59.1 مضرّت تعظیم خلق و انگشت نمای شدن

مولانا در داستان قبلی بازرگان و طوطی پند و اندرزهای زیادی به خوانندگان خودش داد و گفت اگر دانه باشید مرغکان میایند و شما را بر میچینند و اگرغنچه باشی بچه ها میایند و تو را برمیکنند و در اینجا بدنباله همان اندرزهای خودش ادامه میدهد. شخصیّت مولانا دارای ابعاد مختلفیست، یک بعدش عرفانی و بعد دیگرش یک شخصیِت مبارزاست وبا زشتیها و پلیدیها پیکار میکند  وبعد دیگرش معلم است و تعلیم میدهد و بعد دیگرش روان شناس است و اصول روانشناسی را به خواننده میآموزد. در اینجا بعد معلمی اجتماع را بخود میگیرد و میگوید:

                    دانه پنهان کن بکلی دام شو        غنچه پنهان کن گیاه بام شو 

تو اگر دانه خوش مزه داری و یا اگریک غنچه زیبا هستی سعی کن که آنها را برخ دیگران نکشی. شما باید سعی کنید که دلتان نخواسته باشد که خلق شما را تائید کنند و دلتان نخواسته باشد که انگشت نما شوید. کسانیکه دوست دارند که مردم بانها سجده کنندو دراجتماع شاخص شوند آنها اول گرفتاریشان است.

1849      تن قفص شکل است ، تن شد خــارِ جان          در فـــریــــبِ داخـــلان و خــــارجــان

در مصراع دوم داخلان و خارجان یعنی همه مردمیکه شما با آنها آشنائی دارید و یا با انها زندگانیتان را میگذرانید. عنوان این قسمت “مضرت تعظیم خلق و انگشت نما شدن” خود بیان کننده کل مفاهیمی است که در این قسمت ضمن اشعار زیر میگوید. و مقدمتا باید بگویم که تمام این صوفیان که گروههای مختلفی هم هستند بیش از همه فرقه ها، فرقه ملامتی ها، از جلوه کردن و از محبوب شدن و از مشهور شدن نزد خلق پر هیز میکنند و این فلسفه زیرساز تعلیم آنهاست.  در این بیت میگوید این تن و این کالبد جسمانی تو مثل قفس است که طوطیِ جان تو در این قفس محبوس شده. حالا این طوطی روح تو که در کالبد تو محبوس شده مرتب از خوش آمد گویان داخل خودش گول و فریب میخورد از کسانیکه میایند و تمجید میکنند و میروند. حتی روح هم فریب میخورد. منظور مولانا اینست که تنها مغز تو نیست که فریب میخورد بلکه روح تو هم فریب میخورد.

1850     ایــنش گـــویــد من شــوم هـــمـــراز تــو          وآنش گــویــد نَــی، مــنـــم انــبــار  تو

اینش یعنی این او را. آنش یعنی آن او را. انبار یعنی شریک و همراه. میگوید این یکی میاید نزد تو و میگوید: من همراه و همراز تو هستم. آن یکی دیگر میاید نزد تو و میگوید: نه اینطور نیست بلکه من شریک واقعی تو در زندگی هستم و من همپای تو هستم و پا بپای تو درزندگی من میایم

 1851    ایــنش گـو یـد نیســت چون تو در وجـود          در جمـال و فضـل و در احسان وجود

وجود یعنی عالم هستی و کل جهان. جمال یعنی زیبائی و فضل یعنی برتری و احسان یعنی نیکوئی و بخشش. میگوید این یکی میاید و میگوید: در عالم هستی نظیر تو نیست. و همین گونه زیبائی توو برتری دانش تو و جود و بخشش تو هم بی مانند است. گوینده قصد دارد با این تعارفها شاید بتواند دار و ندار تو را بغارت ببرد.

1852     آنش گــو یــد هــر دو عــا لــم آن تـوست          جـمـله جانـهـا مـان، طوفیـلِ جــانِ تست

آن یکی میاید و میگوید هردو جهان، این دنیا و آخرت اصلا مُلک توست و همه جانهای ما طوفیل جان تو است، اصل جان تو است اینها چاپلوسان و فریبکارانند و میکوشند که درون یک خام طبَع را فریب دهند. خام طبَع کسی هست که طمع زیاد داشته باشد و این طمعش هیچوقت سیر نشود. همیشه خواهان اینست که از این حرفها بشنود.

