70.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت پنجم

نصیحت کردن  مرد  مر زن را که در فقیران  بخواری  منگر و در کار حق  بگمان کمال نگرو طعنه مزن بر فقر و در فقیران بخیال و گمان بی نوائی خویشتن

در عنوان فوق مرد در حال نصیحت کردن زن خودش است و میگوید که بر فقیران بنظر خواری و پستی نگاه مکن و آنچه که هست،  مربوط بخدا هست و خدا کرده وخواست خداوند را کامل نگر و در کار حق اگر که شکایتی بکنی نشانه اینست که خدا را ناقص می بینی. تو کوشش ها را باید بکنی و آنچه را که داد بپذیری و این چیزی که بتو داده شده حق تو بوده و غیر از این اگر شکایت بکنی تو در واقع داری از خدا شکایت میکنی و نه شکایت از کمبود زندگانی خودت.

2342      گــفـــت ای زن تــو زنــی یــا بـوالــحزن           فــقــر فــخــر اسـت و مــرا بــر ســر مــزن

بوالحزن یعنی پدر غمها. شوهر بزن خودش جواب میدهد و میگوید ای زن تو اینقدر در باره اندوه وحرفهای حزن آور میگوئی که تو اصلا پدر غم هستی یعنی تو غم آفرین هستی. اینکه تو داری از فقر صحبت میکنی، این فقر افتخار است و من را سرزنش مکن. برای زنش توضیح داد که فقری که من ازش صحبت میکنم فقر معنویست ولی فقری که تو از آن حرف میزنی فقر مادیست و این دو فقر باهم خیلی متفاوت هستند. اصولا در عرفان این اصل هست که خداوند این انسان را از این لحاظ فقیر آفریده یعنی خواستار آفریده و از اول که از نیستی بهستی آمده ، آمدنش باین حستی باین دلیل بوده که میخواسته رو بکمال برود. بنابر این کمال را از اول نداشته و در جستجوی کمال از نیستی بهستی آمده. پس در عدم و نیستی که بوده آنوقت از این لحاظ فقیر بوده. وقتی که باین دنیا آمد تازه قدم در این راه میگذارد یعنی که از نظر صفات الهی فقیر است و صفات خوب خداوندی را ندارد و باید در طول عمرش این صفات حیوانی خودش را کنار بگذارد و صفات پاک الهی را بگیرد. پس یک کودکی که متولد میشود از نظر کمال فقیر است اصولا از نظر صفات الهی تهیست و بتدریج باید که پُر بشود و یا اندکی پر بشود از این صفات الهی. یک فرق ذاتی داریم و یک فقرصفاتی. فقر ذاتی آن فقری هست که وقتی یکی بدنیا میاید ذاتش طوریست که خواستار پیشرفت نیست و بطور کلی پیشرفت و ترقی ندارد. صفاتی منظور اشاره بصفات خداوند است که باید بکوشد و صفات خداوند را بشناسد و اینها را یکی یکی بسازد. این فقر چیز مهمی است. حافظ میگوید

                 اگرت ســلطنت فـقـر بـبـخشند ای دل            کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

یعنی اگر که تو این فقر را داشته باشی سلطان هستی پس تو بسلطنت رسیدی و وقتی سلطنت داری ملک و کشور هم باید داشته باشی و ملک تو از کمترین نقطه زمین تا ماه است یعنی همه جا مال تست. یعنی بی نیازی و استغنا. بعد از خدا میخواهد که فقرش بدهد. میگوید:

       این خوشوقتیِ دولتِ فقرخدایا بمن ارزانی دار         کین کرامت سبب هشمت و تمکین من است

