در بیان آنکه جنبیدن هر کسی از آنجا که ویست هر کس را از چنبره وجود خود بیند تابه کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه های دیگر او راستگوی تر باشد و امام باشد
نخست باید تیتر فوق را تفسیر کرده و معنی آن را بیان کرد تا بتفسیر اشعار این قسمت پرداخته شود. در اول این تیتر کلمه جنبیدن آمده. جنبیدن در کلام مولانا و عرفان یعنی داوری کردن در باره اشخاص و زندگی. میگوید این شخصی که در حال داوریست در مورد اشخاص و چیزها بستگی دارد باینکه کجا ایستاده باشد و چگونه نگاهی داشته باشد و هرکس همان طور که خودش هست دیگران را هم همان طور می بیند. دیگران را از چنبره وجود خودش میبیند. اگر که بد هست دیگران را هم بد می بیند و اگر خوب است دیگران را هم خوب میبیند. حالا تابه چیست؟ سابق براین اطاقهائی که سقف آنها بلند بود نزدیک سقف، پنجره هائی درست میکردند و این پنجره ها را با شیشه میپوشاندند برای اینکه نور خورشید از بالا به پائین اطاق بتابد. این پنجره ها را “تابه” میگفتند. حالا اگر شما این تابه را با شیشه رنگی بپوشانید، وقتی نور آفتاب بتابد همه چیز در اطاق را رنگی می بینید ولی اگر با شیشه بی رنگ بپوشانید همه چیز را برنگ هائی که هستند(رنگهای واقعی) می بینید. حالا اگر کسی عینک رنگی بچشم بزند بهر چیزیا هرکس که نگاه کند آن را برنگ شیشه عینک میبیند. لذا قضاوتهای او درست نیست چون مردم وآنچه را که نگاه کندبرنگ واقعی نمی بیند، در صورتی که اگر آن شخص بیننده عینک بی رنگ بزند، وقتی نگاه میکند، آنچه را که میبیند برنگ واقعی می بیند. آن پنجره را تابه میگویند.
2365 دیــد احـمـد را ابـو جـهـل و بـگــفـــت زشــت نـقشــی کـز بـنـی هـاشم شکـفـت
سخنان مولانا در این قسمت بیان این حقیقت است که داوریهای ما، سر چشمه از نهاد و ذاتِ ما میگیرد، که ذات ما چه باشد, چگونه فکر کنیم. احمد یکی از اسامی پیغمبر اسلام است. ابو جهل نام یک شخصیست در صدر اسلام و هم زمان پیغمبراسلام که بزرگترین دشمن محمد بود و تمام عمرش صرف این شد که با پیغمبر مخالفت بکند.اسم اصلی او ابوالحکمت بود یعنی پدر حکمتها. حضرت محمد اسم او را تغیر داد و گفت اسم تو ابو جهل است یعنی پدر جهل ها و از این به بعد در تاریخ اسم او شد ابوجهل. در مصراع بعد زشت نقشی از بنی هاشم همان خانواده ای هست که پیغمبر مربوط بآن خانواده است. بنی یعنی فرزند. بنی هاشم یعنی فرزندان هاشم. او شخصی بود بنام ها شماالبن عدل مناب از بزرگان و اکناف قریش بود و پدر عبدالمطلب که جد حضرت محمد بود. شکفت یعنی بوجود آمد. ابو جهل یک روز وقتی پیغمبر اسلام را دید باو گفت که چه نقش زشتی از خانواده بنی هاشم بوجود آمده و این تو هستی.
2366 گـفــت احـمـد مــر ورا کــه راســتـی راســت گـفـتــی ، گــرچـه کـار افزاستی
کلمه راستی اینجا یعنی واقعاّ. کار افزا یعنی کسیکه کار را زیاد میکند و اسباب زحمت میشود و در واقع مزاحم. پیامبر وقتی این حرف را شتید گفت ای ابوجهل راست میگوئی، هرچند که تو مایه گرفتاری و دردسر من هستی ولی این حرفی که زدی راست گفنتی. من نقش زشتی هستم از خاندان بنی هاشم.
