55.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت چهارم

1691       چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد          پس بــلرزید, اوفتاد و گشت سرد

مرغ در اینجا همان طوطئی هست که در قفس بازرگان محبوس است. کان طوطی چه کرد، طوطی منظور آن طوطئی هست که در هندوستان خودش را بمردن زده بود.  گشت سرد یعنی مُرد.  همینکه طوطی در قفس دانست که آن طوطی در هندوستان که همنوعش بود چه عملی کرد او هم بلا فاصله بر خود لرزید و افتاد و مُرد. توجه اینکه نه طوطی هندوستان واقعاً مرد و نه این طوطی در قفس، او هم خودش را بمردن زد و بازرگان بتصور اینکه او هم افتاد و مرد یعنی راه خلاصی و نجات را آن طوطی هندوستان باو درس داد و او هم پیغام طوطی هندوستان را گرفت درک کرد و اجرا کرد. اگرانسان میخواهد از اصارت وسوسه های شیطانی و نفسانیات فساد آفرین و از اصارت این قفس پر از رنج و غم دنیا رهائی پیدا بکند بایستی که از خود بمیرید یعنی اینکه باید بسیاری از صفات خودش را مرده کند و از بین ببرد مثل خودخواهیها تکبرها و کینه ها، اینها را باید درخودش از بین ببرد و بعد از آن این انسان دوباره متولد میشود و وقتی متولد میشود میبیند دیگر در آن قفس نیست و دیگر آزاد شده است.

1692       خواجه چون دیدش فتـاده هــمچـنـیـن          بـر جـهــیـد زد کــُلَه را بر زمـیــن

خواجه بازرگان وقتی که دید طوطیش افتاد و مثل طوطی هندوستان مردبسیار ناراحت شد و سرش را بزمین کوبید.

1693       چـون بدین رنـگ و بدین حالش بدید           خواجه بر جَست و گریبان را درید

گریبان یعنی یخه لباس. بازرگان وقتی طوطیش را با این وضع و حال و رنگ و رو رفته و افتاده و لرزان بدید  آنچنان ناراحت شد که پرید و یخه خودش را پاره کرد و شروع کرد بگریه و زاری کردن.

1694       گفت: ای طوطیِّ خوبِ خوش حَـنین           این چه بودت؟این چرا گشتی چنین

کلمه حنین کلمه ای هست که با آواز و شوق و خوشحالی گفته میشود. بفریاد های عاشقانه هم گفته میشود. گفت ای طوطی خوب و خوش آواز من چه بر سرت آمد و چرا اینگونه شدی. این بازرگان نمیتواند درک کند که چه اتفاقی افتاده. این بازرگان بمنظله مردم معمولی هست که درک نمیکند که چرا این طوطی ها مردند و منظور چی هستش. خواجه نمیداند حتی که با خودش چکار باید کرد.

1695       ای دِریـــغــا مــرغ خوش  آواز  من          ای در یـغــا هــمــدم و هــم رازمن

ای افسوس که من مرغ خوش آوازم را از دست دادم و ای افسوس که من مصاحب و همدمم و هم راز خودم را از دست دادم. چون بازرگان هر وقت مشگلی داشت میرفت و با طوطی خود درد دل میکرد و راز خودش را که نمیتوانست بدیگران بگوید به طوطی خودش میگفت و بهمین دلیل میگوید هم راز من.       

