2072 مُطــر بــی کز وی جـهــان شد پُــر طرب رُســتــه ز آوازش خـــیـــالاتِ عــجــب
مطرب همان پیر چنگیست که وقتیکه چنگ میزد و میخواند دیگران را بطرب میاورد. رسته در اینجا یعنی پدید آمده. خیالات عجب یعنی تخیلات شگفت انگیز. وقتی کسی بآواز او و نوای چنگ او گوش میکرد بحالی میرفت که وارد یک روئیاهای شگفت انگیز میشد. نوازنده ای بود که جهان از نواختن نغمات دل نشینش شاد میشد و بر سر نشاط و سرور میامد. این نغمه هایش باعث میشد که روئیاها و تخلیلات بسیار شگفت انگیزی در شنونده پدید بیاورد و تعجب آن شنونده را بر میانگیخت.
2073 از نـــوایش مـــرغ دل پـــران شــــدی وز صدایش هـوشِ جــان حـیران شدی
هوش جان، حیران شدی یعنی هوش از سر انسان میپرید. از آوا و نغمه دل انگیزودلآویز خودش و سازش، وقتی مینواخت و میخواند، مرغ دل شنونده پرواز میکرد و اوج میگرفت و از شنیدن این آوایش هوش از سر شنونده میپرید. یعنی دیگر شنونده در اختیار خودش نبود وازحالت خویشتن خودش بی خبر میشد و اینجا مولانا میخواهد حالتی را بیان بکند شبیه آنچه که در رقص سماع برای خودش پیش میامد. و کسانیکه بطور ناب و خالصاً و مخلصاً آن رقص سماع را انجام میدادند این حالت برایشان پیش میامد. حالا این مولانا در حال رقص سماع که از خود بیخود شده بود تعداد زیادی از ابیات دیوان کبیرش را که حدود چهل و هشت هزار بیت است، را در حال رقص سماع سروده بود.
2074 چــون بــر آمــد روزگــار و پـــیـــر شد بــازِ جــانش ازعـــجـــز، پشّــه گیر شد
باز جانش یک اضافه تشبیهی است. یعنی جانِ باز مانندش. باز یک پرنده ایست که در اوج پرواز میکند و در اوج هم شکار میکند. پشّه گیر شدن یعنی نهایت عجز و گوشه گیر شدن است. میگوید این مطرب پس از گذشت روزگار سنی ازش گذشت و پیر شد. جانش که یک روزی مثل یک باز قوی پنجه در اوج پرواز میکرد و پرندگان بلند پرواز را در آن آسمان میگرفت، حالا آنقدر ناتوان شده بود که پشّه میگرفت. این نهایت ناتوانیست. جانش از عجز و ناتوانی پشّه گیر شد.
2075 پشتِ او خـم گشــت هـمـچون پشــتِ خُم ابـروان بــر چشـــم ، هــمــچـون پالــدم
در مصراع اول خَم و خُم را جناس آورده که یک جور نوشته میشود و دو معنی دارد. پالدم و یا پاردم یک تسمه چرمی هست که بانتهای زین اسب نسب میکنند و دم اسب را از وسطش میگذرانند. بصورت حلقه وصل میکنند و این را میگویند پالدم و یا پاردم. میگوید همانطوریکه پالدم از پشت اسب آویزان است ابروان این مطرب چنگی هم همانطور از پیری آویزان شده بود و پشت اوهم مثل پشت خمره خمیده شد. توصیفیست از حالت رقت بار و غم انگیز پیر چنگی. مولانا اینقدر ارزشش را بالا برد از نظر هنرش و حالا جسمش باین وضع بیرون آمده.
2076 گشــت آواز لطـــیـــف جــــا ن فـــزاش زشـــت و نزد کس نـیــر زیدی بــلاش
لطیف در اینجا بمعنی جان افزا مخالف با کلمه زشت در مصراع دوم آمده. بلاش(به لاش) یعنی بهیچ. میگوید آن آواز لطیف و جان افزایش دیگر برای شنونده هیچ ارزشی نداشت. و صدایش گوش خراش شده بود و بهیچ نمی ارزید.
