53.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت دوم

1575          قـصـه طـوطـیِ جان زیــن ســان بود          کــو کســی کــو مـحـرم مرغان بود؟

در سراسر مثنوی مولانا هرکجا که صحبت از روح میخواهد بکند جان را بجای روح در اشعارش بکار میبرد و در همه مثنوی کمتر کلمه روح را میبینید. میگوید که آن طوطی آنجور میخواست که آزاد پروازکند. طوطی جان یک اضافه تشبیهی است یعن جان(روح)طوطی مانند. و یا روح طوطی مانند. در مصراع دوم مرحم مرغان بود, مرغان در اینجا یعنی روحها ی عاشق حقیقت که در قفس تنگ محبوس شده هستند و میخواهند آزاد شوند. مولانا میگوید داستان طوطی و بازرگان را شنیدید که میخواست برود, داستان روح هم بهمین گونه است. قصه طوطی جان زین سان بود یعنی قصه روحهای تشبیه شده به طوطیان هم از این سان میباشد. در مصراع دوم حالا کجاست کسیکه محرم این روحهای آزاد انسانهای کامل و حقیقت جو باشد. این روحی که میخواهد برود محرمی میخواهد که با او همراهی کند. این روحی که میخواهد بهمراه روح اولی بعنوان محرم برود باید که شایستگی این را داشته باشد که بهمراهِ روح رونده بشود و بتواند رازهائی که آنها گشوده اند بتواند بگشاید و چیزهای نا دیدنی را که انسانها نمی بینند ببینند و آنچه آن روحها فهمیده اند بفهمد. ولی این روحها در این عالم خاکی کم هستند.

1576          کو یــکی مـرغی, ضعــیفی, بی گناه          و آنــدرونِ او ســلـیــمــان بــا ســپاه

کلمه مرغی ضعیفی بیگناه بمنظله روح ضعیفیست که در بدن انسانهای معمولی هست. این روح در برابر خداوند ضعیف است ولی فرمان خداوند را سرپیچی نکرده و آن را بجا میاورد و هم چنین در مقابل روحهائی که رفتند و بخدا پیوستند ضعیف است. آن روح های بخدا پیوسته مثل سلیمانی هستند که همه مرغان تحت فرمان او هستند. حالا این مرغک فرمانبردار خدا و در عین حال ضعیف و تنها میخواهد به مقامی مثل حضرت سلیمان بپیوندد. در اینجا مولانا خواسته است که مقایسه ای بکند حقیر ترین را با عظیمترین, یک مرغک ضعیفِ تنهایِ فرملن بردار را با یک پادشاه مقتدری مثل حضرت سلیمان که بر همه مرغان حکومت میکند. حالا, اینکه این روح که دلش میخواهد برود آنجا, درست است که ظاهر این روح ضعیف است ولی درون این روح به حضرت سلیمانی با سپاهش چسبیده میخواهد برود و بعضمت خداوندی برسد. میخواهد بگوید که درست است که این روح ظاهرا ضعیف است ولی او را نباید دست کم گرفت و او را حقیر بحساب نباید آورد ولی درونش سلیمانی عظیم و با قدرتی شده. در عرفان گفته شده که تو خودت را دست کم نگیر زیرا تویک دنیای اکبری ودنیا ئی که در آن زندگی میکنی دنیای اکبر است. تو بزرگتر از دنیائی هستی که در آن زندگی میکنی و خودت را دست کم نگیر, نه اینکه تکبر کنی, خیر ولی بدان که چه ارزشی داری. حالا مولانا میپرسد کجاست همچون روحی که درونش به سلطان روزگار رسیده باشد. اگر انسانی گناهی از او سر بزند, قبل از انجام عمل گناه, فکر گناه در مغز اوست و قبل از اینکه این فکر گناه در مغز او بیاید در روح آن شخص است. روح بر مغز وی و مغز وی بر بدن او تسلط دارد بنا براین اصل آن روح است. این روح هست که باعث نیکی و یا بدی میشود آن روح است که باید بیگناه باشد و مولانا میگوید کو آن روح بیگناه؟ حالا اگر آن روح فرمانبردار باشد از حق آنوقت این روح بیگناه است. وقتی که این روح بیگناه میشود قدرت حق در او تجلی میشود بنابر این, او ارزش پرواز را پیدا میکند. شخص زنده است و دارد در اجتماع زندگی میکند ولی روحش رفته در عالم متا فیزیک و ملحق شده است. مولانا متذکر میشود که فکر نکنید خیلی از افراد میتوانند اینطور باشند و خیلی کم هستند که میتوانند بعوج برسند.

