07.1 ادامه عاشق شدن پادشاه بر کنیزک – قسمت پنجم

0117        از وی اَر سایه نشانی می‌دهد            شمس هر دم نـــور جـانی  می‌دهد

وی اشاره به خورشید است و سایه مراد از استدلال است. شمس اینجا خداوند و یا عشق به خداوند است که به خورشید تشبیه شده و در اشعار قبلی است. اگر نور جان یعنی چشم بصیرت و چشم دل، بینش عقل را روشن نکند؛ پس چگونه عقل، قادر است که به‌سوی خدا راه پیدا کند؟ خیلی‌ها عقل دارند؛ ولی هر عقلی نمی‌تواند این استدلال را بکند و راه به جایی ببرد.

0118       سایه خواب آرد تو را هـمچون سَمَـر            چـــون  برآیـد  شمس  اِنشَــق  الـقـمر

سمر» داستانی بود که شب‌ها برای گذراندن شب می‌خواندند. شمس به معنی خورشید روح و حقیقت و معنوی است. انشق القمر یعنی به‌درستی که قمر به دو نیم شد. زمانی که حضرت محمد ظهور کرد از او خواستند که معجزه‌ای بکند و مثلاً کرۀ ماه را در آسمان به دو نیم کند. محمد هم در شبی که ماه تمام بود از خداوند کمک گرفت و خداوند هم به او کمک کرد و ماه به دو نیم شد. یک نیمه به مشرق و نیمۀ دیگر به مغرب رفت.

معنی بیت اینکه همان‌طوری که سایه مثل سمر، شخص را به خواب می‌برد؛ عقل و استدلال سایه‌مانند هم در مقابل نور حقیقت خورشید، شخص را به خواب غفلت و بی‌خبری از حقیقت می‌برد و وقتی آفتاب جهان‌تاب خورشید حقیقت، تابندگی کند؛ آن وقت است که حقیقت، روشن می‌شود. وقتی‌که ماه، دو نیم شد؛ آن نور خداوندی و ارادۀ او بود که این کار را انجام داد. این عقل‌ها بدون نور خداوند، قادر به انجام هیچ کاری نیستند.

0119     خود غریبی در جهان چون شمس نیست       شمس جان باقی است او را امس نیست

غریب در اینجا به معنی عجیب است. مثلاً گفته می‌شود که فلان چیز برای من چیز غریبی است یعنی عجیب است. شمس به معنی خورشید آسمان است و جان به معنی حقیقت است. امس یعنی فردا.  مولانا می‌گوید در این دنیای خاکی ما هیچ‌چیز عجیب‌تر از خورشید نیست؛ ولی این خورشید عجیب بااین‌همه نورافشانی وابسته است به زمان و مکان. به‌طوری‌که گاهی دیده می‌شود و گاهی دیده نمی‌شود و یا زمانی طلوع می‌کند و زمانی غروب می‌کند؛ ولی خورشید معنویت همیشه هست و کاملاً وابسته  به خودش است. طلوع و غروب و یا امروز و فردا ندارد. زوال و نیستی ندارد و از ازل تا ابد هست و تابش آن همیشگی است.

0120    شمس در خارج اگرچه هست فرد        می‌توان  هم  مثل  او  تصویر کرد

شمس در اینجا خورشید آسمان است؛ و خارج به معنی خارج از ذهن ما. فرد یعنی بی‌نظیر و بی‌همتا. تصویر کرد یعنی تصوّر کرد. مولانا می‌گوید اگر که دو تا شمس را باهم مقایسه کنیم؛ یکی شمس آسمان و دیگری شمس معنویت؛ این خورشید آسمان اگرچه خارج از وجود ماست؛ ولی اگر چشم خود را ببندیم می‌توانیم این خورشید را در ذهن خودمان تصور کنیم؛ ولی خورشید معنویت خارج از ماست و تصورش هم نمی‌توانیم بکنیم.

0121      شمس جان کو خارج آمد از اثیر         نبودش در ذهن و در خــارج نظیر

شمس جان» همان شمس معنوی و حقیقت است. اثیر به معنای کرۀ اِتِر.  سابق براین معتقد بودند که روی کرۀ زمین هواست و برتر از کرۀ هوا، کره آتش است. به این کرۀ آتش، اثیر می‌گفتند. در اینجا این خورشید معنویت و حقیقت، جزئی از افلاک و طبیعت ما نیست و خارج ذهن بوده و هیچ تصوّری هم از آن نمی‌توانیم بکنیم چون نظیری و مانندی ندارد؛ بنابراین تصوّرکردنی نیست؛ ولی احساس‌کردنی است. این نور طبیعت را باید کشف و درک کرد؛ استدلال کردنی هم نیست و باید به دل انسان بتابد و چشم دل آن را ببیند.

