093 دسـت بـگــشاد و کـنـارانـش گرفـت هـمـچو عشق اندر دلوجانش گرفت
کلمۀ کنارانش به معنی دو طرف بدن و یا همۀ بدن است و مصراع اول، یعنی او را در بغل گرفت. شاه وقتیکه طبیب الهی را دید به استقبال او رفت و با اشتیاق فراوان او را در آغوشش کشید؛ زیرا به او الهام شده بود که این طبیب الهی، جان کنیزک را نجات خواهد داد.
094 دست و پیشانیاش بوسیدن گرفت از مــقــام و راه پــرســیــدن گرفت
مقام به معنی احوالات و چگونگی راه و وقایع سفر است. چطور شد که آمدی؟ چه اتفاقی برایت رخ داد در این سفر؟ و تو چه ارزشی داری در پیشگاه خداوند و درجهات در پیشگاه خداوند طالب و پایگاه چیست؟ روح درصدد بود که حقیقت این الهامی را که برایش شده بود؛ درک کند و وقتیکه این الهام برایش آمد با دلوجانش یکی شد و احساس کرد که این دوتا با یکدیگر یکی هستند. بهعبارتدیگر این روح با الهام خداوند، پیوند پیدا کرد. مثلاینکه از اول اینها با یکدیگر یکی بودند و میخواست بیشتر در اینباره مطلع گردد.
095 پُرسپُرســان میکشیدش تا به صدر گــفـت گــنـجی یــافـتـم آخـر به صبر
شاه همینطور که مرتب از این طبیب الهی سؤال میکرد؛ او را بهطرف بالای مجلس (صدر) هدایت میکرد. در مصراع دوم شاه گفت که تو گنجینۀ اسرار هستی و این همان چیزی بود که من میخواستم و به او احترامات فراوانی گذاشت و در بالای مجلس خودش او را نشانید. روح آنچه را که خواسته بود یافته بود و امیدوار بود که بتواند نفس (کنیزک) را منزه و پاک کند. روح گفت که بالاخره من به آنچه میخواستم با صبر کردن خیلی زیاد رسیدم. در عرفان این صبر، بحثی وسیع و مهمی دارد و آن را توضیح میدهند. صبر در عرفان یعنی بزرگترین سختیها را تحملکن بدون اینکه شکوه و شکایتی به یک بندۀ خدا بکنی که من دارم این سختی را تحمل میکنم. در بیت بعدی توضیح بیشتری خواهد داد.
096 گــفـت ای هــدیۀ حـق و دفع حَرَج مــعـنــی الـصبـرُ مــفــتـاحُ الــفـرج
هدیه ارمغان و تحفۀ عطاشدۀ خداوند است. حَرَج به معنی سختی و گرفتاری و مشقت است. در مصراع دوم مفتاح به معنی کلید و فَرَج به معنای گشایش و گشودن است. منظور این مصراع اینکه اگر کسی سختی و مشقت را بدون شکوه و شکایت، تحمل کرد و صبر و شکیبایی از خود نشان داد آنوقت کلید گشایش مشکلات خواهد رسید. پادشاه به حکیم الهی گفت که تو هدیه و تحفه و ارمغانی هستی که خداوند به من عطا فرموده و ای کسی که سختیها را از من دور میکنی تو معنی الصبرُ مفتاحُ الفرج هستی و باید اول تو را درک و فهم کرد.