 1853    او ،چو بینــد خـلـق را سر مستِ خویش          از تــکــّبــر مــی رود از دســتِ خــویش

او اشاره باین انسانیست که این چاپلوسان دارند این تملقات را بروحش مرتب میخوانند و او را خوشنود میکنند. میرود از دست خویش یعنی دیگر خودش را نمیتواند نگه بدارد و اختیار خودش از دستش میرود. وقتی جان او در قفس بدنش این خوش آمدها را میشنود مست میشود و کسانیکه اطراف او هستند آنوقت موقعیت پیدا میکنند که از او بهره برداری نادرست بکنند و از شدت خود بینی و خود پسندی و تکبری که این روح پیدا میکند آنوقت خویشتن خویش را گم میکند.

 1854    او نـــدانـــد کـــه  هـــزاران را چـــو او          دیــو افــکــنــد ســت  انـــدر آبِ  جــــو

در آب جو افکندن یک اصطلاح است. وقتیکه یک کسی را فریب میدهند و یک بلائی سرش میاورند میگویند در جوب انداختند. میگوید این روح نمیداند که هزاران روح مثل او را این شیطانها گول زده اند و فریب داده اند.

1855     لطف و سالوسِ جهان خوش لقمه ایست           کـمـتـرش خور، کان پر آتش لقمه ایست

سالوس یعنی تملق و چاپلوسی. جهان اینجا مولانا بکار برده منظورش مردم جهان هستند. پر آتش لقمه ایست یعنی لقمه پر آتش زا لقمه ایست. یعنی وقتی تو این لقمه را میخوری آتش زیان ها تو را میسوزاند. میگوید اگر چه این لطف و چاپلوسی و چرب زبانی مردم جهان به یک لقمه بسیار لذیذ ودلپذ یرو گواراست ولی بسیاری از کسان که از تملق خوششان میامد گرفتار شدند. تو باید تا میتوانی این لقمه خوش مزه را کمتربخوری. بنظر تو خوش مزه میاید ولی در واقع لقمه ای آتش زاست.

1856     آتشـش  پــنــهــان  و ذ وقش  آشـــکـــار          دود او ظــا هــر شـــود پـــا یــان کـــار

ذوق بمعنی مزه از کلمه ذائقه است. بمعنی خوشی و لذت هم هست. زیان تملق گوئی مردم جهان یعنی آتش آن لقمه لذیذ که آتشش پنهان است ولی خود آن لقمه آشکار است و باعث میشود که بذاقه های دهانت ترشه بکند و تو را تحریک میکند. ولی دودش بعدا آشکار میشود. موقعی دودش بچشمت میرود که دیگر کاملا گرفتار شده ای. مولانا میگوید دقت کنید این کسانیکه دور و بر شما را گرفته اند و مدح شما را میگویند، آنها چیزی از شما میخواهند. بقول سعدی :

                    این دغل دوستان که میبینی             مگسانند دور شیرینی

و این شیرینی که تمام شد همه مگسها هم میروند. آنوقت کل شیرینی دیگر تمام شده ومگسها هم نیستند. یعنی زندگیت در این حال تباه شده و رفته. وقتی افراد دنیا دور ورش را گرفته اند،يا برای ثروتش  و یا برای مقامش و برای زورمندیش و یا برای زیبائیش است در حالیکه هیچ کدام از اینها پایدار نیست. ثروت و مقام وزیبائی و منصب و زور همه آنها از بین رفتنیست و اینها آن شیرینیهاست که تمام خواهد شد و آنها همگی میروند و تو تنها میمانی و وقتی تنها ماندی احساس تهی بودن میکنی و دیگر دیر شده.

1857     تو مــگــو آن مــدح را مــن کــی خورم           از طــمــع مــی گـو یــد او پـی  میبرم

کی خورم یعنی این مدح را کی میپذیرم و کی قبول میکنم. میگوید وقتی که من دارم با تو حرف میزنم، میدانم تو در دلت داری میگوئی که نه مولانا، من میفهمم که این مدح ها بی خود است و من این مدحهایشان را قبول نمیکنم و بدلم راه نمیدهم چون من اینها را میشناسم و بدرون آنها پی برده ام و میدانم که طمع کار هستند و بخاطر طمعشان دارند مدح مرا میگویند. مولانا میگوید این را بخودت مگو تو پی نبردی و خیال میکنی، خوشت میاید و نگو که خوشم نمی آید. کیست که از تملق و از تعریف خوشش نیاید. تو نگو که میفهمم و میدانم که آنها مرا گول میزنند. من این حرفهای تو را قبول نمیکنم.

