این داستان طوطی و بازرگان یکی از پر محتواترین داستانهائی هست که در مثنوی معنوی آمده و مولانا آن اندیشه های عرفانی خودش را مثل گوهر های گرانبهائی را در این داستان ریخته و در تفسیر آن سعی خواهد شد که بیشتر به افکار و اندیشه های متعالی مولانا بپردازیم و همچنین سعی خواهد شد که در پیامهای آموزنده مولانا دقت بیشتری بعمل آوریم. این یک داستان بسیار قدیمیست که از نهصد سال قبل در بین مردم بوده و حتی بشعر هم بیرون آمده. مثلاً خاقانی شاعر توانای قرن ششم این داستان را بشعر گفته و بعد کسان دیگری هم این داستان را بنصر آورده اند. در بین شعرای دیگر شیخ عطار را میشود نام برد که او هم در عطارنامه خودش همین داستان را آورده و چون مولانا به عطارنامه شیخ عطار خیلی آشنائی دارد احتمالا بیشتر قسمتهای این داستان را از عطارنامه گرفته است. بطور کلی مولانا داستانهای مختلف را از مأخز های مختلف میگیرد و اینها را باهمدیگر ترکیب میکند بدان گونه که بهترین صورت را برای پیاده کردن افکار عرفانی خودش را داشته باشد. قبلا متذکر شده بودیم که مولانا یک داستان سرا نیست, بلکه او یک عارف مجرب و یک مفتی عالی مقام و یک مدرس عرفان است. در افکار عارفانه مولانا اندیشه هائی هست که آنها را در لابلای یک داستان معمولی پیاده میکند. مثلا این کلمه طوطی در این داستان در حقیقت یک انسان است. او یک انسانیست که از خویشتن خودش گذشته و بحق پیوسته و درهر قسمت از این داستان که صحبت از طوطی میشود خواننده باید او را یک طوطی عادی که در یک قفس زندگی میکند تصور نکند و آخر سر داستان بجائی میرسد که این طوطی خود مولانا میشود. در شروع داستان اول این طوطیست که صحبت میکند ولی بجائی میرسد که خود مولانا با زبان طوطی مشغول راز و نیاز با خدای خودش میباشد.
1547 بـود بــازرگـــان و او را طـــوطــئی در قـفس مـحـبــبوس,زیــبــا طوطــئی
قفص با صاد عربیست و همانقفس با سین در زبان فارسیست. بازرگانی بود که دارای یک طوطی بسیار زیبا بود و او را در قفسی نگه داری میکرد. ای کاریست که اصولا بشر میکند بخاطر خودخواهی خودش برای اینکه از آواز و حرف زدن آن طوطی خوشش میاید و یا از دیدن آن طوطی لذت میبرد. هرچند هم که از این پرندگان پذیرائی خوب بشود وقتی در قفس باز باشد پرنده بیرون میاید و در طبیعت پرواز میکند. در هر حال این طوطی در قفس بازرگان محبوس بود ومثل اینکه در هجران معشوقش زندگی میکند.
1548 چـونـکِ بازرگــان سـفـررا ساز کرد سـوی هــنــد سـتــان شــدن آغاز کرد
1549 هـر غـلام و هــر کـنـیـزک را زجود گفت بـهــر تــو چــه آرم؟ گــوی زود
سفر را ساز کردن یعنی آماده شدن برای سفر و یا بار و بُنه سفر را بستن. جود بمعنی بخشش و سخاوت مندیست. این بازرگان قصد سفر بهندوستان کرده بود و از روی سخاوت مندی یکی یکی این کنیزکان و غلامان را صدا کرد و بآنها میگفت که من عازم سفر هستم و تو دوست داری چه چیز برایت بارمغان و سوقات بیاورم؟ زود بمن بگو.
