61.1 داستان پیر چنگی – قسمت دوم

در قسمت اول از داستان خبری نبود  بجز چند بیت ودر این قسمت دوم هم همین طور است که مولانا مثل همیشه داستان را شروع میکند و پس از چند بیتی آن را رها میکند و حرفهای متعالی خودش را میگوید ولی یک زمانی بداستان بر میگردد و آن را باتمام میرساند. بحث مولانا اکثراً پند و اندرزبود و نقش معلم اجتماع را داشت. کسانیکه با کتاب مثنوی مولانا آشنائی دارند میدانند که مولانا یک شخصیت چند بعدی است. بعضی ها تصور میکنند که مولانا یک عارف است. برخی دیگر فکر میکنند که او یک شاعر است. علاوه بر شاعر بودنش و عارف بودنش بُعدهای دیگر هم دارد. یک بعد خیلی مهم او مبارز بودن است. پیکار با زشتی ها و پلیدیها میکند. یک بعد دیگر او تعلیم است و معلم است و سراسر مثنوی پند و اندرز میدهد. در این داستان پیر چنگی نقش معلم را بازی میکند و ما آن را دنبال میکنیم. او باینجا رسیده بود که بسیاری از گرفتاریهای ما مربوت باین من ماست و او بحث مفصلی در باره مذرات این من ابراز داشت و گفت انسان هم برای اینکه بتواند از این منیتش خلاص بشود احتیاج به یک استحاله دارد. استحاله یعنی ذره ذره عوض شدن با حفظ شکل و ظاهر. مثلا فرض کنید که اگر برگی از درختی جدا شود وتصور کنید که بیافتد روی زمین گلِ آهکی آنوقت ملکول به ملکول از این سلولهای برگش مواد بیرون بیاید و برسد بان زمین آهکی و بازاء هر سلولی که از برگ بیرون آمده یک سلول آهک جایگزینش شود. بعد از مدتی آن برگ هنوز هست با همان شکلش و حالتش ولی دیگر برگ اولیه نیست. این را استحاله میگویند که در طول زمان اتفاق میافتد.انسان هم برای اینکه این من را از بین ببرد یک استحاله روحانی لازم دارد. مثالی که در باره برگ گفته شد آن استحاله مادیست. استحاله ای که در مورد انسان در اینجا مطرح است استحاله روحانیست. یعنی اگر ذره ذره آن منیت یک انسان از وجود او بیرون برود، به اضاء هر ذره از منیت او که بیرون برود یک ذره از الاهیت جانشینش میشود یعنی ذره ای از صفات حیوانی بیرون میرود و ذره ای از صفات خدائی جانشینش میشود و اگر این استحاله ادامه پیدا کند کم کم وجود آدمی از آن منیت بیچاره کننده پاک میشود و پُر میشود از الاهیّت و آنوقت میگوئیم که خداوند تمام وجود این انسان را پر کرده. وقتیکه بایزید بستامی و یا منصور حلاج و امثال آنها دم از الاهیّت میزدند و میگفتند “من خدا هستم” واقعا آنها نمیخواستند بگویند من خدائی دیگر در برابر آن خدای یگانه هستم. میخواستند بگویند که وجود آنها را خداوند پر کرده. و دیگر هیچ چیز از من باقی نیست من سر تا پا از خدا پر شدم. یعنی این یک استحاله کامل روحانی در آنها انجام پذیرفته. این استحاله در هر کسی ممکن است روی دهد و این مختص منصور حلاج و دیگران مثل او نیست. این یک کار مشگلیست ولی غیر ممکن نیست. برای مثال اگر یک کسی آمد و بشمائی که بخیال خودتان منیتتان را از خود دور کرده اید یک حرف نا حق و نا روائی زد. شما اگر از او رنجیدید معلوم میشود هنوز این منیت را دارید و اگر هرچقدر حرف نا روا زد و کوچکترین اثری در شما نکرد معلوم میشود یک مقداری از این منیت را از خودتان دفع کرده اید. این منیت برای یک چیز دو چیز نیست، سراپای ما پُر از منیت است. وقتی خواجه حافظ میگوید:

            وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم            که در طریقت ما کافریست رنجیدن   

میگوید ما وفای خودمان را میکنیم ولی آنها ما را ملامت میکنند. چه کسی میتواند بگوید رنجیدن در مذهب من کفر است؟  کسی که بکلی وجودش از منیت پاک شده باشد.