0122        در تــصوّر ذات او را گـنـج کــو         تا  درآید  در تصوّر  مثل   او

گنج به معنی گنجایش و جاشدن است.  می‌گوید این خورشید حقیقت چگونه ممکن است که در تصوّر آدمی بگنجد؟ زیرا آن‌قدر این خورشید بیکران و باعظمت و لایتناهست. ذهن بشر محدود است و نمی‌توان این بیکران را در این باکران (مغز انسان) گنجانید.

0123       چون حدیث روی شمس‌الدین رسید          شمس چارم آسمان سر درکشید

حدیث به معنی سخن است. شمس‌الدین اشاره به شمس تبریزی و شمس چارم آسمان همان خورشید آسمان است. در قدیم فکر می‌کردند هفت‌فلک یا هفت‌آسمان وجود دارد و خورشید در آسمان چهارم است. سر درکشید یعنی خجالت کشید.  مولانا چون صحبت از شمس تبریزی به میان آمده؛ می‌گوید خورشید آسمان از پرتو زیبایی کمال جمال و شکوه شمس تبریزی شرم کرده و خجالت کشیده و سر خودش را پنهان کرده است. باید پی برد به اینکه این شمس تبریزی در نظر مولانا چگونه موجودی است. مولانا شمس تبریزی را درخشنده‌ تر و تابان‌ تر از خورشید آسمان چهارم می‌داند؛ البته این پدیده‌ در اثر احترام بالای معمولی است که مولانا به شمس تبریزی قائل است و یک جایی در دیوان کبیر می‌گوید: شمس من و خدای من و نباید اشتباه کنیم و فکر کنیم وقتی می‌گوید خدای من، منظورش این است که بخواهد شمس تبریزی را در کنار خدا قرار دهد؛ و اینجا خدا و خداوندگار به معنای صاحب است. می‌گوید ای کسی که تو صاحب وجود من هستی. حسام‌الدین چلبی هم همین‌طور بود. او بود که باعث آفرینش مثنوی معنوی شد. همان کسی که مولانا را تشویق و وادار کرد که این مثنوی معنوی را بسراید. اصلاً شمس تبریزی و مولانا و حسام‌الدین باهم وحدت روحی داشتند؛ یعنی این سه نفر، روحشان‌ یکی شده بود و هرچه یکی از آنها حس می‌کرد؛ آن‌یکی هم همان را حس می‌کرد. آنها ارتباط معنوی و روحانی و عرفانی تمام و کامل باهم  داشتند.

0124        واجب آیــد چون‌که آمـد نام او           شرح رمـزی گـفـتـن از اِنـعام او

شرح رمز» یک اصطلاح است؛ یعنی خیلی مختصر. «اِنعام» یعنی کرامت‌ها و بخشش‌ها. می‌گوید حالا که اسم شمس تبریزی به زبان آمد؛ پس واجب است که کمی از بزرگواری‌ها و کرامت‌های او برای شما بگویم.

0125        این نفَس، جان دامنم برتافته‌ست           بوی  پـیـراهان  یوسف  یـافته‌ست

این نفس یعنی همین حالا. جان یعنی روح و برتافته یعنی به‌شدت چنگ افکنده. یوسف وقتی عزیز مصر شد و پیراهن خود را برای پدرش که در کنعان می‌زیست فرستاد؛ در همان لحظه پدرش که کور هم شده بود احساسی کرد و به زبان آمد و گفت من بوی پیراهن یوسف را می‌شنوم. مولانا هم در مصراع دوم می‌خواهد برساند که من هم مثل پدر یوسف که بوی او را شنید؛ بوی شمس تبریزی را می‌شنوم. در این بیت می‌گوید که شمس تبریزی یک مرد کامل معنوی و مظهر پرتو خداوند است و حالا که اسم او را بردم احساس می‌کنم که بوی شمس را می‌شنوم؛ همان‌گونه که یعقوب بوی فرزندش یوسف را شنید. به‌عبارت‌دیگر یعقوب‌وار فکر می‌کند. رایحه و بوی خوش ذات و صفات شمس را از دور استشمام می‌کند. حالا گفت‌وگویی بین مولانا و حسام‌الدین چلبی پیش می‌آید.