1858     مــادحــت گــر هــجــو گــویـــد  بـر مَلا          روزهــا ســـوزد دلـــت  زان ســوز هآ

مادح یعنی مدح کننده و مداح یعنی بسیار مدح کننده. هجو گفتن در برعکس تعریف کردن است یعنی ذمّ گفتن و یا بد گفتن از کسی. بر ملا یعنی آشکارا جلوی چشم همه. سوزها یعنی آن آتش گرفتاری که بعدا نصیبت میشود و تو را میسوزاند. اگر مداح و ستایش گرت از این به بعد دیگر تو را ستایش نکند و حرفهایش را در مورد تو عوض کند و شروع به بد گفتن از تو بنماید، تو روزها در اثر این بد گوئی ها و سخنان پرسوز او دلت میسوزد که چرا دارد این حرف را بمن میگوید شکی نیست که مدح و ثنا موجب غرور نفس میشود ولی چونکه مدح شیرین و مطبوع است اثرش خیلی زود آشکار نمیشود. تنها وقتی آشکار میشود که آنوقت مدح دیگر گفته نشود. در حالیکه ذمّ و بد گوئی اثرش فوری آشکار میشود. مولانا دارد مقایسه میکند خوب گفتن را در مقابل بد گفتن. خوب گفتن شنونده را خیلی خوش آید ولی اثرش بعدها معلوم میشود ولی بد گفتن شنونده را خوش نمی آید و همین الان اثرش مشخص میشود.

1859     گرچـه دانــی کوُ زحــرمـان  گفــت  آن          کان طـمـع  که  داشت  از تـو شد زیان

حرمان در اینجا یعنی نا امیدی و محرومیّت و بی بهره گی. تو شد زیان که در آخر مصراع دوم آمده یعنی برآورده نشد. چی براورده نشد؟ آن طمعی که داشت. بد گوئی و عیب گفتن آن مداح برای این بوده که بآرزوئی که از طریق تو داشته نرسیده و از تو نا امید شده. تا حالا داشته از تو خوب میگفته و لی حالا دفعتا شروع میکند به بد گفتن. همانگونه که تو از خوب گوئی او خوشحال میشدی حالا از بد گفتنش هم رنج میبری و بدان که خوبگوئی گذشته او و بدگوئی اکنون او اصالت ندارد و پایه ای و ریشه ای نیست. در حقیقت آن ستایش و مدح او برای تو بهمان اندازه زیان آور است که سرزنش و بدگوئی او  برای تو بد است است و هردوی آنها برای تو بد است. تو خوب گوئی را متوجه نمیشوی ولی بد گوئی را متوجه میشوی.

1860     آن اثـــر مــی  مــانـــدت  در انــــدرون          در مــدیــح ، این حالـتت هسـت آزمون

مدیح یعنی مدح گفتن. آزمون فعل امر است یعنی بیازما و امتحان کن. در اثر آن بدگوئی و بد شنوی اثری در دلت باقی میماند. این حالت در موقع مدح گفتن و خوب گفتن هم هست. تو بیا و این را بیازمون و امتحان کن و ببین که اثر مدح هم در تو باقی میماند. اگر کسی بتو بد بگوید تا اخر عمرت بیاد داری و یادت نمیرود و ببین یکی هم بتو خوب گفته آنهم تا آخر عمرت یادت نمیرود و هردو تجربه در وجود تو باقی میماند و چون هردو بی پایه هست، هردو هم تا آخر عمر بتو زیان آفرینانند. بخود نگوئید حرف بد دیگر تمام شد, ولی حرف بد وجودت را گرفت و در داخل خودش نگه داشت و چون پایه و اساس ندارد رنج میبری.

1861     آن اثــر هـــم  روز هــــا  بـــاقـــی  بود          مــایــه کــبـر  و خـــداع   جـــان  شود

خداع در مصراع دوم یعنی فریفتن و فریب دادن. میگوید اثر مدح و ثنا هم روزهای متوالی تا پایان در دل تو باقی میماند و کمترین اثرش اینست که تو تکبر پیدا میکنی. در همین حالت داری خودت را هم گول میزنی و فریب می خوری و غرور پیدا میکنی و اینطور مباش که بگوئی من از بدگوئی بدم میاید و از خوشگوئی خوشم میاید.

1862     لیــک نـنمـایـد، چــو شیــرین اسـت مدح          بـد نَــمایـد  زانکِ  تلــخ  افــتــآد  قَدح

لیک ننماید یعنی خودش را نشان نمیدهد ولی بد نماید یعنی خودش را نشان میدهد. قَدح در اینجا یعنی عیب کسی را گفتن و بد گوئی کردن. قدح تلخ است و اصلا خوش آیند نیست. تفسیر این بیت در بالا و بیت قبلی مستتر و معلوم است.

