58.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت هفتم

1825       بـعد از آنش از قفس بیرون فـکـنـد          طــو طــیـک پــرّید تــا شــاخ بـلـنـد

بازرگان پیغام برده بود از طوطی خودش به طوطیان هندوستان که طوطی من پیغام داده که این درست نیست که من در قفسی باشم و شما آزاد باشید. یکی از طوطیان هندوستان بر خود لرزید و افتاد و ظاهرا مرد یعنی خودش را بمردن زد. وقتی باز گشت از هندوستان طوطی خودش گفت چه شد و بازرگان گفت چنین اتفاقی افتاد. وقتیکه طوطی بازرگان داستان را شنید او هم بخود لرزید و در قفس افتاد و مرد بسیار پشیمان شد که چرا ماجرا را تعریف کردم و زبان را باید کنترل کرد و من چرا زبانم را کنترل نکردم . پس از مدتی بازرگان در قفس را باز کرد و طوطی بظاهر مرده را بیرون انداخت و طوطی ناگهان بحرکت درآمد و بپرواز در آمد و بر فراز درخت نشست.

1826       طــوطــی مرده , چنان پـرواز کرد          کـافـتابِ شرق تُــــرکی تــــاز کــرد

آفتاب شرق همان خورشید است. ترکی تاز همان کلمه ترک تازیست. سابق براین ترکان ترکستان شرقی بغارتگری معروف بودند و اینها امکان آمدن پیدا میکردند باشتاب فراوان و یورش مانند میامدند و غارت و چپاول میکردند و کسی نمیتوانست جلو آنها را بگیرد. از بس اینها تند میتاختند بنابراین هر جائیکه حرکت سیریع باشد بآن میگویند ترک تازی که همان ترکی تاز است. در بیت بالا این طوطی بازرگان چنان سریع و تند پرواز کرد و بالای یک درخت بلند بالا قرار گرفت مثل اینکه آفتاب شرق طلوع کند و با ترکتازی بطرف غرب برود. مولانا برای این با خورشید مقایسه میکند برای اینکه این آزاد شدن این طوطی اولین نور زندگی است برای اوهمان گونه که اسارت در قفس برای او ظلمت بود.

1827       خواجه حـیران گشت اندر کارمرغ          بـی  خـبـر نــاگه بـدید اسرار مــرغ

بدید در مصراع دوم یعنی پی برد. اسرار مرغ یعنی رازیکه میان طوطی او و طوطیان هندوستان بود. این راز را بازرگان نمیدانست و حالا که طوطی او فرار کرده بود تازه متوجه شده بود. آن طوطیان هندوستان, با معرفت هم که انسانهای کامل هستند بما یاد میدهند که اگر میخواهید آزاد باشید و آزادگی داشته باشید و آزاد زندگی کنید بایستی که از خودتان بمیرید. قبلا ذکر شده بود که دو نوع مرگ داریم یکی مرگی که در اختیار ما نیست و خواه ناخواه آخر عمر بسراق ما میاید و دیگری مرگ پیش از مرگ است. این مرگ پیش از مرگ دست خود ماست که از منیت خودمان بمیریم و از خودخواهی و تکبر و کینه ها و حرص و طمع و آز خودمان بمیریم. این مردن پیش از مرگ ما را آزاد میکند و بما آزادگی میدهد. این یک تولد دیگریست که آنوقت حس میکنیم که آزاد زندگی کردن یعنی چه. آن چیزی که خواجه حافظ گفته زهرچه رنج تعلق پذیر است آزادم، یعنی هر چیزیکه این مردم دنیا شیفته این زرق و برقها هستند و خودشان را متعلق بآنها میدانند من آزاد میبینم.

1828       روی بالا کرد و گفت ای عندلیب          از بـــیــان حـال خودمان دِه نســیــب

عندلیب یعنی بلبل. این طوطی بازرگان قشنگ و خوب صحبت میکرد و بازرگان از حرف زدن او لذت میبرد او را عندلیب خطاب کرد. کلمه خودمان یعنی خود ما را. گفت ای طوطی که همچون بلبل خوش سخن و خوش آواز هستی این حال خودت را و وضع خودت را بمن بگو و از حال و وضع خودت بهره ای بمن برسان و راز کارت را هم بمن بگو.

