54.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت سوم

1649          کــرد بــازرگان تــجــارت را تـمـام          بــاز آمــد  ســوی مــنـزل شــادکــام

کام در اینجا بمعنی موفقیت است و بآرزو رسیدن. بازرگان در هندوستانم تجارتش را با موفقیت بپایان رسانید و بسوی محل سکونت خویش با موفقیت باز گشت.

1650          هــر غــلامــی را بــیاورد  ارمــغان         هر کــنــیـزک را بــبــخشید او نشان

ارمغان بمعنی ره آورد و سوقات است. نشان آن چیزیست که بزرگان در مناسباتی بزیر دستان خودشان برای اجرا کردن کارهای خوبی که کرده بودند بآنها میدادند. این بازرگان طبق وعده ای که داده بود به کنیزکان و خدمه خودش هر چه را که درخواست کرده بودند و میخواستند برایشان آورد و هر یک از آنها را در واقع نشانی داد.

1651          گفت طــوطـــی ارمـغـان بـنـده کو         آنچِ گــفــتــی و آنــچِ دیــدی بازگــو

بازرگان نمیخواست که سراغ طوطی برود زیرا نمیخواست شرح ماجرای آن طوطئی را که لرزید و مرد را برای طوطی خودش بیان کند. ولی طوطی بزبان آمد و از او سوال کرد و گفت تو ارمغان بهمه دادی و پیام من را بطوطیان گفتی؟ بگو ببینم که چه اتفاقی اوفتاد و آنچه را که تو دیدی و آنچه که آنها گفتند برای من بازگو کن.

1652          گفت نَـی , مـن خود پشـیـمانـم از آن          دستِ خود خایـان وانــگشتان گزان

کلمه نَی یعنی نه. بازرگان میگوید نه من بتو نمیگویم. من از آنچه بطوطیان گفتم پشیمان هستم. خایان یعنی در حال خائیدن و خائیدن یعنی گزیدن. من ازحرفهائی که بآنها گفتم از پشیمانی دست و انگشتان خود را میگزم.

1653          مــن چــرا پیــغـامِ خــامی از گزاف          بــردم از بــی دانشــی و از نشـاف

پیغام خام منظورش همان حرف نسنجیده است. منظورش اینست که هرچه که میخواهید بگوئید باید در دهان خودتان پخته کنید و پخته نمیشود مگر که اندیشه کنید و با آتش اندیشه بپزید و بعد آنرا بیرون دهید و اگر پخته نیست بیرون ندهید. گزاف بمعنی بیهوده است. در آخر مصراع دوم نشاف یعنی دیوانگی و خشک مغزی. بازرگان در حال سرزنش کردن خودش است که من چرا این کار راکردم. چرا این حرف نسنجیده را بآن طوطیان گفتم. این یک دیوانگی بود که من کردم. این از بیهوده کاری و خشک مغزی من بود که کردم. تمام این حرفهائی که میگوید اینها سرزنشیست که دارد از خودش میکند. در واقع این یک درسیست که دارد بخوانندگان مثنوی میدهد.چرا از سر بی عقلی و نادانی بیهوده این کار را کردم و این پیغام را بسادگی و راحتی نزد طوطیان هند بردم.

1654          گفت ای خواجه پشـیــمانی زچیسـت         چیست آن,کین خشم وغمرا مقتضیست

مقتضیست یعنی اقتضا میکند و یا در خوراست, شایسته و سزاوار است. طوطی از بازرگان پرسید ای ارباب من و ای خواجه من چرا پشیمانی و چه چیزی این خشم و اندوه تو را بر انگیخته که تو از خودت شکایت میکنی و سر انگشت بدندان میگزی؟

1655          گفت گــفـتــم آن شـکایتــهـای تــــو          با گــروهــی طوطــیــان همتــای تو

همتای تو یعنی نظیر تو. تا کلمه است که مانند را میرساند. مثلا میگوئیم که بی تا یعنی بدون تو و همتا یعنی همراه تو. بازرگان بطوطی خویش گفت که من سخنان تو را بطوطیان در هندوستان رسانیدم.

