2199 پس عُـمــر گـفــتش که این زاریِّ تو هســــت هـــم آثــار هشـــیـــاریِّ تـــو
در این بیت مولانا یک مطلب بسیاردقیق و حساس عرفانی را مطرح میسازد. میگوید وقتی تو مشغول زاری در درگاه خداوند هستی و با خدای خودت مناجات میکنی و حرف میزنی و با او راز و نیاز میکنی این هم دلیل بر اینست که تو وجود داری یعنی تو توجهت به هستی خودت است و تو مستغرق نشدی و غرق دریای خدا نیستی و اگر غرق دریای خدا شده بودی خودت را حس نمیکردی که بگوئی خدایا من را ببخش و من از تو دور بودم. هنوز من تو از تو بیرون نرفته زیرا میگوئی من اشتباه کردم، من گناه کردم و من را ببخش، همه اش داری راجع بمن خودت حرف میزنی. پس تو بیاد خودتی و کارهای خودت و نه براه خدا قدم میگذاری. تو هنوز بحق فانی نشده ای. اگر فانی شده بودی دیگر کلمه “من” را بزبان نمی آوردی.
2200 راهِ فــانــی گشــتــه، راهــی دیگر اسـت زآنکِ هشـیـاری ، گــنـاهــی دیگــرست
فانی گشته یعنی کسیکه خودش را در مقابل خدا محو کرده و تمام منتیت خودش را از خودش بیرون کرده. هشیاری که در مصراع دوم آمده این هوشیاری نیست. بعنوان مثال کسی را که بخواهند عمل جراحی کنند او را بیهوش میکنند یعنی سیستم عصبی او را موقتا از کار میندازند و بعد جراهی میکنند. این مریض قلبش کار میکند و نفس هم میکشد ولی خودش را حس نمیکند. مولا نا میگوید تو باید یک چنین چیزی شده باشی اگر که بهوش بیائی آنوقت دیگر خودت هستی و این هم گناه بزرگیست. در اینجا عرفا دو دسته هستند. بعضی ها مثل بایزید بسطامی هستند. او میگوید که من میخواهم در حال هوشیاری با خدای خودم راز و نیاز کنم و بدانم که بخدای خودم چی میگویم. این مکتب بایزید بسطامی در قرن سوم هجریست. در همان قرن سوم یکی از عرفای بسیار معروف و بزرگ بنام جُبید بغداد است. جبید بغدادی میگوید که من میخواهم که در حال نا هوشیاری با خدای خودم صحبت کنم. مولانا طرفدار این جبید بغدادیست. یعنی اینکه اگردر حال هوشیاری بخواهی با خدا صحبت کنی ممکن است که متوجه خودت باشی.
2201 هســت هشــیــاری، زیــادِ مــا مَـضــی مــاضــی و مُســتــقــبـلـت پـــرده خدا
ما مضی که مضا خوانده میشود یعنی آنچه گذشته. در مصراع دوم ماضی یعنی زمان گذشته. مستقبل یعنی زمان آینده. پرده خدا یعنی حجاب بین تو و خدا. میگوید” یاد کردن از گناهان گذشته نشان میدهد که تو بفکر گذشته هستی و این دلیل بر هوشیاری و منِ توست. توجه بگذشته و آینده نباید داشته باشی. اگر توجه بآنچه ماضی هست و آنچه مستقبل است بکنی آنوقت زمان حال را که لحظه ای بیش نیست از دست میدهی و این همان لحظه ایست که باید با خداوند ارتباط ناب داشته باشی. اصلا گذشته را باید فراموش کرد و اصلا نگران آینده هم نباید بود و فقط باید در این لحظه زندگی کرد. اسم این لحظه را عرفا وقت گذاشته اند. این کلمه وقت بمعنی زمان نیست و در اینجا یک اصطلاح است. یعنی یک لحظه بعضی اوقات بسیار کوچک که خداوند در دل بندگانش حضور پیدا میکند. باید دنبال آن لحظات بود.