1829       او چه کرد آنــجــا که تو آموخــتی           ســاخـتـی مکری و ما را ســوختــی

اینجا منظور از او طوطی هنئوستان است. ساختی مکری یعنی حیله ای بکار بردی. بمن بگو آن طوطی هندوستان چه کرد که تو یاد گرفتی و با حیله خودت این بلا را بسر من آوردی و دلم را سوزاندی و خودت را از من جدا کردی.

1830       گفت طــوطی کُه بـفـعـلم پـنـد داد           که رهـــا کـــن لطــــفِ آواز و وِداد

بفعلم پند داد یعنی عملا بمن پند داد. وداد یعنی دوستی و دوست داشتن. طوطی بازرگان جواب داد که ای بازرگان آن طوطی هندوستان با کاری که کرد عملا اندرزی بمن داد و بی آنکه حرفی بزند و چیزی بگوید مفهوم خودش را بمن فهماند. اندرزش این بود که ای طوطی اسیر که داری رنج میبری لطافت و آواز خودت را و هرکار دیگری را که میکنی که با آن کار تو را دوست میدارند متوقف کن زیرا اینها دشمن جان توست. آنطور نباش که این همه نازنین باشی وآواز خوشی داشته باشی و همه دوستت بدارند.

1831       زانــک آوازت تو را در بـنـد کرد          خـویشـتن ,مــرده پـیِ این پـنـد کرد

طوطی هندوستان بمن فهماند که این نطق و آواز تو بود که تو را شکار کردند و در قفس انداختند و اگر تو نمیتوانستی سخنهای مردم را تقلید کنی و صدای خوبت را نداشتی که بتو کاری نداشتند. آن طوطی هندوستان خودش را بمردن زد که این پند را بمن بدهد.

1832       یعنی ای مطرب شده باعام وخاص         مُرده شو چون من,که تا یابی  خلاص

عام و خواص یعنی همه. هم عوام و هم خواص. بمن گفت که تو برای همه مردم اینطور طرب انگیزی میکنی, دلشان را شاد میکنی، بمیر از خودت تا اینکه خلاص بشوی. اینجاست که مولانا میخواهد بما بفهماند که مردن از خود چه مفهومی دارد. آیا هیچکس پیدا میشود که پهلوی خودش فکر کند که من بیایم و قبل از مرگم بمیرم بدون اینکه از این جهان بروم؟. نه تنها بفکر این مردن قبل از مرگ نمیافتد بلکه آن تصورها و آن بار و بروتش را بیشتر هم میکند. بنابراین از این مردن قبل از مرگ دور تر هم میرود. برای همین است که آن مرگ نهائی که آخر سر بسراغش میاید خیلی میترسد. اگر مرگ قبل از مرگ یعنی مرگ اختیاری داشته باشد وقتی مرگ اجبار میاید آنقدر نگران نیست. برای اینکه مرگ اختیاری که داشته باعث شده که میل به چیزهای دنیوی هم نداشته باشد که حالا نگران این باشد که دارد پولش را و قصرش را میگذارد و میرود و خیلی راحت تر میرود.

1833       دانـه باشـی مرغـکانــت برچـنـنــد          غـنـچه بــاشی,کودکانـت بر کنــنـنـد

مرغکان جمع مرغان است و اینجا کافش کاف تحقیر کننده است. برکنند یعنی از روی زمین بر میچینند. مرغی که دارد از روی خاک دانه جمع میکند میگویند دارد دانه بر میچیند. میگوید برای مثال تو اگر که دانه باشی و روی خاک بیافتی، این پرندگان کوچک تو را از روی زمیت بر میچینند و نمیگذارند که آنجا بمانی. و اگر غنچه باشی کودکان میایند و تو را میکنند و میبرند. آنچیزیکه توجه مردم را زیاده از حد بخودش جذب بکند این آفت توست. اینها را طوطی میگوید ببازرگان، ولی مولاناست که دارد به خواننده ویا شنونده مثنوی میگوید.