1577          چـون بـنــالــد زار, بـی شکرو گِــلِـه          افـتــد انــدر هــفــت گردون غُلـغـله

این انسان حقیقت جو و این پرنده ایکه بظاهر کوچک مینماید, زار میگرید و ناله میکند و گله و شکایتی ندارد و ناله او نه شکایت است و نه شکر. او اشتیاق خودش را با این ناله بیان میکند. وقتی چنین روح عاشق و مشتاقی ناله میکند که میخواهد از این قفس آزاد شود بدون اینکه گله بکند و یا شکر بکند بین فرشتگان آسمان غلغله میافتد که روحی که شایستگی مکان ما ها را دارد  بزودی به ما ملحق خواهد شد. این کلمه بی شکر و گله را بیشتر باید دقت کرد. ببیبیم چه کسی گله میکند و چه کسی شکر میکند. کسی گله میکند که چیزی باو نرسیده باشد پس گله میکند. حالا شکر کسی میکند که چیزیرا که خواسته است بآن رسیده باشد. ولی یک عاشق اصلا چیزی نمیخواهد که بآن برسد که اگر نرسد گله کند و اگر برسد شکر کند. او فقط عاشق است و میخواهد بعشقش برسد و از چیزهای دنیوی چیزی نمیخواهد.

1578          هـر دمَش,صد نـامه,صـد پیک ازخدا          یـا رَبی زو شصــت لـبّـیک از خدا

هر لحظه او را. کلمه صد مفهوم عددی ندارد و در اینجا یعنی خیلی زیاد. صد نامه صد پیک یعنی فیض الهی. یاربی یعنی یک یارب گفتن است. زو یعنی از او. لبیک یعنی شنیدم و جواب میدهم. میگوید کسیکه فیض الهی را میگیرد کافیست یک بار از خداوند درخواست کند و خداوند شصت بار که باز هم مفهوم عددی ندارد جواب میدهد که شنیدم و جواب خواهم داد

1579          زَلّــتِ او بــه ز طــا عــــت نزد حق          پیشِ کـفــرش, جمله ایـمـانها خَــلَق

زلت یعنی لغزش و خطا. طاعت یعنی عبادتی که میکند. آنگونه عبادتی که فقط برای ساقط شدن تکلیف انجام میدهد و نه از روی اعتقاد و درک و حکمت. کسی را در نظر بگیرید که یک نمازش قضا نمیشود و تمام نمازهایش را میخواند. این نمازهائی که میخواند بیشتر برای اینست که ظاهرا نماز خوانده باشد واین خواندن او برای انجام تکلیف است و هر روز وقتی نمازش را میخواند پس از خوندن خیالش راحت میشود که تکلیف خود را انجام داده است و این نماز هیچ ارزشی ندارد. ولی شخصیکه همیشه بیاد خدا هست و همیشه میتواند دلش در حال نماز باشد انوقت آن با ارزش است. او هر موقعی میتواند ارتباط با خدای خود برقرار کند و هروقت بخواهد میتواند یارب یاربش را بگوید. در بیت فوق میگوید اگر طاعت تو برای انجام وظیفه است اگر خطا کنی خیلی بهتر است در نزد خداوند. کفر در اینجا بمعنی نا باوری و شک داشتن است. پیش کفرش جمله ایمانها خلق, یعنی در مقابل کفر و شکاکیت او کلیه باورها و ایمانها کهنه و بی اثر شده است. خلق یعنی از بین رفته, پاره شده و بی اثر.