2077 آن نــــوایِ رَشــــکِ زهــــره آمـــــــده هـــــمچـــــو آواز خـــــر پــــیـــری شده
رشک یعنی حسادت و زهره که یکی از صیارات منظومه شمسی هست، در بین قدما معروف بود به زهره چنگی و این زهره مطربه فلک بود. پیشینیان برای هر امری و یا کاری خدائی داشتند. مثلا مریخ خدای جنگ بود. زهره خدای عشق و طرب بود. میگوید آواز و نغمه دل انگیز و دلربای او که روزی آن زهره مطربه فلک را بحسادت میانداخت و رشک او را بر میانگیخت، حالا اینقدر نا خوش آیند شده بود که شبیه عر عر یک الاغ بود. تعجب نباید کرد این قاموس طبیعت است و برای اغلب افراد به نوعهای مختلف پیش میاید.
2078 خود کدامین خوش که آن نـــاخوش نشد؟ یـا کـدامین سقــف کــــان مَـفرَش نشد؟
مفرش از کلمه فرش است یعنی هر چیزیکه فرش کردنی و گستردنیست بآن میگویند مفرش. مولانا پس از گفتگو از این زوال جوانی و هنردر پیر چنگی از چیزی سخن میگوید که زوال ندارد. میخواهد بگوید همه چیز زوال دارد بجز یک چیز. آن چیزیکه در این عالم هستی زوال ندارد حق و حقیقت است یعنی خداوند. شما نمیتوانید این حقیقت را انکار کنید و یا چیزی در مقابلش بیاورید. این کدام خوشی هست که بناخوشی و غم و اندوه نرسد. هیچ چیز پایدار نیست و کدام سقف است که فرو نریزد و حالا خاک و کلوخش مفرش زیر پای ما میشود. اینها پرسشهائیست که تماما پاسخشان منفیست.
2079 غـــیـــرِ آوازِ عـــزیـــزان در صُــدور که بـود از عــکس دَمشــان نفخِ صُور
عزیزان در اینجا انسانهای کامل هستند که بکمال خداوند کامل شده اند. صدور جمع صدر بمعنی سینه است. سینه جایگاه و منزل گاه قلب انسان است. پس اینجا که میگوید صدور منظورش سینه ها نیست ومنظورش قلبها ست. عکس دَمشان، دَم یعنی تنفس. عکس دمشان یعنی بازتاب تائثیرشان. نفخ صور یعنی دمیدن صور در شیپورش که مرده ها را در روز رستاخیز زنده میکرد. معروف است که نفخ صور در دو مرتبه میاید و در مرتبه اول همه مردگان زنده نمیشوند ولی در مرتبه دوم تمام مردکان از اول خلقت تا آخر زنده میشوند. مولانا میگوید همه چیز ذوال پذیر است و رو به نیستی میرود مگر آن آواز و ندای انسانهای کامل که مثل دمیدن بر صور که اسرافیل میدمد، همه دلهای مرده را زنده میکند.بهمین گونه نفس و دم و تائثیرو سخن این انسانهای کامل اول دلهای دنیا پرستان را میکُشد وبعد دلهای همه را دوباره زنده میکند. دنیا پرستان با دنیا دوستان فرق میکند. یعنی دنیا پرستان همانگونه که خدا ر ا میپرستند دنیا را میپرستند. بنابراین این دنیا پرست قطعاً دلش مرده است. آن انسان کامل دل دنیا پرستان را از بین میبرد و دوباره زنده میکند پس میتواند کل دلها را جان فضا باشد.