2202 آتش انــدر زن بِــهــردو ، تـــا بـــکـــی پُـر گــره بـا شـی از این هردو چو نی؟
آتش اندر زن یعنی بسوزان و از بین ببر. پُر گره منظور مثالیست که مولانا بعنوان گره های متعدد بکار میبرد همانطور که در بدنه یک نی میتواند باشد. بخارج از نی که نگاه میکنید، میبینید که از سر تا آخرش گره گره است و در داخل نی هم در محلهای گره بیرون یک صفحه نازک است و نی زن اول باید درون نی این پرده ها را از بین ببرد تا بتواند در این نی بدمد. حالا در مصراع دوم میگوید تا کی میخواهی با یاد و افسوس گذشته از گناهایت و از آینده ات نگران باشی و این لحظه های قیمتی حال را استفاده نکنی؟ این مثال پرده های داخل نی همان قید و بندهای زندگی توست که باید همه را از بین ببری تا بتوانی فرصت بیابی و در نی بدمی بعبارت دیگر از آن لحضه های حاظر بهره مند شوی.
2203 تــا گره با نِـی بُوَد هــمــراز نــیسـت هــمــنشــیــنِ آن لـــب و آواز نــیســت
همراز نیست یعنی همراز نی زن نیست. میگوید: یک نی زن وقتی مشغول نی زدن هست یک چیزی را در نظرش میاورد و برای خودش مجسم میکند و یک رازی و یا گفته ای را میاورد و در نی میزند و انوقت نی هم میشود همراز او بشرط اینکه درونش خالی باشد. تا این صفحات نازک در داخل نی هست نه همراز نی زن است و نه بلب و دهان آن نی زن میتواند ارتباط برقرا کند. این نی زن خداست و اگر بخواهی در وجودت تجلی پیدا کند تو باید راه تجلی را باز بگذاری. تمام شهوات حیوانی،نفسانیات شیطانی، و همه اینها که در نی وجود ماست بمنظله آن پرده ها و جدارهای افقیست که در درون نی وجود ما مزاهم است. تا آنها را ازبین نبریم نمیتوانیم که با خدای خود ارتباطی برقرار کنیم. معرفت حق مثل نفس نی زن است و هنگامی از وجود نی ما عبور میکند که معرفت حق گره های خود بینی، خود پسندی، تکبر، علایق بیهوده و نابجا، اینها از بین رفته باشد.
2204 چــون بطَـوفـی ،خــود بطـوفی مُـر تدی چــون بـخــانه آمـــدی، هــم بــا خودی
طوف یعنی طواف کردن و دور زدن و یا گرد چیزی گشتن. مسلمانان وقتی به زیارت حج میروند چندین بار دور خانه خدا میگردند و میگویند داریم طواف میکنیم و در حال طوف هستیم. چون بطوفی یعنی در حال طواف هستی. در اینجا کاملا میفهمی که داری دور میزنی. مرتدی یعنی دیگر ارتباط نداری و یا از ارتباط با خدا رد شدی. یک معنای دیگر طوف هم لباس است و منظور لباس احرام مسلمانان که دو تیکه پارچه و یا حوله سفید است و باید ندوخته هم باشد. مولانا میگوید تو موقعی که داری طواف میکنی مثل اینست که لباس احرام را نپوشیده ای و بنا براین حج تو قبول نیست و رد شده است و اصلا مرتدی. زیرا تو فقط باین فکر هستی که من دارم طواف میکنم و چقدر خوب است و داری دور هایت را میشماری که نبادا از شماره مقرر دور زدن بیشتر دور بزنی و خیلی چیزهای دیگر. و موقعیکه بشهر خود برمیگردی بدوستان و اقوامت که بدیدنت میایند میگوئی من همه اش بیاد شما ها بودم. در حالیکه باید بیاد خدا میبودی و نه کس دیگر. تو موقع طواف با خودت بودی و حالا هم که بخانه خودت برگستی باز هم با خودت هستی و باین دلیل است که مولانا میگوید مکه رفتنت مورد قبول نیست. بسیار از کسانی هستند که فقط برای کسب کردن عنوان حاجی آقا و یا حاجی خانم بمکه میروند و از این عنوان هم سوء استفاده ها هم میکنند. سعدی میگوید:
خر عیسی چون بمکه رود وقت برگشت باز هم خر باشد.