1580          هــر دَمی او را یکـی مِـعـراج خاص          بـر سـر تا جش نهـد صد تاج خاصّ

معراج یعنی عوروج کردن و بالا رفتن و یا یعنی نردبام که با آن بالا میروند. وقتی ارواح از این عالم فیزیکی میرسند بعالم متا فیزیک, میگویند این روح مثل اینکه از نردبان بالا رفته و عروج کرده و بعالم متا فیزیک رسیده است.هر دم او را یکی معراج خاص یعنی هر نفس دارد معراج میکند و در هر نفسی صد تاج افتخار بر بالای تاج هائی که قبلا کسب کرده بود اضافه میشود. نهد یعنی میگذارد. کی میگذارد, خداوند در هر نفس و لحظه این تاج افتخار را بر سرش میگذارد. اگر تو آنچیزی که میگوئی و هستی, انسان هستی با چنان شأن بالا و تاجهای افتخار برتاج افتخارت اضافه میشود.

1581          صورتش بر خاک و, جان بـرلامکان          لا مــکــانی فــوقِ وَهــم ســالــکان

صورتش یعنی ظاهرش و یا جسم بدنش. بر خاک یعنی روی این خاک است. روحش در عالم متافیزیک و نه این عالم خاکی. در این عالم خاکی برای ما مکان مطرح است. یعنی من در شرق هستم و شما در غرب و یا من بالاتر یا در طبقه دوم هستم و شما در طبقه اول و بنا براین مکان یکی از ابعاد زندگی ماست. ولی در دنیای متا فیزیک جائی هست که مکان در آنجا مطرح نیست و زمان هم مطرح نیست. باین دلیل به آن دنیای متا فیزیک لا مکان گفته میشود. وهم یعنی تصور و پندار. سالک یعنی رونده و مسافر راه حقیقت. سالکان وکسانیکه میخواهند دنبال راه حقیقت بروند اول که قدم در راه طریقت میگذارند درست تجسم لامکان را نمیتوانند بکنند. وهم یعنی تصور. میگوید کسیکه روحش در لامکان است آن لا مکان خارج از تصور سالکانیست که تازه قدم در راه کذاشته و تصور آن لامکان را هم نمیتوانند بکنند. آن روحی میتواند که لا مکان را بشناسد که به لامکان رسیده باشد ولی اولی که میخواهد براه حقیقت برود ممکن هم هست که روزی به حقیقت برسد ولی هرچه جلو تر میرود تصورش فرق میکند. مولانا میخواهد بگوید که لامکان را کسی میداند که بآن لامکان رسیده باشد.

1582         لا مــکــانی نَی که در فــهــم آیـــدت           هــر دَمــی در وی خــیــالی زایدت

مولانا میخواهد بگوید که مردم چی تصور میکنند. وقتی میگوئیم عالم متا فیزیک, عالم لامکان و عالم برین میگوید: خوب من اینجا نشسته ام, بالا سرم هفت آسمان است, بالاتر از آسمان هفتم عرش است و…. اینها همه حرف عامیانه کلمه و لفظ است. هیچ کدام از اینها لامکان نیست اینها تصور و خیال است و برای تجسم است. لامکان ما وراء همه اینهاست. در این بیت میگوید ای کسیکه نزد خودت این خیا لهارا میکنی لا مکانی نَی یعنی نه که در فهمت آیدت در فهم تو نمیآید. چرا نمیفهمم برای اینکه نرسیده ای به لامکان. قبلا گفته بودیم وقتی میفهمی که به لامکان رسیده باشی.

1583          بــل مـکــان و لا مــکــان در حکم او           هــمـچو در حـکــم بهشــتی چارجو

مکان این عالم خاکیست که ما در آن زندگی میکنیم و مکان در آن مطرح است. و لامکان همان طور که گفته شد عالمیست که مکان در آنجا مطرح نیست. در حکم او یعنی در اختیار او یعنی بر هردو مکان میتواند حکم براند. بهشتی کسیست که به بهشت وصل شده باشد. باو وعده داده اند که در بهشت چهار جوب وجود دارد و این جوبها چقدر جوبهای خوبیست. آبها چقدر منزّه و زلال است و عسل و انگبین در آنها جاریست و چنین است و چنان. یکی میپرسد من که به بهشت میرم از هرچهار جوب میتوانم استفاده کنم و این چهار جوب در اختیار من است یا خیر و باو میگیند که بله تو میتوانی از هر چهار جوب که بخواهی استفاده کنی. حالا مولانا میگوید کسیکه روحش باین شایستگی و قابلیت رسیده که به متا فیزیک رسیده, این مکان و آن مکان و آن دنیای خاکی و آن دنیای غیر خاکی چنان در حکم او ودر اختیار او هستند همانگونه که آن چهار جوب در اختیار آن بهشت رفته است و میتواند از همه آنها بهره گیری کند