خدایا اگر که این فقر را بمن بدهی و کرامتی بکنی سبب هشمت و شکوهمندی من میشود. پس میبینیم که این فقر معنوی چگونه میشود که نا پسند باشد و یک عارف از خداوند میخواهند که فقر معنوی را خداوند باو عطا کند. کسیکه احساس میکند که فقر معنوی دارد و از خدا میخواهد که این فقر معنویش را هرچه زودتر بر طرف کند و باو روزی معنوی بدهد این از آنچه که معنویت ندارد اندوهگین است و از آنچه که معنویت باو داده شود هیچ وقت سیر نمیشود و از معنویت پُر نمیشود و این باعث کمال است.این یعنی هرچه بیشتر و بیشتر و بیشتر اوج گرفتن. اگر سیر شود که دیگر اوج نمیگیرد.  از نظرمادی هم اگر که این فقرای معنوی وضع مادی آنها خوب نباشد اصلا احساس کمبود نمیکنند. اگر هم  همه دنیا را بآنها بدهی هیچ بروی خودشان نمیآورند و ارزشی هم برای آن قائل نیستند. یعنی از نداشتن این مال دنیا لاغر نمیشوند و بداشتنش هم چاق نمیشوند. آنها در راه خودشان هستند چون توجهشان بسوی معنویت است. تمام این شخصیتهای مادی که بچشم شما میاید همگی پوشالیست و همه آنها ناپایدار است امشب هست و فردا صبح نیست. آن عارف بزرگ قرن پنجم ابوسید ابوالخیر بسیار معروف است و هنوز هم کتابها یش در مکاتب عرفان تدریس میشود. روزی یکی از شاگردانش میاید و باو میگوید که تو خبر نداریکه فلان واعظی رفته بالای منبر و چقدر دارد از تو بد میگوید. گفت در باره من چه میگوید. شاگرد گفت که این واعظ میگوید این ابوسعید ابوالخیرهیچی نیست و مثل پشه میمونه در برابر من و علمش در برابر من یک صدم است. بشاگردش گفت برو و از قول من سلام برسان و با و بگو که ابوسعید ابوالخیر سلام رسانید و گفت که پشه بودنم هم ارزانی شما چون من یک پشه هم نیستم و متشکرم که من را پشه حساب کردی برای اینکه من از پشه هم کمتر بودم. این ها نقش بازی نمیکنند و اینطور هستند و اینطور اندیشه میکنند.

2343      مــال و زر سَـر را بُود هــمــچــون کلاه            کَــل بــود او ، کــز کُــلَــه ســـازد پــــنـــاه

کَل یعنی کچل. میگوید این دارائی و این طلاها و مالها و گوهر هائی که دارید اینها مثل کلاه ایست که یک کچل بر سر خودش میگذارد. چرا یک کچل کلاه بر سر خودش میگذارد؟ برای اینکه سر قشنگی ندارد. اوسرش را میپوشاند که مردم کچلی او را نگاه نکنند و دارائی و مال جمع میکند که مردم به  طلاها و گوهرهایش نگاه کنند.

2344      آنــکِ زلــفِ جــعـد و رعــنــا بــا شـدش            چــون کــلاهش  رفــت، خــوشــتــر آیدش+

جعد یعنی موهای پیچ پیچ و چین شکن دار. رعنا هم یعنی زیبا.  میگوید: برعکس کسی که زلف و موهایش مجعد و پر چین و شکن و زیبا اگر کلاه هم از سرش بیافتد خوشحال تر میشود برای اینکه تازه آنموقع موهای قشنگش پیدا میشود بر عکس اولی که میخواست خودش را زیر کلاه مخفی بکند. این مال دنیا پوشاننده نقص هاست.وقتیکه یکی این مال دنیا را دارد، هیچکدام از عیوبات او را نمی بینند و میگویند او که عیبی ندارد و از هر لحاظ انسان خوبیست.

2345      مـــردِ حـــق بـــاشــــد بـمـــانـــدِ  بصـــر           پس بـــرهـــنــه بِـه کـــه پــوشــیـــده نظـــر

بصر اینجا بمعنی چشم دل است. کلمه برهنه منظور بدون پوشش است برعکس پوشیده که بعد آورده و نظر هم باز بمعنی چشم دل. مولانا کرارا پیوستگی انسان کامل رابا معرفت الهی تشبیه میکند بچشم دل یا بنظر. اینجا میگوید : مرد کامل چشم دلش بازو روشن است و این معرفت حق را دارد می بیند. چنین چشمی بهتر است که باز باشد. آن چشم برهنه باشد بهتر است از اینکه پوشیده باش. مال دنیا وقتی از حد خودش بگذرد باعث پوشیده شدن چشم دل مرد حق نمیشود. او چشم دلش را بسوی حق همیشه باز نگه میدارد. این مالهای غیر ضروری دنیا باعث پوشیدن این چشم دل میشود.