1696       ای دریـغــا مرغ خـوش الــحــان من          راحِ روح و روضـه و ریــحــانِ من

الحان جمع لحن است و لحن یعنی آهنگ ونغمه است بنابراین الحان یعنی آوازها. راح یعنی سرآب و راح روح یعنی سراب روح. یعنی تو برای من سراب روح بودی و روح مرا شاد میکردی. روضه بمعنی باغ و گلزار است. ریحان یعنی هر گیاه سبز خوشبو. خواجه ادامه میدهد و میگوید ای افسوس برای آن طوطی خوش آوازم و ای افسوس برای آن طوطی که سراب روح من بود. افسوس برای آن طوطی که باغ بهشت من بود. سبزه زاربا صفا و خرم من بود. بازرگان از این طریق دارد فقدان و تاسفش را بیان میکند ولی در حقیقت خودش را راحت میکند. با خودش فکر میکند که یک عمل خیلی بدی کرده که این پیغام را بطوطی هندوستان برده بود و عمل بد تر دیگرش اینکه داستان مردن آن طوطی هندی را برای طوطی خودش آورده بود.

1697       گر سلــیــمـان را چنـیـن مُرغی بُـدی          کِی خود اومشغول آن مرغان شدی

کلمه بُدی یعنی میبود. بدی موقعه ای گفته میشود که شرط در میان باشد. در اینجا شرطش کلمه گر است. آن مرغان یعنی همه مرغانیکه تحت امر حضرت سلیمان بودند. خواجه میگوید اگر حضرت سلیمان هم طوطیی مثل طوطی من داشت با این صفاتی که من گفتم تمام توجه خودش را صرف این طوطی میکرد. وگرنه هیچوقت خودش را مشغول و سرگرم پرندگان دیگر نمیکرد.

1698       ای دریــغـا مــرغ, کـاَ رزان یافـتـم          زود روی از روی او بـــر تــافتــم

ارزان یافتم یعنی خیلی او را ارزان بدست آوردم  و باندازه کافی باو توجه نکردم و خیلی هم ارزان از دست دادم.  از اینجا ببعد مولانا بیاد حرفهای خودش میافتد. بیاد کنترل نکردن زبان میافتد و مجددا به زیانهای ناشی از زبان بدون اندیشه را که فتنه میا فریند توجه میکند. مراد مولانا از آسان بدست آوردن و آسان از دست دادن اینست که آن عشق را که الهام بخش یک انسان کامل هست او قادر نیست که آن عشق را بسعی و کوشش خودش بدست بیاورد. عشق چیزی نیست که کسی سعی بکند که خودش را عاشق کند. عشق بحقیقت و عشق بمعشوق اذلی مخصوصا یک عشق بدست آوردنی و یا کسب کردنی نیست بلکه آن عشق خودش آمدنیست و باصطلاح عرفا میگویند یک وارد است و باید بوجود کسی وارد شود. یک انسان دریافت کننده عشق نه میتواند آن را وارد کند و نه میتواند نگرش بدارد. آن عشق یک هدیه الهیست که بعارف ارزانی میشود و بدلش الهام میشود و اگر روزی این عشق الهام شده از دلش برود بسیار متأ ثر میشود. حتما برای خواننده پیش آمده که بعضی وقتها دلتنگ است و بعضی وقتها دلگشاده است و در هردو مورد نمیداند که چرا. این موضوع برای انسانهای کامل خیلی بیشتر پیش میاید وهروقت آن نور الهی بدل انسان کامل الهام بشود وبقلبش بتابد قلب وجودش بوجد و خوشحالی میرسد و قلبش منبسط و گشاد میگردد. و هر وقتیکه آن نور الهی قطع شود آنوقت قلب وجودش هم تیره شده و غم سراپایش را میگیرد. هرچه این انسان کامل مقامش بالا تر باشد مدت زمانیکه در اثر تابش نور الهی قلب وجودش دلگشاده است طولانی تر میشود.

1699      ای زبان تو بـس زیــانـی مـــر مــرا          چـون تـوی گـویـا چه گویم من ترا؟

بازرگان قبلا زبان خودش را سرزنش کرده بود بارها که چرا من این پیغام طوطی را رساندم و باعث کشتن آنها شدم. ظاهراً بازرگان این حرفها را میزند ولی در واقع این خود مولاناست که حرفهای خودش را بزبان بازرگان میزند. میگوید ای زبان تو برای من بسیار زیانمندی اما چون تو خودت را داری سرزنش میکنی من دیگر بتو چه بگویم.

