69.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت چهارم

2315     زن بر او زد بانگ، کای ناموس کیش            مــن فســون تـو نـخـواهــم خــورد بیش

ناموس یعنی آبرو ولی ناموس کیش یعنی کسیکه ظاهرا خودش را در بین مردم خوب و دانا جلوه بدهد ولی در باطن اینگونه نباشد. میخواهد بهر صورت برخ مردم بکشد که من خیلی آبرو مندم، از نظر دانش، فهم و درک و هرچه شما تصور کنید من هستم. این شخص را میگویند ناموس کیش. این ناموس کیش نشان میدهد که سراپا معنویت است ولی در واقع دنیا پرست است و در فکر چیزهای دنیاست.  زن بشوهرش فریاد میزند که ای ریا کار من دیگر گول افسونهای تو را نمیخورم و حرفهای تو را نمیپذیرم برای اینکه میبینم که حرفهای تو حقیقت ندارد و یک اشاره ای هم هست که در عرفان هم آمده که آن عارفان واقعی به مریدان خودشان توسیه و سفارش میکنند که ای کسانیکه آمده اید معرفت و معنویت فرا گیرید چرا هرچه میگوئید، آنچنان نیستید و چرا هرچه میگوئید بدان عمل نمیکنید. تا شما صورتتان با سیرتتان با هم یکی نشود یعنی ظاهرتان با باطنتان یکی نشود شما نمیتوانید از منِ مراد مرید باشید و چیزی بطلبید و درکش کنید. شما اول خودتان را باید ظاهر و باطنتان را مثل هم و یکنواخت بکنید و ناموس کیش نباشید.

2316     تُــرَّهــات از دعــوی و دعــوت مگـو            رو سـخــن از کـبـر وز نــخــوت مـگـو

ترهات یک کلمه عربیست و جمع ترّه است. این جاده های فرعی باریکی که از شاهراه های اصلی جدا میشود تُرّه میگویند. حالا هروقتی هم یک کسی از آن مهور حقیقت دور شود، منحرف شود و بآن جاده های انحرافی برود میگویند به تُرّه رفته و حرفهائی را که میزند تُرّهات است و اصولی و از روی حقیقت نیست. دعوی یعنی ادعای باطل کردن با سر و صدای زیاد و توخالی. کلمه دعوت در اینجا اشاره است به مرد اعرابی که زن خودش را به قناعت دعوت میکند. کبر بمعنی خود بزرگ بینی و درست برعکس فروتنیست است. نَخوت یعنی خودپسندی. زن اعرابی خطاب بشوهرش میگوید: این صحبتهای تو از جاده اصلی خارج است و اینها تُرّهاست و دعوتی را که میکنی بقناعت حقیقت ندارد چون دیگرسخن از بزرگ بودن خودت که ناشی از خودپسندیست دیگر نگو چون اصلا مورد پسند نیستی.

2317     چـنـد حـرفِ طُــمطُــراق و کار و بار؟           کــار و حــال خـود بــبــیــن و شرم دار

طمطراق یک کلمه ترکیست  و ترکیبست از دوتا اسم صوت، مثلا اگر سقفی پائین بریزد طُم صدا میکند. وقتی دو چیز بهم میخورد طاق صدا میکند. در دستور زبان فارسی هیچ معنی ندارد و باین کلمه میگویند اسم صوت. این دو اسم صوت را در زبان ترکی آورده اند و یک کلمه طمطراق درست کرده اند. اما کار و بار ترکیبی از دو کامه است یکی “کار” بمعنی کار روزانه که مردم انجام میدهند نیست. در لغت کار بمعنی حاصل ثمر هم هست. بار هم تعغیر شکل یافته بَر است و بَر هم بمعنی میوه و ثمر بنابراین کارو بار یعنی چیزی که حاصل میشود و بدست میاید. زن میگوید تو شوهر چقدر از حرفهائی که فقط صداهائیست که هیچ معنی و مفهومی ندارد میزنی و از کار وبار خالیست، تو بخودت نگاه کن و وضعیت خودت را خوب ببین و خجالت بکش.