097 ای لــقــای تـو جــواب هر ســـؤال مشــکل از تو حــل شود بی قیلوقال
098 ترجـمــانی هرچه ما را در دل است دستگیری هرکه پایش در گــل است
«لقا به معنی دیدار و ملاقات است. عرفا همیشه آرزوی لقا را دارند و میخواهند به دیدار حقیقت برسند و حقیقت را ملاقات کنند. آنها معتقدند که یک انسان کامل، خداوند را ملاقات کرده و فراست دارد؛ یعنی بدون اینکه چیزی را بپرسد آن را میداند. بهعبارتدیگر، اگر نزد کسی بنشیند تمام درون و افکار و ضمیر آن شخص برایش آشکار است؛ یعنی چون بهحق رسیده و نور خداوندی بر او تابیده؛ حالا میتواند هرگونه شک و تردید و هر گرفتاری را اگر امر خداوند باشد؛ از کسی برطرف کند و میتواند آنچه را که خودش از اسرار، درک کرده با اجازۀ خداوند به دیگران یاد دهد و تلقین کند. «قیلوقال» اینجا گفتگوست. مثل سخن گفتن، حرف زدن و بحث کردن است. شاه در گفتگوی پیشین (روح) به طبیب الهی خطاب میکند و میگوید که همۀ کارها از تو ساخته است و من یک گنجینهای پیداکردهام. شاه، مشغول خوشامدگویی و خیرمقدمگویی به این فرستادۀ خداوند است و میگوید میدانم که تو هرگونه مشکلی برای من پیش آید بدون گفتگو، حل خواهی کرد. آنچه در دل من هست؛ تو میتوانی درک کنی (درواقع ترجمه کنی). ادامه میدهد و میگوید ای کسی که خداوند تو را انتخاب کرده و برای من فرستاده؛ اگر تو از من دور شوی و نخواسته باشی به من کمک کنی؛ زندگی برای من بسیار سخت خواهد بود. تو سَرور و بزرگتری و انسان کاملی و تو یک مدد کننده و یک دستگیر کننده هستی. البته این هیچ شخصیتی که وجود خارجی داشته باشد؛ ندارد. شاه در درون خودش و در اثر الهامی که برایش شده احساس میکند و میگوید.
0101 چون گذشت آن مجلس و خوان کرم دست او بـگـرفت و بـرد انـدر حرم
0102 قصۀ رنجور و رنجوری بخواند بعدازآن در پـیش رنـجورش نـشـاند
خوان کرم یعنی سفرۀ بزرگواری و بخشش. پسازاینکه از این طبیب الهی، پذیرایی مفصل کرد و احترامات لازم را در مورد او به کار برد؛ دستش را گرفت و برد در حرمسرای خودش و خواست که این بیمار یا نفس را به او نشان دهد و آنچه را که بین او و کنیزک اتفاق افتاده بود در مورد دیدارش با کنیزک و بیمار شدنش و آوردن طبیبان مشهور آن زمان (عقلها) و اینکه آن طبیبان نتوانستند کنیزک را معالجه کنند؛ برای طبیب الهی تعریف کرد و برای طبیب بازگو کرد.
0103 رنگ و رو و نبض و قاروره بدید هــم علاماتـش هـم اسـبـابـش شــنـیـد
حالا نوبت این طبیب است که اقدام به معالجۀ کنیزک بکند. طبیبی که مفصل پذیرایی شده، وارد حرم شاه شد و شروع کرد به معاینۀ مریض. رنگ و روی مریض را خوب دید و نبضش را گرفت و ادرارش را. در قدیم، طبیبان ادرار مریض را در ظرفی میریختند که کروی شکل بود و به آن «قاروره» میگفتند. و طبیبان این قاروره را در مقابل نور خورشید میگرفتند و از رنگ این قاروره برای تشخیص بیماری کمک میگرفتند. آن طبیب، تمام علامات کنیزک را از قبیل دردهای بدنی و حالت دستگاه گوارش وی را مشاهده کرد و علتهای مریضی کنیزک را هم از او جویا شد. پس از جویا شدن اطلاعات کامل از وضع کنیزک این طبیب کاملاً به علت بیماری او پی برد.
0104 گفت هر دارو که ایشان کردهاند آن عمارت نیست ویران کردهاند
منظور از ایشان طبیبان قبلی و یا عقلها هستند. عمارت کردن منظور آباد کردن و تعمیر کردن است. این حکیم غیبی که بر بالین کنیزک آمده بود گفت که این پزشکان (عقلها) هر کاری که کردهاند؛ اشتباه بوده. نهتنها درمان نکردهاند؛ بلکه خرابتر هم کردهاند. این عقلهای مغرور، چیزی ازاینگونه درمانها نمیدانند و با نهایت غرور میگویند که کلیۀ امراض را میدانیم و میتوانیم همگی آنها را معالجه هم بکنیم. در اینجا یک سؤال، ظهور میکند و آن اینکه چرا عقلها نتوانستند کاری از پیش ببرند و اصولاً داشتن عقل، چیز بسیار خوبی است و یکی از هدیههای خداوند است و داشتن آن نعمت است و حالا چرا در عرفان، دارندگان این عقل نتوانستند کاری از پیش ببرند باید بررسی کرد. علت اینکه اگر این عقل خواسته باشد از محدودۀ جهان مادی بیرون رود و به ماورای طبیعت بیندیشد آنوقت است که کاری از پیش نخواهد برد. این عقل، آفریدهشده برای این طبیعت و نه ماورای طبیعت و یا در یک زندگی فیزیکی و نه برای زندگی متافیزیک. عقل زاییدۀ مغز بشر است و مغز بشر محدود و در مقابل اسرار خداوند نارساست؛ بنابراین در خارج از محدودۀ خودش ناتوان و نارساست.
