64.1 داستان پیر چنگی – قسمت پنجم

2181     پیشِ من بنشــیـن و مـهجــوری مساز          تــا بــگــوشَــت گــو یــم از اقـبــال  راز

مهجوری از کلمه هجران است و مهجوری ساختن یعنی دوری جستن. اقبال دو معنی دارد که هردو معنی اینجا صادق است. یکی بمعنی سعادت است و دیگری بمعنی روی آوردن بچیزی و یا کسی. عمَر به پیر چنگی میگوید پهلوی من بنشین و از من دوری مکن زیرا من رازی و اقبالی را برای تو آورده ام اقبالی که بتو روی آورده.

2182     حق ســلامت مـی کند، مــی پرسـتت          چــونــی از رنــج و غــمــانِ بــی حَـدَت

خداوند بتو سلام رسانیده و با تو در حال احوالپرسیست. و میگوید تو چگونه ای و از اینهمه رنج و غم زیاده ازحدی که داری چگونه میگذرانی؟.  پیام مولانا اینکه وقتی آن خدای بزرگ وقتی بنده خودش را دلجوئی میکند از خود بپرسیم آیا ما هم از این خدا طبیعت میکنیم؟ و آیا از بندگان او دلجوئی بعمل میاوریم؟

2183     نــک قُــراضــه چــنـد ، ابــریشـم بها          خرج کــن ایــن را و بـاز ایـنـجــا  بــیـا

نک یعنی اینک،اکنون و فعلا. قراضه یعنی خورده ریز های طلا و نقره که طلا سازان از دستشان در حال طلا سازی میریخت. این قراضه ها هم خرید و فروش میشد ولی در مقابل طلای ساخته شده یک چیز نا قابل و ناچیزی بود. ابریشم بها بمعنی مزد برای پیر چنگی که برای خدا چنگ نواخته بود. عمر به پیر گفت که خدا بتو سلام رسانیده و بتو گفته که فعلا این چند دیناری که یک مقدار ناچیز و نا قابلی هست بعنوان دست مزد چنگی که برای من نواختی بگیر و خرج کن و هروقت تمام شد باز اینجا بیا.

2184     پـیــر این بشنید و بر خود مـی طپـیـد          دســت مـی خـایــید و جــامــه  مــیــدرید

بر خود می طپید یعنی برخود میلرزید. اینجا این لرزیدن از ترس نیست بلکه از هیجانیست که باو دست داده برای دریافت پیام از خداونش. خاییدن یعنی جویدن و دست میخایید یعنی انگشت دستش را بدندان میجوید. انگشت بدندان جویدن موقع افسوس و تعجب است. پیر چنگی وقتیکه این سخنان را شنید از شدت شرمندگی بر خود میلرزید و قلبش میطپید و دستش را بنشانه تأسف و افسوس گاز میگرفت و جامه خودش را در اثر پشیمانی پاره میکرد. پشیمانیش برای این بود که عمرش را بیهوده در مطربی تلف کرده بود و در تمام این مدت با خدا در ارتباط نبود بلکه با بندگان خدا در ارتباط بود. او چشمش به بندگان خدا بود که خوب بخوانم و خوب بنوازم و خوب مزد بگیرم.

2185     بانــگ میـــزد کـای خــدای بـی نظیر         بس ، که از شــرم آب شد بیــچاره  پــیر

بس در اینجا یعنی دیگه بس است. شدت هیجانش بحدی بود که فریاد میزد که ای خدای بی مثال و بی حمتا و بی نظیر دیگر بس کن، یعنی دیگر الطافت را بر من سرازیر مگردان چون این پیر بیچاره دیگر طاقت اینهمه لطف تو را ندارد و از اینهمه لطفت از خجالت آب شده و دیگر تحمل این همه محبت تو را ندارد.

2186     چون بسی بگریست وازحد رفت درد          چــنــگ را زد بر زمــیــن و خورد کرد

درد اینجا متأثر شدن است. پیر چنگی بسیار گریه کرد و پس از اینکه دیگر گریه و زاری و هیجانش از حد گذشت، چنگش را بر زمین زد و خورد و متلاشی کرد. چنگ در اینجا کنایه از نفس اماره است.

2187     گــفـــت ای  بوده  حــجــابــم از الـه          ای مــــرا تــــو راه زن  از شـــــاه  راه

ای در هردو مصراع یعنی ای چنگ. پیر ادامه داد و خطاب به چنگ خورد شده اش گفت این تو بودی که میان من و خدای من را پرده و حجاب انداختی. یعنی تو آنقدر خوب نواخته شدی که من به بندگان خداوند توجه کردم و نه بخود خداوند. ای چنگ تو مرا از شاهراه هدایت به خدا منحرف کردی و من همیشه حواسم پیش تو بوده و برای من مجالی نگذاشتی که بسوی خدا بروم و باو پناه ببرم.