1584          شرحِ ایــن کوته کُــن وَرخ زین بتاب          دَم مـــزن والله اَعـــلــم  بــا لصواب

بعض اوقات مولانا بخودش میگوید حالا دیگر بس است و دیگر حرف نزن و یک جور استراحتی هم بخوانندهای خود میدهد که آنها کمی هم استراحت کنند. بخودش میگوید دیگر بس کن شرح این موضوع را ورخ زین بتاب یعنی رو برگردان و دم مزن و از این مقوله دیگر حرقی نزن. اعلمُ یعنی آگاه تر است و بالصواب یعنی بدرستیها. یعنی  خداوند بدرستیها آگاه تر است.حالا بر میگردد به اصل داستان.

 1585          بــاز مــیگــردیــم از این ای دوسـتان          ســویَ مــرغ و تــاجرو هـندوستان

1586          مـرد بازرگـان پـذیرفـت ایــن پــیـــام          کو رسـانـد سوی جـنس ازوی سلام

میگوید ای دوستانی که دارید مثنوی را میخوانید من حالا بر میگردم بداستان طوطی و بازرگانی که میخواست بهندوستان برود. مرد بازرگان پیام طوطی خود را که در قفس بود و از آزاد نبودن و دوری از دوستان خودش غمگین بود, گرفت که بطوطیان هندوستان برساند

1587          چــو نکِ تـا اقصا ی هندوستان رسید          در بـیـابــان طــو طـی چــنـدی بدید

اقصا یعنی دور ترین نقطه. بیابان در اینجا بیابان بی آب و علف نیست. دشتی که در هرجای خارج از شهر باشد بان میگویند بیابان. وقتیکه بازرگان در دورترین نقطه هندوستان در خارج شهر بدشتی رسید چند طوطی را دید و بخود گفت حالا باید پیغام را بدهم.

1588          مَـر کــب اِســتا نـــیـــد پس آواز داد           آن ســلام و آن امــانـــت بــــاز داد

مرکب آن چیزیست که سوار آن میشوند. استانید یعنی متوقف کرد. بازرگان وقتی بطوطیان رسید اسب خود را متوقف کرد و با آواز بلند طوطیان مخاطب قرار دادو با صدای بلند پیغام طوطی خودش را که حامل آن بو و بامانت حمل میکرد بان طوطیان داد.

1589          طـو طـیـی زان طـوطیان, لرزید بس          اوفــتــادو مُــرد و بُگسَـستـش  نـفس

بس یعنی بسیار. وقتی طوطیان آن پیغام را شنیدند در بین طوطیان ناگهان یک طوطی بسیار لرزیدو از درخت اوفتاد و ظاهراً مُرد و نفسش قطع شد.

1590          شـد پشیـمــان خواجه از گــفـت  خبـر          گــفــت رفــتــم در هـــلاکِ جانور

گفت خبر یعنی گفتن خبر. رفتم در هلاک جانور یعنی این طوطی را من کشتم و این چکاری بود که من کردم؟ خواجه پشیمان شد از اینکه آن پیام طوطی خود را برای این طوطیان آورده بود.

1591          این مـگـر خـویشسـت با آن طوطیَک           این مگــردو جسـم بودو روح یَک

طوطیک همان طوطی در قفس است. بازرگان که گمان برده بود که این طوطی براستی مرده است چون آن طوطی ظاهرا خودش را بمردن زده بود و او نمیدانست با خودش گفت مگر این طوطی که مرده با آن طوطی که در قفس هست قوم و خویش است و نسبت دارد و میگوید مگر این طوطی که مرد با آن طوطی من دو روح هستند در یک بدن؟.