وقتی یک قطره بدریا برسد آن قطره دیگر وجود ندارد او دیگر بدریا تبدیل شده و شما نمیتوانید آن قطره را پیدا کنید و هر حرکتی که این قطره انجام میدهد از خودش نیست و از دریاست. وقتیکه کسی موفق شد آن استحاله روحانی را انجام دهد و خدا سراپای وجودش را پُر بکند یعنی صفات خدائی سراپایش را پر کند دیگر صفات حیوانی ندارد، حالا این مثل قطره ایست که بدریا ملحق شده و دیگر قطره نیست. حالا این شخصیکه پر شده از صفات خداوندی دیدش و آنچه میشنود و آنچه میگوید و یا هر حرکتی را که انجام میدهد از خودش نیست و از خداست. وحالا مولانا ادامه میدهد

1938     رو  کـه  بـی یسمَــع  و بــی یُبصِــر توئی          سِر تــوئی، چه جــای صاحب سِر توئی

بی یسمَع، یسمع از شنیدن است و یعنی تو دیگر با گوش خودت نمیشنوی. بی یبصر یعنی تو دیگر با چشم خودت نمیبینی. سر توئی یعنی تو دیگر دنبال سِر نباش چون خودت سِر هستی. صاحب سِر خداونداست و تو اصلا بجای خداوند هستی. وقتیکه خداوند همه خصوصیات حیوانی تو را گرفت و خصوصیات الهی خودش را جانشین کرد یعنی تو جزئی از خدا هستی. بنابر این تو راز دان هستی و مثل خود خدا هستی. اینکه گفته میشود مثل خود خدا هستی باین معنی نیست که میتوانی مثل خدا آفرینش کنی. منظور اینکه تو برازهای خداوندی پی میبری.

1939     چــــون شــــدی مَـــن کـــان  لله  از وَلهَ          مـــن تـــرا بـــاشــم، کـــه کـــانَ اللهُ لَـه

معنی کلمه بکلمه عربیها در این بیت: من  یعنی کسی. کانَ یعنی که باشد. لله یعنی برای خدا. در مصراع بعد: کانَ یعنی باشد. اللهُ لَه یعنی برای خدا. از زبان خداوند میگوید: وقتی تو بمقامی برسی که ازشدت عشق و اشتیاق مفرتی که بمن داری, تو همه وجودت برای من شده. اگر اینطور بشود آنوقت دیگه منهم برای تو هستم.

1940     گــه تــوی گــویــم ترا ، گــاهــی مــنــم          هـــر چـــه گــویـــم ،آفــتــابِ روشــنــم

آفتاب بمعنی خورشید است. هر موجودی دو جنبه دارد یک جنبه حیوانی دارد و یک جنبه انسانی. انسان میتواند این جنبه حیوانیش را تبدیل کند به جنبه خدائی. وقتی اینطور شد پس خدا تمام وجودش را پُر میکند آنوقت این انسان میشود مظهر خداوند. مظهر هم یعنی محل ظهور. خداوند محل ظهور هر کسی که نمیشود. انسان باید مظهر خودش را از منیّتها کاملا خالی کند تا خداوند جا داشته باشد که بیاید و وجودش را پر کند. وقتی خداوند وجود کسی را پر کرد آنوقت خدا میگوید وقتی میخواهم تو را صدا کنم گاهی بتو میگویم تو و گاهی بتو میگویم من. معنی آن این است که خداوند میگوید تو با من کاملا یکی شده ای و دیگر فرقی بین من  و تو نیست. حالا چه بتو گویم تو و چه بتو بگویم من, من مثل خورشید درخشانی هستم که وجود تو را نورانی و روشن کرده ام. یعنی اندیشه ات را روشن کرده ام. وقتی میگوئیم خدا وجودت را پُر کند منظور اینست که خدا اندیشه ات را پر از خودش کند.

