مولانا بعضی اوقات داستانی را شروع میکند و این داستان را تمام نکرده داستان دیگری را در دل داستان اولی میاورد. تا اینجا برای خواننده این تفسیر مسجل شده است که منظور مولانا داستان سرائی نیست ومولانا پند و اندرزهای متعالی خودش را در لابلای داستانها به خواننده مثنوی میاموزد. این داستان خلیفه با کرم حالت خاصی دارد که چند بیت اولی آن را میگوید و آن را ناتمام میگذارد و داستان بعدی را شروع میکند. در قسمتهای آینده خواهیم دید که چگونه این دو داستان با هم آمیخته میشود و باهم مخلوط میشود و در آخر این دو داستان با هم تمام میشود. در این داستان سه شخصیت وجود دارند که هرکدام نقشهای مهمی را ایفا میکنند. در داستان دومی یک مرد اعرابی هست که سمبل نفس عاقله است و او همسری دارد که باو زن اعرابی خطاب میشود و این زن سمبل نفس اماره است و یک خلیفه داریم که او بمنظله خداوند است. مطلب دیگری که باید یک خواننده در نظر بگیرد اینست که در طول داستان این سه شخصیتی که ذکر شد با یکدیگر بحث و گفنگو میکنند و بین آنها مطالبی رد و بدل میگردد. در حقیقت این مطالب مورد صحبت آنها متعلق بخودشان نیست و اینها مطالب مولاناست که از زبان این سه نفر گفته میشود و مولانا با یک مانور زیرکانه نصایح والای خودش را از طریق این شخصیتها به خواننده مثنوی منتقل میکند. علت هم اینست که او معتقد است که از این طریق ( داستان) بهتر میتواند در نهاد یک خواننده مشتاق مؤثر واقع گردد.
در اول داستان صحبت از خلیفه ای هست که کرم او از کرم حاتک طائی بیشتر بود. حاتم طائی مردی بود که در زمان قبل از اسلام در عربستان زندگی میکرد و او در بخشندگی و سخاوت مشهور زمان آنروز بود. تقریبا هیچ نیازمندی نبود که بهره ای از این حاتم نبرده باشد. او اهل یک قبیله ای از قبایل اعراب بود بنان طَـی و وقتی میگوئیم حاتم طایی یعنی حاتمی که اهل قبیله طی هست. حتی امروز هم اسم او بین مردم معروف است بکسیکه بخشش زیاد میکند. و حالا با این مقدمه کوتاه باصل داستان میپردازیم.
2244 یـــک خــلــیــفـــه بـــود در ایّـــام پـــیـش کــرده حــاتــم را غلام جــودِ خـــویش
جود یعنی بخشندگی و آدم بخشنده را میگویند جواد. میگوید یک خلیفه ای بود که در بخشش از حاتم طائی پیشی گرفته بود و خاصیت بخشندگی او بیشتر و بالاتر از بخشندگی حاتم طائی بود و بهمه کمک میکرد.
2245 رایـــــتِ اکــــرام و داد افـــــراشـــــتـــه فــقــر و حـــاجــت از جـهــان برداشـته
رایت بمعنی پرچم است و اکرام یعنی سخاوتمندی و بزرگواری. کرم هم از همین اکرام است. داد بمعنی عدل و در مصراع بعدی حاجت یعنی نیازمندی و جهان منظور جهان آن زمان است. این خلیفه ای که مورد بحث هست در صفت بخشش و سخاوتمندی و عدل طوری بود که پرچم این صفات عالیه را بر افراشته بود. این خلیفه از عباسیان بود و پرچم دار قبیله عباسیان بود. مثل این بود که او در دنیای آن روز ندارمی و فقر را از بین برده بود
2246 بــحـر درّ از بـخـشش صــاف آمــده دادِ او آز قـــــاف تــــا قـــــاف آمـــده
بحر درّ یعنی دریای مروارید. از بخشش صاف آمده یعنی آنقدر مروارید باین و آن بخشیده که دریا از مروارید صاف شده و دیگر مروارید ندارد. قاف اسم افسانه ای کوهیست که قدمای بسیار دیرین معتقد بودند که دور تا دور زمین را کوهی فرا گرفته و این بلند ترین کوه هاست. یک همچو کوهی وجود نداشت ولی عقیده آنها بود. در مصراع دوم قاف تا قاف یعنی از این سر دنیا تا آن سر دنیا. از کرم و سخاوت او که از بس مروارید بخشیده بود ، دریا دیگر از مروارید خالی شده بود وعدالت و دادگستری او سراسر دنیا را فرا گرفته بود.