2318     کــبــر زشت و از گـدایـان زشـت تر            روزِ ســرد و بــرف و آنــگه جــامه تـر

زن میگوید این خود بزرگ بینی و تکبری که داری یک چیز زشتی هست مخصوصا برای کسیکه مثل تو گدا باشد و بخواهد تکبر و خود بزرگبین خودش را برخ دیگران بکشد. این مثل اینست که یک زمستان سردی باشد و برف سنگینی باریده باشد و جامه و لباس تو هم تر شده و خیس شده باشد و تو بگوئی های های چه روز خوبیست در حالیکه از سرما داری میلرزی. تو یک همچو حالتی را داری.

2319     چــنــد دعـــوی و دَم و بــاد و بروت            ای تـرا خــانه چو بَــیــتُ الـعـنــکــَبـوت

دعوی قبلا گفتیم یعنی ادعای تو خالی. دَم یعنی سخن و بادو و بروت دوکلمه است باد و  بروت یعنی سبیل پس بادو بروت یعنی کسانیکه از خود بزرگبینی باد به سبیل خودشان میاندازند. بیت العنکبوت یعنی آن تارهائی که عنکبوت دور خودش میتند. در دنیا نا پایدار ترین خانه ها خانه عنکبوت است برای اینکه یک فوت که میکنی تمام تارهای عنکبوت متلاشی میشود. زن زندگی شوهرش را تشبیه میکند بخانه عنکبوت. فراموش نشود که حرفهای زن ، واقعا از مولاناست که بزبان زن بیرون میاید. مولانا این حرفها را بکسانی میگوید که دعوی تو خالی دارند و باد و بروت دارند در حالیکه خانه شان مثل خانه عنکبوت است.

2320     از قنــاعــت کِـی تو جان افــروخـتی            از قـــنــاعـــتـها ، تـــو نــام آمـــوخــتــی

جان بمعنی روح است و افروختن بمعنی روشن کردن است. جان افروختی یعنی روحت را فروزان کردی. تو میگوئی که من قانعم و قناعت چیز خوبیست ولی تو کی بود که روح خودت را با قناعت روشن کردی و جان و روحت را با قناعت بر افروختی و روشنی بخشیدی؟ نه هیچوقت، روح تو تاریک است. تو از قناعت اسمش را یاد گرفتی.

2321     گـفـت پیغـمبر قناعـت چیسـت؟ گنج             گـنــج را تــو وا نــمــی دانـــی ز رنـــج

از پیغمبر منظورش پیامبر اسلام است. البته این دلیل این نیست که پیامبر مسیحیت این مطلب را نفی میکند و سخنان همه پیامبران از یک ماخذ آمده و همگی با یک هدف آمده اند. پیغمبر ازاطرافیان خودش می پرسد که بمن بگوئید قناعت چیست، خودش جواب میدهد و میگوید قناعت گنج است. در مصراع دوم وا نمیدانی یعنی تشخیص نمی دهی و فرق نمیگذاری و یا باز نمیشناسی. تو دنیا پرستی و دنیا پرستی رنج دارد و تازه اینکه دنیا پرستی را دوست هم داری! هی بیشتر و بیشتر میپسندی و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر رنج میبری و آخر سر پولهایت را میشماری و میگوئی فلان مبلغ پولم بیشترشد. تو درواقع گنج پیدا نکردی و در واقع داری رنجها را افزوده میکنی.