2080 اندرونـی کانـدرونــهـا مســت از اوسـت نیستی کین هستهامان هسـت از اوست
اندرون اشاره به قلب انسانهای کامل است. اندرونها اشاره هست به باطن و ضمیر افرادی که جوینده راه حق هستند و آنها هم اندرونی دارند. نیستی- ی نیستی (ی) وحدت است، آن کیست که در باطن هست ولی دیده نمیشود و نیست؟ این را در عرفان میگویند هستِ نیست نما. خداوند هست ولی چون او را نمیبیند میگوید نیست زیرا میخواهد او را ببیند. او باید این خدا را در دلش کشف کند و با چشم دلش او را ببیند. کین هستهامان یعنی که این وجودهایمان. هست یعنی میباشد. از اوست یعنی از خداوند است. میگوید از اندرون سینه انسانهای کامل نفسی و سخنی بیرون میآید که همه جویندگان حقیقت را مست میکند.این اندرون انسانهای کامل ظاهرا نیست است و هستی ظاهری ندارد ولی واقعا وجود دارد وهست.نه تنها وجود دارد بلکه وجودهای ما هم از وجود اوست. خداوند هست نیست نماست و بر حسب ظاهر نیست ولی واقعا هست. و هستیهای ما هم از اوست. انسانهای کامل هم چراغ دلشان از شمع آن خداوند روشن است. پس همانگونه که هستی ما از خداست ، هستی ما هم از آن انسانهای کامل است. یعنی ما خیال میکنیم، نفس میکشیم ، راه میرویم، غذا میخوریم ولی در واقع مرده ایم. برای اینکه آن معنویت را نداریم و نیستیم. وقتی هست میشویم که از چراغ دل انسانهای روشن چراغ دلمان روشن شود.
2081 کـــهـــربـــای فــــکــــر و هـــر آواز او لَــــذ تِ الــــهــــام و وحــی و راز او
کهربا یعنی جسمی که کاه را بخودش جذب میکند. هر آواز یعنی هر سخن. او مربوط میشود به انسان کامل. در مصراع دوم الهام و وحی داریم. فرق بین الهام و وحی اینست که الهام اینست که خداوند دفعتا یک واقعیتی را بدل یکی میاندازد. ولی وحی پیامیست که خداوند توسط فرشته ای برای پیامبران میرساند. وحی با واسطه است و توسط فرشته ای ارسال میگردد. ولی الهام بی واسطه هست و خداوند مستقیما برای کسی میفرستد. مولانا میگوید دل انسان کامل مثل کهرباست و همانطور که کهربا کاه را بسوی خودش جذب میکند دل و جان انسانهای کامل آن دل و جانی را که مستعد باشد بخودش جذب میکند. آنچه را که ازجانب خداوند به یک رونده راه حق الهام میشود و یا وحی میشود انسان کامل هم همین کار را میکند چون با خداوند یکی شده و مثل یک قطره ای در دریای خداوند غرق شده و دیگر قطره نیست و مبدل بدریا شده است و این رازی را که باو میدهد و باو الهام میکند آنچنان لذت بخش است که نمیتوان آن لذت را با لذت چیز های دیگر مقایسه کرد. لذت الهام و وحی و راز از او، ورای لذتهاست. تمام عمرش چرا ها دارد و پرسشها دارد و پاسخش را نمیتواند پیدا کند، ولی وقتیکه باسرار پی برد, چه لذتی باو دست میدهد، حالا پیدا کردم. این لذت تمام شدنی نیست. حالا بداستان بر میگردد.
2082 چونک ، مطرب پیرتر گشت و ضعیف شد ز بی کســبی , رهینِ یک رَغیف
رهین یعنی نیازمند مرهون, منت گذار. رغیف یعنی یک قرص نان. هنگامیکه این چنگ نواز پیر و ناتوان شد کارش بجائی رسید که دیگر از شدت فقر و ندارمی و تنگ دستی نیاز مند به یک گرده نان بود. بعبارت دیگر به نان شب محتاج گشت. در حالیکه جوان و هنر مند بود دست بدست او را میبردند از مجلسی به مجلس دیگر و زندگی پُر رونقی داشت.
2083 گــفــت عــمــر و مـهـلـتـم دادی بسی لطـــفــهــا کردی خــــدا یــا بــا خَســی
خس یعنی پست و فرومایه. مولانا میگوید: این پیر چنگ زن رو بدرگاه خداوند کرد و شروع کرد به راز و نیاز کردن و گفت: خدایا بمن مهلت دادی یعنی عمر زیاد دادی. ای خداوند یک فرو مایه مثل من را لطفهای بیشماری کردی.