1592          این چــرا کــردم چــرا دادم  پــیــا م          سـوخستم بـیچاره را زین گفـتِ خام

سوختم یعنی سوزاندم. خام یعنی حرف نسنجیده. بازرگان با خود گفت من باید حرفم را میسنجیدم و چرا این کار راکردم و چرا من پیغام طوطیم را آنچنان رک و صریح و بدون سنجش باینها رسانیدم. من با این سخن خام و نسنجیده خودم جان این جانور را تباه کردم و باعث مرگ او شدم. مولانا دوباره از داستان خارج میشود و در باره زبان باید چکند و چه بگوید و چه نگوید, سخن پردازی میکند.

1593          ایـن زبان چون سـنگ وهم آتش وَشست         وانچِ بِجهـد از زبان,چون آتش است

سنگ اینجا سنگ آتش زنه است. آتش وش یعنی مانند آتش است. کلمه وش پسوند همانندیست یعنی مانند آتش. میگوید این زبان که در دهان ماست مثل سنگ آتش زنه است و باید درست بکار ببری و مواظبش باشی. و آنچه از این زبان بجهد مثل آتش است که ممکن است یک جا را آتش بزند.

1594          سـنگ و آهـن را مـزن بــرهم گِـزاف          گـه ز روی نَـقـل و گاه ازروی لاف

گزاف یعنی بیهوده و نسنجیده. نقل یعنی صحبت شخص دیگری را نقل کردن مثل اینکه بازرگان نقل کرد. از روی لاف یعنی از روی خودستائی. حالا که این زبان مثل آتش هست پس ای زبان دار ای گوینده این سنگ آهن را بیهوده بر این سنگ آتش زنه مزن که چه اینکه حرف دیگری را نقل بکنی و یا چه خواسته باشی از خودت خودستائی بکنی. بدون تفکر خام بکار نبر.

1595         زانـک تاریکســت و هر سو پنبه زار          در مــیـان پــنــبه چون باشـاد  شرار

زانک تاریکست یعنی اطراف تو شناخته شده نیست. تو ممکن است جغرافیای اطرافت را بشناسی ولی آدم ها را تو نمیشناسی. میگوید اطراف تو مجهول و پوشیده است و با سخنی که میگوئی آتش بر پا مساز تو در پنبه زار نشستی. شرار یعنی آتش. خودت بگو این پنبه زار چی میشود؟ همه اش آتش میگیرد و دنیائی را باتش میکشد و خشک و تر با هم میسوزند. تو آتش فتنه گر را با این زبانت روشن نکن.

1596          ظالــم آن قومی که چشــمان دوختند           زان سخــنــها,عالمی را سوخــتــنــد

چشمانشان را دوختند یعنی چشمشان را بستند و نخواستند بببینند. ظالمان کسانی هستند که چشمشان را بسته اند و دیگران را نمیبینند. یک نکته دیگر هم مولانا در همین بیت میگوید که مرشدان و آنهائی که مراد هستند و مریدانی دارند آنها هم باید متوجه باشند که هر حرفی را برای مریدانشان نزنند و ببینند که مریدانشان تا چه اندازه استعداد درک دارند و بهمان اندازه با آنها حرف بزنند. زیرا این مریدان ممکن است که بگمراهی بیافتند وآنوقت آنها هم دنیائی را با فتنه انگیزی بآتش بکشند. ای مرشد مرید خودت را در نظر بگیر و مواظب باش.

1597          عـالمـی را یــک سخن ویران کــنـد          روبــهــان ِ مُــرده را شـــیــران کـنـد

در بیان مصراع دوم, ممکن است سخنی جوری باشد که یک روباه مرده را تبدیل کند به یک شیر نترس و برعکسش را میتواند بکند یعنی چنان بترساند که یک شیر درنده را تبدیل یبک روباه مرده کند. این سخنی که از زبان شخص بیرون میاید ممکن است که هدایت کننده باشد و ممکن هم هست که عالمی را بآتش و نا بودی بکشاند.