            ای برادر تــو هـمـان اندیشه ای            ما بفی را استخوان و ریشه ای   

 یعنی استخوان و رگ و پوست که حیوانات دیگر هم همه دارند.  ولی تو شخصیّت تو اندیشه توست و اصلا وجود تو اندیشه توست                          

1941     هـــر کـــجــا تــابـــم ز مشــکـــاتِ دمی          حــل شــد آنــجــا مشـکــلاتِ عـــالــمی

مشکات یعنی چراغهای نفتی قدیمی. دمی یعنی لحظه ای. حالا تو انسان کامل شده ای از وقتی وجودت را پر کردم ای انسان کامل هر وقت نور معرفت من در چراغدان دلت تابید همان جوری که نور آن شمع داخل مشکات میتابد آنوقت کلیه مشکلات نه تنها شخصی تو بلکه مشکلاتی که در عالم داری برایت روشن میکنم و آنوقت کلیه آنها برایت حل میشود. ممکن است خیلی از افراد وقتی این را میخوانند و یا میشنوند تعجب کنند ولی کسانیکه در این راه قدم بر میدارند و بر این باور هستند, این را باور دارند. 

1942     ظـلــمــتــی  را  کافتــتــابش  بر نداشت          از دَمِ مـــا گـردد  آن  ظلمت چو چاشت

ظلمت در این جا تاریکی محض است و نادانیست. کافتابش بر نداشت یعنی این خورشید آسمان نتوانست این تاریکی را از بین ببرد و آن تاریکی جهل است. از دم ما یعنی از وقتیکه من بتو دمیدم. چاشت اینجا بمعنی ظهر روشن. (مولانا این مطالب را از زبان  خداوند بیان میکند) باز خداوند ادامه میدهد. میگوید ظلمتی را که خورشید آسمان نتوانست از بین ببرد مثل تاریکی های جهل و کفر و نادانی و غفلت و از این قبیل ها که در وجود توست, بر اثر تابیدن نورِ معرفت من از میان میرود و بروز روشن تبدیل میشود

1943     آدمــی  را ، او بــخــیش، اســمــا نـمود          دیـــگـــران را ز آدم اســمــا مــی گشود

آدمی یعنی یک آدم و آنهم حضرت آدم است. اسما جمع اسم است. جمع اسامی خداوند است. خداوند اسامی فراوان دارد ومعروفترین آنها نودونه اسم است که مردم آنها را میشناسند، ولی خیلی بیشتر هست. حالا اینها مفهوم دارند. یکی پرسید یکی از اینها را بگو جواب داد یکی از این ها ستار است یعنی پوشاننده (عیوب بندگانش را) پس مفهوم اسامی خداوند را باید در نظر بگیریم. یکی دیگر از اسمهای خداوند رحمان است و رحمان یعنی بخشنده گناهان ما. ما انتظار داریم که خداوند بزرگترین گناهان ما را ببخشد اما ما حاظر نیستیم کوچکترین کناه بندگان خدا را ببخشیم. حالا مجموع اسامی خداوند را در نظر بگیریم و جمع بکنیم مجموعشان راروی هم بریزیم این معرفت خداوند است. پس وقتیکه میگوئیم خداوند این حضرت آدمی که آفرید اسما خودش را نمود یعنی معرفت خداوندی را باو داد. می گشود در مصراع دوم یعنی حل مینمود, آشنا میکرد.  حضرت آدم را که خداوند آفرید اولین کاری که کرد معرفت خودش را باو داد. و حضرت آدم داناشد و از طرف خداوند وظیفه پیدا کرد که معلم فرشتگان شود( یعنی خداوند انسان را برتر از فرشتگان آفرید) و چون خداوند معرفت خودش را باو نشان داده بود لذا حضرت آدم دیگران را یعنی فرشتگان را تعلیم میداد و معرفت خداوند را بانها مینمود و  نشان میداد.حالا بوضع حاضر خودمان نگاه کنیم که نه حضرت آدمی هست و نه فرشتگانی، حالا انسانهای کامل همه معرفت خداوند را دارا میباشند. پس این انسان کامل همه معرفت خدا را دارد پس میتواند همانگونه که حضرت آدم فرشتگان را تعلیم میداد انها هم که در هر دوره ای هستند در هر اجتماعی میتوانند این معرفت الهی را که دارند بدیگران تعلیم بدهند و منتقل کنند اگر که آن دیگران پذیرنده باشند. هیچ فرقی نمیکند که این معرفت را از خدا بگیری، معرفت را از پیامبران خدا بگیری، از حضرت آدم بگیری، از فرشتگان بگیری و یا از انسانهای کامل بگیری.