2247 در جـــهـــانِ خـــاک ، ابـــر و آب بــود مظــــهرِ بـــخشـــایــشِ وهّـــاب بـــود
جهان خاک یعنی جهانی که ما در آن زندگی میکنیم. اگر این جهان خاک باشد و خواسته باشند در خاک کشت و زرع بکنند، ابر لازم دارد که گسترده شود در فراز این خاک ، و باران ببارد و باین خاک مدد برساند که چیزها در آن روینده بشود. مولانا تشبیه کرده است این جهان را و خلیفه را که مثل ابر و باران بود و خلیفه هم همانطور که آب را بخاک خشک میرسانید او هم نیازمندان را دستگیری میکرد. مظهر یعنی محل ظهور. وهّاب یعنی بسیار بخشنده. یکی از صفات و اسامی خداوند وهّاب است. برای این جهان خاکی ما او محل ظهور بخشندگی و سخاوت خداوندی بود.
2248 از عطـــایـــش بــحــر و کــان در زلـزله ســــوی جـــودش، قــافـــله بر قـــافــله
کان یعنی معدن و در زلزله یعنی در خطر نابودی. قافله بر قافله یعنی قافله نیازمندان بدنبال یکدیگر. مروارید از دریا بدست میاید. طلا و نقره از معدن بدست میایند. آنقدر مروارید و سکه های طلا و نقره بخشیده بود که دریا ها از مروارید تهی و معدنها از طلا و نقره خالی شده بود بطوریکه اصلا این معدنهای طلا و نقره در معرض خطرو نابودی بودند ودر اینجا تشبیه کرده است به زلزله و خرابیها ی آن. ومهتاجان برای گرفتن نیازمندی و حاجتشان که بدربار این خلیفه روی میاوردند قافله هاپشت سر هم از اقسا نقاط جهان میامدند تا از بخشندگی این خلیفه بهرهمند شوند.
2249 قِـــبــــلـــه حـــــاجــــت در و دروازه اش رفـــتــه در عــا لــم بـــجـــود آوازه اش
در و دروازه یعنی بارگاه خلیفه. میگوید در بارگاه آن خلیفه بروی همه باز میبود و قبله حاجت نیازمندان بود. قبله یعنی روی آوردن در مقابل جائی. همه برای رفع نیازمندیهای خودشان بآستانه و درگاه او روی میاوردند همانگونه که مسلمانان مثلا به قبله روی میاورند و شهرت و معروفیت بخشندگی او سراسر جهان را گرفته بود
2250 هــم عـجـم، هـم روم ، هــم تُـرک وعرب مـانــده از جــود و ســخایش در عــجب
عجم بهر نژاد غیر عرب گفته میشود بویژه ایرانیها. وقتیکه میگوید عرب و ترک و روم اینها میخواهد بگوید همه اقوام غیر عرب گرفته تا خود عرب ها از سخاوتمندی و جود و بزرگواری او بهرهمند بودند و تعجب زده میشدند.
2251 آبِ حـَــیـــوان بـــود و دریـــای کــــــرم زنــده گشــته هـــم عـــرب زو هــم عجم
آب حَیوان یعنی آب حیات. آن آب افسانه ای زندگی بخش. مثل اینکه آب حیوان باعث عمر دوباره میشود، طوری زندگی متقاضیان را رونق میداد مثل اینکه زندگی را از نُو شروع کرده اند.
قصه اعرابی درویش و ماجرای زن او با او
حالا مولانا داستان خلیفه را متوقف میکند و در مورد شخصیت دوم شروع میکند. این شخصیت دوم آن مرد اعرابی هست که ماجرائی با زن خودش دارد. این ماجرا مربوط میشود به ندارمی مرد اعراب و نا راضی بودن زنش. درویشی در اینجا یعنی تنگ دستی و ندارمی.