2322     این قنـاعـت نیســت جـز گـنـج روان             تــو مــزن لاف،ای غـــم و رنــج روان

گنج روان اشاره بدو معنی است. یکی بمعنی گنجهای قارون است که بسیار زیاد بود. و وقتی حضرت موسی از او خواست که از هر خمره طلا یک سکه بده به نیازمندان و آنها را سیر کند ولی او از دادن امتناع کرد و خداوند هم قهرش را فرستاد و خودش با گنجش بزمین فرو رفتند. معنی دوم گنج روان یعنی گنجی که روان و رایج است و در بازار میگردد. هردو معنی صادق است. لاف زدن یعنی خودستائی توخالی کردن.  رنج روان یعنی کسیکه وجودش و هم نشینی اش باعث رنج روان آدم است. بعضی از افراد هستند که با صحبتشان که میشینی روح و روان انسان را تازه میکنند و برعکس کسانی هم هستند مصاحبت و پانشینی آنها روح و روان انسان را رنج و عذاب میدهند. زن میگوید این قناعتی که در بیت قبل ذکر شد چیزی نیست مگر همان گنج قارونی که سر شار از طلا بود و تمام شدنی هم نبود و اگر قناعت بکنی گنجی پیدا کردی که هیچوقت تمام نمیشود و مثل گنج قارون پر از فراوانیست. حالا چرا کسیکه قناعت میکند مثل اینکه گنجی است که تمام نمیشود، برای اینکه طبع او دیگر عوض شده و دیگر علاقه به گنج قارونی ندارد و احساس نیازی بآن نمیکند چون گنج دیگری را پیدا کرده که دیگر نیازی به گنج قاورونی ندارد. سعدی میگوید:

چشم تنگ دنیا دوست را        یا قناعت پر کند یا خاک گور

2323     تو مـخــوانم جفـت ، کــمتـر زن بغل             جــفــت انــصـافـم، نـــیـــم جـفــتِ دغـل

جفت یعنی شوهراست، چون شوهر کفت تو جفت من هستی. بغل زدن دو معنی دارد، یکی در آغوش گرفتن و یکی هم بمعنی مسخره کردن. دغـل یعنی حیله کار. زن اعرابی بشوهرش میگوید تو من را همسر خودت خطاب مکن و مرا کمتر فریب بده و این حرفهائی که بمن میزنی در واقع تو داری من را مسخره میکنی. من جفت انصاف و بی ریائی و حقیقت هستم و نه جفت مرد دغل.

2324     چـون قــدم با مــیـر و با بَگ میزنی             چــون مــلــخ را در هــوا رگ مــیـزنی؟

در اول هردو مصراع چون آورده. کلمه چون در جاهای مختلف معانی مختلف دارد. چون مصراع اول یعنی وقتیکه. چون در مصراع دوم یعنی چرا و چگونه. میر یعنی رئیس بزرگ و سرور و سالار. بگ وبک هر دو ریشه ترکی دارند و یعنی سالار و بزرگ. قدم زدن باکسی یعنی خودشان را با آنکس هم تراز دانستن. زن میگوید ای شوهر تو که مدعی هستی که با میران و بزرگتران هم تراز هستی برای اینکه آنها هم اهل قناعت و انصاف هستند و تو هم هستی، پس چرا یک ملخ را که در هوا پرواز میکند شکارش میکنی و از گرسنگی میخوری؟ رگ میزنی یعنی شکار میکنی. تو خودت را با آنها هم تراز نبین، تو از شدت گرسنگی حتی به یک ملخ بی مزه در هوا هم راضی هستی.

2325     بــا ســگـان از اسـتخوان در چالشی             چو ن نــیــی اِشــکــم تُــهی در نالــشـــی

در چالش بودن یعنی در جنگ و گریز بودن. چون نیی یعنی چون تو مثل یک نی هستی که شکمت خالیست و مثل نی که ناله میکند تو هم داری ناله میکنی. تو میخواهی استخوان از دهن سگها بگیری با این همه غروری که داری. تو مثل نی درونت خالیست و از شکمِ خالیت در نالش هستی. تو که خودت را اینطور پیش من نشان میدهی تو دغل کاری.