1863     هـمچـو مطـبوخسـت وحبّ کـانرا خوری          تا بــد یــری، شــورش و رنــج اندری

مطبوخ از کلمه تبخ است و تبخ یعنی پختن. در سابق بیشتر داروهای مصرفی بیشتر گل و گیاه بود که اول دم میکردند و بعد صاف میکردند و بعداً صبحها بخورد مریض میدادند و این را مطبوخ میگفتند. حب آن را هم درست میکردند که امروزه بآن قرص میگویند. حب یک کلمه عربیست بمعنی دانه. میگوید وقتیکه این داروهای مطبوخ  و یا حب آنرا میخوردی تا چند روز دل آشوبه میگرفتی و نا راحت میشدی،درست این بدگوئی و یا خوش گوئی ها را که میپذیری و قبول میکنی درست مثل مطبوخ است. و اینها در وجود تو باعث دلشوره وجودت میشود و بهتر اینکه دلت را آشوب کند، همچنانکه آن دارو ها دلت را آشوب میکرد.

1864     ور خــوری حـــلـــوا بود  ذو قش دمــی          ایـن اثــر چــون  آن نــمی پــاید  همی

حلوا شیرین است و ذوقش یعنی مزه اش. در مصراع بعد این یعنی اثر حلوا و آن یعنی به این ماده تلخی که خوردی. نمی پاید یعنی پایدار نیست. میگوید برای مثال اگر حلوا بخوری لذتش شیرین است آن لحظه ای بیش نیست و زود فراموش میکنی ولی تلخی چند روزی بجا میماند.

1865     چون نــمـی پا یــد  هــمی پــایــد  نِهــان          هر ضـــدی را  تــو بضـــدّ  او بـــدان

در اینجا نهان منظورش نهان باتن است. اگر چه گفته شد که اثر شیرینی مدح زیاد طولانی نیست ولی واقعا اثرش دوام دارد منتهی پنهان شده در وجود تو. دیگر تو ان مزه و ذوق آنرا حس نمیکنی ولی اثرش در وجود تو هست و در باطنت هم دوام بسیار دارد بنا براین اصل کلی خودش را مولانا بکار میبرد و میگوید هر ضدّی را با ضد خودش باید سنجید یعنی اگر چیزی آشکار نیست یعنی پنهان است. اگر که این اثر شیرینی زود از دهنت و ذوقت رفت بدان که پنهان شده. هر چیزی را به ضدّدش بشناس. اگر روز نیست بدان که شب هست. اگر در دهان و ذائقه تو اثر شیرین نیست بدان که پنهان شده.

1866     چون شـکر پـایـــد هــمـــی  تأ ثــیــر  او          بـعـــد حــیــنـی  دمُبّل  آرد  نــیش  جو

بعدِ حینی یعنی بعد از کمی وقت. دمبل هم یعنی کرکهائی که در صورت و یا بدن کسی ظاهر میشود و بعد از مدتی هم خوب میشوند. نیش جو یعنی نیشدر لازم دارد. در این بیت مدح را به شِکر و عوالم آن را به دمبل تشبیه میکند. برای مثال خوردن شکر و شیرینی زیاد اگر چه باعث لذت تو میشود ولی پس از اندک مدتی دمبل بیرون میاوری و حالا باید که تحمل نیش نیشتر را هم بکنی. همین طور شنیدن مدح و شنیدن ستایش هرچند بظاهر امری خوشایند و مطبوع و لذت آور است برای تو ولی رفته رفته شخصیّت تو را دچار وحم های روحی و گرفتار دمبل های روانی میکند.

1867     از وفــور مــدحــهــا، فـــرعـــون   شــد          کُن ذلــیــل الــنّــفسِ هـَـــونــا  لا تَسُـد

کُن در عربی یعنی باش. ذلیل یعنی فروتن شده. هوناً یعنی افتادگی کن. لا تسد یعنی آقائی و سیادت مکن. میگوید که فرعون اول فرعون نبود این مدحها ی فراوان که اطرافیان او با او میکردند فرعون ساخته شد. حالا اگر میخواهی نفس تو هم مثل فرعون نشود تو نفست را بپائین بیاور و افتاده کن نه اینکه نفست را به آقائی و سیادت بده.