2367 دیــد صــد یــقش بـگــفت ای آفـــتـــاب نَـی ز شرقی ، نَی زغـربی، خوش بتاب
صدیق در لغت یعنی راستگو از صدق و صداقت است ولی در اینجا صدیق اسم ابوبکر است. در همان جلسه وقتی ابوبکر پیغمبر را دید گفت ای پیامبر ای احمد تو خورشیدی و نه خورشیدی که از شرق طلوع میکند و در غرب خزوع بکند تو خورشید همیشه تابانی و خوب بتاب. تو همیشه دلهای تاریک را روشن میکنی.
2368 گـفـت احـمـد راسـت گـفــتی ای عـزیز ای رهــیـــده تـو ز دنــیــایِ نـه چـــیـــز
دنیای نچیز یعنی دنیای بی ارزش. وقتی محمد این حرف را از ابوبکر شنید گفت ای ابوبکر واقعا راست گفتی، ای کسیکه خودت را رها بخشیدی از این دنیای بی ارزش. توجه اینکه حضرت محمد به هردو شخص یعنی ابوجهل و ابوبکر گفت که تو راست گفتی.
2369 حاضــران گـفــتــنــد ای صَـدرُالــوَری راسـت گــو گـفــتـی دو ضد گـو را چرا
صَدرالوری که صدرالورا خوانده میشود یعنی ای یار گرامی. کسانیکه در آن مجلس حاضر بودند گفتند که ای یار گرامی تعجب میکنیم، سخن ابوجهل و ابوبکر متضاد هم بود، تو هردو را تصدیق کردی و راستگو خواندی! و تو چرا این چنین کاری کردی؟
2370 گـفــت مـن آیــیــنه ام مصــقولِ دســت تُرک و هنـدو در مــن آن بیند کـه هسـت
مصقول یعنی صیقل خورده. در سابق آینه ها فلزی بودند که با صیقل زدن آنها رابراق میکردند وآن فلزنقش آینه اموزی را پیدا میکرد. پیغمبر گفت من آینه ای هستم که با دست صیقل خورده هستم (دست منظور دست خداوند است). ترک و هندو در ادب فارسی نماد و دو سمبل مختلف است. ترک مربوت بترکستان چین است. ترکان ترکستان چین بسیار سفید بدن بودند و هندو ها بسیار سیاه بودند. اینجا نه میخواهد بکسی خوب یا بد بگوید. پیغمبر ادامه داد و گفت هرکس در من نگاه میکند خودش را در من می بیند. اگر یک ترک در من نگاه کند خودش را بسیار سفید رو و اگر یک هندو در من نگاه کند خودش را بسیار سیاه میبیند. پس همان در آینه وجود من می بیند که خودش هست. و ابوجهل وقتی بمن نگاه کرد زشتی خودش را دید و وقتی ابوبکر مرا دید صداقت خودش را دید. اینها حرفهائی هست که همیشه مولانا بدهان شخصیتهای داستانی که آفریده میگذارد. در واقع این مثالی هست که مرد اعرابی به زن اعرابی میگوید، که ای زن اعرابی تو اگرزندگی را خیلی زشت می بینی و از من بدگوئی میکنی, تو داری از درون خودت حرف میزنی. البته ظاهرش این بود که مرد دارد حرف میزد و این واقعاّ مولاناست که دارد میگوید.
2371 ای زن ، ارطــمّـاع مـی بــیــنــی مـرا زیــــن تَـــحَــــرّیِ شبــانـــه بـَــر تَـــر آ
طمّاع یعنی بسیار طمع کار. زین تحرّی در مصراع دوم یعنی راه پیدا کردن بقبله در شب تاریک. مرد میگوید ای زن تو اگر مرا آزمند و طمع کار می بینی و از این کوشش در تاریکی وجود خودت میکنی، بیا بیرون و بالاتر بیا.