1550 هر یکـی از وی مرادی خواست کرد جــمــله را وعــده بـداد آن نـیـک مرد
کلمه خواست کرد یعنی درخواست کرد. هر یکی از این غلامان و کنیزکان در خواستی داشتند که ای ارباب ما وقتی برگشتی فلان چیز را از هندوستان برای من بیاور. از آنجائیکه این بازرگان با بخشش بود مولانا او را نیک مرد خطاب میکند
1551 گفت طوطــی را چه خواهی ارمغان کا رَمت از خِطّــه هـــنـــد وســـتــان
ارمغان همان سوقاتیست و کارمت یعنی که برایت بیاورم. خِطّه یعنی یک سر زمین و یک ناحیه وسیع. بازرگان رو بطوطی زیبای خودش کرد و گفت ای طوطی تو چه ارمغانی میخواهی؟
1552 گفت آن طوطی که آنجا طوطـیـان چـون بــبــیــنــی, کن زحــال ما بیان
طوطی در جوابش گفت اگر هم جنسان مرا در هندوستان دیدی آنها را از حال و وضع من باخبر کن. توجه اینکه در مصراع اول منظور مولانا از (آنجا طوطیان) ارواح انسانهای کامل است چه از دنیا رفته باشند و چه زنده باشند. اینها را در عرفان مولانا طوطیان مینامند. در اینجا ظاهراً بنظر میاید اینست که طوطی این بازرگان میخواهد برای هموطنان خودش در هندوستان پیغامی بفرستد. اما در حقیقت ما در اینجا با مولانا روبرو هستیم که قصه عشق آسمانی خودش را در زبان طوطی میگذارد. همان طور که در آغاز مثنوی وقتی از نی صحبت میکند منظورش خود مولاناست. این صدا و نغمه نی صدای خود مولاناست. همانگونه که در آغاز مثنوی صدای نی صدای خود مولاناست اینجا هم این طوطی خود مولاناست و حرفهای این طوطی حرفهای خود مولانا ست. خواهیم دید که در ابیات بعد حرفهای طوطی عارفانه تر و عارفانه تر میشود و بجائی میرسد که آشکارا و بوضوح خواهیم دید که یک بنده باورمند و ناب هست که دارد با خدای خدش صحبت میکند. در هرحال و بطور ظاهر طوطی دارد پیغام میفرستد.
1553 کـان فلان طوطی که مشتاق شماست از قضــای آســمان در حبس ماســت
ای بازرگان وقتی بطوطیان هندوستان رسیدی بآنها بگوکه این طوطی که اشتیاق شما را دارد بحکم تقدیر و قضا در قفس من زندانی شده. پس حالا که روح هم در قفس جسم ما زندانی شده, اینهم یک قضاست و اینهم یک تقدیر و یک خواست الهیست. هماگونه که آن طوطی میخواست بر گردد بسرزمیت اصلی خودش یعنی هندوستان, این روح هائی هم که در بدن ما انسانهاست میخوهند بروند بجای اصلی خودشان که آمده اند یعنی عالم برین. روح ما که از عالم خاکی نیامده ولی از عالم برین آمده است و میخواهد به آن عالم برگردد و هندوستانش آنجاست. این را برای اولین مرتبه افلاطون بان توجه پیدا کرد و در اینجا مولانا بسادگی بیان میکند که چرا این روح مشتاق برگشتن است برای اینکه مسکن و جای اصلی او آنجاست.
1554 بر شمـا کــرد او سلام و داد خواست وز شــمــا چـاره و رهِ ارشاد خواست
سلام کرد یعنی سلام مرا بآنها برسان. ارشاد یعنی هدایت, و راهنمائی. داد خواست یعنی دادخواهی کرد. دادخواهی کردن یعنی تظلم کردن و چاره خواستن و از ظلم و جور کسی بیک بزرگتری شکایت کردن. وگفت داد من را بده. ای داد ای بیداد و میخواهد یکی بداد او برسد و در واقع دارد نهایت رنجش خود را میرساند. و بصورت پیغام بطوطیان هندوستان گفت که شماها برای من چاره ای بیاندیشید که من رهائی پیدا بکنم.
