56.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت پنجم

1715       طــوطــی مــن,مــرغِ زیــرکســارِمن          تــرجــمــانِ فــکــرت و اسـرار من

زیرکسار یعنی زیرک سر، کلمه زیرک یعنی با تدبیر. ترجمان یعنی یک چیزی را باز گو کردن و روشن کردن و آشکار کردن. مولانا طوطی بازرگان را رها کرد و گریزی زد بطوطی جان و گفت جان ما هم مثل طوطی در قفس تن ماست، همانگونه که آن طوطی در قفس میخواست آزاد شود این طوطی جان ما هم میخواهد آزاد شود و این طوطی هم در تن ما رنج میبرد. جان را قبلا گفتیم که مثنوی بعنوان روح بکار میبرد. حالا این طوطی جان را طوطی زیرکسار خطاب میکند. در واقع این صحبتی را که میکند با آن طوطی داخل قفس که ظاهرا مرده ا ست نیست و او دارد با طوطی جان خودش صحبت میکند. اینست که میگوید ای طوطی زیرکسار من و ای جانیکه باز گوکننده اسرار و حقایق هستی. تو باز گوینده افکار من و مترجم حقایق هستی. اسرار یعنی حقایق الهی.

1716       هـــرچِه روزی داد و نـــا داد آیــــدم          او ز اوّل گــــفــــته تــا یـــاد  آیـــدم

روزی یعنی یک روزی. داد و نداد بهمین معنی دادن و ندادن است و هم چنین این داد و نداد بمعنی عدل و ظلم هم هست. میگوید وقتی جان ما آدمیان در عالم برین بود و در عالمی که همه روح هستند و همه جزوی از خدا هستند از اول همه چیز را به آن روح گفته و وقتیکه آن روح جدا میشود از این عالم برین و میاید ودر تن ما محبوس میشود این مطالبی را که در عالم برین شنیده بود را فراموش میکند ولی جان و دل آگاه آن چیزها را که در عالم برین گفته شده کم کم بیاد میاورد اگر بیاندیشد. قبل از اینکه از آزادی عالم برین این جان ما از عالم برین جدا بشود و اسیر قفس تن ما بشود، افراد آگاه این در درون آنها هست و دارند منتها خیلی چیزها میاید و روی آن را میپوشاند مثل تکبرهای ما ، خودپسندیهای ما، افکار شیطانی ما . نفسانی ما اینهامیاید و روی دانستنیهای عالم برین را میپوشاند ولی اگر دل اندیشمندی باشد کم کم آن حجابها را کنار میگذارد و چیزهائی که از اول باو گفته میشود بیادش میاید.

1717       طـــوطــئــی کاآیــد ز وحــی آواز او          پـــیش از آغـــازِ وجـــود , آغاز او

وحی آن پیغامیست که از طرف خداوند میرسد.میگوید طوطی زیرکسار را که بسیار زیباست و آوازش از طریق خداوند است و باو الهام شده، آغاز وجودش پیش از هر آغازی بوده است یعنی پیش از همه کائنات او وجود داشته آغازش قبل از آغاز وجود ها بوده است. و حتی آغاز جان ما پیش از آغاز ما بوده است. حالا آن طوطی کجاست.

1718       انــدرونِ تســت آن طــوطــی نـهــان          عــکس او را دیــده تــو بر این و آن

اندرون تو یعنی در ضمیر تو. در دل تو. از طوطی عالم غیب که در دل توست و در ضمیر توست. تو عکس او را و جلوه او یعنی بازتاب هستی او را در خارج از دلت میبینی. بازتابش را و عکس او وجلوه او را داری میبینی و این خود حقیقت نیست که داری می بینی. حالا چیزی را در نظر بیاورید که عرفای سطح بالا و یا دانشمندان عالی رتبه گفته اند مثل ابو علی سینا قصیده ای دارد که راجع بروح صحبت میکند و این روح ویا جان را به یک کبوتر تشبیه میکند. بیشتر دانشمندان عرفانی و علمای عرفانی و روحانی این جان را به یک پرنده ای تشبیه میکنند زیرا میخواهد پرواز کند و برگردد بعوج و محل قبلی خودش. اگر ابو علی سینا به کبوتر تشبیه کرده حالا مولانا اینجا به طوطی تشبیه میکند. آنهائی که عاشقند و بقول عرفا سوداگرانند، سودا معانی مختلفی دارد و سودا زده یعنی عاشق. سودا زده یعنی عاشق صفای اصفهانی یک عارف است و میگوید:

             خدا در دل سوداگرگان است بجوئید             نپوئید زمین را و مجوئید سما را

یعنی دنبال خدا در گرد آسمان نگردید. همه فکر میکنند که خدا در آسمان است و هروقت میخواهند دعا کنند دستشان را بطرف آسمان بلند میکنند. این یک حالتیست که شخص بخودش میگیرد. ولی او در دل شماسست و وقتی هم که سخنی نگوئید با او در ارتباط میتوانید باشید. خدا در دل سودا گرگان است بجوئید، آنجا او را بجوئید. پوئیدن یعنی جستجو کردن و دنبال چیزی گشتن. نپوئید و نجوئید او را در زمین و آسمان.

1719       مــی بـــرد شــادیــت را تو شاد ازاو          مـی پــذ یــری  ظـلـم را چون داد ازو

کلمه او بر میگردد به خدا و کسی که باو جان داده است.  کلمه می پذیری ظلم را چون داد او یک همانند است. چون اینجا بمعنی همانندیست. فاعل فعل می برد اصل و یا جلوه های عالم غیب است که در بیت قبل گفت.جان را نمیشود که دید ولی اثرها و جلوه هایش را میتوان دید. این جانیکه دیده نمیشود شادی تو را میبرد و تو خیال میکنی که تو را شاد کرده و از او شاد میشوی. ظلم و ستم را از او میپذیری و فکر میکنید که آن عدل است. همینجور هم هست. این جان که ما آن را نمیبینیم چشمان دل ما را کور کرد و چشم بسته است و وقتی که شاد میشویم در واقع غم آمده و ما شاد شده ایم ولی آن چیزی که بنظر ما شادی آورده در واقع غم آور است و ما خیال میکنیم که شادی آور است و ما را شاد میکند. آن چیزی را که ما انسانها خیال میکنیم عدل است چه بسا که ظلم است. در طول زندگی انسانها ماجراهائی پیش میاید که آنها را خوشحال میکند ولی پس از مدت زمانی متوجه میشوند که نه تنها خوشحالی نداشت بلکه ضرر آور هم بود و بالعکس. انسانها قضاوتها و داوریهائی که میکنند بدلیل این که چشم دلشان حقیقت را نمیتواند ببیند و لذا واقعیت را هم درست تشخیص نمیدهند و آنها در قضاوتشان اشتباه میکنند در حالیکه حقیقت در دل آنها هست ولی نمیتوانند که ببینند. سخن از اینست که اگر یک انسان براستی عاشق حق باشد وضع عوض میشود. چیزی را که ظلم است و بان رسیده است نمیخواهد بپذیرد. آیا همیشه میخواهد خوشی باو برسد؟  اگر واقعا عاشق خدا باشد هرچه را هم که خوش نداشته باشد و از طرف او رسیده می پسندد. شاعر و عارفی دیگر میگوید:

       عاشقان را در آتش میپسندد لطف دوست       تنگ چشمم گر نظر درچشمه کوثر کنم

خواجه میگوید معشوق من بمن لطف میکند اگر که من را در آتش میاندازد. اگر دوستم میپسندد که مرا در آتش بیاندازد او بمن لطف کرده. خیلی آدم کوته فکرم که خواسته باشم بروم در بهشت و از آن آب کوثر در بهشت بخورم. عاشق باید فرمانبر معشوق باشد زیرا معشوقان حاکم هستند برعاشقان. وگرنه این عشق نیست و شهوت است.