2372 ایــن، طــمع را مــانــَد و رحـمـت بود کــو طــمــع آنــجــا که آن نــعــمــت بود
مرد اعرابی به تمام گفته های زنش پاسخ داد. زنش قبلا گفته بود که تو یارگیری و مارگیری، جواب داده بود که من یار گیر نیستم و اگر یاری هم بگیرم، میگیرم که یک چیزی ازش یاد بگیرم. اگر میگوئی مار گیرم بله مار میگیرم که دندان زهریش را بکشم که چون مار را نگه بدارم برای اینکه مردم مار را بخاطر همین دندان زهری میکشند. من اگر با کسان ناجوری رفت و آمد میکنم برای اینکه آینها مارانی هستند که وجودشان زهر های زشتی ها دارد، زهر های حرص و طمع و آز و خودپسندی دارد. من دندان اینها را می کشم. بله تو مرا متهم کردی ولی من برای راهی اینها از بد روزگار قدم بر میدارم و گفتی من طمعکارم, این چیزی که تو میگوئی طمع نیست و ظاهرا بنظر تو طمع میاید ولی واقهاّ رحمت است نه طمع. وقتی که من کوشش میکنم که هرچه یار بیشتر بگیرم و هرچه بیشتر در اجتماع باشم و مردم را متوجه خودم کنم و بانها کمک کنم من طمع این کار را ندارم این یک نعمت و رحمت است که خداوند من را وادار کرده که این کار را بکنم. نعمت و طمع دو چیز مختلف هستند و نمیتوانند با هم جمع و یا یکی بشوند.
2373 امــتــحان کــن فــقــر را روزی دو تو تــا بــفــقــر انـدر ، غــنــا بـیـنی دوتــو
تو این فقر معنوی را یکی دو روز امتحان کن. اینکه چشمت و امیدت باید بخدا باشد ونه به بندگان خدا، یکی دو روز تو امتحان کن. در مصراع دوم غنا یعنی بی نیازی و دوتو یعنی دولا, دومرتبه, دو برابر تو. میگوید فقر معنوی یکی دو روز آزمایشش بکن. تا تو آن غنا و بی نیازی را بطور مضاعف و دو برابر ببینی. یعنی وقتیکه انسان چشمش بخدا باشد و نه بندگان خدا بی نیاز میشود و حتی دوبرابر هم بی نیاز میشود و حالت بی نیازی و استغنا و بلندی طبع باو دست میدهد مثل اینکه همه چیز را دارد. اگر کسی خدا را داشته باشد که دیگر نگران نیست البته نه بظاهر, اگر در وجودش احساس کند که من واقعا خدا را دارم دیگر بی نیاز میشود. در روان شناسی عرفانی گفته میشود که این استغنا انسانها را از خیلی بیماریهای روانی نجات میدهد. بخود میگوید همسایه من پول فراوان دارد ولی من خدا را که حاکم بر همه پولهای دنیا هست دارم. اگر که مصلحت هست خدایا بمن کمک کن بشرط کوشش من و بشرط کار و تلاش من و نه بشرط خزیدن کنج خانه. این استغنای عرفانیست.
2374 صــبر کن بـا فـقـر و بـگذار این مَلال ز آنکِ در فــقــر اســت نــور ذوالـجلال
ملال یعنی دلتنگی. ذوالجلال یعنی صاحب هشمت و شوکت. اشاره است بخداوند. ای زن تو با این فقر معنوی شکیبا باش و این ملالت و دلتنگی را از دلت بیرون کن برای اینکه نورخداوند صاحب شوکت در این صبر بتو کمک میدهد. آیا میخواهی دلت بنور خداوند روشن بشود؟ باید که فقر معنوی داشته باشی و گر نه دلت متوجه جاهای دیگر و کسانی دیگرمیشود. بطور ناب باید متوجه خداوند بشوی تا نور خدا ددر تو بتابد.
