناز او هستی, آن زنی که بتو اینقدر ناز میکرد، حالا او را با کمال فرو تنی ببینی و دارد بتو میگوید من تسلیم تو هستم، معلوم است که بر سر شفقت میاید.
2423 آنـکِ از نازش دل وجان خون بود چـونــکِ آیـــد در نــیــاز او چــون بــــود
ناز کردن یعنی بی اعتنائی کردن ولی نیاز کردن ناز خریدن است. آن کسیکه از ناز معشوقش دل و جانش خونین بود, حالا اگر معشوق خودش را ببیند که دارد تضرع میکند ببین که چه آشوبی در دلش پیدا میشود.
2424 آنکِ در جور و جفا اش دامِ ماست عـذر مـا چه بود چـو او در عذر خاست
کلمه دام ماست یعنی موجب گرفتاری ماست. در عذر خاست یعنی در صدد عذرخواهی بر آمد. آن معشوقی که ستم, جور و جفائی و بیوفائی در حق ما میکرد و دل را میلرزاند, اگر در صدد عذرخواهی بر بیاید ببین چه حالی در ما ایجاد میکند
2425 زُیَّــن لــلــنــاس ، حق آراسـتـست زآنچِ حق آراسـت، چون دانــنــد جَـسـت؟
زیّن از زینت است. للناس یعنی مردم. این دوکلمه باهم یعنی زینت داده شد برای مردم. مولانا از داستان باز هم خارج میشود و از احساسات و عواطف در دل میپردازد و میگوید که آن ناز و دلربائی که آن زن میکند و دل مرد را بخاطر زیبائیش میلرزاند آن را خداوند در وجودش گذاشته و خداوند او را زیبا کرده. چیزیکه خداوند ساخته و پرداخته نمیشود و نباید با آن مخالفت کرد و نمیشود بر علیه آن اقدام کرد. تو از زیبائی او نمیتوان خلاص بشوی. اگر ناز هم دارد تو باید نازش را هم بخری. بسیار قابل توجه است که در حدود هشتصد سال گذشته مولانا چه حقی برای زن قائل است و چه اعتباری باو میدهد.
2426 چــون پـی یَســکُن اِلَـیــهاش آفرید کِـــی تـــوانـــد آدم از حـــوّا بـــریـــد؟
یسکُن از سکون و آرامش است. یسکن الیها یعنی بدو بیارامد و بدو آرامش بگیرد. این بیت در رابطه باین است که وقتی خداوند حضرت آدم را آفرید او را مضطرب و نا راحت دید، لذا برای آرامش دادن آدم سپس حوّا را آفرید و حضرت آدم آرامش و راحتی پیدا کرد. پس میشود بآفرینش پروردگار پی برد که او از اول آفرینش چه مقام بلند پایه به زن بخشید. مولانا میخواهد نیاز مردان بزنان را ، مردم یک امرطبیعی بدانند که زن گذ شته از مسائل جنسی یک چیز بالاتر باعث آرامش مرد هست.
2427 رسـتـم زال اربـود وزحـمـزه بیش هسـت در فــرمــان ، اســیــر زال خویش
رستم زال همان رستم شاهنامه است و اسم پدرش زال بود. زال در مصراع دوم یعنی همسر. حمزه عموی پیامبر اسلام بود و معروف است که شجاعت داشت. میگوید حالا مرد هرچه شجاع باشد, مثل رستم زال باشد و یا مثل حمزه عموی پیغمبر, این افراد شجاع هم اسیر فرمان همسرشان هستند ، برای اینکه آن زن رستم و یا حمزه توانسته اند که آرام بخش افراد قوی و شجاع هم باشند. اگر آن زن توانسته باشد که باعث آرامش شوهرش باشد، آنوقت آن مرد هم از هر لحاظ فرمانبر آن زن خواهد شد.
2428 آنـکِ عــالــم بـنـدۀ گــفـــتش بُــدی کَــلِّــمـیــنـــی یــا حُــمَـیــرا مـــی زدی
اشاره به پیامبر اسلام است که در زمان خودش که بود, جهان و عالم بنده سخنش بود وسخنان اورا میپذیرفت. کلّمینی یعنی با من سخن بگو. حمیرا اسم زن پیامبر اسلام است. پیغمبر او را حمیرا صدا میکرد برای اینکه این زن سرخ و سفید بود و اسم اصلیش عایشه بود ولی پیغمبر او را حمیرا صدا میکرد یعنی ای همسر سرخ و سفید من. در بیت فوق میگوید آن کسیکه در زمان خودش اینهمه نفوذ داشت و مردم حرفهایش را قبول میکردند، بارها و بارها بهمسرش میگفت: با من حرف بزن تا آرام بگیرم. یعنی پیغمبر هم که آنهمه قدرت نفوذ روی مردم داشت, حتی او هم احتیاج به آرام بخش داشت.