2205 ای خــبــرهــات از خـبــر ده بی خــبر تـــوبـــۀ تـــو از گـــنـــاه تـــو بـــتـــر
خبر ده یعنی کسی که خبر میدهد. اینجا منظور خداوند آگاه و بخشنده است. بتر یعنی بد تر. تو بهرکس که میرسی ادعا میکنی که من خداشناس هستم و از خدا خبر ها دارم. خدا این را میگوید و خدا آن را میگوید و من از خدا برای شما حرفها دارم و از این قبیل. مولانا میگوید ای کسیکه خبرهایت از خبر ده بیخبر است و تو واقعا از خدا بیخبری ولی داری ادعا میکنی که از خدا خبر داری. وقتیکه تو داری توبه میکنی، این توبه تو بد تر از گناهت است برای اینکه در حین توبه کردن تمام توجهت بخودت است. تو وقتی بطرف توبه نزد خداوند میروی باید خودت و همه چیزت را فراموش کنی نه اینکه بعد از توبه ات از خدای خود چیزهای مادی برای خوت تقاضا کن.
2206 ای تــو از حــال گــذشــتــه تـوبـه جــو کِــی کــنـی تـوبــه از این تــوبــه ؟بگو
توبه جو یعنی در جستجوی توبه. میگوید: ای کسیکه تو از گناهات گذشته خودت دنبال جائی میگردی که توبه بکنی ( در قدیم توبه جویان باید نزد شخصی میرفتند که از طریق آن اشخاص توبه کنند) با دادن وجهی به توبگری که برای خودش دکان توبه دادن باز کرده، بگو ببینم کی میخواهی از این نوع توبه ها بکنی؟ کی از روی خودت رو بر میتابی و رو بخدا میاوری؟
2207 گــاه بــانـــگِ زیـر را قــبــلــه کــنــی گــاه گــریـۀ زار را قُـــبــــلـــه کــنــی
قبله یعنی روی آوردن بطرفی از کلمه مقابل است. منظورش آن پیر چنگیست که میگفت خدایا من هفتاد سال عمرم را صرف چنگ زدن و خواندن کردم، حالا هم دارم عمرم را صرف گریه و زاری میکنم. قُبله یعنی بوسیدن یعنی آنقدر از این گریه و زاری خوشش آمده که دارد محل آن را میبوسد. این گریه و زاری هیچ اثری برای تو نخواهد داشت بجز اینکه گناه دیگری را هم بر گناهایت اضافه کنی.
2208 چـونـــکه فــاروق آیـنـۀ اســرار شــد جـــانِ پــیــر، از انــدرون بــیــدار شــد
فاروق لقب عمر است ولی در لغت یعنی کسیکه بین حق و باطل فرق میگذارد. این اسم را پیغمبر اسلام به عمر داد. آینۀ اسرار شد یعنی کسیکه خودش را در آینۀ میبیند، اسرار را هم خیلی نمایان تر برای این پیر چنگی ببیند. اسرار این پیر چنگی را عمر در خودش نمایان کرد. جان پیر یعنی روح پیر چنگی. از اندرون یعنی در درون و وجودش بیدار شد. روحی که تا بحال خواب بود و حالا تازه بیدارشد. مثل کسی که تا بحال خودش را در آینۀ ندیده باشد و حالا که دیده باخود گوید : حالا تازه من دیدم که چگونه هستم.