1720       ای که جــان را بـهـر تن میســوختی          سـوخــتی جـان را و تــن افروخـتی

1721       سوختم من, سوخـتـه خـواهد کـسی؟           تــا ز مـــن آتش زنــد اندر خســی ؟

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. افروختی یعنی روشن کردی. خس بمعنی یک چیز پست و بی ارزش است و در اینجا هوا و هوسهای جسمانی ماست که مثل خاک و خاشاک است. حالا مولانا از خودش صحبت میکند در حالیکه فعلا داستان بازرگان و طوطی را بکناری گذاشته است ولی دوباره بآن بر میگردد. با خودش میگوید ای دوستدار هوا وهوس که جانت را برای آباد کردن جسمت فدا میکنی تو روح و جانت را تباه کردی و از بین بردی. تو روحت را از بین بردی تا جسمت را فروزان و روشن و جسمت را بیافروزی ای آنکه جان خودت را بسبب پرداختن به تیمار تن و پروردن بدن و رسیدن بجلوه های ظاهری زرق و برقهای این دنیا روحت و جانت را فدای علاقه باین چیزهای زیان آفرین این جهان کردی، ای کسیکه این کار را کردی، من مولانا در این سطح سوخته ام و اگر کسیکه جانش را سوزاندی من سوخته ام، من وجودم سوخته است. من مثل یک مشعلی شده ام که میتوانم دیگران را بآتش عشق بکشم و حتی دنیا و دوستان را میتوانم باتش بکشم ، آیا کسی هست که این عاشق آتشین را که من هستم بخواهد خس و خاشاکِ جسمانی و هوا و هوس را بکمک من بسوزاند؟  هوا وهوس مثل خس و خاشاک یک چیز پستیست.

1722       سـوخـتــه , چون قــابــل آتش بـــود           ســوخته بِســتان , که آتش کَش بود

قابل بمعنی قبول کننده و بمعنای شایسته نیست. سوخته بِستان یعنی عاشق دل سوخته را بِستان یعنی با خودت گیرو بستان و با خودت کن. این سوخته آتش کَش بود یعنی آتش را بخودش جذب میکند. و آتش عشق را میپذیرد.  کسیکه از آتش عشق سوخته، آتشهای دیگر را بخودش می پذیرد و از بین میبرد. آتش هوا و هوس را میگیرد و از بین میبرد. میگوید حالا من این چپنین خصوصیّتی پیدا کردم. آیا حاضری که بیایم و هوای نفسانیت را بسوزانم؟  من سوخته ام و این وجود سوخته مرا بپذیر تا وسیله ای شود که کسی را هم بشعله عشق من در گیر و روشن کن. پیام مولانا اینست که ناقصان اندیشه میتوانند با نزدیک کردن و پیوند زدن بکاملان خودشان را کامل کنند. ناقصان بدین وسیله میتوانند خودشان را کامل کنند و ازکاملان استمداد بگیرند و از آنها شعله ای بر گیرند.

1723       ای دریــغــا, ای دریــغــا, ای دریغ          کانچـنــان ماهی نـهــان شد  زیر میغ

دریغ افسوس خوردن است و برای تاکید چند بار تکرار کرده است. ماهی یعنی یک ماه آسمان. میغ یعنی ابر. حالا این ماه زیر ابر منظور ماه روح و ماه جان است که در وجود ماست ولی نفساً نیت ما حجاب آن شده و پنهانش کرده. ای دریغ، ای افسوس ای حسرت که آن روح مانند ما ه ما در زیر جسمی مثل ابر پنهان شده. این روح ماه مانند پنهان ما در زیر ابر همان طوطی جان است که در قفس تن ما گرفتار شده.

1724       چــون زنــم دم؟ کاتشِ دل تــیـز شد          شـیــر هجَــر آشفـتـه و خون ریز شد

چون اینجا علامت سوال است. زنم دم یعنی سخن بگویم و یا حرف بزنم. شیر هجر یعنی شیر هجران مانند. هَجر یعنی جدائی دوری و فراق. میگوید آن فراق آنچنان آدم را میکشد و پنجه بجان آدم میزند مثل شیر و خون ما را میربزد. مولانا فراق را تشبیه کرده بشیر درنده که بما حمله میکند. این فراق بمعنی دوریست. در اینجا منظور دوری از حقیقت و واقعیت است که ما را گرفتار شیر درنده میکند. مولانا ادامه میدهد که من چگونه سخن بگویم که آتش دلم تند و تیزو فروزان شده. شیر هجران و فراق در من آشفته و خونریز شده. این هجران از خداوند است مانند هجران قبلی مانند شیراست و در حال ریختن خون من است. من میخواهم بخدا بپیوندم، چی بشما ها بگویم و چگونه حرف بزنم.