1555 گفت: مـی شـاید که من در اشــتـیــاق جــان دهــم ایـنـجــا بــمـیـرم در فراق
طوطی ادامه داد که ای بازرگان بطوطیهای هندوستان بگو آیا شایسته است که من در شتیاق شما در دیار غربت جان بدهم و در این قفس در فراق شما بمیرم؟
1556 این روا باشد که من در بـنـد ســخت گه شــمـا بــر سـبـزه, گاهی بر درخت
آیا این شایسته است که من در زندان ( بند سخت یعنی زندان شکنجه آور) اسیر باشم و شما گاهی آزادانه بر سبزه زاران راه بروید و گاهی بر فراز درختان سبز پر بکشید؟ این طوطی نهایت مواظبت از او میشود ولی با وجود این خودش را در یک بند زندان شکنجه آور احساس میکند و میخواهد هرچه زودتر از این زندان آزاد شود. چرا؟ برای اینکه صاحب او بر خلاف طبیعت با وی برخورد کرده و او را در قفس زندانی کرده. طوطی برای در بند شدن و زندانی شدن آفریده نشده برعکس برای آزاد بودن و پر گشادن آفریده شده است. این انسان است که برخلاف آفرینش رفتار میکند.
1557 ایـن چــنــیــن باشد وفــای دوســتــان؟ من در یـن حبس و شـما در گُلسِــتــان؟
آیا این رسم وفاداریست که شما دوستان دارید؟ من در این قفس زندانی و اسیر و اند وهگین باشم و شما ها در گلستان شادمانه زندگی کنید؟ این طوطییان در گلستانه ها همان روحهای انسانهای کامل هستند و آنها در یک عالم برین دارند زندگی میکنند. یک انسان کامل واقعی با شما هست, غذا میخورد, راه میرود, حرف میزند, خواب میرود و بیدار میشود و این جسم اوست که دارد اینکارهارا میکند ولی روحش در جای دیگریست. روحش در عالم متافیزیک است و آن عالم برعکس این عالم که تنگیست آنجا گشادگیست. اینجا تیرگیست و آنجا روشنیست. اینجا رنج و سختیست و آنجا آسایش است. اینجا اندوه و غم است ولی آنجا شادی, اینجا ناراحتی و آنجا راحتی است. در بیت بالا وقتی اسم گلستان را میاورد منظور آن عالم برین است.
1558 یــاد آریـد ای مــهــان زیـن مُرغِ زار یــک صــبـوحــی در مــیــان مَرغزار
مرغِ زار یعنی طوطی بدبخت. مَرغزار جائیست که مَرغ یا چمن خودش بدون کمک انسان میروید و خود بخود در دامنه کوهها و در مراتع روئیده میشود. صبوحی آن باده ای ومیی هست که صبح زود میخوردند و میگفتند صبوحی میزنند یعنی باده صبحگاهی مینوشند. مهان جمع مه است بمعنی بزرگ و مهان یعنی بزرگان. اینجا طوطی احترامی به طوطیان هندوستان میگذارد ولی در واقع مولانا دارد به روحها احترام میگذارد. میگوید ای بزرگان آنگاه که در میان چمن زار از باده طرب سرمست و سرخوش هستید و دارید آن باده صبحگاهی و صبوحی را میزنید بهنگام شادی این مرغ زار ناتوان را هم که من باشم بیاد بیاورید
1559 یــاد یــاران یــار را مــیــمــون بـــود خاصه کان لـیـلی و این مجـنـون بود
میمون یعنی فرخنده و میمنت و خجسته. در مصراع بعد کان لیلی و این مجنون بود یعنی مسئله عشق در میان است. ای طوطیان مرا یاد کنید زیرا یاد کردن یاران برای شخص یاد شده فرخنده و خجسته است.
1560 ای حــریــفــان بُـــت مــوزون خود مــن قــد حهــا مــیـخورم پُر خون خود
حریفان یکی از معانی آن هم پیاله و یا رفیق و هم نشین و همراه است. بُت در ادب فارسی بمعنی زیبا روی است. موزون یعنی خوش اندام. قدح آن پیاله های بزرگ است. میگوید ای کسانیکه با محبوبانان خود و یاران دلربای خود که دوستشان دارید بسر میبرید,ای طوطیانیکه دارید با معشوقان و بتهای زیبا و خوش اندام خود تان دارید هم نشینی میکنید! بدانید که من در عالم فراق و هجران, کاسه های پر از خون خودم را میخورم. خون خوردن در ادب فارسی یعنی غم فراوان خوردن. حالا اگر خون خود خوردن باشد دیگه شدت این اندوه چند برابر میشود. در پیاله باید شراب ریخت ولی من بجای آن شراب سرخ خون سرخ خودم را ریختم و خیلی فرق است بین من و شما. سعدی میگوید:
فرق است میان آنکه یارش در بر با آنکه چشم انتظارش بر در
یکی چشم انتظارش بر در هست که یارش بیاید وآن یکی یارش بر اوست و این دوتا خیلی با هم فرق دارند.