0106 دید رنج و کشف شد بر وی نهفت لــیـک پـنـهان کـرد و با سلطان نگفت
کلمۀ دید رنج یعنی طبیب، رنج و مشقت کنیزک را با چشم دلش تشخیص داد. نهفت یعنی آنچه نهفته و راز بود؛ برای وی روشن شد. این پزشک غیبی پسازاینکه تمام معاینات خود را انجام داد به تمام این رازها و اسرار کنیزک پیبرد. بیماری نفس را دریافت؛ ولی به شاه هیچ نگفت. اصولاً در عرفان وقتیکه کسی به اسراری پی ببرد نباید که بدون امر خداوند آن را به کسی بازگو کند. توجه اینکه فراست یعنی بدون پرسش و جستوجو فقط از روی ظاهر به باطن پی بردن. این افراد و مردان خدا که دارای این فراست هستند؛ وقتی که به اسرار پی ببرند نباید بدون اجازۀ خداوند آنها را بازگو کنند.
0107 رنجش از سودا و صفرا نبود بــوی هــــرهــیــزم پـــدیـــد آیــد زدود
طبیب خدایی درک کرده بود که بیماری کنیزک یک بیماری جسمی نیست و پزشکان قبلی به بالین کنیزک آمده بودند و تصور کرده بودند کنیزک دچار سودا و صفرا شده وسعی کردند داروهای ضد سودا و صفرا بدهند که کاملاً اشتباه بوده و متوجه نشده بودند که بیماری کنیزک، روانی و روحی است. طبیب غیبی متوجه شد که این کنیزک، عاشق شده و او به علت دوری و فراق از معشوقش دارد میسوزد. اگر دارای رنگ و روی زرد است و اگر توانایی ندارد کلاً از بیماری عشق است. آن پزشکان قبلی (عقلها) این فراست را نداشتند و تشخیص غلط دادند.
0108 دید از زاریاش کو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است
کلمۀ زاریاش یعنی زاری او و آن نالهای است که یک مریض، نزدیک مردن میکند. کو یعنی که او. زارِ دل است یعنی نالۀ اندوهبار و افسردهای که از دلش برمیخیزد. مولانا در اینجا از داستان، قدری فاصله میگیرد و از بیماری دل میگوید. اگر کسی گرفتار این بیماری عشق شد دوائی نداشته و ندارد بهجز وصال با معشوقهاش. مولانا در این بحث اینگونه ادامه میدهد:
0109 عـاشـقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
0110 علت عاشــق ز علتها جداست عشق اُسطُرلاب اسرار خداست
در بیت بالا کلمۀ علت یعنی بیماری و مرض. اُسطُرلاب دستگاهی بود که روی آن جدولها و کلماتی بود که منجمهای قدیمی داشتند و به کمک آن دستگاه میتوانستند فاصلۀ ستارگان را از یکدیگر و ارتفاع آنها و دور و نزدیک شدنشان را از یکدیگر و وضع آنها را نسبت به یکدیگر تشخیص بدهند. مولانا میگوید این بیماری عشق با هیچ بیماری دیگری قابلمقایسه نیست این عشق، یک اسطرلاب عرفانی است و از روی عشق، میتوان پی به وضع درونی اشخاص برد. همانطور که منجمان با اسطرلاب خود میتوانستند به وضع ستارگان پی ببرند؛ عرفا یا مردان کامل هم میتوانند از این اسطرلاب عشق بفهمند که انسان در چه حالی است و چقدر عاشق است و عشق او در چه درجهای است و شدتش چقدر است؛ آیا این عشقش در حال شدت است و یا در حال کاهش است.