0126           از برای حــق صـحبت سال‌ها       بازگو حـالی از آن خوش‌حال‌ها

 صحبت به معنی هم‌صحبت و همنشینی است. خوش‌حال‌ها کسانی هستند که حال درونی خوشی دارند. حسام‌الدین در دنبالۀ سخنان مولانا او را قسم می‌دهد و می‌گوید: به‌حق آن سال‌های متمادی که من و تو باهم بودیم و حق رفاقت و دوستی داریم یک کمی از احوال خوب و خوش و دل‌پسند آن شمس تبریزی را برای من بازگو کن. شمس تبریزی که آفتابی از انوار حق که گفتی برای من سخن بگو.

0127       تا  زمین و آسمان  خندان شود           عقل و روح و دیده صدچندان شود

دیده منظور چشم دل است. اگر احوال و داستان او را برایم بگویی؛ هم زمین و هم آسمان خوشحال و خندان شود و چشم دل من هم صد برابر، روشن و روشن‌تر شود.  مولانا می‌گوید چون من در حال فنا هستم سر از پایم نمی‌شناسم؛ من برایت چه بگویم؟ کسی که در حال فناست اصلاً نه خودش را می‌شناسد و نه کسی دیگر را و تو مرا به‌زحمت وادار مساز و به من تکلیف هم نکن که چیزی برایت بگویم. اصلاً شعور من اینجا کار نمی‌کند و من در فنای مطلقم.

یک حدیثی داریم که می‌گوید یک شب، محمد عروج کرد و به آسمان به نزد خداوند رفت و خدا فرمود مرا ستایش کن. گفت نتوانم؛ یعنی زمانی که در برابر نور حقیقت الهی فنا شود اصلاً از سخن گفتن، دم فرومی‌بندد. کسی که خدا را شناخت زبانش بسته می‌شود و می‌گوید من در لحظۀ بی‌خویشی هستم و لال شده‌ام و نمی‌توانم دربارۀ شمس سخنی بگویم. هوشیاری باید باشد. تو هوشیاری و من چه می‌توانم به تو بگویم.

0130        من چه گویم یک رگم هُشیار نیست           شرح آن یاری که او را یار نیست

در خواندن این بیت باید مصراع دوم بچسبد به مصراع اول. او را یار نیست یعنی نظیر او نیست.

0131        شرح این هجران و این خون جگر           این  زمان  بــگذار  تا   وقــت  دگر

می‌گوید من چگونه بتوانم که حال و احوالات شمس تبریزی را برایت شرح بدهم؛ درحالی‌که یک رگ در بدن من هوشیار نیست. شرح آن یاری که نظیر ندارد (شمس تبریزی) را چگونه می‌توانم برایت بازگو کنم. این بیت، نشانۀ فنای کامل است که مولانا پیدا می‌کند. نشانۀ اشتیاق شدید و نشانۀ عشق زوال‌ناپذیر مولانا به شمس تبریزی است که احتمالاً پانزده سال قبل از اینکه مثنوی شروع شود؛ شمس ناپدید شده بود و هر وقت مولانا او را به یاد می‌آورد؛ می‌گوید که جگرم خونین می‌شود و می‌گوید ای حسام‌الدین، شرح این مطلب را به زمانی دیگر موکول کن؛ زیرا اکنون من نمی‌توانم دراین‌باره صحبتی بکنم.

0132         قالَ  اطـــعِــمــنی  فَـــاِنــّی جــایعُ             و اَعــتَـجِل فَالوَقـتُ سیـف قاطعُ

الَ یعنی گفت (حسام‌الدین گفت) اطعِمنی یعنی مرا طعام و غذای روحانی بده. فَانّی یعنی به‌درستی که من سخت گرسنه (جایع) هستم. واعتَجِل یعنی عجله  کن. فَالوقت»یعنی به‌درستی که زمان و وقت و دو کلمۀ سیف قاطع  یعنی شمشیر بُرَنده است. در این بیت، حسام‌الدین می‌گوید من سخت گرسنۀ حقیقت هستم و تو مرا محروم مکن از حقایق آن یار بی‌مانندی که داشتی یعنی از شمس تبریزی عجله و شتاب کن؛ زیرا وقت در حال گذر است. منظور از «وقت» وقت عرفانی است یعنی یک لحظه. در عرفان، زمانی که عارف، حالی به او دست می‌دهد که گرسنۀ حقایق می‌شود و می‌خواهد به آنها دسترس پیدا کند؛ آن لحظۀ احساس گرسنگی او را می‌گویند وقت. او می‌گوید این وقت خیلی سریع می‌گذرد و مثل یک شمشیر بسیار برنده‌ای آن را قطع می‌کند؛ بنابراین عجله کن و به من حقایق را بگو.