1944     خــواه از آدم گــیــر نــورش خواه از او          خــواه از خُــم گــیــر مـی، خواه از کدو

او اشاره بخداوند است. کدو در آخر مصراع دوم اشاره است بیک نوع کدوئی که شکم گِرد نسبتا بزرگی دارد و گردن دراز و تخمه های کم، این را در سابق خالی میکردند از تخمه ها و اضافاتی که در آن بود و رویش را هم نقاشیهای زیبا میکردند و در داخل آن شراب میریختند و میگفتند که این شراب یعد از مدتی که در کدو بماند اثرش افزوده میشود و این را میگفتند کدوی سُراحی. سُراحی یعنی تنگ شراب. حالا این تنگ سُراحی شرابش را از توی خُم پر میکردند. میگوید این معرفتی را که گفتم میخواهی از حضرت آدم یا از پیامبرو یا از انسان کامل بگیری,این معرفت مثل شراب میماند چه بروی و از سر خم برداری و چه از سُراحی کدو بریزی, هیچ فرقی نمیکند

1945     کـیـن کـدو با خمّ پــیوســته است  سخت           نَــی چو تو شاد ان  کــدوی نــیـکـبخـت

کین کدو اشاره است به این کدو. این کدو حالا حضرت آدمه و یا پیامبره و یا انسان کامله. اینها کدوهائی هستند که از خم پر شده اند و کاملا پیوستگی بخم دارند برای اینکه شرابی که در آنهاست همان شرابیست که در خم هست و با خم رابطه محکمی دارند. این انسان کامل مثل تو نیست. شاد آن کدوی نیکبخت, آن انسان کامل و یا کدوی نیکبخت شاد هست ولی شادی او مثل شادی تو نیست.  تو از چیزهای فساد آفرین این دنیا شاد میشوی یا از چیزهای کم ارزش این دنیا شاد میشوی یا از چیزهائی شاد میشوی که شادیهایش لحظه ای هست. آن انسان کامل شادی جاودانی دارد برای اینکه با آن خم و یا در واقع خداوند ارتباط ناگسستنی دارد.

1946     گــفــت  طــو بــی مَــن رَانی  مصطـفی          والـــذی یُـــبصِــر لِــمــن وجــهـی رأی

کلمه کلمه معنی عربی: مصطفی یعنی پیامبر اسلام. پیغمبر اسلام گفت طوبی یعنی چه پاک است. چه خوشست, خوش بحالت. مَن یعنی کسیکه. رانی یعنی ببیند. الذی یعنی و آنکه. یبصر یعنی ببیند. لمن یعنی کسی را. وجهی رای یعنی من را بدهد.پس معنی بیت بالا اینست: مصطفی گفت خوش بحال کسیکه من را رویت کند. و نیز خوش بحال کسیکه آن کس را ببیند که آن شخص مرا دیده است. منظور مصطفی از این دیدنها دیدن با چشم و رویت با چشم صورت نیست. وقتی میگوید خوش بحال کسیکه من را دیده یعنی حرف مرا درک کرده و منظور مرا فهمیده و باندیشه من پی برده و خوش بحال کسیکه کسی را ببیند که مرا درک کرده و فهمیده.

1947     چون چــراغــی نورِ شـمــعــی را کشید          هر که  دیـد آن را یقـیـن آن شمع  دیـــد

سابق بر این با شمع شبهای خودشان را روشن میکردند. میگوید چون چراغی اولی با نور شمع روشن شد بقیه چراغها هم با نور اولین چراغ یکی بعد از دیگری روشن میگردند و آخر سر همه آنها روشن میشوند. میخواهد بگوید که همه پیامبران از هر فرقه و مذهبی هستند، گوئی که تعدادشان زیاد است و شکلهایشان با هم دیگر فرق دارد، ولی اینها همه از نور خدا پُر شده اند. بنا براین با اینکه از زمانهای مختلف هستند با وجود این از نور خدا پُر شده اند. وقتی تو آنها را ببینی و در هر زمانی باشد داری نور خدا را میبینی.

