2104 آن زمـان حق بر عُــمَـر خوابی گـمـاشت تا که خویش از خواب نتوانســت داشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت یعنی نتوانست در مقابل خواب طاقت بیاورد. همان زمان که پیر چنگی که در عالم رؤیا فرو رفته بود، حق تعالا خوابی را بر عمر چیره ساخت بطوری که نتوانست در مقابل خواب مقاومت کند.
2105 در عجب افـتــاد کـیــن مــعــهو نیســت این ز غـیب افــتاد، بی مقصود نیســت
معهود نیست یعنی عادی نیست و این خلاف انتظار است. مقصود نیست یعنی بی حکمت نیست. من تعجب میکنم و این گونه خواب برای من سابقه نداشته زیرا که عادت نداشته که آنموقع بخوابد. با خود گفت من که در این موقع عادت بخواب نداشتم پس این خواب از عالم غیب بر من وارد شده.
2106 سر نـهــا د و خواب بــردش خواب دید کامــدش از حــق ندا جــانش شـنـیـــد
سر بر بالین نهاد و بخواب فرو رفت ودر آن خواب و رؤیائیکه او را فرا گرفت از بارگاه خداوند باو ندائی رسید و گوش جانش آن ندا را شنید.
2107 آن نــدائی کـاصـلِ هر بـانگ و نــواست خود نـدا آنســت و این بــاقی صداسـت
ندا بمعنی بانگ و آواز است و صَدا انعکاس آن نداست یعنی آوازی، و یا ندائی میرود و یکوهی بر خورد میکند و این ندا بر میگردد. این برگشت ندا را صَدا میگویند. این صدا اصل نیست و اصل آن نداست و اگر ندا نباشد که اصلا صدائی وجود ندارد. میگوید از آنجا که همه چیز جلوه ای از وجود خداست, پس آوازی که میشنوید مبداء و اصل آن ندائیست که از جانب حق پیوسته بآن کسانیکه دلشان بحق پیوند کرده میرسد. آواز واقعی همان نداست و بس.
2108 تُــرک و کــردُ و پارسی گـــو و عرب فـهـم کردست آن ندا را بی گوش و لب
ندای خداوند را جانهای پیوسته بخداوند میفهمند بدون اینکه نیازی به دانستن زبان مخصوصی باشد. تُرک و کُرد و عجم و عرب اینها هرکدام زبانهایشان با هم فرق میکند ولی هرگاه جانی پیوسته بحق داشته باشند همه آن ندا را میفهمند. این ندای حق از طریق گوش و لب بما نمیرسد. گوش جان باید بشنود. ندائیست که همگان آن را میفهمند.
2109 خود چه جایتُرک و تاجیکســت و زنگ؟ فـهــم کردست آن نــدا را چوب و سنگ
تاجیک یعنی فارسی. فارسی از نژاد ایرانی. بخصوص یعنی غیر از تُرک و مغول. زنگ اهل زنگبار. میگوید نه تنها ترک و تاجیک و زنگی این ندا را درک میکنند در حالیکه همه آنها زبانشان با هم فرق دارد بلکه چوب و سنگ هم که موجودات زنده ای نیستند میتوانند این ندا را بشنوند. زیرا این ندا ندای وحدت و ندای خداوند است. سخن بر سر رابطه آفریدگان با آفریدگار است که هر یک بنسبت شایستگی و درجه کمال خودشان میتوانند امر پروردگار را بشنوند. عرفا معتقدند که این رابطه مستقیما ولی پیوسته و بدون واسطه وبدون هیچ وسیله ای اصلا صورت میگیرد. این یک بحث بسیار مفصلی است درتصوف و عرفان که آنچه را خدا آفریده چه زنده و چه غیر زنده میتواند ندای حق را بشنود و متقابلا هم با هم تماس بگیرند.