2326     سویِ من منگربخواری سست سست            تــا نــگــویــم آنــچ در رگـــهـــای تســت

سست سست یعنی خیلی پست شمردن و حقیرِ حقیر شمردن. اینقدر من را خوار و حقیر نشمار. در رگهای تست یعنی در باطن تست.  میگوید بمن با دیده حقارت منگر و مرا خوار مشمار و الا من باطن تو را فاش میکنم. آنچه که تو در باطن داری من میدانم و آن را برملا میکنم.

2327     عـقل خـود را از من افزون دیده ای            سرّ مــن کــم عــقــل را چـــون دیده ای

چون در مصراع دوم یعنی چگونه. میگوید تو اینقدر لاف میزنی و دروغ میگوئی و عقل خودت را بیشتر از من میدانی وگرنه من را نصیحت نمی کردی. کسانیکه دیگران را نصیحت میکنند بدون اینکه از آنها خواسته شود خودشان را خیلی از دیگران بالا تر میدانند وگرنه هیچوقت کسی را نصیحت نمیکردند. حالا بگو ببینم ای شوهر، منِ کم عقل را چگونه آدمی دیده ای. تو فکر میکنی که من چگونه هستم تو که خیلی عقل داری! معلوم است که مرا واقعاّ نشناخته ای که میگوئی من عقلم کم است. مصراع دوم اشاره دارد به پندار و گُمانی که در روزگارهای گذشته پدر سالاری و مرد سالاری خیلی فراوان بود، بیشتر پدرها و مردها خودشان را عاقل میدانستند وآن جوانها را و یا زنان را بی عقل. حالا هم مرد سالاری در خانواده ها  پیدا میشوند. این مرد سالار ها نه تنها عقل خودشان را برتر میدانند بلکه همه چیز خودشان را بر تر میدانند.

2328     هـمـچو گــرگِ غافل اندرمــا مــجه            ای زنــنــگ عــقــلِ تـــو بـی عــقــل بـه

اندر ما مجه یعنی بمن حمله مکن. مجه فعل امر است از مصدر جستن. ادامه میدهد و میگوید ای شوهر مثل گرگهای نادان بمن حمله مکن. اگر کسی دیوانه باشد و بی عقل آنوقت عقل او از عقل تو بیشتر است.

2329     چونک عـقـل تو عقـیـلۀ مردم است            آن نه عـقـل اسـت آن، که ماروکژدم است

عقیله آن طنابیست که زانوی شتر را با آن میبندند برای اینکه شتر را زمین گیر کنند و فرار نکند. میگوید از آنجا که عقل تو باعث مزاحمت مردم و بند بستن و عقیله پای مردم است که در زندگی پیشرفت نکنند تو نباید اسم آن را عقل بگذاری تـو که میگوئی عقل دارم، در واقع عقل نداری و آنچیزی که تو داری مار و کژدم است. تو اشکال کارت اینست که عقل را با عقیله اشتباه میکنی. عقل موجب آسایش است ولی مار و کژدم موجب آزار و رنج و مرگ است. سنائی غزنوی شاعر عارف قرن هشتم پیشوای شاعران عارف لقب داده شده. میگوید عقل را از عقیله باز شناس – نبود همچو فربهی آموس. فربهی یعنی چاقی و آموس یعنی ورم کردن. میگوید هرکس که ورم کرده چاق نیست شاید بیماری او را چاق کرده. همینطور که ورم با چاقی فرق دارد عقل هم با عقیله فرق دارد. همه اینها پیامهای مولاناست که از زبان زن اعرابی میگوید و برای اینست که ما خودمان را بشناسیم. اینهمه که در عرفان توسیه میشود به خودشناسی و خود آگاهی برای ایستکه بخودت بیائی که آیا عقل داری و یا عقیله. با خودت راست و صاف باش. چیزی در وجود انسان هست باسم وجدان و این وجدان را همه دارند چون با آن بدنیا آمده اند. اینکه میبینید بعضی ها بیوجدان بآنها خطاب میشود، او بی وجدان نیست. یا وجدانش را میپوشاند و یا نا دیده میگیرد و یا وجدانش بخواب است. حالا این وجدان وقتی که بیدار است بهیچ عنوان نمیتوانی گولش بزنی. تو اگر همه را گول بزنی وجدانت را نمیتوانی گول بزنی. اگر داری کار بدی میکنی وجدانت بتو میگوید که نکن ولی تو گوش نمیدهی و بکار بدت ادامه میدهی.