1834       دانـه پنـهـان کن , بـکــلّی دام شـو          غـنـچه پـنهــان کـن, گــیــاه بـام شو

اینجا میگوید اگر دانه داری آن را بکلی پنهان کن. منظور از دانه هرچیز فیزیکی در این دنیاست. امتیازاتت را بموقع خودش بکار ببر ولی برُخِ مردم نَکش. بکلی دام بشو. بیائیم از این انسانهای کامل یاد بگیریم که چگونه دامی هستند برای علم و دانش الهی. این انسانهای کامل دانش و علم الهی را بدام میاندازند و میاورند بجزو وجود خودشان. گیاه بام گیاهیست که نکاشته و آن را آبیاری نکرده و پرورشش نداده بعبارت دیگر خود روست و هیچکس با این گیاه کاری نداشت و دنبالش هم هیچکس نبود. تو باید خودت را اینجور نشان بدهی و در ظاهرت گیاه بام شوی و از خوشگلی گلت و بوی خوش آن برای کسی تعریف و تمجید مکنی.

1835       هـرک داد اوحسنِ خود را درمزاد          صــد قضای بد , سوی او رو نـهـاد

مزاد یعنی بمزایده گذاشتن از کلمه زیاد است. میگوید که تو حُسن خودت را بمزایده نگذار یعنی بگوئی هرکس ناز مرا بیشتر بخرد و حسن مرا بیشتر میخواهد من خودم را در اختیار او میگذارم. اگر گوش بحرف ندهی و کارخودت را ادامه بدهی آنوقت صد قضای بد بسوی تو میاید. اینجا مثالی زده است که هرکس زیبائی خودش را هی بیشتر و بیشتر آشکار کند و در معرض دید این و آن بنهد، پیش آمد ها و اتفاقات نا گواری از هر طرف حتما برایش پیش میاید. اصولا شهرت آتش است و شخصی که مشهور شود همیشه در معرض و مسیر اتفاقات بد هست.

1836       حـیـلِـهـا و خشــمـها و رشــک ها          بر سـرش ریـزد چـو آب از مَشـکها

میگوید هرکسی یک جوری او را نا راحت میکنند.مکر ها، غضبها و حسدها بر سرش باریدن میگیرد مثل مشک آبی را که در آن را باز کنند و بر سرش بریزند. در سابق که لوله کشی نبود افرادی بودند که آب را با خوشان یا گاری بمنازل و تشنگان میرسانیدند. افرادی با خودشان آب را حمل میکردند آنها را سقا میگفتند  و این سقا ها آب را در مشکی که از پوست حیوانات ساخته شده بود حمل میکردند.

1837       دشــمـنـان, او را زغیرت میدرند          دوسـتـان هم روزگــارش مــی بـرنـد

غیرت در اینجا بمعنی حسد است. دوستان در اینجا دوستان غیر واقعی و در واقع دوست نمایان هستند. روزگارش میبرند یعنی روزگارش را بهدر میدهند. وقتی کسی چیز خوب خودش را در معرض دید عام مردم بگذارد آنکه دشمن است از درد حسادت برای از بین بردن تو نقشه کشی میکند و آن دوست نمایان هم باز از روی حسد زندگانیت را بهدر میدهند.

1838       آنـک غـافـل بود از کشت و بهار          او چـه دانـد قـیـمـتِ ایــن  روزگــار

آنکس که در فصل بهار تخم مرغوب سالم و مناسبی را نکاشته باشد معلوم است که بعدا حاصلی را بدست نمیآورد. آن کسی که باین پندها و نصیحتها توجه نکند معلوم است که در آخر عمرش هم بجز ندامت و پشیمانی و حسرت چیز دیگری نخواهد داشت. آن کسی که بذرخوب گیاه  را در فصل بهار نکاشته قطعا از ارزش محصولیکه این بذر میداد خبری نداشت و لذا بذر را هم نکاشت. کسیکه با هم نشینی دوست نمایان نا دوست که اغلب مگسانند دور شیرینی تن در بدهد او در آخر سر جز زیان و ناراحتی محصول دیگری نخواهد داشت و در زندگی بهرهمند نشده و آخرسر هم از این دنیا در میگذرد.