1948     همـچــنــین تا صــد چِراغ ،ار نقـل شد          دیـــدن آخـــر لـــقـــایِ اصـــــل  شـــــد

این صد مفهوم عددی ندارد چه بگوئید صد و چه هزار, منظور تعداد زیاد است. نقل شد یعنی این شعله ها را منتقل کردند. دیدن آخر لقا یعنی دیدن آن چراغ آخری مثل چراغ اولین شد. حالا همه چراغها مثل هم شدند. همین طور اگر این نور چراغ تا صد چراغ منتقل شود یکی بعد از دیگری، وقتی چراغ آخری را ببینی مثل اینست که چراغ اولی و یا اصل را دیده ای. لقا یعنی دیدن. لقای اصل یعنی دیدن چراغ اصل.

1949     خــواهد از نــور پســیــن بسـتان تو آن          هـیـچ فـرقــی نـیسـت ، خواه از شمع جان

نور پسین یعنی نور آخری. اگر میخواهی این نور معرفت را از چراغ آخری بگیری, خوب بگیر.شمع جان خداوند است و آن شمعیست که جان تو را روشن کرده است. اگر میخواهی نور معرفت را از شمع جان بگیری , بگیر زیرا هیچ فرقی نمیکند. نور معرفت را هم میشود از خدا گرفت و هم از انسانهای کامل

1950     خــواه بـیــن نور از چــراغ آخرین          خــواه بـیــن نــورش ز شــمـــع غــابربن

غابرین یعنی گذشتگان. تو اگر خواستی این نور معرفت را از چراغ آخری که در دسترس تو هست بگیر و یا این نور معرفت را از پیامبران گذشته بگیرکه در دسترس تو نیستند اما نورشان باقیست. باز فرقی نمیکند و مهم روشن شدن نور هدایت است.

1951     گفت پـیغــمــبــر که  نَفــحـتـهای  حــق          انــدریــن  ایـّــام  مـــی  آرد ســــبــــق

نَفحَت یعنی یک بار بوی خوش پراکنده شدن ویک بار وزیدن. اندر این ایّام یعنی در طول زندگی تو. می آرد سَبق یعنی از کسی یا چیزی پیشی گرفتن مثل اینکه یک کسی در مسابقه ای از کس دیگر پیشی میگیرد.  میگوید آن وزش معرفت خداوند را مثل یک نسیمی فرض کن که دفعتا میاید و زود تمام میشود و دوباره میاید و زود تمام میشود. این نفحتهای خداوند این نفحه هدایت و عرفان در طول عمر تو پشت سر هم دارند میایند و یکی از دیگری دارند از هم سبقت میگیرند و تو شاید که متوجه نباشی. تو باید مترس باشی و وقتی این نفحه با باد و وزش رحمت الهی رسید فوری آن را بگیرآنها پشت سر هم میایند.

1952     گــوش و هُش  داریــــد ایـن اوقات  را          در ربــا یـید این  چــنیــن  نَــفحــات  را

گوش و هش دارید یعنی با گوش دل هشیار باشید و در ربائید و بگیرید و بچنگ بگیرید چنین نفحات را و این چنین وزشهای رحمت خداوند را. اما من آنقدر سرگرم زرق و برقهای دنیوی هستم وآن قدر اندیشه هایم مشغول مقایسه هایم با دیگران هست که این نفحه ها میایند و میروند که من اصلا آنها را درک نمیکنم.

1953     نـفــحـۀ آمــد، مــر شــمــارا دیدو رفت          هر کــرا میخواست، جان بخشیدو رفت

کلمه هرکه را میخواست منظور هرکه هست. میگوید این وزش رحمت خداوند آمدو تو را دید و رفت. هر کس که دلش میخواست و طالب بود که آن را بگیرد, آن را گرفت و باو جان تازه  و روحانی بخشید و زندگی معنویت بخشید و رفت. بعضی ها اشتباه میکنند و خیال میکنند که این نفحه آمد و هرکه را میخواست باوجان بخشید نه اصلا اینطور نیست. نفحه دلش میخواهد بهمه ببخشد. هرکه را طالب بود این نحفه را بگیرد, جان را باو بخشید و رفت.