0111 عاشقی گر زین سر و گر زان سراست عاقــبـت ما را بــدان سر رهبر است
در اینجا مولانا بحث دربارۀ عشق و عاشقی را ادامه میدهد و میگوید وقتی کسی عاشق حقیقت و اسرار الهی میشود و میخواهد در آن جستجو کند او به یک اسطرلابی احتیاج دارد که توسط آن تشخیص دهد که این عاشق چقدر عاشق است و یا چقدر از این اسرار را درک کرده و یا نکرده و میتواند آن را محاسبه کند. مولانا میگوید هیچ فرقی در این نیست که این عشق، عشق جسمانی باشد و یا عشق روحانی و ازلی. این همبستگی بین زن و مرد وقتی بهصورت عشق درآید هیچ تفاوتی با یک عشق ازلی نخواهد داشت. عشق، ودیعۀ خداوند است و از روز اول آفرینش، این ودیعۀ عشق به آدم داده شده. همۀ ما از حضرت آدم به ارث بردهایم و در وجود ما نهاده شده. در بیت فوق زین سر یعنی عشق دنیایی و جسمی و زان سر یعنی آن دنیای ماوراءالطبیعه و ازلی. این عشق از هر نوع که باشد عاقبت ما را هدایت خواهد کرد به عشق ازلی؛ حتی عرفا معتقدند که این عشق جسمانی، پلی است که باید از آن گذشت تا به عشق ابدی و یا عشق به خداوند دست یافت. البته این عشقی را که مولانا به آن پل، خطاب میکند؛ نباید با شهوت و یا دوست داشتن اشتباه گرفت. شهوت از روی رنگ و روی نگار است و این اصلاً عشق نیست. به قول مولانا:
عشقهایی کز پی رنگی بُوَد عشق نَبوَد، عاقبت ننگی بود
این عشقی که مولانا آن را پلی بهسوی عشق ابدیت میشناسد یک عشق جسمانی واقعی است و اگر این نباشد آن پل هرگز وجود نخواهد داشت. اگر عشق به رنگ و بو و خط وخال شخص مقابل باشد این شهوت است و پس از مدتی از بین رفتنی است و باید اسمش را فقط یک دوست داشتن موقت گذاشت. ولی عشق جسمانی واقعی بالاخره منتهی میشود به معرفت حق و شناخت حق.
هر جماد و هر مظهر زیبایی که در این دنیا مشاهده میگردد؛ انعکاسی از زیبایی مطلق خداوند و حتی پیامی است از زیبایی مطلق که از خداوند تشعشع میشود و ما مسؤول دیدن و تشخیص این انوار خداوندی هستیم و باید آنها را ببینیم و احساس کنیم. حالا باید ببینیم چگونه این عشق واقعی جسمانی درنهایت به عشق ازلی و خداوندی تبدیل خواهد شد. این عشق جسمانی در اثر مرور زمان نسبتاً طولانی کمکم رو به کمرنگی و زوال میرود و وقتی کم شد شخص عاشق، خودبهخود بدون اینکه متوجه شود به عشق ازلی میپیوندد؛ زیرا زوال عشق اولیه را متحمل نیست و از خود میپرسد که این زیبایی چه بود و منشأ و اصل آن از کجا آمده بود و رفتهرفته به اصل آن که از خداوند است نزدیک و نزدیکتر میشود.
0112 هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیـم خـجـل بـاشم از آن
چون به عشق آیم یعنی وقتی عاشق میشوم و آن را درک میکنم؛ هرچند بکوشم که برای کسی توضیح دهم و تعریف کنم که عشق چیست؛ از این کار عاجزم (مولانا میگوید) کسی پرسید که عاشقی چیست به او گفتم چون ما شوی بدانی. این شنیدنی نیست و وقتی دربارۀ عشق، شرح وبیان میکنم و توضیح میدهم حالا که به عشق میرسم من از عشق، خجالت میکشم که صحبتهای نارسا دربارۀ عشق کردم. آنقدر این عشق، گسترش و وسعت دارد که در وصف و بیان نمیگنجد.