2375 سـرکه مـفـروش وهــزاران جان ببین از قــنــاعت غـــرق بــحـــرِ انــگــبــیــن
سرکه مفروش یعنی ترش روئی مکن, بد اخمی مکن و خشمگین مباش. مولانا جان را همیشه بعنوان روح بکار میبرد. بحر یعنی دریا و انگبین یعنی عسل. تو آن ترشروئی و ملالت را کنار بگذار، بشیرینی عسل میرسی. مرد ادامه میدهد که بمن سرکه مفروش و صبر اختیار من و ببین که هزاران روح هستند که در اثر قناعت احساس میکنند که در دریای عسل هستند. قناعت یعنی نهایت کار و کوششم را میکنم و هرچه که خدایم بمن داد راضی هستم. مردم معنی درست قناعت را نمیدانند و خیال میکنند که اگرنان امشب را داری که بخوری دیگر بس است. این بس بودن را فکر میکنند یعنی قناعت. ولی اینطور نیست اگر که امشب بتو نان داد خوشحال و راضی باش و اگر یک مرغ پخته و خوشمزه بتو داد باز هم خوشحال باش. بهمان اندازه, به آنچه که او میدهد راضی باش. تو کار کردی و مزدت را گرفتی چه نون خالی باشد و چه مرغ بریان شدهِ خوشمزه تو باین باید راضی باشی. اگر نباشی نا باوری بخداوند است. اگر که شکرگو نباشی می بینی که هزاران مردمان قانع در این دنیا زندگی میکنند که این قناعتشان باعث شده که همیشه خیال میکنند که در دریای عسل هستند. یعنی زندگیشان را شیرین حس کنند نه اینکه در دریاعسل شنا کنند. وقتی احوالش را میپرسی و میگوید بسیار خوبم یعنی در دریای انگبین دارد شنا میکند.ممکن است که نا راحتی هم داشته باشد ولی احساس رضایت میکند.
2376 صـد هـزاران جـــان تـلخی کَش نگر هــمـچـو گُـل ، آغــشــته انـــدر گُـلشِــکر
گل در ادبیات فارسی همیشه یعنی گلِ سرخ است و گلهای دیگر همه با اسم خودشان میایند, مثل گلِ یاس. گلشکر آن مخلوطی بود که از گلبرگهای گل سرخ که خوشبو بود مثل گل سرخ قمسر کاشان را میگرفتند و خشک میکردند و با شکر مخلوت میکردند که بآن گلشکر میگفتند و این گلشکر را در آب میریختند و از آن شربت درست میکردند نه تنها گوارا بود بلکه میگفتند که مسکن اعصاب هم هست.مرد اعرابی بزنش میگوید بسیاری از مردم تلخی کشیده هستند که با وجود اینکه سختی کشیده هستند زندگی آنها در لذت گلشکر درآمیخته است یعنی از یک سختی و تلخی فقر معنوی به یک لذت معنوی رسیده اند. بمعنویت رسیده اند. اگر کسی این بی نیازی را آزمایش کند او در بحر انگبین بودن را خوب تجربه کرده است.
2377 ای دریــغــا مــر تـــرا گــنـجـا بُــدی تـــا ز جــانــم شـــرحِ دل پـــیـــدا شـــدی
ای دریغا دو معنی دارد, یکی ای افسوس و دیگری هم ای کاشکی و هردو معنی اینجا صادق است. کلمه گُنجا از لغت گنجایش است. مر تو را گنجا بدی یعنی تو ظرفیت حرف من را داشتی و یا کاشکی تو ظرقیت حرفهای من را میداشتی. شرح یعنی باز کردن و شکاف دادن. مثلا میگوئیم که این بدن را تشریح میکنیم یعنی باز میکنیم. تا زجانم شرحِ دل پیدا شدی یعنی تا اینکه مطالبی که در دل من است وبیرون میاید برای تو مورد فهم قرار گیرد. ای کاش تو درک میکردی این سخنانی که دارد از دل من بیرون میاید.