2346      وقــت عــرضـه کـردن آن، بـرده فروش             بــر کــنـد از بــنــده ، جــامۀ عـیــب پــوش

میگوید: یک برده فروش وقتی برده خودش را میخواهد در بازار برده فروشان عرضه بکند لباسش را میکند که خریدار را بهوس بیاندازد.

2347      ور بــود عــیــبــی بــرهــنه کــی  کــنــد             بــل بــجــا مــه ، خــودعـه ای بــا وی کند

حالا اگر این کنیزک عیبی در بدن داشته باشد کی برهنه اش میکند. بلکه برای پوشاندن آن عیب لباس بتنش میکند. آن صاحب کنیزک بخریدار گوشزد میکند که برای این لباسش را نکندم چون این کنیزک خجالتیست و اگر لباسش را بکنم از تو هم در اثر خجالت فرار هم میکند و این خدعه ایست که در مصراع دوم آمده.

2348      گـویـد این شـرمنده است از نــیــک و بـد            از بــرهـــنـــه کـــردن ، او از تـــو رَمَــــد

برده فروش میگوید این بنده بسیار خجالتیست و برای اینکه از تو فرار نکند من لباسش را نکندم. همینطور که لباس عیب بدن را میپوشاند آن دارائی های فساد آفرین هم پوشاننده عیب است و عیب وجود شخص را میپوشاند.

2349      خــواجـه در عــیـبســت غـرقه تا بگـوش            خـواجـه را مـالســت و مـــالش عـیـب پـوش

اینقدر عیب دارد مثل کسیکه درلجن فرو برود، او هم فرو رفته در لجن زار عیب و نقص ولی مال دارد و این مال عیب پوش است و ما عیبش را نگاه نمیکنیم. برای اینکه بیشتر مردم ظاهر بینند و سطحی نظر و فقط ظاهر را نگاه میکنند. اگر دقت کنید خواهید دید که این سطحی نظری چه گرفتاریهائی بوجود میاورد. چقدر دوستیها بر اساس پول حاصل میشود. چقدر ازدواجها بر اساس این پول صورت میگیرد. بسیار داماد خوبیست و یا بسیار عروس خوبیست چون ثروتمند است و ببینید که این دوستیها و ازدواجها که بر اساس پول انجام میگیرد چطور پایدار نیست و بعد از مدتی متلاشی میشود. در بیت فوق میگوید خواجه سرتا پا در عیبهایش پوشیده شده ولی سطحی نگران بخاطر ثروت او آن عیبها را نمی بینند.

2350      کــز طــمــع عــیـبــش نـبـیـنـد طــامــعی             گشـت دلــهــا را طَـمَــعــهــا  جــامــعــی

طامعی یعنی یک طمعکار. جامعی یعنی چیزیکه مشتمل بر همه بشود. میگوید: طمعکار و یک آزمند و یا یک حریف و یا یک سطحی نگر که بردارائی و ثروت صاحب ثروت چشم طمع میدوزد و عیب طمعکار را نمی بیند زیرا چشم طمعکار به مال اوست و فقط به مال او خیره شده. طمع چشم را کور میکند و نمیگذارد آنچه که هست دیده شود. عیب متمولهای بی صیرت را هم نمیتواند ببیند. البته ثروتمندان با صیرت هم هستند و در اینجا صحبت از بی صیرتان است. متاسفانه در دنیا و در جوامع اصولا ثروتمندان طمع کار هستند و بیک جامعه ای که نگاه میکنی می بینی همه یک جورهائی طمعکار هستند و این طمعکار بودن باعث گرفتاری جامعه است. پس چه باید کرد؟ باید که این طمع را مهار و کنترل کرد وگرنه اکثراّ طمع کار هستند.

2351      ور گـدا گــویــأ ســخــن چــون زرّ  کان             ره نــــبــــاشــد کــــالــــۀ او در د کـــان

زرّ کان یعنی طلای معدن. کاله یعنی کالا. مولانا میگوید که مردم به عیوب یک ثروتمند توجه ندارند و هرچه او بگوید از او میپذیرند. هرچه غلط بگوید باز هم از او میپزیرند برای اینکه گوششان حرف او را نمیفهمد و فقط چشمشان پول او را میبیند. اما برعکس اگر یک شخص نداری سخنانی مثل طلای ناب هم بگوید اصلا و کلا خریدار ندارد. سخن او را اصلا گوش نمیکنند که بفهمند. اگر گدائی سخنان بسیار نقض و لطیف و درست و پند و اندرز باشد اینها بگوششان نمیرود چون میبینند که پولدار نیست.