2084 مـعصــیــت ورزیده ام هــفــتــاد سال بــاز نــگـــرفـــتــی ز مــن روزی نوال
باز نگرفتی یعنی دریغ نکردی. نوال جیره روزانه است و بهره و نسیب و قسمت که باید بهر کسی برسد. روزی یعنی یک روز در مقابل هفتاد سال آمده. خداوندا در تمام این هفتاد سال خودم گناه کردم، نا فرمانی کردم ولی با وجود این تو با آن کرم و بخشش و بزرگواریت هفتاد سال گناه من را نادیده گرفتی و حتی یک روز هم من را بی بهره نگذاشتی
2085 نــیســت کســب، امروز مــهـمانِ توام چــنــگ ، بــهـــرِ تـــو زنـــم ، آنِ تــو ام
چنگ زن پیر مناجاتش را با خدا ادامه داد و گفت من هیچ کاسبی نکردم و چیزی هم گیرم نیامده پس امروز من این چنگ را برای تو میزنم و مزد چنگ زدن امروزم را از تو میخواهم برای اینکه تو مالک من هستی.
2086 چــنــگ را برداشـــت و شــد الله جــو ســوی گورســتــانِ یَــثــرِب آه گـــو
الله جو یعنی خدا خدا گویان در حالیکه بطرفی میرود و مثل اینکه دارد دنبال خدا میگردد. یثرب نام قدیم مدینه است. آه گو یعنی در حالیکه آه و ناله میکرد. چنگ زن پیر چنگش را برداشت وبدست گرفت و الله گویان و آه کشان بطرف گورستان مدینه رفت.
2087 گفــت خــواهـــم از حـق ابریشم بها کـو بــنــیـکـو ئی پـــذ یــرد قــلــبــها
ابریشم بها یعنی بهای این چنگ نواختن. سابق براین این تار های زهی مثل تار، سه تار، و چنگ بجای اینکه سیم داشته باشد ابریشم تابیده بکار میبردند و نوازندگان مضراب را با ابریشم تابیده میزدند. پس وقتیکه میگوید ابریشم بها یعنی مزد این چنگ زدنها. بنیکوئی یعنی از سر لطف. قلبها در اینجا یعنی سکه تقلبی و با قلبی که در سینه هست اشتباه نشود. چنگ زن میگوید من آنقدر گناه کردم، گمراه شدم و مثل یک سکه تقلبی شدم یعنی دیگر هیچ ارزشی هم ندارم. سکه تقلبی بی ارزش را کسی نمیپذیرد و من را هم کسی نمیبرد در مجلس خودش که برایش چنگ بنوازم و آهنگ بخوانم. ولی ای خدا تو این سکه تقلبی را بر میداری یعنی من گمراهِ خطاکار را.
2088 چـنـگ زد بســیـار وگـریان سر نهاد چـنـگ بالــیـن کردو بـر گوری فتاد
سر نهاد یعنی خوابید. چنگ بالین کرد یعنی چنگ خودش را مثل بالش بزیر سر نهاد. میگوید در گورستان بسیار چنگ نواخت، زاری کرد و خسته شد و خواب او را در ربود و چنگش را زیر سرش گذاشت و در گوری افتاد.
2089 خواب بردش،مرغِ جانش ازحبس رفت چـنگ و چـنـگی را رها کرد و بجست
مرغ جانش یعنی جان مرغ مانندش. خواننده خوب میداند که مولانا همیشه جان را بجای روح بکار میبرد. حبس اینجا بمعنای قفصه بدن و یا زندان بدن است و وقتیکه انسان بخواب میرود، روحش از بدنش پرواز میکند و وقتی دوباره بیدار میشود دوباره روحش ببدنش بر میگردد. چنگ و چنگی را رها کرد. روحش هم چنگ را ول کرد و هم چنگ نواز را ول کردو رفت. بجست یعنی از قفس تن جستن کرد. مولانا همیشه جسم انسان را به قفس تشبیه میکند و روح را به مرغ داخل قفس. میگوید چنگ زن پیر از شدت خستگی خوابش برد و مرغ روحش از زندان قفس مانند تنش رها شد و هم چنگ و هم چنگی را رها کرد و از این عالم خاکی رفت.