1656          آن یکــی طـوطی زدردت بوی برد          زهــرهاش بِدرید و لــرزید و بمــرد

زهره اش بدرید, زهره بمعنای کیسه صفراست. در گذشته معتقد بودند که اگر کیسه صفرا بترکد چون این صفرا زهر آگین است دفعتا باعث مرگ میشود و این عقیده گذشتگان بود و در حقیقت دفعتا باعث مرگ نمیشود.  بازرگان ادامه داد که آن طوطیان درد تو را بو بردند و یکی از این طوطی ها زهره اش ترکید و بسیار لرزیدو مرد.

1657          من پشـیمـان گشتم این گفتن چه بود          لیک چون گفـتم , پشـیمانـی چه سود

بازرگان گفت که پشیمانی من از اینست که چرا این حرف را زدم. ولی حالا گذشته و فایدهای ندارد و پشیمانی هم سودی ندارد.  مولانا باز به نصیحت کردن میپردازد و داستان را رها میکند.

1658          نــکــتـه کآن جَست  نــاگه از زبان          همچو تـیری دان که جست آن از کمان

نکته در اینجا بمعنی سخن است. مولانا میگوید این سخنی که ناگهان, بی اختیار, بدون انیشه از دهان بیرون میاید, مانند تیریست که از کمان رها شده و دیگر برگشتنی نیست.  آن اندیشه باید نگهبان زبان تو باشد. اندیشه باید بر زبان تو حکومت کند

1659          وانــگــردد از ره ,آن تـیـرای پسر          بــنــد بـایـــد کــرد سِــیــلی را ز ســـر

این پسری که مولانا در اینجا و در بعضی جاهای دیگر میاورد, منظورش جنسیت نیست. او بهر کسی که بی تجربه باشد میگوید پسر. میگوید ای جوان کم تجربه آن تیری را که از کمان رها میکنی دیگر نمیتوانی آن را برگردانی. سیل را در نظر بگیر وقتی میاید بنیان کن است و زندگی را از بین میبرد. باید جلو آن را از سرآغاز آن شروع کنی و جلویش را بگیری. سخن تو هم مثل سیل ممکن است بنیان کن باشد و سد آن را باید در اندیشه ات ببندی.

1660         چون گذشت ازسر,جهانی راگرفت          گَر جـهان ویران کـند نَـبـود شــگـــفـت

وقتیکه در مبدأ سیل و آنجائیکه سیل دارد تشکیل میشود نتوانی از آن جلوگیری کنی, دیگر جلوگیری از آن ممکن نیست و جهانی را میگیرد و بآن ویرانی شدیدی وارد میکند و این تعجب آور نیست. خاصیت حرف نسنجیده هم فتنه بپا کردن است, دشمن ایجاد کردن و خود نا راحت کردن است و گرفتار بیماری روانی شدن است. این ویرانی اثریست زائیده از سهل انگاری خود ما که جلو سیل را از آغاز نگرفتیم. هر عملی کردنش و یا نکردنش اثری دارد. ما باین چیز هم معمولا توجهی نداریم. مولانا میگوید درست مثل اینکه فرزندی از مادری زائیده میشود, آن اثر هم از آن عمل کننده زائیده میشود. یک کاری را میکنید, اثری دارد و همان کار را نمیکنید آنهم اثری دارد و دانستن این موضوع بسیار مهم است.