1954     نـفــحـۀ دیـــگــر رســیــد آگـــاه  بــاش          تا از ایـنـهــم وانمـــائی، خواجـــه  تاش

خوجه تاش بدو یا چند نفر خدمت گذار یک ارباب میگویند. بهم قطار ها میگویند خواجه تاش. میگوید خیال نکن که این وزش رحمتهای الهی تمام شد خیر آنها پشت سر هم میایند. همین الان یک نسیم رحمت دیگر هم رسید و آنرا بگیر و دریاب تا ای رفیق من و ای خواجه تاش من و ای رونده راه حق و ای هم سفر من از این هم تو باز نمانی.

1955     جـــانِ آتش یـــافـــت ز و آتش  کُشــی          جـــان مـــرده یا فــت  در خــود جنبشی

کلمه جان آتش یعنی جانیکه سزاوار آتش جهنم است و جانیکه شعله تکبر و خود پسندی و خود خواهی  دارد و شعله مردم آزاری و حرص و کینه دارد. این جان در خور و سزاوار آتش است. زو یعنی از او. او منظور وزشیست که میاید از این رحمت خداوند. آتش کُشی یعنی خاموش کردن آتش. جان مرده, منظور کسیست که زنده است ولی جانش مرده است. میگوید آن جانهای آتشی که ذکر انها رفت و قتی رحمت الهی وزید آتش آنها را خاموش کرد و آنها هم هدایت پیدا کردند. جانهای مرده را هم روح تازه ای بآنها دمید و آنها هم در خودشان جنبشی پیدا کردند. آنها هم میتوانند از این آتش رهائی پیداکنند.

1956     تــازگــیّ و جــنــبش طــوبـی سـت  این          هـمـچو جنبشـهــایِ حَـیـوان  نیسـت  این

طوبی بمعنی پاک و پاکیزه و پاکیزه تر. این, منظور جنبشیست که در بیت فوق گفته شد. میگوید این جنبش مثل جنبش حیوانات نیست. حیوانها هم جنبش دارند ولی جنبش آنها بچه درد میخورد؟ پی یافتن علف و چراگاه است. جنبش حیوان آن جنبشی نیست که او را بتکاپو بیندازد و بدنبال معرفت و حقیقت برود. مولانا میگوید این جنبشی را که من میگویم با آنِ حیوانات فرق بسیار دارد و اشتباه مکن. آن نحفه ایکه آمد آتش آتشیان جهنمیان را خاموش کرد. جانهای فرسوده وافسرده ای را هم روح تازه ای بخشیدو به جنبش انداخت که بدنبال حقیقت بروند. این جنبشی را که من میگویم یک طرابت و پاکیزگی  خاصی دارد.

1957     گــر در افـــتـــد در زمـیـن و آسـمـان          زَهــره هــا شــان آب گـــردد  در  زمان

گر در افتد یعنی اگراین نحفه ها در میافتاد. زهره هاشان آب گردد یعنی میترسند. در زمان یعنی در یک لحظه. میگوید این وزش رحمانی و این وزشهای رحمت و هدایت و معنویت خداوند که در ذات آدمی تأثیر میکند و آتش درون آدم را خاموش میکند, و جان افسرده آدم را به تلاش وادار میکند اگر بجای آدمی باسمان و زمین میافتادند، این آسمان و زمین زهرشان آب میشد. یعنی آسمان و زمین تحمل آن را نداشتند. اشاره بحرف خداوند است که میگوید من عشق خودم را بآسمانها و زمینها ارائه کردم ولی آسمان و زمین سر باز زدند و از پذیرفتنش میترسیدند ولی انسان این معرفت را پذیرفت. این عشق و اشتیاق است. میگوید اگر که این آسمان و زمین این نحفه ها را پذیرفته بودند این نحفه ها و معرفت الهی را آنها هم پاک شده بودند ولی آنها ترسیدند.

            این ندارد حــد ،  ســوی قصه باز رو          ســـوی قصّــۀ  مرد ِ مُطـــرب بــاز رو

در دو قسمت اخیر مولانا قصه را کنار گذاشت و ما را نصیحتهای زیاد کرد و حالا میگوید این حرفهای من حدّ و مرزی ندارد و بهتر است بسوی قصه باز گردم، و حالا بطرف قصه آن مرد مطرب و یا چنگ زن باز میگردم.

دنباله داستان در قسمت سوم

Loading