1868     تا تــوانی بـنــده شو , ســلطـــان مــبـاش          زخمکش چون گوی شو،چوگان مباش

بنده اینجا در مقابل سلطان آمده یعنی  خاکسار آمده. میگوید خاکسار باش و فروتن و بنده باش، نکند که روزی بخواهی سلطان شوی. زخم کش یعنی تحمل پذیر. چوگان مرتب بگوی میزند و این گوی هم مرتب تحمل میکند ولی تو چوگان نباش که بسر همه بزنی و دیگران را گوی تصور کنی و خودت را چوگان.نه تو چوگان نیستی و دیگران هم گوی نیستند و بدیگران ضربه نزن و اگر هم از دیگران ضربه خوردی تو گوی باش و تحمل کن. بدون اینکه سر بزیر بیاندازی و اجازه دهی که دیگران بتو ضربه بزنند. زود بانها پاسخ نده و شکیبا باش برای اینکه وقتی داری چوگان را میخوری خشمناک میشوی و وقتی خشمناک بشوی کنترل خودت را از دست میدهی. وقتیکه ضربه را خوردی آرام باش و وقتی که آرامش خودت را بدست آوردی آنوقت اقدام کن.

1869     ورنه  چون لطفــت نـمـاند واین جــمال           از تــو آیــد  آن حــریــفان  را مــلال

ورنه یعنی اگر تو حرفهای من را گوش نکنی آنوقت، لطفت یعنی تر و تازگیت و جمال یعنی زیبائیت. حریفان اشاره باین مداحانی هستند که دورت را گرفته اند و مداحی میکنند. آیا اگر زیبا هستی همیشه زیبا میمانی؟ آیا پیر نمیشوی و این صورت صاف تو چروک نمیخورد؟ این لطفها برای تو نمیماند و همه از بین رفتنی هستندو وقتی که نبود همه معشوقان از اطراف تو پراکنده میشوند. آنوقت است که تو احساس خلع و تنهائی میکنی.

1870     آن   جـمــاعــت کِت  هــمـی دادند  ریو           چون بـبیـننـدت  بگویــنـدت که دیــو

ریو یعنی فریب و کِت یعنی که تو را. میگوید آن گروه مردمانیکه با شتایشهای نا درست خودشان تو را فریب میدادند حالا وقتیکه تو را مینگرند تو را مسخره کرده و میگویند قیافه اش مثل شیطان است. آنها همان انسانها هستند، چون تو امتیازاتت را از دست داده ای باین شکل در باره ات قضاوت میکنند.

1871     جـمــله گــو یـنـدت چو بـیـننـدد ت بدر            مــرده ای از گـورِخـود بـر کــرد سر

بینندت بدر یعنی تو را در خانه ات ببینند. وقتی آن آدمها در خانه ات رد شوند میگویند نگاه کن این آدم مثل مرده ایست که از گور خودش در آمده. اینها همان مدح کنندگان سابق هستند.

1874     دیــو ســـوی  آدمــی  شد  بــهــر شـــر           ســوی تــو نـایــد که از دیــوی  بــتــر

شیطان بطرف آدم میاید که شرّ ایجاد کند ولی مطمئن باش تو اگر اینگونه باشی شیطان بطرف تو نمی آید زیرا تو از شیطان هم بد تر هستی.

1875     تـــا تــو بــودی آدمــی  دیو از  پــیــت           مــی دویــد و مــی چشــانـیـد او مِـیَـت

مولانا تکرار میکند که مفاهیم ابیاتش را در ضحن خواننده و یا شنونده جای گزین نماید.  میگوید شیطان به سوی تو برای چه چیز بیاید که درد سر برایت ایجاد نماید. تو خودت برای خودت درد سر ایجاد کرده ای. زمانیکه تو آدم خوبی بودی شیطان بدنبالت میامد که تو را گمراه کند و بتو می میخورانید که تو را بمستی بکشاند.

1876     چــون شــدی در خــویِ دیـوی اســتوار          مــی گــریــزد از تـو دیــو، ای نا بکار

استوار یعنی محکم. نا بکار یعنی بد کردار. همین که از آدمیت دور شدی و همین که خوی شیطانی را پذیرفتی و در این خوی شیطانیت ثابت و پا برجا ماندی ، ای بد کرداربدان که شیطان از تو بیزار است و او از تو فرار میکند.

1877     آنــگــه انـــدر دامــنــت   آویــخــتـــنــد           چــون چـنـیـن گشتی، هــمـه بگــریختند

از زمانیکه این ننگ و بدی مدح  را بتو گفتند و یا در دامن تو گذاشتند و تو چنین شدی همگی از اطراف تو دور شند و فرار کردند. این داستان در همین جا بپاین میرسد و در قسمت بعدی داستان دیگری را بر رسی خواهیم کرد.

Loading