0133         صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق          نیست فردا گفتن از شرط طریق

ابن‌الوقت دارای دو معنی است: اول، دارای بار منفی است و به کسی گفته می‌شود که همراه باد باشد و به هر طرف که منافع خود را در آن می‌بیند به آن جهت، مسیر خود را عوض می‌کند. دوم، ابن‌الوقت صوفیانه است و بسیار باارزش و دارای بار مثبت است و یعنی این لحظه، لحظۀ درک کردن و ارتباط گرفتن با مبدأ حقیقت و معنویت است. طریق به معنی طریقت و راهی است که عرفان، حرکت می‌کند. در این بیت، حسام‌الدین می‌گوید یا مولانا، تو هم صوفی هستی و می‌دانی که صوفی، ابن‌الوقت است و این وقت و لحظه را از دست نمی‌دهد و تو چطور مرا وعدۀ فردا می‌دهی؟

0134        تو مگر خود مرِد صوفی نیستی؟          هست  را  از نسیه  خیزد نیستی

«هست یعنی چیز موجود. نسیه یعنی وعده. نیستی زوال و تباهی و مخالف هستی است. (حسام‌الدین) می‌گوید ای مولانا تو خودت صوفی هستی و مرا به نسیه، وعده مده؛ زیرا نسیه که موکول به فردا شود ممکن است به‌طورکلی نیست شود. تو نقد را بچسب و دست از این نسیه بدار.

135          گـفـتــمـش پوشیده خوش‌تر سرّ یار           خود تو در ضمنِ حکایت گوش دار

مولانا به حسام‌الدین گفت ای دوست، اگر این راز دوستان، نهفته و پوشیده باشد؛ بهتر است برای اینکه اگر گفته شود؛ آن‌وقت بیگانگان و نامحرمان می‌شنوند. آن‌وقت اِشکال و خرابی و نابسامانی پیدا می‌شود. تو خودت هوش و گوش خودت را بازکن و در ضمن حکایاتی را که من می‌گویم خودت درمی‌یابی و کشف می‌کنی.

0136       خوش‌تر آن باشــد که سِّر دلبران            گــفــته آید  در حــدیـث  دیـگران  

 در عرفان، توصیه می‌شود که سِرّ و راز را پنهان نگه‌دارید. فاش کردن اسرار عرفانی، بی‌حرمتی است؛ و صوفیان که به این امر، واقف هستند اسرار را فقط با مَحرمان در میان می‌گذارند و نه با نامحرمان. نامحرمان کسانی هستند که اصلاً در ناباوری به سر می‌برند و در این افکار نیستند. مولانا می‌خواهد بگوید عرفان و تصوف راستین، درس‌دادنی نیست؛ بلکه اینها یافتنی است. باید آنها را دریابی و کشف کنی.  گفته‌شده که آداب تصوف را می‌شود گفت؛ ولی حقیقت تصوف را نمی‌شود گفت. آنچه درس داده می‌شود آداب عرفان و تصوف است و خود عرفان و تصوف باید در جوینده حلول کند و وارد بدن آن جوینده شود. باید بدانیم که این اتفاق نخواهد افتاد مگر آنکه قلب جوینده از تمام آلودگی‌ها پاک و منزه باشد و درِ قلب به روی حقیقت، باز باشد.

0137            گفت: مکشوف و ِبرِهنه و بی‌غُـلول       بازگو دفـعـم مده ‌ای بوالــفـضول

مکشوف یعنی آشکارا و به‌طور واضح. برهنه یعنی بی‌حجاب و بی‌پرده. بی‌غلول یعنی بی‌کم‌وزیاد. دفعم مده یعنی مرا از خودت نران و از سر خودت باز نکن و بوالفضول یعنی ای پدر فضل‌ها و دانشمندها. در این بیت، حسام‌الدین دست‌بردار نیست و به مولانا اصرار می‌ورزد که این اسرار را به من بازگو کن.

0138           پرده بردار و بــرهــنـه گو که من          مــی نَخُسـبم  با صــنــم  بــا پیرهن

صنم یعنی بت یا معشوق است. می‌گوید از روی سرّ یار، پرده بردار و این سرّ یار را در پرده و پوشیده به من نگو؛ چون من با یار خودم برهنه و بدون پیراهن می‌خوابم. این یار من، آن آرزوی حقیقت است که من می‌خواهم به او برسم؛ پس این صنم من را برهنه کن که آشکارا می‌خواهم در کنار خودم داشته باشم.