2090 گشــت آزاد از تن و رنــج جــهـــان در جــهــانِ ســاده و صـحـرای جان
جهان ساده آن جهان براین است در برابر این جهان خاکی. جهان خاکی ما جهان ساده ای نیست. جهانیست پُر از زرق و برق و درد و رنج. ولی آن عالم متا فیزیک یعنی ماورائالطبیعه و یا جهان براین همه یک نواخت است. جهان ساده است و مثل اینجا نیست که بالا و پائین داشته باشد و یا سرخ و زرد داشته باشد و یا بیشتر و کمتر داشته باشد یک چیز یک نواخت است، لامکان و لا زمان است. صحرای جان همان عالم براین است. لامکان یعنی در آنجا مکانی نیست که یکی از آن مکانها بالای تپه و منظره دار باشد و دیگری در دشت زیر که جزو پائین شهر محسوب شود. و لازمان است زیرا در آنجا تا ابد هست و شب و روزی ندارد که کسی پیرشود و یا جوان بماند. آنجا همه چیز یک نواخت و ساده است و باز بنا بگفته مولانا دشت سبز و خرمیست که تمام روحها بآرامی بدون ترس و واهمه بدون دین و بدون نگرانی در حال چرا کردن هستند. در حال چرا کردن معنوی هستند. روح مرد چنگی بآنجا رفت. بجائیکه همه روح هستند و همه در حال آرامش معنوی بسر میبرند.
2091 جــان او آنــجــا سُـرایان مـــا جــرا کـانـدرایـنــجــا گر بــمــا نــنــدی مرا
2092 خـوش بُدی جـانم درایـن باغ و بهار مسـتِ ایــن صـحرا وغـیـبی لاله زلر
گفتیم جان از نظر مولانا یعنی روح. سُرایان یعنی در حال سرودن و در حال گفتن. ماجرا یعنی شرح حال. کاندر اینجا یعنی در جائیکه آمدم یعنی عالم برین. کلمه گــر در اینجا هم معنی مشروط را دارد و هم تمنا و آرزو را میرساند. بمانندی مرا یعنی مرا نگه میداشتند. درآخر بیت دوم، غیبی لاله زار همان عالم براین است. مرد پیر چنگی که روحش رفته به عالم براین با خودش ضمضمه میکرد و با خود میگفت ای کاش که در همین عالم خالصِ ناب و عالم روشن من را نگه میداشتند و ای کاش همینجا میماندم. اگر من را در اینجا مطابق آرزویم نگه میداشتند در این بوستان لاله زار معنویت چقدر خوش بودم و شادمان بودم. من مست و مدهوش آن لاله زار معنویت میشدم. مولانا در اینجا شروع میکند به توصیف لاله زار معنویت.
2093 بـی پرو بـی پا ســفـر مـی کـردمی بـی لــب و دندان شـکر می خوردمی
در آن عالم غیب و در آن عالم براین دیگر نیاز باسباب مادی ظاهری نیست و وسیله ها دیگر در آنجا مطرح نیستند. آنجا فقط روح هست و روح از هر قیدی آزاد است و از هر وسیله ای بی نیاز است. میگوید آنجا من بدون بال و پر پرواز میکردم. بدون پا سفر ها میکردم در آنجا . بدون لب و دندان شکرها میخوردم و لذتها میبردم و ای کاش میتوانستم همیشه آنجا بمانم.
2094 ذکـرو فـکــری، فارغ از رنج دماغ کــردمــی بــا سـا کــنــانِ چرخ، لاغ
دِماغ یعنی مغز. ساکنان چرخ یعنی فرشتگان. ساکنان آن عالم براین چرخ یعنی عالم براین. لاغ یعنی شوخی کردن. میگوید اگر میگذاشتند که در این عالم روحانی باقی بمانم انوقت فکر و ذکری داشتم بدون رنج و این ناراحتیهائی که مغز من بمن میدهد. آنچه که نا راحتمان میکند این مغز ما هست. و هر کجا برویم این مغز را با خودمان میبریم. میگوئیم که به تعطیلات میرویم ولی مغزمان را هم میبریم. وقتی که این مغز ناراحت هست در تعطیلات هم هست. خودما خیال میکنیم که داریم در تعطیلات خوش میگذرانیم. لحظه ای غافل بشویم آن مغز فوری بما میگوید که ما چی هستیم و چه باید بکنیم. ای کاش من در ردیف این فرشنگان بودم و با ساکنان این دیار شوخی میکردم و در ردیف آنها میبودم.