1598          جـانها در اصـل,خـودعیسی دم است          یک دَ مش زخمست و دیگرمرهمست

دم یعنی یک لحظه. زخم و مرحم مخالف یکدیگر آمده. مرحم داروئی بود که روی زخم میگذاشتند و زخم را خوب میکرد. میگوید این روحهای ما در اصل و حقیقتش عیسی دم است. حضرت عیسی میدمید و مرده را زنده میکرد. وی دم مسیحائی داشت. و جانهای ما هم میتواند همین کار را بکند. در یک عصری , موقعی, وقتی واقعا دم ما هم میتواند مرده ای را زنده کند و برعکس هم میتواند زنده ای را بمیراند. شما پهلوی یک شخصی هستید که نا راحت است و با او صحبت میکنید. میدانید که حرف شما مثل چه چیز میماند؟ مثل مرحمیست که شما روی زخم او میگذارید و برعکس این هم زیاد پیش میاید. یک دمش زخمست و دیگر مرحم است.

1599          گـر حـجاب از جــانها بــر خـاســتی          گــفتِ هر جــانــی مسیــح آسا ســتی

پس وند آسا یک پسوند همانندیست مثا سیل آسا یعنی مانند سیل. مسیح آسا یعنی مثل مسیح. در بیت قبل مولانا گفت که اگر جانها (روحها) گرفتار حجاب مادیّت نباشند میتوانند مثل دم عیسی باشند. اگر که روی جانها مادیّات غیر ضروری فساد آفرین نگرفته باشد واقعا میتوانند که در جای خودش مرحم باشند. میتواند گفت هر کسی دم مسیح آسا باشد. یک کسی را در نظر بگیرید که عزیزی را از دست میدهد. یک نفر, ده نفر, صد نفر میایند و باو تسلیت میگویند ولی روحش تسلی پیدا نمیکند. برای اینکه روحش را حجاب پوشانده, حجاب مادیّات غیر ضروری. دوستان دارند تسلیت میگویند ولی روحش اصلا تسلی پیدا نمیکند ولی یک وقتی هم یک نفر میاید با دو سه کلمه دلش تسلیت پذیر میشود و کاملا آرامش پیدا میکند. این نشان اینست که این آدم روحش پاک و بی آلایش است.

1600          گر سخن خواهی که گوئی چونشکر           صبرکن, ازحرص و این حلوا مَخوَر

اگر میخواهی حرفهائی که میزنی بشیرینی شکر باشد در موقع حرف زدن دقت کن, شکیبا باش, از حرفهای نا بجا حذر کن. صبر کن یعنی خود داری کن. از آن چیزی را که میخواهی بگوئی و برایت شیرین است مثل حلوا مخور یعنی مگو و خود داری کن.

1601          صــبــر بــاشــد مُشـتـهایِ زیرکــان           هســت  حــلــوا  آرزوی  کـــودکـــان  

مشتها از کلمه اشتها داشتن است یعنی خواسته شده و میل شده رغبت کرده شده. زیرکان در اینجا بار منفی ندارد و یعنی دانایان. حلوا در اینجا لذت های غیر ضروری و فساد آفرین این دنیاست. میگوید صبر و پرهیز کردن و خود را کنترل کردن و سخت خود را نگه داشتن این خواسته و مطلوب زیرکان و خردمندان است و در مقابل هر حرفی را زدن مثل یک حلوائی میماند که یک کودک آنرا دوست داشته باشد. هیچ کودکی نیست که حلوا را دوست نداشته باشد. این حلوا خوردن آرزوی کودکان است و تو نباید مثل یک کودک شکم باره باشی.

1602          هـرکِ صـبـر آورد, گردون بَر رود          هــرکِ حـــلـــوا خــورد, واپس تر شود

گردون بر رود یعنی باسمانها عروج میکند و بالا میرود. واپس تر شود برعکسش هست یعنی از آنجائی که هست پائین تر میرود. میگوید هر کسیکه جلو خودش را بگیرد از گفتن مطالب بی معنی و بی فایده صبر داشته باشد در سخن گفتنش ,او میتواند کم کم عروج کند و بالا برود. ولی هرکه نه هر حرفی بدهنش آمد چون خوشش میاید و میخواهد بزند مثل حلوائی که دارد میخورد و از آن لذت میبرد, نه تنها عروج نمیکند, از آن حدی هم که هست پائین تر میرود.   

دنباله داستان در قسمت سوم        

Loading