2429 آب، غــالـب شــد بــرآتش ازنهیب آتشش جـــوشد ، چو بـــاشد در حــجِــاب
حجاب در آخر مصراع دوم یک کلمه عربیست و در آن الف هست و حرف قبل از الف کسره دارد و بنا براین حجیب خوانده میشود. نهیب یعنی ترس و واهمه. میگوید آب با نهایت خشمگینی آتش را خاموش میکند و بر آتش نهیب میزند. اگر آب را بروی آتش بریزید صدائی از آن بر میخیزد و این صدا همان نهیب است. سپس آتش را خاموش میکند. حالا همین آتش, وقتی آب میرود داخل دیگ این آتش میرود زیر دیگ و آب را بجوش میاورد. منظور از حجاب همان دیگ است.
2430 چـونـک دیگی حایـل آمـدهـردورا نــیــســت کرد آن آب را، کــردش هـــوا
اگر یک دیگ حجاب بین آب و آتش شود, آن آب که با نهیب و خشم آتش را خاموش میکرد را بخار میکند و بهوامیفرستد. مولانا میخواهد بگوید هرگاه دلبستگی, عشق و محبت بین زن و مرد در کار نباشد آنوقت همان وضعی میشود که آب آتش را خاموش میکند. ولی اگر بین یک زن و شوهر عشق و محبت باشد آنوقت نه آب آتش را خاموش میکند و نه آتش آب را بخار میکن.
2431 ظاهـراً بـر زن چــو آب ارغالبی بـــاطـنـــاً مــغــلــوب و زن را طــالــبــی
اگر تو بر حسب ظاهربر زن مثل غالب بودن آب بر آتش فکر میکنی و تصور میکنی که بر زنت غالب هستی، اینطور نیست این برای تو یک پدیده ظاهریست ولی در باطن آن زن بر تو غالب است. اصلا نیاز داری که تو را آرام کند. نه تنها اینکه مهر او تو را اصیر خودش کرده باشد بلکه تو برای برطرف کردن آرامش خودت باو احتیاج داری و طالب او هستی. اگر مرد بد ترین گرفتاریهای خارج از منزل را داشته باشد وقتی آخر روز بمنزل میاید زن میتواند با چند جمله او را از ناراحتیهای آن روز او را خلاص کند. مرد سالاری که در بعضی خانواده ها رواج دارد یک نوع بیماری است و باید از آن حذر کرد.
2432 این چنیـن خاصـیــتی درآدمیست مِـهـر ، حـیـوان را کـمسـت آن از کمیست
کمی یعنی کمیِ ذهن و شعور. این چنین خاصیتی که در بیت قبل ذکر شد در وجود آدمیست و در وجود حیوان نیست که بتواند همسرش را آرام بکند برای اینکه حیوان قوای ذهنیش کم است و اصلا قوای ذهنی ندارد و بهمان نسبت هم مهر و محبتش هم کم است. مولانا در جای دیگر میگوید حتی این محبتی که حیوان به آدم میکند، این محبتش هم کامل نیست برای اینکه بعضی وقتها آن محبت را بهم میزند. بطور خلاصه مولانا میگوید: این محبتی که در انسان وجود دارد در دیگر مخلوقات نیست. حیوان نر مغلوب جفت خودش نیست. میگوید اگر مرد نیاز بزن دارد 1) نیازش بزن فقط برای این نیست که احساسات جنسیش را بر طرف کند.2) فقط بخاطر این نیست که یک غذائی بپزد و شب مرد بیاید و آن را بخورد. 3) بخاطر این نیست که منزلش را مرتب نگه بدارد که وقتی شب شوهرش بمنزل میاید تر و تمیز باشد برای این چیزها نیست. برای یک چیزی مافوق اینهاست و برای آرام بخشی است که از طرف زنش احساس میکند و این ویژگی مختص انسان است و در حیوان نیست. دنباله این داستان در قسمت هشتم