2095 چشــم بســته عــالــمــی می دیدمـی وَرد و ریـحـان بـی کفی مــی چیدمی
وَرد بمعنی گل سرخ است و بطور مطلق به هر گل هم میگویند. ریحان یعنی هر گیاه سبز خوشبوست. بی کفی یعنی بی دستی. میگوید اگر میتوانستم در اینجا بمانم با حال و وضعی که اصلا چشم سَرم بسته بود همه جهان را با چشم سِرّم مشاهده میکردم. بدون دست گل و ریحان میچیدم، یعنی از همه نعمتها و مواهب آنجا بدون رنج برخوردار میشدم. در عالم روحانی برین دیدن به چشم ظاهر مربوط نمیشود و گل چیدن در این غیبی لاله زاریکه مولانا میگوید دیگه دست لازم ندارد برای گل چیدن.
2096 مــرغ آبـــی،غـــرقِ دریـــای عســل عــیــنِ ایّوبی، شــراب و مــغـــتَسَــل
2097 کــه بــدو ، ایّــوب از پـا تـا بفـرق پــاک شـد از رنجـهـا چون نور شرق
مولانا کلمه مرغابی را همیشه بکار میبرد که این مرغ آبی در آب شنا میکند ودر عرفان این اصل هست که اصولا این انسانهای کامل در دریای وحدت الهی دارند شنا میکنند. اینست که روحش و یا جانش مثل مرغابیست که دارد در آب شنا میکند. ایّوب یکی از پیامبران بنی اسراعیل است که درد و رنج بسیار کشید و سخت بیمار شد و با خدای خودش مناجات کرد که خداوندا من رنج دارم و درد دارم، تشنه هستم، و گرفتارم من را نجات بده و خداوند پاسخ داد که پای خودت را بزمین بکوب. پای خودش را بزمین کوبید و چشمه آب ذلال و گوارائی زیر پایش پیدا شد که هم تشنگی و اتش او را مداوا کرد و هم در آنجا غسل کرد در همان جا و بیماریهایش هم در آن غسل گاه ( مغتسل) معا لجه شد. شراب بمعنی شرابی نیست که کسی را مست میکند. بهر چیز نوشیدنی میگویند شراب از کلمه شرب است، حالا ممکن است این شراب الکلی باشد و یا نباشد. میگوید که من درست مثل آن عیّوب هستم که چشمه زیر پایش سبز شد و این ایهام هم درش هست زیرا کلمه عین یعنی چشمه. میگوید همان چشمه ایکه زیر پای ایوب جوشید و آمد بیرون, بروح میگوید اگر من در اینجا میماندم منهم همه گرفتاریهایم رفع میشد. دردهایم و رنجهایم و بیماریهایم از میان میرفت و آن نور شرق میتابید یعنی تابش معنویت خداوند طلوع میکرد وسبب میشد که روح این پیر چنگی نجات پیدا کند و رو بخدا بیاورد و غرق در نعمت خداوند بشود. آسوده شد همانگونه که ایوب در آن چشمه نوشید ودر مغتسل غسل کرد و از بیماری نجات پیدا کرد.
2098 مـثنـوی در حجم گربودی چوچرخ در نـگـنجـیدی دراو زیــن نـیــم برخ
کلمه زین در مصراع دوم یعنی از این و اشاره است بعالمی که پیر چنگی در خواب دیده بود. برخ بمعنی اندکی, یک کمی پاره ای بسیار کوچک. اینجا مولانا حرف پیر چنگی و حرف خودش را بهم آمیخت مثل کسی که از خود بیخود شده و همه چیز را یکجا میخواهد بیان کند. تا حالا پیر چنگی صحبت میکرد و حالا مولانا دارد صحبت میکند. میگوید اگر من بحجم همه آسمانها مثنوی بسرایم و در این مثنوی بخواهم بگویم که آن پیر چنگی چه عالمی را میدید، اصلا جا در همه آن عالم کم میآمد و بقدری زیاد میبود که باندازه یک اندکی هم دیگر جا باقی نمیماند.