1725       آنکِ او هوشیار,خودتند است ومست          چون بوَد چون او قدح گیرد بدست

میگوید آنکسیکه وقت هوشیاری و زمانیکه مست نیست و هوشیار است و وقتیکه عقلش حضور دارد  تند و مست باشد حالا جام شراب هم که بدست میگیرد ببین دیگه چه میشود. چون بود چون او قدح گیرد بدست. در واقع از خودش حرف میزند. من بطور معمول هم در حالت مستی عشق هستم چه برسد که جام شراب هم بدستم بگیرم و بنوشم. حالا که قدح شراب این عشق را بدستم داده اند ببینید که چه آشوبی بپا خواهم کرد.

1726       شـیرِ مستی کز صـفت بیرون  بــود           از بســــیط مَـــرغـــزار افزون بود

از صفت بیرون بود یعنی قابل توصیف نیست. بسیط یعنی گستره. مرغزار یعنی جائی که چمن های خود رو بدون اینکه بکارند سبز شده  وقتی میگوید بسیط مرغزار یعنی این دنیا. از بسیط مرغزار افزون بود یعنی دیگر در این دنیا نمی گنجم و میخواهم این دنیا را بشکافم و بروم بیرون. آنچنان شیر مستی شده ام که از گستره این دنیا و این بسیط مرغزار این دنیا مستی من افزونتر است و میخواهم به بیرون بروم و آزاد بشوم. حالت مستی و شوریدگی آدمی مثل من در حد و مقدارو موازین مستی و شوریدگی عادی مثل دیگران نیست. بهمین دلیل قابل بیان و توصیف نیست. حالا شیر من با این حالت مستی دیگرتابع ضوابط و مقبولات عوام نیست.

1727       قــافـــیــه انـــدیشـــم  و دلـــدار مـن           گــویــدم مــنـدیش جــز دیــدار من

خداوند بمن میگوید آیا تو در حال فکر کردن در باره من هستی یا داری بقافیه فکر میکنی؟ تو بقافیه فکر نکن و بجز دیدار لقای من و عشق و علاقه وصل بمن چیز دیگری را میاندیش، این قافیه را رها کن ، آنوقت آن شعری را که میگوئی شعر راستین است و آنوقت آن شعری را که میگوئی شعر ناب است و دیگر شعر مصنوعی نیست و واقعیست. اصلا شعر ناب مولانا قافیه نمیخواهد، زیرا شعر او اشتیاق دیدار حق است و با ردیف کردن الفاظ و در نظر گرفتن قافیه و وزن دستور زبان کاری و یااحتیاجی ندارد. معشوق او یعنی خداوند باو میگوید:

1728       خوش نشـین ای قــافــیـه اندیش من           قــافــیه دولت تــوئــی  در پـیشِ من

خوش نشین یعنی آسوده و راحت بنشین و اینقدر خودت را آذار نده که قافیه بسازی، آرام باش. دولت در اینجا یعنی خوشبختی و سعادت است. ای عاشقی که برای قافیه سازی فکر میکنی و میخواهی الفاظ را سامان بدهی و بجای خودش بکار ببری، در نزد من راحت باش. آن دولت بخت و اقبال و دولت سامان روندگان در راه حق در پیش من, تو هستی و این توئی که میتوانی روندگان بسوی من را راهنمائی کنی و آنهائیکه دارند بسوی من میایند و جویندگان راه حقیقت توئی.  قافیه دولت یعنی سامان دهنده قافیه مانند، آن مهم است آنها را سامان بده و نه قافیه شعرت را. باین حرف و کلمه اینقدر حساسیّت نشان نباید بدهی.  

1729       حرف چِه بوَد تا تو اندیشی از آن           حـــرف چِه بوَد خارِ دیـوار رزان