1700       ای زبان هــم آتش و هم خــر مـنـی          چـنـد ایـن آتـش درین خــرمن زنی؟

این زبان هم اثر خوب دارد و هم اثر بد. اثر بدش آتش است و اثر خوبش مثل خرمن است. خرمن سود آور و بزندگی رونق میبخشد. مولانا در این بیت آتش و خرمن را که دو چیز مقابل هم هستند در مصراع اول آورده و با این مثال بخواننده پند و اندرز میدهد. در مصراع دوم این آتش، تباهی و فساد انگیزیست. این خرمن، خرمن نیکوئی هاست. تو تا کی میخواهی آتش بنیکوئی ها بزنی؟ و زشتی ها را شعله ور کنی.

1701       در نهان, جان از تو افـغـان مـیـکند          گـر چه هر چه گویـیش آن مـیـکـنـد 

افغان ناله است کوچک شده اش را میگویند فغان. آن میکند، این فعل آن میکند به جان بر میگردد. ای زبان جان بطور نهانی و پنهانی از تو ناله میکند. با این حال این جان من چاره ای جز هرچه تو میگوئی ندارد وهمان را انجام دهد. یعنی کلمات و گفته های زبان بر روح و جان اثر میبخشد. انسان موقعه ایکه حرفی را میزند اعم از خوب یا بد، پیش از اینکه روی شنونده اثر بگذارد بجان گوینده اثر میگذارد و شاید گوینده متوجه نباشد. چون این جان گوینده بخود گوینده نزدیکتر است تا گوش شنونده. کلمات و گفته های زبان در جان آدمی اثر میبخشد همان گونه که جان از سخنان خدائی منظه  و نورانی میشود از سخنان شیطانی مکدّر و تیره میشود. سخنان روحانی و خدائی را بشنود جان و روح شاد و نورانی میشود سخنان زشت شیطانی را بشنود روح تیره و مکدّر میشود.

1702       ای زبــان , هم گنجِ بـی پایـان توی          ای زبــان هــم رنج بی درمان تـوی

ای زبان توئی که دَرِِ گنجخانه های علوم و اسراررا میتوانی در وجودمن بر من بگشائی و توئی که میتوانی موجب رنجهای من در زندگی بشوی. تو ای زبان رنج را میشناسی و رنج بی درمان را هم میشناسی که علاج ندارد و اگر علاج داشته باشد علاجش با خود توست تو خودت باید خودت را کنترل کنی. میخواهد بگوید این زبان خاصیت دو گانه دارد همانطوریکه گفت آتش میافریند و خرمن میافریند، زشتیها میافریند و زیبائیها میافریند. اینجا میگوید گنج میافریند و رنج میافریند.

1703       هــم صـفــیر و خدعه مرغان توی          هـم انـیــسِ وحشــتِ هــجران تـــوی

صفیر صدا ئیست که شکارچیان در شکارگاه از خودشان تقلید حیوان یا پرنده ای را میکنند و پرنده و یا حیوان در شکارگاه فکر میکند که جفت اوست که دارد این صدا را میکند و بطرف صدا میرود در واقع بطرف صیّاد میرود. خدعه یعنی مکر و تذویر. حالا صفیر و خدعه مرغان یعنی آن صدای تقلیدی دروغینی که با مکرو فریب و خدعه همراه است و مرغان را صید میکند. کلمه انیس یعنی انس گرفته کسیکه همدم و هم نشین کس دیگری هست. در اینجا وحشت بمعنی ترس از تنهائیست. هجران یعنی دوری از یار و فراق از یار. ای زبان تو هم صفیر و خدعه مرغانی و هم هم نشین ترس از فراق هستی.