2099 کـان زمـیـن و آســمــانِ بس فراخ کــرد از تـنـگــی دلــم را شاخ شاخ
شاخ شاخ یعنی تکه پاره. پیر چنگی میگوید آن زمین و آن آسمانِ بسیار بسیار وسیع و فراخ، از فرط دلتنگی دلم را از غم و غصه پاره پاره میکرد. مراد مولانا اینست که دنیای ظاهر با همه مجازی بودنش در مقابل عالم غیب بسیار کوچک است. ما خیال میکنیم که میگوئیم که این عالم هستی بزرگ و وسیع و زیاد است در نظر بگیریم که این عالم هستی که میگوئیم، کلیه کهکشانهست و همه اینهای ناشناخته و ندیده جزع این عالم هستی هستند و مولانا میگوید این عالم هستی در برابرآن عالمی که روح در آن عالم برین میگوید آنقدر تنگ و کوچک است که دل من را شاخ شاخ میکند.
2100 ویـن جـهـانی کـاندرین خوابم نمود از گشــایش پرّ و بــالم را گشــود
نمود یعنی بمن نشان داد. میگوید : اما این جهانیکه در عالم خواب بمن نشان داده شد این عالم غیب بواسطه فراخی و آسودگی و گشایشش چنان گشایدگی خاطربمن داده که پر و بالم را باز کرده. در واقع پرو بال من که در قفس جسمانیت محبوس بود دیگه از همه قید ها آزاد شده و رها شدم. مثل یک مرغ پر بسته بودم و حالا آزاد شدم.
2101 این جهـان و راهـش ار پــیـدا بُدی کــم کســی یک لحظه ای آنجا بُدی
این جهان یعنی این جهانیکه حالا من رفته ام. در مصراع دوم کلمه “آنجا” یعنی آنجا که قبلا بودم یعنی دنیای خاکی و جهان مادی. پیر چنگی در خواب دیده که اگر این عالم برین برای همه نمایان بود و همه راه آن را میدانستند، کمتر کسی پیدا میشد که لحظه ای در عالم خاکی باقی بماند. هیچ کس حاظر نبود که در این عالم خاکی باقی بماند. حالا مولانا میگوید برای اینکه ما ها بتوانیم راه آن علم برین را پیدا کنیم اول باید منیّت ها را از خودمان دور کنیم. و اگر قاطعانه بتوانیم کلیه منیتهایمان را کنار بگزاریم آنوقت راه برایمان نشان داده میشود. باید ما آن علایق مادی غیر ضروری را پشت پا بزنیم.
2102 امــر مــیامــد که: نَــی طامع مشو چون ز پایت خــار بیرون شد، بـرو
طامع مشو یعنی طمع کار نباش. در مصراع دو صحبت از خار هست. این خار، علایق و دلبستگیهای غیر ضروری مادیست. کلمه برو در آخر بیت یعنی برو بجهان بَراین و آرامش و متا فیزیک. اگر راه برای همه پیدا بود از طرف خداوند امر میرسید که نه نه طمعکار نباش و در این دنیای خاکی اینقدر طمع مکن و باین چیزهای بیهوده اینقدر دل نبند که لازم نداری. چون این خار علایق غیر ضروری را از پایت بیرون آوردی برو بجهانی که همه جا روح است و دنیا در صلح و صفاست.
2103 مُــول مُــولی میزد آنجـا جــان او در فضــــایِ رحـــمــت و احسان او
مول مولی میزد یک اصطلاحی هست و یعنی انتظار میکشید. این جان آن پیر چنگی در آن عالم روحانی توقف کرده بود و انتظار میکشید و با خودش میگفت ای کاش میتوانستم اینجا بمانم. چه میشد که اینجا میماندم. در انتظار رحمت و الطاف الهی انتظار میکشید
دنباله دایتان در قسمت چهارم.