1661          فعل را درغـیـب, اثرها زادنـیست          وان مــوالـیــدش  بــحکــم خـلق  نیست

فعل بمعنی عمل است  مثل فرزندیست که از مادر زائیده میشود. غیب یعنی عالمی دیگر و جهانیکه ما در آن نیستیم. اثر هایش در آنجا پیدا میشود و بر میگردد باینجا. ما عمل را در این دنیای فیزیکی میکنیم و اثر هایش در دنیای متا فیزیکی درست میشود و بر میگردد باین عالم فیزیکی. موالید جمع مولود است و مولود یعنی فرزند و موالید یعنی فرزندان. بحکم خلق نیست یعنی در اختیار و کنترل مردم نیست. حالا این درست مثل صوتیست که میرود و میخورد بکوهی و عکس العمل آن که صداست بما بر میگردد و اگر حرف خوب بزنیم حرف خوب بما برمیگردد و اگر حرف بد بزنیم حرف بد بما بر میگردد. برگشتن این صدا بدست انسانها نیست و خود بخود بامشیت الهی انجام میشود و بعبارت دیگر بحکم خلق نیست. و این در عرفان بحث مفصلیست. اگر یک نجاری را در نظر بگیریم که یک چکش در دست دارد و یک میخ. دارد این میخ را در چوبی باضربه های چکش فرو میکند. شخص ناظر میبیند که دست نجار بالا و پائین میرود  و با چکش بمیخ میزند و میخ بچوب فرو میرود. این فرو رفتن میخ در چوب اثر این بالا و پائین آمدن دست نجاراست.  شما اینجا اثر را میبینید که میخ در چوب فرو میرود ولی اثر حرفتان و عملتان را نمیتوانید ببینید و وقتی این حرف و یا عمل شما, نا راحتی ایجاد کرد آنوقت شما متوجه میشوید. حتی مولانا در جای دیگر میگوید که این میخی هم که در چوب میرود به اراده نجار نیست و حتی این هم بخواست و اراده خداونداست و اگر بمشیت خداوند نباشد یا میخ کج میشود و یا چکش به انگشت نجار میخورد. این مثالهای مولانا فقط برای تجسم حرفهای اوست.

1662          بـی شریکی, جمله مخلوق خداست         آن مــوالــیـد ارچه نسـبـتــشان بـماست

اینجا موالید بمعنی نتیجه های عملها آمده. بی شریکی یعنی بدون مشارکت کسی. میگوید که خداوند این اثر ها ونتیجه ها را که در اراده اوست شخصاً بدون شراکت کسی انجام میدهد اگر چه ما اعمالش را نسبت بخودمان میدهیم. اگر چه آن نجار میگوید این من هستم که دارم میخ را در چوب فرو میبرم و نسبت آن را بخود میدهد در حالیکه واقعاً نسبت بخودش نیست و فرو رفتن میخ در چوب یک مولودی که زائیده شده ازاین اثری که چکش کرده که در اراده خداوند است.

1663          زیـد پرّانــیــد تیری ســـوی عَــمـر          عَمر را بگرفت تیرش  هــمـچو نَمــر

زید و عَمر در زبان عربی یعنی دو شخص نا شناس. مثل اینستکه در فارسی گفته میشود فلان و بهمان. بگرفت یعنی زخمی کرد. نَمر بمعنی پلنگ است. این بیت نشان دهنده اینست که مولانا پیرو اعتقاد اشعریان است. اشعریان فرقه ای بودند از فرقه مسلمان که پیرو شخصی بودند بنام ابوالحسن اشعری که این ابوالحسن اشعری معتقد بود که هرکاری در جهان صورت میگیرد و اثری در آن پیدا میشود, این اثرها فقط از جانب خداوند است و مولانا هم در اینجا عیناً نظر اشعریان را بازگو میکند که اثر هر کاری و یا حرفی از خداست. حتی کتابی هست که در این مورد یکی از بزرگان اشعریان نوشته و عین همین مثالیکه در مورد عَمر و زید مولانا نوشته در آن کتاب هم هست باحتمال زیاد مولانا این را از همان کتاب گرفته و در این بیت بکاربرده است.