1839       در پـنـاهِ لطـفِ حق بایـد گریخت          کو هزاران لطف بـر ارواح  ریخـت

در پناه لطف حق باید گریخت یعنی باید رفت بطرف لطف خداوند. برای رهائی از شر جلوه دادن خود و چکنیم که اینقدر خود را جلوه ندهیم باید از خداوند کمک بگیریم و باید بلطف خداوند پناه ببریم و او ما را یاری خواهد کرد. اگر صادقانه پناه ببریم و از دلمان از او بخواهیم که ما را پناه بدهد، چنان بما پناه میدهد که همه چیز موافق مصلحت بخدمت ما در میاید. نه اینکه شر بسراغ ما نمیاید بلکه همه چیز هم بنا بمصلحت ما بخدمت ما میاید.

1840       تا پــنــاهی یـابی آنـگه چون پـنـاه ؟          آب و آتش مــر تــرا گـــردد ســپــاه

مر تو را گردد سپاه یعنی همه را در خدمت تو آورده. میگوید پناه ببر تا پناه یابی از آنچه که برای تو شرّ هست. در اینجا چه پناهی. پناهی که توصیف کردنش و وصفش میسر نیست و بلفظ بیرون نمی آید. اگر پناه و دستگیری حق باشد نمیشود توصیف کرد. آب و آتش هم که از اجداد هم هستند و آب آتش را خاموش میکند، این دوتا با هم یکی میشوند و هردو بخدمت تو میایند برای اینکه تو پناه بردی بخدا. مولانا برای تائید حرفهای خودش بچند روایت رجوع میکند.

1841       نوح ومــوسـی را نه دریـا یار شد           نـه بـر اعـدادشـان بِکــیـن قـهّـار شد

اعدادشان یعنی دشمنان آنها. کین یعنی قهر است و کینه. قهّار یعنی مسلط. میگوید دریا آیا حضرت نوح و حضرت موسی را یاری نکرد؟ چرا یاری کرد. در زمان نوح پیغمبر آب از آسمان بسوی زمین روان گردید و خداوند باو گقته بود که یک کشتی بساز و او هم ساخته بود و وقتی آب دریا بالا آمد و خودش با خوانواده اش و کسانیکه باو گرویده بودند رفتند داخل کشتی و رهائی پیدا کردند. پس دریا یار نوح شد. حضرت موسی هم وقتی با پیروان خودش داشت از فرعون فرار میکرد رسید به رود نیل و چاره ای ندید بجز اینکه بدریای نیل بزند و در همان وقت اب دریا شکافی برداشت و حضرت موسی و پیروانش نجات پیدا کردند. وقتی لشگریان فرعون رسیدند همه آنها غرق شدند چون اب دریا بجای خود باز گشت. پس ببینیم که چرا خدا خواست در هردو دریا دو پیغمبر خودش را توسط دریا نجات بدهد برای اینکه هردو آنها در پناه خدا بودند و بخدای خودشان پناه برده بودند.

1842      آتش, ابــراهــیـم را نَـی قـلـعه بود            تــا بـــر آورد از دل  نــمــرود  دود

قلعه یعنی جای بسیار مستحکم و حفاظت شده. نمرود پادشاه بابل بود و ادعای خدائی کرده بود و زمان حضرت ابراهیم بود و ابراهیم مردم را بخدا پرستی یکتا دعوت کرد و نمرود که ادعای خدائی کرده بود دستور داد تا ابراهیم را بگیرند و او را در آتش بیافکنند. سربازان آتش عظیمی را افروختند و ابراهیم را در این آتش انداختند و ابراهیم سالم از آتش بیرون آمد. این روایات را مولا نا از کتابهای مذهبی نقل میکند. در همه این گونه روایتها یک نکته ای و یک پیامی نهفته است و آن اینکه ای انسان تو متکی بخودت نباش، خودت کسی نیستی که بتوانی خودت را از شر اینهمه گرفتاریها نجات بدهی. خودت میتوانی مقدمات کارت را فراهم کنی ولی آخر سر باید که بخدا هم متکی باشی. خدایا این مغز اندیشمندی که بمن دادی کمک بکن که اندیشه درست بکند که چگونه من را از شر و بلا نجات بدهد و من خطا نروم. میبینیم که آخر سر به خداوند پناه میاورد.

1843      کـوه یحیی را نه سویِ خویش خواند          قاصـدانـش را بزخـم ســنــگ  راند

این یحیی هم یکی از پیغمبران بنی اسراعیل است او هم مردم را دعوت میکرد بخدا پرستی و مخالفانش با هم توطئه کردند و در یک جا باو حمله بردند و او فرار کرد و رفت بطرف کوهی و کوه بصدا درآمد و باو گفت بطرف من بیا. غاری در کوه درست شد ویا در آنجا بود و این یحیی به آن غار پناه برد و خود کوه متلاشی شد و سنگهای آن بر سر تعقیب کنندگان فرود آمد. کلمه قاصد دارای دو معنیست یکی اینکه بکسی گفته میشود که پیغامی را از جائی بجای دیگر ببرد. معنی دوم آن یعنی قصد کننده و این کوه همه قاصدان را از بین برد.

1844       گفت ای یحیی بـیا ودرمن گـریـز           تــا پـنـاهت باشم از شــمشــیـر تـیــز

تفسیر این بیت در مطالب بیت قبلی مستتر است و احتیاجی به تفسیر مجدد نیست.    

1845       یـک دو پندش دادطوطی پرمذاق          بعد از آن گـفــتـش ســـلامِ الـــفـــراق

مذاق از ذائقه و ذوق است و یعنی خوشمزه. مولانا دیگر باخر داستان رسیده و باید مذاکره بازرگان با طوطی را به اختتام برساند. طوطی چند پند و اندرز با مزه  به بازرگان داد و بعد گفت ای بازرگان تو بسلامت باش که من رفتم.  

1846       خـواجـه گفـتـش فی امانالله بــرو          مــر مــرا اکـــنــون نــمــودی راه نــو

فی یعنی در، امان یعنی پناه، الله یعنی خدا پس فی امان الله یعنی در امان خدا . خواجه بازرگان باو گفت

ای طوطی براستی که تو راه درست را بمن نشان دادی و برو و در امان خدا یاش.

1847       خواجه با خودگفت کین پندِمنَست          راه او گــیــرم, که این ره روشــنست

کین یعنی که این و این اشاره دارد بکارهائیکه طوطی کرد و حرفهائیکه طوطی زد. خواجه بازرگان با خود گفت حالا که طوطی رفته و من بجای اینکه غمگین باشم میگویم نه. من پند و درس گرفتم. آدم باید از هر اتفاق بدی هم که میافتد درس بگیرد وگرنه از توسر زدن و عذا داری چیزی حاصل نمیشود. این طوطی راه درست را بمن نشان داد و من درس خوبی گرفتم. در اول داستان آوردیم که این طوطی، طوطی جان بود.

1848       جان مـن کمـتـرزطوطی کی بود          جــان چــنـیـن بایـد که نـیـکو پـی بود

نیکو پی یعنی خوش عاقبت و خوش قدم.  این نیکو پی کسیست که قدم در راه خدا گذاشته. خواجه بازرگان با خودش گفت که این جان من که از طوطی کمتر نیست و خود منهم از طوطی کمتر نیستم. جانیکه از بندگی تن من و از جلوه های فریبنده فساد آفرین این جهانی باید آزاد بشود با قدمهای مبارک در راه ازادی و بقای خودم گذاشتم در راه حق و بخوانندگان مثنوی هم میگوید که همین کار را بکنند.

پایان داستان طوطی و بازرگان.

Loading