2209 همچو جــان بـی گریه و بی خـنده شـد جـانش رفــت و جــانِ دیـگر زنــده شد
جان که روح است و نه گریه دارد و نه خنده، برای اینکه گریه و خنده متعلق باین بدن مادیست زیرا وقتی ما در این دنیا از یک چیزی خوشمان میاید خنده میکنیم و از یک چیز ناراحت کننده قطعا گریه میکنیم و این فقط در این دنیای مادی صادق است. در مصراع دوم میگوید این جان جسمانیش رفت و بجای آن جان الهی او جایش را گرفت. تا حالا در حال گریه کردن بود و چون جان الهیش وارد و جایگزین آن جان حیوانیش شد، گریه او هم تمام شد.
2210 حـــیـــرتــی آمــد درونـش آن زمـــان کــه بــرون شـداز زمــیــن و آســـمـان
حیرت یکی از مراحل سیر بسوی خداست. در دو مورد رونده بسوی خدا به حالت حیرت میافتد. یکی اینکه وقتی قدم بقدم در این راه طریقت به پیش میرود، رازها برایش کشف میشود و ازشناخت این رازها بحیرت میافتد و دیگری وقتی نزدیک بوجود خداوند شد از عظمت و بی انتهائی خداوند به حیرت میافتد. بعد از اینکه عمَر با او حرفهایش را زد و او را در اشتباهیکه باو دست داده بود بیرون آورد، در آن زمان حیرتی باو دست داد که از زمین و آسمان و هرچه در آنها غیر از خدا بود بیرون آمد. زمانیکه کلیه چیزهائی که در زمین و آسمان است و برای او بی ارزش شدند آنوقت است که باو حیرت افتاد و وقتی بخداوند نزدیک شد آنوقت بعظمت خداوند پی برد و حیرت زده شد. این اتفاقات دارد در داخل وجودش اتفاق میافتد وحالش دگرگون میشود. حالا میخواهد بدنبال چیزی را که درک کرده برود و جستجو کند.
2211 جُسـت و جـوئــی از ورای جســت و جـو مـن نــمــیــدانــم، تـو مــیـدانی ،بــگو
جست و جوئی یعنی طلب. از هفت شهر عشق در عرفان اولین شهر آن طلب است. حیرت ششمیست. این جستجو بمعنی طلب است. حالا در این پیر چنگی حالت جستجو و طلب پدیدار شده است. این طلب حق و حقیقت است. مولانا میگوید من نمیتوانم بگویم که او چه حالی داشت و اگر تو میدانی بمن بگو. منظور مولانا اینست که انچنان حال داشت که بقلم من مثنوی نویس نمی آید که برای توی خواننده بنویسم چون ورای این حرفها و ورای آن جستجویهائی است که دیگران میکنند.
2212 قــال و حــالــی از ورای حــال و قـال غــر قــه گشــته در جـمــالِ ذوالجلال
قال یعنی حف زدن و سخن گفتن. حال آن حالیست و حیرتیست که بعارف دست میدهد. آن حال خوشی ست که در معنویت باو دست میدهد. عرفا حال میکنند و حال آنها غیر از آن حالیست که ما ها میکنیم. جمال یعنی زیبائی. ذوالجلال یعنی خداوند صاحب شوکت. کلمه ذو که در اول یک صفت میاید یعنی صاحب. بنا بر این ذوالجلال یعنی دارنده شوکت و جلال.
2213 غــرقـــۀ نَــی که خـــلا صـی باشـدش یــا بــجز دریــا، کســی بشـنـا ســدش
میگوید آن پیر چنان در دریای وحدت خداوند غرق شده بود که دیگر خلاصی هم از این دریا برایش میسر نبود. بمرتبه ای رسیده بود که حالش را هیچ کس درک نمیکرد جز خود خدا. اینست که مولانا میگوید من نمیتوانم حال او را بگویم و تو اگر میتوانی بگو. سخن از پیوستن پیر بحق است چنان که هرچه بود حق بود و هیچ چیز دیگر نبود. دریا بود و دیگر هیچ. دریا در سخن مولانا بمنظله خداوند است.