1664           مـد تــی ســالــی همی زایـیـد درد          درد ها را آفــریــنــد حــق , نــه مرد

همی زایید درد یعنی این درد همین طور میاید و دنباله دار است. عَمری زخمی شد و این زخمش باعث درد شد و دردش ادامه پیداکرد و خوب نمی شد. مولانا میگوید این درد ها را خدا آفریده. این درد را زید نیافرید. او فقط تیر را رها کرد ولی درد عَمر را خدا آفرید

1665          زیــدِ رامی , آن دم ارمُــرد ازوجل          درد هــا مــی زایــد آنــجــا تــا اجـل

رامی یعنی تیر انداز, اسم فاعل است یعنی کسی که تیر میاندازد. وجل یعنی ترس و بیم.  مولانا میگوید اگر که این زید تیر انداز در همان لحظه ایکه دارد در صحنه جنگ تیر را پرتاب میکند ناگهان بمیرد. این تیر میرود و ببدن عَمر میخورد و بدن او را زخمی میکند و مدتها سوزشش در بدن این عَمر باقی میماند. زیدی که مرد در حالیکه تیرش هنوز در هوا میرفت بعد از مرگ او چگونه میتواند درد در بدن عَمر وارد کند و دردهای متوالی برای عَمر ایجاد کند. این کار خداست ونه کار زید تیر انداز. این عَمر ممکن است سالها زنده بماند و تا آخر عمرش هم این دردها را بکشد. درد و رنجی که از فعل ها حاصل میشود کار خداست و نه کار زید تیر انداز. زیدی دیگر وجود ندارد. او لحظه ای که تیر را رها کرد مرد و دیگر نیست. پس این اثر برای شخص تیر خورده خدا آفرید. این سوال پیش میاید که آیا خداوند هم باعث درد و رنج و سوزش میشود؟ جواب مثبت است. خداوند که همیشه آفریننده آسایش نیست، آفریننده ناراحتی هم هست. تعجب میکنید که پس چه خدائی که ناراحتی هم میافریند؟ اگر اینطور نبود خدا نبود. وقتیکه کلماتی بگوش انسانها میخورد آن انسان دفعتا میخواهد قضاوت کند و میگوید آیا خدا اینکار را میکند؟ جواب بله هست. بعد آن انسان سوأل میکند که چرا خدا اینکار رامیکند؟ برای اینکه خداوند کامل است. یکی از صفات خداوند کامل بودن است. اگرخداوند فقط خوبی کند و بدی نکند آنوقت این خداوند کامل نیست. برای مثال اگر شما بروید نزد یک نقاش بسیار ماهری و از او بخواهید که یک تابلو از یک کسی نقاشی کند که صورتش بسیار ترس آور، زننده، و موشمئز کننده باشد. نقاش میگوید معذرت میخواهم زیرا من فقط هنرم در نقشهای زیبا آفریدن است و شما به آن نقاش میگوئید آقای نقاش هنر شما کامل نیست. وقتی هنر شما کامل است که شما هم نقش زیبا بکشید و هم نقش زشت و کریح. نه اینکه بگوئید من هنر نقاشی دارم و کارهای من هم از بارزش ترین نقاشیهاست ولی فقط زیبائی را میکشم. شما خواهید گفت که درست است که شما نقاش ماهری هستید ولی کامل نیستید چون نمیتوانید برعکس زیبائیها را نقاشی کنید و وقتی هنر شما کامل است که بتوانید همه چیزهارا نقاشی کنید اعم از زیبا یا غیر زیبا. خداوند کامل است بنابراین راحتی و هم نا راحتی، هم روشنائی و هم تاریکی، هم خوبیها و هم بدی ها را آفریده است چون کامل است.

1666          زان مـوالــیـد وَجَــع چــون مُرد او          زِیـدِ رامــی زیــن ســبــب قـتّـال گــو؟

موالید اینجا فبلاً ذکر شد که یعنی اثر ها. وَجَع هم یعنی درد و ناراحتی. در اثر این رنجها ودردهائیکه باین عَمر آمده، عَمر بمیرد. چون تیر را زید پرتاب کرده به زید میگوئید قاتل و یا بسیار قاتل. ولی مولانا میگوید درست است که زید اول تیر را رها کرد وچون بلافاصله پس از پرتاب وقبل از اینکه تیر به عَمر بخورد او مُرد، آیا هنوز هم زید قاتل است؟ میگوید خیر چون تیرش بهدف نرسیده بود زید قاتل نیست. کسیکه پیش از مقتول مرده باشد چگونه او را قاتل میشناسید؟ این کار دیگر کار پروردگار است و کار تیر انداز نیست. بهمین دلیل بخداوند میگویند:خداوند فعال ما یشاء است. فعال از کلمه فعل است یعنی عمل کننده. ما یعنی آنچه. یشاء یعنی میخواهد. یعنی عمل کننده ای که آنچه میخواهد عمل میکند.