2188     ای بــخورده خــون مـن هـفــتـادسال          ای ز تـو رویــم ســـیه  پــیـش  کــمــال

بخورده خون من باین اشاره دارد که در زمانهای سابق ودر جنگها اگر یک طرف پیروز میشد رسم بر آن بود که خون دشمن شکست خورده را مینوشیدند. کمال اینجا اشاره بخداوند است. پیر ادامه داد و بچنگ خورد شده اش گفت ای چنگی که هفتاد سال خونم را خوردی، یعنی مدت هفتاد سال عمرم را تباه کردی. ای چنگ تو من را در پیشگاه پروردگارم رو سیاه کردی و اصلا بمن وقت ندادی که من بخدای خودم نگاه کنم. ما انسانها خیلی از کارها در دنیا میکنیم و خیلی هم خوشحالیم که کردیم ولی در پایان کار میبینیم که ما فقط عمرمان را طلف کردیم. هرچه کردیم برای بدست آوردن مادیاتی که خیلی از آنها مادیات غیر ضروری بودند.

2189     ای خـــدایِ بــــا عطـــایِ بـــا وفـــا           رحــم کــن بــر عـُـمـرِرفــتـه در جــفـا

عمر رفته در جفا یعنی عمری که براه نا حق سپری شده. عطایِ با وفا یعنی خدای عطاکننده و بخشنده. ای خدای بخشنده با وفا بر کسیکه عمرش در گناه سپری شده رحم کن.

2190     داد حق عـمری که هـرروزی از او          کــس نــدانــد قـــیـــمت  آنـــرا  جـــز او

هر روزی یعنی هر یک روز. “ی” ی وحدت است. خداوند هفتاد سال عمر بمن داد و هر روز این عمر چنان قیمتی داشت که هیچ کس نمیتوانست برایش ارزش قائل شود و در ارزش نمیگنجید. فقط ارزشش را خود خدا میدانست. پیام مولانا اینست که این لحظاتی را که خداوند بشما میدهد، این لحظات بی قیمت است و با مادیات و زر و سیم نمیشود آنها را قیمت گذاشت. در هر لحظه از این عمرما ن ممکن است که بسوی حقیقت برویم.

2191     خــرج کـردم عــمــرخـود را دم بدم          در دمــیـدم جــمـــله را در زیـــر و بــم

خرج کردم در اینجا یعنی مصرف کردم. دم بدم یعنی لحظه بلحظه. زیر و بم اشاره به اصطلاح زیر و بم موسیقیست. خدایا تمام عمرم را صرف خواندن و نواختن نغمه های زیر و بم کردم و هیچگاه بیاد تو نبودم خدایا. پیوسته بیاد خودم و شهرت خودم بودم. مولانا پیامش اینست که این آفرینشی که ما را خلق کرده، همه اش برای نواختن زیر و بم موسیقی نیست.

2192     آه کــــز یــــادِ ره و پــــرده عِــراق          رفـــت از یــــادم  دَمِ  تــــلــــخِ  فــــراق

ره کوچک شده راه است و بمعنی آهنگ و نغمه ولحن در اصطلاح موسیقیست. راه زدن همیشه بمعنی دزد زدن نیست و در بعض از جاها بعنوان آهنگ زدن هم هست. پرده عراق یکی از دوازده پرده موسیقی قدیم بود. موسیقی قدیم دوازده پرده داشت که یکی از آنها پرده عراق بود. میگوید آه و فغان که من بیاد پرده ها و پرده عراق بودم و این تلخی فراق را از حق تعالی فراموش کردم. آنقدر در اندیشه پرده نواختن پرده های مختلف بودم که دوری از خدا را که اصل هستی من است از یاد بردم. دمِ تلخِ فراق، فراق اینجا یعنی هجران و دوری از حقیقت است. من تلخی دور از خدا را هیچوقت حس نکردم. این چه فراق تلخیست.