2378 ایـن سـخـن شـیـراسـت درپستان جان بــی کَشــنده خـــوش نــمــیــگردد روان
مولانا جان و یا روح را به یک پستان تشبیه میکند و این سخن را به شیری که از پستان میاید.میگوید یا باید شیر را جوشید ویا شیر را مکید آنوقت این شیر روان میشود. از پستان جان و روح هم باید سخن را کشید تا آن را روان کند, پس کشنده میخواهد مکنده و جذب کننده میخواهد. منظور مولانا اینست که حقایق عرفانی را بکسی باید گفت که شوق و استعداد درک آن را داشته باشد. آن کودکی که پستان مادرش را میمکد گرسنه است و شوق آن شیر را دارد. حالا یکی هم باید گرسنه معرفت و تشنه معنویت باشد تا آن شیر معرفت را از سخن عرفا و انسانهای کامل بیرون بکشد. معروف است که یک روزی در مجلسی یاران مولانا جمع بودند که مولانا برای آنها سخنی بگوید. مولانا نشسته بود و سکوت کرده بود. یکی از یارانش گفت اجازه میدهید بروم و حسامالدین چلپی را بگویم بیاید. حُسامالدین چلپی نزدیکترین یار مولانا بود و کسی بود که در عرض ده سال شبها مولانا میسرائید و حُسام الدین تا صبح مینوشت و صبح برای او میخواند. مولانا آنقدر به حِسام الدین علاقه داشت که اسم دفتر ششم مثنوی معنوی را حُسامی نامه گذاشت و هدیه کرد به حسامالدین چلپی. مولانا به یکی از یاران که اجازه میخوست برود و حُسامالدین را صدا کند گفت آری برو و او را بیاور. رفتند و او را آوردند و مولانا شروع کرد بسخن گفتن. مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.
2379 مســتــمع چــون تشــنه و جـوینده شد واعظ ار مــرده بُــود ، گــویـــنـــده شــد
واعظ یعنی سخن گوینده. میگوید اگر مستمع طالب و خواهان باشد، هرگاه این گوینده ای که میخواهد مرده هم باشد بر سر ذوق و سخن میاید. این چهره های شنونده هست که گوینده را تشویق میکند که چگونه بگو و بیشتر بگو. هردو بهم نیاز دارند, هم گوینده بشنونده و هم شنونده بگوینده.
2380 مســتــمع چــون تــازه آمــد بـی ملال صـد زبـان گـردد بـگـفـتـن ، گـنگ و لال
تازه یعنی سرِ حال و با طراوت. بی ملال یعنی بدون دلتنگی و ملامتی. میگوید اگر که آن شنونده سرحال باشد و تازه و با طراوت بیاید بنشیند و سخنان گوینده را با علاقه گوش بکند و درک بکند و این شیر را از پستان حقیقت بیرون بکشد آنوقت اگر که این گوینده هم گنگ و لال باشد, صد تا زبون پیدا میکند.
2381 چــونــکِ نـا مـحـرم در آیـد از درم پــرده در پــنــهــان شــونـد اهـــل حـــرم
از درم یعنی از در خانه من. در آید یعنی وارد شود. پرده در یعنی اهل خانه و کسانیکه در آنطرف پرده هستند. مولانا آنقدر مثالهای مختلف مطابق ذوق و عقیده افراد مختلف میزند تا افراد شنونده خوب متوخه بشوند. میگوید اگر یک کسی در خانه مرا باز کند و بداخل بیاید و در ضمن نا محرم باشد آنوقت اهل خانه وقتی آن نا محرم وارد شود همگی با چادر میشوند. و همه به پشت پرده میروند که آن غریبه آنها را نبیند. همانگونه هم گوینده اسرار و حقایق و معارف حقیقت اگر ببیند یک کسی پای سخنش نشسته که بیگانه از سخنش و یا نا محرم از سخنش هست، سخنش را پنهان میکند. در عرفان سرّ را و راز را نگه داشتن توصیه فراوان میشود. که نباید بهرکس گفت.
آنکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند
2382 ور در آیــد مـحــرمـی دور از گزند بــر گشــایــنــد آن سَــتــیــران، روی بند
ستیران از کلمه مستور است یعنی پوشیده. خانمهائی که روی خود را میپوشند بآنها ستیر میگویند یعنی پوشیده. میگوید حالا اگر در خانه باز باشد و شخصی وارد شود که بیگانه نباشد و محرم باشد, هم قبلا رویشان پوشیده بود وقتی ورود مرد محرم را دیدند روپوش خودشان را میاندازند. زیرا گزندی از آن کس که وارد شده نمی بینند. حالا همینگونه اگر کسانی اهل این معارف عرفانی باشند, آنوقت وقتی یک گوینده ای شروع بکند بحرف زدن آنوقت همه حجابهای خودش را بدور میریزند
2383 هــرچ را خــوب وخوش و زیبا کنند از بــــرای دیــــدۀ بــــیــــنـــا کــنـــنـــد
حالا مرد اعرابی بزن اعرابی میگوید: هر چیزی را دلپسند کنند و خوش آیند بکنند، برای چشمهای شخص بینا میکنند. زیبا و دلربا را برای آدم کور نمیکنند. حرفهای متعالی و عرفانی پر از معنویت و معرفت را برای کور دلان نمیشود گفت، اینهائی که چشم و دلاشان کور است. قشنگی و خوبی و زیبائی برای کسیست که چشم بینا داشته باشد.
2384 کِــی بــود آواز لـــحــن و زیــر وبم از بـــرای گـــــوشِ بـــی حسِّ اَصَـــــم
لحن بمعنی نغمه و آهنگ است. اَصَم بمعنی کر است, مثل کسیکه نمیشنود. میگوید همینطور این آوازهای خوب و این آهنگهای دل انگیز را یک شخص آهنگ ساز میسازد، برای یک شخص کر که نساخته است هرچه هم زیبا باشد شخص کر که چیزی از آن نمیفهمد. مولانا هم میگوید هرچه سخنانم متعالی و پرورش دهنده روح باشد، کسیکه گوش جان ندارد و یا گوش باطن ندارد که چیزی نمیفهمد.
2385 مُشـک را بــیـهوده حق خوش دَم نکرد بـهــر حس کــرد او، پی اَخشَــم نکــرد
خوش دَم یعنی خوش بو. اَخشَم یعنی کسی که حس شامه و یا بوائی ندارد. میگوید خداوند مُشک را بی جهت خوش بو نکرده بلکه آن را برای بینی هائی که درک میکنند و می بویند معطر کرده و نه برای کسانیکه اصلا حس شامه اشان را از دست داده اند. بطور خلاصه مرد اعرابی بزنش و یا در حقیقت مولانا بما میگوید برای درک معارف عرفانی و حقایق باید که چشم دل بینا و گوش دل شنوا و مشام جان گویا باشد.
2386 حق، زمین و آسـمان برساخته است در میــان ، بس نار و نـور افراخته است
نار یعنی آتش و نور یعنی روشنائی افراخته یعنی برپا کرده. خداوند زمین و آسمان را آفریده و در میان زمین و آسمان خیلی چیزها خلق کرده و همه گونه آفریده هائی دارد. آفریده هایی دارد و آفریده های نوری دارد.آفریده های جهنمی دارد و عاطفه های نوری و معرفتی دارد. هر کسی سهم خودش را بر میدارد یعنی آنچه را که در دلش هست بر میدارد.
2387 ایـن زمــیــن را از بــرای خــا کیان آســـمــان را از مســـکـــن افــــلا کـــان
خاکیان یعنی هر چیزی که روخاک هست از گیاهان و حیوانات و انسانها. خداوند زمین را برای خاکیان آفرید ولی آسمان را برای فرشتگان آفرید. ما انسانها باید سعی کنیم از خاک بافلاک برویم و سعی کنیم از نار به نور برویم. سعی کنیم مثل یک گنجشک ناتوان که بالش با گل و لای آمیخته شده و جلوی پرواز او را گرفته نباشیم. و سعی کنیم که اجازه ندهیم که این گلِ مادیات فساد آفرین بال و پر ما را آنچنان گل آلود کند که ما در همین خاک بمانیم. سعی کنیم این حسدها مال اندوزی های غیر لازم و غیر ضروری و کینه ها را از خودمان دور کنیم و اوج بگیریم و پرواز کنیم و به افلاکیان بپیوندیم و از خاکیان برتر باشیم. ولی همه این کار را نمیکنند.