2110 هـر دمــی از وی هــمــی آیــد الَســت جــوهــرو اَعــراض مـی گردند هست
الست از آیه 172 سوره اعراب در قرآن گرفته شده. میگوید خداوند وقتیکه آفریگان را آفرید گفت “اَلست بربکم ؟” آیا من پروردگار شما نیستم؟ “قالو بلی” گفتند بلی هستی و خداوند اقرار بندگی گرفت. این کلمه الست که در این بیت آمده یعنی روز آفرینش. این دو کلمه جوهر و اَعراض بر عکس همدیگر هستند. جوهر چیزیست که قائم بذات خودش باشد. قائم بذات خودش باشد یعنی اینکه اگر که موجود باشد، موجودیتش بستگی به چیز دیگری نباشد و اگر بوجود بیاید لازم نیست که چیز دیگری وجود داشته باشد که او بوجود بیاید و این قائم بخودش است اما عَرض که جمعش اعراض میشود برعکس جوهر است یعنی قائم بذات خودش نیست. برای مثال میگوئیم گل. گل وقتی بوجود میاید دیگر وجود دارد و قائم بخودش است. و اگر بگوئیم “بو” بو که خود بخود وجود ندارد. باید گلی وجود داشته باشد تا بو وجود پیدا کند. پس کلمه بو عرض است و گل جوهر. حالا این موجوداتیکه خداوند آفریده، جوهر ها هستند و عرض ها هستند. مولانا میگوید حق تعالا در هر آنی این آلست ربکم را میگوید یعنی اینکه جوهر ها و عرضها را دارد میافریند. بعض پنداشته اند که خداوند فقط یک بار جهان را آفریده و دیگر آفریدن را تعطیل کرده ولی بنظر عرفا اینطور نیست و رابطه آفریده و پروردگار پیوسته است و همیشه ادامه دارد. خداوند در هر لحظه ای تجلی میکند و با این تجلی بآفرینش خودش ادامه میدهد و دائما این جوهر ها و عرض ها را میافریند و این سؤال اصلیش را “الست و بربکم؟” را از انها میکند. و همه پاسخشان بلیست. اما این صدای بلی گفتنشان طوری نیست که بگوش ما برسد ولی عملا دارن بلی میگویند.
2111 گــر نــمــی آیــد بَــلـی زیشــان ، ولــی آمــدنشــان از عــدم، بــاشـــد ولــــی
میگوید اگر که صدای بلی گفتن این موجودات غیر زنده بگوش ما نمیرسد، همینکه از عدم بوجود میایند و همینکه از نیستی بهستی میایند این خودش پاسخ به خدا و اقرار به پروردگاری خداست یعنی نوعی بلی گفتن است.
2161 بـاز گرد و حـــال مطـــرب گــوش دار زانک عــاجز گشــت مطرب زانتظار
حالا بر میگردیم به این نوازنده و خواننده مان که در گورستان منتظر است و ببینیم که چه بر سرش میاید.
2162 بـا نــگ آمد مر عُـمَــر را کــای عـمـر بـنـده مــا را ز حــاجــت بـــاز خــر
زحاجت باز خر یعنی ای عمر حاجت این بنده ما را برآورده کن و ببین اگر چیزی میخواهد باو برسان.
2163 بــنــدۀ داریــــم خـــاص و مــحـــتــــرم سوی گــورستــان ، تـو رنـجه کن قدم
بنده ای داریم که نزد ماجزو یاران گرامیست و هم اکنون در گورستان است و برو و از او دیدن کن.
2164 ای عُــمــر بَرجَه ، زبـیـــت الــمـالِ عام هــفــتصد دیـنــار در کف نِـه تــمــام
بر جه از جهیدن است ویعنی بپر و زود خودت را برسان . با سرعت از جا برخیز. بیت المال عام خزانه ای بود که غنائم جنگی و اموال عمومی مسلمانان را در آن میگذاشتند و در مواقع لازم خرج همه مردم میشد. دینار سکه طلاست و آن موقع هر سکه طلا یک مثقال طلا بود پس هفتصد دینار هفتصد مثقال طلا میشد. در کف نه یعنی بردار. خداوند بعمر در خواب گفت از خواب برخیز و از بیتالمال همگانی مردم هفتصد دینار تمام بردار.
2165 پـیش او بر،کِــای تــو مــا را اخــتــیــار این قِــدَر بســتـان،کـنـون مـعــذوردار
کِای تو ما را اختیار یعنی ای کسیکه ما تو را برگزیدیم و قبول کردیم. خداوند بامر خویش ادامه داد و بعمر گفت این دینار هارا نزد بنده ما ببر و باو بگو ای بنده مقبول و برگزیده ما این را بگیر و اگر بیشتر خواستی بما بگو.
2166 ایــن قــدر از بــهــر ابــریشــم بــهــا خرج کن ، چون خـرج شد اینجا بـیـا
ای عمر بگو خداوند که این دینار های نقد را از بابت دستمزد نوازندگی تو داده است و گفته که فعلا همین مقدار را خرج کن و هر وقت که تمام شد باز بهمین جا بیا و دوباره نیازت را بمن بگو. اینجا بیا نه اینکه بگورستان بیا یعنی همان حالت را پیداکن که در بدو ورودت به گورستان داشتی. در آن حالت ناب بی شائبه باش.