چه بود یعنی چه بوُد و چه باشد.رز بمعنی درخت انگور و رزان جمع آن است ولی رزان به باغ هم گفته میشود. دیوار رزان یعنی دیوار باغ. مولانا ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنی و رابطه معنوی با خداوند خودش خیلی نا چیز میشمارد و قافیه ها را بخارهائی تشبیه میکند که بالای دیوار ها میاندازند که دزد ها نتوانند وارد باغ بشوند. میگوید حرف و سخن در مثال مانند بوته های خار بر بالای دیوار باغ است. سخن و کلام که اظهار وجود است، راه مشاهده حق را میبندد. اگر بخواهی هم شعر بگوئی و هم دیدارحق را داشته باشی، این دوتا با هم نمیشود. همانطوریکه خار سر دیوار باغ از آمدن یک آدم بداخل باغ مانع میشود و این قافیه هم خار سر دیوار باغ است. اگر بخواهی آن را در شعرت رعایت کنی آنهم خار سر دیوار باغ است و وارد دنیای معنوی نمیتواند بشود پس من:

1730       حرف وصوت و گفت را برهم زنم          تا که بـی ایــن هر سه با تـو دم زنم

کلمه حرف در اینجا بمعنی لفظ است.صوت منظور آهنگ و ریتم است. گفت بمعنی سخن است. میگوید پس ای خدا من همه این ضوابط را بدور میریزم. من این الفاظ و سخنها و این گفته ها و این ریتمها وآهنگها را بکنار میگذارم برای اینکه بدون این هر سه که من را گرفتار میکند بتوانم بطور ناب و خالص با تو ارتباط برقرار کنم.

1731       آن دمی , کــز آدمش کــردم نـهـان          بـا تـو گــویم ای تــو اسـرارِ جــهان

آن دمی یعنی آن سرّی و حقیقتی. ای تو اسرار جهان یعنی سرّ باطن عالم هستی یعنی خود خدا. با خدای خودش صحبت میکند. این بیت و دو بیت بعدی مولانا خودش را با سرّ باطن عالم هستی اصلا یکسان میبیند. ادعا میکند که از عشق الهی و از لطف عشق الهی رسیده باینجا که چنین ادعائی میکند. میگوید بنا براین آن چیزی را که و آن رازی را که بحضرت آدم ابوالبشر نگفت، بمن گفت. این یک ادعای عجیبیست. حضرت آدم اولین پیامبر بود و در این ادعا میگوید آن سری را که خداوند باو نگفت بمن گفت. حالا با ثایر پیغمبران هم همین ادعا را میکند. آن چیزی را که میگوید با مسیح نگفتی با اولیا و انبیا نگفتی تو آنها را بمن گفتی. این سوألی پیش میاورد که چگونه خداوند اسرارش را با پیغمبرانش نمیگوید ولی با اولیایش میگوید. این اولیا الاه که مقام پیغمبران را ندارند و یک چیزی کمتر از آنها هستند. جواب این سوأل معلوم است و آن اینکه رابطه ایست میان خداوند و بنده اش. همان رابطه بی حرف و صوت و سخن که قبلا مولانا گفت. این رابطه هست. همان رابطه پیوند دل او هست با خداوند. در این رابطه پروردگار حالتی ایجاد میکند که بندگان ممدوح و مجذوب و شیفته خودش را با راز خودش آشنا میکند. در عرفان یک قاعده ای هست و آن اینکه خداوند در وجود همه آفریده هایش تجلی پیدا میکند. اما هیچوقت تجلیش تکرار نمیشود بعبارت دیگر هیچ تجلئی نیست که دو بار تکرار شود. این هم از عظمت خداوند است. همیشه در حال تجلیست ولی در هر موجودی از موجودات چه زنده و چه غیر زنده تجلیش تکرویست. عرفا میگویند که اگر تکرار بکند کار لغو و بیهوده ای کرده و خداوند اهل کار بیهوده نیست. یک بار که در شخصی تجلی کرد در دیگری تجلی متفواتی میکند. بنا براین آن سرّی را که در دل مولانا ویا هر اولیاالاه کاملی مثل مولانا انداخته غیر از انست که با حضرت ابراهیم و یا حضرت عیسی گفته و یا به موسی گفته، با همه آنها فرق میکند.

1732       آن دمی را که نگــفتم  با خــلــیــل          و آن غـمــی را کـه نـدانـد جـبـرئـیـل

خلیل ابراهیم خلیل است.  خلیل بمعنی دوست است و حضرت ابراهیم از دوستان خداوند بود. جبرئیل هم که پیام آور خداوند است و خداوند سری را که به ابراهیم با سری که به جبرئیل گفت فرق داشت.  