1704       چـنـد امـانـم می دهی ای بی امـان          ای تـوزه کـرده بکــیــن مــن کـمــان

بی امان کسی هست که نه خودش در امان است و نه بکسی امان میدهد و حتی خودش هم از دست خودش در امان نیست. بکسی هم پناه و امان نمیدهد. زه رشته ای هست که سابق براین از روده گوسفند میتابیدند و آن را بکمان میبستند و این را میگفتند زه. در اینجا زه بکین کسی در کمان کردن یعنی قصد کشتن کسی را کردن.میگوید ای زبانی که تو خودت در امان نیستی بمنهم امان نمیدهی و زه دشمنی خودت را در کمان گذاشته ای و میخواهی من را از بین ببری. 

1705       نَــک بــپــرّانیده ای مرغ  مرا          در چــراگــاهِ ســتـم  کــم کــن  چَــرا

نک کوچک شده اینک است و یعنی اینک. مرغ مرا اشاره است بطوطی بازرگان ولی در واقع اشاره بطوطی روح است. مصراع دوم بکلی یعنی از ظلم و ستم کم کن و کاهش بده. ظلم و ستم را مانند موجودی گرفته که در چراگاه ستم چرا میکند، یعنی دارد ظلم میکند و هرچه بخواهد در این چراگاه میکند.

1706       یـــا جــواب مــن بــگو یا داده ده          یــا مرا ز اســـبــابِ شــادیِ یــــاد  ده

بازرگان مشغول صحبت با زبان خودش است. یا داد ده یعنی بر سر عدل و انصاف بیا. مولانا بداستان باز گشته و میگوید ای زبان یا بمن جواب بده که عِلاج این چاره ات چیست و چکار باید با تو کرد و یا بر سر عدالت و انصاف بیا و موجبات خوشحالی من را فراهم کن. این بازرگانیکه اینهمه رنج پیدا کرده و فغان و ناله دارد میگوید ای زبان بمن بگو چگونه شاد باشم ، منصف و دادگر باش راهش را بمن بگو.

1707       ای دریــغــا صبح ظلمت سوزمن          ای دریــغــا نـــور روز افـــروز من

بازرگان طوطیش را به صبح تشبیه میکند. صبح اشاره بطوطیش است. ظلمت سوز یعنی از بین برنده ظلمت و تاریکیست. صبح وقتی میدمد تاریکی را از بین میبرد. سوزاندن یعنی از بین بردن. صبح میدمد و با نور خودش ظلمت شب را از بین میبرد لذا میگویند صبح ظلمت سوز است. ولی خورشید که میاید روز را روشن میکند. روز افروز در مصراع دوم یعنی نور بخش روز یعنی روشنی بخش روز. برعکس ظلمت سوز است. میگوید ای افسوس از صبح ای کسیکه صبح تاریکی زدای من بودی. برای من صبحی بودی که پرده ظلمت را در اثر نورهائی که از خودت میدادی از بین میبردی و آنها را محو میکردی همانطوری که صبح که میاید پرده ظلمت شب را میبرد و محو میکند ای افسوس از صبح که روشنی بخشِ روز من بودی. نور روز افروز من بودی. در حقیقت این ناله زاری بازرگان، بیان آرزوی اوست بوصال او با معشوقش. درست است که اینجا طوطی معشوق بازرگان است ولی مولانا ست که دارد حرف میزند و او در حقیقت دارد با معشوق اذلی خودش حرف میزند و دارد با او راز و نیاز میکند. آنچه که در مورد طوطی خودش میگوید راز و نیازیست که مولانادارد با معشوقش میکند. بازرگان دریغ و حسرت طوطی خود را دارد و مولانا دریغ و حسرت وصل آن معشوق اذلیش را دارد.