1561 یک قــدح می نوش کن بر یــاد من گر هـمی خـواهی که بِدهی داد من
بدهی داد من یعنی بفریاد من برس و یک کاری برای من بکن. سابق براین فرقه ای بودند بنام عیّاران و یا جوانمردان. آنهائی که فتوت ویا جوانمردی داشتند. بسیار تند و تیز و چالاک بودند و اینهااز ثروتمندانیکه حاظر نبودند به بینوایان کمک کنند بزور میگرفتند نه برای خودشان و بین بینوایان تقسیم میکردند و باینها میگفتند یاران مکتب فتوت و یا عیاران. این عیاران رسمی داشتند باسم شادیخواری یعنی بنام یک کسی باهم جام شرابشان را بالا میبردند و مینوشیدند و میگفتند بشادی فلان کس نوشیدیم. و همواره آن شخص را حمایت و پشتیبانی میکردند. مثلا میدیدند یک شخصی مورد ظلم و ستم قرار گرفته و بیاد آن شخص شادیخوری میکردند و پس از این شادیخوری خودشان را متعهد میدانستند که بآن شخص کمک کنند و بعد میرفتند که شخص مزبور را از هر ظلم و ستمی که گرفتار بود رها کنند. این رسم آنها بود که اول شادیخوری میکردند و بعد اقدام بکمک ستم دیده میشتافتند. حالا این طوطی در قفس بیاران خود در هندوستان پیغام میدهد که اگر میخواهید کمکی بمن بکنید یک باده ای بیاد من بنوشید یعنی شادیخواری کنید وبعد بداد من برسید. یعنی من منتظر کمک شما هستم.
1562 یـا بـیــاد این فـــتـــاده خـــاک بـــیــز چونــکِ خوردی, جرعه بر خاک ریز
فتاده یعنی اوفتاده یا بیچاره ای در بند. خاک بیز یعنی کسیکه هیچ چیز ندارد و غیر از خاک هیچ چیز در دستش نیست. جرعه یعنی باندازه یک دفعه نوشیدن. اما برخاک ریز, این یک پیشینه خیلی دیرینه ای دارد که گذشتگان ما,میان میخواران رسمی داشتند که اینها قربانی میکردند و پیش از قربانی شراب میخوردند و جرعه ای از شراب را هم بخاک میریختند و اگر این کار را نمیکردند آنوقت این خلاف جوانمردی بود. قوم یهود که دارای قدیمی ترین دینها هستند رسم جرعه بر خاک ریختن را با جامهای مخصوص انجام میدادند. و امروزه در موزه های باستان شناسی این جامها را پیدا کرده اند و نگه داری میکنند. آسوریها در سر زمینی زندگی میکردند که در قسمت دره وستای رود دجله بود. آنها هم بیاد اجداد و پدران در گذشته خودشان جرعه بر خاک میرختند. عربها هم این کار را میکردند. در هرحال این یک رسم مذهبی بود و بعداً وقتیکه معبد ساختند این جرعه بر خاک ریزی را در معابد خودشان انجام میدادند. این رسم در دوران تاریخ رفته رفته تغیر پیدا کرده و الان هم وقتی مردم بیاد بود رفتگانشان به قبرستانها میروند آب روی قبر بستگان مرده میریزند و بعضیها هم حتی نمیدانند که چرا این کار را انجام میدهند. مولانا در جای دیگر میگوید:
دانی از بهر چه ریزند ته جرعه بخاک تا بهوش آیدو مستانه کند خدمت تاک
تاک درخت انگوراست و از انگور هم شراب درست میکنند. بسیاری از قدما معتقد بودند که این شرابی که ما مینوشیم و ازش لذت میبریم و در بعضی ادیان هم مقدس هم هست, این هدیه ایست که زمین بما میدهد. مولانا میگوید یک جرعه از این شراب را بخود زمین بریزید برای اینکه زمین مست بشود و بهوش بیاید و مستانه این خدمت تاک را بکند. شاعر دیگری داریم بنام منوچهری که میگوید:
نا جوانمردی بســیار بـود گرنبود خاک را از قدح مرد جوانمرد نسیب
اگر تو جوانمردی خاک باید از تو نسیبی ببرد.