0139         گفتم: آر عُریان شود او در عَیان        نَــی تومانی نَی کــنــارت نَــی مـیــان

عریان» به معنی برهنه. اینجا مولانا صحبت را برمی‌گرداند به ذات الهی. مولانا به حسام‌الدین می‌گوید دوست عزیز اگر ذات آن معشوق ازلی خداوندی آشکار و نمایان شود و آنچه هست جلوه‌گر بشود و تجلی کند؛ نه تو می‌مانی و نه میانت و نه کنارت و همگی از بین می‌رویم؛ پس خداوند برای همین است که خودش را پس پرده نگه می‌دارد. اگر خداوند خودش را ظاهر کند؛ آن‌وقت همۀ هستی نیست خواهد شد. خداوند این پرده‌ها و این حجاب‌ها را از روی مصلحت خودش آفریده؛ زیرا اگر او جمال خودش را بدون این پرده‌ها و حجاب‌ها ظاهر نماید ما طاقت آن را نداریم. مولانا در کتاب دیگرش به نام «فیه ما فیه» می‌نویسد که شما اگر خورشید را در نظر بگیرید آیا مایلید که این خورشید به پایین بیاید؟ اگر این شود دیگر دنیایی و یا کسی باقی نمی‌ماند و خوب است که از ما دور باشد. در این صورت است که به همۀ ما منفعت می‌رساند؛ بنابراین ای حسام‌الدین نخواسته باش که همۀ اسرار را بی‌پرده بدانی. همان‌گونه که حضرت موسی در کوه طور گفت: خدایا می‌خواهم تو را ببینم و خدا جواب داد که تو نمی‌توانی ببینی و به این کوه سخت بنگر و من به او تجلی می‌کنم و آن نمی‌تواند تحمل مرا بکند و اگر توانست تحمل کند تو هم می‌توانی. بعد خداوند گوشه‌ای از ذات خودش را متجلی کرد در کوه و کوه متلاشی شد و از هم پاشید.

0140         آرزو می‌خواه لــیک اندازه خواه            برنتابد کوه را یــک بـرگِ کــاه

برنتابد یعنی تحمل نکند. ما آن برگ‌هایی هستیم که آرزوی کوه را در سر می‌پرورانیم. اگر خداوند ما را به آرزویمان نمی‌رساند برای این است که ما از بین نرویم و نابود نشویم.  برگی را در نظر بگیریم که آرزو می‌کند یک کوه داشته باشد. حالا اگر این کوه روی برگ بیاید؛ آن را به‌کلی نابود می‌کند. آرزو داشتن بسیار خوب است و آرزویی باید کرد که قوۀ تحمل آن را هم داشته باشیم و «برنتابد کوه را یک برگ کاه». آرزوها باید در حد فهمیدگی و شایستگی ما باشد.

0141          آفـتــابی کز وی ایـن عالــم فروخت          انــدکــی گر پیش آید جــمـله سوخت

«فروخت یعنی افروخته شد و روشن کرد. مثال می‌زند و می‌گوید این خورشیدی که جهان هستی را روشن کرده؛ حالا اگر یک کمی به این دنیای ما نزدیک‌تر بشود؛ قطعاً همه از بین خواهند رفت.

0142         فــتـنه و آشوب و خون‌ریزی مجو          بـیـش از این از شمس تــبـریزی مگو

ای حسام‌الدین بیش از این از شمس سؤال مکن برای اینکه وقتی تو جویای اسرار شمس می‌شوی در وجود من فتنه و آشوب بر پا می‌کنی و مرا به یاد خون جگرم می‌اندازی. هجران و دوری او و ناپدید شدن او را به یاد من می‌آوری و این کار را مکن.

0143        ایـــن  نــدارد آخِــر از آغــاز گـــو            رو  تــمــام  این  حـکایـت  بازگو

این ندارد»عنی این حرف‌هایی که برایم می‌گویی که از شمس می‌گویی و از خدا برایم می‌گویی و غیره، پایانی ندارد و (از آغاز گو) برو از اول داستان تعریف کن. برو آن حکایت نیمه‌تمام را به آخر برسان.

در صفحات آینده، او این حکایت را ادامه می‌دهد.

بقیۀ داستان در قسمت ششم.

Loading