1708       ای دریغا مــرغ خـوش پروازمن          ز انـــتـــهـا پـــَرّیـــده تــا آغـــاز  من

زانتها پریده تا آغاز من یعنی تمام وجود مرا فرا گرفته. از انتهای وجودم تا آغازوجودم پرواز کرده ای و پریده ای. در کلام مولانا بارها و بارها روح آدمی بمرغ تشبیه میشودهم در مثنوی و هم در دیوان کبیرش. اینجا مرغ خوش پرواز که مولانا در این بیت میگوید بار دیگر اوصافی را دارد بر زبان بازرگان طوطی از دست داده میگذارد که وصف یک طوطی ساده نیست زیرا یک طوطی ساده اینهمه زاری و وصف ندارد. منظور مولانا یک طوطی ساده نیست. منظور او آن معشوق اذلیش است. حتی در ابیات بعد این بازرگان و طوطی از یاد مولانا میروند و دیگر صحبتی از آنها نیست، مثل همیشه حرفهای خودش را میزند و از معشوق جاودان و حقیقی خودش یعنی از پروردگار سخن میگوید که روح آگاه در پی یافتن او و پیوستن باوست. روح آگاه میخواهد که آن حقیقت را پیدا کند و باین حقیقت بپیوندد. این چیزیست که همه انسانهای کامل میخواستند و میگفتند و همه پیامبران هم که انسانهای کامل بودند میگفتند. مثلا اولین بار که زردشت خدای یکتا را بنام اهورو مزدا معرفی کرد گفت ای اهوربمن بگو که چگونه بتو برسم و از چه راه بتو بپیوندم. چیزی را که زردشت در شش هزار سال قبل گفته همان چیز را مولانا در هشتصد سال پیش تکرار میکند و میگوید میخواهم راه پیوستن بتو را پیدا کنم.توجه اینکه روح که از عالم برین آمده دارای دوسیر است یکی نزولی و دیگری سعودی. وقتیکه از عالم متا فیزیک به عالم فیزیکی میآید تا به بدن ما وارد شود این یک سیر نزولیست چون بپائین میاید و هرچه پائینتر بیاید مثل اینکه آلوده تر و تیره ترو ناراحت تر میشود و دوباره میخواهد با طی کردن قوس سعودی بر گردد به اصل خودش و از پائین ترین مرتبه به عالی ترین مرتبه سعود کند و این دایره آفرینش را کامل کند. و  این خاصیّت روح است.

1711       ایــن دریــغـا هــا خـیـالِ دیــدنســت          وز وجود نـقــدِ خــود بُــبــریدن است

 وجود نقد یعنی حستی فعلی مادی و این جهانی. این دریغ گفتنهای مولانا در بیتهای قبلی از عشق آسمانی خودش سخن میگوید و همه این دریغها و افسوس خوردنها برای اینست که من در آرزوی  مصابحه محبوب اذلی خودم و پیوستن باو هستم. میخواهم در این مسیر رفتن بسوی او و پیوستن باو از هستی خاکی خودم و وجود مادی خودم ببرم، نه اینکه بمیرم یعنی اینکه خودم را از این مادیات فساد آفرین آزاد کنم. انسانهای کامل خودشان بین ما هستند و با ما زندگی میکنند ولی روحشان بخدا پیوسته است و این عملی نیست مگر از وجود مادی خود ببرند و بقول مولانا از وجود نقد خودش ببرد تا روحش آزاد شود.

1712       غیرت حق بود و با حق چاره نیست        کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست

مولانا در طول داستان از طوطی بازرگان بیاد طوطی جان یا روح افتاد که میخواهد بهندوستان غیب برگردد که عالم برین و متا فیزیک است و آزاد شود. او گفت برای اینکار باید از هستی خودت ببری و فنا بشوی و در اینجا میگوید که فنای این مردگان از غیرت خداوند است که میخواهد که مرغ جان فقط متوجه او باشد. در برابر عشق خدا هیچ چاره ای بجز این نیست که در آرزوی رسیدن باو باشد. کو آن دلی که در عشق آنچه یار ازلی و در آرزوی رسیدن بآن یار ازلی است صد پاره نیست, پیدا نمیشود. حالا این کلمه غیرت: اگر یک عاشق و یک معشوق را در نظر بگیریم میدانیم که عاشق میخواهد معشوق فقط برای او باشد و نه هیچ کس دیگر. این خواسته را غیرت مینامند. یعنی میخواهد معشوقش بهیچ کس و هیچ چیز دیگر توجه نداشته باشد. معشوق هم میخواهد عاشق فقط برای او باشد و نه هیچ کس دیگر. حالا اگر کسی میگوید که من عاشق خدا هستم پس خدا معشوق اوست. باید در نظر آورد که عاشقی بیاید و بمعشوق خودش بگوید که من سه تا معشوق دیگر هم دارم. آیا آن معشوق میتواند چنین چیزی را بپذیرد؟ خیر چون میخواهد عاشقش فقط متعلق بخودش باشد. اکر کسی بگوید که من عاشق خدا هستم پس خدا معشوق اوست و خدا هم غیرت دارد. و خواسته اش اینست که میخواهد عاشقش منحصرناّ باو توجه داشته باشد نه بهیچ چیز و بهیچ کس دیگر.

1713       غیرت آن باشد که اوغیرهمه ست          آنـکِ افـــزون از بـیـان و دمدمه ست

دمدمه معانی مختلفی دارد ولی اینجا بمعنی بیان و گفتارو کلمات و الفاظ و گفتگوست. میگوید غیرت عبارت از آن است که خدا غیر از همه موجودات است. هم اوست که از حد توصیف و بیان بیرون است. افزون از بیان دمدمه هست و بکلمات و الفاظ نمیگنجد که بتوان آن را تعرف کرد بالاتر از آنست که با زبان عشق مجازی کسی بتواند با او عشق ورزی کند. عشق مجازی همان عشقیست که آدمها با هم دارند. با خداوند با این زبان عشق نمیشود صحبت کرد چون اصلا خود خدا را نمیشود بیان کرد. عاشقان عالم خاک با معشوقانشان با زبانی صحبت میکنند که این زبان آشنای زبان دیگریست. این مفاهیم و عبارات معمولی ما نمیتواند که حق مطلب را اداکند. بطور خلاصه مولانا میخواهد بگوید که غیرت عبارت است از صراحت وراستی در مشارکت تعریف کردن عشق با دیگری. شما عاشق کسی هستید، این زشت نیست که کس دیگری را هم در عشق خودتان شریک بکنید؟ این کراهت و زشتی دارد و این شخص نمیتواند و نباید این کار را بکند. خداوند هم همین طور. وقتی که خداوند در مسیر عشق و عاشقی با بندگان خودش است غیرتش اجازه نمیدهد که شما عاشق دیگری را شریک کنید در عشق خوتان بخداوند.

1714       ای دریــغــا اشکِ من دریا بُــدی          تـــا نـــثــارِ دلـــبـــرِ زیــــبـــا  بُـــدی

ای دریغا اینجا با دریغهای قبلی فرق میکند. آنجا افسوس بود و حسرت اینجا بمعنی ای کاش. کلمه بُدی بمعنای میبود است. وقتی میگوید کاشکی اشک من دریا بود شرط درآن هست، ممکن است باشد و ممکن است نباشد و ما میدانیم که نیست. دلبر زیبا اشاره است بمعشوق اذلی. میگوید ای کاش که بقدر دریاها اشک میداشتم تا همه آنها را نثار راه حق میکردم و همه را بپای حق میریختم و همه را از چشم میریختم. منظورش گریه کردن نیست. منظور مولانا اشک شوق است. او همیشه در شوق و هیجان و سراسر در هیجان عشق است. میگوید ای معشوق من ای خدا کاشکی باندازه این دریا ها اشک چشم داشتم و همه را نثار راه تومیکردم و اشک شوق میافکندم.

دنباله داستان در قسمت پنجم

Loading