1563 ای عجــب آن عهدو وآن سوگند کو وعـده هــایِ آنـلــبِ چــون قــنــد کــو
توجه خواننده را باین مطلب جلب میکنیم که از اینجا تا یازده بیت بعدی حالا دیگر نه از زبان طوطی حرف میزند و نه از داستان. او داشت از فراق طوطی از یارانش و از زبان او در داخل قفس صحبت میکرد ولی مثل اینکه داستان طوطی وسفارشهای او به بازرگان بکلی از یاد مولانا رفته و گویا مولانا از فراقی که طوطی در قفس داشت بیاد فراق خودش از معشوق ازلی خودش میافتد و غرق در حال خودش و عهد و پیمانی میشود که میان او و معشوق اذلیش برقرار هست و عهد و پیمانیست در عرفان بین بنده و خداوند که بنده همواره بیاد خدا باشد و خدا هم پیوسته از نظر اورا دور ندارد و این یک پیمان دو سویه است بین خداوند و بنده هایش. میگوید کجاست وچه شدآنعهد و پیمان و کجا رفت. این که قرار بود ما بهم بپیوندیم و یکی بشویم چی شد. در عرفان مولانا کار به یک جائی میرسد که عاشق و معشوق وخود عشق همه یکی میشوند و آنطور در هم میآمیزند که دیگر معلوم نیست که کی عاشق است و کی معشوق و عشق کجاست. یک فلسفه عرفانیست که خدا را که نمیشود تعریف کرد میگوید خدا یعنی عشق.
1564 گر فِراقِ بـنـده از بــد بـنـــد گــیست چون توبا بـد, بـد کُنی, پس فرق چیست
بد بندگی یعنی بنده ای که وظیفه خودش را درست انجام ندهد و بَد بنده ای باشد. بنا به باور مولانا اگربنده بد بندگی نکند بالاخره بوصال خدا میرسد. مولانا بخدای خودش میگوید اگر من بنده برای بجا نیاوردن وظایف بندگیم مرا دچار این فراق از خودت کردی, ای خدا چرا تو بدی را با بدی عوظ میدهی؟ من بَد بندگی کردم تو چرا بَد میکنی؟ اگر من بد بکنم و تو هم بد بکنی پس فرق میان خدا و بنده چیست؟ من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من وتو چیست بگو. منظور مولانا اینست که عظمت خداوند اجازه نمیدهد که بنده بد را هم نا امید کند. یعنی من بد کرده ام, اینکه میگوید که فرق میان من و تو چیست بگو, شکایت نمیکند و میگوید تو با من فرق داری و اگر من بد میکنم امیدوارم تو بد نکنی. بزرگی و رحمت و کرم و بخشش تو اجازه نمیدهد که تو بمن بد کنی چون من بتو بد کرده ام.
1565 ای بدی که تو کـنی درخشم و جنگ باطـرب تـر از سـمـاع و بانگِ چــنـگ
ای در اول مصراع یعنی ای کسیکه, بخدا میگوید. در مصراع بعد سماع اینجا رقص سما نیست بلکه بمعنی آواز و الهان و آهنگ است. میگوید ای آنکه ای محبوب اذلی آن بدی و جفائیکه تو در هنگام خشم بمن میکنی برای من طرب انگیزتروشوق انگیز تر از الهان خوش و اهنگهای خوش چنگ و نواست و این نشان اینست که فکر ما انسانهای معمولی با فکر مولانا فرق دارد. ما میگوئیم که خدا دارد بد میکند و او میگوید خوب است که دارد میکند.