2193     وای کــز تـریِّ زیــر افــکــنـد خُرد          خشـک شـــد کشــتِ دلِ مــن، دل بــمُرد

تَری یعنی لطافت و نرمی. زیر افکند یکی از پرده های دوازده گانه موسیقی است. هرکدام از این پرده ها دارای دو شعبه است. یکی خرد و دیگری بزرگ. پس وقتی میگوید زیر افکند خُرد منظور شعبه کوچک آن است. موسیقی شناسان قدیم معتقد بودند که این آهنگ زیر افکند خرد حالت رطوبتی دارد. یعنی وقتیکه آدم میشنود، یک حالت رطوبت را احساس میکند. کشت در مصراع دوم یعنی کشت زار. پیر میگوید که این آهنگ در من برعکس عمل کرد و کشت زار وجود من را خشک کرد در حالیکه وجود مردم را تَری داد. و یا بعبارت دیگر در کشتزار من نحال معرفت روئیده نشد و خشک شد. با توجه بهمین اعتقاد، پیر میگوید وای بر من اگرچه وقتی من این پرده زیر افکن خُرد را برای مردم مینواختم یک جَوّ مرتوب لطیفی را در وجودشان احساس میکردند اما در کشتزار دل من نحال معرفت روئیده نشد و حتی بار دار هم نشد یعنی میوه ای هم نداد.

2194     وای کــز آوازِ این بــیسـت و چـهار          کــاروان بگذشــت  و بی گــه  شد نَـهــار

بیست و چهار یعنی همان دوازده پرده موسیقی که هرکدام دو شعبه دارد. کاروان بگذشت یعنی عمر من گذشت. بی گه شد یعنی فرصت از دست رفت. نَهار بمعنی روز است. میگوید وای بر من که از این بیست و چهار آهنگ موسیقی که مرا بخود مشغول کرد و باعث شد عمر من بگذرد و فرصتهای من از دستم برود همانطور که روز بآخر میرسد. نَهار یعنی شب نباید با نهار یعنی غذای ظهر اشتباه کرد. سخن پیر چنگ نواز اینست که اشتباه زیاده از حد از نوازندگی و خوانندگی که تمام اندیشه من را گرفته بود، من را از حق دور کرد.

2195     ای خــدا فــریـاد زیـن فــریـاد خواه          داد خــواهــم ، نه زکس، زین داد خـــواه

فریاد خواه و دادخواه در دو مصراع هر دو یکیست واشاره بخودش است و یعنی بداد و فریادم برسید. بمن ظلم شده. بمن تعدی و ستم شده. میگوید ای خدا من از خودم شکایت دارم ازدست خودم دارم ناله و زاری میکنم. این شاکی و شکایت کننده من هستم. من از دست نفس خودم و از دست وجود خودم شکایت دارم. مرا نفس خود پرستی خودم که تمامی صدماتی که از آنها شکایت دارم، مبتلا ساخته.

2196     داد خــود از کس نــیــابم جــز مـگر         زان کـه  او از مـن  بـمـن  نــزدیــکــتــر

داد خود از کس نیابم یعنی کسی بدادم نمیرسد. کلمه جز و مگر هردو یک معنی دارد و این دو پشت سر هم آمده برای تأکید و تعیید است. میگوید بدرگاه کسی دادخواهی نمیکنم و از دست خود بکسی پناه نمیبرم مگر بآن خدائی که او نزدیکتر بمن است.

2197     کـیـن مـنــی از وی رسـد دَم دَم مرا          پس وَرا  بـیــنـم  چو ایـن شد  کـــم مــرا

منی یعنی منیّیت، خود بینی و تکبر. در مصراع دوم وَرا، اشاره بخداوند است. کلمه این اشاره به منیّت است. در تربیت صوفیانه و عارفانه یکی از گناهان بسیار بزرگ خود بینیست و تکبر. نه تنها زیان میرساند بلکه گناه بزرگ هم هست. این منیت را از خود دور کردن کار مشکلیست ولی امکان پذیر هم هست.  پیر میگوید این منیّت و خودبینی من بود که دما دم از نفس من بمن میرسید و میگفت ای پیر چنگی تو چنگ خودت را بزن و پول بیشتر بگیر و خشحال بشو از اینکه داری پول بیشتر میگیری. معروفتر بشو و اگر هم تو را دعوت کردند بگو تا یک ماه دیگر وقت ندارم. این منیت کل وجود من را گرفته بود و این خود بینی است. مولانا میگوید :اگر این خود بینی رو بکاستی برود و کمتر بشود، خدا بینی بیشتر وارد میشود.

2198     هـمچو آن، کـو بـا تو بـاشد زرشمر          ســوی او داری، نــه سویِ خـــود نـظــر

همچو یعنی مثل اینکه. میگوید وقتیکه کسی دارد سکه طلا میشمارد و بشما بدهد، شما تمام توجهتان به آن شخصی هست که دارد سکه ها را میشمارد و قرار است بشما بدهد. حالا نعمتهای خداوند هم مثل سکه های طلاست و خداوند خودش میشمارد و بتو میدهد. تو نباید نه بخودت توجه داشته باشی و نه  بآن سکه ها . تو باید بکسی توجه داشته باشی که این نعمتها را میشمارد و بتو میدهد.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading