57.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت ششم

1739       دلـــبــران را دل, اســیــر بــی دلان          جــمـلـه معشــوقــان شــکار عـاشــقان

این دلبران آن معشوقه ها و دلبران هستند. بی دل در اینجا یعنی عاشق و دلش را معشوق برده، پس معشوق شده دلبر و عاشق هم بی دل. هردو اینها بهم احتیاج دارند و با هم رابطه دو طرفه دارند. زمانیکه یک نفر عاشق میشود او در وجود معشوق خودش یک چیزی دیده است که عاشقش شده و آن چیز عاشق را شکار کرده است و باز این رابطه دونفره است. بنابر این مولانا نتیجه میگیرد که عاشق و معشوق با هم فرقی ندارند. پس اگر بنده ای عاشق ناب و خالص خداوند بشود آنوقت خداوند هم عاشق ناب او خواهد بود و بین آنها فرقی نیست و اینها بهم پیوند شده اند یا با یکدیگر  وصل شده اند.

1740       هـرکِ عــاشـق دیدیش معشــوق دان          کـو بــنسـبــت هســت هم این و همان

بنسبت یعنی بمناسبتی و یا از جهتی. میگوید بمناسبتی عاشق و بمناسبتی دیگرمعشوق است. ظاهر آن دوتا بنظر میایند ولی در باطن هدو یکی هستند.

1741       تشنــگان گــر آب جوینـد از جــهـان          آب جـوید هــم بــعــالــم  تشــنـگــان

میگوید موجود تشنه دنبال آب میگردد. آب هم دنبل تشنه میگردد. این باین معناست که تا تشنه وجود نداشته باشد آب هم بود و نبودش یکیست و معنائی ندارد. پس این تشنه است که به آب معنا و ارزش میدهد. بنا براین آب هم دنبال تشنه است.

1742       چونکِ عـاشق اوست,توخاموش باش         او چو گوشت مـیـکشد تو گوش باش

او اشاره بخداوند است. گوش کشیدن دارای دو معنیست یکی تنبیه کردن کسی و یکی هم توجه کسی را جلب کردن. تو گوش باش در اینجا بمعنی اینکه توجه داشته باش. گوشت میکشد یعنی تو را مجذوب خودش میکند. تو سراپا گوش باش و توجهت این باشد که ببینی او چه میگوید. بعضی اوقات آن روندگان راه حق که تازه قدم میگذارند در راه طریقت در جذبه عشقشان چنان بشور میایند که آنچه را نباید بگویند بر زبان میاورند یعنی در این مسیر بعضی مجهولات برایشان روشن میشود ولی نباید اینها را بیان کنند و باید خویشتن داری کنند. چون مبتدی هستند این اسراری را که دریافتند بزبان میاورند و بعضی اوقاط وقتی نا اهلان آنها را میشنوند آنوقت چون درک نمیکنند حتی ممکن است که فتنه هم بر پا کنند. میگوید وقتی عاشق تو خداوند است و تو داری با او در مورد عشقت راز و نیاز میکنی و او بعضی از رازها را با تو در میان میگذارد تو ساکت باش. او دارد گوش تو را میکشد و تو را متوجه خودش میکند تو فقط گوش کن تا ببینی او چه میگوید.

1743        بند کُـن چون سیــل ,سَــیــلانی  کند          ورنـه رســوایی  و ویرانـی  کــنــد

بند بمعنی سد است. سیلانی یعنی بشدت سیَلان کردن و سیَلان یعنی جریان. در اینجا به آن رونده های راه حق که هنوز در وادی عشق ورزیده نشدند درس میدهد و آنها را نصیحت میکند و میگوید سیر سخنت را سدّ کن و جلویش را بگیر و بزبان نیاور زیرا این سیل است و سیل خرابی و ویرانی بوجود میاورد. این اسراری که کشف کردی برای خودت نگه دار. تو فقط میتوانی به افرادی که اهل شنیدن هستند در میان بگذاری. من وقتی میخواهم حرفی را بزبان بیاورم این نصیحت خودم را رعایت میکنم. اما بعضی اوقات مولانا که از خودش بیخود میشود و در حال بیخود بودن است بشور و هیجان میاید و بعضی از حرفهای نگفتنی را هم میگوید.

1744        مـن چـه غــم دارم که ویرانــی بُود          زیــر ویــران, گــنـج ســـلطـانی بود

در این بیت توضیح میدهد که بعضی اوقات من نتوانستم که خود داری کنم و اسرار را بزبان آورده ام چون هیجان زده بودم و جلو سیل را نگرفتم و ناراحت نیستم که دارم ویرانی میکنم و زیر این ویرانی گنجی وجود دارد که شبیه گنج پادشاهان است. یعنی اگر دیگران هم حرفهای نگفتنی مرا میشنوند مثل اینکه در لابلای خرابی کردن من، آنها هم امکانا به گنج سلطانی دسترسی پیدا کنند و بهره مند گردند. توجه اینکه مخاطب مولانا شاگردانش هستند و او به مردمان کوچه و بازار باین نحو حرف نمیزند.

1745       غـرق حق,خواهـد که باشد غـرق تر          هـمـچــومــوجِ بحــرِ جــانِ زیـرو زبر

غرق حق یعنی غرق دریای حق. موج بحر جان یعنی موج دریای جان. جان را تشبیه میکند بدریا.  دریا دارای موج است و این موج در حال زیرو زبر شدن است. میگوید کسیکه غرق در دریا شده جانش مثل این موج در حال زیر و زبر شدن است. وقتی کسی در دریای حقیقت غرق میشود هرچه موج این دریا شدید تر باشد ريا، مادیات شیطانی و فساد آفرین غیر ضروری در لابلای امواج خروشان این دریا زودترجدا میشود. او نمیخواهد که ازشور و جذبه دشواریهای راه حق بیرون بیاید او موج متلاتم دریای حقیقت را میخواهد و برای او زیر دریا و یا روی دریا فرقی نمیکند. کسیکه زیر دریاست رنجش بیشتر از آن کسیکه روی دریاست ولی میگوید چه زیر باشم و یا روی دریا باشم برایم یکیست.

1746       زیــر دریــا خوشــتــر آیــد  یـا زَبَر          تــیـر او دلــکش تــر آیــد  یا ســپــر

زبر یعنی بالا. میپرسد برای کسیکه در دریای عشق خداوند مستغرق رفته چه فرقی میکند. برای کسیکه در حال مبارزه با نفسانیات های وجود خودش هست چه فرق میکند که خداوند تیری باو بزند و یا سپری بدست او بدهد اصلا برای او فرقی نمیکند که خداوند باو تیری بزند یعنی در این راه رنج بکشد و یا سپر باو بدهد که یعنی او را حفظش کند.  او که دارد با نفسانیت خودش میجنگد متوجه نیست که آیا سپر بدست دارد و یا اینکه تیری باو خورده است. کسی سپر میخواهد که از تیر بترسد و اگر از تیر نترسد که دیگر سپر نمیخواهد. اگر در این راه طریقت خدا میخواهد بمن تیر بزند، خدا خواسته و اگرهم سپر بدستم بدهد و کمی کمکم بکند این را هم خدا خواسته. من دلم میخواهد خدا راضی باشد, او معشوق من است و من عاشقش هستم و عاشق هرچه را معشوق میخواهد راضی است. این نهایت تسلیم است.

1747       پــاره کــرده وســوســه  بــاشی دلا           گــر طـــرب را بـــاز دانــی از بــلا

این پاره کرده یعنی آسیب دیده و تفرقه انداخته و گرفتار تفرقه خاطر کرده. دلی که میخواهد پهلوی صد نفر باشد و پیش خدا هم باشد این دل پاره پاره شده و هر تیکه آن پهلوی یک کسی رفته و این دیگر دل ناب خالص نیست. بخودش میگوید ای دل من اگر تو شادی را از سختی فرق نگذاری عاشق نیستی. عاشق کسیست که شادی و نا راحتی در راه عشق را با هم فرق نگذارد هردو را بپذیرد. اگر نه تو گرفتار وسوسه و دو بینی هستی. تو گرفتار تفرقه خاطری و خاطر جمع, در این راه لازم است و نه خاطر متفرق. هرچه که میرسد راضی باش. عاشق واقعی میگوید من راضیم. او هیچ مرادی از خودش ندارد و تمامی لذات او در مراد معشوق است و میخواهد معشوقش بمراد برسد نه اینکه خودش بمراد برسد.

1748       گـــر مــرادت را مــذاقِ شکّراست           بــی مــرادی نَــی مـــراد دلــبــراست

مذاق از کلمه چشائی و ذوق است. اگر که بمراد رسیدن خودت برایت مزه شکر دارد و بشیرینی مراد خودت رسیدی هیچ کاری نکردی تازه یک کار بدی هم کردی برای اینکه عاشق اذلی تو، تو را بی مراد میخواهد. وقتیکه او تو را بی مراد میخواهد تو حالا میخواهی بمراد خودت برسی مثل شکر و لذت ببری تو باید آن چیزی که او میخواهد بآن برسی و قبول کنی. همیشه اینطور نیست که خداوند بی مرادی معشوق خودش را بخواهد. آیا اینطور نیست که این دلبر تو بعضی اوقاد بی مرادی تو را میخواهد و این بی مرادی در نفع توست و تو نمیدانی ولی او میداند. تو اسیر وسوسه های نفس خودت هستی و عشق واقعی مستلزم اینست که عاشق خواسته های خودش را درخواسته معشوق فانی و محو کند. اگر از او بپرسند چه مرادی داری بگوید هرچه معشوقم مراد دارد.

1749       هر سـتـاره ش خـونبهای صدهِلال           خــون عـــا لم ریخــتــن, او را حـلال

اینجا ستاره کنایه از تجلیات خداوندِ دردل است میدانید ستاره چشمک میزند و بعضی وقتها دیده میشود و بعضی اوقات هم دیده نمیشود. حالا تجلی خداوند هم در دل انسانها مثل چشمک ستاره بعضی وقتها تجلی میکند و بعضی وقت ها هم تجلی نمیکند. حالا هرچی این ستاره ها بیشتر برایش چشمک بزنند، تجلی خداوند هم در دلش بیشتر است یعنی حضور خداوند در دلش بیشتر میشود. حالا در اینجا ستاره را به هلال ماه تشبیه کرده. حالا از هر کس بپرسید که ستاره بهتر است یا هلال ماه؟ جواب مسلما میگوید هِلال ولی اینجا میگوید هر ستاره اش که در دلت تجلی میکند بصد تا از آن هلال هائی که تو میگوئی میارزد. ستاره در دلت تجلی میکند و پس از چند لحظه محو میشود ولی تو هلال میخواهی و ممکن است که صلاح تو نباشد. حالا اگر صلاحت نباشد و بتو این هلالی که میخواهی ندهد آیا از او میرنجی؟ اگر برنجی تو عاشق نیستی. میگوید رنجش که هیچ اگر هم تو را بکشد خونت حلال است و حتی اگر خون همه عالم را هم بریزد باز هم حلال است. بعض ها هستند که میگویند این خدا ستمگر است و تجاوز کرده  و با بندگانش ستم کرده و… خیر هیچ ستمگر و یا متجاوز نیست. کسی ستمگر و متجاوز است که در مال دیگری تجاوز کند و درباره مال دیگری ستم بکند. ولی هرچه هست در این عالم هستی مال خداوند است. آیا خداوند حق ندارد که در مال خودش دخالت کند؟ پس خدا هم هرگونه که میخواهد دارد تو را میگرداند تو هم مال او هستی و هرگونه که بخواهد تو را میگرداند و تو باید تسلیم او باشی.

1750       مــا بَـها و خــونــبــها را یــافـتیم            جــانبِ جــان باخــتـن بشــتــا  فــتــیــم

ما منظور خود مولاناست. بها بمعنی ارزش و قیمت است و در اینجا قیمت روح و جان است. خونبها هم قیمت خون یک فرد جامعه هست. میگوید من ارزش جان را در یافتم واقعا درک کردم که این جان که جزئی از خداست چه ارزشی دارد و جانم را در برابر او باختم. جانب جان باختن بشتافتم. جان باختن هم که یعنی کشته شدن و مردن. من کشته شدم حالا خونبهایم را میخواهم و خونبهایم را قبلا گرفته ام, من این بها و خونبهایم را گرفته ام. خداوند در من تجلی پیدا کرده و اول خونبهای مرا بمن داده و بعد مرا کشته.

1751       ای حــیــوة عــاشـقـان درمردگی           دل نـــیـــابــی جز که در دل بُـــردگــی

این کلمه (ای)بمعنی یک کسی را صدا کردن علاوه براین برای تحسین هم هست و هم چنین برای تعجب هم هست.  میگوید چقدر تعجب آور و خوب هست راستی که این حیات عاشقان در دست دادن حیاتشان و در مردنشان باشد. این مردن نه اینکه نفس نکشیدن باشد و در اینجا منظور خود راهیچ هس کردن در برابر خدا ست. قطره ایست که میگوید اگر او هست من نیستم و وقتی دریا را میبیند و میخواهد بدریا وارد شود حس میکند که خودش هیچ است و میگوید که من نیستم. میگوید تو دل پاک و پر از معنویت را پیدا نمیکنی مگر اینکه معشوق اذلی دلت را برده باشد. باید بکسی پیوست که دلها را برده باشد چون دلها همه پیش اوست. خداوند دل خیلی کسان را برده منجمله همه مردان حقیقت جو. پس همه دلهای مردان حقیقتجو نزد خداوند است. میگوید اگر میخواهی پیش دل کسی بروی، برو پیش کسی که همه این دلها نزد اوست زیرا او مجمع  دلهاست. دلهائی که متعلق بافرادی که همه آنها عاشق خداوندند و خداوند هم معشوق همه آنهاست.

1752       من دلش جُسـتـه بصـد ناز ودلال          او بـهـــانــه  کرده  بــا مــن از مـــلال

دلجستن یعنی دلجوئی کردن. دلال یعنی تکبر و دلربائی. میگوید من در صدد دلجوئی آن معشوقم هستم و میگویم خدایا من دارم تو را میپرستم, عاشق تو هستم و میخواهم دل خدا را بدست بیاورم و خدا را دلجوئی کنم. وقتی از کسی دلجوئی میکنند که آنکس رنجیده باشد. مولانا احساس میکند که خداوند از او رنجیده و حالا او در صدد دلجوئی از خداوند برامده. سپس خداوند میگوید تو نزد من بهانه کردی که من از تو دلتنگم  و از من دلجوئی مکن. روی خوشی خداوند بمن نشان نداد. احساس کردم که از من رنجیده و خواستم از او دلجوئی کنم و خدا گفت که من از تو دلتنگ هستم.

1753       گفـتم آخِرغرقِ تست این عقل وجان        گفت: رو رو بر من این افسون مخوان

گفتم خدایا من جانم وعقلم که هر دو بسیار ارزنده هستند و تو بمن داده ای، وهردوی آنها غرق دریای  توست. گفت برو پی کارت, تو داری برای من ورد و افسون میکنی و تو میخواهی مرا گرفتار کنی با این افسون خواندنت. خیال میکنی من تو را نمیشناسم؟ من تو را میشناسم.

1754       مــن نــدانــم آنــچ انــدیشــیده ای          ای دو دیــده, دوســت را چون دیـده ای

دو دیده یعنی آدم لوچ که هر چیزی را دوتا می بیند. باو کژ بین هم میگویند. خداوند به معشوقش میگوید: ایا آنچه را که میپنداری و در دل داری و در باره اش اندیشه میکنی خیال میکنی که من نمیدانم که داری این ورد ها را برای من میخوانی. ای دوبین و ای کژ بین و لوچ و ای کسیکه یکی را دوتا میبینی تو دوست را که من باشم چگونه من را دیدی. من کسی هستم که بتوانی حرف نا درست بمن بزنی؟ تو که میگوئی عقل و جانت غرق دریای من است معلوم میشود که هنوز دوئی تو از بین نرفته. اینجا مولانا میخواهد هم خودش را حس کند و هم خدا را حس کند. مولانا در دو بیت قبل گفت خدایا مرا غرق دریای خودت کن. کسیکه دارد خودش را غرق حس میکند، یعنی هنوز دارد خودش را حس میکند. یکی که در دریا غرق میشود میفهمد که دارد در دریا غرق میشود. تو میفهمی که داری در دریا غرق میشوی. پس هنوز داری در مورد خودت فکر میکنی. خیلی جالب است میگوید وقتی تو داری بمن میگوئی که غرق دریای من هستی تو هنوز شعورت و عقلت باقی است و داری بخودت میاندیشی که میگوئی من غرق هستم. تو اصلا نباید خودت را حس کنی در دریای عشق منهم که غرق شدی نباید خودت را حس کنی. تو داری هم خودت را می بینی و هم من را، پس تو دوبین هستی و یکتا بین نیستی و هنوز خود را بطور کامل خویشتن را در نباخته ای. وقتی خداوند با مولانا این حرفها را میزند با من و خوانندگان چی دارد میگوید

1755       ای گرانــجـان خوار دیدستی مرا          زانــکِ بس ارزان خــریدســتی  مــرا

گران جان بکسانی گفته میشود که فاقد ذوق هستند، فاقد عشق هستند و عاشق نمیشوند و ذوق عشق را ندارند. ولی با وجود اینکه ذوق عاشقی ندارند مدعی عشق هم هستند. خداوند دارد بمولانا همچنان میگوید ای که از عشق تهی هستی ولی لاف عشق میزنی بدروغ, تو مرا بی ارزش پنداشتی و هنوز ارزش من را درک نکردی برای اینکه مرا ارزان و خیلی زود بدست آوردی. یعنی در راه حقیقت آن رنج و زحمت و تلاشی را که باید بکنی نکرده ای. تو داری تقلید میکنی. دیگران گفته اند که عاشق هستند و تو هم میگوئی که عاشق هستی. این تقلید است. خیال نمیکنی من میدانم که  در مغزت چه میگذرد؟ . مولانا این حرفها را میزند که ما همگی حساب کار خودمان را بکنیم. در باره آنکه واقعا دلباخته و عاشق خالص و ناب ( مولانا) هست دارد این را میگوید که ما انسانها ارزش کار خودمان را دریابیم. تو هنوز رنجهای راه عشق را تحمل نکردی و میخواهی که عروس حقیقت را در آغوش بکشی؟ تو من را چگونه تصور کردی. باین سادگیها نیست این کاری که تو دلت میخواهد بکنی.

1756       هــرکه او ارزان خرد ارزان دهد         گــوهــری,طفـلـی بقــرصـی نان دهـد

گوهری  کسیستکه چیزی را و یا کسی را ارزان بدست بیاورد خیلی هم ارزان از دست میدهد. آن کودک نا بخرد یک نگین درشت برلیان را که دارد در کوچه ها با آن بازی میکند و بعدا آن را با یک قرص نان قندی تعوییض میکند. اگر کودکهائی که هیچ ندارند و ارزان فروش هستند خیلی زود آن چیزی را که از نظر معنویت بدست آورده اند از دست میدهند.

1757       غـرق عشقی ام که غرق است اندرین          عشـــقـــهــای اوّلــیــن و آخـــرین

من در دریای عشقی غرق هستم که عشقهائی که از اول دنیا از روز اذل بوده است تا روز ابد میاید, همه اینها جمع شده ودر روی قلب من هست. این عشقهائی که قبل از من بوده از روز اذل تا روز ابد خواهد بود من غرق چنین دریائی هستم.

1758       مُجـملش  گفتــم,نگفتـم زان بیان          ورنـه هـم افــهــام سوزد, هـم  زبــان

مجمل یعنی خلاصه که از یک یا دو جمله تجاوز نمیکند. افهام جمع فهم است.  میگوید این چیزهائی که من بتو گفتم خیلی بطور اجمال و جمله ای سر بسته و کوتاه بتو گفتم و از راز عشق سخن گفتم, من آن اصل گوهر را برای تو فاش نکردم. اگر مفصل تر برایت حرف میزدم و اگر آن گوهر آن حقیقت و  معنویت را برای تو میگفتم که من کی هستم، هم زبان من میسوخت و هم فهم های دیگران میسوخت. یعنی اولا دیگران درک حرفهای مرا نداشتند و زبان هم میسوخت که چرا این حرفها را گفتی.

1759       مـن چـو لـب گویم,لبِ دریا بود          مــن چــو لا گــویــم مُــراد الاّ بُوَد

وقتی من لب میگویم منظورم لب دریا ی حقیقت است ولی شما لب میشنوید. من کنار دریای حقیقت هستم. لا علامت نفی است یعنی نه و یا نیست  وقتی من لا میگویم تو نیست را میفهمی ولی لا الاه ال لله هم هست یعنی نیست خدائی جز خدای یکتا. تو لا را میشنوی ولی اللاه را نمیشنوی. من وقتی لب میگویم منظورم لب دریای عشق خدائی است و وقتی لا میگویم منظورم این نیست که خدا نیست. منظورم اینست که خدائی بجز این خدا نیست.

1760       من ز شـیـرینی نشســتـم روُ تُرش          من ز پــرّی ســخــن , بــاشم خَمُش

رو ترش یعنی اخم در هم کشیده کسیکه ابروهایش را گره میاندازد. میگوید من اگر دیدی که سیما و صورت من درهم کشیده و روترش هستم این بجهت آن شیرینی ولطافتیست که سراسر روح من را گرفته ولی چهره ام اخم کرده هست, باطنم لطیف و لی چهره ام اخموست. این لذت رابطه با عالم غیب و آن لطف و ذوق آنها, آنقدر مولانا میگوید شیرین است که مثل شیرینی زیاد دل آدم را میزند. من آنقدر شیرینی و لطافت دریای عشق خداوند را حس کردم که شیرینی زده شدم و اخمهایم در هم رفته. خیال نکن که این اخم من از ناراحتی از کسیست. این روترشی ظاهر من برای اینست که خوشحالی درونم را برملا نکنم. درونم پر از سخن است و گفتنی زیاد دارم ولی خموشم و حرفی نمیزنم.

1761       تــا که شـیــریـنیِّ مـا ازدو جهان          در حــجــابِ رو تُرُش بــاشــد نـهـان

من رو ترش کردم برای اینکه برای شیرینیهای درونم پرده ای باشد و آنها را بپوشاند در هر دو جهان. در اینجا منظورش آن توصیه ایست که همه عرفا میکنند که رازهائی را که یک رونده راه حق درک میکند نباید بزبان بیاورد.

                هرکه را اسرار حق آموختند          مهر کردند و دهانش دوختند

اسرار دریافتی را نباید گفت. اگر بگوئی مردم عادی که نمیتوانند درک کنند یا قبول میکنند و راه غلط میروند چون برای آنها قابل درک نیست و آنوقت فتنه بپا میشود. بگذارید بهمان راه خودشان که آرام هستند باقی بمانند. مگر اینکه با اهلش باشد. کاری را که باید کرد اینست که مردم را تشویق کنید که براهی هدایت شوند که این شایستگی را پیدا کنند که بشود اسرار را بآنها گفت. پس این کتمان سرّ و راز یک فایده هم برای خود این عارف دارد, خیلی مشگل است که این سر را بداند و برای فاش کردنش خود داری کند. این هم یک نوع ریاضت برای خود عارف است.

1762       تـا که درهرگـوش ناید این سخُن          یـک هــمی گــویـم زصــد ِسرِ لَدن

هر گوش یعنی هر گوش نا محرم. سرّ لَدن و یا علم لدن علمی هست که بدون رفتن بمکتب، دانشگاه، مدرسه و بدون خواندن کتاب از طریق وحی الهی بکسی الهام گردد.خیلی از عرفا اصلا به مکتب نرفتند و درس نخواندند و استادی نداشتند ولیکن خودشان استاد بودند و راهنمای یک عده دیگری شدند. اینها سرّلَدن دارند. سر لدن یعنی دانشیست که خداوند بکسی الهام میکند بدون اینکه آن کس زحمتی در راه کسب آن کشیده باشد. این الهام برای هرکس داده نمیشود و وقتی شخصی توانست آن ارتباط را با خداوند خودش برقرار کند و خدا هم خواست آنوقت برای آن کس امکان الهام گرفتن بوجود میاید.

دنباله داستان در قسمت هفتم

Loading