2167 پس عُــمــر زان هـیـتبــت آواز جَـسـت تا مــیــان را بهــر ایــن خدمت ببست
هیبت یعنی ترس و عظمت. یک نوع عظمتی و شکوهی که ترس میاورد. معروف هست که عمر خلیفه ای بود که قیافه اش بسیار ترس آور بود و معروف بود که در چشم عمر کسی نمیتواند نگاه کند. این چشمان او شکوهی و در چهره اش اثری داشت که اگر نظر بعمر میانداخت خود بخود از وی میترسید. تا که اول مصراع یا اول بیت میاید یعنی فورا. میان را بهر کاری بستن یعنی باصطلاح کمر به انجام کاری بستن. میگوید: پس عمر از صدای باشکوه خداوند از خواب پرید و برای انجام این خدمتی که باو واگذار شده بود آماده شد.
2168 سـوی گــورســـتــان عُــمــر بـنــهاد رو در بغل هَمـیـان، دوان ، در جســت وجو
همیان آن کیسه چرمی بود که به پشتشان میگرفتند و یا بکمر خودشان میبستند. عمر رو بگورستان مدینه نهاد و در حالیکه کیسه هفتصد دینارپول طلا را در کیسه همیان با خودش حمل میکرد در جستجوی این بنده خاص و محترم خدا بود.
2169 گــردِ گــورســـتــان روانــه شد بســی غـیــر آن پـیــر وُ نــبــود آنــجـــا کســی
بسی یعنی بسیار گشت. پیر یعنی آن پیر مرد فقیر. عمر اطراف گورستان را بسیار گشت و غیر از آن مرد پیرکسی را نیافت.
2170 گفت این نـــبــود، گـــر بــاره دویـــد مانده گشــت و غــیــر آن پــیــر،او ندید
عمر با خودش گفت این بنده خاص خدا وند که خدا میگوید من او را برگزیده ام و محترم است و پیغام خودش را دارد باو میرساند، نباید یک پیر مرد ژولیده حقیر خوابیده در این گور باشد و همین نیست و من اشتباه میکنم. من یک بار دیگر میگردم. یک بار دیگر دور گورستان گردید و در نهایت خسته شد و عاجز شد چون جز آن پیر مرد ژولیده کوچلو کس دیگری را ندید.
2171 گفت: حــق فــرمود مــا را بــنــده ایست صافــی و شــایســته و فــرخــنــده ایست
کلمه صافی یعنی صاف و پاک. یعنی دلش از دوستی خداوند صاف و ناب و پاک است. ضمیرش و درونش پاک است. قلبش پاک است. شایسته یعنی سزاوار و فرخنده یعنی خجسته. عمر در اندیشه فرو رفت و با خودش گفت که خداوند در خواب بمن فرمود که من بنده ای دارم که صافی ضمیر دارد و بسیار شایسته و لایق است و خجسته و فرخنده است.
2172 پــیــر چـنـگی کِــی بُود خـاصِ خـــدا حــبّــذا ای سـِر پـــنـــهــان ، حـــبّـــذا
کلمه حبّذا یک کلمه عربیست و در دو مورد بکار میرود. یکی تحسین و آفرین است و دیگری در تعجب و شگفتی. در اینجا بیشتر بمعنی شگفتیست. عمر بخودش گفت این پیر چنگی و این مطرب هرجائی که هر شب بخانه یکی میرود و چنگ در آنجا مینوازد، که نمیتواند بنده خاص خدا باشد و چنین چیزی ممکن نیست. این یک راز و یک سرّیست. چه رازی و سرّی در این کار هست. عمر نمیدانست که سرّ نهفته آن جمله ای بود که پیر چنگی بخدا گفته بود که خدایا برای تو مینوازم و از تو مزدم را میخواهم. پیام مولانا اینست که اگر باورمندید و مبدائی را باور دارید و اگر میخواهید با آن مبداء ارتباط بگیرید و اینقدر صاف و بی آلایش هستید که میتوانید ارتباط بگیرید، با همه این اگر ها باید با نهایت صدق و صفا باشید که کوچکترین شکی نباشد. پیام دیگری که مولانا دارد اینکه ظاهر نگر نباشید. شما بشکل و قیافه و صورت و رخت و لباس اشخاص کاری نداشته باشید. از روی این عوامل ظاهری داوری نکنید. شما باید بدرون اینها و ضمیر آنها پی ببرید. بقول معروف ظاهر نگر نباشید. اگر ظاهر نگر باشید خیلی از اوقات اشتباه میکنید و اگر قضاوتی کردید آن قضاوت غلط است.