2352     کـــار درویشــی وَرایِ فــــهــــم تســـت              ســوی درویشـی بـمـنگر سُسـت سُسـت

مولانا بر میگردد بداستان و شوهر میگوید این درویشیی که من از آن صحبت میکنم یعنی این فقیری معنوی که دارم میگویم ورای فهم تست و فهم تو بآنجائی نمیرسد که آن چیزهائی که من میگویم بفهمی زیرا ما فوق درک تست. بمنگر یعنی حتما نگاه نکن.سست سست یعنی با تاخیر. شوهر ادامه میدهد: ای زن این درویشی و فقر معنوی که من میگویم ورای فهم تست و حالا اگر نمیفهمی باین فقیران هم بچشم تحقیر نگاه مکن.

2353      ز آنک درویشـان وَرایِ مُــلــک  و مال             روزیــــی دارنـــد ژرف ، از ذوالــجـلا ل

ژرف بمعنی عمیق است ولی در اینجا بمعنی بسیار گسترده و زیاد. ذوالجلال یعنی خداوند صاحب شوکت. شوهر میگوید: باینهائی که تو فکر میکنی فقیرند بتحقیر نگاه مکن زیرا که این صاحبان مقام فقر معنوی، اینها برتر از مال دنیا یک چیزهای دیگر هم دارند و یک روزی دیگری هم دارند و آن روزی آنها روزی معنویت است که از بارگاه الهی بآنها میرسد. آن چیزی که خداوند بانها داده بالاتر از ملک و مال است و این استغناست و بی نیازی. همین نخواستن خودش بی نیازیست و این نخواستن زندگی را برای آنها آسان میکند. از بایزید بسطامی پرسیدند تو که اینقدر بخدا نزدیک هسنتی، از خداوند چه درخواست داری؟ جواب داد از خدای خودم خواستم که مرا کمک کند که هیچ چیزی از او نخوا سته باشم. این مفهوم استغاست و او بی نیاز است. او در حال و حوای شور و جذبه و هیجانیست که خیلی بالا تر از پول و ملک و سلطنتهاست.

2354      حــق تــعـــالـــی عــادلســت و عــادلان            کِــی کــنـنـد اسـتـمــگری بــر بــی  دلان

استمگری همان ستمگریست و ظلم کردن. بی دلان یعنی عاشقان حق و حقیقت. کسانیکه دلشان رفته بعشق حقیقت الهی.  بزن میگوید که خداوند دادگرست و عادل. دادگران هم باین درویشان و فقیران معنوی ظلم نمیکنند. خداوند کی بر آنها ظلم میکند؟  خداوند هیچوقت بر عاشقان خودش ظلم نمیکند. مولانا میگوید گرچه این درویشان ظاهرا بنظر تو فقیر هستند، پروردگار روزی ژرف و بی نیازی را بآنها میدهد و آنها را محروم نمیکند.

2355      آن یــکــی را نـعــمــت و کــالا  دهــنـد            ویـن دگــر را بــر ســرِ آتــش  نــهــنـــد

خداوند چنین کاری نمیکند که بیکی نعمت و مکنت و مال و ثروت  بدهد و یکی را هم در آتش بدبختی بسوزاند. این کار خداوند نیست. اکثر مردم میگویند که چرا خداوند بان یکی میدهد ولی بما نمیدهد. مولانا بکسانیکه اینطور فکر میکنند نفرین میکند.

2356      آتشش ســوزد کــه دارد ایــن  گُــمـــان            بــر خـــدایِ خـــالـــقِ هـــر دو جــهـــان

میگوید آن کسیکه اینطور فکر میکند که خدا خواسته است که یکی غوطه ور در ناز و نعمت و دیگری بنان شب محتاج، خداوند او را در آتش بسوزاند. مولانا اینقدر مطمئن است در باره این نفرینی که میکند. وقتی دیده میشود که یک عده ای بسیار ثروتمند و یک عده ای هم فقیر، این دست خدا نیست و بعلت تقسیم غیر عادلانه ثروت در دنیاست. این تقسیم غیر عادلانه بدست خود مردم انجام شده و نه مشیّت الهی. زور مندان ثروت دیگران را میگیرند که خودشان ثروتمند میشوند. مردم افریقا که در فقر فراوان زندگی میکنند بخاطر آن الماسیست که زیر پای آنهاست. نیرومندان میایند و آن الماس را میبرند و چیزی هم بساکنین نمیدهند.

2357      ” فــقـر فَـخری از گــزافسـت و مجاز            نَــی ، هـــزاران عــزّپــنــهانـست  و ناز

پیغمبر اسلام برای اولین بار گفت ” الفقرُ فخری” . خیلی ها معنی این حرف پیغمبر را نفهمیدند و خیال کردند که کنار کوچه نشستن و دست دراز کردن یک افتخار است. پیغمبر اسلام هیچوقت این حرف را نزد که کنار کوچه بنشین و گدائی کن. او گفت اگر خداوند بمن فقر معنوی بدهد آنوقت این فقر برای من افتخار است. هنوز هم بعد از هزارو چهارصد سال یک عده ای گفته پیغمبر را اشتباه فرض میکنند. مرد اعرابی بزن اعرابی میگوید که تو خیال میکنی که این حرف بیهوده گفته شده و از گزافه سرائیست؟ مجاز یعنی غیر حقیقی است ؟ نه اینطور نیست بلکه هزاران عزّت و هزاران ناز درش پنهان است. عزّ یعنی عزت و نازدر اینجا همان استغناست و نداشتن نیاز است.

2358      از غضــب بــر مــن لــقــبــهـا  راندی            یــار گــیــر و مــار گــیــرم  خـــوا نــدی

یار گیری یعنی تو میخواهی دوست پیدا کنی. مرد ادامه داد و گفت ای زن تو بمن گفتی که من افسونگرم مثل مار گیرها و دنبال دوست پیدا کردنم! نه اینطور نیست و تو از خشم و غظب این عناوین و لقبها را بمن نسبت دادی. من مارگیر نیستم و یارگیری هم تو میگوئی نیستم.  اگر یار گیر باشم یاری میگیرم که بر معنویت من اضافه کند، یاری نمیگیرم که من از پول او استفاده کنم.

2359      گــر بــگـــیــرم مــار ، دنــدانش کـنــم             تــاش از ســتـر کــوفــتــن ایــمــن کــنــم

اگر مار گیر باشم و ماری بگیرم، دندانهایش را میکشم که دیگران او را بخاطر زهرش نکشند. اگر افراد مارصفتانی را بگیرم برای این میگیرم که صفت مار بودنشان را من از آنها خذف بکنم تا بتوانند زندگی کنند. چگونه صفت مار بودن را میشود از یک انسان گرفت؟ من با او کاری میکنم که آن صفت زشتش را از اوبگیرم.

2360      ز آنکِ آن دنــدان عَـدوِّ جـــانِ اوســت             من عـدو را مـیـکُـنم زیــن عـلـم  دوسـت

عـدوّ و عدو هردو یکیست و یعنی دشمن. اگر کسی در این دنیا دندان زهر آلودی دارد یعنی اندیشه ای دارد که مثل زهر مار بمردم آسیب میرساند و دیگران را زهری میکند و آنها را هلاک میکند سعی کن آن زهر را از او بگیری و براه راست هدایتش کنی و او را در راه معنویت و طریقت بگذاری. این انسان مضر را مفیدش کن و این دشمن را بدوست تبدیل کن.

2361     از طـمـع ، هـر گـز نـخـــانم من فسون            ایـن طــمع را کرده ام مــن ســر نــگــون

فسون کوچک شده افسون است. زن اعرابی گفته بود که تو افسون میکنی بامن و مردم. مرد اعرابی جواب میدهد و میگوید : من این افسونی که میکنم از طمعکاری نیست ونمیخواهم چیزی از این افسون کردنم ببرم بلکه میخواهم بهره ای بآنها بدهم و آنها را براه خوب ببرم. من اصلا این طمع را مهار کرده ام. سرنگون کردن در اینجا منظور از بین بردن و واژگون کردن است.