0113 گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بیزبان روشنتر است
روشنگر یعنی روشنکننده و جلادهنده و یا شفافکننده. عشق بیزبان یعنی نشانههای عشق؛ چون قادر به صحبت کردن نیست مثل اضطراب و یا هیجان و تشویشی که در وجود یک نفر عاشق وجود دارد. کنیزک شاه همۀ این نگرانیها و تشویشها و اضطرابها را داشت. عشق بیزبان او حرف میزد ولی فقط آن طبیب غیبی حرفهای عشق او را درک کرد. بیت فوق میگوید که اگر ما خوب تعریف و توضیح عشق را کردیم زیبایی و این اسرار عشق را برای دیگران هویدا کردیم خواهیم دید که خود عشق است که باید بگوید عشق چیست و بس.
0114 چــون قــلــم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
دنبالۀ بیت قبل، مولانا میگوید در حال تفسیر و تعریف عشق با قلم نی خود مینوشتم و وقتی به کلمۀ عشق رسیدم؛ قلمم شکست و دیگر نتوانستم به نوشتن ادامه دهم. یکی از عرفا شیخ احمد جام است که در تربتجام زندگی میکرد. میگوید:
خواستم شرح غـمش را به قلم بنویسم آتش اندر قلم افتاد و تومـار بسوخت
0115 عـقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
وقتی عقل، سعی کرد که دربارۀ عشق، شرح و توضیح دهد؛ همچنان مثل خر در گل، گیر کرد و قدرت تکان خوردن نداشت. عقل هیچگاه نمیتواند آشکارکنندۀ این اسرار عشق باشد. حالا چرا عقل نمیتواند دربارۀ عشق، اظهارنظر کند؟ به این دلیل است که عقل همیشه دچار شک و تردید و وسوسه است. یکچیزی را میسازد؛ ولی دوباره خراب میکند و او دائماً در حال تصمیمگیری و گمان است. مولانا در جایی دیگر میگوید:
پای استــدلالــیــان چـوبین بود پــای چـوبــیــن سـخت بیتمکین بود
یکی را در نظر بگیریم که هر دو پای او قطع شده و بهجای آن دو پای چوبین گذاشتهاند. این شخص قطعاً قادر به رفتن در راههای صعبالعبور و ناهموار، مثل کوه و کمر نیست. حالا عقل هم مثل پای چوبین است یا بهعبارتدیگر، عقل خاصیت استدلالی دارد و با استدلال نمیتوان به خدا رسید؛ ولی عشق اینگونه نیست و یک امر وجدانی است که خداوند برای کشش بهسوی حقیقت به انسان داده و با گفتگو و سؤال و بحث و استدلال نمیتوان حقایق و خدا و اسرار خدا را دریافت.
0116 آفــتــاب آمــد دلـــیـــل آفــــتـــاب گــر دلــیــلت بـایـد از وی رو متاب
«آفتاب» به معنی خورشید است و اگر از کسی پرسیده شود که به چه دلیل الآن خورشید هست؟ جواب اینکه به همین دلیل که هست و دلیلی لازم نیست؛ ولی اگر شما دنبال دلیل هستید؛ نباید رو از آن (خورشید) برگردانید و کافی است به آن نگاه کنید. عرفا میگویند: «عَرَفتُ ربّی بربّی» (من خدای خودم را به خدای خودم شناختم). و یا من خدا را بهوسیلۀ خدا شناختم؛ و اگر از آن شخص پرسیده شود که تو به چه دلیلی خدا را قبول داری؟ او در جواب خواهد گفت به خود خدا. اگر خدا نبود که آنوقت هیچچیزی نبود. وقتیکه یک مداد ساده را که یک تکه چوب با زغال در وسطش است؛ یک نفر ساخته؛ آنوقت این کون و مکان و این کهکشانها و این آفرینش پهناور چطور با خودش به وجود آمده؟ و اگر این یک صانع و آفرینندهای دارد پس ماهم خودبهخود به وجود نیامدهایم. خدا آنقدر پیداست که از فرط پیدایی ناپیداست. مثلاینکه انسانها در هوا نفس میکشند و از این هوا استفادههای گوناگون میبرند و آنوقت چون آن را نمیبینند منکر آن شوند. در طریقت، آن نوری که در درون عرفا پیدا میشود خودش گواه خداست. این نور، باطن آنها را مثل خورشید روشن میکند و بهرهمند میسازد.
دنبالۀ داستان در قسمت پنجم.