2214 عــقــل جزو از کلّ گــویــا نــیســتــی گــر تــقــا ضــآ بـر تــقــاضا نـیســتــی
عقل جزو یعنی عقل آدمی. عقلیست که انسان با آن زندگی خود را از نظر مادیات اداره میکند. بعضی اوقات بآن عقل حسابگر هم میگویند. اما عقل دیگری هم هست بنام عقل حقیقت جو و این عقل همیشه دنبال حقیقتهاست. کل در اینجا منظورِ مولانا خداوند است. گویا نیستی یعنی اینکه اسرار را نمیتوان بیان کرد و یا بیان کردنی نیست. تقاضا در اینجا یعنی کشش و جَذبه. تقاضا بر تقاضا یعنی جذبه پشت جَذبه. باز مولانا یک نکته جالب را در اینجا مطرح میکند.شخصی را در نظر بگیرید که همه پیوندهای مادی را قطع کرده و کنار گذاشته و حالا یک پیوند بیشتر ندارد و آن پیوند با دریای رحمت است و حالا میخواهد که جذب آن دریابشود و او جزو هست و میخواهد برسد بکل. نمیشود مگر اینکه خداوند هم جذبه و کشش دریافت او را داشته باشد. گر تقاضا بر تقاضا نیستی. اگرکشش پشت کشش نباشد این الحاق انسان با دریای خداوند میسر نمیشود. حافظ میگوید:
خدایا برحمـت سر ذلف تو وافـقـم ورنه کشش که نبود از آن سو چه سود کوشیدن
من مطمعنم که تو بمن رحمت داری و برحمت سر ذلف تو واقفم و مطمعنم ولی کوشش من کافی نیست. اگر کشش تو نباشد برای من امکان پذیر نیست.
2215 چــون تـقــا ضــا بر تـقــا ضا می رسد مــوج آن دریـا بــد یــنــجا مــیـــرسد
تقاضا که کشش است و دریا هم دریای خداوند است. بدینجا یعنی باین دنیای خاکی و مادی ما. میگوید چون از دریای رحمت خداوند جذبه پشت جذبه برای کسیکه خودش را ناب و پاک کرده میرسد موج آن دریای وحدت الهی میاید و باو در دنیای خاکی میرسد و او را با خودش میبرد. در نظر مجسم کنید که یک نفر کنار دریا ایستاده و دریا هم خداست. این مواجهائی هم که میاید کشش هاست. حالا این امواج که پشت سر هم میایند بعضی وقتها بزرگ و بزرگتر میشوند وناگهان آن کسی را که کنار دریا ایستاده بر میدارد و با خودشان بدریا میبرند اگر که آن کس شایستگیش را داشته باشد. بگفته مولانا تقاضا بر تقاضا، کوشش پشت کوشش. اما کوشش را باید بکند تا آن کشش را پیدا کند.
2216 چونکِ قصــۀ حـال پـیـر ایـنـجـا رسیـد پـیـر و حــالـش روی در پــرده کــشید
روی در پرده کشید یعنی پرده فنا و محو و استقراراختیار کرد. این یک اصطلاح است مثلا روی در پرده خاک کشیدن یعنی مردن. روی در پرده فنا کشیدن یعنی محو شدن. شمعی بود روشن بود سپس خورشید طلوع کرو و شمع در پرده فنا رفت. مولا نا میگوید این قصه ای را میگفتم حالا بانجا که رسیدم که این پیر هیچ حرفی نمیزند توی خودش است ودیگر حرفی ندارد. منهم دیگر چیزی ندارم که بگویم. و این داستان هم بآخر رسید.
2217 پـیـر دامــن را، زِ گــفــت وگـو فشـاند نـیـم گـفــتــه در دهــانِ مـــا بــمــانــد
یک چیزی را از دامن فشاندن یک اسطلاح است و یعنی دور ریختن. پیر دامن خودش را از گفت و گو فشاند یعنی تکان داد باز یعنی دیگر ساکت شد. من مولانا هم این قصه ام نیمه تمام در دهانم متوقف شد.