2173 بــار دیـگر گــرد گورســتــان بگــشـــت هـمچــو آن شــیر شکــاری ، گرد دشت
باز هم شک کرد و با خود گفت یک بار دیگر هم بگرد گورستان بگردم و مثل آن شیر شکاری که دور میزند که شکاری بدست بیاورد، عمر هم تمام حواسش متوجه این بود که این بنده خاص خدا را در این گورستان پیدا کند
2174 چـون یقین گشتش که غیـر پـیر نیســت گفت در ظلـمــت دلِ روشن بسیســت
در ظلمت دلِ روشن بسییست یعنی در تاریکیها ممکن است که شخص باشد که دلش روشن باشد ولی در تاریکی بسر میبرد. شما این تاریکی را که همه جا را فراگرفته نگاه نکن. چه بسا انسانهای روشن دلی هستند که در تاریکی شب بسر میبرند و دلهاشان بیاد خداوندشان است و بجز به حقیقت و درستی بچیز دیگری نمی اندیشند. عمر گفت بسیار اتفاق میافتد که در دل این ظلمانیها و تاریکیها اشخاصی باشند که از نظر درون شایسته باشند. در اینجا عمر یقین پیدا کرد که این پیر چنگی که در روی زمین خوابیده باید همان بنده خاص خداوند باشد.
2175 آمـد و بــا صــد ادب آنــجــا نشــســت بـر عــمــر عطسه فـتـاد و پــیــر جست
عمر با ادب فراوان در کنار پیر خوابیده زانو زد. در همین موقع باقتضای خداوند, ناگهان عطسه ای بر عمر عارض شد. عمر عطسه کرد و پیر چنگی از خواب بیدار شد.
2176 مر عـمـر را دیـد و مـانــد انــدر شگـفـت عــزم رفــتــن کرد و لــرزیدن گرفــت
این پیر چنگی که از خصوصیات عمر باخبر بود و ناگهانی از خواب پریده بود شگفت انگیز شد و تنش بلزه افتاد و بسیار ترسید وتصمیم گرفت که از آنجا برود چون انجا جای ماندن نبود.
2177 گفــت در بــاطــن خــدایــا از تــو داد مُحــتسب بـر پـیـرکــی چـنــگی فــتــاد
پیر چنگی در دل خودش گفت خدایا بدادم برس و اگر لطف تو شامل حال من نشد لا اقل من را گرفتار این محتسب ترس آور و خشن مساز. این پیرک در این گورستان گیر این محتسب خشمناک و خطرناک افتاده، پس مرا دریاب.
2178 چــون نــظــر انــدر رخ آن پــیــر کرد دیـــد او را شـــرمســـــار و روی زرد
همینکه عمر بروی این پیر نگاه کرد دید که او خجالت زده و شرمسار است و از ترس رنگ و روی خود را باخته و رخش زرد شده است. از کاری که کرده بود بسیار پشیمان شد زیرا بجای اینکه بالای سر این مردگان قرآن بخوانم ، آمده ام و چنگ زده ام و حالا محتسب فهمیده و برای مجازات من آمده.
2179 پس عُـمـر گفــتش مـتـرس از مـن مرم کِــــت بشـــارتـــهـــا ز حــق آورده ام
مرم یعنی رم نکن و فرار نکن. کِت یعنی که تو را. عمر باو گفت مترس و فرار مکن و همین جا بمان. من از جانب خداوند خبر های خوشی برایت دارم.
2180 چـنـد یـزدان مِـد حــتِ خــوی تــو کــرد تـا عُــمــر را عــا شقِ روی تــو کرد
چند یعنی از بس. آنقدر. مدحت از مدح است یعنی ستایش. خداوند از بس مدح و ستایش تو را کرد، اینقدر صفت خوب تو را گفت که من عمر را عاشق و شیفته تو کرد و من بتو کاری ندارم و قصدم ازیت و آزار تو نیست و از من فرار مکن. من آمده ام ببینم تو کی هستی که اینقدر مورد عنایت خداوند هستی.
دنباله داستان در قسمت پنجم.