2362      حــاشَ لله طــمعِ مــن از خـلــق نیست            از قــنــاعــت در دل مــن عــالــمــیســت

حاشَ لله یک اصطلاهی هست به این معنی که پناه برخدا و یا خدا نکنه مردم در مقابل حرفهای نا روائی که میشنوند میگویند حاش لله، پناه بر خدا. منظور اینست که من این طوری که تو میگوئی نیستم و از دروغگوئیهای تو بخدا پناه میبرم. من طمعکار نیستم و من قانع هستم. این قناعت در دل من است ببزرگی یک جهان و باندازه یک جهان. زن تو این چیزها را نمیفهمی.

2363       بـــر سـرِ اَمــرود بـُـن بــیــنی چُـنـان            زان فـــرود ا تــا نـــمـــانَـــد آن گُـــمــــان

امرود یعنی گلابی، از زبان پهلوی ساسانی گرفته شده و از اول امروت بوده بعد در این زبان دری ما شد. بن هم بمعنی درخت است پس امرود بن یعنی درخت گلابی. از وقتی بالای درخت گلابی رفته ای  اینطور می اندیشی  از درخت پائین بیا تا این چنین گُمان غلط نکنی. یعنی چه. مولانا از داستانی میگوید که یک زنی بود در پنهان از شوهرش عاشق یک مردی شده بود. در آن زمان بمردی که رابطه نا مشروع با یک زن شوهر دار پیدا میکرد مول میگفتند. روزی شوهرش را برداشت برد توی یک باغ و به مول هم گفت برو پشت درخت گلابی و خودت را پنهان کن. بعد بشوهرش گفت تو همین جا باش تا من بروم بالای درخت گلابی و چند تا گلابی بچینم و برایت بیاورم. شوهر گفت خوب پس برو. زن رفت بالای درخت گلابی. وقتی از درخت بالا رفت شوهرش هم زیر درخت ایستاده بود و بشوهرش گفت: خجالت نمیکشی و با یک مردیگری داری همجنس بازی میکنی؟؟ شوهر گفت اینجا مردی نیست زن گفت چرا من از این بالا دارم میبینم و مشخصات مل را برای شوهر تعریف کرد و گفت خیال میکنی که من نمیدانم؟  شوهر گفت تو بالای این درخت رفتی و چون بلند است سرت گیج رفته بیا پائین تا واقعیت را ببینی. زن آمد پایین دید کسی در کار نیست. زن گفت پس حالا تو برو بالای درخت وقتی مرد ببالای درخت رفت مُل را صدا کرد و با او مشغول عشق بازی شد. مرد از بالای درخت گفت ای زن خجالت نمیکشی این مرد کیست که داری با او عشقبازی میکنی؟ زن گفت اینجا مردی نیست بیخود مگوی. مرد از بالای درخت گفت چرا من دارم او را میبینم. زن گفت نه تو رفتی بالای درخت گلابی و سرت گیج رفته بیا پائین تا تو چنان گُمان و تصوری نداشته باشی. حالا مولانا این را آورده. که مرد اعرابی بزن خودش میگوید تو آنچه در باره من میگوئی فقط گمان و تصور تست ،و برسر امرود بن بینی چنان،

2364      چـون تـو بـرگردی و سـرگشـته شوی            خــانــه را گــردنــده بـیــنــی ، وان تـوی

در قدیم بخانه میگفتند سرا و به اطاق میگفتند خانه. مرد اعرابی میگوید تو وسط اطاق(خانه) ایستاده ای و داری دور خودت میچرخی و پس از اندکی تو خیال میکنی که اطاق دارد دور سرت میچرخد. اطاق سر جایش هست و این تو ای که داری دور میگردی. همین طورگمان و تصوراتی که تو داری اینطوری نیست وعیب از توست. بسیاری از گرفتاریهای زندگی و ناراحتی های بین انسانها که بوجود میاید برای اینست که دور خودمان میچرخیم و خیال میکنیم که این زندگیست که دارد دور ما میچرخد و حقیقت را نمی بینیم.

دنباله داستان در قسمت ششم

Loading