2330     خصـمِ ظـلـم و مــکــر تو، الله بــاد            مــکـــر عـقـل تـو ، زمــا کـــوتــــاه  بــاد

خصم بمعنی دشمن است. ای شوهر تو داری بمن ظلم میکنی. دشمن این ظلم تو ونیرنگ بازی تو خدا باد و خدا جوابتو بده. و خداکند که این باصطلاح عقل تو از ما دور باشد چون این عقل تو ما را بجائی نمیرساند. از همان جائی هم که هستیم مارا رانده میکنی. پیام مولانا در اینجا اینست که آن شیخهای ریاکار دروغین که این ساده لوحان را صید میکنند و دور خودشان جمع میکنند و میگویند ما مراد هستیم و شما باید مرید ما باشید. این ما هستیم که میتوانیم تو را بجائی برسانیم. ما میدانیم که تو چه باید بکنی و چه نباید بکنی. میگوید که خداکند که ما از اینگونه شیخها و اینگونه عقلها دور باشیم

2331     هـم تو ماری هـم فسونگرای عجب            مــار گــیــر و مــاری ای نـــنــگ عرب

فسونگر کوچک شده افسونگر است, افسون یک وردی هست که جادو گران میخوانند. زن میگوید تو افسونگری هستی که در خانه مار افسون میخوانی و آن مار را جادو میکنی و افسون میکنی و از سوراخ مار به بیرون میکشی و مار را میگیری. ای عجب تو خودت هم مار هستی. هم تو ماری هم فسونگر. تو هم ماری و هم آن جادوگری که مار را افسون میکند و از سوراخ بیرو میکشد. این خیلی عجب انگیز است که هم مار باشی و هم مار گیر. تو باعث ننگ عرب هستی.  مولانا آن شیخهای شیطان صفت را که ساده دلان را بنفع خودشان افسون میکنند و طوری آنها را در بند میکنند که آنها دیگر راه باز گشت بجای اولیه خورا هم نداند

2332     زاغ اگـر زشتی خــود بشـنـاخـتــی            هـمـچـو بــرف از درد و غـم بگـداخـتــی

زاغ بکلاغ سیاه میگویند. بنظر بعضی ها خیلی پرنده زشتی هست. میگوید که اگر این زاغ میدانست که چقدر زشت هست از غم زشتیش مثل برف ذوب میشد. بگداختی یعنی ذوب میشدی.

2333     مـرد افسـونـگـربـخـواند چون عـدو            او فـســون بر مـار، مـار افـسـون بــر او

عدو یعنی دشمن. بخواند منظور افسون بخواند. میگوید یک مرد مار گیرافسونگر بر مار افسون میخواند و او را از سوراخش بیرون میکشد و خودش تحت افسون این مار است. پیش از آنکه افسونگر مار را افسون بکند یعنی مار مارگیر را خواهان و طالب مار کرده که آمده خودش را بزحمت انداخته و حالا مار را میگیرد. در واقع اول مار، مارگیر را افسون کرده بعد مارگیر دارد مار را افسون میکند. اینجا مولانا روابط بین ساده لوحان و افسونگران دو پا را با هم مقایسه میکند. آنهائیکه شیفته میل و هوس شیطانی خودشان میشوند و بدنبال این میل و هوس شیطانی میروند، فکر میکنند آن چیزی را که میخواسته اند آنها را شکار کرده اند.  خیر!!  میل و هوس ها آنها را شکار کرده است. میل و هوسها بدل اینها راه یافته و اینها را بخطر انداخته.