1667         آن وَجَـعـهـا را بــدو مــنســوب دار          گرچه هـست آن جـمله صُنع کردگــار

بدو مربوط است به زید تیر انداز. صُنع هم یعنی صنعت آفریدن، موجب شدن، ساختن و امثالهم. اینجا بمعنی موجب شدن است. میگوید چون آن دردها از تیرانداختن زید در وجود عَمر بوجود آمده است لذا ما خوانندگان مثنوی آنها را به زید منصوب میکنیم ولی در واقع همه آن دردها و زخمها ساخته مشیّت پروردگار است.

1668          همـچنین کِشت ودَم و دام و جِماع           آن مـوالــیــدســت حــق را مُسـتَطاع

1669         اولــیــا را هســت قــدرت از اِلــه           تــیــرِ جَســتــه بـــاز آرنــدش  ز راه

دم یعنی نفس. جِماع بمعنی جمع شدن زن و مرد و آمیزش است که مولود ازش درست میشود. کلمه مستطاع از استطاعت است مثلا شنیده اید که مسلمانان میگویند کسیکه بحج میرود شرایطی دارد. اولین آنها اینست که استطاعت داشته باشد. یعنی برایش مقدور باشد. میگوید مثلا کشت و کاری که یک کشاورز میکند، نفسیکه ما انسانها میکشیم، جمع شدن آمیزش زن و مرد برای بقای نفس همه اینها موالدیست اثر های زائیده از عملیست که آنها را خداوند مقدور کرده. اما یک استثناء هم اینجا بکار میبرد. آدمهائی هستند که بآنها انسانهای کامل گفته میشود. انسانهای کامل انسانهائی هستند که بحق پیوسته اند و بکمال خداوند کامل شدند. اینها دیگه مثل انسانهای معمولی نیستندو اینها دیگر جزوی از خدا هستند و قطره ای هستند که بدریا پیوسته اند. ایا حرکت این قطره از خودش است؟ اصلا کسی نمیداند که این قطره بکجا رفت که حرکتش مطرح باشد. حرکت این قطره حالا دیگه حرکت خود دریاست و با امواج دریا بالا و پائین میرود. انسانهای کامل جزوی از خدا هستند. حرف آنها حرف خداوند است، عمل آنها عمل خداوند است، دستشان دست خداست و فعلشان فعل خداست. آیا خداوند تیری را که از کمان خارج شده نمیتواند برگرداند؟ چرا. انسان معمولی نمیتواند ولی خداوند میتواند. این انسان کامل هم میتواند چون جزو دریا شده است. این انسانها ی کامل را اولیا هم میگویند. اولیا جمع ولیست و ولی بمعنی دوست بسیار صدیق خداوند. بنابراین انسانهائی هستند که بمقامهائی میرسند این دوستان صدیق خدا که  کارهائی میکنند که بیشتر شبیه معجزه است. انها اغلب این طور کارها را برای افراد معمولی نمیکنند چون حالت تظاهر بخود میگیرند. آیا این اولیا وقتی بدنیا آمدند غیر از دیگر انسانها بودند؟ خیر آنها هم مثل دیگران بودند. آنها خواستند و رفتند و شدند. همه ما قطره هستیم و آنها رفتند و جزو دریا شدند و لی عده زیادی از ما نرفتیم که جزء دریا بشویم. پس بخودتان نگوئید که من نمیتوانم چون شما هم مثل او هستید. شما باید بخواهید و بروید تا بدریا ملحق شوید.

بقیه داستان در قسمت چهارم

Loading