1733       آن دمی, کـز وی مسـیــحا دم نـزد          حـق, زغـیـرت نـیـز بی ما هم نزد

دمی یعنی نفس مسیحائی. حضرت مسیح دَمش شفا بخش بود و وقتی به مرده ای دم میزد مرده زنده میشد ولی بهیچ کس نگفت که من چکار میکنم. ما در اینجا یعنی من. میگوید خداوند بدون من این کار را نکرد یعنی آن اسرار را بمن گفت.

1734       ما چه باشد در لغت  اثبات و نفی           من نه اِثبــاتــم, منم بـی ذات و نفی

در زبان عربی کلمه ما دارای دو معنی است معنی اول یعنی نفی یک چیزی، نه، و معنی دوم اثبات یک چیزی. در مصراع دوم من نه اثباتم یعنی من اصلا وجود ندارم و بی ذات هستم و نفی هستم یعنی در برابر خدا از بین رفته ام و هیچ هستم. من خودم را در راه حق فنا کردم و دیگر وجود ندارم.

1735       من  کسی در نـاکسی دریــافــتــم           پس کســی در نــاکســی در بـافــتـم 

کلمه کسی یعنی بقا و کس بودن و وجود داشتن. ناکسی یعنی کس نبودن و وجود نداشتن. میگوید من بقا و کس بودن را در فنا و کس نبودن یافتم. وقتی یک نفر فناء فی الحق است پشتش بقاءفیالحق است. یعنی وقتیکه کسی در برابر خدا فنا میشود به با قی ماندن خدا باقی میماند. فناءبالاه یعنی فنا شدن در خدا و بقاءبالاحق یعنی باقی ماندن به باقی ماندن خدا. اگر انسان بخواهد در پیشگاه خداوند کسی باشد باید خودش را ناکس و هیچکس بحساب بیاورد و خودش را فنا کند. خداوند افرادی را که بچنین فنائی برسند اسرار خودش را بآنها آشکار میکند

1736       جمــله شاهان , بندۀ بندۀ خــودند          جــمــله خــلقــان مردۀ مردۀ  خـودنـد

مرده در اینجا یعنی شیفته. میگوید که همه شاهان بنده بندگان خودشون هستند زیرا اگر بنده وجود نداشته باشد آنوقت شاهی لازم نیست و لذا شاه بودن مستلزم اینست که بنده ها باشند. همانقدر که این بندگان نیازمند شاه هستند، آن شاه هم نیازمند بندگان است. در مصراع دوم: جمله خلقان مرده مرده خودهستند. همه مردمان عاشق وقتیکه بمعشوقشان نگاه میکنیم میبینیم که معشوقانشان مرده مرده عاشقان خودشان هستند. برای اینکه معشوق دلش میخواهد که عاشق و مرده او باشد. بنا براین معشوق بعاشق نیاز دارد در حالیکه اغلب فکر میکنند که فقط عاشق بمعشوق نیاز دارد. اگر عاشق نباشد که اصلا معشوق معنی و مفهومی ندارد. یکی باید باشد که ناز معشوق را بکشد و از او دلجوئی کند. اینها روابط دوطرفه بین دو انسان هست. اینکه گفته میشود بندگان خوب خدا باید با خدای خودشان ارتباط دو طرفه داشته باشند مثل ارتباط عاشق و معشوق و مثل ارتباط شاه با بندگانش است.

1737       جمله شاهان, پسـتِ پستِ خویش را        جمله خلقان مستِ مستِ خویش را

در پیرو بیت قبل میگوید آنهائیکه زیر دست شاهان هستند از شاه پست تر هستند و شاهان میخواهند بر آنها شاهی کنند پس جمله شاهان پست شده پست افراد زیر دست خودشان هستند. کلمه مست در اینجا بمعنی عاشق شدن و مست عشق بودن است. میگوید کلیه معشوقان هم شیفته کسانی هستند که عاشق آنها شده اند.

1738      می شود صـیاد, مرغان را شکار          تـا کــند نـا گــاه, ایشــان را شــکار

صیّاد میخواهد مرغ را شکار کند پس پیش از اینکه مرغ شکار شود او صیّاد را شکار کرده و اینجا اول مرغ شکارچی شده و صیّاد صید و بعد صیاد میخواهد که مرغ را شکار کند

دنباله داستان درقسمت ششم

Loading