2334     گـــر نـبـودی دامِ او افــسـونِ مــار            کِـی فـســونِ مــار را گـشــتـــی شـــکــار

دامِ او یعنی دام افسونگر. فسون مار یعنی افسون مار. اگر افسون مار برای آن افسونگر دام و بندی نبود، کی افسونگر میامد پی شکار این مار و کی این افسونگر میامد و افسون بر مار بخواند و مار را شکارش بکند. چگونه باین مار مشغول میشد؟ اول مار او را بخود مشغول کرده بود. پس مار هم افسون میکند. اگر افسون مار نبود، مار گیره اصلا سراغ مار نمی آمد.

2335     مَردافـسـونگرزحرص وکسب وکار            در نــیــابــــد آن زمــان ، افــســونِ مــار

مرد افسونگر همان مار گیر است. میگوید مرد افسونگر از شدت طمع و از شدت شهوت اینکه من این مار را بدست بیاورم و بروم معرکه بگیرم و پول بدست بیاورم. از شدت طمعی که دارد نمیداند که مار او را افسون کرده.

2336     مـار گو ید ای فسـونگر هین و هین            آنِ خــود دیــدی؟ فســونِ مـن بـــبـــیـــن

هین یعنی آگاه باش و باخبر باش, دوبار ذکر آن برای تأکید آن است. مار بمار گیر هشدار میدهد و میگوید ای افسونگر هشدار و هشدار نتیجه افسون خودت را دیدی و حالا نتیجه افسون من را ببین. اشاره باینستکه این مرشدان ریاکار و فریبکار با القاب و عناوینِ خیلی مرتب پُر زرق و برق, مردم را همواره با حیله و فریبکاری افسون میکنند و موجب میشوند که مردم پیرامونشان جمع بشوند و حلقه بزنند و مرشدانِ دروغینِ دغلباز را مفطون و مشغول بخودشان بسازند. مرشد دلش به چه چیزی خوش است؟ باینکه مرید داشته باشد. هرچه مریدها دورش بیشتر باشند او دلش خوش تر است. حالا مرید که خودش نمیآید، پس باید مرید را افسونش کرد. مرید که افسون شود , آنوقت خودش میاید. حالا این شیخ مرید را افسون کرده و همه دورش حلقه زده اند. حالا نوبت اینستکه مریدان شیخ را افسون کنند. چطوری شیخ را افسون میکنند؟ با رفتار خودش شیخ را باین خیال میاندازند که نزد خود میگوید: ببین من چقدر خوبم، چقدر دورم جمع شدند، من آدم مهمی هستم وگرنه اینهمه آدم دور من نمیآمدند، من وقتی اینجا دارم سخنرانی میکنم مردم تا آن محله نمی ایستادند که بحرفهایم گوش بدهند. حالا کیست که دارد شیخ را افسون میکند این مردم هستند, و این جمعیتی که دورش جمع شده اند دارند او را افسون میکنند

2337     تو بـنـام حــق فــریــبــی مــر مــرا             تـــا کـــنـی رســوایِ شـــور و شـــر مرا

این کلمه شور و شر یعنی شرارت و بد کرداری. افسونگر و مارگیر در معرکه ها وردهائی میخوانند و اینطور وانمود میکنند که با نام حق و خداوند مار را دستاویزکرده اند. اسم خدا را میبرند و خدا خدا و الله و الله میکنند و وردهائی را میخوانند که خودشان هم نمیدانند چه میخوانند, این کلمات را بزبانها مختلف بزبان میاورند و مردم پیش خودشان میگویند این کارهای این مار گیر با کمک خدا هست که این مار باو تسلیم شده. تو هم ای شوهر هی در سخنهای خودت اسم خدا را آوردی و اسم حق را بردی, تو هم مثل آنها هستی. تو داری مثل آن مار گیر اسم خدا را میاوری که من را گرفتار آن شرارتها و بد کرداریهای خودت بکنی.