2388 مــرد سُــفــلــی دشـــمــنِ بـــالا بود مشــتــریِّ هــر مـــکـــان پــیـــدا بــود
مرد سُفلی (اینجا جنسیت مطرح نیست) یعنی آدم, شخص. دشمن بالا بود یعنی دشمن کسانیست که در مرتبه بالا هستند. مولانا میگوید آن کسانیکه در پائین هستند دشمن کسان بالا هستند و در پائین اقامت دارند. شما سعی کنید به بالا بروید. بعد میگوید هر کسی مشتری و خواهان محل و مقام و جائی هست که انجاست. و هر کسی در مقام و جائی که هست شناخته میشود. و باز هر کسی از روی میل ها و حوس هایشان، جایشان تشخیص داده میشود.
2389 ای ســتــیــره هــیـچ تـو بـرخاسـتی؟ خــویشــتــن را بـهـر کــور، آراســتـی؟
مرد اعرابی بزنش میگوید ای ستیره, ای زنی که پوشیده هستی هیچ وقت بلند شدی که خودت را برای یک آدم کور آرایش بکنی؟ آیا هیچوت این کار راکردی؟ خیر تو هیچوقت این کار را نمیکنی. پس برای یک کوردل هم آرایشهای معنویت اصلا معنی ندارد.
2390 گـر جـهـان را پُـردُرِ مـکــنـون کنم روزیِ تـو چــون نــبــاشـد چــون کـنـم
درّ مکنون یعنی مروارید پوشیده در صدف. مرد میگوید اگر همه دنیا را برای تو پر بکنم از مرواریدهای دست نخورده پوشیده شده در صدف، اگر روزیِ تو نباشد و نسیب و قصمت تو نباشد، من چکار کنم؟ خدا بیاید و در دست تو بگذارد؟ خیر تو باید خودت بخواهی و صیِاد این صدفها بشوی. تو خودت باید پی گوهر معنویت باشی و تو باید مروارید معنویت را صید کنی و نباید گوشه ای بنشینی که خداوند از دریا بیاید و این مرواریدها را در دامن تو بریزد.
2391 تَـرکِ جـنگ و ره زنی ای زن بگو ور نــمــی گــویــی ، بـتـرک مَـن بـگو
ره زنی اینجا بمعنی دزدی نیست و در اینجا بمعنی گمراه کردن است. مرد اعرابی میگوید ای زن تو دست از این گمراه کردن من بکش. تو راه حقیقت را میخواهی از من بزنی و من را بگمراهی بکشی. اگر این کارت را ترک نمیگوئی من را ترک کن چون نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.
2392 مـرمـرا چه جـای جـنگِ نـیک وبد کــیــن دلـم از صــلـحـهآ هــم مــی رمـد
من از این جنگهای بد و خوب بیزارم و اصلا از این جنگ و ستیز بدم میاید و نه تنها از این جنگها بدم میآید بلکه دل من از بعضی صلح ها هم بیزار است.
2393 گــر خَمُش گـردی، وگــرنه آن کنم کـه همـیـن دم تَــرکِ خـان و مــان کـنم
مرد میگوید بزنش: یا تو ساکت میشوی و اینقدر بمن دشنام و بد و بیرا نمیگوئی و حرفهای نا درست بمن نمیگوئی یا اینکه آن کاری که باید بکنم میکنم. و آن کار اینست که همین الان خان و مان را از دست تو ترک میکنم. دنباله داستان در قسمت هفتم