2252 یکشـب اعــرابــی زنــی مـــر شــوی را گفـت و از حــد برد گــفــت و گـوی را
اعرابی زنی یعنی یک زن عرب بیابان نشین. کلمه مر معنیی ندارد و برای جور شدن قافیه شعریست. شوی یعنی شوهر. از حد برد یعنی از حد انصاف گذراند ، زیاده گوئی کرد خیلی گفت. شبی یک زن بادیه نشین عرب با شوهرش بگفتگو پرداخت و در این باره خیلی زیاده روی کرد، غلو کرد و از زندگی خودشان شکایت کرد
2253 کیــن هـمه فـقر و جــفا مـا می کشیــم جـمله عــالــم در خوشـی مـا نـا خوشــیم
جفا یعنی ستم و ظلم. این زن بشوهرش گفت که این همه فقر و ندارمی را فقط ما هستیم که داریم تحمل میکنیم اما تمام مردم دنیا همه در خوشی و کیف و لذت هستند و این تنها ما هستیم که گرفتار فقر و ناداری هستیم.
2254 نانـمان نی ، نان خورشمان درد ورشک کــو زه مــان نه، آبـمـان از دیــده اشک
نانمان یعنی نان ما . نی کوچک شده نیست است. نان خورشمان یعنی چیزی که با نان میخورند, حالا هر چیز که باشد. درد و رشک یعنی قبطه خوردن حسودی کردن و افسوس خوردن. بشوهرش گفت ببین ما نان نداریم بخوریم و نان خورشتمان هم درد و رنج و حسرت خوردن است و کوزه آب هم نداریم و آبمان هم اشک دیده مان هست
2255 جــامـــه مــا روز تـــابِ آفـــــتــــاب شـب نِهالــیــن و لِـحــاف از مــاهــتـاب
تاب بمعنی تابش و تابندگیست. نهالین بمعنی بالش و تشک و زیر انداز است. زن اعرابی ادامه میدهد و میگوید وقتی روز است لباس ما این اشعه نور آفتاب است یعنی چیزی نداریم بپوشیم و شب که میشود چیزی نداریم که رویش بخوابیم مثل تشکی و یا لحافی ، بالشتی و یا حتی زیر اندازی که روی آن بخوابیم بجز مهتاب.
2256 قــرص مــه را قــرص نــان پـنـداشته دســت ســوی آســمــان بـــر داشــتـــه
سابق براین نان را بصورت گرد میپختند. قرص ماه در حالیکه تمام ماه است یعنی شب چهاردهم ماه قمری بصورت یک دایره تمام ظاهر میشود و حالا این زن اعرابی میگوید وقتی بماه تمام نگاه میکنم یاد قرص نان میکنم ودست بطرف آسمان میکنم بلکه نان در آسمان را بخورم.
2257 نــنــگ درویشـــان ، ز درویشــیّ ما روز و شــب از روزی انـــدیشــیّ مـــا
زدرویشی ما یعنی از فقیری ما. روزی اندیشی ما یعنی بفکر رزق و روزی ما. میگوید این درویشی و تهی دستی ما اصلا مایه ننگ دیگردرویشان است. آنها ننگ دارند که خودشان را در مقابل ما درویش بدانند. از بسکه ما روز وشب بفکر رزق و روزی خودمان هستیم، که چگونه بگذرانیم تهی دستان و فقیران دنیا از فقیری ما ننگ دارند. اصلا ما اسم فقیری را آلوده کردیم
2258 خــویش و بـیـگــانـه شده از ما رمــان بـــر مــثــال ســامـــری از مـــرد مــان
رمان یعنی رمیده ،گریزان. چه خویشاونان ما و چه بیگانگان همه از ما دوری کرده و فرار میکنند و در حال رم کردنند، مثل اینکه مردم از سامری فرار میکنند. این سامری مربوط است بزمان پیامبری حضرت موسی. وقتی حضرت موسی بکوه طور رفت برای دریافت کتیبه هایش از خداوند، یکی از بستگان دور حضرت موسی بنام سامری از موقعیت سوء استفاده کرد وقوم موسی را فریب داد و طلاهایشان را گرفت و از آن طلاها گاوی درست کرد. لوله هائی در اطراف گاو تعبیه کرد و وقتی باد میوزید بقوم گفت این خدای شماست و نه آن خدائی که موسی میگوید. وقتی موسی برگشت و دید که تمام زحمات او را این سامری خنثی کرده، او را نفرین کرد که خدایا مزد این کاری را که کرده بده. خداوند باین سامری بیماری جزام داد و وقتی مردم دیدند که سامری جزام گرفته همه از او فرار کردند. این زن اعرابی میگوید مردم از ما چنان گریزانند که قوم یهود از سامری گریزان بودند.