1566 ای جــفــایِ تــو, ز دولــت, خــوبـتر و انـــتــقــام تــو زجــان, مـحــبــوبــتر
ای محبوب حقیقی که جفای تو از مُلک و دولت این دنیا برای من زیبا تراست چنانکه انتقام تو از جان و حیات برای من نیکوترو دوست داشتنی تر است. عاشقان واقعی خدا از رنج و مهنتی که خدا بایشان میدهد لذت میبرند زیرا آن را نشانه عشق خداوند بخودشان میدانند و میگویند که اگر ما را دوست نداشت این کار را نمیکرد و با ما در ارتباط است. مثلا مجنون جلو در یک خانه ایستاده بود و دید یک عدهای دارند بجهتی میروند و هرکدام یک کاسسه در دست دارند از یکی از آنها پرسید کجا میروید آن مرد جواب داد که لیلی آش پخته داریم میرویم بگیریم. مجنون بخود گفت پس چرا من نروم رفت داخل خانه و یک کاسه ای برداشت و او هم روانه خانه لیلی شد. وقتی رسیدند بخانه لیلی, هرکدام که نوبتش میرسید لیلی کاسه را از آن مرد میگرفت و مقداری آش در آن میریخت وآن مرد کاسه اش را میگرفت و میرفت. وقتی نوبت مجنون رسید کاسه او را گرفت و بزمین زد و شکست. خوب مجنون باید خیلی نا راحت شود ولی او عاشق بود و نا راحت نشد چون فکر کرد که لیلی بمن توجه دارد و چرا ظرف دیگران را نشکست اگر بمن توجهی نداشت که این کار را نمیکرد. مولانا هم میگوید ای خدای من وقتی بمن رنج میدهی این علامت توجه توست بمن اگر توجهی بمن نداشتی که رنج بمن نمیدادی.
1567 نــارِ تـــو ا یـنســت, نورت چون بود مـاتـم این , تا خود که سورت چون بود
نار آتش قهر و خشم است. نور ,نور لطف است. ماتم برعکس سور آمده. ماتم عذاست ولی سور جشن و شادیست. میگوید ای خدا اگر آتش قهرت این است که داری بمن میدهی که بمن لذت میدهد پس نور لطفت چگونه است. یعنی آن دیگر چه قدر خوب است. اگر عذابت اینست که داری بمن میدهی پس آن نور سورت چقدر لذت بخش خواهد بود.
1568 از حــلاوت هــا کــه دارد جــور تــو وز لطــافــــت, کس نــیــابد غــور تــو
حلاوت یعنی شیرینیها. غور یعنی ژرف بینی و بر رسی کردن و بکُنه چیزی رفتن و دقت کردن و حقیقت را یافتن. میگوید آن حلاوتها و شیرینیها و لطافتها که در جورو قهر تو نهفته است بیانش ممکن نیست. تو قهر داری میکنی ولی برای من شیرین است و من نمیتوانم بیانش بکنم برای من بیان کردنی نیست از بس که تو لطیف هستی کسی نمیتواند بکُنه وجودت پی ببرد و در حقیقت تو را بشناسد. تو آنقدر لطیف هستی که این عقل کوچک و قاصر ما نمیتواند تو را درک کند.
1569 نـالـــم و تــرســم که او بــا ور کند وز کــرم آن جــور را کــمــتر کــنــد
مولانا میگوید ناله ای که عاشق میکند از نا مرادی نیست بلکه دارد از عشق حکایت میکند. اینکه عاشقی ناله میکند میخواهد عشق خودش را بیان کند نه اینکه شکایتی بکند اما از این میترسد که ناله اورا شکایت و نا خوشنودگیش تلقی کنی و جور خودت را نسبت باو کم کند. اصلا معشوق باید بعاشق جور کند وگرنه که معشوق نیست, حالا عاشق میترسد که معشوق جور خودش را از او کم کند و آنوقت عاشق تصور کند که معشوق او دیگرعلاقه ای بعشق او ندارد.
1570 عــا شـقـم بـر قـهـر و بـر لطفش بجدّ بوالعجــب, من عاشــقِ این هردو ضدّ
بوالعجب یعنی پدر شگفتی هاست. بو کوچک شده ابو بمعنی پدر است و بوالعجب یعنی شگفتی خیلی زیاد. میگوید من عاشق قهر معشوقم هستم و هم عاشق لطفش. قهر و لطف ضد هم دیگر هستند و بوالعجب همین است چون من عاشق این دوتا ضد هستم. هم قهرش را خواهان هستم و هم لطفش را.