2338     نـام حـقــم بســت نــی  آن رایِ تــو             نـــام حـــق را دام کـــردی ، وایِ تـــــو

کلمه حقم بست یعنی مرا تسلیم تو کرد. رای تو یعنی اندیشه تو و قصد تو, سعی تو, نیت تو, ای ریاکار و ای مرشد دغل کار، بدان که تنها این نام خداست که مرا تسلیم تو کرده چون تو داری در حرفهایت نام خدا را میبری, ای مرشد ای مراد من بخاطرنام خدا تسلیم تو شدم و نه بخاطر قصد تو. قصد تو کمک بمن نبود و قصد تو نشان دادن حقیقت بمن نبود. تو نام خدا را دام من کردی و مرا بدام انداختی! وای بر تو.

2339     نــام حــق بسـتانـد از تــو داد مــن              مــن بــنـــام حـق ســپردم  جـــان و تــن

سپردم جان وتن بمعنی تسلیم کردن است. میگوید آن حرمت نام خداوند خودش داد من را از تو میستاند که بر من ظلم کردی. من تنم و جسمم را با اسم خدائی که تو گفتی تسلیم تو کردم. همان نام خدا, داد من را از تو میگیرد. پس صراحتاّ دارد با این چیزها نفرین میکند. درست است که ظاهرا بنظر میرسد که زن اعرابی دارد با شوهرش صحبت میکند. همه این حرفها حرف مولاناست که بزبان زن اعرابی گفته میشود.

2340     یــا بــزخم مــن رگ جــانــت بُـرد              یــا تــرا چـون مــن  بــزنــدانـــی بــرد

زخم اینجا بمعنی ضرب و ضربه است. آنهائی که تار میزنند مضراب را زخمه میگویند. با نوک تیز زخمه ضربه میزنند. زندانت برد یعنی بسیاه چال بد بختیت ببرد.  میگوید یا با ضربه من رگ عمرت بریده میشود یا آنکه همانند من بیافتی در سیاه چال بد بختی. هم زن اعرابی دارد خودش را بد بخت حس میکند و هم آن مرید گول خورده دارد خودش را بد بخت حس میکند. مولانا از زبان زن اعرابی یک موشکافیهای خیلی ظریف و دقیق و نازک اندیشیها کرد در باره این پیشوایان دروغین. نه هر پیشوائی و نه هر مرشدی ولی مرشدان دروغین. مولانا به این مرشدان دروغین میتازد مثل اینکه خواجه حافظ به صوفیان دروغین میتازد.پس حالا که اینجور هست که پیشوایان راستین و دروغین در جامعه هستند راستی باید خیلی دقت کرد که گرفتار دروغین ها نشویم.در جای دیگر گفت :  

                      بلیس آدم روی که هست              پس بهر دستی نباید داد دست

ابلیس شیطان است ولی ظاهرش مثل آدم است و خیلی از کسان گول میخورند و در گیر مشکلات میشوند و چه بیماریهای روانی پیدا میکنند، زندگیهایشان از هم میپاشد و فرزندانشان بد بخت میشوند و چه گرفتاریها که پیدا میکنند. آنهائی هستند که به ابلیسهای آدم روی دست میدهند و آنهائی هستند که با ابلیس را از آدم نشناخته شروع بزندگی کردن میکنند با یک لبخند و با یک سلام با یک شعر خوندن. اینها پیامهای مولا ناست که بسیار قابل اندیشیدن است.

2341     زن از ایــن گــونه خشـن گفـتارها              خـوانـد بـر شـوی جــوان طــو مــارها

خشن یعنی درشت و خشمگین. طومار نوشته دراز است. حالا خواندنش هم طولانیست. زن تا نزدیکی صبح از اینگونه حرفهای خشن و درشت بهمسرش گفت . حالا در قسمت پنجم خواهیم دید که عکس العمل شوهر او چیست.

دنباله داستان در قسمت پنجم

Loading