2259 گر بخواهـم از کسـی یکـــمشت نَـشک مر مـرا گوید: خمُش کُن مــرگ و جَشک
نشک یک کلمه عربیست و یعنی عدس. ولی در اینجا یک مقدار کمی خوراکی. خمش کن یعنی ساکت باش. جشک یعنی رنج و بلا. زن ادامه میدهد و میگوید: ما که چیزی از خودمان نداریم و اگر بروم بچادرهای این اعراب بادیه نشین و بگویم یک مشت چیز ناقابلی بمن بدهید، بمن میگویند ساکت باش ودرد و بلا بسرم میکوبند.
2260 مــرعـــرب را فـخـرغــزوست وعطا در عــرب ، تو هــمــچو انـدر خط خطـــا
غزو و یا غزا یعنی جنگ و حمله. عطا یعنی بخشش. اندر خط خطا یعنی اشتباهی نوشتن در خط. این زن اعرابی بشوهرش میگوید: ما عربهای بادیه نشین به چیزهائی مثل جنگیدن و پیروز شدن مباهات میکنیم و کسی نمیتواند بما حمله کند و بخشنده هم هستیم و اگر چیز کمی هم داریم و ببینیم کسی محتاج آنست باو میبخشیم ولی تو اینطور نیستی ای شوهر من. تو در بین این عربها که این مباهات را میکنند مثل یک اشتباه هستی مثل یک اشتباه خطی که در نوشتن میکنند. یعنی تو بین عربها شاخصی و خودت را نشان میدهی.
2261 چه غـزا مـا بی غَزا خـود کشـته ایم مــآ به تیغِ فـقـر بــی ســر گشــتــه ایــم
چه غزا یعنی کدام جنگ در حالیکه نه نیروئی داریم و نه توانی. به تیغ فقر یعنی فقر تیغ مانند. زن ادامه میدهد و میگوید: ما به غزا و عطای خودمان میجنگیم اما ما بدون جنگ هم نابود شده ایم و از بین رفته ایم. فقر و تهی دستی تیغ مانند، ندارمی سرمان را بر باد میدهد.
2262 چـه عطــا؟ مـا بـر گــدائی مــی تـنیم مــر مــگس را در هــوا رگ مـی زنـیــم
در این بیت میگوید چه عطائی و چه بخششی، ما با این ندارمی خود مثل عنکبوت که تار دور یک چیزی برای شکار میزند میخواهیم دور یک مگس در هوا تار عنکبوتی بزنیم برای شکار این مگس. یعنی آنقدر ما فقیر هستیم که بشکار حتی یک مگس هم راضی شدیم برای قوت لا یموت خودمان فقط برای زنده ماندن. این نهایت فقر و تنگدستی یک کسی را میرساند.
2263 گر کسی مهـــمان رسد ، گر من منم شب بِـخُســپــد قصــدِ دَ لــقِ او کـــنــم
گر من منم یعنی اگر من همانم که چنین گرفتار فقر و بد بختی هستم ، حالا اگر کسی بیاید و شب بخواب برود، من میروم و لباسهای او را میدزدم ( دلق یعنی لباس) که بروم آن را بفروشم که بتوانم با پول بدست آمده از او پذیرائی کنم چون ما هیج جیز نداریم که با آن از او پذیرائی کنیم. ما در اینجا میبینیم که این زن با این ملامت کردنهای شوهرش چقدر وی را تحریک میکند و باعث کوچک کردن و بی آبروئی او میشود. حالا در قسمتهای بعدی خواهیم دید که آیا شوهر چیزی برای پاسخ دادن دارد و اگر دارد ان چیست؟
دنباله داستان در قسمت دوم