1571 وَالله ار زِیــن خــاردر بُســتــان شوم همچـو بلبـل زیـن سبـب نـا لان شـــدم
خار اینجا خارستان قهر الهی است. بُستان, بوستان راحت است که خدا میدهد و کوچک شده بوستان است. قهر را به خارستان و لطف را به بوستان تشبیه میکند. مولانا میگوید سوگند بخداوند که من از این خارستان الهی بسوی هیچ بوستانی نخواهم رفت. یعنی از خار بلائی که خدا میدهد رو بر نمیگردانم و مشتاق بوستانِ راحتِ هستم ولی از این خار هم رو بر نمیگردانم. بخدا سوگند که من بلبلی نیستم که مانند بلبلان از رنج خار بنالم. بلبل سعی دارد که بطرف گل برود ولی تا نزدیک میشود خار در بدنش او را اذیت و آذار میدهد و بلبل در نتیجه مینالد.
1572 ایـنـعجــب بلـبــل که بــگشــاید دهان تا خــورد او خــار بـــآ گُــلســتــان
این بسیار شگفت انگیز است که بلبل بوستان عشق (منظورش خودش است ). میگوید عجبا و شگفتا که من بلبلی هستم که دهنم را میگشایم و هم خار را میخورم و هم گل را. من بین این رنج و راحت که تو میگوئی فرق نمیگذارم. این هردو از طرف توست برای من هردو خوب است. هرچه در این دنیا بر من بیاید برای من خوب است. سعدی میگوید که: عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
1573 این چه بـلـبــل؟ این نـهنـگِ آتشیست جمله نا خوشـها زعشق,اورا خوشیست
آتش در اینجا آتش عشق است. در بالا گفت من بلبلم. حالا میگوید این چه بلبلیه. من اصلا بلبل نیستم و من نهنگم. نهنگ آتشین هستم که همه نا خوشیها را عاشقانه میپذیرم و آنها را خوش و دلپذیر میشمرم. نا خوشیها را بآتش عشق میسوزانم و بالخره از جلوی پایم بر میدارم و به پایان راه وصال میرسم. هر نا خوشی و مانعی بگذاری, من با آتش عشقم میسوزانم. اینست که میگوید من نهنگ هستم.
1574 عـاشـقِ کُــلسـت و خود کُــلسـت او عاشق خویشسـت و عشـقِ خویــش جو
این کلمه کل خداوند است. عاشق کل یعنی عاشق تمام هستی و یعنی عاشق خدا. خود کلست او یعنی با پروردگار که کل هستی است و وجود یگانه دارد. در اینجا تعریفیست از انسان کامل. خداوند کل است و ما جزء هستیم. کل هستی را که بخواهیم بفهمیم این مساویست با خدا. اگر کسی عاشق کل باشد او عاشق خداست خدا چیست؟ خدا همان عشق است. بلبل را که مولانا توصیف کرد یعنی بلبل گلزارِ باورمندی الهی, عاشق خداست و عاشق کل است. این بلبل خودش هم هستی جداگانه ای با خدا ندارد. بلبل عاشق گل است ولی هستی جداگانه از گل ندارد یعنی خودش جزو این گل است. درست است که من عاشق خدا هستم ولی منهم در او پیوند شدم و تمام صفات او را پذیرا شدم. این انسان کامل است. انسان کاملی که تمام صفات خداوندی را دارا باشد بسیار کم است و اگر همه صفات خداوندی را بپذیرد دیگر بعنوان فرد هیچ وقت مطرح نیست. فرد آنوقتی مطرح هست که او بخودش برسد و صفات خودش را با دیگر انسانها مقایسه کند ولی وقتیکه کل صفات خودش را از دست بدهد و همه صفات خدائی را بپذیرد یعنی او دیگر جزو خداست و قطره ایست که بدریا رسیده. پس اگر دارد خدا را میجوید دارد خودش را میجوید. اگر دارد بخدا عشق میورزد دارد بخودش عشق میورزد. بخدا تو خدائی اگر اندکی بخود آئی. تو در اینجا یعنی کی؟ یعنی انسان وصل شده و یعنی قطره ای که بدریا رسیده و نه هر کسی. دنباله داستان در قسمت دوم