2218 از پـی ایـن عــیش و عشــرت سـاختـن صــد هـــزاران جــان ، بشـاید بـا خـتـن
عیش منظور عیش معنوی و عشرت معنویت. میگوید برای رسیدن به این عیش و عشرت اگر صد ها جان را هم فدا کنید باز چیزی را از دست نداده اید برای اینک بچیز بزرگتری دست پیدا کرده اید.
2219 در شــکــار بــیشۀ جــان بـــا ز بـــا ش همچو خورشـیـدِ جـهان ،جـانـبـاز باش
بیشه جائی هست که درختهای کوچک و طبیعی دارد و محل زندگی انواع حیوانات است و اغلب شکار چیان برای شکار بآنجا میروند. حالا بیشه جان بیشه معنویت و عالم وحدت است. شکار بیشه جان یعنی رسیدن باین عالم وحدت و دریای رحمت. میگوید که وجود تو باید مثل یک بازی باشی بلند پرواز و قوی پنجه که بر فراز بیشه معنویت فرود بیائی و این معنویتها را شکار کنی مثل باز شکاری که فرود میاید و حیوانات را شکار میکند و با پنجه های قوی خود به بالا و آشیانه خودش میبرد. و در این راه باید آمادگی داشته باشی که جان ببازی مثل خورشید آسمان. خورشید آسمان دائما دارد جانبازی میکند و نور افکنی میکند و این نور وجود ش است و تمام هم نمیشود. تمام وجودش نور است و دائم دارد نور افشانی میکند.
2220 جــان فشــان افـتـاد خورشــید بـلــنـــد هــر دمــی تی میشــود، پُـر مـیکـنـنـد
تی یعنی تهی و خالی. خورشید بلند مرتبه ایکه در بلند آسمان جای دارد، کارش همیشه جان نثار کردن است. هر لحظه نورهای خودش را میتاباند و از نور خالی میشود و دوباره از نور مثل اینکه پُرَش میکنند. این نورش تمام نمیشود. مولانا میخواهد بگوید اگر مثل خورشید جهان تابان باشی، از خورشید معنویت تو خیال میکنی که نور میتابانی وداری از نور کم میشوی، برعکس پُر باقی میمانی کم نمیشوی و پُر تر هم میشوی. باید جان فشانی کنی و از این جان فشانی نترس.
2221 جــان فشـــان ای آفـــتـــابِ مــعــنــوی مر جــهــانِ کــهنــه را بـنمای نُــوی
2222 در و جــــود آدمــــی جـــان و روان مــیــرســد از غــیــب چـون آب روان
جان فشان یک فعل امر است. یعنی جانت را بیافشان. آفتاب بمعنی خورشید است و آفتاب معنوی یعنی خورشید معنویت. آن روح وجانیکه بخداوند پیوسته شده مولانا بآن میگوید خورشید معنویت. هر کسی ممکن است خورشید معنویت بشود و اگر خورشید معنویت شد باید نور معرفت نور عرفان، نور انسانیت هم بتاباند هم از لحاظ مادی و هم از لحاظ معنوی. همانگونه که خورشید آسمان با نورش زندگی بخش است و همه جای جهان ما را روشن میکند تو هم ای خورشید معنویت باید زندگی بخش باشی هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ مادی و دانش و آنها را بسازی و پرورش بدهی و آنها را برویانی همانگونه که خورشید میکند. تو وظیفه داری که این دنیا را نو کنی. همه چیز این دنیا دارد عوض میشود و تو باید در این راه موئثر باشی. تو باید نادایان رادانا کنی، بی دانشان را دانشور کنی، ذهن تاریک جاهلان را روشنی ببخشی. دل خسته خستگان را دلجوئی کنی. اگر همه اینکارها را کردی آنوقت تو جهان کهنه را نوی بخشیدی یعنی نو کردی. حالا هرچه این کارها را بیشتر بکنی چیزی از تو کم نمیشود بلکه نیروی بیشتری برای تو از غیب میرسد.
پایان داستان پیر چنگی